برگزیده‌ها از آثار پارسی حجة السلام محمد غزّالی

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای‌ چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

مولانا جلال الدین بلخی

بخش«برگزیده‌ها»ی شمارهء مخصوص غزّالی طوسی را به نقل صفحاتی چند از دو کتاب کیمیای سعادت و فرزندنامه تألیف وی و نیز چند بیت از اشعار منسوب به او اختصاص داده‌ایم تا خوانندگان با مطالعهء کتاب نخستین،هم با یکی از نمونه‌های شیوا و ساده و استوار نثر فارسی دههء آخر قرن پنجم هجری آشنا گردند،و هم آراء و عقاید غزالی را دربارهء برخی از مسائل اسلامی-مستقیم،و نه از زبان ستایشگران یا نکوهشگرانش-از زبان خود او که حجة الاسلام بلا منازع دنیای اسلام در قرون و اعصار گذشته بوده است بشنوند.

در بعضی از مقاله‌های همین شمارهء ایران‌نامه به این موضوع تصریح گردیده است که‌ غزّالی بیشتر آثار خود را به زبان عربی-که زبان قرآن و دین اسلام،و نیز بطور کلی‌ زبان علم و دانش دنیای مسلمانان در آن دوران بوده-نوشته است،و دو کتاب پارسی‌ مذکور در فوق،یادگار سالهای بازپسین عمر اوست در دورهء عزلت و گوشه‌گیریش در طوس.بدین سبب پارسی‌زبانان باید از وی سپاسگزار باشند که فقیهی نامدار و سرشناس‌ و حجة الاسلامی یگانه چون او،لااقل این دو کتاب خود را که در موضوعهای صددرصد دینی است به زبان مادریش نگاشته،و با این کار بجز خدمت به اسلام که تنها هدف و محرک او در همهء تألیفاتش بوده است،بطور غیرمستقیم به زبان و ادب پارسی هم خدمتی شایسته انجام داده،گرچه وی یقینا به قصد چنین خدمتی به تألیف این کتابها به‌ زبان پارسی مبادرت نورزیده است.

ممکن است،امروز برخی از هموطنان ما در آغاز قرن پانزدهم هجری،بر وی خرده‌ بگیرند که چرا غزّالی-همشهری فردوسی طوسی-همهء آثارش را به پارسی ننوشته و چرا زبان تازی را بر پارسی ترجیح نهاده است و مطالبی دیگر از این‌گونه.ولی حقیقت‌ را باید بپذیریم که اگر در آن روزگاران،غزّالی و نامدارانی چون محمد بن زکریای‌ رازی،ابن سینا،ابو ریحان بیرونی،محمد بن جریر طبری و صدها دانشمند بزرگ دیگر ایرانی،آثار خود را به زبان پارسی می‌نوشتند،با آن‌که با این کار،بیشک،بر گنجینهء زبان و ادب پارسی به‌گونه‌ای شگفت‌انگیز افزوده می‌شد،ولی آثار آنان در سرزمینهای‌ مسلمانان،از شرق تا غرب آسیا،شمال آفریقا و اسپانیا،منتشر نمی‌گردید و خواننده‌ای‌ پیدا نمی‌کرد.چنان‌که فی المثل اگر غزّالی همهء آثارش را به پارسی نوشته بود،فقهای‌ مغرب و اندلس از کجا از نوشته‌هایش باخبر می‌شدند تا وی را ملحد و مجوسی بخوانند،و به فتوای آنان نسخه‌های کتاب احیاء علوم الدین را بسوزانند.اگر او عربی نمی‌دانست و تألیفاتش را همه به زبان مادریش می‌نوشت،چگونه به نظامیهء بغداد راه می‌یافت و طالبان«علم»و دانشمندانی را که از سرزمینهای مختلف اسلامی برای کسب علوم دینی‌ راهی بغداد می‌شدند از خرمن دانش دینی خود بهره‌مند می‌ساخت.تألیف کتاب به‌ زبان عربی دلیلی جز این نداشت که این زبان،زبان مشترک دینی و علمی همهء مسلمانان بود از چین و مالزی و هند و ایران تا مصر و مغرب در شمال افریقا و اندلس‌ (اسپانیا).و از سوی دیگر قرآن،کتاب دینی مسلمانان به زبان عربی است،و برخلاف‌ کتابهای دینی یهودیان و مسیحیان هرگز اجازه داده نشده است به زبانی جز به زبان‌ عربی خوانده شود،و حداکثر ارفاقی که فقیهان در این باب تاکنون روا داشته‌اند آن‌ است که متن عربی قرآن را با ترجمهء همراه کنند و یا فی المثل اجازه دهند برای‌ پارسی‌زبانانی که عربی نمی‌دانند تفسیر قرآن به زبان پارسی بنویسند(ر ک.مقدمهء ترجمهء تفسیر طبری).بعلاوه نمازهای روزانه و دیگر نمازها و دعاهای گوناگون در دینی که زادگاهش مکه و مدینه است همه به زبان عربی است،و بدین جهت است که‌ طالبان علوم دینی و فقیهان و مجتهدان فرقه‌های مختلف اسلامی در طی چهارده قرن‌ گذشته پیوسته کوشیده‌اند زبان عربی را فرابگیرند.و سپس آثار خود را برای استفادهء «اهل علم»به همین زبان بنویسند.در چنین شرایطی،غزّالی با آن‌که تمام تألیفاتش در موضوعهای دینی است،استثناءً،بمانند دانشمندی چون ابن سینا و ابو ریحان بیرونی علاوه‌بر زبان عربی به زبان پارسی نیز به تألیف کتاب پرداخته،و این کاری است در خور سپاسگزاری و قدردانی.

و اما شیوهء گزینش صفحاتی از کیمیای سعادت و فرزندنامه برای چاپ در این بخش‌ ایران‌نامه آن بوده است که حتی المقدور خوانندهء امروزین را با آراء غزّالی که در اکثر موارد-بجز سماع-کم‌وبیش با آراء دیگر فقیهان یکسان است آشنا سازیم(البته در موضوعهایی بین اهل سنت و جماعت و شیعیان اختلافهایی وجود دارد)تا شاید مطالعهء این صفحات معدود کیمیای سعادت بروند و آن را به دقت در مطالعه گیرند و با حقایق‌ اسلام-بی‌واسطه‌های دروغین سیاسی امروز آن-آشنا گردند.آراء غزّالی را در مجاز بودن«سماع»را ولو با شرایطی بسیار سخت،از نظر شرعی اجازه داده،و این فصلی است که‌ در کتاب فقیهی دیگر،اعم‌از سنی و شیعی،نمی‌توان یافت.خوانندگان با مطالعهء همین‌ صفحات ملاحظه می‌کنند که غزّالی برای آن‌که بر تحریم مطلق سماع خط بطلان‌ بکشد،با چه کوششی و با توسل به چه صغری و کبری‌هایی و حتی با استناد به سنّت‌ رسول اللّه و آنچه در بین پیامبر اسلام و عایشه همسر محبوب وی می‌گذشته است،راه‌ باریکی برای جواز نوعی از سماع و برای گروهی بسیار خاص و انگشت‌شمار از افراد گشوده است.بعلاوه با مطالعهء همین صفحات معدود کیمیای سعادت آشکار می‌گردد که‌ جایگاه پیروان ادیان دیگر،وضع زن،و باصطلاح امروز«آزادی زن»و«حقوق زن» و«تساوی زن و مرد»،و نیز«روابط زن و شوهر»در دین اسلام از چه قرار است. خوانندگان،با مطالعهء این صفحات درمی‌یابند که غزّالی حتی در سالهای آخر زندگانیش که برخی می‌گویند دیگر از آن فقیه سختگیر و متعصب سالهای پیش در او نشانه‌ای به چشم نمی‌خورده است،چگونه دربارهء دشمنی با اهل ذمه و حتی راه را،به‌ هنگام عبور،بر ایشان تنگ داشتن،و ضرورت دشمنی با مبتدعان،و پست شمردن‌ رافضیان و شیعیان فتوا داده است،و مخالفان سماع را بارها«ابله»خوانده،و از سوی‌ دیگر وقتی کارهای روزانهء آدمیزادگان:قضای حاجت و طهارت،و هم‌بستری شوی با زن و امثال آنها مواجه می‌گردد بمانند دیگر فقیهان،و در همان چهارچوب لایتغیّر- فتواهای خود را صادر می‌کند.سخن در این است که حجة الاسلام غزّالی که براستی‌ درد اسلام داشته،برطبق موازین اسلامی سخن گفته است.چه او با شعارها و عنوانهای رنگین میان‌تهی و فریبندهء امروزین روزگار ما دربارهء اسلام آشنا نبوده است،او بمانند دام‌گستران معاصر ما از انواع«اسلام راستین»با طعمها و رنگهای گوناگون،«حقایق‌ اسلام»،«روحانیت پیشرو»،«روحانیت مترقی»،«اسلام و سوسیالیزم و یکسانی آن‌ دو»،«تساوی پیروان تمام ادیان با مسلمانان»،«تساوی حقوق زن و مرد در اسلام» سخن بمیان نیاورده است.توصیهء ما آن است که پس از مطالعهء«برگزیدها»ی این‌ شمارهء ایران‌نامه به مطالعهء متن کامل کیمیای سعادت بپرادزید تا در ضمن دریابید حجة الاسلام غزّالی با چه زبان فصیح و ساده و استوار صحیحی به پارسی کتاب نوشته است و آنگاه آن را با سخنان و نوشته‌های فارسی فقیهان معروف همزمان خودمان قیاس کنید تا…

آغاز کتاب-در پیدا کردن عنوان مسلمانی* عنوان اول-در شناختن نفس خویش

بدان که کلید معرفت خدای تعالی معرفت نفس خویش است؛و برای این گفته‌اند: من عرف نفسه فقد عرف ربّه؛و برای این گفت باری سبحانه و تعالی:

سنریهم آیاتنا فی‌ الافاق و فی انفسهم حتّی یتبیّن لهم انّه الحقّ،

گفت:نشانه‌های خود در عالم و در نفوس با ایشان نماییم تا حقیقت حق ایشان را پیدا شود.و درجمله،هیچ‌چیز به تو نزدیکتر از تو نیست:چون خود را نشناسی،دیگری را چون‌شناسی؟و همانا گویی:«من‌ خویشتن راشناسم»و غلط می‌کنی،که چنین شناختن،کلید معرفت حق را نشاید،که‌ ستوران از خویشتن همین شناسند که تو از خویشتن:این سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی.و از باطن خود این‌قدرشناسی که چون گرسنه‌ باشی نان خوری و چون خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبت کند قصد نکاح‌ کنی؛و همهء ستوران اندر این با تو برابرند.پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود تو چه چیزی و از کجا آمدی و کجا خواهی رفت،و اندر این منزگاه به چه کارآمده‌ای و تو (*)به نقل از کیمیای سعادت،تألیف ابو حامد محمد غزّالی طوسی،تصحیح حسین خدیو جم،در 2 جلد،مرکز انتشارات علمی و فرهنگی،تهران 1361.

