در جست وجوی حقیقت
درآمد
از دوران باستان تا زمانۀ ما بررسیهای بیشماری در زمینۀ تعریف و شناخت مفهوم حقیقت از دیدگاههای نظری گوناگونی مانند فلسفه، کلام، منطق، ریاضیات، زبانشناسی و علوم طبیعی صورت گرفته و صدها رساله و کتاب در این باره نوشته شده است. شگفت آنکه بهرغم پژوهشها و بررسیهای بسیار، تعریف و توجیه حقیقت همچنان در هالهای از گنگی و بییقینی پنهان مانده است. بـه نظر میرسد اندیشمند یونانی، پروتاگوراس (Protagoras, 488-411 BC)، نخستین کتاب را در باب حقیقت نوشته باشد. از سقراط و افلاطون و ارسطو در دوران باستان تا فیلسوفان دوران مدرن و پسامدرن، نظریههای بسیاری در زمینۀ حقیقت عرضه شده است و بحث و جدل در این زمینه همچنان ادامه دارد. حتی اشارۀ گذرایی به همۀ نظریهها دربارۀ حقیقت بیرون از حوصلۀ این نوشته است. از این گذشته، برخی نظریهها در چارچوب قلمروهایی تخصصی مانند منطق، ریاضیات و فلسفۀ زبان بیان شدهاند که هرگونه فهم سطحی آنها نیازمند دانش پیشزمینهای در این قلمروهاست که، دستکم برای این نویسنده، به آسانی میسر نیست. بدین جهت از ذکر آنها خودداری شده است. در این نوشته، به اصول بنیادین برخی از نظریههای فلسفی در زمینۀ حقیقت به اختصار اشاره میکنم. خواهیم دید که برخی نظریههای غالب دربارۀ حقیقت در اندیشۀ فیلسوفان یونانی شکل گرفتند، در سدههای میانه و عصر روشنگری ادامه یافتند و حتی در زمانۀ ما هنوز مطرحاند. پیش از آغاز بحث حقیقت، شرح مختصری دربارۀ دو اصطلاح اصلی در این زمینه سودمند به نظر میرسد: امر مسلم (fact)[1]و واقعیت (reality).
امر مسلم اشاره به چیزی است که به منزلۀ اصلی بنیادی/ذاتی/عنصری وجود دارد و فهمپذیر است؛ چیزی که واقعیت عینی آن به یقین تأیید و اثبات شده است. امور مسلم پدیدههای مشهودی در جهان طبیعیاند که به ندرت ممکن است در معرض تفسیر و تعبیر شخصی قرار گیرند. برای نمونه، طلوع خورشید از شرق یا مرکزیت خورشید در منظومۀ شمسی امور مسلمیاندکه تفسیر و تعبیر شخصی در شناخت و پذیرش آنها نقشی ندارد. از این گذشته، وجود و حضور انکارناپذیر امور مسلم به ملیت، جایگاه اقامت یا زبان و سایر ویژگیهای جوامع وابسته نیست. به عبارت دیگر، امر مسلم فراگیر و جهانشمول است.
واقعیت اشــاره به خصوصیت و حالـت چیزهاسـت آنگونه که در واقع وجود دارند، نه آنگونه که ممکن است به ذهن در آیند یا به نظر برسند. در تعریف کلی، واقعیت شامل هر چیزی است که هستی دارد، چه مشاهدهپذیر و فهمشدنی باشد، چه نباشد. از دیدگاه فلسفی، واقعیت گاهی به معنی حاصل جمع همۀ چیزهایی تعریف میشود که واقعی، مطلق و تغییرناپذیرند. واقعیت چیزی است مستقل از ذهنیات و اندیشههای معطوف به آن که همۀ چیزهای دیگر از آن مشتق میشوند. بررسی واقعیت در حوزۀ هستیشناسی (ontology) صورت میگیرد. گفتارمایۀ بنیادی هستیشناسی کوشش برای پاسخگویی به این پرسش اساسی است که واقعیت چیست؟ اینکه آیا واقعیت عبارت از همان خاصیت اشیاء است (نظریۀ فلسفۀ تحلیلی analytical philosophy)، وابسـته به عوامل فرهنـگی و اجتـماعی اسـت (نظریۀ ساختگرایی اجتماعی social constructivism)، مستقل از هرگونه باورداشت، بینش و مانند اینهاست (نظریۀ رئالسیم realism)، یا نمایندۀ ساختبندیهای ذهنی و فرآوردۀ اندیشههای ماست (نظریۀ ایدئالیسم idealism) هواداران و مخالفان خود را دارند.
به نحوی پیشرونده و بر اساس آنچه گفته شد، واقعیت بر بنیاد امور مسلم و حقیقت بر بنیاد واقعیتها استوارند. در برخی نوشتهها، واقعیت و حقیقت گاهی به یک معنی و به جای هم به کار برده میشوند. در قیاس با امر مسلم و واقعیت، تعریف منفرد فراگیری برای حقیقت وجود ندارد که همه دربارۀ آن به توافق رسیده باشند.
نظریههای حقیقت
بررسی نظریههای حقیقت را ابتدا با اشارۀ کوتاهی به مفهوم حقیقت در دو متن خاص آغاز میکنم: یکی در اندیشۀ فیلسوفان دوران باستان و دیگری در قلمرو علم کلام (theology).
مفهوم حقیقت در دوران باستان
در زبان یونانی، aletheia به معنای حقیقت، راستگویی، صداقت و صراحت است. این واژه از ریشۀ lanthanein به معنای در کمین و مخفی بودن مشتق شده است. در زبان یونانی، a در آغـاز واژههـا غالباً نشـانۀ نفی اسـت. از این رو، aletheia یا حقیقت اشاره به چیزی دارد که مخفی یا ازیادرفته نیست. بر اساس این ملاحظات، برخی فلاسفه، از جمله مارتین هایدگر، حقیقت را آنچه که نامخفی یا ناپنهان است تعریف میکنند. پس، حقیقت مفروض بر پیشفرض کتمان و اختفاست. به عبارتی، حقیقت را میشود به معنی آشکار کردن آنچه پنهان است در نظر گرفت.
در یونان باستان، واژههای حقیقی و حقیقت عموماً در پیوند با موضوعاتی مانند منطق، ریاضیات، هندسه، فلسفه، استنتاج و قیاس به کار برده میشدند. نظریههای سقراط، افلاطون و ارسطو در زمینۀ حقیقت کلاً با نظریۀ همسانی (Correspondence)، که در ادامۀ بحث بررسی خواهد شد، سازگارند.
افلاطون در تمثیل غار به این نتیجه میرسد که حقیقت مطلق وجود دارد. به نظر او، تلاش انسان در دوران حیات باید در جهت پیجویی و کسب حقیقت مطلق باشد. به باور افلاطون، دریافتهای حسی و به عبارتی آنچه با چشم تن درک میکنیم حجابی است مانع بینش روشنفکرانه و شناخت حقیقت مطلق. اینگونه بینش فقط در حیات روشنفکرانه و معنوی انسان خانه دارد و از طریق چشم ذهن دریافتنی است. چنین رهیافتی به مفهوم حقیقت این گفتۀ زیبا و ژرف حافظ را به یاد میآورد:
حجاب چهرۀ جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
ارسطو در متافیزیک حقیقت را اینگونه تعریف میکند: ”. . . گفتن از آنچه هست که آن هست یا از آنچه نیست که آن نیست.“ بدین ترتیب، ارسطو را باید نظریهپردازی در قلمرو نظریۀ همسانی شناخت. به نظر او، بیان حقیقت اشاره به حالتها و امور مسلم زیربنایی است که به نحوی منطقی ساختبندی شدهاند. گزارههای مشابهی از افلاطون در زمینۀ حقیقت را در دیالوگ سوفسطایی (Sophist) میتوان یافت.
مفهوم حقیقت در علم کلام
بنیاد نظری دینهای تکخدایی (توحیدی) بر پایۀ حقیقتهای مطلقی فراسوی هرگونه بحث و پرسوجو استوار است. باورداشتهایی چون حاکمیت مطلق آفریدگار بر همۀ جنبههای عملکردی جهان هستی، از جمله بر سرنوشت آدمی از گهواره تا گور، اعتقاد به افسانۀ آفرینش، بشارت روز رستاخیز، وجود بهشت و جهنم و بسیاری آموزهها و حکمهای دینی دیگر همه نمایندۀ حقیقتهای مطلقیاند که ایمان راسخ اهل ایمان به آنها حکمی جبری و قاطع است. بدین ترتیب، در زمینۀ حقیقتهای معنوی و متافیزیکی هیچگونه ابهام و تردیدی برای اهل ایمان متصور نیست و نیازی به بحث و جدل یا پژوهش و سنجش وجود ندارد.
در اغلب نظامهای عقیدتی دینی، حقیقت اشاره به اُبژه،[2] پدیده یا هویتی عینی یا ذهنی نیست؛ حقیقت فقط در ذات خداوندی و پیامبران او متبلور و متجسم است. بر اساس مبانی دین مسیحی، خدا همان حقیقت است و همۀ حقیقت الهی در وجود فرزند او، عیسی مسیح، متجلی ست. به عبارت دیگر، مسیح همان حقیقت است. بدین ترتیب، مفهوم شخصنما کردن (personification) حقیقت مطرح میشود.
از جنبۀ هستیشناختی، خاستگاه حقیقت در نظامهای دینی خداست. در واقع، حقیقت ثابت، پایدار و مطلق خصلت ویژۀ ذات خداوندی است. پس، حقیقت خدامدار (theocentric) و از این رو مطلق است. چون حقیقت ناشی از واقعیتهاست، پس واقعیتها نیز مطلقاند. هیچ شاخصی بیرون از ذات الهی وجود ندارد که بر اساس آن بشود واقعیت او را سنجید. بدین ترتیب، خدا به منزلۀ واقعیت غایی یگانه شاخص مطلق برای سنجش حقیقت و کذب است. چون فرامین الهی، یعنی حقیقتها، به پیامبران وحی میشوند و آنها اهل ایمان را آگاه میسازند، پس حقیقت مفهومی عینی و شناختپذیر است. به عبارتی، حقبودگی فرامین الهی را میتوان اثبات کرد. چون کلام خداوندگار، یعنی حقیقت مطلق، گفته و نوشته شده است، آن را میتوان درس داد و آموخت. بر اساس اینگونه توجیهات، حقیقتهای مطلق و غایی آموزههای دینی جنبۀ عینی و تجربی پیدا میکنند. از دیدگاه منطق، اگر مسئلۀ محل بحث را با این پیشفرض (presupposition) آغاز کنیم که خاستگاه حقیقت خداست و حقیقت مطلق است، دیگر چه نیازی به اثبات حقیقت است و اصولاً این ادعاها را چگونه با ابزار عینی/تجربی/حسی میتوان سنجید؟
فیلسوف و کلامشناس (theologian) مشهور، آکویناس قدیس(Saint Thomas Aquinas, 1225-1274)، بر این باور بود که حقیقت عبارت از سـازگاری عقل شهودی [خرد] با واقعیت اشیاء است. از دیدگاه او، حقیقت ناشی از خرد (حقیقت منطقی) بر بنیاد حقیقت در اشیاء (حقیقت هستیشناختی) است. آکویناس معتقـد بود کـه اشـیاء واقـعی در کنش آفریننـدگی آفریدگـار، کـه ذات گوهرین و تجسم خرد و حقیقت است، شرکت دارند. بدین ترتیب، پرتو خردپذیری بر اینگونه اشیاء تابان است و از این رو شناختپذیرند. این اشیاء (ذاتها و واقعیتها) بنیاد شناخت حقیقـت در ذهن آدمیاند که ابـتدا از طریق حواس و سپـس با واسطۀ ادراک و داوری خرد به کسب معرفت میانجامند. به نظر آکویناس، خرد آدمی این توانمندی را دارد که به فهم ماهیت و هستی اشیاء دست یابد، زیرا ذهن حاوی عنصری معنوی و غیر مادی است، گرچه عناصر اخلاقی، آموزشی و جز اینها ممکن است مانع تحققپذیری این توانمندی در انسان شوند.
