بازتاب زندگی ما در چهار دهۀ بعد از انقلاب در ادبیات و نگاهی به ادبیات تبعید
نسیم خاکسار <Nasim Khaksar <n.khaksar@yahoo.com در دانشسرای تربیت معلم اصفهان و همدان تحصیل کرده است. تا اولین بازداشتش در 1346، در روستاهای آبادان و بویر احمدی آموزگار بود. فعالیتهای ادبیاش را در داستاننویسی از سال 1344 آغاز کرد. پس از انقلاب، مجبور به ترک وطن شد و در هلند اقامت گزید. در دهۀ 1990 برای چند سال در بنیادهای تئاتری در هلند و نیز دانشکدۀ زبانهای شرقی در اوترخت، با سمت نویسندۀ مهمان، کار و تدریس کرده است. از او در زمینه های گوناگون داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه، شعر، ترجمه، سفرنامه و نقد ادبی حدود 31 جلد اثر منتشر شده است. دو مجموعه داستان بقال خرزویل و بین دو در و رمان بادنماها و شلاقها و یک مجموعه نمایشنامه با نام زیر سقف و سفرنامۀ سفر تاجیکستان و کتاب شعری از او با نام زیبا باش به زبان هلندی منتشر شدهاند. شماری از داستانها و مقالههای او به زبانهاي سوئدي، آلماني و انگليسي و فرانسوي در گزيدههاي داستاني و جنگهاي ادبي ترجمه و چاپ شدهاند. او تاکنون موفق به دریافت دو جایزۀ ادبی شده است: دیپلم افتخار بهترین کتاب برای نوجوانان (پراگ، 1980) و جایزۀ بینالمللی نویسندگان آزاده جهان از بنیاد لیلیان هلمن و دشیل همت (نیویورک، 1992).
ادبیات، شعر و داستان از بودن انسان در جهان روایتهایی دارد. در این روایتها، با زبانی تمثیلی و استعارهای، نمادین و کنایهای و در ساختارهایی چندلایه شرحی داده میشود از چگونه بودن و چگونه پدیدار شدن هستی اجتماعی و یکۀ انسان در موقعیتها و حوادثی تاریخی، اجتماعی، سیاسی و عاطفی که برای او رخ داده است. در این روایتها معلوم میشود این هستی چه بازنمودهایی در این موقعیتها پیدا کرده و بر او چه رفته است. شعر و داستان در تلاش برای ارائۀ این بازنمودها از شخصیت انسان و ماجراهای او در این موقعیتها هر کدام روایتها و شیوههای بیانی خود را دارند. بر بنیاد این روایتها، واقعیت زمان حال بازآفرینی و آینده نیز پیشگویی میشود. از این نظر ادبیات (شعر و داستان) در کنار تاریخ و فلسفه ایستاده و با آنها در روایت انسان و زمانهاش همراه است.
دادن گزارشی مختصر از روایت زندگی مردم ما از انقلاب به بعد و واقعیتهای برخاسته از دل آن در طی این چهل سال، واقعیتهایی چون انقلاب، جنگ ایران و عراق، اختناقهای بعد از آن در جامعه، بستن مطبوعات، ممنوع کردن فعالیتهای سازمانهای سیاسی، محدود کردن آزادی و حقوق زنان و به دنبال آن، زندان و تبعید و نشان دادن بازتاب این همه در شعر و داستان وظیفهای است که این جستار به عهده دارد.
تبعید دورهای است در این سالها که ما به اجبارِ دور افتادن از وطن و پرتاب شدن به بیرون از آن ناچار شدیم به آن فکر کنیم. بارها از خودمان پرسیدهایم وطن چیست؟ فقط پارهخاکی است از جهان که دور از ماست که یاد و خاطرههای فراوان از آن داریم یا بخشی از وجود ماست؟ چیست وطن که در خواب و بیداری رهایمان نمیکند. فکر کردن به این پرسشها و پرسشهای دیگر اکنون بخشی از ادبیات جهانی است. ما در این دورۀ طولانی تبعید بعد از سال 57 و پیش از آن، از تاریخِ نوشتن داستان ”میرزا،“ اثر بزرگ علوی، در آبانماه 1347 تاکنون، از زاویههای گوناگون به این مفهوم و به هویت خودمان در تبعید فکر کردهایم.
برای یافتن تعریفی از چگونگی روایتهای شعر و داستان از زندگی ما طی چهل سالِ بعد از انقلاب 57 راههای گوناگونی پیش روی ماست. یکی بررسی تاریخی است با تقسیمبندی زمانی و دورهبندی تاریخی و حفظ زنجیرۀ زمانی با توجه به مضمونهای آن طی این چند سال که به چه مسائلی پرداخته و چه مسائل و موضوعاتی مورد نظر آن بوده است؛ دوم بررسی جمالشناختی و توجه به پیوندهای ساختاری فرم و محتوا و شیوههای بهکارگیری زبان در آنهاست؛ سوم بررسی جامعهشناختی است، به این معنا که زندگی کدام اقشار و طبقه و صنفهایی از جامعه در پرتو نگاه ادبیات قرار گرفته است؛ و چهارم بررسی معناشناسانه که کنایهها و زبانهای نمادین و استعاری بهکاررفته در داستانها و شعرها را میدان جستوجوی خود میکند و دست آخر، چه بسا راههای دیگری که حتماً هست و تحقیق در آنها ممکن است دریچههای دیگری به سوی پرسشهایی دیگر و تازهتر بگشاید.
در این جستار، با حفظ دورهبندی زمانی و توجه به راههای برشمرده، چند متن داستانی و شعر را برگزیده و به بیان روایت و خوانش آنها از این موقعیتها میپردازم.