جلد اول مشتمل است بر مقدمهء مصحح در 40 صفحه،دیباچهء مؤلف،فهرست کتاب،آغاز کتاب در پیدا کردن‌ عنوان مسلمانی(در 4 عنوان)،کتاب ارکان مسلمانی در چهار رکن.رکن اول-در عبادات(در ده اصل)،رکن دوم- در معاملات(در ده اصل).جلد دوم مشتمل است بر رکن سوم-در مهلکات(در ده اصل)،رکن چهارم-در منجیات‌ (در ده اصل) را بهرچه آورده‌اند،و سعادت تو چیست و در چیست،و شقاوت تو چیست و در چیست.

و این صفات که در باطن تو جمع کرده‌اند،بعضی صفات ستوران و بعضی صفات‌ ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فریشتگان است،تو از این جمله کدامی و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب و عاریت‌اند؟که چون این ندانی‌ سعادت خود طلب نتوانی کرد.چه،هریکی را از این،غذایی دیگرست و سعادتی‌ دیگرست:غذای ستور و سعادت وی در خوردن و خفتن و گشنی کردن است.اگر تو ستوری،جهد آن کن تا شب و روز کار شکم و فرج راست داری.و غذای ددگان و سعادت ایشان در دریدن و زدن و کشتن و خشم راندن است؛و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حیلت کردن است،اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی.و غذای فریشتگان و سعادت ایشان مشاهدت جمال حضرت‌ الوهیّت است؛و آن شهوت و خشم و صفات بهایم و سباع را به ایشان راهی نیست.اگر تو فریشته گوهری در اصل خویش،جهد آن کن تا حضرت الوهیّت را بشناسی و خود را به‌ مشاهدت آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی؛و طلب آن کن که تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو برای چه آفریده‌اند.ایشان‌ را بدان آفریده‌اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز بسخره گیرند؟!

باید که پیش از آن‌که ایشان تو را اسیر گیرند،تو ایشان را اسیر گیری و در سفری که تو را فراپیش‌نهادند از یکی مرکب خویش‌سازی و از دیگری سلاح،و این روزی چند که در این منزلگاه باشی،ایشان را بکار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی.و چون تخم سعادت خویش بدست آوردی،ایشان را در زیر پای آوری و روی به‌ قرارگاه سعادت خویش نهی.آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن،حضرت الوهیّت‌ است،و عبارت عوام از آن،بهشت است.

جملهء این معانی تو را دانستنی است تا از خود چیزکی اندک شناخته باشی.و هرکه‌ این نشناسد نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت دین محجوب بود.

کیمیای سعادت،ج 1،ص‌14-15

رکن اول-در عبادات‌ اصل سوم-در طهارت

…قسم دوم-طهارت حدث است.و اندر وی پنج چیز بباید دانست:ادب قضای حاجت،استنجاء وضو،غسل و تیمّم.

کیفیت قضای حاجت-باید که اگر در صحرا بود از چشم خلق دور شود،و اگر تواند در پس دیواری شود؛و عورت پیش از نشستن برهنه نکند؛و روی سوی آفتاب و ماه نکند؛ و قبله را پس پشت نگذارد؛و روی فرا قبله نکند-مگر دیواری باشد،پس روا بود، لیکن اولیتر آن بود که قبله بر چپ یا راست او بود؛و جایی که مردمان آنجا گرد آیند حدث نکند؛و در آب ایستاده بول نکند؛و در زیر درخت میوه‌دار حدث نکند؛و در هیچ‌ سوراخ حدث و بول نکند؛و در برابر باد و بر زمین سخت بول نکند تا پشنجه به وی باز نپرد؛و بر سر پای ایستاده بول نکند الاّ به عذری؛و جایی که آنجا وضو و غسل کنند، بول نکند؛و در نشستن میل بر پای چپ کند؛و چون در طهارت‌جای شود،پای چپ فرا پیش نهد،و چون بیرون آید پای راست فرا پیش دارد؛و چیزی‌که نام خدای بر آن نبشته‌ باشد با خویشتن ندارد؛و سر برهنه به قضای حاجت نرود؛و چون در شود بگوید:اعوذ باللّه من الرجس النّجس الخبیث المخبث الشیطان الرّجیم؛و چون بیرون آید،بگوید: الحمد للّه الّذی اذهب عنّی ما یؤذینی و ابقی علیّ ما ینفعنی.

کیفیت استنجاء-در استنجاء باید سه سنگ یا سه کلوخ راست کرده دارد پیش از قضای حاجت.چون فارغ شود به دست چپ فرا گیرد و بر جایی نهد که پلید نباشد. آنگاه می‌راند تا به موضع نجاست را.و آنجا می‌گرداند و نجاست می‌رباید چنان‌که فراتر نبرد نجاست را.این‌چنین سه سنگ بکار دارد.اگر پاک نشود دو دیگر بکار دارد تا طاق‌ بود.آنگاه سنگی بزرگتر به دست راست بگیرد،و قضیب به دست چپ فرا گیرد و بر آن‌ سنگ فراز آورد سه بار،یا به دیواری فراز آورد به سه جای،و دست چپ جنباند نه دست راست.و اگر بدین قناعت کند کفایت بود و لیکن اولیتر آن بود که جمع کند میان سنگ‌ و آب.

و چون آب بکار خواهد داشت از آنجا برخیزد و به جای دیگر شود که آب بر وی‌ نچکد.و به دست راست آب می‌ریزد و به دست چپ می‌مالد،تا به کف دست بداند که‌ هیچ اثری نمانده است.چون بدانست که پاک شد،آب بسیار نریزد،و هرچه بدین مقدار آب به وی نرسد،آن از باطن است و آن را حکم نجاست نگیرد،تا وسوسه به خویشتن‌ راه ندهد.

و همچنین در استبراء،سه بار دست به زیر قضیب فرود آورد،و سه بار بفشاند و سه‌ گام فرا رود،و سه بار تنحنح کند،و بیش از این خویشتن را رنجه ندارد که وسواس به وی راه یابد.و اگر این بکرده باشد،و هر زمانی همی پندارد که پس از استنجاء تریی‌ پدید آمد،آب بر ازار پای زند تا بر خویشتن گوید که آب است،که رسول(ص)بدین‌ فرموده است از برای وسواس را.

چون از استنجاء فارغ شود دست به دیوار در مالد یا به زمین،و آنگاه بشوید تا هیچ‌ بوی نماند.و در وقت استنجاء بگوید:اللّهمّ طهّر قلبی من النّفاق و حصن فرجی من‌ الفواحش.

کیمیای سعادت،ج 1،ص 147-148

رکن دوم-در معاملات‌ اصل دوم-آداب نکاح‌ باب سوم-در آداب زندگانی کردن با زنان از اول نکاح تا به آخر

بدان که چون معلوم شد که نکاح اصلی است از اصول دین،باید که آداب دین در وی نگاهدارند؛اگرنه،فرق نباشد میان نکاح آدمیان و میان گشنی کردن ستوران.پس‌ در او دوازده ادب نگاه باید داشت:

ادب اول،ولیمه است.و این سنّتی است مؤکّد.رسول(ص)عبد الرحمن عوف را گفت-چون نکاح کرده بود:«اولم و لو بشاة»،ولیمه کن،اگر همه به یک گوسفند بود…*

ادب دوم،خوی نیکو پیش گرفتن با زنان.و معنی خوی نیکو نه آن باشد که ایشان را نرنجاند،بلکه رنج ایشان بکشد و احتمال کند.و بر محال گفتن و ناسپاسی کردن ایشان‌ صبرکند.در خبرست که«زنان را از ضعف و عورت آفریده‌اند:داروی ضعف،ایشان‌ خاموشی است،و داروی عورت ایشان خانه بر ایشان زندان کردن است.»

رسول(ص)می‌گوید:«هرکه بر خوی بد اهل خود صبرکند،وی را چندان ثواب‌ دهند که ایوب(ع)را دادند بر بلای وی.و هر زن که بر خوی بد شوهر خود صبرکند، ثواب وی چون آسیه بود-زن فرعون.»و آخرتر چیزی‌که به وقت وفات از رسول‌ (ص)شنیدند-که در زبان همی گفت-سه سخن بود:«نماز برپای دارید؛و بندگان را نیکو دارید؛و اللّه اللّه در حدیث زنان،که ایشان اسیرانند در دست شما،با (*)در بخش«برگزیده‌ها»ی،این شماره،هرجا پس از چند کلمه‌ای چند نقطه آمده،نشانهء آن است که دنبالهء مطلب را از کیمیای سعادت نیاورده‌ایم،فقط به جهت محدود بودن صفحات بخش«برگزیده‌ها».

