ذبیح الله صفا
دربارهء ابو مسلم مروزی سردار بزرگ ایرانینژاد[1]و شرححال و کردار او بسیار نوشتهاند[2].کتاب ابو مسلمنامه را نیز[که داستانی قهرمانی از سرگذشت اوست]دوست فاضلم آقای دکتر محمد جعفر محجوب در همین مجله[3]معرفی کرده است.نسخهء این داستان بدیع هم خوشبختانه کم نیست[4]و اگرچه یک بار در تهران چاپ شده است[5] ولی امید میرود که باز کسی با طبع مجدّد آن نقصهایی را که در تحریرهای متأخر این کتاب راه یافته است،از راه مقابلهء دقیق و تنقیح کامل آن برطرف سازد و آن را به انشائی که یکی از محرران قدیم آن بنام ابو طاهر طرسوسی[یا طرطوسی یا طوسی[6]] پرداخته بود،بدان گونه که در دارابنامهء[7]او میبینیم[8]نزدیک کند.اما من این گفتار را به قصدی دیگر مینویسم و آن بررسی و مطالعهای است در چگونگی اختلافی که به عهد صفویان میان موافقان و مخالفان ابو مسلم و داستان او در گرفته و به تحریم ابو مسلم نامه انجامیده بود.
اگر به جستوجوی ریشهء این موضوع همّت گماریم باید بدنبال تحقیق خود تا حدود سدهء پنجم و حتی سدهء چهارم هجری باز گردیم،یعنی به دورهء تسلط سادات طالبیّه بر گرگان و طبرستان و رویان و امیران دیلمی آنان که بزودی قسمتی بزرگ از ایران را بالاستقلال بزیر سیطرهء خود درآوردند،مانند ماکان کاکی،اسفار شیرویه،فرزندان زیار،فرزندان بویه،علاء الدولهء کاکویه و جانشینان او،باوندیان و جز آنان.
این حکم گزاران که گفتهام شیعی مذهب[اعمّ از زیدی و اثنی عشری و اسمعیلی] و یا متمایل به تشیّع و یا غیر مزاحم نسبت به شیعیان بودند و اگرچه با اهل سنّت سختگیری و عنادی نداشتند ولی در ترویج تشیع کوشش میکردند و یا دست مبلّغان شیعی مذهب را در تبلیغ باز میگذاشتند و حتی در تحمیل معتقدات مذهبی خود راه مبالغه پیش میگرفتند چنانکه در شرح اعمال معزّ الدوله احمد پسر بویهء دیلمی میبینم و چیزی نمانده بود که او بعد از تسلط بر بغداد(334 ه)سلسلهء بنی عباس را منقرض سازد و خلافت را به علویان انتقال دهد[9]و رفتار تند او با خلفای عباسی و تجرّی شیعهء بغداد در عهد او معروف است.
از دوران این حکمگزاران ببعد بتدریج شیعه که پیش از آنها چندان جرأت خود نمایی نداشتند نیرویی گرفتند و در بعضی از شهرها و از آن جمله در بغداد به تظاهرات مذهبی پرداختند و کسانی را برانگیختند تا در کوی و بازار به ذکر کرامات امامان شیعه و تبلیغ اصول عقلید خود[که در بعضی از آنها با ائمهء معتزله همسازی داشتند]بپردازند.
اگرچه غلبهء محمود غزنوی(م 421 ه)بر ری و چیرگی سلجوقیان از سال 429 ببعد بر سرزمین ایران و عراق عرب تا کنارههای مدیترانه،نفوذ شدیدی را که شیعهء اثنی عشری و شیعهء باطنی(اسماعیلیان)در این نواحی حاصل کرده بودند،به ضعف و سستی دچار ساخت،لیکن ما درست از همان آغاز کار سلجوقیان دخالت شیعه را در مناقشاتی که با اهل سنت داشتند،خاصّه در عراق عجم،بوضوح ملاحضه میکنیم[10]چنانکه شاعران و گویندگان این فرقه اشعاری در ذمّ پیشوایان اهل سنت،بویژه شیخین و بنی امیه و بنی مروان و بنی عباس میسرودند و دربارهء امیر المؤمنین علی به ذکر مناقب و بیان معجزات و کرامات میپرداختند و آن سرودهها را به عدهای از راویان میدادند تا در برزن و بازار بخوانند.[11]
کسانی که وظیفهء خواندن اینگونه اشعار یا ذکر مناقب و ستایشهای علی بن ابی طالب و دیگر امامان شیعه و بیان سرگذشت آنان و معجزات و کرامات و خوارق عاداتشان را برعهده داشتند و همچنین به وصف جنگاوریهای علی و قهرمانیهای او و دیگر مردانی که محبوب شیعهاند[مثل مختار بن ابو عبیدهء ثقفی موضوع داستان پر حادثهء مختارنامه،و ابراهیم بن مالک اشتر موضوع هفتاد و دو خروج[12]]میپرداختند،در اصطلاح اهل آن زمان مناقبی(یعنی مناقبخوان)نامیده میشدند و همانند که ما آنها را مدّاح یا«مدح خوان)و«ذاکر»مینامیم و هنوز هم تقریبا همان کار را میکنند که در آغاز مینمودند؛ گروهی از نقّالان و داستانگزاران(-قصهگو،قاصّ،قصّاص،قصهخوان،دفترخوان)هم که از بیان داستانهای ملی امتناع داشتند به ذکر قصههای مربوط به مقدّسان مذهب شیعه روی میآوردند و همین گروهند که داستانهای مذهبی شیعه را نقل مینمودند مثل حمزه نامه[-رموز حمزه یا داستان امیر حمزهء صاحبقران یا اسمار حمزه یا قصهء حضرت امیر المؤمنین حمزه یا جنگنامهء امیر المؤمنین حمزه-مختارنامه-هفتاد و دو خروج-داستان شاه مردان علی بن ابی طالب-قصهء امیر المؤمنین حسن-حکایت محممد بن حنفیّه- جنگنامهء امیر المؤمنین[-غزوة المجاهدین]-داستان کوه قاف[-رفتن علی بن ابی طالب با یارانش به کوه قاف و سدّ سکندر و کارهای شگفتانگیزی که در آن نواحی کرد]-فتح قلهء بربر به دست علی بن ابی طالب-داستان لشکرکشی محمد بن حنفیه- داستان فتح قلعهء مغرب و کشته شدن اردر دیو بر دست علی-داستان طال مغربی و کشته شدنش بر دست علی-فتح قلعهء سلاسل و کشته شدن قتّال و عنکاء مردستی بر دست علی -کشتن قهقههء کافر بر دست امیر المؤمنین علی.
کار مناقبیان در قسمتی از قرن پنجم و تمام سدهء ششم هجری،یا سختگیریهایی که گاه نسبت به آنان میشد،رونق داشت و همچنانکه گفتم اینان در کوی و برزن و بازار و گردآمدنگاه مردم بساط مدحخوانی و ذکر مناقب آل محمد و بدگویی شیخین[- ابو بکر و عمر]و عثمان و معاویه و یزید و آل مروان و آل عباس میگستردند و قصیدههایی را که شاعران شیعی مذهب در ستایش علی و جانشینان وی میسرودند برای مردم به آوای خوش میخواندند و گاه هم اصول عقاید شیعه را شرح میدادند و یا گاه حلقههایی از شنوندگان برگرد خود پدید میآوردند و به داستانگویی میپرداختند.
