بازخوانی و بررسی آیینه‌ای برای صداها

محمدرضا شفیعی کدکنی [1] ازجمله چهره‌های شاخص و پرآوازۀ شعر و ادب روزگار ما و بی‌نیاز از معرفی است. دانش‌اندوزی او از آغاز در حوزۀ علمیه بود و پس از فراگرفتن علوم حوزوی تا سطوح بالا، در سال 1345 به دانشگاه مشهد پا گذاشت و پس از دریافت دانشنامۀ لیسانس در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی برای ادامۀ تحصیل در دورۀ دکتری به دانشگاه تهران رفت. دورۀ دکتری را در دانشگاه تهران به پایان رساند و در همان‌جا به تدریس پرداخت. اشراف او بر زبان عربی وآشنایی‌اش با زبان انگلیسی و حضور چند ساله‌اش در امریکا و اروپا در فرصت‌های مطالعاتی و شیفتگی‌اش به مطالعه و فراگیری سبب شده است که دانش خود را با روش علمی رایج در غرب درآمیزد و به پژوهشگری نواندیش و بهره‌مند از روش‌های نوین علمی جهان تبدیل شود. حاصل مطالعات ژرف و گسترده و پیوستۀ او در شعر و ادب فارسی کتاب‌های بسیار و مقالات بی‌شماری است که در همۀ آنها حرف تازه‌ای هست.

بیشتر آثار شفیعی کدکنی در حوزۀ پژوهش‌های ادبی شامل نقد و بررسی و تصحیح نسخه‌های خطی و شرح و تفسیر متون ادبی است. در عین حال، او شاعر بزرگی است و بخشی از اشعارش را در دو کتاب منتشر کرده است: آیینهای برای صداها و هزارۀ دوم آهوی کوهی. آیینهای برای صداها مجموعۀ هفت دفتر شعر است که در سال 1376 در یک مجلد منتشر شد. چاپ نخست دفترهای مستقل این مجلد در فاصلۀ سال‌های 1344 تا 1356 منتشر شده بودند. دراین مقاله به بازخوانی و بررسی دفترهای این مجموعه می‌پردازیم.

زمزمه‌ها

دفتر ”زمزمه‌ها،“ که مرداد ماه سال 1344 منتشر شد، نخستین تجربه‌های شعری شفیعی کدکنی را در بر می‌گیرد. این کتاب کوچک طرح جلد بسیارساده‌ای دارد که بر آن فقط عنوان کتاب و نام مستعار شاعر، ”م. سرشک،“ در زمینۀ رنگ سبز ملایم به چشم می‌خورد. این دفتر شامل 47 غزل است. در این 47 غزل که شمار ابیات هر یک شش بیت و گاهی هفت بیت است، قدرت و ذوق شاعری کاملاً پیدا و حاکی از آن است که سراینده با همۀ جوانی شعر عروضی را به خوبی می‌شناسد و با آثار شاعران برجستۀ پیشین انسی عمیق دارد. نه فقط به لحاظ ساختار شعری نمی‌توان بیت سستی را در این غزل‌ها نشان داد، زبان شعری او برخوردار از نوآوری‌هایی نیز هست، چه در کاربرد واژگان و ترکیب‌ها و چه در استعارات و کنایات. محتوای شعرها، همانند موضوع بنیادین غزل، بیان احساسات و عواطف عاشقانه است.

”زمزمه‌ها“ با یک دوبیتی به جای پیش‌درآمد آغاز می‌شود:

به جان جوشم که جویای تو باشم

خسی در موج دریای تو باشم

تمام آرزوهای منی، کاش

یکی از آرزوهای تو باشم

سپس شش غزل پیوسته با نام مشترک ”زمزمه‌ها“ خواننده را مجذوب و به شنیدن این زمزمه‌های دل‌انگیز ترغیب می‌کند:

ای نگاهت خندۀ مهتاب‌ها

بر پرند رنگ‌رنگ خواب‌ها

ناز نوشین تو و دیدار توست

خندۀ مهتاب در مرداب‌ها

در نگاه من بهارانی هنوز

پاک‌تر از جوکنارانی هنوز

در مشام جان به دشت یادها

باد صبح و بوی بارانی هنوز

در این شش غزل زمزمه‌وار، زبان شعر بسیار روان و تصاویر روشن و چشم‌نواز و همه برگرفته از زیبایی‌های طبیعت است. اوزان غالب غزل‌های این دفتر به تعبیر خود شاعر ”جویباری“ است. شمار محدودی هم وزن ”خیزابی“ دارند؛ یعنی اوزانی که شاد و طرب‌انگیزند. اوزانی که بیشتر غزل‌های دیوان شمس مولانا در آن قالب‌ها سروده شده‌اند. در دفتر ”زمزمه‌ها“ شش غزل در این اوزان هست، مانند:

شعلۀ آتش عشقم منگر بر رخ زردم

همه اشکم، همه آهم، همه سوزم، همه دردم36

اشکیم و حلقه در چشم، کس آشنای ما نیست

در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست59

شاعر در همۀ غزل های این دفتر از زبان یک عاشق با معشوق سخن می‌گوید. شمار اندکی نیز مضامین اجتماعی یا عرفانی دارند، مانند:

عمر از کف رایگانی می‌رود

کودکی رفت و جوانی می‌رود

این فروغ نازنین بامداد

در شبانی جاودانی می‌رود24

در بیابان طلب سرگشته ماندم سال‌ها

تا در این ره نقش پای کاروانی یافتم 51

برخی غزل‌های این دفتر به لحاظ زبان و شیوۀ بیان رنگ و بوی غزل‌های سبک هندی را دارد و خواننده را به یاد بیدل و صائب می‌اندازد:

در اینجا کس نمی‌فهمد زبان صحبت ما را

مگر آیینه دریابد حدیث حیرت ما را43

زان درین محفل چو نی ما را نوایی برنخاست

کز حریفان همدم دردآشنایی برنخاست61

اما برخلاف اشعار چهره‌های شاخص سبک هندی، مانند بیدل و صائب، در این غزل‌ها بیتی نمی‌توان یافت که مفهومش پرابهام باشد. زبان و تصاویر شعری همه ساده و روشن‌اند:

خلوت‌نشین خاطر دیوانۀ منی

افسونگری و گرمی افسانۀ منی

بودیم با تو همسفر عشق سال‌ها

ای آشنا، نگاه که بیگانۀ منی39

شبخوانی

”شبخوانی“ در خردادماه سال 1344 در مشهد منتشر شد، تقریباً هم‌زمان با ”زمزمه‌ها.“ با این همه، از طرح جلد و نخستین قطعۀ شعر بلند این دفتر گرفته تا دیگر قطعه‌های کتاب، هم به لحاظ محتوا و هم ساختار، حال و هوایی کاملاً متفاوت دارد. این دفتر شامل 23 قطعه شعر است که عمدتاً در قالب شعر نو و به اصطلاح شعر نیمایی‌اند.

نخستین قطعه با عنوان ”پیغام“ در قالب چهارپاره است، یک چهارپارۀ بلند در ده بند. این قطعه چکامۀ بسیار زیبایی است خطاب به بهار. ”پیغام“ شعر معروف ”انگور،“ سرودۀ نادر نادرپور، را به یاد می آورد:

ای آشنای من

برخیز و با بهار سفرکرده بازگرد

اما برخلاف شعر ”انگور،“ سخت بوی ناامیدی می‌دهد و مخاطب خود، یعنی بهار، را به نیامدن برمی‌انگیزد:

اینجا میا . . . میا . . . تو هم افسرده می‌شوی!

قطعۀ ”پیغام“ این‌گونه آغاز می‌شود:

هان ای بهار خسته که از راه‌های دور

موج صدای پای تو می‌آیدم به گوش!

وز پشت بیشه‌های بلورین صبحدم

رو کرده‌ای به دامن این شهر بی‌خروش؛

برگرد ای مسافر گم‌کرده راه خویش

از نیمه‌راه، خسته و لب‌تشنه بازگرد!

اینجا میا . . . میا . . . تو هم افسرده می‌شوی

در پنجۀ ستمگر این شامگاه سرد93

در بندهای بعدی که همه بر منصرف کردن بهار از آمدن به این دیار نشان دارد، دلایل دیگری را برای این خواسته برمی‌شمارد:

برگرد ای بهار! که در باغ‌های شهر

جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست

برگرد و راه خویش بگردان از این دیار

بگریز از سیاهی این شام جاودان94

شاعر دیار خویش را ”شهر سرد یخ‌زده در بستر سکوت“ می‌بیند که در آن ”گل‌های آرزو همه افسرده و کبود“ و ”شاخ امیدها همه بی‌برگ و بی‌بر است“ و از این رو بهار را ترغیب می‌کند که رو به سرزمین‌هایی بنهد که در آنها ”جنبش موج و نسیم و آب / جان را پر از شمیم گل آرزو کند“ و ”آنجا که دسته‌های پرستو سحرگهان / آهنگ شادی خود ساز می‌کنند“ و ”پروانگان مست، پرافشان به بامداد / در پناه این بهار دل‌انگیز آزادانه پروازمی‌کنند!“ و این تعابیر به ”پیغام“ رنگ و بوی سیاسی می‌دهد و از نبودن آزادی و شادی در سرزمین شاعر حکایت دارد.