نظریۀ همسانی (correspondence)
بر اساس این نظریه، حقیقت هر گزاره یا حکم فقط بر بنیاد این اصل استوار است که چگونه با امور مسلم و واقعیتها همسانی و انطباق دارد. نظریۀ همسانی چیرهترین و فراگیرترین نظریه در زمینۀ تعریف و توجیه حقیقت است. الگوی سنتی این نظریه را در اندیشۀ فیلسوفان دوران باستان میتوان یافت. به تعریف حقیقت از زبان ارسطو در پیش اشاره شد. به گفتۀآکویناس، ”حقیقت به معنی همسانی اُبژه با خرد است. “او همچنین میگوید ”زمانی به حقیقت یک داوری میتوان حکم داد که با یک واقعیت بیرونی همسان باشد. “صدها سال بعد از آکویناس، نمونهبرداری از واقعیتهای عینی و بیان آنها در اندیشهها و نمادها برای توجیه حقیقت در قالب نظریۀهمسانی مطرح و تعریف شد. در ادامه خواهیم دید که گرچه وجوه بسیاری از حقیقت را در چارچوب نظریۀ همسانی به سادگی و به درستی میتوان توجیه کرد، اما وجوه بسیار دیگری از حقیقت را به کلی بیرون از حوزۀ واقعیتهای عینی باید شناخت و پذیرفت. از این گذشته، چون بیان حقیقت در قالب و به وسیلۀ زبان صورت میگیرد، نقش زبان در این فرایند را نمیتوان نادیده انگاشت. واژهها و شیوۀ کاربرد آنها در جملهها ابعاد و محدودیتهای مضاعفی در ساختبندی راستین حقیقتاند که به ویژه در برگردان از زبانی به زبان دیگر باید آنها را در نظر داشت.
در دوران تجدد، ایمانوئل کانت نظریۀ همسانی را به مثابه نوعی استدلال دَوَرانی (circular reasoning) نقد و رد کرد. به باور او، توصیف حقیقت در چارچوب این نظریه صرفاً یک تعریف صوری و لفظی است، نه تعریفی راستین که به جوهر و علت واقعی اصطلاح مورد نظر بازبُرد داشته باشد. به گفتۀ کانت، چون بر اساس نظریۀ همسانی، حقیقت عبارت از انطباق معرفت با اُبژه است، پس برای این که معرفت من حق باشد باید با اُبژه همسانی و همانندی داشته باشد. اما من از طریق کسب معرفت دربارۀ اُبژه میتوانم آن را با معرفت خود قیاس کنم. بدین قرار، معرفت من در خود و از طریق خود اثباتشدنی است و چنین فرضی در خصوص دستیابی به حقیقت هرگز بسنده نیست. زیرا چون اُبژه هویتی بیرون از من و معرفت پدیدهای درونی در من است، صرفاً میتوانم در اینکه آیا معرفت من دربارۀ اُبژه با معرفت من دربارۀ اُبژه توافق دارد داوری کنم. چنین استدلالی باطل است. تعریف و توجیه حقیقت از این دیدگاه همانند این است که شخص متهمی در دفاع از خود شاهد گمنامی را در دادگاه فرابخواند و آن شاهد در تأیید اعتبار خود از فضایل و مناقب متهم سخن بگوید.
نظریۀ همسانی همچنین با مکتب رئالیسم پیوند دارد، البته در اینجا اشاره فقط به جنبههای کلی و فراگیر رئالیسم است. یکی از جنبههای اساسی رئالیسم این اصل است که جهان هستی به نحو عینی و مستقل از ذهنیات و اندیشهها وجود دارد. حقیقت با امور مسلم همخوان و همانند است و امور مسلم با دید عینی شناختپذیرند. بنابراین، هر نظریهای که بر اساس آن شناخت حقیقت به امور مسلم/عینیت وابسته باشد، در واقع نوعی نظریۀ رئالیستی است.
از دیدگاه ضد رئالیسم (antirealism)، حقیقت امری کاملاً و مطلقاٌ عینی، یعنی مستقل از ذهنیات و اندیشههای انسان، نیست. برعکس، شناخت حقیقت محدود به توانمندی ما در فرایند اثبات و از این رو محدود به حالت و موقعیت معرفتشناختی ماست. بر اساس این نظریه، حقیقت در واقع امری معرفتشناختی (epistemological) است.
بر بنیاد آنچه به اختصار در تعریف نظریههای رئالیسم و ضد رئالیسم گفته شد، به سادگی میتوان به این نتیجه رسید که از طریق هیچیک از این دو موضع جزمی، به تنهایی، دستیابی به حقیقت میسر نخواهد بود. نه همهچیز در همه صورت مستقل از ذهن است و نه همه چیز در همه صورت وابسته به ذهن است.برای مثال، اگر ذهنیت نقشی نداشت، درک حقیقتهایی چون عشق، عطوفت، اندوه، شادی و مانند اینها نیز میسر نمیبود. از سوی دیگر، فراموشی وجود کهکشانها، ماهها و ستارهها در ذهن به معنی نبود حقیقت وجود و حضور عینی آنها نیست.
مکتب فلسفۀ تحلیلی که در اوایل سدۀ بیستم در آثار اولیۀ موور (G. E. Moor, 1873-1958)، راسل(Bertrand Russell, 1872-1970) و بعدها در اندیشههای ویتگنشتاین Wittgenstein, 1889-1951) (Ludwig شکل گرفت نیز از جهاتی با نظریۀ همسانی پیوند دارد: نظر و گزارهای حقیقی است که با هویت/ماهیت یا امر مسلمی همانند و همخوان باشد، وگرنه آن نظر و گزاره کذب است. اما غرض از امر مسلم که بر اساس آنها حقیقت شناخته میشود چیست؟ نظر کلی این است که امور مسلم (facts) ترکیبهاییاند از جزئیات/مشخصات(particulars)، کلیات/امور مطلق (universals)، وابستگیها/مناسبات (relations) و ویژگیها/کیفیتها (properties). به عقیدۀ راسل، فقط حقیقت گزارههای ابتدایی/پایهای (elemental) با ابزار تجربی/عینی/حسی اثباتپذیرند، نه حقیقتهای مرکب/مختلط (compound). به همین جهـت، موور، راسـل و فیلسـوفان دیگر از تـعریف حقیقت بر بنیاد امور مسلم روی گرداندند و به جنبههای متافیزیکی در تعریف و توجیه حقیقت روی آوردند. بـه باور راسل، حکمها و گزارههای پیچیدهای وجود دارند که از طریق تحلیل عناصر ابتدایی شکلدهنده به آنها توجیهپذیر نیستند و از آن جملهاند حکمها و گزارههای اخلاقی و دینی و معنوی، زیرا جنبهای متافیزیکی دارند و فقط در زمینههایی متافیزیکی که شامل اینگونه امور مسلماند معنی میدهند که در واقع زمینههای بسیار محدودیاند. به عبارت دیگر، تلاش در پیجویی اینگونه حقیقتهای متافیزیکی از طریق توسل به پیوند آنها با امور مسلم راه به جایی نمیبرد.
مبانی فلسفۀ تحلیلی انگلیسی، در دهۀ1960 در قالب اثباتگرایی منطقی(logical positivism) در حلقۀ وین (Vienna Circle) جنبۀ افراطی پیدا کرد. نظریهپردازان این مکتب از جمله کارناپ (Rudolf Carnap, 1891-1970)، شلیک(Moritz Schlick,1882-1936)، وایسمن (FriedrichWaisman, 1896-1959) و ماک (Ernst Mack,1838-1916) وجود هرگونه حقیقتی را که بر بنیاد عینی/تجربی استوار نبود منکر شدند. بر اساس اصول این مکتب، گزارهها و حکمهای اصیل فقط آنهاییاند که با روشهای علمی اثباتپذیرند. نظریههای فرضی در زمینۀ اخلاقیات، متافیزیک و علم کلام از این طریق اثباتپذیر نیستند و از این رو به نحو جدی معنایی برای آنها نمیتوان قایل شد. جالب اینکه چون نظریههای خود این مکتب را نیز نمیشد با ابزار عینی/تجربی و با روشهای علمی آزمود و اثبات کرد، اولین قربانی اثباتگرایی منطقی خود آن بود.
