گور بهرام گور

از هر ایرانی که آشنایی مختصری(در حدود شش کلاس ابتدایی قدیم یا دورهء اول‌ متوسطهء امروزی)با فرهنگ و تاریخ ایران داشته باشد اگر بپرسید که سرانجام بهرام پنجم‌ پاشاه ساسانی معروف به بهرام گور چگونه بود؟جواب می‌شنوید که بهرام به دنبال‌ گوری اسب می‌تاخت و به دنبال صید در باتلاقی فرو رفت و ناپدید شد.

بنده ظاهرا نخست بار به سال 1310 خورشیدی این مطلب را در کتاب سوم ابتدایی‌ خوانده است.در این کتاب،در پایان ترجمهء حال بهرام گور چنین آمده است:

«بهرام گور از پادشاهان بزرگ ساسانی است و او را از آن جهت‌ بهرام گور می‌خوانند که بیشتر اوقات به شکار گور می‌رفت…مرگ‌ بهرام را بدین‌گونه گفته‌اند که روزی هنگام شکار ناگهان به مردابی‌ رسید و در آن فرو رفته ناپدید شد.»[1]

این مطلب در تاریخ ایران،کتاب دبستانی نیز تأیید شده است:

«معروف است که بهرام گور شکار گورخر را بسیار دوست داشت و ازاین‌رو بهرام گور لقب یافت.روزی در پی گوران اسب می‌تاخت‌ ناگاه در باتلاقی فرو رفت و از نظر غایب گردید.(440 میلادی)»[2]

امّا آیا این روایتها(که دربارهء وفات بهرام از هر روایت دیگر معروف‌ترست)درست‌ است؟آیا در تمام مدارک تاریخی وفات بهرام به همین صورت ثبت شده است؟در این‌ گفتار می‌کوشیم به این سؤال پاسخ دهیم.

*** یکی از منابع معتبر تاریخ ایران در عصر ساسانی شاهنامهء فردوسی است.می‌دانیم‌ که مندرجات شاهنامه دربارهء پادشاهان ساسانی کم‌وبیش با آنچه مورخان بزرگ و معتبر،چون طبری و مسعودی نوشته‌اند مطابقت دارد و اگرچه سرگذشت بعضی از این

پادشاهان،خاصّه ایشان مانند اردشیر بابکان و شاپور با افسانه آمیخته شده است‌ اما این افسانه پیش از فردوسی در مدارک تاریخی بازمانده از عصر ساسانی نیز وجود داشته است.در هر صورت داستان درگذشت بهرام در شاهنامه چنین آمده است:

بهرام پس از سرکوبی دشمنان و سرکشان و به اطاعت آوردن شنگل پادشاه‌ هندوستان به ایران بازگشت و دبیر و موبد را بخواست و بفرمود تا گزارشی از وضع خزانه و دارایی آن بدو دهند.چون ستاره‌شمر بدو گفته بود که زندگانی تو شست سال بیش نیست‌ و بهرام با خود اندیشیده بود که بیست سال به شادخواری بگذراند و بیست سال دوم جهان‌ را از داد و بخشش راست دارد و آخرین بیست ساله را بر پیش یزدان به پای باشد.گنجور به خزانه رفت و حساب آن را به درستی برگرفت و:

بدو گفت تا بیست و سه سال نیز همانا نیازت نیاید به چیز ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار درمهای این لشکر نامدار فرستاده‌ای نیز کاید برت‌ ز شاهان و از نامور کشورت‌ بدین سال گنج تو آراسته است‌ که پر زرّ و سیم است و پر خواسته است‌[3]

در همین جا فردوسی تصریح می‌کند که ستاره‌شمر عمر بهرام را شست و سه سال‌ گفته اما بهرام سه سال آخر را فراموش کرده بود…در هر حال،بهرام واپسین سالهای‌ عمر را به دادگری دست می‌گشاید و در تأمین آسایش مردم می‌کوشد و آنچه به عنوان‌ خراج از ایشان می‌ستاند خرج رفاه و گشایش زندگی خود آنان می‌کند تا بدان جای که‌ به استانهای کشورنامه می‌نویسد و از مردم می‌خواهد که کمبودها و نارساییهای زندگی‌ خود را به پادشاه بنویسند:

بیامدش پاسخ ز هر کشوری‌ ز هر نامداری و هر مهتری‌ که آباد بینیم روی زمین‌ به هر جای پیوسته شد آفرین‌ مگر مرد درویش کز شهریار بنالد همی از بد روزگار که چون می گسارد توانگر همی‌ به سر بر ز گل دارد افسر همی‌ به آواز رامشگران می‌خورد توانگر همانا ندارد خرد![4]

شاه بیدار از آن نامه بخندید و برای آن‌که درویشان نیز در بزم میگساری خویش‌ رامشگر در اختیار داشته باشند:

به نزدیک شنگل فرستاد کس‌ چنین گفت کای شاه فریاد رس‌ از آن لوریان برگزین ده هزار نر و ماده بر زخم بربط سوار به ایران فرستش که رامشگری‌ کند پیش هر کهتری بهتری

چو بر خواند آن نامه شنگل تمام‌ گزین کرد زان لوریان بنام‌ به ایران فرستاد نزدیک شاه‌ چنان کان بود در خور نیکخواه‌4

و این قدیم‌ترین اشاره‌ای است که به موطن لولیان(همانا که امروز آنان را کولی‌ نامند)و مهاجرت ایشان در تاریخ شده است.بهرام بدین روش شست و سه سال بزیست‌ و سپس:

سر سال در پیش او شد دبیر خردمند موبد که بودش وزیر که شد گنچ شاه بزرگان تهی‌ کنون آمدم تا چه فرمان دهی‌ هر آن کس که دارد روانش خرد به مال کسان از بنه ننگرد چنین پاسخ آورد کاین خود مساز که هستیم زین ساختن بی‌نیاز جهان را بدان بازهل کافرید سر گردش آفرینش بدید همی بگذرد چرخ و یزدان به جای‌ به نیکی ترا و مرا رهنمای‌ بخفت آن شب و بامداد پگاه‌ بیامد به درگاه بی‌مر سپاه‌ گروهی که بایست کردند گرد بر شاه شد پور او یزدگرد به پیش بزرگان بدو داد تاج‌ همان طوق با افسر و تخت عاج‌ پرستیدن ایزد آمدش رای‌ بینداخت تاج و بپرداخت جای‌ گرفتش ز کردار گیتی شتاب‌ چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب‌ چو بنمود دست آفتاب از نشیب‌ دل موبد شاه شد پر نهیب‌ که شاه جهان برنخیزد همی‌ مگر از گرانی گریزد همی‌ بیامد به نزد پدر یزدگرد چو دیدش کف اندر دهانش فسرد ورا دید پژمرده رنگ رخان‌ به دیبای زربفت بر داده جان‌[5]