این شعر در تمامی اجزایش ساختاری بسیار قوی دارد. از سادگی زبان و وزن و قافیه گرفته تا تشبیهات و استعاره‌ها و ترکیب‌ها همه دراوج زیبایی‌اند. برای نمونه، موج صدای پای تو، بیشه‌های بلورین صبحدم، بستر مواج پرنیان، دژخیم مرگ‌زای زمستان، سرشک درد، کوله‌بار ابر، خندۀ سپیده‌دمان و شمیم گل آرزو.

قطعۀ دوم ”زادگاه من“ نام دارد و شاعر در آن، مثل اغلب مردمان، زبان به ستایش از زادگاه خود می‌گشاید. او زادگاه خود را ”جلوۀ طراوت و شادابی“ و ”بهشت خاطره“ می‌نامد. نه فقط دلبستۀ زادگاه خود است، بلکه همانند نیما از شهر گریزان و بر این باور است که در شهر هم صبح خسته و ملول طلوع می‌کند و هم ماه ”در کام ابر می‌خزد آهسته و ملول.“ این قطعه هم در قالب چهارپاره و در همان وزن قطعۀ ”پیغام“ در 11 بند با زبانی نرم و صمیمی و تصاویری بکر و زیبا سروده شده است:

ای بس شبان روشن افسانه‌گون که من

در دامن تو قصه به مهتاب گفته‌ام

وز ساحل سکوت تو با زورق خیال

تا خلوت خدایی افلاک رفته‌ام97

در این قطعه، علاوه بر خاطرات جذاب و آشنای همۀ آنان که زندگی در روستاهای ایران را تجربه کرده‌اند و زبان روان و یکدست و وزن گوش‌نواز، ترکیب‌های خیال‌انگیز و چشم‌نواز اندک نیست: طلیعه‌های گل‌افشان بامداد، جام لاله‌های تو، کرانۀ دشت افق، چکادهای پر از برف، غروب‌های شفق‌خیز، نوشخند روشنی بامداد.

از قطعۀ سوم با عنوان ”تردید“ شاعر از حوزۀ چهارپاره و قالب‌های عروضی بیرون می‌رود و دیگر قطعه‌ها را عمدتاً در قالب‌های نیمایی می‌سراید. اما از جهت درونمایه، ناامیدی بر فضای این قطعه نیز سایه افکنده است. در قطعۀ چهارم، که گرایشش به اوزان نیمایی به مراتب بیشتر است، با ”کاروان شتابندۀ عمر“ سخن می‌گوید و او را به درنگ در ”بهشت هزار آرزوی جوانی“ که ”صبح گل‌افشانی زندگانی‌ست“ فرامی‌خواند. وزن ویژه‌ای که شاعر برای این قطعه انتخاب کرده با ضرباهنگ حرکت کاروان متناسب است:

این دشتِ سبزِنگارین

وین باغ سرشار از عطرهای بهارین

صبح گل‌افشانی زندگانی‌ست102

قطعۀ ”سوگواری،“ که تاریخ تیرماه 1342 را بر دامن دارد، ظاهراً ناظر به حوادث خونین خرداد 1342 و متأثر از آن است و با نگاهی آمیخته به یأس و تردید به این حادثه می‌نگرد. طبعاً زبان شعر رمزگونه است و با صراحت به موضوع نمی‌پردازد:

نعل سمندهای سواران

ساییده شد

. . .

در این سکوت بی‌خبری گرد برنخاست

شمشیرهای تیزشده با حماسه‌ها

یکباره زنگ بست

توفان تیره‌گون

برگ هزار لالۀ خونین به خاک ریخت

وز سینۀ شفق نفسی سرد برنخاست!108

دیگر قطعه‌های این دفتر نیز در همین تراز و غالباً قطعاتی بلند و روایی‌اند. از آن جمله است سه قطعۀ بلند ”شبگیر کاروان،“ ”سیمرغ“ و ”هفتخوانی دیگر“ که به دنبال هم آمده‌اند. در ”شبگیر کاروان،“ شاعر با زبانی رمزگونه به سرزمین غرب و پیشرفت‌های علمی آن نظر دارد. از کاروانی سخن می‌گوید که ”رفته تا شهر هزاران آرزوی دور / شهر آذین‌بسته از رنگین‌کمان‌های بهارِ فکرِ انسان‌ها.“ او خود را عضوی از یک کاروان مانده بر جا می‌بیند که تا چشم بگشاید، ”کاروان رهروان باختر دیری‌ست / کرده شبگیر و گذشته از کنار او“ و او در این میان ”با گروهی حسرت و هیهات / مانده از این سو/ رانده از آنجا!“112

با این همه، قطعۀ ”شبگیرکاروان“ با نگاهی به گذشتۀ باشکوه ایران در پیش‌درآمد شعر حال و هوایی حماسی دارد و آهنگ شعر پرتحرک و برانگیزندۀ مخاطب برای جنبش و پویش و کوشش است. صور خیال و مخصوصاً ترکیب‌های نوساخته هم در این قطعه چشمگیرند. برای نمونه، دشت انبوه فراموشی، بستر آن لحظه‌های سبز، شهسوار رخش رویین غرور، شکوه شوکت دیرین، شبستان خیال خویش، شهر هزاران آرزوی دیر، رنگین‌کمان‌های بهارِ فکرِ انسان‌ها، شهر افسونگر کبوترهای پیغام و سکوت پرنیان‌پوش فراموشی.

قطعۀ ”سیمرغ“ اسطورۀ مشهور زال و سیمرغ و رستم را بر پیشانی خود دارد و وعده‌ای که سیمرغ به زال داد تا ”گاه سختی‌ها“ و ”در حصار شوربختی‌ها“ پرَش را در شعلۀ آتش اندازد و او به سرعت پدید آید و یاری‌اش کند. اما شاعر در فضای تیره و تار جامعۀ خویش و خفقان حاصل از حوادث خردادماه 42 به یأسی ویرانگر رسیده و بر این باور است که ”اینک اینجا شعله‌ای بر جا نمانده در سیاهی‌ها / تا پرت در آتش اندازم / و به یاری خوانمت / با چترِ طاووسانِ مستِ آرزوی خویش.“115 در چنین حال ناامیدانه‌ای از سیمرغ می‌خواهد که فریاد او را و فریادهای مردم ستمدیده را بشنود و به یاری آنان بشتابد: ”بشنو این فریادها را بشنو ای سیمرغ / وز چکادِ آسمان‌پیوندِ البرزِ مه‌آلوده / بال بگشای از کنام خویش!“115

در عین ناامیدی‌ و یأسی که در تار و پود شعر نمایان است، آهنگ حماسی شعر را که متأثر از اسطورۀ حماسی سیمرغ است می‌توان از آن احساس و استنباط کرد. آهنگ حماسی با صور خیال و ترکیب‌های نوساخته در این قطعه نیز گوش‌نواز و خیال‌انگیز است: حریرِ رازبفت قصه‌های دور، ستیغ ابرپوشِ تیرۀ البرز، چترِ طاووسانِ مستِ آرزوی خویش، در حصار شوربختی‌ها، در نهفتِ پرده‌های برگ و در نبرد این دژآیینان از آن جمله‌اند.

”هفتخوانی دیگر“ بلندترین قطعۀ این دفتر است، مشتمل بر 14 بند کوتاه و بلند و مجموعاً 84 مصراع غالباً بلند و روایتی درازدامن از فضای پلیسی حاکم بر جامعه است با زبانی رمزآلود و با پیش رو قراردادن تاریخ پرفراز و نشیب ایران؛ کشوری که از روزگاران دور تا اکنون ”بر فراز تودۀ خاکسترِ ایّام / شهر بندِ جاودانِ جادوانِ قرن / گامخوار سمّ اسبان تتار و ترک / رهگذار اشتران تشنۀ تازی / و، جای پای کاروان خشم اسکندر“116 بوده است. شاعر در هر وجب این حصار پولادین ”رنگ‌های جادوان و خیل دیوان“ را می‌بیند. همچنان که در روزگاران اسطوره‌ای، کاووس و یارانش پای در زنجیر بودند و رستم در چاه ژرف افتاده بود، شاعر مردم روزگارش را اسیر و حیرت‌زده می‌خواند، اسیرانی که از ترس جان سکوت کرده‌اند و کسی جرئت لب گشودن ندارد. این اسیرانِ پای در زنجیر جادوان روزگار نه با زبان، بلکه ”با صدای نالۀ زنجیرها“ از خویش می‌پرسند: ”فاتح این هفتخوانِ سهمگینِ قرن آیا کیست؟ / از کدامین مرزِ ایرانشهر آیا رایت افرازد؟“118 اما هیچ نشانی از چنین قهرمانی به چشم نمی خورد: ”ای دریغا هم زمین هم آسمان خالی‌ست!“

