رادیو و کودک در تبریز دهۀ 1340
رادیو و کودک در تبریز دهۀ 1340
ناصر حسنزاده تبریز
مجموعهدار اسناد تاریخی و مدیر کتابفروشی شهریار در تهران
ناصر حسنزاده Nasser Hassanzadeh Tabriz مجموعهدار اسناد تاریخی و مدیر کتابفروشی
شهریار در تهران است.
سال 1343 من هفت سالم بود (متولد 1336). منزل ما در یکی از کوچههای قدیمی مرکز شهر تبریز قرار داشت: محلۀ چرنداب، زادگاه مشاهیری چون میرزاحسن رشدیه، بنیادگذار مدارس نوین ایران؛ محمد صادقی چرندابی، دایی پدربزرگم و از یاران ستارخان سردار ملی و رهبر مجاهدین مشروطۀ محلۀ چرنداب و ارگ تبریز؛ صمد بهرنگی و . . . مادر گرامیام که هماکنون 89 سال دارند ضمن خاطرهای از جوانیشان به من گفتند: ”پدر من تاجر توتون بودند. وضع مالیشان خوب بود. فقط در منزل ما رادیو موجود بود. هر روز صبح چند نفر از اهالی معتبر محل به خانۀ ما میآمدند و اخبار را گوش داده و بعد دنبال کار خود میرفتند. “از جملۀ این افراد گویا جناب حاج عباسعلی معروف به واعظ چرندابی، از چهرههای مطرح قرآنشناسی تبریز، بودهاند که مقالات ایشان در جراید عصر چاپ میشد. رادیوی تبریز در سال 1325 تأسیس شده و اخبار زمان حکومت پیشهوری را به زبان ترکی پخش میکرده و نیز وسیلۀ تبلیغاتی حکومت فرقۀ دموکرات بوده است.
پدر اینجانب، مرحوم حسن حسنزاده، دبیر دبیرستان حافظ تهران در آن موقع (سال 1343ش) معلم دبستانهای تبریز بودند و در دانشسرا و هنرستان فنی تبریز درس خوانده و دیپلم فنی و ادبی داشتند. همین فنی بودن ایشان موجب شده بود که همۀ کارهای فنی منزل را خود انجام دهند، از قبیل برقکاری و نجاری مثل ساخت ساعت دیواری و . . . یک روز، پدر یک دستگاهی به خانه آوردند که میلۀ فنری داشت و آن میله از پایین روی یک پایۀ ثابت قرار میگرفت و دستگاه میکروفن به بالای آن وصل بود. آقاجان رادیو را آورد و سیم این دستگاه را-که بعداً فقط میکروفن میگفتیم- به پشت رادیو وصل کرد. پشت رادیو از چوب فیبر بود و سوراخهای متعدد داشت، هم برای وصل آنتن و میکروفن و . . . و هم برای اینکه لامپهای بزرگ و کوچک زیاد داغ نشوند. رادیو را در اتاق نشیمن گذاشت و میکروفن را در فاصلۀ پنج شش متر دورتر از رادیو. سپس، دستگیرۀ وسط رادیو را که با چرخش خود نخ پشت شیشۀ رادیو را میچرخاند و نام کشورهای مختلف نوشتهشدۀ در شیشه را نشان میداد و هر جا صدای صاف میآمد یا صدای موسیقی و یا اخبار فارسی بیبیسی و رادیو مسکو و رادیو آلمان و . . . اینبار آنقدر چرخاند که من صدای خواهرم را که پشت میکروفن الو الو میکرد شنیدم و ذوق رادیو گوش کردن در من چندین برابر شد. بعد خودم رفتم پشت میکروفن و یک دو سه چهار گفتم و از اینکه صدای خودم را از رادیو میشنیدم کلی ذوق کردم.
