برگزیدهها
شیخ ابو الحسن خرقانی از جوانمردان صوفیمشرب قرن چهارم و پنجم هجری و از مرشدان طریقت و طالبان حقیقت بوده است.در شرح حالش نوشتهاند که شیخ،خربنده (-خرکچی)بود،یعنی«مال»کرایه میداد و بار و مسافر با آنها حمل میکرد.از قول خود او نیز نقل کردهاند که از راه«خربندگی»به«خداشناسی»راه یافته است.
حکایت زیر در کتاب تذکرة الاولیاء تالیف شیخ فرید الدین عطار،دربارهء او آمده است:
نه،از تو،نه،از من
«نقل است که شبی نماز همیکرد.آوازی شنود که:«هان،بو الحسنو،خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟»شیخ گفت:«ای بار خدای، خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم،و از کرم تو میبینم،با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟»آواز آمد:«نه،از تو،از من.»
مناجات شیخ
«خداوندا،فردای قیامت بوقت آنکه نامهء اعمال هریکی بدست دهند و کردار هر یکی برایشان نمایند،چون نوبت به من آید و فرصت یابم،من دانم که چه جواب معقول گویم.»
پس در حال،به سرّش ندا آمد که«یا ابا الحسن،آنچه روز حشر خواهی گفتن،در این وقت بگو»،گفت:
«خداوندا،چون مرا در رحم مادر بیافریدی،در ظلمات عجزم بخوابانیدی،و چون در وجود آوردی،معدهء گرسنه را با من همراه کردی تا چون در وجود آمدم از گرسنگی میگریستم،و چون مرا در گهواره نهادندی،پنداشتم که فرج آمد،پس دست و پایم
ببستند و خسته کردند،و چون عاقل و سخنگوی شدم،گفتم بعد الیوم آسوده مانم،به معلّمم دادند،به چوب ادب دمار از روزگارم برآوردند و از وی ترسان میبودم،و چون از آن درگذشتم،شهوت بر من مسلّط کردی تا از تیزی شهوت به چیزی دیگر نمیپرداختم، و چون از بیم زنا و عقوبت فساد،زنی را در نکاح آوردم،فرزندانم در وجود آوردی و شفقت ایشان در درونم گماشته،و در غم خورش و لباس ایشان عمرم ضایع کردی،و چون از آن درگذشتم پیری و ضعف بر من گماشته و درد اعضا بر من نهادی،و چون از آن درگذشتم،گفتم مگر چون وفات من برسد بیاسایم،به دست ملک الموت مرا گرفتار کردی تا به تیغ بیدریع به صد سختی جان من قبض کرد،و چون از آن درگذشتم،در لحد تاریکم نهادی و در آن تاریکی و عاجزی دو شخص مکرم(کذا،؟منکرم)فرستادی که:«خدای تو کیست،و ملّت تو چیست؟»و چون از آن جواب برستم،از گورم بر انگیختی،و در اینوقت که حشر کردی در گرمای قیامت و جای حسرت و ندامت، نامهام به دست دادی که:اقرأ کتابک!خداوندا،کتاب من این است که گفتم.این همه مانع من بود از طاعت،و از برای چندین تعب و رنج شرط خدمت تو که خداوندی بجای نیاوردم،ترا از آمرزیدن و گناه عفو کردن مانع کیست؟»
ندا آمد که«ای ابو الحسن،ترا بیامرزیدم به فضل و کرم خود».
از سختان اوست:
خداپرستی حقیقی
گفت:الهی،چه بودی که دوزخ و بهشت نبودی تا پدید آمدی که خداپرست کیست.
بیماری غفلت
گفت:همه یک بیماری داریم؛چون بیماری یک بود،دارو یکی باشد.جمله بیماری غفلت داریم،بیائیت تا بیدار شویم.
در مرگ غریب
شیخ ابو الحسن به دعا خواسته بود که«خدایا،غربا را در خانقاه من مرگ مده،که ابو الحسن طاقت مرگ غریب ندارد،که آواز در دهند که:غریبی در خانقاه ابو الحسن گذشته شده است.»
*** (به تصویر صفحه مراجعه شود)«شیخ عالی»از عارفان و متصوفان بلندمرتبهء نیمهء اول
قرن هفتم هجری و از خلفای مشهور شیخ نجم الدین کبری است.زادگاهش«باخرز»از قرای خراسان است.رباعیات شورانگیز عارفانه و عاشقانهاش،در عالم شعر فارسی، موجب شهرت او گردیده است.
