برگزیده‌ها سعدی و عالمان دین

چرا سعدی،شاعر و نویسندهء بلند آوازهء ایران،که همهء قبیله‌اش«عالمان دین» بودند،و خود او نیز سالها در نظامیهء بغداد-بزرگترین مدرسهء علوم دینی روزگارش-به‌ تحصیل علوم دینی پرداخته بود،چون پس از سالها دوری از وطن به شیراز بازگشت،در ری یکی از«عالمان دین»و با عنوانی مانند:فقیه،محدّث،متکلم،و مفسّر و امثال آن‌ بکار نپرداخت؟آیا این کار او حتی از نظر همدرسان و استادانش در نظامیه و نیز در چشم‌ همشهریانش شگفت‌انگیز نبوده است؟پاسخ این پرسش یقینا مثبت است،زیرا هم در روزگاران پیشین و هم در دوران خود ما بندرت دیده شده است،شخصی سالها رنج‌ تحصیل در رشته‌ای را برخود هموار بسازد،ولی پس از فراغ از تحصیل و اخذ درجهء اجتهاد و تخصص در آن رشته،به سراغ کاری دیگر برود که با تحصیلات و تخصص او ارتباطی ندارد.این کار زمانی بیشتر موجب تعجب می‌گردد،که رشتهء تخصص شخص‌ موردنظر باصطلاح هم رشتهء نان و آب‌داری باشد و هم خلق خدا از شاه و گدا و خرد و کلان به آن به دیدهء احترام بنگرند.بدیهی است که اگر سعدی باذوق و شاعر و نظامیه‌ دیده،که علاوه بر سالها دود چراغ خوردن در نظامیهء بغداد،مدتی دراز نیز در سرزمینهای‌ مسلمانان به سیر و سفر و تجربه پرداخته بود و به زبان و ادب فارسی و عربی هم تسلط کامل داشت،بعنوان«عالم»(به معنی مصطلح در آن روزگاران)بساط خود را در شیراز می‌گسترد،بی‌دغدغهء خاطر می‌توانست عمری را با آسودگی و حرمت فراوان و برخورداری از مال و مکنت بگذارند و بمانند بسیاری از همین«علما»با قدرتمندان و صاحبان زر و زور کنار بیاید،و در مقابل،آنان پاس خاطر او را بدارند،عوام مردم که‌ هیچ نمی‌دانستند،چنان‌که امروز نیز از این نعمت بزرگ بهره‌مندند،چون او را در جامهء «علما»و روحانیون می‌دیدند،مجذوب«علم»او می‌شدند!و در بوسیدن دستش بر یکدیگر پیشی می‌جستند،چنان‌که حاکمان و قدرتمندان و مالداران نیز او را از خوان‌ نعمت خود بهره‌مند می‌ساختند تا نه تنها بر کارهای خلاف شرعشان انگشت ننهد،بلکه‌ برای هریک از آنها نیز«کلاه شرعی»پیدا کند و…

پس با این مقدمات،چرا سعدی بر تحصیلات نظامیه‌ای خود خط بطلان کشید و به‌ راه دیگری رفت؟مطالعهء دقیق گلستان و بوستان،دو شاهکار جاودانی او،ما را در یافتن‌ پاسخ این پرسش یاری می‌کند.ظاهرا سعدی که چندین سال در دار الخلافهء بغداد-مقر حکومت مدعیان جانشینی پیامبر اسلام-زندگی و تحصیل کرده بود و در نظامیه و خارج‌ از نظامیه،و سپس در سیر و سیاحت در شهرهای مختلف،در درجهء اول با همین‌ «علما»،قاضیان،مفتیان،و فقیهان و…،از نزدیک سروکار داشته است،به مرور زمان‌ و پیش از آن‌که به شیراز بازگردد،دریافته بوده است که سعی بیشتر این«عالمان» صرف به در بردن گلیم خویش است نه گرفتن و نجات غریق،کفهء ریاکاران و دکانداران بر کفهء عالمان خداترس به نحو کاملا محسوسی می‌چربد،خداوند و شریعت‌ در نظر بیشتر آنان دامی است برای کسب منفعت و قدرت.بدین سبب او در دو کتاب‌ خود،از اعمال این«مردان راه حق!»پرده برداشته و آنان را بدان سان که خود از نزدیک‌ دیده و شناخته بوده است معرفی کرده،او از زاهدی که از سلطان درم و دینار می‌گرفته‌ است،از زاهد و عابد ریاکاری که در حضور خلق خدا کمتر از عادت طعام می‌خورده‌ است و بیشتر از حد متعارف نماز می‌گزارده است تا او را پارسا و پرهیزکار بپندارند سخن‌ گفته است.او قاضی شرع شرابخوارهء شاهد بازی را به ما می‌شناساند که با بی‌شرمی‌ تمام،شیرین زبانی هم می‌کنء و از حدیث نبوی برای فرار از مجازات سوءاستفاده‌ می‌کند،قاضی شرعی را در برابر دیدگان ما قرار می‌دهد که با حاکم وقت می‌سازد و به‌ ریختن خون جوان بیگناهی-برای سلامت حاکم-فتوا می‌دهد،او از«عالمانی»سخن‌ می‌گوید که ترک دنیا به مردم آموزند،خویشتن سیم و غلّه اندوزند…

