عطا و لقای سهراب سپهری؛ برای معاصرانش و برای امروزیان

عطا و لقای سهراب سپهری؛ برای معاصرانش و برای امروزیان[1]

سعید یوسف
پژوهشگر و مدرس پیشین دانشگاه

سعید یوسف <saeedyousef27@gmail.com> (دانش ­آموختۀ دکتری ادبیات تطبیقی دانشگاه تورنتو، 2004) از نیمۀ دهۀ 1340ش، در ایران و بعد در اروپا و امریکای شمالی آثارش را در حوزه­‌های شعر، مقاله و ترجمه در نشریات گوناگون یا به صورت کتاب منتشر کرده است. وی سابقۀ تدریس در دانشگاه تهران و دانشگاه­‌های میشیگان و بُن را دارد. نزدیک به دو دهه (سال­‌های 2002 تا 2020) در دانشگاه شیکاگو به تدریس زبان و ادبیات فارسی اشتغال داشت. زمینۀ اصلی کارش شعر، نقد شعر و تاریخ معاصر ایران است و کتاب­‌هایی نیز برای آموزش زبان فارسی به انگلیسی­زبانان نوشته است.

در شعر بلند ”صداى پاى آب،“ كه گاه از آن به منزلۀ مهم‌ترین یا زيباترين شعر سهراب سپهرى ياد مى‌شود، مى‌خوانيم:

و اگر مرگ نبود، دست ما در پى چيزى مى‌گشت.[2]

در اينجا نمى‌خواهم از بُعد محتوایى-يعنى مثلاً از زاويۀ سياسى يا فلسفى-به اين سطر نگاه كنم؛ ‏اين كار را پیش از این به مناسبتى كرده بودم و چنین نتيجه گرفته بودم كه سپهرى همه­چيز را به همان­گونه كه هست قابل تأييد و زيبا مى‌داند.[3]‏ البته هنوز هم معناى ديگرى براى اين سطر نمى‌شناسم، هرچند لازم مى‌دانم به اين نكته هم توجه شود كه در شعر سپهرى، مانند كتاب­‌هاى آسمانى، از سویى چه بسا حرف­‌هاى ضد و نقيض‏ مى‌توان پيدا كرد و از سوى ديگر، بسيارى حرف­‌ها را مى‌توان چنان تفسير كرد كه درست به ضد خود تبديل شوند. همچنان كه از اين سطر هم مى‌توان چنين نتيجه گرفت كه اگر نيستى نباشد، هستى كمبودى خواهد داشت و بنابراين، سپهرى خودِ هستى را، ”به همان گونه كه هست“ يا ”تا آن زمان كه هست،“ چيزى ”قابل تأييد و زيبا“ نمى‌داند. به اين ترتيب، همين سطرى كه بوى رضا و تسليم از آن به مشام مى‌رسيد با چنین تفسیری لزوم تغییر و نفی وضع موجود را خواهد رساند. نیز در همین شعر است که می‌گوید: ”من نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد.“[4] یعنی بود و نبود یک بادکنک برایش بی‌تفاوت نیست. همچنان كه اگر ”قتل يك قصّه سرِ كوچۀ خواب“[5] برايش‏ بى‌تفاوت باشد، ”قتل يك بيد به دست دولت“[6] قطعاً چنين نيست. بگذريم. در واقع قرار بود بحثى از اين گونه را شروع نكنم. با نقل آن عبارت (و اگر مرگ نبود، دست ما در پى چيزى مى‌گشت) فقط مى‌خواستم بگويم كه احساس‏ شخصى من در برخورد با شعر سهراب سپهرى، همچنان كه شايد در برخورد با هر شعر اصيلى، دقيقاً چنين چيزى است: احساس‏ مى‌كنم اگر شعر سپهرى-يا فلان نمونۀ ديگر از شعر اصيل-نمى‌بود، شعر امروز فارسى چيزى كم مى‌داشت و ”در پى چيزى مى‌گشت.“[7]

و اما چرا شعر سپهرى را از آن نوع شعرهایى مى‌دانم كه اگر نمى‌بود شعر امروز فارسى چيزى كم مى‌داشت؟ به سبب آنكه چند‏تایى از زيباترين شعرهاى معاصر ما را سروده است و برای آنكه  ‏در كارهاى موفّق‌ترش زبان و بيان ويژه‏اى دارد كه لطف آن تنها در مستقل و منحصربه­فرد بودنش‏ نيست. برای اين چيزهاست كه ”دست ما در پى چيزى“ مى‌گردد و نه مثلاً به سبب محتوا و ويژگي­هاى فلسفه و انديشۀ او. من هيچ نزديكى خاصى به عوالم سپهرى بدين لحاظ معين ندارم. در عين حال كه احساس‏ كنونى من چنين است كه اگر شعر سپهرى نمى‌بود، شعر امروز ما حتى از اين زاويه هم كمبودى پيدا مى‌كرد، چرا كه از گونۀ ويژه‌اى ديد شاعرانه، از گونۀ ويژه‌اى نگاه، و از دريچۀ ويژه‌اى براى نگريستن به زواياى معینی از جهان محروم می‌شد. مفهوم این حرف این نیست که ما بايد با این نگاه ویژه و با آنچه از اين دريچۀ معين مى‌بينيم لزوماً موافق باشيم. بسيارى از شاعران و ناقدان متعهد ما از اين زاويه با شعر سپهرى برخورد و هر يك به زبانى از او انتقاد كرده‌اند. در اينجا فقط به نقل دو نمونه بسنده مى‌كنم.

احمد شاملو در پاسخ سؤالى كه از او دربارۀ سپهرى مى‌كنند مى‌گويد:

بايد فرصتى پيدا كنم يك بار ديگر شعرهايش‏ را بخوانم . . . متأسفانه در حال حاضر تصوير گنگى از آنها در ذهن دارم. مى‌دانيد؟ زورم مى‌آيد آن عرفان نابهنگام را باور كنم. سر آدم‌­هاى بي­گناه را لب جوب مى‌برند و من دو قدم پایين‏تر بايستم و توصيه كنم كه ”آب را گل نكنيد!“ تصور مى‌كنم يكى‌مان از مرحله پرت بوديم، يا من يا او. شايد با دوباره خواندنش‏ به كلى مجاب بشوم و دست‌­هاى بى‌گناهش‏ را در عالم خيال و خاطره غرق بوسه كنم. آن شعرها گاهى بسيار زيباست، فوق­العاده است، اما گمان نمى‌كنم آبمان به يك جو برود. دست كم براى من ”فقط زيبایى“ كافى نيست، چه كنم.[8]

مهدى اخوان ثالث نيز، كه خود به گونه‌اى ديگر و غالباً به سبب وجود رگه­‌های نومیدی در شعرش آماج حملۀ طرفداران شعر متعهد است، ضمن مقايسۀ سپهرى با فروغ فرخزاد مى‌گويد:

و نيز مى‌خواهم بگويم ”غم‌­ها و مسائلِ“ فروغ فرخزاد، به نظر من بسيار والاتر، بزرگ­تر و از مقولات ديگر است. زمانه و مسائل عصر و زندگى مردم زمانه در شعرش‏ وجودِ به­قوتِ خود را همه­جا اعلام مى‌دارد . . . و اين همان چيزى است كه در شعرهاى به اصطلاح موفقِ اخير (يعنى بهترين‌­هاى) سهراب سپهرى به­كلى غايب است.[9]

در دهه‌­های اخیر و با قدری فاصله از زمان درگذشت سپهری، در میان نسل جدیدتری از منتقدان گرایشی در جهت کاملاً مخالف دیده می‌شود. مثلاً سیروس شمیسا می‌گوید: ”سپهری یکی از بزرگ­ترین شاعران معاصر است و هرچه زمان بیشتر می‌گذرد عظمت او-و فروغ-بیشتر آشکار می‌شود و برعکس از اهمیت شاعران ایدئولوژیک کاسته می‌شود. به نظر بسیاری از دوستداران شعر، سپهری هم به لحاظ زبان و ساخت شعر و هم به لحاظ بینش و محتوی یک سر و گردن از دیگران فراتر است.­“[10]

