گل و گیاه در خمسه نظامی گنجهای
شیون کردن شیرین از شنیدن خبر مرگ فرهاد[1]
ز سنبل کرد بر گل مُشکبیزی / ز نرگس بر سمن سیمابریزی
دوتا کرد از غمش سرو روان را / به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بربست / رُطبها را به زخم استخوان خَست
سنبل = گیسو؛ گل = رخسار گلگون؛ نرگس = چشم؛ سمن = رخسار سپید؛ سیمابریزی = اشک ریختن؛ دوتا = خم؛ سرو روان = معشوق بلندبالا؛ نیلوفر = روی کبود؛ ارغوان = رخسار گلگون؛ بنفشه = زلف و موی؛ رُطب = لب؛ استخوان = هستۀ خرما، (در اینجا) دندان
رُطبها را به زخم استخوان خَست = لب به دندان گزید
الیاسبن یوسف، معروف به حکیم نظامی گنجهای یا گنجوی، از بزرگان شعر فارسی است. او حدود 535ق در گنجه تولد یافت و همۀ عمر را در زادگاهش گذراند تا حدود 614ق که در همان جا درگذشت و به خاک سپرده شد. از نظامی چند مثنوی بر جای مانده که در پهنۀ ادب فارسی جایگاهی بس والا دارند. در گسترۀ شعر فارسی مشکل بتوان در پاکی اخلاق و پاکیزگی کلام نظیری برای نظامی یافت. در اشعار او کلامی زشت یا بیتی هجا دیده نمیشود. روابط عاشقانه و نزدیکیها و همآغوشیها را با کلامی عفیف و پوشیده شرح میدهد و ناگفتنیها را چنان میگوید که در گفتههای دیگران به چشم نمیآید. حسن وحید دستگردی طی شش سال، از آغاز 1313 تا پایان 1318ش، به تصحیح و تحشیۀ تمامی آثار نظامی همت گماشت و مجموعۀ آن را در هفت مجلد زیر عنوان سبعۀ نظامی به چاپ رسانید.
اشتهار نظامی به خمسه اوست که شامل پنج کتاب مثنوی است. بر اساس تصحیح وحید دستگردی، مخزنالاسرار، در اخلاق و مواضع و حِکَم با 2263 بیت در 572ق؛ خسرو و شیرین، از دلکشترین ماجراهای عشقی با 6512 بیت در 576ق؛ لیلی و مجنون، عاشقانهای دلانگیز با 4718 بیت در 584ق؛ و هفتپیکر یا بهرامنامه یا هفتگنبد شامل هفت افسانه دربارۀ بهرام گور با 5136 بیت در حدود 593ق پایان پذیرفت. پنجمین کتاب خمسه، اسکندرنامه، شامل دو بخش شرفنامه و اقبالنامه است. او شرفنامه را پس از هفتپیکر شروع و با 6836 بیت به پایان رسانید و اقبالنامه یا خردنامه، شامل مطالب حِکَمی و اندرزهای فیلسوفانه، را با 3684 بیت در زمان سالخوردگی سرود. علاوه بر این مثنویها که مجموعاً بالغ بر 29149 بیت میشود، دیوان نظامی، شامل قصاید و غزلیات و رباعیات و قطعات، متجاوز از 20 هزار بیت بوده که امروزه کمی از آن در دست است. این باقیماندۀ اشعار همراه با فرهنگ لغات و شرح حال شاعر در یک مجلد، از مجلدات سبعۀ نظامی، زیر عنوان گنجینۀ گنجهای گِرد آمده است.
نظامی سه همسر، یکی بعد از مرگ دیگری، اختیار کرد. همسر نخست، آفاق، کنیزی بود که پادشاه دربند برای وی فرستاده بود و بعدها معشوق و محبوب او واقع شد تا آنجا که در خسرو و شیرین، در مرگ شیرین با حسرت از مرگ آفاق میگوید. نام دو همسر دیگر او معلوم نیست. همسر دوم در زمان سرودن لیلی و مجنون درگذشت. او از مرگ همسر سوم در اقبالنامه اظهار تأسف میکند. نظامی فقط از آفاق دارای یک فرزند شد که او را محمد نام نهاد. محمد در پایان خسرو و شیرین 7 ساله، در آغاز لیلی و مجنون 14 ساله و در آغاز هفتپیکر 18 یا 19 ساله بود.
تصحیح وحید دستگردی مکرر به چاپ رسیده است. در این نوشتار همۀ اشعار، کلمه به کلمه، به نقل از مجموعهای است که به کوشش دکتر سعید حمیدیان از روی نسخۀ وحید دستگردی تهیه و منتشر شده است.[2] به سَبک و روال دیگر کارهای این نگارنده دربارۀ گلها و گیاهان در اشعار فارسی، در این نوشتار نیز پس از شرح مختصری دربارۀ گونههای گیاهی زیر به ترتیب الفبایی و اشاره به ویژگیهایی که محل توجه شاعر بوده، ابیاتی برای شاهد انتخاب و عرضه شده است: آبنوس، ارغوان، انار، انجیر، بادام، بنفشه، به، بید، پسته، پنبه/کتان، پیلگوش، تاک/انگور، ترنج/نارنج، تره، چنار، خرزهره، خیری، زعفران، زیره، سرو، سمن/یاسمن، سنبل، سوسن، سیب، سیسنبر، شقایق، شمشاد، صندل، عناب، عود، فندق، کافور، کدو، کنجد، گل (گل سرخ)، گل زرد، گندم/جو، لاله، نارون، نخل (و رطب)، نرگس، نسترن، نیشکر و نیلوفر. به اَمرود یا گلابی، خدنگ و سنجد نیز در زیرنویسها اشاره شده است. در پایان هر بیت یا نقل قول، حرف نمایندۀ نام کتاب به این ترتیب: ا (اقبالنامه)، خ (خسرو و شیرین)، ش (شرفنامه)، گ (گنجینۀ گنجهای)، ل ( لیلی و مجنون)، م (مخزنالاسرار) و ه (هفتپیکر) همراه با شمارۀ صفحه در آن کتاب آمده است. معانی بعضی کلمات و عبارات و شرح برخی ابیات نیز در زیر بیت آمدهاند.[3]
آبنوس
آبنوس چوبی است سخت و سنگین به رنگ تیره یا سیاه از درختی به همین نام از جنس Diospyros (جنس خرمالو) و گونۀ ebenum متعلق به خانوادۀ Leguminosae یا تیرۀ بقولات که در انگلیسیebony ، به معنی سیاه، نامیده میشود. از چوب آبنوس برای ساختن نرد و شطرنج و نِی و دیگر ادوات استفاده میکردند:
دو لشکر به هم برکشیدند کوس / چو شطرنجی از عاج و از آبنوس/ش/125
مصاف دو لشکر روم و زنگبار، از دو نژاد سپید و سیاه، به ترتیب به نبرد مهرههای سپید و سیاه شطرنج، از عاج و آبنوس، مانند شده است.
به زیر تختهنردِ آبنوسی / نهان شد کعبتین سَندروسی/خ/58
سیاهی شب به آبنوس تشبیه[4] شده است. کعبتین = دو تاسِ بازی نرد، (در اینجا با مفهوم مفرد) کنایه از خورشید. سَندروس صمغی است به رنگ زرد تا نارنجی که از درختی با نام علمی Tetraclinis articulata متعلق به خانوادۀ Cupressaceae یا تیرۀ سروها به دست میآید و در انگلیسی Sandarac نامیده میشود. سندروسی = زردرنگ: خورشید غروب کرد.
ز هندوزنی خانه پُرخون شده / همه آبنوسش طبرخون شده/ش/303
به نقل از حاشیۀ نسخۀ دستگردی: زگال برافروخته [زغال آتشگرفته] به زن هندو در زمان حیض و این خود به آبنوس سیاهِ آلوده به طبرخون یا عناب تشبیه شده است.
در این صندلسرای آبنوسی / گهی ماتم بوَد گاهی عروسی/خ/269
صندلِ سفید یا روشن به روز و آبنوسِ سیاه یا تیره به شب و صندلسرای آبنوسی به روزگار یا گردش روز و شب اشاره دارد که به قرینۀ روشنایی و تاریکی در آن گاه شادی و گاه ماتم است.
ارغوان
ارغوان نام درختی از جنس Cercis و گونۀ siliquastrum متعلق به خانوادۀ Legumoniseae یا تیرۀ بقولات است که در انگلیسی Judas tree و در عربی اُرجُوان نامیده میشود. تمامی درخت ارغوان از گلهای ریز سرخ رنگی پوشیده شده که به صورت مجتمع بر روی شاخههای چوبی میروید و به آن شکل درخت پُرشکوفهای را میدهد که رنگ سرخ بر تمامی درخت غالب شده است. گلهای ریز ارغوان به قطرههای بادۀ سرخ تشبیه شده است:
خورشید ز قطرههای باده / خون از رگ ارغوان گشاده/ل/97
شراب سرخ رنگ و رخسار بادهخوار و چهرۀ گلگون را نیز ارغوانی گفته است:
بیا ساقی آن ارغوانی شراب / به من ده که تا مست گردم خراب/ش/50
بیا ساقی آن آب چون ارغوان / کزو پیر فرتوت گردد جوان/ش/365
به من ده که تا زو جوانی کنم / گل زرد را ارغوانی کنم/ش/365
شد چهرۀ زردش ارغوانی / بالای خمیده خیزرانی/ل/107
خیزرانی = مانند نِی قائم و راست: رخسار زردش گلگون شد و قامت خمیدهاش راست.
انار
انار از جنس Punica و گونۀ granatum متعلق به خانوادۀ Punicaceae است که در انگلیسی pomegranate و در عربی رمّان (با تشدید م) نامیده میشود.[5] خاستگاه انار را ایران میدانند. انار را از نظر شکل و رنگ و اندازه و سفتی به پستان تشبیه کردهاند. ”نارپستان“ به معنی دختر نوپستان یا زن سختپستان است که در منظومۀ خسرو و شیرین بسیار به آن اشاره شده است:
دو پستان چون دو سیمیننار نوخیز / بر آن پستان گل بستان درمریز/خ/51
درم = پول نقره (دینار = پول طلا)؛ درمریزی = شاباشدادن با زر و سیم؛ مراد از گل، گل سرخ است که پرچمهای خود را چون خُردههای زر بر سینۀ او میریزد و گل سرخ در برابر آن پستان پَرپَر می شود.
کلید از دست بستانبان فتاده / ز بستان نارِ پستان در گشاده/خ/81
سینههایش نمایان شده است.
وزآن سو آفتاب بتپرستان / نشسته گِرد او ده نارپستان/خ/133
بدان سیمین دو نار نرگسافروز / که گِردی بستد از نارنج نوروز/خ/368
قسم به آن دو پستان سپید که چون نارنج تازه گِرد است و چشم از دیدن آن روشن میشود.
گهی بر نار سیمینش زدی دست / گهی [که می][6] لرزید چون سیماب پیوست/خ/382
سیماب = جیوه.
هزاران لعبتان نارپستان / به رخ هر یک چراغ بتپرستان/خ/384
خسرو در بیت زیر و خطاب به شیرین، معشوقه اصفهانی خود، شکر، را به سرو بیبروبار تشبیه میکند و او را کمتر از شیرین میداند که بر قامت خود نار پستان دارد. در این بیت، ناروَن میتواند به معنی درخت انار نیز باشد.[7] در بیت بعد نیز ناربُن به معنی درخت انار و در اشاره به پیکر معشوق است که بر آن انار رُسته است:
سهیسرو آن زمان شد در چمن سست / که سیمین نار تو بر ناروَن رُست/خ/318
به هنگام خود گفت باید سخُن / که بیوقت بَر ناوَرَد ناربُن/ش/179
مجنون در دو بیت متوالی زیر سودای وصل لیلی در سر میپروراند:
با نارِ بَرَت نشست گیرم / سیب زنَخت به دست گیرم/ل/217
گه نار تو را چو سیب سایم / گه سیب تو را چو نار خایم/ل/217
خاییدن = به دندان گرفتن، خوردن.
گرفت آن نارپستان را چنان سخت / که دیبا را فرو بندند بر تخت/خ/154
به همان محکمی که روتختی را بر تخت میبندند، او را تنگ در بر گرفت.
شیرین به خسرو میگوید:
بهشت از قصر من دارد بسی نور / عیار از نار پستانم بَرَد حور/خ/316
دهان کوچک و لب لعل را به دانۀ انار یا ناردانه تشبیه کرده است:
لبِ چون ناردانم بین چه خُرد است / که نارم را ز بُستان دزد بُرد است/خ/333
فقط به دیدن رویم اکتفا کن، نزدیکم مشو که ”ممه را لولو برده“ است.
میوۀ انار بر سر شاخ میشکافد و میکفد[8] و چنین نار را کفیده یا کفته و خندان و مجروح مینامند. از آغاز شعر فارسی، دل پُرخون عاشق به انار تشبیه شده که در برابر غم عشق تاب و توان از دست میدهد و چون انار میکفد و میترکد:[9]
دلی کان نار شیرینکار دیده / ز حسرت گشته چون نار کفیده/خ/81
شیرینکار = یار شیرینحرکات، اشاره به شیرین، معشوق خسرو. در جای دیگر نیز آورده است:
ز شیرینکاری شیرین دلبند / فروخواندم به گوشش نکتهای چند/خ/36
نار از جگر کفیدۀ خویش / خونابه چکانده بر دل ریش/ل/249
در بیت بالا، نار خود در هیئت عاشق است و نار کفیده دل پُرخون اوست.
نورُسته گُلی چو نارِ خندان / چه نار و چه گُل؟ هزار چندان/ل/59
کنیزک چینی در بیت زیر به اسکندر میگوید که وقتی نار پستانم برآمد، انار بستان دلشکسته یا کفیده شد:
چو شد نار پستانم انگیخته / ز بستان دلِ نار شد ریخته/ش/493
ز نارم که نارنج نوروزی است / که را بخت گویی؟ که را روزی است؟/ش/493
یعنی چه کسی را بخت آن است که (نارم) نصیبش شود؟
در بیت زیر هم شراب سرخرنگ به دانۀ انار تشبیه شده است:[10]
ساقی! ز خُمِ شرابخانه / پیش آر میی چو ناردانه/ل/50
انار شیرین را شفابخش بیماران میدانستند:
آب از دل باغبان خورَد نار/ باشد که خورَد چو نُقل بیمار/ل/195
سرخی انار از خون دل باغبان است. باغبان انار را با خون دل میپرورَد تا بیمار آن را با حلاوت بخورد.[11]
اتحاد سیصد رزمندۀ بهرام گور در مقابله با 300 هزار سپاهی خاقان چین به همبستگی دانههای یک انار مانند شده است:
همه یکدل چو نار صددانه / گرچه صد دانه، از یکی خانه/ه/123
بیت زیر از انگشتشمار اشعار فارسی است که در آن کنگرۀ میوۀ انار به تاج تشبیه شده و دانههای انار چون سنگ لعل در آن جای داده شده است:
شود چهرۀ نار افروخته / چو تاجی درو لعلها دوخته/ا/233
چهرۀ گلگون را به گلنار یا گلِ انار[12] تشبیه کرده است:
همان نازنینان گلنارچهر / ز گلزار آتش بریدند مِهر/ش/240
بیت بالا در اشاره به ویران کردن آتشکدههای ایرانزمین به دست اسکندر است و دین ایزدی را جانشین آنها کردن.
شمشاد به جعد شانه کردن / گلنار به نار دانه کردن/ل/97
بیت بالا در توصیف بوستان است. ”شمشاد به شانه کردن گیسو و گلنار به ساختن ناردانه مشغول بود. کردن در مصراع دوم به معنی ساختن است، همچنان که، گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد (حافظ).“/ل/97 در زیرنویس.
انجیر
انجیر از جنس Ficus و گونۀ carica متعلق به خانوادۀ Moraceae یا تیرۀ توت است. نحوۀ تشکیل میوۀ انجیر در طبیعت به راستی پیچیده و بیرون از دایرۀ دانش عمومی است.[13] گیاهان این جنس در اندامهای مختلف دارای شیرابۀ سفیدند که از محل زخم یا بریدگی گیاه و قطع برگ بیرون میزند. از یک سو درون میوۀ کال انجیر از این شیرابۀ سفید، که بعداً سرخ می شود، پُر شده است. پستان کوچک و تازه برآمده را به انجیر تشبیه کردهاند. بیت زیر ناظر بر این تشبیهات است:
بگیر آیین خرسندی ز انجیر / که هم طفل است و هم پستان و هم شیر/خ/442
بر جگر پختۀ انجیرفام / سرکه فروشند چو انگور خام/م/176
انجیرفام = سرخرنگ؛ انگور خام = غوره. بیت بالا در توصیف خصایل ناپسند ابنای عصر است که به اصطلاح بر دل ریش نمک پاشند.
مرغ انجیرخوار از جنس Sphecotheres متعلق به خانوادۀ Oriolidae یا تیرۀ کلاغهاست که به وضع غیرمعمول و واژگون بر روى شاخ قرار میگیرد یا به شاخ آویزان میشود و با منقار طویل و خمیدهاش انجیرِ بر شاخ را از قسمت نرم پایین آن میخورد، زیرا نوکزدن بر بالاى میوه سبب جدا شدن آن از شاخ و افتادن بر زمین مىشود، و از همین جا مَثَل شده که ”مرغى که انجیر مىخورد نوکش کج است“ یعنی کار همه کس نیست یا ”مرغ این انجیر نیست“ یعنى مرد این میدان نیست. گاهی از غُراب، به معنی کلاغ یا زاغ، که از همان جنس مرغ انجیرخوار است نام میبَرد:
باغ ارچه ز بلبلان پُرآب است / انجیر نوالۀ غُراب است/ل/195
پُرآب = پُررونق؛ نواله = طعمه، غذا: اگرچه رونق باغ از بلبلان است، انجیر نصیب کلاغ میشود.
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت؟ / به انجیری غُرابی چون توان کُشت؟/خ/188
به دزدی هم از شاخ انجیردار / درآویخته مرغ انجیرخوار/ا/234
گر انجیرخور مرغ بودی فراخ / نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ/ش/95
انجیرخورمرغ = مرغ انجیرخوار؛ فراخ = فراوان، بسیار.
