موش و گربهء مجلسی*
«بیتعصّب گرد و بیتقلید شو»
(عطّار)
ما معتقدیم که یک شرط آدمیّت و انسانیّت این است که باهم به سازگاری و وسعت صدر و بیآزاری و تسامح زیست کنیم.
بعضی معتقدند که دنیا،دنیای آکل و مأکول است و هنوز باید متّصل مانند سگ و گربه بجان یکدیگر بیفتیم و هر روزی جماعتی گربه باشند و دیگران موش.
عالم بزرگ شیعه ملاّ محمّد باقر مجلسی کتابی دارد که معرّف افکار این دسته است:«…نام نهاده میشود به موش و گربه،موش صوفی و گربهء طالب علم،و موسوم ساخت به جواهر العقول».
در عصر سلسلهء صفویّه تعصّب مذهبی در ایران اوج گرفت و گربهء متشرّع نسبت به هر دسته و جمعیّتی که زیر بار تحکّم او نمیرفت انواع سختگیری و تعذیب روا داشت و قتلهای فجیع فردی و دسته جمعی مرتکب شد که هر آدمیزادهای آنها را لکّهء ننگی بر دامن تاریخ ملت ایران میشمارد.عمدهء دشمنی دستهء گربهها در آن عصر به جانب موشان اهل تصوّف متوجّه بود.
موش صوفی هم مثل گربهء آخوند پیرو دین اسلام بود،فقط با این فرق که همّش مصروف صفای باطنش بود و با قدرت دنیایی و با سیاست سروکاری نداشت و با پیروان سایر ادیان و عقاید جنگ وجدل نمیکرد.گربهء ملاّ از مال وقف و مستمرّی (*)بنقل از مجلهء یغما،سال هشتم،شماره دوم(اردیبهشت 1334)،ص 49-55.گویی شادروان مجتبی مینوی برای تنّبه مردم روزگار ما این مقاله را در سی سال پیش نگاشته است!
دیوانی شکم میانباشت و گردن کلفت و هار میشد و به جان موشان بندهء خدا میافتاد. دولت هم برای استحکام سلطه و استیلای خود او را تقویت میکرد و از قلم و زبان او استفاده میکرد.حاصل این مجادلهها از میان رفتن ایمان واقعی و صفای اخلاقی مردم ایران بود.تصوّف رخت بربست ولی تدّین هم جایگزین نشد.محقّقین و مطّلعین سبب عمدهء انحطاط ملّت ایران همین امر را میشمارند.موضوع موش و گربهء مجلسی مباحثهء صوفی و متشرّع و غالبگشتن گربه و خوردن موش است،و از لحاظ این که آیینهء وقایع و حوادثی است که موجب مینمود.ناگاه از طرفی گربه درآمد… گربه گفت:این فقیر چند سال قبل گذارم به مدرسهای افتاد،در حجرهء طالب علمی موش میگرفتم،او را بسیار خوش آمد،مرا در دامن خود میگرفت و هر روز تعلیم میداد،و در بحث مهارت دارم،موش گفت:من نیز مدّتی در مدرسه بودم نهایت چند سال است که در بقعهای خدمت عابدی رفتهام،صوفی شدهام و در تصّوف مهارت تمام دارم و چلّه نشستهام و ریاضت کشیدهام،و از مباحثه عاجز نیستم».
موش صوفی صاحب ذوق است و شعر زیادی از حفظ دارد و از غزلهای خواجه حافظ و شیخ سعدی و دیگران شاهد میآورد،و گربه هم«از آنجا که حرمت شعر ثابت شده است»مانع شعر خواندن او نمیشود و حتّی در فالگرفتن از دیوان خواجه با او شریک هم میشود.موش با آنکه ترک دنیا و ترک تعلّق کرده است از برای جلب خاطر گربه به او خوارکهای لذیذی وعده میدهد:گردکان،حلوای ارده که از مغز گردکان است،ران برّهء یخنی کرده با دو قرص نان روغنی و کلوچه،قورمهء دو پیازه از گوشت برّه،ران برّه و سیاه پلو از ربّ انار،ران برّه که آن را قیمهء دو کارده کردهاند از جهت چلو،شکنبه و چرب روده که آن را با شیردانش گیپای زعفرانی ساخته باشند.
