راز جلال در نون والقلم

راز جلال در نون والقلم

آرمان آرين

پژوهشگر آزاد

خلاصة نون والقلم[1]

کتاب با داستان مردي چوپان آغاز مي‌‌شود که از بيابان به شهري مي‌‌رسد و با نشستن پرندة اقبال بر شانه‌‌اش به وزارت پادشاه منصوب، اما با درباري فاسد مواجه مي‌‌شود. از ديگر سو در آينده، دو ميرزابنويس با نام‌‌هاي ”ميرزااسدالله“ و ”ميرزاعبدالزَّکي“ در آن شهر زندگي مي‌‌کنند که اولي باايمان و فقير است و دومي سست‌‌ايمان، اما با نفوذ و ثروتمند. ميرزااسدالله سخنگوي اصلي جلال در قصه است. ”قبلة عالم“ ستمگر بر شهر حاکم است و آخوند ”ميزان الشّريعه“ تبهکار به نام مذهب بر جان و مال و ناموس مردم مسلّط.

اسدالله هر روز دَم مسجد مي‌‌نشيند و عريضه‌‌هاي مردم بي‌‌سواد را مي‌‌نويسد و عبدالزّکي علاوه بر کار براي دربار، جادو و دعا به دست مردم بدبخت مي‌‌دهد. البته روابط اين دو ميرزا با هم خوب است، طوري‌‌که حتي گاه هم‌‌سُفره و همسفر مي‌‌شوند. ”قصة اصل کاري“ از جايي آغاز مي‌‌شود که گروهي اهل حقيقت با نام ”قَلَندَرها“ کارشان در شهر بالا مي‌‌گيرد. مردم بسياري به آنها مي‌‌پيوندند و به رهبري ”تُراب ترکش‌‌دوز“ که پيشواي قلندرهاست، مشغول ريختن توپ جنگي مي‌‌شوند. قبلة عالم و درباريان به ناچار به همساية سنّي پناه مي‌‌برند تا از آنها توپ بگيرند. در اين فرصت کوتاه است که قلندرها حکومتي بي‌‌ستم و خون‌‌ريزي بر پا مي‌‌کنند و آميرزابنويس‌‌هاي داستان نيز به آنها مي‌‌پيوندند. با اين همه، اسدالله در دل و حتي زبان به آنها مؤمن نيست و لجوجانه فقط براي رسيدن به آرمان‌‌هاي خود با آنها همراه شده است.[2]

Screenshot 2024-03-11 112620تصوير 1 و 2. جلال آل‌‌احمد در نوجواني و پدرش آيت‌‌الله سيداحمد طالقاني

با رسيدن نوروز، قشون قبلة عالم با توپ‌‌هايي بازمي‌‌گردد که از بخشيدن چند شهر مرزي به همسايه سُنّي به دست آورده و با همدستي آخوندها، طلاب و جاسوسانش به پايتخت حمله مي‌‌کند. قلندرها به خوبي از شهر دفاع مي‌‌کنند، اما سرانجام با يک توطئه پايتخت سقوط مي‌‌کند. قلندرها به هند مي‌‌گريزند تا دست‌‌کم ايمان خويش را مصون دارند. پس قبلة عالم و دربار و ملايانش دست به خون مردم مي‌‌گشايند تا حساب‌‌هاي کهنه و نو آنها را تسويه کنند. ميرزااسدالله، که همراه قلندرها نگريخته و در شهر مانده، به ياري برخي بستگان صاحب‌‌نفوذش از مرگ حتمي مي‌‌رهد و به جاي آن تبعيد مي‌‌شود. پس لباس‌‌هاي چوپان اول داستان را مي‌‌پوشد و سر به بيابان مي‌‌گذارد و مي‌‌رود.

3تصوير 3. طرح روي جلد نون والقلم

دربارة داستان نون والقلم

داستان در بسياري از فراز و فرودهايش چفت و بست محکمي ندارد. گويي يک‌‌باره جوشيده و بر کاغذ آمده و سپس بي‌‌هيچ ويرايش روايي دقيقي رها شده است. گرچه از مجلس سوم به بعد، کنش و واکنش‌‌ها کمي بهتر مي شوند، اما در نهايت ارتباط طبيعي مقدمه و مؤخره با بدنة داستان کم‌‌مايه است و چه بسا حذفشان به داستان ياري برساند.[3] به راستي چرا جلال اجازه داد که پس از چند سال سکوت و انزوا چنين داستان نامنسجمي از او منتشر شود؟

داستان از نظر ماجراپردازي ناهمگون است و پرداخت شخصيت‌‌ها فقط آن اندازه روي نموده که قضاوت و ذهنيت نويسنده را در برابر شرايطي پيش‌‌ساخته بروز دهد. در يک کلام، نون والقلم با همة ديگر داستان‌‌هاي منتشرشدة نويسنده‌‌اش از منظر سبک، نثر و روايت متفاوت است؛ يعني نه از آن کوتاه و شکسته‌‌نويسي‌‌هاي معروف جلال در آن خبري است، نه در نقدهاي نمادينش اثري از صراحت معمول جلال يافت مي‌‌شود و نه پس از به پرسش گرفتن همه‌‌‌‌چيز و همه‌‌کس، راه حل يا پيشنهاد روشني عرضه مي‌‌دارد.

جلال در اين داستان، در جايگاه يک آنارشيست تمام‌‌عيار، جامعة خرافاتي و آخوندزده را نقد مي‌‌کند، بي‌‌سوادي، فقر و ناداني را به پرسش مي‌‌گيرد، سيستم فاسد ديکتاتوري و درباريان چاپلوس را از دَم تيغ قلم مي‌‌گذراند، اما نهايتاً انقلابيون و به‌‌پاخاستگان عليه آن وضعيت (قلندران و مردم) را نيز نمي‌‌‌‌پذيرد و رد مي‌‌کند. او درست در جايي که طبيعتاً بايد راه حل شخصي خويش را عرضه کند، الکن مي مانَد و با شعارپردازي يا پشت پا زدن به کوشش‌‌هاي درخور ستايش ديگران، انزوايي ژرف‌‌تر را مي‌‌پسندد و در مرداب آن فرو مي‌‌رود. به راستي، هدف نويسنده از آفرينش چنين قصة غريب و آشفته‌‌اي چه بوده است؟

ما را با نقد ادبي و روايي اين داستان در اين مقاله کاري نيست. يگانه نکتة درخور توجه اين داستان براي اين مقاله، دست و پنجه نرم کردن جلال با ايده‌‌هاي ديانت بابي و بهائي در نهان و عيان است و اينکه او بي‌‌شک در سال‌‌هاي نگارش اين کتاب، در خلوت و بي‌‌سروصدا به مطالعة اين آيين مشغول بوده است. گويي جلال در روال نوشتن اين داستان ــ    که پيش از هر چيز تجربه‌‌اي ديني، فکري و سياسي براي خود او بوده ــ    آرام‌‌آرام به اميد صيد مرواريد و ماهي‌‌هاي بزرگ قدم به دريايي مي‌‌گذارد و در آن غوطه‌‌ور مي‌‌شود. اما با نخستين موج بزرگ، وقتي آب به چشم و بيني‌‌اش مي‌‌رود، به ساحل بازمي‌‌گردد و رؤياهايش را نيز براي هميشه به فراموشي مي‌‌سپرد. گويي که آن موج خطر بازتکرار شکست‌‌هاي سياسي قبلي‌‌اش را در او زنده داشته و عَقَبة خانوادگي، همسر و همنشينانش نيز همزمان او را از وحشت نامطمئن بودن آن درياي اسرارآميز انباشته‌‌اند. پس به کيش اجدادي خويش ــ   با آن حاشية امن خانواده، عُرف توده و تأييد خواص ــ   بازمي‌‌گردد.[4]

برخي تحليل‌‌گران نون والقلم را بيشتر داستاني تمثيلي ـ  سياسي دانسته‌‌اند. از جمله دکتر فريدون وَهمن که در اين باره به درستي نوشته است: ”آل‌‌احمد با نون والقلم کوشش به فاش ساختن ماهيت کودتاي 28 مرداد 1332 نمود.“[5] و در يادداشت مفصل‌‌تري ــ   که نقدي بر ترجمة انگليسي نون والقلم[6] است ــ   اين‌‌گونه شرح مي‌‌دهد:

در آثار [جلال] چيزي نمي‌‌يابيم که نمايانگر تسکين عطش روحي او و رضايتش در جست وجوي مطلوب باشد. در فقدان چنين هدف و مطلوبي، جلال از مأمن و سنگري روحي به پناهگاه و محل ديگري مي‌‌پرد و باز سرخورده و مأيوس به جست وجوي خود ادامه مي دهد . . . او دوره‌‌اي را مي گذرانَد که بنيادهاي سنّتي اجتماعي از هم مي‌‌پاشد و به جاي ارزش‌‌هايي استوار و بنيادين، ابتذال و ياوه‌‌گرايي و پوچي قد برمي‌‌افرازد. جلال دردهاي اجتماعي را مي‌‌بيند . . . شاهد از بين رفتن ارزش‌‌هاي قديمي و ميراث‌‌هاي کهن اجتماعي است و مي‌‌خواهد با قلم خود در داستان‌‌هايش يا در کارهايي مثل غربزدگي جلوي اين سيل را بگيرد [اما] . . . اکثريت مردم مسخ‌‌شده در تب تجدّد و يا در مسابقه براي اندوختن مال، پروايي از آنچه بر فرهنگ و اخلاقياتشان وارد مي‌‌آيد، ندارند. داستان نون والقلم در چنين شرايطي نوشته مي‌‌شود.[7]

مايکل هيلمن نون والقلم را از بهترين آثار ادبي جلال و بازتاب هنر نويسندگي او مي‌‌داند: نام کتاب از سورة قلم در قرآن گرفته شده و اشارتي نيز به نان خوردن از طريق قلم دارد. داستان کتاب در دوران صفويه[8] رخ مي‌‌دهد و البته بيان کلي احوال سياسي ايران است در دوراني تمثيلي. پايان داستان نيز راه اصلاح يک مملکت به سوي دموکراسي مطلوب را در تغيير عميق و اساسي روحية فردفرد آن مردم معرفي مي‌‌کند و نه کشتار و انقلاب و تعويض حکومت‌‌ها.[9]

اين رويکرد سياسي و تاريخي به نون والقلم بي‌‌ترديد ريشه در سخنان جلال دربارة داستانش شش سال بعد از انتشار آن دارد: ”قصّه نون والقلم را سال 1340 که به سنّت قصّه‌‌گويي شرقي است و در آن چون و چراي شکست نهضت‌‌هاي چپ معاصر را براي فرار از مزاحمت سانسور در يک دورة تاريخي گذاشته‌‌ام.“[10] به اعتقاد اين مقاله اما، اين فقط ذکر سطح ماجراست تا عموم منتقدان و حکومت وقت و سانسورچي‌‌هاي رسمي و غيررسمي را به آن مسير ديگر ببرد، وگرنه ”داستان اصل کاري“ براي خود جلال چيز ديگري بوده است.

نگاه فراگير ديگر، بي‌‌تفاوتي به نون والقلم در سلسله آثار جلال است. براي نمونه آيدين آغداشلو ضمن ستودن مدير مدرسه، جلال را نويسنده‌‌اي مي‌‌نامد که در آثارش خويشتن را جست‌‌وجو مي‎کند.[11] علي دهباشي نيز تک‌‌داستان جلال در سال 40 را در خور آوردن نام نمي‌‌شناسد.[12] خود جلال نيز در مصاحبه‌‌اي ضمن پذيرفتن ”ضعف ادبي و هنري نسبي نون والقلم“ دربارة آن گفته است: ”براي نون والقلمــ     من به سادگي بگمــ   هنوز ارزش بيشتري از خيلي کارهام [حتي مدير مدرسه که اينجا صحبت از قياس با آن است] قائلم.‌‌‌‌“[13] بايد ديد چه چيزي در اين داستان است که علي‌‌رغم همة ضعف‌‌هاي ادبي و روايي، اين‌‌طور همدلي نگارنده‌‌اش را با خود حفظ مي‌‌کند؟

محمدرضا قرباني از منظر عشق افلاطوني به نون والقلم مي‌‌پردازد و آن را قصه‌‌اي تمثيلي با ”تشتّت بسيار در شکل و محتوا“ مي‌‌داند که به زور مي‌‌کوشد وقايع تاريخي ـ  تخيلي‌‌اش را به 28 مرداد بچسباند.[14] ناصر وثوقي هم که جلال او را چاله‌‌اي در مسير زندگي خود مي‌‌دانسته مي‌‌نويسد:

نون والقلم، کار آبان چهل، قصه‌‌اي دراز و شيرين، ديدي دارد نه چندان تازه و فرارَونده. جهان‌‌بيني گذشته‌‌اي است تشنة نگاهي به آينده، حديث مرده‌‌اي است آرزومند چند لحظه ديرتر زيستن. پيامي است در ستايش شهادت، بي‌‌آنکه مسئله را حل کرده باشد . . . نفي و طرد حکومت از دو راه ميسر است؛ راه نخست تَرک دنيا، درويشي . . . راه دوم . . . در پناه دانش و آموزش . . . آنچه انگيزة خون‌‌ريزي و چپاول و آز و آرزوست، از ميان برداريم تا قساوت و جلاد . . . نيز خود رخت بربندند.[15]

بهناز علي‌‌پور گسکري نون والقلم را رماني سياسي ـ    استعاري دربارة تکامل مراحل يک انقلاب مي‌‌داند که در آن،

قلندران، به عنوان مدّعيان آزادي‌‌خواهي و برقرارى حكومت عدل و برابرى، با حمايت مردم در برابر حاكمان خودكامه مي‌‌ايستند . . . اما با دست يافتن به اهرم‌‌هاي قدرت دچار بُهت مي‌‌شوند.[16]. . . مي‌‌توان آن را سياسى‌‌ترين كار وى خواند. آ‌‌ل‌‌احمد در اين داستان پشت سر شخصيت اصلى، ميرزااسدالله، . . . ايستاده است و نظريات خود را از زبان او ابراز مى‌‌كند و به اين طريق، صداي مسلّط خود را بر متن داستان مي‌‌گسترد.[17]