عالمان سنّی و مؤلّفان آن قوم از این کار شیعیان سخت ناخشنود بودند و میگفتند که رافضیان(-شیعه)این همه مناقب را از آن جهت میخوانند تا عوام و کودکان و جوانان دیگر مذهبها را از راه ببرند و فرا نمایند که آنچه علی کرده است مقدور هیچ آدمی نبود و صحابه همه دشمن علی بودند…
چنانکه گذشت مناقبخوانان اشعاری که میخواندند از آثار شاعران شیعی مذهب انتخاب میکردند.نام بعضی از این شاعران را شیخ عبد الجلیل قزوینی رازی (نیمهء سدهء ششم هجری)در کتاب خود بنام بعض مثالب النواصب فی نقض بعض فضائح الروافض معروف به کتاب النقض آورده است[13]و یکی از مشهورترین آنان در قرن ششم قوامی رازی[14]بود،و اگرچه عالمان شیعه مبالغه دربارهء اعمال امامان را مکروه میشمردند لیکن شاعران در شعرهای حماسی خود خویشتن را برای بیان آنگونه مبالغات مجاز میدانستند و بسیاری از معجزات و کرامات منسوب به ائمهء عشریه را موضوع آن اشعار قرار میدادند[15]و البته این امر بعدا همچنان ادامه یافت چنانکه به نظم منظومههایی از قبیل خاوراننامهء ابن حسام(سدهء نهم هجری)و صاحبقراننامه(سدهء یازدهم)و حملهء حیدری باذل(سدهء دوازدهم)و شاهنامهء حیرتی(سدهء دهم)و کتاب حملهء راجی(سدهء سیزدهم)و خداوندنامهء صبا(سدهء سیزدهم)و اردیبهشتنامهء سروش(سدهء سیزدهم)و دلگشانامهء میرغلامعلی آزاد بلگرامی-در ذکر اخبار مختار-(سدهء دوازدهم)و و داستان علی اکبر و قاسم بن حسن از محمد طاهر بن ابو طالب(سدهء سیزدهم)و جنگنامهء آتشی منجر گردید.این منظومهء اخیر حاوی قطعات نسبة سستی است بعنوانهای: جنگنامهء محمد بن علی(-محمد بن حنفیه)-جنگنامهء علی علیه السلام در بئر العلم با جنیّان-جنگ ادهم با مکید-داستان غزای تبوک و گریختن لشکر از ضرب ذو الفقار- داستان جنگ حیدر کرّار با ذو الخمار-داستان شاه ولایت و سربخشیدن به رعد مغربی- غزای شاه ولایت با مهلهل و مخلخل-داستان جنگ حیدر کرّار با سلاسل ملعون.[16]
منظور این بود که مناقبیان همّ خود را نه تنها مصروف بر تبلیغ تشیع و بدگویی مخالفان میکردند بلکه مسبّب ایجاد نوعی از داستانهای قهرمانی و منظومههای حماسی نیز شدند که موضوع آنها بیان فضائل و جنگاوریهای پیشوایان و بزرگان مذهب شیعه بود و از این روی من آنها را در کتاب خود بنام حماسهسرایی در ایران از دیگر منظومههای حماسی جدا کرده و نام«حماسههای دینی»بر آنها نهادهام[17]و این در حقیقت نوعی از شعر حماسی است که شاعران شیعیمذهب،در برابر حماسهء ملّی ایران بوجود آوردند چنانکه در مقابل داستانهای قهرمانی ملی مثل رستمنامه و دارابنامه هم داستانهای قهرمانی دینی را که پیش از این نام بردهام فراهم کردند.
در برابر مناقبیان که منشأ اینگونه روایات پهلوانی(منثور یا منظوم)بودند و ضمنا برای اهل سنّت مزاحمتهایی از راه تبلیغ یا بدگوییهای خود نسبت به بزرگانشان ایجاد میکردند،سنّیها هم بیکار ننشستند و دستهای بنام فضائلیان(یا فضائل خوانان)تشکیل دادند که در کوی و برزن و بازار به ذکر فضائل ابو بکر و عمر و دشنامگویی به رافضیان (-شاعیان،شیعیان)و بیان اصول عقاید خود(مخصوصا بشیوهء اشاعره)سرگرم بودند و یرای آنکه ذهن مردم را از توجه به داستانهای قهرمانی یا اشعار حماسی شیعه منصرف سازند داستانهای مثل ایران مثل داستانهای نریمان و سام و زوال و رستم و فرامرز و برزو و بانو گشسپ و سهراب و کاووس و اسفندیار و بهمن و داراب و جز آنها را برای آنان روایت مینمودند و مردم هم با ولعی تمام آنها را گوش میکردند و بیاد میسپردند.در این میان منظومهای حماسی مثل شاهنامهء فردوسی و گرشاسپنامهء اسدی و برزونامه عطایی و بهمننامه و آذربرزیننامهء ایرانشاه بن ابی الخیر و جز آنها که در افواه رائج شده بود بازار آنان را گرمتر میساخت.
شاعیان که از این امر سخت خشمناک بودند میگفتند که اهل سنت میخواهند با توسل به اینگونه داستانها[که بقول آنها برساخته و دروغ بود!]ترتیبی دهند تا معجزات و کرامات ائمه و یارانشان از یادها سترده شود و این خلافت شرع محمدی است که از نامسامانان به نیکی یاد کنند.
شیخ نصیر الدین ابو الرشید عبد الجلیل قزوینی رازی که کتاب النقض خود را در حدود سالهای 556-560 مینوشت در اعتراض بر این کار اهل سنّت گوید که آنان در برابر جنگها و دلاوریهای علی بن ابی طالب کسانی را برگماشتند«تا مغازیهای[18] بدروغ و حکایات بیاصل وضع کردند در حق رستم و سرخاب(-سهراب)و اسفندیار و کاووس و زال و غیر ایشان،و خوانندگان این ترّهات را در اسواق بلاد ممکّن کردند تا میخوانند،که ردّ باشد بر شجاعت و فضل امیر المؤمنین و هنوز[یعنی در عهد مؤلف]این بدعت باقی است».[19]
عبد الجلیل رازی که واعظی سخنآور و متکلمّی بحّاث و دانا بود یقینا از مقدمات منطق خبر داشت و میدانست که«اثبات شیء نفی ما اعدا نمیکند»اما او این مقدّمه را برای آن ذکر کرد تا فتوای مشهور عالمان شیعی را در تحریم داستانهای ملی ما بدینگونه بدنبال آن بیاورد که«باتفاق امّت محمد مصطفی مدح گبرکان[20]خواندن بدعت و ضلالت است.»[21]
پس در نظر عالمان شیعه تا دورهء همین شیخ عبد الجلیل رازی[و چنانکه از شواهد معلوم است تا مدتها بعد از آن]روایت داستانهایی که مدحی از«گبرکان»نداشت، بویژه داستانهای دینی،بدعت و ضلالت نبود،و طبعا قصهگویان بنقل داستانهای ابو مسلم مروزی و مختار بن ابو عبیده و حمزة بن عبد المطلب و امامان شیعه مجاز بودند،ولی ناگهان در اوایل سدهء دهم هجری حدیثی از امام صادق روایت شد که این اصل را دگرگون کرد و معلوم نمود که پیش از آن عالمان شیعه از بسیاری احادیث مرویّ از ائمهء هدی بیخبر بودند.