در تصوّف موش و تشرّع گربه مدّتی بحث وجدال میشود،موش میگوید: کوره سوادی دارم و هر وقت که میخواهم از خانه بیرون بیایم فالی از خواجه می گیرم و دو بیتی میخوانم.در تصوّف به مرتبهای مهارت دارم که هر شب چهل چرخ میزنم و از جمیع اقوال و احوال اهل تصوّف آگاهم و چلّه نشستن و قاعدهء طریقت و اشاره و رموزات و اصطلاحات و کشف و کرامات و تذکرهء مشایخ صوفیّه را میدانم.
گربه دعوی میکند که اهل مدرسهایم و عادت به قناعت داریم.و موش اقرار
میکند که:بنده از خدّام صوفیّهام و آن جماعت درخوردن نعمت الهی قصوری ندارند،گاه سلکوک چلّهنشینی میکنند و گاه از صبح تا شام از هلیم روغن و آش و چنگال و شلّه و یخنی و نان جو و سرکه آنچه بدست آید همان ساعت میخورند و در غم فردا نیستند.عبارات کتابهای صوفیّه را هم از بر کرده است و در ضمن کلام خود گاهی آنها را نیز میگنجاند،مثلا در وصف اهل تصوّف میگوید:ضمیر ایشان از فیض عبادت و انوار اسرار اللّه منوّر شده،از غیوبات عالم ایشان را خبرست، خراباتیان عالم تحقیقند و مناجاتیان پلّهء تجریدند،و زارعان برداشته حاصلند و طیّکنندگان گلند و باریافتگان جلوهگاه دلند،تا نظر کنی و اصلند.
گربه و موش هر دو حکایات و قصص میدانند و برای اثبات مطلب خویش از آن قصّهها نقل میکنند.از آن جمله:
در سرزمین گرجستان روباهی بود.روزی ابریقی شکسته دید که باد در آن می پیچید و صدایی مهیب میکرد.مدّتی ترسید و از جا حرکت نکرد تا باد فرو نشست. نزدیک رفت و آن را ظرفی خالی یافت،برداشته به دم خود بست و برد تا در رودخانه غرفش کند.همینکه ابریق پر شد او را به درون آب میکشید،به دندان دم خود را برید.از خجالت خویشان و رفیقان روز به خانه نمیتوانست رفت،از دریچهء دکّان صبّاغی به درون جست و در خم نیل افتاد.ادّعا کرد که به حجّ رفته بودم و بیدم شدن و نیلی شدنم نشانهء مقبول افتادن حجّ من است.و به این سبب در میان قبیلهء خویش به حاجی مشهور شد.
*** شیخ مجد الدّین نام خراسانی روزی به خانهء یکی از اکابر خراسان رفت.پسر این بزرگ امر کرد که شیخ را به آب انداختند،و کسی قدرت منع او و بیرون آوردن شیخ را نداشت.صبح روز بعد پیش یکی از مشایخ رفته به او خبر دادند که مجد الدّین به چنین وضعی مرد.او برآشفت و گفت:عوض خون مجد الدّین خون اهل ولایت خراسان و اهل عراق و توابع و اهل بغ….یکی از مریدان دست بر دهان او گذاشت و نگذاشت که لفظ بغداد را تمام کند.بعد از آنکه بلا(یعنی هلاکو)رسید موافق قول شیخ اهل خراسان و عراق را قتل عام کرد و از بغداد یک نیمه را خراب کرد.
*** دزدی در بیابان تاجری را گرفت و لباس او را کنده خود پوشید و بر اسب او سوار شد و گفت بیا دست مرا ببوس و بگو این لباس بر تو مبارک باد.
*** حسن میمندی و سلطان محمود پالوده میخوردند و سلطان با وزیر خود شرط بست کسی نباشد که پالوده نخورده باشد.وزیر در بازار لری سرحدّی را دید.او را به خدمت پادشاه برد،به او پالوده دادند گفت ما سرحدّنشینان مردی داریم که سالی یک مرتبه به شهر میآید و همیشه تعریف میکند که در شهر حمامهای خوب هست.این باید حمام باشد.