غلامرضا پيروز از محتواي نون والقلم چنين برداشت مي‌‌کند: ”هرگز نبايد به حكومت‌‌ها و پادشاهان نزديك شد و اين پيام در طول نون والقلم به شكل‌‌هاي گوناگون نمودار مي‌‌شود.‌‌“[18] نادر اميري اين تعبير را دارد: ”آل‌‌احمد در اين داستان با نفي سياست‌‌گرايي و قدرت‌‌طلبي، دلزده از سياست‌‌هاي حزبي، شوريده بر جريان تجدّدمآبي كه اصالت‌‌ها و سنّت‌‌ها را نفي مي‌‌كند و بي‌‌انتظار فرج دست به اقدام مي‌‌زند. او گرچه روي اين اقدام را به سوي پيروزي نمي‌‌بيند، اما اقدام و عمل را تنها راه نجات خويشتن مي‌‌يابد.‌‌“[19]

سيروس طاهباز در ويژه‌‌نامة آل‌‌احمد در تحليلي ساختاري و مهم مي نويسد:

آدم‌‌هاي او از حيث مذهب داراي شخصيت دوگانه‌‌اند. يکي شخصيتي که از همة انعکاس‌‌ها و تأثيرات مذهبي در روح خود نشانه‌‌اي دارد . . . و بيشتر عمر خود را در ميان مؤمن‌‌هاي پير و دوآتشه و جوان‌‌هاي از ترس مؤمن گذرانده است. ديگر، شخصيتي که مي‌‌خواهد در مقابل همة قيود مذهبي و خُرافي عصيان کند . . . اما چون اين دو چهره [دو ميرزابنويس] را يک‌‌جا در او [جلال] مي‌‌بينيم، ناچار او را آدميزاده‌‌اي دودل و سرگردان مي‌‌دانيم که نمي‌‌خواهد شناخته شود.[20]

جلال خود در جايي گفته: ” نون والقلم تجربه‌‌اي است . . . استعاريه، مثلاً خلاصة قصة شکست اون دستگاه و زمان و حقه‌‌بازي‌‌ها. من اونجا خواستم بازگشتي به سنّت بکنم. و تو سنّت زمان رو دربيارم و فکر مي‌‌کنم زيادم ناموفق نيستم و بعد يک مسئله رو اونجا من خواستم توضيح بدم ــ   مسئلة شهادت . . . ما از وقتي ول کرديم شهيد شدن رو و قناعت کرديم به شهيدنمائي، کار خرابه.“[21] از همين توضيحات مي‌‌توان دريافت که قصد نويسنده از نگارش نون والقلم بيش از آنکه داستان‌‌گويي باشد، توضيح و تشريح فکرهايي است که او با آنها درگير بوده و بنابراين بايد لايه‌‌هاي عميق‌‌تر آن را براي شناخت احوال جلال در وقت نگارشش کاوش کرد.[22] در اين راه شايد بتوان در تحليل‌‌هاي جهان مَجازي به سرنخ‌‌هاي باز هم روشن‌‌تري براي کاوش نون والقلم رسيد؛ به ويژه در متني که اين روزها غالباً در سايت‌‌ها بازنشر مي‌‌شود:

يکي از آثار مشهور و بلند جلال . . . گزارشي از اوضاع اجتماعي و سياسي که برخلاف کارهاي ديگر جلال آل‌‌احمد در قالب يک داستان طنز بازگو مي‌‌شود . . . اين داستان يک فرقة متصوّفه است که در مقابل حاکم وقت مي‌‌ايستند و حکومت را به دست مي‌‌گيرند. اين فرقه در حکومت کردن با مشکلات عديده‌‌اي مواجه و متوجه مي‌‌شوند که اجراي عدالت در حکومت کار بسيار دشواري است. آل‌‌احمد کلاً نگاهي منفي به امر تصوّف در ايران داشته و آنها را زير سؤال برده است. البته لازم به ذکر است که اين فرقه طوري تصوير شده که در واقع به بهائيت نزديک است.[23]

سايت هاي ادبي ديگر نظير ناکجا، کتاب 57، ايران ديتا و . . . نيز در معرفي اين کتاب کمابيش همين توضيحات را دست‌‌به‌‌دست کرده‌‌اند. وبلاگ نقد کتاب ناظر کبير مي‌‌نويسد:

نون والقلم حكايت يك انقلاب است. شورش يك فرقه عليه ”قبلة عالم!“ اما اين ظاهر ماجراست . . . قهرمانان داستان دو ميرزابنويس‌‌اند . . . [که] حافظ اسرار مردم‌‌اند . . . و اين‌‌گونه ”ميرزااسدالله“ مي‌‌شود وجدان بيدار يك انسان در دل يك جامعة نادان و بي‌‌نوا . . . در عصر جلال آل‌‌احمد، مقابلة نويسندگان روشنفكر با آخوندهاي دنياپرست بسيار عمده و شديد بود . . . [از جمله] نوشته‌‌هاي هدايت ( البعثة الاسلاميه . . .) جمال‌‌زاده (”بيله ديگ، بيله چغندر“) و بسياري ديگر. اما جلال در بيان نظرش در انتخاب راه درست سكوت مي‌‌كند . . . و دست آخر هرگونه حكومتي را نفي مي‌‌كند كه مي‌‌دانيم راهي غيرعملي است . . . در كتاب، نويسنده بارها با خود مشاجره مي‌‌كند. اين دو ميرزا بنويس تكه‌‌هايي از روح نويسنده هستند و بحث آنها‌ مناظرة جلال با خودش است. مناظره‌‌اي كه در پايان نتيجه‌‌اي هم ندارد.[24]

شايد هم که نون والقلم مناظره و نهايتاً محاکمة جلال است در محضر وجدان او بر پهنة کاغذها که به طرزي غم‌‌انگيز اما غيرقابل انکار به محکوميت جلال مي‌‌انجامد. گويي واپسين کوشش جان جلال است در جست‌‌وجوي حقيقت، درست اندکي مانده به رجوع و وادادگي‌‌اش به ارتجاع ملايان.

شواهد راز جلال در نون والقلم

کسي نمي‌‌تواند دقيقاً بگويد نکته‌‌هايي که اينجا غبارروبي مي‌‌شوند از ناخودآگاه جلال برخاسته‌‌اند يا از خودآگاه او؟ اما بي‌‌شک نمي‌‌توان اين حجم از شواهد در يک داستان را تصادفي خواند يا ناديده گرفت. بخشي از دشواري اين غبارروبي در ادغامي است که جلال براي ردگم‌‌کني نه چندان ماهرانه‌‌اشــ  به هر دليل ــ    مرتکب شده است؛ يعني پاره‌‌هايي از باورهاي صوفيان، به‌‌ويژه مربوط به مسلک‌‌هاي حروفيه و نقطويه را از اعصار تيموري و صفوي برداشته و فکر اصلي و دغدغة معاصر خويش را که حول ديانت بابي و بهائي مي‌‌گشته زير آنها مخفي کرده است. شايد هم تفاوت چنداني جز تقدم و تأخر زماني براي اين باورها نمي‌‌شناخته که در يکي از مشهورترين آثارش مي‌‌نويسد: ”حتي اگر قيامي هم کرديم، به لباس باطنيان و نقطويان و حروفيان و بهائيان درآمديم . . . و به بطون هفت‌‌گانة رموز و اسم اعظم پناه برديم . . . من اين قضيه را در نون والقلم نشان داده‌‌ام.“[25] او اين‌‌گونه دست‌‌کم نشان مي‌‌دهد که اين اندازه انصاف داشته که اين قيام‌‌ها را اصيل و از بطن جامعة ايران بداند، نه جنبش‌‌هايي با اصل مبهم و استعماري.[26] حروفيّه و نُقطويّه گروهي از صوفيان ايراني و پيشگامان انسان‌‌گرايي در اسلام در قرن هشتم هجري (تيموري و صفوي) بودند که نَفس انسان را ”اسم اعظم“ و چهرة انسان را ”کتاب الهي“ و ”لوح محفوظ“ و منظور از ”وجه الله“ را ”وجه انسان“ مي‌‌دانستند. آنها دنبالة طبيعي و تکميلي جنبش باطنيان اسماعيلي و خود مؤثر بر باورهاي يارسان و بَکتاشي و کاکائي و همين‌‌طور شعر و عرفان فارسي بودند که پيش از عهد صفوي (907-1148ق)، اوج و فرود خويش را طي کردند و سران آن همگي به دست علماي وقت و مردم با خشونت تمام از ميان رفتند.[27] فضل الله نعيمي استرآبادي (740 -796 ق)[28] عمادالدّين نسيمي (747-807 ق) و محمود پَسيخاني سه شخصيت اصلي اين نحلة فکري و ديني‌‌اند که نقطه (يعني خاک/تراب) را اصل هر چيز مي‌‌دانستند، به تناسخ اعتقاد داشتند و حضرت علي(ع) را بوتُراب مي‌‌ناميدند. به‌‌رغم چند شباهت دقيق ميان قلندران با ايشان در داستان نون والقلم، شواهد بيشتري در متن و فرامتن وجود دارد که نشان مي‌‌دهد مقصود جلال کاوش ذهني دربارة دين‌‌هاي زنده، مؤثر و معاصر بابي و بهائي بوده و نه حروفيه و نقطويه و پَسيخانيه که باورهايي صرفاً تاريخي و ناشناخته براي عصر جلال بودند. براي اثبات اين مسئله لازم است که دو موضوع مورد توجه قرار گيرد: نخست اينکه آيا شواهد زماني و مکاني و محتوايي در خود داستان بيشتر به دورة صفوي و گروه‌‌هاي صوفيانه بازمي‌‌گردند يا به دورة قاجار و آيين بابي/بهائي؟ و ديگر اينکه چه مستنداتي در منظومة فکري جلالــ  وراي نون والقلم و در ديگر آثار و زندگي اوــ  مي‌‌توان يافت که به کشف اين موضوع ياري برسانند؟

  1. زمان داستان، بر مبناي برخي اشياء و نام‌‌ها

مجالس البُکاء: نام کامل اين کتاب که در صفحة 33 نون والقلم آمده، مجالس المواعظ البکاء و تأليف شيخ شوشتري (1230–1303ق) از علماي شيعه در زمان ناصرالدين‌‌شاه است. بنابراين، اين کتاب در زمان صفوي هنوز نوشته نشده بود.

قِران؛ واحد پول نون والقلم: ”هر يک قِراني هم بيست تا شاهي است پس جمعاً مي‌‌کند، پانزده قِران براي هر ماه“[29]. قِران واحد پول ايران در دورة قاجار (1825-1932م) بوده و دقيقاً معادل بيست شاهي. هر يک تومان هم ده قِران مي‌‌شده. اين واحد پول در دورة صفوي وجود نداشته است.

شيوه‌‌هاي وحشيانة مجازات قلندران: ”مشهدي رمضان . . . را شمع‌‌آجين کردند . . . شيشة مذاب تو چشم‌‌هاشان ريختند يا توي ديگ آب جوش فروشان کردند. حسين کمانچه‌‌اي را هم . . . دست باقي مانده‌‌اش را از درازا نصف کردند و از پا دارش زدند.‌‌“[30] اين اندازه از وحشيگري در تاريخ معاصر ايران فقط با قتل عام بابيان به دست شيعيان تشابه تام دارد و هيچ نظير ديگري، دست‌‌کم تا سال 1340و نگارش نون والقلم، نداشته است.[31]

لقب ميرزا: اطلاق ميرزا به افراد باسواد در زمان قاجار، به‌‌ويژه به اهل کتابت و قلم، در زمان ناصرالدين‌‌شاه بود اما در زمان صفوي ميرزا معنايي مذهبي و سياسي داشت و ويژة شاهزادگان صفوي بود. بنابراين، دو شخصيت اصلي در نون والقلم هر دو ميرزا‌‌بنويس به معني اهل قلم دورة ناصري هستند.

”پدرسوخته“ تکيه‌‌کلام ”قبلة عالم: “ اين تکيه‌‌کلام مشهور ناصرالدين‌‌شاه، معاصر با هر دو ظهور بابي و بهائي در ايران است[32] و حرمسراي قبلة عالم داستان نيز شباهت تام با منش اين سلطان قجري دارد.[33]

اوضاع اجتماعي: ”به نظرش مي‌‌آمد که مردم از قحطي درآمده‌‌اند يا اصلاً از ترس وبا گريخته‌‌اند. همه‌‌جا خلوت و مردم همه لاغر و مردني.“[34]  تا دلت بخواهد شل و افليج و چشم‌‌ميل‌‌كشيده توي كوچه‌‌ها پلاس بود به گدايي. هر چهار پنج سال يك‌‌دفعه هم قحطي مي‌‌آمد يا ناخوشي مي‌‌افتاد تو مردم يا گاوميري تو دهات.“[35] با نگاهي به تواريخ قاجار و از جمله نوشتة اعتماد السلطنه، اينها را نزديک‌‌ترين وصف براي مردم بدبخت ايران در آن دوره مي‌‌بينيم.

قضية  ”توپ ريختن“ قلندران: وزير اعظم داستان که بي‌‌شباهت به اميرکبير در ماجراي قتل عام بابيان زنجان نيست، مي‌‌گويد: ”اين طايفة ضالّه معتقدند که به زودي مُعجزي به وقوع خواهد پيوست . . . توپ ريختن‌‌شان نشان مي‌‌دهد که اين مُعجز، دست‌‌کم رسيدن به حکومت است.“[36] توپ ريختن اصطلاحي است که جلال غفلتاً در جاي ديگر نيز[37] مشخصاً براي بابيان و بهائيان استفاده کرده است.

