چرا در شاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشى ذكرى نيست؟

چرا در شاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشى ذكرى نيست؟[1] 

احسان يارشاطر

”تاريخ ملى“ ايران به صورتى كه در شاهنامه و تواريخ اسلامى مثل طبرى و ثعالبى ديده مى‏شود، از تاريخ پادشاهان ماد و هخامنشى خالى است. اصولاً از تاريخ مغرب و جنوب ايران پيش از دورۀ ساسانى، در تاريخ ملى ايران اثرى پيدا نيست. منظور از ”تاريخ ملى“ در اين مقاله تاريخ ايران است، به صورتى كه ما ايرانيان از اواخر دورۀ ساسانى تا حدود صد سال قبل و پيش از رواج تاريخ‏ تحقيقى براى خود قايل بوديم و شامل تاريخ كيانيان و پيشداديان و فاقد تاريخ ‏ماد و پارس است.

اساس عمدۀ تاريخ ملى ايران خداينامه‏هايى است كه در اواخر دورۀ ‏ساسانى مدون گرديد. به احتمال قوى، خداينامۀ جامعى مشتمل بر تاريخ ايران از آغاز تا پادشاهى خسرو پرويز در زمان اين پادشاه تدوين شد كه به­خصوص‏ سياست و جهان‏بينى دوران خسرو اول را منعكس مى‏ساخت. به‌طورى كه نولدكه ‏استدلال كرده است،[2] آخرين تحرير خداينامۀ پهلوى در زمان يزدگرد سوم، ‏آخرين پادشاه ساسانى، صورت گرفت كه رشتۀ وقايع را تا آخر پادشاهى ‏خسروپرويز در برداشت. شاهنامه فردوسى و آثار مورخان اسلامى عموماً بر اساس ترجمه‏هاى عربی[3] و يا تحريرهاى فارسى خداينامه‏هاى پهلوى و برخى ‏كتب ديگر دورۀ ساسانى قرار دارد. هرچند رنگ دينى خداينامه در شاهنامه تغييركرده است، از حيث حكايت وقايع به كمبود عمده‏اى در آن نسبت به خداينامه ‏نمى‏توان قائل شد.

پس بايد گفت كه خداينامه‏ها نيز از تاريخ سلسله‏هاى ماد و هخامنشى و داستان­ها و روايات جنوب و مغرب ايران خالى بوده‏اند و در آنها نيز رشتۀ وقايع از شاهان پيشدادى و كيانى به اسكندر مى‏پيوسته است.

اين حذف يا فراموشى به­خصوص از آن جهت شگفت­آور است كه ‏ساسانيان خود از جنوب برخاسته بودند و داعيۀ احياى شاهنشاهى متحد و مقتدرى را داشتند كه به گمان آنها پيش از اسكندر در ايران وجود داشته و به ‏دست اسكندر برافتاده بود. اين داعيه را هم مورخين اسلامى[4] و هم ‏نويسندگان رومى[5] به خوبى منعكس ساخته‏اند. با اين همه، در خداينامه ذكرى ‏از كوروش و داريوش و خشايارشا و فيروزى‏هاى آنها نبوده است و به تبع در شاهنامه هم نيست.

البته اثر ضعيف و دگرگون­شده‏اى از بعضى از شاهان هخامنشى در روايات برخى از مورخين اسلامى، كه دربارۀ آخرين شاهان كيانى آورده‏اند، مى‏توان ديد. مثلاً در پادشاهى بهمن وقايعى مربوط به مغرب ايران به چشم‏ مى‏خورد، از جمله ساختن شهرهايى در بابل و ميسان به او نسبت داده شده،[6] و دينورى[7] مرمت بيت‏المقدس را به او منسوب مى‏كند، و طبرى[8] از جنگ او با يونانيان (الروميّه) ياد مى‏كند. همچنين، در پادشاهى هماى چهرآزاد، دختر وهمسر بهمن، طبرى[9] از جنگ با يونان و بناى عماراتى عظيم در استخر به ‏دست اسيران يونانى سخن مى‏گويد و حمزه[10] اين عمارات را با ”هزار ستون“ (تخت جمشيد) يكى مى‏شمارد و گرديزى مى‏گويد[11] كه وى پايتخت را از بلخ ‏به تيسفون منتقل كرد. همچنین، گرديزى يك رشته اصلاحاتى به داراى اول ‏منسوب مى‏كند كه همه يادآور اصلاحات داريوش بزرگ است.[12]

منشأ روايات غربى در آثار اسلامى

با اين همه، نبايد تصور كرد كه حتى اين خاطرات مبهم مبتنى بر روايات ‏اصيل ايرانى است و يا دليل بر آن است كه مقارن ظهور اسلام شبحى از اين وقايع ‏در خاطر ايرانيان باقى مانده بوده است. آنچه از اين قبيل در تواريخ اسلامى ديده مى‏شود، عموماً مأخوذ از منابع سُريانى و يونانى و يهودى است. سريانى‏ها، كه‏ وارث روايات بابلى و يونانى بودند، رواياتى غير از روايات زرتشتى را محفوظ داشته بودند كه در آنها بسيارى از وقايع مغرب و جنوب ايران منعكس بود. در دورۀ اسلامى، برخى از اين روايات در آثار اسلامى راه يافت و در كنار روايات‏اصيل ايرانى قرار گرفت. اين نكته از خود تواريخ اسلامى نيز پيداست. مثلاً يعقوبى مى‏گويد[13] كه بهمن مدتى به كيش موسوى درآمد كه انعكاسى از التفات‏ كوروش به يهوديان است و فقط منشأ يهودى مى‏تواند داشته باشد و حمزه‏ تصريح مى‏كند كه بنى­اسرائيل بهمن و كوروش را يكى مى‏شمارند.[14]

اما دليل روشن‏تر بر اين نكته فهرستى است كه در آثار بيرونى و ابن‏العربى‏ استثنائاً از شاهان هخامنشى مى‏بينيم. بيرونى در قانون مسعودى[15] دو فهرست از پادشاهانى كه با ايران مربوط­اند به دست مى‏دهد: يكى با عنوان ”ملوك بابل و ملوك ماداى“ كه شامل 12 پادشاه است و به داريوش مادى، ”داريوس‏ الماداى،“ ختم مى‏شود و ديگرى با عنوان ”ملوك‏ الفرس بعد ابطال مملكه الجبليين“ (يعنى بعد از سقوط پادشاهى ماد) كه شامل 10 پادشاه است از كوروش تا داراى سوم و فهرستى است اصولاً درست از پادشاهان هخامنشى. در اين دو جدول، بيرونى از پادشاهان پيشدادى و كيانى نامى نمى‏برد، زيرا در اینجا فقط به منابع غیرایرانی متکی است. در آثارالباقیه اتکای او به چنین منابعی عملاً تصريح شده است، چه قبل از آوردن جدول شاهانى كه شامل پادشاهان ‏هخامنشى نيز هست مى‏گويد: ”و قد وجدنا لاهل بابل ايضاً تواريخ ملوكهم من ‏لدنّ بختنصر الاول الى وقت تحويل التاريخ عنهم بممات الاسكندر البنّاء نحو الملكوك البطالسه.“[16] اين جدول را بيرونى ”ملوك ‏الكلدانيين“ عنوان مى‏دهد كه باز حاكى از منابع غير ايرانى اوست. جدول با بختنصر اول شروع و به اسكندر ختم مى‏شود و شامل نام داريوش اول مادى، ”داريوس الماداى الاول،“[17] و 9 تن از شاهان ‏هخامنشى است، با املايى كه حكايت از ضبط سريانى آنها دارد.

بيرونى فهرست ديگرى نيز در آثارالباقيه[18] از ”ملوك كبار“ به دست‏ مى‏دهد كه التقاطى است از شاهان كيانى و آشورى و بابلى و هخامنشى و با كيقباد شروع مى‏شود و به دارا، با توضيح ”آخر ملوك‏الفرس،“ ختم مى‏گردد. اين ‏فهرست كه در آن بيرونى بختنصر را با كيكاووس و داريوش مادى (در اينجا: ”دارا الماهى الاول“) را با داريوش و كوروش را با كيخسرو و قورس –كذا- را با لهراسب برابر شمرده است، حاكى از مشكلى است كه مورخين اسلامى در تطبيق ‏نام شاهانى كه از منابع ساسانى به آنها رسيده بود (شاهان پيشدادى و كيانى) و فهرست شاهانى كه از منابع سريانى كسب كرده بودند در پيش داشتند و نتيجۀ آن ‏يك رشته تطبيق‏ها و توجيهات نامعقول است كه يكى شمردن كيومرث و آدم، جمشيد و سليمان و كيخسرو و كوروش از موارد آن است.

مؤلف ديگرى كه نام شاهان هخامنشى را در عربى ضبط كرده ابوالفرج­بن ‏اهرون، معروف به ابن‏العربى، مورخ و متكلم مسيحى يهودى­الاصل قرن سيزدهم ‏مسيحى است كه هم در تاريخ سريانى خود[19] و هم در تحرير عربى آن، به نام ‏تاريخ مختصر الدول، فهرستى شبيه فهارس بيرونى آورده است. اثر ابن‏العربى در اين موارد مبتنى بر آثار سريانى قبل از اوست[20] و مآلاً به بروسوس (Brosos)، مؤلف ‏بابلى، برمى‏گردد كه تاريخ خود را اندكى پس از اسكندر تأليف كرد. آثار ابن‏العربى ‏نيز باز غيرايرانى بودن اطلاعات بيرونی را دربارۀ تاريخ مغرب و جنوب ايران ‏تأييد مى‏كند. اما منقولات بيرونى و ابن‏العربى به هر حال كاملاً استثنايى و خارج ‏از دايرۀ اطلاعات مورخين اسلامى بوده است.