ظاهرا بدین سبب بود که سعدی«علم دین»را که در نظامیهء بغداد خوانده بود به‌ «علما»بخشید و در زندگانی راهی دیگر برگزید و با برخورداری از ذوق و استعداد طبیعی خود رسید به مرتبتی که رسید.

اینک حکایاتی از گلستان و بوستان که سعدی در آنها از چهرهء برخی از این افراد پرده‌ برداشته است:

از گلستان

1

قاضی شرع خائن

حکایت:یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی.طایفهء حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوایی نیست،مگر زهرهء آدمی به چندین‌ صفت موصوف.بفرمود طلب کردن.دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکیمان گفته‌ بودند.پدر و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند،و قاضی فتوی داد که‌ خون یکی از رعیت ریختن،سلامت نفس پادشاه را روا باشد.جلاّد قصد کرد.پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسّم کرد.ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن‌ است؟گفت ناز فرزندان بر پدر و مادر باشد و دعوی پیش قاضی به کشتنم‌ فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند،بجز خدای عزّ و جلّ پناهی‌ نمی‌بینم.

پیش که برآورم ز دستت فریاد هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن بهم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من‌ اولیترست از خون بیگناهی ریختن.سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی‌ اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت‌ پیلبانی بر لب دریای نیل: زیر پایت گر بدانی حال مور همچو حال توست زیر پای پیل

باب اول،ص 29

*** زاهد ریاکار

حکایت:زاهدی مهمان پادشاهی بود.چون به طعام بنشستند،کمتر از آن خورد که‌ ارادت او بود،و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او،تا ظنّ به صلاحیت‌ در حق او زیادت کنند.

ترسم نرسی به کعبه‌ای اعرابی‌ کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است

چون به مقام خویش آمد،سفره خواسنت تا تناولی کند.پسری صاحب فراست‌ داشت،گفت:ای پدر،باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی،گفت:در نظر ایشان‌ چیزی نخوردم که بکار آید.گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید

ای هنرها گرفته بر کف دست‌ عیبها برگرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل

باب دوم،ص 43

*** عابد شکمباره

حکایت:عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی‌ بکردی.صاحبدلی شنید و گفت:اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی،بسیار از این فاضلتر بودی.

اندرون از طعام خالی‌دار تا در او نور معرفت بینی‌ تهی از حکمتی،به علّت آن‌ که پری از طعام تا بینی

باب دوم،ص 49-50

*** زاهدی در بستان سرای خاص ملک

حکایت:یکی از متعبّدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت:اگر مصلحت بینی،به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به‌دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس‌ شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند.زاهد قبول نکرد.یکی از وزیران‌ گفتش پاس خاطر ملک را،روا باشد که چند روزی به شهر اندرآیی و کیفیت مقام‌ معلوم کنی.پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد،اختیار باقی‌ است.عابد به شهر درآمد و بستان سرای خاص ملک را بدو پرداختند،مقامی دلگشای‌ روان‌آسای

گلِ سرخش چو عارض خوبان‌ سنبلش همچو زلف محبوبان‌ همچنان از نهیب بَرد عجوز شیر ناخورده طفل دایه هنوز

و افانین علیها جلنار علقت بالشجر الا خضرنار

ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد

از این مه پاره‌ای،عابد فریبی‌ ملایک صورتی،طاووس زیبی‌ که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی

همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال و الجمال.و لطیف الاعتدال

هلک الناس حوله عطشا و هو ساق یری و لا یسقی‌ دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی

عابد طعامهای لذیذ خوردن گرفت و کسوتهای لطیف پوشیدن،و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتّع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نگریستن،و خردمندان گفته‌اند زلف‌ خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش‌ مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

فی الجمله دولت وقت مجموع به زوال آمد،چنان‌که گفته‌اند:

هرکه هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان‌آوران پاک نفس‌ چون به دنیای دون فرود آمد به عسل در بماند پای مگس

باری ملک به دیدن او رغبت کرد.عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر با مروحهء طاووسی بالای سر ایستاده.بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند،تا ملک به انجام‌ سخن گفت:من این دو طایفه را در جهان دوست می‌دارم:یک علما و دیگر زهاد را. وزیر فیلسوف جهاندیده حاضر بود،گفت ای خداوند،شرط دوستی آن است که با هردو طایفه نکویی کنی.عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند،و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.