بازتاب وقایع روزهای انقلاب در شعر
نخست دو شعر از شاملو به ترتیب زمانی.
صبح
ولرم و
کاهلانه
آبدانههای چرکی باران تابستانی
بر برگهای بیعشوۀ خطمی
به ساعت پنج
در مزار شهیدان
هنوز
خطیبان حرفهای در خواباند
حفرۀ معلق فریادها
در هوا
خالیست
و گلگونکفنان
به خستگی
در گور
گرده تعویض میکنند
به تردید
آبلههای باران
بر الواح سرسری
به ساعت پنج صبح[1]
نام شعر ”صبح“ است و در 2 اردیبهشت 1358 سروده شده است. صبح طلوع روز است، اعلام پایان شب، تیرگی و ظلمت. اما این صبح صبحی نیست که شاعر به تماشای آن برای نشاط دریچه گشوده باشد، زیرا در همان نخستین دم تماشای آن به جای دیدن بارانی روحافزا، فرود آمدن ”ولرم و کاهلانۀ“ آبدانههایی چرکین میبیند بر ”برگهای بیعشوۀ خطمی.“ گُلی-که به تعبیر پاشایی در تفسیرش بر این شعر-”میکوشد به هیئت گُلی جلوه کند، اما میسرش نیست؛ در قالب کنایی زمانی که از روی ریا میکوشد صبح و بهار را القا کند و توفیق نمییابد.“[2]
در واقع، شاعر به آنچه میگذرد و به انقلابی که روی داده و در راه رسیدن آن گلگونکفنانی بر خاک افتادهاند به تردید نگاه میکند. او با این تعبیر که گلگونکفنان به خستگی در گور گُرده تعویض میکنند، از ناآرامی و نگرانی آنها نیز سخن میگوید و از خالی بودن وضعیت معلقی که انقلاب با خود پدیدآورده است. انگار این وضعیت معلق به سویی میچرخد که باران صبح دلکش را به آبدانههایی چرکین بدل کرده است.
شعر دوم، ”در این بن بست،“ در فاصلۀ دو ماه پس از این شعر سروده شده است. بند اول این شعر چنین است:
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم
دلت را میبویند
روزگار غریبیست، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
شاعر در این شعر دیگر از دورۀ تردید و موقعیت معلق فریادها در هوا عبور کرده و به دورهای رسیده که با قاطعیت میگوید قصابان، که کنایهای است از آدمکشان حکومت برخاسته از انقلاب، بر هر گذر ایستادهاند یا به خانهها حمله میکنند؛ برای کشتن عشق و چراغ و جراحی کردن تبسم بر لبها. پس باید عشق را و خدا را و چراغ را در خانه پنهان کرد و به تلویح، برای حرکتی دیگر. ضربۀ نهایی بر گُرده انقلاب فرود آمده و شاعر خبر مبارزهای از نو را از حنجرۀ شعر فریاد میزند و به صورتهای دیگر در شعرهای دیگرش.
بازتاب وقایع روزهای انقلاب در داستان
”فتحنامۀ مغان“ نوشتۀ هوشنگ گلشیری (آذرماه 1359) روایت گونهای ”ما“ی جمعی است از انقلاب. روایتی از آغاز حرکتهای اعتراضی مردم، از ماههای پیش از بهمن ماه 57 و فتح پایگاههای حکومت شاه تا برقراری آغازین حکومت جمهوری اسلامی. حکومتی که نشان میدهد از همان آغاز آزادی زنان و اندیشه و بیان و اجتماعات مردمی را برنمیتابد و با دمکراسی و فرهنگ مدرنیته بیگانه است. روایت ”فتحنامۀ مغان“ از زبان یک مای جمعی و با این جمله آغاز میشود: ”بالاخره، ما هم شروع کردیم.“ و این ”ما“ گزارشی میدهد از کارهای خودشان که درهای شیشهای سینماها را پیش از آن شکسته بودند، بانکها را هنوز نتوانسته بودند، چون همیشه یکی دو پاسبان جلو هرکدام به نگهبانی ایستاده است و مانده میخانهها و مجسمۀ وسط میدان شاه و در ادامه میگوید برای حمله بردن به میخانهها دچار تردید بودند، زیرا ”اغلب میخانهچیها آشنا بودند و سلاموعلیک داشتیم. تازه از خود مردم بودند. “و همین مای جمعی در ادامۀ گزارش خود از میخانهها به یک ”من“ فردی میان خودشان میرسد؛ و آن آقا برات است. این آقا برات برخلاف آن مای جمعی یک شناسنامۀ مشخص و روشن دارد. در جوانی در حزب توده فعالیت داشته، زندان افتاده، برانداختن مجسمۀ شاه را پیش از کودتای 28 مردادماه 1332و نصب آن را سر جای پیشیناش بعد از آن دیده است. یک زمان کارمند ادارهای بوده و بعد به واسطۀ ساواک اخراج شده. برای مدتی کتابفروشی باز کرده، نتوانسته ادامه بدهد از آزار و اذیت ساواک، دست آخر رفته میخانهچی شده تا میخانهاش پاتوقی باشد برای جوانان و دانشجویان، همکاران و همحزبیهای سابقش. به همت و بیباکی همین آقا برات است که آن مای جمعی جرئت میکند و میرود سراغ مجسمۀ میدان شاه. و اسب و سوار را از بالای پایهاش با سیم بکسل به زیر میکشند. برات که بالای ستون رفته بود تا سیم بکسل را بیاندازد گردن اسب و سوار، تیر میخورد به بازویش و زخمی میشود، اما آن ”ما“ خوشحال است. برات هم خوشحال است که کاری کارستان کرده. جمع بالاخره به پیروزی رسیده و اسب و سوار سقوط کردهاند؛ و این یعنی پیروزی انقلاب، یک پیروزی تام و تمام. اما این شادی دوام نمیآورد و حکومت تازهمستقرشده رفتهرفته اسباب در بند کشیدن مردم رها را از نو فراهم کند. هرکس مخالف نظرات آقا باشد ضد انقلاب نامیده میشود. کمکم بین این مای جمعی اختلاف و نزاع میافتد: ”ما هم میرفتیم و میگفتیم مرگ بر آمریکا. حسنآقا بزاز میگفت: ’امپریالیزم که شاخ و دم ندارد، همین چیزهاست، همین قر و فرهاست. سینما هم نباشد، نباشد. من که شهید ندادم تا باز همان فیلمها را بیاورند. من موسیقی میخواهم چه کنم.“‘[3]
