برگزیدهها از کتاب روزها*
مقدّمه
بازگشت به گذشتههای دور و نوشتن خاطره به چه معناست؟آیا میخواهیم از گذشتهای که دیگر در دست نیست شمایلی بسازیم و آن را به یادگار نگهداریم؟آیا میخواهیم چیزی به دیگران بیاموزیم؟
برای من هردو،و یا هر سه،و سوّمی آن این است که میخواهم به این گذشته چنگ بزنم،تا آینده را بدان بیارمانم؛آیندهء دمزننده در هوای گرگ و میش،در شفق سربگون، و در دنیایی که به سوی غلظت و دودهای دوارانگیز روان است.
بازگشت به گذشته،نوعی از بازشناخت خودست،حسابرسی از خود:که بودهام،چه کردهام و چه هستم؟زیرا انسان به مرحلهای از عمر میرسد که باید قدری به حسابهایش
(*)محمد علی اسلامی برای کتابخوانان دو سه دههء اخیر ایران نامی است آشنا.وی نویسنده و مترجمی است پر کار و توانا که نثر فارسی را روشن و روان و ساده و دلنشین مینویسد.وی در کتاب روزها(انتشارات یزدان، تهران 1363)خاطرات خود را از چهار تا چهارده سالگی برشتهء تحریر درآورده است و در آن خواننده را بهمراه خود به عمق روستای کبودهء چهل پنجاه سال پیش میبرد و از مشاهدات خود تابلوهایی زنده و زیبا در برابر دیدگان آنان قرار میدهد.ما مقدمهء این کتاب خواندنی و بخشهایی از آن را در بخش«برگزیدهها»نقل میکنیم تا خوانندگان ایران نامه،هم با یکی از تازهترین آثار محمد علی اسلامی آشنا شوند و هم از آنچه در یکی از روستاهای ایران چهل پنجاه سال پیش میگذشته است آگاه گردند،با یادآوری این موضوع که سراسر ایران،حتی تهران و مراکز استانها،نیز در آن سالها و حتی سالهای پس از آن کموبیش با کبوده تفاوت چندانی نداشته است. برسد،به قول فردوسی:
«مگر بهرهای گیرم از پند خویش…»
و آنچه در دست مانده همین خاطرههاست؛آن را در طبق اخلاص بگذاریم،ظاهر و باطن…
از همهء اینها که بگذریم،آیا این نوشتنها،بیاد آوردنها،بر سر مزار روزها بازگشتنها نشانهء آن نیست که آرامآرام مرگ بر در میکوبد،و آیا همهء اینها یکی از همان ترفندها نیست،برای آنکه ندای او را با بیم کمتر بشنویم،خود را گذشتهها مست کنیم؛و اگر روبرو دورنمای دیوارست،خود را بر پهنهء گذشته بگسترانیم،برای آنکه به خود بگوییم که هنوز هم بیپهنه نیستیم؟کلاف زمان بآهستگی باز میشود،ما بر پشت خاطرهها روندگان بر جای ماندهایم،سفرکننده به صبحگاه عمر،نشستهایم و مینگریم و حکایت میکنیم:روزی بود و روزگاری…
و اما دیگران از آن چه بهرهای خواهند گرفت؟
بهره آنکه خواهند آموخت که ما از چه ماجرایی لبریز بودهایم:من و همهء همسنهای من-چندسال کوچکتر یا چندسال بزرگتر-همهء کسانی که این موهبت را یافتهاند که در این برهه از زمان قرار گیرند که ما گرفتهایم.
زیرا ما پیامآوران قرون هستیم،نسلی هستیم که گذشتههای دور در وجود ما به دوران جدید پیوند خورده است،سری به گذشته داشتهایم و سری به آینده.هیچ نسلی-نه پی از ما و نه بعد از ما-این امتیاز بیبدیل را نیافته است و نیابد که آنچه ما دیدهایم ببیند. آنچه ما از اکنون دیدیم،گذشتگان ما ندیده بودند،و آنچه از گذشته دیدیم،کسانی که چندی بعد از ما آمدهاند امکان دیدنش را نیافتهاند.
علاوه بر این،ما بر سر راه شرق و غرب نشستهایم،مای ایرانی در این دورهء خاص؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم،مرد دو مردهایم؛هم از شرق نصیب داریم و هم از غرب، نیمیم از ترکستان،نیمیم ز فرغانه…و حال آنکه یک مرد مغرب زمینی تنها میتواند از غرب خود خبر داشته باشد.
پس این گوینده هرکه باشد و با هر درجه از اعتبار،از آنجا که راهنشین«چهار مرز»است:شرق و غرب و قدیم و جدید،به حرفهایش گوش دهیم.
ما بر پشت شتر سفر کردهایم و با«جت»نیز،به نوای نی چوپانها گوش دادهایم و به کنسرت بتهوون.مولوی و شکسپیر را در کنار هم نشانیدهایم،از کویرهای طبس تا ایستگاههای فضایی را درنوردیدهایم؛در دنیایی که مالامال از خبرست،و میرود به جانب تعارضهایی که در آنچه بسا علم،که همواره نجاتبخش بوده است مانند اژدها دهان باز کند.آیا این اژدها چون عصای موسی برای بلعیدن سحرهاست،و یا برخلاف رای مولانا جلال الدین،چندی بعد خواهند گفت که:«فرعونی با فرعونی در جنگ شد»؟
این پنجاه سال میانهء قرن بیستم،ستیغ زمانهاست،چهها که در آن نبوده؟جنبش ملتها و قومهای محروم،در جنگ بزرگ جهانی،اوج و حضیض مکتبها و مرامها، برخورد نفرتها و ایثارها،و آنگاه شکست تمدن صنعتی(و نیز مارکسیسم)که تا همین نیم قرن پیش،بزرگترین شاهکار دستاورد بشری،و آخرین پاسخ به سؤالهای انسان پنداشته میشدند.
امتزاج شوریدگی و عقل،بزرگترین شوریدگیها و بزرگترین هوشمندیها.بشر گمگشته و گرانبار از چارهجویی،بشر سربلند و خمیده،که در میان تدبیرهای رهایی بخش خود،به بند کشیده شده است.در چه زمانی این همه حرف زده میشد و نوشته نوشته میشد؟در چه زمانی این همه برخورد اندیشه بود،این همه راه نشان داده میشد و برای بشر صلاح اندیشی میگشت؟و با این حال،در چه زمانی این همه آینده لرزان بود؟
دنیا به کجا میرود؟به سوی رستگاری نهایی یا زوال نهایی؟آیا این همان کمالی است که حافظ دربارهاش میگفت:«که نیستی است سرانجام هر کمال که هست؟» نمیدانیم.
در بسیاری از دورانها،مردم،روزگار خود را آخرالزمان میدانستند،به سبب بسیاری فجایع و ناهنجاری اوضاع.ما هم شاید اسیر همان دلزدگی هستیم،و نیز دستخوش همان امیدواری برای نجات؛منتها در این زمان نوسان میان بدبینی و نویدبخشی،بیش از هر زمان سرعت گرفته است.من به شکرانهء آنکه در این«دوران دورانها»زیستهام،که بیش از هردوران،ژرفا،غم و شادی،زیبایی و زشتی روح بشر را منعکس کرده است، میکوشم تا دیدهها و خواندهها و شنیدههای خود را بر قلم آورم،با خلوص و خضوع.
اما که میتواند گفت که چون از گذشتهای دور حرف میزند،همان را مینویسد که به عین،در آن زندگی کرده است؟آیا نه آن است که گذشت این مقدار عمر-چهل یا پنجاه سال-خاطرهها را از قرن و انبیق زمان که بسیار پیچاپیچ است میگذراند،سرانجام چیزی را به ذهن عرضه میکند که متفاوت است با آنچه در اصل بوده؟
در واقع آنچه امروز از گذشته نوشته میشود،هرچند با نیت امانت همراه باشد،نه همان است که بوده و نه جز آن؛هم هست و هم نیست.هیچکس نمیتواند شخصیت امروزی خود را-هنگامی که مینویسد؛از گذشتههایش-که یاد را از آنها به زایش میآورد-جدا نگاهدارد.پس آنچه ما اکنون میگوییم،هم از دیروز در آن است و هم از امروز؛دیروز،در کالبد امروز درآمده.
این آمیختگی که ناشی از طیّ زمان کردگی است،اجتنابناپذیرست؛ولی در مجموع،مهم آن است که مجرایی که آن از آن گذشته است،کموبیش ناآلوده باشد. این همان است که آن را خلوص نامیدم،در حدّ توانایی.ص 13-16
***
نخستین یادها
سه یا چهار ساله بودم،دقیق نمیدانم.نخستین خاطرهای که دارم آن است که از حیاط خانه به طبقهء پایین که حوضخانه بود افتادم.سه متری بلندی داشت و دورتادور حوض تخته سنگهایی بصورت تیغه،یعنی ایستاده نصب کرده بودند.چانهام درست روی یکی از این تیغههای سنگ خورد و زخم شد،ولی عیب دیگری پیدا نکردم.به نظر خیلیها معجزهای بود که کسی از چنین بلندای روی لبهء سنگ بیفتد و سالم بماند.توی ده پچپچ افتاد که«نظر کرده است»،و از آن پس زنهایی برای خوشامد میآمدند و میگفتند که خواب دیدیم که در بزرگی چه و چه خواهد شد و آیندههای پر آب و تابی برای من پیشبینی میکردند.
خاطرهء دیگر از شبی است که کلانتر ده داماد میشد.مرد بلند بالای زیبایی بود. خانوادهام به عروسی رفته بودند.کلانتر،مرا از بغل آنها گرفت و برد توی طویله و سوار بر اسب خود کرد.اسب لخت،جلو آخور ایستاه بود.رنگ خاکستری داشت،با کفلهای فربه و مغرور و باد توی بینیش میانداخت که در من ایجاد ترس کرد.دقیقهای مرا بر پشت آن نگهداشت که گرم و جاندار بود.اسب کمی عصبی شد،ولی بر سر هم آرام بود.سپس بیرون آمدیم.خود کلانتر خیلی شاد و خندان مینمود.شورانگیزترین شب زندگیش بود.از آنجا مرا بردند به مجلس زنانه که عروس را تازه از حمام بیرون آورده بودند.مرا گرفت و در دامن خود نشانید.همهء زنهای اعیان جمع بودند که عروس در میان آنها درخشش خاصی داشت.