از اين همه اين نتيجه مى‏شود كه خاطرۀ شاهان مادى و هخامنشى در روايات ساسانى به كلى از ميان رفته بوده است و اشاراتى كه به اعمال اين شاهان‏ در آثار اسلامى ديده مى‏شود، همه از منابع غيرايرانى است كه بعدها توسط گردآورندگان اخبار التقاط شده و گاه با روايات كهن ايران اختلاط يافته. حتى يكى ‏شمردن بهمن با اردشير درازدست نيز چنان كه نولدكه تذكر داده است،[21] نتيجۀ ‏غلط و اشتباه مؤلفين سريانى است. جالب اين است كه بيرونى لقب ”درازدست“ را اول به صورت يونانى آن، ”مقروشر“ و در يونانى Makrocheir، ضبط كرده و بعد ترجمۀ ”طويل‏اليدين“ را براى آن آورده.[22]

به احتمال قوى، حتى خاطره‏اى كه از دارا (داريوش هخامنشى) در ايران ‏باقى مانده بوده نيز مديون داستان اسكندرست. اساس همۀ اسكندرنامه‏هاى ‏منظوم و منثور كتابى در سرگذشت داستانى اسكندر است از قرن سوم مسيحى به ‏يونانى و از مؤلفى گمنام در مصر كه به نام يكى از مورخان معاصر اسكندر، كاليس‏ تنس (Callistenes)، قلمداد شده. اگرچه ترجمۀ سريانى و پهلوى و ارمنى اين كتاب در دورۀ‏ ساسانى به عمل آمد،[23] گمان نگارنده اين است كه شهرت قهرمانى اسكندر مبتنى بر ترجمۀ داستان اسكندر نبوده، بلكه بايد تصور كرد كه در دوران دراز پادشاهى اشكانيان كه يونانى­مآبى رواج داشت و ايرانيان به­خصوص در شهرهاى يونانى‏نشين با يونانيان مرتبط بودند، داستان اسكندر اشاعه يافت. و بايد تصور كرد كه با آنكه سنت مذهبى ايران او را پيوسته دشمن مى‏داشت و ملعون و اهريمنى و مخرب آيين ايران مى‏شمرد، در اذهان عامه و در شعر و داستان، اسكندر به زودى از شهرت قهرمانان برخوردار گرديد و در كنار شاهان ملى‏جاى گرفت و اين اگر موجب شگفتى شود، بايد به ياد آورد كه چه بسا ايرانيانى كه‏در ايام ما نام چنگيز و هلاكو بر فرزندان خود گذراده‏اند.

رواج داستان اسكندر طبعاً نام دارا را نيز كه با وى نبرد كرده بود زنده ‏نگاه داشت. در تحرير فارسى داستان اسكندر (اسكندرنامه) منسوب به كاليس‏تنس، به منظور ارضاى غرور ملى، فاتح مقدونى با تغييرى در نسب وى، نابرادرى دارا شمرده مى‏شود؛ يعنى از هم‏بسترى يك­شبۀ پادشاه ايران با شاهزاده خانمى يونانى كه بعداً با فيلفوس مقدونى، پدر اسكندر، زناشويى‏ مى‏كند مى‏زايد. از اين رو، ناچار پادشاه ديگرى به نام داراى اول اختراع شده‏ است كه پدر داراى دارايان و اسكندر است. بنابراين، بايد گفت كه حتى اين دو نام ‏نيز كه نام‏هاى تاريخى است و در تاريخ ملى وارد شده مبتنى بر حفظ خاطرۀ ‏هخامنشيان از طرف ايرانيان نيست، همان‏طور كه از تاريخ 500 سالۀ اشكانيان ‏نيز با آنكه به ساسانيان نزديك‏تر بودند، چنان كه خواهد آمد، چيزى در خاطرها نمانده بوده است.

باقى ماندن منظومه‏هاى قهرمانى و زوال خاطره‏هاى تاريخى

طبعاً اين سؤال پيش مى‏آيد كه اين فراموشى از كجاست؟ چگونه ممكن ‏است كه مردمى كه به گذشتۀ خود چنين مباهى بوده‏اند و تاريخ خود را در قالب ‏يكى از بلندترين حماسه‏هاى دنيا ريخته‏اند، مهم‏ترين دورۀ اقتدار تاريخى خود را از ياد ببرند؟

در جواب اين سؤال، اولين نكته‏اى كه بايد به آن توجه كرد اين است كه ‏تاريخ ملى ايران مبتنى بر ”تاريخ كتبى“ و يا ”تاريخ­نگارى عينى“ نيست، بلكه از مقولۀ ”روايات شفاهى“ است و جهت و غرض و برداشت آن با تاريخ‏نويسى به‏ مفهوم امروزى به كلى متفاوت است. تاريخ باستانى ايران، به صورتى كه در شاهنامه ‏انعكاس يافته، مبتنى بر يك رشته منظومه‏ها و داستان‏هاى قهرمانى و نيمه‏قهرمانى است كه اصلاً در مشرق و شمال شرق ايران (تقريباً خراسان قديم) ساخته و پرداخته شده و هستۀ اصلى آن به احتمال قريب به يقين متعلق به قوم اوستايى بوده است.

اين حماسه‏ها داراى خصوصياتى است كه در حماسه‏هاى شفاهى ساير ملل نيز ديده مى‏شود. حماسه‏هايى از قبيل ايلياد و مهابهاراتا و بئوولف و هيلدبراند هم مبتنى بر روايات شفاهى‏اند. نيز مردم ايسلند و روسيه و يوگسلاوى‏ و برخى اقوام آسياى مركزى و اندونزى صاحب ادبياتى از اين نوع­اند كه همه ‏مورد پژوهش محققان قرار گرفته است.[24]

اساس اين‏گونه ادبيات منظومه‏هايى است كه در وصف و ستايش قهرمانان ‏و سرداران و شرح اعمال آنها سروده شده و پس از آن نظر به شوق‏انگيز بودن آنها و تأثيرى كه در خاطر مردم داشتند، در ميان مردم رواج گرفته و با تغييرات و شاخ و برگ از نسلى به نسلى منتقل شده است.

اين‏گونه ادبيات در دوره‏هايى به وجود مى‏آيد كه آنها را ”دوره‏هاى ‏قهرمانى“ ناميده‏اند و اقوام معمولاً آن را در مراحل نخستين تمدن خود و در ايام‏ جوانسالى طى مى‏كنند. در اين دوره‏ها، طبقۀ فرمانروا و برتر جامعه جنگجويان و مبارزان است و طبقات ديگر، از جمله طبقۀ روحانى، تحت‏الشعاع آنها قرار دارد. جامعه متحرك و زياده‏طلب و پذيراى خطر است. انگيزۀ عمدۀ شاهان و سرداران ‏و مبارزان نام و ننگ و كسب افتخار است كه عموماً به دليرى و پيروزى حاصل ‏مى‏شود. در اين مرحله، جامعه از دوران‏هاى عشيره‏اى و قبيله‏اى گذشته و نظام ‏شاهى برقرار گشته و شاه بر عده‏اى از رؤساى قبايل و سرداران حكمفرماست. خدايان نيز از صورت توتمى و قبيله‏اى خارج گشته و پرستش آنها عموميت يافته ‏است.[25]

در اين دوره، وفادارى نسبت به فرماندهان و شاهان و جانسپارى در راه آنها و همچنين دفاع از سرزمين نياكان و خاندان شاهى به صورت فضايل قهرمانى درمى‏آيد و در اشعار حماسه‏سرايان و سرودسازان منعكس مى‏شود. منظومه‏ها وداستان­هايى كه در اين دوره‏ها ساخته مى‏شود نيز عموماً از خصوصيات مشتركى ‏برخوردارست. موضوع آنها عموماً عشق و كين و نبرد است. وصف شكار و بزم و مركب و سلاح‏هاى جنگى نيز در آنها مكرر مى‏شود، ولى شيوۀ حماسه، خواه به‏نظم باشد خواه به نثر، شيوۀ حِكايى است و موضوع آن عموماً حوادثى است كه ‏بر قهرمان داستان گذشته. مفاخره و رجز و مباهات به گوهر و هنر و نيز گفتارهاى‏خطابى و وصف صحنه‏ها از اجزای اين­گونه داستان­هاست. اگر حماسه منظوم ‏باشد، معمولاً وزن شعر در سراسر آن ثابت مى‏ماند و غرض از نقل و روايت آن‏ خوش شدن و حظ خاطر شنوندگان است. اين‏گونه اشعار را عموماً شاعران و سرايندگانى مى‏سازند كه شغلشان شاعرى و داستان­سرايى است و اشعار آنها در ميان مردم به سرايندۀ خاصى منسوب نيست، بلكه به صورت ميراث عمومى از نسلى به نسل ديگر منتقل مى‏شود، بى­آنكه كسى گويندگان آنها را بشناسد.سرودن آنها به­طور كلى با آهنگ و اكثراً به همراهى ساز صورت مى‏گيرد.[26] در دوره‏هاى بعد، مواد تازه‏اى به اين داستان­ها و حماسه‏ها اضافه مى‏شود؛ به‏خصوص ادبيات دوره‏هاى غيرقهرمانى در آنها تأثير مى‏كند.

مهم‏ترين دوره‏هاى غيرقهرمانى دوره‏هايى است كه جامعه بيشتر به ‏مسایل معنوى و خاصه احتياجات مذهبى و اخلاقى توجه مى‏كند و نفوذ و قدرت از طبقه جنگاور به طبقات روحانى منتقل مى‏شود و مضامين ”فرهنگى،“ از قبيل اندرز و آداب مذهبى در داستان­ها جا مى‏گيرد. اين معمولاً خاص دوره‏هاى ‏پختگى بعد از جوانسالى اقوام است. در اين دوره‏ها نيز ممكن است داستان­هاى ‏شاهان و جنگجويان سروده شود، اما بيشتر از ديدگاه طبقۀ روحانى. مثلاً به جاى ‏ماجراهاى جنگى و حوادث عشقى آنان، مبارزات آنها براى دفاع از مذهب و يا شرح فضايل اخلاقى و پندها و وصاياى آنان مضمون اصلى منظومه يا داستان ‏قرار گيرد. از اين قبيل است خطبه‏هاى شاهان در شاهنامه هنگام به تخت نشستن ‏و اندرزهاى بزرگان و عهود و وصاياى ايشان –به­خصوص ضمن شرح پادشاهى‏ اردشير و انوشيروان- و نيز قسمت عمدۀ تاريخ پيشداديان كه بيشتر داستان ‏پيشرفت و توسعۀ تمدن است.