روزی این مای جمعی به خود میآید که میبیند به میخانۀ قهرمانشان، آقا برات که دیگر آشکارا مشروبی هم نداشته و فقط پاچه و حلیمبادمجان و از همینها توی بساطش بوده، حمله شده و میخانهاش درب و داغان و خودش را هم به جرم دائر کردن مکانی برای فساد و مشروبفروشی محکوم به شلاق خوردن کردهاند در ملأ عام. با همۀ بهتزدگی میروند به تماشای شلاق خوردن او و حتی بچههایشان را هم سر دست بلند میکنند برای خوب تماشا کردن. و این یعنی گذاشتن نقطۀ پایان بر آرزوها و امیدهایی که قرار بود با آمدن انقلاب به ثمر برسد. در برگهای آخر، گزارشی میآید از زبان همین مای جمعی که دیگر آقا براتی هم در میانشان نیست، فقط خبر و شایعۀ بطریهای مشروب غارتشدۀ اوست که ریخته شده در گودالی کمعمق در صحرایی در همان نزدیکیها. خبر از زبان یک تراکتورچی پخش شده که قرار بوده به دستور پاسدارهای اسلام بطریها را در جایی دور ببرد و زیر خاک کند. با پخش این خبر همه راه میافتند در ظلمت شب که بطریها را از زیر خاک دربیاورند و بنوشند از آن امالخبائث اجدادی، و بعد یکبهیک زانو بزنند به انتظار تا نوبتشان برسد برای تازیانه خوردن. استعارهای برای بیان شکست مطلق و همان تقدیری که حافظ در بیانی دیگر در بیتی از یکی از غزلهایش از آن سخن میگوید:
من آن شکل صنوبر را ز باغ سینه برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار میآورد[4]
گلشیری با این پاراگراف داستان را تمام میکند:
یکیمان را دراز کردند. دوتایی پاهایش را گرفتند و دو تا دو دستش را. پارچهای سیاه روی سرش انداختند، دامن پارچه را جمع کردند و در دهانش چپاندند، و زدند. صدایی نمیآمد، از هیچکس. بعد دیگر آنها هم نشستند بر خاک، حلقهزده به گرد ما بر مرز روشنایی چراغهای ما، چپیه بر سر و صورت بسته. فقط چشمهاشان را میدیدیم. و ما، همۀ ما، پشت به ستارههای قدیمی، هنوز قدیمی، تا دو چپیه به سر دو پایمان را بگیرند پا دراز کردیم، و دراز به دراز، فروتن و خاکی، دراز کشیدیم و تا نوبتمان، نوبت حد اسلامیمان برسد، گلوی بطری به دهان گرفتیم و آخرین قطرههای آن تلخوش امالخبائثی را به لب مکیدیم و بعد مست سر و صورت بر خاک گذاشتیم، بر خاک سرد و شبنمنشستۀ اجدادی، و منتظر ماندیم.[5]
در ”فتحنامۀ مغان“ گذشته حضور دارد. ما همان درگیری را با حکام سلطهگر مذهبی داریم که مردم در دورۀ حافظ با شیخ و شحنه و محتسب و امیر مبارزالدین داشتند. نام داستان استعارهای است برای حکومت ملایان. اگر داستان در بیان ریشهدار بودن استبداد و جهل و ریای مذهب در تاریخ ما و فرهنگ جامعۀ ما موفق است، در سویۀ دیگر تکرار همان روایت شکست مطلق است در نگاه حافظ و اخوان و با همان سویۀ تقدیری و تسلیم شدن به آن. و این نگاه فاصله دارد با نگاه شعر شاملو در بنبست که از این دایرۀ تقدیری بیرون میزند.
وقتی شاملو در نگهداری کردن از عشق و چراغ و لبخند در فضای بنبست کج و پیچ سرما دریچهای باز میگذارد به سوی امید و رهایی که در شعرهای بعدیاش گاه به کنایه و گاه آشکارا فریادشان میزند، ”فتحنامۀ مغان“ با زانو زدن ما و انتظار کشیدن نوبتمان برای تازیانه خوردن روایت را تمام میکند.
از این دورۀ زمانی، سه داستان دیگر نام میبرم: ”مرگ در کاسۀ سر“ از جواد مجابی (مرداد 1358)، ”قابلۀ سرزمین من“ از رضا براهنی (مهرماه 1358)، و ”بزرگبانوی روح من“ از گلی ترقی (تألیف تابستان 1358). ”مرگ در کاسۀ سر“ روایتی است از برخاستن گردبادی از هزاران هزار حشرۀ زردرنگ با بالهای سبز از دم امامزادهای در روستایی که همهچیز را میکند و با خود میبرد: ”مردم از آن ده که هیچ یادگاری از گذشتهاش با آن نمانده بود کوچ کردند. ده اکنون گودالی سراسری است که در آن مرگ آرمیده است.“[6]
در ”قابلۀ سرزمین من“ قابلهای را با چشم بسته برای زایمان زائویی میبرند. در آنجا متوجه میشود زائو یک مرد لندهور است، کنایهای از زاده شدن انقلاب از زهدان تاریخ مذکر یا تاریخ مردسالار ما.