شگفت آن‌که در به دست دادن این روایت فردوسی در میان مورخان تنهاست و هیچ‌ مورخ دیگر-اعم از عربی یا فارسی‌نویس-درگذشت بهرام را بدین‌گونه بازنگفته‌ است.اینک روایتهای دیگری را که در این زمینه به دست است بررسی کنیم:

روایت معروف دوم از نظامی گنجوی است.وی عمر بهرام را شست سال می‌نویسد و گوید چون بهرام به شست سالگی رسید

از سد صدق شد خدای‌پرست‌ داشت از خویشتن‌پرستی دست‌ روزی از تخت و تاج کرد کنار رفت با ویژگان خود به شکار لشکر از هر سویی پراکندند هر یکی گور و آهو افکندند میل هریک به گور صحرایی‌ او طلبکار گور تنهایی

گور جُست از برای مسکن خویش‌ آهو افکند،لیک از تن خویش… عاقبت گوری از کنارهء دشت‌ آمد و سوی گورخان بگذشت‌ شاه دانست کان فرشته‌پناه‌ سوی مینوش می‌نماید راه‌ کرد بر گور مرکب انگیزی‌ داد یکرانِ‌[6]تند را تیزی‌ از پی صید می‌نمود شتاب‌ در بیابان وجایهای خراب‌ پر گرفته نَوَندِ6چار پرش‌ وز وُشاقان‌[7]یکی دو بر اثرش‌ بود غاری در آن خرابستان‌ خوشتر از چاه یخ به تابستان‌ رخنه‌ای ژرف داشت چون چاهی‌ هیچ کس رانه بر درش راهی‌ گور در غار شد روان دلیر شاه دنبال او گرفته چو شیر اسب در غارِ ژرف راند سوار گنج کیخسروی سپرد به غار[8] وان وُشاقان به پاسداری شاه‌ بر در غار کرده منزلگاه‌ نه ره آن‌که درخزند به غار نه سر باز پس شدن به شکار دیده بر راه مانده با دمِ سرد تا ز لشکر کجا برآید گرد چون زمانی بر آن کشید دراز لشکر از هر سویی رسید فراز شاه جُستند و غار می‌دیدند مهره در مغز مار می‌دیدند آن وُشاقان ز حال شاه جهان‌ باز گفتند آنچه بود نهان‌ که چو شه بر شکار کرد آهنگ‌ راند مرکب بدین کریچهء[9]تنگ‌ کس بدین داوری نشد یاور وین سخن را نداشت کس باور همه گفتند کاین خیال بدست‌ قول نابالغان بیخردست‌ خسرو پیلتن به نام خدای‌ کی در این تنگنای گیرد جای! واگهی نه که پیلِ آن بُستان‌ دید خوابی و شد به هندوستان… بر نشان دادن خلیفهء تخت‌ می‌زدند آن وُشاقکان را سخت‌ ز آه آن طفلکانِ دردآلود گردی از غار بردمید چو دود بانگی آمد که:شاه در غارست‌ باز گردید،شاه را کارست‌ خاصگانی که اهل کار شدند شاه جویان درون غار شدند غار بن بسته بود و کس نه پدید عنکبوتیان بسی،مگس نه پدید صدره از آب دیده شستندش‌ بلکه صد باره باز جُستندش‌ چون ندیدند شاه را در غار بر در غار صف زدند چو مار دیده‌ها را به آب تر کردند مادر شاه را خبر کردند

مادر آمد چو سوخته جگری‌ وز میان گم شده چنان پسری‌ جُست شه را،نه چنان کسان دگر کو به جان جُست و دیگران به نظر گل طلب کرد و خار در بر یافت‌ تا پسر بیش جُست کمتر یافت‌ زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه‌ تا کَنند آن زمین گروه گروه‌ چاه کند و به گنج راه نیافت‌ یوسف خویش را به چاه نیافت‌ زان زمینها که رخنه کرد عجوز مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز آن شناسندگان که دانندش‌ غار بهرام گور خوانندش‌ تا چهل روز خاک می‌کندند در جهان گورکن چنین چندند شد زمین کنده تا دهانهء آب‌ کسی آن گنج را ندید به خواب‌[10]

چنان‌که ملاحظه می‌شود،روایت نظامی کوچک‌ترین شباهت و ارتباطی با آنچه‌ فردوسی دربارهء مرگ بهرام در شاهنامه آورده است ندارد.اکنون همین قضیه را از نظر جمعی از مورخان عربی‌نویس مطالعه کنیم:

*محمد بن جریر طبری،امام اهل تاریخ در کتاب خود این مطلب را به اختصار تمام برگزار کرده است.این است ترجمهء عبارت طبری:

«سپس بهرام در پایان دوران فرمانروایی خود برای شکار به ماه‌[11] رفت و روزی برای صید برنشست و به گورخری باز خورد و در طلب او بکوشید و در چاهی فرو افتاد و غرق شد.این خبر به مادرش رسید و با خواستهء بسیار بر سر آن چاه آمد و در نزدیکی آن اقامت گزید و بفرمود تا هرکه بهرام را از آن چاه بیرون آورد آن مالها از آن وی باشد.از آن چاه‌ گل و لای بسیار بیرون آوردند تا جایی که از آن توده‌های بزرگ برآمد اما به لاشهء بهرام دسترس نیافتند.»[12]

*ابو علی بلعمی در ترجمهء خود بعضی جزئیات به متن طبری افزوده و آن را دقیق‌تر کرده است:

«بهرام اندر ملک بیست و سه سال ببود،پس روزی به صید بیرون‌ شد و اسپ از پس گوری همی تاخت،تا بر راه به چاهی آمد با زمین‌ هموار،چنان‌که چاه بیابانیان نه او دیدند و نه اسپ.چون اسپ بر سر چاه رسید،اسپ را پای به چاه فرو شد و بهرام از اسپ جدا شد و به چاه‌ اندر افتاد،و کس بدان چاه فرو نیارست شدن از بزرگی،و بهرام آن‌جا بمرد و مادرش را خبر بردند.بر سر چاه آمد و آن‌جا بنشست با خروارها