در حماسۀ ملى ايران سه رشته داستان­هاى قهرمانى و اصلى مى‏توان‏ تشخيص داد كه هر كدام از يكى از اقوام ايرانى سرچشمه گرفته. يكى سلسله‏ حماسه‏هاى كيانى كه به مناسبت اشاره‏اى كه در يشت‏هاى اوستا به آنها شده، بايد آنها را به قوم اوستايى پيش از ظهور زرتشت منسوب داشت. دوم حماسه‏هاى‏ خاندان زال و رستم كه از سيستان برخاسته و بايد متعلق به اقوام سكايى باشد كه ‏در سيستان جايگزين شدند.[27] سوم حماسه‏هايى است كه در دورۀ اشكانى و توسط سرايندگانى پارتى سروده شده، ولى بعدها مانند حماسه‏هاى خاندان ‏رستم در قالب حماسه‏هاى كيانى جا داده شده و به صورت وقايع دورۀ كيانى درآمده. از اين قبيل است برخى داستان­هاى گيو و گودرز و بيژن و فرهاد و ميلاد و شاپور و بلاشان و به احتمالى داستان فرود. نام گودرز عموماً در فهارس شاهان ‏اشكانى كه مورخين اسلامى آورده‏اند ذكر شده و همچنين روى سكه‏ها ديده ‏مى‏شود. از اين گذشته، كتيبه‏اى از او در بيستون باقى است به يونانى كه در آن خود را Geopothros، يعنى ”گيوزاد،“ خوانده است[28] و بنابراين، نام پدر وى گيو بوده‏است. گيو كه در طبرى،[29] ”بىّ“ و در دينورى،[30] ”زو“ (به جاى ”وو“ و در پهلوى ”ويو“) خوانده شده، بايد همان باشد كه در تاريخ قم بناى‏ عده‏اى قصبات به او نسبت داده شد.[31] بيژن به صورت ”ويجن“ در بعضى جداول‏ شاهان اشكانى ذكر شده[32] و ميلاد، چنان كه اول­بار ماركوارت توجه نمود، صورتى از ”مهرداد“ است.[33]  نام شاپور نيز در جدول‏ شاهان اشكانى آمده است[34] و ظاهراً خاندان ”شاوران“ در شاهنامه[35] و سايرغان در طبرى[36]  منسوب به اوست. بلاشان را منسوب به ‏بلاش اشكانى بايد شمرد و حادثۀ داستان فرود يادآور كشته شدن Vardanes، پسر اردوان سوم،[37] و به اعتبارى نابرادرى گودرز -در شاهنامه نابرادرى كيخسرو- به‏دست بزرگان اشكانى است.[38]

پس بايد گفت كه از يك طرف تاريخ اشكانيان نيز، به عنوان ”تاريخ،“ عملاً فراموش ‏شده بوده است و از وقايع گوناگون زمان آنها كه در آثار مورخان يونانى و رومى ‏به جاى مانده چيزى در خاطرها نمانده بوده، چنان كه فردوسى و منابع او نيز با كوششى كه در جمع و تدوين وقايع داشته‏اند، به جز نامى از آنها نيافته‏اند.[39] اما از طرف ديگر، آنچه از وقايع اين شاهان و خاندان‏هاى بزرگ زمان آنها به صورت ‏حماسى و داستانى درآمده، به عنوان ”داستان“ محفوظ مانده و از نسلى به نسلى ‏منتقل شده، جز آنكه هويت اشكانى آنها به تدريج از ياد رفته و در قالب ‏داستان­هاى كيانى جاى گرفته است و اين كاملاً با منطق ظهور و تحول و بقاى اين‏گونه داستان­ها در روايات شفاهى و فراموش شدن اسامى و وقايعى كه در داستان­ها نيامده باشد سازگارست.[40]

تدوين داستان­هاى ملى

نقل داستان­ها و اختلاط و آميزش آنها و تغييراتى كه به تدريج در آنها صورت گرفته حاصل كار سرايندگان و قصه‏پردازان و قوالان و نقالانى گمنام‏است كه، مانند ”عاشق“هاى آذربايجان، اين داستان­ها را براى تفريح مردم و يا بزرگان و اميران به نوا مى‏خوانده‏اند يا نقل مى‏كردند. سرايندگان داستان را در زبان پارتى ”گوسان“ مى‏خواندند كه ذكر آنها در آثار پارتى و فارسى و عربى و ارمنى و گرجى و ماندايى جسته و گريخته آمده است، از جمله در منظومۀ ويس ‏و رامين كه اصل اشكانى دارد.[41] گوسان‏هاى اواخر دورۀ اشكانى و آغاز دورۀ ‏ساسانى را بايد وارث سه رشته داستان­هاى حماسى ايران و همچنين داستان­هاى ‏ديگرى شمرد كه از منابع مختلف، مثل منابع بابلى و يونانى، در طى زمان اقتباس ‏شده بود،[42] اما تدوين آنها را تقريباً به صورتى كه در شاهنامه مى‏بينيم، يعنى به ‏صورت تاريخ مسلسلى بر حسب توالى پادشاهان، بايد به دورۀ اخير عهد ساسانى، از حدود نيمۀ دوم قرن پنجم مسيحى، منسوب داشت و آن را نتيجۀ ‏اقدام عامدانۀ دبيران و ديوانيان ساسانى شمرد.

دليل اين اقدام خاص را محتملاً بايد در احتياج دولت ساسانى و طبقۀ ‏بزرگان و آزادگان در تقويت غرور ملى و ترغيب وطن‏پرستى در اين دوره جستجو كرد، چه از اواسط دورۀ ساسانى، از حدود زمان پيروز، سرحدّات شرقى ايران‏ مورد هجوم اقوام تازه­نفس شرقى، ابتدا هياطله و بعداً اقوام ترك، قرار گرفت و برخى از ايالات شرقى به تصرف آنان درآمد. شكست فيروز مقاومت اين ‏ولايات و اطمينان آنها را نسبت به قدرت و حمايت دولت مركزى متزلزل ساخت ‏و هم نگرانى خاصى در ميان وطن‏پرستان ساسانى به وجود آورد و حميّت ملى ‏تازه‏اى را در آنان بيدار كرد. كوشش‏هاى قباد در جلب رضايت مردم و اقدامات او در كوتاه كردن دست اشراف و تحديد قدرت روحانيان زرتشتى هر چند راه را براى اصلاحات مستبدانۀ خسرو آماده ساخت، اما علاج­گر مشكل داخلى ايران ‏و پراكندگى افكار و تشتت دينى و تزلزل عقيده نسبت به دولت مركزى نشد و گرويدن به مزدكيان و برخى مذاهب ديگر توسعه يافت. اين مشكل را سرانجام ‏اصلاحات و شدت عمل خسرو براى مدتى بر طرف ساخت و حياتى تازه – اقلاً براى يكى دو نسل – به دولت ساسانى بخشيد.

يكى از خصوصيات دوران خسرو اول تقويت فوق‏العادۀ غرور ملى و اهميت بخشيدن به حفظ تماميت ارضى ايران و دفاع از سرحدات شرقى بود. خسرو نمى‏توانست اميدوار باشد كه بدون اينكه جنبشى ملى براى دفاع از تماميت ارضى ايران به وجود بيايد و عصبيت قومى تقويت شود، بتواند در وحدت بخشيدن به كشور و دفاع ايران در برابر اقوام ترك و بيزانس توفيقى‏ حاصل كند. از اين رو، خسرو به موازات اصلاحات خود به يك رشته تبليغات ‏شديد براى نيرومند كردن غيرت ملى و اعتقاد به لزوم وحدت كشور و اهميت ‏سلطنت و ”ملى“ بودن خاندان ساسانى و همچنين اعتقاد به اهميت آنچه ‏ساسانيان، به­خصوص اردشير، براى اعادۀ وحدت و عظمت و اعتبار ايران كرده ‏بودند، دست زد. آيينۀ تمام­نماى اين تبليغات را در نامۀ تنسر، كه اصل آن هر چه ‏باشد بى­شك جامۀ تبليغاتى خسرو را در بر دارد، مى‏توان ديد.[43]

در چنين وضعى، توجه به حماسه‏هاى ملى و تدوين و ترويج آنها و به­خصوص تأكيد اختلاف ميان ايران و توران و تفصيل جنگ‏هاى آنان و تطبيق ‏تورانيان با تركان كاملاً منطقى به نظر مى‏رسد. در حقيقت، ترويج حماسۀ ملى را بايد يكى از وسايل كار خسرو و حتى پيروز و قباد شمرد. اينكه قباد و فرزندان ‏او، خسرو و كاووس و جم، ناگهان با اسامى شاهان كيانى ظاهر مى‏شوند خود حكايت از اشاعۀ خاص اين حماسه‏ها در اواخر قرن پنجم مسيحى دارد. بى‏شك‏ خسرو و مجريان سياست او بايد تدوين اين حماسه‏ها را تشويق كرده باشند، به‏خصوص كه در تاريخ ملى ديد و نظر و سياست خسرو را حاكم مى‏بينيم و اقوال ‏و تعليمات و وصاياى اوست كه با شرح و تفصيل بسيار نقل شده است.

به گمان نگارنده، همان­طور كه اوضاع اجتماعى و دربارى دورۀ ساسانى ‏است كه بيشتر از حماسۀ ملى منعكس است، غرور ملى و ايران‏پرستى و دشمنى ‏عميق با توران نيز كه در شاهنامه جلوه‏گر است، به­خصوص انعكاس احساس و اعتقاد طبقۀ آزادان ساسانى به­خصوص از پيروز به بعد و به اخص در دورۀ ‏انوشيروان است. چه، حماسه‏ها و داستان­هاى خداينامه در اصل بيشتر متوجه‏ ستايش قهرمانان و شرح ماجراهاى آنها بوده و اين نوع حماسه‏ها، به­طورى كه‏ چدويك از مقايسۀ عدۀ زيادى از حماسه‏هاى شفاهى ملل نتيجه گرفته، عموماً خالى از افكار سياسى و جنبه‏هاى ”ملى“ است.[44] به­خصوص بايد به خاطر داشت که حماسه‏هاى اصلى ايران هنگامى سروده شده كه تصور ”ملت“ به‏اندازه‏اى كه در دورۀ ساسانى توسعه يافت، توسعه پيدا نكرده بود و اختلافات وجنگ‏ها مربوط به گروه‏ها و نواحى كوچك‏ترى بوده است. ”ايران‏پرستى،“ به‏ صورتى كه در شاهنامه مى‏بينيم، بيشتر انعكاس جهان‏بينى ساسانى و قدرت‏ مركزى آن است.

