برگزیده‌ها از کتاب‌ «در آستین مرقع»* سعیدی سیرجانی‌ پیر ما…

تازه وارد کلاس پنجم شده بودم و دیگر امیر ارسلان نامدار با قلعهء سنگباران و مادر فولادزره‌اش،و الف لیلةولیلة با سندباد بحری و هارون الرشید خوشگذران‌ قدرتمندش،و فرج بعد الشدة با آن جلد قرمز بدرنگ و خط نسخ درهم و عبارتهای‌ قلمبهء عربیش،چنگی به دلم نمی‌زدند و نمی‌توانستند ولع سیری‌ناپذیر مرا در خواندن‌ اقناع کنند.بله،حملهء حیدری هم بود با جلد چرمین و صفحة چهار ستونی و شعرهای‌ حماسی دلنشینش،اما روزها که وقت خواندن حملهء حیدری نبود،حمله را باید شب‌ خواند.وقتی که پدر دکانش را بسته و با دستمال گوشت و سارغ نان به خانه برگشته،و مادر تنها چراغ نفت‌سوز را روشن کرده و جمع سه نفری،توی اطاق،دور منقل آهنی نشسته‌ایم و کتری مشغول جوشیدن و قوری در حال دم کشیدن است.آن‌ وقت باید بچه حملهء حیدری را دو دستی از طاقچه بردارد و چهار زانو،مثل بچهء آدم، (*)«در آستین مرقع»مجموعه‌ای است مرکب از یک مقدمهء مفصل و 18 مقاله،نوشتهء سعیدی سیرجانی که در سال‌ 1363 در تهران بچاپ رسیده است.سیزده مقالهء نخستین کتاب را نویسنده در سالهای آخر رژیم پیشین در یکی‌ دو مجله بچاپ رسانیده بوده است،ولی پنج مقالهء آخر این کتاب،و از جمله مقالهء«پیر ما…»پس از انقلاب‌ اسلامی نوشته شده و پیش از چاپ این کتاب در هیچ مجله‌ای بچاپ نرسیده بوده است.سعیدی سیرجانی مقالهء «پیر ما…»را در بهمن 1360 برشتهء درآورده است. نزدیک لامپا بنشیند و بی‌آن‌که هی فین‌وفین بکند و دماغش را بالا بکشد و احیانا با گوشهء زبان آب لزج از بینی راه افتاده را لیس بزند،کتاب را از جای نشانی‌ گذاشته شده باز کند و شروع به خواندن کند،تا پدر غلطهایش را بگیرد و مادر با ترجیع‌بند«جونم به فدایت یا علی»،با شنیدن شکست مرحب و کشته‌شدن عمرو بن‌ عبدود و کندن در خبیر،همهء غرورهای سرکوفته و حسرتهای در دل نهفته‌اش را در قالب آهی حماسی بریزد و در فضای محدود اطاق رها سازد.

علاوه بر حملهء حیدری کلیات سعدی و دیوان خواجه هم هست،اما آن هم‌ خواندنش وقتی دارد.بچهء آدم صبح زود که با نهیب پدر از بستر گرم بامدادی بیرون‌ کشیده شد و دست نمازش را گرفت و همدوش پدر نمازش را خواند و دو زانو بعد از ختم نماز نشست و به قرآن خواندن خوشاهنگ پدر گوش داد و بعد از قرآن«دعای‌ چهارده معصوم»خواجه نصیر طوسی را به پایان رساند،آن وقت باید کلیات سعدی را بردارد و درس دیروزی گلستان را بدون غلط تحویل دهد و درس روز بعدش را بگیرد و برود سراغ ناشتایی.با در نظر گرفتن این حکم قاطع طبی که پرخوری آن هم صبح‌ زود،مایهء کم‌هوشی است و احیانا خنگی و خرفتی که خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای‌ نکند.

دیوان خواجه حافظ هم اصلا برای فال ساخته شده است و بچه‌ای که ملا شده و سواد یادگرفته،باید ظهرها که از مدرسه به خانه می‌آید،بعد از آن‌که ناهار شاهانه‌اش را-که یا قاتق‌بنه است یا آب گرمو یا آش و اماچو-خورد،کتاب حافظ را از روی طاقچه و زیر قرآن بردارد و بیاید کنار مادرش بنشیند و بعد از خواندن یک‌ «الحمد»و سه«قل هو الله»و فرستادن هفت صلوات،وقتی که مادر نیّتش را کرد، لای آن را با چشمان بسته و سر به آسمان گرفته و لبان متحرک بیصدا،به کمک‌ انگشت کاچیلویش باز کند و صفحه را ورق بزند و فال را بخواند و سه خط هم از شاهدش بخواند و بر آتش غمهای مادر آب تسلایی فرو پاشد.

البته فال حافظ منحصر به ظهرها نیست،وقتی که پدر در معامله‌ای ضرر کرده‌ باشد،یا آب صدرآباد افتاده باشد،یا از دایی زندانی در شیراز خبری نرسیده باشد،هر ساعت و دقیقه می‌توان کتاب حافظ را آورد و فالی گرفت،و اگر فال اولی‌ راهی به دهی نداشت و تسلی‌بخش خاطر غمزده و نگران مادر نشد،بار دیگر فال‌ بگیرد.منتها به شرطی که این دفعه«حمد»و«قل هو اللهش»را درست بخواند،نه‌ این که مثل ملا هارون یهودی وزووز بکند،و اگر فال دوم هم لبخند شادی و امیدی بر لب مادر ننشاند،بار دیگر فال را تکرار کند.و بر اثر این تکرارهای تحمیلی‌ به شیطنت معصومانه‌ای کشانده شود و چند غزلی-از آنها که باب طبع مادرست-در نهانی حفظ کند و برای این که مجبور به تکرار فال نشود و بتواند به درس و مشقش‌ هم برسد،هربار که دیوان خواجه را می‌گشاید،چشمش را روی صفحهء کتاب بدوزد و بجای غزلی که پیش چشم دارد،غزلی را بخواند که در نهانخانهء حافظه برای‌ موقعیتهای از این قبیل ذخیره کرده است.و با این تقلب کودکانه،علاوه بر خوشحال‌ کردن مادر،دو سه نقل یا یک قرص نان‌برنجی بعنوان شیرینی فال،کاسبی کند و دلی از عزا درآورد.