چنین اظهار نظرهایی، تا زمانی که با تحلیل دقیق نمونه‌­هایی مشخص همراه نباشد، فقط مانند شعار دادن له یا علیه یک شاعر یا شیوۀ شعر خواهد بود و من، همچنان كه در ابتدا گفتم، خيال ندارم در اينجا وارد اين گونه بحث­هاى محتوایى بشوم. براى چنين بحث­هایى بايد ابتدا به نقد انديشۀ سپهرى و بررسى زمينه‏‌هاى فلسفى آن و بعد به تحليل محتواى اشعارش‏ پرداخت و اينها كارهایى هستند نه در حوزۀ نقد ادبى، بلكه بيشتر در حوزۀ فلسفه و روان­شناسى و علوم اجتماعى و سياست؛ و گمان مى‌كنم به اندازۀ كافى هم در اين زمينه‏‌ها كار شده باشد. اگر بخواهم خيلى كوتاه ديدگاه خودم را از اين زاويۀ محتوایى بيان كنم، مى‌توانم بگويم كه من نه مثل خيلي­‌ها سپهرى را از اين نظر كه شعرش‏ را به سياست به اصطلاح ”آلوده“ نكرد در خور ستايش‏ و تجليل مى‌يابم و نه برعكس‏ اين را كه يك شاعر فقط در محدودۀ تعهدات عام انسانى باقى بماند سزاوار نكوهش‏ ويژه‌اى مى‌دانم. حداكثر چيزى كه مى‌توان گفت اين است که شعر سپهری، به­ویژه در جامعه‌ای چون ایران، حالت سازی را پیدا می‌کند که دارد خارج مى‌زند و به نظر مى‌رسد كه از سر شكم‌سيرى سروده شده است؛[11] و اين طبعاً در نحوۀ برخورد خواننده با آن هم تأثير مى‌گذارد. چگونه شاعری که می‌گوید ”آب را گل نکنیم،“ و لابد کسانی را دیده که چنین کاری می‌کنند و حالا مجبور شده این حرف را بزند، هیچ­وقت در شعرش آن گروه از آدم‌­ها را (که آب را گل می‌کنند) مستقیماً مخاطب قرار نمی­دهد ‌و حتی وقتی به ما می‌گوید کار مذموم آن‌ها را نکنیم، هیچ ملامت و انتقاد مستقیمی از آن آدم‌­ها نمی‌بینیم؟ آیا بدون چنین آدم­‌هایی هم دنیا چیزی کم می‌داشت؟

در برخورد با شعر پُرتصوير سپهرى، خواننده به قول سيمين بهبهانى ”در واقع تماشاگرى ا‏ست كه از پشت ويترين مجلل گوهرفروشى به گوهرها با ساخته‌اى بديع مى‌نگرد، اما مى‌داند كه مال او نيستند.­“[12] در عين حال، بايد اعتراف كرد كه همين تماشاى از پشت ويترين هم گاه مى‌تواند، اگر آدم اندك فرصتى براى تفنن داشته باشد، كارى دلچسب باشد. از این گذشته، نه فقط همۀ آدم‌ها مانند هم نيستند، بلكه يك آدم واحد هم امكان ندارد كه هميشه و در همۀ لحظات يك آدم واحد، يعنى خالى از تناقض‌­ها و عارى از پيچيدگي­‌ها، باقى بماند و طبعاً مى‌تواند در لحظات معينى به عوالم سپهرى نيز نزديك شود.[13]

در اينجا مى‌توانم نظر فروغ فرخزاد را نقل كنم كه هم نقطۀ پايان مناسبى بر اين بحث محتوایى است و هم زمينه‏ساز ورود به مباحث ديگر. فروغ مى‌گويد كه سپهرى ”از بخش‏ آخر كتاب آواز آفتاب شروع مى‌شود و به شكل خيلى تازه و مسحوركننده‏اى هم شروع مى‌شود و همين­طور ادامه دارد و پيش‏ مى‌رود. سپهرى با همه فرق دارد، دنياى فكرى و حسى او براى من جالب‌ترين دنياهاست. او از شهر و زمان و مردم خاصى صحبت نمى‌كند، او از انسان و زندگى حرف مى‌زند. و به همين دليل وسيع است.­“[14]

هرچند ترجیح می‌دهم فقط دربارۀ خصوصيات شعر سپهرى صحبت کنم، ولى شاید انتظار برود كه، اگر هم شده به اختصار، به ارزشيابى و ارزش­گذارى كار او بپردازم و مثلاً بگويم كه به نظر من سپهری در سلسله­مراتب شعر امروز فارسى بر پلۀ چندم ايستاده است. براى برآورده كردن اين انتظار بايد از سویى ديد كه سپهرى در ميان عوام، كه منظور از آن در اينجا البته عوام روشنفكر و كتابخوان است، چه جايگاهى دارد و از سوى ديگر، بايد ديد خواص‏، يعنى شاعران و ناقدان، او را چگونه مى‌بينند. اگر به عوام توجه كنيم خواهيم ديد كه سپهرى به­ويژه در سال‌­هاى اخير از محبوب‏ترين و پرخواننده‏ترين شاعران معاصر ماست. اما آيا اقبال عمومى را می‌توان ملاکی معتبر برای ارزش­گذاری دانست؟ خواص به این پرسش پاسخ واحدى نمى‌دهند. براى نمونه، كسانى چون شفيعى كدكنى براى قضاوت عموم احترام و اعتبار بيشترى قائل­اند،[15] اما كسانى چون م. آزاد هم هستند كه برعكس‏ توجه و اقبال عمومى را نشانۀ پایين بودن سطح كار يك شاعر مى‌دانند و مثلاً مى‌گويند:

در اينجا ما با يك موج اسنوبيسم مواجه هستيم كه تنها دو سه اسم را در خاطرها نگاه مى‌دارد. يكى از همين آدم‌­ها سهراب سپهرى است. كسانى كه شعر او را مى‌شناسند معمولاً با استعدادِ متوسط­‌اند . . . عيب او در اسنوب يا متظاهرانه بودن اثرهايش‏ است، آخر حتماً جنبه ‏هايى از اسنوب در شعرهايش‏ وجود دارد كه بسيارى از اين اشعار ملال‌آور سرد خوششان مى‌آيد. بايد به اين جانورهايى كه از شعرهاى سپهرى خوششان مى‌آيد حالى كرد كه او مى‌تواند شاعر شعرهايى هم باشد كه شما اصولاً نمی‌پسندید و بالاتر از پسند شما قرار می‌گیرد.[16]

و اما اينكه خواص‏ خود براى سپهرى چه جايگاهى قائل­اند تا حدودى با آنچه تاكنون پراكنده از ديگران نقل شد مشخص‏ مى‌شود. نظرها بسيار متفاوت است. در عين حال، اگر از همين خواص‏، يعنى فقط از شاعران و ناقدان، بخواهيد كه چند چهرۀ برجستۀ شعر معاصر را نام ببرند، خواهيد ديد كه معمولاً از سپهرى نيز، اگرچه گاه به اكراه و با مبالغى اما و اگر، در كنار نيما، شاملو، فروغ و اخوان نام برده مى‌شود.

اين اما و اگرها كه اشاره كردم فقط ايراد‏هاى محتوایى و ناشى از اختلاف مشرب فلسفى يا سياسى نيستند؛ غالباً ايراد‏هاى تكنيكى هم عنوان مى‌شوند.