فضاي هزاره‌‌گرا و موعودگرا: فضاي داستان نون والقلم جابه‌‌جا اشاره به امام زمان و موعود[38] و ظهور سر هزاره دارد که اساساً با ديانت بابي و بهائي همبسته است. [39]

برخي مطالب کوچک‌‌تر اما مرتبط: برخي نکات پراکنده اما مهم در متن داستان که فضاي کلي کار را مي‌‌سازند و در ضمن با ديانت بابي/بهائي نيز بي‌‌ارتباط نيستند:

نوشتن زاد المعاد توسط ميرزااسدالله[40] که اتفاقاً از مشهورترين آثار خطاطي (1225ق) ميرزاعباس بزرگ نوري، پدر بهاءالله، است.[41]

اهميت اولاد پيامبر و سادات که با سيدعلي‌‌محمد باب مربوط است و بابيان و بهائيان ايشان را قائم آل‌‌محمد مي‌‌دانند.[42]

ذکر بي‌‌دليل نام شيخ بهائي که به باور بهائيان اسم اعظم را تشخيص داده و بر خود نهاده بود.[43]

”الله الله“ قلندرها به جاي سلام که با ”الله اَبهي“ بهائيان شباهت دارد.[44]

نام زرّين‌‌تاج در داستان، هم نام يک زن قلندر است و هم نام همسر ميرزااسدالله؛[45] نام اصلي طاهره قرّة‌‌العين، از حروف حيّ بابي، زرّين‌‌تاج بوده است.

استفاده از اصطلاحي نظير ”خُب حالا نمي خواهد مرا تبليغ کني!“ در پاسخ به يک قلندر؛[46] کسي را تبليغ کردن از اصطلاحات بسيار رايج ميان پيروان ديانت بهائي است.

  1. فساد از بالا، جهل از پايين

در روزگار داستان نون والقلم آدم باسواد حتي در پايتخت کم پيدا مي‌‌شد.[47] با اين حال، اهميت يک نويسنده نزد مردم به اندازة آفتابه‌‌دار دم مسجد هم نبود.[48] جادو، جَنبَل، حِرز و دعانويسي بيداد مي‌‌کرد،[49] و دينداري تودة فرصت‌‌طلب و ترسو هم عموماً منافقانه بود.[50] دربار چنين دياري بر اين اساس برقرار بود: رسيدن به آب و نان از راه روابط فاميلي،[51] رشوه و باج‌‌گيري مأموران،[52] همدستي مأموران قانون با آخوندها براي چپاول مردم که دست خط‌‌شان با کلام الهي برابر بود،[53] ريختن سرب داغ در گلوي وزير دست راست شاه،[54] ريختن زهر در غذاي وزير دست راست بعدي،[55] [همين وزيرکُشي هاي پياپي نيز از ويژگي‌‌هاي دورة قاجار است] و وزير تازه از راه رسيده هم چوپاني است که در قرعه‌‌کشي انتخاب شده و بايد فوت و فنّ وزارت را از دلّاک ياد بگيرد.[56] در چنين فضاي پُررذالتي، عوام و خواص همگي همدست‌‌اند و در برابر شمشير و عمّامه خاضع و ذليل.[57] تا اينکه قلندرها با ظهور خود اين معادله را درهم مي‌‌ريزند: ”دکان [دعانويسي] ما که حسابي کساد شده . . . حِرز جواد مردم شده تکية اين قلندرها.“[58] و ”همة دعانويس‌‌ها بساط را ورچيده‌‌اند،“[59] اما نهايتاً نظر عموم مردم دربارة قلندرها اين است: ”اينها که دين و مذهب ندارند.“[60]

4تصوير 4. نمونة يک صفحه حرز ضد بابي، نوشتة ابوجعفر جعفري،
چاپ سنگي هند، متعلق به اواخر دورة قاجار

  1. غارت و ستمگري آخوندها

آخوند بزرگ شهر، جناب ميزانُ الشريعه، سردستة دزدان است و دستش به همة جنايت‌‌هاي داستان آلوده. او شصت سال است که از مردم به نام ارث و وقف مي‌‌دزدد،[61] و در زمان قحطي شهر خود رئيس مُحتکران است و همدستِ حاجي بازاريان.[62] پس از به قدرت رسيدن قلندرها، دست دربار و آخوند و بازار و همچنين گروه‌‌هاي فشار و خودسر چاقوکش‌‌شان[63] تا مدتي از زندگي مردم کوتاه مي‌‌شود و ديگر کسي نيست که دست هنرمندان را ببُرّد که ساز نزنند.[64] در عوض، اين جيرة مفت طُلاب حوزة اسلام است که بريده مي‌‌شود.[65]

  1. قلندران داستان و آيين تازه‌‌شان

از قلندريه در تاريخ که بگذريم (آن گروه از صوفيان ملامتيه سدة هفتم هجري که موي سر و صورت و حتي ابرو را مي‌‌تراشيدند) مي‌‌توان از قلندرخانه‌ها (گداخانه‌‌ها)ي خيوه و خوقند (اُزبکستان کنوني) با درويشاني معتاد و افيوني نام بُرد که براي مثال، يک جهانگرد مجار عصر ناصري در سياحت‌نامة خود به ايشان اشاره کرده است.[66] شايد بَنگي بودن قلندران داستان جلال به قرينه آنان ساخته شده باشد،[67] ورنه استعمال الکل و مواد مخّدر در ديانت بابي/بهائي به کل حرام و ممنوع است. توصيف قلندرهاي نون والقلم بيشتر از مجلس چهارم کتاب آغاز مي‌‌شود:

آنها خيال مي کنند که ”اسم اعظم خدا“ را گير آورد‌‌ه‌‌اند.[68] بهائيان باور دارند اسم اعظم خداوند بَهاء است که در اين دُور بلوغ عالم انساني به صورت عام در اختيار آحاد بشريت قرار گرفته است.[69]

”به رسم خودشان، اعداد و ارقام را با نقطه و حروف مي‌‌نويسند تا غريبه سر از کارشان درنياورد.“[70] استفادة رمزوار از اعداد، حروف ابجد يا اول اسامي و شهرها رسمي ديرين در ميان گروه‌‌هاي عرفاني و باطني در ايران و جهان بوده و در الواح بابي و بهائي نيز از شمارگان، رموز و حروف بهرة بسيار بُرده شده که البته در کل اديان، از جمله اسلام و خود قرآن، ريشه دارد.[71]

قلندرهاي کتاب از سوي ملايان و دربار ”طايفة ضالّه“ و ”عملة شيطان“ خوانده مي‌‌شوند[72] که کاملاً منطبق بر لقب حکومتي بهائيان و بابيان در دو سدة اخير از سوي حاکمان و علماي رسمي ايران است. افزون بر آنها، خود جلال نيز در واپسين سال‌‌هاي عمر کتب بهائي را ”ضالّه و خلاف شرع“ ناميد.[73] جملة ”به‌‌خصوص وقتي که همة بوق و کرناها در اختيار عملة شيطان است.“ که در نون والقلم از دهان يک طلبة ناشناس جيره‌‌خواه بيرون مي‌‌آيد،[74] با جملة پنج سال بعد خود جلال در نامة ضد بهائي مشهورش قابل انطباق است: ”وقتي دارند مذهب رسمي مملکت را مي‌‌کوبند و غالب مشاغل کليدي در دست بهائي‌‌ها است.“‌‌[75] گويا در جلال پنج سال بعد ديگر اثري از اسدالله نمانده و او خود به کلي به آن طلبه بدل شده است.

”ملاها و آخوندها، قلندرها را تکفير کرده و از مسجدها بيرونشان کرده بودند.“[76] طبق فتواي آيت‌‌الله‌‌العظمي نوري همداني، ”بهائيت محكوم به نجاست مى‌‌باشند، معاشرت با آنها جائز نيست و دعوت آنها به مساجد نيز جائز نيست.‌‌“[77]

نوشته‌‌هاي رهبر قلندران، ”لوح“ جديد ناميده مي‌‌شود.[78] بهائيان نيز آثار صادره از قلم پيامبرشان را ”لوح“ مي نامند؛ نظير لوح حکمت، لوح دنيا، لوح شيخ و . . .

”ادعاي خدايي“ کردن افزون بر ”ادعاي امام زماني“ به وضوح به قلندران چسبانده مي‌‌شود.[79] حضرت باب با ظهور خويش اعلام کردند که همان موعود اسلام يعني قائم آل‌‌محمد، مهدي موعود و امام زمان هستند. بنابراين، اين جمله در داستان نيز اشارت مستقيم ديگري است به عقايد بابيان و بهائيان. اما ادعاي خدايي کردن نظر به تهمت‌‌هاي شيعيان به بهائيان دارد. اين تهمت‌‌ها به سادگي با متن آثار بابي و بهائي قابل ابطال است، زيرا باب و بهاءالله هر دو خود را بندة حقير خدا و واسطة حق و خلق معرفي مي‌‌کردند.

قلندرها هر يک به کاري مشغول‌‌اند و آدم بيکار در ميانشان وجود ندارد.[80] که با دستور اکيد ديانت بهائي مشابه است که هيچ بهائي نبايد بيکار باشد.[81]

قلندرها امر خود را حق مي دانند،[82] از كشتار به جان آمده‌‌اند و در عوض به خدمت مردم كمر بسته‌‌اند.[83]  چنان‌‌که بشارت اول از لوح بشارات بهاءالله ”محو حکم جهاد“ است؛ يعني عصر جهاد با شمشير و تفنگ نزد خدا به پايان رسيده و عصر قلم و حکمت براي بشر آغاز شده است.[84] همچنين، عبدالبهاء نيز هدف دور بهائي را ”وحدت عالم انساني“ از مسير خدمت به تمام بشريت اعلام مي‌‌دارد.[85]

ياري و همکاري با قلندرها خطرناک است و در جهان نون والقلم تاوان سنگين دارد و از جمله، عُمّال آخوندها و حکومت آنها را چيزخور و نابود و اموالشان را مصادره مي‌‌کنند.[86] داستان شهداء سبعه (هفت شهيد بابي/بهائي) که به فرمان اميرکبير کشته شدند[87] اين‌‌گونه در نون والقلم بازتاب پيدا مي‌‌کند: ”‌‌[وزير صاحب ديوان] فرستاد دنبال حکيم‌‌باشي دربار و يک صورت هفت نفري گذاشت جلوش که سر هفته بايد کلکشان کنده شود؛ و اين هفت نفر بازاري‌‌هايي بودند که با قلندرها طرف معامله بودند و بهشان کمک مالي مي‌‌کردند . . . از آن طرف، به همة جاسوس‌‌ها . . . دستور داد بروند تو تكيه‌‌ها چُو بيندازند كه به زودي . . . ميرزاكوچك جَفردان ظهور مي‌‌كند و دنيا همچه همچه پر از عدل و داد مي‌‌شود.‌‌“‌‌[88]

رهبر قلندران اهل معامله با حکومت و آخوندها نيست[89] و شاهد آن، مقاومت يک‌‌سالة قلندرها در برابر قشون حکومتي و جاسوسان آخوندي[90] که شباهت بسيار دارد با مقاومت بابيان به‌‌ويژه در زنجان، رودرروي لشکريان تا بُن دندان مسلّح قاجار.

در نهايت مي‌‌توان گفت که قلندران داستان جلال، جماعتي خوب و دادگرند که عموم مردمان تحت حکومت و رهبري ايشان براي مدتي کوتاه به آرامش نسبي مي‌‌رسند.[91] ”قلندرها . . . دستور مدارا و خوش‌‌رفتاري با مردم داشتند.‌‌‌‌“[92] و ”مردم از آنها بدي نديده بودند.“[93] ناگفته پيداست که بهائيان به ”معاشرت با نهايت روح و ريحان، با همة اديان“ باور دارند.[94]

دربارة شخصيت ميرزااسدالله در نون والقلم يا همان جلال آل‌‌احمد و افکار او

ميرزااسدالله هيچ ارادت قلبي به ”آخوندها و کلم‌‌به‌‌سرها“ ندارد،[95] دزدصفتي‌‌شان را به شدت تقبيح و تجارت مُحرّمِ مدّاحانشان را به تندي نقد مي‌‌کند. حتي اگر چشمشان را دور ببيند، آنها را دور مي‌‌زند تا لقمة چرب‌‌تري براي خانواده‌‌اش ببرد. گرچه ميزان الشريعه يک‌‌بار مچش را گرفته و به عنوان دخالت در کار شرع، اسدالله را وسط بازار شلاق زده است![96] البته ميرزااسدالله براي بقاي خود ”راضي مي‌‌شود برود دست امام جمعه را ببوسد!‌“[97] ”كار ميرزا همين‌‌جورها بود. راه كارش را هم خوب بلد بود . . . مي‌‌دانست كه با هر كسي چه جور تا كند . . . چه جور مطلب را بپروراند كه به هيچ جا برنخورد.“[98] گويا خود جلال هم گاه به وقت نياز و در زندگي واقعي خود ”روزنامه‌‌بنويس“ مي‌‌شد[99] و اين‌‌طور است که حتي همکاري با يزيد را هم در کتاب خود توجيه مي‌‌کند: “يزيد بن معاويه هم اگر يک وقت به کلّه‌‌اش بزند که قدمي در راه خدا بردارد، مي‌‌شود کمکش کرد، نه؟“[100]

ديدگاه اسدالله/جلال دربارة قلندرها/بهائي‌‌هاــ    و حتي اصل دين ــ     متأثر از ادراک کودکي و موروثي اوست: ”وقتي [اسدالله] بچه بود، پدرش قضية آنها [قلندرها] را برايش تعريف کرده بود . . . گرچه اعتقادي به کارها و حرف‌‌هاشان نداشت، اما پدرکشتگي هم باهاشان نداشت. فکر مي‌‌کرد اين هم براي خودش دکّاني است عين دکّان خود او . . . يا دکاّن ميزان الشريعه.‌‌“[101] ديدگاه جلال نه تنها نسبت به آموزه‌‌هاي بهائي، بلکه دربارة کليت دين، جا‌‌به‌‌جا در قضاوت‌‌هاي ميرزااسدالله پديدار مي‌‌شود: ”آدم تا خودش را شناخت، خدا شد، چرا که خدايي، به خودآيي است.‌‌“[102] نيما يوشيج دربارة جلال نوشته: ”من پسر سيّد ملايي را مي‌‌شناسم که محمّد را قبول ندارد، اما ژيد را قبول دارد. [کتاب محمد و آخرالزّمان نوشتة] کازانُوا نامي را [هم] که ضدّ پيغمبر(ص) است، ترجمه کرده و قبول دارد.‌‌“[103] خود جلال شالودة فکر ديني‌‌اش را اين‌‌گونه بيان مي‌‌کند: ”هر چه به دوره‌‌هاي تاريخي و معاصر نزديک‌‌تر مي شويم به همان اندازه که جذبة عالَم غيب کمتر مي‌‌شود، پيمبران نيز جاي خود را به انديشمندان و متفکران و نويسندگان و روشنفکران مي‌‌دهند.‌‌“[104] و بر همين مبنا، ظهورات باب و بهاءالله را چنين داوري مي‌‌نمايد: ”مي‌‌توان روشنفکران را دنبال‌‌کنندة راه پيمبران خواند که چون دورة ختم پيمبري است؛ و اشتباه سيدباب و بهاءالله و ديگر مذهب‌‌سازان اخير، درين که همين نکات را متوجه نبودند[!]“[105] فارغ از آسيب‌‌شناسي داوري جلال، که جايش اينجا نيست، جملات بالا نشان مي‌‌دهند که او قلندران داستانش را از کدام ديانت الهام گرفته و سال‌‌ها پس از انتشار نون والقلم، همچنان تا چه اندازه ذهنش با اين دو پيامبر معاصر ايراني درگير بوده است.

