کیکاووس* خودکامه ای نامجو
کیقباد نخستین شاه از سلسلهء کیانیان در دورهء یک صد سالهء پادشاهی خود توانست انتقام کشته شدن نوذر،شاه پیشدادی،را از تورانیان بگیرد و به یاری رستم جوان،تورانیان را به پشت مرزهای تعیین شده از طرف فریدون براند.وی ده سال نیز به گرد جهان گشت و در نواحی مختلف شهرهای بسیار بنیان نهاد.او که پادشاهی دادگستر و آرام و صلحطلب بود،مهتران و بزرگان کشور را همراه به راستی و خردمندی و دادگری میخواند.و سرانجام چون دریافت که بزودی از این سرای سپنجی رخت بر خواهد بست از چهار پسر خود:کیکاووس،کیآرش،کیپشین،کیآرمین،کیکاووس را به جانشینی خود برگزید و در آخرین لحظات زندگانی خود،او را به داد و دهش و پاکرایی توصیه کرد و از آز و حرص بر حذر داشت و آشکارا به وی گفت که اگر در روزگار شاهی خود به گرد در آز بگردی،در این جهان تلخکام خواهی بود و«در آن جای، جای تو آتش بود»(2/315/238)[i].با گفتن این عبارتها،که در حقیقت«وصیت» کیقباد به کیکاووس تلقی میگردد،کیقباد دیده برهم نهاد و سپس کیکاووس بر تخت پادشاهی ایران نشست.
بررسی حوادث که در دوران عمر یک صد و پنجاه سالهء کیکاووس روی داده است و نیز نحوهء برخورد او با وقایع گوناگون،پهلوانان،بزرگان و دشمنان ایران،و بطور کلی مطالعهء اجمالی«خلقیات»و«کاراکتر»وی از جهات متعدد قابل توجه است. زیرا به نظر نگارندهء این سطور،در بین پادشاهان دوران اساطیری و پهلوانی ایران، کیکاووس پادشاهی است یگانه،هم از نظر خلق و خوی و منش،و هم از جهت کارهای گوناگونی که انجام داده است.چه کارهای نابخردانه و نسنجیدهء او،سالیان دراز ایران و پهلوانان ایران و قوم ایرانی را در برابر ناکامیها و دشواریها و مسؤولیتهای سنگین
قرار داد.از طرف دیگر کوششهایی که برای جبران اشتباهات و ندانمکاریهای او انجام پذیرفت،حماسهء ملی ما را به اوج خود رسانید.زیرا در حقیقت،قسمتهای اساسی و جاوید شاهنامهء فردوسی مربوط است به روزگار پادشاهی کیکاووس و وقایع مربوط بدان[ii].موضوع گفتنی دیگر آن است که تقریبا تمامی حوادث دوران پادشاهی کیخسرو، نبیرهء کیکاووس،دنبالهء حوادث روزگار پادشاهی کیکاووس بشمار میرود.و کسانی که با شاهنامه آشنایی کافی دارند خوب میدانند که اگر جنگ با دیوان مازندران،هفت خان رستم،جنگ هاماوران،قصهء رستم و سهراب،سیاوش و سودابه، پناهنده شدن سیاوش به افراسیاب و کشته شدن سیاوش در توران به فرمان افراسیاب، زادن کیخسرو،آوردن کیخسرو و فرنگیس از توران به ایران،واقعهء هماون و جنگهای طولانی و پرفراز و نشیب ایرانیان به خونخواهی سیاوش،و از جمله جنگهای بزرگ رستم با اشکبوس و کاموس کشانی و خاقان چین را(که مربوط به پادشاهی کیکاووس و کیخسروست و تقریبا سه جلد از نه جلد شاهنامهء فردوسی به ذکر آنها اختصاص یافته است)از این کتاب گرانقدر جاودانه حذف کنیم تقریبا به جز چند واقعهء مهم دیگر چیزی در خور اهمیت در دو بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه باقی نمیماند.با توجه به اهمیتی که پادشاهی کیکاووس در حماسهء ملی ما دارد،ذیلا در کمال اختصار به مطالعهء خلقیات این پادشاه و وقایع دوران پاشاهی او براساس روایت شاهنامهء فردوسی در سه بخش به شرح زیرین میپردازد:
1-از نشستن کیکاووس بر تخت پادشاهی تا کشته شدن سیاوش.
2-از کشته شدن سیاوش تا بر تخت نشستن کیخسرو.
3-کیکاووس در دوران پادشاهی کیخسرو.
1-از نشستن کیکاووس بر تخت پادشاهی تا کشته شدن سیاوش
به رستم چنین گفت گودرز پیر که تا کرد مادر مرا سیر شیر همی بینم اندر جهان تاج و تخت کیان و بزرگان بیداربخت چو کاووس خودکامه اندر جهان ندیدم کسی از کهان و مهان خرد نیست او را،نه دین و نه رای نه هوشش به جای است و نه دل به جای تو گویی به سرش اندرون مغز نیست یک اندیشهء او همی نغز نیست کس از نامداران پیشین زمان نکردند آهنگ زی آسمان
چو دیوانگان است بیهوش و رای به هر باد کاید،بجنبد ز جای رسیدند پس پهلوانان بدوی نکوهش کن و تیز و پرخاشجوی بدو گفت گودرز:بیمارسان ترا جای زیباتر از شارسان به دشمن دهی هر زمان جای خویش نگویی به کس بیهده رای خویش سه بارت چنین رنج و سختی فتاد سرت ز آزمایش نگشت اوستاد کشیدی سپه را به مازندران نگر تا چه سختی رسید اندر آن دگرباره مهمان دشمن شدی صنم بودی او را برهمن شدی به گیتی جز از پاک یزدان نماند که منشور تیغ ترا برنخواند به جنگ زمین سربهسر تاختی کنون بآسمان نیز پرداختی ز یک دست چون برتر آیی همی برابر به جنگ اندر آیی همی نگه کن که تا چند گونه بلا به پیش آمدت یافتی زو رها پس از تو بر این داستانها زنند که شاهی برآمد به چرخ بلند که تا ماه و خورشید را بنگرد ستاره همه یکبهیک بشمرد چنان کن که بیدار شاهان کنند ستاینده و نیکخواهان کنند جز از بندگی تا توانی مجوی مزن دست در نیک و بد جز بدوی
(2/13-412/509-489)
***
تهمتن برآشفت با شهریار که چندین مدار آتش اندر کنار همه کارت از یکدگر بدترست ترا شهریاری نه اندر خورست… تو اندر جهان خود ز من زندهای به کینه چرا دل پراگندهای… برون شد به خشم اندر آمد به رخش منم گفت شیر اوژن تا جبخش چو خشم آورم شاه کاووس کیست چرا دست یازد به من؟طوس کیست؟ مرا زور و فیروزی از داورست نه از پادشاه و نه از لشکرست… چه آزاردم او،نه من بندهام یکی بندهء آفرینندهام دلیران به شاهی مرا خواستند همان گاه و افسر بیاراستند سوی تخت شاهی نکردم نگاه نگهداشتم رسم و آیین و راه اگر من پذیرفتمی تاج و تخت نبودی ترا این بزرگی و بخت
(2/7-466/34-517)
سخن از پادشاهی است که دو تن از پهلوانان نامدار ایران،که در ایرانپرستی و
شاهدوستی ایشان جای هیچ گونه شک و تردید نیست،نظر خود را به صورتی که در ادبیات فوق الذکر ملاحظه فرمودید دربارهء او بیان کردهاند.پهلوانانی که پرستیدن و خدمتگزاری شاهان ایرانی و فرمانبرداری از آنان را بارها به اثبات رسانیده و در موارد متعدد نیز علاقهمندی خود را عملا به همین پادشاه به منصّهء ظهور رسانیدهاند و این سخنان تند و خشمآلود ایشان نیز دربارهء کاووس براستی از سر غمخوارگی و دلسوزی است.همچنان که پس از مرگ کیکاووس نیز روزی زال دربارهء وی با کیخسرو چنین سخن گفته است:
چو کاووی دژخیم دیگر نیا پرآژنگ رخ،دل پر از کیمیا ز خاور ورا بود تا باختر بزرگی و شاهی و تاج و کمر همی خواست کز آسمان بگذرد همان گردش اختران بشمرد بر آن بر بسی پندها دادمش همین تلخ گفتار بگشادمش بسی پند بشنید و سودی نکرد از او باز گشتم پر از داغ و درد
(5/1418/2723-2727)
بدخویی تا مرز دیوانگی
به نظر من زال و رستم و گودرز در آنچه دربارهء کیکاووس گفتهاند به هیچ وجه از جادهء صواب و خدمتگزاری منحرف نگردیدهاند زیرا کیکاووس در بیشتر دوران پادشاهاهیش از تعادل روانی که برای هر فرد عادی نیز لازم است تا چه رسد به پادشاهی که جانشین فریدونها و منوچهرها و کیقبادهاست بیبهره بوده است.به عقیدهء افرادی که او را می شناختهاند کیکاووس مردی عصبی و تند مزاج بوده است که بیجهت حتی بر پهلوانان و بزرگانی که وی را دوست میداشتهاند خشمگین میگردیده و ایشان را از خود سخت آزردهخاطر میساخته است.به همین سبب است که میبینیم به هنگام حملهء سهراب به ایران،چون رستم به تقاضای کیکاووس برای نجات ایران به دربار شاه میآید و بیسبب مورد خشم وی قرار میگیرد،پاسخ بیحرمتیهای شاه را با تندی و اهانت میدهد و دربار کیکاووس را ترک میکند.پهلوانان ایران برای آرام ساختن رستم،جهان پهلوان ایران،از خلق و خوی پادشاه با وی چنین سخن میگویند:
تو دانی که کاووس را مغز نیست به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
(2/470/584)
یعنی از چنین آدمی نباید توقع رفتار عاقلانه و شایسته داشت.همین پهلوانان که موقعیت
ایران را در چنین وضعی خطرناک میبینند به گودرز میگویند:
به نزدیک آن شاه دیوانه شو وزین در سخن یاد کن نو به نو
(2/468/547)
تا شاید شاه از کردهء خود پشیمان گردد و از رستم دلجویی کند.گودرز در گفتگوی با کیکاووس بیپرده به وی میگوید کسی که پهلوانی چون رستم داشته باشد و«بیازارد او را،خرد کم بود».(2/469/570)کیکاووس از گودرز میخواهد که رستم را به نزد وی بازگرداند،و سپس گودرز با رستم از خوی بد شهریار که چون درخت حنظل همیشه به باری است و از اینکه«به تندی به گیتی ورا یار نیست»(2/509 /4-1283)سخن میگوید.
تنها در این واقعه نیست که سخن از تندی و تیزی و دیوانگی کیکاووس به میان میآید،رستم نیز در ضمن سخنان خود با سیاوش از«تیزی»کیکاووس سخن میگوید که«ز تیزی نکاهد،بخواهد فزود»(3/573/937)،و بهرام نیز به سیاوش میگوید«سر و مغز کاووس آتشکده است»(3/585/1132).همانطوری که سیاوش نیز در نامهء خود خطاب به پدر«از آن آتش مغز شاه جهان»(3/591/1250)و در پیام خود به افراسیاب از«خوی بد»(3/586/1159)شاه ایران شکوه میکند.خلق و خوی بد کیکاووس آنچنان است که بزرگان و پهلوانان نه فقط در مذاکرات خصوصی خود از اینکه«تو گویی به سرش اندرون مغز نیست»باهم«درد دل»میکنند،بلکه نظر خود را با بیپروایی با خود کیکاووس نیز در میان میگذارند.چنانکه
بدو گفت گودرز:بیمارسان ترا جای زیباتر از شارسان
(2/413/497)
و در جای دیگر رستم خشمگین دلسوخته که از کشته شدن سیاوش در توران زمین آتش به جانش زدهاند،کیکاووس را در حضور دیگران چنین نکوهش میکند:
بدو گفت خوی بد ای شهریار پراگندی و تخمت آمد به بار ترا عشق سودابه و بدخویی ز سر برگرفت آن کلاه کیی
(3/683/6-45)
حقیقت آن است که کیکاووس نیز به تندخویی خود پی برده بوده است و در مواردی با اعتراف بدان و اظها پیشمانی میخواهد دیگران از گناهش درگذرند.چنانکه در داستان سهراب،چون پهلوانان به وی تفهیم میکنند که رفتارت با رستم،که حد اقل سه بار ترا از مرگ حتی نجات بخشیده کاملا نادرست بوده است،و بعلاوه بیوجود
رستم کاری از دست تو و ما دربرابر دشمن سا خته نیست،و در نتیجه با پیام عذرخواهی کاووس،رستم را به نزد شاه باز میگردانند،کیکاووس از رستم بدینسان پوزش میطلبد:
چو از دور شه دید بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست که تندی مرا گوهرست و سرشت چنان رُست باید که یزدان بکشت… چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدن خاکم اندر دهن
(2/471/15-611)
تنها در این مورد نیست که کیکاووس ناچار میگردد به خطای خود اعتراف کند و از کار نادرست خود پوزش بطلبد:هنگامی که او و سپاهیانش در دست دیو سپید اسیر و کور میگردند وی خود را بدینسان سرزنش میکند:
دریغا که پند جهانگیر زال نپذیرفتم و آمد بدسگال
(2/329/216)
پس از سقوط از آسمان و شنیدن سخنان تند و زهرآگین پهلوانان چنانکه دیدیم وی ناگزیر میشود سکوت کند و بگوید هرچه گفتید دادست و بیداد نیست(2/413 /510).در داستان سیاوش نیز پس از آنکه سیاوش به سلامت از آتش میگذرد،و برای چندمین بار بیگناهی خود را بر پدر اثبات میکند،پدر
سیاوش را تنگ در بر گرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت
(3/553/558)
بلندپروازی و خودکامگی
از جمله صفات بارز دیگر کیکاووس«خودبزرگبینی»و بلندپروازیها و استبداد رای اوست به همراه نوعی زودباوری.وی که وارث کشوری آبادان و غنی گردیده است(2/316/17-12)از امکاناتی که در اختیار دارد برای وصول به آرزوهای دور و دراز خود استفاده میکند.او که در قسمت اعظم دورهء پادشاهی خود نشان داده است از خرد بهرهء کافی ندارد و عموما تحت تأثیر سخنان رنگین و فریبندهء دیگران،و نیز به فرمان احساسات خود به کارهای بزرگ و یا نامعقول دست میزند،در اکثر موارد از مشورت با خیرخواهان نیز شانه خالی میکند چه تجربه به وی ثابت کرده است خردمندان و پهلوانان و نامداران کشور با کارهای نابخردانهء او روی خوش نشان نمیدهند،پس به تنهایی تصمیم میگیرد و در نتیجه خود و کشور را تا سر حد نیستی پیش میبرد.