يكى از ايراد‏هایى كه به شعر سپهرى گرفته مى‌شود اسنوبيسم است. در آنچه قبلاً از م. آزاد نقل شد، اشاره‏اى به اين موضوع شده بود. برخى اين امر را ايراد كارهاى اوليۀ سپهرى مى‌دانند. اخوان، كه معتقد است از مجموع كارهاى شعرى سپهرى فقط ”چهار پنج شعرش‏ بدك نيست،“ رندانه مى‌گويد: ”او در ابتدا همۀ نوآوري­‌ها و اسنوب‏بازي‌­ها را آزمود. اين اواخر كه راهش‏ را پيدا كرد، متأسفانه اجل مهلتش‏ نداد كه بيشتر كار كند. ولى سهراب سپهرى مرد نجيب و محجوبى بود و نقاش‏ بسيار خوبى.­“[17] شفيعى كدكنى نيز اعتقاد دارد كه ”سپهرى تمام عمرش‏ بيش‏ از آنكه صرف شعر گفتن شود صرف كوشش‏ در راه رسيدن به سبك شعرى شد و با صداى پاى آب به سبك شعرى موفقى رسيد و همان سبك، در ما هيچ، ما نگاه بلاى جان او شد و مشتش‏ را در برابر خوانندۀ دقیق و هشیار باز کرد. هرچه هست اهمیت او در سبک اوست.­“[18]

در اينجا ممكن است سؤال شود كه آيا تناقضى در طرح اين ايراد‏ها وجود ندارد؟ چگونه است كه مرحلۀ معينى از كار يك هنرمند تحت اين عنوان كه بالاخره ”راهش‏ را پيدا كرد“ يا ”به سبك شعرى موفقى رسيد،“ تأييد مى‌شود، اما به تلاش­هایى كه او طى ساليان براى رسيدن به اين مرحله صورت داده به جاى آنكه به سادگی تلاش­‌هایى ناموفق تلقى شود، تحت عنوان ”اسنوب بازى“ و غيره حمله مى‌شود؟ به گمان من هم سپهرى فقط در دورۀ معينى كارهاى موفقى عرضه مى‌كند، اما توفيق او در همين كارها چنان چشمگير است كه شايد بتواند توجيه­كنندۀ بسيارى از تلاش­‌هاى ناموفق قبلی­اش باشد كه سرانجام خلق اين چند اثر را ممكن ساخته‌‏اند. آيا آثار بعدى‏اش‏ از درون همان تجربه‏‌اندوزي­‌ها بيرون نيامده‌‏اند؟

از اين كه بگذريم، مهم‏ترين ايرادى كه به لحاظ تكنيكى به كار او گرفته‌‏اند نداشتن انسجام و هارمونى است. در اين‌باره سيمين بهبهانى مى‌گويد: ”در شعر سپهرى كمبودى اگر هست كمبود فرم و تكنيك است. شعرش‏ معمارى كلامى ندارد، گشت و واگشت ندارد، آرايش‏ سمعى و بصرى ندارد.“[19] و شفيعى كدكنى مى‌گويد: ”سپهرى شاعرى است ضد نيمايى، روحاً و صورتاً. شعرش‏ غالباً استحكام فرم ندارد: مجموعۀ بي­شمارى است از مصراع­‌هاى پراكنده كه وزنى آن‌ها را به هم پيوند مى‌دهد و روحيه‌‏اش‏ هم همين كه آدمى را به سياست چه كار؟­“[20] محمد حقوقى نيز ضمن آنكه در ميان سروده‌‏هاى سپهرى شعر ”نشانى“ را استثناء مى‌كند، مى‌گويد: ”در بقيۀ شعرها بيش‏ يا كم با حرف­‌هاى شاعرانه روبرویيم تا ’ساخت ‘شعر. “[21] و بالاخره براهنى، ضمن آنكه لحنى كه به كار مى‌برد نشان مى‌دهد كه با محتواى شعر سپهرى نيز سازگارى ندارد، مى‌گويد:

در صدى نودو­نُه اشعار سپهرى، تصاوير–‏مثل سازهاى موسيقى ايرانى‏ به موازات يكديگر حركت مى‌كنند . . . هر تصويرى جدا از تصوير ديگر جهان خاصى را كه جدا از جهان تصاوير ديگر است نشان مى‌دهد و بين اين جهان­‌هاى مختلف يك رابطۀ عاطفى خيلى سطحى وجود دارد، ولى مجموع اين جهان­‌ها در يك شعر دنياى يكپارچه‌اى را ارائه نمى‌دهد. يعنى سپهرى خلق نمى‌كند، بلكه كنار هم مى‌چيند. اگر شعر گذشتۀ فارسى شعر بيت­‌هاى مختلف بود شعر سپهرى شعر بندهاى مختلف است . . . شعرش‏ از لحاظ بى‏رمقى و بى‌خونى مثل عروسكى است كه مدلش‏ زيباترين زن دنيا بوده است. ولى اين عروسك را نمى‌توان تجربه كرد، بوسيد، باهاش‏ عروسى كرد، بچه­دارش‏ كرد، باهاش‏ زندگى كرد. شعر سپهرى مثل پشمک است که از دور حجم دارد ولى دو مترش‏ را مى‌توان به راحتى در دهان جا داد، چرا كه اگر فشارش‏ بدهى حتى به اندازه يك لقمۀ كوچك نان سنگك هم حجم ندارد . . . مثل چس­فيل است كه دو هزار بدهى، تمام جيب­هايت را بقال سر كوچه پر مى‌كند ولى با چس­فيل نمى‌توان شكم عملۀ گرسنه را سير كرد، نمى‌توان حتى شكم نيمه­سير يك بچه را سير كرد . . . تصاوير سپهرى اغلب به موازات يكديگر حركت مى‌كنند و مثل دو خط آهن هرگز يكديگر را قطع نمى‌كنند و به يكديگر نمى‌رسند . . . تصاوير شعر سپهرى، مثل خود سپهرى، هر يك در برج عاج خود مدفون مى‌شوند. در حالي كه تصوير بايد تداعى­كنندۀ روابط باشد و شركت­كننده در تمام كلمات، صداها و احساس­‌هاى شعر.[22]

كمبود انسجام، در این معنا، حتى از موفّق‏ترين كارهاى سپهرى نيز به تمامى رخت برنمى‌بندد و مهم‏ترين ضعف كار اوست.

فروغ فرخزاد يك بار با لحنى تأييدآميز گفته بود كه سپهرى ”در زمينۀ وزن راه خودش‏ را پيدا كرده.­“[23] اما ديگران نسبت به اين ”راه“ هميشه نظر موافق نداشته‏‌اند. م. آزاد مى‌گويد: ”اين وزن يكنواخت است . . . توى اين وزن خيلى راحت مى‌شود حرف زد، ولى اين وزن عين بحر طويل است؛ يعنى، قانونمندى خاصى ندارد، هارمونى و فرم ندارد. “[24] به هر حال، سپهرى چنان كه گفته شد چند‏تایى شعر موفق دارد و انبوهى تجربه‏‌هاى ناموفق و ناموفق بودن آن تجربه‏‌ها را نمى‌توان ناشى از ”بحر طويل‏گونه“ بودن وزن شعرها دانست، چرا كه كارهاى موفق‏تر او نيز عمدتاً در همين اوزان­اند.

م. آزاد زبان شعرى سپهرى را نيز مبتذل مى‌داند و مى‌گويد:

شعرهاى سپهرى ظرافت‌­هايى دارد، ولى من در آن استحكام كلامى نمى‌بينم . . . ”به اعماق قرن دست كشيدن،“ ”ترنى كه سياست مى‌بُرد و چه خالى مى‌رفت“ حرف­هاى لوس‏ و بى‏مزه‌‏اى است. يا وقتى كه مى‌گويد: ”مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه مى‌خواهى؟ / من از او پرسيدم: دل خوش‏ سيرى چند؟“ آخر به راستى اين حرف چه معنى دارد؟ اين زبان مبتذل است.[25]

براهنى نيز مى‌گويد: ”در كار سپهرى زبان فاقد آن تكنيك نيرومند است. آدم فقط احساس‏ مى‌كند چيزها را كمى عوضى مى‌بيند.­“[26]