از همان کودکی از عروس بیاندازه خوشم میآمد،برای آنکه بطرز خاصی آراسته شده بود و با زنهای دیگر فرق داشت.پر از زرق و برق و رنگ و نگار بود.عروسهایی که از خانوادههای اعیان بودند،چارقد توری پولکدار بر سر آنها میکردند که پولکها در زیر نور برق میزند.یک شیء زینتی بود،گر،شبیه به یک گردهء سوهان،که از موم درست میشد و پولکهای رنگارنگ توی آن مینشاندند و جلو پیشانی عروس میآویختند،و آن پولکها نیز میدرخشید.
زیرا ابروی او را برمیچیدند و سرخاب و سفیداب به صورتش میمالیدند و سورمه به چشمش میکشیدند و گلاب به تنش میزدند و سر انگشتانش را حنا میبستند و پیراهنی که بر تن او بود،از زربفت یا اطلس،غالبا به رنگهای تند بود:سرخ یا سبز یا بنفش،و بر روی آن ارخالق ترمه یا رضا ترکی.
بخصوص بوی حمّام را خوش داشتم:بوی آمیخته شده با حنا و سفیداب(سفیدابی که لای گل سرخ خوابانده شده بود)و نیز بوی لباسهایی که برگ گل و یا بیدمشک لای آنها گذارده بودند،و این بوهای متغایر و متکامل ممزوج شده،همراه میشد با بوی تن عروس،بوی عرق او زلف او.موی او را میچیدند و به صورت«چتر»در میآوردند. مهمترین تفاوت میان دختر و عروس همین چیدن موهایش بود،و این چترها که هنوز کمی تری حمام داشت،به دو سوی صورت آویخته میماند.
عروس نمونهء کامل رمز و شکنندگی و شرم و لطف زنانه بود.ساکت مینشست، سرش را به زیر میانداخت،مانند بت،آراسته و بیحرکت.توی چادر نماز خود یک عالم اسرار بود،همان خرمن ناز که میگفتند،او بود.
واقعهء مهم دیگر از آبلهکوبی خود به یاد دارم.شاید پنج ساله بودم.چون یکی از برادرهایم در دو سالگی از آبله مرده بود،پدر و مادرم بر سر این موضوع نگرانی خاصی داشتند.تلقیح آبله بتازگی در«شارسان»شایع شده بود.پدرم به شهر نوشته بود که یک «آبلهکوب»را با مایه و همهء وسائل به ده ما بفرستند.بدینگونه،آقای«سلطان»را که در عین حال طبیب هم بود،با اتومبیل با آبوتاب تمام وارد کردند.
نخستین اتومبیلی بود که به کبوده میآمد.بیرون دروازه ایستاده بود(آن سالها همهء اتومبیلهای سواری را فورد میگفتند)و بوی خوشایند بنزین میداد.نخستین بار بود که بوی بنزین و بوی صنعت به بینیم میخورد.راننده مرا گرفت و روی دشک سوار کرد.از همه عجیبتر بنظرم دو چراغش آمد که مانند دو چشم حیوان بودند.راننده بوق هم زد و دهاتیها ترسیدند و فرار کردند،از آن بوقهای شلجمی شکل بادی بیرون در که صدای نکرهای میداد.
آقای«سلطان»به خانهء ما ورود کرد.سماور میجوشید و حلوا را که از شهر آورده بودند چیده بودند.اعیان ده به دیدن«دکتر»میآمدند.پدرم آرام و فکور نشسته بود.شاید به زخمی که میبایست به پسرش بزنند میاندیشید.از همان مقدار زخم هم نگران بودند، زیرا تجربهء تازهای بود و نمیدانستند چه از آب در خواهد آمد.
بعد از ناهار مراسم آبلهکوبان به عمل آمد.بر هردو دستم کوبیدند و خیلی آبدار،که اثرش محکم بر ساعدهایم مانده است.یک شبانروزی که آبلهکوب در ده بود،بچههای دیگری را هم برای همین منظور میآوردند.برای مردم باور کردنی نبود که یک قطره مایع بیرنگ بتواند از یک بیماری بزرگ جلو گیرد.در برابر کار این فرنگیها حیرت زده بودند، و درست نمیدانستند که آن را حمل بر فتنهء آخرالزمان بکنند،یا بر معجزهای،که ظهورش از جانب یک«قوم کافر»بعید بود.
اینها را بعد برای من حکایت کردند،و حتی گفتند که یکی از خانمهای معاند نزدیک خانهء ما ایستاده بوده و مردم را که برای آبلهکوبی میآمدهاند،بر میگردانده،و میگفته که این«آب نجس فرنگی»بچههای شما را کور خواهد کرد.عدهای نیز از این که مداخله در کار خدا حساب میشد،از کوبیدن آبله به بچههاشان ابا داشتند.
سوزش تیغ دکتر خوب یادم است.دست مرا محکم گرفتند و او کار خود را کرد.من به گریه افتادم.هیبت یک عمل جراحی داشت،ولی من نجات یافته بودم.پدر و مادرم اولین اتکایی بود که بر علم میکردند.ص 57-59
ز خاک کرببلا بوی سیب میآید
واقعهء مهمی که در این زمان پیشآمد،عزیمت ما به کربلا بود برای زیارت.به همراه یک کاروان بزرگ حرکت کردیم؛عدهای خویشاوند چون عمه و عمهزادهها و خاله و غیره…و عدهای هم غریبه.
رسم بر این بود که کسی که پیشقدم زیارت یکی از اماکن متبرکه میشد،آن را به ده اعلام میکرد تا کسان دیگری هم که چنین نیّتی میداشتند به جمع بپیوندند.
کار بدینگونه آغاز میشد که«چاووش»ده را که در آن زمان مرد نسبتة مسنی بود و صدای خوشطنینی داشت،به اعلام خبر وامیداشتند،بدین معنی که اسب یا قاطری در اختیار او میگذاشتند،و او با عمامه و عبا و هیأتی موقر،توی کوچهها راه میافتاد و به آواز جلی شعرهای برانگیزنده در نعت زیارت میخواند.شلاقی به دستش بود.دهنهء اسب را در کف میلغزاند،و گاه آهستهتر گاه تندتر راه میسپرد.هرچند گاه میایستاد،چشم بر هم مینهاد و با صدای پر موج و سوزناک خود بانگ برمیداشت و آنگاه هی بر اسب میزد و نوک شلاقی بر او مینواخت و چهار نعل به راه میافتاد.همهء اینها جزو شگردهای کار بود.صدای سم ستور که توی کوچههای تنگ میپیچید،گرد و خاکی که از آن بلند میشد و تحریر و زیر و بم دادن آواز…همه میبایست برانگیزنده باشد.اگر برای مشهد بود میخواند:
ای دل غلام شاه جهان باش و شاد باش همواره در حمایت لطف اله باش قبر امام هشتم و سلطان دین رضا از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
و اگر برای کربلا:
هرکه دارد هوس کرببلا بسم الّله هرکه دارد سر همراهی ما،بسم الّله
یا:
ندای شوق امام غریب میآید ز خاک کرببلا بوی سیب میآید
و شعرهای دیگری که در یاد من نمانده است.
چاووش چند روزی به همین صورت میگشت.حالت ده عوض میشد،و جوششی در آن پدید میآمد.مردم باصطلاح خودشان«دل کنده»میشدند،آه میکشیدند و اشک از چشمانشان جاری میگشت.آنها که نمیتوانستند،میگفتند خوش به حال آنهایی که میتوانند.بطور کلی آرزوی زیارت و بخصوص زیارت«عتبات»که دوردست بود و چند شهید بزرگ را در خود مدفون داشت،بسیار قوی بود.بودند کسانی که تنها آرزویشان در زندگی همین باشد.در ده بین کسانی که به زیارت رفته بودند و کسانی که نرفته بودند،تفاوتی محسوس بود.به دستهء اول با احترام خاصی نگریسته میشد،جز گروه«ممتازان»بودند که امام آنها را طلبیده بود،و آنان همواره و مکرر با آبوتاب شرح سفر خود را برای نرفتهها نقل میکردند،که چگونه مرقد را بوسیدند و چگونه دست به قفل گرفتند؛چگونه شهر بزرگ بود،و چگونه از هر فرقه،ترک و تاجیک و بربری آمده بودند.
با شنیدن صدای چاووش،هرکسی به فکر میافتاد که بتواند راهی به تشرف پیدا کند.کسانی بودند که برای همین منظور پسانداز کرده بودند،ولی دیگران که شوق به سرشان میافتاد و پول آمادهای نداشتند چطور؟اگر چیزی در بساط بود میفروختند:چند گوسفند،یک جرّه آب…
بدین ترتیب عدهای داوطلب میشدند و اسم آنها در ده میپیچید.در میان آنان نه تنها«اربابها»و توانگرترها بودند،بلکه کاسب و چوپان و رعیت هم پیدا میشد.در به روی همه باز بود،گاهی کاروان بزرگ متنوعی جمع میشد،از زن و مرد و بچه…
وعدهء روز حرکت گذارده میشد و همگی صبح،توی رودخانهء خشک بیرون دروازه گرد میشدند.علاوه بر مسافران،عدهء زیادی به بدرقه میآمدند.منظرهء تأثرانگیزی بود.بر جای ماندگان گریه میکردند و التماس دعا میگفتند.و روندگان شادکامانه جواب میدادند:«محتاجیم به دعای شما».فیضیافتگان را جزو کسانی میدانستند که به بهشت رفتن آنها حتمی است،و خود را به علت فقر،از این موهبت محروم شده میشناختند.نمیدانستند که ثواب حسرت از ثواب عمل چه بسا که کمتر نباشد.
آنگاه لحظهء آخر دست به گردن میشدند و بوسهها و معانقهها ردوبدل میگشت. کسانی که عازم بودند قیافهء سبک و خندان داشتند،چشمهایشان برق میزد،و حتی نمیتوانستند پنهان کنند که خالی از غرور و برتریفروشیای نیستند.