بادام
بادام از جنس Prunus (یا Amygdalus) متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گل سرخ است که در انگلیسی almond و در عربی لوز نامیده میشود.[14] خاستگاه بادام ایران است. درخت بادام پیش از دیگر درختان میوه شکوفه میکند. بادام به تناسب شکل و مغز سپیدش مشبهبه چشم بوده است. لب و دهان را، به جهت شیرینی بوسه و کلام، به شکر تشبیه کردهاند و همچنان که نُقلِ بادام مزۀ شراب بوده، چشم و دهان معشوق را تنقل بادۀ عشق دانستهاند. چهار بیت نامتوالی زیر از ”خلوت دوم در عشرت شبانه“ و نیز دو بیت بعد ناظر بر همین معنی است:
- از پی نُقلانِ می بوسهخیز / چشم و دهان شکر و بادام ریز/م/62
در نسخۀ دیگر، ”از پی نقل آن صنم بوسه خیز“ است که مقبولتر مینماید.
- شکر و بادام به هم نکته ساز / زهره و مریخ به هم عشق باز/م/62
- فندقۀ شکر و بادام تنگ / سبزخط از پستۀ عناب رنگ/م/64
- چون رخ و لب شکر و بادام ریخت / گل به حمایت به شکر درگریخت/م/64
در بیت 2، شکر و بادام به دهان و چشم سخنگو و نکتهپرداز اشاره دارند.[15] در بیت 3، لب عُنابی به فندق، چشم کشیده به بادام و دهان کوچک به پسته تشبیه شده و شکر به کلام شیرین و سبزخط به موی نورُسته بر پشت لب اشاره دارد. در بیت 4، بادام ریختنِ لب = سخن گفتن؛ شکر ریختنِ رخ = خِوی یا عرق کردن؛ گل به حمایت به شکر درگریخت = رخسار گلگون در زیر قطره های خِوی پنهان شده است./م/64 در زیرنویس
ز بهر شه آن ماه مشکین کمند / ز چشم و دهان ساخت بادام و قند/ش/253
ز چشم و لب در این بستان پدرام / گهی شکرگشایی گاه بادام/خ/329
پدرام = خُرم، نیکو؛ شکر و بادام، به ترتیب معکوس (لف و نشر مشوش)، به لب و چشم اشاره دارد.
نظامی استعارۀ بادام را در توصیف خلوت انس عشاق با کلامی عفیف و پوشیده چنان آورده که مشکل بتوان نظیرش را در هزار سال شعر فارسی یافت. در خسرو و شیرین، چون خسرو از باده سرمست و خواب آلود شد، معشوق اصفهانی او، شکر، شمع را برداشت و از خلوتخانۀ شاه بیرون آمد و کنیزی را، به اندام و رفتار همانند خود، زینت و زیور پوشاند و به نزد خسرو فرستاد و خسرو، به گمان شکر، کام دل از کنیز برگرفت:
- به خوش مغزی به از بادام تر بود / به شیرین استخوانی نیشکر بود/خ/281
- شبی کاسب نشاطش لنگ رفتی / کم این بودی که سی فرسنگ رفتی/خ/281
- هر آنروزی که نصفی کم کشیدی / چهل من ساغری در دم کشیدی/خ/282
- چو صبح آمد کنیز از جای برخاست / به دستان از مَلِک دستوریی خواست/خ/282
- به نزدیک شکر شد کام و ناکام / به شکر بازگفت احوال بادام/خ/282
- هر آنچ از شاه دید او را خبر داد / نهانیهای خلوت را به درداد/خ/282
در ابیات 1 و 5، بادام به خسرو اشاره دارد. بیت 2 یعنی حتی در شب کم نشاطی، اسب تمنایش دستکم سی منزل راهِ وصل میپیماید. در بیت 3، نصفی = پیالۀ کوچک شراب؛ روز کم نوشیدنش چهل من باده مینوشد. در بیت 4، دستان = مکر و حیله؛ دستوری = اجازه. در بیت 6، به درداد = فاش کرد.
در ”افسانهسرایی ده دختر“ نیز بادام به خسرو و شکر به عروسان اشاره دارد:
عروسان دگر با او شده یار / همه مجلس عروس و شاه بیکار/خ/141
شکر بسیار و بادام اندکی بود / کبوتر بیحد و شاهین یکی بود/خ/141
و زفاف خسرو و شیرین را با زیباترین تمثیل و عفیفترین کلام توصیف میکند:
شده چنبر میانی در میانی / رسیده زان میان جانی به جانی/خ/393
چکیده آب گل در سیمگون جام / شکر بگداخته در مغز بادام/خ/393
در ”نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سفید“ نیز بادام و شکر همان اشاره را دارند:
- بند صدرش گشاد و شرم نهفت / بند صدری دگر که نتوان گفت/ه/312
- خرمن گل درآورید به بر / مغز بادام در میان شکر/ه/312
- میل در سرمهدان نرفته هنوز / بازیی باز کرد گنبد کوز/ه/312
در بیت 1، صدر = مخفف صدره، سینه بند؛ شرم نهفت = شرم و حیا را کنار گذاشت؛ صدری دیگر = زیرلباسی دیگر. در بیت 3، کوز = گوژ؛ گنبد کوز = کنایه از آسمان و روزگار. هنوز کام برنگرفته بود که روزگار بیوقت بازی خود را کرد و چنان که داستان ادامه مییابد . . . چند روباه از خفا بیرون آمدند و عیش او را برهم زدند.
در بیت زیر نیز، که شیرین از دوری خسرو اشک میریزد، گل سپید و صورتی بادام مشبهبه رخسار است:
ز بادام تر آبِ گُل برانگیخت / گلابی بر گل بادام میریخت/خ/170
بادام تر = چشم گریان؛ آبِ گل = گلاب، اشک.
گاهی هم درون یک بادام دو مغز درهمرفته وجود دارد که مجموعاً به شکل دل است:
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی / همه تن دل چو بادام دومغزی/خ/101
بادامه = ابریشم روی پیله: رخسار گلگونش چون پرنیان لطیف و سراپا چون دل پُراحساس بود.
خسرو در یک روز شکار شیرین را برای نخستینبار در حال آب تنی در چشمه میبیند. در دو بیت متوالی زیر بدن برهنۀ شیرین به مغز سپید و لطیف بادام تشبیه شده است:
در آب نیلگون چون گل نشسته / پرندی نیلگون تا ناف بسته/خ/80
همه چشمه ز جسم آن گلاندام / گل بادام و در گل مغز بادام/خ/81
بنفشه
بنفشۀ خودروی ایرانی از جنس Viola متعلق به خانوادۀ Violaceae است که از اجداد بنفشۀ فرنگی امروزی به شمار میرود. بنفشه را در انگلیسی viola یا violet، در عربی بنفسج و در تاجیکستان گل آدمرو مینامند. در بنفشۀ ایرانی، دو گلبرگ بالایی به رنگ بنفش یکدست و دو گلبرگ طرفین و گلبرگ پایینی با زمینۀ بنفش روشن و خطوط شعاعی تیرهرنگ است. موی سر، به ویژه موی جلو سر یا زلف نوجوان،[16] به بنفشه تشبیه شده و وجه شبه آن کبودی بنفشه و تیرگی زلف بوده است. در بسیاری از ابیات، بنفشه استعارۀ زلف است و خود به جای آن مینشیند:
سروبن چون به شصت سال رسید / یاسمن بر سر بنفشه دمید/ه/349
وقتی بهرام به شصت سالگی رسید و موی سپید در سرش نمایان شد.
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت / ز پیری در جوانی یأس من یافت/خ/397
یاسمن و یأس من (ناامیدی من) در بیت بالا جناس خطی است: تا خسرو در میان موهای سیاه خود تار موی سپیدی یافت، خود را پیر دید و از جوانی قطع امید کرد.
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد / بنفشه بر سر گل دانهمیکرد/خ/81
بنفشه و گل = گیسو و رخسار؛ دانهکردن = یک به یک از هم جداکردن (مانند دانهکردن انار): مویش را شانه میکرد.
بنفشۀ باغ پیشرو گلهاست و با شکفتن یاسمن عمر بنفشه به سر میآید، همچنان که دمیدن سپیده خبر از پایان شب میدهد. هر دو مضمون تمثیلی از پدیدآمدن موی سپید در پِی موی سیاه است، با دو بیت متوالی زیر:
بنفشه زلف را چندان دهد تاب / که باشد یاسمن را دیده در خواب/خ/395
ز شب چندان توان دیدن سیاهی / که برناید فروغ صبحگاهی/خ/395
تاب و جعد زلف نیز به بنفشه نسبت داده شده، ولی به یقین معلوم نیست که کدام ویژگی بنفشه با تاب و جعد زلف مربوط است:
جعد بر جعد چون بنفشۀ باغ / به سیاهی سیهتر از پر زاغ/ه/274
بند سر زلف تاب داده / گل را ز بنفشه آب داده/ل/97
از زلف دهد بنفشه را تاب / وز چهره گلِ شکفته را آب/ل/98
دو بیت بالا در وصف لیلیست: زلفش به بنفشه تاب و شکن میدهد (یا بنفشه را از حسادت به رنج و عذاب میافکند) و چهرهاش به گل طراوت میبخشد.
گلبرگهای بنفشه، بیشتر نزدیک به مرکز گل، دارای خطوط شعاعی تیرهرنگ در زمینۀ بنفش روشن است که موی و خط عارض نوجوان را در ذهن میآورد:
ز بس کز گاز نیلش درکشیدی / ز برگ گل بنفشه بردمیدی/خ/130
جای بوسه و دندان بر صورتش چنان کبود شده بود که گویی از رخسار گلگونش بنفشه روییده بود.
رُخش بر بنفشه گل انداخته / بنفشه نگهبان گل ساخته/ش/413
ساقۀ گل یا دُمگل بنفشه نرم و ظریف است و در محل اتصال به گل خمیده است. این سر به زیری به خمار مستی و حزن و غمگینی تعبیر شده و بنفشۀ کبود و سربهزیر سوگوار و مغموم و شرمسار خوانده شده است:
سمن ساقی و نرگس جام در دست / بنفشه در خمار و سرخگل مست/خ/126
در بیت بالا، جام نرگس به بخش زرد میانی آن اشاره دارد.
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی / که دارد چون بنفشه شرمناکی؟/خ/246
ز بیشرمی کسی کو شوخدیده است / چو نرگس با کلاه زر کشیده است/خ/246
در دو بیت متوالی بالا، نشو = بزرگی و بالندگی؛ شوخدیده = چشمدریده و بیحیا: زمانه خوشبختی و نعمت دنیا را کجا نصیب بنفشۀ باشرم میکند، بلکه کلاه زربفت را بر سر نرگس چشمدریده یا بیحیا میگذارد.
شبستانِ دارا ز ماتم بشُست / بجای بنفشه گل سرخ رُست/ش/247
جای ماتم را شادی گرفت.
به
بِه میوۀ درختی است از جنس Cydonia و گونۀ oblonga متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گلِسرخ که در انگلیسی Quince نامیده میشود. در شعر قدیم فارسی، از بِه بیشتر به صورت بهی و آبی نام بردهاند. جستجو برای واژۀ بِه، به سبب شباهت با حرف اضافۀ به بسیار دشوار است.
کدو برکشیده طربرود را / گلوگیر گشته بِه اَمرود را/ا/234
طربرود سازی زهی، احتمالاً شبیه تنبور، است که در بیت بالا به کدوی شکمدار گردنباریک و نیز به اَمرود یا گلابی تشبیه شده که گویی میوۀ بِه در گلویش گیر کرده است:[17]
بِه چو گویی برآگنیده به مشک / پسته با خندۀ تر از لب خشک/ه/247
برآگنیده به = سرشار از. مصراع دوم به پستۀ باز و خندان اشاره دارد. در اشعار نظامی، واژۀ بهی دیده نشده و واژۀ آبی فقط در بیت زیر، مشبهبه غبغب، آمده است:
به طوق غبغبش گویی که آبی / معلق گشته است از آفتابی/خ/368
آفتابی = رخسار نورانی. در بیت بالا، خسرو به غبغب شیرین قسم میخورد.
ابراز وفاداری شیرین باکره و عفیف به خسرو/خ/372-371
من آن باغم که میوش کس نچیدست / درش پیدا، کلیدش ناپدیدست
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست /به عشوه زآب انگورش کنم مست
جز آن لب کز شکر دارد دهانی / ز بادامم نیابد کس نشانی
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ / ز عُنابم نیابد جز تو کس رنگ
برآن کس چون دهان پسته خندم / که جز تو پسته بگشاید ز قندم
کسی کو با ترنجم کار دارد / ترنجآسا قدم بر خار دارد
رطبچینی که با نخلم ستیزد / ز من جز خار هیچش برنخیزد
دهانی کو طمع دارد به سیبم / به موم سرخ چون طفلش فریبم
اگر زیر آفتاب آید، زبر ماه / بدین میوه نیابد جز تو کس راه
بید
بید درختی است از جنس Salix متعلق به خانوادۀ Salicaceae یا تیرۀ بید که متداولترین گونۀ آن بید مجنون (Salix babylonica) است. نام جنس به معنی ”نزدیک آب،“ نام گونه برگرفته از شهر بابِل و نام انگلیسی آن (weeping willow) به معنی بیدِ گریان، هر سه به روایت تورات دربارۀ گریه کردن در سایۀ بید در کنار رود فرات اشاره دارد. بید همیشه سرسبز نیست و خزان میکند و بر و بار هم نمیدهد:
من که سرسبزیَم نماند چو بید / لاله زرد و بنفشه گشت سپید/ه/54
لاله و بنفشه استعارۀ رخ و موی هستند: من که جوانیام پایدار نبود، رخم زرد و مویم سپید گشت.
خلاف آن شد که با من درنگیرد / گل آرد بید لیکن بر نگیرد/خ/331
به شرح صیدنه ابوریحان بیرونی، هر چیز تلخ طبیعت گرم دارد جز بید که تلخ است و طبیعت آن سرد و این خلاف باشد و بر این وجه بید را خلاف نیز مینامند.[18] بر نگیرد = میوه ندهد: وقتی شیرین کلام وسوسهانگیز خسرو را بیتأثیر یافت، در پاسخ گفت: برعکس، این حرفها – با همۀ زیبایی– در من اثری ندارد، مثل گلِ بید که ثمر نمیدهد.
بید و مُشکبید، در مقابل سپیدی سمن و سرخی گل، نماد تیرگی بوده است:
چو بر شبدیزِ شب گلگون خورشید / ستام افگند چون گلبرگ بر بید/خ/140
شبدیز نام اسب سیاه خسرو و گلگون نام اسب سرخ شیرین است. ستام = ساق و یراق (مرصع). شب به شبدیز و آفتاب به ستام و یراقِ بر اسب به گل سرخ روییده بر بید تشبیه شده است: وقتی آفتاب سرزد . . . برگ بید به شکل سنان یا سرنیزه است:
بُدی گر خود بُدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگِ بیدی/خ/42
در بیت بالا، شاید بید به نام دیوی در شاهنامه نیز اشاره داشته باشد: حتی دیو سپید هم در مقابل تیر او مثل بید میلرزد.
پس از آنکه خسرو شیرین را در چشمهسار دید، شیرین از چشمه درآمد و بر اسب نشست و ناپدید شد و خسرو در حیرت و اندیشه که چگونه یکباره او از نظرش دور شد. سه بیت متوالی زیر با واژۀ بید وصف حال خسرو است:
- شده زاغ سیه باز سپیدش / درخت خار گشته مُشکبیدش/خ/85
- ز بیدش گربهبید انجیر کرده / سرشکش تخم بیدانجیر خورده/خ/85
- خمیده بیدش از سودای خورشید / بلی، رسم است چوگان کردن از بید/خ/85
در بیت 1، بازِ سپیدش به زاغِ سیاه و مُشکبیدش به خار بیبرگ و بار تبدیل شد: حالش دگرگون شد. در بیت 2، گربهبید (catkin) نام گلآذین بید در متون گیاهشناسیست.[19] انجیر (کردن) = سوراخ (کردن). بید استعارۀ قامت خسرو است که گربهبید دو حفرۀ چشم در آن ایجاد کرده است. بیدانجیر = کرچک (از جنس Ricinus). دانههای اشک خسرو به دانۀ تیرهرنگ و زهرآلود کرچک تشبیه شده است: اشک میریخت. در بیت 3، خورشید استعارۀ رخسار شیرین است: قامتش از فکر و خیال شیرین چون چوگان خمیده شد؛ از رفتن شیرین غمگین شد.
شاخ و برگ بید با بادی ملایم یا نسیمی میلرزد و از این رو ترس و لرز به ”لرزیدن چون بید“ تشبیه شده است. بیت زیر زبان حال نظامی است که به نزد طغرلشاه بار مییابد و بیت بعد در توصیف دختر شاه است که مبتلا به بیماری صرع یا غش بوده و ”خیر“ به مداوای او میرود:
درون رفتم تنی لرزنده چون بید / چو ذره کو گراید سوی خورشید/خ/452
پیکری دید خیر چون خورشید / سروی از باد صرع گشته چو بید/ه/286
خیر = نام شخص؛ صرع = بیماری غش؛ چو بید = مثل بید (میلرزید)، تب و لرز داشت: بیماری او را از پای انداخته بود.
در داستان ”نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سفید . . .،“ بهرام پس از به بستر رفتن و درآغوش گرفتن کنیز، او را به گل و گیسوانش را به شاخ و برگ بید تشبیه میکند:
یافتم خرمنی چو گل در بید / نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید/ه/167
مصراع دوم در وصف بر و آغوش کنیز در بستر است.
پسته
پسته از جنس Pistacia و گونۀ vera متعلق به خانوادۀ Anacardiaceae است که در انگلیسی Pistachio و در عربی فُستُق نامیده می شود. پسته بومی ایران است. پوستۀ سخت یا شاخی آن هنگام رسیدن میوه معمولاً از سر شکاف میخورد و باز و خندان میشود. دهان تنگ و کوچک به پسته، زبان گویا و خاموش به پستۀ خندان و سربسته و دهان شکربار به نُقل پسته تشبیه شده است. تشبیه پسته به دهان کوچک شاید به سبب شباهت پسته به غنچه نیز باشد:
چو تَنگ شکر در عقیق آورم / ز پسته شراب رحیق آورم/ش/489
تَنگ شکر = بار یا محمولۀ شکر، سخن شیرین؛ عقیق = استعارۀ لب گلگون؛ رحیق = خالص، بیغش: کلام شیرینم مستیبخش است.