وای به وقتی که بچه بزرگ شده و برای خودش سوادی پیدا کرده و شوق‌ مطالعه در اعماق دلش پنجه افکنده و جز اینها کتابی به دسترسش نیست.البته آن‌ کتاب گندهء جلد چرمی هست،با شعرهای بند تنبانیش که خود آدم صد بار از آن‌ بهتر می‌تواند شعر بسازد،اما هیچ جاذبه‌ای ندارد،و پدر زحمت بی‌حاصلی کشیده‌ که بچه را از دست‌زدن به آن منع کرده و سفارش کرده«مثنوی را بگذار برای بعد، وقتی که ان شاء الله بزرگ شدی و عقلت رسید و حرفهایش را فهمیدی»راستی که‌ پدرها خیلی خوشباورند و اگر جسارت نباشد ساده‌لوح و احیانا بدسلیقه.باز هر چه باشد شعرهای حملهء حیدری خیلی از شعرهای مثنوی بهتر و با معنی‌ترست. دریغا که فهماندن این حقیقت مسلّم به پدری که اخمهایش را توی هم می‌کشد و نهیب می‌زند که بچه جون فضولی موقوف،کار آسانی نیست چه می‌شود کرد با این‌ پدرهایی که نه سلیقه دارند نه سوادشان خیلی بیشتر از آدم است.جز ساختن و سوختن‌ چه باید کرد؟

فال حافظ خواندن کار بدی نیست.هم مزد شیرینی دارد و هم غرور سرکش آدم‌ را اقناع می‌کند،مخصوصا وقتی که مادر-همان دیکتاتور قدرتمندی که در صندوقخانه‌ را می‌بندد و به آدم اجازه نمی‌دهد به مجری هزارپیشه دست بزند و با ساعتهای از کارافتاده و کلیدهای بی‌قفل مانده و مهر و تسبیحهای ریز و درشت بازی کند،یا به‌ قابلمهء باقلوا نزدیک شود-برای یک فال ناقابل به آدم احساس احتیاج می‌کند و کلید غم و شادی این«دیکتاتور»به دست قدرت آدم می‌افتد،و آدم یکباره رقیب پدر می‌شود و با همان ژست و قیافه فال را می‌خواند،و برای فهماندن معنی فال به مادر و احیانا همسایه دست راستی خاله عصمت یا همسایه زیر ساباطی مشدی خدیجه،با غروری سرش را تکان می‌دهد و به تلافی نی غلیانهایی که بر تن نحیفش فرود آمده، از مادر انتقام می‌گیرد و غم بیسوادی را با همه عظمتش در دل او زنده می‌کند و باعث می‌شود که این«مظهر قدرت»آهی بکشد و نفرینی نثار پدر و مادرش کند که‌ او را از مکتبخانه گرفتند و به بهانهء این که اگر خط نوشتن بیاموزد ممکن است نامهء عاشقانه بنویسد،کور و بیسواد تحویل جامعه‌اش دادند،و حالا کارش بجایی کشیده‌ که باید برای یک فال حافظ خواندن منّت نیم وجب بچه‌ای را بکشد.

…اما دریغا که این غرورها و شادیها،مثل همه توفیقها و منصبهای جهان دیرپا نیست.آدمیزاد بزرگ می‌شود،و همراه این بالیدن و بزرگ شدن،توقعات و هوسهایش‌ هم توسعه می‌یابد و تغییر شکل می‌دهد.دیگر به جامع الدعوات چنگی به دلش‌ می‌زند و نه حسین کرد و امیر ارسلان و حملهء حیدری.کتاب تازه می‌خواهد،و از این‌ تازه‌جویی نمی‌توان بازش داشت.مگر کودکی را که تازه به دست و پا آمده و راه‌ افتاده است توپ‌وتشر مادر و پدرمی‌تواند از پوییدن و تقلا باز دارد و در یک گوشه‌ میخکوبش کند؟

آدمی هم که به کلاس پنجم رفته و همهء کتابهای موجود در خانه را نه یک بار و نه دوبار که چندین بار خوانده و دوره کرده،اگر در جستجوی کتاب تازه بر نیاید چه‌ خاکی بسرش بریزد؟اما در سیرجان که کتابفروشی نیست،اگر هم می‌بود،آدم که‌ پولی نداشت تا بدهد و کتاب بخرد و بفرض آن‌که پدر آدم آن روز استثناء معاملهء خوبی کرده باشد و یک شاهی به آدم بدهد مگر جاذبهء اجتناب‌ناپذیر دکان آقا محمد حسن قناد می‌گذارد که آدم پولش را خرج خریدن کتاب بکند؟خوب،با اگر و مگرهایی از این قبیل تکلیف آدم چیست؟جز به این و آن رو آوردن و از این و آن‌ کتاب گدایی کردن و با شور و شوق خواندن و به هوای گرفتن کتابی دیگر،صحیح و سالم به صاحبش مسترد داشتن و گاه وگذاری هم که صاحبش فراموش کرده یا خود را به فراموشی زده،کتاب را اگر جالب و دلنشین باشد به قبضهء تصرف درآوردن و به روی‌ مبارک خود نیاوردن…

…و چهل سال بعد در گوشهء کتابخانهء خود به دیوان ایرج میرزا برخوردن با این‌ عبارت ساده بر پیشانی صفحهء اولش که«این کتاب تعلق دارد به این‌جانب علی‌ شهابی بتاریخ 12 مهر 1317»،و با همه تلاشها و مرور در گذشته‌ها بخاطر نیاوردن‌ که چگونه کتاب علی شهابی به دست آدم افتاده است و چرا کتاب مردم را پس‌ نداده،و از آن گذشته به چه مناسبتی در این چهل سال طولانی که در حد خودش عمری است،لای کتابها پنهان شده،تا امروز خودنمایی کند و«آدم»ملا و مغرور چهل سال پیش و موجود خسته و دل افسردهء امروزین را در خاصرات تلخ و شیرین‌ سالهای بر باد رفته غرقه سازد،و به یاد نخستین آشناییش اندازد با مرد آزادهء هنرمندی‌ که دو هفته پیش جسد نحیف آزرده‌اش را به بهشت زهرا برد و بر آن نماز گزارد و تا گوشهء سرد و خاموش حجره‌ای در امامزاده عبد الله بدرقه‌اش کرد؛تا سالها و شاید هم‌ قرنها بعد،اگر نامی از ایران و نشانی از زبان فارسی در جهان باقی مانده بود،به‌ یادش مراسم سده و هزاره برپا کنند و بر مزارش قبه و بارگاه بسازند.

*** آری،ایرج میرزایی که ده پانزده سال پیش مرده بود،نخستین کسی بود که او را به من معرفی کرد.او را که نویسندهء نام‌آور بلند آوازه‌ای بود،به من که تازه وارد کلاس پنجم ابتدایی شده بودم معرفی کرد،با یک بیت کوتاه از مثنوی معروف زهره و منوچهرش.همین و بس.

نمی‌دانم در طرز معرفی نقصی بود که او را تحویل نگرفتم یا کسر شأن خویش‌ می‌دانستم که با هرکس و ناکسی در نخستین برخورد اظهار آشنایی و التفاتی کرده‌ باشم.یادتان باشد که تازه به کلاس پنجم ابتدایی قدم گذاشته بودم،و شما لا بد بهتر از من می‌دانید که رسیدن به کلاس پنجم چه مایه خون دل خوردن و معرفت آموختن و در علم اولین و آخرین تخصص بهم رساندن و بر هنرهای مستظرفه و غیرمستظرفه تسلط یافتن لازم دارد،و آدمی که به این پایهء علمی و ادبی و هنری رسیده باشد،بسادگی‌ حاضر نیست با هر مدعی فضل و هنری همنشین شود و از شؤونات علمی و اجتماعی‌ خویش بکاهد.

به گمانم علت اصلی دیر آشنایی و کم جوشی،همین غرور علمی بود که سبحان‌ ما اعظم شأنی.اما مرد،استخواندار بود و اهل عقب‌نشینی نبود.تأمل کرد تا پنج و شش سالی بگذرد.و دوری از وطن،غرور دیرجوشی مرا تعدیل کند.