خاتون خوب صورت پاکیزه روی را نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش‌ درویش نیک‌سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمهء دریوزه گو مباش

تا مرا هست و دیگرم باید گر نخوانند زاهدم،شناید

باب دوم،ص 55-56

***

نان وقف

حکایت:یکی را از علمای راسخ پرسیدند چه گویی در نان وقف؟گفت:اگر نان‌ از بهر جمعیت خاطر می‌ستاند،حلال است،و اگر جمع از بهر نان می‌نشیند،حرام.

نان از برای کنج عبادت گرفته‌اند صاحبدلان،نه کنج عبادت برای نان

باب دوم،ص 57

***

ترک دنیا به مردم آموزند

حکایت:فقیهی پدر را گفت هیچ از انی سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‌کند به حکم آن‌که نمی‌بینم مرایشان را کرداری موافق گفتار

ترک دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم و غلّه اندوزند عالمی را که گفت باشد و بس‌ هرچه گوید،نگیرد اندر کس‌ عالم آن کس بود که بد نکند نه بگوید به خلق و خود نکند

آ تأمرون النّاس بالبرّ و تنسون انفسکم؟

عالم که کامرانی و تن‌پروری کند او خویشتن گم است،کرا رهبری کند

پدر گفت:این پس به مجرد خیال باطل،نشاید روی از تر بیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن.همچو نابینایی که شبی در وحل افتاده بود.گفت:مسلمانان،آخر چراغی فرا راه من دارید. زنی مازحه گفت:تو که چراغ نبینی،به چراغ چه بینی؟همچنین مجلس وعظ چو کلبهء بزّازست،آنجا تا نقدی ندهی،بضاعتی نستانی،و اینجا تا ارادتب نیاری،سعادتی نبری

گفتِ عالِم به گوش جان بشنو ور نماند به گفتنش کردار باطل است آنچه مدعی گوید خفته را خفته کی کند بیدار مرد باید که گیرد اندر گوش‌ ور نوشته است پند بر دیوار

صاحبدلی به مدرسه آمد زخانقاه‌ بشکست عهد صحبت اهل طریق را گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را گفت آن گلیم خویش بدر می‌برد ز موج‌ وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را

باب دوم،ص 58-59

*** عابد مغرور

حکایت:یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته.عابدی بر وی‌ گذر کرد و در حالت مستقبح او نظر کرد.مست سر برآورد و گفت:اذا مرّوا باللغو مرّوا کراما.

اذا رأیت اثیما کن ساتروا و حلیما یا من تقبح امری،لم لا تمر کریما

متاب ای پارسا روی از گنهکار به بخشایندگی در وی نظر کن‌ اگر من ناجوانمردم به کردار تو بر من چون جوانمردان گذر کن

باب دوم،ص 59

***

فقیه سودجو

حکایت:فقیهی دختری داشت بغایت زشت روی بجای زنان رسیده،و باوجود جهاز و نعمت کسیی در منا کحت او رغبت نمی‌نمود

زشت باشد دبیقی و دیبا که بود بر عروس نازیبا

فی الجمله به حکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند.آورده‌اند که حکیمی در آن تاریخ از سرندیب آمده بود که دیدهء نابینا روشن همی کرد.فقیه را گفتند:داماد را چرا علاج نکنی؟گفت:ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد.

شوی زن زشت روی،نابینا به

باب دوم،ص 61

***

سفسطهء عالم

حکایت:عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی ازملاحده لعنهم الّله علی حده و به‌ حجت با او بس نیامد،سپر بینداخت و برگشت.کسی گفتنش:ترا با چندین فضل و ادب که دارای با بیدینی حجت نماند؟گفت:علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ،و او بدینها معتقد نیسنت و نمی‌شنود.مرا شنیدن کفر او به چه کار می‌آید؟

آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی‌ آن است جوابش که جوابش ندهی

باب چهارم،ص 84

***

خطیب کریه الصوت

حکایت:خطیبی کریه الصوت خود را خوش‌آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی. گفتی نعیب غراب البین در پردهء الحان اوست،یا آیت انّ انکر الاصوات در شأن او

اذا نهق الخطیب ابو الفوارس‌ له شغب یهدّا اصطخر فارس

مردم قریه به علّت جاهی که داشت،بلیتش می‌کشیدند و اذیتش را مصلحت‌ نمی‌دیدند،تا یک از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به پریش آمده‌ بودش.گفت ترا خوابی دیده‌ام خیر باد.گفتا:چه دیدی؟گفت:چنان دیدمی که تو را آواز خوش بود و مردمان از انفاس تو در راحت.خطیب اندر این لختی بیندیشید و گفت‌ این مبارک خواب است که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی.معلوم شد که‌ آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج،توبه کردم کزین پس خطبه نگویم‌ مگر به آهستگی.

