جلال متینی معنای پایداری، تصویر استواری
آقای دکتر توکلی، سردبیر فصلنامۀ ایراننامه، از این بنده خواستند که به مناسبت اختصاص این شمارۀ ایراننامه به آقای دکتر جلال متینی که بنیادگذار و اولین سردبیر آن بودهاند، مقالهای بنویسم. خدمت ایشان عرض کردم که مقالهای، از آن دست که استادان و صاحبنظران نوشتهاند و در این شماره چاپ خواهید کرد، ندارم. اگر موافقت کنید آنچه را که من از دکتر جلال متینی میدانم و آموختهام، به شکل یک مقالۀ روزنامهای برای این فصلنامۀ فرهنگی بنویسم، باشد که خوانندگان در خلال مقاله با سیمای دیگری از دکتر متینی آشنا شوند. سردبیر ایراننامه موافقت کرد و به این طریق، این وجیزه نوشته شد.
(1)
آشنایی بیدیدار
اولینبار نام دکتر جلال متینی را از زبان استاد ارجمندم دکتر پرویز ناتل خانلری شنیدم. آن هم در جریان دیدارهای طولانی که با او دربارۀ ادب معاصر فارسی داشتم و بعد از هر جلسه که صحبت اصلی تمام میشد، دکتر خانلری مرا نگه میداشت تا صحبتهایی حاشیهای بکنیم. شرح این دیدارها را در کتاب نقد بیغش به این صورت آوردهام:
صحبتمان گل انداخت و او خسته میشد، برمیخاست به آشپزخانه میرفت یک بطر ودکا، دو استکان و یک شیشه آبعلی بدون گاز با هرچه مهیا بود در یک سینی میگذاشت و میآورد. فقط یکبار برای من میریخت و بعد سنت گذاشته بود که هر کس هر قدر میتواند بنوشد. و خود به دلیل مصاحبهای که در پیش بود هیچگاه از سه یا چهار استکان تجاوز نمیکرد. محبت تقلبی نداشت – سهل است – که اصلاً محبت را نشان نمیداد. حدش را تا سر حد امکان با آدم نگه میداشت و فاصله را نمیگذاشت کوتاه شود. با این همه، با او غریبه نبودی. وقتی کمی سرخوش بود و پیپ را چاق میکرد و پشت هاله دود آن صورت صاف و چاقش گم میشد؛ ساکت میشد. لپهایش گل میانداخت و من صبر میکردم. گاه یک ربع، بیست دقیقه، نیم ساعت او در این سکوت گاهی یک بیت از شعری را پیدرپی با خود تکرار میکرد و همیشه از حافظ. یک روز که خیلی خسته بود تقریباً کار نکردیم و او فقط پیپ دود کرد و ذره ذره این غزل حافظ را خواند:
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
و این بیت غزل را شاید پنجبار تکرار کرد:
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند.
وقت رفتن به من گفت: آقای الهی روز پُرثمری داشتیم. و باز همان لبخند روی لبش بود، آنکه نوشخند و نیشخندش را نمیتوانستی از هم جدا کنی و ادامه داد:
- شما هم شباهتی به آدمهایی که من میشناسم ندارید. آدم میتواند وقتی شما هستید با خودش تنها باشد.
ادامه داد:
– تنها مخاطبی که آدم را خسته نمیکند حافظ است.[1]
آن روز یکی از روزهایی بود که دکتر خانلری دربارۀ استادانی که در آن روزگار چندان شناختهشده نبودند حرف میزد و از دو نفر نام برد و گفت: ”بسیارند استادان و محققانی که سرشان را به زیر انداختهاند و کارشان را میکنند و خوب هم میکنند. مثلاً ما در دانشگاه مشهد دو تا استاد داریم که بیتوقع و تظاهر کارهای اساسی کردهاند و میکنند؛ دکتر غلامحسین یوسفی و دکتر جلال متینی. “من این دو نام را آن روز از استادی که باورش داشتم شنیدم و در ذهنم ماند و همین.
