از خاطرات معاصران

زن میرزا یعقوب،چشم پزشک شهر تهران!

دکتر نصرة الله باستان استاد چشم پزشکی دانشگاه تهران علاوه بر آن‌که در رشتهء تخصصی خود استادی سرشناس بود،از ذوق ادبی هم بهرهء کافی داشت و نوشته‌هایش‌ که گاه با طنز همراه بود خوانندگان زیاد داشت.وی در آذر 1361 چشم از جهان فرو بست.روانش شاد باد.

وی از جمله شرحی با عنوان«چشم پزشک شدن من»نوشته است،که ما بخشی از آن را،با اجازهء دوست دانشمند عزیز و پرکار آقای ایرج افشار،و به نقل از مجلهء آینده‌ (بهمن 1361)در اینجا نقل می‌کنیم.دکتر باستان در نوشتهء خود بصراحت بیان می‌کند که در آغاز سلطنت رضا شاه پهلوی چشم پزشکی در ایران در چه وضع رقت‌باری بوده‌ است،و سپس چگونه مراحل ترقی و کمال را پیموده.(این مطلب پیش از بهمن 1357 نوشته شده است).

*** «…عجب حالی دارم.قلم را که بدست می‌گیرم بدون اراده از مطلب دور می‌شوم.صحبت سر این بود که چطور دکتر چشم شدم.عرض کردم ه وقتی واترد دانشکدهء پزشکی شدم،یکسره خدمت شاهزاده لسان رفتم و گفتم بنده می‌خواهم‌ متخصص چشم بشوم،ایشان هم با کمال میل و با آغوش باز من را پذیرفتند.علت آن هم‌ این بود که در آن موقع با آن‌که مملکت بی‌اندازه به چشم پزشک احتیاج داشت،کسی‌ سراغ این فن نمی‌رفت،بطوری که از هفت هشت نفر شاگردان سال آخر پزشکی که‌ چشم پزشکی جزو دروس آنها بود،فقط یکی دو نفر به کلاس درس شاهزاده می‌رفتند.

در صورتی که من که شاگرد سال اول بودم و چهار سال دیگر نوبهء درس چشم من بود، مرتب در ساعات دروس ایشان حاضر می‌شدم و جزوه‌هایی را که می‌گفتند می‌نوشتم‌ بطوری که آخر سال اغلب شاگردان سال پنجم جزوه من را قرض می‌کردند تا برای‌ امتحان چشم،خودشان را حاضر کنند.و چون این امر هر سال تکرار می‌شد من تا سال‌ پنجم رسیده با عدهء بالنسبه زیادی از اطبا آشنا شدم که آنها مرا بعنوان چشم پزشک‌ می‌شناختند و همین امر سبب شد که بعدها پس از این‌که مطبی دائر کردم از همان‌ روزهای اول مشتری فراوانی پیدا کردم،زیرا آن دکترها هر وقت از معالجهء مریض‌ چشمی خود عاجز می‌شدند،او را نزد بنده می‌فرستادند(باید دانست که دکترهای مزاجی‌ غالبا بیماران چشمی را هم در مطب خود معالجه می‌کردند).

مطلب که به اینجا کشید،بد نیست چند کلمه‌ای از وضع چشم پزشکی در آن زمان‌ یادآور شوم تا با مقایسه با امروز متوجه ترقیات فوق العادهء طبابت در ایران بشویم.این‌که‌ بعضیها می‌گویند پیشرفت ما در عالم تمدن بکندی انجام شده است،اشتباه می‌کنند. برای نمونه خوب است چشم پزشک شهیر آن موقع یعنی زن میرزا یعقوب را با اساتید چشم‌ امروزی مقایسه بفرمایید،یا دو تخت خواب بیمارستان وزیری را که آقای دکتر مهدی‌ قدسی طبیب مقیم از راه لطف و مرحمت در اختیار مرحوم لسان قرار داده بودند با بیمارستان فارابی یا امیر اعلم یا پهلوی مقایسه بنمایید.مرحوم شاهزاده عصرهای جمعه دو ساعتی در بیمارستان حاضر می‌شدند و مریضهای سرپایی را می‌دیدند و یکی دو عمل‌ جراحی چشم هم می‌کردند که در قسمت جراحی عمومی بستری می‌شدند،و آقای دکتر قدسی که فعلا مقام ریاست مؤسسهء پاستور را در عهده دارند و مایهء افتخار ایران هستند از آن بیماران پرستاری می‌کردند.

