سرگذشت حماسی ابو مسلم خراسانی ابو مسلم نامه (1)
سالها پیش نویسندهء این گفتار در دورهء دهم مجلّهء سخن*برای نخستین بار حماسهء ابو مسلم را به خوانندگان فارسی زبان معرفی کرد.در آن روزگار،جز یک نسخهء ناقص و بیسر و ته از این داستان مشهور،چیزی در دست نبود،و آن نسخهای بود که بنده بتصادف،و در ضمن کاوش برای یافتن داستانهای عوامانهء فارسی در کتابخانهء مجلس شورای ملّی بدان برخورده بود و تاآنجا که امکان داشت،در همان وقت کوشید که با مطالعهء دقیق آن نسخه و رجوع به مدارک و مراجعی که در دسترس داشت این داستان را- که بسیاری از پژوهندگان در وجود آن تردید کرده و آن را از میان رفته میپنداشتند به علاقهمندان ادب کهنسال فارسی بشناساند.
حاصل این جستجو مقالهای بود که در سه شمارهء متوالی مجلّهء سخن انتشار یافت.اما نویسنده دامان طلب را از دست نگذاشت و برای تکمیل آنچه نوشته بود،در ایران و بیرون از ایران به تجسس نسخههای بازمانده از این کتاب،و مدارکی که روشنگر این پژوهش بود پرداخت.نتیجهء این کاوش دیرپای بسیار امیدبخش بود.بیش از بیست نسخهء فارسی،و چند نسخهء ترجمهء ترکی عثمانی و ترکی شرقی در ایران و جز ایران به دست آمد و یادداشتهای مفصلی از دیدن نسخههایی که در دسترس بود،و اطلاعات مختصری از آنچه دور از دسترس مینمود فراهم آمد.
امروز قسمت اعظم یکی از بهترین نسخههای ابو مسلم نامه که میکروفیلم آن از سوی نویسنده به کتابخانهء مرکزی دانشگاه تهران هدیه شده بود،چند سالی است که در تهران، به صورتی نهچندان دقیق و قابل اعتماد،چاپ شده و انتشار یافته است.
از هیأت نویسدگان ایران نامه سپاسگذارم که به نویسنده امکان دادهاند تا قسمتی از انبوه یادداشتهایی را که در طی دوران بیست و چند سالهء پژوهش خویش در این باب فراهم آورده است در صفحات آن انتشار دهد و به نظر دوستداران اینگونه مباحث برساند.
(*)سخن،شمارههای 2،3،4(اردیبهشت،خرداد و تیر 1338)،سال دهم،بترتیب ص 167-174،283-291، 380-386.
اگر نشر این یادداشتها داعیهای در یکی از جوانان پرشور و صاحب همت ایرانی پدید آورد که در ادامهء کار و رفع نقائص و حل مشکلات و روشن کردن نکات مبهم آن روی در راه نهد،نویسنده پاداش خویش را دریافت داشته است
این سلسله گفتارها میتواند بمنزلهء تکمیل و تجدیدنظری در گفتار«ابومسلم نامه» که در سخن انتشار یافته است بشمار آید،اما آن گفتارها از اساس دگر گون شده و فراوانی مطالب گفتنی بدان صورتی تازه داده و موجب شده است که برای آن طرحی نو درانداخته شود.
محمد جعفر محجوب
پاریس-جمعه ششم دیماه 1364 خورشیدی
مطابق بیست و هفتم دسامبر 1985 میلادی
نام ابو مسلم خراسانی(مروزی)سردار دلیر ایرانی(مقتول در 137 ه.ق)را هر کس که مختصر آشنایی با تاریخ و ادب ایران داشته باشد،شنیده است.این سردار دلیر و بزرگ ایرانی که به سن سی و هفت سالگی فدای خدعهء ناجوانمردانهء ابو جعفر منصور دوانیقی دومین خلیفهء عباسی شد،کسی است که بساط فرمانروایی امویان را برچید و با جانبازیها و فداکاریهای عجیب و ابراز رشادتهای فراوان دست اولاد عباس را گرفت و براریکهء خلافت نشانید.وی با این عمل دلیرانهء خویش انتظار داشت که هممیهنان خود را از قید اسارت امویان برهاند و آب رفتهء استقلال ایران را به جوی بازآرد،و سرانجام نیز خلافای مکار عباسی سزای خدمتگزاری او را به بیرحمانهترین وضعی دادند و منصور-که برنشاندهء او بود-فرمود تا در حضورش تیغ در ابو مسلم نهادند پیکر رشیدش را در خون کشیدند و پارهپارهاش کردند.پس از قتل ابو سلمهء خلال وزیر ابو العباس سفاح،این دومین لکهء ننگی بود که بر دامان خلافای عباسی نشست و جانشینان منصور نیز این روش ناپسند را دنبال کردند و رادمرادنی چون فرزندان برمک و فضل بن سهل و افشین و دیگران را به دنبال ابومسلم روانه ساختند.هندو شاه سنجر بن عبد الّله صاحبی نخجوانی مؤلف کتاب گرانبهای تجارب السلف دربارهء این فرزند رشید ایران چنین سخن میگوید:
«بعضی گویند ابومسلم از فرزندان بوز رجمهرست،در اصفهان از مادر در وجود آمد و در کوفه نشأت یافت و به ابراهیم الامام بن محمد بن علی بن عبد الّله بن العباس پیوست و در خدمت او علم فقه بیاموخت،و بعضی گفتهاند او بنده بود و در بندگی به هر جایی افتاد و ابراهیم امام را نظر بر وی آمد،او را بخرید و تربیت فرمود و این قول مرجوح است.و بعضی گویند از مروست از دیه ماخان و این قول مصنف ابو مسلم نامه است.القصه چون ابو مسلم شوکت یافت،دعوی کرد که پسر سلیط بن عبد الّله بن عباس است و این حال چنان است که عبد الّله عباس با کنیزکی از آن خویش جمع آمده پس عزل کرد،بعد از آن کنیزک را به شوهر داد.کنیزک از آن شوهر پسری آورد سلیطش نام کرد و گفت از عبد الّله عباس است.اما عبد الّله عباس منکر بود و سلیط بزرگ شد و عبد الله عباس هیچ کس را از سلیط دشمنتر نداشتی و چون عبد الّله بمرد سلیط با ورثهء او منازعه کرد و بنو امیه او را مدد دادند و قاضی دمشق را بگفتند تا بطرف سلیط میل کرد و حصهای از میراث به او داد و ابومسلم نسب خود را به سلیط نسبت میکرد.فیالجمله ابومسلم به حرّان رفت و پنهان دعوت آغاز نهاد تا کار بنی امیه به آخر رسید و دعوت او آشکارا شد و رایت دولت عباسیان خافق گشت…»[1]
و کشته شدن وی را به دست منصور بدینگونه شرح میدهد:
«در نفس منصور از ابو مسلم آزاری بود و چند نوبت با سفاح گفت او را میباید کشت،سفاح نمیپسندید و چون خلافت به منصور رسید ابو مسلم به جنگ عبد الّله رفت به شام…و چون…ظفر یافت…منصور یکی از معتمدان خویش بفرستاد تا غنائم و اموال را اعتبار کند.ابومسلم برنجید،گفت من در دماء مسلمانان امینم و در اموال خائنم؟و منصور را دشنام داد و منهیان به منصور نوشتند و ابو مسلم عزم خلاف کرد و خواست که به خراسان رود و پیش منصور نیاید.منصور اندیشناک شد از آنکه مبادا ابومسلم دل مشغولی دهد و مملکت را مضطرب دارد،زیرا که مردی داهی و شجاع و عاقل و زیرک بود و هرچه خواستی آسان توانستی کرد.منصور در کار او متحیّر شد و در پناه مکر و حیله گریخت و به ابو مسلم نامه نوشت مشتملبر استمالت و تطییب دل و مواعید جمیل و او را بطلبید.ابومسلم جواب نوشت که مطیع و منقاد امیر المؤمنینم،اما میخواهم که به خراسان روم و اگر امیر المؤمنین اصلاح نفس خود میکند من همان بندهام و اگر چنانچه بر عادت مألوف دربند آرزوهای خویشتن است من نیز غم کار خود خورم و تدبیری که متضمن سلامت باشد بیندیشم.منصور از این جواب خائفتر شد و کینه زیاده شد و نامهای به ابومسلم نوشت مضمونش آنکه تو در نظر ما به این صفت که میگویی نیستی،بلکه از همه عزیزتری…پس بفرمود تا بزرگان بنی هاشم همه نامهها نوشتند و ابومسلم را بر آمدن ترغیب میکردند و منصور نامه به دست عاقلترین یار خویش بفرستاد و گفت…با او بگو که منصور میگوید از پشت عباس نباشم و از پیغمبر بری باشم که اگر بر این حال بروی و پیش من نیایی…جز من هیچ آفریده به جنگ تو آید و خدای را چنین و چنان باشم که اگر آنچه گفتم نکنم…رسول گفت ای ابو مسلم تو همیشه امین آل محمد بودی، به خدای سوگند میدهم که خویشتن را به عصیان و خلاف موسوم مگردان و به خدمت امیر المؤمنین متوجه شو که جز خیر و خوبی نخواهی دید…ابو مسلم زمانی سر در پیش افکند و تأملی کرد.آنگاه سر برآورد و گفت بیایم و عذر بخواهم.پس لشکر را به یکی از معتمدان خود سپرد و گفت اگر نامهء من پیش شما آرند به نیمهء نگین مهر کرده،آن مهر من باشد و اگر به تمام نگین مهر کرده باشد آن نامهء من نباشد،و روی به مدائن نهاد که منصور آنجا بود.چون منصور را آمدن او خبر شد بفرمود تا همهء خلق استقبال کردند و به تعظیمی تمام او را در شهر آوردند،چون به منصور رسید خدمت کرد و دستش ببوسید. منصور او را اکرام کرد.آنگاه گفت بازگرد و امروز بیاسای تا فردا به هم رسیم.ابو مسلم بازگشت و آن روز بیاسود.منصور روز دیگر چند کس را با سلاحهای مخفی در مرافق مقام خود بداشت و با ایشان قرار داد که چون من دست برهم زنم شما بیرون آیید ابو مسلم را بکشید.آنگاه کس به طلب او بفرستاد.چون ابو مسلم در مجلس رفت،منصور گفت آن شمشیر که در لشکر عبد الله یافتی کجاست؟ابومسلم شمشیری در دست داشت گفت این است.منصور شمشیر را از دست او بستد و در زیر مصلی نهاد و با او سخن آغاز کرد و به توبیخ و تقریع مشغول شد و یکیک گناه او میشمرد و ابومسلم عذر میخواست و هریک را وجهی میگفت.در آخر گفت یا امیر المؤمنین با مثل من این چنین سخنها نگویند با زحمتی که جهت دولت شما کشیدهام.
منصور در خشم شد و او را دشنام داد و گفت آنچه تو کردی اگر کنیز سیاه بودی همین توانستی کرد و آنچه تو یافتی به دولت ما یافتی.ابومسلم گفت این سخنان را بگذار که من جز از خدای از کس دیگر نترسم.منصور دستها را برهم زد آن جماعت بیرون جستند وشمشیر در ابو مسلم نهادند و او فریاد میکرد که یا امیر المؤمنین مرا از بهر دشمنان خود بگذار.منصور گفت هیچکس مرا دشمنتر از تو نیست.پس بفرمود تا شخص او را بعد از آنکه کشته بودند در بساطی پیچیدند و در گوشهء خانه بنهادند.
عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبد الّله بن العباس درآمد و ابو مسلم را دیده بود و از معاونت خواسته و عیسی قبول کرد که در حق او با منصور سخن گوید و تربیت کند.گفت یا امیر المؤمنین ابو مسلم کجاست؟منصور گفت آنجا کشته و پیچیده در بساط.عیسی گفت انا لّله و انا الیه راجعون.بعد از آنکه او را امان فرمودی و آن همه رنجها که جهت کار شما دید این غدر مستحسن ندارند و بیچاره با من دوستی داشت. منصور گفت خداوند تو را از این غم فارغ گرداندکه تو را از آن دشمنتر کس نبود.پس فرمود تا لشکر ابو مسلم را مالی دادند و باز گردانیدند و منصور در خراسان تصرف کرد و این حالت در سنهء سبع و ثلثین و مائه(137 ه.ق)واقع شد.»[2]
«مداینی صفت بو مسلم گوید که مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی،و نیکو محاسن،و دراز موی،و دراز پشت،و کوتاه ساق،و فصیح اندر لفظ،و شعر به تازی و پارسی گفتی و هرگز مزاح نکردی و نخندیدی مگر به حرب اندر،و به هیچ فتح و کارهای عظیم از وی خرم شدن و نشاط پیدا نیامدی و نه به هیچ حوادث و غلبهء دشمنان اثر غم و خشم از وی ظاهر شدی و تازیانهء وی شمشیر بود.بر کس به عقوبت اندر رحمت نکرد از دور و نزدیک و هرچه به خراسان اندر مهتران بودند…همه را بکشت و دعوت بنی العباس اندر،و چون بکشتندش سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار و بنده از وی باز نماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده…»[3]
شهرت ابو مسلم و شکست ناپذیری و پیروزیهای درخشان وی تا حدی بود که پس از مرگش بسیاری از لشکریان وی،و کسانی که فریفتهء دلیریها و مردانگیهای او شده بودند مرگش را باور نداشتند،و بیفاصله پس از قتل فجیع او هالهای از افسانه گرداگرد زندگانی قهرمانی وی را فراگرفت.فرقهای بنام رزّامیّه«که مرکز آنان در مرو بود،در دوستداری ابو مسلم صاحب الدعوة مبالغه میکردند چنانکه امامت را بعد از سفاح حق ابو مسلم میدانستند و شعبهای از این فرقه به نام ابو مسلمیه دربارهء ابو مسلم راه افراط پیش گرفتند و چنین پنداشتند او از طریق حلول روح خداوند به مرتبهء الوهیت رسیده است و از این روی او را برتر از جبرائیل و میکائیل و سایر ملائکه میشمردند و میگفتند که او زندهء جاویدان است و همواره در انتظار وی بودند.مرکز این دسته در مرو و هرات بود و به «برکوکیه»شهرت داشتند واگر کسی از آنان میپرسید آن کس که به فرمان منصور کشته شد که بوده است؟میگفتند شیطان بود که در چشم مردم به صورت ابو مسلم درآمد.»[4]
ابن الندیم نیز در الفهرست از گروهی به نام مسلمیّه خبر میدهد که از یاران ابو مسلم و معتقد به امامت وی بودند و او را زنده میپنداشتند.بانی این مذهب یکی از داعیان ابو مسلم به نام اسحاق ترک بود که به ماوراءالنهر رفت و ادعا کرد که ابو مسلم در کوههای ری زندانی است و در روزی معین ظهور خواهد کرد.[5]
پیروان عطا(یا هشام،یا هاشم)بن حکیم معروف به المقنع نیز عقیده داشتند که «روح خداوند در آدم و از او در نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد و علی و اولاد او و سرانجام به ابو مسلم و از او به المقنع حلول کرد…»
فرقههای دیگری به نام مسلمیه و راوندیه نیز از هواداران ابو مسلم بودند و پس از مرگ وی پدید آمدند.[6]
از این روی بس عجیب نیست،اگر ابو مسلم،پس از چند قرن صورت قهرمان حماسهء ملی ایران را به خود گیرد و دربارهء وی کتابی،نیمی افسانه و نیمی تاریخ،پرداخته آید.[7]
علامهء فقید علی اکبر دهخدا در لغت نامه در پایان ترجمهء ابو مسلم مروزی چنین آورده است:
«نام و شرححال ابو مسلم گذشته از اینکه در تواریخ ایران و ملل مجاور همیشه زنده است،دو کتاب خاصّ که از سوء حظّ از میان رفته است نیز در قدیم در این باب نوشته شده است.مؤلف یکی از آن دو ابو عبد الّله مرزبانی محمد بن عمران است و کتاب او «اخبار ابی مسلم صاحب الدعوة»نام داشته است،و دیگری از ابو طاهر بن حسین بن علی بن موسی طرطوسی است که به نام«ابو مسلم نامه»مشهور بوده است.»
طرطوس( tarse )شهری است در آسیای صغیر(ترکیهء فعلی)دارای قریب 22000 جمعیت که زادگاه پولس رسول،از حواریان حضرت عیسی بوده است.شهرستانی دیگر به همین نام(و نیز لاذقیه)در سوریه وجود دارد که مرکز آن نیز طرطوس نامیده میشود و بر کنار دریا واقع است.اته در تاریخ ادبیات خود(ص 214 ترجمهء فارسی)نام این شخص را ابو طاهر محمد بن حسن بن علی موسی بن طرطوسی ذکر کرده است و گمان میرود در آن اشتباهی چاپی رخ داده باشد یعنی کلمهء ابن را بجای آنکه پس از علی بگذارند، پیش از طرطوسی آوردهاند.اما از کتاب ابو مسلم نامه اثر این شخص خوشبختانه نسخههای فراوان وجود دارد و کاتب نسخهای که در روزگار نوشتن این گفتار در دسترس نویسنده بوده است-یعنی نسخهء محفوظ در کتابخانهء مجلس شورای ملی-باوجود بیسوادی فراوان همهجا نام او را طرطوسی ذکر کرده است گو اینکه گاه کلمه را با تای منقوط و گاه با طای مؤلف آورده است.
از زندگی این طرطوسی هیچگونه اطلاعی در دست نیست و حتی تاریخ زادن و درگذشتن او را نیز نمیدانیم.«وی بواسطهء حکایات متنوعی که از افسانههای ایرانی ساخته است اشتهار دارد.مثلا داستان(یا قصهء قهرمان یا قهرمان نامه)یا حکایت قهرمان قاتل او مربوط است به زمان هوشنگ،و قهرمان آن-به موجب روایتی که تاکنون مجهول بوده-اسفندیار را میکشد،در صورتی که به موجب شاهنامه،رستم است که اسفندیار را بقتل میرساند.(نسخهء خطی فارسی در کتابخانهء برلن مجموعهء پترمان و سه نسخه به ترکی در کتابخانهء دولتی لیپزیگ)رمانی دیگر از همان مؤلف مانده به نام «داراب نامه»که داستانی است راجع به داریوش و اسکندر…از اثر سوم ابو طاهر به نام «قرآن حبشی»فقط یک ترجمه به ترکی مانه.»[8](دهخدا در لغتنامه در ترجمهء ابو طاهر مذکور او را نویسندهء قهرمان نامه و داراب نامه و«کران حبشی»(بجای:قران حبشی که نامش در اسکندر نامه آمده است و از او بحث خواهیم کرد)معرفی میکند و تصریح میکند که کتب مزبوره(یعنی قهرمان نامه و داراب نامه و«کران»حبشی)به ترکی ترجمه شده است،و ظاهرا این اشتباه از سهلانگاری در ترجمهء گفتاراته ناشی گردیده است.)
بدین ترتیب برای مؤلفی به نام ابو طاهر طرسوسی(یا طرطوسی یا طوسی)تاکنون چهار اثر شناخته شده است:
1-ابو مسلم نامه.
2-داراب نامه(که نباید آن را با کتاب«قصهء فیروز شاه»اثر مولانا شیخ محمد بن احمد،مشهور به بیغمی،که آن نیز به نام داراب نامه منتشر شده و به نام داراب نامهء بیغمی شهرت یافته و بیهیج شبهه نام آن قصهء فیروز شاه است اشتباه کرد).
3-قهرمان قاتل،که اته یک نسخهء خطی از آن را نشان میدهد.سالها پیش از این جزوهای به نام«قهرمان قاتل»دو بار در تهران به چاپ سنگی رسیده و مشخصات آن دو چاپ چنین است:
الف)هذا کتاب قهرمان مصور،48 برگ،چاپ سنگی،تهران 1274 ه. ق./1857.
ب)قهرمان قاتل مصور،40 برگ(بی یاد کردن محل چاپ)،1285 ه.ق. /1868.9
در این مقام جای بحث در سایر آثار ابو طاهر نیست.اما باید گفت که این جزوهای کوچک هیچ شباهتی به نسخهء اصلی قهرمان قاتل،که ترجمههای ترکی متعدد از آن در دست است و کتاب بزرگی شامل چند جلد را تشکیل میدهد ندارد.بحث در این باب نیازمند گفتاری جداگانه است.
4-قران حبشی،که نسخههای فارسی و ترکی آن موجودست.نام این قهرمان در داستانهای عوامانهء متأخرتر نیز نفوذ کرده و این شخصیت به صورت یکی از عیاران ارشد حمزه در رموز حمزه و نیز جزء پیادگان مؤثر اسکندر در اسکندر نامهء بزرگ(تحریر دورهء صفوی)درآمده است.[9]
دربارهء نسبت ابو طاهر و دوران زندگی او،با زحمت بسیار سخنی چند بدانچه گفتیم میتوان افزود:
در داراب نامه،کتابی که کمتر از سایر آثار ابو طاهر دستکاری شده و نسبة بی تصرف و حکّ و اصلاح مانده است،همهجا نسبت او را طرسوسی یاد کردهاند.در ابو مسلم نامهها نیز بیشتر ابو طاهر به طرطوس منسوب شده است.با این حال،گهگاه (مثلا جایجای در دستنویس کتابخانهء مجلس شورای ملی)او را طرطوسی یاد کردهاند (طرطوس نیز شهری دیگرست در شام،مشرف بر دریا،نزدیک مرقب و عکا،و آن در عهد یاقوت در دست فرهنگیان بود).اما نسبت«طوسی»را کمتر در کتابهای فارسی ابو طاهر یافتهام.بعکس در نسخهء خطی بسیار زیبا و مجللی که از ترجمهء ترکی ابو مسلم نامه در کتابخانهء ملی پاریس نگاهداری میشود،نسبت ابو طاهر همهجا بصراحت طوسی نوشته شده چنانکه برای خواننده جای اندک تردیدی نمیماند که کاتب نسخهء ترکی وی را طوسی میشناخته است نه چیز دیگر.[10]از همینروی،و از آن روی که زبان فارسی دری زبان مردم طوس است،خانم ایرن ملیکف در کتابی که به زبان فرانسوی دربارهء ابو مسلم انتشار داده این نسبت را برگزیده و ابو طاهر را طوسی دانسته است.[11]
در تاریخ الخلفای سیوطی(ص 296)آمده است که:هارون الرشید در حین جنگ در طوس خراسان بمرد و روز سوم جمادی الاخر سال 193 به خاک سپرده شد،وی چهل و پنج سال داشت و پسرش صالح بر جنازهء او نماز گزارد.
و در جای دیگر(ص 313)گوید:«مأمون روز پنجشنبه [12] روز مانده از ماه رجب سال 218 در«بدندون»از نقاط دوردست روم بمرد و او را به طرطوس آوردند و در آنجا به خاک سپرده شد.
ثعالبی گوید در میان خلفا هیچ پدر و پسری را نمیشناسم که گورشان از یکدیگر دورتر از گور هارون و مأمون باشد.»
ظاهرا نام طوس و طرطوس،گذشته از تجانس لفظی که با یکدیگر دارند از همان روزگاران به همین مناسبت باید بر سر زبان مردم افتاده باشد.
با این حال ای بسا که داستانسرایان متأخر بر ابو طاهر،به اقتضای یکی از فنون داستانسرایی او را بدین هردو(یا هر سه)نسبت خوانده باشند.توضیح آنکه یکی از شگردهای قصهخوانی و جلب شنونده و برانگیختن حس اعجاب و تحسین او آن است که گوینده در برابر وی الفاظ و اسامی و کلماتی را بر زبان راند که خوش آهنگ و دهان پر کن و در عین حال برای شنونده ناشناس باشد.از همینروی شگفت نیست که قصه خوانان فارسی زبان ابوطاهر را طرطوسی(بیشتر)یا طرطوسی(کمتر)خوانده باشند و حال آنکه گویندگان ترک زبان وی را طوسی بنامند چه طرسوس یا طرطوس برای شنوندهء ایرانی شهری دوردست و ناآشناست؛و طوس نیز برای مستمع ترک زبان همین خاصیت را دارد!