نقل است که شیخ سیف الدین باخرزی بر سر جنازهء درویشی حضور یافت.گفتند تا تلقین فرماید.پیش روی جنازه برآمد و گفت:
گر من گنه جمله جهان کردستم لطف تو امیدست که گیرد دستم گفتی که به وقت عجز دستت گیرم عاجزتر از این مخواه کاکنون هستم
** باخرزی-با خر،زی
نوشتهاند خواجه نصیر الدین طوسی در رباعی زیر او را هجو کرده است:
مفخر دهر شیخ باخرزی بالله ار تو به ارزنی ارزی با خردمند کی توانی زیست چون ترا گفتهاند:با خر،زی!
و سیف الدین باخرزی او را در این رباعی جواب گفته است:
برو ای دوست طاعتی میکن تا به کی فسق و معصیت ورزی؟ آخر عمر،با تو خواهم زیست چون مرا گفتهاند:با خر،زی!
** این رباعی نیز از اوست:
یار نو و غم کهن
با یار نو از غم کهن باید گفت با او به زبان او سخن باید گفت «لا تفعل و افعل»نکند چندین سود چون با عجمی،«کن و مکن»باید گفت
*** عین القضات همدانی(492 تا 525 ق)از بزرگان مشایخ صوفیه و از دانشمندان بنام است که در جوانی او را به کفر و دعوی الوهیت متهم ساختند و به قوای فقیهان زمان او را بردار کشیدند.
این دو رباعی از اوست:
لب بر لب من نهاد و…
دوش آن بت من دست در آغوشم کرد بگرفت و به قهر حلقه در گوشم کرد گفتم صنما ز عشق تو بخروشم لب بر لب من نهاد و خاموشم کرد
زلف بریده
زلف ارچه بریدهای،درازست هنوز با زهره و مشتری به رازست هنوز چوگان صفت و کمندسازست هنوز واندر سر او هزار نازست هنوز
*** چند بیت از سنائی،شاعر و عارف قرن ششم هجری
دریغا،کو مسلمانی؟
مسلمانان،مسلمانان،مسلمانی،مسلمانی از این آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی مسلمانی کنون اسمی است بر عرفی و عاداتی دریغا کو مسلمانی؟دریغا کو مسلمانی؟ فروشد آفتاب دین،برآمد روز بیدینان کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی… بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد ازیرا در چنان جانها فروناید مسلمانی…
*** یکی رباعی از ظهیر الدین فاریابی،شاعر معروف قرن ششم هجری
برگ شکایت
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم نه طاقت درد دل نهفتن دارم آگنده چو غنچه گشتم از غم،دریاب کز تنگدلی سر شکفتن دارم
*** یک رباعی از احمد غزّالی،فقیه و عارف نیمهء دوم قرن پنجم و اوایل قرن ششم
آن نیزببر
ای برده دلم به غمزه،جان نیز ببر چون شد دل و جان،نام و نشان نیز ببر گر هیچ اثر بماند از من به جهان تقصیر روا مدار،آن نیز ببر
*** از انوری،شاعر معروف قرن ششم هجری
در جامعهای که از قانون خبری نیست
روبهی میدوید در غم جان روبهی دیگرش بدید چنان گفت:خیرست،بازگوی خبر گفت:خرگیر میکند سلطان گفت:تو خر نهای،چه میترسی؟ گفت:آری،و لیک آدمیان میندانند و فرق مینکنند خر و روباهشان بود یکسان ز آن همیترسم ای برادر من که چو خر بر نهندمان پالان
خر و روباه میبشناسند اینت کون خران بیخبران
** همه سرگشتهاند
کهتر و مهتر و شریف و وضیع همه سرگشتهاند و رنجورند دوستان گر به دوستان نرسند اندرین روزگار معذورند
** وکیل مزور
حکایتی است به فضل استماع باید کرد بشرط آنکه نگیرید از این سخن آزار به روزگار ملکشه عرابیی حج رو مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار سؤال کرد که امسال عزم حج دارم مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار چو حلقهء در کعبه بگیرم از سر صدق برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد بلطف گفت شه او را که سیّدی بردار سپاس دار و بدان کاین دویست دینارست صدست زاد ترا و کرای و پای افزار صد دگر به خموشانه میدهم رشوت نه بهر من ز برای خدای را،زنهار که چون به کعبه رسی هیچ یاد من نکنی که از وکیل مزور تباه گردد کار
*** زن بمزدان
چگونه دزدان به این راز پی برده بودند که خلیفه و اعوان و انصارش،همه زن بمزدند؟ شادروان علی اکبر دهخدا،در مثنوی«در چنگ دزدان»به جنگ هیأت حاکمهء زمان خود رفته است؛به جنگ افراد عاجز و درمانده و بیکاره،ولی پرمدعایی که از انجام هر کار مثبتی عاجز بودهاند.دهخدا برای آنکه به دست دژخیمان استبداد و ارتجاع گرفتار نگردد،صحنهء وقوع حادثه را،بناچار،از تهران به بغداد،و زمان آن را به بیش از یکهزار و صد سال پیش برده،و بجای پادشاه وقت ایران،هارون الرشید خلیفهء عباسی(148 تا 193 ق)را قرار داده است.وی در انتخاب هارون الرشید نیز هشیارانه عمل کرده است،چه هارون الرشید همان خلیفهء عیاش خوشگذران عباسی است که به قتل عام خانوادهء شریف برمکیان فرمان داد و نسبت به علویان نیز دشمنی میورزید.