این در حالی است که این سرزمین دیرپای، ”این دژ خوابیده در سرداب خاموش فراموشی / روزگاری قلبش آتشگاه ورج اومندِ انسان بود / شعله های آذرش تا دورتر مرزِ نگاه و باورِ مردم / روشنابخشای چشم روزگاران بود.“118 به‌رغم چنین فضای یأس‌آلودی، شاعر تسلیم ناامیدی نمی‌شود و چشم انتظار ”شهسوار گرمپوی عرصۀ امید“ است که روزی خواهد آمد و اسیران را ”ازین ننگِ درنگِ خوف و خاموشی“ رها خواهد کرد و البته انتظار کافی نیست؛ وقتی آن شهسوار بیاید، مردم باید به پا خیزند و او را یاری دهند، به سوی این حصار جادوی آیین هجوم برند و

زنگ‌ها را ساختن کر با فسونی نرم

راهبانان را فکندن بر زمین با دشنۀ خونین

تاخت آوردن سپس بر خوابگاه مهتر دیوان

و فروافکندنش از آن سریر پرنیان و بستر زرین120

این قطعۀ آمیخته به یأس و امید که لحنی حماسی و وزنی خیزابی و برانگیزنده دارد در دی‌ماه 1342 سروده شده و ظاهراً متأثر از فضای حوادث آن سال‌ها و حال و هوای مبارزه با آن شرایط به خوبی در آن پیداست. چنین است که این دفتر، که در سال 1344 انتشار یافت، سخت با استقبال اهل کتاب و مطالعه و مبارزه روبه‌رو شد. در این قطعه نیز همان مشخصات و زیبایی‌های زبانی و تصویری دو قطعۀ پیش پیوسته به چشم می‌خورد.

دیگر قطعه‌های این دفتر نیز قابل توجه و بررسی‌اند، اما برای رعایت اختصار فقط به دو قطعۀ نسبتاً بلند دیگر اشاره و بسنده می‌کنم. قطعۀ نخست ”آیینۀ جم“ نام دارد و چنان که از نامش برمی‌آید، اسطورۀ جام جم را دستاویز قرار داده است برای به تصویرکشیدن ”حصار شوم و شکنجه‌گاه اهریمن؛“ حصار شوم دیرپایی که در هر گوشۀ آن ”صد بیژن آزاده در بند است / خون سیاووش جوان در ساغر افراسیاب پیر / می‌جوشد.“125 شاعر از ”موبد آتشگه خاموش“ می‌خواهد که آیینۀ جم، آن جامِ جان‌پیوند را بار دیگر به گردش آورد تا او ”در ژرفنای این حصار شوم / آزادگان بسته را، یاران رستم را“124 ببیند و شبی را تصویر می‌کند که روح شاعر در آن ”چون عصمت آیینه‌ها تنهاست“ و او سعی می‌کند چشمانش را ”از غبار خواب“ بشوید. این قطعه هم وزنی خیزابی و لحنی حماسی و زبانی پرتصویر دارد: ”در گردش آور باز / آن جام جان‌پیوند، آن آیینۀ جم را / بار دگر ای موبد آتشگه خاموش!“123

 

و اما قطعۀ ”در نور گل‌های مهتاب‌گون اقاقی،“ با وزنی طربناک و شورانگیز، از حال وهوایی متفاوت با دیگر قطعه‌ها برخوردار است. این قطعه غزلواره‌ای بسیار دلنشین با تصاویر شعری نوساخته و زیباست. وزن شعر با محتوای آن کاملاً هماهنگ است و خواننده را به تکرار این ترنم شیرین ترغیب می‌کند:

در زیر باران ابریشمین نگاهت

بار دیگر ای گل سایه‌رُستِ چمنزار تنهایی من!

چون جلگه‌ای سبز و شاداب گشتم

در تیرگی‌های بیگانه با روشنایی

همراز مهتاب گشتم127

این غزلواره از جنس خالص عشق است و به راستی قابل شرح و بیان نیست. باید آن را نیوشید و چون جام نوشید: ”در پردۀ عصمت باغ‌های خیالم / چون نور و چون عطر جاری‌ست / شعر زلال نگاهت.“127 نکتۀ قابل توجه دیگر در این غزلواره حضور چشمگیر امید و شادی است:

آه ای نسیم سخن‌های تو

نبض هر لحظۀ زندگانی!

در نور گل‌های مهتاب‌گون اقاقی

با من دمی گفتگو کن: از پاکی چشمه‌های بلورین کهسار

وز شوق پویندۀ آهوان بیابان128

از زبان برگ

”از زبان برگ،“ که اردیبهشت 1347منتشر شد، شامل 32 قطعه همگی در اوزان نیمایی و اندکی آزادتر از شعرهای دفتر پیشین است و سروده‌های سال‌های 1344 تا آذرماه 1346 را در بر می‌گیرد. غالب قطعه‌های این دفتر کوتاه و شماری بلند است، اما هیچ‌یک به بلندی قطعه‌های دفتر ”شبخوانی“ نیست که برخی از آنها را ملاحظه کردیم. غالب شعرهای این دفتر حال و هوای شعر سیاسی و شعر مقاومت را دارد. هم از این روست که در اوج‌گیری مبارزات سیاسی دهۀ 1340 این شعرها بازتاب فراگیری داشتند و سخت مورد توجه محافل روشنفکری و دانشجویی آن سال‌ها قرار گرفتند.

این دفتر با قطعۀ نسبتاً بلند ”عبور“ آغاز می‌شود. عبور در حقیقت توصیف یک سفر با ترن است و شاعر با نگاهی ریزبین آنچه را که در این عبور از برابر چشمانش می‌گذرد به تصویر می‌کشد. وزن خیزابی شعر با رفتن و عبور سازگاری تام دارد. با گذر از شب و فرارسیدن صبح، همۀ آنچه در تاریکی شب پنهان بود اینک دوباره شکل می‌گیرند و شاعر از دریچۀ ترن به آنها می‌نگرد:

سفر ادامه دارد و من از دریچۀ ترن،

به کوه و دشت‌ها سلام عاشقانه‌ای روانه می‌کنم

لطافت هوای بامداد را . . . روایتی رها و عاشقانه می‌کنم158

سفر ادامه دارد و بهار با تمام وسعتش،

مرا که مانده‌ام به شهر بند یک افق

به بی‌کرانه می‌برد160

در این شعر روایی که زبانی ساده و صمیمی دارد و وزن خیزابی آن گوش را می‌نوازد، تصاویر شعری غالباً مبتنی بر توصیف واقعیات‌اند. در عین حال، در یکی دو بند آن تصاویر خیال‌انگیز و زیبایی هم به کار رفته است: ”سفر ادامه دارد و / پیام عاشقانۀ کویرها به ابرها / سلام جاودانۀ نسیم‌ها به تپه‌ها / تواضع لطیف و نرم دره‌ها / غرور پاک و برف پوش قله‌ها / صفای گشت گله‌ها به دشت‌ها / چرای سبز میش‌ها و قوچ‌ها و بره‌ها.“159

قطعۀ دوم با عنوان ”گل‌های زندان“ تصویری از پرندگان در قفس را پیش چشم می‌آورد که ”بر چوب‌بستِ حسِ معصومِ سعادت‌های مصنوعی / با دانه‌ای / فنجانِ آبی / چهچهی آوازشان / خرسند“162 هستند و چون بدان خو کرده‌اند: ”هرگز نمی‌دانند / کاین تنگناشان پردۀ شور و نوایی نیست.“ اگر آن را رمزگونه بپنداریم می‌تواند به زندانیانی اشاره داشته باشد که از بس در زندان مانده‌اند، دیگر مفهوم آزادی را فراموش کرده‌اند.