این سفر اوّلی بود که من به سنی رسیده بودم که میتوانستم حلاوت زیارت را دریابم.چون هنوز اتومبیل کمیاب بود و راهش به کبوده باز نشده بود،با«مال»یعنی الاغ و قاطر میبایست به شهر رفت،تا از آنجا اتومبیل گرفته شود.
بنابراین ته رودخانه از چارپا و آدم سیاهی میزد.بعضی پیاده و بعضی سواره.ده، از سعادتمندترین افراد خود خالی میشد.آنها دور میشدند و بجایماندگان ایستاده بودند،بغض در گلو اشک در چشم.
سفر کربلا برای من بسیار پر خاطره بود.هر لحظهاش پر از هیجان و دیدار چیزهای ناشناخته.نزدیک به تمام خویشاوندان ما جمع بودند.نخست بیابان و کویر و افق پهناور خلوت بود،یعنی فاصلهء میان کبوده و«شارسان»که یک شبانروز گذاردند تا آن را پیمودند.زنهای اعیان و از جمله مادر و خواهرم سرشین«پالکی»بودند و مرا نیز گاه نزد آنها میفرستادند.من مرکب خاصی نداشتم و دست به دست میگشتم؛هر ساعتی یکی از خویشاوندان که سوار بر اسب یا قاطر بود،مرا جلو خود میگرفت.
کاروان شاد و سبکباری بود.به جانب غایت مقصود که زیارت تربت«سرور شهیدان»بود میرفت و از اینرو رنج راه به چیزی گرفته نمیشد.
چون عده زیاد بود،چاووش را هم با خود برداشته بودند.در چنین حالتی رسم بود که خرج چاووش را مشترکا بپردازند.او آمده بود که بین راه شعرهای هیجانانگیز بخواند و ذکر مصیبت بکند و شوق سفر را در دلها زنده نگاهدارد.
بعد که به شهر رسیدیم،دیدن شهر خود داستانی داشت.دیگر به سنی رسیده بودم که میتوانستم تازگیها را درک کنم.بروبیا و جمعیت،کوچههای سقفدار پر از مغازه که همان بازار بود،دوچرخه،گاری،دکانهای سرشار از جنس و عطاریهای خوشبو،خلاصه دهها چیز که هرگز تا آن زمان ندیده بودم.از همهجالبتر گاراژ«جنوب»بود،روزی که برای خرید بلیط بدانجا رفتم:اتومبیلهای بزرگ را که هریک در چشم من هیکل کوهی داشتند،آتش میکردند و جابجا میکردند؛صدای آنها،خرخر و دودی که از لولهء اگزوز میزد و بوی بنزین،بخصوص بوی بنزین که برای من مستکننده بود؛و این لذت بردن از بوی بنزین را تا سالها بعد در خود نگاهداشتم که رایحهء قدرت و صنعت میداد.آنگاه دیدار شوفرها که لباس چرب بر تن داشتند و دستهای روغنی،ولی هریک در نظر من یک«سوپر من»نیمه فرنگی جلوه میکردند،زیرا میتوانستند با علم و مهارت خود این اتومبیلهای غول پیکر را بحرکت آورند.
رفت و آمد به گاراژ«جنوب»چند بار تکرار شد،تا ترتیب بلیطها داده شود.چند نفری که پشت میز،در دفتر گاراژ نشسته بودند،با کت و شلوار و قیافههای بیاعتنا،آنان نیز در نظر من افراد فوقالعاده مهمی جلوه میکردند.یکی از آنها که تحویلدار بود، پولهای نقره را جلو خود«کوت»کرده بود،با چالاکی میشمرد،یک قرانی و دو قرانی و پنج قرانی و یک تومانی را از هم جدا میکرد و از میان آنها اگر سکهء ساییدهای بود که میگفتند«کسری دارد»،وامیزد.هنوز عکس شاهان قاجار بر سکهها بود،البته تعدادی هم بود که عکس رضا شاه را با کلاه پهلوی بر خود داشت.
اگر روزها و روزها در گاراژ«جنوب»میماندم و تماشا میکردم،خسته نمیشدم. تنها هیجان حرکت و لذت اتومبیل سواری،مرا به ترک محل ناشکیبا میداشت.
سرانجام آن روز بزرگ فرا رسید.اتومبیل سیمیای را ته گاراژ به ما نشان دادند و گفتند این«ماشین»شماست.من گاهی به آن نزدیک میشدم و نگاههای عاشقانهء دزدانه بر آن میانداختم،چنانکه گویی مجاز نبودم که زیاد به آن خیره شوم.
روز مقرر همهء مسافران توی گاراژ جمع شدیم.ما که سی چهل نفر بودیم،همگی میبایست توی این اتومبیل جا بگیریم.بار و بندیلها کنار گاراژ ریخته بود،و مقدار آنها واقعا زیاد بود،زیرا هر خانواده یک مجموعهء مایحتاج را با خود آورده بود:از نان خشک و ماستینه و روغن و قرمه و پنیر و کشک برای خوراک،تا اسباب و وسائلی چون رختخواب و قالیچه و سماور و آتشگردان و قابلمه و آفتابه و چراغ دستی و نظایر اینها؛و آنگاه بقچهبندی لباس بود و کفنهایی که همگی با خود آورده بودند تا تبرک کنند.
صبح که برای حرکت به گاراژ رفتیم تا عصرگاه منتظر ماندیم.نزدیک غروب شروع کردند به بستن بار.رختخوابها و بقچهها را ته اتوبوس جای میدادند،که نشیمنگاه نرمی برای سرنشینان فراهم گردد.بقیهء اثاث بالای سقف قرار داده میشد.میماند چراغ دستی و آفتابه و زنبیل که آنها را با نخ به دیوارههای سیمی اتومبیل بستند.جابجا کردن و بستن اثاث ماجرایی داشت.شاگرد شوفر بدخلقی میکرد و دهاتیها با خواهش و خضوع،وسائل خود را در دست گرفته بودند و هرکسی میخواست که مال او را زودتر ببندند.
سرانجام هوا تاریک شد و شروع به سوار کردن کردند.زنها در ته اتوموبیل نشانده شدند،و مردها در جلو قرار گرفتند.خود سوار کردن و نشاندن هنری میخواست که یکی از گاراژدارها متخصص این کار بود،یعنی میبایست چنان تنگ نشاند که همگی جا بگیرند.اغراق نبود اگر گفته میشد که«اگر سوزن میانداختی پایین نمیآمد».یک ردیف چهار نفری از مردها بر لبهء انتها قرار گرفتند و پاهایشان آویزان ماند.جلو آنها را طناب کشیدند که نیفتند.پدر من و یکی دیگر از مردها پهلوی راننده نشستند که جای راحتتری بود.چیزی شبیه به کشتی نوح بود که حرکت میکرد.
پس از هایهوی بسیار و بگومگو اتوبوس آتش کرد و در حالی که بانگ صلوات از آن بلند بود از گاراژ بیرون رفت.بعضی از مسافران شروع کردند به دعا خواندن.کسانی که نخستین بار بود که سوار اتومبیل میشدند(و نزدیک به تمام اینگونه بودند)از تعجّب باز نمیایستادند که اطاق چهار چرخهای خودش برود،بیآنکه دست مرئیای آن را به جلو براند،و بر رحمانیّت خدا که به بندهء کافر فرنگی خود این همه هوش داده بود آفرین میگفتند.عدهای از مسافران،بخصوص زنها که تحمل بو و تکان اتوموبیل را نداشتند، دل بهم خوردگی پیدا میکردند.از اینرو اق و استفراغ از اینجا و آنجا شروع گشت. قوطی و دستمال رد و بدل میگشت که بکار برده شود.حال بعضی بد بود،و اینان بر عکس،نفرین میکردند بر«لامذهبی»که این اختراع را کرده بود،یعنی اتوموبیل را.
با آنکه به نسبت زمان،سرعت خیرهکنندهای داشت،باز میبایست ساعات درازی در بر گیرد تا به اصفهان و سپس قم برسد.بیش از یک شبانروز.بین راه گاهبگاه چاووش شعرهای مناسب به آواز میخواند و طلب صلوات میکرد،که همهء مردها از ته دل میفرستادند،و زنها در دل.
برای وقت گذرانی،مردها گاهی با همدیگر شوخی میکردند،گاهی تخمه میشکستند و یا چرت میزدند.چون راه اسفالت نبود گرد و غبار عجیبی از پشت اتوبوس بلند میشد و به داخل میآمد.گرد سفید غبار همه را پوشانده بود،بخصوص ردیف اولیها را که دیگر سیاهی ریش و مویشان معلوم نبود.خوشبختانه اوایل پائیز بود و هوا نه سرد،وگرنه بدنهای مشبک اتومبیل سیمی از سرما طاقت همه را میبرید.
چون به قم رسیدیم میبایست برای زیارت حضرت معصومه(ع)دو سه روزی توقف کرد.خانوادهء من در شهر قم سروسامانی داشت،زیرا داییم از سالها پیش در آنجا زندگی میکرد و ما مستقیم به خانهء وی رفتیم.خانوادهء او نیز که از پیش خبر شده بود، خود را آماده میکرد تا با ما همسفر گردد…ص 62-66
تلقینی که باران بر شورهزار بود
پیشآمد خوش دیگر آن بود که در«مدرسهء مبارکهء کبوده»وضع تازهای پدید آمد،و آن این بود که معلم جدیدی برایش روانه کردند.آقای بطحائی که جوان شسته رفتهای بود از راه رسید و در خانهای که بر حسب اتفاق به خانهء ما نزدیک بود منزل گرفت.
او میبایست معلّم کلاس ما باشد.حضور او تنوّعی در کار مدرسه میگذارد.غریبه بود،و با لهجهای غیراز لهجهء ما حرف میزد.لباس پوشیدنش با پوشش مردم ده قدری تفاوت داشت،و همهء اینها برای ما کنجکاوی برانگیز و مشغولکننده بود.
از اینها گذشته آقای بطحائی مرد جالب توجهی بود؛قدی متوسط،کلّهای بزرگ، استخوانبندی ظریف و بشرهء سفید داشت.ظرافت اندام و نرمی حرکات و سخن گفتن آهستهاش طوری بود که بیشتر میبایست زن شده باشد تا مرد.لبهای به جلو آمده و چشمهای مهربان محجوب داشت.