از صحبت دوستی برنجم‌ کاخلاق بَدَم حَسَن نماید عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید کو دشمن شوخ چشم ناپاک‌ تا عیب مرا به من نماید

باب چهارم،ص 86

***

مؤذن بدآواز

حکایت:یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به آدائی که مستمعان را از او نفرت بودی.و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک‌سیرت،نمی‌خواستش که دل‌آزرده‌ گردد.گفت:ای جوانمرد،ابن مسجد را مؤذنانند قدیم،هر یکی را پنج دینار مرتب‌ داشته‌ام.تو را ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی.براین قول اتفاق کردند و برفت.پس‌ از مدتی درگذری پیش امیر باز آمد.گفت:ای خداوند بر من حیف کردی که به ده‌ دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته‌ام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم‌ و قبول نمی‌کنم.امیر از خنده بیخود گشت و گفت:زنهار،تا نستانی،که به پنجاه‌ راضی گردند.

به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل‌ چنان‌که بانگ درشت تو می‌خراشد دل

باب چهارم،ص 86-87

***

قاری ناخوش‌آواز

حکایت:ناخوش‌آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند.صاحبدلی بر او بگذشت، گفت:تو را مشاهره چندست؟گفت:هیچ.گفت:پس زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ گفت:از بهر خدا می‌خوانم.گفت:از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن براین نَمَط خوانی‌ ببری رونق مسلمانی

باب چهارم،ص 87

***

عالم شاهد باز

حکایت:دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش از پرده برملا افتاده.جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی.باری به لطافتش گفتم،دانم که ترا در مودّت این‌ منظور علّتی و بنای محبت بر زلتی نیست.باوجود چنین معنی،لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی‌ادبان بردن.گفت:ای یار،دست عتاب از دامن روزگارم

بدار بارها در این مصلحت که تو بینی،اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهلتر آید همی‌ که صبر از نادیدن او،و حکما گویند دل بر مجاهده نهادن آسانترست که چشم‌ مشاهده برگرفتن.

هرکه بی او بر نشاید برد گر جفایی کند،بباید برد روزی از دست گفتمش زنهار چند از آن روز گفتم استغفار نکند دوست زینهار از دوست‌ دل نهادم بر آنچه خاطر اوست‌ گربه لطفم به نزد خود خواند ور به قهرم براند،او داند

باب پنجم،ص 92

***

قاضی شرع شاهد باز وقیح

حکایت:قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دل در آتش.روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و بر حسب واقعه‌ گویان:

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند بر بود دلم ز دست و در پای فکند این دیدهء شوخ می‌کشد دل به کمند خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

شنیدم که درگذری پیش قاضی آمد،برخی از این معامله به سمعش رسیده و زاید الوصف رنجیده.دشنام بی‌تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی‌حرمتی نگذاشت.قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که همعنان او بود:

آن شاهدی و خشم گرفتن بینش‌ و آن عقده بر ابروی ترش شیرینش

در بلاد عرب گویند:صرب الحبیب زبیب

از دست تو مشت بر دهان خوردن‌ خوشتر که به دست خویش نان خوردن

همانا کز وقاحت او بودی سماحت همی آید.

انگور نوآورده ترش طعم بود روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد

این بگفت و به مسند قضا باز آمد.تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی. زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم،اگرچه ترک ادب است و بزرگان‌ گفته‌اند:

نه در هر سخن بحث کردن رواست‌ خطا بر بزرگان گرفتن خطاست

الاّ به حکم آن‌که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است،مصلحتی که‌ بینند و اعلام نکنند،نوعی از خیانت باشد.طریق صواب آن است که با این پسر گرد

طمه نگردی و فرش ولع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است،تا به گناهی شنیع‌ ملوّث نگردانی.و حریف این است که دیدی و حدیث این‌که شنیدی

یکی کرده بی‌آبرویی بسی‌ چه غم دارد از آبروی کسی‌ بسا نام نیکوی پنجاه سال‌ که یک نام زشتش کند پایمال

قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است و مسأله بی‌جواب،و لیکن

ملامت کن مرا چندان که خواهی‌ که نتوان شستن از زنگی سیاهی‌ از یاد تو غافل نتوان کرد به هیچم‌ سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم

این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بیکران بریخت و گفته‌اند هرکه را زر در ترازوست،زور در بازوست،و آن‌که بر دینار دسترس ندارد،در همه دنیا کس ندارد

