کبوترها

مهرداد بهار

کبوترها

تقدیم به پروانهء نازنین

هر بامداد در لانهء کبوترها غوغایی برپا بود.کبوترها،با سر دادن آواز خموشی ناپذیر و عصبی خود و با برهم زدن بی‌حوصلهء بالهاشان،طلب گشوده شدن در لانه را می‌کردند؛و چون در بر پاشنهء خود می‌گشت،ناگهان انبوهی سپیدی،پر هیاهو و زیبا،از همهء فضای‌ میان چهار چوب در بیرون می‌ریخت،پخش می‌شد و به یکباره از هر سو بر آسمان‌ برمی‌خاست.

آن‌گاه،در اندک زمانی،کبوتران در دل آسمان،کوچک و کوچکتر می‌شدند و چون ستارگانی سپید و دوردست،کهکشانی از پرواز گروهشان در دل این گنبد مینای‌ بلند پدید می‌آوردند.زمانی دراز،این کهکشان سپید کبوترها،بیتاب و شتابان،در آبی‌ آسمان می‌گشت و می‌گشت.گاه رشته‌ای از این گروه ستارگان شتابنده و سپید از بقیه‌ می‌گسست،راهی از آن خود در پیش می‌گرفت،دل به جدایی خوش می‌کرد،و دیگر بار،اندکی بعد،چون جویباری که به رودی خروشان بپیوندد،به چرخ بزرگ‌ می‌پیوست.گاه کبوتری آزادمنش از همراهان جدا می‌شد و آزاد از هرقیدی و بندی،به‌ رقص در دل آسمان می‌پرداخت و کف اندر کف زنان،یکه و تنها،به نمایش هنرهای‌ خود مشغول می‌گشت،تا باز به گروه بپیوندند و دیگری کار او را دنبال کند.

کبوترها آن‌قدر می‌پریدند تا سیراب و سرشار از این آزادی،در دل هوس آب و دانه‌ می‌کردند.پدر این لحظه را می‌شناخت،از کاسه‌ای که در دست داشت،مشت مشت‌ ارزن برمی‌گرفت و بر زمین،نزدیک لانهء کبوترها،فرو می‌پاشید.اندکی نمی‌گذشت که‌ کبوترها از ارتفاع پرواز خود می‌کاستند و در سطوحی پایینتر و پایینتر در آسمان دایره‌ می‌زدند،تا آن‌جا که دیگر آواز بال زدنهاشان به گوش می‌رسید.سپس،دایره از هم‌ می‌گسیخت،و به یکباره آبشاری سپید بر بام بلند گلخانه‌ای کهن که در کنار لانهء کبوترها بود فرو می‌ریخت.پدر آنها را با صدایی آشنا فرا می‌خواند و مشتهایی تازه از ارزن می‌پاشید.کبوترها گردنهای کشیدهء خود را به پایین خم و سرها را کج می‌کردند تا بتوانند زمین را و آب و دانه را بهتر ببینند.

آن‌گاه نخستین کبوتر،با بالهای گشوده،فرشته‌وار از فراز بام به کنار ارزنها فرود می‌آمد؛آواز خوش بالهایش خود سرودی دلنشین بود.سپس،دیگری و دیگری،و همخوانی بلند بالها و بالها.بزودی جویباری و سپس سیلی خروشان از پرواز کبوترها از فراز بام به گرد ارزنها جاری می‌شد و دایره‌ای سپید و پر آواز بر زمین نقش می‌بست.

کبوترها درهم می‌لولیدند.ماده‌ها با همهء نیرو سرگرم برچیدن دانه می‌شدند،هرچند که‌ گوشهء چشمی به نرها داشتند.اما کبوتران پر هوس نر،ضمن برچیدن دانه،پرهای چتر زدهء دنب خود را،به نشانهء نری،زیبایی و کامجویی،می‌گستردند و عاشقانه بر زمین‌ می‌کشیدند،و با عقب بردن سر و به پیش آوردن سینهء زیبای خود،آوازی عاشقانه،پر طلب و پر غروو سر می‌دادند و گرد ماده‌ها می‌گشتند.گویی کار آب و دانه را بی کار دل ارزشی نمی‌نهادند.

پدر،شیفته و مسحور این زیبایی و شور زندگی،در کنار داربست انگورها می‌نشست‌ و نظّاره کنان می‌کوشید این زیبایی معصوم و این شادی ساده دلانه را لمس کند و یاد آن‌ را،با همهء نکته‌ها و گوشه‌ها،در کنجی از خاطر بیندوزد،و دمی را فارغ از دیدار مردم‌ برزن بسر برد.