خواسته که او را از چاه برکشد و در گور کند.چهل روز بر سر چاه‌ نشسته بود تا هرچه در چاه آب بود برکشیدند و بهرام را نیافتند.پس‌ مادرش ستوه شد و از آن‌جا بازگشت.»[13]

*مسعودی در مورج الذهب پادشاهی بهرام و مرگ او را به کوتاهی یاد می‌کند:

«پس بعد از او(-یزدگرد بزه‌گر)بهرام یزدگرد به شاهی نشست و او بهرام گورست.دوران پادشاهیش بیست و سه سال بود و بیست سال‌ داشت که پادشاه شد[14]و در یکی از روزها که به شکار رفته بود او و اسپش در لای فرو رفتند و مردم ایران بر او زاری کردند چون عدل عام و احسان شامل داشت و بر مردم مهربان بود و کارها در روزگار او استقامت داشت.»[15]

*ثعالبی(یا به قولی مرغنی)در غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم این مطلب را از قول طبری نقل می‌کند.با این حال قول او دارای جزئیات بیشتری است:

«بهرام،بنا به قول طبری به قصد شکار عزم ماه الکوفه کرد.روزی‌ بر اسپ برآمده گوری را دنبال نمود.پس از طیّ مسافت بسیار در چاهی‌ عمیق افتاد که در آن فرو رفته ناپدید شد.مادرش با مردم بسیار به دهانهء چاه رفتند.شناگران و مقنیّان تمام آب و لجن و لای آن را به نحوی بیرون‌ کشیدند که تلال بلند از آن بر گرد چاه ایجاد گردید،ولی موفق به یافتن‌ جسد بهرام نشدند.همین‌که امید یافتن او به یأس مبدّل شد،خلق چنان‌ آشفته و مغموم شدند که گویی نظیر آن حالت را در سوگ هیچ یک از اسلاف او حس نکرده بودند.هم غم مرگش را داشتند و هم غم از دست‌ دادن چنین سلطانی را،و شدیدا بر دوران خوش و عملیات برجسته و رعیّت دوستیش افسوس همی خوردند و مدّتی در تمام ایالات به تشکیل‌ مجالس عزاداری و سوگواری مشغول بودند.»[16]

*ابو حنیفهء دینوری در اخبار الطّوال جزئیات دیگری بر این داستان می‌افزاید:

«چون بیست و سه سال از جهانداری او برآمد روزی به قصد شکار بیرون رفت.دسته‌ای از گورخرهای وحشی نظر او را جلب نمود.برای‌ دست یافتن‌[به‌]آنها اسب پیش تاخت.حیوان او را به باتلاق وسیعی‌ برد که در آن‌جا فرو رفت و غرق شد.مادرش چون از این ماجرا آگاه شد به سوی آن باتلاق رفت و دستور داد تا برای جستجوی او همه جای

باتلاق را پژوهش کنند.تپه‌هایی از شن و ریگ برآوردند ولی بهرام را نیافتند.گویند آن نقطه در موضعی است که به اسم مادر بهرام‌[به‌] «دای مرج»معروف است زیرا«دای»به زبان فارسی به معنی مادر است و«مرج»مرغزار را گویند،و این داستان در میان مردم آن سرزمین‌ مشهورست و به گفتهء آنان در آن‌جا سوراخی است که به آبهای راکدی‌ که ژرفای آن معلوم نیست منتهی می‌گردد و در همان نزدیکیها بیشه‌زارها و باتلاقهایی وجود دارد.»[17]

*یعقوبی در تاریخ خود داستان سرگذشت بهرام را بسیار مبهم و مختصر بیان‌ می‌کند:

«سپس روزی به شکار رفت و در پی گوری تاخت تا اسب او را در باتلاقی انداخت و پس از نوزده سال‌[18]پادشاهی جان سپرد.»[19]

*از مراجع فارسی در زین الاخبار گردیزی نیز مرگ بهرام در چند کلمه توضیح داده‌ شده است:

«و چون شست و سه سال از پادشاهی او گذشت روزی در شکار از پی صیدی می‌تاخت،ناگاه در چاهی افتاد و هلاک شد.»[20]

*امیر خسرو دهلوی در مثنوی هشت بهشت که به تقلید از هفت‌پیکر نظامی سروده، انجام کار بهرام را چنین آورده است که روزی در پی گوری اسب می‌تاخت.چاهی‌ ژرف در سر راه وی پیش آمد که شهریار آن را ندید.گور پویان به سوی چاه آمد و در چاه‌ فرو رفت و بهرام نیز از پی او به چاه افتاد و بازش نشان نیافتند.خسرو سپس توضیح‌ می‌دهد که آن چاه نه چاه بلکه غاری بود که پایان نداشت و از چپ و راست دهانهء غارهای کهن دیگر بر آن باز می‌شد.[21]

اکنون به تحلیل آنچه تاکنون یاد شد بپردازیم:

روایت فردوسی دربارهء درگذشت بهرام به مرگ طبیعی و بر روی دیبای زربفت در خوابگاه خویش،کاملا یگانه و منحصر به خود اوست.

باقی روایتها همگی در یک نکته اشتراک دارند و آن به چاه افتادن،غرق شدن،در باتلاق فرو رفتن و در هر صورت ناپدید شدن بهرام و به دست نیامدن لاشهء اوست.اما پس‌ از این نقطهء اشتراک باز در میان آنها اختلاف وجود دارد:

به روایت نظامی بهرام در آب یا در باتلاق فرو نرفته و در حقیقت بلایی به سر او نیامده‌ و گرفتار حادثه‌ای نشده است.حتی وقتی خاصان شاه از راه می‌رسند و خدمتگاران

اندک سال او را رنجه می‌دارند تا حقیقت مطلب را باز گویند،آوازی از غار برمی‌آید،و دودی برمی‌خیزد و آن آواز به خاصان بهرام ندا می‌کند که شاه را در غار کارست و شما به جای خود بازگردید.بدین ترتیب ناپدید شدن بهرام به عاملی ماوراء طبیعی نسبت‌ می‌دهد و مرگ او را نه مرگ که ورود ارادی به عالمی دیگر قلمداد می‌کند.در همین‌ روایت نظامی به صراحت گوید که به فرمان مادر بهرام خاک را کندند تا به آب رسید و از بهرام نشانی نیافتند.