تنگی پستۀ شکرشکنش / بوسه را راه بسته بر دهنش/ه/275
تَنگ = کوچک، با ایهام به بار شکر؛ شکرشکن = شیرین زبان.
بر پسته که شد دهندریده / عُناب ز دور لب گزیده/ل/249
بیت بالا در توصیف خزان است که میوۀ پسته بر روی درخت میشکافد و عناب، میوۀ لببسته، از دور بر دریدگی پسته لب میگزد.
نکیسا از زبان شیرین عفیف و باکره خطاب به خسرو چنین میخواند:
بر آن کس چون دهان پسته خندم / که جز تو پسته بگشاید ز قندم/خ/372
پستهگشایی = وصل زفاف: هر که جز تو بخواهد از شهد وصل من نوشد، یا از دهان کوچک و لب چون قندم بوسه برگیرد، به خوش خیالی او خواهم خندید.
پنبه و کتان
در سراسر شعر قدیم فارسی، مراد از پنبه تودۀ سفید الیاف تا قبل از رشتن و نخ شدن است و هیچگاه بافته و جامهای مُتصف به صفت پنبهای نبوده است. از سوی دیگر، همۀ بافتهها و جامههای ساخته شده از نخ پنبه را کتان و کتانی نامیدهاند.[20] بنابراین، در ادب فارسی، مراد از پنبه و کتان یک گیاه است؛ پنبه به گیاه و الیاف پنبه و کتان به بافته و جامۀ ساخته شده از الیاف پنبه گفته میشود، با چهار بیت متوالی:
- از جهان این جنایتم سخت است / کز هنر نیست دولت، از بخت است/ه/48
- آن مُبصر که هست نقدشناس / نیم جو نیستش ز روی قیاس/ه/48
- وآنکه او پنبه از کتان نشناخت / آسمان را ز ریسمان نشناخت/ه/48
- پُرکتان و قَصَب شد انبارش / زر به صندوق و خز به خروارش/ه/48
ابیات بالا ناظر بر این است که در این دنیای بیحساب و کتاب، بیهنر ناسزاوارانه به دولت میرسد. مُبصر = با بصیرت، با بینش؛ قَصَب = جامۀ نخی یا کتانی: مال و منال، نه با دانش و بینش، که با بخت و اِقبال جمع میآید و بسا کسان که پنبۀ خام را از بافتۀ آن (کتان) نشناسند، ولی انبار از بافته و جامه پُر نمایند و صندوق زر و جامۀ خز برای خود فراهم آرند.[21]
پیلگوش
پیلگوش گلی است احتمالاً از جنس سوسن که تسمیۀ آن باید بر وجه شباهت گلبرگهای آن به گوش فیل باشد. بر روی گلبرگهای آن رخنۀ کوچک تیره رنگی به شکل نقطهای سیاه وجود دارد که به چشم گاو تشبیه شده و شاید گاوچشم یا عینالبَقَر که همراه پیلگوش در وصف طبیعت و بهار آمده بیارتباط با آن نباشد:
غنچه با چشم گاوچشم به ناز / مرغ با گوش پیلگوش به راز/ه/318
شَمال انگیخته هر سو خروشی / زده بر گاوچشمی پیلگوشی/خ/126
شَمال = باد.
تاک و انگور
تاک یا رَز به معنی درخت یا درختچۀ انگور از جنس Vitis و گونۀ vinifera متعلق به خانوادۀ Vitaceae است. برآورد تقریبی بسامدی دو واژۀ تاک و رز در شعر قدیم فارسی توسط نگارنده نشان داده که از ابتدای شعر فارسی تا عصر حافظ واژۀ رز بسیار بیش از تاک زبانزد شاعران بوده و در دورۀ بعد واژۀ تاک متداولتر شده است. این دو واژه در اشعار نظامی به تعداد انگشتشمار و تقریباً مساوی به کار رفته است. با وجود دوری زادگاه شاعر از ری و اصفهان، او از اشتهار انگور و سیب این دو شهر میگوید:
میوههای لطیف طبع فریب / از ری انگور و از سپاهان سیب/ه/293
نظامی به تصریح خود لب به باده نیالوده است[22] و در اشعار او، برخلاف آثار بیشتر شاعران قبل و بعد از او، مفاهیم دختر رز یا تاک، پیر مغان یا خرابات، صوفی یا زاهد ریایی و نظایر آن بسیار نادر است، با بیتی با خون رز به معنی شراب:
در صبوحش که خون رز ریزد / زآب یخبسته آتش انگیزد/ه/24
ولی اشعار او سرشار از اَمثال و حِکَمی است که تا امروز زبانزد فارسیزبانان است و در این نوشتار به برخی از آنها اشاره شده است، از جمله ابیاتی با انگور و غوره:
مده مُدبِران را برِ خویش راه / که انگور از انگور گردد سیاه/ا/148
مُدبِر (با ضم اول و کسر سوم) = بخت برگشته؛ ”انگور از انگور رنگ گیرد“ مَثَلی رایج است به معنی شخص از همنشین اثر میگیرد.
تا می پخته یافتن در جام / دید باید هزار غورۀ خام/ه/345
شاید بیت بالا نزدیک به این معنی باشد که ”گر صبر کنی زغوره حلوا سازی (یا حلوا یابی):“ باید هزار خام ببینی تا پختهای دریابی.
بس خوشۀ حِصرِم از نمایش / کانگور بود به آزمایش/ل/232
حِصرِم (با کسر اول و سوم) = غوره، خرمای نارس: بسا جوان که تجربۀ پیر داشته باشد.
در هرس تاک، به ویژه اگر تا اوایل بهار به تأخیر افتد، شیرۀ خام به مقدار زیاد از محل بریدگی شاخهها بیرون میزند که در شعر قدیم فارسی به ”اشک تاک“ یا ”گریۀ تاک“ تعبیر شده است:
تاکِ انگور تا نگرید زار / خندۀ خوش نیارد آخر کار/ه/16
ترنج
ترنج از مرکبات است و مرکبات نام گروهی از درختان میوۀ گرمسیری و نیمهگرمسیری از جنس Citrus متعلق به خانوادۀ Rutaceae است. از ترنج نشان درستی در دست نیست، ولی از تشبیهات و قراین چنین برمیآید که ترنج میوهای بوده با پوست ناهموار و پُرچین و شکنج،[23] به رنگ زرد، نه چندان کروی، با عطر و بوی خوش، و کمی ترش مزه که درون خوراکی آن سپید بوده است:
ترشی کند از ترنج خویی / اما نکند ترنج بویی/ل/188
تلفظ ترنج در عربی و فارسی قدیم تُرُنج (با ضم اول و دوم) است که با کُنج قافیه شده است:[24]
شاخ نارنج و برگ تازه تُرُنج / نخلبندی نشانده بر هر کُنج/ه/248
نخلبند = آن که از موم درخت و میوه میساخته است.
درختان مرکبات معمولاً خزان ندارند و برگ خوشبوی آنها در زمستان بر درخت میماند و حتی میتوان گل سفیدشان را، که ”بهار“ نامیده میشود[25] و از آن مربای بهار نارنج یا عرق بهار تهیه میکنند، همزمان با میوۀ سال قبل بر روی یک درخت مشاهده کرد:
رسم ترنج است که در روزگار / پیش دهد میوه پس آرد بهار/م/12
واژۀ بهار دهها بار در اشعار نظامی آمده که علاوه بر نام فصل، به معنی گُل و گاهی شکوفه بوده است، با دو بیت متوالی زیر و سه بیت دیگر:
وگرنی، بهاری بدین خرمی / چرا رایگان اوفتد بر زمین/ش/472
ز باد خزان هستم اندیشناک / که ریزد بهاری چنین را به خاک/ش/472
بنفشه نکرده سر غنچه تیز / چو برگ بهار آسمان برفریز/ش/302
درخت آنگه برون آرد بهاری / که بشکافد سر هر شاخساری/خ/109
بهار سکندر چو از باد سخت / به خاک اوفتاد از کیانی درخت/ا/259
و چند شاهد دیگر برای بهار به معنی شکوفه: بهاری تازه چون گُل بر درختان/خ/390، نه هر روزی ز نو روید بهاری/خ/133، به میوه رسیده بهاری چنین/ش/134، بهاری یافتم زو بَر نخوردم/خ/86، بهاری داری، از وی بر خور امروز/خ/375. پادشاهان و بزرگان در مناسبت ها و ایام خاص، به نشانۀ پیروزی و نیکبختی، ترنجی زرین، ولی همچو موم نرم، و خوشبو و معنبر در دست میگرفتند و میبوییدند:
بر اورنگ شاهنشهی برنشست / گرفته معنبر ترنجی به دست/ش/282
به شادی بر آن تخت زرین نشست / ز کافور و عنبر ترنجی به دست/ش/409
غبغب گوشت برجسته در زیر چانه یا زنخ برخی کسان است که، اگر نه آویخته باشد، در گذشته ”از لوازم خوب صورت“ بوده و بر زیبایی میافزوده است. غبغب به ترنج تشبیه شده است:
زان زنخ گِرد چو نارنج خَوش / غبغب سیمین چو ترنجی به کَش/م/59
کَش = خوب و زیبا.نارنج میوه ای خوشبوست از مرکبات که در اشعار نظامی گنجه ای، پستان و زنخ به گِردی آن ورخسار زرد به رنگ آن تشبیه شده است.
ترنج غبغبم را گر کنی یاد / زنخ بر خود زند نارنج بغداد/خ/316
زنخ زدن = طعنه زدن؛[26] زنخ بر خود زند = خجل شود.
خسرو از شیرین می خواهد که قهر را کنار گذارد و به او مجال نزدیکی دهد:
درین بستان مرا گو خیز و بستان / ترنج غبغب و نارنج پستان/خ/329
در شعر و ادب فارسی چنین آمده که در داستان یوسف و زلیخا، زنان مجلس زلیخا با دیدن یوسف به غفلت دست خود را به جای ترنج یا با ترنج بُریدند:[27]
خیز تا در تو یک نظاره کنند / هم کف و هم ترنج پاره کنند/ه/10
در سه بیت زیر، نارنج و ترنج به ترتیب به خورشید و ماه اشاره دارد:
برآمد یوسفی نارنج در دست / ترنج مَه زلیخاوار بشکست/خ/183
ز نارنج زرین و سیمین ترنج / فریب آمده با نظرها به غنج/ا/182
غُنج = ناز و کرشمه.
که خورشید نارنج زرین به دست / ترنج فلک را به دو سر شکست/ش/296
گاهی نظامی همۀ معلوماتش را در مورد خاصی، در ابیات زیر ترنج، مانند ترنج آفتاب، ترنج زنخ، بوی خوش ترنج، و ترنج بر کف (داستان یوسف و زلیخا) را به تصویر میکشد. ابیات متوالی زیر، از آغازِ ”عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر“ است:
- هر روز که صبح بردمیدی / یوسفرُخ مشرقی رسیدی/ل/62
- کردی فلک ترنجپیکر / ریحانی او ترنج از زر/ل/62
- لیلی ز سر ترنجبازی / کردی ز زنخ ترنجسازی/ل/62
- زان تازه ترنج نورسیده / نظاره ترنج [و][28] کف بریده/ل/63
- چون بر کف او ترنج دیدند / از عشق چو نار میکفیدند/ل/63
- شد قیس به جلوه گاه غنجش / نارنجرخ از غم ترُنجش/ل/63
- برده ز دِماغ دوستان رنج / خوشبویی آن ترنج و نارنج/ل/63
در بیت 1، یوسفرخ مشرقی = خورشید. در بیت 2، کردی = ساختی؛ ترنجپیکر = کروی؛ ترنج از زر = خورشید؛ ریحانی = شراب صافی، شاید آسمان آفتابی به شراب صافی تشبیه شده است. در بیت 3، ترنجبازی = نوعی بازی که گلولههای ترنج شکل را پشت سر هم به هوا میاندازند و باید مهارت داشت که گلوله ها به هم نخورند. در بیت 4، ترنج نورسیده = کنایه از لیلی. در بیت 6، نارنجرخ = زرد رخسار، غمگین؛ از غم ترنجش = از غم دوری لیلی. در بیت 7، بو کردن ترنج و نارنج آرامش میبخشد.
تره
تَره گیاهی است از جنس Allium و گونۀ porrum متعلق به خانوادۀ Liliaceae یا تیرۀ زنبق که در انگلیسی leek نامیده میشود. تره در کمتر از دو ماه پس از کاشتن قابل برداشت است و پس از آن باز به سرعت میروید. خوردن تره با نان و سرکه غذای بسیار ساده و فقیرانهای بوده و از این روست که وقتی میگویند ”کسی برای او تره خُرد نمیکند“ یعنی سادهترین کار را در تهیۀ سادهترین طعام، نان و تره و گاهی با سرکه، برای او انجام نمیدهد یا کسی برایش کمترین ارزشی قائل نیست.
تهی نیست از ترهای خوان من / ز ناتندرستیست افغان من/ا/289
شاید این مَثَل رایج که ”تره به تخمش میره حسنی به باباش“ برگرفته از بیت زیر باشد:
تو نیکی، بد نباشد نیز فرزند / بود تره به تخم خویش مانند/خ/413
تو نیکی = اگر تو نیک هستی.
تره را گندنا نیز مینامند. پُرواضح است که برگ تره یا گندنا آن استحکام را ندارد که با آن چون ریسمان سر کیسه را ببندند. از این رو، سر کیسه را به گندنا بستن به معنی شُل بستن و به راحتی بازکردن و کنایه از آسان خرجکردن یا در اصطلاح سر کیسه را شلکردن است:
بزرگی بایدت دل در سخا بند / سر کیسه به بند گندنا بند/خ/275
اگر بخواهی بزرگت بدانند، باید سخی باشی.
چنار
چنار درختى است پُرشاخ و برگ و تنومند از جنس Platanus متعلق به خانوادۀ Platanaceae که گونۀ عمدۀ آن orientalis همان چنار ایرانى است. چنار را به انگلیسى plane tree مىنامند. باور داشتند که درون چنار آتشی نهفته است که گاه بیرون میجهد و شعله میکِشد. در سه بیت متوالی زیر، ضمن اشاره به این باور، برگ جوان چنار که بریدگیهای آن هنوز عمیق نشده به پاى بط یا مرغابى تشبیه شده است:
- ز بُسد چناری برافراخته / بر او کبک نالنده چون فاخته/ش/305
- اگر پای بط بر سر آرد چنار / بر او سینۀ بط زند زیر زار/ش/305
- تن بط بود درخور آبگیر / چو بر آتش آری برآرد نفیر/ش/305
بُسد = مرجان، حجر شجری: چنار از مرجان آتش گرفته و کبک بر آن کوکو میزند. چنار که پای بط بر سرش آید، نالهاش هم از سینۀ بط برمیآید. جای بط در آب است و چون بر آتشش آوری فریاد برمیآورد. برخلاف برگ جوان که به پای مرغابی تشبیه شده، برگ کامل چنار شبیه به پنجۀ دست است:
تا نشود بسته لب جویبار / پنجۀ دعوی نگشاید چنار/م/151
تا جلو آب بسته نشود، چنار شاخ و برگ نخواهد داد.
ز باریدن ابر کافوربار / سمن رُسته از دستهای چنار/ش/302
ابر کافوربار = ابر برفزا: برف روی برگ به سمن روییده بر آن تشبیه شده است.
خرزهره
خرزهره درختچهای است زینتی از جنس Nerium متعلق به خانوادۀ Oleaceae یا تیرۀ زیتون یا بید که در عربی سمالحمار و در انگلیسی oleander نامیده میشود. در صیدنه ابوریحان بیرونی آمده: ”برگ آن بدبوست و شبیه به برگ زیتون یا خلاف [= بید] است،[29] طعم آن تلخ است و آن را به زبان فارسی خرزهره گویند، برای آنکه برای خر و مردم زهر کشندهای است.“ وجه تسمیۀ آن در عربی نیز به سبب وجود ترکیبات سمی در اندامهای هوایی آن است. در سه بیت متوالی زیر، به علت فراوانی گیاه خرزهره در منطقه و احتمال تغذیۀ دامها از آن و سمی بودن شیر، با همۀ مشکلاتی که داشت، برای شیرین از دوردست شیر میآوردند:
از او تا چارپایان دورتر بود / ز شیر آوردن او را دردسر بود/خ/215
که پیرامون آن وادی به خروار / همه خرزهره بُد چون زَهرۀ مار/خ/215
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت / چراگاه گله جای دگر داشت/خ/215
خیری
خیری (بر وزن پیری) گیاهی است با گل زرد خوشبو از جنس Cheiranthus متعلق به خانوادۀ Brassicaceae یا تیرۀ خردل که در انگلیسی wallflower نامیده میشود و رنگ و روی زرد عاشق زار و نزار به آن تشبیه شده است:
پیرزنی ره به جوانمرد یافت / لالۀ او چون گل خود زرد یافت/م/164
بر تو جوان گونۀ پیری چراست؟ / لالۀ خودروی تو خیری چراست؟/م/164
دو بیت متوالی زیر وضع و حال مجنون را در فراق لیلی توصیف میکند:
نِی گشته قضیب خیزرانیش / خیری شده رنگ ارغوانیش/ل/183
خیریش نه زرد بلکه زر بود / نِی بود ولیک نیشکر بود/ل/183
قضیب = شاخ نرم و تازه: قامتش چون نِی، ولی چون نیشکر؛ زردی رخسار او، چون شمش زر.[30]
در بیت زیر، خط عارض دمیده بر رخسار محبوب به خیری تشبیه شده است:
خیره گشته ز خامتدبیری / بردمیده ز سوسنش خیری/ه/308
زعفران
زعفران گیاهى است چندساله و پیازدار از جنس Crocus و گونۀ sativus متعلق به خانوادۀ Iridaceae یا تیرۀ زنبق که بخش بالایى مادگی گل، شامل خامه و کلاله، زعفران خوراکی را تشکیل میدهد. خوردن زعفران خنده مىآورد و ظاهراً موجب نشاط و شادى مىشود. از جوهر زرد زعفران[31] براى نوشتن دعا استفاده مىکردهاند و سپس دعا را با آب شسته و این آب را براى شفابخشى و مشکلگشایی مىخوردهاند؛ تجویز عامیانهای که با واقعیت علمی خندهزایی زعفران بیارتباط نیست. دو بیت متوالی زیر، به صورت پُرسش و پاسخ، و نیز ابیات بعد ناظر بر همین مضمون است:
بپرسید کاین خنده از بهر چیست / به جایی که بر خود بباید گریست/ش/366
نمودند کاین زعفرانگونه خاک / کند مرد را بیسبب خنده ناک/ش/366
چو بیزعفران گشتهای خندهناک / مخور زعفران تا نگردی هلاک/ش/341
زردی است آنکه شادمانی از اوست / ذوق حلوای زعفرانی ازوست/ه/197
ذوق (ریشۀ ذائقه) = مزه، مزهآزمایی.