قطعۀ سوم، که ”سفرنامۀ باران“ نام دارد، کوتاه‌ترین قطعۀ این دفتر و شاید همۀ دفترهای شعر شفیعی کدکنی باشد که درعین حال از جمله مشهورترین آنهاست:

آخرین برگ سفرنامۀ باران این است:

که زمین چرکین است163

پس از قطعۀ ”با آب،“ که چکامۀ صمیمی و ساده‌ای است دربارۀ آب و باران، ”کوچ بنفشه‌ها“ در برابر دیدگان خواننده قرار می‌گیرد. ”کوچ بنفشه‌ها“ هم نگاهی کنجکاوانه به طبیعت دارد و با دستاویز قراردادن جابه‌جایی گل‌های بنفشه در جعبه‌های کوچکی همراه با خاک و ریشه‌شان -که در حکم وطن آنهاست- به دلبستگی انسان نسبت به سرزمین و آب و خاکش گریز می‌زند و قطعه‌ای می سراید که در عین سادگی سخت فراگیر شده و در روزگار ما با گسترش شبکه‌های اجتماعی از یک سو و تداوم کوچ ایرانیان به دیگر کشورها از سوی دیگر رواج بسیاری پیدا کرده و ازجمله پرخواننده‌ترین‌ها بوده است. شاعر با دیدن صحنۀ جابه‌جایی گل‌های بنفشه در جعبه‌های خاک چنین می‌سراید:

ای کاش آدمی وطنش را

مثل بنفشه‌ها

(در جعبه‌های خاک)

یک روز می‌توانست

همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست

در روشنای باران

در آفتاب پاک169

با گذر از چند قطعۀ کوتاه که عمدتاً بر توصیف طبیعت نظر دارند و با تصاویر زیبای شعری همراه‌اند و البته به مفاهیم مجرد هم گاهی گریز می‌زنند، به قطعۀ ”درخت روشنایی“ می‌رسیم. ”درخت روشنایی“ هم از نوع غزلواره‌ها و بسیار گوشنواز و لطیف است. نخستین جلوه‌گاه این زیبایی آهنگ شعر است:

تو درخت روشنایی، گل مهر برگ و بارت

تو شمیم آشنایی، همه شوق‌ها نثارت

تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران

همه دشت، انتظارت179

توصیف معشوق با این تصاویر زیبای شعری بسیار بدیع و تازه است. در این غزلوارۀ شورانگیز روح امید و حرکت جاری است، مانند جریان جویباری که با حرکت نرم خود و با ترنمی دلنشین سرانجام به دریا می‌پیوندد. این روح امیدواری به فردای روشن و به پایان رسیدن شب سیاه که در بیشترینۀ اشعار این دفتر برخلاف دفتر ”شبخوانی“ به روشنی دیده می‌شود در ”درخت روشنایی“ جلوۀ بارزتری دارد. شاعر از سیاهی و خاموشی شب غمی به دل راه نمی‌دهد. نسیم زهرآگین شب مردم را به درنگ و سکون تیره فرامی‌خواند، اما گوش شاعر به آن بدهکار نیست: ”به نگاه آهوان / – بر لب چشمه‌سار- سوگند / که نشنوم حدیثی / چه سپیده‌های رویان / که در آستین فرداست!“180 در نگاه شاعر، حضور معشوق، که ”درخت روشنایی“ و ”شمیم آشنایی“ و ”سرود ابر و باران“ و ”طراوت بهاران“ و ”شکوه جاودانه“ نامیده شده، برای مقابله با همۀ غم‌ها بسنده است. از این رو، غزل خود را این‌گونه به پایان می‌رساند:

ز زبان سرخ آلاله شنیدم این ترانه:

که اگر جهان بر آب است

              ترنم تو بادا و

                       شکوه جاودانه!181

این باور و امید ”آمدن روز“ و ”بیدار شدن هستی“ در رگ و پی قطعۀ ”در شمیم صبح“ نیز جریان دارد. او آمدن هستی‌بخش روز را با تصاویر شعری نو و زیبایی در برابر ذهن و ذوق خواننده قرار می‌دهد. آمدن روز در نگاه شاعر ”شعر بلند و روشن بیداری،“ ”ترجیع یک درخت صنوبر“ ”و یک هجای روشن خون‌رنگ“ جلوه می کند، زیرا که ”صبح آمده‌ست و / هستی بیدار می‌شود.“183

قطعۀ بلند ”مرثیۀ درخت“ سوگواره‌ای است رمزگونه در سوگ یک درخت تناور که وقتی به خاک می‌افتاد، به دوستداران او ”حتی امان گریه ندادند.“ با این همه، این قطعه لحن معترضانه‌ای دارد که آن را از یک مرثیه به یک قطعۀ حماسی تبدیل می‌کند. تاریخ سرایش شعر اسفند 1345 است و در مطالعۀ حوادث آن سال و سال‌ها شاید بتوان شخصیتی را که درخت تناور نماد او واقع شده شناخت. در بخشی از این قطعه شاعر به یک ”گل نرگس“ اشاره می‌کند که یک ماه پیش به تاراج مرگ رفته است:

دیوار باستانی تردیدهای من

نگذاشت شاخه‌های تو دیگر

درخندۀ سپیده ببالند

حتی

نگذاشت قمریان پریشان

(اینان که مرگ یک گل نرگس را

یک ماه پیش‌تر ‌آن‌سان گریستند)

در سوگ ساکت تو بنالند

. . .

درسوگت ای درخت تناور،

ای آیت خجستۀ در خویش زیستن186

. . .

ما را

حتی امان گریه ندادند187

علاوه بر لحن حماسی و درونمایۀ مبارزه‌جویانه‌ای که درهمۀ اجزای شعر جاری است، این قطعه هم با تصاویر شعری بدیعی آراسته شده است: خواب بلند و تیرۀ دریا، برگ، این زبان سبز، سپیدۀ بیدار باغ، آمیخته به خون طراوت، دیوار بی‌کرانی تنهایی تو و دیوار باستانی تردیدهای من ازجملۀ این تصاویر زیبایند.

قطعۀ ”برای باران“ نیز اگرچه آهنگی خیزابی دارد، در حقیقت سوگواره است:

من نیز می‌دانم که یاران شقایق را

دستی به نفرین

از ستاک صبح پرپر کرد

من نیز می‌دانم که شب افسانۀ خود را

در گوش بیداران مکرر کرد199

البته شاعر در این سوگواره تسلیم یأس نمی‌شود: ”اما نمی‌گویم: / دیگر نخواهد رُست در این باغ / خونبرگ آتشبوته‌ای / چون قامت یاد شهیدانش / یا گل نخواهد داد / پیوند دست ناامیدانش.“199 از این رو، از باران می‌خواهد سرود دیگری سرکند که در آن ترجیع محزونی مانند شب‌های دوشین تکرار نشود: ”باران! سرود دیگری سرکن / شعری به هنجاری دگر بسرای.“200

قطعۀ ”نماز خوف“ تماماً رنگ و بوی سیاسی دارد و از فضای پلید و آسمان کوتاه و زهر تدریجی و سیاهی ملموس سخن در میان است. در چنین فضایی است که ”به روی شاخۀ گردوی پیر، شانه‌سری / نماز خوف می‌خواند!“ زیرا که ”غبار و دود مسلسل بر آسمان سحر“ نور خورشید را تیره کرده و کسوف لبریزی پدید آورده است. در نگاه شاعر، این فضای تیره ”طلوع صبحدمان خروج دجال است / که آب را به گل و لاله راه می‌بندد!“ فضایی که در آن تمام روزنه‌ها بسته است. از یک سو غبار و دود مسلسل آسمان را تیره کرده و از دیگر سو، ابزارهای نیرنگ و فریب سخت به کار افتاده‌اند تا مردمان را در ناآگاهی نگهدارند: ”درخت‌ها را پیوند می‌زنند چنانک / به روی شاخۀ بادام سیب می‌بینی / به روی بوتۀ بابونه / لاله‌های کبود!“204

در چنین فضای تیره‌ای شاعر بر این باور است که ”من و تو هیچ ندانستیم / درین غبار / که شب در کجاست، روز کجا / و رنگ اصلی خورشید و / آب و گل‌ها چیست / من و تو هیچ ندانستیم / که آن درخت تنومند روشنایی را / کجا به خاک سپردند / یا کجا بردند؟“205

آنچه در این فضای تیره و مسموم شاعر را از ناامیدی بازمی‌دارد و سخن و پیامش رنگ امید به خود می‌گیرد این است که ”میان مشرق و مغرب ندای محتضری‌ست / که گاه می‌گوید: / من از ستارۀ دنباله‌دار می‌ترسم.“ این ندای محتضر ندای ستمگران زمانه است و ”طلوع ستارۀ دنباله‌دار“ مژدۀ آمدن یک قهرمان و ناجی که ستمگران را شکست خواهد داد. برای رعایت اختصار فقط به سه قطعۀ دیگر از این دفتر نظری می‌افکنیم.

نخست قطعه‌ای با عنوان ”شب به خیر“ و دیگری ”درین شب‌ها“ و سومین که بلندترین قطعۀ این دفتر است با نام ”از پشت این دیوار“ که آخرین قطعۀ این دفتر نیز هست.