(2)
شجاعت صراحت
اینجا در امریکا بودم، یعنی به اختیار، بعد از آنکه آقای خمینی به تهران رفت، من استاد مدعو دانشگاههای اینجا بودم و تصمیم گرفتم که بمانم. سالی بعد از آن تک و توک با آدمهای برجستهای که صاحب مشاغل معتبر بوده و به اینجا آمده بودند آشنا شدم. آدمهایی از همه دست و بیش از همه معاشران من دانشگاهیان و فرهنگیان بودند. یک شب در یک مهمانی شام در منزل دکتر قاسم معتمدی، که رئیس دانشگاه و وزیر علوم بود، مردی را به من معرفی کردند آراسته و سنگین و رنگین. اسمش دکتر جلال متینی بود و من بلافاصله به یاد سالهای 1343 و 1344 و آن دیدارها که با دکتر خانلری داشتم افتادم و این نام برایم سخت آشنا و نزدیک بود. کسی که خانلری از مراتب دانش او با من صحبت کرده و نامش را بر زبان آورده بود.
پس از آن در جلسات شام و یا در گردهمآییهای فرهنگی او را میدیدیم. در آن سال، دکتر متینی که تازه از ایران آمده بود و در دانشگاه برکلی به عنوان استاد مدعو زبان فارسی درس میداد. در مجالس شبانه وقتی صحبت از ادبیات و شعر میشد همه به او نگاه میکردند و وی نظرش را بیپرده و صریح بیان میداشت و در این کار از شجاعت خاصی که کمتر میتوان در کسی سراغ داشت برخوردار بود. بیانش بسان یک معلم و استاد بود، نه اظهار نظر در مجلس شبانه و بزم. با هم آشنا شدیم و من با نسلی از استادان زبان فارسی آشنا شدم که ادامهدهندۀ راه استادان بزرگم دکتر صفا، دکتر معین، دکتر خانلری، دکتر خطیبی، فروزانفر، عصار، صورتگر، مدرس رضوی و . . . بودند. با نگاهی دیگر و تکیه بر مبانی تحقیقات تازه و ارائۀ طرحی نو بیادعای شکافتن سقف فلک.
کمکم دوستی ما به همزبانیهای فرهنگی مبدل شد، اما این کوشندۀ نسل سوم دانشگاهی چشم مرحمتی به آنچه که ما به آن ادبیات نو میگفتیم نداشت و گمان میبرم که هنوز هم ندارد. و این بنده که سالها پیش با استاد فرامرزی بر سر شعر نو و نیمایی بزن و بکوب داشتم و مهدی حمیدی را اصلاً شاعر نمیدانستم، پس سلام و علیک با دکتر متینی و من سلام و علیکی احترامآمیز بین دو فکر متقابل بود.
(3)
ایراننامه، یک نشریۀ متفاوت
دوست مشترک ما دکتر احمد قریشی که رئیس دانشگاه ملی در تهران بود و باز من او را در اینجا شناخته بودم، در نشستوبرخاستهای دو نفری از دکتر متینی میگفت آن هم با احترام تمام و اینکه مدت ریاستش بر دانشکدۀ ادبیات مشهد و سپس دانشگاه فردوسی آن دیار چه خدمات برجستهای به فرهنگ ایران و خراسان کرده است. یک روز هم گفت که دکتر متینی رفته است به واشنگتن که با بنیاد مطالعات ایران همکاری کند.
حالا سال 1360 را پشت سر گذاشتیم و من بیشتر با کارهای دکتر متینی آشنا شده بودم. کارهایی که دری تازه به روی فرهنگ و تمدنی که ما میشناختیم میگشود. یک روز هم خبر شدیم که او مدیریت و سردبیری یک فصلنامه را بر عهده گرفته است، فصلنامۀ ایراننامه، و دیدیم که شمارۀ اول آن در پاییز 1361 منتشر شد و به دست ما رسید.