دو سطری که از داستان سوم، ”بزرگبانوی روح من،“ میآورم گویای حرفهای بسیاری است از آن روزها: ”زنم ناگهان خدا را کشف کرده و هیجانزده است. شبها با عجله فقه میخواند و روزها دواندوان به کلاس ارشاد خانمها و تعلیمات دینی میرود“[7] و ”دلم شور پسرم را میزند. زنم گریه میکند و معتقد است که پسرمان را منحرف کردهاند. سر نماز دعاش میکند و از خدا میخواهد که ماده بمیرد. امپریالیزم نابود شود و ما همه خوشبخت شویم.“[8]
جنگ و بازتاب آن در ادبیات داستانی
هر جا جنگ رخ دهد، مصیبت و ویرانی با خود میآورد. رمانها و داستانهای کوتاه فراوانی در جهان دربارۀ جنگ و ویرانیهای آن نوشته شده است. وداع با اسلحه از همینگوی و کهنترین داستان جهان از رومن گاری دو نمونه از این آثارند. در ایران نیز جنگ و مصیبتهایش موقعیتی پیش آورد که نویسندگان ما بر بنیاد تجربۀ مستقیمی که از جنگ بین ایران و عراق داشتند آثاری بلند یا کوتاه خلق کنند.
رمان زمستان 62 از اسماعیل فصیح با سفر جلال آریان، استاد بازنشستۀ دانشکدۀ نفت آبادان، و دکتر منصور فرجام از تهران به اهواز آغاز میشود. آنها که در تهران در اتاق کار یکی از دوستانشان تصادفی با هم آشنا میشوند، تصمیم میگیرند در این سفر طولانی با هم همسفر شوند. جلال آریان به اهواز سفر میکند تا ادریس، پسر بهجنگرفتۀ مستخدمش، مطرود، را که به علت جنگ از آبادان بیرون زده پیدا کند. دکتر منصور فرجام هم که به قصد کمک به نیروهای بسیجی در حال جنگ از امریکا به ایران آمده، به اهواز میرود تا یک مرکز آموزش کامپیوتری برای نیروهای جوان مستضعف خوزستان و بچههای جنگزده در آنجا راه بیاندازد. در دگرگونگیهایی که در کار و زندگی آنها در منطقۀ جنگزدۀ اهواز رخ میدهد، ماجراهای رمان ساخته میشود. ایثار و فدا کردن خود و ریاکاری عدهای که در این هنگامه قدرت گرفتهاند، کانون ماجراها و درگیریهای آدمهای اصلی این رمان است. دکتر منصور فرجام در آن محیط بلازده، که مرگ از آسمانش میبارد، خسته و دلزده از دزدی ودغلکاریهای آدمهایی که سر نخ امور را در دست دارند، روانۀ جبهه میشود و در آنجا در خط اول جبهه کشته میشود، اما پاسپورت و همۀ مدارکش را به سربازی با نام فرشاد کیانزاده میدهد، که عاشق دختری است، تا بتواند با پاسپورت و مدارک او به خارج برود و به نامزدش بپیوندد. جلال آریان، استاد سابق دانشکده، هم که به نقل از خودش در این سفر به اهواز در ”رشتۀ جنازهکشی کارشناس“ شده است، برای نجات زنی با نام مریم-که ابوغالب مدام در پی آزار آنهاست-با او ازدواج مصلحتی میکند تا مریم بتواند همراه دخترش از آن محیط فلاکتزده بیرون بروند. گفتوگوی یکی از دوستان جلال آریان با او در این باره هم گویای وضعیتی است که مریم در آن اسیر شده و هم فضای نکبتزدۀ شهری را بیان می کندکه اسیر جنگ و چپاول و زورگویی مشتی سودجو شده است: ”یه چیزهایی هست که عیان نیست. ولی زجرش میده. همون دست یا دستهای پدرسوختهای که شوهرش را کشتند، همون دست یا دستهایی که ممنوعالخروجش کردهن، همونها هم حالا میخوان آنقدر زجرش بدن تا مجبور بشه خودش رو روی دست و پای ابوغالب بندازه.“[9]
چند نمونۀ دیگر از بسیار آثاری که در این زمینه خلق شدهاند عبارتاند از دو رمان زمین سوخته از احمد محمود و عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک از مرتضاییان آبکنار و سه داستان کوتاه ”حفره“ از قاضی ربیحاوی، ”دو رهگذر،“ از رضا رهگذر و ”قنات“ از نسیم خاکسار.
دورۀ اختناق و زندان و اعدامها
این دوره که از 1360 شروع میشود، دورۀ ادامۀ حوادث جنگ است و دورۀ کشتارهای رژیم در بین مبارزان سیاسی و توّابسازی و مهاجرت و به تبعید رفتن. از این دوره دو داستان نام میبرم که تاریخ تألیفشان یک سال و هفت ماه با هم فاصله دارد: ”مرایی کافر است“ از نسیم خاکسار (فرودین 1365) و شاه سیاهپوشان از هوشنگ گلشیری (دی و بهمن 1366).