در آغاز سدهء دهم هجری،به نام یکی از عالمان معروف امامیه باز میخوریم که اگر چه ایرانی نبود لیکن در ایران شهرت بسیار داشت و او را در آثار آن عهد خاتم المجتهدبن مینوشتند.وی نور الدین علی بن حسین بن عهبد العالی کرکی عاملی[22]معروف به محقق ثانی و محقق کرکی[23](م 240 ه)معاصر شاه اسمعیل و شاه تهماسب صفوی بود و عالمان اهل سنّت وی را«مخترع مذهب الشیعه»لقب داده بودند.[24]محقق کرکی در کتاب خود بنام مطاعن المجرمیه حدیثی به امام صادق نسبت داده است[25]که«العهدة علی الراوی»و آن چنین است:«سئل الصادق عن القصّاص،ا یحل الاستماع لهم؟فقال لا،و قال من اصغی الی ناطق فقد عبده،فان کان الناطق عن اللّه فقد عبد اللّه و ان کان الناطق عن ابلیس فقد عبد ابلیس».در این حدیث بصراحت کار داستانگزاران[از هر دسته که باشند]و شنیدن گفتار آنان تحریم گردیده است بویژه که مربوط به مخالفان دین یا معاندان شیعهء اثنی عشری باشد.
در تاریخی که محقق کرکی این حدیث را نقل میکرده،و یقینا خیلی پیش از آن، داستان ابو مسلم مروزی به تحریر ابو طاهر طرسوسی(یا طرطوسی)در ایران،خاصّه در خراسان،شیوع بسیار داشت،چنانکه قبر او را[با آنکه در رومیّه یعنی سلوکیهء مدائن در 25 شعبان 137 ه کشته شده بود]در محلی نزدیک نیشابور ساخته و عمارتی بر آن ترتیب داده و آن را زیارتگاه کرده بودند.[26]
مطلب مهم آنکه ابو مسلم خراسانی دعوت خود را در خراسان برای«الرّضا من آل محمّد»آغاز کرد و اقدام او به نقل خلافت از بنی مروان به بنی العباس در حقیقت دنبالهء نهضت شیعهء کیسانیه بود که اعتقاد داشتند خلافت بعد از علی بن ابی طالب به محمد بن حنفیّه سومین پسرش رسید و بعد از مرگ او دستهای به غیبتش اعتقاد داشتند و گروهی به امامت پسرش ابو هاشم معتقد بودند(ابو هاشمیّه یا بهشمیّه)و میگفتند که بعد از ابو هاشم بنابر وصایت او امامت به علی بن عبد الله بن عباس و بعد از آن به پسرش محمد و بعد از محمد به پسرش ابراهیم ملقّب به«امام»و بعد از وی به برادرش ابو العباس عبد اللّه(سفاح)رسید،و ابو مسلم مروزی از جانب ابراهیم امام مأمور به اظهار و دعوت شیعه در خراسان گردید.[27]
باتوجه به این مقدمه است که ابو مسلم را در متون قدیم شیعه از رجال شیعه میدانستهاند و مثلا در کتاب النقض که در موارد لازم به نام بزرگان شیعه اشاره میشود اسم ابو مسلم دو بار در شمار این بزرگان آمده است و مؤلف آن کتاب یک جا گوید: «تقریر خلافت ولد العباس بو مسلم شیعی کرد»[28]و باز مینویسد:«ابو مسلم مرغزی[29] که بنعبّاس سفّاح را از کوفه بیاورد و به خلافت بنشاند و لعنت امیر المؤمنین از جهان برداشت[30]و خلافت از بنی امیه و مروانیان فرو گشود،هم شیعی و معتقد بوده است».[31]
ناگهان این رجل شیعی که در تاریخ ایران و اسلام مقامی بدان بلندی داشت،در آغاز عهد صفوی به مردی«ملعون»و«خبیث»مبّدل شد و عالمان اثنی عشریه بارها بر او تاختند و مردم را از روایت کردن و شنیدن داستان او بازداشتند.
منشأ تمام مخالفتهایی که در عهد صفوی با ابو مسلم و داستان او(ابو مسلمنامه) میشد اظهار نظر و فتوای همان عالم تازی نژادی است که پیش از این معرفی کردهام یعنی محقق ثانی که در عهد شاه اسمعیل صفوی(پادشاهی از 907 تا 930 ه)و پسرش شاه تهماسب(930-984 ه)نفوذ شدیدی در میان شیعیان عراق و ایران و در دستگاه سلطنت داشت و چون مجتهد اعظم عهد خود بوده گفتارش برای شاگردان و مریدان حجت قاطع شمرده میشد.وی در کتاب مطاعن المجرمیّه[32]سخت بر ابو مسلم تاخته است و اینکه ابو مسلم نسبت به آل علی از در اخلاص در میآمده و با ایشان دم از دوستی میزده است،به نظر او نوعی حیلتگری بود«تا دوستان ایشان را فریب داده معاون خویش گرداند».[33]
شاگرد محقق کرکی یعنی محمد بن اسحق حموی در کتاب انیس المؤمنین پس از نقل قولهایی از استاد خود میگوید[ص 139]که:«پس بدان که ابو مسلم مروزی من اوّل العمر الی آخره مخالف اهل البیت بوده زیرا که بصحت پیوسته که در بدایت حال مروانی[34]بود و چون از بنی مروان تبرّا نمود کیسانی[35]شده و به امامت آل عباس قائل شده،[36]آنگاه گفت بعد از پیغمبر عباس[37]امام بوده.[38]بعد از آن خود دعوی امامت نموده و به آن اکتفا ننموده دعوای حلول کرد[39]و بر آن دعوای باطل ثابت بود تا کشته شد».[40]
نتیجهء این اتهامها آن شد که:«چون ابو مسلم از گروه ناجیه[41]نبوده از اهل نادرست و دور از رحمت پروردگار،و هر آینه هرکس که از اهل دوزخ باشد ملعون است…و منحرف از طریق ارباب حق و اصحاب قبول و در روز قیامت در شمار کفّار و با گروه بی شکوه انّ المنافقین فی الدّرک الاسفل من النّار،به عذاب الیم و عقاب جحیم گرفتار»[42]و هرکه ابو مسلم را دوست بدارد یا ملحد(-اسمعیلی،باطنی)است و یا ناصبی(-سنی)…چه«ملاحده و نواصب ابو مسلم را بغایت دوست میدارند و تخم محبّتش در فضای سینه میکارند،ملاحده بسبب آنکه شنیدهاند که او دعوی حلول کرده و نواصب بواسطهء آنکه او اول آل عباس را تقویت نموده و خلافت را به ایشان داده…»[43]
با چنین داوریهای متعصّبانهای دربارهء ابو مسلم بود که میگفتند هرکسی داستان او را بخواند یا بگوید یا بشنود مرتکب گناه شده است.[44]
محقق کرکی بعد از نسبت دادن حدیث پیش گفته به امام صادق دربارهء اینکه گوش دادن به داستانگزاران حرام است،[45]میگوید از این حدیث مستفاد گشت که اگر کسی قصهای را که بر حمزه عمّ پیامبر بستهاند[-رموز حمزه]گوش کند«هم قصهخوان را پرستیده و هم شیطان را عبادت نموده،و هرگاه چنین باشد پس ملاحضه نماید حال کسی را که قصهای را شنود و افسانهای را گوش کند که در تعریف ابو مسلم خارجی پر کین ساختهاند و در مدح آن ناصبی لعین پرداختهاند»،[46]و باز بعد از نقل همان حدیث منسوب به امام صادق گفته است که:«اعلم انّ ابعد القصّاص من الصدق و الصواب و اقربهم بالعذاب و العقاب الّذین هم یکذبون و یفترون علی الباقر و آبائه علیهم و السلام فی شأن ابی مسلم المروزی و هو رجل فاجر ملعون لم یکن من شیعة ائمتنا و لم یعترف بحقوقهم و کان من اشدّ مخالفیهم،و القاصّون الخارصون[47]یبدّلون احواله و اخباره و یحرّصون و یرغبون الجهّال بمحبّته و هم غافلون عن قوله تعالی الا لعنته اللّه علی الکاذبین».[48]
محقق ثانی در پایان این قول داستانگزارانی را که به زعم وی دروغپرداز بوده و احوال و اخبار ابو مسلم مروزی را وارونه جلوه داده و مردم ناآگاه را به دوستداری او برانگیختهاند سخت سرزنش کرد و همین نکته نظر او را به داستان ابو مسلم(ابو مسلم نامه)بنیکی آشکار میکند،بی آنکه دربارهء دیگر داستانگزاران شیعی که قصهء امیر حمزه و مختار و جز آنها را با آن همه دروغهای شاخدار روایت میکردند اصراری نماید و اعادهء گفتاری کند و در طعن و لعنشان پافشاری محسوسی بخرج دهد.