ایشان زندگانی نیکو کنید.»

و رسول(ص)خشم و صفرای زنان احتمال کردی.و روزی زن عمر(ر ض)جواب‌ وی باز داد در خشم.عمر گفت:«یا لکعاء،جواب باز دهی؟»گفت:آری،که رسول‌ از تو بهترست و زنان وی را جواب باز دهند.»عمر گفت:«اگر چنین است،وای بر حفصه که خاکسار شود.»آنگاه حفصه را بدید-دختر خویش را که زن رسول(ص)بود- و گفت:«زنهار،تا رسول(ص)را جواب باز ندهی و به دختر ابو بکر غرّه نشوی،که‌ رسول وی را دوست دارد و از وی احتمال کند.»

و یک روز زنی به خشم دست فرا سینهء رسول(ص)زد.مادر وی با وی درشتی کرد که«چرا کردی؟»رسول گفت:«بگذار که ایشان بیش از این نیز کنند و من‌ درگذارم.»و گفت:«خیرکم خیرکم لاهله و انا خیرکم لاهلی.»بهترین شما آن است‌ که با اهل خویش بهترست،و من با اهل خویش از همه بهترم.

ادب سوم آن است که با ایشان مزاج کند و بازی کند و گرفته نباشد و به درجهء عقل‌ ایشان آید؛که هیچ‌کس با اهل چندان طیبت نکردی که رسول(ص)،تا بدانجا که با عایشه به هم بدویدی تا که در پیش شود:رسول(ص)در پیش شد؛یک راه دیگر بدویدند:عایشه(ر ض)در پیش شد؛رسول(ص)گفت:«یکی به یکی،این بدان‌ بشو.»یعنی که اکنون برابریم.

و یک روز آواز زنگیان شنید که بازی می‌کردند و پای می‌کوفتند،عایشه را گفت: «خواهی که ببینی؟»گفت:«خواهم.»به نزدیک درآمد و دست فرا پیش داشت تا عایشه زنخدان بر ساعد رسول(ص)نهاد و نظاره می‌کرد ساعتی دراز.گفت(ص):«یا عایشه،بس نباشد؟»گفت:«خاموش باش.»تا سه بار بگفت،آنگاه بسنده کرد.

و عمر(ر ض)،با جدّ و درشتی وی در کارها،می‌گوید که«مرد باید که با اهل‌ خویش چون کودکی باشد و چون از وی کدخدایی درخواهد،آنگاه چون مردان باشد».

و گفته‌اند که«مرد باید که خندان بود چون اندر آید،و خاموش بود چون بیرون شود، و هرچه بیابد بخورد،و هرچه نیابد نپرسد.»

ادب چهارم آن است که مزاح و بازی بدان حدّ نرسد که هیبت وی جملگی بیفتد…

ادب پنجم آن است که در حدیث غیرت اعتدال نگاهدارد،و از هرچه ممکن بود که‌ از آن آفت خیزد،باز دارد.و تا تواند،بیرون نگذارد و فرا بام و در نگذارد.و نگذارد که‌ هیچ نامحرم وی را ببیند.و نگذارد که وی نیز هیچ نامحرمی را بیند.و نگذارد که به‌ روزن و پالکانه به نظارهء مردان شود،که همه آفتها از چشم خیزد،و آن از درون خانه نخیزد،بلکه از روزن و پالکانه و در و بام خیزد.و نشاید که این معانی آسان فرا گیرد.و نباید که بی‌سببی گمان بد برد و تعنت کند و غیرت از حد ببرد و در تجسس باطن حالها مبالغت کند.

وقتی رسول(ص)نزدیک شب شده بود که از سفر باز رسید،نهی کرد و گفت: «هیچ‌کس امشب در خانهء خود مشوید از ناگاه؛و صبر کنید تا فردا.»دو کس خلاف‌ کردند:هر یکی در خانهء خویش کاری منکر بدیدند.

امیر المؤمنین علی کرّم اللّه وجهه می‌گوید که«غیرت بر زنان از حدّ مبرید،که‌ آنگاه مردمان بدانند و بدان سبب بر ایشان زبان دراز کنند.» و اصل غیرت آن است که راه چشم ایشان از نامحرم بسته دارند.و رسول(ص)فاطمه‌ (ر ض)را گفت:«زنان را چه بهتر؟»گفت:«آن‌که مرد ایشان را نبیند و ایشان هیچ‌ مرد را نبیند.»رسول(ص)را خوش آمد،و او را در کنار گرفت و گفت:«ذرّیّة بعضها من بعض.»

و معاذ،زن خویش را بزد که به روزن بیرون نگریست.و زن را دید که از سیبی‌ باری بخورد و باقی فرا غلام داد.وی را بزد.

عمر(ر ض)گفت:«زنان را جامهء نیکو مکنید تا در خانه بنشینند؛که چون جامهء نیکو دارند،آرزوی بیرون شدن پدید آید»و به روزگار رسول(ص)زنان را دستوری بود تا پوشیده به جماعت شدندی به مسجد،و در صف بازپسین بایستادندی.و در روزگار صحابه منع کردند،که عایشه(ر ض)گفت:«اگر رسول بدیدی که زنان اکنون برچه‌ صفت‌اند،به مسجد نگذاشتی.»و امروز منع از مسجد و مجلس و نظاره اولیترست،مگر پیرزنی که چادری خلق درپوشد که از آن خللی نباشد.و آفت بیشتر زنان را از آن نظاره و مجلس خیزد.

و هرجای که بیم فتنه باشد،روا نباشد زن را گذاشتن.و زن را باید که چشم‌ نگاهدارد،که نابینایی در خانهء رسول(ص)درآمد و عایشه و زنی دیگر نشسته بودند، برنخاستند و گفتند که«نابیناست.»رسول(ص)گفت:«اگر وی نابیناست،شما بینایید.»

ادب ششم،آن‌که نفقه نیکو کند،و تنگ فرا نگیرد،و اسراف نیز نکند…

ادب هفتم،آن‌که هرچه زنان را از علم دین،در کار نماز و طهارت و حیض و غیر آن،بکار آید،باید که در ایشان آموزد…

ادب هشتم،آن‌که اگر دو زن دارد،میان ایشان برابر دارد،که در خبرست که«هر که به یک زن زیادت میل کند،روز قیامت می‌آید و یک نیمهء وی کوژ شده.»و برابری‌ در عطا دادن و در شب با ایشان بودن نگاهدارد.اما در دوستی و مباشرت کردن واجب‌ نیست،که این اختیار نیاید.

رسول(ص)هر شبی به نزدیک زنی می‌بود،و عایشه را دوستتر داشتی،و می‌گفت: «بار خدایا،آنچه به دست من است جهد می‌کنم،اما دل به دست من نیست.»

و اگر کسی از این زن سیر شده باشد و نخواهد که بر وی شود،باید که طلاق دهد و در بند ندارد.

رسول(ص)سوده را طلاق خواست داد،که بزرگ شده بود.گفت:«یا رسول اللّه، من نوبت خویش را به عایشه دادم،مرا طلاق مده تا در قیامت ازجمله زنان تو باشم.» وی را طلاق نداد،و دو شب به نزدیک عایشه بودی و یک شب به نزدیک هر زنی.

ادب نهم،آن‌که چون زن نافرمانی کند و طاعت شوهر ندارد،وی را به تلطف و رفق‌ به طاعت خواند.اگر طاعت ندارد،شب جامه جدا کند و در جامه پشت با وی کند.اگر طاعت ندارد،سه شب جامه جدا کند.پس اگر سود ندارد،وی را بزند،و بر روی نزند، و سخت نزند،چنان‌که جایی بشکند.و اگر در نماز یا در کار دین تقصیر کند،روا بود که بر وی خشم گیرد ماهی یا چندان که باشد؛که رسول(ص)ماهی با جمله زنان خشم‌ گرفت.

ادب دهم در صحبت کردن است.باید که روی از قبله بگرداند؛و در ابتدا،به‌ حدیث و بازی و قبله و معانقه وی خوش کند،که رسول(ص)گفته است که«مرد نباید که بر زن افتد چون ستور:باید که در پیش صحبت،رسولی باشد.»گفتند:«آن‌ رسول چیست؟»گفت:«بوسه.»

پس چون ابتدا خواهد کردن بگوید:بسم اللّه العلیّ العظیم،اللّه اکبر،اللّه اکبر اللّه‌ اکبر.و اگر قل هو اللّه احد بر بخواند پیشین نکوتر باشد.و بگوید:الّلهمّ جنّبنا الشّیطان‌ و جنّب الشّیطان مما رزقنا.که در خبرست که هرکه این بگوید،کودکی که باشد،از شیطان ایمن باشد.