تدوين روايات ملى در دوره‏اى كه حفظ وحدت ايران و ترغيب عصبيت ‏ملى اهميت خاص يافته و مورد توجه شاهنشاه ساسانى و بزرگان ايران قرار گرفته ‏بود، طبعاً موجب آن گرديد كه آنچه در اصل به صورت داستان­ها و حماسه‏هاى ‏جداگانه و نامرتبط وجود داشت، در قالب تاريخ منظمى از كشورى واحد درآيد و پادشاهان آن از كيومرث تا دارا به صورت پيوست تنظيم شود و وقايعى كه در داستان­هاى مختلف و مستقل آمده بوده، به صورت وقايع زمان اين پادشاهان ‏تدوين گردد. در اين سير و تحول، كيومرث كه اولين آفريدۀ انسان‏وار هرمزد است ‏به صورت نخستين شاه عالم درمى‏آيد و هوشنگ ”پيشداد“ كه ظاهراً در زمان ‏تأليف يشت‏ها نخستين پادشاه شمرده مى‏شد[45] و در روايات اخير مذهبى و برخى آثار اسلام هم چند نسل با كيومرث فاصله دارد،[46] جانشين او قرار داده ‏شود و جمشيد، كه در روايات كهن هندى انسان نخستين و در اوستا نخستين‏ نگاهبان جهان است، پس از تهمورث بيايد و ضحاك، ديو اهريمنى، صورت ‏پادشاهى جبّار به خود بگيرد و هزار سال سلطنت كند و منوچهر -كه باز بر حسب ‏روايات دينى چندين نسل با فريدون فاصله دارد[47] و اصولاً هم به نظر نمى‏رسدكه با فريدون ارتباطى داشته است و بلكه در روايات قديم‏تر ظاهراً سرسلسلۀ‏ شاهان خاص ايران -كه بيرونى در آثارالباقيه[48]  آنان را ”ايلانيون“ به معنی ايرانيون‏ مى‏خواند- به شماره مى‏رفته،[49] در پى فريدون بيايد. باز بر اين پايه است كه ‏داستان­هاى خاندان گودرز از دوران اشكانيان و داستان سياوش كه به احتمال قوى ‏از اساطير غربى پيش از زرتشت متأثر است[50] و همچنين حماسه‏هاى سيستانى‏زال و رستم همه در قالب جنگ‏هاى ايران و توران در دورۀ كيانى قرار مى‏گيرد و خاندان رستم با خاندان گرشاسب (سام) مى‏پيوندند.

با اين همه، آثار جدايى و استقلال نخستين برخى از اين داستان­ها و ارتباط مصنوعى آنها با يكديگر هنوز هم در تاريخ ملى آشكار است. مثلاً حماسه‏هاى ‏گرشاسب، قهرمان باستانى ايران، كه بنا بر اشارات اوستا و منقولات كتب پهلوى ‏داستان­هايش تفصيل خاص داشته،[51] ولى بعدها در نتيجه رواج داستان­هاى رستم ‏تضعيف شده و مختصر گرديده، جاى روشنى در تاريخ ملى ندارد و حتى زمان و سمت او درست مشخص نيست و در منابع اسلامى به تفاوت شريك پادشاهى زاب يا جانشين وى و يا وزير وى و يا از شاهان تابع وى به شمار رفته[52] و بندهشن (35:32 – 3) نام وى را بعد از كيخسرو مى‏آورد و دينكرت (كتاب 8، 13:12) و مينوگ خرد (27:49-53) وى را از جمله پادشاهان مى‏شمارند، اما ميان كيقباد و كيكاووس جاى مى‏دهند.[53]

باز از اين قبيل است داستان زال كه ماجراى زندگى‏اش از زمان پيشداديان (منوچهر) شروع مى‏شود و تا اواخر دورۀ كيانى (بهمن) ادامه مى‏يابد. پيداست ‏كه در اينجا با دو حماسۀ مستقل و موازى سر و كار داريم. داستان­هاى منيژه و بيژن‏ و رستم و سهراب كه ظاهراً در خداينامه نيز نبوده‏اند و هنوز هم در شاهنامه عملاً صورت داستان­هاى جداگانه دارند.

تاريخ پيشداديان بيشتر مبتنى بر يك رشته داستان­هاى اساطيرى و بعضى‏ روايات دينى و ”فرهنگى،“ مثل شرح مدارج تمدن از زمان كيومرث تا ضحاك، است كه جنبۀ حماسى آنها عموماً ضعيف است و بايد بيشتر به دوره‏هاى غيرقهرمانى متعلق باشند و پيداست كه در آغاز از هم استقلال داشته‏اند و محتملاً از بيش از يك قوم ايرانى سرچشمه گرفته‏اند، به­خصوص كه از قرائن چنين برمى‏آيد كه جمشيد و كيومرث و تهمورث و منوچهر هر يك در اصل شاه يا انسان‏ نخستين به شمار مى‏رفته‏اند و اين در صورتى موجه است كه هر يك را يا متعلق ‏به قوم ايرانى جداگانه‏اى بدانيم و يا به زمان متفاوتى منسوب كنيم. مثلاً جمشيد بر حسب ذكرش در سرودهاى ريگ‏ودا و آمدن نامش در اوستا و در لوحه‏هاى ‏عيلامى تخت‏ جمشيد[54] بايد متعلق به قوم كهن هندُايرانى باشد و ظاهراً قديم‏ترين ”انسان نخستين“ در ايران است. كيومرث را بايد از اساطير خاص قوم ‏اوستايى و محتملاً ناشى از محافل روحانى شمرد. منوچهر، برحسب قرائن ‏جغرافيايى داستان­هايش محتمل است كه با ”مازندران“[55] ارتباط داشته باشد، هرچند جزء اول نام او، ”منو،“ در ريگ ‏ودا نام پسر Vivasvant، معادل و وينگهان پدر جمشيد است كه در دورۀ قديم‏ترى انسان اول شمرده مى‏شده و بنابراين بايد اساس اسطورۀ او را قديم شمرد. و اگر فرضيۀ كريستن‏سن را در توضيح نام‏ تهمورث[56] بپذيريم، بعيد نيست كه داستان­هاى او منشأ سكايى داشته باشد.

پس داستان­هاى پيشداديان برخى به مناسبت جنبۀ حماسى و برخى به‏ مناسبت جنبۀ اساطيرى و مذهبى با تغيير و تحول از نسلى به نسلى ديگر رسيده تا آن كه مآلاً در دورۀ ساسانى در كنار ساير مواد تاريخ ملى جاى گرفته است.

از اين همه و از مقايسۀ داستان­هاى ملى ملل ديگر اين نتيجه به دست ‏مى‏آيد كه از تاريخ اقوام كهن پس از گذشت سال­ها تنها آن قسمت باقى مى‏ماند كه ‏در قالب منظومه‏هايى ريخته شده باشد كه سرودگويان و خنياگران و رامشگران ‏به خاطر بسپارند و از نسلى به نسلى منتقل شود. و در جامعه‏هايى كه ميان آنها نوشت معمول نيست و يا نوشتن به افراد معدودى محدود است و يا به علل ‏تاريخى خطوط ديرين خود را از ياد مى‏برده‏اند، وقايع تاريخى جز چند نسلى درخاطره‏ها نمى‏ماند. اما منظومه‏هاى حماسى و داستانى ممكن است قرن­ها از سينه ‏به سينه بگردد و گرده‏اى از وقايع را در قالب داستان و افسانه نگاه دارد، چنانكه ‏در ايلياد و اديسه و داستان­هاى آرتور و حماسۀ رولاند و لايۀ قديمى مهابهاراتا و در ”ايام“ عرب و همچنين در شاهنامه مى‏بينيم.

پس به هر حال، وقايع تاريخى دوران ماد و هخامنشى نمى‏توانست به‏ صورت ”تاريخ“ مدت درازى در خاطره‏ها باقى بماند، مگر آنكه داستان­هاي ‏حماسى دوام‏پذيری از آنها ملهم شده و توسط سرودگويان منتقل شده باشد، چنان كه ”تاريخ“ اشكانيان نيز در روايات ايران عملاً فراموش شد و از دوران ‏500 سالۀ حكومت آنان جز نامى نماند، مگر آنچه به صورت داستان در ضمن‏ حماسۀ كيانيان انعكاس يافته است.

اما هنوز اين سؤال باقى است كه چرا در حالى كه تاريخ داستانى و حماسى شرق و شمال شرقى ايران دوام يافته و سرانجام در قالب شاهنامه به‏دست ما رسيده است، تاريخ داستانى مردم ماد و پارس در حماسۀ ملى مقامى ‏نيافته و بر جاى نمانده است، به­طورى كه از شاهان مقتدر و جهانگيرى چون ‏كورش و داريوش حتى نامى در تاريخ ملى ايران نمى‏توان يافت. و باز چرا ساسانيان كه به تدوين تاريخ ملى و تأليف خداينامه‏ها دست زدند، از درج‏ داستان­هاى جنوب ايران -كه وطن اصلى خود آنان بود- بازماندند.

در پاسخ اين پرسش ممكن است تصور كرد كه مردم جنوب و مغرب ايران‏ اهل حماسه‏سرايى نبودند و توفيق نيافتند كه داستان­ها و افسانه‏هاى خود را به ‏صورتى كه در خاطرها بماند و زبانزد شود در قالب نظم بريزند. در اينكه مردم‏ ماد و پارس نيز صاحب داستان­ها و افسانه‏هاى خاص خود بودند ترديدى نيست، چه منابع مختلف وجود چنين داستان­هايى را تأييد مى‏كنند.[57] از اين قبيل است ‏داستان ‏پروردن نهايى شاهزادۀ خردسال و محكومى كه از او خطرى متصور است -در اصل توسط حيوانى شيرده- و كاميابى و به شاهى رسيدن شاهزاده در فرجام؛ داستانى كه صورت‏هاى مختلفى از آن را در داستان پروردن كورش، در هرودت و كنزياس، و اردشير بابكان و شاپور اول، در كارنامۀ اردشير بابكان، و همچنين دارا، در داراب‏نامه طرسوسى،[58] مى‏توان ديد.

اما چنين فرضى تنها مبتنى بر گمان است و هيچ قرينه‏اى براى اثبات آن در دست نيست. برعكس، گمان مى‏رود كه قبايل ماد و پارس كه در دوره‏هاى تاريخى به چنان پيروزى‏هاى برجسته نایل آمدند و به نيروى جنگاورى و سلحشورى فتوحات نمايان كردند، از حماسه‏هايى كه يادگار دوران جوانسالى و آغاز كوشش و كشش آنها باشد بى‏بهره نبوده‏اند و دور نيست كه در بسيارى از افسانه‏هاى كهن آريايى، خاصه آنها كه بيشتر در داستان­هاى پيشداديان منعكس است، با اقوام شرقى ايران انباز بوده‏اند. اين را از جمله آمدن اسم جمشيد در لوحه‏هاى عيلامى تخت‏ جمشيد و نام اسفنديار در روايت كتزياس -به جاى برديا كه سلطنت او را گوماتاى مغ غصب كرد- تأييد مى‏كند.[59] اينكه تاريخ ملى فقط داستان­هاى مشرق و صورت شرقى داستان­هاى مشترك را محفوظ داشته و دو سلسلۀ نيرومند ماد و هخامنشى را نيز به دست فراموشى سپرده است بايد موجب ديگرى داشته باشد.