بدینگونه بزرگترین مجتهد اوایل قرن دهم هجری که فرمان او در ایران بنابر حکم جازم شاه تهماسب نفاذی عظیم داشته[49]منحصرا میرسد به تحریم داستان ابو مسلم و طغن و لغن او و اینکه او دشمن امامان و حتی خود مدعی الوهیت بوده و چون«به دلایل قاطعه و اخبار متواتره کفرش ثابت گشت،هرکس با دوستی ورزید…او نیز از جملهء ظالمان است و سزاوار آتش سوزان».[50]
اما این همهء حرفهای این مجتهد بزرگ نبود و او آخرین سخن خود را در فتوایی گفته است ناطق بر جواز لعن ابو مسلم و طرفداران او،و در این فتوی برائت از او را بر هر مؤمنی واجب شمرده و گفته است که هیچکس نباید به قصهء دروغی که داستانگزاران در ستایش او ترتیب دادهاند گوش فرا دهد و نیز هرکس خلق را از لعنت کردن او باز دارد از فاسقان و بدکاران است؛و اینک متن فتوای او در جواب کسی که پرسیده بود آیا لعن بر ابو مسلم جائزست یا نه؟و او در پاسخ چنین نوشت:
«ألثّقة باللّه وحده.نعم،یجوز اللعن علیه بل الطعن علی من یمیل الیه و انّ البراءة منه واجبة علی کلّ واحد من المؤمنین،لانّه رأس من روس المخالفین و معاند من معاندی ائمة المعصومین،الّذین افترض اللّه سبحانه مودتهم و عدواة اعدائهم علی الخلق اجمعین. فلا یسمع قصّه الکاذبة الّذی یلفقونها القاصّون فی مدحه و لا یمنع اللاعنین عن لعنه الاّ الفاسقون».[51]
فتوای این عالم تازینژاد در لعن و طرد یکی از مفاخر ملی ایران مطلبی شگفت انگیزست و شگفتتر آنکه دو پادشاه نخستین صفوی که بنیانگذاران اصلی سیاست سلسلهء خود بودهاند،بر این حکم گردن نهاده و آن را بیچون و چرا اجرا کردهاند.
از فحوای سخن محمد بن اسحق حموی معلوم میشود که در عهد تیموری روایت کردن داستان ابو مسلم در ایران،[و گویا بیشتر از هرجا در خراسان]رواج بسیار داشت و قصهگویان بعدا با وارد کردن مطالبی که به پیشوایان دوازده امامیان مربوط میشد این داستان را مورد علاقهء شاعیان ساخته بودند و همچنانکه پیش از این گفتهام در آن عهد،و شاید هم در زمانهای پیش از آن دوره،در جایی نزدیک به نیشابور،بارگاهی برای ابو مسلم ترتیب یافته بود.بعد از آنکه شاه اسمعیل صفوی بر خراسان استیلا یافت قصه خوانان و داستانگزاران را از خواندن و روایت کردن آن داستان منع کرد و فرمان داد تا آرامگاه منسوب به ابو مسلم را ویران کنند.
پس از مرگ شاه اسمعیل(930 ه)و فروخفتن،هیمنهء او،باز دوستداران ابو مسلم فرصتی یافتند و آرامگاه او را آبادان کردند و داستان پردازیهای خود را از سر گرفتند.در این مرحله«شاه دینپناه»(-شاه تهماسب صفوی)به ندای دینپروران لبّیک اجابت سر داد و مقبرهء باز ساختهء ابو مسلم را دوباره ویران کرد و فرمود تا هرکه داستان بو مسلم را باز گوید زبانش را ببرند!محمد بن اسحق در اینباره چنین نوشته است:
«بدان که چون مدتها بلاد اسلام در تحت تصرف مخالفان تیره انجام بود،بدع بسیار واقع و ناشایست بیشمار شایع شده بود.چون شاه فلک جاه علّییّن بارگاه جنّت آرامگاه… سلطان شاه اسمعیل انار الّله برهانه پای سعادت بر سریر معدلت نهاد ابواب شفقت و رأفت بر روی عالمیان گشاد و در تنفیذ احکام شریعت و اعلای اعلام ملّت و ترویج مذهب حقّ امامیّه و استمالت قلوب طایفهء ناجیه سعی موفور و جهد مشکور مبذول داشت…و از جملهء منکرات عظیمه که از آن نهی فرمود یکی آن بود که پیش از طلوع خورشید سلطنت شاه جنت مکان علّییّن آرامگاه بعضی دیگر از قصهخوانان دروغپیشه و باد پیمایان کج اندیشه تغییری در آن افسانه[بو مسلم مروزی]نموده آن قصهء موضوعه را با مفتریات بر بعضی از ائمهء معصومین علیهم السلام آمیخته بودند و عوام را به آن تزویر و تسطیر محبّ و دوستدار آن محبوس زاویهء سعیر گردانیده،و با آنکه نواّب غفرانپناه[شاه اسمعیل بهشت آرامگاه]قصهخوانان را از خواندن آن قصهء باطله منع نموده به شستن دفاتر ضالهء ایشان و به تخریب مقبرهای که به ابو مسلم مروزی نسبت میدادند امر فرموده بود،باز مرتکب آن ناشایست شده به اغوا و اضلال عوام اشتغال مینمودند.شاه دینپناه[شاه تهماسب]مجددا از خواندن و شنیدن آن منع فرمود و قدغن نمود که هرکس آن قصهء کاذبه بخواند به تیغ سیاست زبانش قطع نمایند.الحق بغایت زشت بود که در بلاد شیعه آنطور قصهء دروغی خوانند و عوام را دوست مخالفان گردانند.و باید دانست که خواندن و شنیدن جمیع قصص کاذبه حرام و از افعال فاسقین است،خصوصا اخبار موضوعه که در مدح مخالفین است که آن اخلال در مذهب و دین است مگر آنکه بر سبیل انکار و ردّ یا تنبیه عوام باشد».[52]
با همه کوششی که این پدر و پسر به ترغیب محقّق ثانی در پیشگیری از خواندن و روایت کردن ابو مسلمنامه کرده بودند،و با آنکه رسما از سال 932 یعنی از دومین سال پادشاهی شاه تهماسب لعن و طعن ابو مسلم شیوع گرفته بود،[53]و با تهدید شاه تهماسب به بریدن زبان قصه گویانی که از ابو مسلم یاد میکردند[و دور نیست که چند زبان هم در این راه طعمهء تیغ تیز شده بوده باشد]،باز این دسته دست از بیان داستان ابو مسلم برنداشتند و عامهء مردم از شنیدن آن غافل نماندند،اما عالمان روزگار همچنان در لعن بو مسلم و تحریم داستان او پافشاری داشتند و میگفتند که چون او حق اهل البیت را که مستحق خلافت بودند،به بنی العباس داد،پس هرکسی بدو میل کند از اهل جهنم است«و بنابراین خواندن و شنیدن قصهء موضوعه و منسوبه به ابو مسلم مروزی که مشتمل بر تعظیم ذکر اوست باعث نیران و سبب گرفتاری به آتش سوزان»،[54]و مردم هم که سیلی نقد را به از حلوای نسیه میدانستند لذّتی را که از راه شنیدن این داستان شیرین قهرمانی حاصل میکردند با یجوز و لا یجوز این و آن سودا نمینمودند.از اینجاست که محمد بن اسحق حموی باز در این مورد مینویسد:«بیشک قصّاص[55]خرّاص[56]فریبنده گروهی بودند در شمار زیانکاران گمراه کنندهء طایفه.مؤید این حال و مصدّق این مقال آنکه از اواخر سنهء اثنی و ثلاثین و تسع مأیة(932)که به تجدید[57]نهی از این منکر وقوع پذیرفته[58]و لعن و طعن ابو مسلم شیوع گرفته تا این زمان[59]که اوایل سنهء ثمان و ثلاثین و تسعمأیة(939)است با آنکه عوام کالانعام از علمای کرام و فضلای عظام از حال آن شقّی[60]استعلام نمودهاند هنوز بعضی از ایشان از اختلاب[61]یاوهگویان شیطان صفتان،[62]چنانکه عادت مستضعفان است،متفکّر و حیرانند…».[63]