نياز و توجه شديد جلال به راه و آيين تازه اين‌‌گونه خود را در نون والقلم نشان مي‌‌دهد: ”در همين مدت، ميرزااسدالله همه‌‌اش در فکر قلندرها بود و ايمان جاندار و تازه‌‌اي که در دل حاجي و پسرانش بيدار کرده بودند.“[106]

چکيدة کلام جلال/اسدالله دربارة اساس دين به‌‌طور کلي و دين تازه در صحنه‌‌اي رخ مي‌‌دهد که اسدالله و عبدالزکي و حسن‌‌آقاي قلندر در صفحاتي طولاني گِرد هم سخن مي‌‌گويند: ”ميرزااسدالله پا‌‌به‌‌پا شد و گفت: خوب حسن‌‌آقا! تكليف من روشن شد. من به اين راه و رسم تازة شما اعتقادي ندارم.“ اين جمله را مي‌‌توان لحظة ادبي گسست ابدي جلال از ايده‌‌هاي بهائي دانست. او همين‌‌جا، بي هيچ برهان اقناع‌‌کننده‌‌اي، تصميم مي‌‌گيرد که مخالف باشد، ريسک تازه شدن را به جان نخرد و چشم به باورهاي قديمي بدوزد که خطر کمتري دارند. جلال/اسدالله در اغلب مواقع پاسخي در برابر برهان و منطق قلندرها ندارد و تنها با جواب‌‌هاي سربالايي نظير ”اصلاً من قبول ندارم،“[107] ”خودم مي‌‌دانم و اختيار خودم را دارم“ و . . . مي‌‌کوشد از پاسخ درست يا پذيرش حق بگريزد: ”اما با همان راه و رسم‌‌هاي قديمي مي‌‌دانم تكليفم چيست. براي ايمان داشتن حتماً لازم نيست آدم دنبال راه و رسم تازه بگردد. ايمان هرچه كهنه‌‌تر بهتر، به هرصورت من صاحب اختيار خط و امضاي خودم كه هستم.‌‌“[108] ”من اصلاً نمي‌‌دانم شماها چه به سر داريد. البته تكفيرتان نمي‌‌كنم، اما بِهِتان مؤمن هم نيستم.“[109] ”حسن آقا [قلندر/بهائي] گفت: پس در اصل مطلب حرف نداري، در امكان موفقيت ما حرف داري، ناچار حق داري بترسي . . . اسدالله گفت: آخر وقتي تو مرا به كاري دعوت مي‌‌کني كه كمّ و كيفش برايم روشن نيست، مي‌‌خواهي دورانديشي هم نكنم؟ . . . من مبناي ايمان شما را ندارم و تو بهتر از من مي‌‌داني كه فقط در راه يك ايمان مي‌‌شود چشم‌‌بسته قدم گذاشت.“[110] حسن آقا [قلندر/بهائي]: ”ميرزا! . . . آن ايماني كه كشتار آدميزاد را روا بداند، حق نيست، باطل است. حالا مي‌‌فهمي كه ما چه به سر داريم؟ حفظ نفوس مردم.“ جلال به اين شکل اصل پرهيز از خشونت و منع جهاد با شمشير و تفنگ بهائي را به درستي در دهان قلندران داستاني قرار مي‌‌دهد. البته بايد در نظر گرفت که او در کل از ديانت بهائي و بابي  چيزهايي را نقل، نقد يا بيان مي کند که چندان عميق درنيافته و بنابراين جا‌‌به‌‌جا در آن چيزي مي‌‌افزايد يا مي‌‌کاهد.

اسدالله/جلال گفت: ”البته من هم به اين كشتاري كه شما باهاش مي‌‌جنگيد، نظر نمي‌‌دهم اما با همان معتقدات قديمي خودم بلدم اصول را حفظ كنم[111] . . . ديگر گذشت آن زماني که مذاهب عامل اصلي تحول بودند . . . من نمي‌‌دانم چه کار بايد کرد. نه رهبر قومم،[112] نه مدّعي امامت و نه مذهب تازه‌‌اي آورده‌‌ام . . . اگر قرار باشد ميان اين حضرات [قلندرها/بهائيان] و حکومت [دربار و آخوند] يکي را انتخاب کرد، من اين حضرات [بابي/بهائي] را انتخاب مي‌‌کنم و تازه نه به علت مذهب تازه‌‌شان، بلکه به علت رشادتشان.“[113] حسن آقا [قلندر/بهائي]: ”براي ’ما ‘ مهم اين نيست كه ببريم يا نه. چون حق، عاقبت مي برد؛ از زردشت بگير و بيا تا امروز، همه اولياء به اين اميد زندگي كرده اند و با اين اميد مرده اند. از حساب هزاره ها حتماً خبر داري؟ سر هر هزاره اي، حق يك بار ديگر ظاهر مي شود و تا ساعت ظهور وليّ جديد نزديك بشود، مهم براي ما اين است كه هسته مقاومت را زنده نگه داريم، هسته نجات بشري را.“[114]

در برابر اين حرف‌‌هاي مهم، پاسخ جلال/اسدالله به غايت بي‌‌مايه، آميخته به آنارشيستم و اندکي ايدئاليسم و در نهايت بي‌‌هيچ معناي ظاهري يا کاربردي است: ”گيرم كه اين حضرات بردند و به حكومت هم رسيدند . . . رقيبي رفته و رقيب ديگر جايش نشسته.[115] مي‌‌دانيد، من در اصل با هر حكومتي مخالفم[!] چون لازمة هر حكومتي شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعيد. دو هزار سال است كه بشر به انتظار حكومت حُكما خيال بافته، غافل از اينكه حكيم نمي‌‌تواند حكومت بكند . . . من تاريخ را از دريچة چشم شهدا مي‌‌بينم. از دريچة چشم مسيح و علي و حلّاج و سهروردي.”[116]

آش تناقض‌‌گويي جلال/اسدالله آن‌‌قدر شور است که اين بار منِ دومش، يعني جلال/عبدالزکي، به او نهيب مي‌‌زند: ”هيچ مي‌‌داني که داري با منطق آدم‌‌هاي وامانده حرف مي‌‌زني؟ . . . حرف‌‌هايت بوي نا گرفته . . . بوي وازدگي مي‌‌دهد.“[117] و جلال غافل است که تمام هستي آيين بهائي نظر به ترميم همين اوضاع خراب و پيچيده‌‌اي دارد که خرابکاران اصلي نظير قبلة عالم‌‌ها و ميزان الشريعه‌‌ها و بي‌‌خبران لجبازي همچون ميرزااسدالله‌‌ها با فعل يا انفعالات خويش مسبّب ايجاد آن بوده‌‌اند.

سرانجام نقطة اوج گفت‌‌وگو ميان من‌‌هاي جلال فرامي‌‌رسد: ”حسن آقا: از اول خلقت تا حالا اين همه از [آدم] ابوالبشر حرف زد‌‌‌‌ه‌‌ايم، بس نيست؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزي حرف نزنيم؟ . . .[118] و اصلاً چه احتياجي به شهادت من؟ مگر نقطه اُولي شهيد نشد؟ . . .[119] نشنيده‌‌اي مي‌‌گويند وقتي امام زمان ظهور کند، مردم گمان مي‌‌کنند دين و مذهب تازه آورده؟ اسدالله [جلال] گفت: . . . من نيستم از آنهايي كه به انتظار امام زمان‌‌اند. براي من هركسي امام زمان خودش است . . .[120] عبدالزکي گفت: پس جانم، آخر مي‌‌گويي چه بايست كرد؟ با حكومت كه مخالفي؟ به اين حرف و سخن تازه [قلندران/ديانت بهائي] هم كه كمك نمي‌‌دهي! منتظر امام زمان هم كه نيستي. پس جانم بگو هر مقاومتي را رها كرده‌‌اي . . . آنهايي كه به انتظار امام زمان دست به روي دست مي‌‌گذارند و مي‌‌نشينند بر تو رجحان دارند، چون دست‌‌كم مقاومت را به صورت انتظار زنده نگه داشته‌‌اند.“[121]

اين است سرانجام درگيري و ديالکتيک جلالِ نويسنده با سه منِ خويشتن‌‌اش، بر سر يافتن يک راه حل با محور انديشه و جايگاه دين بهائي، که نزديک به يک دهم کل صفحات داستان را در بر مي‌‌گيرد، بي‌‌آنکه دقيقاً بداند چه مي‌‌خواهد يا دست‌‌کم چگونه از براهين روشن بهائي بگريزد؟ پس در پي همة تناقض‌‌گويي‌‌ها يک حسرت صادقانه از او/اسدالله به يادگار مي‌‌ماند که مي‌‌گويد: ”تو آقاسيّد [عبدالزکي]، طبعاً اهل عملي و به دنبال ماجرا. خوشا به حالت! و تو حسن آقا [قلندر/بهائي] ايمان داري و چه بهتر از اين! اما من در حالي بايد عمل كنم . . . با علم به اينکه هيچ دردي از دردهاي روزگار را دوا نمي‌‌کنيم.“[122] اين پرسش جلال بارها در کتاب‌‌هاي ديگر او نيز تکرار مي‌‌شود که دقيق‌‌ترين آنها چنين است: ”مگر در اين دو سه قرن اخير چه رخ داده است؟ چه‌‌ها پيش آمد که روزگار چنين وارونه شد؟“[123] او ترجيح مي‌‌دهد با اينکه قلندران داستانش همة پاسخ‌‌ها را به او داده‌‌اند، ديگر دست‌‌کم آشکارا در دو ظهور بابي/بهائي به دنبال پاسخ‌‌هاي موردنيازش نگردد.

فرجام اسدالله تبعيد است و چنان که گروه دوم ناقلان آثار در داستان مي‌‌گويند: ”قصة ما را خود ميرزااسدالله پس از بيست سال قلندري و سير و سياحت نوشت“[124] که يعني جلال خود را با او به نام ”قلندر بيست ساله“ مي‌‌شناساند، اما در کمال شگفتي، ميرزا عبدالزکي، آن ميرزابنويس ديگر و من دومش در داستان که برخلاف تصور همگان از او ”برنمي‌‌آمده“  سرانجام ”سرسپرده”[125] و وفادار به قلندران مي‌‌ماند.[126] اسدالله/جلال در انتهاي داستان عبرت‌‌گونه مي‌‌نويسد: ”جان پسر! . . . من چيزهايي برات گفتم که گمان نمي‌‌کنم فهميده باشي. به هر صورت، اين قصه، ارث من براي تو!‌‌“[127] به گمان، اينک ديگر پسر بتواند بگويد که آن ”چيزها“ را فهميده و راز آخرين شکست جلال در برابر نفس او از پرده برون فتاده و عبرت تمامي پسران و دختران زمين تواند بود. کلاغ آخر اين داستان نيز که با ديگر کلاغ‌‌هاي کليشه‌‌اي ته افسانه‌‌ها فرق دارد، در حق خود مي نويسد: ”به حال کلاغه دل بسوزانيم که باز هم به خانه‌‌اش نرسيد.‌‌“[128]

موانع آشکارگي راز جلال

بي‌‌شک دلايل بسياري در کار بودند تا جلال درگيري ذهني خود با ديانت بابي/بهايي را رها کند، بلکه در کتمان آن در چند سال پاياني عمر خويش بکوشد. از جملة آن دلايل مي توان به موارد مهم زير اشاره کرد:

  1. پيشينة خانوادگي

جلال در آغاز عصر رضاشاهي در خانواده‌‌اي مذهبي ـ   روحاني زاده شد، پدرش آيت‌‌الله سيداحمد طالقاني در امور ديني بسيار سختگير بود و آيت‌‌الله محمود طالقاني مشهور نيز يکي از پسرعموهاي جلال بود. آرامش دوستدار به نقل از شمس، برادر جلال، مي‌‌گويد  که هرگاه جلال نوجوان زير بار زورگويي‌‌هاي پدرش نمي‌‌رفت، پدرشان او را در حياط به درخت مي‌‌بست و با کمربند خونين و مالين مي‌‌کرد. شايد دقيق‌‌ترين علت دلزدگي عميق جلال نسبت به دين را بتوان در يکي از نوشته‌‌هاي خود او يافت:

درست در چنين محيط‌‌هايي است که سختگيري‌‌هاي مذهبي و بکن‌‌نکن‌‌هاي شرعي کار را بر فرزندان گاهي چنان سخت مي‌‌گيرد که از کوره در بروند و اصول و فروع مذهب را با هم انکار کنند. شخص من [. . .] در خانوادة روحاني خود همان وقت لامذهب اعلام شده که ديگر مُهر نماز زير پيشاني نمي‌‌گذاشت. در نظر خود من [. . .] بر مُهر گِلي نماز خواندن نوعي بت‌‌پرستي بود [. . .] ولي در نظر پدرم آغاز لامذهبي.‌‌‌‌[129]

پس از برگشتن جلال از دين و ماجراي چاپ يکي از کتاب‌‌هايش، پدر فتواي قتل پسر را صادر کرد که سبب شد عده‌‌اي براي کشتن جلال به چاپخانه‌‌اش بريزند و کارگران جلال او را از بام فراري دهند.[130] پدر جلال درست در سال انتشار نون والقلم از دنيا رفت.