و در وقت انزال به دل بیندیشد که الحمد لّله الّذی خلق من الماء بشرا وجعله نسبا و صهرا.و آنگاه چون انزال کرد،صبرکند تا زن را نیز انزال افتد،که رسول(ص)گفته‌ است که«سه چیز عجز مرد باشد:یکی آن‌که کسی را بیند که وی را دوست دارد،و نام وی معلوم نکند؛و دیگر برادری که وی را کرامت کند،و آن کرامت رد کند؛و دیگر آن‌که پیش از آن‌که به بوسه و معانقه مشغول شود صحبت کند،و آنگاه که حاجت وی روا شود صبر نکند تا حاجت زن روا شود…

ادب یازدهم درآمدن فرزندست.باید که چون بیاید،در گوش راست وی بانگ نماز بگوید و در گوش چپ قامت؛که در خبرست که«هرکه چنین کند،کودک از بیماری‌ کودکانه ایمن شود.»…

ادب دوازدهم،آن‌که تا بتواند طلاق ندهد،که خدای تعالی از جمله مباحات‌ طلاق را دشمن دارد.و درجمله،رنجانیدن کسی مباح نشود الاّ به ضرورتی…

کیمیای سعادت،ج 1،ص 313-322

فصل-حق شوی بر زن

این‌که گفته آمد،حق زن است بر مرد،اما حق مرد بر زن عظیمترست،که وی به‌ حقیقت بندهء مردست.و در خبرست که اگر سجود کردن جز خدای را روا بودی،زنان را سجود فرمودی که در پیش مردان.

و حق مرد بر زن آن است که در خانه بنشیند،و بی‌دستوری وی بیرون نشود،و فرا در و بام نشود،و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند،و بی‌ضرورتی به نزدیک‌ ایشان نشود،و از شوهر خویش جز نیکویی نگوید،و گستاخی که میان ایشان باشد،در معاشرت و صحبت،حکایت نکند،و در همهء کارها بر مراد و شادی وی حریص باشد،و در مال وی خیانت نکند،و در همهء کارها مراد وی طلبد،و شفقت نگاهدارد،و چون‌ دوست شوهر وی در بکوبد چنان پاسخ دهد که وی را نشناسد،و از جملهء آشنایان شوهر، خویشتن را پوشیده دارد تا وی را باز ندانند،و با شوهر بدانچه بود قناعت کند و زیادتی‌ طلب نکند،و حق وی را از حق خویشاوندان فرا پیش دارد،و همیشه خویشتن را پاکیزه‌ بتوان کردن بکند،و با شوهر به جمال خویش فخر نکند،و بر نکویی که از وی دیده‌ باشد ناسپاسی نکند و نگوید:«من از تو چه دیده‌ام؟»،و هر زمانی بی‌سببی عیب‌ نجوید و خشم نگیرد و طلب خرید و فروخت و طلاق نکند که رسول(ص)می‌گوید که‌ «در دوزخ نگریستم:بیشتر زنان را دیدم.گفتم:«چرا چنین است؟»گفتند:«تعنت‌ بسیار کنند بر شوهران و با شوهر ناسپاسی کنند.»»

کیمیای سعادت،ج 1،ص 322-323

رکن دوم-در معاملات اصل چهارم-شناختن حلال و حرام و شبهت

…حال و سخن علما با سلاطین چنین بوده است.و چون در نزدیک ایشان شدندی، چنان بودی که طاووس‌[مقصود طاووس بن کیسان است‌]شد نزدیک هشام بن‌ عبد الملک که خلیفه بود.چون هشام به مدینه رسید گفت:«کسی را از صحابه نزدیک‌ من آرید.»گفتند:«همه بمرده‌اند.»گفت:«از تابعیان طلب کنید.»طاووس را نزدیک وی آوردند.چون درشد،نعلین بیرون کرد و گفت:«السلام علیک یا هشام، چگونه‌ای یا هشام؟»پس هشام خشمگین شد عظیم،و قصد آن کرد که وی را هلاک‌ کند.گفتند:«این حرم رسول(ص)است و این مرد از بزرگان علماست،این نتوان‌ کرد.»پس گفت:«ای طاووس،این به چه دلیری کردی؟»گفت:«چه کردم؟» خشم وی زیادت شد.گفت:«چهار ترک ادب بکردی:یکی آن‌که نعلین بر کنار بساط من بیرون کردی-و این به نزدیک ایشان زشت بودی،که پیش ایشان با موزه و نعلین ببایستی ایستاد،و اکنون در سرای خلفا رسم این است؛و دیگر آن‌که مرا امیر المؤمنین نگفتی؛و دیگر آن‌که مرا به نام خواندی و به کنیت نخواندی-و این به‌ نزدیک عرب زشت باشد؛و دیگر آن‌که در پیش من بنشستی بی‌دستوری و دست من‌ بوسه ندادی.»طاووس گفت:«اما آن‌که نعلین بیرون کردم پیش تو،هرروز پنج بار پیش خداوند خویش و از آن همه خلق،بیرون کشم،بر من خشم نگیرد؛و اما آن‌که‌ امیر المؤمنین نگفتم،آن بود که همهء مردمان به امیری تو راضی نه‌اند،ترسیدم که دروغی‌ گفته باشم؛اما آن‌که تو را به نام خواندم نه به کنیت،خدای تعالی همه دوستان خود را به‌ نام خواند نه به کنیت،و گفت:یا آدم،یا داود،یا یحیی یا موسی،یا عیسی!و دشمن‌ را به کنیت خواند،گفت:

تبّت یدا ابی لهب؛

اما آن‌که دست بوسه ندادم،از امیر المؤمنین علی(ر ض)شنیدم که گفت«روا نیست دست هیچ‌کس بوسه دادن مگر دست زن به شهوت یا دست فرزند به رحمت.»اما آن‌که پیش تو بنشستم،از امیر المؤمنین علی(ر ض)شنیدم که گفت:«هرکه خواهد که مردی را ببیند از اهل‌ دوزخ،گو در مردی نگر نشسته و قومی پیش او به پا ایستاده.»هشام را خوش آمد،گفت: «مرا پندی ده.»گفت از علی(ر ض)شنیدم که گفت:«در دوزخ ماران‌اند،هریک‌ چند کوهی،و کژدمان‌اند هریک چند اشتری،و منتظر امیران‌اند که با رعیت خویش‌ عدل نکنند.»این بگفت و برپای خاست و برفت…

کیمیای سعادت،ج 1،ص 385-386

رکن دوم-در معاملات‌ اصل پنجم-در گزاردن حق صحبت با خلق و…

…فصل:بدان که درجهء مخالفان حق‌تعالی متفاوت است؛خشم و تشدید با ایشان‌ باید که متفاوت بود:

درجهء اول،کافران‌اند،اگر از اهل حرب باشند،خود دشمنی ایشان فریضه است و معاملت با ایشان کشتن و بنده گرفتن است.

درجهء دوم،اهل ذمّت‌اند،و اکرام نکنند و راه بر ایشان تنگ دارند در رفتن.اما دوست‌ داشتن ایشان به غایت مکروه است و باشد که به درجهء تحریم رسد،که خدای تعالی‌ می‌گوید:

لا تجد یؤمنون باللّه و الیوم الاخر،یوادون من حادّ اللّه و رسوله.

و رسول‌ (ص)می‌گوید:«هرکه به خدای تعالی و به قیامت ایمان دارد،با دشمنان خدای‌ تعالی دوست نباشد.»اما ایشان را ولایت دادن و به عمل فرستادن و بر ایشان اعتماد کردن و بر مسلمانان مسلط کردن،استخفاف بود بر مسلمانی،و ازجملهء کبایر باشد.

درجهء سوم،مبتدع بود،کسی که خلق را به بدعت دعوت کند،اظهار دشمنی وی‌ مهم بود،تا خلق را از وی نفرت افتد.و اولیتر آن بود که وی را سلام نگویند و با وی نیز سخن نگویند و سلام وی را جواب ندهند،که چون دعوت کند شرّ وی متعدی بود،اما اگر عامی بود و دعوت نکند کار وی سهلتر باشد.

در درجهء چهارم،معصیتی است که در آن رنج خلق باشد،چون ظلم و گواهی به‌ دروغ و حکم به میل و هجا کردن در شعر و غیبت کردن و تخلیط کردن میان مردمان،از این قوم اعراض کردن و با ایشان درشتی کردن سخت نیکو بود،و دوستی کردن با ایشان‌ سخت مکروه باشد و به درجهء حرام برسد،اندر ظاهر فتوی،که‌این در ضبط تکلیف نیاید.

در درجهء پنجم،کسی باشد که به شراب خوردن و فسق کردن مشغول بود و کسی را از وی رنجی نباشد،کار وی سهلتر بود و با وی تلطّف و نصیحت اولیتر،اگر امید قبول بود و اگر نه،اعراض باید کرد.اما جواب سلام باز باید داد،و لعنت نشاید کرد.که در روزگار رسول(ص)یکی چند بار شراب خورد وی را حد زدند.یکی از صحابه وی را لعنت کرد و گفت:«چند خواهد بود آن فساد وی!»رسول(ص)وی را نهی کرد و گفت:«وی را خود شیطان خصم بس است،تو نیز یار شیطان مباش بر وی!»

کیمیای سعادت،ج 1،ص 398-399.

رکن دوم-در معاملات‌ اصل هشتم-آداب سماع و وجد

و حکم سماع در دو باب یاد کنیم:

باب اول-در اباحت سماع و بین آنچه از او حرام است،و آنچه حلال

بدان که ایزد تعالی را سرّی است در دل آدمی،که آن در وی همچنان پوشیده است‌ که آتش در آهن.و چنان‌که به زخم سنگ بر آهن آن آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد،همچنین سماع خوش و آواز موزون آن گوهر دل را بجنباند،و در وی چیزی پیدا آورد،بی‌آن‌که آدمی را اندر آن اختیاری باشد.

و سبب آن،مناسبتی است که گوهر آدمی را با عالم علوی-که آن را عالم ارواح‌ گویند-هست.و عالم علوی عالم حسن و جمال است،و اصل حسن و جمال تناسب‌ است،و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم.چه،هر جمال و حسن‌ و تناسب که در این عالم محسوس است،همه ثمرهء حسن و جمال و تناسب آن عالم‌ است.

پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم،بدان سبب که‌ آگاهی در دل پیدا آورد،و حرکتی و شوقی پدید آورد که باشد آدمی خود نداند که آن‌ چیست.و این در دلی بود که آن ساده بود،و از عشقی و شوقی که راه بدان برد خالی‌ بود.اما چون خالی نبود،و به چیزی مشغول باشد.آنچه بدان مشغول بود در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته‌تر گردد.

و هرکه را بر دل غالب آتش دوستی حق‌تعالی بود،سماع وی را مهم باشد،که آن‌ اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق‌تعالی به حقیقت‌ در دل آدمی فرو آید.چه،وی چنین گوید که آدمی جنس خویش را دوست تواند داشت؛اما آن را که نه از جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود،وی را دوست چون تواند داشت؟پس نزدیک وی،در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد؛و اگر عشق خالق صورت‌ بندد بر خیال تشبیهی باطل باشد.پس بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق‌ مخلوقی بود،و این هردو در دین مذموم است.

و چون وی را پرسند که«معنی خدای تعالی که بر خلق واجب است چیست؟»گوید:«فرمانبرداری و طاعت داشتن.»و این خطایی است بزرگ که این‌ قوم را افتاده است.و ما در کتاب محبت از رکن منجیات این را پیدا کنیم.

اما اینجا می‌گوییم که حکم سماع از دل باید گرفت؛که سماع هیچ‌چیز در دل‌ نیاورد که نباشد،بلکه آن را که در دل باشد فرا جنباند.هرکه را در دل چیزی است حق‌ -که آن در شرع محبوب است و قوّت آن باشد مطلوب است و وی را آن طالب است-چون‌ سماع آن را زیادت بکند،وی را ثواب باشد.و هرکه را در دل باطل است-که آن در شریعت مذموم است-وی را بر سماع عقاب بود.و هرکه را در دل از هردو خالی است‌ لیکن بر سبیل بازی بشنود و به حکم طبع بدان لذّت یابد،سماع وی را مباح است.

پس سماع بر سه قسم باشد:

قسم اول،آن‌که به غفلت شنود و بر طریق بازی،و این کار اهل غفلت بود.و دنیا همه لهو و بازی است و این نیز از آن بود.و روا نباشد که سماع حرام بود بدان سبب که‌ خوش است،که خوشیها حرام نیست.و آنچه از خوشیها حرام است،نه از آن حرام است‌ که خوش است،بلکه از آن حرام است که در وی ضرری باشد و فسادی.چه آواز مرغان‌ خوش است و حرام نیست،و سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه است در حق‌ چشم،و همچون بوی مشک است در حقّ بینی،و همچون طعم خوش است در حق ذوق، و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل.و هریکی را از این حواس به نوعی لذّت است، چرا باید که حرام باشد؟

و دلیل بر آن‌که طیبت و بازی و نظارهء در آن حرام نیست آن است که عایشه(ر ض) روایت می‌کند که«روز عید،زنگیان در مسجد بازی می‌کردند،رسول(ص)مرا گفت: «خواهی که ببینی؟»گفتم:«خواهم.»بر در بایستاد و دست فرا پیش داشت تا من‌ زنخدان بر دست وی نهادم،و چندان نظاره کردم که چندبار بگفت که«بس نباشد؟»و من گفتم:«نه.»»

و این خبر در صحیح است،و از این خبر پنج رخصت معلوم شود:

یکی آن‌که بازی و لهو و نظارهء در وی که گاه‌گاه باشد حرام نیست،و در بازی‌ زنگیان رقص و سرود بود.

دوم آن‌که در مسجد می‌کردند.

سوم آن‌که در خبرست که رسول(ص)در آن وقت که عایشه را آنجا برد،گفت: «دونکم یا بنی ارفدة»-یعنی به بازی مشغول باشید.و این فرمان باشد.پس بدانچه حرام بود چون فرماید؟

چهارم آن‌که ابتدا کرد عایشه را که«خواهی که ببینی؟»و این تقاضا باشد.و نه‌ چنان باشد که اگر وی نظاره کردی،و وی خاموش بودی:روا بودی که کسی گفتی که‌ «نخواست که وی را برنجاند،که آن از بدخویی باشد.»

پنجم آن‌که خود با عایشه(ر ض)بایستاد،ساعتی دراز-با آن‌که نظاره و بازی کار وی نباشد.و بدین معلوم شد که برای زنان و کودکان موافقت کردن در چنین کارها-تا دل ایشان خوش گردد-از خلق نیکو بود؛و این فاضلتر باشد از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرّایی نمودن.

و هم در صحیح است که عایشه(ر ض)روایت می‌کند که«من کودک بودم،لعبت‌ بیاراستمی-چنان‌که عادت دختران باشد-و چند کودک دیگر نیز به نزدیک من‌ بیامندی.چون رسول(ص)درآمدی،آن دختران بازپس شدندی و بگریختندی.رسول‌ (ص)ایشان را به نزدیک من فرستادی.یک روز دخترکی را گفت:«این لعبتها چیست؟»گفت:«این دختران من‌اند.»گفت:«این چیست بر میان ایشان بسته‌ای؟» گفت:این اسب ایشان است.»گفت:«این چیست بر این اسب؟»گفت:«پروبال‌ اسب است.»رسول(ص)گفت:«اسب را بال‌وپر از کجا بود؟»گفت:«نشنیدی که‌ سلیمان را اسبی بود با بال‌وپر؟»رسول(ص)بخندید تا همه دندانهای وی پیدا آمد.»

و این از برای آن روایت می‌کنم تا معلوم شود که قرّایی کردن و روی‌ترش داشتن و خویشتن را از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست،خاصه با کودک و با کسی که‌ کاری کند که اهل آن نباشد و از وی زشت نبود.و این خبر دلیل آن نیست که صورت‌ کردن روا بود،که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد،که در خبرست که بال اسب از خرقه بود.

و هم عایشه روایت می‌کند که«دو کنیزک نزدیک من دف می‌زدند و سرود می‌گفتند،روز عید.رسول(ص)درآمد و بر جامه بخفت،و روی از دیگر جانب کرد. ابو بکر(ر ض)درآمد،و ایشان را زجر کرد و گفت:«در خانهء رسول(ص)و مزمار شیطان!،رسول گفت:«یا ابا بکر،دست از ایشان بدار،که روز عیدست.»پس دف‌ زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است.و شک نیست که به گوش رسول‌ (ص)رسیده باشد،و منع کردن وی ابو بکر را از آن کار،دلیل صریح است بر آن‌که‌ مباح است.

قسم دوم،آن‌که در دل صفتی مذموم بود؛چنان‌که کسی را در دل دوستی زنی یا کودکی بود،که سماع کند در حضور تا لذّت زیادت شود،یا در غیبت وی بر امید وصال تا شوق زیادت شود؛یا سرودی شنود که در وی حدیث زلف و خال و جمال باشد و در اندیشهء خویش،بر وی فرود آورد،این حرام است.و بیشتر جوانان از این جمله باشند و برای آن‌که این آتش عشق باطل را گرمتر کند-و این آتش فرو کشتن واجب است، افروختن روا چون باشد؟اما اگر این عشق وی را با زن خویش بود یا با کنیزک خویش، از جملهء تمتع دنیا بود و مباح بود؛تا آنگاه که طلاق دهد یا بفروشد،آنگاه حرام شود.

قسم سوم،آن‌که در دل وی صفتی محمود باشد که سماع آن را قوّت دهد.و این‌ چهار نوع بود:

نوع اول:سرود و اشعار حاجیان بود در صفت بادیه و کعبه،که آتش شوق خانهء خدای‌ را در دل بجنباند.و از این سماع مزد بود کسی را که روا بود که به حج شود…

نوع دوم،سرود نوحه باشد،که گریستن آورد و اندوه را در دل زیادت کند.و اندر این‌ نیز مزد بود چون نوحه‌گری بر تقصیرهای خود کند…

نوع سوم،آن‌که در دل شادی بود،و خواهد که آن زیادت کند به سماع.و این نیز مباح باشد چون شادی به چیزی بود که روا بود که بدان شاد باشند؛چنان‌که در عروسی‌ و ولیمه و عقیقه و وقت آمدن فرزند و وقت ختنه کردن و باز رسیدن از سفر چنان‌که رسول‌ (ص)چون به مدینه برسید،پیشباز شدند،و دف می‌زدند و شادی می‌کردند و شعر می‌گفتند:

طلع البدر علینا من ثنیّات الوداع‌ وجب الشکر علینا ما دعا للّه داع

همچنین به ایّام عید شادی کردن روا بود و سماع بدین سبب.و همچنین چون‌ دوستان به‌هم بنشینند-به موافقت-و طعام خورند و خواهند که وقت با یکدیگر خوش‌ دارند،سماع کردن و شادی نمودن به موافقت یگدیگر روا باشد.

نوع چهارم،و اصل این است-آن‌که کسی را دوستی حق‌تعالی بر دل غالب شده‌ باشد و به حد عشق رسیده،سماع وی را مهم بود؛و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات‌ رسمی بیش بود؛و هرچه دوستی حق بدان زیادت شود،مزد آن بیش بود.و سماع‌ صوفیان در اصل که بوده است،از این سبب بوده است؛اگرچه اکنون برهم آمیخته شده‌ است به سبب گروهی که به صورت ایشان شده‌اند به ظاهر،و مفلسند از معانی ایشان در باطن.و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد.و کس باشد از ایشان که درمیان‌ سماع وی را مکاشفت پدید آید،و با لطفها بود که بیرون سماع نباشد…

و بدان که هرکه سماع را و وجد را و احوال صوفیان را انکار کند،از مختصری خویش انکار کند و معذور بود اندر آن انکار؛که چیزی‌که وی را نباشد،بدان ایمان‌ دشوار توان داشت.و این همچنان بود که مخنّث؛که وی را باور نبود که در صحبت‌ لذتی هست؛که آن لذّت به قوّت شهوت درتوان یافت،چون وی را شهوت نیافریده‌اند چگونه داند؟

و اگر نابینا لذّت نظاره در سبزه آب روان انکار کند،چه عجب؟که وی را چشم‌ نداده‌اند،و آن لذّت به چشم درتوان یافت.و اگر کودک لذّت ریاست و سلطنت و فرمان‌ دادن و مملکت داشتن انکار کند،چه عجب؟که وی،راه فرا بازی داند،در مملکت‌ داشتن چه راه برد.