در ”شب به خیر،“ مخاطب شاعر دو چشم پرآزرمی است که با یک تصویر بسیار جذاب پارادوکسی توصیف شده است. چشمی که از یک سو مانند آبی دریا زلال و شفاف و از دیگر سو مانند آرامش دریا ساکت و خاموش است: ”شب به خیر ای دو دریای خاموش! / شب به خیر ای دو دریای روشن! / شب به خیر ای نگاه پرآزرم!“211 این قطعه نیز رنگ و بوی مبارزه دارد و از ترعۀ خون و باغ آتش و شب ژرف و تاریک و شهیدان این باغ سخن می‌گوید: ”من درین سوی این ترعۀ خون / تو در آن سوی آن باغ آتش / . . . / راه باریک و / شب ژرف و تاریک / . . . / در شمار شهیدان این باغ / یک تنم / (ارغوانی شکسته) / هر چه هستم همانم که بودم / هر چه بودم همینم که هستم.“213 دراین قطعه نیز، علاوه بر تصاویر زیبای شعری، وزن شعر نمایشگر ضرباهنگ حرکت و رفتن است: ”می‌رود / باد / باران / ستاره / می‌رود آب / (آیینۀ عمر) / می‌روی تو / سوی آفاق تاریک مغرب.“

قطعۀ ”درین شب‌ها،“ که به م. امید تقدیم شده، تصویرگر فضای پرخفقانی است که شاعر و مردم روزگارش در آن می‌زیند: ”درین شب‌ها / که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می‌ترسد / درین شب‌ها / که هر آیینه / با تصویر بیگانه‌ست / و پنهان می‌کند هرچشمه‌ای / سرّ و سرودش را / چنین بیدار و دریاوار / تویی تنها که می‌خوانی.“224

اخوان ثالث در قطعۀ معروف ”باغ بی‌برگی“ خود سخت نومیدانه جلوه می‌کند. از این رو، شاعر -که به اخوان ارادتی خالصانه دارد- خطاب به او می‌گوید: ”بر آن شاخ بلند / ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی / بمان تا بشنوند از شور آوازت / درختانی که اینک در جوانه‌های خُرد باغ / در خواب‌اند / . . . / تمام نفرت و نفرین این ایّام غارت را.“224 آن‌گاه م. امید ناامید را این‌گونه زیبا و بی‌پیرایه و صمیمی توصیف می‌کند: ”تو، بارانی‌ترین ابری / که می‌گرید / به باغ مزدک و زرتشت / تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد / ز جام و ساغر خیام.“225 و با تکرار بند نخستین شعر در پایان قطعه، بار دیگر او را به ”خواندن“ فرامی‌خواند.

”بگذار بال خستۀ مرغان / بر عرشۀ کشتی فرود آید.“ این دو مصراع که ضرباهنگ فرود آمدن را به خوبی در خود دارد، آغاز قطعۀ بلند ”از پشت این دیوار“ است. ترکیب‌ها و تعبیرهای رمزآلودی در این قطعۀ بلند هست، مانند منقار خونین کبوترها، پیمانۀ لبریز تاریکی، خواب تاتاران وحشی، در مرزهای خونی مهتاب، آشتی با تیرگی‌ها و صدها چراغ خواب و خون هزاران اطلسی که بار دیگر خواننده را به فضای خفقان‌آوری منتقل می‌کند که بسیاری از مردم از آن بی‌خبرند، اما شاعر در این فضا خواب بر چشمش گذر نمی‌کند:

خوابم نمی‌آید

تو گر تمام شمع‌های آشنایی را کنی خاموش

و بر در و دیوار این شهر تماشایی

صدها چراغ خواب آویزی

با صد هزاران رنگ

خوابم نخواهد برد233

در این قطعه نیز با اینکه از تاتاران وحشی سخن می‌گوید که از مرزهای خونی مهتاب بر بام سیلاب گذر کرده‌اند و شاعر ”در برگ زیتونی / که با منقار خونین کبوترهاست / آرامش نزدیک‌واری را نمی‌بیند،“232 روحیۀ امیدوارانه دارد و این امیدواری را به خواننده القا می‌کند: ”باران سکوت کاج را می‌شست / در آخرین دیدارشان / پیمانه‌های روشنی لبریز . . . / خواب بلند باغ را مرغی / با چهچه کوتاه خود تعبیرها می‌کرد.“233

در کوچه‌باغ‌های نشابور

”در کوچه‌باغ‌های نشابور“ ازجمله مشهورترین دفترهای شعر شفیعی کدکنی است که نخستین‌بار در مرداد 1350 انتشار یافت و به سرعت به چاپ‌های مکرر رسید. این دفتر، که تماماً در قالب‌های نیمایی سروده شده، به لحاظ درونمایه و موضوعات مطرح در قطعه‌های کوتاه و بلند حال وهوایی کاملاً متفاوت با دفترهای پیشین و رنگ بویی سیاسی‌تر دارد. این دفتر شامل 26 قطعه است. مطابق تاریخی که در پای اغلب این قطعه‌ها آمده، بیشترینۀ اشعار این دفتر در سال 1348و بقیه در فاصلۀ 1346 تا 1349 سروده شده‌اند.

”در کوچه‌باغ‌های نشابور“ با یک دیباچه آغاز می‌شود که به تعبیر قدما براعت استهلالی است برای این دفتر. در روزگاری که رژیم حاکم بر ایران سخت بر اهرم سانسور در حوزۀ کتاب و نشر تمرکز کرده و کاربرد برخی کلمات حتی ممنوع بود و متصدیان وزارت فرهنگ وهنر بی‌توجه به معانی و مفاهیم روی این‌گونه کلمات خط می کشیدند و ناشر و نویسنده و شاعر ملزم به حذف آنها از اثری بود که می‌خواست منتشر شود، ”دیباچه“ با گل سرخ و صحاری شب و کبوتران سپید و آشیانۀ خونین و با وزنی پرنشاط بر پیشانی این دفتر می‌نشیند:

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب

که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند

بخوان دوباره بخوان تا کبوتران سپید

به آشیانۀ خونین دوباره برگردند239

و در ادامه از ”رواق سکوت“ و ”بام نیلی شب“ و از ”زمانۀ عسرت“ سخن می‌گوید که در آن ”به شاعران زمان برگ رخصتی دادند / که از معاشقۀ سرو و قمری و لاله / سرودها بسرایند ژرف‌تر از خواب / زلال‌تر از آب.“240 اما او درچنین فضایی خود را و شاعران را فرامی‌خواند که ”پیام روشن باران“ را چنان بسرایند ”که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد / و رهگذار نسیمش به هر کرانه برد“ و بر آنان و بر خود نهیب می زند: ”تو خامشی، که بخواند؟ / تومی‌روی، که بماند؟ / که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟“240 و تأکید می‌کند ”که عاشقانه‌ترین نغمه را دوباره بخواند.“ و سرانجام ”دیباچه“ را با تضمین مصراعی از حافظ بار دیگر به ”گل سرخ“ پیوند می‌زند:

بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:

”حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی“241

”سفر به خیر“ قطعۀ بسیار مشهوری است که همگان آن را خوانده یا شنیده‌اند و از فرط فراگیر شدن به حوزۀ موسیقی هم راه یافته و بر آن آهنگ ساخته و آن را به آواز خوانده‌اند. با این همه، باز هم شنیدن آن مانند ترنم باران برای هر خواننده‌ای دل‌انگیز و شادی‌بخش است:

”به کجا چنین شتابان؟“

گون از نسیم پرسید

”دل من گرفته زینجا،

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟“

”همه آرزویم، اما

چه کنم که بسته‌پایم “243

ویژگی متفاوت این قطعه نسبت به دیگر قطعه‌ها شکل مناظره یا گفت‌وگوست. گفت‌وگویی بین گون که ریشه در خاک دارد و پابند است و یارای کنده شدن از زمین و رفتنش نیست با نسیم سبک‌بال که هیچ پای‌بندی ندارد و هر جا و هر زمان که بخواهد آزاد و رها می‌رود. طبعاً شعر رمزگونه است و به دلبستگی و پابستگی انسان به وطنش و خاکی اشاره دارد که در آن به دنیا آمده و در آن زیسته است؛ دلبستگی‌ای که نمی‌گذارد او خاک وطنش را رها کند.

از ”صدای بال ققنوسان“ می‌گذریم؛ قطعه‌ای که در آن شاعر از وحشتناک بودن آوازی سخن می‌گوید ”که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد“ و نیز از قطعۀ ”فصل پنجم“ که با فرارسیدن آن، ”دیوارهای واهمه خواهد ریخت / و کوچه‌باغ‌های نشابور / سرشار از ترنم مجنون خواهد شد!“249 هر دو قطعه رمزگونه‌اند و در آنها روح امید به آینده‌ای روشن موج می‌زند.

قطعۀ ”از بودن و سرودن“ وزنی خیزابی و آهنگی کوبنده و پرنشاط دارد و با پیام دعوت به بیداری سخت سازگار است. پیامی که شاعر آن را در بانگ خروس گنجانده است:

– صبح آمده‌ست، برخیز

(بانگ خروس گوید)

– وین خواب و خستگی را

              در شطّ شب رها کن

. . .