نظریۀ همبستگی (coherence)
این نظریه نیز در مکتب فلسفۀ تحلیلی ریشه دارد. بر بنیاد این نظریه، اعتبار حقیقت هر گزاره یا حکم فقط در همبستگی آن با نظام کل گزارهها و حکمها در آن زمینۀ خاص است. به عبارت دیگر، حقیقت هیچچیز را بیرون از محدودۀ همبستگی آن با حقیقت کلی، که آن چیز جزیی از آن اسـت، نمیتوان سنجید.[3] در اینگونه اندیشۀ کلگرا (holistic)، هرگونه اعتقاد یا داوری فردی فقط تا آنجا که جزیی از نظام اعتقادها و داوریهاست معتبر است. از سوی دیگر، نظامهای عقیدتی نیز خود فقط تا آنجا که نشاندهندۀ حقیقت کل کاملیاند اعتبار دارند. مسئله در این است که مرز و دامنۀ نظامهای کل به کجا ختم میشود. هواداران میانهرو این نظریه معتقدند که هر نظام کل خاص شامل مجموعه نظریههایی است که پس از بازجوییها و پژوهشهای فراگیری که خود محدود به توانمندیهای ذهنی انسان است، برای همۀ کارشناسان در آن زمینۀ خاص پذیرفتنی است. به عبارت دیگر، از این دیدگاه نظامهای کل بیکران و بیانتها نیستند. حد و مرز آنها محدود به ظرفیت ذهنی انسان در درک و شناخت از طریق پژوهش است. اما هواداران افراطی نظریۀ همبستگی بر این باورند که نظامهای کل حاوی حکمها و گزارههایی هستند که در حد معرفت یک دانای مطلق (omniscient) است. بدین قرار، حقیقت هر چیز مستلزم همبستگی آن با نظام عقیدتی کل و کاملی است که مرز و دامنۀ آن بیرون از ظرفیت ذهنی آدمی و توانمندیهای او در بازجویی و پژوهش است. در این صورت، اعتقادات شخصی فقط در چارچوب ایدئالیسم شکل میگیرند. میبینیم که اینگونه برداشت از نظریۀ همبستگی با مکتب ایدئالیسم پیوند پیدا میکند. در قیاس با نظریۀ همسانی که بر اساس آن دستیابی به حقیقت مستلزم یافتن اُبژۀ شایستهای است که با یک گزاره یا حکم همسان و همانند باشد، بر بنیاد نظریۀ همبستگی، حقیقت به پیوند متقابلِ اعتقادها در یک نظام کل و کامل وابـسته است. بـه عـبارت دیگر، درنظریۀ همسانی حقـیقت در پیـوند محتـوا با جهان توجـیه می شـود، در حالی که در نظریۀ همبستگی حقیقت وابسته به پیوند محتوا با محتوا یا اعتقاد با اعتقادها توجیهپذیر است. از چشمانداز ایدئالیسم، واقعیت عبارت از چیزی مشابه مجموعه اعتقادهاست. به باور ایدئالیستها، بین اعتقادات و آنچه موجب حقانیت اعتقادات است هیچگونه تمایز هستیشناختی نمیتوان قایل شد: حقیقت یک اعتقاد تنها در همبستگی آن با اعتقادات دیگر است. به سبب این گونه برداشت متافیزیکی، فیلسوفانی چون اسپینوزا، کانت و هگل از جمله پیشتازان نظریۀ همبستگی در نظر گرفته میشوند. در زمانۀ ما، جدلهای متافیزیکی در تأیید نظریۀ همبستگی و به طور کلی شیوۀ تفکر ایدئالیستی تا حد زیادی از رونق افتادهاند.
نظریۀ ساختگرا (constructivist)
بر اساس این نظریه، حقیقت در فرایندهایی اجتماعی ساختبندی میشود که خود از ویژگیهای تاریخی و فرهنگی متأثرند و تا حدودی در بطن کشاکشهای قدرتطلبی جامعه شکل میگیرد. از دیدگاه ساختگرایی، معرفت ما از جهان هستی بازتاب هیچگونه واقعیت استعلایی بیرونی نیست، بلکه ساختبندیشده است. دریافت ما از حقیقت مشروط به تأثیرات سنت، عُرف، ذهنیات و تجربههای اجتماعی است. به باور ساختگرایان، حتی بازنمودهای واقعیتهای جسمانی و زیستی، از جمله نژاد و جنسیت، نمایندۀ ساختبندیهای اجتماعیاند. میبینیم که چنین دریافتی از حقیقت با نظریۀ همسانی به کلی مغایرت دارد.
مارکس از جمله هواداران نخستین این فرض بود که حقیقت از طریق ویژگیهای اجتماعی ساختبندی میشود. او وجود حقیقتهای عینی را–آنچه که او معرفت راستین به حساب میآورد–هرگز منکر نبود، اما بین اینگونه حقیقت و حقیقتهایی که زیر نفوذ ایدئولوژیها کژدیسه شدهاند تمایز قایل بود. از نظر مارکس، معرفت علمی و راستین با دریافت دیالکتیکی ما از تاریخ همساز است، در حالی که معرفت ایدئولوژیکی بیان پدیدههای جانبی ناشی از پیوند نیروهای مادی در یک نظام اقتصادی خاص است.
انتقادهای بسیاری بر نظریۀ ساختگرا وارد است. مهمترینش اینکه به نحو ضمنی یا صریحاً این نظریه نسبیگرایی (relativism) را ترویج میکند، اینکه آنچه ما حقیقت میخوانیم وابسته به شکلبندیهای ویژهای است که فقط در هر جامعۀ ویژه میتواند نمایندۀ حقیقت باشد. بدین ترتیب، داوری قیاسی حقیقت گزارهها و حکمها در جوامع گوناگون غیر ممکن خواهد بود، زیرا شاخصهای داوری نیز خود بر جهانبینی ویژۀ هر جامعه استوار است، نه بر بنیاد سنجههای جهانشمول و مطلق. اگر چنین باشد، امید هرگونه ارتباط متقابل و گفتوشنود پر معنا در زمینۀ حقیقت بین جوامع را باید از دست رفته دانست.
نظریۀ همرأیی (consensus)
بر اساس این نظریه، حقیقت آن است که اکثریت افراد یک جامعه یا گروه خاص در مورد آن همرأی باشند. از آن جا که دریافتهای افراد یک جامعه یا یک گروه خاص در متن ساختبندیهای اجتماعی و فرهنگی شکل میگیرد، این نظریه را میشود گسترش نظریۀ ساختگرا در نظر گرفت. محدودیتهای منطقی اینگونه نظریهها موجب کاهش اعتبار و حقانیت آنهاست.
نظریۀ پراگماتیسم (pragmatism)
بنیادگذار این مکتب چارلز پییرس (Charles Pierce, 1839-1914) است و ویلیام جیمز (William James, 1842-1910) و جان دیویی (John Dewey, 1859-1952) از جمله هواداران مشهور آناند. گرچه اختلافنظرهای بسیاری بین هواداران پراگماتیسم وجود دارد، اما همه در این حکم همسازند که اثبات و تأیید حقیقت یک امر از طریق ارزیابی نتایج حاصل از کاربرد عملی آن میسر است. حقیقت مفهومی تجریدی نیست که مستقل از پیوندها و میانکنشهای اجتماعی در قلمرو ذهنیات شکل گرفته باشد. دستیابی به حقیقت فقط از طریق فرایند کوشای انسان در حیات اجتماعیِ او و دستاوردهای عملی ناشی از آنها ممکن خواهد بود. به عبارت دیگر، کشف و شناخت حقیقت هیچچیز بدون در نظر گرفتن نتایج عملی حاصل از آن تصورپذیر نیست. بدین ترتیب، این نظریه از حکم همسانی در تعریف و توجیه حقیقت فراتر میرود. به باور پراگماتیستها، تعریف حقیقت صرفاً از دیدگاه همسانی فقط جنبۀ صوری و ظاهری دارد و هرگز به اعتبار دستاوردهای علمی و تجربی و کاربردهای عملی حاصل از آنها نیست.[4]
از دیدگاه دیویی، جستجوی حقیقت در واقع به منزلۀ یافتن راه حلی برای یک مسئله است. فرایند پژوهش و بازجست با برخورد به یک مسئله یا موقعیت دشوار آغاز میشود. اگر حاصل این فرایند به نحوی چنان قاطع و یکپارچه موفقیتآمیز باشد که جای هیچگونه تردید در عمل باقی نماند، آنگاه حقیقت کسب شده است.
پییرس بنیاد حقیقت را بر اساس تجربه های علمی و نتایج عملیِ آن ها، آنگونه که اهل علم میپذیرند و تأیید می کنند، استوار میدانست؛ در حالی که از نظر جیمز، کشف و شناخت حقیقت امری شخصی و وابسته به فرد است. به اعتقاد او، حقیقت یک امر هنگامی قطعی میشود که سودمندی عملی آن در حیات فرد به اثبات برسد. یکی از معروفترین کاربردهای اصل حقیقت به قول جیمز، در زمینۀ مسایل دینی و به ویژه مسئلۀ وجود خداست. ویلیام جیمز در پراگماتیسم مینویسد: ”بر اساس اصول پراگماتیسم، اگر از جنبۀ کلی کلام، وجود خدا به نحو رضایتبخش اثرمند است، پس حقیقت است. “
نظریۀ اگزیستانسیالیسم (existentialism)
اصطلاح اگزیستانسیالیسم نشانۀ واکنش به راسیونالیسم (خردگرایی) تجریدی فلسفۀ هگل است. این اصطلاح را نخستین بار کییرکگارد (Soren Kierkegaard, 1813-1855) به کار گرفت. بعدها نیچه، هایدگر، سارتر و دیگران به این مکتب پیوستند و هر یک از دیدگاهی متفاوت آن را گسترش دادند.
رویکرد هگل به مفهوم حقیقت را میشود در چارچوب سه مرحلۀ دیالکتیکی تز (thesis)، آنتیتز (antithesis)، و سنتز (synthesis) برای دستیابی به حقیقت کامل، نهایی و مطلق بررسی کرد. تز عبارت از یک مفهوم یا حرکت تاریخی ناتمام و ناکامل است که راه حل آن نیازمند یک آنتیتز در تضاد و تقابل با تز است. سازگاری بین تز و آنتیتز از طریق سنتز پیش میآید که حاصل آن دستیابی به حقیقتی والاتر و برین است. این سنتز به نوبۀ خود به تزی تبدیل می شود که نیازمند آنتیتز و سنتز است. این فرایند همچنان ادامه خواهد داشت تا این که در نتیجۀجنبش تاریخی خرد حالتی نهایی حاصل آید. به نظر هگل، تاریخ همان”خودآگاهی مطلق“ (absolute consciousness) است که به سوی هدفی در حرکت است. این پیشروی تاریخی زمانی که ”خودآگاهی مطلق“ در انتهای تاریخ به درک غایی خویشتن خویش نایل آمد، خاتمه پیدا میکند. آنگاه است که ”خودآگاهی مطلق“ بیان و نمود آفریدگاری بیکران خواهد بود.