امّا دربارهء دوران زندگی بو طاهر نیز،کار آسانتر از روشن کردن نسبت او نیست.از انشای ساده و درست و پاکیزه و کهن داراب نامه چنین برمیآید که وی باید یکی از داستانسرایان متقدم ایران باشد.12آنچه در آن تردید نمیتوان کرد این است که مؤلف تجارب السلف،هندو شاه بن سنجر بن عبد الّله صاحبی نخجوانی که تألیف خود را به سال 724 ه.ق.بپایان برده است چند جا به ابو مسلم نامه اشاره و مطالبی از آن نقل میکند:
1)در احوال مروان حمار گوید:وزیر و کاتب او عبد الحمید بود که در صفت کتابت و حسن انشاء به او مثل زنند و بر دست عم سفاح کشته شد و طرطوسی در ابو مسلم نامه گفته است که مروان حمار بر دست ابو مسلم کشته شد در سنهء اثنتین و ثلاثین و مائه. (تجارب السلف:84)
2)در نسب ابو مسلم آورده است:بعضی گویند…در اصفهان از مادر در وجود آمد… این قول مرجوح است و بعضی دیگر گویند از مروست از دیه ماخان و این قول مصنف ابو مسلم نامه است…(همان:86)
3)عمر بن عبد العزیز از اخیار خلفا بود…تا زمان او بنی امیه علی را بر منابر لعن میکردند…چون خلافت به او رسید نگذاشت که بعد از آن لعنت کنند…اما مؤلف ابو مسلم نامه گفته است که تا آخر زمان مروان حمار لعنت میکردند،و این درست نیست.(همان مرجع:79)
شادروان عباس اقبال سال تألیف تجارب السلف را 724 تعیین کرده است.[13]در این تاریخ ابو مسلم نامه کتابی معروف بوده و قاعدهء باید در قرن هفتم شهرت کافی داشته باشد.مرحوم اقبال در شرح منابع تجارب السلف از ابو مسلم نامه نام میبرد و در حاشیه قید میکند که:«ذکر این کتاب و مؤلف آن-یعنی طرطوسی-در هیچجا بدست نیامد.
یک نسخهء ناقص از ابو مسلم نامهای که انشاء عهد صفویه است فاضل نگارنده آقای وحید دستگردی مدیر حجلهء ارمغان در تصرف دارد که در آنجا منشی کتاب،ابو مسلم را «کشندهء خارجیان و نائب امام المتقین و یعسوب الدین»میخواند و ضمنا اشاره میکند که منشی این روایت نیکو گفتار ابو طاهر بن حسین بن علی بن موسی طرطوسی است. معلوم نشد که آیا اصل کتاب طرطوسی که نسخهء آقای وحید لا بد تحریر جدیدتری از آن است در دست هست یا مفقود شده و آیا اصل کتاب به عربی بوده است یا به فارسی.»[14]
اکنون میدانیم که اصل کتاب به فارسی است و گو اینکه نسخهای بسیار قدیم از آن در دست نیست اما تحریرهای گوناگون و فراوان از آن در دست است و در ذیل همین گفتار به معرفی آنها خواهیم پرداخت.
سخن بر سر آن بود که تاریخ زندگی ابو طاهر از قرن هفتم هجری فراتر نمیرود.اما چگونه میتوان قدمت تاریخ زندگی وی را نیز محدود کرد؟
در نسخههایی از ابو مسلم نامه که به ترکی عثمانی تر جمه و تحریر شده،آمده است که ابو طاهر این کتاب را برای سلطان محمود غزنوی تألیف کرد.از جمله در نسخهء بسیار مصحح و مضبوط کتابخانهء ملی پاریس10،جلد نخست،برگ 2 ب آمده است:
«دانندگان آثار و گویندگان اسرار و ناقلان این کار که هربریسی روایت قلدلر اما اصح قول سلطان محمود او کنده رحمة الّله علیه ابو طاهری طوسی رحمة علیه واسعة کوزیلری ایدر کوزیده تروامد ایدر،هرراوی گلمشلر بر روایت سویلمشر گتمشلر کلمش طاهری طوسی رحمة الله علیه آمده و روایت ایلمش که…الخ.»
ترجمه:«دانندگان آثار و گویندگان اسرار و ناقلان این کار که هریک از آنان روایتی آوردهاند.اما صحیحترین قول از کسانی است که در زمان سلطان محمود رحمة الله علیه ابو طاهر طوسی رحمة الله علیه رحمة واسعه را به چشم خود دیدهاند یا بهگونهء دیگر اندیشیدهاند.هریک از راویان آمده،یک روایت را پسندیده و رفتهاند تا[ابو]طاهر طوسی رحمة الله علیه آمده و روایت کرده که…الخ.)
بدین ترتیب ابو طاهر معاصر سلطان محمود(جلوس:387،وفات:421)دانسته شده است.البته آمدن چنین مطلب در قصهای که سراسر آن زاییدهء خیال قصهخوانان است نمیتواند سندیت داشته باشد.با این حال هیچ دلیل و حتی قرینهای برای نفی آن در دست نیست.از سوی دیگر میدانیم که در دربار غزنویان قصه گویانی وجود داشتهاند که آنان را«محدّث»میخواندند و نام بعضی از ایشان در تاریخ بیهقی یاد شده و حکایتهایی دربارهء آنان نیز آمده است.[15]نیز گفتهاند که ابو بکر باقلانی(متوفی 403 ه.ق.)قصهء حمزه را برای سلطان محمود ترتیب داد.[16]بنابراین هیچگونه منع عقلی و نقلی ندارد که ابو طاهر در دوران غزنویان زیسته و آثار متعدد خویش را پدید آورده باشد. قرینههایی نیز وجود دارد که تا حدی حدس زیستن ابو طاهر در دوران غزنوی و نیز خراسانی بودن وی را تأیید میکند:
1)یکی از محققان فاضل در یادداشتی برای نویسندهء این سطور نوشته است: قدیمیترین مدرکی را که دیدهام از ابو مسلم نامه یاد کرده است مکارم الاخلاق رضی الدین نیشابوری است و از نقلی که کرده است معلوم میشود به عربی بوده است[17]رضی الدین در اواخر قرن ششم(598 ه.ق.)وفات یافته است.[18]بدین ترتیب قرن هفتم را میتوان از دوران فرضی حیات ابو طاهر حذف کرد.
2)در یکی از نسخههای خطی ابو مسلم نامه محفوظ در کتابخانهء ملی پاریس(به نشانهء supplement persan 842 در ضمن شرح شکست خوردن ابو مسلم و رفتن او به سوی ریگ خوارزم آمده است:
«آن خارجیان…آن روز آنجا بودند.روز دیگر که آفتاب عالمتاب سر زد با لشکر سوار شدند و روی در ریگ بیابان خوارزم نهادند و میرفتند تا بر لب چاهسار محمودی رسیدند و آنجا فرود آمدند تا چه شود.»[19]
از این نام میتوان قرینهای بدست آورد که داستان ابو مسلم نامه بعد از روزگار سلطان محمود نوشته شده است.با این حال این چاهسار هنوز شهرت تمام داشته و ازآباد بودن آن پیداست که هنوز روزگاری دراز از وفات محمود نمیگذشته است.
نیز در تاریخ بیهقی اشارتی هست که در روزگار وی بیشتر مردم خریدار و خواستار قصه بودهاند:
«…و بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوستتر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیرهای دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم و نان پختیم و دیگها نهادیم. چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید از جای برفت،نگاه کردیم ماهی بود!و به فلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم،و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را به روغنی بیندود تا مردم گشت،و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادایان را،چون شب بر ایشان خوانند.و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از نادایان شمرند و سخت اندک است عدد ایشان…»[20]
میتوان این اشارت بیهقی را با آنچه پیش از این در باب محدثان هم از او نقل کردیم،که در شب برای شاه داستان میگفتهاند تا خواب او را در رباید،بر هم نهاد و چنین نتیجه گرفت که محدثان دربار(چنانکه در تمام دربارهای بعدی نیز وجود داشته است)از همین گونه قصهها برای شاه و دیگر بزرگان میگفتهاند.
شگفتانگیزست که عین همین داستان ماهی در داراب نامهء طرسوسی وجود دارد:
جزیرهای است در دریا پشت ماهی،و آن ماهی وال خوانند.از بهر آنک این ماهی وال را عمر از پنج هزار سال بگذرد بر جای بماند و نتواند رفتن،و آن بزرگتر بود هزار فرسنگ(!)درازی او بود و پانصد فرسنگ پهنای وی بود،و آنکه خردتر بود پانصد گز بود و سیصد گز بود،همچنین میرو تا هزار گز،دلیل بر آنکه خداوند عالم و آفریدگار بنی آدم زمین را بر پشت گاو و ماهی آفریده است تا شک از دل او برخیزد.در دنیا از ماهی کلانتر نیست و هیچ چیز نیز از وی خردتر نیست.جبار عالم چون این ماهی را تیز گرداند،از این جنس ماهیان گرد آیند و سرها به دنبال یکدیگر درآرند و بر جای قرار گیرند و نتواند رفتن؛و پشت ایشان به زیر آب بود وشکم ایشان در قعر دریا بود.چون گرسنه شوند روزی دو بار دم را به گرد دریا برآرند.هرچه در پهنای دم ایشان درآید به دهان یکدیگر اندر نهند و بخورند و آن همهجانوران دریا خورش ایشان بوند وهمه جزیرههای یونان بر پشت ماهیان است.[21]
در جای دیگری از داراب نامه نیز از اینگونه«جزیره»ها یاد شده است:داراب در ضمن جنگ با زنگیان چون بسیاری تعداد ایشان را میبیند خود را به دریا میاندازد«دو جزیرهای بود در میان آب،داراب روی بدان جزیره آورد و میرفت از بیم جان و سمنداک در قفای وی،چوب بر گردن نهاده.داراب به خشکی درآمد و به تک خاست. زنخدان ماهیی دید خشک شده و سر برآورده بر مثال دهره(داس)و دندانهای وی بیرون رفته،هر یکی نیم گز،به مقدار صد من.داراب آن زنخدان ماهی را برداشت و روی بازگردانید.سمنداک هنوز در میان آب بود…به کرانه رسید،داراب اندرآمد و از آن دندان ماهی بزد سمنداک را بر سر و سرش دو پاره کرد.سمنداک بیفتاد و پایها دراز کرده،نیمهای در خشکی و نیمهای در آب طپیدن گرفت…برادر سمنداک،گنبدو، آنجا بود،از بهر برادر خروش در گرفت و…بر آن جزیره آمد.آن جزیره ده گز بیش نبود. داراب راه بر گنبدو بگرفت و آن زنخدان ماهی فرو گذاشت…داراب سه روز بود تا چیزی نخورده بود و سست شده بود.گنبدو درآمد و آن استخوان ماهی بر داراب بزد.سر استخوان بر زره داراب آمد،کار نکرد و لیکن داراب از پای اندر گشت.گنبدو بدوید و بر سینهء داراب نشست و داراب را فرو گرفت تا هلاک کند،نتوانست.گنبدو او را محکم فرو گرفته بود و دیگران را نعره میزد.دیگران خویشتن به آب اندر افکندند تا داراب را هلاک کنند،یا بگیرند.گنبدو نعره میزد که بدوید که داراب را گرفتم!فزون از دویست تن خویشتن به آب اندر انداختند.هرکسی با استخوانی قوی.داراب چون دید که قصد او کردند در زیر پهلوی گنبدو برگشت و مر گنبدو را بر زمین زد و آن استخوان ماهی خواست تا بر گنبدو زند.گنبدو در دوید و میان داراب را بگرفت.داراب دست دراز کرد و گردن گنبدو بگرفت و گلوش را فرو افشرد چنانکه هردو چشم گنبدو بر جوشید.داراب او را بینداخت.چون گنبدو بیفتاد داراب یک زنخدان ماهی زدش و جمله استخوانهای پهلوش درهم شکست.آن دیگران همه از آب برآمدند و روی به داراب آوردند و داراب از بیم جان یک نعره بزد و اندرآمد و استخوان ماهی بکار اندرآورد و جان را بکوشید و به زخم گرفت و همه را در آب افکند خلقی را مجروح کرد چنانکه بی طاقت شد و سرش برگشت و بیفتاد.آن مردان دیگرباره از آب برآمدند و قصد داراب کردند.داراب.دیگرباره برجست و سوی ایشان دوید.ایشان خویشتن در آب افکندند از بیم داراب.در حال خروش و فزع از دریا برخاست و موجها برخاست هر یکی چند کوهی،و چشمهء آفتاب ناپیدا شد و آب از دریا برآمدن گرفت و آن جزیره در زیر آب ناپیدا شد و داراب را اندرکشید…الخ»[22]
مؤلف چیزی دربارهء ماهی بودن این جزیرهء ده گزی نگفته است،امّا وقتی جزیرهای با هزار فرسنگ درازا و پانصد فرسنگ پهنا ماهی باشد،حال جزیرهء ده گزی معلوم است! شگفتانگیز اینکه ذهن بیهقی،مردی که اهل دیوانو ادب و انشاء بوده و با علوم عقلی سروکار نداشته،وجود ماهیی به بزرگی جزیره را نپذیرفته،آنگاه امام محمّد غزالی با آن فکر ورزیده و منطقی و با دستی که در فلسفه و اصول و قوانین استدلال داشته و با آن باریک بینیهای حیرتآور که در کند و کاو زوایای روان آدمی کرده است،بر وجود آن صحه میگذارد!غزّالی هم در کیمیای سعادت و هم در احیاء علوم الدین(جلد چهارم،فصل کیفیت تفکر در مخلوقات خدای تعالی،بخش تفکر در آیات و عجایب دریاها،چاپ مغرب،دار البیضاء ص 442)این مطلب را تأیید کرده است.وی در کیمیای سعادت(به تصحیح استاد احمد آرام،چاپ تهران کتابخانهء مرکزی،ص 793) چنین آورده است:
«یکی(از جانوران دریا)به خردی چنانکه چشم وی را نیابد،و یکی به بزرگی چنانکه کشتی بر پشت وی فرود آید که پندارد زمین است.چون آتش کنند بر پشت وی،آگاهی یابد و بجنبد،بدانند که حیوان است!