هرکه زر دید،سر فرو آورد ورتر از وی آهنین دوش است

فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد.قاضی همه شب‌ شراب در سر و شباب در بر.از تنّعم نخفتی و به ترنّم گفتی:

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس‌ عشّاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس‌ یک دم که دوست فتنهء خفته است،زینهار بیدار باش تا نرود عمر برفسوس‌ تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح‌ یا از در سرای اتابک غریو کوس‌ لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود برداشتن،به گفتن بیهودهء خروس

قاضی در این حالت،که یکی از متعلّقان درآمد و گفت چه‌نشینی،خیز و تا پای‌ داری گریز،که حسودان بر تو دقّی گرفته‌اند،بل که حقّی گفته،تا مگر آتش فتنه که‌ هنوز اندک است به آب تدبیری فرو نشانیم،مبادا که فردا چو بالا گیرد،عالمی فرا گیرد. قاضی متبسّم در او نظر کرد و گفت:

پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید روی در روی دوست کن،بگذار تا عدو پشت دست می‌خاید

ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ملگ گفتا:من او را فضلای عصر می‌دانم و یگانهء روزگار.باشد که‌ معاندان در حق وی خوضی کرده‌اند.این سخن در سمع قبول من نیاید،مگر آن‌گه که‌ معاینه گردد که حکما گفته‌اند:

به تندی سبک دست بردن به تیغ‌ به دندان برد پشت دست دریغ

شنیدم که سحر گاهی باتنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد.شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می‌ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بیخبر از ملک‌ هستی.به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز،آفتاب برآمد.قاضی دریافت که‌ حال چیست،گفتا:از کدام جانب برآمد؟گفت از قبل مشرق.گفت:الحمدلله که در توبه همچنان بازست به حکم حدیث که لا یغلق علی العباد حتی تطلع الشمس من‌ مغربها،استغفرک اللهم و اتوب الیک

این دو چیزم بر گناه انگیختند: بخت نافرجام و عقل ناتمام‌ گر گرفتارم کنی،مستوجبم‌ ور ببخشی،عفو بهتر کانتقام

ملک گفتا:توبه در این حالت که بر هلاک اطلاع یافتی،سودی نکند.فلم یک‌ ینفعهم ایمانهم،لما رأو ابأسنا

چه سود از دزدی آنگه توبه کردن‌ که نتوانی کمند انداخت بر کاخ‌ بلند از میوه گو کوتاه کن دست‌ که کوته خود ندارد دست بر شاخ

تو را باوجود چنین منکری که ظاهر شد،سبیل خلاص صورت نبندد.این بگفت و موکلان عقوبت در وی آویختند.گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقی است. ملک بشنید و گفت این چیست،گفت:

به آستین ملالی که بر من افشانی‌ طمع مدار که از دامنت بدارم دست‌ اگر خلاص محال است از این گنه که مراست‌ بدان کرم که تو داری،امیدواری هست

ملک گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی،و لیکن محال عقر است‌ و خلاف شرع که تو را فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهایی دهد.مصلحت‌ آن بینم که تو را از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند.گفت:ای‌ خداوند جهان،پروردهء نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده‌ام.دیگری را بینداز تامن عبرت گیرم.ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت و متعنّتان را که‌ اشارت به کشتن او همی کردند،گفت:

هرکه حمال عیب خویشتنید طعنه بر عیب دیگران مزنید

باب پنجم،ص 99-102

***

علم و علما2

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند:یکی آن‌که اندوخت و نخورد و دیگر

آن‌که آموخت و نکرد.

علم چندان که بیشتر خوانی‌ چون عمل در تو نیست،نادانی‌ نه محقق بود نه دانشمند چارپایی،بر او کتابی چند آن تهی مغز را چه علم و خبر که بر او هیزم است یا دفتر

*** علم از بهر دین پروردن است،نه از بهر دنیا خوردن

هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت‌ خرمنی گِرد کرد و پاک بسوخت

***

عالم ناپرهیزکار کور مشعله دارست

باب هشتم،ص 125

از بوستان‌3 تفسیردان علم فروش

گره بر سربند احسان مزن‌ که این زَرق و شَیدست و آن مکروفن‌ زیان می‌کند مردِ تفسیردان‌ که علم و ادل می‌فروشد به نان‌ کجا عقل یا شرع فَتوی دهد که اهلِ خرد دین به دنیا دهد؟ و لیکن تو بستان که صاحب خرد از ارزان فروشان به رغبت خَرَد