– خواب دریچه‌ها را

با نعرۀ سنگ بشکن،

بار دگر به شادی

دروازه‌های شب را،

              رو بر سپیده واکن251

تصاویر شعری شطّ شب، خواب دریچه‌ها، نعرۀ سنگ و دروازه‌های شب ترکیب‌های زیبا و بدیعی‌اند که واقعاً تصویرند و خواننده گویی آنها را می‌بیند. همچنین است تصاویر زندان واژه‌ها، زین بر نسیم گذاشتن، دو روزن صبح، کوچه‌باغ مستی، آیینۀ خدا، خواب بنفشگان و اشراق صبحدم. علاوه بر این تصاویر چشم‌نواز، کلیت شعر به راستی ”فریاد شوق“ و پیام امید و حرکت است. در این قطعۀ هفت بندی، شاعر در بند ششم اشاره‌ای به شعر م. امید دارد. اخوان ثالث در مجموعۀ از این اوستا قطعه شعری دارد با عنوان ”باغ‌ها و پیوندها“ که در بخشی از آن سخت نومیدانه سروده است:

ای درختان عقیم ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور

یک جوانۀ ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند![2]

شفیعی کدکنی در نقد این دیدگاه چنین می‌سراید:

بنگر جوانه‌ها را، آن ارجمندها را،

کان تار و پود چرکین،

باغ عقیم دیروز

اینک جوانه آورد252

مطابق موضوع شعر که به حوادث روزگار و تحولات فضای سیاسی جامعه نظر دارد، زبان شعر مانند بسیاری دیگر از قطعه‌های این دفتر رمزآلود است و به روشنی به هیچ مصداق خارجی اشاره نمی‌کند. همین امر ارزش محتوایی آن را بالا می‌برد و مانع می شود که این شعر مانند شعرهای سیاسی تاریخ مصرف داشته باشد. بند پایانی این قطعه دعوتی دوباره است برای توجه به بیداری زمان و ضرورت آشنا شدن با تفسیر ”بودن و سرودن:“

و اشراق صبحدم را

در شعر جویباران

از بودن و سرودن

تفسیری آشنا کن253

و پیام پایانی شاعر این است: ”بیداری زمان را / با من بخوان به فریاد / ور مرد خواب و خفتی / ’رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن.‘“253

بلندترین قطعه در این دفتر شعری است با عنوان ”آیا تو را پاسخی هست؟“ مشتمل بر 95 مصراع متوسط و کوتاه که در 14 بند گنجانده شده است. مخاطب این قطعه شاعران زمان‌اند و پیام شعر انتقادی است از شاعران به سبب کوتاهی در انجام وظیفۀ شاعری‌شان؛ یعنی انتخاب سکوت به جای سرودن به سبب شرایط موجود روزگار. البته مخاطب شاعر زمان و مکان معینی نیست و بُعد تاریخی ندارد؛ شاعری است متعلق به هر زمان و مکان. وظیفۀ شاعر سرودن است و بیان عواطف و احساسات برخاسته از حوادث و اتفاقاتی که در جامعه پیش می‌آید: ”سالی، چه دشوار سالی / بر تو گذشت و تو خاموش / از هیچ آواز و از هیچ شوری / بر خود نلرزیدی و شور و شعری / در چنگ فریاد تو پنجه نفکند.“257

آن‌گاه، نمونه‌های بی‌شماری از حوادث تاریخی را برمی‌شمارد که شاعر باید در مقابل آنها واکنش نشان می‌داد، اما سکوت کرد: ”وقتی که بر چوبۀ دار/ مردی به لبخند خود / صبح را فتح می‌کرد / و شحنۀ پیر، با تازیانه / می‌راند خیل تماشاگران را.“257 و صحنه‌ای دیگر که رمزگونه است: ”وقتی گل سرخ پرپر شد از باد / دیدی و خامُش نشستی.“ همچنین، ”در لحظه‌هایی که دیدار / در کوچۀ پار و پیرار / از دور می‌شد پدیدار / دیگر تو آن شعلۀ سبز/ وان شور پارینه را کشته بودی!“259

در صحنه‌ای دیگر از خودسانسوری شاعر انتقاد کرده است: ”وقتی که آن زورق برگ / (برگ گل سرخ) / در آب‌ها غرقه می‌شد / صد واژۀ منقلب بر لبانت / جوشید و شعری نگفتی! / . . . / یا گر سرودی سرودی / از هیبت محتسب، واژگان را / در دل به هفت آب شستی / صد کاروان شوق / صد دجله نفرت / در سینه‌ات بود اما نهفتی!“261

پس از این نقد روشنگر، شاعرِ مخاطب خود را برمی‌انگیزد که طلسم سکوت و سکون را با سرودن بشکند، ”تا باز آن نغمۀ عاشقانه / این پهنه را پر کند جاودانه.“ و بر این باوراست که: ”بودن / یعنی همیشه سرودن / زنگ سکون را زدودن.“260 بنابراین، تأکید می‌کند که ”تو نغمۀ خویش را / در بیابان / رهاکن؛ / گوش از کران تا کران‌ها / آن نغمه را می‌رباید: / باران که بارید، هر جویباری / – چندان که گنجای دارد – / پر می‌کند ذوق پیمانه‌اش را / و با سرود خوش آب‌ها می سراید.“261

پیام پایانی او برای شاعر این زمان و هر زمان این است: ”ای شاعر روستایی، / که رگبار آوازهایت / – در خشم ابری شبانه – / می‌شست از چهرۀ شب / خواب در و دار و دیوار! / نام گل سرخ را باز / تکرارکن، باز تکرار.“262

باری، زبان این قطعۀ بلند روایی و ساده است و تصاویر بدیع شعری در آن کم نیستند: خواب زمستانی باغ، بیداری جویباران، چنگ فریاد، گردابی از عقده‌ها، در خیمۀ آسمان، در کوچۀ پار و پیرار، طلسم سکون، ذوق پیمانه، زورق برگ، صد کاروان شوق، صد دجله نفرت، رگبار آوازها و خشم ابری شبانه از آن جمله‌اند.

قطعۀ ”آن مرغ فریاد و آتش“ با بهره‌گیری از افسانۀ سیمرغ و به زبان رمز از روشنگران و مصلحانی یاد می‌کند که برای آگاهی دادن و نجات مردمان می‌کوشند، اما مردم زمانی او را می‌بینند که در حصار نادانی گرفتارند و وجود او به خاکستر تبدیل شده است. ”به یک تصویر“ توصیف مبارزی است که در سپیده‌دمان تیرباران می‌شود و با صفیر گلوله‌ها ”خوش‌ترین چکامۀ قرن را می سراید!“ قطعۀ ”حلاج،“ همچنان که از نامش پیداست، به سرود سرخ انا الحق اشاره دارد که سر سبز گوینده را بر باد می دهد اما ”خاکستر تو را / باد سحرگهان / هر جا که برد، / مردی ز خاک رویید. / در کوچه‌باغ‌های نشابور / مستان نیم‌شب، به ترنم / آوازهای سرخ تو را / باز / ترجیع‌وار زمزمه کردند. / نامت هنوز ورد زبان‌هاست.“277

اینک به بررسی چهار قطعۀ پایانی کتاب می‌پردازیم که به جهت ساختار از گونه‌ای دیگرند. نخست قطعۀ ”خموشانه“ است که برخلاف دیگر قطعات کتاب در قالب عروضی است و غزلی بسیار مؤثر در وصف نیشابور پس از حمله و کشتار و غارت مغولان. البته این شهر می‌تواند هر یک از شهرهای تاریخی ایران باشد که کوی و بازارش در هجوم تاتار میدان سپاه دشمن شده است. شاعر از این شهر با عنوان ”شهر خاموش من“ یاد می‌کند:

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟

شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می‌خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان،

نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن،

شیهۀ اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزۀ تاتار چه حالی داری؟

دل پولادوش شیرشکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده‌ها خاموش‌اند،

نعره و عربدۀ باده گسارانت کو؟

چهره ها درهم و دل‌ها همه بیگانه ز هم

روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است،

روشنای سحر این شب تارانت کو؟297

وزن جویباری و ریتم آرام و کشدار آن حس غم و اندوه را به خوبی منتقل می‌کند. زبان روشن و بدون تصاویر شعری و جنبۀ تصویری غزل، که خواننده می‌تواند صحنه‌ها را به آسانی تجسم کند و ببیند، ویژگی‌های بارز این غزل‌اند.

”سوگ‌نامه“ نیز همانند ”خموشانه“ یک غزل در قالب عروضی است در همان وزن، سرشار از حس سوگ و اندوه، اما در آن روح حماسه نیز مانند خروش دریای خزر موج می‌زند. شاعر در ”سوگ‌نامه“ به زبان رمز از مبارزان خفته در خاک راه آزادی یاد می‌کند ”کز می جام شهادت همه مدهوشان‌اند“ و آرزومند است که ”نامشان زمزمۀ نیمه‌شب مستان باد!“ این غزل نیز همانند ”خموشانه“ خواندنی و شنیدنی است، بی‌هیچ بررسی و توضیحی:

موج موج خزر از سوگ سیه‌پوشان‌اند

بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشان‌اند

بنگر آن جامه‌کبودان افق، صبح‌دمان

روح باغ‌اند کزین گونه سیه‌پوشان‌اند

چه بهاری‌ست، خدا را! که درین دشت ملال

لاله‌ها آینۀ خون سیاووشان‌اند

آن فروریخته گل‌های پریشان در باد

کز می جام شهادت همه مدهوشان‌اند،

نامشان زمزمۀ نیمه‌شب مستان باد!