و بدان‌که خلق در انکار احوال صوفیان-آن‌که دانشمندست و آن‌که عامی- همچون کودکانند،که چیزی را که هنوز بدان نرسیده‌اند منکرند.و آن‌کس که اندک‌ مایهء زیرکی دارد اقرار دهد و گوید که«مرا این حال نیست،و لیکن می‌دانم که ایشان را این هست.»باری،بدان ایمان آرد و روا دارد.اما آن‌که هرچه وی را نبود محال داند که دیگری را بود،به غایت حماقت باشد،و از آن قوم بود که حق‌تعالی می‌گوید:

و اذا لم‌ یهتدوا به فسیقولون هذا افک قدیم.

فصل-بدان که آنجا که سماع مباح گفتیم به پنج سبب حرام شود،باید که از آن حذر کند:

سبب اول،آن‌که از زنی شنود،یا از کودکی که در محل شهوت باشد،که این حرام‌ بود…

سبب دوم،آن‌که با سرود،رباب و چنگ و بربط و چیزی از رودها باشد،یا نای‌ عراقی باشد.که از رودها نهی آمده است،نه به سبب آن‌که خوش بود،که اگر کسی‌ ناخوش و ناموزون برزند،هم حرام بود-لیکن به سبب آن‌که این عادت شرابخوارگان‌ است…اما طبل و شاهین و دف،اگرچه در وی جلاجل بود،حرام نیست که اندر این‌ خبری نیامده است…

سبب سوم،آن‌که اندر سرود،فحش باشد یا هجو،یا طعن باشد در اهل دین،چون‌ شعر روافض که در حق صحابه گویند،یا صفتی باشد از آن زنان معروف،که زنان را صفت کردن پیش مردان روا نباشد که این همه شعرها گفتن و شنیدن حرام باشد.اما شعری که در وی صفت زلف و خال و جمال بود،و حدیث وصال و فراق و آنچه عادت‌ عشاق است،گفتن و شنیدن آن حرام نیست.حرام بدان گردد که کسی در اندیشهء خویش آن بر زنی که وی را دوست می‌دارد،یا بر کودکی فرود آورد،آنگاه اندیشهء وی حرام باشد.اما اگر بر زن و کنیزک خویش سماع کند،حرام نبود.

اما صوفیان و کسانی که ایشان به دوستی حق‌تعالی مستغرق باشند و سماع بر آن‌ کنند،این بیتها را زیان ندارد،که ایشان از هر یکی معنیی فهم کنند که درخور حال ایشان باشد:و باشد که از زلف،ظلمت کفر فهم کنند،و از نور روی،نور ایمان‌ فهم کنند،و باشد که از زلف،سلسلهء اشکال حضرت الهیّت فهم کنند،چنان‌که شاعر گوید:

گفتم بشمارم سر یک حلقهء زلفت‌ تا بو که به تفصیل سر جمله برآرم‌ خندید به من بر،سر زلفینک مشکین‌ یک پیچ بپیچید و غلط کرد شمارم

که از این زلف،سلسلهء اشکال فهم کنند،که کسی‌که خواهد که به تصرّف عقل به وی‌ یا سر یک موی از عجایب حضرت الوهیت بشناسد،یک پیچ که در وی افتد همه‌ شماره‌های غلط شود،و همه عقلها مدهوش گردد.و چون حدیث شراب و مستی بود در شعر نه آن ظاهر فهم کنند؛مثلا چون گویند:

گر می دو هزار رطل بر پیمایی‌ تا خود نخوری نباشدت شیدایی

از این آن فهم کنند که کار دین به حدیث و علم راست نیاید،به ذوق راست آید.اگر بسیاری حدیث محبت و عشق و زهد و توکل و دیگر معانی بگویی و اندر این معانی‌ کتابها تصنیف کنی و کاغذ بسیار سیاه کنی،هیچ سودت نکند تا بدان صفت نگردی.و آنچه از بیتهای خرابات گویند،فهم دیگر کنند.مثلا چون گویند:

هر کو به خرابات نشد بیدین است‌ زیرا که خرابات اصول دین است

ایشان از این خرابات،خرابی صفات بشریت فهم کنند که اصول دین،آن است که این‌ صفات که آبادان است خراب شود،تا آن‌که ناپیداست در گوهر آدمی،پیدا آید و آبادان‌ شود.

و شرح فهم ایشان دراز بود،که هرکسی را درخور نظر خود فهمی دیگر باشد؛و لیکن‌ سبب گفتن این،آن است که گروهی از ابلهان و گروهی از مبتدعان بدیشان تشنیع‌ همی‌زنند که«ایشان حدیث صنم و زلف و خال و مستی و خرابات می‌گویند و می‌شنوند،و این حرام باشد»و می‌پندارند که این خود حجّتی عظیم است که بگفتند،و طعنی منکرست که بکردند؛که از حال ایشان خبر ندارند.بلکه سماع ایشان خود باشد که بر معنی بیت نباشد،که بر مجرّد آواز باشد،که بر آواز شاهین،خود سماع افتد،اگر چه هیچ معنی ندارد.و از این بود که کسانی که تازی ندانند،ایشان را بر بیتهای تازی‌ سماع افتد،و ابلهان می‌خندند که«وی خود تازی نداند،این سماع برچه می‌کند؟»و این ابلهان این‌مقدار ندانند که اشتر نیز تازی نداند،و باشد که به سبب الحان و سراییدن‌ عرب برماندگی چندان بدود به قوّت سماع و نشاط با بار گران،که چون به منزل رسد و سماع فرو گذارند در حال بیفتد و هلاک شود.باید که این ابلهان با اشتر جنگ و مناظره‌ کنندی که«تو تازی ندانی،این چه نشاط است که در تو پیدا می‌آید؟»

و باشد که از آن بیت تازی چیزی فهم کند که نه معنی آن بود،و لیکن چنان‌که‌ ایشان را خیال افتد.که نه مقصود ایشان تفسیر شعرست.یکی می‌گفت:«ما زارنی فی‌ النّوم الاّ خیالکم.»صوفیی حال کرد،گفتند:«این حال چرا کردی،که خود ندانی که‌ وی چه می‌گوید؟»گفت:«چرا ندانم!می‌گوید:«ما زاریم.»راست می‌گوید،همه‌ زاریم و فرومانده‌ایم و در خطریم.»

پس سماع ایشان،باشد که چنین بود.و هرکه را کاری بر دل مستولی شد و غلبه‌ گرفت،هرچه بشنود همه آن شنود و هرچه ببیند همه آن بیند.و کسی‌که آتش عشق-در حق یا در باطل-ندیده باشد،این وی را معلوم نشود.

سبب چهارم،آن‌که شنونده جوان باشد و شهوت بر وی غالب بود،و دوستی خدای‌ خود نشناسد که چه باشد…

سبب پنجم،آن‌که عوام سماع کنند،بر طریق عشرت و بازی،و این مباح‌ باشد.و لیکن به‌شرط آن‌که پیشه نگیرند و بر آن مواظبت نکنند،که چنان‌که بعضی از گناهان،صغیره است،چون بسیار شود به درجهء کبیره رسد،بعضی از چیزها مباح است، به‌شرط آن‌که گاه‌گاه بود،و اندک بود:چون بسیار شود،حرام گردد.که زنگیان یک‌ راه در مسجد بازی کردند،رسول(ص)منع نکرد؛اگر آن مسجد را بازیگاه ساختندی، منع کردی؛و عایشه(ر ض)را از نظاره منع نکرد،و اگر کسی با ایشان همی گردد و پیشه گیرد،روا نباشد.و مزاح کردن گاه‌گاه مباح است،و لیکن اگر کسی بعادت‌ گیرد،مسخره باشد و نشاید.

کیمیای سعادت،ج 1،ص 473-488

رکن سوم-در مهلکات‌ اصل دوم-از عقبات راه دین،شهوت بطن و فرج است‌ پیدا کردن آفت نگریستن به زنان،و آنچه حرام است از آن

بدان که این نادر بود که کسی قدرت یابد اندر چنین کار و خویشتن را نگاه تواند داشت.پس اولیتر آن بود که ابتدای کار نگاهدارد،و ابتدا چشم است.

علاء بن زیاد گوید:«چشم بر چادر هیچ زن میفکنید که از آن شهوت در دل‌ اوفتد.»و به حقیقت واجب بود حذر کردن از نظر کردن اندر جامهء زنان و شنیدن بوی‌ خوش از ایشان و شنیدن آواز ایشان بلکه پیغام فرستادن و شنیدن و به جایی گذشتن که‌ ممکن باشد که ایشان تو را ببیند،اگرچه تو ایشان را نبینی؛که هرکجا جمال باشد،این‌ همه تخم شهوت و اندیشهء بد اندر دل افکند.

و زن نیز از مرد باجمال حذر باید کرد.و هر نظر که به قصد حرام بود و هر نظر که به شهوت بود-اگر همه در جامه بود-حرام باشد.اما اگر چشم بی‌اختیار بیفتد،بزه‌ نبود،و لکن دوم نظر حرام بود.