بر خلاف تصور خودآگاهی مطلق هگل که در محدودۀ آن همۀ تضادها و تقابلها ظاهراً سازش پیدا میکنند، کییرکگارد بر فروکاستناپذیری (irreducibility) بُعد ذهنی و فردی در حیات آدمی سخت تأکید داشت و این نظریه را از دیدگاه فرد باشنده (existing) توجیه میکرد. به سبب اینگونه کاربرد ویژۀ اصطلاح باشندگی (existence) در توجیه شیوۀ یگانۀ حیات آدمی بود کـه اصطلاح اگزیستانسیالیسم نام گرفت و رواج پیدا کرد. کییرکگارد اعتبار حقیقتهای عینی را در زمینههایی چون علوم، ریاضیات و تاریخ هرگز انکار نمیکرد، اما معتقد بود که اینگونه حقیقتها در توجیه و شناخت پیوندهای معنوی و باطنی آدمی با هستی او نقش چندانی ندارند. حقیقتهای عینی فقط با هستی فرد سروکار دارند، در حالی که حقیقتهای ذهنی سروکارشان با چگونگی هستی آدمی است. حقیقتهای عینی فقط چشمانداز بسیار محدود و کوتهبینانهای به دست میدهند که با تجربیات واقعی در حیات آدمی چندان پیوندی ندارد. در حالی که حقیقتهای عینی نهایی و ایستا هستند، حقیقتهای ذهنی مداوم و پُرتحرکاند. حقیقت وجودی هر فرد تجربۀ ذهنی، درونی و زندهای است که مدام درگیر فرایند ”شدن“ است. گرچه جنبههای عینی حقیقت در زمینۀ ارزشها، اخلاقیات و رهیافتهای معنوی را نمیتوان منکر شد، شناخت حقیقت این جنبهها فقط هنگامی بر انسان آشکار خواهد شد که از طریق دریافتهای ذهنی باطناً تجربه شده باشند. به ادعای کییرکگارد، حقیقت وجودی انسان به نحو پیوسته و پویا در حال وقوع است، و این حقیقت جدا از تجربۀ ذهنی حیات آدمی، که بر اساس ارزشها و جوهر بنیادی نحوۀ حیات او استوار است، دستیافتنی نیست.[5] به نظر نیچه (Friedrich Nietzsche, 1844-1900)، اندیشیدن فرایندی است کلاً پرسپکتیوال (prespectival). به عبارتی، وابسته به چشمانداز (prespective) شخص در لحظههای خاص: هیچگونه امر مسلم وجود ندارد، بلکه فقط تفسیرها وجود دارند. چنین حکمی از جانب نیچه را برخی نشانۀ وازنش کامل مفاهیم حقیقت و معرفت به شمار میآورند، در حالی که او با پایبندی راسخ و پرشوری همواره در کار پیجوییِ حقیقـت بود. نیچه سخت براین باور بود که ارزش همۀ وجوه دانش و حقیقت نهایتاً باید به ارزش آنها در حیات افراد بشر بازبرد شوند.[6]
نیچه هرگونه برداشت جزمی از مفهوم حقیقت عینی را سخت نقد میکند. به نظر او، این تصور که نگرش به پدیدهها و رویدادها فقط به واسطۀ شواهد عینی میسر است، نشانۀ انعطافناپذیری روشنفکرانه و در واقع به معنی نفی مفهوم حیات و هستی آدمی است. چون تغییر و تحول جنبههای بنیادین حیاتاند، ثابت و عینی انگاشتن واقعیت، از هر دیدگاه علمی، دینی یا فلسفی به منزلۀ نادیدهانگاشتن و نفی عنصری اساسی در حیات آدمی ست. ذهن سالم انعطافپذیر است و تشخیص میدهد که از راههای گوناگون بسیار به کشف و شناخت حقیقت می توان دست یافت.
رهیافت نیچه به مفهوم حقیقت را از دو دیدگاه میتوان بررسی کرد. یکی اینکه او منکر وجود حقیقت نیست. نظر او این است که حقیقت را نه فقط از یک چشمانداز، بلکه از چشماندازهای بسیار باید نگریست و دریافت. نظریۀ پرسپکتیویسم اشاره به این تفسیر از اندیشۀنیچه است. دیگر اینکه او کل تصور حقیقت را نوعی دروغ به حساب میآورد. حقیقت صرفاً نامی برای نظرات کسانی است که توانمندی تحمیل و اعمال نظرات خود را دارند. یگانه واقعیت مسلم ارادۀ معطوف به قدرت (Will to Power) است و حقیقت، همانند اخلاقیات، قبای برازندهای است بر تن این واقعیت. از جنبۀ منطق، اگر هیچ حقیقتی بیرون و جدا از چشمانداز شخصی وجود ندارد و اعتبار فراگیری برای حقیقت نمیتوان قایل بود، چگونه این ادعای نیچه را–که فقط چشمانداز شخصی اوست–میتوان معتبر دانست؟ راه حل آسانی برای این پارادوکس وجود ندارد. پیامد جانبی نگرش از دیدگاه پرسپکتیویسم نفی وجود حقیقت مطلق است. اگر ما محکوم هستیم که جهان و پدیدههای جهانی را فقط از چشمانداز شخصیخود بنگریم و دریابیم، پس هرگز به حقیقت مطلقی نمیتوان دست یافت. بر اساس نظریۀپرسپکتیویسم، صِرف تصور وجود یک حقیقت مطلق فهمناپذیر است. در واقع، هرگونه تصوری از امر مطلق (حقیقت مطلق، معرفت مطلق، یقین مطلق یا وجود مطلق) در حکم تناقض در کلام و معناست.
مشکل نظریۀ پرسپکتیویسمِ نیچه در این است که ناتوانی در دستیابی به حقیقت مطلق از یک چشمانداز شخصی هرگز الزاماً به معنی عدم وجود حقیقت مطلق نیست. حتی اگر شخص به همۀ چشماندازهای ممکن در زمینۀ خاصی دسترسی داشته باشد، فقط از چشمانداز شخصی محدود خود میتواند آنها را تأویل و تفسیر کند. به عبارت دیگر، هر چشمانداز شخصی در حکم یک مدار بسته است. معرفت هر یک از ما در ارتباط با جهان هستی نمایندۀ پارهای از حقیقت است، نه کل فراگیر آن حقیقت. از طریق ادغام و همآمیزی چشماندازهای گوناگون است که کشف و شناخت حقیقت ممکن است که خود مستلزم گسیختگی مدار بستۀ چشمانداز شخصی است.
پسامدرنیسم و مفهوم حقیقت
مکتب فلسفی پسامدرنیسم که در نیمۀ دوم سدۀ بیستم در غرب رواج پیدا کرد، در واقع واکنشی نسبت به باورداشتهای پُریقین در زمینۀ اعتبار یافتههای عینی در توجیه حقیقت است؛ باورداشتهایی که اصول استوار جهانبینی مدرنیتهاند. اصطلاح کلی و عمومی پسامدرنیسم در زمینههای بسیاری مانند فلسفه، ادبیات، هنر، معماری و نقد ادبی کاربرد دارد. در اساس، جهانبینی پسامدرن از این شناخت ریشه میگیرد که واقعیت صرفاً به معنی بازتاب دریافتهای عینی در ذهن نیست، بلکه حاصل تلاش ذهن است در ساختبندی ویژه و شخصی خود از آن واقعیت. به عبارت دیگر، عینیت چیزی نیست جز دستاورد تلفیق و ادغام دیدگاههای ذهنی ممکن.
از چشمانداز پسامدرن با توجیهات کلی و فراگیری که ادعای حقبودگی همۀ فرهنگها، سنتها و جوامع را دارند باید سخت مشکوک برخورد کرد. به جای ادعاهای جهانشمول، تأکید پسامدرنیسم بر وجود حقیقت نسبی برای هر انسان یا گروه خاص است. یکی از مفاهیم غالب در جهانبینی پسامدرن اهمیت و اعتبار تفسیر و تأویل در توجیه همۀ پدیدهها و رویدادهاست. واقعیت در اساس تفسیر شخصی و یگانۀ هر یک از ما از تجربههایمان در این جهان است. اندیشۀ پسامدرن وجود هرگونه اصل غایی و جهانشمول را نفی میکند و به این امید که حقیقتی علمی، فلسفی یا دینی وجود دارد یا خواهد داشت که همهچیز را برای همه کس توجیه کند به هیچوجه اعتقاد ندارد؛ اعتقادی که بنیاد مدرنیته بر آن استوار است. به چند نمونه از شکاکیت افراطی در اندیشۀ پسامدرن از زبان اهل علم و اندیشه اشاره میکنم. فایرابند (Paul Carl Feyerabend, 1924-1994) میگوید ”تنها حقیقت مطلق این است که حقیقتهای مطلقی وجود ندارند.“[7] نیچه، کوهن (Thomas Samuel Kuhn, 1922-1996)، و پوپر (Carl Popper, 1902-1994) هر سه بر این باور بودند که حقیقت محدود، تقریبی و مدام در حال تحول است. بر اساس اصل ناتمامیت گودل، هیچ نظریهای هرگز نمیتواند به نحو استوار و پیگیر همهچیز را توجیه کند. بور (Niels Bohr, 1885-1922)، فیزیکدان دانمارکی برندۀ جایزۀ نوبل و از بنیادگذاران مکانیک کوانتوم، میگوید ”واقعیت مادی [فیزیکی] جبری نیست.“ لیوتار (Jean Francois Lyotard, 1924-1998) مدعی است که اندیشۀ پسامدرن ناباوری به فراروایتها (metanarrative)[8] است.
بدین ترتیب، میبینیم که جهانبینی پسامدرن وجود حقیقت مطلق و ناب را منکر است. واقعیت حسی یا تجریدی وجود دارد، اما شناخت آن و دستیابی به آن در خود میسر نیست.
بر اساس جهانبینی پسامدرن، ادعای بنیادگرایان (fundamentalists) در شناخت و مالکیت حقیقت مطلق چیزی جز بهانه برای سرکوب مخالفان نیست. به گفتۀ کییرکگارد، واقعیت حاصل درگیری، تجربه و برخورد انسان با دنیای پیرامونی اوست، نه برخاسته از خاستگاهی بیرون از وجود آدمی در این جهان. حقیقت ناشی از واقعیتها تنها در هستی انسان خانه دارد. مفهوم ذهنیتگرایی (subjectivism) کییرکگارد که در اواخر سدۀ نوزدهم در اگزیستانسیالیسم متبلور شد، پیشرو جهانبینی پسامدرن در نیمۀ دوم سدۀ بیستم بود. نکتۀ بسیار مهم در مکتب پسامدرنیسم اعتبار تفسیر و تأویل در کشف و شناخت حقیقت است که به نوبۀ خود با زبان و ساختبندیهای زبانی صورت میپذیرد.
برخی از فیلسوفان موضع جهانبینی پسامدرن را به علت تناقض ذاتی در اصل بنیادین آن مردود میدانند: اگرهمۀ مبانی فکری را از دیدگاهی شکآور باید بررسی کرد، اندیشۀ پسامدرن نیز مشمول همین شکآوری است. اگر از طریق دریافتهای حسی دستیابی و رهیافت به واقعیت میسر نیست، پس معرفت ما از جهان بیرونی نیز بییقین و بیثبات خواهد بود. بدین ترتیب، ادعای اندیشۀ پسامدرن در امکان یا نبود امکان دستیابی به واقعیت یا حقیقت مطلق بیاساس است، زیرا در جهانبینی پسامدرن بنیادی برای استنتاج حقیقت مطلق وجود ندارد. از این قرار، گفتۀ فایرابند نیز در حکم پارادوکس است و نمیتواند بیان حقیقت باشد.