در عين حال بايد گفت كه برخى نيز زبان او را ستوده‏‌اند. اخوان مثلاً، با همۀ ايراد‏هایى كه به سپهرى مى‌گيرد، شعرش‏ را ”سهلِ ممتنع“ مى‌داند،[27] و اين چيز كمى نيست. سيمين بهبهانى اگرچه معتقد است در شعر سپهرى ”براى گسترش‏ حوزۀ زبان و واژگان شعرى كوششى به كار نرفته است،“[28] مى‌گويد: ”در مورد منظومۀ صداى پاى آب بايد اصطلاح مرسوم را به كار برد: سهل ممتنع. بسيار دشوار است كه چنين ساده سخن بگويى و شعر شود. چنين ساده بينديشى و فلسفه شود. چنين ملايم نوازش‏ كنى و پند و تعليم شود، و چنين بى‏دغدغه در گوشه‏‌اى لميده باشى و سير آفاق و انفس‏ كنى.­“[29] محمد حقوقى نيز استقلال زبان او را ستوده است: ”­[سپهری] زبان شعرى دارد خاص‏ خودش‏. يعنى خيلي­‌ها حرف­‌هاى شاعرانه مى‌نويسند ولى سپهرى نيستند. و به اعتبار همين زبان مستقل است كه كار او ارزش دارد.­“[30] در عين حال، حقوقى نيز در تصاوير سپهرى گاه ابتذال مى‌بيند: ”نگاه سپهرى نگاه صميمانۀ كودكى است با سن مثلاً چهل پنجاه سال . . . در اغلب تصاوير شعر او مى‌توان چهرۀ اين كودك را ديد . . .  اين ’ديد ‘كودك‏وار در زبان صاف و راحت سپهرى گاهى موجد تصويرهاى ابتدايى و گاه هم مبتذل مى‌شود . . .  ’چينى نازك تنهایى ­من‘ صريح بگويم لوس‏ است.­“[31]

در اينجا مى‌توان نظر هر دو گروه را پذيرفت: سپهرى شعرهاى خوب اما چه بسا شعرهاى ضعيف و تصاوير ضعيف يا حتى مبتذل هم دارد. اصولاً كمتر شعرى دارد كه يكدست باشد و معمولاً در يك شعر واحد او هم مى‌توان بخش­‌هاى موفق و ناموفق را از يكديگر تميز داد.

تا اينجا برخى از بحث­‌هایى كه حول و حوش‏ شعر سپهرى در جريان است مطرح شد و تازه من از طرح بحث­هاى محتوایى، مثلاً اينكه سپهرى از كدام مشرب فلسفى يا از كدام يك از اديان خاور يا باختر متأثر بوده است و غيره آگاهانه پرهيز كردم. يكى ديگر از نكاتى كه در ربط با شعر سپهرى زياد عنوان مى‌شود، مسئلۀ تأثير پذيرفتن او از فروغ فرخزاد است، كه البته كسانى هم بوده‏اند كه درست خلاف آن را گفته‏اند. نزديكي­هاى ميان سپهرى و فروغ امر پنهانى نيست. اين دو چه بسا بده­­بستان-هاى شعرى داشته‌‏اند، در عين حال كه هر يك ”خواه در دوران تجربه‌‏اندوزي­‌ها و خواه در دوران كمال و شكفتگى“ بيان مستقل و متمايز خود را داشته است. وقتى شما در شعر ”تولّدى ديگر“ از فروغ مى‌خوانيد:

زندگى شايد

يك خيابان دراز است كه هر روز زنى با زنبيلى از آن مى‌گذرد

زندگى شايد

ريسمانى‏ست كه مردى با آن خود را از شاخه مى‌آويزد

زندگى شايد طفلى‏ست كه از مدرسه بر مى‌گردد.[32]

و بعد در بخشى از شعر ”­صداى پاى آب“ از سپهرى مى‌خوانيد:

زندگى رسم خوشايندى‏ست.

زندگى بال و پرى دارد با وسعت مرگ،

پرشى دارد اندازۀ عشق.

زندگى چيزى نيست، كه لب طاقچۀ عادت از ياد من و تو برود.

زندگى جذبۀ دستى‏ست كه مى‌چيند.

زندگى نوبر انجير سياه، در دهان گس‏ تابستان است.

زندگى، بُعد درخت است به چشم حشره.

زندگى تجربۀ شب­پره در تاريكى‏ست.[33]

در اينجا، هم نزديكي‌­ها را مى‌بينيد و هم دوري­‌ها را. روشن است كه بده­­بستانى صورت گرفته است كه در اين مورد مشخص-با توجه به تاريخ چاپ دو شعر-بايد تأثير فروغ بر سپهرى باشد. هر دو دارند مى‌گويند كه چه تصويرى از زندگى در ذهن دارند، آن هم در وزنى واحد، با زبان و واژگانى ساده و صميمى، در حالى كه سطرهایى پى­در­پى با واژۀ ”زندگى“ شروع مى‌شوند. در عين حال، امكان ندارد كه آدم زبان اين يك را از آن يك باز نشناسد. اين دو قطعه هم به لحاظ محتوایى از دو روحيۀ متفاوت و دو نگاه متفاوت حكايت مى‌كنند، و هم تفاوت­هایى آشكار در تكنيك را نيز نشان مى‌دهند؛ تفاوت­هایى كه شايد بتوان در آنها رد پاى رابطۀ اين يك با سينما و آن يك با نقاشى را نيز ديد. در سطرهاى فروغ، كه در اينجا از قضا حالت وصفى­ـ­روایى هم دارند، پيوستگى و انسجام سكانس­‌هاى يك فيلم را مى‌بينيم. سطرهای سپهری ولی تابلوهاى مستقل يك نقاش‏اند كه در نمايشگاهى كنار هم چيده شده‏اند. تصويرهاى سينمایى فروغ، تا آنجا كه در اين چند سطر مى‌توان ديد و بى­آنكه قصد تعميمى در كار باشد، انسانى و ملموس‏، واقعى و اين جهانى‌اند. تابلوهاى سپهرى، باز هم تا آنجا كه اين چند سطر نشان مى‌دهند و بى­آنكه بخواهيم عموميت بدهيم، انتزاعى و لمس­ناشدنى، گاه سوررئاليستى و غالباً آن جهانى‌اند. مى‌توان گفت كه گرايش‏ عمومى در كار اين دو شاعر نيز به همين­گونه است، ولى نمونه‌هاى خلاف اين گرايش‏ نيز-مثلاً تصويرهاى سوررئاليستى و انتزاعى در كار فروغ-بسيار است. ضعف ارتباط را در كار سپهرى نه فقط ميان تابلوهاى متفاوت، بلكه در ميان اجزای يك تابلوی واحد هم مى‌توان ديد. مثلاً در اين دو سطر:

زندگى بال و پرى دارد با وسعت مرگ،

پرشى دارد اندازۀ عشق

آيا اگر جاى ”عشق“ و ”مرگ“ را عوض‏ مى‌كرديم و مى‌گفتيم:

زندگى بال و پرى دارد با وسعت عشق،

پرشى دارد اندازۀ مرگ

چه فرقى مى‌كرد؟ شايد حتى بهتر هم مى‌شد! در عالم مجردات همه­چيز را مى‌توان جابه­جا كرد.

همچنين است شباهت­‌هایى كه مى‌توان ميان شعر ”و پيامى در راه“ از سپهرى و شعر”كسى كه مثل هيچ­كسى نيست“ از فروغ ديد، با همۀ تفاوت‌­هایى كه اين دو شعر با هم دارند. در ضمن، اين­گونه بده­بستان‌­ها ميان همۀ شاعران هست و نه فقط سپهرى و فروغ، و چيز بدى هم نيست. حتى شاملو كه در حق سپهرى مى‌گويد ”بايد فرصتى پيدا كنم يك بار ديگر شعرهايش‏ را بخوانم . . . متأسفانه در حال حاضر تصوير گنگى از آنها در ذهن دارم“ و معتقد است آبش‏ با او به يك جو نمى‌رود، قطعاً به جاى خود، بى­آنكه بداند، از سپهرى تأثير گرفته است. مثلاً آيا بخش‌­هاى آغازين شعر زيباى ”در جدال با خاموشى“ از شاملو:

من بامدادم

شهروندى با اندام و هوشى متوسط.

نسبم با يك حلقه به آوارگان كابل مى‌پيوندد.

نام كوچكم عربى‏ست

نام قبيله‌‏اى‏ام تركى

كُنْيَتم پارسی.