برخلاف دلزدگي‌‌هاي ديني جلال که به وضوح در نون والقلم هويداست، او ريشه‌‌هاي عميقي در باورهاي سنتي خانوادگي داشت. سيمين دانشور در 1341 مي‌‌نويسد که جلال برايش از سابقة ”پايبندي سخت به مذهب و نماز شب و جعفر طيّار و انگشتر دُر و عقيق و امر به معروف و نهي از منکر،“ خاطره‌‌ها گفته است.[131] خود جلال هم نوشته: ”کودکي‌‌ام در نوعي رفاه اشرافي روحانيت گذشت.‌‌“[132] عمق اين باورهاي ديرين در جلال را مي‌‌توان در حکايت‌‌هايي هم جست. مثلاً جلال از آقاي محمود طالقاني پرسيد: ”شما هم ما را بي‌‌دين مي‌‌دانيد؟ طالقاني گفت: برو کار خودت را بکن. تو در سفرنامة حج[ات] چيزهايي نوشته‌‌اي که من نتوانستم آنها را ببينم و براي همين دو بار ديگر به حج رفتم.‌‌“[133]

  1. ترس از شکست ديگربار

جلال در پي گذراندن نوجواني در طلبگي، برخلاف ميل پدرش که خواهان تحصيل او در حوزة علمية نجف بود، تحصيلات نوين را دنبال کرد. او پس از تحصيل در زبان و ادبيات فارسي در دانشسراي عالي[134] (1323) به حزب توده پيوست. نخستين مجموعه داستانش ديد و بازديد، مربوط به همين دوران و کتاب بعدي‌‌اش، از رنجي که ميبريم (1326)، به شکست مبارزاتش در حزب توده و کناره‌‌گيري از آن بازمي‌‌گردد. سه سال بعدي جلال (1327-1329) به سکوت سياسي، نوشتن و ازدواج با سيمين[135]ــ   باز هم علي‌‌رغم مخالفت پدر جلال ــ     ‌‌مي‌‌گذرد. با آغاز دهة 1330، جلال اين بار ”مُصدّقي“[136] شد و همراه با نيروي سومي‌‌ها مقابل خانه مصدّق سخنراني و از او دفاع کرد و زخمي نيز شد. دو ماه بعد اما به سبب اختلاف با رهبران نيروي سومي از آنها نيز کناره گرفت و به ترجمة آثار ژيد و سارتر مشغول شد. خليل ملکي از کساني بود که جلال در بسياري از جهت‌‌گيري‌‌ها، به‌‌ويژه در امور سياسي، دنباله‌‌رو بي‌‌چون‌‌و‌‌چراي او بود و آشکارا مي‌‌گفت: ”خليل ملکي سرکردة ما بود.‌‌“[137] مثلاً وقتي ملکي کتابي با نام کيبوتص دربارة اسرائيل نوشت،[138] جلال نيز به سفر به اسرائيل و سفرنامه‌‌نويسي دربارة آن همت گماشت. اين موضوع و مصاديق ديگري از اين دست نشان مي‌‌دهند که جلال به آن اندازه که با پشتکار و فعال بود، خلاق و صف‌‌شکن نبود؛ بلکه معمولاً بايد پا در جاي پاي کسي مي‌‌گذاشت. پس از کودتاي 1332، جلال افسرده شد و سرگذشت کندوها حاصل اين افسردگي اوست که در پي آن به سکوتي ديگر فرو شد. از هياهوي سياسي فاصله گرفت[139] و مدير مدرسه و چند کتاب ديگر را نوشت. سپس، در فاصلة سال‌‌هاي 1337 تا 1340 جز پروژة خارک و همکاري با ابراهيم گلستان در سال 1338،[140] به کُل تنها بر يک داستان کار کرد: نون والقلم.

اين داستان در آبان 1340 منتشر شد، زماني که جلال 38 ساله در گذر از سال‌‌هاي افسردگي شخصي و سرخوردگي‌‌هاي حزبي و سياسي در مرز بازگشتي دوباره به مذهب خانداني خويش ايستاده بود. در زماني که او احتمالاً با نگاه ”جواني‌مان را مي‌فرسوديم و تجربه مي‌آموختيم“ سومين آزمون و خطاي خويش، يعني تأمل در ديانت بهائي، را مخفيانه مزمزه مي‌‌‌‌کرد. مي‌‌توان تصور کرد که وحشت از شکستي دوباره تا چه اندازه جلال چهل‌‌ساله را محتاط کرده بود. حساسيت او در آن سال‌‌ها در خصوص اشتباهات گذشته‌‌اش را مي‌‌توان در ”سرزنش‌‌نامه“اي ديد که در خرداد 1343 رو به خود نوشته است: ”همين صاحب قلم . . . با همة دعوي باهوشي، دو سه بار پايش به چاله رفته. که يک‌‌بارش خود چاهي بود. و گرچه بابت اين دو سه لغزش، آنچه بايد شلاق خورده . . . هنوز . . . به خودش سرکوفت مي‌‌زند.‌‌“[141]

  1. هم‌‌نشينان مؤثر

جلال از ”سال‌‌هاي آخر دبيرستان با حرف و سخن‌‌هاي احمد کسروي“ آشنا شد.[142] بي‌‌ترديد کتاب بهائيگري کسروي (1269-1324) که سنگ بناي کژنگري بسياري از انديشمندان ايراني دربارة ديانت بهائي بود، بر او نيز اثر کرده است.

از ديگر افراد بسيار مؤثر بر جلال، همسر او سيمين دانشور بود. جلال دربارة او مي نويسد:

زنم سيمين دانشور که مي‌شناسيد؛ اهل کتاب و قلم و دانشيار رشتة زيبايي‌شناسي و صاحب تأليف‌ها و ترجمه‌هاي فراوان و در حقيقت نوعي يار و ياور قلم. که اگر او نبود چه بسا خُزَعبلات که به اين قلم درآمده بود. و مگر درنيامده؟ از 1329 به اين‌ور، هيچ‌‌کاري به اين قلم منتشر نشده که سيمين اولين خواننده و نقّادش نباشد.[143]

پرسش اينجاست که دايرة ”نقد و ياري“ سيمين در نون والقلم تا کجا و چگونه بوده است؟ البته خبر داريم که بازگشت جلال به آغوش منابر با تأييد سيمين بوده است:[144]

اگر [جلال] به دين روي آورد، از روي دانش و بينش بود. چرا که مارکسيزم و سوسياليزم و تا حدي اگزيستانسياليزم را قبلاً آزموده بود و بازگشت نسبي او به دين و امام زمان راهي بود به سوي آزادي از شرّ امپرياليزم و احراز هويت ملي؛ راهي به شرافت و انسانيت و رحمت و عدالت و منطق و تقوا. جلال درد چنين ديني را داشت.[145]

سيداحمد فرديد هم از کساني بود که بر جلال تأثير بسياري گذاشت؛[146] چه در مقام يک ناجي که مي‌‌گفت جلال را از دام ماسون‌‌ها رهانيده[147]ــ    که چندان هم دور از ذهن به نظر نمي‌‌رسد[148]ــ   و چه در اختراع واژة ”غرب‌‌زدگي“[149] که بعدها مورد استفاده جلال قرار گرفت. فرديد بهائي‌‌ستيز قهاري هم بود که براي مثال در جايي به شدت به دکتر شاپور راسخ تاخته و گفته بود: ”آن سبک بهائي‌‌ها هست . . . اي آقا! من اين حرف‌‌ها را کهنه کرده بودم، اين علوم انساني را . . . بي‌‌سواد بهائي شارلاتان و عامل دورة مذلّت‌‌بار . . . خداي من شاهد است، کار به جايي رسيد که خارجي‌‌ها مي‌‌آمدند به خاطر بنده، بعد جا نبود مي‌‌ايستادند[!]“[150] آل‌‌احمد تا پايان عمر ارتباط خود را با چنين شخص خود بزرگ‌‌بيني حفظ کرد و حتي يک سال پيش از درگذشتش همچنان از افکار او در آثارش بهره مي‌‌بُرد: ”افاضات شفاهي حضرت احمد فرديد که من به زبان خود درآورده‌‌ام.‌‌“[151]

فرديد مشوّق بازگشت جلال به سوي روحانيت شيعه بود:

آل‌‌احمد باطناً خوب آدمي بود . . . آمد گفت بيا برويم خدمت امام . . . خوشبختانه، در اين اواخر نزديک شده بود، داشت نزديک مي‌‌شد . . . از آن به اصطلاح عصياني که در مقابل خانواده‌‌اش و ديانت کرده بود، داشت برمي‌‌گشت . . . [وقتي] خبر رسيد به من که [جلال] فوت کرده، باور کنيد که من خيلي متأثر شدم و در خلوت بي‌‌اختيار گريستم . . . اگر آل‌‌احمد حقيقتاً باقي مانده بود مدد خوبي مي‌‌توانست برساند به اين جمهوري اسلامي يقيناً.[152]

پژواک اين معاشرت را مي‌‌توان مثلاً در آبان 1345 و در سبک وسياق نامة جلال به مديران مسئول مجلة راهنماي کتاب به سردبيري ايرج افشار و احسان يارشاطر به وضوح مشاهده کرد:

وقتي دارند مذهب رسمي مملکت را مي‌کوبند و غالب مشاغل کليدي در دست بهائي‌ها است از سرکار قبيح است که زير بال اين اباطيل را بگيريد و اين بنده خداي راسخ . . . چطور جرئت مي‌کند در دنيايي که هنوز سوسياليسم و کمونيسم را با آن کبکبه و دبدبه . . . نمي‌توان مذهب جهانگير دانست، اين مذهب‌‌سازي بسيار خصوصي و بسيار دربسته و بسيار قرتي‌‌ساز و زدايندة اصالت‌هاي بومي را ”مذهب جهانگير“ بنامد؟[153]

اين جملات به روشني نشان مي‌‌دهند که پس از تجربة خصوصي و کوتاه نون والقلم، چگونه ريشه‌‌هاي مذهب خانوادگي و تلقين هم‌‌نشيناني نظير فرديد[154] و سيمين و . . . سبب شدند که جلال به سراشيب چنين دريافتي از آيين بهائي فرو افتد. نشانه‌‌هاي اين بهائي‌‌گريزي ــ   که ملغمه‌‌اي از تسليم و بي‌‌جوابي جلال در نون والقلم و در برابر آرمان‌‌هاي بهائي، همزمان با فحاشي و بدبيني و فرار رو به جلو و پناه به عقب بودــ    در کتاب‌‌هاي بعدي‌‌اش نظير غربزدگي (1341)، کارنامۀ سه ساله (1341)[155] و در خدمت و خيانت روشنفکران به وضوح به چشم مي‌‌خورند.

در تکميل اين موضوع شايد بتوان به ارادت جلال نسبت به استادش سيدمحمد محيط طباطبايي (1280-1371) نيز اشاره کرد که گويا زماني معلم دبيرستان او و در بهائي‌‌ستيزي شهير بود[156] و همچنين به اسماعيل رايين (1289-1358)، بهائي‌‌ستيز ديگري، که جلال او را [البته با اغراق] ”دوست عزيزم“ خطاب مي‌‌کند.[157]

سفر هفده‌‌روزة جلال به اسرائيل در سال 1341 با مخالفت بسياري از ملايان روبه‌‌رو شد. سيدعلي خامنه‌‌اي، رهبر آينده در جمهوري اسلامي، در اين باره گفت:

آشنايي بيشتر من [با جلال] به وسيله و برکت مقالة ”ولايت اسرائيل“ شد که گله و اعتراض من و خيلي از جوان‌هاي اميدوار آن روزگار را برانگيخت. آمدم تهران ــ   البته نه اختصاصاً براي اين کارــ   تلفني با او تماس گرفتم و مُريدانه اعتراض کردم. با اينکه جواب درستي نداد، از ارادتم به او چيزي کم نشد. اين ديدار تلفني، براي من بسيار خاطره‌انگيز است.[158]

جلال در طرح نگارش اولية کتاب ولايت عزرائيل، که به خط اوست و برادرش شمس عيناً منتشر کرده، در پيش‌‌نويس فصل‌‌هاي يازده و سيزده اين‌‌گونه از ديانت بهائي ياد مي‌‌کند: ”در مملکت من مذهب را مي‌‌کوبندــ    در مملکت آنها هم مذهب را مي‌‌کوبند و بدتر از آن، مرکزيت [شده] است براي مذهب بهائي.“ و ”تشکرات از [. . .] مدير موزة تل‌‌آويوــ    و قضية بهايي و اسرائيلي.“ و در فصل هفت دربارة حيفا مي‌‌نويسد: ”حيفا مختصري بيروت است با عمارت‌‌هاي زشت و سريع.‌‌‌‌“[159] آيا مي‌‌توان تصور کرد که نويسنده‌‌اي با کنجکاوي جلال که به قول پسرعمويش آن ديد تيزبين را دربارة حجّ حجاز داشته، ولو از دور، با گنبد رخشان آرامگاه باب بر فراز کوه کرمل، که ده سال پيش از سفر جلال تکميل شده بود، مواجه و از ديدن آن شگفت‌‌زده نشده باشد؟[160]

او در تمام اين کتاب از جنايت‌‌هاي دولت اسرائيل در حق برادران مسلمان و عرب مي‌‌نويسد.[161] در ديگر آثارش هم به روشنفکران دهة 1340 مي‌‌تازد که چرا نسبت به وقايع داخل کشور بي‌‌توجه‌‌اند، اما خود او در همة بهائي‌‌کشي‌‌هاي هولناک آن سال‌‌ها نه موضعي مي‌‌گيرد و نه حتي يک خط بر کاغذ مي‌‌آورد. قتل فجيع دکتر برجيس، پزشک خوشنام بهائي در کاشان، فقط به جرم ديانتش با بيش از 80 ضربة کارد در 1328، قتل حبيب‌‌الله هوشمند و نوزاد شيرخوارش در سروستان در[162] 1326 و اشغال و تخريب ساختمان اداريـ   مذهبي بهائيان در تهران با همدستي شاه و آيت‌‌الله بروجردي در ارديبهشت 1334.[163] گويي هيچ‌‌يک براي جلال آن سال‌‌ها جزئي از دايرة مسائل انسان و ايران نبوده‌‌اند که بخواهد درباره‌‌شان واکنشي نشان دهد.