«و در عجایب بحر کتابها کردهاند.شرح آن چون توان گفت؟»
شاید علّت تسلیم شدن غزّالی بذین نظریّه وجود داستان ماهی معروفی است که روزی به مهمانی سلیمان آمد و آنچه را که وی برای تغذیهء تمام مخلوقات در طی مدتی دراز فراهم آورده بود خورد،و هنوز دو جرعه و نیم دیگر باقی داشت و شرح آن در کتابهای تفسیر و داستانهای پیامبران آمده است بوده باشد.
در هرحال امام غزّالی نتوانسته است در این مقام از دام جهاندیدگانی که بسیار دروغ میگویند بسلامت بجهد!اما بیهقی به پیروی از عقل سلیم آن را از خرافات و افسانههای هنگامهگیران میشمارد و حق با اوست.
پس از سفر جنگی پر سر و صدای سلطان محمود به هندوستان و فتح سومنات و شکستن بتهای آن(416 ه.ق.)در این باب افسانههای بسیاز ساخته شد.
استاد شادروان نصر الله فلسفی در گفتار پرارزش خویش زیر عنوان فتح سومنات نوشته است:
«در راه کوچ به سند،دو هندو از طریق نیرنگ راهنمای سلطان شدند،و او را با سپاه به بیاناتی بیآب و گیاه بردند.ولی سلطان تزویر ایشان را دریافت و آن هردورا سیاست کرد،و پس از چند روز سرگردانی عاقبت سپاهیان را از تشنگی و هلاکت نجات داد و به سلامت به جلگهء سفلای سند رسانید.»[23]استاد فلسفی در حاشیهء همین مطلب در شرح آن نویسد:
«در این باب دو روایت است،یکی روایت عوفی در جوامع الحکایات»(مختصری از آن را نقل میکند)و از روایت دوم بصراحت یاد نمیکند فقط پس از آوردن مختصری از داستان عوفی میافزاید:ولی در پایان این حکایت مینویسد(ظاهرا یعنی عوفی خود مینویسد)و سپس داستانی از مردی علوی که موجب راهنمایی محمود شده بود میآورد.
چون روایت عوفی در جوامع الحکایات از نظر ما اهمیت فراوان دارد نخست عین آن را از روی یکی از دستنویسهای محفوظ در کتابخانهء ملی پاریس نقل میکنیم و سپس به گفتگو ادامه میدهیم:
«و مثل این،مگر در عهد سلطان یمین الدوله کرده بودند هندوان.در آن وقت که سلطان محمود از سومنات باز میگشت،دو هندو به طریق راهبری در پیشآمدند و او را به بیراهی به بیابان بردند که در آن بیابان آب نبود و گیاه نیز نبود و سلطان از ایشان سؤال کرد که این راه چگونه است و آبادانی کجاست؟ایشان گفتند ما را رای فرستاده است، و مالی خطیر از وی ستدهایم و عهده کرده بودیم که تو را بدین موضع آوریم،و اکنون در پیش شما دریاست و در پس لشکر هندوستان،و ما کار خود کردیم.اکنون آنچه مراد شماست بکنید که یک کس از شما جان به سلامت نخواهد برد.در اثنای آن حال ناگاه سلطان محمود مرغابیی دید که در هوا میرفت دانست که مرغابی جایی باشد که آب بود.بر عقب او براند،تا آخر به کرانهء آبی رسید از آب دریا عظیم تلختر!سلطان در آن حال بود که مرغابی دیگر دید که میپرید.بر عقب او براند.ناگاه به دیهی رسید.در آن دیه آب خوش بیافت و فرمان داد تا آن راهبران را سیاست کردند…»[24]
فرخی در یکی از دو قصیدهای که در فتح سومنات در بازگشت محمود به غزنه سروده و دارای مطلع ذیل است:
یمین دولت،شاه زمانه با دل شاد به فال نیک کنون سوی خانه روی نهاد
چنین آورده است:
هزار بتکده کنده قویتر از هِرَمان دویست شهرتی کرده خوشتر از نوشاد[25] گذاره کرده بیابانهای بیفرجام سپه گذاشته از آبهای بیفریاد… به سومنات شد امسال و سومنات بکند در این مراد بپیمود منزلی هشتاد به ره ز دریا بگذشت و آب دریا را چو آب جیحون بیقدر کرد خسرو راد[26]در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت به شب میان بیابان بیکرانه فتاد نه منزلی بود آنجا به منزلی معروف نه رهبری بود آنجا به رهبری استاد بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت کز این ره آید فردا بر این سپه بیداد چنان نمود ملک را که ره ز دست چپ است برفت سوی چپ و گفت هرچه بادا باد در این تفکر مقدار یک دو میل براند ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد ز دست راست یکی روشنی پدید آمد چنانکه هرکس از آن روشنی نشانی داد همه بیابان زان روشنایی آگه شد چو جان آذر خرداد از آذر خرداد برفت بر دم آن روشنی و از پی آن به جستوجوی،سواران جلد بفرستاد به جهد و حیله در آن روشنی همی برسید سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد ملک همی شد و آن روشنایی اندر پیش که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد سرای پرده و جای سپه پدید آمد دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد کرامتی نبُوَد بیش از این و،سلطان را چنین کرامت باشد به هفتهای هفتاد[27]
فرخی در سفر سومنات همراه محمود بوده است.از اینرو دو قصیدهء او را که به مناسبت این پیروزی سروده است از اسناد تاریخی باارزش و روشنکنندهء ذجزئیات این واقعه شمردهاند.
«آنچه مسلم مینماید این است که قصیدهء فرخی بهترین قصیدهء شاعران در فتح سومنات بوده است.چه سلطان آن را از اشعار دیگران برتر شمرده و فرخی را یک پیلوار زر بخشیده است.
«آنچه مسلم مینماید این است که قصیدهء فرخی…دقّت او در بیان جزئیات وقایع و ذکر اسامی یکایک قلاع،و شرح مصائب راه و عقاید کفار…بوده است.»[28]با این حال بسیاری از افسانهها و روایتهایی که دربارهء سومنات در آن روزگار بر سر زبان مردم بوده و مطلقا با حقیقت وفق نمیداده در این چکامه راه یافته است،مانند انچه وی دربارهء سابقهء لات و منات و عزّی و سرگذشت آن بتان،و رسیدن منات به هندوستان و نقل آن به سومنات یاد کرده داست.[29]بنابراین نمیتوان امکان جعل و بر ساختگی اینگونه داستانها را یکسره نادیده گرفت.
داستان افتادن در بیابان بیآب و علف،و احیانا راهنمایی کسی از مردان دشمن، سپاهیان قهرمان را به چنین جایی خطرناک،بعدها از عناصر مهم داستانسرایی شد(و شاید پیش از این حادثه نیز-چنانکه گفتیم-در داستانها،و نیز در باب بوف و زاغ کلیله و دمنه وجود داشته است.)
در داستان هفت خان اسفندیار نیز با اندک تفاوتی از این عنصر استفاده شده است.
ماجرا در خان هفتم اتفاق میافتد.اسفندیار در آغاز راه هفت خان مردی به نام گرگسار را اسیر کرده او را راهنمای خویش قرار میدهد و در خان اول تا ششم به پیشبینی و دلالت وی بترتیب با گرگ و شیر و اژدها و جادو و سیمرغ و سرمای سخت و بارش برف رویاروی میشود و از تمام آنها بسلامت میگذرد.گرگسار بدو گفته است که از این منزلها گذشتی:
از آن پس که اندر بیابان رسی یکی منزل آید به فرسنگ سی همه ریگ تفته است گر خاک و شخ بر او نگذرد مرغ و مور و ملخ نبینی به جایی یکی قطره آب زمینش همی جوشد از آفتاب نه بر خاک او سیر یابد گذر نه اندر هوا کرکس تیز پر نه بر شخّ و ریگش بروید گیا زمینش روان ریگ چون توتیا بارنی بر اینگونه فرسنگ چل نه با اسب تاو و نه با مرد دل و ز آنجا به رویین دژ آید سپاه ببینی یکی مایه ور جایگاه
(شاهنامه چاپ اتحاد شوروی:6/184،بیتهای 299-305)
اسفندیار براساس راهنمایی دگرگسار،دستور سه روز توقف میدهد و بامداد چهارمین روز:
سپهبد گرانمایگان را بخواند بسی داستانهای نیکو براند چنین گفت کایدر بمانید بار مدارید جز آلت کارزار هر آن کس که هستند سرهنگ فش که باشد و را باره صد آبکش به پنجاه آب و خورش بر نهید دگر آلت گسترش بر نهید فزونی هم ایدر بمانید بار مگر آنچه باید بدان کارزار به نیرون یزدان بیابیم دست بدان بد کنش مردم بتپرست
(همان کتاب،همان جلد:188،بیتهای 368-373)
دستور اسفندیار عملی میشود و شب هنگام لشکر براه میافتد:
چو خور چادر زرد بر سر کشید ببُد باختر چون گل شنبلید بنه بر نهادند گردان همه برفتند با شهریار رمه چو بگذشت از تیره شب یک زمان خروش کلنگ آمد از آسمان برآشفت ز آوازش اسفندیار پیامی فرستاد ری گرگسار که گفتی بدین منزلت آب نیست همان جای آرامش و خواب نیست کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ دل ما را چرا کردی از آب تنگ؟ چنین داد پاسخ کز ایدر ستور نیابد مگر چشمهء آب شور دگر چشمهء آب یابی چو زهر کز آن آب مرغ و ددان راست بهر چنین گفت سالار کز گرگسار یکی راهبر ساختم کینهدار
(همان کتاب،همان صفحه،بیتهای 376-384)
با آن لشکر تقریبا از تمام منزلها بسلامت گذشته بودند،و اسفندیار به گرگسار وعده کرده بود که اگر راست بگوید فرمانروایی رویین دژ را بدو خواهد سپرد،باز از رفتار و گفتار وی مشکوک میشود و غبار کینه را بر صفحهء دل وی مشاهده میکند و احتیاط را از دست میدهد:
چو یک پاس بگذشت از تیره شب به پیش اندرآمد خروشِ جَلَب بخندید بر بارگی شاهِ نو ز دُمّ سپه رفت تا پیش رَو سپهدار چون پیشِ لشکر کشید یکی ژرف دریای بی بن بدید هیونی که بود اندر آن کاروان کجا پیشرو داشتی ساروان همی پیشرو غرقه گشت اندر آب سپهبد بزد چنگ هم در شتاب گرفتش دو ران بر کشیدش ز گل بترسید بدخواه ترک چگل بفرمود تا گرگسار نژند شود داغ دل پیش بر پای بند بدو گفت کای ریمن گرگسار گرفتار بر دست اسفندیار چرا کردی ای بد تن از آب خاک سپه را همه کرده بدی هلاک!