باب دوم،ص 59-60

***

عابد مغرور،و گنهکار پشیمان

شنید ستم از راویانِ کلام‌ که در عهدِ عیسی علیه السّلام‌ یکی زندگانی تلف کرده بود به جهل و ضَلالت سرآورده بود دلیری سیه نامه‌ای سخت دل‌ ز ناپاکی ابلیس در وی خجل‌ بسربرده ایّام،بیحاصلی‌ نیاسوده تا بوده از وی دلی‌ سرش خالی از عقل و پرز احتشام‌ شکم فربه از لقمه‌های حرام‌ به ناراستی دامن آلوده‌ای‌ به ناداشتین دوده اندوده‌ای‌ نه پایی چو بینندگان راست رو نه گوشی چو مردم نصیحت شنو چو سالِ بد از وی خلایق نَفور نمایان به هم چون مَهِ نو ز دور هوی و هوس خرمنش سوخته‌ جوی نیکنامی نیندوخته سیه نامه چندان تَنَعم براند که در نامه جای نِبِشتن نماند گنهکار و خود رای و شهوت‌پرست‌ به غفلت شب و روز مَخمور و مست‌ شنیدم که عیسی درآمد ز دشت‌ به مقصورهء عابدی برگذشت‌ بزیر آمد از غرفه خلوت نشین‌ به پایش درافتاد سر بر زمین‌ گنهکار برگشته اختر ز دور چو پروانه حیران در ایشان ز نور تأمّل به حسرت کنان شرمسار چو درویش در دستِ سرمایه‌دار خجل زیرِ لب عذرخواهان به سوز ز شبهای در غفلت آورده روز سرشکِ غم از دیده باران چو میغ‌ که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ! برانداختم نقدِ عمرِ عزیز به دست از نکویی نیاورده چیز چو من زنده هرگز مبادا کسی‌ که مرگش به از زندگانی بسی‌ برَست آن‌که در عهدِ طفلی بمرد که پیرانه سر شرمساری نبرد گناهم ببخش ای جهان آفرین‌ که گر با من آید فَبِئس القَرین‌ در این گوشه نالان گنهکارِ پیر که فریادِ حالم رس ای دستگیر نگون مانده از شرمساری سرش‌ روان آب حسرت به شَیب و برش‌ وزآن نیمه عابد سری پر غرور تُرُش کَرده با فاسق ابرو ز دور که این مُدبِر اندر پیِ ما چراست؟ نگونبختِ جاهل چه درخوردِ ماست؟ به گردن به آتش درافتاده‌ای‌ به بادِ هَوی عمر برداده‌ای‌ چه خیر آمد از نَفسِ تردامنش‌ که صحبت بوَد با مسیح و منش؟ چه بودی که زحمت ببردی ز پیش‌ به دوزخ برفتی پسِ کارِ خویش‌ همی رنجم از طلعتِ ناخوشش‌ مبادا که در من فتدآتشش‌ به محشر که حاضر شوند انجمن‌ خدایا تو با او مکن حَشر مِن‌ دراین بود و وحی از جلیل الصّفات‌ درآمد به عیسی علیه الصلوة که گر عالِم است این و گروی جهول‌ مرا دعوتِ هردو آمد قبول‌ تبه کرده ایّام برگشته روز بنالید بر من به زاریّ و سوز به بیچارگی هرکه آمد برم‌ نیندازمش ز آستانِ کَرَم‌ عَفُو کردم از وی عملهای زشت‌ به اِنعام خویش آرمش در بهشت‌ وگر عار دارد عبادت‌پرست‌ که در خُلد با وی بوَد هم نشست‌ بگو ننگ از او در قیامت مدار که آن را به جنّت برند،این به نار که آن را جگر خون شد از سوز و درد گراین تکیه بر طاعتِ خویش کرد ندانست در بارگاهِ غنی‌ که بیچارگی به ز کبر و منی‌ کِرا جامه پاک است و سیرت پلید درِ دوزخش رانباید کلید براین آستان عجز و مسکینیت‌ به از طاعت و خویشتن بینیت‌ چو خود را ز نیکان شمردی،،بَدی‌ نمی‌گنجد اندر خدایی خودی‌ اگر مردی از مردیِ خود مگوی‌ نه هر شهسواری بدر بُرد گوی‌ پیاز آمد آن بی‌هنر جمله پوست‌ که پنداشت چون پسته مغزی دراوست‌ از این نوع طاعت نیاید بکار برو عذز تقصیر طاعت بیار چه رِندِ پریشانِ شوریده بخت‌ چه زاهد که برخود کند کار سخت‌ به زهد و وَرَع کوش و صدق و صفا و لیکن میفزای بر مصطفی‌ نخورد از عبادت بر آن بیخرد که با حق نکو بود و با خلق بد سخن از عبادت بر آن بیخرد که با حق نکو بود و با خلق بد گنهکار اندیشناک از خدای‌ به از پارسای عبادت نمای