5

تصوير 5. بناي کامل آرامگاه باب در سال 1332.
اين بنا از سراسر حيفا قابل مشاهده است.

و بهائيان او را قائم آل‌‌محمد يا مهدي موعود اسلام مي‌‌دانند.

در اين ميان، وقايع 15 خرداد 1342 و شورش شيعي قم به رهبري روح‌‌الله خميني و سپس سرکوب آن به دست حکومت پهلوي دوم سبب تشديد نگاه‌‌هاي مذهبي جلال شد.[164] جلال در بهار 1343 به حجّ رفت و از حاصل آن خسي در ميقات را منتشر کرد.[165] سپس، بيشتر وقتش و به تعبيري چهار سال آخر عمرش را با نگارش در خدمت و خيانت روشنفکران گذراند. برخي اين امر را تحت تأثير دکتر شريعتي دانستند و بعضي گفتند فيلش ياد هندوستان کرده و به آغوش خاندانش بازگشته است.[166] خليل ملکي هم دوستانه او را آنارشيست و آخوند مي‌‌ناميد.[167]

وقتي اجل جلال در اَسالم گيلانــ    حدود نُه سال پس از نگارش نون والقلمــ   سر رسيد و پيکرش به سرعت تشييع و تدفين شد، برادرش شمس ساواک را مقصر شمرد،[168] اما همسرش سيمين چنين دخالتي را رد کرد[169] و نوشت که مرگ جلال بر اثر آمبولي ناشي از افراط در نوشيدن مشروبات الکلي و کشيدن سيگار بوده است.[170]

سرانجام

جلالِ نويسنده، توده‌‌اي، مصدّقـي، انقلابـي، ضدغـرب، آخوندستيز، آخوندگـرا، آخوندپسند، جلالِ سيمين، جلالِ دنباله‌‌رو، مدير، رفيق، بي‌‌محابا در عقايد تازه و همزمان ترسان از عقايد تازه . . . اينها چهره‌‌هايي از جلال آل‌‌احمدند که مدام تحليل، تشويق، تبليغ يا تکذيب مي‌‌شوند. ”جلالِ حق‌‌جوي انديشه‌‌وَرز در اديان بابي/بهائي“ اما فقط يک‌‌بار در کتاب نون والقلم آشکار و سپس زنده‌‌به‌‌گور مي‌‌شود که گويي چنين جلالي، روزگاري حوالي سال چهل خورشيدي، ميان آن دو جلالِ ”چپ‌‌گراي بي‌‌دين“ و ”دست‌‌بوسِ آخوند“ در او مي زيسته است.

آيا به راستي حق داريم دربارة نويسندة درگذشته‌‌اي که امروز امکان دفاع از خويشتن ندارد، چنين ادعايي را مطرح و در جهان ذهني او اين اندازه ژرف کاوش کنيم؟ نون والقلم اين حق را با سرنخ‌‌‌‌هايي که خود جلال براي ما به يادگار گذارده ايجاد مي‌‌کند. داستاني لبريز از جدال ذهني نويسنده‌‌اي که با ترس‌‌ها، رنج‌‌ها، باورها و آرزوهايش مشتي نمونة خروار باقي هنرمندان و انديشمندان در جامعه‌‌اي است که براي تأمل در آيين بهائي بايد هزينه‌‌اي سهمگين بپردازند و همين سبب مي‌‌شود که عطاي شناخت را به لقايش ببخشند و در مسير چنين پژوهش پرخطري گام ننهند. علي‌‌رغم ردگم‌‌کني‌‌هاي ناشيانة جلال در ترکيب عقايد بابي/بهائي با صوفي، باطني و . . . باز هم خوانندة آگاه و حتي سايت‌‌هاي حکومتي و مجاز در داخل ايران نيز اين را دريافته‌‌اند که قلندرهاي داستان نون والقلم چنان تصوير شده‌‌اند که در واقع به دين بهائي نزديک‌‌اند.[171]

اهميت پژوهش پيش رو زماني آشکار مي‌‌شود که به ياد بياوريم افرادي همچون جلال در سوگيري فکري روشنفکران و هنرمندان دهه‌‌هاي 1330 و 1340 خورشيدي بسيار مؤثر بودند و ديدگاه هايشان در ايجاد و تداوم نگرش‌‌هاي مذهبي و انقلابي دهه‌‌هاي 1350 تا 1390 خورشيدي مورد سوءاستفادة بالاترين سطوح حکومت اسلامي در ايران قرار گرفت. از جمله مي‌‌توان به ارتباط دو رهبر جمهوري اسلامي با جلال آل‌‌احمد اشاره کرد. مي‌‌دانيم که خميني در ديدار با جلال نسخه‌‌اي از غربزدگي او را داشته و گفته است: ”من براي اين کتاب خيلي هم از شما تشکر مي‌‌کنم . . . اين حرف‌‌ها را ما بايد مي‌‌زديم که شما زديد.“ و بعد 30هزار تومان در پاکت به جلال مي‌‌دهد که جلال نيز سخاوتمندانه همة آن را به برادرش شمس مي‌‌بخشد.[172] خامنه‌‌اي نيز دربارة جلال گفته است: ”مرحوم جلال آل‌‌احمد که عالِم‌‌زاده و پسر يک روحاني و داراي ارتباطات ديني است ــ  با ما هم بي‌‌ارتباط نبود، به امام هم اظهار ارادت و علاقه مي‌‌کرد در دوران تبعيد.‌‌“‌‌[173]

جلال نمونة بارز کساني بود که در زدند و بر آنها گشوده شد! پس سرکي کشيدند و عطر دل‌‌انگيز باغ را نيز به مشام بُردند. اما تاريکي کوچه‌‌ها و عربده‌‌هاي شهر در وصف خوف‌‌انگيزي آن باغ از بدو تولد چنان وحشتي در جانشان انداخته بود که نتوانستند حتي براي کنجکاوي بيشتر گامي به درون بردارند. پس خود، آن در گشوده را بستند و با خاطرة عطرش، اندوهگين در ژرفاي کوچه‌‌هاي تاريک و بويناک شهر گم شدند.

[1]آنچه از نون والقلم در اين مقاله آمده، پس از مطابقت با چند نسخة پراکنده، بر اساس اين نسخه است: جلال آل‌‌احمد، نون والقلم  (تهران:  انتشارات گهبُد، 1383).

[2]” نشستن بابي/بهائيان بر مسند قدرت“ يکي از تصورات جلال و همفکران اوست که هيچ ارتباطي به آموزه‌‌هاي بهاءالله ندارد. آيين بهائي حضور در قدرت سياسي را بر پيروان خويش منع کرده و از اساس جايي براي طبقة روحاني  (کشيش و آخوند و خاخام و موبد و  . . .) ندارد، بلکه هرکس بايد روحاني و ملاي شخص خود باشد.

[3]گويي نويسنده بخواهد هر چه زودتر از دست مقدمه‌‌اي که تراشيده راحت شود، در انتهاي پيش‌‌درآمد نوشته است:  ”از قضاي کردگار، ناقلان اخبار هم اين قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده‌‌اند تا حرف اصل کاري‌‌شان را به شما بزنند . . . مي‌‌رويم ببينيم قصة اصل کاري کدام است ديگر. “ . بنگريد به آل‌‌احمد،  نون والقلم،  20.  با اين همه، جلال برخلاف وعده‌‌اش هرگز حرف اصل کاري خود راــ   که ماجراي تفکر او در دو آيين تازه بودــ    هرگز به صراحت بيان نکرد.

[4]مستندات اين مدعيات در ادامه خواهد آمد.

[5]فريدون وهمن،  ” داستان‌‌نويسي و داستان‌‌نويسان ايران در قرن بيستم،“  خوشه‌‌هايي از خرمن ادب و هنر،  شمارة 12   (2001)،  151 و 152.

[6]Jalal Al-Ahmad, By the Pen, trans. M.R. Ghanoonparvar (Austin, Tex.: Center for Middle Eastern Studies, the University of Texas at Austin, 1988).

[7]فريدون وهمن،  ”نقد و بررسي ترجمة نون والقلم به انگليسي،“   ايران‌‌شناسي،  سال  4،  شمارة 1  (بهار 1371)، 187-189.

[8]کمي جلوتر و از متن خود کتاب نشان خواهيم داد که چرا فرض صفوي بودن زمان داستان از اساس نادرست و صرفاً بر مبناي چند شباهت شبهه‌‌انگيز و به قرينة دو قطبي شيعه و سُني داستان و ماجراي ورود توپ جنگي [آل‌‌احمد، نون والقلم، 75] شکل گرفته و با شواهد بيشتر مي‌‌توان اثبات کرد که داستان در زمان قاجار مي‌‌گذرد. ضمن اينکه دورة صفوي اصولاً براي جلال اهميتي نداشته و خود او در طولاني‌‌ترين روايتش از تاريخ ايران که از کيومرث پيشدادي و زرتشت و ماني و مزدک تا قاجار را در بر مي‌‌گيرد، [بنگريد به جلال آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت روشنفکران (تهران: خوارزمي، 1357)، جلد 1، 140-141]اين‌‌گونه از” خستگي رکود دورة صفوي“ [آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت روشنفکران،  157] ياد مي‌‌کند:” از آنچه در دورة صفوي گذشته، چيزکي به سرعت در غربزدگي آورده‌‌ام. مي‌‌ماند دورة قاجار به بعد. “بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت روشنفکران،163.

[9]وهمن، ” نقد و بررسي ترجمة نون والقلم به انگليسي،“ 187-189.

[10]جلال آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله و مثلاً شرح احوالات: دو رساله از جلال آل‌‌احمد  (تهران: رواق، 1343)، 54.

[11]” جلال آل‌‌احمد به روايت دهباشي، انوار، آغداشلو، امامي و کاتوزيان،“ دسترس‌‌پذير در وبگاه تاريخ ايراني

tarikhirani.ir/fa/news/3584/.

[12]” جلال آل‌‌احمد به روايت دهباشي، انوار، آغداشلو، امامي و کاتوزيان،“

[13]جلال آل‌‌احمد، ارزيابي شتابزده  (تهران: رواق، 1343)،  104 و 105.

[14]محمدرضا قرباني، نقد و تفسير آثار جلال آل‌‌احمد (چاپ 3؛ تهران: پاژنگ، 1394)، 373-382.

[15]جلال آل‌‌احمد، نامه‌‌هاي جلال آل‌‌احمد (بي‌‌جا: انتشارات سياهکل، بي‌‌تا)، 29-30.

[16]عموم تحليلگران قلندران داستان جلال را ستمگر نمي‌‌بينند، گرچه شايد برخي نيز معتقد باشند”: در مجلس ششم [نون والقلم]، حکومت به دست قلندرها مي‌‌افتد، اما با تصاحب هَوَنگ‌‌هاي برنجي مردم، پرده از چهرة ظالم قلندرها [نيز] کنار مي‌‌رود­.­ “  بنگريد به ترکان عيني‌‌زاده،  ”زندگي و آثار جلال آل‌‌احمد“ (تحقيق درسي دانشکدة علوم اجتماعي دانشگاه تهران، 1388). برخلاف اين مدعا، ماجراي آن هَوَنگ نيز نشان مي‌‌دهد که اگر حتي يک ستم جزئي نيز در قلمرو قلندرهاي ذهن جلال متصور باشد، فقط با يک شکايت حق به حق‌‌دار بازمي‌‌گردد.  بنگريد به آل‌‌احمد، نون والقلم، 127 به بعد.

[17]بهناز علي‌‌گور گسکري، ”انديشه‌‌هاي جلال آل‌‌احمد در آيينة داستان‌‌هايش،“ کتاب ماه ادبيات، سال 4، شمارة 44 (آذر 1382)، 37-38.

[18]غلامرضا پيروز، كاوشي در آثار، افکار و سبک نوشتار جلال آل‌‌احمد (تهران: حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي، 1372)، 46.

[19]نادر اميري،”فرايند بازآفريني واقعيت اجتماعي در ادبيات داستاني جلال آل‌‌احمد“  (پايان‌‌نامة کارشناسي ارشد جامعه شناسي، دانشکدة علوم اجتماعي، دانشگاه تهران، 1371))، 361. اين درست همان برداشتي است که در اوضاع آن روز جهان، انقلابيون 57 را به اقدام و عمل منفي در برابر بهائيان وادار کرد، بي‌‌آنکه توجهي مثبت و ژرف به پيام اين آيين داشته باشند.

[20]آل‌‌احمد، نامه‌‌هاي جلال، 21-22.

[21]آل‌‌احمد، نامه‌‌هاي جلال، 53.

[22]يادکرد جلال از مجموع کتاب‌‌ها و الواح و متون بهائي نشان مي‌‌دهد که او دست‌‌کم بخشي از آنها را ولو با عينک تعصب‌‌آلود خويش خوانده است. بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 36-37.

[23]بنگريد به يوفار،”در معرفي کتاب نون والقلم،“ دسترس پذير در

ketabnak.com/book/53819/.

[24]بنگريد به

http://big-brother.blogfa.com/post/8/.

[25]جلال آل‌‌احمد، غربزدگي ((قم: نشر خرم، 1385)، 43-44.

[26]يکي از اَنگ‌‌هاي متأخري که به ديانت بهائي وارد کرده‌‌اند اين است که ساختة دست ابرقدرت‌‌هاي جهان بوده است. براي توضيح بيشتر بنگريد به مينا يزداني، ”بهائي‌‌هراسي در انديشة سياسي ايرانيان،“ عرضه‌‌شده در کنفرانس دگرانديشي‌‌ستيزي و بهائي‌‌آزاري (ژوئيه 2011).

[27]مهدي تدين نجف‌‌آبادي و علي رمضاني، ”چهرة انسان، تجلي‌‌گاه قرآن در نزيد سيدعمادالدين نسيمي،“  فصلنامة ادبيات عرفاني و اسطوره‌‌شناختي، سال 7، شمارة 24 (پاييز 1390)، 4 و 8 و 9 و20.

[28]در کيش کُردي يارساني، او تجلي کامل حقيقت و مشهور به شاه فضل ولي است. بنگريد به سياوش دلفاني، عالي قلندر و شاه فضل ولي به انضمام تاريخ مشعشعيان (تهران: نشر منشور اميد، 1384)، 18.