ولی حموی نمیدانست که این تحریم شدید ابو مسلمنامه و تکفیر بیسابقهء ابو مسلم مروزی،که به همدستی عالمان شرع و حکمگزاران صفوی صورت گرفته بود،بدین زودیها نمیتوانست شعلهء ذوق قهرمانستای ایرانیان را فرونشاند و آنان را از بازگفتنداستان قهرمانی بو مسلم یا شنیدن و نوشتن و نویساندن آن باز دارد چنانکه تا اواخر عهد صفوی این کشاکش هم میان عالمان شرع وجود داشت[64]و هم بدگویان ابو مسلم به شرحی که خواهم آورد مورد هجوم و آزار مردم قرار میگرفتند.
از عالمان معروف سدهء یازدهم هجری یکی سیّد محمد بن محمد موسوی سبزواری معروف به میر لوحی و مشهور به فاضل سبزواری[شاگرد شیخ بهاء الدین عاملی(م 1030 ه)و میر داماد(م 1041 ه)است که بیشتر در اصفهان به تدریس و تألیف اشتغال داشت.[65]وی کتاب کفایة المهتدی فی معرفة المهدی را بسال 1082 در عهد پادشاهی شاه سلیمان صفوی(1077-1106 ه)بپایان برد و در مقدمهء آن اشارتی دارد به طرفداران و ستایش ملا محمد تقی مجلسی(م 1070 ه)[پدر ملاّ محمّد باقر مجلسی متوفی بسال 1111 ه]از ابو مسلم مروزی،و گفته است که چون بر این کار مجلسی ایراد گرفتم و سخنانی در اینباره گفتم،مردم نادان شمشیر کین از نیام برکشیدند و آهنگ کشتن من کردند و آزارها به من رسانیدند.
شرح این ماجرا آن است که میر لوحی در رسالهء ترجمهء ابی مسلم بر آن مرد نامآور تاخته و گفته است که او خلق را به قبول خلافت عباسیان ستمکار دعوت میکرد نه به امامت امامان شیعه و عاقبت هم به جزای کار نکوهیدهء خود رسید و به دست از خود بدتری چون منصور در جوانی کشته شد،و این گفتار گروهی از مردم زمان را رنجیده خاطر ساخت چنانکه به آزار او برخاستند و به قول خود او شمشیر کین برای کشتن وی از نیام بر کشیدند.-در اینباره توضیحاتی داریم از مطهّر بن محمد مقدادی.وی در رسالهء ردّ صوفیه که بسال 1060 تألیف کرده مینویسد که میر لوحی ضمن ایرادهای خود بر صوفیان مردم را از ستایش ابو مسلم باز میداشت و صوفیان در مقابل عوام را به طرفداری ابو مسلم برانگیختند تا او را بیازارند.پس گروهی از عالمان شرع به یاری او برخاستند و چند رساله در نکوهش ابو مسلم پرداختند.[66]
این آخرین کوشش برای ستردن تأثیر ابو مسلم از ذهن ایرانیان هم اثری نداشت:نه آن فتوای غلیظ و شدید محقق کرکی،نه آن دشنامهای شنیع محمد بن اسحق حموی که بخش بزرگی از انیس المؤمنین او را پر کرده،نه غوغایی که فاضل سبزواری براه انداخته بود،نه آن هفده رساله یا بیشتر که در نکوهش ابو مسلم مروزی نوشتند و نه هیچ کوشش دیگر.
حقیقت امر آن است که داستان ابو مسلم(ابو مسلمنامه)یک رمان قهرمانی ایرانی است که ایرانیان شرقی،خیلی نزدیک به زمان ابو مسلم،آن را به شیوهء داستانهای ملی خود،که آنها هم غالبا از نواحی شرقی ایران نشأت کردهاند،پرداخته و کینهء خویش را به امویان و یارانشان که جانبدارا سیاست نژادی عربی بودهاند،در آن نشان دادهاند.
اگر خوب در همین نسخههای دست برده و چند بار تحریر و تحریف شدهء ابو مسلم نامه که امروز داریم دقیق شویم،در آن نوعی از اندیشهء شعوبی را بوضوح میبینم، اندیشهای که در سه چهار قرن اول دوران اسلامی رواج کلی داشت و مایهء تألیف کتابها و سرودن شعرها شد.و شاید مسبّب دشمنی عالمانی از خاندانهای تازینژاد عاملی و بحرانی و احسائی و تربیتشدگان ایرانی آنها با این داستان و با خود ابو مسلم از نوعی اندیشهء ضدّ شعوبی نشأت کرده باشد،خواه آن اندیشهگران به مبادی افکار خود واقف بوده و یا خواه تصوّر کرده باشند که حسبة لللّه و ابتغاء لمرضاته دشنامهای خود را نثار جوانمردی میکنند که بههرحال مسیر تاریخ اسلام و ایران با قیام مردانهء خود تغییر داد و حکومت بر مسلمانان را از دست کسانی که غاصب میدانستند بیرون کشید و به کسانی سپرد که بعقیدهء او حق با آنان بود.او شیعهء کیسانی بود و به شرحی که پیش از این دیدهایم امامت را از طریق وصیت ابو هاشم بن محمد بن حنفیّه حق آل عباس بن عبد المطّلب میدانست،قیامی مردانه کرد و حق را به کسانی که میپنداشت صاحبان آنند سپرد،ولی آنها مردمانی مزوّر بودند،وزیر آل محمّد یعنی ابو سلمهء خلاّل همدانی را در تاریکی شب بر سر راه انبار و کوفه کشتند و قتل او را به گماشتگان ابو مسلم که در آن وقت در خراسان بربستند،و سپس امین آل محّد صاحب الدعوة ابو مسلم را،که هر چه داشتند از او بود،به آن ناجوانمردی و خیانت و رذالت که در تاریخ مشهورست در شهر رومیهء مداین بسال 137 هجری پارهپاره کردند،سرش را منصور دوانیقی از غرفهء کاخش با هزار کیسه پر از درهم و دینار به میان نگهبانان ابو مسلم و تنش را در آب دجله غرق کرد.لیقضی اللّه امرا کان مفعولا.