بلندپروازی و خودبزرگبینی کیکاووس از نخستین روزهای جلوس وی بر تخت پادشاهی ایران نظر سران سپاه و بزرگان دربار را به خود جلب میکند و ایشان را نگران میسازد.چه روزی که شاه با ایشان در گلشن زرنگار به بادهگساری پرداخته بود، بیمقدمه،خطاب به حاضران
چنین گفت کاندر جهان شاه کیست؟ گذشته ز من در خور گاه کیست؟ مرا زیبد اندر جهان برتری نیارد ز من جست کس داوری
(2/316/20-19)
سران سپاه از این سخنان خیره میمانند ولی دم برنمیآورند(2/316/21).و در همین مجلس است که شاه با شنیدن مازندرانی سرود از دیوی رامشگر،دلباختهء سرزمین مازندران میگردد و آهنگ تصرف سرزمین دیوان و جادوان مازندران را میکند تنها بدینسان که معتقدست چون از نظر بخت و فرّ و نژاد بر جم و کیقباد و ضحاک برترست»«فزون بایدم نیز از ایشان هنر»(2/318/45).این تصمیم به حدی از نظر سران سپاه نادرست است که برخی با خوشبینی میگویند شاید پادشاه این سخنان را در حال مستی بر زبان آورده است(2/318/53)چه اگر جز این باشد او ایران و ایرانیان را دچار مصیبتی بزرگ خواهد ساخت.کسانی که در آن مجلس بودند این رای شاه را فرخ ندیدند و در حالی که همه به فکر فرو فته بودند و رنگ چهرهء ایشان نیز تغییر یافته بود،در جواب «گفتند ما کهتریم،زمین جز به فرمان تو نسپریم»ولی بلافاصله با یکدیگر به مشورت پرداختند.نظر همه این بود که جنگ با مازندرانیان درست نیست.زیرا جمشید که حتی دیو و مرغ و پری نیز در اختیار وی بودند به فکر تصرف مازندران نیفتاد.اما چون ایشان میدانستند شاه به سخنان و آرای ایشان وقعی نمینهد،کسی را نزد زال میفرستند تا شاید وی بتواند کیکاووس را از جنگ با دیوان بر حذر دارد.زال که ایران را در خطر میبیند راهی دربار کاووس میشود.نخست با پهلوانان رای میزند و سپس به دیدار شاه میرود.شاه او را گرامی میدارد و وی شاه را درود میفرستد که«انوشه بزی شاه پیروزگر»و بعد زال به اصل مطلب میپردازد و از پادشاهانی که پیش از کیکاووس بودهاند سخن به میان میآورد و به وی میگوید ایشان با تمام قدرت خود قصد مازندران نکردند
که آن خانهء دیو افسونگرست طلسم است و در بند جادو درست مر آن بند را هیچ نتوان گشاد مده مرد و گنج و درم را به باد… تو از خون چندین سر نامدار ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود نه آیین شاهان پیشن بود
(2/323/30-123)
ولی کیکاووس به زال همان پاسخی را میدهد که بطور ضمنی قبلا به دیگر پهلوانان داده بود که:
ولیکن مرا از فریدون و جم فزون است مردی و فرّ و درم همان از منوچهر و از کیقباد که مازندران را نکردند یاد سپاه و دل و گنجم افزونترست جهان زیر شمشیر تیز اندرست
(2/323/4-132)
وی از دشمنی بدان عظمت،یعنی دیوان و جادوان مازندران،که شنیدن نامشان پشت پهلوانان کهنسال و جوان را به لرزه درمیآورد با این لحن یاد میکند که:
چنان خوار و زارند بر چشم من چه جادو چه دیوان آن انجمن به گوش تو آید خود این آگهی کز ایشان شود روی گیتی تهی
(2/324/150)
جواب زال به چنین پادشاهی جز این چه میتواند بود که تو شاهی و ما بندگانیم،آنچه را بیان کردم از سر دلسوزی است،هرچه میخواهی بکن.و به هنگام بدرود نیز میافزاید:
پشیمان مبادی ز کردار خویش ترا باد روشن دل و دین و کیش
(2/324/150)
بار دیگر به هنگام لشکرکشی افراسیاب به ایران میبینیم در انجمنی که کیکاووس برای آگاهی بزرگان از حملهء تورانیان تشکیل داده است در بین همهء پهلوانان حاضر و غایب کسی را جز خود شایستهء رفتن به میدان جنگ و نبرد با افراسیاب نمیبیند چه معتقدست
که دارد پی و تاب افراسیاب؟ مرا رفت باید چو کشتی بر آب
(3/556/620)
ولی وقتی موبد به او یادآوری میکند چرا باید خود شخصا به میدان جنگ بروی و نیز شکستها و بلندپروازیهای زیانبخش او را در گذشته به یاد او میآورد که
دوبار این سر نامورگاه خویش سپردی به تیزی به بدخواه خویش
(3/556/617)
گویی گذشت زمان و شکستها و ناکامیهای گذشته به یاد کاووس خودکامه درس مختصری داده است،چه پس از شنیدن سخنان موبد وی تغییر عقیده میدهد(3/6-555/630).
براساس همین خودکامگی و افزونطلبی و ارزیابیهای نادرست و نیز زودباوری و سطحی بودن اوست که میبینیم وی و ایران با چه دشواریهای بزرگی روبرو میشوند.
لشکرکشی به مازندران،سرزمین جادوان و دیوان
از جملهء این وقایع،نخست باید از لشکرکشی او به مازندران یاد کرد.وی علیرغم همهء راهنماییها و دلسوزیهای پهلوانان بدان سرزمین که جایگاه دیوان و جادوانش میدانستند لشکرکشی میکند و خود و سپاهیانش به دست دیو سپید اسیر میگردند،دیو سپید شاه و دو بهره از سپاه ایران را به جادوی کور میسازد و در سرزمینی بسیار دور از ایران زمین زندانی میکند و تخت و تاج و گنج شاه ایران را به غارت میبرد.این اولین درسی است که روزگار بتوسط دیو سپید به این مرد خودکامه میدهد:
به هشتم بغرّید دیو سپید که ای شاه بیبر به کردار بید همه برتری را بیاراستی چرا گاه مازندران خواستی؟ همه نیروی خویش چون پیل مست بدیدی و کس را ندیدی تو دست… نبودت ز کارم مگر آگهی؟ شده غرّه بر تخت شاهنشهی کنون آنچه اندر خور کار تُست دلت یافت آن آرزوها که جست
(2/30-329/24-218)
آن مردی که از برتری خود نسبت به فریدون و کیقباد و جمشید سخن میگفت،اکنون با چشمانی تیره و بختی خیره،بیتاج و تخت در زندان شاه مازندران سخنان زال را به یاد میآورد و با خود میگوید دریغا که پند جهانگیر زال را نشنیدم.در این جاست که میفهمد«دستور بیدار بهتر از گنج»است(2/329/7-216)،و کسی را پنهانی به نزد زال میفرستد با این پیام:
چو از پندهای تو یادآورم همی از جگر باد سرد آورم نبودم به فرمان تو هوشمند ز کم بخردی بر من آمد گزند
(2/331/7-246)
این حادثهء بزرگ با فداکاری رستم و گذشتن رستم از هفت خان و کشتن دیو سپید و دیگر دیوان مازندران و آزاد ساختن کیکاووس و سپاه ایران از زندان و باز گردانیدن بینایی بدیشان و نیز جنگ کیکاووس و رستم با شاه مازندران به پیروزی ایرانیان میانجامد.پیروزی اعجابآوری که برای هیچ کس قابل قبول نبوده است:
به گیتی خبر شد که کاووس شاه ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بماندند یکسر بدین در شگفت که کاووس شاه آن بزرگی گرفت
(2/8-377/90-989)
جنگ در هاماوران
پس از جنگ مازندران که به یاری و فداکاری رستم پایانی خوش مییابد، کیکاووس بر آن میشود«که در پادشاهی بجنبد ز جای»(2/379/2)به توران و چین و مکران و بر برستان و کوه قاف و باختر میرود.بعضی از آغاز باژوساو میپذیرند و برخی پس از جنگ با شاه ایران و مغلوب گردیدن به پرداخت باژوساوتن در میدهند تا اینکه تازیان در مصر و شام از بندگی کاووس روی برمیتابند.کیکاووس که یک ماه در نیمروز(سیستان)میهمان رستم بود آمادهء جنگ با تازیان میشود و سپاه خود را از هامون به سوی دریا میکشد و کشتی و زورق بسیار میسازد و با لشکری بیکران به سوی دشمن میشتابد و خود مردانه در پیش سپاه بر دشمن حمله میبرد تا سپهدار هاماوران تسلیم میگردد با قبول این شرط که ساو و باژگران به کاووس بدهد.این جنگ که با هدایت و رهبری شخص کیکاووس به پایان میرسد،به اصطلاح با پیدا شدن «سر و کلّهء»سودابه،دختر شاه هاماوران،به صورتی دیگر درمیآید.ماجرا از این قرارست کسی که یقینا به دل عاشقپیشهء کیکاووس آشنایی داشته است به او خ بر میدهد که شاه هاماوران دختر دارد
که از سر و بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افرست به بالا بلند و به گیسو کمد زبانش چو خنجر لبانش چو قند بهشتی است آراسته پر نگار چو خورشید تابان به خرّم بهار
(2/5-384/82-80)
شاه،نادیده،عاشق دختر زیبایی میشود که بعدها روزگار روشن میسازد که وی زنی فتنهگرست و عاشقپیشه و ناپاک،و وجودش در دربار شاه ایران،ایرانیان را با مصائب بسیار روبرو میسازد.شاه سودابه را از پدرش خواستگاری میکند.شاه مغلوب هاماوران برخلاف میل بدین کار تن در مینهد بخصوص وقتی درمییابد که دخترش نیز با این کار موافق است.شاه ایران با سودابه دختر شاه هاماوران ازدواج می کند و از مکر دشمن شکستخورده بیخبرست.پس شاه هاماوران روزی کیکاووس را به میهمانی میخواند.سودابه،که لابد پدر خود را بهتر میشناخته و کیکاووس را نیز در این هنگام صادقانه دوست میداشته است،همسر را از رفتن به این بزم باز میدارد و
وی میگوید میخواهند ترا در بزم اسیر کنند.ولی کیکاووس بار دیگر از پذیرفتن سخنان شخصی خیرخواه سرباز میزند زیرا وی در این حادثه نیز دشمن را«دست کم»گرفته بوده است:
ز سودابه گفتار باور نکرد نمیداشت زیشان کسی را به مرد
(2/388/144)
پس به میهمانی شاه هاماوران میرود و پس از یک هفته جشن و سرور و شادی، شاه هاماوران به انتقامجویی از پادشاه غالب میپردازد:
گرفتند ناگاه کاووس را همان گیو و گودرز و هم طوس را چو گرگین و چون زنگهء شاوران همه نامداران گندآوران گرفتند و بستند در بند سخت نگونسار گشته همه فرّ و تخت
(2/389/5-163)
در دوران اسیری کیکاووس و سپاه ایران در هاماوران،تورانیان و تازیان نیز بر ایران زمین میتازند
از ایران برآمد به هر سو خروش شد آرام گیتی پر از جنگ و جوش
(2/391/200)
دو بهره از سپاه ایران به زابل نزد رستم میروند و از آنچه در هاماوران بر شاه ایران و سپاهیانش،و در ایران بر مردم ایران گذشته است،و نیز از دور شده«فرّهء ایزدی»از کیکاووس یاد میکنند و با سوز دل میگویند:
که ما را ز بدها تو باشی پناه چو گم شد کنون فرّ کاووس شاه بگفتند هرکس که شوریده بخت به پیش اند آمد کنون کار سخت دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود همه جای جنگی سواران بُدی نشستنگه شهر یاران بدی کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیز چنگ اژدهاست کنون چارهای باید انداختن دل خویش از رنج پرداختن
(2/392/14-209)
رستم آمادگی خود را اعلام میکند و بدیشان میگوید«میان بستهام جنگ را کینهخواه»(2/392/220).رستم به جمعآوری سپاه میپردازد و نامهای به کاووس و نامهای به شاه هاماوران مینویسد.به شاه مژده میدهد که«تو دل شادمان دار و انده
مخور»(2/393/228)،و به شاه هاماوران پیامی تند میدهد که اگر کیکاووس را از بند رها ساختی«تو رستی ز چنگ بد اژدها»(2/394/234).با آنکه شاه هاماوران از مصر و بربر سپاهیانی به یاری میخواهد و با سپاهی آراسته و مجهز به جنگ رستم میرود،چون در آخرین جنگ میبید که شاه شام در کمند رستم اسیرست و شه بربرستان در چنگ گراز،یکی دیگر از پهلوانان ایران،گرفتار،و در میدان جنگ نیز«همه کشته دید از کران تا کران»(2/401/326)از رستم زنهار میخواهد و میپذیرد که کیکاووس و سران ایران را از هاماوران به نزد رستم بیاورد.چون کیکاووس بدینسان از بند رهایی مییابد،رستم سلاحها و گنجهای سه شاه شکست خورده و سراپرده و تاج و گاه ایشان را به نزد کاووس میآورد.
ساختن بناهای عجیب به دست دیوان
از جمله دیگر کارهای کیکاووس که معرف روح بلندپرواز و برتریجوی اوست یکی ساختن بناهای عجیب است و دیگری پرواز به آسمان:وی فرمان میدهد تا در البرز کوه خانههایی از آبگینه و نقرهء خام و زر برای وی بسازند؛خانهء آبگینهای گنبدی از جزع یمانی داشت و دیوارهای خانهء زرین،یاقوت نشان بود و با نقشهایی از پیروزه.با آنکه فردوسی فقط در چند بیت به توصیف این ساختمان یگانه پرداخته است،خواننده از همین ابیات میتواند به پسندها و آرزوهای شاهی پی ببرد که میپنداشت برتر از همه شاهان پیشین است و بدین جهت کارهایش نیز بایست با دیگران تفاوت فاحش داشته باشد.این است شرح بنای کیکاووس:
یکی جای کرد اندر البرز کوه که دیو از چنان رنجها بُد ستوه بفرمود تا سنگ خارا کنند دو خانه بر او هر یکی ده کمند بیاراست آخر به سنگ اندرون ز پولاد میخ و ز خارا ستون ببستند اسبان جنگی در اوی هم اشتر عماری کش و راهجوی یکی خانه را ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندر نشاخت چنین جای بودش خرام و خورش که باشدش از خوردنی پرورش ز جزع یمانی یکی گنبدی نشستنگه نامور موبدی ازیرا چنین جایگه کرد راست که دانش از آن جای هرگز نکاست دو خانه ز بهر سلیح نبرد بفرمود از نقرهء خام کرد یکی کاخ زرین ز بهر نشست برآورد بالاش را بر دو شست
ز پیروزه کرده بر او بر نگار در ایوانش یاقوت برده به کار چنین جایگاهی که دل خواست راست که روزی بیفزود و هرگز نکاست نبودی تموز ایچ پیدا نه دی هوا عنبرین بود و بارانش می همه ساله روزش بهاران بُدی گلان چون رخ گلعذرران بدی
(2/9-308/35-422)
از ظواهر امر چنین برمیآید که کیکاووس این بنای شگفت را به دست دیوان ساخته است.دیوانی که به فرمان او درآمده بودند و چارهای جز فرمانبرداری وی نداشتند:
به رنجش گرفتار،دیوان بدند ز باد افرهء وی غریوان بدند
(2/409/438)
پرواز به آسمان
اما رفتن کیکاووس به آسمان[iii]به منظور دست یافتن به راز آفتاب و ماه و شب و روز و گردش چرخ فلک،به نظر من توطئهء حساب شدهای بوده است از جانب ابلیس با استفاده از دشمنی دیوان با کیکاووس.چه ابلیس ظاهرا هم به طبع بلندپرواز کیکاووس آگاهی داشته است و هم از رنج دیوان که در خدمت او به کارهای سخت گماشته شده بودند،و نیز از علاقهء طبیعی دیوان به نابودی کیکاووس.برای انجام دادن این توطئه،ابلیس روزی پگاه دور از چشم کیکاووس،مجلسی از دیوان تشکیل میدهد تا یکی از دیوان،پادشاه را از پرستش یزدان پاک سر بگرداند و وی را نابود سازد. با آنکه یقینا دیوان همه به نابودی کی کاووس علاقهمند بودهاند،هیچ یک از ترس کیکاووس به ابلیس پاسخ نمیدهد مگر دیوی دژخیم.این دیو به صورت غلامی سخنگوی در سر راه شاه قرار میگیرد؛و چون او را میبیند،زمین را میبوسد،دستهای گل به کاووس میدهد و به وی میگوید:
به کام تو شد روی گیتی همه شبانی و گردن فرازان رمه
(2/410/451)
فقط یک کار باقی مانده است که اگر به ان دست بزنی نامت هرگز از خاطرهها محو نخواهد شد،و این کار چیزی جز ا ین نیست که باید«شود آسمان نیز در دام تو»(2/410 /455).این سخنان،مردی چون کیکاووس را خوش میآید و در صدد برمیآید که به آسمانها بر شو تا از راز آسمانها و آفتاب و ماهتاب آگاه گردد،و یا به روایت دیگر با این کار مقام و منزلتی برتر از فرشتگان بدست بیاورد،یا اینکه میخواسته است با آسمانیان
با تیر و کمان بجنگد.برای انجام پذیرفتن این مهم بچگان عقاب را ماهها با«مرغ و کباب و بره»میپروردند و چون آنها نیرومند میشوند،کیکاووس بر تختی از عود قماری مینشیند و بر چهار گوشهء تخت نیزههایی دراز میبندند و بر سر هر نیزه ران برهای میآویزند و عقابها را زیر چهار گوشهء تخت میبندند تا آنها برای به دست آوردن رانهای بره که بر سر نیزهها آویخته شده بوده است آهنگ بالا کنند.عقابهای گرسنه چنین میکنند و تخت را با کاووس از زمین برمیدارند و به آسمان میبرند.اما پس از مدتی مرغان،ناتوان میگردند و مرد نابخردی را که در آرزوی دست یافتن به آسمانها بود واژگون در بیشهای در آمل میافگنند.راوی داستان میگوید در این حادثه بایست کیکاووس مرده باشد،ولی چون چنین مقدّر بود که سیاوش از او زاده شود،زنده ماند.