اشکال اینگونه تفسیرها این است که به نحوی ناحق و گمراهکننده مدعیاندجهانبینی پسامدرن وجود واقعیتهای حسی و عینی و وجود حقیقت را نفی میکند، در حالی که چنین نیست. در مکتب پسامدرن، واقعیت/حقیقت فراگیر و مطلق به حساب نمیآید و در قلمرو متنهای بسیار تاریخی، فرهنگی، قومی، دینی، سنتی و اجتماعی باید در معرض تفسیر و تأویل قرار گیرد. در اثبات حقانیت این نظریه مثالهای بیشماری میتوان آورد. مثلاً جنبۀ تاریخمندی (historicity) حقیقت اصلی مسلم و انکارناپذیر است: حقیقت آنچه در محدودۀ تاریخی پانصد سال پیش روی داده، در دوران ما الزاماً بازنمود حقیقت نیست. حتی حقیقتهایی که در نگاه نخستین جهانشمول و مطلق به نظر میرسند، مانند عدالت، پارسایی، معنویت، شهامت و عشق، در دورانهای گوناگون تعریفهای گوناگون داشتهاند و رویکرد انسانها به این مفاهیم به ظاهر مطلق به کلی دگرگونه بوده است. برای نمونه، بسیاری از پندهای اخلاقی و حکمهای فرهنگی و اجتماعی خردمند بزرگ ادب فارسی، سعدی، در متن جهانبینی انسان امروز به کلی مردود و در واقع موجب شرمندگی است. حتی در محدودۀ تاریخی معین، فرضاً زمانۀ ما، ماهیت بسیاری از وجوه حقیقت در چارچوب فرهنگها و سنتهای گوناگون به کلی متفاوت است. این حکم چنان آشکار و انکارناپذیر است که به ذکر مثال نیازی ندارد. هرگز نمیتوان با قاطعیت حکم داد که در یک زمینۀ خاص کدام وجه از حقیقت نمایندۀ جنبۀ ناب و مطلق حقیقت است. حتی از این ملاحظات نیز میتوان فراتر رفت و ماهیت نسبی حقیقت را در تراز ویژگیهای زیست فردی مطرح کرد: آیا توانگران و تهیدستان، حاکمان و شهروندان، فرهیختگان و نافرهیختگان، اربابان و روستاییان و تندرستان و معلولان برداشت مشابهی از واقعیتهای مشابه دارند تا بر اساس آنها به حقیقتهای مطلق مشابهی دست یابند؟ ساختبندی حقیقت برای هر یک از این زوجهای متضاد و زوجهای بسیار دیگر بر اساس تفسیر و تأویل ویژۀ هر یک از آنها از دریافتهای حسی و عینی امور مسلمی است که واقعیتها را میسازند. جز در موارد نادر، چگونه میتوان دربارۀ حقانیت تفسیر و تأویل، یعنی ساختبندی حقیقت، در هر مورد ویژه داوری کرد و حکم قاطع داد؟ میبینیم که این شیوۀ تفکر جز احساس ژرف بییقینی، ناباوری و سرگشتگی حاصل دیگری به بار نمیآورد. گویی انسان در برهوت ذهنی بیانتهایی تنها رها شده و امید رهایی از آن را به کلی از دست داده است. تصویر ذهنی انسان از جهان منظم و بسامانی که حاصل میراث علم در دوران مدرنیته بود، در سدۀ بیستم فرو پاشید و مفهوم حقیقت در آنچه برخی گورستان حقیقت نامیدهاند مدفون شد. فراز اندیشۀ پسامدرن پیامد فروپاشی ”یقین“ در جهانبینی مدرنیته بود.
بر اساس جهانبینی پسامدرن، هر فرهنگ، دین و جامعهای میتواند ادعا کند که حقیقت زیربنای نظام عقیدتی آن همان قدر اعتبار دارد که در نظامهای دیگر. به سبب ترویج موضع مدارا و شکیبایی و احساس رهاییبخش حاصل از آن، برخورد با فلسفۀ پسامدرن خوشایند و پذیرنده بوده است. با این همه، مسئلۀ وجود حقیقتهای مطلقی فراسوی جنبههای نسبی حقیقت، که بر طرحهای آفرینش، ساختار جهان هستی و حیات آدمی حکم میرانند، در اندیشۀ پسامدرن بیپاسخ مانده و بر مشروعیت و حقانیت این مکتب فلسفی سایه افکنده است. از جنبۀ قیاس، تکرار این نکته جالب است که برخلاف رویکرد شکاک و بدبینانۀ جهانبینی پسامدرن با مفهوم حقیقت، اهل دین و علم کلام مدعی مالکیت حقیقتِ مطلقاند. در واقع، بنیاد کل پیام کتابهای آسمانی و آموزههای دینی بر اصل حقانیت بیچونوچرای آنها استوار است.
حقیقت و زبان
یکی از درونمایههای مهم در مباحث حقیقت پیوند آن با معناست. به عبارتی، پیوند حقیقت با زبان، زیرا معنا فقط در قالب زبان شکل میگیرد و بیان میشود. همانگونه که در بحث حقیقت یاد شد، حاملان و ناقلان حقیقت هرچه باشند (گزارهها، اعتقادات، حکمها، گفتارها و جملهها) همه در قالب زبان شکل میگیرند و بازنمود میشوند. همآمیزی و ترکیببندی امور مسلمی که بر اساس آنها حقیقت پایهگذاری میشود، در قالب زبان صورت میگیرد. حقیقت یا کذب هر حامل حقیقت (نظریه، حکم یا گزاره) با زبان گفتاری یا نوشتاری که نماینده و بازنمود آن حامل است پیوندی ناگسستنی دارد. در واقع، از این حکم نیز باید فراتر رفت و ادعا کرد که نه فقظ زبان، بلکه تفسیر و تأویل زبان است که نمایندۀ برداشت و دریافت شخصی از حقیقت است. نقش زبان در ساختبندی و شکلگیری معنا و به عبارتی در توجیه واقعیت و شناخت حقیقت یکی از درونمایههای بنیادین در اندیشۀ پسامدرن است، به طوری که این مکتب را در واقع میتوان چونان فلسفۀ زبان شناخت و بررسی کرد.[9]
حقیقت در نظامهای سلسلهمراتبی (hierarchical)
ساختار جهان هستی، یعنی جایگاه انسان جویندۀ حقیقت، در همۀ ترازها و ساحتها از محدودۀ عالم صغیر (microcosmos) تا پهنۀ عالم کبیر (macrocosmos)، متشکل از نظامهای سلسلهمراتبی بیشماری است که بر بنیاد تمامیت عملکردی آنها استوار است. به قصد درک و شناخت جنبههای ساختاری نظامهای سلسلهمراتبی لازم است به مفهوم هولان (holon) اشاره کرد. این اصطلاح را نخستین بار کوستلر (Arthur Koestler, 1905-1983)، اندیشمند و نویسندۀ مجار، در شبح در ماشین (The Ghost in the Machine) به کار برد و رایج کرد. به طور خلاصه، هولان عبارت از کلی است که خود در عین حال جزیی از کلهای دیگر است. اصطلاح هولان را آرتور کستلر از ترکیب ریشۀیونانی holos به معنی کلو پسوند on مشتق از کلمههایی مانند proton وneutron که معنی جنبیِ جزء یا ذره دارند ساخته است. در کاربرد معمول و رایج زبان، جزء اشاره به چیزی است ناکامل و ناتمام که در خود و به خودی خود ماهیت و هستی مستقلی ندارد، در حالی که کل اشاره به هستی و ماهیتی است مستقل، خودباشنده و خودکفا. اما این معانی و مفاهیم کهنه دیگر از رواج افتادهاند. هیچگونه جزء یا کلی که در قالب این تعریفها شناختپذیر باشد در نظامهای سلسلهمراتبی نمیتوان یافت. آنچه در واقع وجود دارد، ساختارهای بینابینی یا سلسلهمراتبی است به ترتیب بالارونده، در جهت پیچیدگی و درهمتافتگی؛ هر ترازی پیچیدهتر از تراز پایینی و هر کلی متشکل از اجزایی در تراز پایین و در عین حال خود جزیی از کلها در تراز بالاتر. به عبارت دیگر، ساختارهای سلسلهمراتبی جهان هستی نه از کلها تشکیل شده است و نه از اجزا، بلکه از جزء-کلها، یعنی از هولانها تشکیل شده است. در واقع میتوان گفت که جزء و کل در اصل واقعیت ندارند، بلکه فقط جزء-کلها یا هولانها واقعیاند. کلی نیست که به نحوی بینهایت جزیی از کل دیگری نباشد. حتی کل جهان هستی جزیی از کل لحظۀ در حال فرارسیدن است، تا بینهایت. یک ذرۀ اتمی هولان است، همانگونه که یک یاخته، نماد، انگاره و یک مفهوم. بدین ترتیب، مفهوم هولان همۀ نظامهای سلسلهمراتبی را در همۀ متنهای زیستی، فیزیکی، اجتماعی، روانشناسی، زبانی و کیهانی توجیه میکند و در بر میگیرد. پس جهان هستی متشکل از اتمها، یاختهها، نمادها، انگارهها و مفاهیم نیست، بلکه متشکل از هولانهاست.
در تأیید نظریۀ هولانها مثالهای بسیار میتوان شاهد آورد. در این نوشته به ذکر چند نمونه بسنده میکنم. در حوزۀ زیستشناسی، توجیه نظام سلسلهمراتبی هولانها را به ترتیب بالارونده از ذرههای زیریاختهای (subcellular)–هسته، ماتیوکندریا، لیزوزوم، دستگاه گُلژی، و ذرههای بیشمار دیگر–یاختهها، بافتها، اندامها، دستگاههای اندامی و . . . میتوان در نظر گرفت. بگذریم که خود ذرههای زیریاختهای هولانهایی متشکل از اجزای بسیار دیگری در ترازهای پایینتر مانند پروتئینها، آنزیمها، ترکیبات شیمیایی دیگر، DNA، RNA و مانند اینهایند که در ترازهای بینابینی در جهت بالارونده هولانها را تشکیل میدهند. مثلاً در دستگاه تنفسی صدها یاخته، هر یک با سازمانی زیریاختهای که بر اساس عملکرد ویژۀ آن یاخته مقرر شده است، وجود دارند: ”هولان ذرههای زیریاختهای-یاخته.“ از ترکیب و ادغام یاختههای ویژه بافتهای ویژه به وجود میآیند: ”هولان یاخته-بافت.“ هولان بالاتر ”بافت-اندام“ است. به عبارتی، بافتهایی که در ساختار اندامهای ویژه در دستگاه تنفسی ضروریاند (راههای تنفسی، عروق تنفسی، حبابچههای تنفسی و . . .) اندامهای ویژه را ساختبندی میکنند. کل دستگاه تنفسی خود به منزلۀ هولانی است که از طریق ترکیب و تلفیق با میلیونها هولان دیگر، که دستگاههای دیگر را میسازند، موجود انسانی را به وجود میآورد. موجود انسانی به نوبۀ خود جزیی از هولانهای خانواده، طایفه، قبیله، ملت، نژاد و . . . جامعۀ بشری است که به نوبۀ خود . . .