اما زندگی این لحظه‌ها را نیز از او دریغ داشت:او را به اتهامی سیاسی به زندان‌ افکندند و پس از چندی به تبعید اصفهانش فرستادند.زندگی ما درهم آشفت.اشکهای‌ مادر،سکوت وحشت آلودهء او و هزاران پرسش بی‌پاسخ ما،و رخت بر کشیدن و بدنبال‌ پدر راهی اصفهان شدن،احساس امنیت را از ما دور کرده بود.بناچار،باغ و خانه را به‌ باغبان پیر و معتمد سپردیم.و ضمن فروختن بسیاری چیزها،کبوترها را هم فروختیم. چند صد کبوتر بود.

یادم می‌آید وقتی از پس پدر به اصفهان،به محلهء بیدآباد،رفتیم و دوباره پدر و مادر بهم رسیدند،سخن از خانه و سپردن آن به باغبان پیش‌آمد.پدر از کبوترها پرسید،مادر از فروش آنها وی را با خبر کرد.پدر لحظه‌ای با وحشت به چشمهای بیگناه ولی شرمزدهء مادر نگاه کرد و بعد،گویی خود را قانع کرده باشد،به خاموشی فرورفت و غباری از افسردگی بر چهره‌اش نشست.او دیگر،تا در اصفهان بودیم،از کبوترها سخنی نگفت، و چنان مطلقا سخنی نگفت که گویی همه در یاد کبوترها بود!

سالی گذشت،پدر را از تبعید رها کردند.ما به صد شوق دل به تهران باز آمدیم. سحرگاهی بود که به تهران رسیدیم.به خانه رفتیم.پدر خاموش و اندوه زده به خانهء تهی‌ از اثاث زندگی باز آمد.در اندرون جز اندکی نپایید،به باغ رفت.رفتارش خسته و کند بود.بستر گلها را هم تهی دید.تنها نیلوفرهای آبی بودند که شاداب و شکفته،در میان‌ سه دایرهء به هم پیوستهء استخر،در میان باغ،نشانی از گذشته داشتند.پدر نگاهی به همهء آنها انداخت،چشم از آنها برگرفت و،شاید ناخودآگاه،بسوی لانهء کبوترهای بفروش‌ رفته،به آخر باغ،پشت گلخانه،رفت.

اما،در آن صبح زود،ناگهان آوای دلنشین و مألوفی را از دور شنید.ایستاد،دقّت‌ کرد،قامتش راستتر شد،شتابی به گامهایش بخشید و در حالی که مشهدی اصغر باغبان‌ را بلند فرا می‌خواند،بسوی لانهء کبوترها شتافت.

درست شنیده بود.در آن صبح زود،کبوترها فریاد سر داده بودند،مثل ایام قدیم. می‌غریدند،سرود می‌خواندند و به انتظار گشوده شدن در لانه بودند.پدر رسید،در لانه را گشود و انبوهی سپیدی از میان چهار چوب در بیرون ریخت و یکباره به آسمان برخاست.

همان شور بود و همان غوغا،همان کهکشان بود و همان پرواز بیتاب که به همراه آن‌ چشمان پدر و همهء وجود او نیز گویی پرواز می‌کرد.

«مشتی اصغر»،باغبان پیر،فرا رسید:سلامی کرد.پدر او را پس از سالی دوری در آغوش گرفت،شتابان بوسید و به آسمان اشاره کرد: -از کجا آمده‌اند؟ -وقتی خانم اینها را فروخت و پیش شما به اصفهان آمد،بعد چند روزی،تا مدتی، هرروز چندتایی برگشتند.اول روی بام گلخانه می‌نشستند،گردنشان را خم می‌کردند، زمین و لانه را نگاه می‌کردند،و چون از وجود لانهء خود مطمئن می‌شدند،به پایین‌ می‌پریدند و دیگر نمی‌رفتند.هیچ‌کس هم دنبالشان نیامد.

-دانه از کجاآوردی؟ -خوب،خدا خودش همه چیز را جور می‌کند،یک کاری کردیم! باغبان پیر و خوب به همان مهربانی و وفاداری کبوترها بود،یا شاید کبوترها به همان‌ وفاداری و مهربانی او بودند.در آن مدت تبعید پدر،او از غذای اندک خود می‌زده و برای‌ کبوترها دانه می‌خریده است.

پدر،«مشتی اصغر»را دوباره در آغوش گرفت.این‌بار مدتی هردو مرد،هریک دیگری را بر سینهء خود می‌فشرد.هردو چشمانی تر داشتند.پدر شاد بود،باغبان پیر عمیقا احساس رضایت می‌کرد.