رسول(ص)می‌گوید:«اول نظر تو راست و دوم نظر بر تو است.»و گفت:«هرکه‌ عاشق شود و خویشتن نگاهدارد و پنهان دارد و از آن رنج بمیرد،شهید بود.و خویشتن‌ نگاهداشتن آن بود که اول،نظرتی به اتفاق افتاده باشد؛و دوم،چشم نگاهدارد و ننگرد و طلب نکند و آن عشق اندر دل پنهان همی دارد.

و بدان که هیچ تخم فساد چون نشستن زنان و مردان اندر مجلسها و مهمانیها و نظاره‌ها نیست-چون میان ایشان حجابی نباشد؛بدان که زنان که چادر و نقاب دارند کفایت نبود؛که چون چادر سپید دارند و در بستن نقاب تکلّف کنند،شهوت حرکت‌ کند.و باشد که نیکوتر نماید از آن‌که روی باز کند.پس حرام است بر زنان به چادر سپید و روی‌بند پاکیزه و به تکلّف اندر بسته بیرون شدن.و هر زن که چنین عاصی‌ است؛و شوهر و متعلّقان وی که بدان راضی باشند،همه در آن بزه شریک باشند.و هر شهوت و اندیشه که اندر وی که اندر دل مردان حرکت کند و هر فساد که از آن خیزد،عهدهء آن اندر گردن کسی باشد که بدان رضا داده بود.

و روا نیست هیچ مرد را که جامه‌ای که زنی داشته بود درپوشد به قصد شهوت یا دست به شهوت فرا آن جامه کند یاببوید؛یا شاهسپرغم یا سیب یا چیزی‌که بدان‌ ملاطفه کنند فرا زنی دهد یا از وی فرا ستاند؛یا سخن خوش و نرم گوید.و روا نیست زن‌ را که با مرد بیگانه سخن گوید،الاّ درشت و به زجر،چنان‌که حق‌تعالی گفت:

ان‌ اتّقیتنّ فلا تخضعن بالقول فیطمع الّذی فی قلبه مرض و قلن قولا معروفا؛

زنان پیغامبر را می‌گوید که به آواز نرم و خوش با مردان بیگانه سخن مگویید.و از کوزه‌ای که زنی آب‌ خورده باشد نشاید به قصد از جای دهن او آب خوردن.

حکیمی‌گوید که اهل بو ایوب انصاری(ر ض)و فرزندان وی هر کاسه‌ای که از پیش رسول(ص)برگرفته بودندی و انگشت و دهان وی بدو رسیده بودی،ایشان انگشت همی بدان فرو آورندی تبرک را.چون اندر این ثواب باشد،اندر آن‌که به قصد کند بزه‌ باشد.و از هیچ‌چیز حذر کردن مهمتر از آن نیست که از آنچه به زنان تعلق دارد حذر کردن.و السّلام.

بدان که هر زن و کودک که اندر راهگذز پیش آید،شیطان تقاضا کردن گیرد که‌ «اندر نگر تا چگونه است؟»باید که با شیطان مناظره کند و گوید:«چه نگرم؟اگر زشت باشد رنجور شوم و بزهکار،و اگر نیکو بود چون حلال من نیست بزهکار شوم و حسرت و رنج با من بماند،و اگر از پس وی فرا شوم عمر و دین به سر اندر دهم و باشد که‌ به مقصود نرسم.»

و رسول(ص)را یک روز اندر راه چشم بر زنی افتاد،از راه بازگشت و با خانه شد و با اهل خویش صحبت کرد اندر حال،و غسل کرد و باز بیرون آمد و گفت:«هرگه‌ که زنی پیش آید چون شیطانی،و شهوت حرکت کند،با خانه شوید،با اهل خویش‌ صحبت کنید که آنچه با اهل شماست همچنان است که با آن زن بیگانه است.»

کیمیای سعادت،ج 2،ص 60-62

رکن سوم-در مهلکات‌ اصل سوم-شره سخن و آفت زبان است‌ آفتهای زبان

…و اگر کسی گوید:«لعنت بر یزید روا باشد؟»گوییم:این‌قدر روا باشد که‌ گویی:«لعنت بر کشندهء حسین(ر ض)باد اگر پیش از توبه بمرد!»که کشتن از کفر بیش نبود و چون توبه کند لعنت نشاید کرد،که وحشی حمزه را بکشت و مسلمان شد و لعنت از وی بیفتاد-اما حال یزید خود معلوم نیست که وی بکشت،و گروهی گفتند که‌ فرمود،و گروهی گفتند که نفرمود لکن راضی بود؛و نشاید به تهمت کسی را به معصیت‌ کردن نسبت کردن که این خود جنایتی بود؛و اندر این روزگار بسیار بزرگان بکشتند که‌ هیچ به حقیقت ندانستند که فرمود،پس از چهار صد سال و اند حقیقت آن چون شناسند، و حق‌تعالی خلق را از این فضول و از این خطر مستغنی بکرده است،که اگر کسی اندر همه عمر خویش ابلیس را لعنت نکند وی را اندر قیامت نگویند:«چرا لعنت نکردی؟» اما چون لعنت بر کسی کند اندر خطر سؤال بود تا چرا کرد و چرا گفت.

و یکی از بزرگان همی‌گوید که«اندر صحیفهء من کلمهء لا اله الا اللّه برآید یا لعنت‌ کسی،کلمهء لا اله الا اللّه دوستتر دارم که برآید.»و یکی رسول(ص)را گفت:«مرا وصیّت کن.»گفت:«لعنت مکن»و گفته‌اند که لعنت مؤمن با کشتن برابر بود.و گروهی گفته‌اند که این خبرست از رسول(ص).

پس به تسبیح بودن اولیتر از آن‌که به لعنت ابلیس،تا به دیگری چه رسد!و هرکه کسی را لعنت کند و با خویشتن گوید که این از صلابت دین است،آن از غرور شیطان باشد،و بیشتر آن باشد که از تعصّب و هوا باشد…

آفت هشتم،مزاح است و نهی کرده است رسول(ص)از مزاح کردن بر جمله.و لکن‌ اندکی از آن‌گاه‌گاه مباح است و شرط نیکوخویی است،به شرط آن‌که به عادت و پیشه نگیرد و جز حق نگوید،که مزاح بسیار روزگار ضایع کند و خندهء بسیار آورد و خندهء بسیار دل را سیاه کند و نیز وقار و هیبت مرد ببرد و باشد که نیز وحشت خیزد از وی.

رسول(ص)گفت:«من مزاح کنم،و لکن جز حق نگویم.»و گفت:«کس باشد که سخن بگوید تا مردمان بخندند،وی از درجهء خویش فرو افتد بیش از آن‌که از ثریا تا به زمین.»

و هرچه خندهء بسیار آورد مذموم است،و خنده بیش از تبسم نباید.رسول(ص) گفت:«اگر آنچه من دانم شما بدانید،اندک خندید و بسیار گریید.»و یکی دیگر را گفت:«ندانسته‌ای که لا بد به دوزخ گذر خواهد بود؟که حق‌تعالی گفته است:

و ان‌ منکم الاّ واردها کان علی ربّک حتما مقضیّا»

گفت:«دانسته‌ام.»گفت:«دانی که‌ باز بیرون خواهی آمدن؟»گفت:«نه»گفت:«پس خنده چیست و چه جای خنده‌ است؟»…

کیمیای سعادت،ج 2،ص 74

رکن سوم-در مهلکات‌ اصل ششم-علاج بخل و حرص در گرد کردن مال‌ پیدا کردن افسون مال

بدان که مثل مال چون مارست،که اندر وی هم زهرست و هم تریاق،چنان‌که‌ گفتیم هرکه افسون مار نداند،و به دست گیرد هلاک می‌شود.

و بدین سبب است که روا نیست که کسی گوید که«اندر صحابه کسان بودند توانگر،چون عبد الرحمن بن عوف(ر ض)و امثال او،پس اندر توانگری عیبی نیست.»و این همچنان بود که کودکی معزّمی بیند که دست فرا مار کند،و اندر سلّه جمع می‌کند، پندارد که از آن برمی‌گیرد که نرم است و اندر دست خوش است.وی نیز به گرفتن ایستد،و ناگاه هلاک شود…

و چون عبد الرحمن عوف فرمان یافت،و مال بسیار از وی بازماند،بعضی از صحابه‌ گفتند که ما بر وی می‌ترسیم از این مال بسیار که بگذاشت.کعب احبار(ر ض)گفت: «سبحان اللّه!چه می‌ترسید،مال از حلال بدست آورد و به حق خرج کرد،و آنچه‌ بگذاشت حلال بگذاشت،چه بیم بود.»خبر به بوذر غفاری(ر ض)بردند،از خانه بیرون‌ آمد،خشمگین و استخوان اشتری به دست داست،کعب را می‌جست تا بزند.کعب از وی بگریخت و به سرای عثمان عفان اندر شد و در پس پشت وی گریخت.ابو ذر اندر شد و گفت:«هان ای جهود بچه!تو می‌گویی«چه باک بدان‌که از عبد الرّحمن عوف باز ماند؟»و رسول(ص)یک روز به احد همی شد؛و من با وی بودم،گفت:«یا ابو ذر!» گفتم:«لبیّک یا رسول اللّه.»گفت:«مالداران کمترینان‌اند و واپسترینان‌اند اندر قیامت،الاّ آن‌که پس‌وپیش و راست‌وچپ مال اندازد و خرج می‌کند.یا ابو ذر، نخواهم که مرا چند کوه احد زر باشد،و همه اندر راه حق‌تعالی خرج کنم،و آن روز که‌ بمیرم از من دو قیراط بازمانده باشد.»رسول چنین گفته باشد و تو جهود بچه‌ای چنین‌ گویی،دروغگویی و دروغزنی.»این بگفت و هیچ‌کس جواب نداد وی را…

و از بزرگان صحابه یکی می‌گوید که«نخواهم که هرروز هزار دینار از حلال‌ کسب کنم و اندر راه حق‌تعالی نفقه کنم،اگرچه بدان از نماز جماعت و روزه باز نمانم.»گفتند:«چرا؟»گفت:«تا اندر موقف سؤال و جواب مرا نگویند که«بندهء من‌ از کجاآوردی و به چه نفقه کردی.»که طاقت سؤال ندارم و آن حساب.»…

از این سبب بوده است که هیچ‌کس را از بزرگان اندر توانگری رغبت نبوده است؛ که آنگاه که عذاب نباشد حساب باشد بدین صفت،بلکه رسول(ص)که قدوهء امّت‌ است درویشی بدان اختیار کرد تا امّت بدانند که درویشی بهترست.