باب چهارم،ص 102-104

***

قاضی شرع و فقیهان صدرنشین

فقیهی کهن جامه‌این تنگدست‌ در ایوانِ قاضی به صف برنشست‌ نگه کرد قاضی در او تیز تیز معرّف گرفت آستینش که خیز [ندانی که برتر مَقامِ تو نیست‌ فروتر نشین،یا برو،یا بایست‌] نه هرکس سزاوار باشد به صدر کرامت به فضل است و رتبت به قدر دگر ره چه حاجت به پندِ کست؟ همین شرمساری عقوبت بَسَت‌ به عزت هرآن کو فروتر نشست‌ به خواری نیفتد ز بالا به پست‌ به جای بزرگان دلیری مکن‌ چو سر پنجه‌ات نیست شیری مکن‌ چو دید آن خردمندِ درویش رنگ‌ که بنشست و برخاست بختش به جنگ‌ چو آتش برآورد بیچاره دود فروتر نشست از مقامی که بود فقیهان طریقِ جدل ساختند لم و لا اسلّم درانداختند گشادند برهم در فتنه باز به لا و نعم کرده گردن دراز تو گفتی خروسانِ شاطر به جنگ‌ فتادند درهم به منقار و چنگ‌ یکی بیخود از خشمناکی چو مست‌ یکی بر زمین می‌زند هردو دست‌ فتادند در عُقده‌ای پیچ پیچ‌ که در حلّ آن ره نبردند هیچ کهن جامه در صفّ آخرترین‌ به غُرش درآمد چو شیر عرین‌ بگفت ای صَنا دیدِ شرعِ رسول‌ به ابلاغِ تنزیل و فقه و اصول‌ دلایل قوی یابد و معنوی‌ نه رگهای گردن به حجّت قوی‌ مرا نیز چوگانِ لَعب است و گوی‌ بگفتند اگر نیک دانی بگوی‌ به کِلکِ فصاحت بیانی که داشت‌ به دلها چو نقشِ نگین برنگاشت‌ سر از کوی صورت به معنی کشید قلم در سر حرفِ دعوی کشید بگفتندش از هر کنار آفرین‌ که بر عقل و طبعت هزار آفرین‌ سَمَندِ سخن تا به جایی براند که قاضی چو خر در وَحَل بازماند برون آمد از طاق و دستارِ خویش‌ به اکرام و لطفش فرستاد پیش‌ که هیهات قدرِ تو نشناختیم‌ به شکرِ قدومت نپرداختیم‌ دریغ آیدم با چنین مایه‌ای‌ که بینم تو را در چنین پایه‌ای‌ معرّف به دلداری آمد برش‌ که دستارِ قاضی نهد بر سرش‌ به دست و زبان منع کردش که دور منه بر سرم پای بندِ غرور که فردا شود بر کهن مِیزَران‌ به دستارِ پنجه گزم سرگران‌ چو مَولام خوانند و صدرِ کبیر نمایند مردم به چشمم حقیر تفاوت کند هرگز آبِ زلال‌ گرش کوزه زرّین بوَد یا سفال؟ خرد باید اندر سر مرد و مغز نباید مرا چون تو دستارِ نغز کس از سر بزرگی نباشد به چیز کدو سر بزرگ است و بی‌مغز نیز میفراز گردن به دستار و ریش‌ که دستار پنبه‌ست و سَبلَت حشیش‌ به صورت کسانی که مردم وشند چو صورت همان به که دم درکشند به قدرِ هنر جُست باید محل‌ بلندی و نحسی مکن چون زُحل‌ نیِ بوریا را بلندی نکوست‌ که خاصیّتِ نیشکر خود در اوست‌ بدین عقل و همّت نخوانم کست‌ وگر می‌رود صد غلام از پست‌ چه خوش گفت خر مهره‌ای درِ گلی‌ چو برداشتش پُر طمع جاهلی‌ مرا کس نخواهد خریدن به هیچ‌ به دیوانگی در حریرم مپیچ‌ خَبَزد و همان قدر دارد که هست‌ وگر در میانِ شقایق نشست‌ نه مُنعم به مال از کسی بهترست‌ خر ارجُلّ اطلس بپوشد خرست‌ بدین شیوه مردِ سخنگویِ چست‌ به آبِ سخن کینه از دل بشست‌ دل‌آزرده را سخت باشد سخُن‌ چو خصمت بیفتاد سستی مکن چو دستت رسد مغزِ دشمن برآر که فرصت فرو شوید از دل غبار چنان ماند قاضی به جورش اسیر که گفت انّ هذا لیوم عسیر به دندان گزید از تعجب یَدَین‌ بماندش در او دیده چون فَرقَدَین‌ وزآنجا جوان روی همّت بتافت‌ برون رفت و بازش نشان کس نیافت‌ غَریو از بزرگانِ مجلس بخاست‌ که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟ نقیب از پیَش رفت و هر سو دوید که مردی بدین نَعت و صورت که دید؟ یکی گفت از این نوع شیرین نَفَس‌ در این شهر سعدی شناسم بگفت‌ بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت‌ حقِ تلخ بین تا چه شیرین بگفت