*** لری در پای منبر واعظی نشته بود و به وعظ او که به عبارات مغلق بود گوش میداد و هایهای گریه میکرد.از او پرسیدند برای چه گریه میکنی.گفت بزی دارم و ریش این واعظ شبیه ریش اوست هربار که سر میجنباند به یاد بز خود میافتم.
*** مردی زنی وجیه و بدخو داشت و هرچه گوشت به خانه میآورد زن بتنهایی میخورد و چیزی به او نمیداد.شبی نیم من گوشت آورده گفت:امشب مهمان عزیزی به ما وارد شده است،این گوشت را طبخ کن باهم بخوریم.زن گوشت را به خانهء همسایه برده به او سپرد تا وقت دیگر بگیرد و بخورد،و به شوهر گفت که گربه گوشت را برد.مرد گربه را گرفته در ترازو گذاشت و کشید،نیم من بود به زنش گفت:اگر این گربه نیم من گوشت خورده است چطورست که نیم من بیشتر نیست؟ پس زن خود را سیاست میکرد تا راست گفتوگوشت را حاضر کرد.
*** از این قبیل قصهها و حتّی داستانهای طولانیتر و شیرینتر در این کتاب فراوان است و در میان آنها مباحثات و مجادلات دینی و کلامی(دیالکتیک)بین موش و گربه میگذرد،و در ابطال عقاید و اقوال یکدیگر دلایل میآورند،و هریک گمان میکند که به زور دلیل و برهان دیگری را مغلوب میسازد.امّا برهان قاطع و حربهء استخوان شکن چنگ و دندان گربه است،و چون نویسندهء کتاب طرفدار اقوال و هواخواه اعمال گربه است حتّی در مجادله و مباحثه هم جانب او را ترجیح میدهد.یکی از قصّههای گربه این است:
در شهر کاشان دو نفر به شراکت یکدیگر دکان خربزه فروشی باز کردند، میخریدند و میفروختند،یکی همیشه در دکان ایستاده و بود و فروشندگی میکرد،و دیگری به میدان و بازار میرفت.یک شب همینکه آن مرد غایب به دکان برگشت از شریک خود پرسید:امروز چیزی فروختهای؟گفت نه.گفت:دروغ میگویی، دیشب من خربزهای را نشان کردم،امروز دیدم آن خربزه نیست،یا فروختهای یا خود خوردهای.آن مرد گفت:به خدا نه فروختهام و نه خود خوردهام.
در جواب گفت:در میان دوستان چیزی که قیمت ندارد یک خربزه است،چرا قسم یاد میکنی؟اگر خوردهای خربزهای بیش نیست.من فکر میکنم که البتّه رفیق داشتهای به او دادهای،میخواهم ببینم که رفیق تو که بوده است.گفت:به خدا من نه فروختهام و نه خوردهام و نه به رفیق خود دادهام.
گفت:هرگز من آدم به کجخلقی تو ندیدهام که به هر حرفی از جا در رود و قسم در آتش بسوزانی اختیار داری.مطلب این است که یک خربزهء درست را تنها خورده باشی.میپرسم که آیا تنها خوردهای یا با رفیقی خوردهای.اگر با رفیق خوردهای ضرر ندارد،اگر تنها خوردهای مبادا آسیبی به تو برسد که خربزه بسیار بزرگ بود.از آن است که احوال میپرسم.آن مرد گفت:ای شریک به دنیا و آخرت و مشرق و مغرب و موسی و عیسی و انجیل و تورات و قرآن قسم است که من خربزه را نخوردهام.