مجلۀ شستهرفتهای بود، برخلاف بسیاری از فصلنامهها که بار تبلیغات سیاسی یکسویه بر دوش داشتند، ایراننامه به مسایل فرهنگی ایران میپرداخت و همکارانی چون دکتر صفا و سعیدی سیرجانی داشت.
حالا دیگر با دکتر متینی روابط دیگری داشتیم. گاه مدتهای دراز دربارۀ مسایل سیاسی و فرهنگی با تلفن صحبت میکردیم و او از کار منظم و دشوارش میگفت و ایراننامه را منتشر میکرد، درست سر وقت و سر فصل سالی چهاربار، اما هر بار که مجله را میدیدیم احساس میکردیم که این یک مجله نیست، یک کار باورکردنی از مردی است که با پایداری برای عرضه و در عین حال حمایت از فرهنگ و ادب ایران یکتنه ایستاده است. او چندباری از من خواست که برای ایراننامه مطلبی بنویسم، اما من به راستی جرأت نمیکردم که در کنار کسانی که به مسایل فرهنگی با نگاهی استادانه میپردازند با قلم روزنامهای بایستم. حقیقت آنکه من این پایداری را در خود نمیدیدم و در مقابل دکتر جلال متینی برایم مثل مجسمۀ پایداری بود. ایراننامه در پاییز 1361 منتشر شد و دکتر متینی هشت سالی آن را سرپرستی کرد.
(4)
مرد ایستادگی و مقاومت
یک روز شنیدم که دکتر متینی از ایراننامه رفته است. دلواپسی توأم با دلشکستگی به سراغم آمد. به ایراننامه به چشم امیدی برای فردای ایران مینگریستم و دلواپس متینی بودم که با عشق پایدارش به ایران بی ایراننامه چه خواهد کرد. در صحبتهای تلفنی نه او به این موضوع اشاره کرد و نه من چیزی از او پرسیدم. برخلاف همه هموطنانی که وقتی از کاری بیرون میروند مدیران و همراهان و همکاران خود را به چوب ناسپاسی میکوبند، او هرگز از همکاران و مدیران ایراننامه شکایتی نکرد و چیزی نگفت. فقط در صحبتهای همیشگی از این افسوس میخورد که چرا من با او همکاری نمیکنم. چه کاری؟ کاری که تمام شده بود؟
یک روز به من گفت که یک ایرانی فرهنگدوست که به بسیاری از آدمهای علم و ادب میرسد و زحمات انها را پاس میدارد قبول کرده است که او را در ادامۀ راهش کمک کند. این آقا دکتر عطا منتظری نام داشت. در کنار کار مطب و دکتری شیفته و فریفتۀ فرهنگ و ادب ایران بود و چون خود من سرسپردۀ شیخ اجل سعدی.
دکتر متینی گفت که فصلنامۀ تازۀ ایرانشناسی نام دارد و این بار جداً خواست که با او همکاری کنم. دیدم که نمیشود به این مرد که ایران در ذات او مخمر است و ایراننامهاش ایرانشناسی شده است جواب سربالا داد. پس چند طرح را که به نظرم میرسید به درد کاری از این دست میخورد و با او در میان گذاشته و این آقای ایرانپرست، باحوصله و صبر بسیار مقالههای این بنده را که بیشتر رنگ و بوی روزنامه داشت سرپرستی کرد و ما را در سلک ادبای ایرانشناس منسلک ساخت و اسم ما هم در ردیف ادبا ثبت شد، اما با مقالههایی بیشتر در حال و هوای روزنامه. به خاطر دارم که او با چه شکیبایی و بردباری پیشنهادهای مرا دربارۀ تکنگاری – که ترجمۀ فارسی مونوگرافی است – پذیرفت و من تکنگاری اولین روزنامه زنانه در ایران به نام ”دانش“ را برای او نوشته و سپس تکنگاری یک مجلۀ روزانه را که در عهد رضاشاه منتشر میشد با نام ”افسانه مجلهای یگانه“ در ایرانشناسی منتشر کردم.