*** غروب یکی از روزهای خوش بهاری بود.در کتابخانهء دانشسرای مقدماتی‌ کرمان،روی صندلی دسته‌داری لمیده بودم و حیران بودم که نگاهم را به صفحهء کتاب بدوزم یا به منظرهء داربست زیبایی که بوته‌های پیچ امین الدوله را چون سایه‌بان‌ سبز معطری بر فراز حوضچهء وسط باغ گشوده بود.«مرد»از این حیرت من استفاده‌ کرد و در قیافهء زندانی پرخاشجوی مغروری پیش چشم خیالم ظاهر شد،با یک دفتر پر شور و خروشی که در ایام محبس نوشته و نظام ظالمانهء استبداد را درهم کوبیده بود، و با فریاد شعارگونه‌ای بدین مضمون که«اگر موسی و عیسی و محمد بر گرگهای‌ بیابان مبعوث شده و تعالیم معنوی خود را بر آنان فرو خوانده بودند،گرگان درنده‌خوی‌ صحرا با سبعیت طبیعی خود وداع می‌گفتند،اما ما بشرها چه سنگدل و بد فطرتیم‌ که به قدر سر سوزنی تعالیم انسان‌ساز آن بزرگواران در روحمان تأثیر نبخشیده است».

از او خوشم آمد،از لحن گرم و گیرایش،از بیان مؤثر و دلنشینش،از عبارات‌ غالبا درهم شکسته اما لبریز از شور و هیجانش.تأسف خوردم که چرا در نخستین‌ مراسم معارفه با او گرم نگرفته بودم.به تدارک مافات برخاستم و روزهای دیگر به‌ سراغ آثار دیگرش رفتم.چند قطعهء دیگر از نوشته‌هایش را خواندم.بعضی را پسندیدم و بعضی را نپسندیدم.آنجا که مرد بر علیه نظام غلط اجتماعی می‌خروشید و از تراکم‌ جهل و تسلط استبداد می‌نالید،لحنش شور و حال دیگری داشت.اما در قطعاتی که‌ خواننده را به مجالس اشرافی می‌کشاند و او را دعوت می‌کرد که تماشاگر حسرت به‌ دل معاشقات دزدانهء محفلیان باشد،چیز دلنشینی نمی‌یافتم،و حیرت می‌کردم که‌ چرا اغلب مردم به خلاف من می‌اندیشند و معتقدند که همه هنر مرد در تجسم حالات‌ نازکانه و دلبرانهء عشقی و به تعبیری رساتر،فسقی نهفته است.این که فلان آقای‌ شیک‌پوش اودکلن زدهء کرم مالیدهء یک دل نه صد دل عاشق علیامخدرهء بزک کردهء فاحشه مآبی شود و شرح دلدادگی خود را با عباراتی لبریز از کلمات و تعبیرات فرنگی‌ در گوش معشوق زمزمه کند،مقبول طبعم نبود.

*** یک دو سالی از این آشنایی گذشت و نخستین سال از چهارمین دههء قرن حاضر فرا رسید،و من که از کار تدریس و معلمی در سیرجان سرخورده بودم،در نیمه سال‌ تحصیلی کلاس و مدرسه و خدمت دولت را رها کردم و آوارهء تهران شدم و سروکارم‌ به دانشکدهء ادبیات کشید.و بحکم ارادتی که در کرمان به حبیب یغمائی پیدا کرده‌ بودم به سراغش رفتم.حبیب دو سه ماهی رئیس فرهنگ کرمان شده و در همان‌ دوران کوتاه با لوندیهای دهاتی مآب و سادگیهای زیرکانهء خویش دل از عارف و عامی و مرد و زن کرمانی بیغما برده و به تهران آمده بود.و از جمله مریدانش یکی‌ هم من بودم.با گرمی بی‌تکلف روستاپسندش پذیراییم کرد و قرار شد در کارهای‌ دفتری و مطبعی«یغما»یاریش کنم.و از جمله به خرج خویش سوار اتوبوس شوم و به سراغ نویسندگان بلند آوازهء یغما روم،و نمونه‌های مطبعی مقالاتشان را ببرم و مقالات تازه را بگیرم و به دفتر یغما بیاورم.

کاری جذاب و دلنشین بود،برای جوانی که زاویهء عزلت سیرجان را پشت سر گذاشته و روبه عرصهء پرتلاش تهران آورده و باقتضای جوانی جویای نام است و مشتاق دیدار بزرگان شعر و ادب.و از برکت همین مأموریت بود که نخستین‌بار با «او»دیدار کردم.در یکی از کوچه‌های خیابان سعدی شمالی،پشت شرکت بیمه‌ منزل داشت.و مرا در اطاقک تنگ و باریکی به حضور پذیرفت.قبای صوف سفیدی‌ اندام لاغر و کشیده‌اش را پوشانده بود.نشستم و معرفی‌نامهء حبیب را با نمونهء مطبعی‌ مقاله‌اش به دستش دادم.نامهء حبیب را خواند و از پشت عینک ذره‌بینی‌اش نگاهی به‌ سر و وضع فقیرانه‌ام کرد ومقاله را دید و تصحیح کرد و به دستم داد و روانه‌ام کرد.

چند سالی گذشت و این دیدار کوتاه و آن آشنایی دیرینه می‌رفت تا به دخمهء فراموشی سپرده شود که،به قیمت صرفه‌جویی در مصرف سیگار و چند روزی تحمل‌ گرسنگی،به کتاب تازه‌اش دست یافتم.کتابی که سر و صدایش در مطبوعات‌ پیچیده و چون سنگی که در برکه‌ای آرام افکنده باشند،و قار اشترمآب محافل ادبی‌ پایتخت را درهم شکسته بود.کتاب دربارهء حافظ بود و تحلیل و تفسیر زبان جادویی‌ و فاخر خواجه.با خواندن و دیدن این کتاب آشناییهای بی‌تفاوتانهء قبلی جای خود را به ارادت داد.مرد برای نخستین بار تصویرهای مبهم و غبارآلود ذهنی مرا در قالب‌ عبارات ریخته بود و دربارهء خواجهء شیراز متذکر همان نکاتی شده بود که سایه‌واری از آن بر صفحهء خاطر داشتم،اما نه بدین نظم و روشنی و فصاحت.