آن روز گذشت و همهچیز سیر طبیعی خود را طی میکرد. اما من همیشه مترصد فرصت مناسب بودم که در تنهایی میکروفن را وصل کنم و آواز بخوانم. از غیاب آقاجان استفاده یا سوءاستفاده میکردم و بساط رادیو و میکروفن را نیم ساعتی پهن میکردم و با استرس و نگرانی هر چه زودتر کار خود را به پایان میرساندم. کمکم میکروفن را رها کردم و افتادم به جان رادیو. فازمتر کوچک را میآوردم و حفاظ چوبی پشت رادیو را باز میکردم و شروع میکردم به جستوجو و کندوکاو در چگونگی دل و رودۀ رادیو . . . دو سه تا لامپ بزرگ داشت که از دست من بزرگتر بودند. در همان حال که رادیو روشن بود و همۀ لامپها هم نورانی، من بدون اینکه احساس خطر کنم، با احتیاط اول یکی از لامپها را درمیآوردم که ببینم بدون آن لامپ رادیو کار میکند یا نه. اگر کار میکرد، دومی را درمیآوردم .
این لامپبازی و درآوردن و نصب مجدد آنها یک ساعتی طول میکشید و چون مطمئن بودم پدر در مدرسه است، با خیال راحت همۀ آنچه را باز کرده بودم سر جایش قرار میدادم. تا اینکه با هرز شدن پیچهای کوچک سه تا از دستگیرههای رادیو و نبود یکی از آنها که من باز کرده بودم و روی فرش گم شده بود و من پیدا نکرده بودم، آقاجان پی برد که در غیاب او، یک نفر با رادیو ورمیرود و از مادرم پرسید: ”کدام پدرسوختهای دست به رادیو زده است؟“ ما چهار نفر فرزندان خانه بودیم: خواهر بزرگتر 11 ساله، پسر بزرگتر 9 ساله، من 7 ساله و خواهر کوچکم 4 ساله. خودش فهمید که کار من است، چون غیر از رادیو با دوچرخۀ او هم بازی میکردم. روزی دوچرخۀ بزرگ پدر حین بازی با چرخهایش روی من افتاد و من زیر آن مانده بودم و نمیتوانستم آن را از روی خود بلند کنم. آنقدر داد و بیداد کردم که همگی آمدند و دوچرخه را بلند کردند و من از جای خود برخاستم. بد و بیراههای پدر شروع شد و من رفتم و در زیرزمین پنهان شدم.
باز اوضاع یکی دو هفته آرام بود. ولی شیطنت من گل میکرد. رادیو را از بالای طاقچه میآوردم پایین، به زور. و اول کمی با جابهجا کردن دستگیرۀ وسطی دنبال صدای صاف میگشتم و ایستگاههای رادیویی خوب. انواع صدا به گوش میرسید: اخبار فارسی، موسیقی عربی، موزیک غربی، و صداهای ناصاف. سپس فازمتر بود و من و دل و رودۀ رادیو.
یک روز حادثۀ بدی برایم اتفاق افتاد. همانطور که دستگاههای برقی رادیو را از چارچوب آن بیرون آورده بودم، آن نخ نشانگر کشورهای مختلف بر روی شیشۀ رادیو ناگهان از جای خود در رفت و من نتوانستم آن را سر جایش قرار دهم. نخ به وسیلۀ یک جسم فلزی خیلی کوچک روی ریلی قرار میگرفت و من نتوانستم آن را درست تنظیم کنم و به ناچار دستگاه رادیو را در چارچوب (بدنۀ) رادیو قرار دادم، در حالی که نخ آویزان بود و هیچکجا را نمیتوانست نشان دهد.
یک کودک هفتساله و یک نخ آویزان و ساعتها که استرس و نگرانی از آمدن پدر با اخلاق تند؛ خدا رحمت کند پدر نازنینم را که هم مستبد بود، هم فداکار و دلسوز واقعی و مورخ و لیسانس تاریخ در سالهای بعد از دانشگاه تبریز (1344 – 1348).