در این هنگام بار دیگر مردی ا فزونطلب و خودکامه را میبینیم که پشیمان و سرافگنده در دل بیشهیا زار و نزار افتاده است و چون همهء گرفتاران و گناهکاران بناچار به نیایش کردگار میپردازد و از گناه کرده پوزش میطلبد.این بار نیز رستم و دیگر پهلوانان کاووس را در بیشه مییابند و وی را نجات میدهند.و چنانکه در آغاز این مقاله گذشت گودرز وی را به سختی ملامت میکند و کارهای زشتش را که در خور شاهی خردمند نیست برمیشمارد.کاووس در پاسخ چه میتواند بگوید؟
فرو ماند کاووس و تشویر خورد از آن نامدران و مردان مرد چنین داد پاسخ که از راستی نیاید به داد اندرون کاستی همه داد گفتی و بیداد نیست ز دام تو من آزاد نیست همی ریخت از دیدگان آب زرد همی از جهانآفرین یاد کرد
(2/413/13-510)
کیکاووس ظاهرا چنان از این حادثه متأثر میگردد که چون به پایتخت میرسد چهل روز از کاخ خود بیرون نمیرود،و به کسی بار نمیدهد.چون از شدت خچلت نمیتواند به روی کسی بنگرد.از گنج خود به محتاجان میبخشد،در پیشگاه خداوند رخ بر خاک تیره میمالد و اشک خونین از دیده میبارد تا سرانجام«ببخشود بر وی جهانآفرین»(2 /414/523)و در نتیجهء بخشایش الهی،سپاه پراگنده به گرد وی جمع میشوند و وی بر تخت شاهی مینشیند و روزگار با او بر سر مهرباز میآید.
عشق به زنان
هنوز در این باب سخن گفتنی بسیارست.در برخی از ناکامیهای بزرگی که کاووس
برای ایران و ایرانیان به وجود آورده است علاقهء مفرط وی را به«زن»نباید از نظر دور داشت چه در اینگونه حوادث دل زیباپسند کیکاووس،وی را تا سر حد کامل سقوط به پیش میراند.قبلا از اسارت وی در هاماوران سخن گفتیم و دیدیم چگونه با شنیدن وصف زیباییهای سودابه،دختر شاه هاماوران،کیکاووس،نادیده،به قول معروف«یک دل نه بل صد دل»عاشق سودابه شد و بیتأمل دختر را از پدر مغلوبش خواست و پدر برخلاف خواست خود،دختر را به شاه غالب سپرد ولی در نهان به حیله پرداخت و کیکاووس و همراهانش را در دژی استوار زندانی کرد.
زیبای تورانی،مادر سیاوش
پیش از آنکه کار سودابهء فتنهانگیز را دنبال کنیم لازم است از دختر بیگناهی نیز سخن به میان آوریم که حوادث روزگار،او را در سر راه کیکاووس قرار داد.این زن مادر سیاوش است که عشق گناهآلود سودابه به سیاوش ایران را دچار مخاطرات بزرگ ساخت.ظاهر شدن این زن تورانی در زندگی کاووس شنیدنی است.در روایت آمده است که روزی طوس و گیو و گودرز با عدهای از سواران به قصد شکار از پایتخت بیرون میروند و در دشت دغوی،که به سرزمین ترکان نزدیک بود،به شکار میپردازند.طوس و گیو به هنگام عبور از بیشهای به زنی زیبا برمیخورند که:
به دیدار او در زمانه بُود ز خوبی بر او بر بهانه نبود به بالا چو سرو و به دیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه
(3/524/31-30)
طوس از دختر میپرسد:کیستی و در این بیشه چه میکنی؟دختر در پاسخ
بدو گفت من خویش گر سیوزم به شاه آفریدون کشد پروزم
(3/525/37)
دوش پدرم مست به خانه باز آمد،مرا زد و«تیغ ز هر آبگونی»برکشید و آهنگ جانم کرد.من از ترس با تاج زر و زر و گوهر بسیاری که داشتم سوار بر اسب از خانه بیرون شدم، ولی در راه اسبم از کار ماند و کسانی در راه آنچه داشتم از من گرفتند و اینک ترسان بدین بیشه آمدهام.ولی اطمینان دارم که چون مستی از سر پدرم بپرد،کسانی را به سراغ من خواهد فرستاد و مادرم نیز نخواهد گذاشت که من از این بوم و بربگذرم.چنین به نظر میرسد که این دختر بیپناه با اصل و نسب از این«مردان»انتظار«مردی و مردانگی» داشته و احتمالا پیش خود چنین میپنداشته است که این دو تن او را به خانه و
کاشانهاش باز میگردانند.ولی برخلاف تصور وی،طوس و گیو سر تصاحب این دختر درمانده با یکدیگر کارشان به مجادله میکشد و برای آنکه رشته سر دراز پیدا نکند فکر میکند شاید راه حل اساسی این باشد«که این ماه را سر بباید برید!»(3/526 /51).ولی سرانجام به این نتیجه میرسند که بهترست داوری را به نزد کیکاووس ببرند تا دختر از آن کسی باشد که شاه فرمان میدهد.طوس و گیو چنین میکنند.ولی کیکاووس چون دختر را میبیند و ماجرا را میشنود
به هر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه گوزن است،اگر آهوی دلبرست شکاری چنین در خور مهترست
(3/526/7-56)شاه دختر را برای خود برمیگزیند و به مشکوی زرین میفرستد.پس از نه ماه این دختر پسری میزاید که وی را سیاوش مینامند.مدتی کوتاه سیاوش در دامان مادر تربیت میشود و سپس ناگهان رستم از راه سر میرسد و خطاب به شاه،و با ذکر این دلیل که
چون دارندگان ترا مایه نیست مر او را به گیتی چو من دایه نیست
(3/528/83)
سیاوش را با خود به زابل میبرد و تربیت وی را به عهده میگیرد.چرا رستم بدین کار دست مییازد و چرا کیکاووس رای رستم را تمکین میکند؟اینها پرسشهایی است که جواب آنها بر من روشن نیست.سیاوش چند سال در سستان نزد رستم میماند و با آداب رزم و بزم و شاهی آشنا میگردد و سپس از رستم میخواهد تا او را نزد پدرش بازگرداند. رستم چنین میکند.کیکاووس مقدم سیاوش را گرامی میدارد،هفت سال او را میآزماید و چون بر شاه ثابت میگردد که وی«به هر کار جز پاکزاده نبود»(3/530 /135)،آنگاه منشور فرمانروایی کهستان را به نام سیاوش مینویسند و شاه او را با تاج زر روانهء آن سرزمین میکند.ولی این کار مقارن است با درگذشت مادر سیاوش و پیش آمدن وقایع دیگر که سیاوش نمیتواند روانهء کهستان شود.
سودابه،زنی فتنهانگیز و ناپاک از هاماوران
از این پس بار دیگر حوادث روزگار کیکاووسی را در بوتهء آزمایش قرار میدهد، ولی با تأسف باید اعتراف کرد که وی در این ماجرا عشق سودابهء گناهکار را بر فرزند بیگناهش،سیاوش،ترجیح میدهد.خلاصهء داستان از این قرارست که سودابه ظاهرا از همان روزهای نخستین بازگشت سیاوش از سیستان بروی عاشق شده بوده است ولی به
روی خود نمیآورده تا هنگامی که مادر سیاوش میمیرد.پس وی از شوهر خود، کیکاووس،میخواهد تا ترتیبی فراهم سازد که مادر سیاوش به شبستان شاه بیاید و خواهران «ناتنی»خود را ببیند.سیاوش نخست از این دیدار سرباز میزند ولی سرانجام به اصرار پدر به حرم شاه به نزد سودابه میرود.سودابه او را عاشقانه،نه مادرانه،در آغوش میگیرد و میبوسد و این کار در دفعات بعد چند بار تکرار میشود.سودابه در عشق سیاوش میسوزد،زیباییهای خود را آشکارا به رخ سیاوش میکشد.او که،شوهر خود را فریب داده است،از سیاوش میخواهد یکی از دختران نابالغ او را به زنی بگیرد ولی روزگار با سودابه بگذراند و پس از مرگ کیکاووس همواره با سودابه بسر ببرد.این است خلاصهء سخنان او به سیاوش:
بهانه چه داری که از مهر من بپیچی ز بالا و از چهر من که تا من ترا دیدهام،مُردهام خروشان و جوشان و آزردهام همی روز روشن نبینم ز درد بر آنم که خورشید شد لاجورد کنون هفت سال است تا مهر من همی خون چکاند ابر چهر من یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا… و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی درمان من کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر چشم تو هور و ماه
(3/542/8-351)
سیاوش پاکدامن که از نخست به سودابه بدگمان بود و واقعهء هاماوران را که شنیده بود در پیش چشم داشت،در دیدارهای نخستین و دومین با سودابه،که با اصرار پدر انجام شده بود،برای آنکه از مکر«زن پدر»خود برکنار بماند،با ازدواج با یکی از دختران خردسال سودابه موافقت میکند ولی در سومین دیدرا،وقتی میبیند سودابه او را آشکارا به «گناه»میخواند،روی از سودابه برمیتابد و آنگاه دچار عواقبی میشود که در شاهنامه به تفصیل آمده است.سودابه،این زن عاشق شکست خورده،چون مطمئن میگردد که سیاوش به دام افتادنی نیست،وی را نزد کیکاووس متهم میسازد که او با نظری ناپاک به نزد من آمد و میخواست که با من بیامیزد و چون من به مقاومت پرداختم«چنین چاک شد جامه اندر برم»(2/543/376).کیکاووس سخن سودابه را میشنود.سیاوش را فرا میخواند.سیاوش در حضور سودابه حقیقت را بر زبان میآورد.سودابه بار دیگر به دروغگویی میپردازد و با شاه از کودکی که از شاه در شکم دارد سخن میگوید و خود
را بیگناه میخواند.کیکاووس،سودابه و سیاوش را میبوید و بر وی مسلّم میگردد که بدن سیاوش با سودابه تماسی پیدا نکرده است چون از بدن سودابه بوی می و مشک ناب و گلاب میآ مد درحالیکه از بدن سیاوش چنین بویی استشمام نمیشد.شاه سودابه را از نزد خود میراند و تصمیم میگیرد که او را با شمشیر تیز ریز ریز کند.ولی در ضمن از هاماوران و جنگ با هاماوران اندیشه میکند،پرستاریها و دلنوازیهای سودابه را به هنگام اسارت در هاماوران به یاد میآورد و از همه مهمتر با دل پر مهر خود نسبت به سودابه جز«گذشت»از سودابه راهی در پیش خود نمیبیند،درحالیکه مطمئن است که«سیاوش از آن کار بد بیگناه»(3/545/414).ولی سودابه آرام نمینشیند.زن جادوی آبستنی را با دادن زر میفریبد و از او میخواهد با خوردن دارویی بچهاش را بیفگند تا سودابه«بچهء افگنده»(جنین سقط شده)آن زن را به جای بچهء خود به شاه بنماید و بگوید بر اثر کار سیاوش بدین سرنوشت دچار شدهام.کار برطبق همین طرح پیش میرود وی کیکاووس به یاری اخترشناسان درمییابد که این دو بچهء افگنده از پشت شهریار،کیکاووس،نیستند.سپس آن زن جادو را مییابند.زن به کار خود اقرار نمیکند.اخترشناسان حقیقت را به سودابه میگویند.اما سودابه به شوهر میگوید آنچه ستاره شمر در این باب میگوید از ترس رستم،تربیتکنندهء سیاوش، است.ایشان از ترس رستم جانب سیاوش را گرفتهاند.در اینجا سودابه به«گریه»، حربهء قرون و اعصار زنان،پناه میبرد و به نشانهء بیگناهی خود آنچنان میگرید که کیکاووس را نیز منقلب میسازد
سپهبد ز گفتار او شد دژم همی زار بگریست با او به هم
(3/549/483)
شاه،که از حقیقت بخوبی آگاه است،به سبب شیفتگی به سودابه تجاهل میکند و موبدان را میخواند و سرگردانی خود را با ایشان در میان مینهد.آنان پیشنهاد میکنند که سودابه و سیاوش برای اثبات بیگناهی خود بر آتش بگذرند.سودابه به شوهر میگوید من راست گفتهام و دلیل صدق سخنانم دو جنین سقط شده است.این سیاوش است که برای اثبات بیگناهی خود باید به این آزمایش تن در دهد.سیاوش بناچار بر کوهی از آتش میگذرد و بدین طریق بیگناهی خود را به اثبات میرساند.این بار سودابه از«جادوی زال»(2/554/573)سخن میگوید که سبب سلامت سیاوش گردیده است.ولی کیکاووس دیگر بدان وقعی نمینهد و فرمان میدهد تا سودابه گناهکار را بر دار کنند.درحالیکه
دل شاه کاووس پر درد شد نهان داشت رنگ رخش زرد شد
(2/554/580)
اما سیاوش که میدانست پدرش عشق سودابه را فراموش نخواهد کرد،از پدر میخواهد که گناه سودابه را به وی ببخشاید.شاه نیز که در انتظار چنین فرصتی بود،سودابه را بخشود،و چون مدتی بر این واقعه گذشت«بر او گرمتر شد دل شهریار».(3/555/591)
سیاوش به دشمن پناه میبرد
در پی این حوادث داخلی و خانوادگی،افراسیاب با صد هزار تن از ترکان برگزیده به ایران لشکر میکشد.کیکاووس چنانکه در صفحات پیش گذشت نخست در صد برمیآید که خود به فرماندهی سپاه ایران برود.ولی بزرگان درگاه او را از این کار منع میکنند.سیاوش که نگران وجود سودابهء«شکستخوردهء مکّار»ست،تصمیم میگیرد با یک تیر دو نشان بزند یعنی به جنگ افراسیاب برود تا هم آوازهای به دست آورد و هم از شر مجاورت سودابه خلاص گردد.موضوع را بیذکر علت با پدر در میان مینهد. کیکاووس این تقاضا را میپذیرد و از رستم نیز میخواهد که با سیاوش به جنگ افراسیاب برود.شاه اطمینان خود را به رستم با این الفاظ بیان میکند:
چو بیدار باشی تو،خواب آیدم چو آرام گیری،شتاب آیدم جهان ایمن از تیر و شمشیر تست سر ماه بر چرخ در زیر تست
(3/557/40-639)