روایت هردو داستان دربارۀ زندانهای سیاسی است. ”مرایی کافر است“ روایت پدیداری بخشی از وجود مردم مبارز ما در زندان به صورت توّاب است. توّاب واژهای است بیرونآمده از دل مذهب و برای متفاوت کردن بعضی از بعضی، در ردیف نشانهگذاریهایی چون کافر، مسلمان، منافق و مرتد و غیره. داستان روایت یک دوره از انقلاب است، روایت حضور و فعالیت بیشترینهای از جوانان زیر بیست سال در سازمانهای سیاسی و روایت از مذهبی است که حکم الله را در زندانهایش اجرا میکند. خدا در این داستان به هیئت شکنجهگری ظاهر میشود تازیانه در دست که از قربانیاش میخواهد تسلیم شود و بنویسد و بگوید هر آنچه را حکومت الله فرمان میدهد. این خدا دیگر خدای موسی نیست که از میان بوتهای با او سخن میگوید و جبرئیلش همان جبرئیلی نیست که مولوی یکی از آنها را در خدمت خود دارد: ”من نهانی ز جبرئیل امین/ جبرئیل دگر امین دارم.“[10] حاجآقا لاجوردی صورت واقعی و ظاهرشدۀ این الله جابر و جبرئیل او در زندان است. تکهای از این داستان را میآورم:
روز چهارمپنجم ديگر جاي سالمي توي بدنم نبود. دست به هرجاي تنم ميزدم چنان نيشتري از درد در جانم ميخليد كه تصور باز شلاق خوردن را نميتوانستم بكنم. دو تا حفرۀ گنده از خون و استخوان در كف پام درست شده بود كه نگاه كردن به آنها مرا در هم ميپيچاند. وقتي پاسدارها كشانكشان مرا از سلولم بيرون ميكشيدند تا به اتاق حاجآقا ببرند، نگاهم بدجوري ترحمآميز شده بود. خودم اين را احساس ميكردم. روي تخت كه درازم كردند سعي كردم به زخمهاي پايم فكر نكنم، اما نشد. اولين ضربه كه فرود آمد درد تا مغز استخوانم تير كشيد. تحملش سخت بود. بانگهايي از حنجرهام بيرون ميآمد كه توأمان آه و فرياد و ناله بود. حاجآقا آرام ايستاده بود و هيچ حرف نميزد. وقتي دست از سرم برداشتند، پاهايم به همهچيز شبيه بود جز پا. ديدن آن رشتههاي آويزان خون و گوشت دلم را ريشريش ميكرد. آن لحظه كه حاجآقا دستش را بلند كرد و گفت كافي است، انگار دنيایي را به من بخشيده بودند. دلم ميخواست هرچه زودتر مرا بيندازند توي سلول تا با زخمهايم تنها بمانم. اما حاجآقا كمي بالاي سرم ايستاد و بعد از آنكه نگاهي به چشمان ترحمآميزم كرد به پاسدارها گفت دوباره شروع كنند. همين لحظه بود كه فرياد زدم: ”حاجآقا ببخش! هرچي بگي به چشم. “
حاجآقا گفت: ”بگو توبه! “
گفتم:”توبه. توبه، حاجآقا. “
حاجآقا از سر دلسوزي نگاهي به زخمهاي تنم كرد و در حالي كه سرش را تكان ميداد به پاسدارها گفت: ”بازش كنين.“[11]
هوشنگ گلشیری در شاه سیاهپوشان با استفاده از یکی از داستانهای منظوم نظامی گنجوی روایتی دیگر از زندانهای همین دوره به دست میدهد. نویسندهای پایش به زندان کشیده میشود، کوتاهمدت، و در آنجا چیزهایی میبیند از جمله توّابی با نام سرمد که شبها او را میبرند تیر خلاص به زندانیهای سیاسیهای محکوم به اعدام بزند. وقتی به خانه برمیگردد، شبیه به شاه سیاهپوشان در منظومۀ نظامی گنجوی لباس سیاه تنش میکند. در ظاهر، با تمهیدی داستانی که به مجلس ترحیم دوستی میرود، اما خود میداند ”با این پیراهن سیاه، چند سال، چند قرن بر او گذشته بود که موهاش همه دانهدانه سفید شده بود؟“[12]
در داستان گلشیری، روایتی هم به دست داده میشود از جوانهای کشتهشده در جنگ که در هر کوچه و خیابان برایشان حجله برپا کردهاند، از بیداد سانسور کتاب و چاپ نشدن آثار نویسندگان و شاعران در داخل و فرستادن مطلب به خارج برای انتشار و از عزا و سیاهپوشی یک ملت.
انقلاب و سپس جنگ طولانی بین ایران و عراق و در نهایت اختناق و سرکوب آزادی سبب شد که گروهگروه ایرانیان در دورههای مختلف راه مهاجرت و تبعید پیش بگیرند، تبعید و مهاجرتی که از نظر تعداد جمعیت در تاریح معاصر ایران بیسابقه بوده است.