تا نگویند که از یاد فراموشان‌اند

گرچه زین زهرْسمومی که گذشت از سر باغ

سرخ‌گل‌های بهاری همه بی‌هوشان‌اند،

باز در مقدم خونین تو، ای روح بهار!

بیشه در بیشه، درختان، همه آغوشان‌اند302

قطعۀ سوم ”زان سوی خواب مرداب“ نام دارد که در آن هم ازمبارزان و شهیدان سخن در میان است. البته این قطعه در قالب نیمایی است و لحن و آهنگی حماسی دارد. شاعر با مبارزانی سخن می‌گوید که ”آرامش گلولۀ سربی را / در خون خویشتن / این‌گونه عاشقانه پذیرفتند!“ مبارزانی که با خاموشی تپش قلب آنان دل دریا از تپش بازایستاده است و آنان را مرغان طوفان بلند پرواز می‌نامد:

می‌خواهم از نسیم بپرسم:

بی‌ جزر و مد قلب شما، آه

دریا چگونه می‌تپد امروز؟

ای مرغ‌های طوفان، پروازتان بلند

دیدارتان: ترنم بودن؛

بدرودتان: شکوه سرودن؛

تاریختان بلند و سرافراز:

آن‌سان که گشت نام سرِ دار

زان یار باستانیِ همرازتان بلند304

سرانجام به آخرین قطعه نظر می‌افکنیم که پیام‌آور مبارزه و دعوت به پایداری در برابر بیداد است. شاعر در این قطعه که ”گفت‌وگو“ نام دارد و وزنی پرتحرک و حماسی، جامعه را به باغی مانند می‌کند که اگر خواستار نسیم و بوسه‌های نرم باران است، باید پیش از آن تازیانۀ رعد و نیزۀ آذرخش را تحمل کند. ساختار ”گفت‌وگو“ به این قطعه جلوۀ ویژه‌ای داده و آن را از دیگر قطعات کتاب متمایز کرده است:

گفتم: ”این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟ . . .“

گفت: ”صبری تا کران روزگاران بایدش.“

گفتم: ”آن قربانیان پار، آن گل‌های سرخ؟ . . .“

گفت: ”آری . . .“

ناگهانش گریه آرامش ربود؛

وز پی خاموشی طوفانی‌اش

گفت: ”اگر در سوگشان

ابر می‌خواهد گریست،

هفت دریای جهان یک قطره باران بایدش.“

گفتمش: ”خالی‌ست شهر از عاشقان؛

وینجا نماند

مردِ راهی تا هوای کوی یاران بایدش.“

گفت: ”چون روح بهاران آید از اقصای شهر،

مردها جوشد ز خاک،

              آن‌سان که از باران گیاه؛

وآنچه می‌باید کنون

     صبرِ مردان و دل امیدواران بایدش.“307

مثل درخت در شب باران

”مثل درخت درشب باران“ اگرچه نخستین‌بار دی‌ماه 1356 منتشرشد، غالب شعرهایش محصول سال‌های 1346 تا 1349 است؛ جز یکی دوغزل که به دیرتر، یعنی به سال‌های 1344 و 1345، برمی‌گردد و جز چند قطعه که در فاصلۀ 1354 تا 1356 در خارج از کشور سروده شده است. این دفتر ساختاری متفاوت با دفترهای پیشین دارد. نه مانند ”زمزمه ها“ تماماً غزل است و نه مانند ”شبخوانی“ فقط دربرگیرندۀ قطعه‌هایی در اوزان نیمایی است، بلکه این دفتر در چهار بخش متفاوت و متنوع، هم به لحاظ محتوا و هم به سبب ساختار، تنظیم شده است: بخش اول با عنوان ”مخاطبات“ شامل 14 قطعه در اوزان نیمایی است. بخش دوم با نام ”چند تأمّل“‌ نیز در اوزان نیمایی 12 قطعه را در بر می‌گیرد که عمدتاً سروده‌هایی تازه‌اند. در بخش سوم 4 غزل به شیوۀ سنتی و در بخش آخر 6 رباعی گنجانده شده است.

”مخاطبات“ با دیباچه‌ای آغازمی شود. شاعر در دیباچه با آهنگی آرامش‌بخش مخاطب خود را نخست به خودشناسی و سپس به درنگ در زیبایی‌های طبیعت و هستی دعوت می‌کند و فرارسیدن بهار را به او مژده می‌دهد: ”جوبار را ببین که چه موزون / با نغمه و تغنّی شادش / از هستی و جوانی / وز بودن و سرودن / تصویر می‌دهد / . . . / زان سوی بیدها و چناران / آنک شمیم صبح بهاران / بهتر همان که با من / خود را به ابر و باد سپاری / مثل درخت در شب باران.“316

اغلب قطعه‌ها در ”مخاطبات“ کوتاه‌اند و بلندترین آنها ”مزمورعشق“ است در 7 بند و شامل 44 مصراع کوتاه و بلند. این قطعه نیز که وزنی خیزابی و پرنشاطی دارد، همانند دیباچه پیام‌آور بهار و شادی است و شاعر در آن مخاطب را به دیدن زیبایی‌های طبیعت و جریان زندگی در آینۀ هستی توجه می‌دهد: ”گامی، / دو سه، / با من نِه و در سِحر سَحَر بین / هر برگ شقایق / آیینۀ جوبار و بهاری شد و / برخاست / شب ذوب شد و رفت / وز راه من و تو / آن کوهِ گران / مشتِ غباری شد و برخاست.“319

دیگری قطعۀ پرطنین ”جرس“ است. ”جرس“ در هشت بند و مشتمل بر 46 مصراع بلند و کوتاه است که همه خیزابی و پرطنین سروده شده‌اند و بی‌توجه به معنی کلمات و مفاهیم گنجانده شده در آنها، روح حرکت و نشاط را در هارمونی شعر به خوبی می‌توان احساس کرد: ”بگو به باران / ببارد امشب / بشوید از رُخ / غبار این کوچه‌باغ‌ها را / که در زلالش / سَحَر بجوید / ز بی‌کران‌ها / حضور ما را.“323 با چنین پیش‌درآمدی، شاعر نخست از ”شبی چنان سرخوش و گوارا“ یاد می‌کند که همراه مخاطب بیدار و محو دیدار بوده و ”سبک‌تر از ماهتاب و / از خواب / روانه در شطِّ نور و نرما.“324 آن‌گاه به شبی برمی‌گردد که سیاه و ساکن است؛ شبی که در آن، ”ستاره سنگین و پا به زنجیر / کرانه لرزان در ابرِ خونین“ و شاعر دل‌گرفته از تنگنای شب است. چنین است که بار دیگر در بند پایانی قطعه همان پیش‌درآمد را تکرار می‌کند: ”بگو به باران / ببارد امشب.“

قطعۀ ”سورۀ روشنایی “از حیث درونمایه حال و هوایی کاملاً متفاوت با دیگر قطعه‌ها دارد. این قطعه بازتاب تجربۀ جدیدی است؛ تجربه‌ای از نوع کشف و شهود و دریافت‌های عرفانی و روحانی، تجربه‌ای که در آن شاعر خود را ”از تنگنای حس و جهت“ رها می‌بیند و آنچه درمی‌یابد: ”بیداری است و روشنی و بال و اوج و موج.“ از دیداری یاد می‌کند که اگرچه بسی دیر و بسی دور است، اما ”پر می‌کند تغافل شب را / از آفتاب صبح نشابور / آن جرعه‌جرعه جام تبسم / وان گونه‌گونه باغ تکلم.“327 توصیفی است از پاییز که ”روزی تمام باغ را / تسخیر خواهد کرد.“ توصیفی کاملاً تصویری و گویا، بی‌آنکه القای ناامیدی در آن باشد. ”ازخلیج شب“ آمدن صبح و زدودن تیرگی شب را با آهنگی خیزابی نوید می‌دهد. ”سرود“ تصویری است از خود شاعر که اگرچه ”خسته بسته / می‌آید،“ اما ناامید نیست: ”خاموشم و / انتظار / سرتا پا / تا سبزترین ترانه را / فردا / در چهچه بوسۀ تو بسرایم.“333

دو قطعۀ ”مناجات“ و ”نامیدن“ در دسامبر 1975 در شهر پرینستون سروده شده‌اند. این هر دو قطعۀ کوتاه با وزنی خیزابی رنگ و بوی عرفانی دارند و از مخاطبی یاد می کنند که ”واژه‌های تو / کلید قفل‌های ماست“ و ”به نام تو امروز آواز دادم سحر را / به نام تو خواندم / درخت و / پل و باد و / نیلوفر صبحدم را.“336

بخش دوم این دفتر، که ”چند تأمل“ نام گرفته، مشتمل بر 12 قطعه، همه در اوزان نیمایی، است. در این بخش، جز قطعۀ اول که با نام ”جوانی“ تصویری از جوانی ترسیم می‌کند، بقیه همه توصیف طبیعت‌اند و عنوان هر قطعه بر محتوای آن دلالت می‌کند.