نام قبيله‌‏اى‏ام شرمسار تاريخ است.[34]

شما را به ياد بخش‌­هاى آغازين شعر ”صداى پاى آب“ از سپهرى نمى‌اندازد؟ دقت كنيد:

اهل كاشانم.

روزگارم بد نيست.

تكه­نانى دارم، خرده­هوشى، سر سوزن ذوقی.

مادرى دارم، بهتر از برگ درخت.

دوستانى، بهتر از آب روان . . .

نسبم شايد برسد

به گياهى در هند، به سفالينه‏‌اى از خاك ”سيلك. “

نسبم شايد، به زنى فاحشه در شهر بخارا برسد.[35]

نكته‌‏اى كه دربارۀ تصاوير شعر سپهرى قابل ذكر است، از سویى تراكم تصوير در شعرش‏ است، به حدى كه به قول سيمين بهبهانى، ”تقريباً ديگر جز به زبان تصوير سخن نمى‌گويد،“[36] و از سوى ديگر ساختمان خاص اين تصاوير كه عمدتاً به شكل تشخيص (personification) و حس­آميزى (synaesthesia)­[37] است. شفيعى كدكنى مى‌گويد: ”در شعر سهراب سپهرى درصد عناصر انتزاعى به­طور چشمگيرى بالاست و همچنين در كارهاى فروغ و از همين جا نشئت كرد مسئلۀ شيوع حس­آميزى كه گاه زيباست مثل ’همۀ هستى من آيۀ تاريكى‏ست‘ و گاه غريب و فاقد مبانى جمال‏شناسيك: ’صندلى را بنه در ميان سخن­‌هاى سبز نجومى.­‘­“[38] و در جاى ديگر مى‌گويد كه شعر سپهرى، ”مى‌توان گفت نوعى شعر سبك هندى جديد است[39] كه مجازهاى زبانى بيشترين سهم را در ايجاد آن دارند . . . هرچه هست اهميت او در سبك اوست و در مركز سبك او مهم­ترين عامل بالا رفتن بسامدِ حس­آميزى است كه گاه موفق است و گاه ناموفق.­“[40]

من قبلاً هم يك بار در بحثى راجع به ”ساختمان تصاوير “ نوشته بودم كه يكى از اشكال عمدۀ تصويرسازى، به لحاظ رابطۀ دستورى كلمات و نه نوع تصوير، استفاده از انواع اضافه (اضافۀ تشبيهى و استعارى و غيره) است و نوشته بودم:

شاعرانى كه اين­گونه تصوير در شعرشان غلبه دارد، خانواده‌اى را تشكيل مى‌دهند كه برجسته‏ترين چهره‌هايشان فروغ و سپهرى هستند . . . دقتى در نمونه‌هاى تيپيك اين­گونه تصوير در شعر تنى چند از شاعران اين خانواده، هم شباهت در ساختمان تصوير را نشان مى‌دهد و هم تفاوت در حال و هوا و روحيه را. البته در همين­جا بايد گفت كه اين شاعران علي­رغم اين شباهت، همگى داراى زبان مستقل هستند و در ضمن اين شباهت در ساختمان تصاوير به معنى شباهت در فُرم شعر يا محتوايش‏ يا ديدگاه­‌هاى اين شاعران نيست.

ابتدا تصاوير فروغ، با رنگى از غربت و اندوه و اضطراب:

– آيۀ تاريك، لحظۀ مسدود، پيلۀ تنهایى، روح بيابان، لحظۀ لرزان، چراغ­‌هاى مشوّش‏، انجماد خاك، رياضت اندام­‌ها، عبادت عشق، گيسوى خوشبخت؛

– روزنۀ سرد عبوس‏، زندگى نقره‌اى آواز، جنگل سبز سيال، درياى مضطربِ خونسرد، كوه غريب فاتح، وهم سبز درختان، انزواى بى‏خطر پلك­ها، خانه‏‌هاى روشن شكاك، ميل دردناك بقا، بخارهاى گس‏ مسموم، چيز نيم­زندۀ مغشوش‏، ذرات گيج ماه؛

– حصارهاى قلعۀ خاموش‏ اعتماد، خطوط نازك دنباله­دار سُست، سايۀ نقاب غم‏انگيزِ زندگى، هجوم مخفى كابوس­هاى شوم، لذت تماس‏ عطرهاى پراكنده؛

و سپس‏ سپهرى، با آميزه‏اى از طبيعت و عرفان:

– آگاهى آب، قانون گياه، سايۀ دانایى، فوارۀ خواهش‏، حوض‏ موسيقى، تمشك لذت، پوست شبنم، ذهن اقاقى، سقف بهار، وزن سحر؛

– دايرۀ سبز سعادت، ميوۀ كال خدا، شهر خيالات سبك، هواى خنك استغنا، سَمتِ مرطوب حيات، سرنوشت تر آب، صدف سرد سكون، شيهۀ پاك حقيقت، موسيقى غمناك بلوغ، صداى نفس‏ باغچه؛

– شرقِ اندوهِ نهادِ بشرى، ضربان سحر چاه كبوترها، تپش‏ قلب شب آدينه، شناسایى راز گل سرخ، صداى متلاشى شدن شيشۀ شادى.[41]

تصاوير نقل­شده از فروغ همه از چند شعر مجموعۀ تولدى ديگر، و تصويرهاى نقل­شده از سپهرى همه از تنها يك شعر او، يعنى شعر بلند ”­صداى پاى آب،“ بودند.

براى يك اروپایى كه ترجمۀ اشعار سپهرى را به زبان­‌هاى فرنگى بخواند، البته اگر ترجمه‌اى امين باشد و نه تعديل­يافته براى هماهنگ شدن با سليقۀ فرنگى، غالباً اين سؤال ممکن است پيش‏ بيايد كه اولاً اين همه تصوير چه لزومى دارد و ثانياً اصلاً معناى اين تصاوير غريب چيست؟ مثلاً او خواهد پرسيد كه تعابيرى چون ”هوش‏ محزون نباتى“ يا ”ريشۀ زهد زمان“ چه معناى عميق يا حتى چه زيبایى ويژه‏‌اى دارند؟ به چنين كسى بايد گفت كه اين تعابير حتى در فارسى هم چندان معناى عميق يا زيبایى ويژه‌‏اى ندارند؛ چيزى كه هست، در اثر تكرار و به پيروى از مُد، ذهن خوانندۀ ايرانى به چنين تعابيرى به مرور عادت كرده است. در واقع نه به درك عمق و زيبایى آن‌ها، بلكه به اينكه برايشان عمق و زيبایى قائل باشد.

اگر سپهرى، چنان كه گفته شد، به حق در شمار چند شاعر برجستۀ معاصر ما قرار مى‌گيرد، نه به سبب اين­گونه افراط­كاري­ها و مثلاً زبان مستقلى است كه كسانى چون محمد حقوقى اين همه بر آن تأكيد مى‌كنند، بلكه بيشتر به علت تعدادى شعر محدود يا پاره‏‌هایى از برخى شعرهاست كه در آنها عنصر عاطفه و انديشه برجستگى يافته و كمتر توجه آگاهانه به تكنيك و تصنع و بازي­‌هاى لفظى داشته است.

براهنى مى‌گويد: ”سپهرى از روح آب مى‌گويد، اما ما در پشت سر يك شعر روح انسان را مى‌خواهيم و نه يك توصيف صرف را.­­“[42] اين سخن درستى است و سپهرى هم به واقع در آنجا موفق‏تر است كه ما مى‌توانيم در شعر با خود او ارتباط مستقيم‌ترى ايجاد كنيم، در آنجا كه انسانى كه سپهرى است خود را از پس‏ تصاوير شعر نشان مى‌دهد و اين انسان انسانى است به قول اخوان ”نجيب و محجوب“ و پس‏ دوست­داشتنى.