سیاوش و رستم به جنگ افراسیاب میروند.افراسیاب در آغاز این جنگ خوابی وحشتناک میبیند که خوابگزاران بطور خلاصه آن را چنین تعبیر میکنند که
اگر با سیاوش کند شاه جنگ چو دیبه شود روی گیتی به رنگ ز ترکان نماند کسی را به گاه غمی گردد از جنگ او پادشاه و گر او شود کشته بر دست شاه به توران نماند سر و تختگاه سراسر پر آشوب گردد زمین ز بهر سیاوش به جنگ و به کین جهاندار گر مرغ گردد به پر بر این چرخ گردان نیابد گذر
(3/596/803-798)
افراسیاب این بار عاقلانه تصمیم میگیرد که هدایای بسیار به نزد کیکاووس بفرستد و آن بخش از سرزمین ایران را نیز که به تصرف آورده بوده است به ایران باز دهد و در آشتی را بکوبد بدین امید که«مگر کاین بلاها ز من بگذرد»(2/567/814).افراسیاب،
گرسیوز،برادر خود،را برای این منظور با پیامی به نزد سیاوش میفرستد.سیاوش و رستم این صلح را میپذیرند بدین شرط که افراسیاب یک صد تن از خویشان خود را به گروگان نزد شاه ایران بفرستد.افراسیاب با تلخی،ولی با خردمندی استثنائی،بهمهء این شرایط تن در میدهد.سیاوش رستم را به نزد شاه میفرستد و ماجرا را از اول تا به آخر در نامهای به وی مینویسد.کیکاووس چون از مضمون نامه آگاه میگردد،رستم را سرزنش میکند که فریب مال افراسیاب و صد ترک بیچارهء بدنژاد گروگان را خوردهاید.اینک به جای تو مرد با دانشی را به نزد سیاوش میفرستم تا هدایای افراسیاب را به آتش بسوزد و گروگانها را به نزدیک من فرستد تا سرشان را از تن جدا سازم.رستم با بردباری سخنان شاه را میشنود و به او پاسخ میدهد که به هنگام عزیمت سپاه از ایران،تو ما را فرمودی که شما به جنگ افراسیاب مروید تا او به جنگ شما بیاید.ما هم درنگ کردیم،او از صلح و آشتی سخن گفت.بعلاوه پیمان شکستن از شاه ایران پسندیده نیت.تو از این جنگ چه میخواستی؟اینک آرزوهایت با صلح برآورده شده است.من از جنگ کردن با افراسیاب سیر نشدهام.من به جنگ میروم و روزگار افراسیاب را تیره و تار میکنم ولی تو سیاوش را به پیمانشکنی مخوان.در ضمن این موضوع را هم بدان که«سیاوش ز پیمان نگردد ز بن».(2/578/1012)کیکاووس خودکامهء بیخرد در اینجا بر رستم میتازد که تو
تنآسانی خویش جستی در این نه افروزش تاج و تخت و نگین
(2/578/1018)
و اصولا این فکر آشتی را تو در سر سیاوش افگندهای.دیگر به تو کاری نیست،تو به سیستان بازگرد:
نخوانم ترا زین سپس نیز یار نخواهم که ما را کنی کارزار
(2/579/1024)
شاه نامهای هم در پاسخ به سیاوش مینویسد پر خشم و جنگ.و در آن یساوش را از این که با خوبرویان بسر میبرد و از جنگ میگریزد،و رستم را که در پی جمع کردن مال و خواسته است ملامت میکند.و سیاوش را به پیمان شکستن میخواند که گروگانها را بند نه«هم اندر زمان بار کن بر خران»(3/580/1052)و به نزد من بفرست،و اضافه میکند اگر به تورانیان مهر داری و نمیخواهی ترا پیمان شکن بخوانند،سپاه را به طوس که اینک به سوی تو حرکت کرده است بسپار.طبیعی است که سیاوش فرمان پدر را در پیمانشکنی گردن نمینهد،و به ایران نیز باز نمیگردد،زیرا هم از پیمانشکنی
گریزان است و هم خود را در ایران از جانب سودابه و پدر در امان نمیبیند.پس گروگانها و مال و خواستهء افراسیاب را به دست زنگه،از پهلوانان ایران،به نزد افراسیاب باز میفرستد با این پیام که
و دیگر که بر خیره ناکرده کار نشایست رفتن بر شهریار یکی راه بگشای تا بگذرم به جایی که کرد ایزد آبشخورم یکی کشوری جویم اندر نهان که نامم ز کاووس گردد نهان
(2/586/.58-1156)
افراسیاب در این باب با پیروان و یسه رای میزند.پیران به او توصیه میکند که نامهای پندمند در پاسخ به سیاوش بنویس بدانسان که پدری به فرزند جوان خردمند خود مینویسد و او ر ا در توران جایی سزاوار بده و دخترت را به زنی به وی بسپار تا پس از درگذشت کیکاووس،چون سیاوش بر تخت شاهی ایران بنشیند دو لشکر ایران و توران از کین و دشمنی دور شوند.نامهء پر مهر افراسیاب به سیاوش میرسد.سیاوش نامهای گلهآمیز به پدر مینویسد و سپاه ایران را به بهرام میسپرد تا در اختیار طوی قرار دهد.و بدین ترتیب سیاوش از جیحون میگذرد و به سرزمین دشمن پناه میبرد،و این خود واقعهای است بسیار عجیب در حماسهء ملی ما.در توارن چون پیران و یسه با هزار سوار و صد اسب با زین و زر و چهار سپید با تخت پیروزه به پیشوار سیاوش میرود و به وی نوید میدهد که
ترا چون پدر باشد افراسیاب مهان بنده باشد از این روی آب… مرا گر پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر
(3/594/9-1305)
سیاوش با شنیدن این پیام مهرآمیز از جانب دشمن،ناگهان ایران،رستم،زال،و بزمهای زابلستان را به یاد میآورد و از خشم آب در چشم میآورد،ولی چیزی به زبان نمیآورد.
این سبکسری کیکاووس و آزردن سیاوش،پس از گذشت چند سال به کشته شدن سیاوش در توران به فرمان افراسیاب منجر میگردد،حادثهای بسیار عظیم و غمانگیز در حماسهء ملی ایران،واقعهای که حوادث بسیار بزرگی در پی دارد که از آن جمله است آمدن رستم خشمگین و دلسوخته به درگاه کاووس و کشتن سودابه به انتقام کشته شدن سیاوش،جنگهای طولانی ایرانیان و تورانیان و کشته شدن تعدادی بیشمار از پهلوانان و سپاهیان ایران[iv]و سرانجام پیروزی ایرانیان بر تورانیان در دوران پادشاهی کیخسرو.
کیکاووس در برخورد با پهلوانان سیستان
از جمله موضوعهای دیگری که در این مقاله باید بدان اشاره کرد روابط کیکاووس است با زال و رستم.چه از خلال مطالبی که در این مورد در شاهنامه مذکورست میتوان به گوشههای دیگری از روحیات این شاه پی برد.در صحفات قبل بطور غیر مستقیم به برخی از این موارد اشاره شده است.از جمله آنکه دیدیم کیکاووس نصیحت زال را نپذیرفت و به مازندران لشکرکشی کرد و اسیر دیوان مازندران گردید.وی در هنگام اسارت،با فرستادن پیامی،از زال خواست که برای رهایی او و سپاهیان ایران اقدام کند.عکس العمل زال پس از شنیدن خبر شکست و اسیری کیکاووس و سپاه ایران در مازندران و سخنان زال با رستم در این باب حدود علاقه و وظیفهشناسی این پدر و پسر را در برابر شاه ایران نشان میدهد،شاهی که به سخنان خیرخواهانهء زال دربارهء نرفتن به مازندران کمترین توجهی نکرده بود:
چو پوینده نزدیک دستان رسید بگفت آنچه دانست و دید و شنید چو بشنید بر تنش بدرید پوست ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست به روشن دل از دور بدها بدید بر او از زمانه چه خواهد رسید به رستم چنین گفت دستان سام که شمشیر کوته شد اندر نیام نشاید کزین پس چمیم و چریم دگر خویشتن تاج را پروریم که شاه جهان در دم اژدهاست بر ایرانیان بر چه مایه بلاست کنون کرد باید ترا رخش زیز بخواهی به تیغ جهانبخش کین همانا که از بهر این روزگار ترا پرورانید پروردگار مرا این کارها را تو زیبی کنون مرا سال شد از دو صد بر فزون نشاید بدین کار آهرمنی که آسای آری،اگر دم زنی
(2/331/60-250)
رستم به فرمان پدر هفت خان معروف را در پشت سر میگذارد و کیکاووس و سپاهیان ایران را از چنگ دیوان رهایی میبخشد و بعد با دلاوریهای خود سبب شکست شاه مازندران را فراهم میسازد.زال و رستم تا بدان حد مورد توجه و عنایت کیکاووس هستند که شاه پس از واقعهء مازندران و در موقع گردیدن به گرد جهان یک ماه در زابل مهمان پهلوانان سیستانی بوده است:
سپه را سوی زابلستان کشید به مهمانی پور دستان کشید
ببُد شاه یک ماه در نیمروز گهی رود و میخواست،گه باز و یوز
(2/381/6-25)
بار دیگر رستم،کیکاووس و بزرگان سپاه ایران را از دست شاه هاماوران نجات میدهد،و علاقهمندی و احترام فوق العادهء خود را به شاه ایران بدینسان بیان میکند که:
مرا تخت بربر نیاید به کار اگر بد رسد بر تن شهریار
(2/397/280)
و نیز چون کیکاووس برای دست یافتن به راز آسمانها بر تختی مینشیند و به آسمان پرواز میکند و سپس در بیشهء آمل سقوط میکند،رستم و دیگر پهلوانانند که او را مییابند و بر تخت پادشاهی مینشانند.همچنین به هنگامی که سهراب با سپاهی از تورانیان به ایران حمله میکند و ایرانیان تاب پایداری در برابر او در خود نمیبینند،کیکاووس رستم را به صحنهء جنگ میخواند،و او کمر بسته و آماده به درگاه شاه ایران روی میآورد.در جای دیگر شاهدیم که رستم سیاوش را داوطلبانه در زابل تربیت میکند و چون او همهء آداب رزم و بزم را فرا میگیرد،به خواهش سیاوش،وی را با احترام بسیار نزد کیکاووس میفرستد.و هنگامی که سیاوش در توران کشته میشود،بار دیگر رستم وارد عمل میگردد و زن محبوب کیکاووس،سودابه،را به انتقام کشته شدن سیاوش در توران زمین میکشد و کیکاووس دم برنمیآورد.و نیز چنانکه قبلا اشاره شد شاه در جنگ با افراسیاب،از رستم میخواهد با سیاوش به جنگ دشمن برود و…در همهء این حوادث چند موضوع آشکارا به چشم میخورد:
نخست احترام بسیاری است که کیکاوس برای این دو پهلوان نامدار زابلی قائل است:در اولین دیدار،که زال برای منصرف ساختن کیکاووس از جنگ با مازندران به درگاه شاه میرود،کیکاووس او را نزد خود بر تخت مینشاند(2/321/111).و با آنکه به سخنان زال وقعی نمینهد،مقام و منزلت این دو تن نزد وی تا بدان حدست که به زال میگوید من میروم ولی تو و رستم نگهبان ایران باشید.و چون به سوی مازندران حرکت میکند،مملکت را به دست میلاد میسپرد اما به وی تذکر میدهد اگر دشمنی روی نمود فقط
ز هر بد به زال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه
(2/325/166)
کیکاووس در تقاضای یاری از زال،پس از شکست از دیوان مازندران،بار دیگر
این حقیقت را بیان میکند که
اگر تو نبندی بدین در میان همه سود و سرمایه باشد زیان
(2/331/248)
و چون در مازندران رستم را میبیند وی را در آغوش میفشارد و از رنج راه و حال زال میپرسد،و پس از آنکه رستم دیو سپید را میکشد،کیکاووس از وی اینچنین تجلیل میکند:
بر او آفرین خواند کاووس شاه که بیتو مبادا کلاه و سپاه بر آن مام کو چون تو فرزند زاد نشاید جز از آفرین کرد یاد هزار آفرین باد بر زال زر ابر مرز زابل سراسر دگر که چون تو دلیری پدید آورید همانا که چون تو زمانه ندید مرا بخت از این هر دو فرّخ ترست که پیل هزبر اوژنم کهترست
(2/356/9-655)
در هنگام حملهء سهراب به ایران،کیکاووس در نامهء خود به رستم چنین مینویسد:
از ایران ندارد کسی تاب اوی مگر تو که تیره کنی آب اوی چنین دان که اندر جهان جز تو کس نباشد به هر کار فریاد رس دل و پشت گردان ایران تویی به چنگال و نیروی شیران تویی ستانندهء شهر مازندارن گشایندهء بند هاماوران ز گرز تو خورشید گریان شود ز تیغ تو بهرام بریان شود چو گرد پی رخش تو نیل نیست هماورد تو در جهان پیل نیست کمند تو بر شیر بند افگند سنان تو بر کُه گزند افگند تویی در همه بد به ایران پناه ز تو بر فرازند گردان کلاه
(2/460/9-422) در جای دیگر کیکاووس خطاب به وی میگوید«که از تو فروزد نگین و کلاه»(2 /361/740).کیکاووس حتی هراسی از بیان این حقیقت ندارد که در نامهء خود خطاب به شاه مازندران بنویسد که چون تو با رستم تاب مقابله نداری بهترست به ما باژ و ساو بدهی(2/358/691)و پس از پیروزی در جنگهای مازندران،بار دیگر میبینیم کیکاووس بدینسان به ستایش رستم میپردازد:
که ای پهلوان جهان سربهسر به مردی نمودی به هر جا هنر
ز تو یافتم من کنون تخت خویش به تو باد روشن دل و دین و کیش
(2/375/6-945)
راه و رسم زال و رستم در برابر این ستایشها چیزی جز اظهار بندگی و فرمانبرداری نیست.چون دشمنی به ایران روی مینهد،شاه ایران یکی از ایشان را میخواند،و این پهلوانان امر وی را گردن مینهند و به جنگ دشمن میروند.و چون سپاه ایران به سبب وجود ایشان پیروز میگردد،پهلوانان سیستانی به درگاه شاه حاضر میشوند و اجازهء عزیمت به زابل میطلبند و شاه ایشان را هدایایی شایسته میبخشد و آنان راهی سرزمین خود میگردند.