اما زن میرزا یعقوب خود عالمی دارد.در انتهای بازارچهء قوام الدوله خانهء محقری بود که حوض کوک متعفنی هم در وسط حیاط داشت.زن چهل و چند ساله‌ای که چادر نماز خود را دور کمر بسته بود،در گوشهء اطاقی نشسته و بیماران چشمی را معالجه‌ می‌کرد.یعنی چند قلم گرد و آب که نسخهء آن را از شوهر متوفای خود بارث برده بود، تهیه کرده،و بدون این‌که بداند هرکدام از آن دواها به چه دردی می‌خورد آن را در چشم‌ بیماران می‌ریخت(بنده یقین دارم که شوهر مرحوم او یعنی میرزا یعقوب هم درست‌ نمی‌دانسته است آن دواها به چه درد می‌خورد).تعجب در اینجاست که این زن در عین‌ جهل و نادانی که حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشت،اقدام به عملیات جراحی چشم‌ نیز می‌کرد.مثلا در روی چشم تراخمیها عملی در تحت عنوان شرناق انجام می‌داد و بعد

دارویی به اسم دوای کبیر در چشم آنان می‌ریخت و به این ترتیب پول زیادی از آنها می‌گرفت.خود من یک روز در صحیهء مدارس،دختری را بعنوان تراخم از کلاس خارج‌ کرده و قدغن کرده بودم تا ختم معالجه به کلاس نیاید.پس از پانزده روز دیدم دوباره‌ مراجعه کرده و گفت:هفتهء گذشته چشمهای من را عمل کرده‌اند و حالا بکلی بهبود یافته‌ام،تصدیق لطف کنید به کلاس بروم.من پلکهای او را برگرداندم و مشاهده کردم‌ که پر از دانه‌های تراخمی است،و چون اظهار داشتم که دختر جان چشم شما هنوز خوب‌ نشده است،با تعجب نگاهی به من کرده و گفت آقای دکتر اشتباه می‌فرمایید زیرا «دکتر»پانزده روز قبل هر دو چشمم را تحت عمل قرار داده و ریشهء تراخم را بیرون‌ آورده است و اکنون هم همراهم می‌باشد و دست در جیب خود کرده پاکت کوچکی‌ بیرون آورد و جسم کوچکی را که شبیه کرم خشک شده‌ای بود به من نشان داد.من‌ چون خوب دقت کردم دیدم قطعهء کوچکی از پوست پلک مریض بیچاره است که زن‌ حقه‌باز با قیچی چیده و آن را لای کاغذ گذاشته و بعنوان ریشهء تراخم به بیمار خود داده‌ است.پس از این‌که کمی تفحص کردم معلوم شد این دختر خانم را دلاله‌های زن میرزا یعقوب اغوا کرده و او را نزد این زن بیسواد شیاد برده و شصت تومان نیز بعنوان حق عمل‌ پرداخته است و قمستی از پلک خود را هم از دست داده است(توضیح آن‌که شصت‌ تومان آن زمان برابر ششصد تومان حالا می‌شود).

در آن موقع چون من تازه از اروپا مراجعت کرده و مشغول به طبابت شده بودم و باصطلاح کلّه‌ام بوی قرمه سبزی می‌داد،فورا بتوسط بهداری شهردای آن زن شیاد را تعقیب کردم و معلوم شد خانم پیش‌بینی هر نوع اتفاقی را هم کرده بدین معنی که‌ محکمهء او به اسم کلیمی دیگری که اجازهء طبابت داشته است می‌باشد و بنابراین‌ نمی‌شود محکمهء او را تعطیل کرد،و چون دختر خانم مریض ما هم حاضر نبود از او شکایتی بکند،محاکم صالحه هم نمی‌توانستند حتی یک مرتبه هم آن زن را برای‌ تحقیقات احضار کنند.باید دانست که تنها زن میرزا یعقوب نبود که به معالجهء چشم‌ می‌پرداخت بلکه غیر از چند دکتر معروف،کار چشم پزشکی مملکت را غالبا زنهای‌ بیسواد و عامی اداره می‌کردند و مردم آنها را جراح می‌گفتند.»