اين موجب را بايد در رويدادهاى تاريخى ايران و خاصه تاريخ مذهبى ‏ايران جستجو كرد. آيين زرتشت و اصلاح دينى او در شرق ايران و در ميان قوم ”اوستايى“ پديدار شد. اين قوم، چنان كه از يشت‏هاى اوستا بر مى‏آيد،  صاحب ‏داستان­هاى حماسى دربارۀ خدايان و قهرمانان خود بودند كه مدت‏ها قبل از زرتشت در قالب سرودهاى پهلوانى ريخته شده بود. زرتشت كه بيشتر به تفكر دينى و اصول اخلاقى ناظر بود، چندان متعرض آداب و مراسم قوم خود نشد و همچنين بازگویی داستان­هاى پهلوانى را منع نكرد، فقط چنان شد كه اين داستان­ها رنگ زرتشتى گرفت و مردم پرستش خدايان كهن را به صورت ايزدان زرتشتى و تابع اهورامزدا و ستايش شاهان و پهلوانان ديرين را در جامۀ ستايش پشتيبانان ‏دين بهى ادامه دادند. سرودهاى حماسى يشت‏ها در ستايش مهر و تير (تيشتر) و ناهيد (اردويسور) و بهرام و جز آنها، و ياد قهرمانانى چون كيخسرو و كيكاووس‏ و اغريرث و بزرگ­دشمنانى چون ضحاك و افراسياب و گرسيوز همه ميراثى‏ است كه از روزگار پيش از زرتشت به جا مانده. در حقيقت، زرتشت اين ميراث ‏مذهبى و فرهنگى قوم خود را ابقا كرد و بر آن صحه گذاشت، به‌طورى كه آنچه در واقع ميراث قومى بود جزيى از فرهنگ مذهبى گرديد و هنگامى كه يشت‏هاى ‏زرتشتى سروده مى‏شد، در آنها منعكس گرديد و طبعاً بايد در بسيارى حماسه‏هاو سروده‏هاى ديگر هم كه بجا نمانده است بازتاب يافته بوده باشد. در اين ميراث، ‏از داستان­هاى پادشاهان كيانى كه شاهان كهن قوم اوستايى بودند و از جنگ‏ها و كشمكش‏هاى ميان اين قوم و دشمنان هم‏نژاد آنها، تورانيان، و همچنين از ديوان ‏و جادوان و نيز از ايزدان و ياران آنها سخن رفته بود. به تدريج كه آيين زرتشتى ‏نيرو گرفت و در سرزمين‏هاى ايرانى منتشر شد، اين داستان­ها نيز همراه آن انتشار يافت و كم‏كم داستان­هاى رايج نقاط ديگر را از رواج انداخت و جانشين آنها گرديد، همان‌طور كه افسانه‏ها و حماسه‏هاى اسلامى به علت پشتيبانى مذهبى به‏تدريج داستان­هاى ملى كشورهايى مثل مصر و سوريه و عراق را كه هويت عربى ‏پذيرفتند از اعتبار انداخت و از خاطر برد، و باز همان­طور كه اساطير و داستان­هاى ‏مسيحى و قديسين آن جانشين اساطير و داستان­هاى كهن مردم لاتين و سلتى و ژرمنى گرديد و همان­طور كه پيش از آن بسيارى از اساطير و داستان­هاى اصيل ‏رومى با قبول تمدن و فرهنگ يونانى به دست فراموشى سپرده شده بود.

آنچه رواج و استيلاى روايت‏ها و داستان­هاى شرق ايران را تقويت كرد، گذشته از تصويب و پشتيبانى مذهب زرتشتى، حكومت 500 سالۀ اشكانيان‏ بود. اشكانيان كه از حدود اواسط قرن سوم قبل از مسيح بر سرزمين پارت تسلط يافتند و حدود يك قرن بعد بابل را گشودند و سلوكيان را به كلى از ايران راندند تا سال 226 مسيحى حكومت كردند. مردم پارت، كه در سرزمينى نزديك به‏ سرزمين قوم ماد مى‏زيستند،[60] مذهب زرتشتى را از ديرباز پذيرفته بودند و اگر سابقاً درباره كيفيت مذهبى آنان به علت كمبود منابع و وجود سكه‏هاى يونانى‏مآب آنها ترديدى بود، پس از به دست آمدن و قرائت سفالينه‏هاى پايتخت ‏نخستين اشكانيان، نسا، در نزديكى عشق‏آباد -كه محرّف ”اَشك‏آباد“ است- در اين باره‏ مطلقاً ترديدى نيست.

در دوران حكومت دراز اشكانيان، دين و دولت پشتيبان فرهنگ زرتشتى ‏بود. در نتيجه، داستان­هاى تاريخى و حماسه‏هاى شرق ايران ضمن ساير مواد فرهنگى و مذهبى اين آيين در دورترين نقاط ايران نفوذ كرد و استوار شد و داستان­هاى محلى را از رواج انداخت. به­طورى كه آنچه خود زمانى محلى بود، ملى ‏شد و آنچه در آغاز خاص يك ايالت بود، كشورى و عمومى گرديد. از ايالاتى كه ‏بدين‏گونه داستان­هاى ديرينشان در داستان­هاى شرق (خراسان) تحليل رفت و از رواج افتاد ماد و پارس بودند.

اشكانيان كه خاندان شاهى آن از قبيلۀ شرقى و تازه­نفس (اَ)پرنى، از اقوام‏داهه،[61] بود خود مردمى جنگجو و حماسى بودند. داستان­سرايان آنان بسيارى ‏از سرگذشت‏هاى پهلوانى آنها را به نظم كشيدند و اين داستان­ها نيز، مثل ‏داستان­هاى گودرز و گيو و بيژن، در كنار داستان­هاى كهن انعكاس يافت و هنگامى ‏كه خاطرۀ تاريخى شاهان قديم اشكانى فراموش شد، در دست داستان­سرايان با داستان­هاى كهن درآميخت. از اين روست كه، چنان كه گذشت، داستان­هاى برخى ‏شاهان اشكانى را در قالب سرگذشت سرداران و پهلوانان كيانى مى‏بينيم. اما طبيعى است كه داستان­هاى شاهان اشكانى در اهميت و اعتبار به پاى داستان­هاى ‏اصلى و پادشاهان كيانى كه فضل قدمت را با حرمت مذهبى جمع داشتند نمى‏رسيدند.

وقتى اشكانيان سرانجام جاى به ساسانيان سپردند، مدت‏ها بود كه‏ داستان­هاى پهلوانى كيانى و اساطيرى پيشدادى و تاريخ مؤمنان نخستين ‏زرتشتی[62] به عنوان تاريخ ملى ايران جايگزين داستان­هاى محلى شده بود و مردم ايران جز آن تاريخى نمى‏شناختند. در اين تاريخ داستانى و اساطيرى، طبعاً از پادشاهان ماد و هخامنشى ذكرى نبود، چه اين تاريخ وقتى شكل پذيرفته و جزء فرهنگ دينى شده بود كه هنوز دولت ماد و هخامنشى به وجود نيامده‏ بودند. به عبارت ديگر، پيش از آنكه نوبت به شاهان هخامنشى برسد، اين ‏داستان­ها تعميد مذهبى يافته و مُهر ختام خورد بود.[63]

اينكه برخى از داستان­هاى حماسى اشكانيان بعدها با داستان­هاى اصيل ‏قبلى آميخته باشد منافى اين بيان نيست. اشكانيان مردمى حماسه‏آفرين بودند و بيش از 500 سال به عنوان حامى آيين زرتشتى حكومت كردند و براى ابقای داستان­هاى خود فرصت كافى يافتند. اما اختلاط داستان­هاى آنها با داستان­هاى ‏كيانى محتملاً پس از خود آنها و در زمان ساسانيان صورت گرفت، يعنى هنگامى‏ كه خاطرۀ تاريخى شاهان اشكانى فراموش شده بود و سرايندگانى كه در صدد دراز كردن قصه‏ها براى تفريح خاطر شنوندگان خود بودند، به تدريج اين داستان­ها را به هم پيوند دادند و داستان­هاى گيو و گودرز و همچنين داستان­هاى خاندان ‏رستم را، كه هم از يكديگر در اصل مستقل بودند، به هم مرتبط ساختند. قسمت ‏عمده‏اى از اين تنظيم و تدوين نيز بايد هنگام تأليف خداينامه‏هاى ساسانى‏صورت گرفته باشد.

ساسانيان وارث اشكانيان بودند نه هخامنشيان

عموماً ساسانيان را وارث هخامنشيان مى‏خوانند و تصور مى‏كنند كه ‏ساسانيان با علم و آگاهى از تاريخ هخامنشيان قصد احيای پادشاهى و اقتدار آنان ‏را داشتند.[64] اين تصور بيشتر به صورت مجازى و از اين جهت كه ساسانيان نيز از پارس بودند درست است، والا حقيقت اين است كه با فراموش شدن تاريخ‏ هخامنشيان در دوران اشكانى و رايج شدن حماسه‏هاى كيانى در پارس بايد گفت ‏كه ساسانيان در صدد احياى دولت كيانى بودند، نه دولت هخامنشى و بازماندۀ‏ كاخ‏هاى هخامنشى در استخر و پازارگاد را نيز محتملاً به شاهان كيانى منسوب ‏مى‏نمودند و اصولاً هيچ‏گونه اطلاعى از شاهان هخامنشى، جز دارا كه اسمش ‏در داستان اسكندر آمده بود، نداشتند. البته اين فراموشى يك­شبه روى نداد و پس از تسلط سلوكيان به تدريج حاصل شد. از سكه‏هاى امراى محلى فارس كه‏ چند قرنى پس از اسكندر در فارس حكومت نمودند و آنان را معمولاً ”شاهان ‏پارس“ مى‏خوانند و از آنها سكه‏هايى به جا مانده است، پيداست كه تا بيش از دو قرن خاطرۀ هخامنشيان هنوز به كلى محو نشده بوده. مثلاً در اين سكه‏ها به ‏نام‏هاى ”ارتخشتر“ و ”داريو“ (مختصر Darayavahu، داريوش) و ”بگ‏داد“ (بغداد، خداداد) كه از اسامى هخامنشى است برمى‏خوريم[65] و نقوش سكه‏ها نيز يادآور نقوش و عمارات هخامنشى است.[66] اما پس از قطع اين سكه‏ها از اواسط دوران اشكانى دليلى براى دوام خاطرۀ هخامنشيان نداريم. برعكس، اينكه هم اشكانيان و هم ساسانيان نسب خود را به شاهان كيانى مى‏رسانند -ساسانيان به بهمن و اشكانيان به تفاوت به دارا يا اسفنديار كيقباد يا آرش پسر سياوش يا آرش كمانگير-[67] دليل بر اين است كه خاطرۀ روشنى از هخامنشيان‏ اقلاً در اواخر دورۀ اشكانى و پس از پايان دورۀ يونانى­مآبى نداشتند و از تاريخ‏ همان را مى‏دانستند كه در داستان­هاى قهرمانى نقل شده بود.