[29]آل احمد، نون والقلم، 36.

[30]بنگريد به آل‌‌احمد، نون والقلم، 198.

[31]براي مطالعة بيشتر بنگريد به فصول کشتار بابيان در طهران و بارفروش (بابُل) و . . . در اشراق خاوري، مطالع الانوار: خلاصة تاريخ نبيل زرندي (دهلي نو: مرآت، 1991).

[32]”دوشنبه، 23 صفر 1306 . . . موچول‌خانِ پدرسوخته هم آمد. “ بنگريد به ناصرالدين‌‌شاه قاجار، روزنامة خاطرات ناصرالدينشاه، به کوشش عبدالحسين نوايي و الهام ملک‌‌زاده (تهران: سازمان اسناد کتابخانة ملي، 1390)، 86.

[33]بنگريد به آل‌‌احمد، نون والقلم، 77 و 79.

[34]آل‌‌احمد، نون والقلم، 86.

[35]آل‌‌احمد، نون والقلم، 72.

[36]آل‌‌احمد، نون والقلم، 83.

[37]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 243.

[38]آل‌‌احمد، نون والقلم، 144.

[39]آل‌‌احمد، نون والقلم، 138. فکر موعود همواره با جلال همراه بوده و در نوشته‌‌هايش مشهود است. از جمله بنگريد به آل‌‌احمد، غربزدگي، 38 و85 و 86. او خود را مسلمان مي‌‌دانست و حتي مي‌‌کوشيد قلمش را با آية “اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ” تطهير کند که آيه‌‌اي کاملاً آخرالزماني است. بنگريد به  آل‌‌احمد، غربزدگي، 188-189.

[40]آل‌‌احمد، نون والقلم،..

[41]بنگريد به”تخريب منزل ميرزا عباس نوري،“ روزنامة همشهري (طهرانشهر)، سال 12، شمارة 3436 (سه‌‌شنبه 23 تير 1383).

[42]آل‌‌احمد، نون والقلم، 32.

[43]آل‌‌احمد، نون والقلم، 33.

[44]آل‌‌احمد، نون والقلم، 117 و 183.

[45]آل‌‌احمد، نون والقلم، 23 و 164.

[46]آل‌‌احمد، نون والقلم، 180.

[47]آل‌‌احمد، نون والقلم، 22.

[48]آل‌‌احمد، نون والقلم، 29.

[49]آل‌‌احمد، نون والقلم، 32.

[50]آل‌‌احمد، نون والقلم، 187.

[51]آل‌‌احمد، نون والقلم، 30.

[52]آل‌‌احمد، نون والقلم، 46.

[53]آل‌‌احمد، نون والقلم، 104.

[54]آل‌‌احمد، نون والقلم، 16.

[55]آل‌‌احمد، نون والقلم، 19.

[56]آل‌‌احمد، نون والقلم، 17.

[57]از جمله در آل‌‌احمد، نون والقلم، 108.

[58]آل‌‌احمد، نون والقلم، 41. ” فال و رمل، آنچه در دست ناس است، امري است موهومِ صِرف، ابداً حقيقتي ندارد“. بنگريد به عبدالبهاء، مکاتيب، به کوشش فرج‌‌الله زکي کردي(مصر: مطبعه کردستان العلميه، 1330ق)، جلد 2، 306. ” در خصوص تسلّط ارواح شريره سؤال نموده بوديد، ارواح شريره از حيات ابديّه محروم؛ چگونه تأثير خواهند داشت؟“ بنگريد  امر و خلق، به کوشش اسدالله فاضل مازندراني (آلمان، هوفهايم: نشر مطبوعات بهائي، 1985)، جلد 1، 330.

[59]آل‌‌احمد، نون والقلم، 136.

[60]آل‌‌احمد، نون والقلم، 129.

[61]آل‌‌احمد، نون والقلم، 42 و 123.

[62]آل‌‌احمد، نون والقلم، 166.

[63]آل‌‌احمد، نون والقلم، 176.

[64]آل‌‌احمد، نون والقلم، 153.

[65]آل‌‌احمد، نون والقلم، 160.

[66]آرمينيوس وامبري، سياحت درويشي دروغين در خانات آسياي ميانه، ترجمة فتحعلي خواجه نوريان (چاپ 4؛ تهران: انتشارات علمي فرهنگي، 1370)، 202 و 207 و 300.

[67]آل‌‌احمد، نون والقلم، 75.

[68]آل‌‌احمد، نون والقلم، 39. اين جمله آن‌‌قدر براي برخي مهم بوده که آن را بخشي از”مانيفست جريان ادبيات و هنر متعهد“  شمرده‌‌اند. بنگريد به محمد پورغلامي، ”نعمت بزرگي به نام جلال آل‌‌احمد،“  دسترس‌‌پذير در

cafetarikh.com/news/20350/.

[69]يکي از معاني نام بهاء جلال و شکوه است. از اين منظر و با توجه به داوري‌‌هاي آخر عمر جلال دربارة آئين بهائي، بي‌‌مسما نيست اگر برخلاف نام‌‌هايي که حکومتيان جمهوري اسلامي به او مي‌‌دهند، جلال بي‌‌جلال خوانده شود.

[70] آل‌‌احمد، نون والقلم، 70 و 147.

[71]به حروف مقطعه در قرآن، و نيز عدد نوزده در آية 30 سوره مدّثر توجه کنيد.

[72]آل‌‌احمد، نون والقلم، 83 و 161.

[73]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 36.

[74]آل‌‌احمد، نون والقلم، 162.

[75]بنگريد به پانوشت 153 همين مقاله.

[76]آل‌‌احمد، نون والقلم، 71.

[77]بنگريد به

https://iranbahaipersecution.bic.org/index.php/fa/archive/aytallh-nwry-hmdany-dwt-bhayyan-bh-msjd-jayz-nyst/.

فتاواي عموم علما، مراجع تقليد و حتي رهبران جمهوري اسلامي نيز در اين زمينه مشابه است.

[78]آل‌‌احمد، نون والقلم، 151.

[79]آل‌‌احمد، نون والقلم، 67.

[80]آل‌‌احمد، نون والقلم، 74 و 75.

[81]کتاب اقدس، آية 33.

[82]آل‌‌احمد، نون والقلم، 94.

[83]آل‌‌احمد، نون والقلم، 134.

[84]بهاالله، ” لوح بشارات بهاالله،“ به نقل از گنجينة حدود و احکام، تدوين عبدالحميد اشراق خاوري (تورنتو: انتشارات دانشگاه تورنتو، بي‌‌تا)، 270-271.

[85] امر و خلق، جلد 2، 137.

[86]آل‌‌احمد، نون والقلم، 68 و 91.

[87]بنگريد به خلاصة تاريخ نبيل زرندي، فصل 21.

[88]جلال به خوبي از اين فرصت براي نشان دادن سوءاستفاده ملايان از داستان ظهور موعود بهره مي‌‌برد. آل‌‌احمد، نون والقلم، 75-78، و نيز 71.

[89]آل‌‌احمد، نون والقلم، 120-121.

[90]آل‌‌احمد، نون والقلم، 124.

[91]جلال آيين بهائي را ” اولين پاتوق روشنفکران“  مي‌‌خواند و در کنار مغلمه‌‌اي از اشتباهات تاريخي و ديني دست‌‌کم به اين درک درست از اين آيين مي‌‌رسد که آنها ”اولين روشنفکران بلافصل پيش از مشروطه‌‌اند. “بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 242-243. او نخستين روشنفکران معاصر ايران را ”در قضية سنگربندي زنجان، در صفوف بابي‌‌هاي اول“ مي‌‌شناسد. بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 39. البته از آنجا که جلال با ديد سياسي اجتماعي خود، آيين بهائي را قضاوت مي‌‌کرد، گلايه‌‌مند بود که چرا بهائيان برخلاف بابيان موضع‌‌گيري در برابر حکومت و استعمار را کنار گذاشتند و فقط به موضع‌‌گيري در برابر آخوندها بسنده کرده‌‌اند. سپس، در بياناتي مفصّل و متناقض [آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 242 و 244] مي‌‌کوشد ديانت بهائي را به فرقه‌‌اي ”بسته،“­”غربزده،” “تازه به دوران رسيده“ و . . . تنزّل دهد. اما دست‌‌کم آنها را برساختة استعمار نمي‌‌داند. حتي جايي نيز سخن از ”تشويق به بهائي‌‌گري در اواسط دورة قاجار“ از جانب غربيان مي‌‌آورد، اما نه اختراع اين دين به دست آنان. بنگريد به آل‌‌احمد، غربزدگي، 23. اما شگفتا که وقتي جلال مشخصات يک فرد غربزده را در کتابش فهرست مي‌‌کند، هيچ‌‌يک از آنها با آيين بهائي و منش پيروانش جور نمي‌‌شود. بنگريد به آل‌‌احمد، غربزدگي، 122.

[92]آل‌‌احمد، نون والقلم، 126.

[93]آل‌‌احمد، نون والقلم، 171.

[94]کتاب اقدس، آية 144.

[95]آل‌‌احمد، نون والقلم، 25.

[96]آل‌‌احمد، نون والقلم، 26. آيا ميزان الشريعه در ذهن جلال نمادي از پدرش بوده که در کودکي جلال را به درخت مي‌‌بسته و چوب مي‌‌زده است؟

[97]از آنچه جلال در جايي ديگر دربارة‌‌ دستبوسي‌‌هايش گفته، مي‌‌توان به تشابه شگفتي رسيد:”من حتي دست پدرم را نبوسيده بودم، اما دست ايشان [خميني] را [در تنها ديدارمان] بوسيدم. “  بنگريد به

http://www.rooykardemrooz.ir/news/131/.

[98]آل‌‌احمد، نون والقلم، 28.

[99]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 197.

[100]آل‌‌احمد، نون والقلم، 48.

[101]آل‌‌احمد، نون والقلم، 67.

[102]آل‌‌احمد، نون والقلم، 95. برخلاف اين باور، بهاءالله به پيروان خويش مي‌‌آموزد که شأن خداوند چنان بالاست که هيچ موجود و شيئي را نيروي دسترسي به او نيست: ” السّبيل مَسدود و الطّلب مَردود“.بنگريد به اشراقات و چند لوح ديگر: الواح مبارکة حضرت بهاءالله ((نسخة خطي)، لوح اول.

[103]نيما يوشيج، يادداشت‌‌هاي روزانة نيما يوشيج، به کوشش شراگيم يوشيج ((تهران: مرواريد، 1388)، 31.

[104]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 1، 141.

[105]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 1، 143.

[106]آل‌‌احمد، نون والقلم، 103.

[107]آل‌‌احمد، نون والقلم، 92.

[108]آل‌‌احمد، نون والقلم، 95. مطابق با اين منطق ــ   که بيش از متانت و انديشه لبريز از ترس و لجبازي است ــ   بهترين دين همان اولين و قديمي‌‌ترين دين يعني دين حضرت آدم است و باقي اديان همگي به عبث ظاهر شده‌‌اند. از يک فرد مسلمان با چنين منطقي مي‌‌توان پرسيد که با اين حساب چرا اسلام را که به نسبت خيلي از اديان جوان‌‌تر به حساب مي‌‌آيد، برگزيده است؟ آيا جز اين است که اسلام او موروثي است و به ملاحظات خانداني خويشتن را مسلمان مي‌‌نامد؟ اين همان پاشنة آشيل منطق جلال است که سبب مي‌‌شود اندکي پس از نگارش اين کتاب حق‌‌جويانه به عقب بازگردد و به دامان آخوندها افتد.

[109]آل‌‌احمد، نون والقلم، 133.

[110]آل‌‌احمد، نون والقلم، 135.

[111]آل‌‌احمد، نون والقلم، 137.

[112]از بازي‌‌هاي روزگار آنکه جلال خبر نداشت به زودي مراد رهبر قومش خواهد شد. بنگريد به پانوشت 158 همين مقاله.

[113]آل‌‌احمد، نون والقلم، 138.

[114]آل‌‌احمد، نون والقلم، 138.

[115]ديانت بهائي اساساً دين را از سياست جدا مي‌‌داند. از جمله بنگريد به عبدالبهاء، خطابات(آلمان: لانگنهاين، 1921)، جلد 1، 31.

[116]آل‌‌احمد، نون والقلم، 139 و 140.

[117]آل‌‌احمد، نون والقلم، 140.

[118]بهاءالله: ” امروز را نگران باشيد و سخن از امروز رانيد. “ بنگريد به بهاءالله، مائدة آسماني (ايران: نشر ملي مطبوعات امري، 1327)، جلد 7، 152.

[119]در اينجا ضمن اينکه ”نقطة اُولي“يکي از دقيق‌‌ترين القاب حضرت باب در ديانت بابي و بهائي است، جلال به منع استقبال از شهادت در آيين بهائي نيز مي‌‌پردازد که در دو سدة اخير کشته شده‌‌اند، اما هرگز دست به کشتار و انتقام نگشوده‌‌اند.

[120]جلال موضوع انتظار براي امام زمان شيعه و معايب و محاسن آن را به دقت توضيح داده است. بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 61 و 66.

[121]آل‌‌احمد، نون والقلم، 143 و 144.

[122]آل‌‌احمد، نون والقلم، 146.

[123]آل‌‌احمد، غربزدگي، 41.

[124]آل‌‌احمد، نون والقلم، 200.

[125]آل‌‌احمد، نون والقلم، 179.

[126]آل‌‌احمد، نون والقلم، 200.

[127]آل‌‌احمد، نون والقلم، 200.

[128]آل‌‌احمد، نون والقلم، 200.  نهايت برداشت فلسفي و تاريخي جلال از ديانت بابي/بهائي اشارتي است که چند سال پس از نون والقلم آورده است. بنگريد به آل‌‌احمد، غربزدگي، 143.

[129]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 1، 181.

[130]بنگريد به بخش دوم مصاحبة عبدي کلانتري با آرامش دوستدار، گفتار غربزدگي، دسترس‌‌پذير در

https://mag.gooya.com/society/archives/053890.php/.