لوبک،آبانماه سال 1365 هجری خورشیدی ذبیح اللّه صفا
[1]. دربارهءنژاد ابو مسلم و موطن او اختلاف فروان میان مورخان وجود دارد تا بدانجا که گروه بزرگی از مورخان او را«هجین»یعنی فرومایهای از فرومایگان کوفه،از دیبی بنام«خرطینه»میدانند که پدری آزاد و از مادری«امه»یعنی کنیز بوجود آمده بود.(بنگرید به دلیران جانباز از نویسندهء این گفتار،تهران 2535 شاهنشاهی- 1355 شمسی هجری،ص 67-470 و به انیس المؤمنین،تهران 1363 ص 152-154)و اگر بخواهم در اینجا به ذکر همهء این سخنان ضدّ و نقیض بپردازم کار بدرازا خواهد کشید و آن را میگذارم برای موقعی دیگر.پس در ذیل این بحث به نقل سه قول از سه مأخذ قدیم و مهم میپردازم که در یکی ابو مسلم عربنژاد و بندهء آزاد شده است و در دو مأخذ دیگر ایرانینژاد و از تخمهء آزادگان و بزرگان دیرین ما:1)ابو الحسن علی بن حسین مسعودی متوفی بسال 346 ه صاحب کتاب مروج الذهب و کتاب اخبار الزمان،که مجلّد سوم از مروج الذهب را در سال 332 مینوشت (مروج الذهب،بیروت 1983،ج 3 ص 235)میگوید(ایضا همان جلد ص 238-239):«و قد تنوزع فی امر ابی مسلم،فمن الناس من رأی انّه کان من العرب،و منهم من رأی انّه کان عبدا فاعتق…»یعنی دربارهء ابو مسلم خلاف کردهاند،بعضی او را ازنژاد تازیان دانسته و گروهی گفتهاند که بندهای آزاد شده بود؛2)گفتار حمزة بن الحسن اصفهانی مورخ نامآور صاحب کتاب سنی ملوک الارض و الانبیاء و چند کتاب دیگر(متوفی میان سالهای 350-360 ه)در سنی ملوک الارض است که مؤلف کتاب مشهور مجمل التواریخ و القصص آن را نقل کرده(چاپ تهران بتصحیح مرحوم ملک الشعراء بهار ص 315)و چنین است که:مهتر زادهای بود و نسبش به شیدوش پسر گودرز کشواد همی شود؛3)قول صاحب همین کتاب مجمل التواریخ است(در همان صفحهء 135)که ابو مسلم پسر ونداد هرمز نامی بود که بعد از قبول اسلام نام عثمان بر خود نهاد و پسر خویش(یعنی ابو مسلم)را ابراهیم نام داد.-به هر تقدیر اختلاف قول دربارهء نام و نسب ونژاد و جای تولد و نخستین باشیدنگاههای ابو مسلم مرورودی بسیارست و من برای آنکه این پاورقی را از اصل گفتار مفصلتر نکنم از دنبال کردن این موضوع چشم میپوشم.
[2]. غیراز منابع متعدد قدیم به عربی و به فارسی که شمارش همهء آنها وقت بسیار میگیرد فعلا بنگرید به ابو مسلم سردار خراسان از فاضل گرامی آقای دکتر غلامحسین یوسفی تهران 1356؛و به مقالهء مفصل من بنام«ابو مسلم خراسانی»که در آبانماه سال 1327 شمسی چاپ آخرین بخش ان در مجلهء ارتش پایان پذیرفت.در سال 2535 شاهنشاهی(1355 هجری شمسی)آن مقاله بهمراه بسیاری مقالات دیگر که از سال 1315 تا 1333 در مجلهء مهر، مجلهء ارتش،پاورقی روزنامهء اطلاعات دربارهء مقاومتهای سیاسی و نظامی و فرهنگی ایرانیان انتشار داده بودم،یکجا بنام دلیران جانباز چاپ ومنتشر شد.این کتاب حاوی سه بخش و در 491 صحیفه است بدینگونه:1)نهضتهای ملی ایرانیان؛2)قهرمانان استقلال ایران؛3)نگهبانان ایران،و مقالهء ابو مسلم در آن صفحهء 63 تا 106 طبع شده است.
[3]. ایراننامه،شمارههای 2 و 3 از سال چهارم زیر عنوان«سرگذشت حماسی ابو مسلم خراسانی،«ابو مسلم نامه».
[4]. تنها در کتابخانهء ملی پاریس سه نسخه از آن موجودست بشمارهء supple?ment 842 در دو جلد وشمارهء supple?ment 844 ù supple?ment 843 از نسخ فارسی(بنگرید به: catalogue des manuscrits persans par . e.blochet,tome 4,p.37-39 )و من بسال 1957-1958 میلادی که در پاریس بسر میبردم نخستین نسخه از این سه نسخه را همراه بسیاری دیگر از نسخههای مهم فارسی آن کتابخانه عکسبرداری کردم و به دانشگاه تهران فرستادم که اینک در کتابخانهء مرکزی آن دانشگاه محفوظ است.بیاد دارم که در کتابخانهء شخصی من در تهران که اینک در تصرف کتابخانهء فرهنگستان ادب و هنرست یک نسخهء عکسی از این کتاب وجود دارد،و باز هم بیاد دارم که از این کتاب نسخههایی در ایران و از آن جمله در مشهد(؟)و در تهران موجودست.
[5]. با عنوان ابو مسلمنامه،حماسهء ابو مسلم خراسانی بکوشش اقبال یغمایی،انتشارات گوتنبرگ بیتاریخ،که همان نسخهء شمارهء 842 کتابخانهء ملی پاریس است بی آنکه مصحح بدین نکته اشاره کرده باشد.ضمنا بیاد داشته باشیم که روایتهای قهرمانی را هنگامی میتوان«حماسه»نامید که به شعر نقل شده باشد نه پیش از آن.