آنچه بینی که زعفران زرد است / خنده بین زانکه زعفران خوردست/ه/197
لیک چون شه نشاط جان خواهد / وز پی خنده زعفران خواهد/ه/269
حال که شاه به دنبال شادی و خنده است،
بسی پالودههای زعفرانی / به شکرخندشان دادم نهانی/خ/453
زیره
زیره تخم گیاهى است علفى و یکساله از جنس Cuminum و گونۀ cyminum متعلق به خانوادۀ Apiaceae یا تیرۀ جعفرى که در انگلیسى cumin و در عربى کمون نامیده میشود. خاستگاه زیره ایران است. در گذشته باور داشتند که میتوان زیره را با وعدۀ آب چند روزی فریب و پرورش داد: ”و در این وعده متابعت اهل این زمانه نمایند و به همان حرف قناعت کنند.“[32] از این روی، زیره آب دادن به معنی فریب دادن و وعده دروغ کردن آمده است، با سه بیت متوالی:
امید خورش بهتر است از خورش / به وعده بود زیره را پرورش/ا/162
نبینی که در گرمی آفتاب / حرام است بر زیره جز زیره آب/ا/162
چو زیره به آب دهن میشکیب / به آب دهن زیره را میفریب/ا/162
مراد از آب دهن لفظ آب است که از دهن بیرون آید.
زیربا و ناربا به معنی آش زیره و آش انار، همچون شوربا به معنی آش نمکدار معمول بوده است:
زیربایی به زعفران و شکر / ناربایی ز زیربا خوشتر/ه/258
سرو
سرو درختى است از جنس Cupressus متعلق به خانوادۀ Cupressaceae یا سوزنىبرگان که معروفترین گونۀ آن sempervirens است. سرو را در انگلیسى cypress و در عربى همان سرو مىنامند. سرو بومى ایران است. قد بلند و قامت موزون معشوق بیش از هر چیز به سرو تشبیه شده است. سرو روان و سرو خرامان و حتی واژۀ سرو به تنهایی معشوق را توصیف مىکند:
به دست آوردم آن سرو روان را / بت سنگیندل سیمینمیان را/خ/100
بساط شه ز یغماییغلامان / چو باغی پُر سهیسرو خرامان/خ/94
یغماییغلامان = غلامان اسیری در جنگ. تنۀ بزرگ و قامت بلند سرو بر روی یک پایۀ کوتاه و بیشاخ و برگ، شبیه ساق پای انسان، قرار دارد:[33]
بتان چین به خدمت سر نهادند / بسان سرو بر پای ایستادند/خ/73
سرو و تذرو بسیار با هم در شعر آمدهاند و همراهی آن دو، نه از جهت عشق و مؤانست آنها، بلکه به لحاظ سهولت استفاده از آنها در قافیه است.[34] تذرو مرغی است از جنس قرقاول، با پر و بال سرخ، که نه بر شاخ که بیشتر در پای سرو میخرامد:
چو شد نازپرورده آن شاخ سرو / خرامنده شد چون خرامان تذرو/ش/84
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو / خرامش درآمد به کبک و تذرو/ش/300
و بادۀ گلرنگ و رخسار گلگون را به خون تذرو تشبیه کردهاند:
خانه سرسبزتر ز سایۀ سرو / باده گلرنگتر ز خون تذرو/ه/139
خرمنی گل ولی به قامت سرو / شستهرویی ولی به خون تذرو/ه/199
سرو از آن جهت که میوهاش خوراکی نیست در زمرۀ درختان غیرمثمر است:
چون سرو روانی اِی سمنبر / از سرو نخورده هیچکس بر/ل/147
سروی نه چو سرو باغ بیبر / باغی نه چو باغ خُلد بیدر/ل/182
شیرین از اینکه در بند عشق خسرو گرفتار آمده شِکوه میکند:
چرا باید که چون من سرو آزاد[35] / بوَد در بند محنت مانده ناشاد/خ/315
سمن/یاسمن
سمن و یاس مخفف یاسمن (فارسی) و یاسمین (عربی) است و آن نام گل و گیاهی است از جنس Jasminum متعلق به خانوادۀ Oleaceae یا تیرۀ زیتون که در انگلیسی jasmine نامیده میشود. اصل واژه فارسی و خاستگاه گیاه ایران است. این گیاه درختچهای است سریعالرشد و بالارونده که گل آن به غایت سپید و خوشبوست. در سه بیت زیر، رخسار سپید و زنخ و بناگوش و در پنج بیت بعد، ساق و سینه و بر و آغوش و پیکر معشوق سیم تن به سمن تشبیه شده است:
دگرباره جهاندار از سر مِهر / به گلرخ گفت کای سرو سمنچهر/خ/311
صبح که شد یوسف زرینرسن / چاه کَنان در زنخ یاسمن/م/58
یوسف زرینرسن = خورشید با انوار طلایی؛ چاه زنخ = فرورفتگی زیر لب؛ یاسمن = کنایه از سپیدۀ صبح: همانطور که چاهکَن با ریسمان به درون چاه میرود، خورشید با انوار خود به چاه شب فرومیرود و سپیدۀ صبح را پدید میآورد.
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش / غلام آن بناگوش از بُن گوش/خ/128
دوشزدن = دعوی برابری کردن؛ غلام از بُن گوش = فرمانبردار محض: سمن که در بزرگی دعوی برابری با او میکرد، پیش بناگوش (سپید او) غلامی بیش نبود.
زنان سمن سینۀ سیم ساق / به هر کار با او کنند اتفاق/ش/278
چون سمنسینه زین سخن پرداخت / شه در آغوش خویش جایش ساخت/ه/315
بگذشت ز عشقت ای سمنبر / کار از لب خشک و دیدۀ تر/ل/197
خوابگهی بود سمنزار او / خوابکنان نرگس بیدار او/م/54
با چشم و نگاه عاشق را به بر و آغوش سپیدش راه میداد.
قبا تنگ آید از سَروش چمن را / دِرم واپس دهد سیمش سمن را/خ/278
سرو قامتش در چمن نمیگنجد و با تن سیمینش پول نقره از سکه میافتد. سپیدۀ صبح نیز به یاسمن تشبیه شده است:
چو زلف شب از حلقۀ عنبری / سمن ریخت بر طاق نیلوفری/ش/324
در شعر قدیم فارسی، واژۀ سمن به معنی گل سفید و به معنی عمومی گل به کار رفته[36] و سمن و یاسمن/یاسمین نماد سپیدی در مقابل تیرگی بید و بنفشه بوده است:
یک درموار دید نور سپید / چون سمن بر سواد سایۀ بید/ه/247
نوری مانند یک سکۀ نقره دید، همچون گلبرگ سمن بر سایۀ سیاه بید.
به هندوستان کاشتم مُشکبید / بکارم به چین یاسمین سپید/ش/376
یاسمنی چند که بیدی کنند / دعوی هندو به سپیدی کنند/م/149
ضبط نسخۀ 637 ق: ”دعوی هندوی سپیدی کنند.“ (هندوی سپیدی = یک هندوی سپید). بخش حاوی این بیت دربارۀ ”نکوهش رشکبران“ و مذمت پیران است و در بیت بعد نیز از ”دعوی پیری به جوانی“ میگوید. بیدی کردن – با توجه به بیبر و باری بید – به کار بیثمر و بیهوده کردن کنایه دارد: تا کِی یاسمن (سپید) خود را بید (تیره) جلوه دهد، تا کِی هندوی (سیاه) دعوی سپیدی کند و تا کِی پیر با موی سپید جوانی کند.[37]
اسیر سمنبرگ شد مشکبید / غُراب سیه صید باز سپید/ش/130
دو مصراع یک معنی دارند. بیتوجه به متن، معنی هر مصراع میتواند چنین باشد: خط عارض بر رخسار سپید دمید، یا موی سیاه سپید گشت. در اینجا، سپاه زنگیان مغلوبِ سپاه روم شد.
چو سروی که پیدا کند در چمن / ز گیسو بنفشه، ز عارض سمن/ش/82
سنبل
سنبل نام گلى خوشبو از جنس Hyacinthus و گونۀ orientalis متعلق به خانوادۀ Liliaceae یا تیرۀ سوسنىهاست که در انگلیسى hyacinth نامیده مىشود. گلبرگهای لببرگشته و تابدار و حلقهحلقۀ سنبل و تراکم گلهای کوچک آن به صورت خوشه، غالباً به رنگ بنفش و کبود، شکل طرّه و زلف را به ذهن میآورد. رنگ کبود سنبل همراه با عطرآگینی و خوشبویی آن سبب گردیده موی مشکین یار و زلف عنبرین محبوب را به آن تشبیه کنند. تا آنجا که سنبل خود بر جای زلف مینشیند:
سمنبر غافل از نظارۀ شاه / که سنبل بسته بُد بر نرگسش راه/خ/82
شیرین غافل از آن بود که شاه میبیندش، زیرا گیسوانش جلو چشمش را گرفته بود.
ز سنبل کرد بر گل مشکبیزی / ز نرگس بر سمن سیمابریزی/خ/264
سنبل = موی سیاه (به قرینۀ مشک)؛ مشکبیزی = مشکبیختن، مشکافشانی. گل و سمن هر دو استعارۀ روی و رخسار هستند. نرگس = چشم؛ سیماب = جیوه، (در اینجا) اشک: موی بر صورت و اشک بر رخسار ریخت.
خط عارض محبوب جوان نیز به سنبل تشبیه شده است:
یکی را سنبل از گل برکشیده / یکی را گِرد گل سنبل دمیده/خ/116
سنبل دمیدن = برآمدن ریش یا خط عارض.
سنبل در مصراع اول به موی معشوقه و در مصراع دوم به خط عارض محبوب جوان اشاره دارد.
سوسن
سوسن گلى است از جنس Lilium متعلق به خانوادۀ Liliaceae یا تیرۀ سوسنىها که در انگلیسى lily و در عربى همان سوسن نامیده مىشود. گلبرگهای سوسن سپید است و بر و آغوش سپید و خوشبو به آن تشبیه شدهاست.[38] نوعی سوسن دارای نقاط و خطوط زرد بر روی گلبرگهاست که به شوشه یا شمش طلا تشبیه شده است:
سوسن از بهر تاج نرگس مست / شوشۀ زر نهاده بر کف دست/ه/317
آنچه سوسن را در ادب فارسی از دیگر گلها متمایز میکند شباهت گلبرگهای آن به زبان است:
درختش ز طوبی[39] دلآویزتر / گیاهش ز سوسن زبان تیزتر/ش/478
پردۀ سوسن که مصابیح توست / جمله زبان از پی تسبیح توست/م/10
مصابیح = (جمع مصباح) چراغها، انوار حقیقت.
بهرغم شباهت گلبرگهای سوسن به زبان، چون سوسن، بیرون از تخیل شاعرانه، به واقع گویا نیست، او را خاموش و رازدار و مَحرم دانستهاند و به سبب همین دو جلوۀ زبانداری و زبان در دهان گرفتن سوسن را آزاد نامیدهاند:
برو تنها دم از شادی برآور / چو سوسن سر به آزادی برآور/خ/197
گلبرگهاى نوکتیز سوسن به تیغ و شمشیر نیز تشبیه شدهاست:
سوسن نَه زبان که تیغ در بر / نینی غلطم که تیغ بر سر/ل/97
سوسن ز سر زبان درازی / شد در سر تیغ و تیغ بازی/ل/195
سوسن و سیر هر دو سفیدند، ولى اصطلاح ”سوسن و سیر،“ با توجه به بوى خوش و ناخوش آنها، کنایه از تضاد و ناسازگارى آن دو مِثل آب و آتش است. شکر، معشوقۀ اصفهانی، از خسرو ایراد می گیرد که دهانش بدبوست و خسرو از او چاره میپرسد:
به سوسنبوی شه گفتا: چه تدبیر؟ / سمنبر گفت: سالی سوسن و سیر/خ/282
یعنی شکر گفت یک سالی با هم نباشیم و خسرو سالی را دور از شکر گذراند و در این مدت دهانی خوشبو یافت:
به زیرش رام شد دوران توسن / برآوردش درخت سیر سوسن/خ/282
سیب
سیب میوۀ درختى است از جنس Malus و گونۀ pumila متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گل سرخ که در گذشته بیشتر به رنگ سرخ دیده مىشده است. سیب اصفهان معروف است، ولی شیرین که خود را زیباتر از شکر، معشوق اصفهانی خسرو، میداند، با سیب رخسارش حریف را از میدان به در میکند:
چو سیب رُخ نهم بر دست شاهان / سبد واپس بَرد سیب سپاهان/خ/316
در بیت زیر، گونۀ گلگون و تبدار معشوق اسکندر به سیب سرخ تشبیه شده است:
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به / نه زابروی شه دور گشت آن گره/ا/50
دو نیمۀ یک سیب یا سیبی که از وسط نصف کرده باشند تشبیهی است متداول از شباهت بسیار دو نفر، ولی در بیت زیر که توصیف جمال شیرین از زبان شاپور ندیم خسرو است، دو گونه یا دو نیمۀ یک رخسار به دو نیمۀ سیب تشبیه شده است:
تو گویی بینیاش تیغیست از سیم / که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم/خ/51
زنخ به معنی چانه و سیب زنخ یا زنخدان در اشاره به برآمدگی چانه است و لطافت آن به خوشرنگی و صافی سیب سرخ تشبیه شده است:
گهی سودی عقیقش را به انگشت / گه آوردی زنخ چون سیب در مشت/خ/382
گاه انگشت بر لبش گذاشتی و گاه چانهاش در دست گرفتی.
از ره سینه و زنخدانش / سیب و ناری خورَد ز بستانش/ه/310
موکل کرده بر هر غمزه غُنجی / زنخ چون سیب و غبغب چون تُرُنجی/خ/51
دو بیت متوالی زیر به شقالقمر توسط پیامبر اسلام اشاره دارد:
کرده ناخنبُرای انگشتش / سیب مَه را دو نیم در مشتش/ه/8
سیب را گر ز قطع بیم کند / ناخنۀ روشنان دو نیم کند/ه/8
ناخنبُرا = قیچی؛ ناخنه = بیماری چشم که مانع از بینایی میشود؛ روشنان = ستارگان (به منزلۀ چشمان آسمان). وجود ماه که از روشنی ستارگان میکاهد به منزلۀ ناخنه برای آنهاست: با قیچیِ انگشت ماه را دو نیم کرد و با دونیم شدن ماه، روشنی ستارگان بیشتر شد.[40]
سیسنبر
سیسنبر یا پودنه (پونه) نوعی سبزی است از جنس Mentha متعلق به خانوادۀ Lamiaceae یا تیرۀ نعناع که بوی تندی دارد. در مَثَل آمده که مار از پودنه بدش میآید، پودنه هم درِ لانهاش سبز میشود و همین مضمون برای گریز عقرب از بوی تند سیسنبر آورده شده است:
بوی سیسنبر از حرارت خویش / عقرب چرخ را گداخته نیش/ه/318
ریخته نوش از دَم سیسنبری / بر دُم این عقرب نیلوفری/م/16
بیت بالا در بیان معراج پیامبر اسلام است: نَفَس خوشبوی او در آسمان (نیلوفری) مانع از نحوست عقرب فلک گردید.
شقایق
شقایق نام گل و گیاهى است علفى و یکساله از جنس Papaver و گونۀ rhoeas متعلق به خانوادۀ Papaveraceae یا تیرۀ خشخاش که در انگلیسى poppy flower نامیده مىشود. این گل دارای گلبرگهای بزرگ جدا از هم به رنگ سرخ درخشان است. شقایق در آغاز بهار و پیشاپیش بسیاری گلهای دیگر ظاهر میشود:
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود / ریاحین را شقایق پیشرو بود/خ/56
شقایق جمع شقیقه به معنی رخنه و شکاف میان دو کوه است که برای رویش گیاه مناسب باشد و شاید تسمیۀ شقایق بر وجه طبیعت خودروی آن در دشت و کوه و بستر سنگها بوده است. جام شقایق نسبت به ساقۀ گلدهنده قدری خمیده است و حالت سر به زیر و رکوع دارد:
شقایق سنگ را بتخانه کرده / صبا جعد چمن را شانه کرده/خ/62
در بیت زیر از زفاف خسرو و شیرین، در مغازلۀ قبل از وصال، بنفشه به خسرو و شقایق به شیرین اشاره دارد:
بنفشه با شقایق در مناجات / شکر میگفت: فیالتأخیرِ آفات/خ/392
همچنان که پس از وصال میگوید:
شبانروزی دگر خفتند مدهوش / بنفشه در بر و نرگس در آغوش[41] /خ/394
شمشاد
نمیتوان با اطمینان گفت که در گذشته چه درختی با چه ویژگیهایی شمشاد نامیده میشده، و تشبیهات و استعارات مربوط به آن بر چه اساس بوده است. آنچه امروزه به عنوان شمشاد معمولی یا جنگلی در ایران وجود دارد، از جنس Buxus متعلق به خانوادۀ Buxaceae است که در انگلیسى box و در عربی بَقس نامیده مىشود. در دو بیت زیر و بیت بعد، موی مجعد و خط عارض به شمشاد تشبیه شده است، ولی وجه شَبَه این دو تشبیه به خوبی دانسته نیست:
شمشاد به جعد شانه کردن / گلنار به نار دانه کردن/ل/97
بیت بالا در توصیف بوستان است.. ”شمشاد به شانه کردن گیسو و گلنار به ساختن ناردانه مشغول بود.“/ل/97 در زیرنویس.