سبب این همه بزرگداشت رستم را،بخصوص در این واقعیت باید جست که رستم پهلوان یگانهای است که کارهای بزرگ میکند.علاوه بر آنکه وی بر کیکاووس در جنگ مازندران و هاماوران و نیز سقوط از آسمان حق حیات دارد،در موارد متعدد رستم به وی نیز نشان داده است که او یگانه مردی است که میتواند آرزوهای شاه را جامهء ع مل بپوشاند.اوست که هفت خان را با پیروزی در پشت سر مینهد و دیو سپید را میکشد، رستم است که کیکاووس را به جنگ با شاه مازندران وامیدارد(2/377/808)و در این جنگ چون جویا،پهلوان مازندرانی،به میدان جنگ میآید و هیچ یک از پهلوانان ایران یارای مقابله با او را در خود نمیبینند،رستم به ندای کیکاوس پاسخ میدهد و به جنگ میرود
چنین گفت کاووس کاین کار تست از ایران نخواهد کس این رزم جست
(2/368/837)
چون شاه مازندران به جادوی خود را به شکل سنگی بزرگ درمیآوریم،تنها رستم است که میتواند آن سنگ را از زمین برگیرد درحالیکه همهء لشکریان از نیروی وی در شگفت شدهاند(2/373/915).در جنگ با سهراب هم چون سهراب همهء پهلوانان ایران را از میدان بدر میکند،کیکاووس طوس را به نزد رستم میفرستد که
ندارم سواری و راه همنبرد از ایران نیارد کس این کار کرد
(2/487/876)
در برابر اظهارنظرهای ستایشآمیز کیکاووس دربارهء رستم که بدان اشاره گردید، لا اقل در دو مورد رفتار خشن و ناپسند وی در برابر رستم به هیچ وجه قابل توجیه نیست. یکی در آنجا که رستم به فرمان کیکاووس از زابل روانهء درگاه شاه میشود تا نادانسته به جنگ سهراب،فرزند خود،برود.شاه در نامهای خود از رستم خواسته بود که بیتأمل
حرکت کند.ولی چون آورندهء نامه گیو،پهلوان نامدار و خویش رستم بود،رستم سه روز را با بادهگساری و شادمانی با گیو سپری میکند و تذکر گیو را که کیکاووس گفته است در زابل توقف مکن به چیزی نمیگیرد.چون میپندارد دشمنی صعب به ایران روی ننهاده است.سرانجام رستم با چند روز تأخیر با گیو در درگاه شاه حاضر میشود. کیکاووس از این تأخیر سخت خشمگین میگرد و سخنانی بر زبان میآورد که هیج پادشاهی به رستم نگفته بوده است:
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست پس آنگاه شرم از دو دیده بشست که رستم که باشد که فرمان من کند پست و پیچد ز پیمان من اگر تیغ بودی کنون پیش من سرش کندمی چون ترنجی ز تن بگیرش ببر زنده بر دار کن و ز او نیز مگشای با من سخُن ز گفتار او گیو را دل بخست که بردی به رستم بدینگونه دست برآشفت با گیو و با پیلتن بدو خیره مانده همه انجمن بفرمود پس طوس را شهریار که رو هر دو را زنده بر کن به دار خود از جای برخاست کاووس کی برافروخت برسان آتش ز نی
(3/466/14-507)
چنانکه در صفحات پیش گذشت،رستم به این سخنان یاوه پاسخی شایسته میدهد و کیکاووس را به عذرخواهی وامیدارد.بار دیگر هنگامی که سیاوش با افراسیاب صلح میکند و رستم را به نزد شاه میفرستد و شرایط صحیح و عادلانهء صلح را به اطلاع وی میرساند،باز کیکاووس رستم را به سستی و مال دوستی و تنآسانی متهم میسازد(3 /576/84-975 و 18-1017)و رستم را عزل میکند و به سیستان میفرستد و طوس را به جای وی روانهء میدان جنگ میسازد.رستم این بار آنچنان آزردهخاطر میشود که به سیستان میرود و دیگر از ایران و کیکاووس نام نمیبرد تا بدان هنگام که از کشته شدن سیاوش آگاه میشود و چنانکه گذشت به ایران باز میگردد و شاه و دربارش را به چیزی نمیگیرد و سودابه را با شمشیر میکشد.
بعلاوه در برابر تمام خدما و رنجهای زال و رستم،کار زشت و ناپسند و غیر قابل دفاع کیکاووس را به هنگام زخمی شدن سهراب هرگز نمیتوان و نباید از یاد برد. چنانکه میدانیم رستم به تقاضای کیکاووس به جنگ سهراب میرود.پدر و پسر که یکدیگر را نمیشناختند و در پی شناختن هم نیز بودند،باهم به جنگ میپردازند. سهراب نیرومند در کشتی دوم از رستم شکست میخورد و رستم پهلوی او را با شمشیر
میدرد.چون رستم درمییابد که فرزند خود را مجروح ساخته است،به توسط گودرز از شاه تقاضا میکند
از آن نوشدارو که در گنج تست کجا خستگان را کند تندرست به نزدیک من با یکی جام ده سزد گر فرستی هم اکنون ز پی
(3/508/5-1264)
ولی کاووس در این مورد بسیار حسّاس باصطلاح کار را با تعارف برگزار میکند و به گودرز میگوید میدانی هیچ کس را به اندازهء رستم گرامی نمیدارم و نمیخواهم او را گرفتار مصیبتی ببینم.اما در عین حال آشکارست که کیکاووس در این هنگام هم سخنان تند رستم را خطاب به خود از یاد نبرده است:
همه کارت از یکدگر بدترست ترا شهریاری نه اندر خورست… تو اندر جهان خود ز من زندهای به کینه چرا دل پراگندهای… چو خشم آورم شاه کاووس کیست چرا دست یازد به من طوس کیست مرا زور و فیروزی از داورست نه از پادشاه و نه از لشکرست… چه آزاردم او،نه من بندهام یکی بندهء آفرینندهام دلیران به شاهی مرا خواستند همان گاه و افسر بیاراستند سوی تخت شاهی نکردم نگاه نگهداشتم رسم آیین و راه اگر من پذیرفتمی تاج و تخت نبودی ترا این بزرگی و بخت
(2/466/34-518)
و هم سخنان تند سهراب را در میدان جنگ خطاب به خود به یاد دارد:
و زآن پس خروشید سهراب گرد همی شاه کاووس را برشمرد چنین گفت کای شاه آزاد مرد! چگونهست کارت به دشت نبرد چرا کردهای نام کاووس کی که در جنگ شیران نداری تو پی گر این نیزه در مشت پیچان کنم سپاه ترا جمله بیجان کنم یکی سخت سوگند خورده به بزم بدان شب کجا کشته شد ژنه رزم کز ایران نمانم یکی نیزهدار کنم زنده کاووس کی را به دار
(2/486/9-864)
پس کیکاووس به گودرز میگوید آیا تو سخنان ایشان را از یاد بردهای؟هرکس دشمن خود را بپرورد در جهان نامش به بدی برده خواهد شد.و بدینسان از دادن نوشدارو برای نجات سهراب سر باز میزند.گودرز با شنیدن این پاسخ به نزد رستم باز میگردد و
در عبارتی پوشیده از تصمیم کیکاووس چنین یاد میکند:
بدو گفت خوی بد شهریار درختی است حنظل همیشه به بار به تندی به گیتی ورا یار نیست همان رنج کس را خریدار نیست ترا رفت باید به نزدیک اوی که روشن کنی جان تاریک اوی
(2/10-509/5-1283)
رستم برای طلب نوشدارو خود را برای رفتن به نزد شاه آماده میسازد که ناگهان کسی خبر مرگ سهراب را به او میدهد.کیکاووی کینهجو چون از مرگ سهراب،فرزند رستم،جهان پهلوان ایران،آگاه میشود نزد رستم میرود و سخنانی حکیمانه!بر زبان میآورد و رستم را به تسلیم در برابر تقدیر آسمانی میخواند:
دل و جان بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن اگر آسمان بر زمین بر زنی و گر آتش اندر جهان در زنی نیابی همان رفته را باز جای روانش کهن دان به دیگر سرای من از دور دیدم بر و یال اوی چنان برز و بالا و گوپال اوی زمانه برانگیختن با سپاه که ایدر به د ست تو گردد تباه چه سازی و درمان این کار چیست بر این رفته تا چند خواهی گریست
(2/513/40-1335)
با توجه به آنچه در صفحات اخیر گذشت در کمال بیطرفی میتوان کیکاووس را مردی انتقامجو و ناسپاس نیز خواند.چه وی بر سینهء ابر مرد یگانهای دست رد میزند که نه فقط کیقباد،پدر او را،بر تخت شاهی نشانده بوده است و در حقیقت کیکاووس پادشاهی خود را مدیون اوست،بلکه بارها شخص او را نیز از کام مرگ رهایی بخشیده،حقیقتی که خود کیکاووس بارها به آن اعتراف کرده بوده است:
چنین دان که اندر جهان جز تو کس نباشد به هر کار فریادرس
(2/460/423)
بعلاوه وی مردی را در حساسترین لحظات زندگی از خود ناکام رانده است که او در تمام عمر گوش به فرمان وی بوده است،جنگهای بزرگ کرده،پیروزیهای چشمگیر برای کیکاووس و ایران به ارمغان آورده است.مردی صمیمی و پهلوان که در تمام دوران پادشاهی کیکاووس بهرهای به جز رنج نداشته است:
بدو گفت رستم که هر شهریار که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی جنگ بودی و گه ساز بزم ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
(2/487/9-878)
رستم آن سخنان قهرآلود را نیز هنگامی بر زبان آورده بود که کیکاووس بیسبب فرمان داده بود جهان پهلوان ایران را بر دار کنند!از طرف دیگر کیکاووس از سهراب هم نبایست توقعی داشته باشد.افراسیاب سهراب را به جنگ با ایران تشویق کرده بود بیآن که سهراب بداند افراسیاب در فکر چه توطئهای است.پس سهراب آن سخنان تند را به دشمن خود،یعنی کاووس،گفته بوده است و کیست که از دشمن توقعی جز این داشته باشد؟
بزم و بادهگساری
از طرف دیگر از بررسی حوادث روزگار پادشاهی کیکاووس این موضوع نیز روشن میگرد که وی مردی است اهل بزم و بادهگساری و مجالس عیش و سرور.از آن روزی که در آغاز پادشاهی در گلشن زرنگار با بزرگان ایران می خوشگوار مینوشید و لاف میزد که«مرا زیبد اندر جهان برتری»(2/316/20)تا سالهای آخر حیاتش بارها شاهد بر پا شدن چنین مجالسی هستیم.چون سپاه به مازندران میبرد و در کوه اسپروز فرود میآیند نخستین شب را با بزرگان به شادی میگذراند(2/326/173).پس از نجات از دست دیوان مازندران
برین گونه یک هفته با رود و می همی رامش آراست کاووس کی
(2/356/667)
پس از پیروزی بر دیوان و شاه مازندران،هنگامی که به گرد مرز و بوم ایران میگردد و یک ماه در زابلستان مهمان رستم بوده است«گهی رود و میخواست،گه باز و یوز»(2 /381/26).شب پیش از لشکرکشی به سوی سهراب،با آنکه با رستم و پهلوانان ایران برخوردهای بسیار تند داشته است،میبینیم چون رستم به خواهش پهلوانان به سوی شاه باز میگردد و آمادگی خود را برای جنگ با سهراب اعلام میکند،کیکاووس به رستم میگوید:
چنین بهتر آید که امروز بزم بسازیم و فردا گزینیم رزم بیاراست رامشگهی شاهوار شد ایوان به کردار باغ بهار گرانمایگان را همی خواندند بدان خرّمی گوهر افشاندند از آواز ابریشم و بانگ نای سمنچهرگان پیش خسرو به پای
همی باده خوردند تا نیم شب به یاد بزرگان گشاده دو لب بخوردند می تا جهان تیره گشت دل نامداران ز می خیره گشت همه مست بودن و گشتند باز بپیموده گردان شب دیر یاز
(2/472/6-620)
و از این نوع است سور و بادهگساری سه روزهء او پس از اثبات بیگناهی سیاوش(3 /553/1-560).وی نیز در موقع رسیدن فتحنامهء کیخسرو،و نیز به هنگام بازگشت کیخسرو به نزد او،هربار یک هفته به بادهخواری و شنیدن بانگ نای و سرود میپردازد (5/1365/1821 و 5/1385/2209).همچنین پس از کشته شدن افراسیاب و گرسیوز و بازگشت کیخسرو به پارس،کیکاووس و کیخسرو چهل روز را به رامش و رود و می میگذرانند(5/1398/2426)و…
عدم سازش با افراسیاب،دشمن بزرگ ایران
در خلقیات کیکاووس به جنبههای مثبتی نیز برمیخوریم که ذکر آنها به همان اندازهء مطالب پیشین حائز اهمیت است،و به نظر نگارندهء این سطور مهمترین آنها را در دشمنی بیچون و چرای کیکاووس با افراسیاب،دشمن دیرین ایرانیان،باید جستجو کرد.درست است که نبرد بین ایرانیان و تورانیان سابقهای کهن دارد و دشمن داشتن تورانیان اختصاصی به کیکاووس ندارد،ولی دشمنی وی با افراسیاب از نوعی دیگرست.ممکن است کسی بپندارد که چون افراسیاب فرزند وی،سیاوش،را که در توران زمین به وی پناهنده شده بود کشته است،کیکاووس افراسیاب را سخت دشمن میداشته است،ولی شاهنامه ثابت میکند که این خصومت ریشهای عمیقتر دارد و مربوط به سالهای پیش از این حادثه است.زیرا چنانکه در صفحات پیش اشاره گردید هنگامی که افراسیاب به ایران حمله میبرد و سیاوش و رستم به جنگ با او میروند، افراسیاب پس از نبردهای مقدماتی بر اثر خوابی که میبیند پیام صلح و آشتی به نزد سیاوش میفرستد و میپذیرد که تمام سرزمینهای ایران را که تصرف کرده بوده است به ایران باز پس دهد،هدایای فراوان به کیکاووس تسلیم نماید و نیز به پیشنهاد سیاوش صد تن از خویشان نزدیک خود را-به ترتیبی که رستم تعیین میکند-به عنوان گروگان به دربار شاه ایران بفرستد.