امیر خسرو خواسته است روایت نظامی را با آنچه دربارهء به چاه افتادن و غرقه شدن‌ بهرام در افواه شهرت داشته تلفیق کند،و در هر حال چیزی جز آنچه نظامی گفته است‌ بیاورد.از این روی افتادن بهرام در چاه را با ناپدید شدن وی در غار به هم می‌آمیزد و چاه‌ را مدخل غاری کهن وانمود می‌کند که از چپ و راست غارهای بی‌بن دیگر بدان‌ می‌پیوسته‌اند.بدیهی است که گفتهء امیر خسرو از هرگونه اصالتی خالی و در حقیقت‌ به هم پیوستن دو روایتی است که پیش از وی نقل شده بوده است.

سومین دسته روایتها که حکایت از فرو رفتن و ناپدید شدن بهرام در یک محیط مادی‌ (آب یا باتلاق)می‌کند و اکثریت نیز با آنهاست،باز به دو قسمت غرقه شدن بهرام در آب و فرو رفتن وی در لای و لجن باتلاق منقسم می‌شوند:طبری،و ثعالبی که قول او را با تفصیل بیشتری نقل می‌کند،جزء دسته اول،و مسعودی و یعقوبی جزء گروه دومند.باز ابو حنیفهء دینوری کوشیده است تا این دو روایت آخری را در یکدیگر بیامیزد.به گفتهء او اسب بهرام او را به باتلاق وسیعی برد و در آن‌جا غرق شد.اما بعد گوید به گفتهء مردم‌ «دای مرج»در آن‌جا سوراخی است که«به آبهای راکدی که ژرفای آن معلوم نیست‌ می‌پیوندند.»با این حساب بهرام نخست در باتلاق فرو می‌رود و سپس«در آبهای راکدی‌ که ژرفای آن معلوم نیست»غرق می‌شود و جسد او به دست نمی‌آید.

این محل غرق یا ناپدید شدن بهرام کجاست؟نظامی از آن سخنی نمی‌گوید.فقط می‌گوید آن زمینها را که مادر بهرام رخنه رخنه کرده بود هنوز به همان صورت باقی‌ است.البته توقعی نیز از نظامی نباید داشت چون او شاعر داستانسراست نه مورّخ. خوشبختانه دو نشانی دیگر دز آثار سایر مورخان یافت می‌شود.یکی گفتهء ثعالبی است: بهرام…به قصد شکار عزم ماه الکوفه کرد.وی گرچه این مطلب را از قول طبری نقل‌ می‌کند اما در طبری فقط«ماه»آمده است و این کلمه در کتابهای جغرافیا مفید معنی‌ دقیقی نیست چه در آن منابع ماه کوفه،ماه بصره و ماه نهاوند داریم.اما به گفتهء ثعالبی‌ این نقطه«ماه الکوفه»بوده است.این نقطه بنا به نوشتهء«سرزمینهای خلافت شرقی»

همان شهر دینورست که امروز اثری از آن باقی نیست.دینور در حدود 25 میلی(40 کیلومتری)مغرب کنگاور و 60 میلی(96 کیلومتری)جنوب صحنه واقع شده بوده و ظاهرا باید پس از یورش تیمور در قرن هشتم به کلی ویران شده و اثری از آن بر جای‌ نمانده باشد.[22]

قرینهء دوم،گفتهء ابو حنیفه دینوری است که گوید جایگاه غرق بهرام در موضعی است‌ که به اسم مادر بهرام‌[به‌]دای مرج معروف است و سپس وجه اشتقاق این کلمه را به دست می‌دهد:دای به زبان فارسی به معنی مادرست و مرج مرغزار را گویند.آنگاه‌ تصریح می‌کند که«این داستان در میان مردم آن سرزمین مشهورست.»

در لغت‌نامهء دهخدا دو نقطه بدین نام،یا نامی شبیه بدان یاد شده است:یکی دای‌ مرج که در وصف آن گوید:نام موضعی بوده است ظاهرا میان همدان و کاشان و آن‌جا مصاف افتاده است میان سلطان مسعود سلجوقی و المسترشد باللّه خلیفهء عباسی،و مسترشد گرفتار لشکریان مسعود گشته و به مراغه افتاده و در این شهر به دست گروهی از ملاحده کشته شده است.(به نقل از مجمل التواریخ و القصص/453)

نقطهء دیگر«دای مرگ»نام دارد:نام موضعی میان همدان و کرمانشاه،و بدین‌ موضع جنگی افتاده است میان جلال الدین بن یونس وزیر الناصر الدین اللّه خلیفهء عباسی‌ و سلطان طغرل سلجوقی در 583 هجری.(به نقل از اخبار الدولة السلجوقیه/177)

نکتهء جالب توجه این است که در لغت‌نامه مطالب مربوط به دای مرج با قید «ظاهرا»نقل شده اما در مورد نقل مطلب مربوط به دای مرگ اظهار تردید نشده است. به نظر این ضعیف،این دای مرج و دای مرگ یکی است و محل آن نیز در نزدیکی دینور، یعنی درست در راه فعلی میان همدان و کرمانشاهان است.

بنابراین روایت مربوط به غرق یا ناپدید شدن بهرام گور درست باشد باید این‌ حادثه در محلی میان همدان و کرمانشاهان،در حوالی دینور اتفاق افتاده باشد.[23]

*** اینک به ارزیابی مدارکی که تاکنون ارائه شده است بپردازیم.در این مورد نیز باید نخست به روایت فردوسی توجه کرد:

تاکنون برطبق مدارک متقّن به اثبات رسیده است که فردوسی در نظم روایتهای‌ شاهنامه امانت کامل را رعایت کرده و تا آن حد در این کار دقت به خرج داده است که‌ گاه شگفت‌انگیز می‌نماید.متن پهلوی بعضی نامه‌ها که در شاهنامه آمده و نیز بعضی‌ داستانها(مانند یادگار زریران و کارنامهء اردشیر بابکان)به پهلوی در دست است و