از همانروز اول آوازهء چشمپاکی،با خدایی و نجابت او در ده پیچید.در آن زمان نخستین مأمور دولت و نخستین غریبه بود که در کبوده مقیم بود،و با آنکه سرجنبانان ده با غریبهها میانهء خوشی نداشتند،آقای بطحائی با سادگی و افتادگی،بزودی در دل همه جا گرفت.هیچ ایرادی نمیتوانستند به او وارد آوردند.
در کوچه،سر خود را پایین میانداخت و به زنها نگاه نمیکرد.چون به او سلام میکردند(و عادت بر آن بود که غریبهها را به همان اندازه محترم شمارند که اعیان ده) جواب بلند بالایی میداد،ولی نسبت به مردان غالبا در سلام پیشدستی میکرد.
در مدرسه نیز که معلم ما قرار گرفت به هیچوجه جذبه و زهرچشمگیری نداشت.با ادب و ملایمت رفتار میکرد.هرگز دست به شلاق یا ترکه نمیبرد.حداکثر گوش بچهها را میکشید.با این وصف،حالتی احترامانگیز داشت و همهء بچهها رعایت جانب او را میکردند.ولی جنبهای که بزودی سروصدایش در ده پیچید و او را فرد انگشتنمایی کرد خصیصهء با طهارتیش بود.نظافت شرعی را به حد وسواس رسانده بود. هر شب به حمام میرفت و غسل میکرد.چراغ قوهای داشت که با دینام کار میکرد، یعنی لای دست که قرار میگرفت،اهرمکی داشت که فشار میدادند،و آن،دینام را به کار میانداخت و با صدای«قیچ»یک اشعهء نور میافکند.بدین صورت،با باز و بست کردن دست،اشعههای متناوب میافتاد و خاموش میشد و جلو پا را خوب روشن میکرد.
این چراغ دستی که نخستین اختراع از این دست بود که وارد ده میگشت،شهرتش از خود صاحبش بیشتر شد.با قیچقیچ صدایش و پرتو سفیدی که ها دوردست میافکند، و حتی سگها از جلویش فرار میکردند،مایهء اعجاب بود،تا حدی نزدیک به چشمبندی.هر سحرگاه در دقیقهء معین،صدای این چراغ در کوچهء مسیر منزل آقای بطحائی طنینانداز میشد.
برای اهل ده معمایی بود که این حمام رفتن هر شب،زمستان و تابستان،چه معنی دارد.یک مرد مجرد که بنیهء جسمانی درخشانی هم نداشت،بلکه برعکس به خواجهها شبیه بود،چگونه میتوانست این همه نیاز شرعی به غسل پیدا کند؟چون حمام در آن ساعت بکلی خلوت بود،او به تنهایی میرفت،قطیفه زیر بغل،شستشوی کوتاهی میکرد و چند دقیقه بعد،با همان چراغ از همان راه برمیگشت.
من بیش از همّت سحرخیزی و با خدایی،جرأت او را تحسین میکردم،که چگونه تنها،بیآنکه از«جن»باک داشته باشد،خود را به دالانهای تاریک حمام با سوسکهایش،و گرمخانهء مرموز میسپارد.یا با جنها حسن رابطهای برقرار کرده بود،یا دل شیر داشت!
مادرم که خیلی زود به جانب«تقدس مآبی»ربوده میشد،و آخوندهای تکوتوک ده،به سبب دنیاداری و سوداگری خود دلش را زده بودند،اعتقادی به آقای بطحائی پیدا کرد.برای او که در عین حال مردی غریب و قابل شفقت بود،گاهی تعارفهایی میفرستاد،از نوع گوشت،میوه و نان خشک.خوشوقت بود که چنین مردپارسایی که آوازهء ورد و دعا و نمازش بر سر زبانها بود،معلم پسرش شده است.این اعتقاد افزون شد، هنگامی که یک ماه بعد،پدر و عموی آقای بطحائی برای دیدن او به کبوده آمدند و در همان خانهء او منزل گرفتند.این هردو مرد ظاهر آراستهای داشتند،یکی در زیّ روحانی و دیگری در لباس عادی،ولی هردو با هیأت زاهدانه.طرز حرف زدن،که کلمات با تأنی و از بیخ حلق ادا میشد،حرکات و نگاه،تسبیحی که مدام در انگشت میچرخید، پیشانی براق از طهارت،و از همه مهمتر،سکناتی که از ترس آخرت حکایت میکرد، همهء اینها خانوادهء بطحائی را نمونهای مینمود که نظیرش در کبوده دیده نمیشد.با آن که مادرم آنها را ندیده بود،از طریق شنیدهها ارادت پیدا کرد.بنابراین،علاوه بر هدیهها فکر الهامشوندهای در سرش گذشت و آن این بود که مرا بفرستد به خانهء آنها تا قراءت نماز و قرآنم را درست کنند.من از این فکر استقبال کردم.چه بهتر از اینکه با خدا راه نزدیکتری پیدا کنم،بخصوص که ملاقات معلم در خانهاش،و وارد شدن در زندگی خصوصیش،امتیازی بود که جا داشت که شاگردی چون من از آن خوشوقت باشد.
پیغامهایی ردوبدل شد و قبول کردند که بعضی اصول دین و قراءت را به من تلقین کنند.آنان نیز-آن پدر و عمو-به نوبهء خود حسن ابتکار و با خدایی مادر مرا تحسین کردند که فرزندش را از همین سن پایین میخواهد به آداب شرع آشنا نماید.اولین جلسه که من رفتم و محجوبانه در برابرشان زانو زدم،گفتند:«بهبه،از چنین خانوادهای باید هم چنین فرزندی به وجود بیاید.نور رستگاری از جبین این طفل میتابد،خدا حفظش کند.»آنگاه شمهای از باخدایی و حسن شهرت خانوادهء من که از اینجا و آنجا شنیده بودند،بیان کردند.یکی از همسایهها که در مجلس حاضر بود گفت«شما پدرش را ندیده بودید،یک«ملائکه»بود،جایش تو بهشت است،والده هم که جای خود دارند.»
من از همان شب با عمو،که گرچه در جامهء روحانی نبود،در کار شرع و قراءت بسیار پیشرفت مینمود،شروع به آموختن اذان و نماز کردم.عمو هر کلمه را با قراءت و تحریر و تجوید درست ادا میکرد و من میآموختم.گاهی پدر آقای بطحائی،که شیخ مسنتر و محترمتری بود،توضیح اضافهای میداد…
برای تکرار یا تمرین قراءت،و بر اثر رگ مذهبیای که در من به حرکت آمده بود و نویدبخش بود،تشویقم کردند که شامگاهها اذان بگویم.بنابراین در لحظهء معیّن،بر پشت بلندترین بام خانه میرفتم،دست بغل گوش مینهادم و رو به قبله میایستادم و با صدای کودکانهام که نه رسایی داشت و نه خوشنوایی،شروع به اذان گفتن میکردم.
همسایهها یا گذرندگانی که صدای مرا میشنیدند،چه بسا در دل تعجب همراه با تحسین داشتند،که پس از سالهای سال،بانگ مسلمانی از پشتبام خانهء اعیانی بلند شده است.این کار سابقه نداشته بود.
مادرم از همه بیشتر خوشحال بود و مرا دیگر نجاتیافته میدانست.من میکردم کاری را که پدرم نکرده بود و هیچیک از برادرهای مادر و خویشاوندانش نکرده بودند.به موازات آن نماز را نیز شروع کردم.با آنکه هنوز تکلیف نبودم،به پیشواز نماز میرفتم. مادرم جانمازی برایم تهیه کرد و مهر نوی که خودش از تربت اصل کربلا آورده بود،در آن نهاد.نماز را به صدای بلند با قراءت میخواندم،با صدایی نارس که بیتناسب با کلمات با صلابت عربی بود،و لا بد قدری مضحک مینمود.کلمات از دهان کوچک من بسی بزرگتر بود.
پدر و عموی آقای بطحائی پس از یک ماه رفتند،و دنبالهء تعلیم قراءت خواهناخواه قطع شد.پیشرفت من در طی همین مدت کوتاه خوب بود.این دو مرد به نظرم وجودهای مقدّسی میآمدند که راهشان به سوی نجات هموار بود،زیرا از لازمهء ارتباط با عالم بالا چیزی کم نداشتند.همهء راه و رسمش را میدانستند.من از گذشتهء آنها و کم و کیف زندگی آنها بیخبر بودم،و سایر مردم کبوده هم بیخبر بودند.صفای طفلانهام-که یادش به خیر-اجازه نمیداد که از ظاهردورتر بروم.
درس من در مدرسه با آقای بطحائی دو سالی گرفت.همان تکرار درسهای سابق بود، همان یکی دو کتاب.حکایتها و مثلها و شعرها و سیاق و خط.ملا هادی هم بود،ولی او به بچههای ابتدائیتر درس میداد.چون ساعت رایج نبود،(جز در ماه رمضان)با افتادن آفتاب و سایه،روز را اندازه میگرفتیم،و ساعت رفت و برگشت مدرسه را تعیین میکردیم.توی کلاس،یکی از بچهها،گسترش سایه را بر کف حیاط نگاه میکرد، آن را به مدیر میگفت که مثلا دو گز مانده به دیوار،یک گز از باغچه گذشته…و او دستور زدن زنگ میداد.تعداد بچههای مدرسه زیادتر و متنوعتر شده بود.چند تا از بچههای چوپانها و رعیتها هم آمده بودند،و همنشینی با آنها چاشنی تازهای در رابطهء ما مینهاد. چنانکه طبیعت عالم کودکی است-که خود تمرینی از عالم بزرگی است.-دستهبندی و دو دستگی در کار بود.هرچند نفری بر حسب محله،یا گرایشهای دیگر تابع یکی میشدیم،و آنگاه علاوه بر بازی،همچشمی و نزاع هم بود.گاهی کار به زد و خورد میکشید،و دشنامهای رکیک ردوبدل میگشت.میبایست وقت بگذرد و انرژیهای نهفتهای که بود،و نه ورزش و نه کار منظم آن را به کار نمیگرفت،رها گردد.
کتابهای دورهء اول ابتدایی دارای عکسهای زیبا و قصههای دلنشینی بود.قصهء «چوپان دروغگو»و قصهء«اندکی صبر کن تا خواجه بیدار شود»و«لاک پشت و خرگوش»که درسهای اولیهء زندگی عملی را به ما میداد.