این ارادت با گذشت سالها بجای کهنه‌شدن و از رونق‌افتادن روبه استحکام‌ رفت.آخر،مرد،پس از عمری قلم‌زدن و به شرح مجالس عیش و عشرت پرداختن و راوی راز و نیازهای عاشقانهء این و آن شدن،راه خودش را یافته و روبه گنجینهء لایزال‌ ادب فارسی آورده بود.و این تحول فکری مایهء برکت زبان فارسی بود.و وسیلهء آشنایی جوانان ایرانی با مفاخر ارزندهء نیاکانشان.این او بود که به مدد طبع تازه جوی‌ و نکته‌یابش،به برکت قلم مؤثر و هنرنمایش،سعدی را از گوشهء مدرسه و مسند شیخی نجات داد و به محافل خصوصی و عمومی برد،و شیخ شیراز را همنشین و همدم‌ جوانانی کرد که آزرده از بوی نمور مکتبخانه‌ها،روبه جهان پرزرق‌وبرق فرنگ‌ آورده بودند.او بود که نقاب افسانه‌های مبتذل را از چهرهء درخشان مولوی و شمس‌ تبریزی به یک سو زد و زاویه‌نشین خانقاه قونیه را از مجالس دربستهء سماع صوفیان بیرون کشید و به محافل اشرافی نودولتان و به مجالس پرجرّوبحث روشنفکران‌ آورد،و هردو طبقه از نسل معاصر ایران را با چهرهء درخشان مولانا و عرفان جهان‌ پسندش آشنا کرد.این او بود که خیام را از پستوی دودزدهء میخانه‌های لاله‌زار و استانبول و از چنگ پرحرفی مستان پرت و پلاگوی نیمه شبی نجات داد و به‌ سالن‌های سخنرانی و مجالس بحث دانشگاهی و محافل گرم و سالم خانواده‌ها برد و از پشت ماسک میخواره‌ای لوطی‌منش،قیافهء متفکر بلنداندیشهء آسمان‌ستیز او را به‌ جهانیان شناسانید.این او بود که خاقانی مغرور دیرآشنا را از غار عزلت در کمرکش‌ قاف تنهایی،کشان‌کشان به ناف اجتماع آورده و با جوانان تنگ‌حوصلهء امروز آشتی داده بود.

و من که از دور شاهد این فعالیتهای چشمگیر و بی‌نظیرش بودم،هرلحظه بر ارادتم افزوده می‌شد و شوق دیدارش در اعماق دلم زبانه می‌کشید و منتظر فرصتی‌ بودم که پانزده سال بعد از نخستین دیدار،به سلامش بشتابم و فیض محضرش را دریابم، تا…

تا روزی که حبیب یغمائی از راه رسید،با کلاهش و چماقش و شر و شورهای‌ معتادش و اخم و تخمهای دلنشینش.نشست و سخن مرد را پیش کشید که:«عجب‌ احمقی است،او هم مثل من احمق است».حیرت‌زده به عرضش رساندم:«در مورد خودتان قبول،اما در مورد او چرا؟».جوابم داد:«اگر احمق نبود که این‌قدر برای‌ دیدن تو اصرار نمی‌کرد،دو سه بار تا به حال به من گفته،دیشب قول داده‌ام که‌ امروز عروس‌کشان کنم و تو را ببرم پیشش».

رفتیم.با حبیب رفتیم.محفل دنج سه نفره‌ای بود،بی‌هیچ مزاحمتی و خر مگسی.رفتن همان بود و پای ارادت من در سر کوی محبت او به گل فرورفتن‌ همان.

بیش از ده سال ازآن‌روز می‌گذرد،و اکنون که به یاد او قلم را بر کاغذ به قول‌ بیهقی می‌گریانم،همهء خاطرات تلخ و شیرین این ده سال پیش چشم خیالم جان‌ گرفته است.گفتم خاطرات تلخ و شیرین،درست‌تر این بود که می‌گفتم خاطرات‌ شیرین و تلخ،که شیرینیش مربوط به هفت سال نخستین بود و تلخ‌تر از زهرش منحصر به دو سال واپسین.

دربارهء محافل خصوصی مرد قصه‌ها شنیده بودم و از اطوار نامعهود هنرمندانه‌اش‌ روایتها در افواه بود.هم‌ولایتی ساده‌دل و خل‌وضع و با صفایم کوهی کرمانی، داستان«سطل آب‌نمک»را سالها پیش برایم تعریف کرده بود.دوست دیگری از ماجرای کلوپ فرانسه و درهم‌شکستن ساز و ضرب مطربان،خاطرهء حیرت‌انگیزی‌ داشت.قصیدهء هجویهء بهار و داستان رقابتهای از ادب به سیاست کشیدهء این دو نامور را شنیده بودم.از قهر و آشتیهایش با سردارسپه حکایتها داشتند.از طبع حساس و زود رنجش داستانها می‌گفتند و نمونه‌ها می‌آوردند.قصهء زن‌بازیهایش نقل محافل بود.و این همه اگرچه اغراق‌آمیز،لاجرم سهمی از واقعیت داشته است که تا نباشد چیزکی،…

اما مردی که من دیدم و در یکی دو جلسهء دلبستهء دیدارش گشتم،بکلی‌ غیر از اینها بود.شاید روزگاری سیل جوشان گل‌آلود درازآهنگ و پیچان و زمین‌کنی‌ بوده است،اما در بستر گستردهء روزگار،امواج کف‌آلود جوانی را به ساحل افکنده بود و گل‌ولای هواجس نفسانیش فرونشسته و اینک تبدیل به نهر زلال مصفایی شده بود که با نشاطی روانبخش جریان داشت.

*** مرد عاشق زندگی و زیبایی بود.زندگی را دوست می‌داشت.می‌کوشید از لحظات این وجود مختصری که میان دو عدم بیکران قرار گرفته است،بهره‌گیرد و لذت برد.از تذکار نام مرگ و مردن پرهیز و پروایی داشت.حافظی بود که بر لب‌ بحر فنا،با همهء ذرات وجودش فریاد می‌زد که«فرصتی دان که زلب تا به دهان این‌ همه نیست».

دلبستهء بیقرار زیبایی بود در همهء جلوه‌هایش،از شعر و موسیقی گرفته تا کراوات‌ خوب و لباس شیک و در رأس همه،زیباییهای انسانی و اخلاقی.و به فیض همین‌ ظرافت‌طبع و زیباپرستی‌اش از آفت ابتذال برکنار مانده بود.پیش از آن و بیش از آن‌ که در بند موی میان باشد،دلبستهء«آن»بود.هم صاحبنظر بود و هم اهل نظر،و چون‌ در برخورد با زنان رفتاری به شیوهء فرنگیان داشت،ناآشنایان داغ فسقی بر جبین‌ اعمالش نهاده بودند و شاخ و برگش داده.من که در طول مصاحبت ده‌ساله‌ام آثاری‌ از آنچه می‌گفتند و می‌شنیدم ندیدم.شاید بخندید و قصهء نی‌زن توبه کار را بر زبان‌ آرید.اما یادتان باشد که پیری سد راه فاسقان نیست و نمونه‌هایش بسیارست.

او زیبایی را می‌پرستید.از مصاحبت زیبایان لذت می‌برد،و این زیبایی منحصر به جمال صورت انسان نبود.دریغا که مدعیان همین را می‌دیدند و بس.نمی‌دیدند و نمی‌خواستند ببینند این روح تعالی جوی آزاده را هر جلوهء نازنینی اسیر خود می‌کند خواه قلم افسونگر نقاشی باشد یا طبع سخن‌آفرین شاعری،فکر بدیع نویسنده‌ای‌ باشد یا ذوق تناسب جوی معماری،اثر پنجهء خیاطی باشد یا حسن سلیقهء کدبانویی، رفتار با صفای بی‌ریایی باشد یا رندی دلنشین عیاری.همهء این مظاهر زیبایی روح‌ رمیدهء این پیر هشتادساله را چنان درپی خود می‌کشید که گویی آهوی سر در کمندی است.و چه طبیعی و معتادست پنهان‌ماندن این جلوه‌های گوناگون از چشم‌ ظاهربین کسانی که با شنیدن کلمهء زیبایی به یاد جنس مخالف می‌افتند،آن هم در حیوانی‌ترین لحظه‌هایش که هرکه بینی نقش خود بیند در آب.مرد،سعدی‌ بی‌ریای آخر الزمان بود که با فریاد«همه کس دوست می‌دارند و من هم»،دل‌ودیده‌ به طوفان بلا سپرده و با شعار«جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را»،از سنگباران‌ ملامت به سپر تزّهد پناه نمی‌برد.