باب چهارم،ص 104-107

***

فقیه متکبر

فقیهی برافتاده مستی گذشت‌ به مستوریِ خویش مغرور گشت‌ ز نَخوت بر او التفاتی نکرد جوان سر برآورد کای پیرمرد تکبّر مکن چون به نعمت دری‌ که محرومی آید ز مُستکبِری‌ یکی را که دربند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند نه آخر در امکانِ تقدیر هست‌ که فردا چو من باشی افتاده مست؟ تو را آسمان خط به مسجد نِبشت‌ مزن طعنه بر دیگری در کِنِشت‌ ببند ای مسلمان به شکرانه دَست‌ که زُنّارِ مُغ بر میانت نبست‌ نه خود می‌رود هرکه جویانِ اوست‌ به عُنفش کشان می‌بَرَد لطفِ دوست

باب هشتم،ص 174-175

***

مؤدن و مست،و لطف پروردگار

شنیدم که مستی ز تابِ نَبید به مقصورهء مسجدی در دوید بنالید بر آستانِ کرَم‌ که یارب به فردوسِ اَعلی برم‌ مؤذّن گریبان گرفتش که هین‌ سگ و مسجد!ای فارغ از عقل و دین‌ چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟ نمی‌زیبدت ناز با رویِ زشت‌ بگفت این سخن پیر و بگریست مست‌ که مستم،بدار از من ای خواجه دست‌ عجب داری از لطفِ پروردگار که باشد گنهکاری امّیدوار؟ تو را می‌نگویم که عذرم پذیر درِ توبه بازست و حق دستگیر همی شرم درام ز لطف کریم‌ که خوانم گنه پیشِ عفوش عظیم‌ کسی را که پیری درآردپای‌ چو دستش نگیری نخیزد ز جای‌ من آنم ز پای اندر افتاده پیر خدایا به فضل توام دست‌گیر نگویم بزرگیّ و جاهم ببخش‌ فروماندگیّ و گناهم ببخش‌ اگر یاری اندک زَلَل دانم‌ به نابخردی شهره گرداندم‌ تو بینا و ما خائف از یکدگر که تو پرده‌پوشیّ و ما پرده‌در برآورده مردم ز بیرون خروش‌ تو با بنده در پرده و پرده‌پوش‌ به نادانی اربندگان سر کشند خداوندگاران قلم درکشند اگر جُرم بخشی به مقدار جود نمانَد گنهکاری اندر وجود وگر خشم‌گیری به قدرِ گناه‌ به دوزخ فرست و ترازو و مخواه‌ گرَم دست‌گیری به قدرِ گناه‌ به دوزخ فرست و ترازو مخواه‌ که زور آورَد گر تو یاری دهی؟ که گیرد چو تو رستگاری دهی؟ دو خواهند بودن به مخشر فَریق‌ ندانم کدامان دهندم طریق‌ عجب گر بوَد راهم از دست راست‌ که از دست من جز کژی برنخاست‌ نه یوسف که چندان بلا دید و بند چو حکمش روان گشت و قدرش بلند گنه عفو کرد آل یعقوب را که معنی بوَد صورت خوب را به کردار بدشان مقید نکرد بضاعات مُزجاتشان رد نکرد ز لطفت همین چشم داریم نیز براین بی‌بضاعت ببخش ای عزیز کس از من سیه نامه‌تر دیده نیست‌ که هیچم فعال پسندیده نیست‌ جزاین کاعتمادم به یاری توست‌ امیدم به آمرزگاری توست‌ بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید

باب دهم،ص 203-204

یاداشتها:

(*)کلیات شیخ سعدی،از روی نسخهء مصحح محمد علی فروغی،شرکت تضامنی علمی،تهران 1320

(**)سعدی نیز«علم»را به معنی یکی از شعبه‌های علوم دینی،و«عالم»و«دانشمند»را به معنی کسی که در یکی از این رشته‌ها تخصص دارد بکار برده است.برای کاربرد این کلمات رک.جلال متینی،««علم»و«علماء» در زبان قرآن و احادیث»»،ایران نامه،سال 2،شمارهء 3(بهار1363)،ص 455-489؛علی اکبر شهابی،«علم و علماء»،ایران نامه،سال 3،شمارهء 2(زمستان 1363)،ص 265-280؛جلال متینی،«توضیحی دربارهء«علم و علماء در زبان قرآن و حدیث»،ایران نامه،سال 3،شمارهء 2(زمستان 1363)،ص 281-289.

(***)بوستان سعدی،تصحیخح غلامحسین یوسفی،چاپ دوم،تهران 1363.