دورۀ تبعید
این دوره که از همان سال اول بعد از انقلاب آغاز میشود، در دهۀ شصت اوج میگیرد. سعید سلطانپور، شاعر و کارگردان تئاتر و از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران، در تیرماه سال 1360 تیرباران میشود. کانون نویسندگان ایران دیگر در ایران جایی برای فعالیت ندارد. بسیاری از نویسندگان و شاعران به اجبار وطن را ترک میکنند. هویت تبعیدی و هستی آنها در تبعید برای شاعران و نویسندگان تبعیدی و گریخته از وطن موضوعی برای بررسی و پرسش میشود. ساعدی که در سال 1361 به تبعید آمده است در پاریس گاهنامۀ الفبا را منتشر میکند. ساعدی در یکی از همان شمارههای نخستین الفبا با نوشتن مقالهای با نام ”دگردیسی و رهایی آوارهها“ برای یافتن هویت تازۀ ما در تبعید، بین مهاجر و آواره یا تبعیدی تفاوت میگذارد: ”آواره درست است که هجران و درد دوری از وطن را همچون مهاجران دارند، ولی خود به انتخاب خویش جای خویش برنگزیده است. “و در دنباله مینویسد: ”آواره قدرت انتخاب ندارد. او به اجبار به گوشهای پناه برده که پناهش دادهاند. “و از دگرگونگی او مینویسد که ”آواره مدتها به هویت گذشتۀ خویش به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است و این آویختگی یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. “و در نهایت، کار و تلاش و مبارزه برای تغییر شرایطی که موجب این آوارگی برای او شده است جزئی مهم از وجود او میداند: ”آوارهها تلی از اجساد عزیزان پشت سر خویش گذاشتهاند. زندگی خوش بر آنان حرام باد. عالم برزخ را آوارهها نابود خواهند کرد. مباد و مبادا که آوارهها آرام نشینند و تن به مرگ تدریجی بسپارند.“[13]
مرگ تدریجی برای تبعیدی یا آواره، و سوز و گداز از دوری وطن و احساس گناه در ادبیات یک نسل پیش از ما کفۀ سنگینی داشت. داستان ”میرزا“ از بزرگ علوی ماجرای زندگی غمبار میرزا، تبعیدی یا آوارهای سیاسی است که سالها بیرون از وطن زندگی میکند. در این داستان که در 1347 نوشته است، به نقل از میرزا در گفتوگو با دوستش آمده است:
من مدتی است مردهام. عشق من آن روزی مرد که آن خبر را در روزنامه با موافقت من، بله با موافقت کامل من، منتشر کردند. من عشق خود را به زن و فرزند کشتم. شما که دلیری کردید و پا روی سنن کهنه گذاشتید و طاهره را به زنی گرفتید و مهری را مانند فرزندانتان بزرگ کردید، شما پدر واقعی او هستید، نه من ترسو و بیعرضه. وقتی طاهره به ملاقات من نیامد، یقین کردم که حادثهای رخ داده است . . . اگر من از جانم نمیترسیدم و روز بعد یا وقتی خبر قتل سه نفر را، مدتها پیش از آنکه درروزنامهها منتشر شود، شنیدیم به خانهاش میرفتم و با او چند کلمه رد و بدل میکردم تا حقیقت را دریابم. بله، آنوقت، آنوقت خیلی چیزها صورت دیگری به خود میگرفت. شاید همان روزها مرا میکشتند. من میمُردم. اما عوضش یک عمر مردار نمیشدم. بگویید که مرده است.[14]
نسیم خاکسار چند دهه بعد، در بهمنماه 1366، در مقدمهای با عنوان ”از نفی تا باور“ که بر مجموعه داستان بقال خرزویل نوشته است، با بررسی شرایط تازۀ تبعید و با توجه به همین برداشتها از هویت تبعیدی در گذشته مینویسد: ”آنقدر از اینها گفته بودیم و نوشته بودیم که نه تنها این سخنها باور خودمان شده بود، بل باور آنهایی هم شده بود که در بیرون از میهن بودند. و بعد دیدیم که ما، خودمان، فوجفوج به کسانی پیوستیم که سالها تحقیرشان کرده بودیم. شاید این هم از آن نوع طنز و نیشخندهای تاریخ است که گاهبهگاه رخ میدهد.“[15] او سعی میکند این باورهای پیشین دربارۀ هویت تبعیدی را که در ذهن و زبان ما جای گرفته بود به پرسش بگیرد. نسیم خاکسار در پایان همین مقدمه مینویسد:
واقعیت این است که بین تبعیدیان دارد غولی پا میگیرد. غولی که درست چشم به آینده دارد. غولی که با قهر پنجه بر خاک میکشد تا سهم خود را از فردای جهان طلب کند و یا سهمی در ساختن جهان آینده داشته باشد. انسانی که میداند بار سخت و سنگینی بر دوشش است و شکیبا و پُرکار در کارگه خلوتش به ساختن و پرداختن خود و جهان نو سرگرم است.[16]
در ادبیات این دوره از تبعید، تبعید دیگر نه برزخ و تابوت ما، بل موقعیتی میشود که میتوان از فاصله به وطن نگاه کرد و از زبان رسمی که سانسور سنت و مذهب و استبداد در وطن بر آن سایه و سلطه دارد، دور شد و با زبانی شفاف به کندوکاو لایههای پنهان زندگیمان و به موضوعاتی چون زندان، فرار از مرز و چگونه بودن یا نبودن ما در بیرون از ایران پرداخت. در این دوره، در عرصۀ رمان، نمایشنامه و داستان کوتاه و خاطرات فرار و زندان کارهای قابل بحث و فراوانی خلق شده است. چند اثر که در پرتو همین نوع نگاه نو به تبعید نوشته شدهاند عبارتاند از میهن شیشهای از فهمیه فرسایی، بازنویسی روایت شفق از اکبر سردوزامی، همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها از رضا قاسمی، قویتر از شب از محسن یلفانی، بادنماها و شلاقها از نسیم خاکسار، پایان یک عمر از داریوش کارگر، گُسل از ساسان قهرمان، خاطرات زندان از شهرنوش پارسیپو، دنیای ما و شاه هلند از سردار صالحی و داستانهای کوتاه ”مرغ عشق“ از عدنان غریفی و ”دیوار“ از کوشیار پارسی.