سیاوش و رستم شرایط صلح را میپذیرند زیرا هم کیکاووس به ایشان گفته بوده است که شما در جنگ بر افراسیاب پیشی مگیرید و هم میدیدند بیجنگ و خونریزی به
چیزهایی دست مییابند که حد اکثر ممکن است با جنگ عایدشان شود.در چنین شرایطی موقعی که رستم نامهء سیاوش را دربارهء صلح با افراسیاب به نزد کیکاووس میبرد،کیکاووس خشمگین میگردد و با اعتراض به رستم میگوید:
ندیدی تو بدهای افراسیاب که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
(3/576/978)
و نیز در پاسخ نامهء سیاوش،در اعتراض به صلح او مینویسد«شنیدی که دشمن به ایران چه کرد»(2/580/1040)و بصراحت میگوید مکافات بدیهای افراسیاب را باید با بدی میدادیم نه اینکه به گرفتن مال و خواسته و گروگان از او دل خوش کنیم.در این جاست که شاه،رستم را بیدلیل به تناسانی و حرص به مال،و سیاوش را به زنبارگی متهم میسازد و از اینکه به زعم او ایشان فریب افراسیاب ر ا خوردهاند خشمناک میشود،چه تجریبات خود را در مورد افراسیاب به یاد میآورد:
که من از آن فریبنده گفتار اوی بسی باز گشتم ز پیگار اوی
(3/580/1045)
کیکاووس تا بدان حد از این آشتی ناراضی است که رستم را به سیستان باز میگرداند و طوس را به جای وی به میدان نبرد میفرستد.آنچه در این حادثه بر زبان و قلم کیکاووس جاری شده است هنوز به خوی عمق دشمنی وی را با افراسیاب نشان نمیدهد.چه ممکن است خواننده بپندارد صلحی که بیموافقت وی انجام پذیرفته او را خشمگین ساخته است.ولی در سالهای بعد،سخنان وی با کیخسرو،پس از آمدن کیخسرو به ایران و بر تخت پادشاهی نشستن وی،این حقیقت را روشن میسازد که کیکاووس تا چه اندازه افراسیاب را همواره دشمن میداشته است. مطالبی که در آن مجلس بین کیکاووس و نبیرهاش،کیخسرو،رد و بدل میشود تا حدی عکس العمل او را در واقعهء پیشین(جنگ سیاوش و رستم با افراسیاب)توجیه میکند.
ماجرا از این قرارست که چون کیخسرو بر تخت پادشاهی مینشیند و با پهلوانان ایران سراسر مرز و بوم ایران را میگردد و به آبادی شهرهای ویران فرمان میدهد،با زال و رستم به نزد کیکاووس میرود.کیکاووس در این مجلس به طرح مسائلی میپردازد:وی نخست با نبیرهء خود از افراسیاب سخن میگوید و از کشته شدن سیاوش به فرمان او،از پهلوانان بسیار و زنان و کودکان بیشمار ایرانی که به دست افراسیاب و سپاهیان کشته شده و شهرهای بسیاری که در حملههای افراسیاب ویران گشتهاند،و
آنگاه از کیخسرو میخواهد که در حضور زال و رستم سوگند بخورد
که پر کین کنی دل ز افراسیاب دم آتش اندر نیاری به آب به خویشی مادر بدو نگروی نپیچی و گفت کسی نشنوی به گنج و فزونی نگیری فریب به پیش ار فراز آیدت یا نشیب… میانجی نخواهی به جز تیغ و گرز منش برز داری ز بالای برز
(3/770/9-101)
کیکاووس نوع سوگند را نیز معین میکند که باید به دادار خورشید و ماه،به تاج و به تخت و به مهر و کلاه،به داد فریدون و آیین و راه،به خون سیاوش،به جان شاه،به فرّ و به نیک اختر ایزدی سوگند بخوری.کیخسرو بدینسان سوگند میخورد و میپذیرد:
(3/771/113)
به فرمان کیکاووس،این سوگند را مینویسد.وی زال و رستم و بزرگان لشکر را بر آن گواه میگیرد و سوگندنامه را به زنهار به دست رستم میسپرد.و چنانکه میدانیم کیخسرو نیز به همین سان عمل میکند و انتقام سیاوش را از افراسیاب میگیرد. همانطوری که قبلا اشاره کردم کیکاووس در همین مورد به صلح سیاوش و رستم با افراسیاب نیز اشاره گونهای میکند که«به گنج و فزونی نگیری فریب»زیرا وی معتقد بود پادافراه بدیهای افراسیاب بدی است.
رزم و کشورگشایی
علاوه بر مطالبی که بدان اشاره گردید از آنچه در شاهنامه آمده است چنین برمیآید که کیکاووس بطور کلی به جنگ کردن و فتح سرزمینها و دفاع از ایران علاقهمند بوده است.در آغاز پادشاهی او و به هنگامی که مازندرانی سرود را از دیوی رامشگر میشنود و قصد جنگ با دیوان مازندران را میکند،در شاهنامه میخوانیم که:
دل رزمجویش ببست اندر آن که لشکر کشد سوی مازندران چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر نگردد ز آسودن و گاه سیر
(2/317/3-41)
در بیشتر این جنگها خود او را در مقام فرماندهی سپاه میبینیم که از آن جمله است در جنگ با شاه مازندران،شاه بربرستان،شاه هاماوران،و سهراب.ولی حقیقت آن
است که نقش اساسی در بیشتر این جنگها با پهلوانان ایران بخصوص با رستم است.در جنگ با شاه بربرستان و سپاه بیشمار وی،گودرزست که با یاری هزار تن از نامداران بر قلب سپاه دشمن میتازد و کیکاووس از پس او روانه میگردد(2/379/11-13). همچنان که وی در نامهای خطاب به شاه مازندران مینویسد چون تو تاب پایداری در برابر رستم را نداری بهترست به ما باژوساو بدهی.
اطلاعاتی که کیکاووس پس از آمدن رستم به مازندران،دربارهء محل و موقعیت دیو سپید به وی میدهد و راهنماییهایی که در این باره به او میکند از جمله آنکه رخش را در مکانی پنهان بدار،همه از هوشیاری کی کاووس در زندان دیو سپید حکایت میکند. پس از کشته شدن دیو سپید و دیگر دیوان به فرمان کیکاووس به مدت یک روز شهر مازندران را میسوزند و جادوان را میکشند و آنگاه وی فرمان میدهد که مکافات بدیهای دیوان را بجای آوردهایم و اینک زمان آن فرا رسیده است که کسی را نزد شاه مازندران بفرستیم تا وی را به راه راست هدایت کند.در جنگ با شاه مازندران شاهدیم که کیکاووس به قسمتهای مختلف سپاه سرکشی میکند.و هنگامی که شاه مازندران خود را به جادوی به صورت سنگی درمیآورد،کیکاووس فرمان میدهد تا سنگ را نزد وی ببرند و چون رستم شاه مازندران را به چنگ میآورد،به فرمان کیکاووس شاه مازندران را با شمشیر ریز ریز میکنند.در جنگ با سهراب نیز میبینیم که رستم برای خبرگیری از سپاه دشمن از کیکاووس که فرمانده سپاه است اجازه میخواهد تا با لباس مبدل به سپاه دشمن برود.
پس از شکست دادن شاه مازندران و بازگشت به ایران و سپس گردیدن به گرد پادشاهی و بازدید از توران،چین،مکران،زره،بربرستان،کوه قاف،باختر،زابلستان و هاماوران،و قبول باژ،داوطلبانه یا پس از جنگ از طرف آنان حاکی از میل درونی وی به داشتن مملکتی بزرگ و باصطلاح یکپارچه و غنی است.در لشکرکشی سیاوش و رستم به توران زمین میبنیم که برنامهء جنگ را کیکاووس طرح میکند و بعد چون میبیند برخلاف میل او کار به آتشی انجامیده است،رستم را عزل و طوس را به جای او میگمارد که البته این کار او پایانی ناخوش دارد.همچنان دشمنی او با افراسیاب و تورانیان از این حقیقت میکند که وی در تشخیص«دشمن»هرگز دچار اشتباه نشده بوده است.از طرف دیگر فرمان کشتار ساکنان شهر مازندران و غارت و سوختن آن شهر- پیش از آنکه کاووس و سپاهیانش به دست دیو سپید اسیر و کور شوند-قال توجیه
نمینماید.
آبادانی و توانگری کشور
موضوع دیگر که ذکر آن لازم مینماید توجه مخصوص کیکاووس است به آبادانی کشور و دادگری و کوتاه شدن دست بدان و آسایش و توانگری مردم.به این مطلب در شاهنامه در دو قسمت اشاره گردیده است یکی به هنگام بازگشت وی از مازندان و دیگر در زمان رهایی یافتن او از دست شاه هاماوران و مراجعت به ایران.بعلاوه او پس از پیروزی در مازندران،کشور نیمروز را با فرمانی به رستم،سپاهیان را به گودرز میدهد و طوس را عنوان اسپهبدی عطا میکند.و پس از بازگشت از هاماوران عنوان جهان پهلوانی را نیز به رستم ارزانی میدارد.در این هنگام است که میبینیم همه تاجداران و نیز پریان و دیوان به اطاعت وی درمیآیند و فردوسی از وجود گنجهای بسیار در ایران سخن بمیان میآورد و ظاهرا به سبب همین توانگری است که وی به ساختن بناهایی از سیم و زر میپردازد که به آن قبلا اشاره شده است.(2/376/88-673 و 2/408/21-415)
شفقت نسبت به فرزند و نبیره
برخورد کیکاووس با زن و فرزند و نبیرهاش نیز در خور بررسی است.قبلا به این موضوع اشاره شد که وی زنش،سودابه،را چنان عاشقانه دوست میداشت که جانب آن زن گناهآلود را بر پسر بیگناهش ترجیح نهاد و با آنکه بر وی روشن گردیده بود که سیاوش به«آن کار»آلوده نیست،به موبدان چنان وانمود کرد که در آن ماجرا حیران است و قادر به تشخیص حقیقت نیست،پس به اشارهء ایشان مقرر داشت که سودابه و سیاوش برای اثبات بیگناهی خود بر آتش بگذرند،اما سودابهء گناهکار برای خود بهانهای جست و سیاوش ناگزیر بر کوه آتش گذشت و بیگناهی خود را روشن ساخت.در این هنگام کیکاووس سیاوش را تنگ دربرمیگیرد و از کردار بد خود پوزش میطلبد و سه روز را با فرزند به سور و شادکامی میگذراند.سیاوش که بخوبی میدانسته است سودابه تا چه اندازه نزد پدر محبوب است،بدین سبب چون پدر تصمیم میگیرد سودابهء گناهکار دروغزن را بکشد،از پدر میخواهد که از کشتن سودابه بگذرد و پدر نیز چنین میکند.هنگامی که سیاوش آمادگی خود را برای جنگ با افراسیاب به آگاهی پدر میرساند،کیکاووس ضمن موافقت با این کار رستم را نیز به همراه وی به میدان جنگ میفرستد و به رستم میگوید تو میدانی که«سیاوش چو چشم و روان من
است»(3/557/642).و چون سپاه به حرکت درمیاید کیکاووس یک روزه راه سیاوش را همراهی میکند و در هنگام وداع یکدیگر را در آغوش میگیرند و پدر و پسر چون ابر بهاری میگریند و به قول روای داستان شاید دل هر دو به این حقیقت گواهی داده بوده است که این آخرین دیدار ایشان با یکدیگرست.در نخستین نامهای که بین پسر و پدر در این جنگ مبادله میشود بوی مهر و دوستی از آنها استشمام میگردد.ولی در نامهء دیگری که پدر در پاسخ صلح سیاوش و افراسیاب مینویسد وضع دگرگون میشود.پدر فرزند را«جوان»خطاب میکند که بازی و آمیختن با خوبرویان او را از جنگ دور داشته است و حتی بطور ضمنی او را به دوستی با دشمن نیز متهم میسازد که «اگر مهر داری بدان انجمن»(3/581/1058)سپاه را به طوس بسپار و خود بازگرد. چه تو مرد پرخاش و ننگ و نبرد نیستی،و آشکارا از پسر میخواهد که پیمان افراسیاب را بشکند.چنانکه دیدیم سیاوش پیمان نمیشکند و به دشمن پناه میبرد.مدتی بر این ماجرا میگذرد و پدر از حال پسر در سرزمین دشمن بیخبرست.اما هنگامی که کیکاووس از کشته شدن سیاوش به فرمان افراسیاب آگاه میگردد:
چو این گفته بشنید کاووس شاه سر تا جدارش نگون شد ز گاه همه جامه بدرید و رخ را بکند به خاک اندر آمد ز تخت بلند
(3/681/4-23)
ضربهء مرگ سیاوش آنچنان سنگین است که قدرت انجام هر کاری را از کیکاووس سلب میکند،در همین زمان است که رستم پس از آگاهی از مرگ سیاوش به درگاه کیکاووس حاضر میشود و شاه را سرزنشهای تند میکند و به وی میگوید«سیاوش ز گفتار زن شد تباه»(3/683/50).کیکاووس خجل و گریان چیزی به رستم نمیگوید و
تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی کاخ سودابه بنهاد روی ز پرده به گیسوی بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید به خنجر به دو نیمه کردش به راه نجنبید بر تخت کاووس شاه بیامد به درگاه با سوگ و درد پر از خون دو دیده،دو رخساره زرد
(3/684/4-60)
طرز رفتار و برخورد کیکاووس با کیخسرو،نبیرهاش،در تمام موارد هم احترامآمیز است و هم توأم با احساسات صمیمانه.این امر در نخستین دیدار آن دو با یکدیگر به وضوح به چشم میخورد
چو کاووس کی روی خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید فرود آمد از تخت و شد پیش اوی بمالید بر روی او چشم و روی
(3/747/70-1169)
و این شیوه تا پایان زندگی کیکاووس ادامه دارد.حقیقت آن است که کیکاووس، در وجود کیخسرو علاوه بر نبیرهء خود،وجود سیاوش معصومی را نیز میدیده است که به سبب اشتباههای خود او را به کام نیستی کشیده شده بود.
نیایش یزدان
در چند صحنه نیز شاهدیم که کیکاووس خاضعانه روی به درگاه خداوند میآورد و به نیایش وی میپردازد هم در زمان درماندگی و ناتوانی و هم در هنگام پیروزی. موقعی که سپاه ایران و مازندران به فرماندهی کیکاووس و شاه مازندران هفت روز با یکدیگر نبرد میکنند و ایرانیان کاری از پیش نمیبرند:
به هشتم جهاندار کاووس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه به پیش جهان داور رهنمای بیامد همی بود گریان به پای وز آن پس بمالید بر خاک روی چنین گفت کای داور راستگوی بر این نرّه دیوان بیترس و باک ایا آفرینندهء آب و خاک مرا ده تو فیروزی و فرّهی به من تازه کن تخت شاهنشهی
(2/370/869-873)
و چون مرادش حاصل میگردد یک هفته به نیایش یزدان پاک میپردازد و از اینکه خداوند او را در جهان بینیاز ساخته و بر جادوان پیروز گردانیده است خدای را سپای میگوید و سپس فرمان میدهد نیازمندان را از گنج او بینیاز سازند.
هنگامی که کیخسرو کیکاووس از دست یافتن به افراسیاب نومید میگردند، کیکاووس به نبیرهء خود میگوید برای حل این مشکل جز کردگار از چه کسی میتوانیم راهنمایی خواست؟برای انجام پذیرفتن این کار هر دو به آذر گشسب میروند، بدن خود را میشویند،جامهء سپید بر تن میکنند و در برابر آتش،در پیش خداوند خورشید و ماه،زار و گریان میمانند و از مال خود به آتشگاه نیاز میکنند و یک هفته بدین کار ادامه میدهند تا کار به دلخواهشان انجام میشود(5/1385/34-2215).