انسانى كه در شعر سپهرى است، به­ويژه در شعرهاى موفق‏ترش‏، انسانى است به سادگى و معصوميت يك كودك. از نظر زبانى هم در اين شعرها غالباً زبانى ساده و كودكانه به كار گرفته شده است و جالب آنکه وقتى دقت مى‌كنيم مى‌بينيم كه در شعر او نه فقط به كرّات از كودك و عوالم كودكانه سخن به ميان مى‌آيد، بلكه حتى ساختمان تصاوير هم، همان تصاويرى كه در وهلۀ اول گنگ و پيچيده به نظر مى‌آيند، در عين حال با عوالم كودكى بى­ارتباط نيست. پس‏ شايد بتوان گفت كه توجه زياد سپهرى به تصاويرى از اين­گونه نه گامى به پيش‏ كه گامى به پس‏ است، به سوى كودكى!

قبلاً اشاره شد كه رايج­ترين تصاوير سپهرى از گونۀ ”تشخيص“ و ”حس­آميزى“اند. از ميان اين دو، ”تشخيص“ (شخصيت دادن و زنده يا انسانى ديدن اشيا و امور كه در شعر كلاسيك ما هم رايج بوده است) شيوه‏اى است كه كودكان نيز بيشترين ارتباط را با آن دارند: در تخيل كودك، چنان كه در داستان­هاى كودكان هم مى‌بينيم، همۀ اشيا و عناصر طبيعت مى‌توانند جان بگيرند و به سخن آيند. بنابراين، ”سفر پيچك اين خانه به آن خانه،“ ”سفر ماه به حوض،“ ”جنگ خونين انار و دندان“ و ”قتل يك جغجغه روى تشك بعدازظهر،“ ”تشخيص“‏هایى هستند كه شكل­گيرى آنها در تخيل يك كودك نيز به راحتى قابل تصور است.

”حس­آميزى“ نيز، با همۀ غرابت و پيچيدگى ظاهرى‌اش‏، از دو جهت با عوالم كودكى مرتبط مى‌شود: يكى از جهت شباهتى كه به ذهن كودك دارد در مراحلى كه هنوز مقولات گوناگون برايش‏ كاملاً تفكيك شده نيستند و خواه به سبب نداشتن تسلط كافى بر واژگان و خواه به علت نشناختن مرزهاى مقولات، آن‌ها را با هم قاطى مى‌كند و مثلاً اگر از غذایى خوشش‏ نيايد، ممكن است بگويد كه آن غذا ”احمق“ است؛ ديگر از جهت تلاش‏ براى زنده كردن واژه‌‏ها، تلاش‏ براى تحقق ”رستاخيز كلمات،“ به قول شكلوفسكى، صورت­گراى روس،[43] از طريق زدودن غبار عادت و بار تحميل­شده به واژه‌ها از سوى فرهنگ و سنت و از اين راه تبديل كلمات دستمالى­شده و فرسوده و عادى به واژه‏‌هاى نو و شاداب و براقى كه مثل عيدى براى اولين­بار به كودكی داده شده‌‏اند.[44] پس‏ شايد از چنين موضعى است كه سپهرى مى‌گويد:

روح من در جهت تازۀ اشيا جارى است

روح من كم­سال است.[45]

يا

من نمى‌دانم

كه چرا مى‌گويند: اسب حيوان نجيبى است، كبوتر زيباست.

و چرا در قفس‏ هيچ­كسى كركس‏ نيست.

گل شبدر چه كم از لالۀ قرمز دارد.

چشم‌­ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.

واژه‌‏ها را بايد شست.

واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.[46]

يا

نام را بازستانيم از ابر،

از چنار، از پشه، از تابستان.[47]

آنچه براى خود من شخصاً در كار سپهرى جالب بوده است، همين نزديك شدن او به عوالم كودكى است و به­ويژه مواردى كه رد پایى از شازده كوچولو در كارش‏ ديده‌‏ام. در شعر بلند ”صداى پاى آب،“ حتى عنوان شعر مرا به ياد شازده كوچولو مى‌اندازد. به اين تكه از شازده كوچولو توجه كنيد تا ببينيد علاوه بر شباهت­‌هاى كلى از نظر نزديك شدن به عوالم كودكى، تا چه اندازه شباهت­‌هاى ديگر هم مى‌توان يافت: صداى آب (چرخ چاه)، استفاده از ”تشخيص“ (بيدار كردن چاه)، و به­ويژه از نظر ”زدودنِ غبارِ عادت“ و رستاخيز كلمات (كشف دوبارۀ مفهوم آب). صحنه‌‏اى است كه راوی داستان و شازده کوچولو در صحرا چاه آبى با چرخ و دلو و طناب يافته‌‏اند:

چرخ مانند بادنماى كهنه‌اى كه مدت­‌ها پس‏ از نشستن باد صدا كند ناليد.

شازده كوچولو گفت: مى‌شنوى؟ ما چاه را بيدار كرده‌ايم و او آواز مى‌خواند . . .

آهسته دلو را تا لبۀ چاه فرو دادم و آن را راست نگاه داشتم. صداى آوازِ چرخ در گوشم مانده بود، و در آن آب كه هنوز مى‌لرزيد عكس‏ لرزان خورشيد را مى‌ديدم.

شازده كوچولو گفت: من تشنۀ اين آبم، قدرى بده بنوشم . . .

فهميدم كه او در جستجوى چه بوده است!

دلو را تا به لبان او بالا بردم. او با چشمان بسته آب نوشيد. آبى بود به شيرينى عيد. آبى بود كه با هر چيز خوردنى فرق داشت. آبى بود كه از شبگردى در پرتو ستارگان، از آواز چرخ چاه و از تقلاى بازوان من تراويده بود. براى دل به خوبى هديه بود. آن وقت­‌ها كه من پسربچه بودم چراغ‌­هاى درخت نوئل و نغمۀ نماز نيم­شب و شيرينى لبخندها به همين شيوه به عيدى نوئل كه مى‌گرفتم جلوه مى‌بخشيدند.

شازده كوچولو گفت: آدم­‌هاى سيارۀ تو پنج هزار گل سرخ را در يك باغچه مى‌كارند . . . و گلى را كه مى‌خواهند در آن ميان پيدا نمى‌كنند . . .

در جواب گفتم: بلى، پيدا نمى‌كنند . . .

– و با اين وصف آنچه را كه ايشان مى‌جويند مى‌توان تنها در يك گل سرخ يا در كمى آب پيدا كرد . . .

در جواب گفتم: البتّه.

و شازده كوچولو باز گفت:

– ولى چشم­‌ها كورند. بايد با دل جستجو كرد.[48]

شازده كوچولو مى‌گويد ”چشم‌­ها كورند“ و سپهرى، چنان كه ديديم، مى‌گويد ”چشم­‌ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد. “ و باز در همين شعر چه بسا چيزها در تصاوير و در طرز نگاه هست كه مرا به ياد شازده كوچولو مى‌اندازد. سپهرى مى‌گويد:

شاعرى ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مى‌گفت: ”شما“­[49]

اين آيا همان شازده كوچولو نيست كه به گل سرخش‏ ”شما“ مى‌گويد؟ و باز مى‌خوانيم:

روح من گاهى از شوق، سرفه‌اش‏ مى‌گيرد.[50]

آيا به ياد سرفه‌هاى گل سرخ شازده كوچولو نمى‌افتيم؟ سپهرى مى‌گويد:

كار ما نيست شناسايى ”راز“ گل سرخ،

كار ما شايد اين است

كه در ”افسون“ گل سرخ شناور باشيم.[51]

و شازده كوچولو مى‌گويد:

هرگز نبايد به حرف گل­‌ها گوش‏ داد. فقط بايد نگاهشان كرد و بوييدشان. گل من سيارۀ مرا معطر مى‌كرد، اما من نمى‌دانستم چگونه از او لذت ببرم.­[52]

شعر سپهرى نيز گوشه‌اى از سيارۀ ما را معطّر كرده است. به حرف‌­هايش‏ گوش‏ ندهيم. هرگاه فراغتى داشتيم و فرصتى يافتيم، از دريچۀ شعر او به جهان بنگريم و از آن لذت ببريم!