گفتم مرد،عاشق زندگی و زیبایی بود،اما عشق والاتر و پرشورتری هم داشت. عشق به حقیقت.با همهء وجودش عاشق حقیقت‌جویی بود،و تا حدی که امکانات‌ زمانه اجازه می‌داد،حقیقت‌گویی.مرد،بتمام معنی کلمه یک روشنفکر بود.نه از این گروهی که با قسم حضرت عباس درپی اثبات روشنفکری خویشند.اهل منطق‌ بود و تفکر و استدلال.اسیر لجاج و تعصب نبود.بمحض برخورد با منطقی قویتر،به‌ اشتباه خویش اعتراف می‌کرد و در بازگویی این اعتراف اصراری داشت.و این‌ فضیلت اندکی نیست در محیط ظلمت‌زده‌ای که همه عقل کلّ‌اند و مؤید من‌ عند الله،و اگر مهبط وحی نباشند،دست‌کم با الهام سروکاری دارند.

همین عشق به حقیقت و شور روشنفکری بود که او را تا حدی پرخاشجوی و عصبی کرده بود.گاهی که سخن ابلهانه‌ای می‌شنید،از پشت شیشه‌های عینک، چنان نگاه نومیدانه‌اش را در فضا رها می‌کدر و چنان قیافه‌اش درهم می‌رفت که‌ گویی هر چین صورتش دهانی شده است و فریاد می‌زند که«مردم اندر حسرت فهم‌ درست».

او را آتشی مزاج و عصبی می‌شناختند،و چنین بود،اما نه با همه‌کس.وقتی با خشم و خروش طرف را درهم می‌مالید که مستحق مالش بود.از مردم بی‌اطلاع و بیمایه‌ای که به اتکای مقام و منصبشان می‌خواستند فضل‌فروشی و هنرنمایی کنند، نفرت داشت و با یک پرخاش تند و دلکش بساط معرکه‌گیریشان را درهم‌ می‌ریخت،و در این لحظات مردی بود مردستان.تبدیل به رند عالم‌سوزی می‌شد که‌ با مصلحت‌بینی سروکاری نداشت،در این اوج خشم و خروش قیافهء پرخاشگر و حرکات دست ظریف و لاغرش تماشایی بود.

از عوام بازی نفرت داشت و عجب این که با عوام هم می‌جوشید و در این‌گونه‌ مجالس که بندرت گذارم افتاده و شاهد ناخواسته و مهمان ناخوانده‌ای بوده‌ام، انصاف می‌دهم که با مهارت خاصی با نااهلان رفتار می‌کرد.بی‌آن‌که خود را همرنگ آنان سازد یا سرمویی با سلیقه و عقایدشان همراهی کند.در مواردی از این‌ دست،سیاستمدار پخته‌کاری بود،بی‌آن‌که عوام‌فریبی و ریاکاری پیشه‌کرده‌ باشد.

مرد،به خلاف آتش‌مزاجیهایش،درخوردن و پوشیدن و نوشیدن اهل اعتدال بود. قوت روزانه‌اش از غذای کودک شش‌ماهه‌ای کمتر بود،و از برکت همین اعتدال در سالهای آن سوی هشتاد،علیل و افتاده نشده بود.چشمی‌بینا و گوش‌شنوا و حافضه‌ای بکمال داشت.بااین‌همه از پیری رنج می‌برد و گاهی مثل آسمان بهاری‌ چهره درهم می‌کشید و رگبار خشم و خروش خود را نثار«نکبت پیری»می‌کرد؛و به نظر من،حق داشت.طبیعت در حق او ستم‌گونه‌ای کرده بود.بسیاری از نیروهای‌ جوانیش را به تحلیل برده بود بی‌آن‌که از نعمات پیری بهره‌مندش سازد.می‌خواهید بپرسید مگر پیری هم نعماتی دارد؟بله،چه نعمتی بالاتر از گوش کر شده و چشم به‌ کوری گراییده و حافظهء از دست‌رفته و از اینها بالاتر و ارزنده‌تر حرص فزونی گرفته و شهرت‌طلبیهای لجام‌گسیخته و خودپسندیهای بیحدومرز و دروغ‌بافیهای‌ خودستایانه.اینها نعماتی است که پیری به فرزند آدم،فرزند بیچارهء آدم ارزانی می‌ دارد.و عجبا که در مورد او طبیعت امساکی بیغایت کرده و ستم روا داشته بود.مرد، نه در جوانیش تعلق خاطری به مال و ثروت داشت و نه در پیری.هرچه از مال جهان‌ هستی داشت،صرف زندگی کرده بود و زندگی‌کردن و به زندگان رساندن.در سالهای آخر که مصیبت بزرگ پیری و نیستی به سراغش آمده بود،آن هم با عائله‌ای‌ سنگین و پرخرج،من هرگز نشیندم سخنی از تنگدستی برلب آورده،یا حتی‌ اشاره‌ای به مسائل مادی کرده باشد.

شیوه‌ای به خلاف رسم مختار اهل روزگار.حریصان بدبخت سیری‌ناپذیری که‌ همه شکوه‌هایشان از تحولات زمانه منحصر به قطع درآمدهای نامشروع بادآورده است‌ و احیانا مصادرهء مختصری از اموال بسیارشان.شخصیتهای دروغین از هفتاد گذشته‌ای‌ که غم فردا و ترس بی‌پولی به هذیانشان کشانده است و ذکر دائمی دل برهم زنشان این که«به گدایی افتاده‌ام،از کجا بیاورم،مگر رفقا چیزکی به قرضم دهند،من که‌ درآمدی ندارم»و در پاسخ نصیحتگر بیهوده‌گو،که«چرا می‌نالی؟فلان‌جا را بفروش،بفرض این که سی‌سال دیگر بمانی،ماهی صدهزارتومان خرج‌کن و این همه دم از فقر و گدایی مزن»عذرشان این که«مگر می‌شود؟»،و راست می‌ گویند این بیچارگان که،نمی‌شود.وقتی که ذائقهء به انحراف گراییده از نفس پول و حرص پول لذت برد دیگر همه لذتهای زندگی در کام جانش هیچ است.

یار ما از این جماعت نبود،که سالها پیش از نفوذ امریکا به مناصب رسیده بود و با مکتب اصالت دلار بکلّی بیگانه بود.