به هر حال، پدر وارد منزل شد و من منتظر که با دیدن نخ آویزان با من چه خواهد کرد. موقع گوش دادن بیبیسی فرارسید و رفت به سوی رادیو. یکباره منفجر شد و باز شدن دهان پدر همان و فرار من به زیرزمین تاریک همان. مادر بیچاره هم در این میان همیشه واسطه میشد که ”شما ناصر را ببخش، بچه است، نمیفهمد، دیگر تکرار نمیکند، دفعۀ آخرش است و . . . “ پدر را آرام میکرد، ولی مگر دفعۀ آخری هم بود؟ من یک پا ادیسون بودم. باید سر درمیآوردم از چگونگی کار رادیو و لامپها و بلندگو و پیچها و . . . خدا رحم کرده که من دیگر جرئت باز کردن بلندگو را نداشتم. چون اولاً کاملاً به بدنۀ رادیو وصل بود و پیچهای کوچک فراوانی برای نصب آن به کار برده بودند. اگر احیاناً هم به سرم میزد که آن را باز کنم، فکر میکنم با سن بچگی و دستهای کوچکتر دو سه روز طول میکشید که من آن را سر جای خود نصب کنم. لابد باید یک ماه در زیرزمین میماندم. طبقۀ پایین خانهها را زیرزمین میگفتند. معمولاً خانهها دوطبقه بودند. طبقۀ بالا جای نشستن بود و آشپزخانه و اتاق مهمانی و زیرزمین اتاق طبقۀ پایین که اتاقمانندی بود که جای انبار از آن استفاده میشد و معمولاً یا در شبها تاریک محض بود یا لامپ ضعیفی آن را روشن میکرد، لامپهای فراوانی در منازل به کار نمیبردند و در مصرف برق صرفهجویی میکردند.
همیشه از خود سؤال میکردم چرا برق مرا نگرفته است. بعدها فهمیدم که لامپهای خلأ در واقع نقش تقویتکنندۀ سیگنال را بر عهده داشتند و جریان ضعیف حاصل از امواج الکترومغناطیسی را دریافت و آن را تقویت میکردند.
رادیوی منزل ما دارای سه کلید یا دستگیرۀ دایرهایشکل بود. سمت چپی برای روشن و خاموش کردن، وسطی با گردش به راست و چپ برای پیدا کردن سیگنالها با توجه به اتصال نخ عمودی، و سمت راستی هم برای تعویض امواج رادیو یعنی FM و AM و . . .
در دو سالی که من با این رادیو هم دنیا را میگشتم و هم مهندسی رادیو میآموختم، تمام اعضا و جوارح رادیو را، جز بلندگو، دهها بار جابهجا کردم و بیرون آوردم و دوباره سر جایشان نصب کردم. گفتم دو سال چون در سال 1345، ساختمان منزل را کوبیدند و به جایش ساختمانی سهطبقه ساختند و من دیگر با رادیو کار نداشتم، چون رادیویی گوشی به مبلغ 35 ریال خریده بودم و سیم آن را به ناودان حلبی میزدم و در داخل گوشم به برنامهها گوش میدادم .
مرحوم پدرم تا آخر عمرشان (1390) هر که میرسید یا برای هر مهمانی که به منزل ما میآمدند خرابکاریهای مرا تعریف میکردند، از جمله اینکه رادیو درست کار نمیکرد یا بیبیسی را خیلی ضعیف پخش میکرد یا طوری شده بود که چندین موج رادیویی روی هم پخش میشد. و مرا شماتت میکردند. نهایتاً در سال 1396، پس از پنج سال از درگذشت صاحب نازنین رادیو، پدر عزیز و بزرگوارم، در حین تقسیم ارث، با اجازۀ همۀ وراث و بنا به درخواست خواهرزادهام رادیو را به او واگذار کردم، هرچند میتوانستم آن را برای خودم بردارم.
در آن رادیو، داستانهای نیمهشب رفتند، مانی رفت، ذبیحی رفت، سحرهای تبریز رفت، ناصر مسعودی رفت، اخبار ساعت 14 و ساعت 20 رفت، روشنک رفت، بزم گلها رفت، راشد رفت، بهمنش رفت، نیمی از جهان رفت، کودکی من هم گم شد.