طرز تعیین جانشین
از جمله کارهای کاملا استثنائی و عاقلانهء کیکاووس که براستی از وی عجیب مینماید،پیشنهاد وی برای تعیین جانشین خود اوست.پس از آنکه گیو،کیخسرو را پنهانی و با تحمل رنجهای فراوان از توران به ایران میآورد،بین گودرز و طوس بر سر جانشینی کیکاووس-که هنوز شاه ایران بوده است-کار به مجادله میکشد.طوس بطور کلی با آوردن کیخسرو روی خوش نشان نمیدهد و از اینکه گودرزیان با این کار منزلتی خاص در دربار ایران و در بین ایرانیان کسب کرده اند خشنود نیست و موضوع را بدین صورت عنوان میکند که پادشاهی پس از کیکاووس سزاوار فریبرز فرزند شاه است،نه کیخسرو،نبیرهء او،که مادرش تورانی است و نوادهء افراسیاب دشمن ایرانیان. این اختلاف تا بدان جا میرسد که دو پهلوان با افراد خانوادهء خود به قصد جنگ در برابر یکدیگر صفآرایی میکنند.ولی طوس بناگاه درمییابد که این ستیز پهلوانان به کام دشمن ایران،افراسیاب،تمام خواهد شد.پس هر دو پهلوان داوری به نزد کیکاووس میبرند و هریک دلائل خود را ذکر میکنند و از شاه میخواهند که فریبرز و کیخسرو را نزد خود بخواند و آنکه را شایسته میبیند به جانشینی خود برگزیند.اما:
بدو گفت کاووس کاین رای نیست مرا هر دو فرزند بر دل یکی است یکی را چو من کرده باشم گزین دل دیگر از من شود پر ز کین یکی چا ره سازم که هر دو ز من نگیرند کین اندر این انجمن دو فرزند ما را کنون با دو خیل بباید شدن تا در اردبیل به مرزی که آنجا دژ بهمن است همه ساله پرخاش آهرمن است به رنجاند ز آهرمن آتشپرست نیارد بدان مرز موبد نشست از ایشان یکی کآن بگیرد به تیغ ندارم از او تخت شاهی دریغ
(3/756/24-1318)
گودرز و طوس فرمان خرمندانهء شاه را گردن مینهند.نخست فریبرز و طوس به دژ بهمن میروند و با نومیدی باز میگردند.ولی کیخسرو و گودرز آن دژ را میگشایند و بدین ترتیب داستان جانشینی کیکاووس با تدبیر شخص شاه به پایان میرسد.چو کیخسرو از عهدهء این آزمایش،یعنی گشودن دژ بهمن،برمیآید و با پیروزی به نزد کیکاووس باز میگردد،کیکاووس
پذیره شدش با رخ ارغوان ز شادی دل پیر گشته جوان
(3/762/1426)
نیا و نبیره یکدیگر را در آغوش میگیرند و به سوی کاخ شاهی روانه میشوند.کیخسرو دست نیا را میبوسد و رخسار خود را بر تخت وی میساید.کیکاووس دست او را میگیرد و بر تخت شاهی به جای خود مینشاند:
و ز آن پس نیا دست او را به دست گرفت و ببردش به جای نشست نشاندش دل افروز بر جای خویش ز گنجور تاج کیان خواست پیش ببوسید و بر سرش بنهاد تاج به کرسی شد از مایه ور تخت عاج ز گنجش زبرجد نشار آورید بسی گوهر شاهوار آورید بسی آفرین بر سیاوش بخواند که خسرو به چهره جز او نماند
(3/763/38-1434)
چرا کی کاووس در این باب اینچنین بااحتیاط و خردمندی عمل کرده است؟به نظر من شاید علت اصلی آن باشد که این ماجرا در زمانی روی داده است که کیکاووس از«ندانم کاری»های متعدد خود که آخرین آنها به کشته شدن سیاوش در توران منجر گردید،درس عبرت گرفته بوده است و در روزگار پیری که«فرّهء ایزدی»نیز از وی دور شده بوده است در پیشامدها با احتیاط و خردمندی کامل گام برمیداشته است.
2-از کشته شدن سیاوش تا بر تخت نشستن کیخسرو
در بخش نخست این مقاله به یکی دو حادثهء مربوط به پس از مرگ سیاوش،از نظر بیان خلقیات کیکاووس،اشاره گردیده است.ولی بخش حاضر اختصاص دارد به آخرین قسمت دوران پادشاهی کیکاووس،و دومین بخش از حواث زندگانی وی. گویی با رسیدن خبر کشتهشدن سیاوش به درگاه کیکاووس،دوران عظمت و قدرت این پادشاه هم به پایان میرسد.چه با آنکه وی سالها پس از این واقعه زنده و پادشاه ایران نیز بوده است،عملا در ادارهء کارهای کشور نقشی ندارد.او در این دوره،حد اکثر ناظری است ناتوان که شاهد ویرانی و نابودی ایران استبیآنکه بتواند برای جبران ناکامیها کاری انجام بدهد.بد نیست مارا را به اختصار مورد بررسی قرار بدهیم.
پرخاش رستم به کیکاووس و کشتن سودابه
چون خبر کشته شدن سیاوش به کیکاووس میرسد،وی از شدت تأثر از تخت به
خاک میغلتد،جامهء خسروی بر خود میدرد و رخسار خود را میکند،پهلوانان و ایرانیان همه خاک بر سر میکنند و در سوگ سیاوش جامههای کبود و سیاه بر تن میکنند.هنگامی که این خبر غمانگیز به رستم،پرورندهء سیاوش،میرسد شهر زابل به فغان درمیآید،پهلوانی نامدار چون رستم از هوش میرود،ازل رخسار خود را میکند و بر تاج و یال خود خاک میافشاند.زابلیان یک هفته در سوگ سیاوش مینشینند و سپس رستم با دلی کینهجوی و دیدگانی خونبار و با سپاهی عظیم به ایران روی مینهد و چون به نزدیک ایران میرسد جامهء پهلوی بر تن خود میدرد و سوگند میخورد که انتقام خون سیاوش را خواهد گرفت و هنگامی که در پیشگاه کیکاووس حاضر میگردد، بیرعایت هرگونه آدابی و از سوز دل پادشاه را چنین مورد ملامت قرار میدهد که:
بدو گفت خوی بد ای شهریار پراگندی و تخمت آمد به بار ترا عشق سودابه و بدخویی ز سر بر گرفت آن کلاه کیی کنون آشکارا ببینی همی که بر موج دریا نشینی همی از اندیشه و خوی شاه سترگ درآمد به ایران زیانی بزرگ کسی کو بود مهتر انجمن کفن بهتر او را ز فرمان زن سیاوش ز گفتار زن شد به باد خجسته زنی کو ز مادر نزاد ز شاهان کسی چون سیاوش نبود چو ا و راد و آزاد و خامش نبود دریغ آن رخ و برز بالای اوی دریغ آن رخ خسروآرای اوی دریغ آنچنان نامور شهریار که چون او نبیند دگر روزگار چو بر گاه بودی بهاران بدی به بزم افسر شهری یاران بدی به رزم اندرون شیر و ببر و پلنگ ندیدهست کس همچو او تیز چنگ کنون من دل و مغز تا زندهام به کین سیاوخش آگندهام همه جنگ با چشم گریان کنم جهان چون دل خویش بریان کنم
(3/683/57-45)
شاه که شاهد اشک خونین رستم جهان پهلوان ایران است و سخنان پرسوز و گداز و صمیمانهء او را میشنود،و یقینا در این هنگام خود را در ماجرای سیاوش از آغاز تا پایان گناهکار میدیده است،پاسخ رستم را با اشک و سکوت میدهد.رستم چنانکه قبلا اشاره شد حضور شاه را به چیزی نمیگیرد،از پیشگاه کیکاووس به شبستان و حرم وی میرود و گیسوی سودابه،زن«سوگلی»و محبوب او،را که خون سیاوش بحق بر گردن اوست،می گرد و وی را از تخت به زیر میکشد و با خنجر پیکرش را به دو نیمه
میکند.شاه شاهد چنین واقعهء هولناکی است ولی دم برنمیآورد.
ناتوانی کیکاووس و ادارهء کشور به توسط پهلوانان
از این هنگام تا زمان باز گردانیدن کیخسرو به ایران،که سالها بطول میانجامد، دیگر نامی از کیکاووس به میان نمیآید.پهلوانان به تنهایی دربارهء ایران و آیندهء آن تصمیم میگیرند و در بسیاری از موارد چنان است که حتی آگاهی کیکاووس را در کارهای مهم نیز لازم نمیشمارند.حوادث این دوره،کشوری را به یاد خواننده میآورد که به شیوهء ملوک الطوایفی گونهای اداره میشود.با این تفاوت که پادشاهی بسیار ناتوان در رأس آن قرار دارد.شاهد صادق این مدعا آن است که رستم پس از کشته سوادبه و یک هفته سوگواری سیاوش در پایتخت،در روز هشتم فرمان میدهد تا نای رویین و کوس بزنند.همه پهلوانان حتی فریبرز،فرزند شاه،نزد وی حاضر میشوند.رستم به آنان میگوید با تمام وجود،«با دل و جان و تن»،به جنگ افراسیاب میرود تا انتقام خون سیاوش را از وی بگیرد.همه سخنان رستم را تأیید میکنند.پس رستم و صد هزار سپاهی برای جنگ با افراسیاب به توران میروند.این جنگها که با کشته شدن نامداران و سپاهیان دو طرف همراه است،به گریختن افراسیاب از برابر رستم میانجامد.رستم هفت سال در توران زمین میماند و مرز چین و ختا و ختن را تصرف می کند و بر تخت افراسیاب مینشیند و سرزمین توران را ویران میکند.همه جا در پی افراسیاب است ولی او را به چنگ نمیآورد.کار به درازا میکشد.سران سپاه رستم که پیداست فکر یار و دیار ایشان را ناراحت میدارد،به رستم هشدار میدهند که اگر در این روزها افراسیاب به ایران حمله کند،«کاووس بیفرّ و بیپرّ و پای»(3/707/469)در برابر او چه میتواند کرد؟پس بهترست همه نزد«آن پیر خسرو»(3/707/473)شویم و او را تنها نگذاریم.این دومین باری است که ایرانیان کیکاووس،شاه خود،را«بیفرّهء ایزدی»،«بیفرّ»یا«پیر خسرو»میخوانند.رستم سخن ایشان را میپذیرد،هدایایی شایستهء شهریار انتخاب مینماید و آنها را نزد شاه میفرستد.ولی از ابیات معدودی که در این قسمت شاهنامه آمده است،معلوم میشود رستم خود را به نزد شاه نمیرود و با گروهی به زابل برمیگردد.اما طوس و گودرز و گیو و جمعی از سپاهیان راهی پارس، مستقر کیکاووس میگردند.
یکی دیگر از نشانههای بارز ضعف پادشاه در ادارهء کشور موضوع تعیین جانشین برای
اوست.قبلا بتفصیل به این موضوع اشاره شد که پس از بازگشت گیو از توران و آوردن کیخسرو و فرنگیس به ایران،بین گودرز و فرزندانش از یک طرف،و طوس که صاحب کوس و زرینه کفش و نگهدارندهء درفش کاویانی بود از طرف دیگر رقابتی سخت بوجود میآید.گودرزیان از پادشاهی کیخسرو،فرزند سیاوش،پشتیبانی میکنند،و طوس از شاهی فریبرز پسر کیکاووس.و شاه ظاهرا در چنان موقعیتی است که صلاح نمیبیند خود را در این معرکه وارد کند و با طرفداری از یکی،دیگری و طرفدارانش را برنجاند.پس آزمایشی را به فریبرز و کیخسرو پیشنهاد میکند که همه گردن مینهند.گرچه کیکاووس چنانکه گذشت در این مورد در کمال خردمندی و احتیاط عمل میکند، ولی نفس عمل حاکی از قدرت پهلوانان و سران سپاه و زبونی پادشاه است.
بیخبری کیکاووس از وجود کیخسرو
از طرف دیگر ظاهرا کسی در ایران از این موضوع آگاهی ندارد که از سیاوش و فرنگیس پسری در توران زمین به جای مانده است.چه این موضوع را سروش شبی در خواب به گودرز میگوید و به وی یادآوری میکند که فقط گیو قادرست کیخسرو را پنهانی از توران به ایران بیاورد.گیو چون از این خواب آگاه میگردد،آهنگ توران میکند.بانو گشسب،زن گیو،دختر رستم،نیز از این خواب و تصمیم گیو آگاه است و بدین سبب از شوی میخواهد به وی اجازه دهد در غیبت او نزد رستم به زابل رود،و این کار انجام میپذیرد.از این مقدمه چنین برمیآید که علاوه بر گودرز گیو فقط رستم و بانو گشسب نیز از این ماجرا مطلعند ولی در این داستان هرگز به آگاهی کیکاووس پادشاه ایران از این واقعهء مهم اشارهای نگردیده است.گیو به تنهایی با جامهء هندوان و اسبی و کمندی به توران زمین میرود.هفت سال در پی یافتن کیخسرو کوهها و بیابانها را در مینوردد،درحالیکه خوراکش گاهی گور بوده است و گاهی گیاه،و جامهاش پوست گور،و از آبهای شور برای رفع تشنگی میخورده است.سرانجام گیو،کیخسرو را مییابد و او را با مادرش،فرنگیس،با تحمل زحمات فراوان به ایران میآورد.وی در راه بازگشت چند بار با سپاهیان افراسیاب و پهلوانان تورانی چون پیران ویسه نبرد میکند. سرانجام گیو و کیخسرو و فرنگیس از جیحون میگذرند و به ایران باز میگردند.گیو نامههایی به گودرز و کیکاووس مینویسد.خبر بازگشت گیو و کیخسرو به رستم نیز میرسد.گیو و کیخسرو نخست به اصفهان نزد گودرز میروند،یک هفته در اصفهان میمانند و سپس به سوی کیکاووس حرکت میکنند.دیدار کیکاووس و نبیره در
شاهنامه چنین توصیف شده است:
چو کاوس کی روی خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید فرود آمد از تخت و شد پیش اوی بمالید بر روی او چشم و روی جوان جهانجوی بردش نماز گرازان سوی تخت رفتند باز
(3/747/71-1169)
کیخسرو در ضمن برشمردن حوادث عمر خود برای کیکاووس،از رنج و فداکاری گیو سخن بمیان میآورد که او توانست من و مادرم را از چنگال شیر دژم رهایی بخشد.
کیکاووس به عنوان قدردانی
سر گیو بگرفت اندر کنار ببوسید روی و برش بیشمار
(3/749/1207)
و منشور حکومت خراسان و ری و قم و اصفهان را به نام گودرز صادر میکند،وی فرنگیس را نیز گرامی میداد و به دختری که همه چیز خود را صمیمانه فدای سیاوش و کیخسرو کرده است میگوید«کنون شهر ایران سرای تو است»(3/749/1219).