و شعرها عبارت بود از:
بوده است خری که دم نبودش…
خرکی را به عروسی بردند…
و همهء اینها با تصویر نشان داده میشدند.مثلا خری را که در حال خندیدن بود و یا شعر:
ابلهی دید اشتری به چرا…
و ابله و اشتر را کشیده بود،بسیار زنده و گویا.
چون به فرائد الادب رسیدیم دیگر گلستان پر نقش و نگاری از اندیشه و تخیل در برابرم گشوده شد.حسن این کتابها آن بود که دنیای کودک را با دنیای حیوانات که معصوم و پندآموز بودند،میآمیخت. اگر اشتباه نکنم در یکی از همین کتابها بود که نخستین بار با نمونههای برجستهء ادب فارسی آشنا شدم.چون:داستان کیخسرو و گیو که گیو یکه و تنها به جستجوی کیخسرو به سرزمین توران میرود.گذشته از شعر فردوسی که با صلابتی که داشت بدشواری از سراچهء کوچک ذهن من میگذشت،تصویرها خیلی شیرین بود:گیو با کلاه نمدی و ترکش و کمند به پهلو آویخته،و کیخسرو که جوانکی بود در همان جامه و کلاه چوپانی؛و فرنگیس،زن جوان و زیبایی،هر سه سوار بر اسب،به سوی ایران در حرکت بودند.مقداری از دلهرهء آنها که مبادا به چنگ افراسیاب بیفتند،از طریق تصویر و شعر،به ما نیز که کودکان مدرسهء دور افتادهای بودیم،تسرّی داده میشد.
با همهء آمادگی ذهنیای که داشتم،بلندی شعر مانند قلعهء عظیمی تسخیرناپذیر میماند.با این حال،از مطالعهء آن نفخهای از روح ایرانیت بر من میگذشت.در داستانهای شاهنامه احساس خشنودی میکردم که کشوری که حق با او بوده است، سرانجام پس از مصیبتها و کشمکشهای بسیار فاتح گردد.
کسانی که در ده زاییده میشوند و در آن میبالند-آن هم یک ده سنتی و کهنسال- خیلی بیشتر در ایران به قوام میآیند تا آنان که زاییدهء شهر هستند.زمانی که من کودک بودم و دهها هنوز دست نخورده بودند میبایست ایران را در ده شناخت.بیابان و جوی آب،بیابانی که در آن لشکر سلم و تور گمشده بود،و جوی آبی که تمدّن ایران در کنار آن ترکیب گرفته و در مسیر آن حرکت کرده بود.
سالهای اول زندگی من در ده موجب گشت که ایران ذرّهذرّه در وجودم نشست کند، مانند باران نرم که تا مغز استخوان زمین را میخیساند.ایران فرتوت چند هزار ساله که پیوسته متغیر بوده است و همیشه همان،ایران آفتابپرست،آتشپرست و سپس ایزد پرست،که هنوز که هنوز بود چون ماه نو را میدیدند،چشم میبستند،دعا میخواندند و به روی محبوبی نگاه میانداختند؛و چون شامگاه،چراغ روشن میشد،بر آن سلام میکردند،و آتش نمیبایست در اجاق خانه خاموش شود.همهء اینها بر خود،بار چند هزار ساله داشتند.حتی گرمای تابستان و بوی بد کوچهها و حشراتی که در سکوت سنگین ظهر وزوز میکردند،یادآور ایران کهنسال بودند که نسلهای متمادی در آن آمده و زندگی کرده و رفته بودند…ص 135-141
چند سرگرمی از هیچ بهتر
هر جریان غیر متداول که در ده پیش میآمد،ولو ناچیز،موجب قدری سرگرمی بود، از همه برجستهتر دستهء«خلیلیها»*بود که برای«شبیه»درآوردن یعنی«تعزیه» میآمدند،و به آنها«شبیهشوها»میگفتند،یعنی شبیهشوندگان.دستهء کارکشتهای بودند،از خود کبودهایها خیلی واردتر و مجهزتر.لااقل سالی یکبار در فصول ملایم با وسائل و اسباب وارد میشدند و سه چهار روزی میماندند.دو سه تعزیه نشان میدادند که با تماشایشان قدری دل مردم باد میخورد.همینکه«چو»میافتاد که«خلیلیها» آمدند،بچهها بیش از همه خوشحال میشدند.روی حسینیه به دیدنشان میشتافتند. همانروز صدای درامدریم طبل بلند میشد،و پشت سرش،شیپور که مردم مطلع شده جمع گردند.طبل و شیپور را به سبک خاصی مینواختند که خیلی به گوش ما خوشایند میآمد.پس از آنکه دو ساعتی بدینگونه سپری میگشت و جمعیت بقدر کافی روی میدان جمع میشد«شبیه»بجریان میافتاد.یا«شبیه»حضرت عباس بود،یا عروسی قاسم،و از این نوع…گاهی از مصیبت بیرون میآمد و جنبهء حماسی یا شوخی بخود میگرفت که این دیگر بسیار خوشحالکننده بود،مانند«فتح خیبر»و«خروج مختار».
فتح خیبر از همه پر مشتریتر بود که یک کمدی به تمام معنی را عرضه میکرد.با دکور،قلعهای درست میکردند که خیبریها پشت آن محصور بودند،آنگاه سپاه اسلام به سرداری علی(ع)جلو قلعه میایستاد.در واقع نمایش بر گرد سر دو پهلوان،یعنی علی (ع)و مرحب خیبری دور میزد.نخست مقداری مذاکره بود و رفت و آمد که این، مفصلترین بدنهء«شبیه»را تشکیل میداد و کوشش میشد تا به حد اعلی خندهآور باشد.
مرحب خیبری که بطرز مضحکی آرایش شده بود،به انواع حیله و زبانآوری میخواست«محمدیان»را فریب بدهد و قلعه را از تسخیر نجات بخشد.بنابراین شکلک در میآورد و مسخرگی میکرد،نقل و حکایت میگفت،و با حرف زدن نوک زبانی و لهجهء خاص،قصد سرگرم کردن و وقتگذرانی داشت.اما در مقابل علی(ع) محکم ایستاده بود و جوابهای جدی و قاطع میداد.سرانجام وی پا به جلو نهاد،و در قلعه را میکند،و آن را میانداخت روی خندق و از آن پل میساخت که لشکریان اسلام از بالایش عبور میکردند و به قلعه هجوم میبردند.در این زمان بود که مرحب به دست و پا میافتاد،جنگ و گریز میکرد،به این سوراخ و آن سوراخ میگریخت و سرانجام از پای درمیآمد.
مردم،آن روز صحنهای میدیدند که دلشان خنک میشد.«شبیه»قیام مختار نیز با
(*)دهی معتبر در 12 فرسخی کبوده. آنکه جنبهء خندهآور خاصی نداشت،باصطلاح امروزیها«غرورآفرین»بود.اشقیاء کربلا چون عمر سعد،شمر و خولی…هریک به سزای عمل خود میرسیدند.در مقابل «شبیه»دو طفل مسلم جانسوز بود،بخصوص برای بچهها،زیرا دو کودک به سنهای آنها را به تازیانه میبستند،که یتیم و بیکس شده بودند،و آنان با صدای نازک خود نوحه سر میکردند.
در میان دستهء«خلیلیها»،دو جوان بودند که نقشهای اول برعهده میگرفتند،و هر دو صدای خوب داشتند و زبردست بودند.باریک و بلند بالا،یکی نقش«خوبها»را ایفا میکرد که قیافهء نجیب و حق بجانب داشت،و دیگری نقش«بدها»را که آن نیز به سیمای گستاخ و حالت ناجنس او خوب میبرازید.
بعضی از این تعزیهها بانی داشت،یعنی کسی نذر کرده بود و حق آن را میپرداخت،ولی در هرحال رسم بود که در پایان مجلس،طاسی را دور میگرداندند، که هرکس خواست سکهای در آن بیندازد.در اینجا نیز،بیش از اعتقاد،قدری خودنمایی کمک میکرد که فلان«ارباب زاده»بخواهد نشان دهد که فتوتش از دیگران بیشترست.
مورد دیگر رمال و فالگیر بود که اگر میآمد،جنبوجوش در ده پدید میآورد.یک دستهء خیلی معتبر وارد شدند که چندین روز موجب مشغولیت زنها و مردهای متعیّن بودند. در میان آنها مردی بود که سبیلهای درشت و چشمهای نافذی داشت،مردی نزدیک شصت،بسیار زبانآور و مسلط.مهرههایی را توی دست میچرخاند و گذشته و آیندهء افراد را میگفت.از شخص داوطلب،اسم و اسم پدر و سن و چند چیز دیگر میپرسید و آنگاه شروع میکرد.معروف بود که مواردی را خیلی راست بیان کرده که موجب شگفتی شده بود.آینده را هرچه میگفت کسی نمیتوانست مچش را بگیرد،زیرا نامعلوم بود؛و چون به گذشته میرسید،آن را با کلمات مبهمی ادا میکرد.از آینده معمولا چیزی میگفت که امید برانگیز باشد.مردم با چشمهای لبریز از انتظار نگاه میکردند و به فال خود گوش میدادند.میخواستند از لابلای آن نویدی بشنوند و دلگرمیای بیابند.
زنها آنها را به خانه دعوت میکردند.در هر جمعی پا میگذاشتید صحبت از فال بود.بعضی مخالف بودند و میگفتند که«شارلات»هستند(یعنی شارلاتان)،بعضی سخت معتقد.حداقل آن بود که از روانشناسی تجربی مطلع بودند.حالت و قیافه و طرز لباس،روابط و نحوهء سخن گفتن فرد،مطالبی را به آنان الهام میکرد.ولی چندان مهم نبود که حرف آنها مبنایی داشته باشد یا نه،مردم دلخوش بودند که چیزی به راست یا دروغ در مورد خود از زبان دیگری بشنوند.انسان بر سر سرنوشت خویش آنقدر متزلزل و نگران است که حتی علمیترین افراد هم میتوانند قدری خرافی بشوند،تا چه رسد به دیگران.