در حوزۀ زبان به ترتیب بالارونده از واج، هجا، کلمه، عبارت، جمله، پاراگراف، بخش و . . . میتوان نام برد. در قلمرو فیزیکی از ذرههای زیراتمی (subatomic)–الکترون، نوترون، پروتون، کوارتز، لپتون، فوتون و . . .–اتم، مولکول، ماده و … هولانهای سلسلهمراتبی تشکیل میشوند: هولان ”ذرههای زیراتمی-اتم،“ هولان ”اتم-مولکول،“ هولان ”مولکول-ماده“ و . . . کاربرد مفهوم هولانها محدود به دنیای فیزیکی نیست، بلکه حوزههای ذهنی، معنوی و عاطفی را نیز در بر میگیرد. هستی آدمی در متنهایی درون متنها شکل میگیرد. حتی ذهنیات و رفتار فردی در حکم هولانهاییاند که در زمینههای بسیاری از جمله آگاهانه، ارادی، رفتاری، فرهنگی، اجتماعی و سنتی شکل میگیرند. همانگونه که یاد شد، نظامهای سلسلهمراتبی هم بر عالم صغیر و هم بر عالم کبیر حکم میرانند. به همان ترتیبی که اتم از ذرههای زیراتمی، مولکول از اتمها و ماده از مولکولها تشکیل شدهاند، به همان ترتیب نیز ماهها به دورسیارهها، سیارهها به دور ستارهها، ستارهها به دور کهکشانها و . . . میچرخند.
از آن جا که هر هولان ترکیبی از یک جزء-کل است، صاحب دو ویژگی است: یکی برقراری و تحکیم ماهیت و فردیت خود به مثابه یک کل خودمختار؛ و دیگری، همسازی و همخوانی به منزلۀ جزیی یکپارچه از کل بزرگتر موجود یا در حال به وجود آمدن. بدین قرار، هر هولان در جایگاه یک کل هویتی ویژۀ خود دارد و در جایگاه یک جزء هم در حلقۀ کلهای دیگر باید به نحو مناسب جا بیفتد، وگرنه حذف خواهد شد. مثلاً هر یاخته کلی است صاحب ویژگی، هویت و خودمختاری که در عین حال به مثابه جزیی از هولان ”یاخته-بافت“ باید جای مناسب خود را در حلقۀ یاختههای ویژۀ دیگر آن بافت خاص پیدا کند و با آنها توازن و تناسب داشته باشد، وگرنه از بین خواهد رفت. همین طور بافت در اندام و اندام در بدن. هر کلمه کلی است با هویت ویژۀ خود که چون در عین حال جزیی از یک جمله است باید در حلقۀ اجزای دیگر جمله جا بیفتد و همساز باشد، وگرنه از جنبۀ انتقال معنای جمله بیهوده و باطل خواهد بود. همین طور جمله در پاراگراف، پاراگراف در بخش و به همین ترتیب.
دو پارگی مفهوم ”کل بودن“ و در عین حال ”جزء بودن،“ به عبارتی حضور همزمان خودمختاری و وابستگی، از ویژگیهای نهادی در نظامهای سلسلهمراتبی و از این رو از ویژگیهای جهانشمول حیات و هستی است. به نظر آرتور کوستلر، اینگونه نظامها رابه جای hierarchy باید holarchy خواند. وجود نظم و قرار در هر تراز جهان هستی، از ذره های زیراتمی تا کهکشانها، مستلزم وجود ساختارهای سلسلهمراتبی و برقراری گرایشهای دوگانۀ هولانهاست، وگرنه نبود تناسب و توازن بین هولانها نتایج نابهنجار و بدخیمی به بار خواهد آورد.
بررسی و شناخت مفهوم هولانها در واقع به منزلۀ بررسی و شناخت مفهوم حقیقت است. حقیقت هویتی تجریدی نیست که در خود و به خودی خود و بیرون از حوزۀ میانکنش هویتهای دیگر در خلاء وجود داشته باشد. حقیقت هیچ پدیده یا رویدادی را در محدودۀجزمی یک نظریۀ خاص نمیتوان کسب کرد. تنها امید دستیابی به حقیقت هر چیز از طریق همآمیزی و تلفیق نظریههای گوناگونی است که حلقهوار، هر یک کلی از یک جزء دیگر، و در نهایت، همسازی و همآهنگی جنبههای گوناگون حقیقت آن چیز را توجیه و آشکار میکنند. به گفتۀ کوستلر، سبب اصلی کژرویهای ذهنی آدمی پیروی وسواسآمیز از یک پارهحقیقت (part-truth) است که گویی تجسم یک حقیقت کامل است؛ پیروی از یک هولان که زیر نقاب یک کل پنهان است. خشکاندیشیهای دینی و عقیدتی و سیاسی و ملیگرایانه، پیشداوریها و جزماندیشیها، ناشکیبایی قشریتهای علمی یا جناحهای هنری و ادبی همه گواه بر تمایل انساناند به برقراری نظامهای بستهای بر بنیاد پارهحقیقتها و به قصد تحکیم مشروعیت و قانونیت مطلق اینگونه نظامها، بهرغم شواهد آشکار بر ضد آنها. در حد نهایی، یک هولان بیمهار، مانند یک نسج سرطانی، به ساختارهای ذهنی و روانی بهنجارِ آدمی میتازد و کجروی و نابهنجاری به بار میآورد. آن گاه است که در جوامع به ظاهر متعادل و بهنجار، ناگهان اهریمنانی چون هیتلر و استالین پدیدار میشوند یا در آستانۀ هزارۀ دوم، حکومتهای خودکامۀ ستمگر و جبار ملتها را با ترفندها و شگردهای قرون وسطایی به زنجیر میکشند.
حاصل سخن اینکه بر اساس این نظریه، در نظامهای سلسلهمراتبی شناخت و توجیه حقیقت با آگاهی از مفهوم هولانها وابستگی دارد. معنا و ماهیت حقیقت به تنهایی و به خودی خود در انحصار هیچ هولان ویژهای نیست، بلکه هر هولان فقط پارهای از حقیقت را توجیه میکند که خود جزیی از کلهای دیگری است که حقیقت در آنها خانه دارد. هر متنی معنای گستردهتر، پیچیدهتر و کاملتری به دست میدهد و افقهای تازهتری از بینش و بصیرت را در برابر چشم ذهن باز میکند. به گفتۀ گادامر (Hans – Georg Gadamer, 1900-2002)، فقط از طریق همآمیزی افقهاست که امید شناخت و کسب حقیقت احتمالاً میسر خواهد بود.
نتیجهگیری
حاصل بررسی سنجشگرایانۀ نظریههای حقیقت، که به اختصار ذکر شدند، این است که هر یک نشاندهندۀ جنبۀ ویژهای از مفهوم حقیقتاند، اما هیچیک به تنهایی تعریف و توجیه فراگیر و کاملی از حقیقت عرضه نمیکنند. ذات و ماهیت هر چیز، یعنی حقیقت آن، در بطن لایههایی درون لایهها و متنهایی درون متنها پنهان است. امید دستیابی به حقیقت پنهان در عمق لایهها و متنها فقط به شکافتن پوستهها و رخنهکردن در ژرفنایی است که جایگاه و خاستگاه حقیقت است. چنین تکلیف شاق، به عبارتی آشکار کردن آنچه پنهان است، از طریق تفسیر و تأویل متنها و همآمیزی نظریههای گوناگون میسر خواهد بود که به نوبۀخود مستلزم دست کشیدن از تعصبات، جزمگراییها، پیشداوریها و سرسپردگی راسخ به ایدئولوژیهاست. به عبارت دیگر، به قصد کشف و شناخت حقیقت باید نقاب از چهرۀ جان برافکند و درهای ذهن را به روی افقهای باز و گستردۀ بینش و بصیرت گشود. به گفتۀ شاعر بزرگ انگلیسی، ویلیام بلیک (William Blake, 1757-1827)، ”اگر درهای بصیرت پاک میبود، انسان همهچیز را همانگونه که هست میدید: بینهایت.“ از این روست که حقیقت گوهر نایاب و گرانبهایی است که فقط ذاتهای یگانه و نادر میتوانند مدعی مالکیت آن باشند.
بر اساس برداشت این نویسنده از آنچه تا به حال گفته شد و به قصد پرهیز از سرگشتـگی در هـزارتوی نظـریههای گـوناگـون، رهیافت به مفـهوم حقیقت را در محدودۀ دو قلمرو و در حوزۀ دو متن میتوان در نظر گرفت: عینیت (objectivity) و ذهنیت (subjectivity). خواهیم دید که وجوه تمایز حتی مابین این دو رویکرد بنیادین نیز آن قدرها مشخص و جداکننده نیستند. در بسیاری از مواقع، این دو رهیافت تأثیرات متقابل دارند و در قلمرو یکدیگر مداخله میکنند، به طوری که مشکل میتوان دربارۀ شدت تأثیر یکی بر دیگری یا دامنۀ اعتبار هر یک در ساختبندی مفهوم حقیقت با قاطعیت حکم داد.