[131]سيمين دانشور، غروب جلال (نشر الکترونيک: آيينة جنوب، 1383)، بخش 1، 7.

[132]آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله، 47.

[133]بنگريد به”پاسخ آيت‌‌الله طالقاني به جلال آل‌‌احمد دربارة بي‌‌دين خواندن او چه بود؟“  دسترس‌‌پذير در

khabaronline.ir/news/374705/.

[134]از استادان جلال در دانشگاه تهران يکي هم مرحوم پورداوود بود که جلال بعدها او و همفکران او را به سبب ”هزارة فردوسي و مقبره‌‌سازي براي او و بعد، آن زرتشتي‌‌بازي‌‌ها [و] بُت فروهر“ براي حکومت وقت سرزنش کرد. بنگريد به جلال آل‌‌احمد، کارنامة سه ساله (تهران: رواق، 1357)، 139.

[135]سيمين دانشور (1300-1390) نوزده سال (1329-1348) همسر جلال بود و پس از او نيز هرگز ازدواج نکرد. قرار عقد آن دو به گواهي ويکتوريا، خواهر سيمين، درست 9 روز بعد از آشنايي‌‌شان در اتوبوس گذاشته شد. او نخستين رئيس کانون نويسندگان ايران بود و رُمان پرفروشش، سووَشون، به بسياري از زبان‌‌ها برگردانده شد.

[136]محمد مصدّق (1258-1345)، نخست‌‌وزيري که نفت ايران را ملي کرد، در کودتاي 28 امرداد 1332 از سوي محمدرضاشاه از قدرت خلع شد و در حصر درگذشت.

[137]آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله، 24. ملکي نيز آخوندزاده بود، ولي ارادتي به پيشينة خانداني‌‌اش نداشت. بنگريد به جلال آل‌‌احمد، سفر به ولايت عزرائيل (نشر الکترونيک: مجيد، 1373)، 63؛ آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2،200-201.

[138]آل‌‌احمد، سفر به ولايت عزرائيل، 6.

[139]جلال دليل کناره‌‌گيري‌‌اش از سياست را در نامه‌‌اي به سال 1339، يعني درست پيش از انتشار نون والقلم، براي شاگردش اصغر شيرازي مي‌‌نويسد که ايمان لازمة ورود به هر مبارزة سياسي است و ”من از همان اول دنبال معصوم مي‌‌گشته‌‌ام. آخر اين عصمت، تنها چيزي بوده که هميشه کمش داشته‌‌ام . . . به اين علت بوده است که سياست را رها کرده‌‌ام“.   بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 229-230.

[140]آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله، 28.

[141]آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله، 9. او چاه را همکاري با همايون صنعتي‌‌زاده و حزب توده، چالة نخست را ابراهيم گلستان و چالة دوم را ناصر وثوقي مي‌‌دانست. بنگريد به آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله، 11-33. در عين حال، به بهرام بيضايي بهائي‌‌زاده احترام مي‌‌گذاشت. بنگريد به آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله، 31. او از دکتر محمدباقر هوشيار با تحسين نسبت به پيش‌‌بيني آسيب‌‌شناسانه‌‌‌‌اش ياد مي‌‌کرد، منتهي با يک قيد که به نظر مي‌‌رسيد باعث تأسف جلال شده باشد؛ اينکه دکتر هوشيار ”به بهائي گري شهرت داشت. “  بنگريد به آل‌‌احمد، غربزدگي، 63.

[142]آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله، 48.

[143]آل‌‌احمد، يک چاه و دو چاله، 50-51.

[144]عبدالکريم سروش نوشته است: ”وقتي آيت‌الله خميني در سال 42 از زندان آزاد شد و به قم برگشت، من خودم يکي از کساني بودم که به ديدار ايشان رفتم. بعدها شنيدم که مرحوم آل‌‌احمد و  خانمشان سيمين دانشور هم خصوصي به ديدار آيت‌الله خميني رفته و با او بيعت کرده‌‌اند. حتي تشت آبي نهاده بودند، آيت‌الله خميني دست خود را در آن تشت گذاشته و سيمين دانشور هم دست خود را در تشت گذاشته و با آيت‌الله خميني بيعت کرده بود. وقتي آل‌‌احمد از قم برگشته بود، حقيقتاً خود را متعهد به تأييد حرکت آقاي خميني مي‌دانست. “  برگرفته از بخش اول سخنراني عبدالکريم سروش با عنوان غربزدگي و ترازو در بنياد سهروردي (تورنتو 2014)؛ آل‌‌احمد، خدمت و خيانت، جلد 2، 86.

[145]دانشور، غروب جلال، 21-22.

[146]البته فرديد در آخرين سخنراني زندگي‌‌اش، که اتفاقاً در سمينار”کنکاشي در انديشة جلال “  بود، از آل‌‌احمد انتقاد کرد. بنگريد به احمد فرديد، ”غربزدگي و تزلزل ارکان و مباني بيش از دوهزاروپانصد سالة آن در جهان کنوني،“  در سمينار کنکاش در انديشه‌‌هاي جلال آل‌‌احمد(اسفند 1369).

[147]” نسبت ديانت حقيقي اسلام با فلسفه و علم،“ مصاحبة جلال ميکانيکي با احمد فرديد، دسترس‌‌پذير در

http://fardidtexts.blogfa.com/post/15/.

وعدة انتشار اين مصاحبه در روزنامة کيهان در 20 آذر 1359 داده شد، ولي هرگز رسماً منتشر نشد.

[148]بنگريد به ” نسبت ديانت حقيقي اسلام با فلسفه و علم.“

[149]بنگريد به ” نسبت ديانت حقيقي اسلام با فلسفه و علم.“

[150]بنگريد به ” نسبت ديانت حقيقي اسلام با فلسفه و علم.“

[151]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 1، 147.

[152]بنگريد به ” نسبت ديانت حقيقي اسلام با فلسفه و علم.“

[153]آل‌‌احمد، کارنامة سه ساله، 212-213. اين برآشفتگي جلال در برابر دکتر راسخ فقط براي اين بود که ايشان در آن مجله و طي مقاله‌اي به‌‌طور ضمني از ديانت بهائي به منزلة ديانتي”جهانگير“ ياد کرده بودند.

[154]آرامش دوستدار که خود دوست و شاگرد جلال بود، از سوية ديگري از روابط جلال و فرديد نيز پرده برمي دارد: ”جلال و سيمين روزي احمد فرديد را با اتوموبيل خودشان از شميران به تهران برمي‌گردانند. ضمن گفت‌‌وگوهاي پُر شور و شر هميشگي در راه، سيمين دانشور نيز نظر خود را مي‌گويد و فرديد هم با الفاظي سخيف توي ذوق او مي‌زند که چرا وارد مقولات مي‌شود. جلال همانجا اتوموبيل را نگه مي‌دارد، پياده مي‌شود، به آن سو مي‌رود، در جلو را باز مي‌کند، يقة احمد فرديد را مي‌گيرد، او را بيرون مي‌کشد و کتک جانانه‌اي ــ   که بر اثرش عينک فرديد مي‌شکندــ   به او مي‌زند و او را در نهر بي‌آب کنار جاده مي‌اندازد و سوار اتوموبيل مي‌شود و مي‌رود. “دوستدار جذبة مخرب فرديد را نظير”سانحه“اي مي داند که تقريباً هيچ متفکري که غريزة جنون‌شناسي‌اش ضعيف بوده از جاذبة او جان‌ بدر نبرده است. بنگريد به مصاحبة عبدي کلانتري با آرامش دوستدار. همچنين، خبر داريم از خُلف وعدة، فرديد در ترجمة يکي از آثار کُربن و درگيري کلامي دکتر معين با فرديد در خيابان و فرار فرديد از آنها. بنگريد به داريوش شايگان، ”ميزگرد متفکران اهل معنا،“ کتاب ماه ادبيات و فلسفه (آذر 1382). دستِ بزن داشتنِ جلال را خود او نيز در ماجرايش با ارسلان پوريا، با شرمندگي، تأييد کرده است. بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 193.

[155]آل‌‌احمد، کارنامة سه ساله، 140.

[156]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 1، 155؛ آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 74.

[157]آل‌‌احمد، غربزدگي، 86، پانوشت شمارة 1.

[158]بنگريد به” خاطره‌‌اي از اولين ديدار جلال با رهبر،“ دسترس‌‌پذير در

tasnimnews.com/fa/news/1393/09/03/565574/.

طلبه‌‌اي که دوازده سال بعد از مرگ جلال به رياست جمهوري ايران و کمي بعد براي سي و خُرده‌‌اي سال رهبر ايران شد و خود را ”مريد“ جلال ناميد. به راستي اگر جلال يا امثال او تعمق درست‌‌تري دربارة مسائل ايران، از جمله ديانت بهائي داشتند، چه تأثيرها که مي‌‌توانستند بر نسل‌‌هاي پس از خويش ــ   دست‌‌کم از منظر احترام به حقوق شهروندي همة ايرانيان ــ   بگذارند.

[159]آل‌‌احمد، سفر به ولايت عزرائيل، 15. تا آنجا که از يادداشت‌‌ها پيداست، جلال به عکّا نرفته است. در آن زمان، پنج سال از درگذشت شوقي ربّاني مي‌‌گذشت و جهانِ بهائي در تدارک تأسيس نخستين بيت العدل اعظم خويش بود که يک سال بعد نيز محقّق شد. آيا جلال در اين سفر جنجالي به سرزمين موعود از زيارتگاه‌‌هاي بهائي نيز به صورت ناشناس بازديد کرد؟ قلم جلال در اين باره سکوت کرده است.

[160]جلال سيد باب را به مذهب‌‌سازي متهم مي‌‌کرد، چون توقع جلال از قائم آل محمد رفرم در تشيع بود نه آوردن ديانت تازه. بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 40 و 62. او همچنين ديانت بهائي را به” سابقة طولاني در اداهاي روشنفکري و مذهبي“ محکوم مي‌‌کرد:  ”بهائي‌‌ها فرقه‌‌اي شده‌‌اند دربسته و از شور افتاده و سر به پيلة خود فرو کرده و ديگر کاري از ايشان ساخته نيست. “بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 153. براي همين است که مقاومت ”رشادت“ و پيشرفت ديانت بابي/بهائي به هر شکلي در جهان براي جلال حسي مرکب از خشم، گيجي، ترس و شگفتي ايجاد مي‌‌کرد که غالباً به سکوتي متعصبانه ختم مي‌‌شد. البته در بلندترين اظهار نظر مکتوب جلال دربارة ديانت بابي/بهائي، او نام بابي‌‌ها را در زمرة شهيدان و در فهرست بلندبالاي قيام‌‌کنندگان تاريخ ايران، در کنار ”پسيخانيان، نقطوي و شيخي‌‌ها“ مي‌‌آورد و بابي‌‌ها را ”منزه‌‌طلب، سختگير و مقلّد طراز اولِ پيغمبري“مي خواند. بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 1، 166. خلق قلندران در نون والقلم سرريزِ بي‌‌اختيار درک او از حماسة بابيان است، به آن شکل که آن را فهم مي‌‌کرد.

[161]آل‌‌احمد، سفر به ولايت عزرائيل، 45-46.

[162]مينا يزداني، ”بهائي‌‌آزاري پيش از کودتا و پس از آن،“ دسترس‌‌پذير در

https://www.bbc.com/persian/iran/2013/08/130820_l44_coup_bahai/.

[163]فريدون وهمن، يک‌‌صد‌‌وشصت سال مبارزه با آيين بهائي (چاپ 3؛ سوئد: نشر باران، 2010)، 219-240.

[164]جلال 15 خرداد 42 را معياري براي سنجش صداقت روشنفکران زمان خود قرار مي‌‌داد و به فکر نگارش در خدمت و خيانت روشنفکران افتاد:  ”طرح اول اين دفتر در دي‌‌ماه 1342 ريخته شد. به انگيزة 15 خرداد 1342 . . . و روشنفکران در مقابلش [ماجراي 15 خرداد] دست‌‌هاي خود را به بي‌‌اعتنايي شستند. “  بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 1، 16. همچنين، بنگريد به

farsi.khamenei.ir/speech-content?id=2888/.

او در اين تمثيل بي‌‌اختيار خميني را به جاي مسيح نشاند و روشنفکران را پوئنتوس پيلاطوس فرض کرد. بنابراين خيلي پيش از آنکه ملايان به خميني لقب امام دهند يا مردم تصويرش را در ماه ببينند، جلال و همسرش بودند که او را به مقام مسيح رساندند.

[165]برخي نيز بازگشت جلال به دامان روحانيت شيعه را نجات او خوانده و او را الگويي براي يک روشنفکر مسلمان دانسته‌‌اند. از جمله بنگريد به محمود کريمي، ” بازگشت به دين واقعي،“دسترس‌‌پذير در

rasekhoon.net/article/show/193237/.

[166]تقي آزاد ارمکي، تاريخ تفکر اجتماعي در اسلام از آغاز تا دورة معاصر (تهران: نشر علم، 1386)، 357.

[167]آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 201.

[168]بنگريد به”شمس مي‌‌گفت جلال را کشتند! “دسترس‌‌پذير در

http://www.bookcity.org/detail/2181/.

همچنين بنگريد به مقدمه در آل‌‌احمد، سفر به ولايت عزرائيل، 3.

[169]بنگريد به دانشور، غروب جلال، فصل 3.

[170]شايد يکي از موانع جلال در دوران سه سالة تأملش بر آيين بهائي براي گرويدن به اين آيين نيز همين بود که نمي‌‌توانست مطابق احکام بهائي دست از چنان اعتيادهاي سنگيني برکشد.

[171]بنگريد به

https://ketabnak.com/book/53819/.

[172] بنگريد به”شمس از روابط جلال با امام خميني، شريعتي، فرديد و روشنفکران مي‌‌گويد، “کد خبر 91500، دسترس‌‌پذير در

 www.khabaronline.ir/news/.

[173]بنگريد به

farsi.khamenei.ir/speech-content?id=42061/.

بعدها حتي جلال به وضوح از شيخ فضل‌‌الله نوري نيز دفاع کرد و او را شهيد مشروطه ناميد. بنگريد به آل‌‌احمد، در خدمت و خيانت، جلد 2، 63.