هنوزش گِرد گل نارُسته شمشاد / ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد/خ/69
سرو کز سایه بادبانه زده / جعد شمشاد را به شانه زده/ه/316
بادبانه = سایهبان، خیمه: (سرو) سایۀ لطف بر سر شمشاد گسترده و او را در پناه خود محفوظ میدارد.
بیت زیر به دستهکردن شمشاد اشاره دارد که باید در اشاره به شاخ و برگ تازه و لطیف آن باشد:
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند / گهی شمشاد و گه گل دسته بستند/خ/59
اگر خار و خسک در ره نمانَد / گل و شمشاد را قیمت که داند؟/خ/88
خدنگی[42] رُسته از زین خدنگش / که شمشاد آب گشت از آب و رنگش/خ/301
خدنگ رُسته از زین به بالای ستبر خسرو اشاره دارد که بر زین نشسته است و شمشاد در برابر رنگ و رخسار او از شرم آب میشود.
صندل
صَندَل نام درختی است از جنس Santalum و گونه album (به معنی سفید) متعلق به خانوادۀ Santalaceae که از چوب آن روغنی با بوی تند استخراج میشود و اگر چوب آن را چون عود بسوزانند، بوی خوش بپراکند:
بباید یکی آتش افروختن / برو صندل و عود و گل سوختن/ا/21
آتش انگیخته ز صندل و عود / دود گِردش چو هندوان به سجود/ه/137
صندل و عود هر سویی برپای / باد ازو عودسوز و صندلسای/ه/159
گر عود نه صندل سپید است / با سرخگل تو سرخبید است/ل/149
سرخبید در برابر روی گلگون تو چنان است که عود سیاه در مقابل صندلِ سپید.
در داستان ”نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزهرنگ“ در هفتپیکر، پیری صاحبجاه مردی نیکمنظر با نام ماهان را به سَرایش میخواند و در کنار ایوان کاخ بالای درخت صندل برایش تخت و نشستنگاهی درست میکند. خوبرویانی به باغ میآیند و در پای ایوان بساط میگسترند، با ابیاتی انتخابی از این داستان که شاید در برخی از آنها، صندل و عود کنایه یا اشاره ای به جنسیت زن و مرد داشته باشند:
پیش آن صُفۀ کیانی کاخ / رُسته صندلبُنی بلند و فراخ/ه/254
کرده بر وی نشستگاهی چُست / تخت بسته به تختههای درست/ه/255
شاخ صندل شمامۀ کافور / از دلش کرد رنج سودا دور/ه/256
در غم آن ترنج طبعگشای / مانده ماهان ز دور صندلسای/ه/258
شاه خوبان به نازنینی گفت / طاق ما زود گشت خواهد جفت/ه/259
بوی عود آیدم ز صندل خام / سوی آن عود صندلی بخرام/ه/259
عودبویی بر اوست عودیپوش / صندلآمیز و صندلی بر و دوش/ه/259
شب چو عود سیاه و صندل زرد / عود ما را به صندلش پرورد/ه/259
نازنین رفت سوی صندل شاخ / دهنی تنگ و لابههای فراخ/ه/260
چون ز مستی درید پردۀ شرم / گشت بر ماه مِهر ماهان گرم/ه/260
چون دم صبح گشت نافهگشای / عود را سوخت خاک صندلسای/ه/268
و داستان در همین روز پنجشنبه بدینگونه پایان مییابد:
بر هوای درخت صندل بوی / جامه را کرده بود صندل شوی/ه/291
جز به صندلخری نکوشیدی / جامه جز صندلی نپوشیدی/ه/291
صندل آسایش روان دارد / بوی صندل نشان جان دارد/ه/291
صندل سوده درد سر ببرد / تب ز دل تابش از جگر ببرد[43]/ه/291
عناب
عناب (در فارسی با فتح اول و در عربی با ضم اول) میوۀ درختی است از جنس Ziziphus متعلق به خانوادۀ Rhamnaceae که طبرخون/تبرخون نیز نامیده میشود. عناب را در انگلیسی jujube tree مینامند. عناب به اندازه و شکل سنجد است[44] و به لحاظ کوچکی و پوست نازک سرخرنگش مشبه دهان و لب بوده که همراه با طبرزد، به معنی نبات، به شیرینی بوسه یا کلام اشاره دارد. شواهدی از این تشبیه در این بخش و در بخش فندق آمده است:
چو برزد دلاویز چنگی به چنگ / چنین قولی از قند عناب رنگ/ش/496
قول = آواز، سرود.
به سِحرِ آن دو بادام کمربند / به لطفِ آن دو عناب شکرخند/خ/368
کمربند = محبوب کمربسته:[45] قسم به دو چشم محبوب.
میوه بر میوه، سیب و سنجد و نار / چون طبرخون ولی طبرزدوار/ه/249
میوههایی سرخ چون عناب و شیرین چون شکر.
دو بیت زیر در سودای وصال عاشق به معشوق است که در آن طبرزد و طبرخون یا عناب کنایه از مرد، و شکر و لاله کنایه از زن است:
دست بر گنجِ دُر دراز کند / تا در گنجخانه باز کند/ه/310
به طبرزد شکر برآمیزد / به طبرخون ز لاله خون ریزد/ه/310
در دو بیت متوالی زیر، خسرو به شیرین میگوید:
دگرباره جهاندار از سر مِهر / به گلرخ گفت کای سرو سمنچهر/خ/311
طبرخون با سهی سروت قرین باد / طبرزد با طبرخون همنشین باد/خ/311
عود
عود نام درختی است تنومند، گرمسیری و همیشهسبز از جنس Aquilaria متعلق به خانوادۀ Thymelaeaceae که در انگلیسی aloewood یا agarwood نامیده میشود. در واکنش به فعالیت نوعی قارچ (Phialophora parasitica) بر روی درخت عود، غدههایی آکنده از صمغی تیره رنگ تولید میشود که به صورت گرههایی بر روی شاخهها دیده میشود. این گرهها بیش از دیگر بخشهای درخت صمغ دارند، صمغی که با سوختن، بوی خوش بیشتری میپراکند:
گر عود کند گرهنمایی / تو نافه شو از گرهگشایی/ل/206
اگر عود با گرههایش اظهار وجود میکند، تو همچون نافۀ آهوی ختن گره بگشا و مُشک بپراکن.
در توصیف غنایمی از سیم و زر و مشک و کافور، از عودِ گره نام برده میشود:
ز عودِ گره بارها بسته تَنگ / که هر بار ازو بود صد من به سنگ/ش/138
تَنگ = محکم و متراکم، بار و محموله (مانند تَنگ شکر یا آرد)؛ سنگ = (در اینجا) وزن.
سادهتر از شمع و گرهتر ز عود / ساده به دیدار و گره در وجود/م/162
ز دود دل گره بر عود میزد / که عودش بانگ بر داود میزد/خ/357
عود در مصراع دوم بیت بالا نام ساز است.
از عود سوخته یا خاکستر عود برای سپید کردن دندان استفاده میکردند:
به ار ما در این مجمر نقرهپوش / چو عود سیه بر نداریم جوش/ا/43
که خوبان به خاکستر عود و بید / کنند از سر خنده دندان سفید/ا/43
در دو بیت متوالی بالا، به ار ما = بهتر است که ما؛ مجمر نقره پوش = دنیای خاکی؛ چو عود سیه برنداریم جوش = با سیه بختی بسوزیم و دَم برنیاوریم.
سیاهی کنی، سوخته شو چو بید / که دندان بدو کرد زنگی سپید/ا/106
حالا که سیاه هستی (سیاه چون زنگیان مباش)، مانند زغال بید باش که زنگی دندان بدان سپید کند.
بُراده یا خردۀ عود را با آب قند میآمیختند و به صورت فتیلۀ درازی درمیآوردند تا به تدریج بسوزد و عطر و بوی بیشتر بپراکند:
شکرریز آن عود افروخته / عدو را چو عود و شکر سوخته/ش/251
وآن تنگ دهانِ تنگروزی / چون عود و شکر به عطرسوزی/ل/139
فندق
درخت فندق از جنس Corylus متعلق به خانوادۀ Corylaceae است که میوۀ آن را در انگلیسی Hazelnut و نوع اروپایی آن را Filbert مینامند. سرانگشت و ناخن حنا بسته را از جهت شکل و رنگ به فندق تشبیه کردهاند، زیرا بخشی از پوستۀ سخت فندق، با زمینۀ کدر، شباهت بسیار به ناخن دست دارد، تا آنجا که فندق خود استعارۀ سرانگشت حنابسته است:
گهی بر شکر از بادام زد آب / گهی خایید فندق را به عناب/خ/172
بیت بالا در ”نالیدن شیرین از جدایی خسرو“ و شیون و زاری اوست. خاییدن = جویدن، به دندان نرمکردن؛ فندق به عناب خاییدن = ناخن یا سرانگشت (از ناراحتی یا ندامت) به دهان گزیدن: گاه اشک بر صورت میریخت و گاه انگشت حرمان به دندان میگرفت.
در استقبال از آمدن شیرین به مداین نزد خسرو، دُر یا مروارید درشتی که بر سر شیرین میریخت به فندق تر یعنی مغز تازه و سفید فندق تشبیه شده است:
به جای فندق افشان، بود بر سر / دُر افشان، هر دُری چون فندق تر/خ/386
در بیت زیر باربَد از زبان خسرو به شیرین سوگند می خورد که نسبت به او وفادار خواهد ماند:
به فندقهای سیمینش ده انگشت / که قاقم را ز رشک خویشتن کُشت/خ/368
قاقم = جانوری با پوست نرم و لطیف و به غایت سپید: سر انگشت (حنا نابستۀ) شیرین به مغز سپید و تازۀ فندق تشبیه شده است.
برخلاف بادام که معمولاً به صورت مغز عرضه میشود و برخلاف پسته که پوستۀ سخت آن دهان باز میکند و مغز آن به آسانی درمیآید، فندق را باید شکست.[46] شیرین در بیت زیر خسرو را از فکر نزدیک شدن با او، بدون پیوند زناشویی، برحذر میدارد و در بیت بعد نسبت به او ابراز عشق و وفاداری میکند:
مگر بر فندق دستم زنی سنگ / که عناب لبم دارد دلی تنگ/خ/333
دلِ تنگ هم به کوچکی دهان و هم به دلتنگی و ملال اشاره دارد: میتوانی (فندق) انگشتانم را با سنگ بشکنی، اما نمیتوانی از لبم بوسه برگیری.
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ / ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ/خ/371
سرم را بشکنی.
دوبیت متوالی زیر، در وصف بوستان در تابستان، به بیدهانی و زبانبستگی فندق اشاره دارد:
لب لعل عناب شکرشکن / زده بوسه بر فندق بیدهن/ا/234
درختان مگر سور میساختند / که عناب و فندق برانداختند/ا/234
شکرشکن = شیرینسخن؛ سور ساختن = جشن گرفتن. و دو بیت متوالی زیر در شِکوه از روزگار است:
روغن مغز تو که سیمابی است / سرد بدین فندق سنجابی است/م/113
تات چو فندق نکند خانه تنگ / بگذر از این فندق سنجاب رنگ/م/113
سیماب = جیوه؛ سنجاب = جانوری شبیه سمور تقریباً به رنگ فندق؛ فندق سنجابی یا فندق سنجاب رنگ = کرۀ خاکی، کنایه از دنیای فانی؛ تات = تا تو را. فندق درون پوست مَثَلی از تنگی جاست: این سردی و لرزانی مغز تو، که نشانۀ جنون توست، از سردی روزگار است. پیش از آنکه در این خانۀ تنگ در گور شوی، خود از آن بگذر و مصداق این حدیث نبوی: موتوا قبل ان تموتوا = بمیرید، قبل از آنکه بمیرید.
کافور
کافور نام درختى است از جنس Cinnamonum (جنس دارچین) و گونۀ camphora متعلق به خانوادۀ Lauraceae یا تیرۀ برگ بو که در انگلیسى camphor نامیده میشود. با ایجاد شکاف در تنۀ درخت یا از راه تقطیر چوب، صمغ سفید خوشبویى به نام کافور به دست مى آید. سپیده و صبح به کافور تشبیه شدهاست، با دو بیت متوالی زیر که در آن شاپور به خسرو وعدۀ مِی صبوحی میدهد:
چو از مشرق برآید چشمۀ نور / برانگیزد ز دریا گَرد کافور/خ/354
مِی کافوربو در جام ریزیم / وزین دریا در آن زورق گریزیم/خ/354
بیت بالا مضمون آیۀ 5 از سورۀ 76/انسان را دارد که در آن به نیکان وعدۀ جام کافوری در بهشت داده شده است.[47]
در برابر سپیدۀ کافوررنگ، شب به زاغ و مُشک تشبیه شده است:
چو روز سپید از شب زاغ رنگ / برآمد چو کافور از اقصای زنگ/ش/325
اقصای زنگ = دوردست های تاریک: وقتی سپیده دمید.
دگر روز کز عطسۀ آفتاب / دمیدند کافور بر مشک ناب/ا/151
وقتی آفتاب دمید.
کافور طبیعتی سرد دارد و نماد سپیدی و سردی است. این خاصیت و مفهوم کافورخواری، به معنی سردی و بیمیلی و محرومیت، در مضامین گوناگون آورده شده است:
بسی تبزده قرص کافور کرد / نخورده، شد آن تب چو کافور سرد/ا/214
نخورده = تا خورد.
آتش طبع تو چو کافور خَورد / مُشک تو را طبع چو کافور کرد/م/95
طبع گرم جوان تو که به سردی گرایید، موی سیاه تو هم سپید گردید.
چو با لشکر فور کردم نبرد / ز مردانگی فور کافور خَورد/ش/434
فور = نام پادشاه هند معاصر اسکندر.
نظامی در توصیف آبتنی شیرین در چشمه، گیسو و بدن او را به مُشک و کافور تشبیه کرده و جهانی محروم از او را کافورخَورده خوانده است:
ز مُشک آرایش کافور کرده / ز کافورش جهان کافور خَورده/خ/78
همین معنی در دو بیت متوالی زیر از داستان ماریه زن قبطی آمده که آب به دست استاد پرهیزگارش داد و استاد بیاعتنا به دست سپید کافورفام زن و بی وسوسه فقط آب را دید و گرفت، گویی کافور خورده بود:
چو زن دید کاستاد پرهیزگار / ز کافور او گشت کافورخوار/ا/63
ز مِیلی که باشد زنان را به مرد / هوای دلش گشت یکباره سرد/ا/63
در بیت زیر، شیرین به خسرو میگوید که در این هوای برفی شایسته است که عشق ما نیز به سردی گراید:
هوا کافوربیزی مینماید / هوای ما اگر سرد است، شاید/خ/341
موی سپید هم، به کنایه از برف پیری بر سر بام یا سردطبعی در کهولت، به کافور تشبیه شده است:
سپهر با قد خمگشته میکَنَد لحدم / بیاض موی ز کافور میدهد خبرم/گ/308
روزگار با قامت کُلنگیام گورم را میکَنَد و سپیدی مویم خبر از کافور حنوطم میدهد.[48]
همایون یکی پیر با فر و هوش / کلاه و سرش هر دو کافور پوش/ا/50
در بیت بالا، کافورپوش با نعت فاعلی کلاهِ پوشندۀ موی سپید و با نعت مفعولی سرِ پوشیده با موی سپید است.
برآمد ز کوه ابر کافوربار / مزاج زمین گشت کافورخوار/ش/35
برف بارید و زمین سرد گشت، یا: بر سرم برف پیری نشست و طبعم به سردی گرایید.
شستشوی مرده با آب کافور از آداب اسلامی است، ولی براساس شاهنامه فردوسی، این رسم از عهد باستان در ایران جاری بوده است. چهار بیت متوالی زیر نیز گواه دیگری از این رسم در عهد و دیار ساسانیان است.[49]
شیرین از خون گرم خسرو در بستر بیدار میشود و بدن بیجان او را در کنار خود میبیند. بر خود غلبه مییابد و
گلاب و مُشک با عنبر برآمیخت / برآن اندام خونآلود میریخت/خ/419
فروشستش به گلاب و به کافور / چنان کز روشنی می تافت چون نور/خ/419
چنان بزمی که شاهان را طرازند / بسازیدش کزان بهتر نسازند/خ/419
چو شه را کرده بود آرایشی چُست / به کافور و گلاب اندام او شُست/خ/419
کدو
کدو
گیاهی است از جنس Cucurbita متعلق به خانوادۀ Cucurbitaceae یا تیرۀ کدوییان که دارای ساقۀ نازک رونده با رشد سریع است، به طوری که بوتۀ کدو با تکیه بر درخت یا غیر آن در مدت کوتاهی به ارتفاع چند متر میرسد. همین ساقۀ باریک آب را تا بالای گیاه میرساند و موجب رشد سریع آن میشود. گیاه به بار مینشیند و کدوها بهتدریج بزرگ میشوند، تا آنجا که ساقۀ سست و ضعیف گیاه، اصطلاحاً رَسَن، تاب نمیآورد و به پایین میآید. چهار بیت متوالی زیر به این فراز و فرود اشاره دارد:
- درخت کدو تا نَه بس روزگار / کند دعوی همسری با چنار/ش/181
- چو گردد ز دولابۀ نال سیر / رسن بسته در گردن آید به زیر/ش/181
- کدوییست او گردن افراخته / ز ساق گیایی رسن ساخته/ش/182
- رسن زود پوسد چو باشد گیاه / دگرباره دَلوَش درافتد به چاه/ش/182
در ابیات بالا، همسری = هم قدی؛ دولابه = دولاب یا دَلو، کنایه از کدو؛ نال = لولۀ تو خالی، ساقۀ میان تهی و آبرسان به میوۀ کدو؛ سیر = سیرآب، رسیده؛ گیا = گیاه بیقدر: گیاه کدو که ادعای هم قدی با چنار میکند، وقتی بزرگ و رسیده میشود، با همان ریسمان گیاهی به زیر میآید. به ریسمانی آویخت و گردن فرازی کرد و همان ریسمان به زیرش آورد.