انقلاب و بازخوانی روایت آن در رمان
برای این بخش، به ترتیب زمانی، روایت سه رمان را میآورم که دو تای آنها در تبعید نوشته شدهاند. سوره الغراب از محمود مسعودی (1367ش/1988م، پاریس)، خسرو خوبان از رضا دانشور سال 1994(1373ش/1994م، سوئد) و خانۀ ادریسیها از غزاله علیزاده (1371-1372، تهران). در هر سه رمان چگونگی و چرایی انقلاب و شکست آرمانهای آن در زبانی داستانی بازآفرینی شده است.
سوره الغراب از محمود مسعودی چند روایت تمثیلی است در قالب یک روایت کلی. آدمهای جامعه یکییکی به کلاغ تبدیل شدهاند یا یک کلاغ بر شانه دارند؛ کلاغی که از جمله به نقل یکیشان در کتاب میگفتند: ”بدشگون و منقار لقی. و جز ناروزنی و پشتهماندازی و دروغگویی کار دیگری بلد نیستم.“[17]
این آدمهای کلاغشده، متأثر از داستان تمثیلی سفر پرندگان از فریدالدین عطار در منطق الطیر، سفری در پیش میگیرند برای بیرون آمدن از خودشان و تبدیل شدن به سیمرغ . نویسنده در این رمان با استفاده از استعارۀ آبگینه تکتک آنها را در برابر آینه میگذارد. کلاغها شکست نهایی سفر خود را در آینه میبینند. در این سفر که به شکست منتهی شده، از گذشته و حال یک ملت روایتی تمثیلی داده میشود. سوره الغراب داستانی است کاملاٍ بومی و اقلیمی و از نظر بهکارگیری عناصر داستانی در خانوادۀ داستانهای صادق هدایت و بهرام صادقی و ساعدی قرار میگیرد:
خوشم آمد ریختند به جان شهر و همهجاش را سیاه کردند. شهر خوب است مثل حجرالاسود سیاه باشد. این طوری گرمای تابستان را هم توی خودش ذخیره میکند، بعد، میشود زمستان ازش بهرهبرداری کرد. نمیدانم چرا حجرالاسود را نمیآورند بگذارند توی میدان بزرگ ما. ثواب دارد. چون که با آوردنش یک اسمی هم برای میدان بزرگ پیدا میشود. برای همینها بود که وقتی آن دور دورها یک پرچم سرخ عین خون کلاغ از توی جمعیت فوران زد، همه از رنگش خوشمان آمد و از زور خوشحالی آنقدر ذوق کردیم که بنا کردیم به شعار دادن. قرار نبود کسی شعار بدهد. ولی همه یکهو آنقدر خوشحال شدند که شعار دادند:” یا مرگ یا آزادی، یا مرگ یا آزادی.“[18]
خسرو خوبان از رضا دانشور نیز رمانی است تمثیلی و شالودۀ آن بر ریشهدار بودن اعتقاد به ظهور، امید به منجی یا باور امام زمانی در فرهنگ دینی ما ایرانیان استوار است. رضا دانشور با استفاده از اسطورههای ایرانی، روایتی دیگر از وضعیت امروز ما در این رمان به دست میدهد؛ روایت ملتی که هر بار برای نجات خود و به امید رهایی از دست قدر قدرتی، سلطانی، حاکمی مستبد، خسرو خوبانی برمیگزیند و به رهبری و راهنمایی او قیام میکند، اما هرگز به آزادی دست نمییابد. در کتاب آمده است:
مأمور ساواک در نخستین گزارش خود توجه ”رئیس را به نکات بدیع و جالب و تیپیک“ فعالیت دشمنان دولت جلب کرده و شرح داده بود . . . اهالی این ده، رسماً در انتظار حکومت امام زمان روزشماری میکنند و هر جمعه دو اسب، هر محله اسبی جداگانه برای استقبال از ورود احتمالی ایشان، با گروهی مستقبل بر سر راه میفرستند.[19]
تاریخ این دهکده نیز به دورۀ اسطورهای فریدون برمیگردد؛ زیرا ضحاک را در غارهای مجاور آن حبس کرده بودند. اسکندر هم از آن مکان گذشته بود. و جنگاوران آن در هر دوره بنا به موقعیت هوادار گروهی میشدند و لباس رزم میپوشیدند.
آخرین نشانههای جنگاوری اعقاب آن پاسبانان غار که حراست از ضحاک را به عهده داشتند، زمانی است که یزید ملعون سر حضرت حسین علیه السلام را میبرد و همگی جوانان دژ لباس رزم میپوشند و به کربلا میروند و مختار ثقفی را در قیام انتقامیاش مدد میکنند.[20]
رمان دو جلدی خانۀ ادریسیها روایتی است حجیم از حوادث یک انقلاب که در عشقآبادِ ترکمنستان میگذرد. رمان برای فرار از سانسور تمهیدی داستانی دارد در جابهجایی مکان برای نشان دادن چهرهای از انقلاب ایران.
از رمانهای دیگری که چگونگی رخ دادن انقلاب ایران را در ساختار خود بازتاب دادهاند میتوان به این دو نمونه نیز اشاره کرد: در حضر از مهشید امیر شاهی و خانۀ مسجد به زبان هلندی از قادر عبدالله.
حضور چشمگیر زنان نویسنده در ادبیات داستانی ایران
در بررسی ادبیات این سالها باید از حضور چشمگیر نویسندگان زن در ادبیات ایران در شعر و داستان نیز نام برد و کارهای درخشانی که کردهاند. برای نمونه، انگار گفته بودی لیلی از سپیده شاملو (1379)، چراغها را من خاموش میکنم از زویا پیرزاد (1380)، و ماهیها در شب میخوابند از سودابه اشرفی (1383).