(همان کتاب،ص 188،بیتهای 386-395)
با این حال اسفندیار از تقصیر وی در میگذرد و او را وا میدارد که پیشرو سپاه شود و از دریا(رودخانه)از گدارهایی که با آن آشناست لشکر را بگذارند.لشکریان اسفندیار نیز آبهایی را که برداشته بودند بر زمین میریزند و سبک میشوند و از آب میگذرند و رویین دژ پدید میآید.اسفندیار در پای دژ گرگسار را فرا میخواند و بدو میگوید راست بگوی که اگر من رویین دژ را بگیرم و ارجاسپ و اندریمان را بگیرم و بکشم و زنان و کودکانشان را اسیر بگیرم آیا تو از چنین فتحی شاد خواهی شد یا اندوهناک خواهی بود.گرگسار دیگر تاب نمیآورد:
بدو گفت تا چند گویی چنین که از تو مبادا به داد آفرین همه اختر بد به جان تو باد بریده به خنجر میان تو باد به خاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گرد پیراهنت ز گفتار او تیز شد نامدار برآشفت با تنگدل گرگسار یکی تیغ هندی بزد بر سرش ز تارک به دو نیم شد تا برش
(همان کتاب،ص 191-بیتهای 426-430) در این داستان نیز از گمراه کردن لشکر برای شکست آن استفاده شده،منتهی راهنما میخواهد سپاهیان گرانبار را در تاریکی شب در آب غرق کند.
و از این پس تمام داستانسرایان از این عنصر جالب بوجّه و هیجانانگیز استفاده کردند و شاید قدیمترین اینگونه داستانها حماسهء ابو مسلم و سرگردان شدن وی و یارانش در ریگزار خوارزم است.درست است که ابو مسلم به میل خود،و بر اثر شکست و دیدن مرگ حتمی در برابر خویش به ریگ خوارزم روی مینهد،اما در این بیابان نیز عیاران دشمن دست از سر او برنمیدارند و داغولی-عیّار نصر سیار و دشمن سوگند خوردهء ابو مسلم-او را بیشتر در عمق ریگزار فرو میبرد و به کام مرگ نزدیکتر میکند.اما به رغم تمام این اقدامات،وی از این بیابان هولناک جان سالم بدر میبرد و به خوارزم میرسد،و خوارزمشاه که دوستدار خاندان بوده است او را تقویت میکند و سپاه و اسز و برگ خود را در اختیار وی میگذارد و خوارزمشاه و سردارانش بهعنوان یاران و سرداران ابو مسلم در قیام بر ضد بنی امیه همراه وی میشوند و تا آخرین لحظه،و حتی پس از شهادت ابو مسلم دست از یاری و سپس خوتخواهی وی بر نمیدارند.
از این پس در تمام داستانهای دراز،خاصه در رموز حمزه و اسکندر نامه،فصلی بدین حادثه اختصاص مییابد.اسکندر و حمزه،به اغوای جاسوس دشمنان در بیابانهای هولناک و پرگزند و سرشار از مار و افعی وارد میشوند،اما نیرومندتر و سرافرازتر از آن بیرون میآیند و پیکار خود را دنبال میکنند.
*** تمام آنچه گفتیم نه دلایل،امّا قرینههایی است که با استناد بدانها میتوان قدمت دوران زندگی ابو طاهر،و حتی زندگانی وی را در آغاز قرن پنجم یا میانهء آن تأیید و گفتهای را که در دایر بر معاصر بودن وی با سلطان محمود(یا دستکم دیگر فرمانرویان غزنوی)است تنفیذ کرد.
زمینهء اصلی داستان
حوادث داستان حماسی ابو مسلم نامه با سرگذشت واقعی و تاریخی او منطبق است:
ابو مسلم،با دست خالی،بیداشتن خیل و حشم و طبل و علم،در خراسان بر ضد بنی امیه و خلافت ستمگرانهء ایشان قیام کرد،گروهی مردم،از اعیان و خواجگان گرفته تا اصناف و بازرگانان و پیشهداران و دهقانان و از شهری گرفته تا روستایی،بدو پیوستند، و چون ابو مسلم باوجود جوانی تمام صفات و خصوصیتهای رهبر و سرداری بزرگ را در خود جمع داشت،سرانجام سپاه نصر سیّار فرمانروای خراسان را در همان سرزمین بشکست و پیشروی خود را تا سرنگونی واپسین خلیفهء اموی-مروان حمار ادامه داد و پس از وی ابو العباس سفاح از فرزندان عباس پسر عبد المطلب را بر مسند خلافت نشاند.
دوران سفاح دیری نپایید.خلافت بدو آمد نکرد و پس از اندک مدتی درگذشت و برادرش ابو جعفر منصور معروف به دوانیقی،مرد سختکوش و حیلهگر و عهد شکنی که بارها از سوی ابو مسلم تحقیر شده و کینهای شدید از او در دل داشت به جای برادر نشست و پس از مدتی کوتاه بو مسلم را در دربار خلافت ناجوانمردانه بقتل آورد.
پس از ابو مسلم گروهی از یاران وی سرگشته و نومید کرّ و فرّی کردند اما کارشان به جایی نرسید و خلافت عباسیان استقرار یافت تا پانصد و بیست و چندسال بعد به دست هولاکو خان مغول برچیده شد.
حوادث داستان در ابو مسلم نامه نیز در دست به همین راه میرود و سرانجام به همین نتیجه میرسد.منتهی سرگذشت قهرمان با عناصر خاص داستانهای حماسی آرایش یافته است.
پیش از پرداختن به این مطلب باید نمونههایی از همانندیهای تاریخ و سرگذشت افسانهای و حماسی ابو مسلم را باز نماییم:
«در 128 هجری که دولت اموی سخت گرفتار مشکلات گوناگون بود امام ابراهیم عباسی که از دور خراسان را بدقت زیر نظر داشت،فرصت را مناسب یافت و ابو مسلم را که آزموده و شایستهاش یافته بود مأمور خراسان و سرکردهء شیعیان آن سامان نمود.نامهای نیز به یاران خود نوشت که از ابو مسلم حرف شنوی داشته باشند.در این زمان نصر سیّار…حکومت خراسان را برعهده داشت…
«در خراسان بزرگان شیعه،از جمله سلیمان بن کثیر،ابو مسلم را به رهبری نپذیرفتند.
گویا به واسطهء جوانی او یا به قولی به سبب ایراد بر ابهام نسبش.هنگام حج که رسید، ابو مسلم و رؤسای شیعه در مکه امام ابراهیم را ملاقات کردند.وی-بر اثر گزارش ابو مسلم -در حضور بزرگان شیعه بار دیگر او را تأیید و پشتیبانی کرد…ابو مسلم…در دهی متعلق به خزاعیها در مرو مستقر شد و با کوشش فراوان به گسترش دعوت عباسی در خراسان پرداخت…در این موقع از طرف امام ابراهیم نامهای،همراه لوا و رایتی به ابو مسلم رسید که دعوت خود را اظهار کند…»[30]
تمام اینگونه مسائل،که از سرگذشت واقعی ابو مسلم برداشته شده در ابو مسلم نامه انعکاس دارد.سرداران حقیقی وی،قحطبة بن شبیب طائی و پسرش حسن بن قحطبه از دلیران و سرداران و بازیگران اصلی و مهم ابو مسلم نامهاند.قحطبه در سال 132 بر والی عراق میتازد و او را شکست میدهد ولی خود نیز ناپدید میشود و پسرش حسن فرماندهی را برعهده میگیرد.[31]عین این حوادث را در ابو مسلم نامه نیز میتوان دید.
حتی دعوت عام ابو مسلم از تمام ناراضیان خلافت اموی در زیر شعار کشدار و مبهم «الرضا من آل محمد»و تحریکات و دستهبندیهایی که در پشت پرده برای روی کار آوردن یکی از دو خاندان علوی یا عباسی صورت میگرفت،سرگذشت ابو سلمهء خلال که نخستین وزیر عباسیان بود و به علویان تمایل داشت و برای روی کار آوردن امام باقر یا فرزندش امام صادق علیهم السلام فعالیت میکرد،و کشته شدن او،و نیز راهنمایی امامان شیعه و اظهار این نکته از سوی ایشان که خلافت به خاندان علوی نخواهد رسید،و دوری جستن ایشان از تحریکات،همه در ابو مسلم نامه منعکس است،و گاه مؤلف را در توجیه حوادث گرفتار دردسر و عسر و حرج میکند،چه از سیاق کلام برمیآید که در آغاز کار خاندان علوی طرفداران و هواخواهان و نفوذ بیشتر داشته یا دستکم دوستداران ایشان فعالتر بودهاند و ابو مسلم برای پیشرفت کار خویش به تأیید آنان نیاز داشت،و سپس کناره جستن ایشان،بهنحوی که چهرهء قهرمانی ابو مسلم را لکهدار نسازد و را به خطا و عهدشکنی منسوب و متهم نکند،جزء کارهای پر دردسر مؤلف بده است!
اکنون به شرح بعضی مطالب و عوامل«قهرمان ساز»که تقریبا در سرگذشت تمام قهرمانان حماسی عمومیت دارد،و در نتیجه سرگذشت حماسی ابو مسلم نیز بدان آراسته شده است میپردازیم:
1)ابو مسلم در سختترین و بدترین وضع و حال چشم به جهان گشود.پدر وی سیّد اسد عاشق مادرش حلیمه میشود و چون پدر دختر راضی به زناشویی دخترش با وی نیست،ناگریز دختر را فرار میدهد و از عراق به خراسان و از آنجا به مرو میروند و هر چه داشتهاند میفروشند و خرج زندگی میکنند و سپس از مرو به اصفهان باز میگردند.ابو مسلم کودکی شیرخوار بوده است که پدرش اسد روزی در بازار اصفهان تاب شنیدن ناسزا بر ابوتراب را نمیآورد و در جنگ با خارجیان کشته میشود.حلیمه زنش را نیز به جرم«ابوترابی»بودن کور میکنند و حجاج حاکم اصفهان دستور میدهد که هیچکس نان و آب بدیشان ندهد و این زن کور را با فرزند خردسالش از شهر بیرون میکنند.مادر با تکدّی و سقّایی نانی به فرزند میرساند تا دو برادر دوستدار خاندان رسول(ص)خواجه سلیمان و خواجه عثمان کثیر این مادر و فرزند را با خود برمیدارند و به مرو میبرند و در روستای ماخان که متعلق به خواجه سلیمان کثیر بوده است نگاهداری میکنند و ابو مسلم در این روستا با فقر و سختی و گرسنگی بزرگ میشود و از همینروی است که حریفانش،کسانی مانند نصر سیار،از روی تحقیر او را «روستایی»و«ستوربان»و«هیزمکش»ماخانی مینامند.