سه بیت متوالی زیر از هفتپیکر بیان دیگری از این فراز و فرود گیاه کدوست:
- موش دشتی مگر ز تاک بلند / دیده بُد آخته کدویی چند/ه/309
- کرد چون مرغ بر رسن پرواز / از کدوها رسن بُرید به گاز/ه/309
- بر زمین آمد آن چنان حَبلی / هر کدویی به شکل چون طبلی/ه/309
در ابیات بالا، تاک = هر گیاه با ساقۀ رونده، (در اینجا) گیاه کدو؛ بُرید به گاز = با دندان پاره کرد؛ رَسَن = حَبل = ریسمان، ساقۀ نازک کدو: یک موش صحرایی بر بالای گیاه چند کدوی آویخته دید، از ساقۀ نازک آن بالا رفت، کدوها را با دندان از ساقه جدا کرد و کدوها چون طبلی بر زمین آمدند.
در گذشته، درون کدو را خالی میکردند، در زیر بدن قرار میدادند و با آن شنا میآموختند و از این رو آن را کدوی شنا مینامیدند:[50]
به که تهی مغز و خراب ایستی / تا چو کدو بر سر آب ایستی/م/157
چه بهتر که سبکبار و بیغم باشی تا غرقۀ این دنیا نشوی.
که آشامد کدویی آب ازو سرد / کز استسقا نگردد چون کدو زرد؟/خ/109
براساس متن، در این دنیا نیش و نوش، سوزن و نخ، و بد و خوب با هماند: آب خنک گوارا از آنِ بیمار استسقاست.
کنجد
کنجد گیاهی است از جنس Sesamum و گونۀ indicum متعلق به خانوادۀ Pedaliaceae که در عربی سِمسِم و در انگلیسی sesame نامیده میشود. گیاه کنجد پُردانه است و دانۀ آن بسیار ریز. در شرفنامه آمده که دارا قاصدی نزد اسکندر میفرستد و از وی خراج طلب میکند. قاصد پیمانهای از کنجد بر زمین میریزد که اگر اسکندر را هوای نبرد باشد دارا بیش از این دانهها سپاه خواهد راند:
- یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد / قفیزی پُر از کنجد ناشمرد/ش/159
- همان کنجد ناشمرده فشاند / کزین بیش خواهم سپه بر تو راند/ش/160
اسکندر دانهها را بر ایوان ریخت و مرغان کنجدخوار را طلبید و چون مرغان زمین از کنجد پاک کردند، به قاصد گفت که او هم در نبرد چنین خواهد کرد. سپس اسکندر مقداری اسفند به قاصد داد تا دارا نیز سپاه او را چنین قیاس کند، شاید هم اسفند برای دفع چشمزخم بوده است:
- فروریخت کنجد به صحن سرای / طلب کرد مرغان کنجدربای/ش/161
- به یک لحظه مرغان در او تاختند / زمین را ز کنجد بپرداختند/ش/161
- جوابیست گفتا در این رهنمون / چو روغن که از کنجد آید برون/ش/161
- اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه / مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه/ش/161
- پس آن گه قفیزی سپندان خُرد / به پاداش کنجد به قاصد سپرد/ش/161
- که شه گر کشد لشکری زان قیاس / سپاه مرا هم بدینسان شناس/ش/161
گل (گل سرخ)
گل از جنس Rosa متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گل سرخ (تیرۀ درختان میوۀ دانهدار و هستهدار مانند سیب و هلو) است که در بهار بر درختچۀ پُرخاری میروید، چند صباحی بیش نمیپاید، سرخرنگ و خوشبوست، معشوق بی چون و چرای بلبل است و رنگ و رخسار یار به آن تشبیه شده است. در سراسر شعر قدیم فارسی مراد از گُل، فقط گل سرخ بوده است، مگر آنکه به خلاف آن تصریح شده باشد. گل صدبرگ نیز همان گل سرخ است:
گلی صدبرگ، با هر برگ خاری / به زندان کرده گنجی در حصاری/خ/367
گنج در حصار به پرچمهای زرد درون گل اشاره دارد.
مراد از غنچه، همیشه غنچۀ گل سرخ است که در زیر آن حلقهای به شکل کمربند است و غنچه را آماده به خدمت نشان میدهد:
غنچه کمر بسته که ما بنده ایم / گل همه تن جان که به تو زنده ایم/م/9
غنچه به خون بسته چو گردون کمر / لالۀ کم عمر ز خود بیخبر/م/130
ز گریه بلبله، وز ناله بلبل / گره بر دل زده چون غنچۀ گل/خ/222
بلبله = صُراحی، به سبب صدای ریزش شراب از گلوی آن.
بیت زیر به این باور و پندار شاعرانه در گسترۀ شعر فارسی اشاره دارد که وزش باد یا نسیم، بند گره یا گره بند قبای غنچه را میگشاید و سبب باز شدن و شکفتن گل میشود:
سرخگلی غنچهمثالم هنوز / منتظر باد شمالم هنوز/م/45
بیت زیر نخستین همآغوشی خسرو و شیرین را در شب زفاف توصیف میکند:
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت / به پیکان لعل پیکانی همی سُفت[51]/خ/393
نوکِ تیز پنج کاسبرگ سبزرنگ غنچه در یک نقطه به هم میآید و به غنچه شکل پیکان میدهد. لعل پیکانی نوعی لعل است. غنچۀ پیکانی و لعل پیکانی به ترتیب کنایه از اندام نهانی خسرو و شیرین است.
در ادب فارسی، برگ گل به معنی برگ گلِ سرخ یا گلبرگ گلِ سرخ است و در این ترکیب، واژۀ برگ ربطی به اندام سبزرنگ گیاه ندارد، بلکه در اشاره به خود گل است:
چو برگ گل سرخ بر شاخ سرو / برو گاه دراج و گاهی تذرو/ش/305
لب چو برگ گلی که تر باشد / برگ آن گل پر از شکر باشد/ه/199
توجه به این نکته برای شرح و معنی صدها بیت شعر ضروری است که واژۀ برگ، نه فقط قبل از گل به معنی گلبرگ گلِ سرخ، بلکه قبل از نام گلهای دیگر نیز به معنی گلبرگ آن گل است یا در واقع برگ برابر گل است:[52]
گرمای تموز ژاله را بُرد / باد آمد و برگ لاله را بُرد/ل/249
چو گلرخ پیش او آن قصه برگفت / نیوشنده چو برگ لاله بشکفت/خ/216
از پرندش غیار زردی شست / برگ سوسن ز شنبلیدش رُست/ه/214
غیار = وصلۀ زرد بر لباس یهودیان برای تمایز از مسلمانان؛ شنبلید = گیاهی با گل زرد: زن از دست یهودیان رهایی یافت و به جرگۀ مسلمانان پیوست.رخسار زرد و نزارش سپید و سرخوش شد.
بر او چادری از رُخام سفید / چو برگ سمن بر سر مُشک بید/ش/427
رُخام = مرمر. بیت بالا در مورد مجسمۀ زنی است با حجابی از مرمر بر سر آن برای تذکر و تنبیه زنان شهر.
گل زرد
گل زرد یا زرد گل شبیه گل سرخ و از همان جنس Rosa است که عاشق را به آن تشبیه کردهاند و نیز استعارۀ خورشید است:
اگر فرهاد شد، شیرین بماناد / چه باک از زرد گل، نسرین بماناد/خ/265
خندیدن قرص آن گلِ زرد / آفاق به رنگ سرخگل کرد/ل/129
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد / فرو شد تا برآمد یک گل زرد/خ/77
هزاران ستاره فروخفت تا خورشیدی برآمد.
می سرخ از بساط سبزه میخَورد / چنین تا پُشت بنمود این گل زرد/خ/43
بر روی سبزه ها باده مینوشید تا خورشید غروب کرد.
گندم و جو
گندم از جنس Triticum و جو از جنس Hordeum هر دو متعلق به خانوادۀ Gramineae یا تیرۀ غلات هستند و شباهت ظاهری گیاه و دانۀ آنها تا آنجاست که گاهی میتوان یکی را به جای دیگری به برخی از مردم فروخت. گندم نما یا گندمنمای جوفروش به معنی آدم دورو و ریاکار است، یعنی کسی که سخن نرم یا زبان گندمین دارد و اگر هم در ظاهر عمل به خیر کند، در باطن غیر از آن است، با سه بیت متوالی:
تو آن گندمنمای جوفروشی / که در گندم جو پوسیده پوشی/خ/110
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو / جوی ناخورده گندم، خُردم از تو/خ/110
تو را بس باد ازین گندمنمایی / مرا زین دعوی سنگآسیایی/خ/110
در ابیات بالا، تشبیه تحدب دانۀ گندم به گوژ، در هزار سال شعر فارسی، فقط در این بیت دیده شده است. جوی ناخورده گندم = [حتی] دانهای گندم نخورده – در اشاره به گندم خوردن آدمابوالبشر– کمترین گناهی مرتکب نشده؛ خُردم از تو = مرا [به عقوبت] کوبیدهای.
برخلاف گندمنمایان جوفروش، ملامتیان آب از صُراحی شراب مینوشیدند و عمل به عکس ریاکاری میکردند. دو بیت متوالی زیر و بیت بعد ناظر بر همین معناست:
برآن گونۀ گندمی رنگ او / چو مُشک سیه، خال جوسنگ او/ش/362
نموده جو از گندم مشکسای / نه چون جوفروشان گندم نمای/ش/362
گونۀ گندمی = رخسار گندمگون؛[53] جوسنگ = واحد وزن برابر یک جو؛ مشکسای = خوشبو. خال در بیت اول به مشک و در بیت دوم به جو تشبیه شده است.
نمایم جو و گندم آرم به جای / نه چون جوفروشان گندمنمای/ش/42
موضوع خوردنِ آدم و حوا از درخت ممنوعه و رانده شدن آنان از بهشت برگرفته از آیۀ 19 از سورۀ 7/اعراف است. در این آیه به نام و نشان درخت یا گیاه اشاره نشده، ولی شاعران فارسی زبان خوردنی ممنوعه را به گندم تعبیر کرده اند. ابیات انتخابی زیر ”در آفرینش آدم“ است و تمثیل آدم ابوالبشر به دانۀ گندم که هر دو از خاک برآمدهاند (شرح و معنی بیشتر ابیات زیر از متن اصلی/ه/72 در زیرنویس):
- گرمی گندم جگرش تافته / چون دل گندم به دوبشکافته/م/71
- زآرزوی ما که شده نو بَرو / گندم خوردن به یکی جو بَرو/م/72
- او که چو گندم سروپایی نداشت / بی زمی و سنگ نوایی نداشت/م/72
- تا نفگندند، نرُست آن امید / تا نشکستند، نشد رو سپید/م/72
- گندمگون گشته اَدیمش چو کاه / یافته جودانه چو کیمخت ماه/م/72
- چون جو و گندم شده خاکآزمای / در غم تو ای جو گندمنمای/م/72
- خوردن آن گندم نامَردمش / کرده برهنه چو دل گندمش/م/72
- آن همه خواری که ز بدخواه بُرد / یکدلی گندمش از راه بُرد/م/72
- گندمِ سخت از جگرافسردگیست / خُردی او مایۀ بیخردگیست/م/72
- مَردم چون خوردن او ساز کرد / از سر تا پای دهن باز کرد/م/72
- ای به تو سررشتۀ جان گم شده / دام تو آن دانۀ گندم شده/م/72
- قرص جُوین میشکن و میشکیب / تا نخوری گندم آدم فریب/م/72
در بیت 1، به دوبشکافته = به دو نیم کرده. در ابیات 1 و 7 و 8، دانۀ گندم به دل و درز میان آن به دل دونیم یا دل غمین یا چاکدار تشبیه شده است.[54] در بیت 2، به یکی جو بَرو = برایش هیچ اهمیتی نداشت. در بیت 3، بیسروپا (صفت دانۀ گندم) = بیپدرومادر (آدم ابوالبشر)؛ هر دو به زیر سنگ آسیا و سختیها میروند. بیت 4 یعنی هر دو از خاک برآمدند، آدم غرورش شکست و فروتنی یافت و گندم با شکسته شدن آردِ سپید شد. در بیت 5، اَدیم = سطح بدن، پوست؛ کیمخت = پوست، سطح لکهدار ماه. اشاره به بدن آفتاب خوردۀ آدم پس از خروج از بهشت دارد (م/72 در زیرنویس). گندم و جو هر دو از خاکاند و آدم خاکی گندمنمای جوفروش. در بیت 7، وقتی آدم گندم خورد، خود را برهنه دید. گندم هم با شکاف دل یا ناف برهنه مینماید.در بیت 8، بدخواه به شیطان و فریب او اشاره دارد. در بیت 9، سختی گندم و آدم از سنگدلی آنهاست و همین دانۀ خُرد آدم را به بیخردی کشاند. در بیت 10، مردم = (به صیغۀ مفرد) شخص، آدم و اشاره به حرص آدم در خوردن گندم.در بیت 11، خطاب به آدم است که سررشتۀ زندگی را از دست داد و در دام وسوسه افتاد. معنی بیت 12 آنکه به نان جو قناعت کن تا فریب گندم نخوری.[55]
لاله
لاله نام گلی است از جنس Tulipa متعلق به خانوادۀ Liliaceae یا تیرۀ سوسنیها که دارای گل منفرد با شش گلبرگ در انتهای ساقۀ گلدهنده است. گلبرگهای سرخ لاله طوری روی هم آمده که مجموعاً شکل جام بادۀ لعل را به گل میدهد:
به هر جایی چو باد آرام گیرد / چو لاله با همه کس جام گیرد/خ/279
ساقی! مِی لاله رنگ برگیر / نصفی به نوای چنگ برگیر/ل/52
نصفی = پیالۀ شراب.
رخ و گونۀ گلگون به لالۀ آتشین تشبیه شده و لاله خود استعارۀ گونه و رخسار یار بوده است:
با سروبُنان لالهرخسار / آمد به نشاط و خنده در کار/ل/99
نمک در دیدۀ بیخواب میکرد / ز نرگس لاله را سیراب میکرد/خ/172
نمک به شوری اشک اشاره دارد: اشک بر رخسار میریخت.
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری / پدید آوردی از رخ لالهزاری/خ/223
خون میگریست و رخسار به خون میآلود.
از بس که سرشک لالهگون ریخت / لاله ز گیاه گورش انگیخت/ل/255
لب لعلی چو لاله در بُستان / لعلشان خونبهای خوزستان/ه/160
اشک خونین و لب لعل به لالۀ سرخ تشبیه شده است. لعل، نام سنگ سرخ قیمتی، معرب لال است و لال به معنی سرخ در فارسی با نام لاله مربوط است. خوزستان، مهد نیشکرکاری یا کان شکر، به لب و دهان اشاره دارد. لالۀ سرخ به مجمر یا آتشدان، و لکه های سیاه در قاعدۀ گلبرگهای آن احتمالاً به زغال، تشبیه شده است:
سِحرزده بید به لرزه تنش / مجمر لاله شده دودافگنش/م/56
بید از سحر و جادو میلرزید و برای دفع گزند اسفند در مجمر لاله دود کرده بود.
نارون
نارون درختی است پُرشاخ و برگ از جنس Ulmus متعلق به خانوادۀ Ulmaceae که سایهانداز یا تاج آن به صورت مجتمع و متراکم در بالای تنه قرار دارد. نارون در انگلیسی elm نامیده میشود و قسمی از آن، معروف به نارون چتری، شبیه کسی است که کلاه یا دو دست بر سر گذارده باشد. در دو بیت متوالی زیر، خسرو در بازگشت از قصرشیرین از قهر و تندی شیرین برای شاپور می گوید:
کله چون نارون پیشش نهادم / به استغفار چون سرو ایستادم/خ/346
تبر بر نارون گستاخ میزد / به دهره سروبن را شاخ میزد/خ/346
دهره = داس، تبر.
بیت زیر دربرگرفتن معشوق را تصویر میکند:
حمایل دستها در گردن یار / درخت نارون پیچیده بر نار/خ/141
نخل (و رُطب)
نخل خرما درختی است از جنس Phoenix و گونۀ dactylifera متعلق به خانوادۀ Palmaceae که به لحاظ شباهت برگ آن به پنجۀ باز دست در انگلیسی palm نامیده می شود. خرما را date مینامند که برگرفته از dactylos یونانی به معنی انگشت است. تسمیۀ خانواده و گونۀ گیاه نیز بر همین وجه است. نخل با قامتی راست و موزون و بی انشعاب نمادی از قامت بلند است:
اگر نخل خرما نباشد بلند / ز تاراج هر طفل يابد گزند/ش/40
برگ نخل به شکل بادبزنی بزرگ است که از قاعدۀ آن تعداد زيادی رگبرگ اصلی به طور شعاعی میروید. نوک تیز این رگبرگها در برگهای قديمی به صورت خاری سخت درمیآيد. وجود اين خارها بالا رفتن از درخت و چيدن ميوه با دست را دشوار میکند. از اين رو شيرينی خرما و حلاوت رُطب را در مقابل زخم خار، همچون نوش در برابر نيش، به لطف و قهر معشوق و تحمل اين در برابر آن تشبيه کردهاند. خسرو دختری اصفهانی به نام شکر را به قصر میآورد. در بیت زیر خسرو در سودای عشق شیرین است و در بیت بعد شکر در غم آن که دل خسرو با او نیست:
چرا نخل رُطب بر دل خورد خار؟ / مگر کو هم به شیرین شد گرفتار؟/خ/321
شکر در تَنگ شه تیمار میخورد / ز نخلستان شیرین خار میخورد/خ/285
و از شیرین خطاب به خسرو است که
رُطبچینی که با نخلم ستیزد / ز من جز خار هیچش برنخیزد/خ/372
رُطب چيدن از نخل بلند را به دليل زخم خار و دشواری و نیز خطر سقوط غالباً به غلامان سياه میسپردند که بيشتر از زنگبار بودند و زنگی ناميده میشدند. شاپور در توصیف شیرین نزد خسرو، قامت او را به نخل و دو رشته گیسوی سیاه گِرد رخسارش را به دو زنگی رُطبچین در بالای نخل تشبیه می کند:
کشیده قامتی چون نخل سیمین / دو زنگی بر سر نخلش رُطب چین/خ/50
ز بس کآورد یاد آن نوش لب را / دهان پُرآب، شکر شد رُطب را/خ/50
در هفتپیکر، خال رخسار به سنگ سیاه نرم و براق شَبه، و رنگ و طراوت لب به عقیق و شیرینی آن به رُطب مانند شده است. در همین حال، خالِ لب تمثیلی از مُهر زنگی رُطبچین بر پای رُطب بوده، به نشانۀ آنکه رُطب را زنگی چیده و خود به پای نخل نریخته است:
شَبه خال بر عقیق لبش / مُهر زنگی نهاده بر رُطبش/ه/117
در شرح پیکار اسکندر با لشکر زنگبار و مقابلۀ او با یکی از زنگیان، نخلبن و نخل بالا به سیاه زنگی اشاره دارد که نخلبند[56] از دیدن او هراسناک می شود و جدا شدن سر زنگی از بدن و افتادن آن به زمین کارزار نیز به افتادن زنگی رُطبچین از بالای نخل تشبیه شده است:
سیاهی به کردار نخل بلند / هراسان ازو دیدۀ نخلبند/ش/116
چو دارای روم آن سیه را بدید / نهنگ سیاه از میان برکشید/ش/117
دارا = پادشاه؛ نهنگ سیاه = تیغ و شمشیر آبداده.