چراغها من خاموش میکنم روایت زنی است ارمنی با نام کلاریس که وجودش را در خدمت و رسیدگی به امور همسر و سه فرزندش، یک پسر و دو دختر دوقلو، گذاشته است. سخت احساس تنهایی میکند، اما فکر کردن به خانواده و عشقی که به آنها دارد برایش مهمتر از زندگی درونی خودش است. این تناقض وجودی او در حرف زدنهای مدام او با خود و تقسیم این حرفها به صدای اینور و آنور مغزش به خوبی در رمان نشان داده میشود:
چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون آمدم. توی راهرو گلدوزی روی میز تلفن را صاف کردم. حتماً تا یکی دو سال دیگر دوقلوها هم از وظیفۀ قصهگویی هر شب معافم میکردند. مثل آرمن که خیلی سال بود توقع قصه نداشت. فکر کردم وقت میکنم به کارهایی که دوست دارم برسم. ور ایرادگیر ذهنم پرسید: ”چه کارهایی؟“
در اتاق نشیمن را باز کردم و جواب دادم: ”نمیدانم“ و دلم گرفت.[21]
در بررسی کلی این آثار فقط میتوان گفت حضور چشمگیر زنان نویسنده با توجه به شمارۀ قابل توجه آثارشان در این سالها نشان از بیداری زنان ما در جامعه دارد، آن هم وقتی حکومت مردسالار برخاسته از این انقلاب با تمام قوا سعی کرده است آنها را خانه نشین کرده و از حضور مستقل آنها در اجتماع جلوگیری کند.
[1]احمد شاملو، ”صبح،“ کتاب جمعه، سال 1، شمارۀ 1 (4 مرداد 1358)، 72.
[2]ع. پاشائی، ”آبدانههای چرکی باران تابستانی،“ کتاب جمعه، سال 1، شمارۀ 1، (4 مرداد 1358)، 75.
[3]هوشنگ گلشیری، ”فتحنامۀ مغان،“ در نیمۀ تاریک ماه (تهران: انتشارات نیلوفر، 1380)، 321.
[4]شمسالدین محمد حافظ، دیوان حافظ، تصحیح و توضیح پرویز ناتل خانلری (چاپ 3؛ تهران: انتشارات خوارزمی، 1362)، 300، غزل 142. بعد از خواندن چند داستان و شعر، میخواستم با استفاده از همین بیت از حافظ برای این جستار این نام را بگذارم: روایتهای داستان و شعر از درختی که به جز محنت و اندوه باری نداشت. این عنوان جدا از آنکه با نمونههای داستانی و شعری که مختصری از روایت آنها میآورم همصدایی دارد، میدان گردش ذهنی و جستوجوگری این جستار را نیز نشانهگذاری میکند. حافظ، به گمان من، عصارۀ اندوه و نومیدی وجود خود از شکستهای سیاسی و اجتماعی مردم ایران برای کسب استقلال و آزادی در طی زمان بعد از حملۀ اعراب به ایران تا عصر خود، را در این بیت ریخته است. او در این بیت شکست را مطلق میکند. آن شکل صنوبر یا درخت صنوبر را که ریشه در امید و آرزوهایش داشته از باغ سینهاش بر میکند و بیرون میاندازد، چون حاصلی جز اندوه برایش نداشته است. حس شکستی که هفت قرن بعد مهدی اخوان ثالث نیز در شعری با نام ”آنگاه پس از تندر،“ که بعد از شکست جنبش ملی مصدق در کودتای 28 مرداد 1332 سروده، آن را تکرار میکند.
[5]گلشیری، ”فتحنامۀ مغان،“ 335.
[6]جواد مجابی، ”مرگ در کاسۀ سر،“ کتاب جمعه، سال 1، شمارۀ 1 (4 مرداد 1358)، 19.
[7]گلی ترقی، ”بزرگبانوی روح من،“ کتاب جمعه، سال 1، شمارۀ 5 (8 شهریور 1358)، 39.
[8]ترقی، ”بزرگبانوی روح من،“ 49.
[9]اسماعیل فصیح، زمستان 62 (چاپ 3؛ تهران: نشر پیکان. 1382)، 191.
[10]جلالالدین محمد مولوی، کلیات دیوان شمس تبریزی (چاپ 7؛ تهران: امیرکبیر، 1358)، 661، غزل 1755.
[11]نسیم خاکسار، ”مرایی کافر است،“ در مرایی کافر است (پاریس: انتشارات خاوران، 1368)، 64-65.
[12]هوشنگ گلشیری، شاه سیاهپوشان (سوئد: انتشارات باران، 1380)، 79.
[13]غلامحسین ساعدی، ”دگردیسی و رهایی آوارهها،“ الفبا، دورۀ جدید، جلد 2 (بهار 1362)، 1-5.
[14]بزرگ علوی، میرزا، در داستانهای کوتاه فارسی (تهران: مؤسسۀ انتشارات نگاه، 1383)، 50.
[15]نسیم خاکسار، ”از نفی تا باور،“ در بقال خرزویل (چاپ 2؛ لندن: انتشارات اچ اند اس مدیا، 1391)، 2.
[16]خاکسار، ”از نفی تا باور،“ 11.
[17]محمود مسعودی، سوره الغراب (چاپ 2؛ سوئد: نشر باران، 1996)، 23.
[18]مسعودی، سوره الغراب، 125.
[19]رضا دانشور، خسرو خوبان (سوئد: انتشارات افسانه، 1373ش/1994م)، 9.
[20]دانشور، خسرو خوبان، 12.
[21]زویا پیرزاد، چراغها را من خاموش میکنم (چاپ 7؛ تهران: نشر مرکز، 1381)، 19.