پایان سخن

حال که پس از حدود سی سال به این سخنان خود باز می‌گردم، خرسندم که می‌بینم کمتر نیاز به بازنویسی و بازنگری دارند و برخی از نکته‌­ها-مانند ارتباط سپهری با عوالم کودکی و به­ویژه عوالم شازده کوچولو-همچنان تازگی دارند و از چشم دیگران پنهان مانده‌­اند. اما پس از گذشت این چند دهه، نکته‌­های دیگری را نیز می‌بینم که در آن زمان هنوز یا پیش نیامده بودند یا به این وضوح قابل تشخیص نبودند.

یک. این درست است که با انقلاب اسلامی، از سویی به سبب سرکوب و سانسور و از سوی دیگر با غلبۀ روحیۀ شکست-یادآور روحیۀ شکست در سال‌های پس از کودتای سال ۱۳۳۲-به دورانی از ”سیاست­گریزی“ و توجه به عرفان می‌رسیم که نتیجه‌­اش توجهی بی­سابقه به شعر سهراب سپهری است. این هم درست است که با تغییری در روحیۀ غالب در جامعه، همچنان که شاید هم­ا­کنون، پس از خیزش مردمی ”زن، زندگی، آزادی“ در سال ۱۴۰۱، ممکن است باز شاهد سیری معکوس در سلیقۀ عموم باشیم، اما توجه گسترده به شعر سپهری فقط در حد تأثیرگیری از روحیه و حالات و اندیشه­‌های او محدود نمانده است. برای نمونه، اگرچه گفته می‌شود-و به درستی هم-که در سینمای پس از انقلاب علت عمدۀ توجه ویژه به کودکان و قرار دادن آن‌ها در مرکز فیلم وجود سانسور و بسته بودن راه بر بسیاری موضوع‌­های دیگر بوده است، با این همه، پژوهشی دقیق قطعاً خواهد توانست این را هم نشان دهد که این کودک در سینمای فارسی، وقتی به فیلم‌­های کسی مانند کیارستمی نگاه می‌کنیم، کودکی از نوع سپهری است با گرته­ای از عرفان؛ بگذریم از اشارات کاملاً آشکار حتی در عنوان فیلم­‌هایی مانند خانۀ دوست کجاست؟

دو. ساختار نامنسجم شعرهای سپهری و اینکه به نظر می‌رسد در شعرش از طریق فتومونتاژ یا ”تکه­چسبانی “­کلاژهایی تصویری می‌سازد یا با کنار هم چیدن حرف­‌هایی گاه مستقل از هم، لقمه­­­لقمه، ساختاری همچون کلمات قصار فراهم می­کند و همینطور برویم تا نزدیکی­‌های کاریکلماتورهای پرویز شاپور. چنین ساختاری قطعاً در پا گرفتن و گسترش نوعی از ”شعر کوتاه“ یا ”شعرک“ در دهه‌­های اخیر تأثیر داشته است که بیشتر شبیه کلمات قصار است و در میان نسل جوان­تر با اشعار امثال حسین پناهی بسیار پُرطرفدار شده است. رسانه­‌های جدید و غلبۀ استفاده از شبکۀ ایکس (توئیتر)، اینستاگرام و تلگرام و غیره بهترین بستر برای رشد چنین گونه‌­ای از شعرک‌ها بوده و تأثیر شعری از نوع سپهری، که گاه به نظر می‌رسد از کنار هم چیدن تعدادی از شعرک‌­ها ساخته شده، با افزودن مایه­‌ای از عرفان و کلمات قصار-که شاید بتوان گفت نوع جدید و امروزی حرف­‌های خواجه عبدالله انصاری است-در چنین شعرهایی انکارنشدنی است؛ همین جا هم فراموش نکنیم ”شعرک­سرایی“های کیارستمی را یا تلاشی که کرد برای مثلاً تبدیل ابیات شعر حافظ به چنین شعرک‌هایی!

سه. جالب است که چنین تأثیری را حتی در شعر شاعرانی که در دوره­ای از منتقدان جدی سپهری بوده­اند نیز می‌بینیم. از سویی گرایش به ”شعرک­سرایی“ در کسانی مثل شفیعی کدکنی در دهه­‌های اخیر قابل توجه است و از سوی دیگر گرایشی که از سال­های شصت به بعد در رضا براهنی پیدا شد و بعد در محمد مختاری هم و دیگران به اینکه سطرهای شعری را، در عین حال که در یک سطر می‌نویسند و نه پلکانی، چند پاره بکنند. این شیوه را سپهری شروع کرده بود، و البته شعر او موزون بود، و کار او از نگاه شاعران شعر نیمایی مثل این بود که چند سطر کوتاه را در یک سطر بنویسد و به این ترتیب چند مکث یا فاصله در خواندن سطر ایجاد کند و حالا براهنی در شعری منثور و بی­وزن چنین می‌کرد. ابتکار سپهری در به کارگیری اوزان به این صورت و نیز دقت در اینکه در آنجا که از قافیه پرهیز می‌کرد، چه چیزی و چگونه هماهنگی‌هایی را سعی می‌کرد جایگزین قافیه کند، درخور پژوهشی جداگانه است.

چهار. توجه به این نکته نیز جالب است که برخلاف شاعرانی چون شاملو و اخوان که در شعرشان ”حرف‌هایی“ دارند، سپهری و تا حدی هم فروغ در شعرشان نوعی فضا و روحیه‌­ای خیلی خاص و متمایز و بصری دارند که در مورد سپهری از گونۀ نقاشی است و در ذهن خوانندگان و دوستدارانش نقش می‌بندد و وقتی شما به فرض عبارتی از یک شعر او را در یک فیلم نقل می‌کنید، این فقط یک عبارت نیست، بلکه کل یک فضا و روحیه همراه با آن می‌آید.

[1]­این مقاله، با اندکی افزوده، در وجه غالبش متن یک سخنرانى است که حدوداً سی سال قبل در ۲۳ اكتبر ۱۹۹۲ در فرانكفورت، در برنامۀ يادبودى كه كانون فرهنگى لاهوتى براى سهراب سپهرى گذاشته بود، تحت عنوان ”به حرف­‌هاى سپهرى گوش‏ نكنيم: جايگاه سپهرى در شعر امروز فارسى“ ايراد شد و شکل اولیۀ آن بعداً در تورنتو منتشر شد: سعید یوسف، ”به حرف­‌هاى سپهرى گوش‏ نكنيم: جايگاه سپهرى در شعر امروز فارسى، “سپيدار، شمارۀ ۵ و ۶ (آذرماه ۱۳۷۱)، ۹۸-۱۰۳. ترجمۀ شکل کوتاه­‌ شده‌ای از آن به زبان آلمانی نیز در فروردین ۱۳۷۵ در شمارۀ دوم گاهنامۀ ویژۀ شعر چاپ شد:

Poetry Periodical, 2 (1996), 62-60.

[2]­سهراب سپهری، هشت کتاب (اصفهان: گفتمان اندیشۀ معاصر، ۱۳۸۹)، ۱۸۶.

[3]سعید يوسف، نوعى از نقد بر نوعى از شعر (آلمان غربى: نويد، ۱۳۶۵)، ۱۴. در ضمن این فقط حرف من نیست. برای نمونه، داريوش‏ آشورى نيز مى‌گويد كه سهراب سپهرى در حجم سبز ”با خود و جهان در حالت آشتى است. در اين حالت آشتى با هستى و همۀ فرانمود‏هاى آن همه­چيز تنها از آن جهت كه ’هست ‘ خوب انگاشته مى‌شود و ’خوب‘ يعنى زيبا، و آنجا كه خوبى و زيبایى يكى مى‌شوند جنگ ’نيك و بد‘ از ميان برمى‌خيزد. “بنگرید به داریوش آشورى‏، ”سپهرى در سلوك شعر،“ مفيد، سال 3، شمارۀ ۶، (مهرماه ۱۳۶۶)، ۳۰.

[4]سپهری، هشت کتاب، ۱۸۲.

[5]سپهری، هشت کتاب، ۱۷۸.

[6]سپهری، هشت کتاب، ۱۷۸.