در اينجا بايد به نظر همكار دانشمند و گرامى خود پرفسور بويس اشاره‏ كنم كه در نحوۀ انتقال داستان­هاى ملى و روايات شفاهى، چه در ميان ايرانيان و چه‏ در ميان اقوام ديگر، پژوهش ممتد كرده و همۀ پژوهندگان تايخ ايران را مديون آثار عالمانۀ خود ساخته است. چه، نظر وى كاملاً با نظر نگارنده سازگار نيست.

كريستن‏سن كه سير و تدوين داستان­هاى ملى را به­خصوص در دو اثر خود[68] مورد بحث قرار داده، به وجود دو سنت در ايران معتقد شد كه به گمان ‏وى در كنار يكديگر باليده و ادامه يافته‏اند: يكى سنت مذهبى كه در ميان موبدان ‏زرتشتى رشد كرده و در آن رواياتى مثل داستان خلقت برحسب روايات دينى و كيفر ديدن يا فانى شدن شاهانى چون جمشيد و كاووس كه از راه دين گشتند و آفات اهريمنى چون ضحاك و افراسياب و اسكندر و شرح اعمال شاهانى كه ‏حامى دين بهى بودند، مانند گشتاسب و بهمن و بلاش و اردشير و شاپور دوم و خسرو اول، و نيز ظهور زرتشت و جنگ‏هاى مذهبى ايران و توران و همچنين ‏شرح معاد زرتشتى و هزارۀ هوشيدر و هوشيدرماه و ظهور سوشيانت، موعود فرجامين آيين زردشتى، و به ميدان آمدن جاويدانان و كيفر ديدن ديوان ‏اهريمنى و دشمنان دين بهى مورد توجه خاص قرار گرفته است. اين سنت در آثار پهلوى مثل دينكرت و بندهشن و زند وهمن‏يشت منعكس است. دوم سنت ”ملى“ كه تمايلات سياسى و ذوق و سليقۀ شاهان و آزادان و ديوانيان را منعكس ‏مى‏سازد و در آن داستان­هاى پهلوانى و فتوحات ملى و ماجراهاى عاشقانه و توصيف بزم و شكار و جنگ‏هاى تن به تن مورد توجه قرار دارد و تفصيل خاص ‏مى‏يابد و خداينامه‏ها، و به تبع شاهنامه‏ها، جلوگاه اين سنت بوده‏اند.

پرفسور بويس چنين تقسيمى را منطبق با واقع نمى‏شمارد[69] و اين نكته را گوشزد مى‏سازد كه در ايران از دورۀ رواج آيين زرتشتى روحانيان بر فرهنگ ملى ‏مسلط بوده‏اند و سنت ملى و روايات تاريخى نيز همه به دست موبدان ضبط شده است و از اين‏رو نمى‏توانست با سنت دينى متفاوت و يا از آن بركنار باشد. همچنين، پرفسور بويس معتقد است كه روايات جنوب و مغرب ايران تا زمان ‏تدوين داستان­هاى ملى توسط موبدان زرتشتى در زمان ساسانيان در قرن پنجم يا ششم مسيحى موجود بوده، منتهى كسانى كه به ثبت تاريخ ملى پرداختند براى ‏رعايت احوال مردم شرق و شمال شرقى ايران كه مورد هجوم اقوام آسياى ‏مركزى قرار گرفته بودند و به منظور تقويت حس ملى در آنها، تنها به ثبت و تدوين‏ روايات آنها پرداختند و متعرض روايات جنوبى و غربى نشدند و در نتيجه بعداً اين روايات از ميان رفت و خداينامه‏ها نيز از آنها خالى ماندند.

البته اين تلخيص حق استدلال پرفسور بويس را به درستى ادا نمى‏كند و براى تفصيل بيشتر پژوهندگان بايد به خود آثار او -كه مذكور شد- رجوع نمايند، ولى به گمان نگارنده قبول اين نظر متضمن مشكلاتى است كه اگر بپذيريم كه ‏داستان­هاى غرب و جنوب در زمان اشكانيان به تدريج از ميان رفته و داستان­هاى‏ شرقى جايگزين آنها شده و صورت ”ملى“ يافته دچار آنها نخواهيم شد.

اولاً بايد توجه كرد كه تأثير آثار كتبى در روايات شفاهى و در روحيه و شيوۀ تفكر مردم در دوره‏هايى كه جز عدۀ معدودى خواندن و نوشتن نمى‏دانند محدود است و دشوار مى‏توان پذيرفت كه ساسانيان تصور كرده باشند با ”تأليف“ خداينامه‏اى كتبى و منحصر ساختن آن به روايات شرقى به تجديد حميت ملى ‏در ميان مردم مشرق و انگيختن حس سلحشورى در ميان آنها توفيق خواهند يافت. گمان نگارنده اين است كه تدوين حماسه‏هاى موجود به صورت ‏خداينامه بيشتر واكنشى در برابر ضعفى كه در بنيان اخلاقى محسوس مى‏شد و به ‏منظور درمانى براى آن بوده است؛ درمانى كه محتملاً تا حدى ناخودآگاه در انديشۀ وطن‏پرستان ساسانى راه يافته و تخصيصى به مردم شرق ايران نداشته. قائل شدن به چنين تخصيصى، گذشته از دلايل ديگر، با حكومت ساسانى كه‏ سير مداومى به سوى تمركز و قدرت روزافزون دولت در برابر نيروهاى محلى ‏داشته سازگار نيست، آن هم در زمان خسرو اول و دوم كه تمركز قدرت در دست ‏دولت مركزى به اوج خود رسيد. از اين گذشته، اگر داستان­هاى جنوب و مغرب تا زمان خسرو پرويز هنوز رواج داشته‏اند، دليلى نيست كه تا ورود اسلام به ايران از رواج افتاده باشند، چه از مرگ خسروپرويز در 628 مسيحى تا غلبۀ تازيان و برافتادن خاندان ساسانى در 651 بيست و چند سالى بيشتر فاصله نيست و نمى‏توان تصور كرد كه رواياتى كه قريب هزار سال يا بيشتر سينه به سينه گشته و دوام يافته بوده، در طى بيست و چند سال و حتى يك قرن به علت تأليف ‏خداينامه از خاطرها محو شده باشد. رشتۀ داستان­سرايى و نقالى، يعنى ادبيات ‏شفاهى، در ايران عملاً هيچ­وقت بريده نشده و اگر روابط ايران و بيزانس و جنگ ‏و صلح آنها در داستان­هاى قصه‏پردازان از سمك عيار گرفته يا اميرارسلان منعكس‏است، مشكل مى‏توان پذيرفت كه داستان­هاى جنوب و مغرب ايران و داستان­هاى ‏پادشاهان نيرومند هخامنشى تا اواخر دورۀ ساسانى محفوظ مانده باشد و سپس ‏به علت خوددارى مؤلفان خداينامه از ضبط آنها از ميان رفته باشد. بر فرض نيز كه مؤلفان خداينامه عمداً تنها به گردآوردن و ضبط داستان­هاى شرقى پرداخته ‏باشند، اين مانع ضبط و تدوين داستان­هاى رايج فارس، وطن ساسانيان، در طى آثار ديگر نمى‏شد، به­خصوص كه از تأليف داستان­هاى تاريخى مثل داستان­هاى مزدك ‏و بهرام چوبين به زبان پهلوى آگاهى داريم. و حال آنكه در فهرست مفصلى كه ‏ابن‏النديم در چند جا از آثار پهلوى كه به عربى ترجمه شده بود به دست داده‏است،[70] مطلقاً اثرى كه حكايت از تاريخ يا داستان­هاى شاهان ماد و هخامنشى‏كند ديده نمى‏شود. و اگر تاريخ عينى اشكانيان كه به زمان ساسانيان نزديك‏تر بودند از خاطرها رفته بوده، چگونه مى‏توان پذيرفت كه تاريخ هخامنشيان به‌جا مانده بوده باشد؟ و اگر آنچه باقى مانده بوده در هر دو مورد روايات داستانى ‏بوده، غفلت از داستان­هاى پُرافتخار وطن ساسانيان و پرداختن آنها منحصراً به ‏داستان­هاى سرزمين دشمنان اصلى آنان بسيار بعيد به نظر مى‏رسد.

ثانياً در تاريخ ملى، به صورتى كه در خداينامه‏ها آمده بود، ما جا به جا اثر تصرف مردم جنوب و غرب را مى‏بينيم. مثل اينكه درياچۀ چيچست را درياچۀ‏ رضایيه شمرده‏اند و يا آنكه افراسياب در فارس از قارون شكست مى‏خورد[71] و كيكاووس و كيخسرو براى طلب كمك براى فيروزى بر افراسياب به آتشكدۀ آذرگشتسب در آذربايجان مى‏روند و پس از آن به فارس، «مسكن» خود، برمى‏گردند[72] و استخر را كيومرث مى‏سازد و در آنجاست كه مردم با هوشنگ بيعت مى‏كنند و جمشيد آن را پايتخت خود قرار مى‏دهد و گشتاسب اسفنديار را در آن زندانى مى‏كند[73]  و نيز شهر فسا را بنيان مى‏گذارد.[74] اگر داستان­هاى‏ مشرق بود كه گردآورندگان خداينامه ثبت كرده‏اند، اين­گونه تصرفات در آنها محلى نمى‏داشت. اين تصرفات، برعكس، نشان مى‏دهد كه داستان­هاى شرقى ‏مدت‏ها به صورت ملى درآمده و در فارس و جبال و آذربايجان رايج شده بوده و در اين نواحى به سائقۀ تمايلات محلى، برخى اسامى و حوادث محلى در آنها راه يافته و آنچه مؤلفان ساسانى تدوين كردند، بايد داستان­هاى ملى (شرقى) به ‏صورتى كه در فارس و رى و آذربايجان يعنى مراكز آيين زرتشتى رواج داشته ‏بوده باشد.