2)در سرگذشت بسیاری از قهرمانان حماسی-یا دینی-آمده است که پیشاپیش، اختر شماران و پیشگویان اززاده شدن خبر میدهند و پیشبینی میکنند که این مولود،دولت ستمگر معاصر خویش را که در اوج اقتدارست واژگون خواهد کرد.این گونه پیشگوییها برای ابراهیم،موسی،عیسی،و رسول اکرم(ص)از پیامبران و پیشوایان دین،و نیز برای فریدون از پادشاهان اساطیری ایران(برای مقابله با ضحاک)و بسیار کسان دیگر در کتابها ثبت شده است.[32]در هنگامزاده شدن ابو مسلم نیز چنین پیشگوییهایی میشود و حاکم وقت-بر طبق روش معمول در تمام این اخبار و افسانهها- برای برانداختن این خطر حکم به بازرسی خانهها و کشتن نوزادان نرینه میدهد.اما تمام این تلاشها بیحاصل است و قضای نوشته نشاید سترد.در مورد ابو مسلم نیز همین حوادث با اندک تفاوتی روی میدهد:
«منجمان رمل انداخته گفتند که امسال در همین ماه شعبان صاحبقران هفتاد و دوم، رخنهگر ملک مروان در شهر اصفهان پیدا میشود.هشام این واقعه را شنیده نامه نویشته سر به مهر کرده به تیزرو شامی داد که:یا تیزرو به زودی زود این نامهء مرا به حجاج بر که به مضمون نامه عمل نماید.تیزرو شامی سر به جانب هشام فروز آورده برآمده راه اصفهان را در پیش گرفته کبوترواار در خانهء معلق درآمده بدر رفت.القصه به اصفهان رسیده به بارگاه حجاج درآمده نامهء هشام را به حجاج داد.حجاج نامه را گشاده به مضمون نامه مطلّع شد.مضمون نامه اینکه یا حجاج آگاه و دانا باش که در عهد ما و تو صاحب خروج هفتاد و دویم که رخنهگر ملک خراسان است بظهور میآمده است،اما ضرر او به فرزندان ما و تو میرسد.منجمّان چنین یافتهاند که در ماه شعبان در اصفهان تولّد میکند.باید که تو کار خود را دانسته بکنی که تا او بر هم خورد.باقی نامه تمام و السلام!
«حجاج بد کردار به آن پیادهرو تیز رفتار خلعت مرصع پوشانید.جواب نامه نویشت که ها هشام خاطر جمع باش که من از آنچه پسرانی که در این ماه در شهر و صحرای اصفهان تولد کند همه را میکشم تا آنکه در این میان آن کودک رخنهگر هم برهم خورد.اما آن کور ظاهر و باطن ندانست که هیچکس تقدیر را تغییر نکرده است.نامه را نویشته به دست پیاده داد.یک سیر زر هم انعام کرد و گفت:ها تیزرو شامی نامهء مرا برده به هشام رسانی.آن مرد کهء پیاده تعظیم نموده در خانهء معلق درآمده بدر رفت،صحت و سلامت نامهء حجاج را به هشام رساند.او نیز نامه را گرفته به مظمون نامه مطلع شد. هشام گمنام از این پیغام بیسرانجام مسرور و شادکام در آن ایام شده آرام گرفت.لیکن حجّاج صبر کرد تا به ماه شعبان دو سه روزی مانده بود که کس ماند[33]در شهر صحرا، که در این ماه هر زن حامله که پسر تولّد کند او را بکشید و دختر اگر باشد گذارید. چاکران آن مرد که ضابطهء عجبی داشتند به هر خانه میرفتند،دایهء زنان درآمده خبر میگرفتند اگر هرجا که پسر میزاییدند او را میکشتند،اگر دختر میشد او را میگذاشتند.
آنها را در تردد گذارید،اکنون از حلیمه شنوید.راوی گوید که چون وضع حمل حلیمه نزدیک شد سید اسد خواب دیدند که هوا ظلمت بود،آفتاب جهانتاب به امر ملک وهاب از گریبان سید برآمد،عالم نورانی شد.این واقعه را مشاهده نموده از خواب با صواب لرزیده بیدار شدند.اما عجب سروری در دل سید پیدا شد.چون روز گردید سید اسد رفته خواب خود را به خواجه قیس نقل کردند.خواجه در علم نجوم و قوفی داشتند.
قرعه انداخته ملاحضه نموده گفتند که سیّد مبارک باد.آن آفتاب که از بغل شما طلوع کرده است فرزند ارجمندست که صاحب خروج هفتاد و دویم میشود،تخم خوارج را بر هم میزند،منبرهای اسلام[را]آباد میکند.الحمد للّه که این آفتاب از کاخ شما سر میزند.سید شادمان گشتند.شب دیگر باز خواب دیدند که مشعلی از زیر دامن ایشان سر بدر کرد نور او بر آسمان رفت.سید اسد بیدار شدند،این خواب را به کسی نگفتند.اما حلیمهء بیچاره از شدت درد بیطاقتی میکردند.سید اسد پگاه از جای خود برخاسته طاعت واجبی را بجای آورده بر سر بازار رفتند.معبّری نشسته بود.به او یک اشرفی داده گفتند ای معبّر امشب کسی در خواب دیده است که مشعلی از زیر دامن او سر بدر کرده است نور او به آسمان رفته است.تعبیر او چیست؟آن مرد گفت:به درون دکان درآیید.سید درآمدند.معبّر گفت ای جوان شما درگه سالار حجاج نیستید؟سید گفت آری. آن مرد پرسید که بعد از حضرت عثمان یار چهارم که را میدانید؟سید گفتند خلیفهء چهارم شیر خدا داماد مصطفی سر دفتر اولیاء حضرت شاه مردان مرتضی علی را میدانم.
معبّر گفت:از نسل عرب میباشید؟سیّد گفتند که آری،نسل و نسب من به عبد المناف میرسد.معبّر دردمند برخاسته تعظیم کرده گفت:حرم شما حامله است؟ سیّد گفتند که بلی.او گفت مبارکتان باد که آن مشعلی که از زیر دامن شما سر بدر کرده است فرزند ارجمندست که به عالم وجود میآید،صاحب خروج هفتاد و دویم میشود،نام ناسزا و طعن و لعن از منبرها دور میسازد.اما زینهار این سرّ را به کسی نگویید.من هم محبّ خاندانم.زود به خانه روید که به دیدار پرانوار او شاد خواهید شدن.سید اسد خوش وقت شده بهسوی خانه روان شدند…»[34]
به رغم خواست خارجیان،ابو مسلم بیوساطت قابله به دنیا میآید،در موقع زادن حلیمه،حضرت فاطمه(ع)و حضرت مریم و حضرت ساره به بالین او و به مبارک بادی فرزندش میآیند.فرزند-ابو مسلم-به مجردزاده شدن«همان سر به سجده نهاد،به آواز بلند گفت که لا اله الا اللّه،محمد رسول الله.»[35]
در دنبالهء داستان میخوانیم که از جاسوسان حجاج گزندی به ابو مسلم نمیرسد و او سرانجام به ثمر میرسد و زندگی قهرمانی خود را آغاز میکند.
3)کشتن شیر:یکی از سنتهای معمول پهلوانان روبه رو شدن با شیر و کشتن آن است.
در سرگذشت پهلوانان حماسی شیر کشتن چندان عظمت و اهمیّتی ندارد.آنان با موجوداتی مانند اژدها(ایندرا)سیمرغ(اسفندیار)ببر بیان و پیل سپید(رستم)رویاروی میشوند.امّا بیشتر قهرمانانی که وجود واقعی تاریخی دارند و در عصرهای نزدیک یا ذهن و ذوق مردم آنان را قهرمان ساخته است،همه با شیر روبهرو میشوند.بهرام گورتاج شاهی را از میان دو شیر برمیدارد و هردو میکشد.عنترة بن شداد عبسی پهلوان عرب برای آنکه بیشتر و بهتر زور بازوی خود را نشان دهد بیسلاح به پیکار شیر میرود، برای او رجز میخواند و جانور آدمخوار را به نیروی سرپنجه از هم میدرد.سپس سر و دست و پایش را میزند و آن را پوست میکند و لاشه جانور را در پوست خود میپیچد و زیر آتش میگذارد تا بریان شود و آن را میخورد![36]حتی در بسیاری از مهمانیها و ولیمههای مجلل و شاهانه عرب او بیست تا دیست شیر نر و ماده را،علاوه بر شتران و گوسفندان و آهوان و پرندگان بسیار،سر میبرند و میخورند.[37]جای دیگری عنتر در حضور کسری انوشیروان با پای بسته به جنگ شیر میرود و چنان شمشیری در موقع حمله و جست زدن شیر بر سر او میزند که شیر از طول به دو نیم میشود![38]
حمزه،قهرمان داستان معروف که در زبان فارسی تحریرهای گوناگون آن به نامهای قصهء حمزه قصهء امیر المؤمنین حمزه،تاریخ گیتی گشا،زبدة الّرموز و رموز حمزه خوانده شده است،و در تحریر عربی قصّه پسر عبد المطّلب و عمّ رسول اکرم نیست و فرزند مردی ابراهیم نام است[39]نیز،در تحریر عربی قصّه در چند جای با شیر روبهرو میشود و او را میکشد و سپس دل جانور را بیرون میکشد و میخورد.
یکی از این مورد در شرح داستان مخلوف است که با شیر انس گرفته بود(این داستان در تحریر فارسی نیست)و گوید:حمزه با شمشیر بر سر شیر کوفت آن را به دو نیم کرد و وقتی به لاشه نزدیک شد تا دلش را بیرون بیاورد و بخورد سواری(همان مخلوف)از کوه سرازیر شد و به سوی وی آمد.[40]
صحنهء دیگر در حضور مهر دکار(در تحریر فارسی:مهر نگار)دختر انوشیروان است. بختک،وزیر فتنه انگیز نوشیروان بدو میگوید:چه خوب است که حمزه با شیر پیکار کندحمزه میشنود و اصرار میورزد و سرانجام شاه رضا میدهد و صحنهای میآرایند و شاه و مردم و مهر دکار و دیگران به تماشا میایستند.حمزه بیسلاح به میدان میآید. شیر را از زنجیر رها میکنند.حمزه جانور را به زور سر پنجه و بی کار فرمودن سلاح میکشد.سپس دست دراز کرده و دل آنرا از سینه بیرون میآورد و میخورد![41]
این مطالب همه رنگ افسانه دارد.اما بیهقی،موّرخی که به حقیقتنویسی و دقّت نظر معروف است دربارهء مسعود غزنوی چنین گوید:
«و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند…و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد،و برف نیک قوی،…و شکار کرد و پیاده شد،چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگخاره به مثل آن طاقت ندارد.و پای در موزه کردی برهنه و چندان سرما و شدّت و گفتی«بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدّتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند.»و همچنین به شکار شیر رفتی تاختن اسفزار(کذا)و ادرسکن و از ان بیشهها و فراه و زیرکان و شیر نر،چون بر آنجا بگذشتی به بست و به غزنین آمدی،و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی،و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوّت دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کار در نیامدی به مردی و مکابره شیر را بگرفتی و پس به زودی بکشتی.»[42]
بیهقی در ذیل این مطلب،در ضمن شرح سفر مسعود به مولتان،یکی از این حوادث شیر کشتن را توضیح میدهد:
«در حدود کیکانان پیش شیر شود،و تب چهارم میداشت[43]،و عادت چنان داشت که چون پیش شیر آمدی خشتی کوتاه دستهء قوی به دست گرفتی،و نیزهای سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی،آن نیزه بگذاردی بزودی،و شیر را برجای بداشتی،آن به زور و قوّت خویش کردی تا شیر میپیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی.و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی،غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پارهپاره کردندی.این روز چنان افتاد که خشت بینداخت.شیر خویشتن را دزدید تا خشت با وینیامد و زبر سرش بگذشت.امیر نیزه بگذارد و بر سینهء وی زد زخمی استوار،اما امیر از آن ضعیفی چنانکه بایست او را بر جای نتوانست داشت.و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود،چنانکه به نیزه درآمد و قوّت کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد.پادشاه با دل و جگر،به دو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد،و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد.غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیردار بود…درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد،و همه حاضران به تعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشتهاند از حدیث بهرام گور راست بود.»
پس از آن بیهقی از شکار شیر مسعود بر پشت پیل سخن میگوید:«وقتی در حدود هندوستان…شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد.امیر خشتی بینداخت و بر سینهء شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد.شیر از درد و خشم یک جست کرد چنانکه به قفای پیل آمد و پیل میطپید.امیر به زانو درآمد و یک شمشیر زد چنانکه هردو دست شیر قلم کرد.شیر به زانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.»[44]
در ذیل این مطلب نیز افزوده است:«روزی سیر کرد و قصد هرات داشت،هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را به کمند بگرفت…»[45]در همانجا ابو سهل زوزنی شعری به عربی در این باب گفت که بیهقی بیتی چند از آن را که به یاد داشته نقل کرده است و در ذیل ان نویسد:«و این مهتر راست گفته بود که در این پادشاه این همه بود و زیادت،و شعر در او نیکو آمدی،و حاجت نیامدی…بدان که…دروغی بایستی گغتن.»[46]گمان میرود که اگر نخواهیم یا نتوانیم تمام آنچه را که بیهقی نوشته است حقیقت پنداریم،بیتردید بیهوده سخن بدین درازی نشود و نمیتوان در باب اینکه مسعود با شیر رویاروی میشده و،هرچند به یاری غلامان،آن را میکشته است،تردید کرد.