در میان آنها یک کحّال و یک شکستهبند هم بودند که مقداری مداوای این چنانی کردند،وقتی رفتند باز تا چند روز حرف آنها در میان بود.
هنگامی که جهود پارچهفروش دوره گرد وارد ده میشد گویی آب توی لانهء زنها میکردند.پیرمرد لاغر اندامی بود،با ریشسفید بلند و موی تنک سفید سر که به پشت ریخته بود و وسطش طاس بود.سالی دو بار میآمد،با حالت و هیأتی یادآور پیامبران بنی اسرائیل در عهد عتیق.خری داشت که پارچههای مختلف بر آن بار کرده لنگانلنگان خود را به کبوده میکشانید.در خانهای که آشنایش بود،منزل میگرفت و بیدرنگ در ده خبر میپیچید که«ملا»آمده.به او«ملا»یا«لالهزار»میگفتند(تحریف شدهء لازار).
پارچههای رنگارنگ خوشبویی که میآورد،بکلّی متعارض بود با حالت فرسودهء مندرس خودش.مادر و خواهرم او را به خانه میخواندند که همه پارچههایش را بر میداشت و میآورد.دو سه زن همسایهء دیگر هم توی دالان خانه جمع میشدند.کسی از«ملا»آنقدرها رو نمیگرفت.شروع میکردند به شوخی و مسخرگی و چانه زدن. این چانه زدن ممکن بود ساعتی طول بکشد.هرکسی بر سر موضع خودش بود و حرف خود را میزد.مشتریها،نخست پارچه را زیر و رو میکردند و شروع میکردند به بد گفتن از آن تا توی سر جنس بزنند.مثلا«رنگش ثابت نیست،آهارش زیادست،آب میرود،پهنایش کم است،جنس ژاپونی است»و از این قبیل.در مقابل،«لالهزار» شروع میکرد به تعریف،با همان لهجهء خاص و اصطلاحهای معین که«مرگ ندارد، مثل چرم محکمه،مال انگلیسه،حالا دیگه نظیرش تو بازار نیس»و آنگاه پای نرخ که بمیان میآمد معمولا او هر نرخی روی پارچه میگذاشت،آنها نصف آن را میگفتند و بر سر آن نصف دیگر چانه به کار میافتاد.بنظر میآمد که او نیز دو برابر نرخ اصلی را گفته بود.او به«موسی»قسم میخورد که آنچه گفته«مایه کاری»است،و آنها هم به موسی قسم میخوردند که«پوستش پر از پول است»یعنی استفادهء زیاد خواهی برد. لحنها گاهی به التماس نزدیک میشد،گاهی به توپ و تشر و حتی قهر.چند بار پیش میآمد که«ملا»بخواهد بساط خود را جمع کند و برود،و آنها منصرفش میکردند.
در اینجا نیز چون در مورد تفنگچیها در ذهن من میگذشت که«یهودی»با مردم دیگر فرق دارد،و میخواستم بدانم که این فرق در چیست.باز در«حالت»بود:حالت متواضع،پر تحمل و با پشتکارش.هرچه با او شوخی و یا حتی اهانت میکردند،از میدان به در نمیرفت.آن را جزو طبیعت کار میدانست،و برعکس از کمبود آن متعجب میشد.آن زمان هنوز رسم بود که نسبت به یهودیها لحن تحقیرآمیز به خود بگیرند.اگر از او چیزی نمیخریدند و مجلس بهم میخورد،بیحوصله نمیشد.با خوشرویی خداحافظی میکرد.میدانست که سرانجام برد با او خواهد بود،و زرق و برق پارچهها،و آن جلای نو بودن و آن صدای خفهء مقاومتناپذیری که از باز شدن «توپ»ها بلند میشد،زنها را به زانو خواهد آورد و از نو بدنبالش خواهند فرستاد.اگر بر عکس معامله سر میگرفت،باز ابراز شعفی نداشت.چنین وانمود میکرد که هیچ نفعی نبرده.پارچه را گز میکرد و پاره میکرد و پولش را در جیب زیر ارخالق،در گوشهء محکمی جا میداد،و راه خود را در پیش میگرفت.
«ملا»دعا هم مینوشت.بعضی به او مراجعه میکردند،برای گشایش بخت،یا مشکلی که داشتند از قبیل نازایی،هوو،خانهماندگی؛و او دعایی به خط عبری بر کاغذ چرکینی مینوشت و میداد که توی آب حل کرده بخورند و یا بخورانند،و گاهی معجونی نیز با آن همراه میکرد.
تنها روز شنبه نمیشد به«لالهزار»دسترسی پیدا کرد.از صبح تا شامگاه«شنبه مینشست»یعنی در گوشهای کز میکرد و تورات میخواند و از حرف زدن با اشخاص ابا میورزید.
در خانهای که مینشست«عیسی به دین خود،موسی به دین خود»حکمروایی داشت.او و صاحبخانهها هردو از همدیگر احتیاط میکردند.اگر انها استکان او را آب میکشیدند،او نیز از دستپخت آنها نمیخورد.تنها به همان خوردن نان خالی اکتفا میکرد.روانش شاد سعدی،در آن داستان نزاع معروف که نتیجه میگیرد:
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم
وقتی«لالهزار»از ده میرفت،جای او نزد همه خالی بود،همانگونه که جای دستهء«رمالها»وقتی میرفتند،خالی بود،و بطور کلّی جای هر غریبهای که میآمد و چندگاهی تنوعی با خود میآورد،و سپس ده را ترک میگفت.
بعد که در«شارسان»،محلهء یهودیها را پشت«مسجد جامع»و طرف«چارسوق» دیدم،با آن حالت ذلیل و فقیرانه و بیمزده،به صدها نظیر«لالهزار»برخوردم.نموداری از تاریخ عجیب این قوم بود،که دستنخوردهترین قوم بشری است،و هرگز بر سراشیبی تاریخ حرکت نکرده است،بلکه همواره راه نفسگیر پر مانع را در پیش داشته،و تعدادی از برجستهترین افراد بشری از میان این گروه کم جمعیت بیرون آمدهاند،و نیز عدهای از زبونترین افراد.بیشتر از هر قوم دیگر زجر کشیده و مقاومت ورزیده و خمانخمان در مسیر تاریخ حرکت کرده.در آن زمان هنوز چند سالی به تشکیل دولت اسرائیل مانده بود. با کشتار هولناک یهودیان از جانب نازیها و سپس آوارگی مردم فلسطین،نشان داده شد که میان ستمکشی و ستمگری چه فاصلهء کمی است،و اولی چه زود،اگر موقع مقتضی گردد،میتواند به دومی تبدیل گردد.
دستهء دیگر کولیها بودند که هردو یا سه سال یک بار از کبوده میگذشتند.چون میآمدند،وضع محل به هم میخورد،و همگی قدری حالت مواظب و مراقب به خود میگرفتند.با این حال،نسیم تازهء شادی بر ده میگذشت.به آنها«غربتی»و «غربالبند»هم میگفتند.طی چند روزی که در آنجاها بودند،کار عمدهشان آن بود که غربال میبستند،الاغ یا اسب مریض را معالجه میکردند،فال میدیدند،چیزهایی هم داشتند از نوع چادرشب یا زینت آلات زنانه کمارزش،چون خرمهره و غیره…که بفروشند.
مردمان با نشاط و پر تحرکی بودند،پر رو و زبانباز،با لهجهای متفاوت با لهجهء ده حرف میزدند،که فارسی مفهومی بود.مردها سیمای سیاهچرده خشنی داشتند،ولی در میان زنانشان تکوتوک پیدا میشدند که زیبا باشند.زینت آلات سنگین و عجیب بر خود آویخته داشتند،گاهی حلقه به بینی،و در میان آنان کسانی بودند که رویگردان نباشند که از تن خود به جوانان ده بچشانند.
اگر میتوانستند دستبردی بزنند،یا کلاهی از کسی بردارند،به هیچوجه قصور نمیکردند.از این بابت بسیار تردست بودند.کافی بود که در خانهای باز باشد،در یک چشم بهم زدن وارد میشدند،چیزی زیر جامهء پر چین لابلادار خود پنهان میکردند و به نرمی یک مارمولک بیرون میخزیدند.از اینرو تا زمانی که اینها در ده بودند،مردم در خانههای خود را میبستند و مراقبتهای اضافی بکار میبردند.گاهی دست به معامله میزدند،مثلا الاغی میفروختند یا معاوضه میکردند که در این صورت غالبا باختی عاید طرف مقابل میگردید که بعدها معلوم میشد.بر سر هم،صحبتشان خوشایند بود. فال که میدیدند،با همان لهجهء خاص و اصطلاحات خاص خود،حرفهایی در آن بود که در آن لحظه باور کردنش آسان میشد.
موادی از نوع پیه چشم گرگ و ک…کفتار و مهرهء مار همراه داشتند که مردم به میل آنها را میخریدند تا بلکه از راهی کوتاهتر از راههای شناخته شده،به آرزوی خود برسند.
بیخیالهای سبکباری بودند،متحرک و فرزند طبیعت.بهمراه گذرا بودن عمر در گشتوگذار بودند.در یک نقطه قرار نمیگرفتند،زیرا بنای زندگی بر بیقراری بود. میبایست بیاندازه متوکل،قانع و در عین حال کوشا و زبردست بود که بیداشتن استقرارگاه معینی،پیشهء خاصی،ذخیرهای یا سرمایهای،معاش یک طایفه را از کوچک و بزرگ تأمین کرد؛همواره در زیر آسمان پر ستاره خوابید،هرچند روز یک بار با دیار تازهای و مردم تازهای سروکار یافت،پیوسته در تکاپو و نقشهکشی و زبان ریختن بود، که همانروز روزی آن روز برسد.ص 176-181
وزش باد تجدّد
سال 1314 یا 15 بود که موضوع کشف حجاب یا تغییر لباس به کبوده هم کشید. بخشدار تازهای که خود را خیلی جدی نشان میداد به ده آمد و اخطار کرد که باید مراسم کشف حجاب صورت گیرد.هیچ راهی برای گریز نبود و بهانهتراشی و طفره رفتن سرجنبانان ده موثر واقع نگشت.روز هفده دی برای انجام تشریفات تعیین شده بود که میخواستند در آن روز سراسر ایران را به جامهء«تجدّد»ببرند.زنهایی که به علت موقع اجتماعی خانواده خود نمیتوانستند شانه از زیر اینبار خالی کنند،هریک به فکر تهیهء لباسی افتادند.