دليل ديگرى كه غيرمستقيم بر رواج داستان­هاى شرقى در ساير نقاط ايران‏ در زمان اشكانيان مى‏توان اقامه نمود، نفوذ اين داستان­ها در همين دوره در ارمنستان است و اين از شكل بعضى كلمات مثل سياوش و اسفندريار كه در ارمنى مقتبس از صورت پارتى اين اسامى است برمى‏آيد.[75] اگر داستان­هاى ملى‏در دوران اشكانيان در ارمنستان رسوخ كرده، دشوار مى‏توان پذيرفت كه همين‏ جريان در مورد پارس و ساير نقاط ايران روى نداده باشد.

از اين گذشته، اگر ساسانيان چيزى از تاريخ هخامنشيان به خاطر داشتند، بى‏شك آن را در تبليغات خود بر ضد اشكانيان داير به اعادۀ وحدت و عظمت ‏ايران پيش از اسكندر به كار مى‏بردند و اين در آثار تبليغاتى آنان منعكس مى‏شد. در مناظرات ميان خسرو پرويز و بهرام چوبين، بهرام به نسب اشكانى خود مى‏نازد و اشكانيان را در خور تاج و تخت مى‏شمارد و ساسانيان را غاصب ‏مى‏خواند و خود را در حقيقت بازگردانندۀ حكومت به صاحبان آن قلمدادمى‏كند.[76]  اما برعكس، در تفاخرات متقابل‏خسرو پرويز مطلقاً اثرى از هخامنشيان و انتساب ساسانيان به آنها نيست، بلكه ‏انتساب به كيانيان، از جمله منوچهر است، كه زبانزد اوست.[77]

همچنين، به گمان نگارنده، با آنكه تأثير و نفوذ محافل دينى زرتشتى را در تدوين خداينامه‏ها –همان­طور كه پرفسور بويس متذكر شده- نبايد كوچك شمرد، تفاوتى ميان ذوق و خواست ديوانيان از يك طرف و موبدان راسخ زرتشتى را از طرف ديگر نمى‏توان نديده گرفت. كشمكش‏هايى كه ميان برخى پادشاهان ‏ساسانى با تشكيلات كيش زرتشتى بر سر برخى امتيازات، مثلاً در زمان يزدگرداول و قباد، روى داده است و همچنين گروش مردم و حتى بسيارى از بزرگان ‏ايران به آيين‏هاى ديگر، از مسيحى و مانوى و مزدكى، همه نشانۀ آن است كه نفوذ و تسلط موبدان بى‏خلل نبوده است و طبقۀ دبيران و همچنين طبقۀ رامشگران و خنياگران، كه از طبقات ممتاز دربارى محسوب مى‏شدند،[78] ديد و ذوق و روشى‏ غير از روحانيان زرتشتى داشتند و نمى‏توان آثار آنان و يا اعمال شاهان ساسانى‏ و اشكانى را كلاً مطابق تجويزات روحانيان شمرد. اين وضعى است كه در ساير دوره‏هاى تاريخى ايران و ساير ملل نيز ديده مى‏شود. اوضاع دربار اموى و عباسى و سامانى و غزنوى و آثارى كه در ايام آنان به وجود آمده، از خمريه‏هاى ‏گوناگون و داستان­هاى عشقى و جنگى گرفته تا رديّه‏هاى بر قرآن، نشانى از كشمكش دائم ميان دين و دنياست و ايران ساسانى نيز از اين وضع بر كنار نبوده‏است. حتى در دوران صفويان و قاجاريان نيز كه دين و دولت رسماً و عملاً متحد بودند، كشمكش باطنى و گاه علنى ميان ديوانيان و آزادانديشان از يك سو و روحانيان از سوى ديگر انكارپذير نيست و تسلط و نفوذ اصحاب دين در اين دو دوره به هيچ رو مانع به وجود آمدن آثار عشقى و پهلوانى و عرفانى و نيز اقدامات‏ سياسى و اجتماعى در خلاف جهت توصيه‏هاى رسمى دينى نشده است، چنانكه تعصب و قساوت و محتسب‏گمارى امير مبارزالدين محمد مظفرى نيز مانع غزل­هاى رياسوز و انديشه‏هاى آزادوار حافظ نگرديد.

بنابراين، به گمان نگارنده، علت خالى بودن شاهنامه و تاريخ ملى از ذكر شاهان ماد و پارس و داستان­ها و روايات جنوب و مغرب ايران اين است كه اين ‏روايات در دورۀ اشكانيان به تدريج جاى به داستان­ها و رواياتى سپرد كه هستۀ ‏اصلى آن از قوم اوستايى (كيانى) برخاسته بود و اشكانيان خود وارث آن شدند و آيين زرتشت آنها را در خود پذيرفته و پشتيبانى مذهبى بخشيده بود. از خلاصه‏اى كه كتاب‏هاى هشتم و نهم دينكرت از اوستا به دست مى‏دهد، آشكار است كه داستان­هاى كيانى كم­و­بيش به صورتى كه بعدها در خداينامه آمد در اوستا وجود داشته. عامل توسعه و گسترش آيين زرتشتى در ايران را در تعميم‏ اين داستان­ها كوچك نمى‏توان گرفت، به­خصوص كه به احتمال قوى بايد تصور كرد كه داستان­هاى نقاط ديگر پس از قبول كيش زرتشتى بايد به صورت‏ داستان­هاى ديويسنان و فرهنگ مطرود درآمده بوده باشد. و دور نيست كه ‏ايرانيانى كه در دوره‏هاى اسلامى اسلاف خود را گبر و مجوس و كافر خواندند، در دوره‏هاى كهن‏ترى اسلاف غيرزرتشتى خود را اهريمنى و ديوپرست و بددين ‏خوانده و فرهنگ و روايات آنان را مردود شمرده و زوال آنها را سرعت بخشيده ‏باشند، به­طورى كه وقتى ساسانيان به حكومت رسيدند، ايرانيان از تاريخ خود كم‏­وبيش همان را مى‏شناختند كه بعدها در خداينامه‏ها مندرج شد و شاهنامه ‏نمايشگر آن است.

[1] احسان یارشاطر، ”چرا در شاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشى ذكرى نيست؟“ ايران­نامه، سال 3، شمارۀ 2 (زمستان 1363)، 191-213.

[2]Theodor Nöldeke, Das Iranisches Nationatepus (Michigan: University of Michigan Press, 1920), 13.

[3]Theodor Nöldke, Geschichte der Perser und Araber zur Zeit der Sasaniden aus der Arabischen Chronik (Leiden: Brill, 1879); Tabari, 21; Rosen, Vostoehniyo zametki (1885), 153-193; Arthur E. Christensen, Le Règne du roi Kawādh, 23-24.

سیدحسن تقى‏زاده، كاوه، دورۀ جديد، شمارۀ 11، 7؛ ايوسترانتف، مطالعاتى دربارۀ ساسانيان، ترجمۀ كاظم كاظم‏زاده، 33 به بعد.

[4]محمد جریر طبری، تاریخ طبرى (چاپ ليدن)، جلد 1، 814؛ حمزه­بن حسن اصفهانى، تاریخ پیامبران و شاهان (طبع گوتوالد)، 22-23؛ نامۀ تنسر به گُشنَسپ، تصحیح مجتبی مينوى (تهران: خوارزمی، 1354)، 40-42.

[5]Hcrodian, VI, 2:1-2; Dio cassius, LXXX, 4; Ammiadus, XVII, 5:5-6

[6]طبرى، تاریخ طبری، جلد 1، 7-687؛ حمزه اصفهانی، تاریخ پیامبران و پادشاهان، 37-38؛ عبدالملک­بن محمد ثعالبى، غررالسیر، 173؛ مجمل ‏التواريخ و القصص، تصحیح محمدتقی ملک­الشعرای بهار، به همت محمد رمضانی (بی­جا: بی­نا، 1318)، 54.

[7]احمدبن داوود دینوری، اخبار الطوال، تصحیح فلادیمیر جرجاس (لیدن، 1912)، 26-27.

[8]طبرى، تاریخ طبری، جلد 1، 687.

[9]طبرى، تاریخ طبری، جلد 1، 690.

[10]حمزه اصفهانی، تاریخ پیامبران و پادشاهان، 23.

[11]عبدالحی­بن ضحاک گردیزی، زین الاخبار (بی­جا: بی­نا، 1327)، 15.

[12]گردیزی، زین الاخبار، 16.

[13]احمدبن اسحاق یعقوبی، تاریخ الیعقوبی (چاپ لیدن)، جلد 1، 29.

[14]حمزه اصفهانی، تاریخ پیامبران و پادشاهان، 38.

[15]ابوریحان بیرونی، قانون مسعودی (چاپ حیدرآباد)، 155-156.

[16]ابوریحان بیرونی، آثارالباقیه (چاپ زاخائو)، 88.

[17]برای بحثی دربارۀ این اسم بنگرید به

Ehsan Yarshater, “The List of Achaemenid Kings in Birui and Bar Hebraeus,” Biruni Symposium, Iran Center, Columbia University (1967), 56-94.

[18] بیرونی، آثارالباقیه، 111.

[19]Wallis Budge, Makhtebānūth Zabane (Chorography).

[20]Theodor Nöldeke, Orientolische Skizzen, 292, Budge, Chorography, 30.

ایگور میخائیلوویچ دياكونف، تاريخ ماد، ترجمۀ كريم كشاورز (تهران: انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1345)، 48-53.

[21]Nöldeke, Geschichte, 3, no. 1.

[22]بیرونی، آثارالباقیه، 111.

[23]Theodoe Nöldeke, Alexander Roman, 14ff; Nationalepos, 15.

[24]H. Munro Chadwick and N. Kershaw Chadwick, Growth of Literature (London: Cambridge University Press, 1932),, vol. 1, 606ff, 614ff; vol. 2, 173ff, 309ff, 372ff, 493ff; vol. 3, 732ff, 742ff; C. M. Bowra, Heroic poetry (London: MacMillan, 1952), 23ffB.

[25]H. Munro Chadwick, Heroic Age (London: Cambridge University Press, 1912), 325ff, 423ff; Chadwick and Chadwick, Growth of literature, 727ff

[26]Chadwick and Chadwick, Growth of literature, vol. 1, 20-23, 78-9, vol. 3, 873; Chadwick, Heroic Age, 337; Bowra, Heroic poetry, 36, 91ff.

[27] در اين باب بنگرید به سركاراتى، مجلۀ دانشكده ادبيات دانشگاه فردوسى، سال 12 (2535)، 161 به بعد.