شاه بیفرّهء ایزدی،ویرانی ایران
از آنچه بطور پراگنده در ضمن حوادث این دوره آمده است معلوم میگردد که پس از کشته شدن سیاوش،هم فرّهء ایزدی از کیکاووس دور میگرد و هم پیری و ضربهء هولناک مرگ سیاوش او را«بیپرّ و پای»،«بیپا و سر»و ناتوان و ضعیف و درمانده میسازد،و ظاهرا همهء پیشامدهای معلول دور شدن«فرّهء ایزدی»از شاه است.به دور شدن «فرّ»از کیکاووس،و پیری وی هم سران سپاه در توران زمین با رستم سخن گفتهاند و هم گیو پس از دیدار کیخسرو در توران این حقیقت را با وی در میان مینهد:
همی گفت با شاه گیو این سخن که دادار گیتی چه افگند بن همان خواب گودرز و رنج دراز خور و پوشش و درد و آرام و ناز ز کاووس کش سال بفگند فر ز درد پسر گشت بیپا و سر از ایوان پراگنده شد رنگ و بوی ساسر به ویرانی آورد روی
(3/720/694-697)
از دور شدن«فرّ»از کیکاووس،رستم نیز در آنجا که از تصرف شهری در همسایگی زابلستان به دست ترکان سخن به میان آورده است با کیخسرو سخن میگوید:
بر زابلستان یکی شهر بود کز آن بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی یکی خوب جای است با فرهی چو کاووس شد بیدل و پیره سر بیفتاد از او نام و فرّ و هنر گرفتند آن شهر تورانیان پس آنجا نماندند ایرانیان
(3/782/8-265)
البته این نخستین بار نیست که فرّهء ایزدی که از کیکاووس جدا میشود.چه هنگامی که وی به دست شاه هاماوران اسیر و همراه پهلوانان ایران در دژی در هاماوران زندانی میگردد و مقارن همین ایام افراسیاب از سویی و تازیان از سویی دیگر به ایران میتازند نیز سخن از دور شدن«فرّ»کیکاووس به میان آمده که به این موضوع در جای خود اشاره گردیده است.
علاوه بر دور شدن فرّهء ایزدی از کیکاووس،روزگار ایران و ایرانیان نیز در این ایام تیه و تارست.در یک جا خبر از خشکسالی هفت سالهء ایران داریم:
ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد رنگ و برگشت حال شد از رنج و تنگی جهان پر نیاز برآمد بر این روزگاری دراز
(3/709/11-510)
دیدیم که گیو نیز در توران با کیخسرو از ویرانی ایران و پراگنده شدن رنگ و بوی از ایوان سخن به میان آورده است.به اوضاع نابسامان ایران در دورهء مورد بحث در آغاز پادشاهی کیخسرو بطور ضمنی نیز اشاره گردیده است چه در شاهنامه مذکورست که کیخسرو بیخ ظلم و بیداد را برکند و دادگری در جهان پراگند،ویرانیها را آباد ساخت، «دل غمگنان از غم آزاد کرد»(3/766/26)،باران بهاری از روی زمین زنگ و غم را زدود،زمین چون بهشتی آراسته گردید،و به سبب دادگری و بخشش زندگانی مردمان بهتر شد،دست اهریمنان از بدی کوتاه گردید و جهان پر از خوبی و ایمنی شد،از هر کشوری نامداری و مهتری به نزد کیخسرو آمد و همه نامداران و آزادگان و خداوندان تاج و کیان زادگان به فرمان کیخسرو سر سپردند.ذکر همهء این مطالب در آغاز پادشاهی کیخسرو حاکی از آن است که در دورهء پادشاهی کیکاووس از این جهات کاستیهای بسیار در ایران زمین به چشم میخورده است.
3-کیکاووس در دوران پادشاهی کیخسرو
بطور طبیعی کیکاووس با بر تخت نشستن کیخسرو به جای وی بپایان
میرسد و از این پس کیخسرو شاه ایران است و مسؤول و پاسخگوی همهء پیشامدها.ولی مسیر حوادث نشان میدهد که کیخسرو تا آخرین روز زندگانی کیکاووس،حرمت نیا را سخت نگاه میداشته است و لا اقل خبرهای مهم و پیروزیها را به آگاهی وی میرسانیده است.
کیخسرو در برابر کیکاووس سوگند میخورد
نخستین اقدام جدی کیکاووس در دورهء پادشاهی نبیرهاش چنانکه در صفحات پیش اشاره شد آن است که را در حضور زال و رستم و دیگر پهلوانان سوگند میدهد «که پر کین کنی دل ز افراسیاب»(3/77/101).سوگندنامه را مینویسند و کیکاووس حاضران را بر آن گواه میگیرد و آن را به زنهار به رستم میسپرد. کیکاووس با تکیه بر تجارب خود به هنگام روبرو شدن با افراسیاب و نیز با توجه به فریبهای افراسیاب،کیخسرو را به نبرد بیامان با افراسیاب وامیدارد.کاری که کیخسرو نیز خود را شخصا در انجام پذیرفتن آن متعهد و مسؤول میدانسته است.اگر کیکاووس با این کار در صددست هم از دشمن بزرگ ایران و هم از قاتل فرزندش، سیاوش،انتقام بگیرد،کیخسرو نیز که پدرش،سیاوش،را در توران زمین از دست داده بوده است و خود و مادرش نیز رنجها و خواریهای بسیار در آن سرزمین تحمل کرده بودند تشنهء انتقامجویی است.گویی کیخسرو در تمام دورهء پادشاهیش وظیفه یا رسالتی جز این کار ندارد،و نیز پنداری کیکاووس در دورهء پادشاهی کیخسرو تنها برای آن زنده است تا از کشته شدن افراسیاب آگاه گردد.
کیکاووس از جنگهای کیخسرو با افراسیاب آگاه میشود
از این واقعه که بگذریم در جنگهای طولانی کیخسرو با افراسیاب،چند بار کیخسرو نامههایی به نیای خود مینویسد و او را از آنچه روی داده آگاه کرده است.نخستین بار که افراسیاب با استفاده از تاریکی شب از برابر کیخسرو میگریزد،کیخسرو در نامهای با این لحن کیکاوس را مخاطب قرار میدهد:
دگر گفت شاه جهانبان من پدروار لرزنده بر جان من بزرگیش با کوه پیوسته باد دل بد سگالان او خسته باد
(5/1316/9-868)
نامه دوم را کیخسرو به هنگامی به کیکاووس مینویسد که افراسیاب بار دیگر پس از تصرف گنگ دژ به دست ایرانیان،از برابر سپاه غالب میگریزد(5/1347/92-
1477).سومین نامه را کیخسرو پس از تسلیم خاقان چین که به یاری افراسیاب آمده بوده است،و فرار مجدد افراسیاب از آب زره به نیای خود مینویسد و وی را از پیروزی بزرگ ایرانیان آگاه میسازد.کیخسرو این نامه را به دست گیو و به همراه بردگان و پوشیده رویان افراسیاب و خویشان وی نزد کیکاووس میفرستد و از وی میخواهد که:
چو در پیش یزدان گشایی دو لب نیایش کن از بهر من رزو و شب
(5/1363/1773)
گیو چون به پیشگاه کیکاووس میرسد زمین را میبوسد.کیکاووس در برابر وی بر پای میایستد و«بخندید و بسترد رویش به دست»(5/1363/1782)و چون یکایک حوادث را از گیو میشنود«جوان شد ز گفتار او شاه پیر»(5/1363/1785)و هنگامی که نامهء کیخسرو را میخواند از تخت فرود میآید و کلاه کیانی از سر برمیدارد و نیایشکنان بر خاک تیره میغلتد.و سپس ترتیب نگهداری اسیران و تقسیم غنائم و بردگان را میدهد و آنگاه با فرستادن نامه خبر پیروزی کیخسرو را در سرزمین ترک و چین به آگاهی دیگر کشورها میرساند.کیکاووس در پاسخ خود به کیخسرو بار دیگر او را به تعقیب افراسیاب و نابودی او میخواند:
پی او مهمان تا نهد بر زمین به توران و مکران و دریای چین جهان را مگر زور رهایی بود بدی را ز گیتی جدایی بود
(5/1366/9-1838)
کیخسرو در موقع بازگشت از توران چون به ری میرسد هیونانی چند نزد کیکاووس به پاس میفرستد و از بازگشت خود،نیا را آگاه میسازد(5/1383/2176). کیکاووس فرمان میدهد شهر را آذین بندند.در ایوانها تخت زرین بنهند و خود و بزرگان از شهر بیرون میروند تا کیخسرو را پیشواز کنند.کیخسرو و کیکاووس یکدیگر را در آغوش میگیرند و میگریند،کیکاووس به نبیره خود میگوید روزگار از گاه جمشید تا فریدون شاهی چون تو ندیده است.اگر سیاوش نیز امروز زنده میشد خود را به فرّ تو نیازمند میدید،کیخسرو در کمال ادب و تواضع:
بدو گفت شاه این به بخت تو بود برومند شاخ درخت تو بود کسی کش به گیتی تو باشی نیا بروید مر او را ز خارا گیا
(5/1384/95-2194)
انتقام،کیخسرو افراسیاب را در حضور کیکاووس میکشد
سپس در گفتگویی خصوصی کیخسرو به کیکاووس اعتراف میکند که بیابان و دریا و کوه را برای دست یافتن به افراسیاب گردیده است ولی«نشانی ندیدم ز افراسیاب»(5/1385/2218).کیکاووس به وی پیشنهاد میکند ما دو تن سوار بر اسب به خان آذر گشسب میرویم،سر و تن خود را چون مردان یزدانپرست میشوییم و بزاری در پیش آتش خواهیم ایستاد و از کردگار تقاضا خواهیم کرد که محل اقامت افراسیاب را به ما بنماید.نیا و نبیره بدینسان عمل میکنند.از طرف دیگر در شاهنامه آمده است که مردی به نام هوم از نژاد فریدون بود و پرستیدن خدای را پیشه ساخته و در کوه اقامت گزیده بود،روزی در کوهسار به هنگام نیایش پروردگار،از غاری که در برز کوه بود صدای مردی را میشنو که به زبان ترکی با خداوند راز و نیاز میکند و از واژگون شدن بخت و اقبالش شکوه مینماید.هوم به فراست درمییابد که صاحب این صدا کسی جز افراسیاب نمیتواند بود.پس به درون غار میرود و با افراسیاب میآویزد و بازوی او را میبندد و وی را در پی خود از غار به بیرون میکشد.ولی افراسیاب به نیرنگ از کمند هوم میگریزد و در دریا پنهان میگردد.از قضا گودرز و گیو و گروهی از آزادگان که به قصد دیدار کیخسرو در حرکت بودهاند بدین محل میرسند و از ماجرا آگاه میگردند.پس خود را بشتاب به نزد کیخسرو و کیکاووس میرسانند و دیده ا و شنیدههای خود را به شاه میگویند و سپس همه به همراه کیخسرو به محل واقعه روی میآورند.در آنجا هوم قصهء در بند کردن افراسیاب و گریختن وی را برای ایشان باز میگوید و اضافه میکند راه بدست آوردن افراسیاب آن است که چرم گاو بر گردن گرسیوز،برادر افراسیاب،ببندد و گرسیوز را به کنار دریا آرند،آنگاه چون گرسیوز از فشار پوست گاو بر گردن خود ناله و زاری کند،افراسیاب برای یاری برادر از آب به در خواهد آمد.به ترتیبی که هوم گفته بود،گردن گرسیوز را در چرم گاو میکنند،و بر اثر بانگ و نالهء وی،افراسیاب سر از آب به در میآورد.پس افراسیاب را با کمند از دریا بیرون میآورند و کیخسرو به انتقام خونهای بسیاری که به دست افراسیاب ریخته شده بوده است و نیز به انتقام کشتن سیاوش گردن افراسیاب،نیای مادری خود را،با شمشیر میزند،و بعد به فرمان کیخسرو،دژخیم پیکر گریسوز را با شمشیر به دو نیم میکند. چون کیکاووس و کیخسرو،بدین ترتیب با کشتن افراسیاب به آرزوی خود میرسند،به آذر گشسب باز میگردند و آیینهای مذهبی به جای میآورند و هدایا و نیازهای بسیار به
آتشگاه و موبدان میبخشند و خبر این پیروزی بزرگ و نابودی دشمن سترگ ایران و ایرانیان را از خاور تا باختر به آگاهی مهتران و ناموران میرسانند و پس از چهل رویز شادی و سور به پارس باز میگردند.
مرگ به همهء ماجراها پایان میبخشد
در این هنگام که یک صد و پنجاه سال از عمر کیکاووس گذشته و او به بزرگترین آرزوی خود،یعنی گرفتن انتقام از افراسیاب نیز رسیده است،با خداوند چنین راز و نیاز میکند و به پیشواز مرگ میرود:
چنین گفت کای برتر از روزگار تو باشی به هر نیکی آموزگار ز تو یافتم فرّ و اروند و بخت بزرگی و گردی و دیهیم و تخت نکردی کسی را چون من بهرهمند ز گنج و ز تخت و ز نام بلند ز تو خواستم تا یکی نامور به کین سیاوش ببندد کمر نبیره بدیدم جهان بین خویش کجا کین من کرد چون کین خویش جهانجوی با فرّ و برز و خرد ز شاهان گیتی ه می بگذرد چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت سر موی مشکین چو کافور گشت همان سرو نازنده شد چون کمان ندارم گران گر سر آید زمان
(5/9-1398/9-2432)
زمانی بر این نمیگذرد که کیکاووس رخت به سرای دیگر میکشد.آنگاه کیخسرو فرمان میدهد تا پیکر بیجان نیایش را در ستودانی به بلندی ده کمند ببرند و وی را بر تختی از عاج بنهند.سپس چهل روز سوگ کیکاووس را میدارند،سوگ پادشاهی خودکامه و بلندپرواز و نامجو که هرگز با دشمن ایران از در صلح و آشتی درنیامد.و در آخرین روزهای زندگانیش شاهد کشته شدن افراسیاب،دشمن بزرگ ایران و ایرانیان بود.
یادداشتها:
(*)برای اطلاع از سرگذشت کیکاووس(-کیاوس،کوی اوسن)بنابر روایات دینی و ملی پیش از اسلام، علاقهمندان میتوانند به کتاب«کیانیان»تألیف آرتور کریستن سن،شرقشناس نامدار دانمارکی،ترجمهء دکتر
قذبیح الله صفا(ص 22-111 و 63-159)،انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب،تهران،1350 مراجعه نمایند.
[i].در این مقاله،شاهنامهء فردوسی،چاپ بروخیم،تهران 1313 مورد استفاده قرار گرفته است.اعداد به ترتیب،از راست به چپ،مربوط است به مجلد،صفحه،شمارهء بیت.
[ii]. تئودور نولد که نیز در این مورد مینویسد:«در دورهء شاهی کاووس بیتدبیر با عظمتترین کارهای پهلوانی و دلیرانهء رستم و نیز برخورد غمانگیز او با پسرش سهراب رخ میدهد»،حماسهء ملی ایران،ترجمهء بزرگ علوی، ص 77،تهران،1327
[iii]. پیش از کیکاووس،جمشید نیز به روایت شاهنامه،بر تخت مینشست و دیوان که در فرمان وی بودند او را به آسمان میبردند:
[iv]. تئودور نولد که در این باره مینویسد:«این حس انتقام بدل به چنان میل شدیدی میشود که حتی مرد بلند نظری مانند گودرز خون پیران را که نجیبترین دشمنهای کشته شدهء اوست مینوشد.البته او باید انتقام خون هفتاد فرزند خود را بکشد.نکته این جاست که انتقام خونی به منزلهء یک وظیفهء مقدس که از جانب خدا محول شده است پنداشته میشود.»حماسهء ملی ایران،ص 95.