گفت:این قسم را کسی بخورد که قول او قبول نکنند!من قبول دارم که تو نخوردهای،امّا کجخلقی تا به این مرتبه نمیباشد که تخم خربزه را از من مضایقه میکنی!آن بیچاره گفت:تو چرا این قدر بیاعتقادی؟قسمی نمانده که من یاد نکردهام،دیگرچه میخواهی؟به هر قیمت که میدانی خربزه را ابواب جمع من کن. آن مرد گفت:ای یاران،من کجا خواستم قیمت خربزه را حساب کنم؟ گذشتم،نمیخواهم،بد کردم،شرط کردم دیگر از این مقوله سخن نگویم،اگر بگویم مرد نباشم.و لیکن اقلا بگو پوست خربزه را چه کردی به اسب دادی یا بدور انداختی؟
آخر الأمر مرد بیچاره تاب نیاورد،گریبان چاک زد و رو به بیابان نهاد.
موش صوفی در این مرحله حقّ داشت به گربهء منبرنشین بقول قزوینیها بگوید: چرا این قدرمیکاوی؟ما و شما جماعتی هستیم در این سرزمین زندگی میکنیم و شریک خیر و شرّ نفع و ضرّ این خانه هستیم.از ما به تو آزاری نمیرسد،تو هم محض رضای خدا به ما آزاری مرسان و ما را در بدر و متواری مکن. به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود نیرزد آنکه وجودی زخود بیازارند
*** قصّهء دیگری از قول گربه نقل میکند که معروف است:قصّهء آن زن فقیری که به حمّام رفته بود،زن رمّالباشی شاه هم به حمّام آمد،واداشت آن زن فقیر را بیرون کردند.زن به خانه رفت و شوهرش را مجبور کرد رمّال بشود.چندین تصادف خوب باعث شد که کار این تازه رمّال بالا بگیرد و عاقبت رمّالباشی شاه بشود.روزی زن رمّالباشی تازه به حمّام رفته بود،از قضا زن رمّالباشی قدیم هم به همان حمّام آمد، زن رمّالباشی تازه حکم کرد رخت او را بدور اندازند و او را بیرون کنند.گربه گفت:آن زن به نیّت خود آن طعنه را از آن زن نکشید.
بجا بود اگر کسی به این گربهء خبیث متعبّد میگفت که موشان صوفی از آن زن رمّال کمتر نیستند،و معلوم هم نیست که تا ابد منصب و منبر گربگی بر تو بماند. فکر این را بکن که اگر یک روز به دست موش صوفی گرفتار شوی با تو چه خواهد کرد.وانگهی این ننگ را کجا میبری که در سراسر دنیا بگویند:ببینید،بیست میلیون موش و گربهء عقب ماندهء تو سری خورده که از فقر و فلاکت نالهشان به آسمان رفته است این قدر عقل ندارند که باهم بسازند و باتّفاق کاری از پیش ببرند.دائم به همدیگر میپرند و هر روز به یک بهانه دمار از سر یکدیگر برمیآورند؟آیا اگر این بهانهجوییهای شما منجرّ به کشتوکشتار و نفله گشتن جمعی از هموطنان شما بشود چه کسی مسؤول است؟شما.
شما که مسلمانید و لااقّل در ماه مبارک رمضان قرآن مجید را میخوانید آیا این آیه را خواندهاید و معنی آن را میدانید که میفرماید:
و من یقتل مؤمنا متعمّدا فجزاؤه جهنّم خالدا فیها و غضب اللّه علیه و لعنه و أعدّ له عذابا عظیما.
و آیا میدانید که چنین قاتلی را حتّی توبه و ندامت نیز از عذاب جاودانی رهایی نمیدهد؟
آیا میدانید که مؤمن چه کسی را میگویند؟هرکس که به شما سلام کند.
و لا تقولوا لمن ألقی الیکم السّلام لست مؤمنا.
مؤمن اعّم از مسلمان است.هرکس که به ذات پرودگار و به بعثت پیغمبران خدا معتقدست،او مؤمن است.از آزار کردن مؤمنان بپرهیزید.تا به کی باید موش و گربه بمانیم و آدم نشویم؟
«ای عزیزان،چون جهال و عوام مبتدیاند پس لازم بود که به نام موش و گربه بیان کنم تا خواننده را دیده روشن و باطن به نور حقیقت منوّر گردد».
بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی زتندباد حوادث نمیتوان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی ببین در آینهء جام نقشبندی غیب که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی به صبر کوش تو ای دل که حقّ رها نکند چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