خوانندهء کنجکاو در تطبیق این متون با مندرجات شاهنامه از تطبیق آن دو،و امانت‌ بی‌نظیر فردوسی به اعجاب می‌آید.بنابراین می‌توان گفت که استاد طوس در نقل‌ روایت خویش کاملا جانب امانت را رعایت کرده آنچه را که در مآخذ وی بوده‌ به درستی به نظم آورده است.مهمترین منبع فردوسی،خاصه در قسمت مربوط به تاریخ‌ ساسانیان کتاب معروف خدای‌نامه است.و آن«نام تاریخی از سلاطین ایران بود که در زمان یزدگرد سوم تألیف شده است»(تاریخ ایران باستان:3/2542)و بعدها مأخذ شاهنامهء فردوسی گردید(فرهنگ ایران باستان:36؛یشت‌ها:208).این کتاب به زبان‌ عربی ترجمه شد(ابن الندیم)و مترجم آن ابن مقفع بود که آن را سیر الملوک نام داده‌ است(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).»[24]

گذشته از آن‌که خدای‌نامه سندی رسمی و متقن بوده،از دوران پادشاهی بهرام گور تا زمان تالیف آن بیش از دو قرن نمی‌گذشته است و با توجه به امانت فردوسی و اعتبار و اصالت منبع وی تا دلیلی محکم در دست نباشد،ردّ گفته‌های او بسیار دشوارست.با این حال قرینهء حکم دیگری گفته‌های فردوسی را تأئید می‌کند و آن تاریخ حمزهء اصفهانی است.وی که در نیمهء دوم قرن سوم و آغاز قرن چهارم هجری می‌زیسته و مردی بسیار دقیق و موشکاف بوده در تاریخ خود ترجمهء حالی بسیار مختصر از بهرام گور آورده است و در پایان آن چنین می‌نویسد:

«در ناوس(تابوت سنگی)بهرام به فرمان وی نوشتند:«چون در زمین نیرو یافتیم آثاری پسندیده از خود به جا گذاشتیم،اما بهرهء ما همین‌ تنگنا بود و ما سکوت در آن‌[را]به یقین می‌دانستیم.»[25]

بنا بدین روایت بهرام می‌بایست دخمه و گوری داشته باشد تا بر تابوت وی- به فرمان او-چنین بنویسند و این روایت دقیقا با آنچه فردوسی در شاهنامه آورده‌ تطبیق می‌کند.

روایت مهم دیگر،گفتار نظامی در هفت‌پیکرست.نظامی خود در آغاز کتاب‌ دربارهء مدارک و منابع خود چنین گوید:

باز جُستم ز نامه‌های مهان‌ که پراکنده بود گرد جهان‌ زان سخنها که تازی است و دری‌ در سواد بخاری و طبری‌ وز دگر نسخه‌ها پراکنده‌ هر دُری در دفینی آکنده‌ هر ورق کاوفتاد در دستم‌ همه را در خریطه‌ای بستم

چون از آن جمله در سواد قلم‌ گشت سرجمله‌ام گزیده بهم‌ گفتمش گفتنی که بپسندند نه که خود زیرکان بر او خندند[26]

و در دنبال این گفتار می‌گوید که مقصود اصلی وی از سرودن داستان بهرام به نظم‌ آوردن هفت داستانی بوده است که عروسان بهرام برای او باز می‌گویند.[27]اما خود در همان جا اعتراف کرده است که پیش از او فردوسی تاریخ شهر یاران را به درستی نظم‌ داده است:

هر چه تاریخ شهر یاران بود در یکی نامه اختیار آن بود چابک‌اندیشه‌ای رسیده نخست‌ همه را نظم داده بود درست‌ مانده زان لعل ریزه لختی گرد هر یکی زان قراضه چیزی کرد[28]

در همین مقاله باید یادآوری کرد که آثار نظامی،خاصه خسرو و شیرین و هفت‌ پیکر او در غرب ایران و بویژه در کرمانشاه و کردستان شهرتی تام دارد و خاص و عام‌ مضمون داستانهای او را می‌دانند و بسیاری از مردم قسمتهای مهمی از این دو داستان را از بردارند.در روزگار ما برای توجیه این مطلب چنین می‌گویند(و بنده این نکته را از زبان مردم آن سامان شنیده است)که به علت وجود کوه بیستون و مجسمهء خسرو پرویز و شبدیز در طاق بستان و افسانهء بریدن فرهاد کوه بیستون را به عشق شیرین،و خلاصه‌ وجود آثار تاریخی مربوط به این داستانها مردم محل بدانها روی آورده و خواندن آنها را مورد توجه قرار داده‌اند.اما به گمان نویسندهء این سطور قضیه کاملا به عکس است.یعنی‌ به علت شهرت قدیمی افسانه‌های خسرو و شیرین و بهرام گور در غرب ایران بوده که توجه‌ مردم به داستانهای نظامی جلب شده است،همان‌گونه که سبب جاویدان ماندن‌ شاهنامه و اقبال بی‌نظیر مردم ایران به داستانهای آن-گذشته از نبوغ و هنر بی‌مانند استاد طوس که بی‌شک در این اقبال سهمی داشته-آن بوده که مردم،هزاران سال‌ پیش از فردوسی این داستانها را می‌دانسته و سینه‌به‌سینه برای یکدیگر نقل می‌کرده و بدانها به عنوان میراث فرهنگی خویش عشق می‌ورزیده‌اند.خود فردوسی در شاهنامه در این باب گوید:

یکی نامه دیدم پر از داستان‌ پسندیده از دفتر راستان‌ فسانهء کهن بود و منثور بود طبایع ز پیوند او دور بود گذشته بر او سالیان دو هزار گرایدون که برتر نیاید شمار.[29]

بدین ترتیب شاعر در دوران نظم شاهنامه(365-400 هـ.ق.)تصریح می‌کند که اگر بر این داستانها بیش از دو هزار سال نگذشته باشد کمتر نگذشته است و یکی از

اسرار محبوبیت فوق العادهء همین حسن انتخاب فردوسی در گزینش داستانهایی‌ است که مردم آنها را در طی هزاره‌ها در گنجینهء حافظهء خود نگاهداری کرده بوده‌اند.