در چنگ دزدان
گفت با یاران خلیفه نیمشب خوشتر آن باشد که این بزم طرب
با همه آلات تا کشتی بریم از هوای دجله لختی برخوریم وز نسیم دجله تر سازیم مغز جملگی گفتند اینک قول نغز صبح نیشابور اگر جانپرورست شام دجله نیز با وی همسرست خاصه با خیل ندیمان حضور با سرود غانیانی رشک حور… سیرروی دجله را آراستند کشتی خاص خلیفه خواستند کشتی خاص خلیفه پو گرفت بر کران،اندر زمان پهلو گرفت با خلیفه،قوم خردان و کبار شاد بگرفتند در کشتی قرار… رودها با چنگها دمساز شد باده پیمودن ز نو آغاز شد چون بهم پیوست لحن سازها خاست از خنیاگران آوازها… گفتی از فرط غریو و هلهله هست در ارکان کشتی زلزله دجله میرقصید از شور و نشاط کف به لب،چونان که مجنون از خباط همچو پیل ژنده از هندوستان کره بود او یاد عهد باستان در گمان که میری از آزادگان هست در کشتی به پشت او روان کوروش است او سوی بابل رهسپار جمله مظلومانش اندر انتظار او«هزار»است و روان با کش و فش تا یمن را وارهاند از حبش ماهیان را پرتو شمع اندر آب گوئیا بر بوده بود از چشم خواب آشناور جمله پویان و نوان خیلخیل اندر پی کشتی روان… اندر آن هنگامهء شور و نشور گشت پیدا کشتی دیگر ز دور تودهء مظلم چو در ظلمات دیو یا چو در تاری درونان مکر و ریو بود کشتی،کشتی دریازنان در کف امواج بسپرده عنان سینهء دجله بجلدی میشکافت همچو تیری سوی اینان میشتافت چون نماند اندر میان بس فاصله خاست از کشتی دزدان هلهله آهنین قلاّب چندی را نخست زی جدار کشتی افکندند چست… چون ملخ ز آن پس به کشتی ریختند شور و غوغایی عجب انگیختند… رعدآسا،نعرهها برداشتند نعرهها از ابر بر بگذاشتند: کای شکمخواران بغداد خراب ماند بغداد این زمان ز آنسوی آب شرطهتان را اندر اینجا کار نیست حسبةتان را زین طرف بازار نیست نوک دشنه اندر اینجا حاکم است قاضی این خطّه حدّ صارم است گرنهزی مردن کشدتان اشتها کیسهها بیرون کنید و صرّهها
بیتعلل جامههاتان بر کنید بدرهها از آستین بیرون کنید یاره و انگشتری،طوق و کمر فلس و دینار و درم،زرّ و گهر گر ز مردن هستتان خوف و وجل العجل!ای بمزدان،العجل! پیش کز خونتان شود گردان رحی الوحی!ای زن بمزدان،الوحی! هست گر از مرگتان قصد فرار البدار ای زن بمزدان البدار «زن بمزدان»چون بسی تکرار شد حسّ لاغ اندر جحی بیدار شد خویش لرزان ساخت چون بیدی ز باد رفت و بر گوش خلیفه سر نهاد (و ان خلیفه،پای تا سر لخت و عور مرتعش چون برگ از باد ببور) گفت با او کای امیر مؤمنان گشت اکنون آشکارا و عیان که بود جاسوس،دزدان را،یقین در تمامی خانههای ما مکین گفت:چون دانی تو این؟گفتا:از آن کآگهند از سرّ ما و از عیان گرنهشان جاسوس بودی پیش ما باخبر از جمله کمّ و بیش ما آگهی کی داشتند در دجله،دزد ز آنکه ما هستمی یکسر زن بمزد؟ چون خلیفه زود شنید این لاغ گست زهر خندی بر لبانش نقش بست گفت:آری،زن بمزدانیم ما که زبون دست دزدانیم ما قاضی و صدر و وزیر،استاددار میرجیش و کاتب و سالار بار صاحب الشرطه،نقیب و محتسب صاحب حرس،آن کلان کلب کلب صاحب السرّ،میرحسبه،دجلهبان «شرم یکسو نه»،امیر مؤمنان گر نمیبودیم یکسر زن بمزد کی تسلط یافتی بر جمله دزد