چنان ضربتی زد بر آن نخلبُن / که شیر جوان بر گوزن کهُن/ش/117
سر زنگی نخلبالا فتاد / چو زنگی که از نخل خرما فتاد/ش/117
رُطب به معنی خرمای رسیده و تر و تازه است و لب و دهان معشوق را به آن تشبيه کردهاند:
آفتابی، هلال غبغب او / رُطبی ناگزیده کس، لب او/ه/302
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش / گاه نارش گزید و گه رُطبش/ه/233
سخن شیرین را شکر یا رُطب و شخص شیرین زبان را رُطب افشان گفتهاند:
لب بگشا تا همه شکر خورند / زآب دهانت رُطب تر خورند/م/22
من که نقاش نيشکر قلمم / رُطبافشان نخل اين حرمم/ه/365
نيشکر قلم و رُطبافشان به معنی شيرين سخن و شيرينزبان است.
در قلمرو شعر فارسی، فقط نظامی گنجهای است که در کمال عفت و پوشیدگی، رُطب و رُطب خوردن را استعارۀ اندام نهانی و همآغوشی قرار داده است. در خسرو و شيرين، استعارۀ نخل و رُطب جا به جا زبان اشارۀ آن دو دلداده است، با این ياد که شيرينِ عفيف و باکره جز با عقد و پيوند ازدواج به خسرو نزديک نمیشود:
نه آن طفلم که از شیرین زبانی / به خرمایی کلیجم را ستانی/خ/310
کلیج یا کلیجه = کلوچه، نان بزرگ روغنی. ”کلیجی به خرما ستاندن“ کنایه از فریفتن برای کامجویی است.
به فیاضی که بخشد با رُطب خار / که بیخارم نیابد کس رُطبوار/خ/310
رُطب بیاستخوان آبی ندارد / چو مه بیشب بود تابی ندارد/خ/310
”رُطب بیاستخوان یا خرمای بیهسته نوعی از خرماست، ولی لطافت و آب ندارد و گوارا نیست“/گ/171. ”رُطب بیاستخوان رُطبی است که مایۀ نخل نر (دانۀ گَرده) به او نرسیده باشد. چنین رُطبی خشک و بیآب است و قابل خوردن نیست./گ/1-280: رُطبی که هستهاش را درآورده باشند دیگر تازگی ندارد، همچنان که وقتی شب نباشد تابش ماه دیده نمیشود.
خسرو به شيرين پاسخ میدهد:
رُطب را استخوان آن شب شکستند / که خرمای لبت را نخل بستند/خ/319
رُطب بیهسته آن شب به وجود آمد که نطفۀ لب تو بسته شد.
خسرو، دلگیر از تندخویی های شیرین، بدینگونه از معشوق باکره تمنای وصال دارد:
بهشتیمیوهای داری رسیده / به جز باغ بهشتش کس ندیده /خ/337
بهشت قصر خود را باز کن در / درخت میوه را ضایع مکن بَر /خ/337
رُطب بر خوان، رُطبخواری نه بر خوان / سکندر تشنهلب بر آب حیوان/خ/337
و شیرین پاسخ میگوید که خسرو نباید حرفی از او را به دل گیرد:
اجازت داد شیرین باز لب را / که در گفت آورد شیرینرُطب را/خ/340
چو نام من به شيرينی برآيد / اگر گفتار من تلخ است شايد/خ/342
شايد (بر وزن بايد) = شايسته است، جا دارد.
دو شيرينی کجا باشد بهم نغز / رُطب با استخوان به، جوز با مغز/342
درشتی کردنم نز خارپشتیست / بسا نرمی که در زیر درشتیست/خ/342
گهر در سنگ و خرما هست در خار / وزین سان در خرابی گنج بسیار/خ/343
که بیکاوين اگرچه پادشاهی / ز من برنايدت کامی که خواهی/خ/343
کاوين = کابين، مهريه: تا به عقدم درنیاوری، به وصلم نخواهی رسید.
خسرو نیز تلخی شیرین را فقط زبانی میپندارد:
دلش دادی که شیرین مهربان است / بدین تلخی مبین کش در زبان است/خ/345
اگر شیرین سر پیکار دارد / رُطب دانی که سر با خار دارد/خ/345
خسرو در آغاز شبِ زفاف با شیرین از مستی به خواب میرود.
- سحرگه چون به عادت گشت بیدار / فتادش چشم بر خرمای بیخار/خ/392
- عروسی دید زیبا، جان درو بست / تنوری گرم، حالی نان درو بست/خ/392
- مگر شه خضر بود و شب سیاهی / که در آب حیات افکند ماهی/خ/393
- نگویم بر نشانه تیر میشد / رُطب بیاستخوان در شیر میشد/خ/393
- چکیده آب گل در سیمگون جام / شکر بگداخته در مغز بادام/خ/393
- شبانروزی به ترک خواب گفتند / به مرواریدها یاقوت سفتند/خ/394
ابیات 1 و 2، در وصف شیرین برهنه است و دیگر ابیات همآغوشی شیرین و خسرو را توصیف میکند. در بیت 3، وصال خسرو به دست یافتن خضر به چشمۀ آب حیات در ظلمات تشبیه شده است. در بیت 4، استخوان = هسته. ”رُطب بیاستخوان سخت و محکم است و استخواندار نرم و نااستوار. از آن سبب آلت تناسل را هنگام وقاع [آمیزش] به رُطب بیاستخوان تشبیه کرده“/گ/281؛ نظر این نگارنده کاملاً به عکس است. در بیت 5، آب گل (گلاب) و مغز بادام در اشاره به خسرو و جام سیمگون و شکر گداخته در اشاره به شیرین است.
در شرفنامه، کنیزک چینی از عفاف خود با اسکندر میگوید:
درِ باغ ما را که شد ناپدید / به جز باغبان کس نداند کلید/ش/491
رُطبهای تر گر چه دارم بسی / به جز خار خشکم نبیند کسی/ش/491
و وصف همخوابگی فیلقوسشاه، پدر اسکندر، با ماهروی یونانی و آبستن شدن او همه در یک بیت آمده که در آن خرما به مَردی، نخلبن به زن، و بَر به ثمر این همآغوشی اشاره دارد:
به مهرش شبی شاه در بر گرفت / ز خرمای شه نخلبن بَر گرفت/ش/82
در هفتپیکر، معشوق عاشق بیتاب را به شکیبایی میخواند:
صبر کن کانِ توست خرمابن / تا به خرما رسی شتاب مکن/ه/174
و در داستانی دیگر، همآغوشی پادشاه را با دختر چینی باکره چنین توصیف میکند:
ماهیی را در آبگیر افکند / رُطبی در میان شیر افگند/ه/196
بود شیرین و چربیی عجبش / کرد شیرین حوالت رُطبش/ه/196
در لیلی و مجنون، پدر لیلی او را به ازدواج ابنسلام درآورد و لیلی طی دو ماه که در خانۀ ابنسلام بود، به تمنای ”رُطب چیدن“ شوهر تن درنداد و نوازشهای او را با ستیزه و سیلی (تپانچه) پاسخ داد:
با نخل رُطب چو گشت گستاخ / دستی به رُطب کشید بر شاخ/ل/141
زآن نخل رونده خورد خاری / کز درد نخفت روزگاری/ل/141
لیلیش تپانچهای چنان زد / کافتاد چو مرده مرد بیخود/ل/141
و مجنون پس از آگاهی از رفتن لیلی به خانۀ شوهر به او مینویسد:
گر با دگری شدی همآغوش / ما را به زبان مکن فراموش/ل/147
خرمای تو گرچه سازگار است / با هر که به جز من است خار است/ل/147
و ليلی که در اين مدت به عشق مجنون پاک و پایبند مانده بود پاسخ میدهد:
از رنج دل تو هستم آگاه / هم چاره شکيب شد در اين راه/ل/189
آن نخل که دارد اين زمان خار / فردا رُطب تر آورد بار/ل/190
نرگس
نرگس گلی است از جنس Narcissus متعلق به خانوادۀ Amaryllidaceae یا تیرۀ نرگس که در عربی نرجس و در انگلیسی narcissus نامیده میشود. نرگس ایرانی دارای شش گلبرگ سفید و یک بخش میانی زرد است. انواعی از نرگس را که قسمت میانی گل به صورت شیپور بزرگی درآمده نرگس شیپوری یا daffodil مینامند. شش گلبرگ سپید نرگس همراه با دایرۀ میانی گل و گاه تیرگی قعر آن مجموعاً شکل چشم را به ذهن متبادر میکند و بخش زرد میانی آن حالت بیمار و خمار و خواب آلود به چشم نرگس میدهد. در چهار بیت زیر، نرگس استعارۀ چشم گریان است و گلاب و مروارید استعارۀ اشک و قطرۀ اشک:
برافروخت آن ماهِ چون آفتاب / فروریخت بر گل ز نرگس گلاب/ش/416
در کنارش گرفت و عذر انگیخت / وآن گل از نرگس آب گل میریخت/ه/119
چو تنها ماند ماه سرو بالا / فشاند از نرگسان لؤلوی لالا/خ/289
نشست و لؤلؤ از نرگس همی ریخت / بدان آب از جهان آتش برانگیخت/خ/327
و بیت زیر که خسرو در سوگ بهرام چوبین خون میگرید:
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ / روان کرده ز نرگس آب گلرنگ/خ/190
بیشترین تشبیه گلبرگهای سپید نرگس و بخش زرد میانی آن به سیم و دِرهَم (پول نقره) و زر و دینار (پول طلا) بوده است:
زلف بنفشه رسن گردنش / دیدۀ نرگس دِرَم دامنش/م/130
مِی چو گل آرایش اقلیم شد / جام چو نرگس زرِ در سیم شد/م/65
حلقۀ زرد میانی در بیت زیر به جام و در بیت بعد به چراغ تشبیه شده است:
با نرگس تازه جام گیرد / با لاله نبید خام گیرد/ل/98
بنفشه طلایه کنان گِرد باغ / همان نرگس آورده بر کف چراغ/ا/199
طلایه کنان = پیشاپیش رفتن (طلایه = پیش قراول).
نسترن
نسترن نام گلی است از جنس Rosa یا جنس گلِ سرخ متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گلِ سرخ که نام علمی آن Rosa moschata nastarana و نام عمومی آن Persian musk rose به معنی رز معطر ایرانی است. نسترن سفیدرنگ است و به غایت معطر و مو و رخسار سپید به آن تشبیه شده است:
سر نسترن را ز موی سپید / سیاهی ده از سایۀ مشک بید/ش/76
نسترن از بوسۀ سنبل به زخم / از مژۀ غنچه لب گل به زخم/م/56
نوک تیز کاسبرگهای سبز و بهم آمدۀ غنچۀ گل در هنگام باز شدن به گلبرگها زخم میزند، همچنانکه زلف یا موی عارض و نورُسته بر لب رخسار لطیف محبوب نوجوان را میخَلد.
نیشکر
نیشکر گیاهی است با نام علمی Saccharum officinarum از خانوادۀ Graminae یا تیرۀ غلات که ساقۀ راست و نِی مانند آن گرهدار و بندبند است و از محتوی شیرین آن قند و شکر درست میکنند:
گل ز کژی خار در آغوش یافت / نیشکر از راستی آن نوش یافت/م/146
در بیت زیر، شیرین را با شکر، معشوق اصفهانی خسرو، مقایسه میکند:
مگو شیرین و شکر هست یکسان / ز نی خیزد شکر، شیرینی از جان/خ/286
نمانیم نوشابه را زیر بند / چو وقت آید از نِی برآریم قند/ش/423
اسکندر در بازگشت از چین میگوید: نمیگذاریم نوشابه [اسم خاص] در بند کشور روس بماند، همچون قند از نیشکر او را از بند بیرون میآوریم.
هر بند از ساقۀ نیشکر کمربندی است محکم که به دور ساقه بسته شده و نشانۀ کمربستن و آمادۀ خدمت بودن است:
در ره دین چو نی کمر بر بند / تا سرآمد شوی چو سرو بلند/ه/54
گره بر دل چرا دارد نی قند؟ / مگر کو نیز شیرین راست در بند؟/خ/321
نِیِ قند = نیشکر: مگر نیشکر هم در بند عشق شیرین است که گره بر دل دارد؟
نیلوفر
مراد از نیلوفر، در ادب فارسی، نیلوفر آبی است از جنس Nuphar (مشتق از نام فارسی) متعلق به خانوادۀ Nymphaceae یا تیرۀ نیلوفر آبی که در برکهها و آبهای راکد با عمق دو سه متر میروید و دارای ریزُم یا ساقۀ زیرزمینی یا در این مورد زیرآبی است. آن را در انگلیسی lily water مینامند. گل زرد نیلوفر آبی به صورت منفرد با طلوع آفتاب کمی بالاتر از سطح آب پدید میآید و در غروب سر به آب فرو میبرد. پهنۀ بزرگ و مسطح برگ با زمینۀ کبود با دُمبرگ بسیار طویل در سطح آب قرار میگیرد و همین کبودی برگ پایۀ تشبیهات نیلوفر به طاق و آسمان و به تیغۀ کبود و آبدادۀ شمشیر است:
چنان بستی آن طاق نیلوفری / کهاندیشه را نیست زو برتری/ش/4
سحرگه که آمد به نیکاختری / گل سرخ بر طاق نیلوفری/ش/118
گل سرخ = خورشید. صبح که آفتاب برآمد.
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل / چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل/خ/27
آب و رنگ به ترتیب به آب دجله و رنگ نیل، با ایهام به رود نیل، اشاره دارد و تفضیل بردن = برتری داشتن.
برگ قلبیشکل و مسطح نیلوفربر سطح آب شباهت بسیار به سپر دارد:
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب / چو نیلوفر سپر افگند بر آب/خ/44
نیلوفر از آفتاب گلرنگ / بر آب سپر فکند بیجنگ/ل/96
سپر فکند بیجنگ = تسلیم شد.
بیت زیر به آب بر صورت زدن و خواب از چشم راندن اشاره دارد:
چشم نیلوفر از شکنجۀ خواب / جان درانداخته به قلعۀ آب/ه/316
ازرق به معنی کبود است و گل ازرق، به جهت پهنۀ کبود برگ آن، نام دیگر نیلوفر است. در ابیات متوالی زیر به پهنۀ کبود برگ نیلوفر، رنگ زرد گل و آفتابرو بودن آن اشاره شده و آفتابپرست نام دیگر نیلوفر دانسته شده است:
- ازرق آن است کآسمان بلند / خوشتر از رنگ او نیافت پرند/ه/267
- هر که همرنگ آسمان گردد / آفتابش به قرص خوان گردد/ه/267
- گل ازرق که آن حساب کند / قرصه از قرص آفتاب کند/ه/267
- هر سویی کآفتاب سر دارد / گل ازرق در او نظر دارد/ه/267
- لاجرم هر گلی که ازرق هست / خواندش هندو آفتاب پرست/ه/267
در اشعار نظامی گنجهای از گونههای گیاهی زیر نیز نام برده شدهاست، ولی این نگارنده تشبیه یا استعاره یا نکتۀ بدیعی در مورد آنها ندیده است: ارزن یا گاوِرس از تیرۀ غلات که هر چیز بیمقدار یا کممقدار را به دانۀ بسیار ریز آن مَثَل میزنند./خ، ه؛ برنج/خ؛ بَقَم درختی با چوب سرخرنگ که خون به سرخی آن تشبیه شده است./خ؛ پلپل (فلفل) در آتش ریختن برای مهربان کردن معشوق یا بیقرارکردن عاشق/خ؛ تباشیر گرد سفید که از خاکستر جوف گره نی هندی یا خیزرانِ سوخته تهیه میشود و شربت آن با گلاب برای طبیعت گرم تجویز میشود./خ، م؛ توت یا تود میوۀ درختی که از برگ آن کرم ابریشم تغذیه میکند و پیلهای از تار ابریشم به دور خود میتند./خ، ش؛ جوز (گردو) بر گنبد انداختن به معنی کار بیهوده و نشدنی انجام دادن/ش؛ جوز هندی یا نارگیل میوهای که رخسار پیرزن فرتوت به الیاف میوۀ آن تشبیه شده است./خ؛ حنا برای بر دست گذاشتن/خ؛ حنظل میوۀ بسیار تلخ و سمی/خ؛ خار مغیلان/ا، خ؛ خربزه/خ، ه؛ خیار میوهای که تازۀ آن به آسانی بریده میشود، چنان که میگویند ”مِثل خیار تر به دو نیم شد.“/ه؛ درمنه گیاهی کمقدر با مختصر مصرف دارویی/خ، ه؛ ریحان شامل هر گونه گل و گیاه، خاصه بهاری و خوشبو، که سبب رونق چمن و بوستان است./در همۀ خمسه؛ ژاژ گیاهی بیمزه که آب جذب نکند و هر چه بخایند نرم نشود و از این رو ژاژخایی به معنی لب جنبانیدن و یاوه گویی است./خ؛ سپند برای دود کردن و دفع چشم زخم/ا، خ، ش، ل؛ سُداب گیاهی با برگهای بدبو/ش؛ شفتالو/ه؛ شنبلید گیاهی با گل زرد که رخسار زرد و نزار به آن تشبیه شده است./ه؛ صنوبر/ش؛ قرنفل که احتمالاً همان میخک است./ه؛ گشنیز سبزی خوراکی که ریزش تگرگ بر خاک به ریختن تخم آن، که بوی تندی دارد، بر زمین تشبیه شده است./خ؛ مرزنگوش گیاهی علفی با خواص دارویی که زلف و خط عارض به شاخ و برگ آن تشبیه شده است./خ، ه؛[57] موز/ه؛ نسرین گلی از تیرۀ گل سرخ/خ،ل،م،ه؛ هلیله درختی با میوۀ ریز که مصرف دارویی دارد./خ
[1] با امتنان قلبی از آنا لیویا بیلِرت (Anna Livia Beelaert)، محمدحسین مصطفوی جباری و حسینعلی یوسفی برای خواندن متن و طرح پیشنهادات سودمند و زهرا مجیدی برای بازخوانی متن نهایی.