*** پیرمرد به عزم سیر و سیاحت سفری به دیوان شمس تبریزی کرد،بیخبر از حال و هوای دلفریبی که برکند دل مرد مسافر از وطنش.شیفتهء جهان لبریز از عجایب‌ شمس و مولانا شد و به هوای گردوی پر مغز عرفان به سراغ هر گردی رفت،غافل که‌ گوهر مردی چون حافظ و شمس و مولوی از خاک جهانی دگرست،بحکم دل تازه‌جوی‌ و طبع پژوهنده‌اش از این صومعه به آن خانقاه و از این خانقاه به آن مدرسه سرزد و به سراغ مسندنشینان پرآوازهء جهان تصوف رفت و خشمگین و حیرت‌زده بازآمد که از دلق پوش و صومعه بوی ریا شنیده و مدعیان تخته پوست درویشی را دلالان جهان‌ سیاست دیده بود.داعیه‌داران کشف و کرامات توفیقی در جلب و جذب ذهن‌ شکاک و رمندهء او بدست نیاورده بودند.دکان پررونق صوفیان را دیده بود.پیران‌ دعوی‌دار خانقاهی چشمه‌های متعددی از کرامات خویش به چشمش کشیده بودند. اما بوی حقیقتی از کاروبارشان به دماغ هوش پیرمرد نخورده بود،و ظاهرا حق‌ داشت.مار از سوراخ بیرون کشیدن و برگردهء دیوار نواختن و خشت و گل را به حرکت‌ آوردن،سجاده بر آب‌افکندن و در هوا پروازکردن،با نگاه غضبی دخترک زیبای‌ بیگناهی را آب‌کردن و به زمین فروبردن،شبی چهل بار کام دل از نوعروسی خرد سال گرفتن،و حتی با آب دهانی دکان جراحان و اطبای برجسته را تخته‌کردن، جلوه‌های دلفریب و دامهای خطرناکی است،اما آشیانهء عنقا بر قلل رفیع تعقل نهاده‌ بود و سر پرشورش به هر کمندی فرونمی‌آمد.رواج و رونق خانقاههای قرن پنجم و ششم را دید و بازیگریهای خطرناک پیران را که از موعظ و اخلاق به امور اجرایی و سیاسی پرداخته بودند و گرم ستاندن و دادن مسند شاهنشاهی بودند.دیگجوشهایی‌ دید که با نیازهای میران و شاهان ستمکار بر اجاق خانقاه می‌غلید و کیسهء حرص درویشان شکمباره را لبریز می‌کرد،بوریایی دید که از هر رخنهء دهان‌گشوده‌اش، بوی گند ریا برمشام جان می‌بارید،چله‌خانه‌هایی دید لبریز از بتان پندار و هوس؛ این‌همه را دید و یادش آمد که پیش از این در ظلال ریاض دیوان شمس چریده است‌ و الیف مرغزار طبع حافظ بوده،دلش لبریز نفرت و بیزاری گشت و فریادش به آسمان‌ رسید که:رطل گرانم ده‌ای مرید خرابات…

و از این پس بجای پرداختن به خانقانی و خیام و سعدی،شمشیر قلم برداشت و به‌ جان داعیه‌داران تصوف افتاد و با سلاح تعقل و استدلال به جنگ خرافات و تعصب‌ رفت.و در این مرحله مرد به آستانهء نودسالگی رسیده مرا به یاد دوسالگی دخترم صهبا می‌انداخت که در اثنای بازیهای کودکانه،سرش به دیوار خورد و جیغ و دادش به‌ هوا رفت،و وقتی که اجازهء تنبیه دیوار از طرف مادرش صادر شد با پنجه‌های ظریف و مشتهای کوچکش بجان دیوار افتاد و با هر مشتی که به دیوار سرد و سنگین می‌ نواخت دلش خنک می‌شد،اگرچه درد دست و پنجه بی‌تابش کرده بود.

*** جنگ پیرمرد،این مشت بر سندان کوفتنهای هیجان‌انگیز و بی‌حاصل تا واپسین‌ سالهای زندگیش ادامه یافت،و به حیات پیرانه سرش گرمی و حرارت بخشید.با هر حمله‌ای نقش غرور و رضایت بر پیشانیش می‌نشست،و اعتنایی به دست و پنجهء آسیب‌دیدهء خود نداشت.در نظر بسیاری پیرمرد شوالیهء از جان گذاشته‌ای بود که در جنگل اوهام با دیوان افسانه‌ای می‌جنگید،و در نظر من-اگر حقیقتش را بخواهید-دن‌ کیشوتی بود که با شمشیر چوبی به جان آسیابهای بادی افتاده بود و جز شکستن‌ شمشیر و خسته‌کردن بازوان خویش،نصیبی نداشت که نقش مار در چشم بسیاری‌ مقبولتر از کلمهء مارست،وانگهی در کارخانه‌ای که ره عقل و فهم نیست…

اما پیرمرد می‌جنگید و دلیرانه می‌جنگید که خون جوانی در عروقش جریان‌ داشت،و از اول عمر جنگیده بود و خوی جنگیدن در طبیعتی که نشست…

با مرد در این مقوله غالبا مناقشه‌ای داشتم.مدعی بودم که اگر این عمل شدنی‌ بود و لازم می‌نمود،پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است،و شاعران و نویسندگانی.می‌خروشید که:ما هم مثل دیگران بنشینم و دست‌روی‌دست‌ بگذاریم،آن هم آخر قرن بیستم؟لحنم را آرامتر می‌کردم که:مردم امروز هم مثل عهد مولوی‌اند،صنعت و تکنیک پیشرفته است اما فهم و عقل را چه عرض کنم،مگر مولوی آه حسرت نمی‌کشید که گر نبودی فهمها تنگ و ضعیف…

و این جرّوبحثها روزی پایان گرفت که بسراغش رفتم و برافروخته دیدمش. لرزان و عصبی در اطاقکش قدم می‌زد و زیر لب می‌غرید،چشمش که به من افتاد ایستاد و نگاه یأس‌آمیزش را به صورتم دوخت که:«حق با تو بود،مردیکهء دیوانهء احمق آمده اینجا نشسته و به مقدسات دینی توهین می‌کند.احمق می‌پندارد که‌ روشنفکری یعنی بیدینی،روشنفکری یعنی توهین به مقدسات.حق با تست.هنوز خیل عقب مانده‌ایم.هنوز درس خوانده‌هامان هم نمی‌توانند بین ایمان واقعی و خرافات ابلهانه تفاوت بگذارند.به خیالشان جنگ با موهومات و خرافات یعنی جنگ‌ با دین و ایمان.زدم انداختمش بیرون».

*** پیرمرد به فیض هوش فطری و تجارب سالهای طولانی،بینش سیاسی خاصی‌ داشت،و چون گذشته‌های پرآشوب ایران را در سالهای جوانیش دیده و به تلخی آشفته‌ سامانیها را چشیده بود،معتقد به حفظ قدرت مرکزی بود،قدرتی که به جنون و جهالت‌ نگراید و از فساد استبداد برکنار ماند.اگرچه،مرد،در نظر من جویای کوسهء ریش‌ پهنی بود،اما در موارد بسیار نادری که خلوت می‌کردیم و در این مقوله به بحث‌ می‌پرداختیم،استدلالهایش اگرنه قانع‌کننده،باری قابل توجه می‌نمود.نمی‌خواهیم در حال و هوای حاضر بدین زاویهء زندگی او بنگرم که مجال کامل گفتن نیست و،بچه‌ نازادن به از شش ماهه افکندن جنین.