[7]چنين چيزى را قبلاً در يك سخنرانى دربارۀ شعر سعيد سلطانپور نيز گفته بودم در فرانكفورت و مقارن نهمين سالگرد اعدامش، و البته به دلیلی کاملاً متفاوت و از زاویه‌ای دیگر.

[8]نقل از احمد شاملو در ناصر حريرى، هنر و ادبيات امروز: گفت و شنودى با احمد شاملو، دكتر رضا براهنى (بابل: كتابسراى بابل، ۱۳۶۵)، ۴۸.

[9]مهدی اخوان ثالث، ”دربارۀ سهراب سپهرى [از نامه‌اى به منوچهر امين شهيدى، مقدمه‏‌اى بر ترجمۀ آلمانى كتاب صداى پاى آب چاپ اتريش]‏، “در مرتضى كاخى (گردآورنده)، باغ بى­برگى: يادنامۀ مهدى اخوان ثالث (تهران، نشر ناشران، ۱۳۷۰(،۷۲۶.

[10]سیروس شمیسا، راهنمای ادبیات معاصر (تهران: نشر میترا، ۱۳۸۸)، ۳۷۸.

[11]شفیعی کدکنی می‌گوید: ”شعر سپهری، شعر خانواده های مرفه و خاطرهای آسوده از غم نان و آب و هوای تازه برای تنفس است.“  به نقل از کریم فیضی، شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان (تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۸)، ۶۲۶.

[12]نقل از سیمین بهبهانی در ناصر حريرى، دربارۀ هنر و ادبيات ۶: گفت و شنودى با سيمين بهبهانى، حميد مصدق (بابل: كتابسراى بابل، ۱۳۶۸)، ۸۰.

[13]از موضعى نزديك به همين و با تأييد متحول بودن حالات آدمى است كه مرتضى كاخى، كه شعر سپهرى را ”اندكى لوكس‏، نابهنگام (anachronistic) و ’باغ تفرّج‘­“ مى‌بيند، مى‌گويد: ”وقتى حجم سبز را مى‌خوانم، هيچ شعر ديگرى را دوست نمى‌دارم. و به ’برتولد  برشت‘ دشنام مى‌دهم كه به چه اجازه‏اى براى ذوق و شوق ديگران تكليف تعيين كرده و خط و نشان كشيده. اما وقتى از آن حال باز آمدم و قضايا حالى‏ام شد، عهد مى‌كنم تا مدتى شعرهايش‏ را نخوانم. من آرزوى رسيدن روزى را مى‌كنم كه شعر شعر سپهرى باشد و بس‏ و به اشعار بنى­بشرى ديگر نياز نباشد. ولى كو؟“ مرتضى کاخی، روشن تر از خاموشى: برگزيدۀ شعر امروز ايران (تهران: آگاه، ۱۳۶۸)، ۶۰-۵۹.

[14]فروغ فرخزاد، ”گفت و شنود با سيروس‏ طاهباز و غلامحسين ساعدى (بهار ۱۳۴۳)، “در حرف­‌هايى با فروغ فرخزاد (تهران:  انتشارات دفترهاى زمانه، ۱۳۵۵(، ۳۶.

[15]محمدرضا شفيعى كدكنى، ادوار شعر فارسى (تهران: توس‏، ۱۳۵۹)، 12-5.

[16]­م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانى) در ناصر حريرى، هنر و ادبيات امروز: گفت و شنودى با م. آزاد، داريوش‏ آشورى (بابل: كتابسراى بابل، ۱۳۶۷)، ۲۹ و 47-48.

[17]مهدى اخوان ثالث در ناصر حريرى، دربارۀ هنر و ادبيات: گفت و شنودى با مهدى اخوان ثالث، على موسوى گرمارودى (بابل: كتابسراى بابل، ۱۳۶۸(، ۶۱.

[18]محمدرضا شفيعى كدكنى، موسيقى شعر (چاپ 2؛ تهران: آگاه، ۱۳۶۸)، ۲۱.

[19]بهبهانی در ناصر حريرى، دربارۀ هنر و ادبيات، ۱۰۴.

[20]شفيعى كدكنى، موسيقى شعر، سی­و­نُه.

[21]محمد حقوقى، شعر و شاعران (تهران: نگاه، ۱۳۶۸)، ۴۴۱.

[22]­رضا براهنى، طلا در مس‏ (چاپ 3؛ تهران: كتاب زمان، ۱۳۵۸)، 523-530.

[23]فرخزاد، ”گفت و شنود با سيروس‏ طاهباز و غلامحسين ساعدى،“ 36.

[24]­م. آزاد در ناصر حريرى، هنر و ادبيات امروز، ۴۶.

[25]­م. آزاد در ناصر حريرى، هنر و ادبيات امروز، ۴5.

[26]نقل از رضا براهنی در ناصر حريرى: هنر و ادبيات امروز: گفت و شنودى با احمد شاملو، دكتر رضا براهنى (بابل: کتابسرای بابل، 1365)، ۱۲۸.

[27]اخوان ثالث، ”دربارۀ سهراب سپهرى،“ 7۳۰-۷۲۹.

[28]بهبهانی در ناصر حريرى، دربارۀ هنر و ادبيات، 104-105.

[29]بهبهانی در ناصر حريرى، دربارۀ هنر و ادبيات، ۷۰.

[30]حقوقى، شعر و شاعران، ۴4۳-۴۴۲.

[31]حقوقى، شعر و شاعران، عباراتی برچیده از ۴۵۰ و 452-453.

[32]­فروغ فرخزاد، تولدی دیگر (تهران: انتشارات نیل، ۱۳۴۲)، ۱۵۷.

[33]سپهری، هشت کتاب، 182-183.

[34]­احمد شاملو، مدایح بی­صله (تهران: زمانه، ۱۳۷۸)، ۴۶.

[35]سپهری، هشت کتاب، ۱۷۰ و ۱۷۲.

[36]بهبهانی در ناصر حريرى، دربارۀ هنر و ادبيات، ۸۰-۷۹.

[37]اين برابرنهاده‏‌ها (تشخيص و حس­آميزى) را نخست در آثار شفيعى كدكنى ديده‏ام.

[38]شفيعى كدكنى، ادوار شعر فارسى، ۸۳.

[39]دربارۀ ارتباط سپهرى و سبك هندى حتى كتاب­های مستقلى هم نوشته­اند، از جمله بنگرید به حسن حسينى، بيدل، سپهرى و سبك هندى (تهران: سروش‏، ۱۳۶۷)،  س‏. ى.

[40]شفيعى كدكنى، موسيقى شعر، ۲۱-۲۰.

[41]يوسف، نوعى از نقد بر نوعى از شعر، 113-112.

[42]براهنی در ناصر حريرى: هنر و ادبيات امروز، ۱۳۲.

[43]­”رستاخیز کلمات“ عنوان مقاله­ای از ویکتور شکلوفسکی (Viktor Shklovsky, 1893-1984) از پایه­گذاران مکتب فرمالیسم در روسیه است که در سال ۱۹۱۴ نوشته شده و از نخستین و مهم­ترین آثار این مکتب به شمار می­آید.

[44]­در نشریه­ای کم­انتشار در تبعید، نویسنده­ای که برای من آشنا نبود هوشيارانه به همین نکته توجه كرده بود، هرچند نه با اين تعابير و نه در ارتباطى با عوالم  كودكى. بنگرید به  ع. كيوان: ”سهراب سپهرى و غبارزدایى زبان،“ چكامه شمارۀ ۷-۶، (زمستان و بهار 1370-1371)، 26-33.

[45]سپهری، هشت کتاب، ۱۸۱.

[46]سپهری، هشت کتاب، ۱۸۴.

[47]سپهری، هشت کتاب، ۱۸۹.

[48]آنتوان دو سنت اگزوپرى، شازده كوچولو، ترجمۀ محمد قاضى (چاپ 9؛ تهران: اميركبير، ۱۳۵۷)، 97-98.

[49]سپهری، هشت کتاب، ۱۷۴.

[50]سپهری، هشت کتاب، ۱۸۱.

[51]سپهری، هشت کتاب، ۱۸۸.

[52]دو سنت اگزوپرى، شازده كوچولو، ۴۳.