در ترجمهء احوال محمد امین پسر هارون الرشید نیز آمده است که وی جوانی بسیار زیباروی،سفیده چهره و بلند قامت و بسیار نیرومند و به دلیری معروف بود.گویند یک بار شیری را به دست خود کشت.(تاریخ الخلفای سیوطی/297)
[1]. تجارب السلف،چاپ تهران 1313 ه.ش.به تصحیح و اهتمام استاد شادوران عباس اقبال آشتیانی:ص 86.
[2]. همان کتاب:112-115.
[3]. لغت نامه،ذیل:ابو مسلم مروزی،به نقل از مجمل و القصص
[4]. دکتر صفا،تاریخ ادبیات در ایران:1/60-61.
[5]. الفهرست،چاپ مصر:483.
[6]. دایرة المعارف فارسی:ابو مسلم،راوندیه.
[7]. دربارهء ابو مسلم و زندگینامهء وی،گذشتگان و معاصران بیش از آن نوشتهاند که بتوان خلاصهای از آن را در این گفتار یاد کرد،یا حتی کتابشناسی دقیق آن را آورد.با این حال برای آنکه خوانندگان در این باب-که از موضوع گفتار ما خارج است-اطلاعیب مختصر و نسبة دقیق بدست آورند آنان را به گفتاری که استاد دکتر غلامحسین یوسفی دربارهء ابو مسلم در کتاب تازهء خویش،کاغذ زر،انتشار داده است رهنموان میشویم و برای مزید فایده صورت منابعی را که ان استاد گرامی در پایان نوشتهء خویش آورده است عینا نقل میکنیم:
الذریعة،ج 4،ص 150،495-498؛ج 6،ص 386؛ج 10،ص 205-209؛ج 11،ص 91؛ج 17،ص 236؛ج 19،ص 75؛ج 24،ص 28-29،251،292،388.
در مورد منابع و مراجع دیگر،ر ک:
طبری،قاهره 1939،ج 5،316،317،439،512،513،622؛ج 6،14-15،24-38،43-56،62- 68،80-92،97،104-120،127-149،367؛ابن اثیر،تاریخ الکامل،مصر 1303 ق.،ج 5،20،69،90- 100،127-142،149-188؛دینوری،الاخبار الطوال،قاهره 1960،332،343،351،357-384،402، 405؛تاریخ الیعقوبی،بیروت 1960،ج 2،296،298،327،332،341-346،355-354،364-368؛ابن خلکان،قاهره 1950،ج 2،224-330؛خطیب بغدادی،تاریخ بغداد،مصر 1349 ق.،ج 10،207-210؛ابن قتبه، عیون الاخبار،قاهره 1930،ج 1،26،134،204-208؛ابن قتیبه،المعارف،چاپ ثروث عکاشه،مصر1960،
ق370،406،420؛تاریخ عربی،بینام،تألیف قرن پنجم،چاپ عکسی،مسکو 1960؛مجمل التواریخ و القصص،چاپ ملک الشعراء بهار،تهران 1318،308،315-316،322-328؛جرجی زیدان،ابو مسلم الخراسانی،قاهره 1933(این کتاب به فارسی نیز ترجمه شده است،ر ک:فهرست خانبابا مشار،1/43)؛دکتر عبد الحسین زرین کوب،دو قرن سکوت،چاپ دوم،تهران 1336؛غلامحسین یوسفی،ابو مسلم،سردار خراسان، تهران 1345(بخصوص،ر ک:ص 216-227«فهرست مآخذ کتاب»)؛دکتر علی اکبر فیاض،«ابو مسلم خراسانی»،نشریهء فرهنگ خراسان،دوم(1338)،سوم(1339-1340)؛دکتر ذبیح الله صفا،«ابو مسلم خراسانی»، مجلهء ارتش هفتم(1327)،ش 2-10؛دکتر محمد جعفر محجوب،«ابو مسلم نامه»،سخن،دهم(1338).راجع به موفقیتهای مسلمانان در زمان حکومت ابو مسلم در خراسان،ر ک:دائرة المعارف اسلام،ترجمهء ترکی،مقالهء «ابو مسلم»؛نیز دربارهء ابو مسلم،ر ک:یادداشتهای قزوینی،ج 4،63-64؛ج 5،220؛ج 7،86-87؛
، aziziṣmohnṣdominiation arabe et i epaniuissement du sentiment national en iran paris 3891Ūfrye richard n.ṣẓthe role of abu muslim in theabbasid revoltṣẓthe moslim worldṣ37(new york 1947)ṣpp.28-38Ūguestṣ.r.ṣẓcoin of abu muslimṣẓjournal of the moslim asiatic society of great britian and irlandṣlindon(1932)ṣpp.555-56Ūlemmensṣh.ṣetudes sur le siecle des omayyades,beyrouth 1930;melik off,irene,le””porte-hache””du khorassan dans la tradition epique turco-iranianne,paris1962;hofman,h.f.,turkish literature,a bio- bibliographical survey,section 3?,1?(utrecht 1969),33,44;moscati,s.,””studi su abu muslim,”” rendiconti della reale accodemia dei lincei,ser.v3?,vol.4(rome 1949-50),323-335,474-95, vol.5(1950-51),89-105;sadighi gholam-hossein,les mouvements religieux iraniens an iie et 3?e siecle de i” hegrie,paris 1938;tritton,a.s,the caliphs and their non-muslim subjects, oxford 1930;van-vloten,gerlaf,de opkomst der abbasiden in chorasan,leiden 1890; wellhausen,g.,das arabische reich und sein sturz,berlin 1902;nagel,t.,untersuchungen zur entstehung des abbasidischen kalifats,bonn,1927
[8]. اته،تاریخ ادبیات فارسی،ترجمهء شادروان دکتر رضازادهء شفق:214-215. ظاهرا اته نسخهء فارسی قران حبشی را که ظاهرا منحصر بفرددست ندیده بوده و از این روی جز از ترجمهء ترکی آن نشانی بدست نمیدهد.
[9]. از این دو چاپ نسخهای در کتابخانهء موزهء بریتانیا موجودست.رجوع شود به فهرست کتابهای چاپی فارسی موزهء بریتانیا،تألیف ادواردز.
[10]. مثلا در آغاز جلد نخست«کتاب ابو مسلم ماخانی»که به نشانهء 60-57 turc در کتابخانهء ملی پاریس نگاهداری میشود(برگ 2 ب)صریحا آمده است که این کتاب را ابو طاهر طوسی در عصر سلطان محمود نوشت.در تضاعیف کتاب مکرر در مکرر از مؤلف کتاب به نام ابو طاهر طوسی یاد شده است.پنهان مباد که در فهرست دستنویسهای ترکی محفوظ در کتابخانهء ملی پاریس تألیف ادگار بلوشه،به اشتباه،نام این کتاب،«کتاب ابو مسلم ماجانی»خوانده شده است.
[11]. نام و نشان کتاب این مؤلف در فهرست مراجعی که پیش از این یاد شده است.
[12]. استاد دکتر صفا نسخهء موجود داراب نامهء طرسوسی را از آثار قرن ششم هجری دانستهاند.
[13]. این تاریخ در متن تجارب السلف(ص 301)و به پیروی از آن در مقدمه به اشتباه 624ذ آمده است و حال آن که در روی جلد 724 آمده که درست است.شادروان اقبال این تاریخ را از روی تاریخ 674 که در ان مصنف به نیابت از برادر حکومت کاشان داشت و تصریح وی بر آنکه اکنون پنجاه سال از آن روزگار میگذرد بدست آورده، اما در متن به اشتباه به جای 724 عدد 624 آمده است.
[14]. تجارب السلف،چاپ تهران 1313 ش،مقدمه،حاشیهء نخست ص یا.
[15]. رجوع شود به تاریخ بیهقی،تصحیح دکتر علی اکبر فیاض،چاپ مشهد 1350 ه.ش،داستان بو مطیع سگزی که محدث نبود،اما شبی برای مسعود داستان گفت و مسعود وی را شانزده هزار دینار بخشید،ص 153 به بعد.در این داستان تصریح شده است که:خادمی برآمد و محدث خواست و از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود…(ص 154)از این گفته برمیآید که در دربار مسعود نهتنها یک محدث بلکه محدثان بودهاند.
گاه این محدثان کارهای دیگری نیز داشتهاند:«و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده(در زمان پدرش محمود)چه آن وقت که به هرات میبود و چه بدین روزگار.مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغامآوردی و میبردی و نامهها به خط من رفتی که عبد الغفارم…و در آن وقت که امیران مسعود و محمود…به گرگان بودند و قصد ری داشتند این محدث به ستارآباد(استراباد)رفت نزدیک منوچهر و منوچهر او را باز گردانید با معتمدی از آن خویش…و یک بار و دو بار معتمدان او با این محدث و یارش آمدند و شدند و کار بدانجا رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست چنانکه رسم است که میان ملوک باشد.»(162-163 همان مرجع).
[16]. این مطلب را روزی در امثال و حکم علامهء دهخدا خواندم و از سوء حظ یادداشت نکردم.پس از آن نیز موفق به یافتن آن در این مرجع نشدم.اکنون نیز کتاب را در دسترس ندارم!
[17]. یادداشت آقای کرامت رعنا حسینی که آن را مستقیم برای نویسنده فرسنادهاند.
[18]. برای اطلاع بیشتر دربارهء رضی الدین نیشابوری رجوع کنید به:فرهنگ سخنوران و دایرة المعارف فارسی.
[19]. برگ 143 از نسخه.
[20]. تاریخ بیهقی،تصحیح دکتر فیاض،چاپ مشهد 1350،ص 905.
[21]. نسخهء خطی پاریس-به نشانهء supplement persan 837 برگهای 254 ب تا 255 ب.
[22]. داراب نامهء طرسوسی،چاپ تهران،به کوشش دکتر ذبیح الله صفا،تهران 1344،ج 1،ص 95.
[23]. گفتار فتح سومنات در:چند مقالهء تاریخی و ادبی،اثر استاد نصر الله فلسفی،انتشارات دانشگاه تهران،ص 110(متن و حاشیه).
[24]. جوامع الحکایات،عوفی،نسخهء خطی محفوظ در کتابخانهء ملی پاریس به نشانهء 906 supplement persan برگ 113 الف.-این داستان در دنبال داستانی مشابه آمده است دربارهء شاه زابلستان و رای قنوج و دوستی ایشان با یکدیگر،که سرانجام دوستیشان به دشمنی کشید و شاه زابلستان عزم قنوج کرد و وزیر رای قنوج که پیشتر به رای گفته بود او را شکنجه کند و مجروح سازد تا بدین حالت نزد شاه زابلستان رود،بدین حیله پیش شاه زابلستان راه یافت و او را در بیابانی بیکرانه گمراه کرد.اما سرانجام شاه زابلستان از گمراهی نجات یافت و بر اثر دیدن قدری سبزه در جایی،بفرمود تا در آنجا چاه کندند و به آب رسیدند و لشکر تشنه کام و اسبان و اشتران خویش را سیراب کرد و به پاس جوانمردی و فداکاری وزیر رای قنوج در راه خدمت به خداوندگار خویش او را نیز سیراب کرد و بر جان وی ببخشود و آزادش ساخت تا پیش مهتر خود بازگردد.(همان مرجع،برگ 112 ب)داستان محمود در پی این قصّه و با قید«و مثل این…»در جوامع الحکایات نقل شده است.