مقصود از این مقدمات مفصل این است که آنچه نظامی دربارهء درگذشت بهرام گور یاد می‌کند،اگر هم مدرک کتبی داشته باشد(که شاعر به ابهام از آن سخن می‌گوید) باز از روی روایات شفاهی و آنچه بر زبان مردم جاری بوده گردآوری شده است.این‌ مطلب در مورد گفتهء طبری و پیروان او نیز صدق می‌کند زیرا اگرچه طبری مورخی‌ سخت دقیق و امین است و خود به علت تربیت دینی و سختگیری و دقتی که در گردآوری احادیث و روایتهای دینی داشته در آنچه گردآورده تصرفی نکرده است،اما سراسر تاریخ او،درست مانند تفسیرش پر از روایتهای اشخاص است و مؤلف سلسلهء سند روایتهای خویش را در تمام فصول و ابواب یاد می‌کند و خلاصه در تدوین تاریخ خود همان روشی را به کار می‌برد که در گردآوری و تدوین احادیث و مدارک دینی معمول‌ به علمای عصر بوده است.بنابراین،ظاهرا و بنابر قراین و امارات موجود گفتهء او هم به‌ روایتهای شفاهی محلی باز می‌گردد.

گمان می‌رود که با توجه بدانچه تاکنون مذکور افتاد،زیاده حاجتی به ارزیابی‌ دیگر مورخان عربی‌نویس که کم‌وبیش از روش طبری پیروی کرده‌اند نباشد.با این‌ حال فرو گذاشتن یک نکته را روی نیست و آن این است:

در میان تمام روایتهای که مذکور افتاد،دو روایت بسیار کوتاه(از آن مسعودی و یعقوبی)و یک روایتا نسبة مفصل‌تر(از آن ابو حنیفهء دینوری)حاکی از فرو رفتن بهرام‌ در باتلاق و ناپدید شدن اوست.چنان‌که می‌دانیم هیچ یک از این کتابها در ایران چنان‌ شهرت عامی نداشته‌اند که مردم اعم از عارف و عامی گفتهء ایشان را دهان به دهان و سینه‌ به سینه باز گویند،بلکه خواص و اهل علم نیز،جز در قرون بسیار متأخر،بدان منابع‌ دسترسی نداشته‌اند.بنابراین چگونه گفتهء ایشان چنین شهرتی یافته است؟

حقیقت آن است که در این مقام نیز به بنده باید قضیه را وارونه تصور کرد:ابو حنیفه و مسعودی و یعقوبی گفتهء خود را از آنچه در بین مردم،خاصه بومیان غرب ایران‌ شهرت داشته گرفته‌اند،و این روایتها همچنان در میان مردم دوام داشته تا سینه‌به‌سینه به‌ مؤلفان کتابهای فارسی و تاریخ دبستانی پنجاه و چند سال قبل رسیده و در آنها منعکس‌ شده است.

*** در پایان این بحث،جای آن است که سؤالی دیگر مطرح شود:با وجود شهرت

بی‌مانند شاهنامهء فردوسی،و با استقبال دائمی که مردم ایران از حماسهء کوه‌پیکر استاد طوس کرده‌اند و می‌کنند و با آن‌که داستانهای شاهنامه،پیش و پس از تدوین و به نظم‌ آمدن آن به همت بزرگ استاد خراسان همواره در محافل و مجالس خوانده و باز گفته‌ می‌شده،چگونه است که روایت شاهنامه دربارهء مرگ بهرام گور،حتی در نظر خواص، به طاق نسیان نهاده شده و روایتی دیگر که در منابعی به مراتب ناشناخته‌تر از شاهنامه‌ آمده چنین شهرت یافته است؟و آیا این واقعیّت با آنچه دربارهء قبول عام شاهنامه از سوی‌ مردم مذکور افتاد منافات ندارد؟

در جواب این پرسش باید گفت که سنّت جاری در مجالس نقّالی و شاهنامه‌خوانی‌ این است که قصه‌خوانان داستانهای شاهنامه را تا پایان داستان رستم و اسفندیار بیش‌ نقل نمی‌کنند و به‌ندرت تا صحنهء کشته شدن رستم پیش می‌روند.

پس از مرگ رستم در شاهنامه داستان فرمانروایی بهمن و فرزندان او،و سپس قصهء اسکندر به ترتیبی که با واقعیات تاریخی منطبق نیست و گفتگو در آن به فرصتی دیگر نیاز دارد یاد شده است.پس از آن فصلی کوتاه در باب اشکانیان آمده و سرانجام شاهنامه‌ وارد قسمت تاریخی خود،شرح فرمانروایی ساسانیان،می‌شود.

داستان اسکندر،به احتمال قوی از عصر صفوی و اوج گرفتن تبلیغ مذهبی در مجامع‌ از روی متنی دیگر معروف به اسکندرنامهء منوچهر حکیم در قهوه‌خانه‌ها گفته می‌شده‌ است.اما این اسکندرنامه،و داستان این اسکندر،بجز چند صفحهء نخستین آن بکلی‌ مجعول و ظاهرا برساخته از روی رموز حمزه است و هیچ ربطی با شاهنامه و اسکندر نامه‌های دیگر ندارد.اما قسمت مربوط به ساسانیان،و حتی بخشهای افسانه‌آمیز آن‌ (مانند داستان کرم هفتواد)هیچ‌وقت در قهوه‌خانه‌ها گفته نمی‌شده و تا آن‌جا که‌ نویسندهء این سطور تحقیق کرده است نه تنها هیچ‌یک از نقالان این قسمت را برای مردم‌ باز نگفته‌اند،بلکه اغلب خود نیز این بخش را مطالعه نکرده و از استاد خویش فرا نگرفته‌اند.[30]

شاید آن عبارت معروفی که در مقام کاستن قدر زحمت فردوسی به محمود غزنوی‌ نسبت داده شده است که:«شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم و…»کاشف از این حقیقت باشد که حتی در روزگار فردوسی نیز با گفتن روایات ملی با انجام‌ سرگذشت رستم پایان می‌یافته و این سخن-اگر انتساب آن به محمود درست باشد- با اطلاع از رسم جاری قصه‌خوانان(یا به قول بیهقی محدّثان)بر زبان وی جاری شده‌ است.در هر صورت ناآگاهی مردم از داستان بهرام همان اندازه است که از داستان

اردشیر و شاپور و یزدگرد و قباد و انوشیروان و هرمز و خسرو پرویز…در این میان تنها بعضی روایتهای محلّی مختصر،به مناسبتهای تاریخی یا جغرافیایی در حفظ مردم محل‌ باقی می‌مانده و رفته رفته شهرت می‌یافته است.[31]

*** شاید بهرام گور آخرین پادشاه ساسانی است که به مناسبت داشتن صفات و خصلتهای فوق العاده،از قلمرو تاریخ وارد عرصهء افسانه شده است.آنچه تاکنون گفته‌ آمد دربارهء مرگ او بود.اما زندگی پرحادثه‌اش نیز بدان می‌ارزد که مروری تازه در آن‌ صورت گیرد.