حقیقت عینی
خاسـتگاه اینگونه حقیقـت دریافتها و ادراکات حسی و تجربی اسـت که از طریق حواس پنجگانه (بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی و بساوایی) کسب میشوند. اینگونه حقیقت جنبۀ بازنمودی (representational) و گزارهای (propositional) دارد، یعنی این که به یاری ابزار حسی/تجربی/علمی، ما از امور مسلم و واقعیتها تصویرهایی ذهنی میسازیم که بازتاب حقیقتهای عینیاند. پیشتر گفتیم که از سقراط و افلاطون و ارسطو در دوران باستان تا لاک و هیوم و راسل و ویتگنشتاین در دوران معاصر توجیه عینی حقیقت یکی از غالبترین رهیافتها در کشف و شناخت حقیقت بوده است و در قالب نظریههای گوناگونی که به آنها اشاره شد بیان شده است. به باور این نویسنده، به قصد پرهیز از ابهاماتی که تمرکز صرف بر مفهوم کلی و فراگیر حقیقت عینی ناگزیر پیش میآورد و به منظور توجیه برخی جنبههای اینگونه رهیافت که مایۀ بحث و جدل در گسترۀ سدهها بوده است، حقیقت عینی را به نوبۀ خود در دو گروه فرعی دیگر میتوان بررسی کرد:
- گروه اول وابسته به حقیقتهاییاند ناشی از امور مسلم و واقعیتهای انکارناپذیر، قاطع و بیچونوچرا که کشف و شناخت آنها به تلاش ذهنی، تفسیر و تأویل یا درگیری متقابل با افراد دیگر هیچگونه نیازی ندارد. بسیاری از دریافتهای ما از جهان هستی، بخش بزرگی از رفتار فردی و میانفردی ما در زندگی روزانه و وجوه بیشماری از یافتههای علمی بر بنیاد وابستگی و اتکا به اینگونه حقیقتها استوارند. این گروه از حقیقتهای عینی در واقع ناب و بدیهیاند. مثلاً این واقعیت مسلم است که کوهها و اقیانوسها و قارهها وجود دارند، زمین به دور خورشید می چرخد، روز روشن است و شب تاریک، دو بهعلاوۀ دو برابر چهار است، از ترکیب دو اتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن آب به وجود میآید، قوانین فیزیکی قاطعی بر پدیدههای مشاهدهپذیر[10] حاکماند و هزاران نمونۀ دیگر. اثبات اینگونه حقیقتها بر اساس مشاهدات و دریافتهای عینی/حسی/تجربی/علمی بر بنیاد شاخصها و سنجههای بیطرفانه و مستقل از عواطف و احساسات است. در دنیای ذهنی و عاطفی انسانها هر چه بگذرد، دامنۀمعرفت و فرهنگ آدمها هر اندازه گسترده یا تنگ باشد، نژاد و زبان و دین و ملیت و تاریخ جوامع هر چه باشد، در وجود و حقانیت حقیقتهای عینی ناب هیچگونه تأثیری نخواهد داشت، زیرا اینگونه حقیقتها فراسوی ملاحظات دیگر به نحوی پایدار و اجتنابناپذیر هستی دارند: خورشید همچنان در خاور طلوع و در باختر غروب خواهد کرد، نیروی جاذبه بیامان بر پدیدههای فیزیکی حاکم خواهد بود، دو بهعلاوۀ دو همیشه برابر چهار است و انسان زاده میشود و میمیرد.
در سدۀ بیستم، مسئلۀ نابسندگی و ناکفایی دریافتهای حسی در توجیه برخی پدیدههای علمی مطرح شد و اعتبار یافتههای علمی در کشف و شناخت حقیقتهای عینی محل شک و تردید قرار گرفت. در این دوران، همزمان با پیدایش فیزیک کوانتوم (quantum physics)، علم فیزیک فراسوی مفاهیم نیوتونی گسترش پیدا کرد و از حوزۀ پدیدههای مشاهدهپذیر فراتر رفت. فرضیۀنسبیت اینشتین، اصل بییقینی (uncertainty principle) هایزنبرگ و فرضیۀ آشوب (chaos theory) از جمله کشفیاتی بودند که انقلاب علمی سدۀ بیستم را بنیاد گذاردند و نحوۀ نگرش انسان به جهان هستی را دگرگون کردند. پیامدِ جانبی این انقلاب گریز از توجیه مفهوم حقیقت در چارچوب جهانبینی مدرنیته و گرایش به جهانبینی پسامدرن بود. در این فرایند، وجوه افراطی مفهوم حقیقت عینی، یعنی اعتقاد به ضرورت اثبات علمی هرگونه ادعا در زمینۀحقیقت بیاعتبار شد. در نتیجه، مکتبهایی افراطی نظیر پوزیتیویسم منطقی و نظریۀاتمی حقیقت در چنبرۀ ادعاهای اثباتناپذیر خود گرفتار شدند و از رونق افتادند.
شرح گستردهتر این مفاهیم نیازمند نوشتههای دیگری است و اشارۀ کوتاه این نوشته به قصد پیشبرد گروهبندی پیشنهادی من در توجیه حقیقت عینی است. درست است که حقیقتهای عینی ناب از هر جهت ارزشمند و معتبرند و حوزۀ بزرگی از تجربۀ انسان در جهان و پیوندهای متقابل او با انسانهای دیگر را توجیه میکنند، اما خواهیم دید که حقیقتهای عینی ارزشمند و معتبر دیگری نیز وجود دارند که فقط از طریق سازوکارهای حواس پنجگانه، یعنی دریافتهای حسی/تجربه/علمی، توجیهپذیر نیستند. پس حاصل درهمآمیختگی تمام وجوه حقیقت عینی در محدودۀیک مقوله ایجاد همان ابهامات و جدلهایی است که در درازنای سدهها موجب برداشتها و داوریهای نادرست بوده است.
- گفتیم که حقیقتهای عینی ناب بازنمود واقعیتهای مشهود، ملموس و انکارناپذیر ناشی از دریافتهای حواس پنجگانهاند که دستیابی به آنها به تلاشهای ذهنی و درگیریهای روشنفکرانه نیازی ندارد. شناخت اینگونه حقیقتها وابسته به ساختنِ تصویرهای ذهنی از واقعیتهای حسی/عینی/تجربی است. کافی است از خلال پنجره به بیرون نگریست و به این حقیقت بیچونوچرا پی برد که امروز هوا ابری است، زوزۀ باد و غرش تندر را شنید و نوازش نسیم خنک بهاری بر روی پوست را بیرون از پنجرۀ باز حس کرد. دستیابی به اینگونه حقیقتهای مسلم و قاطع حاصل فرایندی تکگفتارانه (monological) است، یعنی به کنش متقابل یا تفسیر و تأویل انگارهای ذهنی (images) نیازی ندارد. اما در مثالی که ذکر شد، حقیقتهای عینی مشابهی که از طریق دریافتهای مشابه اندامهای حسی مشابه کسب شدند، ممکن است در یک نفر موجب شادمانی و در دیگری سبب افسردگی باشد؛ یکی خشمگین که هوای امروز نقشههای او برای روز تعطیل را نقش بر آب کرد و دیگری خرسند که هوای مناسب امروز فرصتی است غنیمت برای لَم دادن کنار آتش بخاری، در دست گرفتنِ کتابی و چشیدن از جام شرابی. بدین ترتیب، آنچه از جنبۀ کلی نمونۀ بارز حقیقت عینی ناب میتوانست باشد، دیگر چنین نیست. زیرا دریافتهای عینی حاصل از این تجربۀ مشابه در افراد متفاوت به کسب حقیقتهای گوناگونی منجر میشود. به قصد کشف و شناخت خاستگاه حقیقت حاصل از این تجربۀعینی صرف، رهیافت تکگفتارانه دیگر بسنده نیست.
مثال دیگر در این زمینه وجوه تمایز بین این دو گونه حقیقت عینی را روشنتر خواهد ساخت. در انسانهای سالم، دستگاه شنوایی و مرکز شنوایی در مغز از نظر ساختار تشریحی و کارکرد فیزیولوژیکی تا دقیقترین و ظریفترین ترازهای یاختهای یکساناند، یعنی از جنبۀ عینی/حسی/علمی نظام این دستگاه بدیع را در انسانهای گوناگون نمیتوان از هم تمیز داد–واضح است که غرض انسانهای سالم و بهنجار است. اما واکنش انسانهای متفاوت به مثلاً سمفونی ژوپیتر موتسارت به کلی متفاوت خواهد بود. در چشم یکی اشک حلقه میزند، دیگری بیاعتنا سرگرم کار خود است و آن دیگر رادیو را خاموش میکند. اگر حقیقت عینی ناشی از دریافت امواج صوتی حامل موسیقی موتسارت، که از طریق دستگاه شنوایی مشابه آدمها در مرکز شنوایی مشابه آنها به نحو مشابه پردازش (processing) میشودبیان یک حقیقت عینی ناب بود، واکنش همهکس نیز میبایست یکسان میبود. اما هرگز چنین نیست. چرا؟ دستگاه شنوایی و مرکز شنوایی در مغز،به عبارتی بُردارهای کشف و شناخت واقعیتهای عینی ناشی از اصوات، فقط وسیلۀ انتقال و شناخت امواج صوتیاند. پردازش این انگیختارهای حسی و واکنش انسان به آنها تحت مهار شبکههای بسیار پیچیده، درهم تافته و به هم وابستهای در ترازهای بالاتر و ظریفتر پوستۀ خاکستری مغز است که خود متأثر از تأثیرات یگانۀ فرهنگی، ملی، تاریخی، قومی، اجتماعی، دینی و سنتی هر فردی است که امواج صوتی منتقلشده را تفسیر و تأویل وواکنش فرد را تعیین میکند. بدین ترتیب، واقعیتها/حقیقتهای عینی به ظاهر نابی که از طریق ابزار حسی/تجربی کسب میشوند، در اینگونه موارد از صافی ذهنیات میگذرند. امواج صوتی ناقل سمفونی ژوپیتر یا دستگاه ماهور از نظر ویژگیهای فیزیکی نظیربسامد، دامنه، طنین و غیره در همۀ گوشها یکسان درک میشوند، در حالی که واکنش احساساتی ما به آنها به کلی متفاوت است.
دامنۀ این گروه از حقیقتهای عینی از نمونههای یادشده فراتر میرود و حتی قلمرو علم را نیز فرامیگیرد. تجربیات و یافتههای علمی در حوزۀ فیزیک کوانتوم نشان دادهاند که در برخی شرایط نه تنها یافتههای مشهود، بلکه ذهنیات شاهد نیز در نتایج به دست آمده دخالت دارند. به عبارت دیگر، برخلاف قوانین قاطع در قلمرو فیزیک نیوتونی که بر کارکرد پدیدههای مشاهدهپذیر حکم میرانند، در حوزۀ فیزیک کوانتوم، به عبارتی حوزۀ کارکرد ذرات زیراتمی، قوانین عینی ناب بر مشاهدات و نتایج تجربهها الزاماً و مطلقاً حاکم نیستند.
در این گروه از حقیقتهای عینی، نه تنها همسانی”تصویرهای ذهنی“ با امور مسلم و واقعیتهای عینی، بلکه ”نقش تصویرساز“ را نیز باید در نظر گرفت. مسئله در این است که آیا پردازش من از تصویرهای ذهنی حاصل از واقعیتهای حسی/عینی/تجربی الزاماً با پردازش شما از همان تصویرهای ذهنی همسان است. به عبارت دیگر، نه تنها آنچه حس و تجربه میشود، بلکه آنکه حس و تجربه میکند نیز پارۀ جداییناپذیر تمامیت و ماهیتی است که اینگونه حقیقتهای عینی را مشخص میکند. پس کشف و شناخت حقیقتهای عینی صرفاً به منزلۀساختبندی تصویرهای ذهنی از واقعیتها نیست، بلکه وابسته به شناخت ساختارهایی است که چارچوب ویژۀ تصویرسازی و پردازش تصویرها را در وهلۀ اول برای هر فرد میسر میسازد. چنین فرایندی دیگرنمیتواند تکگفتارانه باشد، بلکه گفتوشنودی (dialogical) است. اینکه چرا تجربههای عینی مشابه به دستیابی حقیقتهای غیر مشابهی در انسانها منجر میشود، فقط از طریق گفتوشنود و تفسیر و تأویل ذهنیات آدمها ممکن خواهد بود. در اینگونه موارد، اعتماد صرف به دریافتهای عینی، هر چند ناب و اصیل، راه به جایی نمیبرد.