یک جریان فوقالعاده مهم و شاق بود.زنهایی که تمام عمر به آنها تربیت پوشیدگی داده شده بود،و از شش هفت سالگی عادت کرده بودند که روی و هیکل خود را از نامحرم پنهان دارند اکنون میبایست در جلو مردان غریبه ظاهر شوند.عادت و منع درونی،از منع شرعی مشکل بیشتری داشت.مردها نیز به نوبهء خود چنین میاندیشیدند که اگر چشم نامحرم-حتی دوستان و همقطاران آنها-بر ناموسشان بیفتد،چنان است که گویی از راز بزرگ مگویی پرده برداشته شده است،که پنهان ماندنش با حیثیت و هستی آنها بستگی دارد.چنین میپنداشتند که همین نگاه کردن تا حدی مرادف با هتک ناموس خواهد بود،یعنی درآمد و دالانی برای ورود به حریم حرمت آنها.گذشته از این،جواب«رعیت»ها را چه بدهند؟تا آن روز یک تفاوت عمده که باروی اجتماعی را در میان«رعیت»و«ارباب»بر سر پا نگاه میداشت حجاب بود.زن رعیت مانعی نبود که روی خود را بنماید،همان مرتبهء پایین اجتماعیش،فقرش،او را از رعایت آداب معاف میداشت.ولی زن«ارباب»هرگز.بنابراین حجاب یک وجه تمایز اجتماعی و اقتصادی نیز بود که آبرو و شأن خانواده به آن بستگی داشت.
چون همهء کوششها برای شانه خالی کردن بیثمر ماند،قرار شد که روز هفده دی زنهای اعیان با لباس جدید در مدرسهء ده اجتماع کنند و تشریفات انجام گیرد.آغازی باشد برای آنکه پس از آن برای همیشه«اسارت زن»به طاق نسیان سپرده شود.
زنانی که ناگزیر بودند کسانی بودند که شوهرانشان سری میان سرها داشتند و میخواستند برای حفظ موقع خود با کارگزاران دولت حسن رابطه داشته باشند.چه کسی جرأت میکرد جز این بیندیشد؟ولی در هرحال پیرزنها،بیوهها و گمنامها در مرحلهء اول کسی به آنها کاری نداشت،و به همین حساب بود که مادر من از شرکت در مراسم معاف ماند.
روز جشن،ما بچههایی که در مدرسه بودیم در کلاس خود ماندیم.اتاق دیگری با نیمکت و میز برای انجام تشریفات انتخاب گردیده بود.بخشدار و اعیان ده نخست وارد شدند و رفتند توی اطاقی که بمنزلهء«دفتر»مدرسه بود.بعد تمام مخدرات آمدند،به تعداد حدود پانزده.ما از پشت پنجره توانستیم آنها را ببینیم.چادرهای خود را توی دالان برداشته بودند،روسری محکمی بسته بودند،بعضی با کت و دامن و بعضی با پالتو شوهرشان،کفش یا گیوه بر پای،مانند اشباح،از جلو پنجره گذشتند،و وارد اطاق شدند. گویی چون چادر را کنار گزارده بودند،سایر لباسها قادر نبودند که در میان بدن آنها و چشم نظارهکنندگان حایل گردند.همان احساس را داشتند که حوا در بهشت داشت، زمانی که با خوردن گندم جامه از تنش فروریخت.ما با کنجکاوی از پشت پنجره به این هیولاهای عجیب نگاه میکردیم.
سرانجام قضیه،به این صورت فیصله شد که آقای بخشدار که نمایندهء دولت بود(و او خوشبختانه غریبه بود)برود توی اتاق خانمها،برای آنها نطقی بکند و مردهای دیگر در همان اطاقی که بودند بمانند،و مراسم به این صورت انجام شده تلقی گردد.
من نمیدانم که بخشدار چه گفت و خانمها چگونه او را پذیرا شدند،چگونه خود را روی نیمکتها نگاهداشتند،و در حین شنیدن سخنرانی،نگاههای خود را به کجا متوجه کرده بودند؛و چگونه در میان آنها یکی صیحه نزد یا غش نکرد،و آیا کسانی از آنها انتظار نداشتند که مانند روز مرگ مستعصم،رعد و برق بشود و آسمان به هم برآید؟
موضوع،بیحادثه خاتمه یافت و کبوده نیز بدینگونه به شبکهء سراسری«نهضت بانوان»پیوست.صورت مجلس کردند و همه امضاء نمودند که در«تحت توجهات اعلیحضرت همایونی»«مراسم»با موفقیت برگزار شده است.
تردید ندارم که این اولین و آخرین روز بیحجابی نسوان کبوده بود.بعد از آن اگر کسی در کوچههای خاکآلودهء ده طاووس مست و کبک خرامان دید،زن بیحجاب هم دید.
کارگردانهای ده بار دیگر توانسته بودند ضمن حفظ ظاهر و اطاعت کامل از مقررات و نوامیس مملکتی،کار را بر وفق مراد و دلخواه خاتمه دهند.بخشدار نیز،با ارسال گزارش بلند بالایی که در عین حال خلاف واقع هم نبود،اجرای امر دولت را با مهر و شماره تسجیل کرد،و در همان زمان،خود را هم از«ابراز حقشناسی»خوانین،که راه کنار آمدن با مأمورین را خوب میدانستند،بینصیب نگذاشت.
بعد از آن،از آنجا که هیچ غریبه و مأمور حکومتی در ده نبود،(بخشدار که مقیم مرکز بخش بود و گاهبگاه به کبوده سر میزد)زنها توانستند به همان روش گذشتهء خود ادامه دهند.فقط هرگاه امنیه وارد ده میشد،میبایست مراقب باشند که از خانه بیرون نیایند.با بودن امنیه،حتی زنهای رعیتی هم از تعرض مصون نمیماندند،زیرا چارقد نیز جزو مصادیق حجاب شناخته میشد.اما خوشبختانه مشکل امنیه همان ساعتهای اول بود،بعد که آشنا میشد و او را به خانه میبردند و مهمان میکردند،استعداد دستآموز شدنش کمتر از بخشدار نبود.
صحنهای را که روزی خود ناظر بودم،برای نمونه بازگو میکنم.زنی که از مزرعهء مجاور بطور گذرا به کبوده آمده بود از کوچه میگذشت،و مانند همهء زنهای روستایی چادر و چارقد به سر داشت.حجاب زنهای روستایی حجاب کامل نبود.هیچ وقت صورت خود را نمیپوشاندند.چادر آنها که عبارت بود از یک پارچهء کرباسی نیلی رنگ،جلو بدن را باز نگه میداشت.موی جلو سر از زیر چارقد بیرون میزد،و حتی بعضی که تنبانهای کرباسی گشاد میپوشیدند،آن تنبان آنقدر کوتاه بود که مانند دامنهای امروز،قسمتی از ساق را برهنه در معرض دید میگذاشت.
زنی که گفتم با چنین هیأتی توی کوچه با امنیهای که از راه رسیده بود روبرو شد،و امنیه او را دنبال نمود و چارقد و چادر از سرش کشید.نزدیک به خانهء کدخدای ده بودند و امنیه به خانهء او میرفت.زن شروع کرد به گریه کردن و سرش را با سفرهای که در دست داشت پوشاند.امنیه اصرار داشت که او را جریمه کند،به مبلغی که پرداختش فوق طاقت او بود.
آن زن چون از کشاورزان ما بود و او را میشناختم،خواستم کمکی به او بکنم.بنا براین،او را بردم به منزل کدخدا و از وی خواستم که وساطت بکند و قضیه را خاتمه دهد.کدخدا با امنیه وارد مذاکره شد،و او پذیرفت که این دفعه از او درگذرد،منتها شرط آن بود که زن چون خواست از خانه بیرون رود،با سر برهنه از جلو اطاق بگذرد. چارهای نبود جز قبول.در آن لحظه جز من و کدخدا و امنیه کسی توی اطاق نبود و پنجره باز بود.زن،بیچادر و بیچارقد آمد و با سرعت گذشت.رویش را به جانب دیگر بر گردانده بود.موهای ژولیدهاش روی شانهاش ریخته بود،موهایی که بر اثر عرق و چرک باهم چسبندگی پیدا کرده بودند.از جایی که در برابر چشم ما قرار گرفت تا جایی که از نظر گم شد،بیش از چند قدم نبود،ولی همین چند قدم گویی روی تیغهء کارد راه میرفت.اینکه میگویند«میخواست زمین دهان باز کند و او را فرو برد»در حق او صدق میکرد.تفاوت در همین موی سر بود،وگرنه او بطور عادی حجاب چندان بیشتری بکار نمیبرد.هریک از موهایش بر سرش سوزنی شده بود.عادت و اعتقاد که در درونش ریشه گرفته بود،او را بر این نظر میداشت که با سر برهنه جلو نامحرم رفتن،کاری معادل زناست.
گذشته از حجاب،تغییر کلاه و لباس هم بود که خود داستان دیگری داشت.کبوده، به علت همان کنار بودن و غریبه را در خویش نپذیرفتن،توانست خود را از این ماجراها بر کنار نگاهدارد،هرچند میبایست گاهبگاه با مأمورین دولت به بندبازیهایی دست بزند…ص 203-207
«بهار»در کشتزار
اواخر تابستان،طبق معمول به کبوده بازگشتیم و من از نو به مدرسه رفتم.قضیهء عشق تابستانی به مصداق آنکه«از دل برود هر آنکه از دیده برفت»،اندکاندک دست فراموشی سپرده شد.واقعهء تأسفانگیزی که پیشآمد آن بود که آقای بطحائی،معلم ما تغییر مأموریت یافت و میرزا مسعود،یعنی همان کسی که چندسال پیش در مدرسهء «میر»با او هم اطاق بودم،جای او را گرفت.او تصدیق شش ابتدائی خود را در «شارسان»گرفته بود،و برای معلمی مدرسهء کبوده به استخدام فرهنگ درآمد. چه به علت خویشاوندی و چه به علت انس دیرین،من با او نیز رابطهء خوبی داشتم. شخصیت او با بطحائی متفاوت بود.جوانی بود متجددمآب،از مسائل روز حرف میزد، کشیده و خوشلباس بود،و میتوانست جلب نظر همه بچههای مدرسه را طوری بکند که بخواهند روزی مانند او بشوند.