شهرت بهرام و نیز تشابه لفظی گور(گورخر)و گور(قبر)که البته اهل ادب می‌دانند اولی با یای مجهول و دومی با یای معروف است موجب انگیختن مضامین زیبا در شعر فارسی شده است.اما در این گفتار مجال یاد کردن آنها نیست و فقط چند بیت معدود که مستقیما به«گور بهرام گور»مربوط می‌شود اشاره می‌کنیم:

شیخ اجل سعدی در گلستان آورده است:

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهترست؟گفت آن‌که را سخاوت‌ است به شجاعت حاجت نیست…

نبشته است بر گور بهرام گور که دست کرم به ز بازوی زور[32]

آنچه سعدی در این مقام آورده بی‌رابطه با سخنی که از بهرام در تاریخ حمزه نقل‌ شده است نیست.

خواجه حافظ راست:

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش‌[33]

کریستن سن در کتاب خود«ایران در زمان ساسانیان»در مقام بحث از بهرام گور به‌ این رباعی منسوب به خیام اشاره کرده است:

آن قصر که جمشید در او جام گرفت‌ آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت‌ بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت‌[34]

نیز تا آن‌جا که بنده دیده است وی تنها مؤلفی است که به اختلاف روایتها در مرگ‌ بهرام برخورده و با اختصار تمام بدان اشاره کرده است.منتهی وی به سلیقهء محققان‌ فرنگ،شایعهء ناپدید شدن بهرام را چنین توجیه می‌کند:

«ممکن است که مرگ شاه پیروز(پسر یزدگرد و نوادهء بهرام)در خندق‌[35]در پدید آمدن این افسانه(یعنی ناپدید شدن بهرام گور)مؤثر

باشد و این مطلب بر اثر تداعی معانی قابل توجیه باشد.»[36]

به نظر بنده این داوری دارای اعتبار چندانی نیست و کمتر ممکن است که کشته‌ شدن نواده‌ای بسیار ناشناخته‌تر از نیای خویش در میدان جنگ به علت فرو رفتن در گودالی که روی آن را با خس فرو پوشانیده‌اند الهام‌بخش پدید آمدن افسانهء ناپدید شدن‌ بهرام در غار یا چاه آب یا باتلاق باشد.

واپسین سخن این‌که اگرچه از شعرهای سعدی و خیام چنین برمی‌آید که بهرام را گوری بوده است و از بیت خواجه خلاف آن استنباط می‌شود،اما تمام آنها از مقولهء الهام‌ و مضمون‌سازی شاعرانه است و از نظر تاریخی نمی‌توان بدانها استناد کرد.

استراسبورگ،شنبه 13 آذرماه 1361 چهارم نوامبر 1982

[1] کتاب سوّم ابتدایی،از طرف وزارت معارف طبع و نشر شده،طهران 1308-ص 198

[2] تاریخ ایران،برای تدریس در سال پنجم و ششم ابتدایی،چاپ اول،طهران 1309،مطبعهء روشنایی- ص 29.در ضمن تاریخ وفات یا ناپدید شدن بهرام در دایرة المعارف فارسی و لغت‌نامه و فرهنگ معین(در دو مأخذ اخیر به نقل از دایرة المعارف فارسی)سال 438 میلادی یاد شده است.

[3] -فردوسی،شاهنامه،چاپ اتحاد شوروی،7/447

[4] همان مأخذ:7/451

[5] همان مأخذ:7/452-453

[6] یکران و نوند(به فتح اول و دوم)هر دو به معنی اسب تیزتک است.

[7] وشاق به ضم یا کسر اول کلمه‌ای است ترکی،به معنی غلام و نوکر و از شعر نظامی برمی‌آید که این کلمه‌ به غلامان خردسال و گاه نابالغ اطلاق می‌شده است.

غارست.

[8] کیخسرو در غار پنهان شد.از این جهت شاعر گنج وجود بهرام را به کیخسرو مانند کرده است.(توضیح‌ شادرو

[9] کریچه(به ضم اول)خانهء کوچکی است که از نی و چوب بر کنار کشتزار سازند و این‌جا مراد ه

[10] نظامی،هفت‌پیکر،تصحیح مرحوم وحید دستگردی،چاپ دوم،تهران 1334-ص 52-349

[11] مراد از این«ماه»آبادیی نزدی کوفه است و این مطلب در روایتی دیگر تصریح شده است.

[12] ابی جعفر بن جریر الطبری،تاریخ الرسل و الملوک،به اهتمام دو خویه،سری اول،لندن 1964: 2/865

[13] تاریخ بلعمی تصحیح شادروان ملک الشعراء بهار به اهتمام مرحوم پروین گنابادی،تهران 1341، ص،950

[14] به حساب مسعودی بهرام باید در 43 سالگی درگذشته باشد،و حال آن‌که باقی مورخان سن او را در و

[15] -مسعودی،مروج الذهب و معادن الجوهر،به تصحیح شارل پلا،بیروت،1977،2/3-302

[16] شاهنامهء ثعالبی،ترجمهء محمود هدایت،تهران 1328،ص 272

[17] ابو حنیفهء دینوری،اخبار الطوال،ترجمهء شادروان صادق نشأت،تهران 1346،ص 2-61

[18] مدت پادشاهی بهرام را بیشتر مورخان بیست و سه سال نوشته‌اند با این حال گویا اندکی کمتر از نوزده سال‌ بوده اس

[19] یعقوبی،تاریخ یعقوبی،ترجمهء دکتر محمد ابراهیم آیتی،تهران 1362،ص 200

[20] عبد الحی بن ضحاک گردیزی،زین الاخبار،به اهتمام عبد الحی حبیبی،تهران 1347،ص

[21] هشت بهشت و هفت‌پیکر رسالهء نویسندهء این سطور به مناسبت کنگرهء بین المللی هفتصدمین سالگرد ولادت امیر خسرو،و از انتشارات مجلهء هنر و مردم،تهران 1355-ص 66

[22] برای کسب اطلاع بیشتر دربارهء دینور رجوع شود به:لسترنج،سرزمینهای خلافت شرقی،ترجمهء محمود عرفان،تهران 1337:204-205