اما بی‌اشاره بدین نکته نمی‌توان گذشت که مرد پروردهء حال و هوای دیگری بود و بشدت از سبکسریهای مسندنشینان سالیان اخیر رنج می‌برد و از حصاری که جنون‌ قدرت و مرض خود گنده‌بینی در قالب کانون مترقی پیرامون مرکز«غصب قدرت» کشیده بود،شکایتها داشت و حکایتها.او سرنوشت شوم شاه را سالها پیش از این،در سالهای اقامت بیروتش پیش‌بینی کرده و طی نامهء مؤدبانهء نصیحت‌آمیزی باز گفته‌ بود،و حیرت‌زده پاسخ شنیده بود که«از وطن دوری و از حقایق بیخبر»،بعبارت لری‌ پوست کنده:فضولی موقوف.

*** پیرمرد سعهءصدری داشت و روح انتقادپذیری.در دیاری که کوره سوادی و نشر کتابی و شهرت کاذبی جواز جنت‌مکانی است و علامة الزمانی و هرکه بدین جواز دست‌یابد ساحت عصمتش از هر خطایی مبرا،مرد اصراری در پی‌بردن به اشتباهات‌ خود داشت.اغلب نوشته‌هایش را پیش از آن‌که به دست حروف سرد و سنگین‌ چاپخانه بسپارد به دو سه تن از یاران نزدیکش می‌سپرد،تا بخوانند و موارد ضعف و اشتباهش را یادآوری کنند.

ظاهرا دوستان در ادای وظیفهء دوستی بحکم مزاج‌گویی و ادب شرقی کوتاهی‌ می‌کردند،و به همین مناسبت چند سال پیش که دوست تازه‌ای پیدا کرده و به‌ ذوقش اعتقادکی بهم رسانده بود،هرچه می‌نوشت به او می‌داد،و رفیق صراحت‌پیشه‌ موارد ایراد را بی‌هیچ اغماض و ادبی ذکر می‌کرد؛و من آثار لذت و ارادت را در چهرهء پیرمرد می‌دیدم.یادم نیست و در نوشته‌ای مربوط به صائب بود یا حافظ که‌ دوست مشترکمان بالای یک فصل نوشته بود که«خیلی آبکی و بیمزه است»،و مرد بلافاصله بر سرتاسر آن فصل خط بطلان کشید.

و از این بالاتر و کمیاب‌تر،روح بزگوار او بود در رعایت حق دیگران.محال بود نکتهء تازه‌ای از کسی بشنود و آن را به نام خود بازگوید.رفیقی دربارهء نظامی‌ گنجوی در محفلی خصوصی فکر تازه‌ای با او در میان گذاشته بود،و او در هر مجلس و محفلی مطلب را با نقل مأخذ می‌گفت،همراه یک دنیا تعریف و توصیف از فراست‌ او.

دوست دیگری بر یکی دو نوشته‌اش نکته‌ای افزوده بود.مرد وارسته این نکته‌ها را با ذکر اسم نویسنده ضبط کرد و بدست انتشار سپرد.آنان که با آماده‌بری و پخته‌خوری بزرگان اهل تحقیق در این سرزمین نکبت‌زده آشنایند می‌دانند چه‌ می‌گویم.

*** مرد نازک‌اندیش بود و نکته‌یاب.یکی از دوستان ضمن یادداشتهایی که در مجلهء یغما منتشر می‌کرد نیشی‌زده بود به مستفرنگانی که کلمات و تعبیرات فرنگی را چاشنی نوشته‌های خود می‌کنند و از قبح کارشان بیخبرند.بعد از انتشار مقاله،مرد، بیخبر سراغش رفت و لب بر گونه‌اش نهاد که«نازنین من،متشکرم،پیش از این هم‌ چند نفر مرا متوجه عیب کارم کرده بودند،اما نه بدین ظرافت و تأثیر.چشم،می‌ کوشم که از استعمال لغات فرنگی پرهیز کنم«؛و چنین کرد.شاهد مدعا؟ نوشته‌های سالیان اخیرش.

به چاپ و نشر نوشته هایش علاقه‌ای-به تعبیر خودش،کودکانه داشت.در سالهای اخیر به سراغ ناصر خسرو رفته بود و نوشته‌هایش را به دوستی سپرده بود که‌ بخواند و عیبجویی کند،که ورق‌گردانی لیل و نهار آغاز شد و سیلاب انقلاب پست‌ و بلند ایران را یکسان کرد و ناشران موقع‌شناس را،سیاستی دگرآمد.

در بازگشت از دومین سفر،نوشته‌ها را بازخواند و حک و اصلاحی کرد و به من‌ سپرد که هرچه می‌خواهی بکن.گفتم حروفچینی‌اش می‌کنیم،نشرش باشد برای‌ روزگاری که مردم حال و حوصلهء خواندن داشته باشند.خندهء تلخی کرد که«به من‌ ربطی ندارد،به اسم هرکه می‌خواهی منتشرش کن».* *** دو سفر اجباری اخیر،پیرمرد را خسته و فرسوده کرده بود.از سفر اول که‌ بازآمد حکیمانه صبر و سکوت پیشه‌کرد و از جوانی که نادانسته و شاید هم شناخته و دانسته سیلی بر صورت استخوانیش نواخته بود شکایتی نداشت،شکوه‌اش از توهین‌ نابجایی بود که به او و پسرخوانده‌اش رواداشته بودند.اما سفر دوم مرد را بکلّی درهم‌ شکسته بود.حقیقت را بخواهید بعنوان جسد بیجانی بازش آورده بودند که بخاکش‌ بسپاریم.برادران میر-و به تعبیر خودش دو فرشتهء نازنین-پرستاریش کردند و به جبران‌ شکستگیها پرداختند.دریغا که برای شکست روح مرهمی نساخته‌اند.پیرمرد از سفر دوم شکایتها داشت که«معنی بهشت و دوزخ را تازه فهمیدم،در مسافرت دوم پی‌ بردم که سفر اولم در باغ بهشت بوده است».گویا زاهد پسندیده‌خویی بدادش رسیده‌ و از چنگ انتقامجویی«رفیقان»**بازش رهانیده بود.اما،مرد از خلق‌وخوی‌ «رفقا»آگاه بود و از سرنوشت خویش بیمناک.از قدرت«رفیقان»باخبر بود و از کینه‌جویی و قساوتشان هم.

*** گفتم مرد عاشق زندگی و زیبایی و حقیقت بود.و بازی زمانه را بنگر که در هر سه مورد چه به روز و روزگارش آورد.مردی که به زیستن عشق می‌ورزید،بر اثر دو سفر ناخواستهء سالیان اخیر،چنان از جان و جهان بیزار شده بود که به انتظار مرگی‌ ناگهانی دقیقه‌شماری می‌کرد.یک ماهی پیش از مرگش روزی که خلوتی دست‌ داده بود-با مقدمه‌چینی مفصلی در مورد آشنایی کوتاه‌مدت و پرکیفیتمان و این که‌ (*)و سرانجام عینا تحویل ورثه‌اش شد.