این تغییر معلم،تغییر سبکی در کلاس بوجود آورد،ولی من روی هم رفته در جا میزدم.کسی نمیتوانست چیز چندان بیشتری به من بیاموزد.چون میرزا مسعود خط خوبی داشت،سرمشقهایی به ما میداد و من در مسیر پیشرفت خط میافتادم،اگر یک جریان لطمهزننده پیش نیامده بود،و آن این بود که خواستم از او تقلید کنم و به شکسته نویسی بیفتم؛بنابراین پیش از آنکه خطم به قدر کافی پخته شود،از غورگی مویز گشت و فرصت از دست رفت.
اما در مقابل یک جریان مطلوب نیز«پیشآمد»و آن بازگشت آقای«عاکف»به ده بود.او پس از چندین سال دوری،اکنون میآمد که از زن و بچههایش دیدن کند.آقای عاکف بیتردید فاضلترین فرد کبوده بود.مردی خوشزبان و جهاندیده،با ذوق و شعرشناس،و من با دیدن او با نخستین ادیب زندگیم روبرو گشتم.او که در جوانی در کبوده روضهخوان بوده بود،ناگهان ترک دیار میکند و به سیر و سیاحت میپردازد. درست روشن نبود که مخارجش از کجا تأمین میشد.هرچندسال یک بار سری به «ولایت»میزد،یکی دو ماه میماند و از نو میرفت،و باز برای چندسال ناپدید میگشت.
با آمدن آقای«عاکف»،از نو مهمانی به«دور»افتاد.بخصوص با داییم رابطهء گرمی داشت،زیرا او تنها کسی بود که میتوانست با او حریف صحبت باشد.این دو هردو،سفر کرده و اهل کتاب و شعر بودند و با جوّ فکری شهر،آشنایی داشتند و زبان یکدیگر را میفهمیدند.از اینرو وقتی این دو در مجلس بودند،دیگران کموبیش ساکت مینشستند و ترجیح میدادند که به آنها گوش بدهند.
فضای مجلس بار دیگر جانی گرفت،که این دو گاهی از مشاهدات خود در سفرها و عجایب و غرایب شهرهای دیگر و مردمان دیگر حرف میزدند،و گاهی از شعر و ادب و تاریخ.آقای«عاکف»که در آن زمان مرد شصت سالهای بود،لحن بسیار گرمی داشت. شمرده و ادیبانه حرف میزد.سخن را مرهموار بر ذهن خواننده فرود میآورد.تجربهء وعظ و روضهخوانی،اشک گرفتن از مردم،همراه با جهاندیدگی و کتابخواندگی و حافظهء قوی،فکر او را پربار و متنوع کرده بود،مانند درختی که چند نوع میوه بدهد.از هر دری که سخن بمیان میآمد،او مقداری اظهار نظر و مثل و حکایت داشت.من نمیگذاشتم که هیچ کلمه از سخنان او از گوشم دور بماند.بعضی عصرها او و داییم برای قدم زدن به«کشتخان»میرفتند.من نیز آنها را همراهی میکردم،و همیشه نیم قدمی جلوتر از آنها میرفتم که حرفهای آنها را خوب دریابم.«عاکف»با پیشانی گشاد و موهای خاکستری و دندان عملی و عینک،تعلیمی به دست،در کت و شلوار تمیز و بند ساعت،همهء عوامل جلب نظر را در خود جمع داشت.چون گرم صحبت میشد،هر چند قدمی لحظهای مکث میکرد،تعلیمی خود را جلو حواله میکرد و سخن میگفت.عاشق غذای خوب،روی زیبا،مستمع کنجکاو و مجلس گرم بود.
در این پیادهرویهای عصر بود که من با نامهای تازهای در شعر آشنا شدم.خارج از کتاب مدرسه،عاکف نخستین کسی بود در ده که نام فردوسی را بر زبان آورد که این شعر را به او نسبت داد و خواند:
درختی که تلخ است وی را سرشت گرش بر نشانی به باغ بهشت ور از جوی خلدش به هنگام آب به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب سرانجام،گوهر بکار آورد همان میوهء تلخ بار آورد*
و از شعرای معاصر،نخستین بار از زبان او نام بهار را شنیدم که دو قطعهء او را از حفظ خواند،یکی«داد از دست عوام»و دومی«داد از دست خواص»:
از عوام است هر آن بند که رود بر اسلام داد از دست عوام کار اسلام ز غوغای عوام است تمام داد از دست عوام غم دل با که بگویم که دلم خون نکند غمم افزون نکند سر فرو برد به چاه و غم دل گفت امام داد از دست عوام ز آنچه پیغمبر گفته است و در او نیست شکی نپذیرند یکی وحی مُنزَل شمرند آنچه شنیدند ز مام داد از دست عوام به هوای نَفَسی جمله نمایند قعود آه از این قوم عنود به طنین مگسی جمله نمایند قیام داد از دست عوام پیش خیل عُقلا ز ابلهی و تیره دلی شرزه شیرند،ولی پیش شیر عقلائی،حشراتند و هَوام داد از دست عوام عاقل ار بِسمِله خواند به هوایش نچمند همچو غولان برمند
(*)شعر از فردوسی نیست.
غول اگر قصّه کند،گرد شوند از در و بام داد از دست عوام سنّت و شرع کتاب نبوی مانده ز کار عقل برخاسته زار جهل بنشسته به سلطانی این خیل لئام داد از دست عوام
و آنگاه داد از دست خواص:
از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص داد از دست خواص کیست آن کس که ز بیداد خواص است،خلاص داد از دست خواص داد مردم ز عوام است که کالانعامند به خدا بد نامند که خرابی همه از دست خواص است،خواص داد از دست خواص خیل خاصان به هوای دل خود هرزه درا ایمن از حبس و جزا ور عوامی سقطی گفت در افتد به قصاص داد از دست خواص عالِمی عامیکی را کند از وسوسه مست سازدش آلت دست این به جان کندن و آن یک به تفنن رقاص داد از دست خواص عالِم رند نماید به هزاران تدبیر عامیان را تسخیر عامی ساده بکوشد به هزاران اخلاص داد از دست خواص نفع خود یافته در تقویت جهل انام طالب حُمق عوام که صدف گم شو ار موج در افتد به مغاص داد از دست خواص طالب راحتی نوع مباشید دگر کاین فضولان بشر بشریت را بستند ره استخلاص داد از دست خواص*
اگر اصطلاح«سراپا گوش شده بودم»را دربارهء خود بکار ببرم،اغراق نگفتهام. سخنان را مینوشیدم.با همهء ناآموختگی،آنقدر آمادگی ذهنی داشتم که بتوانم جودت کلام را دریابم.بهار،چنان دست روی موضعهای درد نهاده بود،که حتی یک بچه،در ده دوردست میتوانست از آن لبریز شود.از آن روز این اندیشه در دلم بیدار شد که باید به شهر بروم و از نزدیک با این آثار آشنا شوم.باید خود را به سرچشمه برسانم.
نخستین سنگ بنای شعر بهار در ذهن من خوب گذاره شد و اشتباه نکردم.سالها بعد که با سرودههای او به تعداد زیاد آشنا گشتم،این نظر برایم پیدا شد که از حافظ به این سو،و طی این ششصد سال،در مجموع،زبان فارسی گویندهای به توانایی و ارزندگی بهار نداشته است.
(*)هردو قطعه قدری خلاصه شدهاند.(از دیوان بهار،چاپ امیر کبیر)
«خواص»در قطعه دوم یعنی«نخبگان»که تا حدی میتواند با«روشنفکران»دورهء بعد از شهریور تطبیق کند،یعنی به راهبرندگان فکری یک کشور.
سنائی گفت
«چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا»
و پیش از او حدیث هم بوده است«اذا فسد العالم،فسد العالم»فرق نمیکند که عالم دین باشد یا عالم دنیا.اگر جلوتر برویم،وابستگان«گئوماتای مغ»و موبدان عهد ساسانی را هم در برمیگیرد.بنا براین فکر تازهای نبوده است،ولی بهار آن را خیلی خوب در بیان امروزی پرورانده است.
اما عوام،آنها در دنبالهروی کورکورانهء خود،ابزار کار خواص«اینچنانی»قرار میگیرند،و این دو،چون دست به دست هم دادند-راهنمایان بیراه و دنبالهروان بی تمیز-مصیبتهای تاریخی سر برمیآورند.ص 233-237
*** این مجلد در اینجا بپایان میآید،که بین چهار تا چهارده سالگی مرا در برمیگیرد (تا سال 1318).از آن پس مراحل دیگری از زندگی خواهد بود.اکنون چهل و چندسال از آن زمان میگذرد.بسیاری از کسانی که در این کتاب از آنها یادی شده است،و یا بطور کلی در این دوران از عمر خود آنها را شناخته بودم،اکنون روی در نقاب خاک کشیدهاند؛بعضی از آنان که زندهاند،و در آن زمان جوانان رعنایی بودند،پیر شدهاند. زیبایان آن روزگار،به زشتان سال و ماه بدل گردیدهاند.جمعها به پراکندگی روی برده،و بر جای ماندگان کاروان،در میان سنگلاخ زندگی متحیّروار گام میزنند. زندگی همهء اینان،با همهء ناهمواریها،اگر چشمشان باز بوده است،پربار و پر درس و پر معنی بوده است.یک تمثیل روسی از بوتهای میگوید که بر فراز تپّهای میروید و چون بر بلندی است،باد میزند و کمرش را میشکند،و بوته میگوید:«ارزش داشت به این شکسته شدن،زیرا آن سوی تپّه را دیدم»همهء ما در زمانی بودیم که آن سوی تپّهها را دیدیم.
این کتاب را با رباعیای از حکیم نیشابور بپایان میبرم و چه کسی نقد حال بشریّت را گویاتر و کوتاهتر از او بیان کرده است،آنجا که میگوید:
بر مفرش خاک خفتگان میبینم در زیر زمین نهفتگان میبینم چندان که به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان میبینم
ص 289