[28]­Herzfeld, Am tor von Asien, 40; Marqnart, ZDMG, XLIX, 641

[29]طبری، تاریخ طبری، جلد 1، 601.

[30]دینوری، اخبار الطوال، 16.

[31] حسن­بن محمد قمی، تاریخ قم، تصحیح جلال­الدین طهرانی (تهران: توس، بی­تا)، 69-70.

[32]حمزه اصفهانی، تاریخ پیامبران و پادشاهان، 14.

[33]­ZDMG, XLIX, 633.

[34]براى جدول تطبيقى شاهان اشكانى در آثار اسلامى بنگرید به

Seiegel, Eronische Ahertnnskunde, 3, 194ff

[35]ابولقاسم فردوسی، شاهنامه، 317 به بعد.

[36]طبری، تاریخ طبری، جلد 1، 614.

[37]Tacitus, Aunals, XI, 10.

[38]J. C. Coyajee, Cults and Legends of Ancient Iran and China (Bombay: J. B. Karani’s sons, 1936),193-197.

[39] از ميان مورخين اسلامى تفصيل ثعالبى دربارۀ اشكانيان بيش از ديگران است، ولى اين تفصيل‏ عملاً فاقد اطلاعات تاريخى است و عموماً مركب از عبارات خطابى و قصصى است كه مرسوم ”ادب“ عربى و فارسى است.

[40]Bowra, Heroic Poetry, 368ff; Boyce, “The Parthian, Gosan and Iranian Miastreltradition,” JRAS (1957), 10-45.

[41]اين منابع را پرفسور بويس در مقالۀ فاضلانۀ خود “”گوسان،“ بنگرید به پانوشت قبل، جمع كرده و مورد بحث‏ قرار داده.

[42]در باب داستان­هايى از شاهنامه كه ممكن است منشأ خارجى داشته باشد بنگرید به مهرداد بهار، اساطيرايران (تهران: بنیاد فرهنگ ایران، 1352)، 50 به بعد

[43]نامۀ تنسر، 39 به بعد؛ مقايسه شود با حمزه اصفهانی، تاریخ پیامبران و پادشاهان، 22 و 44 و بعد و طبرى، تاریخ طبری، جلد 1، 814.

[44]Chadwick and Chadwick, Growth of literature, vol. 3, 722ff; Bowra, Heroic Poetry, 518, 524

[45]يشت پنجم، 21-23؛ يشت نهم 3-5؛ يشت پانزدهم 7-13، و همچنين بنگرید به خلاصۀ چهردادنك‏ در دينكرت، كتاب 8، 3:5-6.

[46]بندهشن، 14:31-39 طبرى، تاریخ طبری، جلد 1، 154؛ علی­بن حسین مسعودى، مروج­الذهب و معادن­الجوهر، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1356)، جلد 2، 110.

[47] مسعودى در التنبيه سيزده نسل ميان آنها قرار داده. مقايسه شود با بندهشن، 25:13-15 و طبرى، تاریخ طبری، جلد 1، 430 و ابن­بلخى، فارسنامه، تصحیح وحید دامغانی (تهران: مؤسسۀ مطبوعاتی فراهانی، 1346)، 12.

[48]بیرونی، آثارالباقیه، 102.

[49] در اوستا Aliyava خوانده شده كه به معنى ”يارى­كنندۀ قوم آريا“ است. بنگرید به فرهنگ بارتولومه، 199. براى تعبيرات ديگر بنگرید به

Arthur Christensen, Étude sur la Zoroastrianism de la Perse Antique (Køobenhavn: Hovedkommissionaer  A. F. Høost, 1928), 32.

[50] در باب وجوه مختلف داستان سياوش بنگرید به كتاب شيوا و ممتع شاهرخ مسكوب، سوگ سياوش (تهران: خوارزمی، 1350)، به­خصوص 29 و بعد و 81 و بعد

[51] يشت سوم، 37؛ يشت نهم، 11؛ يشت نوزدهم، 40-44؛ دينكرت، كتاب 9، 14

[52]طبرى، تاریخ طبری، جلد 1،532-533؛ حمزه اصفهانی، تاریخ پیامبران و پادشاهان، 35؛ علی­بن مسعودى، التنبيه و الاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاینده (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1349)، 90؛ فردوسی، شاهنامه، 282؛ ثعالبى، غررالسیر، 130؛ بيرونى، آثارالباقيه، 104؛ مجمل‏التواريخ، 40.

[53] بايد توجه داشت كه داستان­هاى اصلى گرشاسب، بزرگ‏ترين پهلوان قوم اوستايى و از جاويدان‏هاى ‏زردشتى، غير از داستان­هاى متأخرى است كه در گرشاسب‏نامه و شاهنامه و روايات آثار اسلامى ديده ‏مى‏شود. براى تفصيل داستان­هاى اصلى او بنگرید به ابراهیم پورداوود، يشت‏ها، به کوشش بهرام فره­وشی (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1356)، جلد 1، 195-207؛

Henrik S. Nyberg, “La Legende de Keresāspa,” Oriental Studies, 336ff.

[54] Hallock, Persepolis Fortification Tablets; S. Yamakka, Yamaksedda; Benvenist,Titres et Noms Propres, 96; Gersbevitch, “Ambet in pciseplis,”  Studia Antonio Pagliaro Oblato, 2, (1969),  245; Mayrhoffer, Onamastica Persepolitana, 8 (1972), 95.

[55]به احتمال قوى نه طبرستان، بلكه ناحيه‏اى در جنوب افغانستان و شمال غربى هندوستان كه ‏مدت‏ها صحنۀ پيكار و حكومت برخى از اقوام شرقى ايران بوده است. بنگرید به

Ehsan Yarshater (ed.), Cambridge History of Iran (Cambridge: Cambridge University Press, 1988), vol. 3/1, 446ff;

جلال متينى، ”مازندران در جنگ­های کیکاووس و رستم با دیوان،“ ايران­نامه، سال 2، شمارۀ 4 (تابستان 1363)، 611-638.

[56]Arthur Christensen,  Les Types du Premier Homme (Stockholm: P. A. Norstedt, 1918), 1-192

[57]بنگرید به هرودوت، كتاب اول، 3-107؛ كتزياس، Persica، 2؛

Gutschmid, Klein Scheriften, vol. 3, 133; Nöldke, Nationalepos, no. 3.

[58] ابوطاهربن حسن طرسوسی، داراب­نامه، تصحیح ذبیح­الله صفا (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1344)، جلد 1، 10 به بعد.

[59]در اين باره و منابع آن بنگرید به

Cambridge History of Iran, vol. 3/1, 388-389.

[60]سرزمين قوم ماد دقيقاً معلوم نيست. به احتمالى در حوالى مرو بوده است و دور نيست كه ايالت ‏پارت قسمتى از آن را در بر مى‏گرفته.

[61]Cambridge History of Iran, vol. 3/1, 26ff.

[62] تاريخ زندگى اين مؤمنان و مبارزۀ آنان با بددينان پس از سقوط دولت ساسانى به‏ تدريج فراموش ‏شد و تاريخ صحابه و تابعين و شهدا و ائمۀ اسلامى جاى آنها را گرفت. به نام عدۀ زيادى از آنها در اوستا و برخى كتب پهلوى اشاره شده، ولى سرگذشت آنها از ميان رفته است.

[63] پرفسور بويس در كتاب فاضلانۀ اخيرش، A History of Zoroastrianism،  فرضيۀ تازه‏اى براى فقدان نام كوروش در داستان­هاى ملى و خداينامه ارائه داده است كه به ‏موجب آن، در اين داستان­ها نام كورش با نام گشتاسب، پادشاه كيانى و پشتيبان زرتشت، خلط شده و كم­كم‏گشتاسب -كه نام پدر داريوش هم بوده است- جانشين كوروش گرديده. براى تفصيل اين فرضيه بنگرید به صفحۀ 68 به بعد کتاب ایشان و نقد نگارنده بر اين كتاب در

Journal of Royal Asiatic Society, 1 (1984), 139-141.

[64] از جمله  بنگرید به

Rawliason, The Seventh Great Orient of Monarchy, 12-13;  Justi, Geschichte des Alten Persien, 177; De Morgan, Numismatique de la Perse Antique, 3 fase., col. 557; Ghirshman, Iran: Parthian and Sassanians, 133; Gage, La Montee des Sassanides, 121

[65]De Morgan, Numismatique, col. 379ff. Hill in pope, A Survey of Persian Art, vol. 1, 402-403, pt.126;  Nöldeke, Geschichte der Perser, 6, no. 7.

[66]D. Stroncoch, JNES (1966), 22ff.

[67]طبرى، تاریخ طبری، جلد 1، 708-710 و 704، حمزه اصفهانی، تاریخ پیامبران و پادشاهان، 21؛ بيرونى، آثارالباقيه، 113 و 115 و 117؛ ثعالبى، غررالسیر، 157؛ مسعودى، مروج­الذهب، جلد 2، 136.

[68]Les Kayanides, 35ff; Le Gestes des Rois, 33ff.

[69] “Some Remarks on the Transmission of the Kayanian Heroic cycle,” Serta Cantabrigiensia (1954); “Zaradies and zarrr,” BSOAS, 17, 463ff.

همچنين بنگرید به مقالۀ ”گوسان“ مذكور.

[70]اين آثار را مرحوم تقى‏زاده در فهرستى با توضيحات جمع كرده است. بنگرید به كاوه، دورۀ جديد، شمارۀ 10، 12-14؛ اثر اينوسترانتسف، صفحات 46-47.

[71] فردوسی، شاهنامه، 120.

[72] ثعالبی، غررالسیر، 232 به بعد.

[73] ابن­بلخی، فارسنامه، 26-27 و 32-51.

[74] حمزه اصفهانی، تاریخ پیامبران و پادشاهان، 37؛ ثعالبی، غررالسیر، 255.

[75]Justi, Namenbuch;  S. Syawarsan and  307a; Hübschmann, Pers. Stud, 261; Arm. Gram., 74; Marquart, Untersuspungen; 21, no. 91; ZDMG (1895), 639; Boyce, BSOAS (1955), 472f

[76]فردوسی، شاهنامه، 2685، 2697 و 2703.

[77]فردوسی، شاهنامه، 2688-2705.

[78]در باب اهميت مقام رامشگران بنگرید به  عمروبن بحر جاحظ، كتاب التاج، ترجمۀ محمدعلی خلیلی (تهران: کتابخانۀ ابن­سینا، 1343)، 280 و 50؛

Christensen, Iran sou les Sassanides, 143