[23] در روزگار جوانی وقتی سفری بیست روزه به کرمانشاهان اتفاق افتاد و در طی آن همراه تنی چند از دوستان‌ برای تفریح به محلی در چند فرسخی شهر رفتیم.آن جایگاه را خدرزنده( Khidirzindih )می‌خواندند و در توضیح آن‌ می‌گفتند که مقصود«خضر زنده»است.ناحیه‌ای بود که بسیار سرسبز و باطراوت و سبزی آن را به حضرت خضر پیغمبر نسبت می‌دادند.آب این ناحیه از چشمه‌ای بسیار بزرگ تأمین می‌شد که در مخرج آن گودالی وسیع و عمیق با ماهیان‌ بسیار وجود داشت.مردم محل می‌گفتند هیچ کس عمق این گودال را نمی‌داند و تاکنون بسیار کسان برای رسیدن به‌ تک آن تلاش کرده و توفیقی نیافته‌اند.مردم ماهیهای آن آب را نیز نمی‌گرفتند و این کار را موجب گناه و از میان رفتن‌ برکت زندگی می‌دانستند.چون سالها از آن روزگار گذشته و اکنون به مراجع دقیق و مردم دسترس ندارم،حتی‌ فاصلهء تقریبی آن از کرمانشاهان و نیز موضع آن ناحیه را به خاطر ندارم.در لغت‌نامه نیز چنین نامی نیامده است.اما دربارهء دهی به نام خدرآباد چنین توضیح داده شده است:

خدرآباد:دهی است از دهستان دینور،بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان،واقع در بیست و پنج هزار گزی شمال‌ باختری صحنه و یک هزار گزی باختر شوسهء کرمانشاه به سنقر.این ناحیه در دامنهء کوه واقع و هوایش سرد و دارای 75 تن سکنه می‌باشد که کردی و فارسی‌زبانند.آب آن رودخانهء کرتویچ است.اهالی آن به کشاورزی گذران می‌کنند و محصولاتش،غلات و حبوبات و توتون می‌باشد(به نقل از جلد پنجم فرهنگ جغرافیایی ایران).به قرینه می‌توان‌ حدس زد که این ناحیه نیز با دای مرج و دای مرگ اگر یکی نباشد بسیار بدان نزدیک است.فقط تحقیق محلی است‌ که می‌تواند نشان دهد آیا روایت غرب و ناپدید شدن بهرام در این صفحات در افواه مردم جاری است یا نه.

[24] لغت‌نامه:خدای‌نامه

[25] حمزة بن حسن اصفهانی،تاریخ پیامبران و شاهان(سنی ملوک الارض و الانبیاء)،ترجمهء دکتر جعفر شعار، تهران 1346،ص 53

[26] نظامی،هفت‌پیکر،به تصحیح شادروان وحید دستگردی،چاپ دوم:17

[27] دیر این نامه را چو زندِ مجوس‌ جلوه زان داده‌ام به هفت عروس‌ تا عروسان چرخ اگر یک راه‌ یک عروسان من کنند نگاه‌ از هم آرایشی و همکاری‌ هر یکی را یکی کند یاری

ق

آخر از هفت خط که یار شود نقطه‌ای بر نشان کار شود

(همان مأخذ،همان صفحه)

[28] همان مأخذ:ص 16

[29] این بیتها را از حافظه نقل کرده‌ام و فعلا به نشان درست آن در شاهنامه دسترس ندارم،اما مطمئنم که اگر با متن اصلی اختلافی داشته باشد بسیار اندک است.

[30] نزدیک ده سال پیش یکی از همین قصه‌خوانان برای بنده گفت که یکی از امیران ارتش که به شاهنامه و داستانهای آن عشق می‌ورزید مرا به خانهء خود دعوت کرد و به مناسبتی از من درخواست که داستان بهرام گور را برای او به شیوهء قصه‌خوانان تقریر کنم،اما من در جواب او گفتم که هرگز این قسمت را نخوانده‌ام و قادر به گفتن آن نیستم.

[31] مانند داستان شیرین و فرهاد در غرب ایران.مثالی دیگر از این دست:حاجی پیرزاده در سفرنامهء خود در راه‌ بین آباده و شیراز به محلی می‌رسد که آن را کوشک زر خوانند و در شرح آن گوید:«زمین کوشک زر بسیار سبز و خرم‌ و چمنهای با خضارت و آب گوارا دارد و می‌گوید کوشک زر یکی از مقامهای هفت گنبد بهرام گور بوده که گنبد زرد در این موقع کوشک زر بوده…»(سفرنامهء حاجی پیرزاده،ج 1،انتشارات دانشگاه تهران،شمارهء 849،تهران‌ 1342،ص 19)

در لغت‌نامه دربارهء کوشک زر آمده است:دهی از دهستان شهر میان است که در بخش مرکزی شهرستان آباده‌ واقع است و 150 تن سکنه دارد.در نزدیکی این ده خرابه‌هایی از عهد ساسانیان وجود دارد.این ده را قصر زر نی‌ می‌گویند.(به نقل از فرهنگ جغرافیایی ایران،ج 7)

نیز پیرزاده در هنگام گفتگو از قریهء فراش‌بند نویسد:در اطراف و جلگهء فراش‌بند خیلی آثار آبادی و عمارت دیده‌ می‌شود و بعضی آثار گنبدها دیده شد که می‌گویند هفت گنبد بهرام همین گنبدها بوده است.(همان مأخذ:102)

سفرنامهء پیرزاده در حدود صد سال پیش از این نوشته شده است.استاد شادروان محمد تقی مصطفوی نیز در اقلیم‌ پارس(چاپ تهران 1343،از انتشارات انجمن آثار ملی)همین شایعه را تأیید کرده است:«در ابتدای دشت ویرانهء قعله‌هایی هست که به نام کوشک زر خوانده می‌شود و چنین شهرتی که این محل بقایای همان هفت گنبد معروف‌ بهرام گورست…»(ص 327)

بدیهی است که این روایات از قدیم در محل وجود داشته و بدانچه نظامی در هفت پیکر آورده است ارتباطی ندارد.

[32] -سعدی،گلستان،آخرین حکایت باب دوم در سیرت پادشاهان.

[33] دیوان حافظ،به اهتمام مرحومان محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی،ص 188،غزل شمارهء 278

[34]  Arthur Christensen,I”Iran sous les Sassanides,2 eme edition,Copenhague 1944,p.282

[35] شاهنامه،چاپ اتحاد شوروی:8/15-16

[36] کریستن سن،همان چاپ،همان صفحه.