بر اساس آنچه تا به حال گفته شد، آشکار است که درآمیختن جنبههای دوگانۀ حقیقت عینی در قالب یک تعریف و در حوزۀ یک رهیافت موجب ابهام و آشفتگی است. آگاهی از ویژگیهای ساختاری اندامهای حسی و نقش قاطع مراکز بالاتر و پیچیدهتر مغزی در پردازش تصویرهای ذهنی و تأثیرات ژرف فرهنگی ناشی از شرایط زیست همه در کشف و شناخت حقیقتهای عینی کارسازند. حاصل نادیدهانگاشتن این ملاحظات ادامۀ بحث و جدلهای دیرینه دربارۀ خاستگاه، سازوکارها و اعتبار اینگونه حقیقتهاست.
حقیقت ذهنی
گرچه حقیقتهای عینی ارزشمند و انکارناپذیرند، اما در توجیه قلمروهای متافیزیکی (معنویات، اخلاقیات، عواطف، احساسات و اعتقادات) و به طور کلی قلمرو روابط متقابل انسانی در جامعه و جایگاه انسان در جهان هستی ناتوان و نابسندهاند. حقیقتهای قاطع و تردیدناپذیری چون عشق، عطوفت، عدالت و ایمان را که نمایندۀ نابترین و بنیادیترین جنبههای ذات و هستی انسان در این جهان و در پیوندهای متقابل او با انسانهای دیگرند هرگز به تنهایی با ابزار عینی و تجربی نمیتوان سنجید و بررسی کرد. تجربه و شناخت اینگونه حقیقتها بیرون از حوزۀ عملکرد دریافتهای عینی و دیدگاه تکگفتارانه ممکن خواهد بود.
قلمرو عینیت تناسب و همسانی پدیدهها و رویدادها را در حلقۀ فرایندهای تجربی توجیه میکند؛ در حالی که سروکار قلمرو ذهنیت با تناسب و همسانی انسانها در جریان تفاهمات متقابل، همسازیهای فرهنگی و به طور کلی همزیستی منصفانه، صلحآمیز و سازگار در محدودۀ جوامع انسانی است. نباید از یاد برد که جداسازی مصنوعی این دو قلمرو حقیقت کوتهبینانه و بیحاصل است. همان گونه که یاد شد، واقعیتهای عینی باید از صافی ذهنیات بگذرند و در شبکههای پیچیدۀ تأثیرات متقابل مراکز مغزی بالاتر پردازش شوند تا عاقبت به صورت تصویرهای ذهنی حامل حقیقت بر انسان آشکار شوند. به همینگونه نیز برخی حقیقتهای ذهنی در شکل واقعیتهای عینی تظاهر پیدا میکنند. در بسیاری موارد، بازتاب عواطف، احساسات و هیجانهای آدمی را در حالاتِ چهره و حرکات او میتوان شناخت. اشک اندوه، لبخند شادمانی، نگاه خشمآلود و اخم انزجار همه بازنمود عینی حقیقتهای ذهنیاند.سازمانهای پیچیدۀ شبکههای عصبی که خاستگاه پیدایش و پردازش اینگونه حقیقتهای ذهنیاند، در عین حال مهار انبساط و انقباض عضلههای چهره را نیز در دست دارند و بر حسب حالتهای ذهنی ویژه، ترکیب چهرۀ متناسب با آن حالت ویژه را به مثابه نماد بیرونی و عینی آن ترتیب میدهند. به کمک ابزارهای علمیِ بسیار پیچیده و ظریفی نظیر PET scan وFMRI خاستگاههای تشریحی و فیزیولوژیکی بسیاری از عواطف و احساسات و هیجانها و پیوندهای متقابل عصبی بین این مراکز و مراکز حرکتی در مغز نقشهبرداری شدهاند. اما–و نکتۀ بسیار ظریف و حساس در این مباحث همین اماست–به قصد پی بردن به سببهای اندوه، شادمانی، خشم و انزجار باید به گفتوشنود پرداخت و به تفسیر و تأویل روی آورد. مثلاً از جنبۀ عینی، اشک مایع بیرنگ و شورمزهای است که از غدههای اشکی ترشح میشود. ویژگیهای فیزیکی، ترکیب شیمیایی و کارکرد فیزیولوژیکی آن را به دقت و باتفصیل میتوان شرح داد. اما سبب جاری شدن اشک را با ابزار عینی و تجربی هرگز نمیتوان شناخت. یگانه راه شناخت آن درگیری ذهنی بین انسانها و تفسیر و تأویل ذهنیات در قالب متنهای گوناگون است.
دربارۀ اهمیت تفسیر و تأویل در شناخت حقیقت، اندیشمندانی چون کانت، هگل، نیچه، هایدگر، دریدا، فوکو و گادامر به تفصیل گفتهاند. نظر کلی این است که دستیابی به حقیقت نه صرفاً در قلمرو عینی و نه در قلمرو ذهنی میسر است، بلکه در بافتها و زمینههای میانذهنی (intersubjective) باید در جستجوی آن بود، جایی که خاستگاه آرمانهای مشترک انسانهاست. فضای میانذهنی، به عبارتی متنها و پیشزمینههای مشترکی چون عدالت و انصاف و صداقت و نیکی، حوزۀ بسیار پراهمیتی در هستی آدمی است که در نبود آن هویت ذهنی فردی ما حتی وجود نخواهد داشت و واقعیتهای عینی حتی قابل درک و احساس نخواهند بود. پس تعریف و شناخت حقیقت نه صرفاً در حوزۀ عینی یا ذهنی، بلکه در بینش واحدی امکانپذیر است که در متن پیوندهای متقابل این دو حوزه شکل میگیرد.
در سالهای اخیر، پژوهشهای علمی شگفتانگیزی در زمینۀ شناخت جایگاه مغزی ذهنیات و شبکههای عصبی پیچیدهای که از دریافتهای حسی تصویرهای ذهنی میسازند صورت گرفته است. بنیاد نظری این پژوهشها بر اساس این پیشفرض است که خاستگاه و جایگاه ذهنیت نباید و نمیتواند جایی بیرون از مغز آدمی باشد. مشکل میتوان پذیرفت که حقیقتهای ذهنی هویتهای اثیری و نامحسوسیاند بدون مایه و شکل که در سپهر ملکوتی شناورند وانسان از طریق سازوکارهای قدسی رازناکی آنها را فرا میخواند و به کار میگیرد. خرد و استدلال حکم میکنند که جایگاه و خاستگاه این پدیدههای انسانی نیز مانند همۀ پدیدههای زیستی دیگر باید در وجود خود آدمی باشد. به احتمال قریب به یقین، در نیمۀ اول سدۀ بیستویکم، هم جایگاه تشریحی، ساختار توارثی و سازوکارهای فیزیولوژیکی و هم جزئیات واکنشهایی شیمیایی که موجب برانگیختگی و تأثیرات متقابل مراکز ذهنیتاند کشف خواهند شد. آنگاه کتاب حقیقت را از نو باید نوشت.
[1]برای اصطلاح بسیار رایج fact در زبان انگلیسی هنوز برگردان فارسی شایستهای پیدا نشده است. در این نوشته از میان برگردانهای گوناگون امر مسلم را به کار بردهام. برگردانهای دیگری نظیر واقعیت، رویداد، حقیقت یا داده به کلی اشتباهاند، زیرا به واژهها و اصطلاحات خاصی بازبُرد دارند.
[2]Object به معنای چیزی است که برای ذهن فهمپذیر و درکشدنی است؛ چیزی محسوس و ملموس که در دسترس و در حد شناخت حواس است. برگردان فارسی شیء به قصد انتقال این معانی نارسا و نابسنده است.
[3]در پایان این بخش به نظریۀ مشابهی که در متن نظامهای سلسلهمراتبی مطرح است به تفصیل اشاره خواهد شد.
[4]William James, “Pragmatism,” in Pragmatism and the Meaning of Truth (Cambridge: Harvard University Press, 1975); John J. McDermott (ed.), The Philosophy of John Dewey (Chcago: University of Chicago Press 1981).
[5]Howard Hong and Edna Hong (eds.),The Essential Kierkegaard (Princeton: Princeton University Press, 2000).
[6]Friedrich Nitzsche, Beyond Good and Evil, tran. R. J. Hollingdale (London: Penguin Books, 1990).
[7]به جنبۀ پارادوکسیکال نهادی در این حکم بعداً اشاره خواهم کرد.
[8]این اصطلاح را لیوتار رایج کرد. در اندیشۀ او فراروایتها گفتمانهای فراگیر و گستردهایاند که قصد آنها توجیه و توصیف همۀ پدیدههای معرفت در جوامع انسانی است. این فراروایتها به منزلۀ فلسفههای تاریخی کلی و کاملیاند که حکمهایی اخلاقی و سیاسی برای جوامع تجویز میکنند و به طور کلی بر تصمیمگیریها و حاکمیت آنچه به نظر آنها حقیقت به شمار میآید نظارت و کنترل دارند. به عبارت دیگر، فراروایتها همان اصول کلی و عمومیاند که جوامع انسانی بر اسـاس آنها استوار است. گرفتاری فراروایتها این است که پس از تدوین و اجرا به نحوی ناگوار کژدیسه میشوند. مارکسیسم نمونۀ کلاسیک فراروایتی است که از جنبۀ نظری بر بنیاد آزادی و برابری بود، اما در عمل به شکل نظام خودکامۀ استالینی کژرو و تباه از آب درآمد. در زمینههای فلسفی، دینی و سیاسی نیز میتوان نمونههای بسیاری از این دست یافت.
[9]برای آشنایی بیشتر بنگرید به حمید صاحبجمعی، ”زبان و اندیشه،“ایرانشناسی، شمارۀ 2 (1381)؛ حمید صاحبجمعی، ”شعر، نثر، و اندیشهی ایرانی،“ایرانشناسی، شمارۀ4 (1381)؛ حمید صاحبجمعی، خانهی هستی: زبان، اندیشه، و خرد (تهران: نشر ثالث، 1389).
[10]پدیدههای مشاهدهپذیر اشاره به توصیفی است اساسی در حوزۀ فیزیک نیوتونی. خواهیم دید که در قلمروهای دیگر علم فیزیک، حقیقتهای عینی ناب الزاماً صدق نمیکنند.