[6]. بنابر مقدمهء یک ترجمهء ترکی ابو مسلمنامه که در کتابخانهء وین موجودست مؤلف این داستان موسوم بود به «ابو طاهر طوسی»که آن را برای سلطان محمود غزنوی نگاشت[من این نسخه را ندیدهام و سخنم منقول است از گفتار E.blochet در فهرست نسخ فارسی کتابخانهء ملی پاریس،ج 4 ص 38]و نسخهء supp.843 کتابخانهء ملی پاریس که بنظر ادگار بلوشه روایت آن مربوط به سدهء هشتم تا نهم هجری است مقدمهء منظومی دارد به بحر متقارب مثمن مقصور و در آن روایت اخبار ابو مسلم مروزی به«طاهر گرگزی»نسبت داده شده است[در این بیت:
روایت کند طاهر گرگزی ز اخبار بو مسلم مروزی
من محلی را به اسم«گرگز»نمیشناسم ولی میدانم که این واژه بمعنی راهبر و راهنما و دلیل قوم است،و تصور میکنم که در اینجا به همین معنی بکار رفته باشد نه بصورت نسبت به محلّ و مکان.اما در نسخهء شمارهء supp.842 که آقای اقبال یغمایی،بی آنکه آن را معرفی کند بچاپ رسانیده است،یک ج(ص 32 نسخهء چاپی)بصراحت روایت داستان به ابو طاهر طرطوسی(نه طرسوسی)نسبت داده شده است بدینگونه:«اما راوی اخبار ابو طاهر بن علی بن حسین طرطوسی چنین روایت میکند…»[و اتفاقا در نسخ دارابنامه هم که راقم این سطور آن را با مقابلهء سه نسخه چاپ کرده است،این ابو طاهر هرگاه«طرسوسی»و گاه«طرطوسی»خوانده شده است.]و این بدان معنی نیست که نسخهء چاپ شدهء آقای اقبال یغمایی و اصل آنکه در کتابخانهء ملی پاریس ضبط است.به همان انشاء اصلی ابو طاهر طرسوسی(یا طرطوسی)صاحب داربنامه باشد بلکه به دلائل متعدد که محل ذکر آنها فقط مبحث انتقادی دربارهء نسخهء مذکورست،این نسخه روایت و تحریری بسیار جدیدتر از روایت و تحریر زیبای ابو طاهر و مربوط به اوایل دورهء صفوی(سدهء دهم هجری)است زیرا اشعار شاعران پایان عهد تیموری و دو غزل از بابا فغانی(وفات در 922 یا 925 ه)در آن آمده است(نسخهء چاپی ص 556 و 581).البته محرر یا راوی جدید همان روایت ابو طاهر طرسوسی یا روایتی را که سلسلهء ارتباطی آن به ابو طاهر طرسوسی ختم میشد،با تصرفهایی در عبارتها نقل کرده است و بعید نیست که راویان و دفترخوانان پیش از او هم همین کار را کرده باشند،و با تصرفاتی که در آن صورت گرفته روایت موجود که در بسیاری موارد عبارتهای فاسد و بسیار سست و قریب به لهجهء تخاطب دارد باقیمانده باشد اما با تمام این احوال اثر قدمت در قسمتهایی از آن باقیمانده است.-این کار نظایر بسیار دارد و در خیلی از داستانهای موجود انجام یافته و از آن جمله در جلد سوم قصهء فیروز شاه ابن ملک داراب مولانا بیغمی که در کتابخانهء او پسالا موجدست.-و ضمنا باید دانست که نسخ موجود ابو مسلمنامه هم با یکدیگر همخوان و همساز نیستند و نزدیکی و دوریشان نسبت به یکدیگر بستگی دارد به نزدیکی و دوری سلسلهء روایتهای هریک از آنها.
[7]. داربنامهء طرطوسی را نگارندهء این گفتار در دو جلد بسال 1344 در جزو انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب با مقدمه بطبع رسانید و همین چاپ به طبع افست در سال 1356 تجدید شد.
[8]. در سالهای 1339 و 1341 خورشیدی نسخهء منحصر جلد اول و دوم داستان فیروز شاه بن ملک داراب که از کتابخانهء روان کوشکو(ترکیه)بدست آمد و تحریر یا روایت مولانا شیخ حاجی محمد بن شیخ احمد بن مولانا علی بن محمد مشهور به بیغمی است،دارابنامه بتصحیح این بنده چاپ شد.علت تسمیهء ین کتاب به دارابنامه آن بود که در پشت این نسخهء منحصر و باز یافته اسم کتاب بصراحت دارابنامه نوشته شده و بیش از آن نام و نشانی نبود تا بداینم که این اسم غلط است.پس طبعا به همان اسم دارابنامه چاپ و منتشر و به دارابنامهء بیغمی معروف شد.اما من در ضمن کار دریافتم که باید این اسم اشتباه باشد و همانطور که در اولین صفحهء مقدمهء جلد اول نوشتهام«این کتاب دارابنامه که در دست داریم در حقیقت داستان همین فیروز شاه است و از این روی میبایست فیروزنامه خوانده شود چه اثر داراب در آن بسیار کمتر از پسرش فیروز شاه است».در ایامی که چاپ جلد دوم همین کتاب با همین نام دارابنامه بپایان میرسید ترجمه و تلخیص کامل آن به عربی در چهار جلد چاپ شده به دستم رسید بنام قصهء فیروز شاه ابن الملک داراب که اسم ملک داراب باشتباه ملک ضراب نوشته و طبع گردید و من این اشتباه را در اسمی که از آن بردم تصحیح کردم و این نکته را در صفحهء اول از قسمت یادداشتها و ملاحظات(ج 2.ص 765)ذکر کردم.چندی بعد عکسی از جلد سوم این کتاب از کتابخانهء او پسالا(نروژ)بدستم افتاد که در سطر اول آن چنین آمده:«آغاز داستان مجلّد سیوم از قصه و داستان فیروز شاه ابن ملک داراب ابن بهمن ابن اسفندیار…».با این اوصاف مسلم گردید که اسم این کتاب پرارزش خوشانشاء زیبا و پرحادثه دارابنامه نیست.اما روشن شدن این حقیقت بمنزلهء نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود زیرا بنگاه ترجمه و نشر کتاب که ناشر این کتاب بود بر اثر اشتغال مدوام به چاپ کتابهای دیگر خیلی دیر به فکر تجدید طبع آن افتاد و قراردادی هم که برای طبع جلد سوم آن داشتیم مسکوت ماند.
[9]. بنگرید به الکامل فی التاریخ،تألیف عز الدین ابو الحسن علی معروف به ابن الاثیر،حوادث سال 334[چاپ بیروت 1982،ج 8 ص 452-453].
[10]. در اینباره بنگرید به تاریخ ادبیات در ایران،از نگارندهء این گفتار،ج 2،چاپ ششم،تهران 1363 ص 155 ببعد.
[11]. رجوع شود به کتاب بعض مثالب النواصب فی نقض بعض فضائح الروافض معروف به کتاب النقض،تألیف شیخ عبد الجلیل قزوینی رازی،تهران 1331،ص 33 و 40-41 و 78 و 345 و جز آنها.
[12]. خروج مختار بن ابو عبیدهء ثقفی به همراهی ابراهیم بن مالک بن اشتر در سال 66 ه اتفاق افتاد و قتل او بسال 67 ه بود.دربارهء مختارنامه و هفتاد و دو خروج و شیوع آنها در عهد صفویه بنگرید به انیس المؤمنین،تألیف محمد بن اسحق حموی(سدهء دهم هجری)،تهران 1363 ص 117.
[13]. کتاب النقض،ص 252 و 628.
[14]. دربارهء او رجوع شود به تاریخ ادبیات در ایران،دکتر صفا،ج 2 ص 695-707 و به دیوان او چاپ مرحوم محدّث ارموی،تهران 1334.
[15]. ذکر همهء کارهای مناقبیان و بیان احوال آنان در این دوره خارج از وظیفهای است که فعلا در پیش دارم و خواننده بهترست دربارهء کلیهء مطالبی که در اینباره گفتهام رجوع کند به کتاب تاریخ ادبیات در ایران،ج 2 از ص 188 ببعد؛و به کتاب النقض صحایف از اوایل کتاب.
[16]. دربارهء همهء این منظومههای حماسی دینی که گفتهام بنگرید به حماسهسرایی در ایران از نویسندهء این گفتار، چاپ چهارم،تهران 1363،ص 377-390.
[17]. ایضأ،همان صفحهها.
[18]. مغازی یعنی مناقب و بیان اوصاف غازیان و جنگجویان دینی.
[19]. کتاب النقض،ص 34.
[20]. گبرک تصغیر تحقیری گبرست و گبر نامی است که مسلمانان بر امّت زرتشت نهادند.