(**)نشانهءنقل«…»در اینجا و دو مورد بعد در متن کتاب نیست.ایران‌نامه. اهل تعقّل نو منطقم پنداشته-از من خواهشی کرد که مو بر تنم راست شد و عرق سردی‌ پیشانیم را پوشاند.مرد،از من کپسول سیانور خواسته بود.سکوتی کردم و قولی دادم، بی‌آن‌که عواقب این تعهد را سنجیده باشم.آن‌هم چه عواقب جانکاهی که در طول‌ یک ماه،ده سال پیرم کرد.اگر در عمر خویش گرفتار جدال درونی تعقل و عاطفه‌ شده باشید،به عظمت رنج من آگاهید،و نیازی به بازگفتن نیست.در غیر این‌ صورت هم،به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن.ازآن‌پس مطالبه‌های مکرر او بود و وعده‌های امروز و فردای من.

من عمری بر علیه خودنماییهای پزشکان که نام اخلاق بر آن نهاده‌اند رجز خوانده‌ام و مخالف این بوده‌ام که آدمیزاده‌ای را خرگوش آزمایشگاه کنند و در هر حالتی و به هر کیفیتی زنده‌اش نگهدارند.چه لطفی دارد با ذلت و نکبت و علّت‌ زیستن و بعبارت بهتر نفس‌کشیدن،بی‌هیچ امید بهبودی؟سالهاست که به تحرک‌ همین طبع راحت‌طلب،از دوستان طبیبم خواسته‌ام که در منزل واپسین،برای چند روز نفس‌کشیدن بیشتر،آزارم ندهند و دست از هنرنمایی بردارند.با این همه در دو بزنگاه حساس زندگی بر سست‌اعتقادی و بی‌همتی خود خندیده‌ام؛خنده‌ای به تلخی‌ جام شوکران و زهر هلاهل.یکی،روزی که مادر مغرور و هم سلیقه‌ام،بر اثر سکتهء مغزی بحال اغما رفته و روی تخت بیمارستان افتاده بود،و طبیب معالجش می‌گفت‌ قسمت اعظم بدنش فلج شده است؛و من می‌دانستم که فلج‌شدن کوچکترین عضوی‌ چه رنج جانکاهی نصیب پیرزن مغرور خواهد کرد و اگر زنده بماند هر لحظهء حیاتش‌ چه عذاب الیمی خواهد بود.با این همه بجای آن‌که فرمان‌پذیر عقل باشم و بگذارم‌ با آرامش بمیرد،بحکم عاطفه دست التماس به دامن طبیبانش انداختم که به عمل‌ مغز متوسل شوند و به‌هر صورت زنده‌اش نگهدارند.و پیرزن نیمه‌شب قبل از عمل،با کشیدن آخرین نفس از چنگ عواطف احمقانهء من خویشتن را نجات داد.

و دومین باری که هجوم عاطفه نظام عقلیم را درهم ریخت،همین ماه آخر عمر پیرمرد بود.بخلاف سابق می‌کوشیدنم کمتر به دیدنش بروم و هربار انبان فریب و دروغی پیش چشمان هوشیار و دقیقه‌یابش خالی کنم و با وعدهء فردایی از چنگ‌ اصرارش خلاص شوم.و روزی که تک و تنها،کنار سنگ غسالخانه ایستاده و شاهد شستشوی پیکر نحیفش بودم،روح او را دیدم که بالای پیکر بیجانش می‌چرخد و با همان حرکت معهود دست،می‌گوید«نازنین من،تو هم که بیغیرتی کردی،اما دیدی چطور قالت گذاشتم و رفتم؟»می‌خواستم مطابق معمول جوابش دهم که«آقا، به جان خودتان،فردا صبح ساعت 10 می‌آیم به بیمارستان و برایتان می‌آورم»،که‌ ناگهان یکی از آن خنده‌های غم‌آلودش را سرداد و با دستش اشاره‌ای به طرف مرده‌ شور کرد که جوابش را بده.و این جناب مرده‌شور بود که ظاهرا برای سومین‌بار از من می‌پرسید«کفن مکه‌ای دارید یا خودمان بگذاریم؟»چه تلخ و دردناک است‌ بازیهای مسخرهء سرنوشت.

بعد از آن‌که پیکر استخوانی در کفن پیچیدهء او را به دهان گشاد گور سپردیم، خسته بر زمین نشستم و تکیه به دیواری دادم،درحالی‌که می‌کوشیدم صفحهء آشفتهء ذهن غمناک خود را از هر نقشی خالی کنم و دقایقی در خلاء محض از یاد هستی و نیستی برهم،اما آشوب یادها امان نمی‌داد…جنازهء بی‌یارویاور فردوسی را می‌دیدم که ملاّی متعصب طوس راهش را بسته است و عربده سرداده که«نمی‌ گذارم جسد این شیعهء رافضی را در قبرستان مسلمانان دفن کنید»و جنازه بدوشان، حیرت‌زده و ترسان از جمعیت سنگ در مشت،معذرت می‌خواهند که‌ «نمی‌شناختیمش،نمی‌دانستیم رافضی و بدمذهب است».حسنک وزیر را می‌دیدم‌ که بر چوبهء دار می‌رقصد و به ریش خلیفهء قرمطی کش عباسی قهقهه می‌زند.پسر منصور حلاج را می‌دیدم که میان خنده می‌گرید و می‌نالد که«شبلی،تو هم می‌ زنی؟».عطار را می‌دیدم که مغول خنجر بر کف کف بر لب را بریشخند گرفته‌ است تا غضبش بیشتر گردد و کارش را سریعتر انجام دهد.شمس تبریزی را می‌دیدم‌ که زیر ضربه‌های خنجر تعصب می‌چرخد ایستاده و هر تکهء بدنش را که جدا می‌کنند و به هوا پرتاب می‌نمایند می‌قاپد و به هم می‌چسباند.

و سرانجام او را دیدم که از تخت خوابش فرو می‌آید،عینکش را از میز کنار دستش برمی‌دارد و برچشم می‌گذارد،قبای صوف سفیدش را برتن می‌کند،محمد، استکان چای را روی میز می‌گذارد و زیر بازویش را می‌گیرد،پسر کوچک محمد با دندانهای درشت و صورت نازیبا پیش می‌آید و او خم می‌شود و با گفتن‌ «نازنین»صورتش را می‌بوسد،کمربند قبایش را محکم می‌کند،دم‌پاییهایش را می‌پوشد و بطرف صندلی من می‌آید.انگشتان ظریفش را لای موهای سرم فرو می‌کند و با خندهء شیرین معنی‌داری می‌پرسد«توی چه فکری بودی؟نکند باز هم‌ داشتی به گذشتهء پرافتخار ما فکر می‌کردی،می‌بینی چه ملت حق‌شناس و فرهنگ

دوستی داریم،می‌بینی چه…»

که ناگهان صدای دکتر میر به فضای غم‌زده و خاموش امامزاده عبد اللّه بازم‌ می‌گرداند،دو برادر-و بقول پیرمرد دو فرشتهء نازنین-دست از کار و بیمارستان کشیده‌ و آمده‌اند تا با یار دیرینهء پدرشان وداع کنند.و چند قدم آن‌سوتر زیر درخت خزان‌ زده‌ای دکتر رعدی ایستاده است.غمگین و مبهوت.همین و بس.