[2] الیاسبن یوسف نظامی گنجهای، گنجینۀ گنجهای: اقبالنامه، خسرو و شیرین، شرفنامه، لیلی و مجنون، مخزنالاسرار و هفتپیکر، با تصحیح و حواشی حسن وحید دستگردی، به کوشش سعید حمیدیان (تهران: نشر قطره، تهران، 1376).
[3] در ابتدا قصد بر آن بود که موارد اختلاف این نوشتار با شرح و معانی نسخۀ وحید دستگردی نشان داده شود، ولی فراوانی این موارد مانع از انجام این مقصود شد.
[4] تشبیه آن است که چیزی را (مُشَبّه) به چیز دیگری (مُشَبّهبه) در وجهی مشترک (وجه شَبَه) با لفظی واسطه (ادات تشبیه) مانند کنند. در عبارت ”قد او چون سرو بلند است،“ قد او مُشَبّه، سرو مُشَبّهبه، بلند بودن -اعم از اینکه ذکر شود یا نه- وجه شبه و چون از ادات تشبیه است. استعاره به معنی عاریت خواستن و استعمال لفظ به غیر معنی اصلیست، یا در واقع مُشَبّهبه خود به جای مُشَبّه مینشیند. در مصراع ”فروریخت بر گل ز نرگس گلاب،“ گل، نرگس و گلاب به ترتیب استعارۀ رخسار، چشم و اشکاند.
[5] واژۀ رُمان، با ضَم اول و بی تشدید م، مأخوذ از واژۀ Roman منسوب به داستانهای رومی است که امروزه به معنی کتاب داستان به کار میرود و برخی به این معنی آن را به اشتباه با تشدید م تلفظ میکنند.
[6] ”که می“ برگشتۀ ”کمی“ است که ”گهی“ نوشتهاند. بنگرید به نظامی گنجهای، خسرو و شیرین، تصحیح بهروز ثروتیان (تهران: امیرکبیر، 1386)، 796.
[7] نارون (با فتح یا ضم و) به معنی ناربُن یا درخت انار آمده است. بنگرید به لغتنامۀ دهخدا. بیت زیر از قصیدهای از ناصرخسرو با قافیههای رسَن و سمَن به روشنی نشان میدهد که مراد از ناروَن درخت انار است: از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر/ ای برادر همچو نور از نار و نار از ناروَن.
[8] امروزه با انتخاب ارقام مقاوم و تأمین عناصر غذایی لازم برای گیاه و برداشت به موقع میوه از کفیدن (ترکیدن) میوۀ انار جلوگیری میکنند.
[9] کفیدش دل از غم چو یک کفته نار/ کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی)، تن مسکین من بگداخت چون موم/ دل غمگین من بشکافت چون نار (فرخی سیستانی)، در حسرت آن دانۀ نار تو دل ما/ حقا که چو نار است به هنگام کفیدن (سنایی).
[10] حافظ نیز بادۀ صافی را یاقوت رُمّانی یا لعل رُمّانی، به معنی دانهاناری، نامیده است.
[11] کجا شهد است، این اشک است / اشک باغبان پیر رنجور است / دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده / تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده(”شعر انگور،“ نادر نادرپور).
[12] در درختان میوه، اگر گل قبل از برگ پدید آید آن را شکوفه مینامند، مانند شکوفۀ سیب و شکوفۀ بادام و اگر گل بعد از برگ پدید آید همان گل نامیده میشود، مانند گل به و گل انار.
[13] انجیر به دو شکل جنسی وجود دارد. نوع زراعی یا ماده که فقط دارای گلهای ماده است و نوع وحشی یا نر که دارای تعداد کمی گل نر و گلهای مادۀ بسیار است. شاید همۀ انجیرکاران گلهای بسیار کوچک انجیر را که در اندامی به شکل و نام انجیر وجود دارد ندیده باشند. برای تشکیل میوه در انجیر، زنبور بسیار کوچکی که با چشم غیرمسلح به سختی دیده میشود، داخل تخمدان گلهای مادۀ جنس وحشی تخم میگذارد و گلهای بارورشده به صورت گال یا میوۀ سخت و غیر قابل خوردن درمیآیند. زنبورهایی که در گال سر از تخم درمیآورند، از روزنۀ کوچکی در بالای این انجیر خارج میشوند و در راه خروج بدن آنها به گردۀ گلهای نر آغشته میشود. این زنبورها بر روی گلهای مادۀ ارقام زراعی مینشینند و سبب باروری و تبدیل آنها به دانه و میوه میشوند. باید دانست که اندام تخمریز زنبور کوتاهتر از آن است که به تخمدان گل در ارقام زراعی برسد و از این روست که زنبور فقط در تخمدان گل ماده در ارقام وحشی تخمریزی میکند. حتی در تمدنهای باستانی هم میدانستند که بدون این زنبور انجیر دانهدار تولید نمیشود. برخلاف انجیرهای دانهدار، امروزه انجیر بیدانه بدون واسطۀ زنبور و انتقال دانۀ گرده تولید میشود.
[14] شکل هندسی لوزی و نیز لوزتین یا دو غدۀ بادامیشکل در گلو برگرفته از همین واژه است.
[15] Anna Livia Beelaert, “A Book Review on The Botany of Nizami’s Khamsa by Christine van Ruymbeke,” Middle Eastern Literatures, accessed online.
[16] زلف بیشتر به طره و کاکل و موی ریخته بر پیشانی و موی گِرد گوش -در محبوب مذکر- گفته میشود.
[17] امرود یا گلابی از جنس Pyrus و گونۀ communis متعلق به خانوادۀ Rosaceae یا تیرۀ گل سرخ است که در انگلیسی pear نامیده میشود. در التفهیم ابوریحان بیرونی ”امرود گلوگیر“ آمده که به امرود جنگلی تعبیر شده است. بنگرید به لغتنامۀ دهخدا.
[18] به عهد عدل تو اسم خلاف بر بید است/ ازین مخالفتش اوفتاده لرزه بر اعضاست (سلمان ساوجی).
[19] گر دَوَد بر سر هر شاخ دو صد گربۀ بید/ بلبل از مستی گل شیوۀ رَم نشناسد (سلیم، ل.ن.)، گربۀ بید بر دریچۀ شاخ/ پنجه بگشود و در شکار آمد؛ چون گربۀ بید خانش آراسته دید/ سر بر زد و بوی بُرد و چنگال گشاد (هر دو بیت از اوحدی مراغهای).
[20] کتان گیاهی است، متفاوت با پنبه، یکساله از جنس Linum متعلق به خانوادۀ Linaceae (مشتق از واژهای یونانی بهمعنی نخ یا رشته) که در انگلیسی flax و در عربی کتان (با تشدید ت) نامیده میشود. این گیاه منشأ تولید الیاف کتان است. بهرغم شباهت تام نام این گیاه با نام پنبه در عربی (قُطُن) و انگلیسی (cotton) و به ویژه همنامی با بافته و جامۀ پنبهای (کتان و کتانی)، به گیاه کتان در ادب فارسی اشاره نشده و مراد از کتان و کتانی، بافته یا جامۀ نخی و ساختهشده از الیاف پنبه بوده است.
[21] صدها بیت شعر قدیم فارسی طی قرنها حاوی این مضمون است که نور ماه یا مهتاب کتان یا قَصَب (جامه یا بافتۀ نخی) را میفرساید و میپوساند یا تار و پود آن را از هم میریزد و میپاشد یا چون آتش میسوزاند. ”شاعران پاره شدن آن [را] به سبب نور ماه گفتهاند و . . . آن جامه در مهتاب قوت ندارد.“ بنگرید به لغتنامۀ دهخدا. در واقع، ابیات حاوی واژۀ کتان با مضمونی غیر از تأثیر مهتاب بر آن بسیار اندکاند،از جمله صائب حدود صد بیت شعر با واژۀ کتان یا قَصَب دارد که همۀ آنها با مضمون تأثیر مهتاب بر آن است. سالهاست که پرسوجوی این نگارنده در یافتن سابقۀ پیدایی یا چرایی این باور بینتیجه مانده است: تُرک قَصَبپوش من آنجا چو ماه/ کرده دلم را چو قَصَب رخنهگاه/م/66؛ با تن من کرد نور عارضت/ آنکه با تار قَصَب مهتاب کرد (سنایی)؛ پرتو مهتاب میسازد کتان را تار و مار/ کِی شود پوشیده آن سیمین بدن در پیرهن(صائب).
[22] نپنداری اِی خضر پیروزپی / که از می مرا هست مقصود مِی / مرا ساقی از وعدۀ ایزدیست/ صبوح از خرابی، مِی از بیخودیست / وگرنه به یزدان که تا بودهام/ به مِی دامن لب نیالودهام/ش/38.
[23] تُرَنج در لغت به معنی چین و شکنج و تُرنجیده به معنی با چین و شکن است. ترنجیده رویش بسان ترنج/ درازست و باریک قد چون رَوَنج (طیان معروف به ژاژخای). رَوَنج = روده و امعای گوسفند که با گوشت و برنج پر کنند و بخورند.
[24] در شاهنامه فردوسی نیز همه جا تُرُنج با کُنج (نه با گَنج) قافیه شده است.
[25] نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت/ چو بازگشت به بستان، بریخت برگ بهار (سعدی).
[26] نقش وفا بر سر یخ میزنند/ بر مَه و خورشید زنخ میزنند/م/175؛ سیب از زنخی بدان نگونی/ بر نار زنخزنان که چونی/ل/248؛ ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن / پیشۀ عشق برگزین هرزه شمر دگر حِرَف (مولوی)؛ کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق/ زنخ زنند و ندانند تا چه حال است این.
[27] به نقل از قرآن کریم، آیۀ 31 از سورۀ یوسف، ”چون زلیخا مکر زنان را شنید آنان را به ضیافتی فراخواند و برایشان ’تکیهگاهی‘ فراهم کرد و به دست هر یک کاردی داد و به یوسف گفت بیرون آی برای ایشان. پس چون زنان او را دیدند بزرگش داشتند و دستهای خود بریدند و . . .“ با آنکه واژه متکا (با تشدید ت، نه با تشدید ک) در آیۀ مزبور و در زبان عربی جز تکیهگاه یا بالش معنی دیگری ندارد، با این حال، در اکثر ترجمههای فارسی قرآن کریم و در هزار سال شعر فارسی به جای متکا ترنج آوردهاند. این سؤال برجاست که چگونه صدها قرآنپژوه عربزبان از واژۀ مُتکا مفهوم میوه را دریافت نکردهاند.
[28] نظامی گنجوی، لیلی و مجنون نظامی گنجوی، تصحیح عباسعلی برات زنجانی (چاپ 3؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1385).
[29] بیرونی هزار سال پیش به قرابت خرزهره و زیتون و بید اشاره کرده است.
[30] گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد / اکسیر عشق در مِسَم افتاد زر شدم.
[31] در زبان عربى رنگ زرد را اَصفر (مذكر) یا صفراء (مؤنث) مىگویند و تسمیۀ زعفران (saffron) و گلرنگ (safflower) و صفرا یا زردآب كه از كبد مترشح مىشود بر همین وجه است.
[32] محمدحسین نوری، مفاتیحالارزاق یا كلید در گنجهاى هنر، با مقدمه و تنقیح و توضیح هوشنگ ساعدلو و همكارى مهدى قمىنژاد (تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1381)، جلد 2، 294.
[33] سرو از آن پای گرفتهست به يک جای مقيم/ که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آيد (سعدی).
[34] در خمسه نظامی حدود 15 بیت حاوی هر دو واژۀ سرو و تذرو وجود دارد و در همۀ آنها این دو واژه در جای قافیه قرار دارند.
[35] سرو را آزاد و آزادگی را صفت سرو دانستهاند. ”هردرخت را که بالطبع میوه ندهد آزاد خوانند.“ (ل.ن.) ”حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوهدار یکی را آزاد نخواندهاند مگر سرو را که ثمری ندارد، در این چه حکمت است؟ گفت هر یک را دخلی معین است به وقتی معلوم، و گهی تازهاند و گاه پژمرده و سرو را هیچ ثمری نیست و همه وقت تازه است و این صفت آزادگان است.“ (گلستان سعدی)
[36] در مَثَل معروف ”آن قدر سمن هست که یاسمن گم است،“ سمن به معنی عمومی گل آمده است، در حالی که یاسمن به گلی مشخص اشاره دارد.
[37] یادداشت شخصی آنا لیویا بیلِرت. بنگرید به پانوشت ۱۵.
[38] سوسنبر کنایه از معشوق با بر و آغوش سپید و خوشبوست. گفتنی است که واژۀ سوسنبر، برای نام گیاه، ساختگی است و در شعر قدیم فارسی شاهدی ندارد، ولی همراه با سیسنبر (گیاهی شبیه پودنه از تیرۀ نعناع) به فرهنگها راه یافته است.
[39] طوبی (با تلفظ طوبا) واژۀ قرآنی، آیۀ 29 از سورۀ 13/رعد، به معنی سعادت و نیکبختی است، ولی در لغتنامۀ دهخدا و فرهنگهای فارسی به بهشت یا درخت بهشتی معنی شده و به این معنی در صدها بیت شعر قدیم آمده است.
[40] به تابِ یک سر ناخن قوارۀ مَه را/ دو شاخ چون سر ناخنبُرا نمود بتاب (خاقانی).
[41] ضبط دیگر ”نسرین در آغوش“ است که مقبولتر به نظر میرسد.
[42] خدنگ نام درخت یا چوبیست سخت که برای ساختن زین و نیزه و تیر معروف خدنگ به کار میرود، ولی هویت گیاهشناسی آن معلوم نیست.
[43] پیرمردی ز نزع می نالید/ پیرزن صندلش همی مالید(سعدی).
[44] فضل تبرخون نیافت سنجد هرگز/ گرچه بدیدن چو سنجد است تبرخون(ناصرخسرو).سنجد میوه درختی است از جنس Elaeagnus متعلق به خانواده Elaeagnaceae نزدیک به تیرۀ زیتون که در انگلیسی Russian olive نامیده میشود. سنجد شبیه زیتون و عُناب یا طبرخون است، ولی میانبَر آن آردی و شیرین است.
[45] کمربند من آمد نزد من خندهزنان امشب/ توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را (امیرخسرو دهلوی).
[46] شاید به همین سبب اثر معروف چایکوفسکی (1892) با نام Nutcracker Ballet در فارسی به بالۀ فندقشکن ترجمه شده است.
[47] در زمان نزول قرآن، اعراب با کافور آشنا نبودهاند و احتمالاً نام کافور را از فارسی گرفتهاند. گفته میشود مراد از کافور در قرآن گل خوشبوی حنا بوده است. بنگرید به
- I. H. Farooqi, Plants of The Quran (Luchnow, India: Sidrah Publishers, 2000), 107-113.
[48] این بیت بیرون از خمسه نظامی و متعلق به یک قصیده است و شرح آن از گ/308 گرفته شده است.
[49] در تاریخ طبری آمده که سربازان عرب در شهر تیسفون کافور را با نمک اشتباه گرفتند. بعد که دانستند، از آن خریدند و برای خلیفه عمر بردند.
[50] فرهنگ فارسی تاجیکی، زیر نظر محمد جان شکوری، ولادیمیر کاپرانوف، رحیم هاشم و ناصرجان معصومی، برگردان از خط سیریلیک و تصحیحات از محسن شجاعی (تهران: فرهنگ معاصر، 1385)، 1416.
[51] درون پردۀ گل غنچه بین که میسازد/ ز بهر دیدۀ خصم تو لعل پیکانی(حافظ).
[52] کلمه گل یا درخت قبل از نام گل یا درخت نمیآید. در تداول امروزی نیز غالباً از گلها و درختان بدون ذکر کلمه گل یا درخت نام برده میشود: در سفرۀ هفت سین سنبل میگذارند یا امسال توی باغچه بنفشه کاشتهام یا چنار امامزاده صالح دیدنی بود.
[53] امروزه گندمگون، در مقابل سبزه، به رنگ پوست نسبتاً روشن گفته میشود، ولی در گذشته، گندمی يا گندمگون به رنگ نسبتاً تیره گفته میشده است.
[54] من چو گندم شدهام از غم او دل به دو نیم/ وین غم او را به یکی جو که نظامی چون است (نظامی)؛ آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد/ چاک شد چون دانۀ گندم دل اولاد او (صائب).
[55] شنیدی روزی آدم چه شد از خوردن گندم/ به نان جو قناعت کن ز نان گندمین اینجا (صائب).
[56] در اینجا، نخلبند کسیست که خوشه های گلآذین نر را بر روی گلآذین نخل ماده میتکاند. در مناطق نخلخیز میتوان خوشههای پُرگردۀ نخل را از دستفروشان بازار محلی خرید.
[57] تسمیه مرزنگوش را بر وجه شباهت برگش به گوش موش دانستهاند. میگویند مرزن به معنی موش است و در مرزنآباد، از توابع مازندران نزدیک چالوس، موش فراوان وجود دارد.بنگرید به لغتنامۀ دهخدا.