عمران بن حصین(ر ض)گوید که«مرا با رسول(ص)بستاخی بود.یک روز مرا گفت:«بیا تا به عیادت فاطمه شویم.»برفتیم،چون به در خانهء وی رسیدیم در بزد و گفت:«السلام علیک در آییم؟»گفت:«در آی»گفت:«من و آن تن که با من‌ است؟»گفت:«یا رسول اللّه،بر همه اندام من هیچ‌چیزی نیست مگر گلیمی کهنه.» گفت:«به سر اندر گیر و خویشتن فرا گیر.»گفت:«به تن فراگرفتم سر برهنه بماند.» رسول(ص)ازاری کهنه به وی انداخت که به سر فرا گیرد پس اندر شد و گفت: «چگونه‌ای فرزند عزیز.»گفت:«بیمار و دردمند و رنج من از آن زیادت همی شود که‌ گرسنه‌ام.با این بیماری هیچ‌چیز نمی‌یابم که بخورم،و طاقت گرسنگی نمی‌دارم.»

رسول(ص)بگریست،گفت:«جزع مکن یا فاطمه،که به خدای که سه روزست تا هیچ‌چیز نخورده‌ام و من بر خدای تعالی از تو گرامیترم،و اگر خواستمی،بدادی،و لکن‌ آخرت بر دنیا اختیار کرده‌ام.»آنگاه دست بر دوش وی زد و گفت:«بشارت باد تو را، به خدای تعالی که تو سیّدهء زنان اهل بهشتی»گفت:«پس آسیه زن فرعون و مریم مادر عیسی چیستند؟»گفت:«هریکی از ایشان سیّدهء زنان عالم خویش‌اند،و تو سیّدهء زنان‌ عالم خویش،و شما جمله اندر خانه‌ها باشید،به قصب آراسته،اندر وی نه بانگ و نه‌ رنج و نه مشغله.»پس گفت:«بسنده کن به پسر عمّ خویش و شوهر خویش که تو را جفت کسی کرده‌ام که سیّدست اندر دنیا و سیّدست اندر آخرت.»

کیمیای سعادت،ج 2،ص 181-186

***

از:فرزندنامه*

…ای فرزند،خلاصهء نصیحتها آن است که بدانی که طاعت و عبادت کدام است و چیست.بدان‌که طاعت و عبادت متابعت شارع است صلوات اللّه علیه،هم در اوامر،و هم در نواهی،هم به قول،و هم به فعل،یعنی آنچه کنی و آنچه نکنی و آنچه گویی و آنچه نگویی باید که همه به فرمان باشد،و اگر کنی به فرمان کنی که صورت عبادت‌ دارد،و اگر نه به فرمان کنی آن نه عبادت باشد که عصیان بود و اگر خود نماز و روزه باشد.نبینی که اگر کسی هردو عید و ایّام التّشریق بروزه باشد عاصی باشد با آن‌ که روزه صورت عبادت دارد.اما چون نه به فرمان می‌دارد،عاصی می‌گردد.و همچنین‌ اگر کسی در جامه یا موضعی مغصوب نماز کند مأثوم باشد و اگرچه صورت عبادت دارد زیرا که نه به فرمان می‌کند،و همچنین اگر کسی با زن حلال خود مزاح و بازی کند،او را با آن مزاح و بازی کردن ثوابهاست چنان‌که در حدیث آمده است اگرچه لعب است، زیراکه فرمان می‌کند.پس معلوم شد که عبادت فرمان بردن است نه به مجرّد نماز و روزه،زیرا که نماز و روزه آنگه عبادت می‌باشد که به فرمان می‌کنند.

پس ای فرزند،باید که افعال و اقوال تو به فرمان باشد یعنی موافق شریعت باشد.زیرا (*)به نقل از کتاب فرزندنامه،تألیف ابو حامد محمد غزّالی،ص 97-98.این کتاب بتوسط خود غزّالی با عنوان: ایها الولد به عربی ترجمه گردیده است.فرزندنامه در پایان کتاب مکاتیب فارسی غزّالی به نام فضائل الانام من رسائل‌ حجة الاسلام به تصحیح عباس اقبال(تهران 1333)،صفحات 91 تا 112 چاپ شده است.

که علم و عمل خلق بی‌فتوای مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم ضلالت است و سبب دوری‌ از خدای است،و از این سبب بود که رسول خدا صلوات اللّه علیه علمهای سابق را منسوخ‌ کرد.پس باید که بی‌فرمان دم نزنی و متیقّن باشی که راه خدای تعالی به این علمها که‌ تو تحصیل کرده‌ای نتوان رفت،و همچنین به شطح و طامات و ترّهات و خیالات صوفیان‌ ظاهر،بلکه این راه به مجاهده قطع توان کرد و هوی و شهوت و کام خویشتن به شمشیر مجاهده بریدن نه طامات و ترّهات پرانیدن سخن باریک و روزگار تاریک بسنده نباشد. زبانی مطلق و دلی به شهوت و غفلت مطبّق نشان شقاوت بود و تا هوای نفس به صدق و مجاهدت کشته نگردد دل به انوار موافقت زنده نشود.

ای فرزند،چند مسأله پرسیده‌ای که بعضی از آن خود به گفت و نوشت راست نیاید، اگر بدان رسی خود بدانی،مصراع:

عشق آمدنی بود نه آموختنی.

و اگر ترسی،دانستن آن‌ از مستحیلات است زیرا که آن همه ذوقی است،و هرچه ذوقی بود در گفت و نوشت‌ نتوان آورد مثل شیرینی و ترشی و تلخی و شوری که تا شخص خود نچشد هرگز به گفت و نوشت نتوان آورد و پیش از آن‌که به مذاق او رسیده باشد هرگز معلومش نگردد.

ای فرزند،اگر چنان‌که عنّینی نامه‌ای به کسی نویسد که آن‌کس لذّت مجمامعت‌ یافته باشد،و از وی در خواهد که تو به من نویس که مجامعت چه لذّت است چنان‌که‌ من دریابم.این کس را جواب جز این نباشد که به وی نویسد که:ای فلان،من پنداشتم‌ که تو عنّینی،اکنون بدانستم که با عنّینی،احمقی.این لذّت مجامعت،ذوقی است که‌ اگر به آن رسی،خود بدانی و اگر نه به گفت و نوشت راست نیاید.

ای فرزند،سؤالهای تو بعضی همچنین است اما آنچه به گفت و نوشت راست آید،در کتب احیاء و کیمیا و دیگر تصانیف بشرح گفته‌ام از آنجاها طلب می‌کن و در اینجا نیز هم اشاراتی کرده شود…

فرزندنامه،در:مکاتیب فارسی غزالی،ص 97-98

*** اشعار فارسی منسوب به غزّالی به نقل از«غزالی‌نامه»*

کس را پس پردهء قضا راه نشد وز سرّ قدر هیچ‌کس آگاه نشد هرکس ز سر قیاس چیزی گفتند معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد

(*)جلال الدین همایی،غزّالی‌نامه،شرح‌حال و آثار و عقاید و افکار ادبی و مذهبی و فلسفی و عرفانی امام ابو حامد محمد بن محمد بن احمد غزالی طوسی.چاپ دوم،تهران 1342،در 583 صفحه.

*

ما جامه‌نمازی به سر خم کردیم‌ وز خاک خرابات تیمّم کردیم‌ شاید که در این میکده‌ها دریابیم‌ آن عمر که در مدرسه‌ها گم کردیم

*

ای کان بقا در چه بقایی که نیی‌ در جای نیی کدام جایی که نیی‌ ای ذات تو از جا و جهت مستغنی‌ آخر تو کجایی و کجایی که نیی

*

خاک در کس مشو که گردت خوانم‌ گر خود همه آتشی که سردت خوانم‌ تا تشنه‌تری به خلق محتاجتری‌ سیر از همه شو تا سره مردت خوانم

*

گفتم:دلا،تو چندین بر خویشتن چه پیچی‌ با یک طبیب محرم این راز درمیان نه‌ گفتا که هم طبیبی فرموده است با من‌ گر مهر یار داری صد مهر بر زبان نه

غزّالی‌نامه،ص 231-232

معنی چند کلمه:

ازارپای:زیرجامه،شلوار زیر.

استبراء:پاک کردن مجری پس از گمیز و بول.

استنجاء:شستن جای پلیدی و نجس را که بول و غایط در آن بوده است و سنگ و کلوخ بدانجا مالیدن.

اهل:زن(همسر مرد).

پالکانه:پنجره.

تعنّت:خرده گرفتن،عیب جستن.

حدث:غایط،سرگین آدمی،پلیدی انسان.

سلّه:سبدی که مارگیران در آن مار کنند.

صحبت کردن:هم‌بستری،جماع،مباشرت.

قضیب:آلت تناسلی مرد.

لعبت:عروسک.

معزّم:مارافسای،افسونگر.