در ایرانشناسی، نویسندگان و محققان دو نسل بعدتر از دکتر متینی فرصت یافتند که مقالاتشان را به نظر مردم برسانند و در خلال این سالها چهرۀ دیگری از متینی شناخته شد. انسانی که با اعتقادات سیاسی خود به سر میبرد و تسلیم هیاهو و جنجالهای روز نمیشود. در چاپ نظرات مخالف نظرش را اعمال نمیکند، اما با آن پاسخ میدهد و باورهایش را هرگز از دست نمینهد و سخت و محکم به اعتقاداتش که ایراندوستی است چسبیده است.
چند باور او را در بر پا ایستادنش در خور تأمل بود: اینکه پهلویها راه تجدد را در ایران گشودهاند – اینکه حکومت دینی آفت حکومت خرد است – اینکه نباید از هیچکس بتی بیخدشه ساخت و او را به فرهنگ و تاریخ ایران تحمیل کرد – اینکه در برابر ستمکاریها و فشار حکومت دینی باید ایستاد.
در این زمینه بود که او مردانه در برابر دستگیری و زندانی کردن همکار قدیمش سعیدی سیرجانی ایستاد و با تشویق استاد دیرینهاش دکتر احسان یارشاطر که استاد او در ایرانشناسی بود کمیتۀ دفاع از سعیدی سیرجانی را تشکیل داد و پای ما را سرمان برای اینجور کارها درد میکند به میان کشید و این کمیته تا آنجا که میتوانست در افشای دروغهای جمهوری اسلامی کوشید. و من در جریان همکاری با او در کمیتۀ دفاع از سعیدی سیرجانی تصویر استوار جلال متینی را در دفاع از حق دیدم و شناختم.
دکتر عطا منتظری به سبب گرفتاریهایی از کمک به انتشار ایرانشناسی باز ماند. اما دکتر متینی که معنای پایداری بود از پای ننشست و با یاری دوست مشترکمان دکتر احمد قریشی نظر محمود خیامی را که در این سالها مظهر نوعی دیگر از پایداری است و بحق در این راه جوانمرد صاحبدلی است به حمایت از ایرانشناسی جلب کرد و حالا ایرانشناسی بیستوپنج ساله است و اگر هشت سال کار ایراننامه را به آن بیفزاییم دکتر جلال متینی سیوسه سال است که یکتنه در راه ایران میکوشد و این اندک مدتی نیست. کار کردن با او هم لذتبخش است و هم سخت. برای من روزنامهنویس که عادت کردهام که هر صبحدم به دنیا بیایم و هر غروب بمیرم تا صبحدمی دیگر دوباره سر از خاک برآرم نوشتن مقالاتی تحقیقی، چنین سختتر از کوه و باریکتر از مو آن چنان که او میخواهد، سخت است. به همین جهت هنگامی که مقالۀ ”درآمدی بر مقولۀ پاورقینویسی“ را در ایرانشناسی آغاز کردم، قول دادم که پایان این چند مقاله را با عنوان ”نیک و بد پاورقی“ تمام کنم، از آن قول هشت نُه سالی میگذرد و جلال متینی، این مرد که معنای پایداری و تصویر استواری است، هرچندگاه یکبار گلایه میکند که بقیۀ مقاله چه شد و غافل است از اینکه یک روزنامهنویس که حالا باید هر هفته یک صفحه تمام را سیاه کند، مرد آن میدان که او میخواهد نیست، اما همواره ستایشگر همت بلند او و تلاش تحسینبرانگیزش در حفظ و حمایت و برافراشتن نام ایران و فرهنگ ایران است بوده است و خواهد بود . . .
[1] صدرالدین الهی، نقد بیغش (امریکا: نشر تاک، 1385ش/2007م)، 254-256.