[21]. کتاب النقض،ص 35.
[22]. غالبا اسم و نسب او را کوتاه کرده و علی بن عبد العال نوشتهاند.
[23]. دربارهء او بنگرید به:روضات الجنّاتات فی احوال العاماء و السّادات،ج 4 چاپ قم 1391 ه ق،ص 360- 375؛احسن التواریخ روملو چاپ افست تهران 1342،ص 254-256.
[24]. روضات الجنّات،ج 4،ص 362.
[25]. من آن را انیس المؤمنین،تهران 1363،ص 142 نقل میکنم.
[26]. ایضا،ص 182.
[27]. در اینباره فعلا بنگرید به:مروج الذهب مسعودی،ج 3،بیروت 1983،ص 238-239؛و به انیس المؤمنین،ص 145-147 که اقوال مختلف را دربارهء شیعهء کیسانیه و شعب مختلف آن تا ابراهیم امام جمع کرده است؛و به کتاب الملل و النحل،تألیف ابو منصور البغدادی چاپ بیروت 1986،ص 47 ببعد؛و به کتاب مشهور الفرق بین الفرق،از همیت مؤلف؛و به کتاب الملل و النحل شهرستانی؛و ترجمهء آن بنام توضیح الملل ترجمهء مصطفی خالقداد هاشمی،چاپ تهران،1362 با تصحیحات و حواشی آقای سیّد محمّد رضا جلالی نائینی،ج 1،ص 193
[28]. کتاب النقض،ص 160.
[29]. ضبط دیگر از مروزی.
[30]. اشاره است به سبّ امیر المؤمنین علی در عهد بنی امیه.ضمنا باید توجه داشت که ابو العباس سفّاح در کوفه خطبهء خلافت خواند و نشستگاه او بغداد نبود و برادرش منصور هم مدتی در رومیهء مداین میباشید تا بغداد را که یکی از قراء آن شهر بود به پایتختی برگزید.
[31]. کتاب النقض،ص 215.
[32]. این کتاب را ندیدهام و هرگاه به مطالب آن اشارهای کنم مأخوذست از کتاب انیس المؤمنین محمد بن اسحق حموی که حاوی مطالب مهم تاریخی درباره ائمهء اثنی عشر و حوادث دوران هریک از آنان است.
[33]. انیس المؤمنین،ص 136.
[34]. یعنی معتقد به خلافت آل مروان.
[35]. یعنی معتقد به امامت محمّد بن حنفیه بعد از پدرش علی بن ابی طالب…الخ به شرحی که در متن گذشته است.
[36]. زیرا به شرحی که پی از این گفتهام دستهای از کیسانیه که به امامت ابو هاشم بن محمد بن حنفیه بعد از پدرش معتقد بودند میگفتند که او امامت را بعد از خود به آل عباس از راه وصایت منتقل نمود.
[37]. یعنی عباس بن عبد المطّلّب عم پیامبر اسلام.
[38]. این عقیدهء رواندیه است که بعد از پیامبر معتقد به جانشینی و خلافت عمش عبّاس بن عبد المطّلّب بودند و میگفتند که او خود به خلق اجازه داد تا به برادرزادهاش علی بن ابی طالب بیعت کنند.رجوع کنید به مروج الذهب مسعودی،ج 3،بیروت 1983 ص 236.
[39]. ظاهرا مقصود نویسنده اشارهء اوست به فرقهء مسلمیه که معتقد به حلول جوهر الوهیّت در ابو مسلم بودند و اعتقاد داشتند که او نمرده و کشته نشده بلکه غیبت کرده و در یکی از کوهستانهای ری پنهان است(دلیران جانباز،از نویسندهء این گفتار.ص 104).
[40]. این نوعی بهتان نسبت به ابو مسلم خراسانی است زیرا او در حیات خود دعوی حلول جوهر الوهیت در خود نداشت و دستهای از پیروان و دوستدارانش بعد از مرگ وی،چنانکه در پاورقی پیشین دیدهایم،این مقوله را به پیش کشیدند.و در ذکر خروج اسپهبد فیروز معروف به«سنباد گبر»به خونخواهی ابو مسلم که در ری با ابو عبیدهء حنفی نبرد مینمود،نوشتهاندکه چه در لشکر او و چه در لشکر والی ری عدهای به امامت و گروهی به الوهیت بو مسلم اعتقاد داشتند و همگی خروش برمیآوردند که«یا ابا مسلم!»(انیس المؤمنین،ص 190).
[41]. در احادیث منسوب به پیامبر اسلام آمده است که«ستفرّق امّتی علی ثلاثة و سبعین فرقة،واحد منها ناجیة و الباقی هالکة»و شیعه با استناد بر حدیثی دیگر که«مثل اهل بیتی کمثل سفینة نوح،من رکب فیها نجا و من تخلّف عنها غرق»خود را بسبب دوستداری اهل بیت«فرقهء ناجیه»یعنی گروه رستگاران و باقی فرقههای اسلامی را «هالکة»یعنی هلاک شوندگان دانستهاند.
[42]. انیس المؤمنین،ص 147.
[43]. ایضا،ص 182.
[44]. ایضا،ص 141.
[45]. بنگرید به همین مقاله ص 237 و 238.
[46]. انیس المؤمنین،ص 143.
[47]. خارصون یعنی دروغگویان و قاضون الخارصون یعنی داستانگزاران دروغپرداز.
[48]. انیس المؤمنین،ص 143.
[49]. روضات الجنّات،ج 4،ص 361.
[50]. انیس المؤمنین،ص 187-188.
[51]. ایضا،ص 189.
[52]. ایضا،ص 140-142.
[53]. ایضا،ص 145.
[54]. ایضا،ص 186.
[55]. یعنی قصهگویان.
[56]. خرّاص جمع خرّاص یعنی بسیار دروغگو.
[57]. یعنی مجددا،دوباره.
[58]. اشاره است به تحریم مجدد داستان ابو مسلم و تخریب دوبارهء آرامگاه منسوب به او که بعد از اقامت شاه اسمعیل در اینباره،به فرمان شاه تهماسب صورت پذیرفت.
[59]. یعنی تا زمان تألیف کتاب انیس المؤمنین بسال 938 هجری.
[60]. شقیّ یعنی بدبخت،در اینجا مقصود ابو مسلم مروزی است.
[61]. اختلاب یعنی فریفتن.
[62]. مطابقهء صفت با موصوف جمع در فارسی غلط است و در اینجا مؤلف انیس المؤمنین تحتتأثیر زبان عربی است.
[63]. انیس المؤمنین،ص 145.
[64]. مقصود این است که همهء عالمان شرع به این تحریم و تکفیر تن در نمیدادند مثلا ملا محمد تقی مجلسی چنانکه در متن خواهیم دید ابو مسلم مروزی را میستود.
[65]. دربارهء او بنگرید به ریحانة الادب،ج 4،شمارهء 409؛و الذریعه شیخ آغا بزرگ تهرانی،ج 1 ص 427 و ج 4 ص 150؛و فهرست کتابخانهء مرکزی دانشگاه تهران،ج 3،آقای محمد تقی دانشپژوه،ص 1497 ببعد.
[66]. در الذریعه،ج 4 ص 150-151 فهرست هفده رساله در اینباره ذکر شده است.و بنگرید به فهرست کتابخانهء مرکزی دانشگاه تهران،ج 3 ص 1497-1498؛و به تاریخ ادبیات در ایران،از نگارندهء این گفتار،جلد پنجم،بخشیکم،چاپ دوم،تهران 1363،ص 190-191.