داستان رای قنوج نیز بسیار همانند،بلکه کاملا منطبق است با داستان اصلی باب هشتم کلیله و دمنهء فارسی(باب البوم و الغراب،بوف و زاغ)-رجوع شود به کلیله و دمنه چاپ شادروان مینوی،تهران 1351،باب الیوم و الغراب،ص 191-237.از همینروی احتمال ساختگی بودن داستان رای قنوج و شاه زابلستان به تقلید از این باب کلیله و دمنه، و نیز مجعول بودن داستان گمراه شدن محمود در بیابان نیز میرود،گو اینکه فرخی که در این سفر همراه سلطان بوده است،در یکی از دو قصیدهء خود در باب فتح سومنات،اشاره گونهای به این مطلب دارد.بیتهای فرخی را در متن گفتار نقل خواهیم کرد.اما اگر حدس ما درست باشد این نیز یکی از مواردی است که بهخلاف رسم رایج،نه افسانه از روی تاریخ،که تاریخ از روی افسانه وبه تقلید از آن پرداخته شده است،و اینگونه موارد،اگرچه بسیار زیاد نیست،اما جایجای در جریان تاریخ بدان برمیخوریم و شرح این مطلب درخور این مقام نیست!
[25]. ظاهرا نوشاد نام شهر نیست.در نوشتههای خود ابن الاثیر و سمعانی و گردیزی(به نقل مرحوم قزوینی)نوشاد نام بنایی بوده است در بلخ،و شاید قصری بوده است با زینت و نقوش بسیاز عالی و با نقش و نگارهای زیبا که ابتدا شعرا مانند«نگارخانهء چین»محض نقش و نگارها یا شاید مجسمهها(لعبتها)یی که در آن بوده بهخوبی و زیبایی وصف کردهاند.سپس بواسطهء ویران شدن آن بهدست یعقوب لیث صفار و نماندن نام و نشان،از آن جز خاطرهای باقی نمانده است.
چنین مفهوم است که نوشاد موضعی بوده است که خوبرویان در آن بسیار بودهاند.یا شاید قصر و یا بتخانهای بوده است مربوط به بوداییان در بلخ.با آنکه در این بیت فرخی نوشاد با«شهر»های دیگر مقایسه شده است اما از بیتهای دیگر وی برمیآید که خود،آن را شهر نمیدانسته است،مانند این بیت:
خلق را قبله گشت خانهء تو همچو زین پیش خانهء نوشاد
و چون از«لعبت نوشاد»نیز بهفراوانی در شعر فارسی سخن رفته است باید یکی از معابد آراستهء بداییان بلخ باشد.
برای اطلاع بیشتر در این باب میتوان به لغت نامه،برهان قاطع با حواشی شادروان دکتر محمد معین و نیز فرهنگ معین(بخش اعلام و نامهای خاص)رجوع کرد.
[26]. اشاره به پل بستن سلطان محمودست بر جیحون و گذشتن از آن رود در سال 415 برای دیدار کردن یوسف قدر خان بن بغزا خان،خان ترکستان(حاشیه شادروان فلسفی).
[27]. فلسفی،چند مقالهء تاریخی و ادبی:131-133.
[28]. همان مرجع:114.
[29]. همان کتاب:122-123،شادروان فلسفی نیز متعرض حقیقت نداشتن این مطالب شده است
[30]. کاغذ زر:131.
[31]. همان مرجع:134.
[32]. داستانزاده شدن بسیاری از این قهرمانان بسیار مشهورست(مانندزاده شدن موسی)و نیاز به یادآوری آن نیست.اما داستان بعضی دیگر از ایشان چندان بر سر زبانها نیست.از این روی به اختصار تمام داستان ابراهیم، عیسی و فریدون را نقل میکنیم:
الف)ابراهیم:نمرود را کهنه گفته بودند که در این دو سه سال کودکی از مادر جدا شود که ملک تو به دست او زوال شود.نمرود بفرمود تا هر کودکی که از مادر جدا شدی بکشتندی.سه سال همچنین کرد.
چون ابراهیم از مادر جدا شد مادرش نزدیک آزر(پدر ابراهیم به روایت عامه)شد که ما را فرزندی آمد.گفت اگر پسرست به جایی ببر و هلاک کن که من خشنودی نمرود از فرزند دوستتر دارم.مادرش او را به کوه برد و جایی جست تنگ و تاریک،و ابراهیم را پاک کرد و شیر داد و آنجا بنهاد و گفت باری اگربمیرد من نبینم،و برفت.
ملک تعالی کسی بگماشت تا هرروز چند بار بیامدی و شیرش بدادی تا سیر شدی،و برفتی.ملک تعالی او را بپرورد در آن غار و نیکو میداشت بهقدرت خویش.چون یک ماه برآمد مادرش پنهان در آن غار شد تا ببیند که حالش چیست؟چون او را تازه و پاکیزه بدید شاد شد.برگرفت و شیر داد و باز بنهاد و به عجب درماند،و این حدیث را پنهان میداشت تا ابراهیم سه ساله گشت و ملک تعالی او را در آن غار روزی میداد،هر ماهی و هرچند روزی مادرش برفتی و بدیدی تا آنگاه که ده ساله شد و آن حال و روزگارها برگشت و کشتن فرزندان بگذشت.پس مادر بیامد و ابراهیم را برگرفت و به شهر برد و پدر را از حال او آگاه کرد…-ابو اسحاق نیشابوری،قصص الانبیاء،به اهتمام شادروان حبیب یغمایی،تهران 1340 ه.ش.،بنگاه ترجمه و نشر کتاب،ص 43-44.مؤلف این کتاب گوید که در تدوین این قصهها به متن قرآن و روایتها معتبر نظر داشته است.اما در سرگذشت بسیار طولانی و پرماجرای عنترة بن شداد العبسی پهلوان حماسی معروف عرب(به عربی،چاپ بیروت،مکتبة الثقافیه 1979 در 8 جلد)جزء نخست از جلد اول به سرگذشت تفضیلی ابراهیم آمیخته با روایتهای عوامانهء فراوان اختصاص یافته است و برای روایتهای خاص زاده شدن ابراهیم و گزند نیافتن از قصد نمرود به این مرجع،ص 18-30 و پس از آن رجوع شود.
ب)عیسی:در عهد جدید،انجیل متی،چنین آمده است:«و چون عیسی در عهد هیرودیس پادشاه در بیت لحم یهودیه تولد یافت ناگاه مجوسی چند از مشرق به اورشلیم آمده گفتند*کجاست آن مولود که پادشاه یهودست،زیرا که ستارهء او را در مشرق دیدهایم و برای پرستش او آمدهایم*اما هیرودیس پادشاه چون این را شنید مضطرب شد وتمام اورشلیم با وی*پس همه رؤسای کهنه و کاتبان قوم را جمع کرده از ایشان پرسید که مسیح کجا باید متولد شود؟*بدو گفتند در بیت لحم یهودیه،زیرا که در نبی چنین مکتوب است:*و تو ای بیت لحم در زمین یهودا از سایر سرداران یهودا هرگز کوچکتر نیستیزیرا که از تو پیشوایی بظهور خوهد آمد که قوم من اسرائیل را رعایت خواهد نمود*آنگاه هیرودیس مجوسان را در خلوت خوانده وقت ظهور ستاره را از ایشان تحقیق کرد*پس ایشان را به بیت لحم روانه نموده گفت بروید و از احوال آن طفل به تدقیق تفحص کنید و چون یافتید مرا خبر دهید تا من نیز آمده او را پرسش نمایم*…و [مجوسان]به خانه درآمده طفل را با مادرش مریم یافتند…*و چون در خواب وحی بدیشان در رسید که به نزد هیرودیس بازگشت نکنند پس از راه دیگر به وطن خویش مراجعت کردند*و چون ایشان روانه شدند ناگاه فرشتهء خداوند در خواب به یوسف ظاهر شده گفت برخیز و طفل و مادرش را برداشته به مصر فرار کن و در آنجا باش تا به تو خبر دهم، زیرا که هیردیس طفل را جستجو خواهد کرد تا او را هلاک نماید*پس شبانگاه برخاسته طفل و مادر او را برداشته به سوی مصر روانه شد*و تا وفات هیرودیس در آنجا ماند تا کلامی که خداوند به زبان نبی گفته بود تمام گردد که از مصر پسر خود را خواندم*چون هیرودیس دید که مجوسان او را سخریه نمودهاند بسیار غضبناک شده فرستاد و جمیع اطفالی را که در بیت لحم و تمام نواحی آن بودند از دو ساله و کمتر،موافق وقتی که از مجوسیان تحقیق نموده بود به قتل رسانید*آنگاه کلامی که به زبان ارمیای نبی گفته شده بود تمام شد*(انجیل متی 2:1-17)
کلام ارمیای نبی این است:خداوند چنین میگوید آوازی در رامه شنیده شد،ماتم و گریهء بسیار تلخ که راحیل برای فرزندان خود گریه میکند و برای فرزندان خود تسلی نمیپذیرد زیرا که نیستند*خداوند چنین میگوید:آواز خود را از گریه و چشمان خود را از اشک بازدار،زیرا خداوند میفرماید که برای اعمال خود اجرت خواهی گرفت و ایشان از زمین دشمنان مراجعت خواهند نمود*(عهد عقیق،کتاب ارمیای نبی:31/15-16).
ج)فریدون:وضع فریدون اندکی با آنچه بیش از این گذشت تفاوت دارد.ضحاک خوابی میبیند و اخترشماران پس از تس و نگانی بسیار آن را تعبیر میکنند و میگویند خصم تو فریدون پسر آبتین است.ضحاک بهجستجوی آبتین برمیخیزد و او را میکشت.نیز گاوی که چون دایهای فریدون را میپرورد به دست سپاهیان ضحاک کشته میشود.اما فریدون از حادثه جان میبرد و برای روبهرو شدن با ضحاک و به خونخواهی گاوی که او را میپرورد و گاو برمایه نام داشت،گرزی به شکل سر گاو ترتیب میدهد.این سلاح است که بعدها به رستم میرسد و در شاهنامه آن را گرزهء گاو ساز و گرزهء گاو رنگ خواندهاند و نام آن در عرف نقالان و قصهخوانان گاو سر شاه فریدون است.
رجوع شود به شاهنامهء فردوسی،داستان ضحاک و فریدون،گفتار اندر زادن فریدون.
[33]. «ماندن»در اینجا به رسم قدیم به صورت متعدی به کار رفته و به معنی«گذاشتن»است.
[34]. ابو مسلم نامه،نسخهء مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان،به شمارهء 2697/890،ص 12-13.
[35]. همان مرجع،ص 14.
[36]. سیرة عنترة بن شداد العبسی،چاپ بیروت 1979،ج 1،ص 140.
[37]. در مهمانی عروسی خالد بن محارب با جیداء بیست شیر نر و ماده مصرف میشود(همان مرجع:1/628)و در جشن عروسی نعمان بن منذر با دختر ملک زهیر صد شیر نر و صد شیر ماده را سر میبرند(سیرت عنتر:2/502).
[38]. همان کتاب:1/407.
[39]. شاید در زبان عربی به مناسبت انتساب حمزه به رسول اکرم نخواستهاند به صراحت او را حمزة بن عبد المطلب بخوانند(و حال آنکه تمام معاصران و یارانش متعلق به همان دوران حمزة بن عبد المطلب،یعنی عصر نزدیک به طلوع اسلام هستند مانند عمرو بن امیهء ضمری و عمرو بن معدی کرب و غیرهم)و ترجیح دادهاند پدر او را«ابراهیم»یاد کنند تا ایهامی نسبت به نام ابراهیم پیغمبر نزدیک باشد و در نتیجه نسبت او را با نسبت رسول اکرم که در سلسلهء نسب به حضرت ابراهیم میرسد یکی نشان دهند.
[40]. قصة الامیر حمزة البهلوان،چاپ بیروت 5-1904،ج 1/21.
[41]. همان کتاب:1/87.
[42]. تاریخ بیهقی،تصحیح دکتر فیاض،چاپ مشهد 1350،ص 149-150.
[43]. تب چهارم،که ظاهرا آن را تب ربع(به کسر اول)نیز گویند تبی است که سه روز قطع شود و روز چهارم برگردد.
[44]. تاریخ بیهقی:150-152.
[45]. همان مرجع:151-152.
[46]. همان مرجع:153.