تصویری که شاعر در قطعۀ ”جوانی“ به دست می‌دهد تصویری بکر و شاداب و درعین حال تأمّل‌برانگیز است، اگرچه اصل سخن تازه نیست و بسیاری دیگر از سخنوران به همین گونه از جوانی یاد کرده و سخن گفته‌اند: ”این گل سرخ / این گل سرخ صدبرگ شاداب / این گل سرخ تاج خدایان / . . . / چند روز دگر برگ‌هایش / می‌رسد، اندک‌اندک به پایان.“345 ”در پرسش از شکوفۀ بادام“ تصویری از طبیعت جذاب ترسیم می‌کند و از گنجشکانی که ”با چهچه شاداب و شنگ‌شان / . . . / پر در هوای صبح نشابورمی‌زنند.“ ”تردید“ مخاطب را به باور بهآمدن بهار فرامی‌خواند. ”خنیای خاک“ قطعۀ کوتاهی است با ضرباهنگی دلنشین در توصیف زیبایی‌ها و شگفتی‌های کویر. در قطعۀ ”ژانویه“ شاعر کاج را این‌گونه ساده و صمیمی توصیف می‌کند: ”کاج / در باغ / خدایی ابدی‌ست!“351

هفت قطعۀ دیگر این بخش محصول تأملات شفیعی کدکنی است در فاصلۀ سال‌های 1975 تا 1977 که برای فرصت مطالعاتی در شهر پرینستون حضورداشت. سه قطعۀ پیوسته با عنوان ”در اقلیم بهار“ طبعاً در توصیف بهار است و در هر یک گوشه‌ای از بهار به تصویر کشیده شده است. قطعۀ سوم در قالب اوزان سنتی و دارای زبانی کهنه و برخلاف انتظار در وزنی کم‌کاربرد سروده شده است:

آن سبزی نو برگ بیدبُن بین

آن سوی جنون می‌کشد نگه را

می‌خواهم ازین راه بگذرم، لیک

زیبایی گل‌ها گرفته ره را

نیمابْ تگرگی‌ست بر به سبزه

یا هاله گرفته‌ست گِرد مَه را؟357

قطعۀ ”در اقلیم پاییز“ توصیف یک بلوط کهن است در قطعه‌ای کوتاه و بازهم وزنی نه چندان زیبا و زبانی نه چندان زنده و پویا. و سرانجام ”دوچهرۀ درخت“ توصیف یک درخت است با دو تشبیه متفاوت: ”نخست، چهرۀ پیمبری که باغ را / به رستگاری ستاره می‌برد / و چهرۀ دگر / حضور کودکی‌ست / که شیر می‌خورد!“359 پرداختن به این‌گونه مضامین حکایت از آن دارد که سرایندۀ ”در کوچه‌باغ‌های نشابور“ و ”از زبان برگ“ در دیار غرب از آنچه در شرق ذهن و زبانش را درگیر کرده بود و به سرودن شعرهای حماسی و سیاسی می‌کشانید بسیار فاصله گرفته است.

بخش ”چند غزل“ فقط چهارغزل را شامل می‌شود که از آثار سال‌های 1344 تا 1348 انتخاب شده‌اند. غزل نخستین “حتی به روزگاران“ نام دارد و بی‌شک یکی از زیباترین اشعار شفیعی کدکنی و از جمله ناب‌ترین غزلیات زبان فارسی است. اگر این غزل را در دیوان غزلیات سعدی بگنجانیم، خوانندۀ عادی شعر فارسی آن را از غزل سعدی تشخیص نخواهد داد و خوانندۀ اهل شعر و ادب در این غزل با صور خیال بسیار بدیعی مواجه خواهد شد، یعنی در جستجوی تفاوت بین غزل سعدی و شفیعی کدکنی باید تازگی‌های این غزل و برتری‌های آن را مد نظر قرار داد. نخست این غزل را می‌خوانیم و آن‌گاه به برخی نکات اشاره می‌کنیم:

ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینۀ نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه‌گاهت صبح ستاره باران

بازآ که در هوایت خاموشی جنونم

فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری زین سایه‌برگ مگریز

کاین‌گونه فرصت از کف دادند بی‌شماران

گفتی ”به روزگاران مهری نشسته“ گفتم

”بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران“»

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین‌گونه یادگاران

وین نغمۀ محبت بعد از من و تو مانَد

تا در زمانه باقی‌ست آواز باد و باران366

این غزل مثل ترنم باران لطیف و زبان شعر بسیار ساده و صمیمی و تصاویر شعری همه در اوج زیبایی و قوت‌اند. تشبیه معشوق به برگی که قطرات باران بر آن بوسه می‌زند و بلافاصله تشبیه او به ستاره‌ای که در صافی آب جویباران چشمک می‌زند. تشبیه نگاه معشوق به آیینه‌ای که صبح و ساحل در دل آن به هم پیوند می‌خورند و تشبیه لبخند گاه‌گاه معشوق به یک صبح پُرستاره بسیار تازه است و پیشینه‌ای در شعر فارسی برای آنها نمی‌توان یافت. در بیت سوم، شاعر از معشوق تمنا می‌کند برگردد و برای اینکه سخنش در دل او کارگر بیفتد، سکوت خود را در این هجران تلخ سبب به فریاد آمدن سنگ کوهساران برمی‌شمارد. اغراقی چنین زیبا و رسا در نوع خود بی‌نظیر است. در بیت چهارم که ظاهراً در اوج سادگی است، چند تصویر در هم آمیخته است: نخست، شاعر از جویبار، که جاری بودن در ذات اوست، می‌خواهد که از سایه‌برگ‌ها نگریزد و فرصت بهره‌مندی از سایۀ درختان را از دست ندهد. در روی دیگر تصویر، جویبار معشوق است و از عاشقی که بر لب جویبار نشسته می‌گریزد و این عاشق است که فرصت دیدار را از دست می‌دهد. بنابراین، در اینجا نیز همان مفهوم بیت سوم، یعنی تمنای دوست، برجاست. بیت چهارم را شاعر از سعدی گرفته، اما تغییر اندکی در آن داده که معنی سخن را ژرف‌تر می کند. مطابق تجربیات واقع‌گرایانۀ سعدی، مهری که در روزگاران بر دل نشسته به سادگی‌ از دل بیرون نخواهد رفت، مگر این که روزگاری طولانی بگذرد. اما در نظر سرایندۀ این غزل، مهر راستین حتی با گذشت روزگاران هم از دل زدودنی نیست. بیت پایانی در پی نمایش تصویر بدیع دیگری که در آن انسان‌ها هر یک نقشی بر دیوار زندگی می‌بندند، محبت را به نغمه‌ای مانند می‌کند که زمان و مکان نمی‌شناسد و تا آواز باد و باران هست در دل زمانه باقی مانَد.

سه غزل بعدی عنوان مشترک ”زمزمه“ را با خود دارند و هر سه زمزمه‌های دل‌انگیزی‌اند و مصداق راستین قصۀ عشق که از هر زبان که می‌شنوی نامکرر است. زمزمۀ 1 در سال 1344 و زمزمۀ 2 در سال 1346 و زمزمۀ 3 در سال 1348 سروده شده‌اند، اما ترازشان تقریباً یکی است. این سه غزل زبان ساده‌تر و کم‌تصویرتری دارند و تصاویر موجود در آنها نیز غالباً نو است، مثل استعارۀ چشمۀ روشن، قمری هم‌نغمه و مرغک طوفان زده؛ تشبیه آینۀ چشم زلال تو، سایۀ مهر پر و بال تو و گلدان نگاه تو. باری، مطلع هر یک از این غزل ها چنین است:

هر چند امیدی به وصال تو ندارم

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم367

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن369

در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست

جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست371

سرانجام شش رباعی که پایان بخش این دفترند و محصول سال 1348، بی‌هیچ اغراقی همه از زیباترین رباعیات زبان فارسی هستند. این رباعی‌ها به توضیح و بررسی نیاز ندارند. خواندن آنها بهترین توضیح برای خواننده‌ای است که نخستین‌بار می‌خواند و شیرین‌ترین زمزمه برای آنان که از پیش با این رباعی‌ها آشنا بوده‌اند. برای نمونه،

باد آمد و بوی نوبهاران با او

ابر آمد و نرم‌نرم باران با او

خاموشی باغ را شکستند که صبح

گل سر زد و گلبانگ هزاران با او375

لبخند سپیده در بهاران داری

پویایی جویبار و باران داری

نرمای نسیم و بوی گل، خندۀ باغ

داری همه را و بی‌شماران داری377

با من سخن تو در میان آوردند

گلبرگ بهار در خزان آوردند

خاموش‌ترین سکوت صحراها را

با نام تو باز در فغان آوردند379

از بودن و سرودن

دفتر ششم این مجموعه با نام ”از بودن و سرودن“ نیز دی‌ماه سال 1356 منتشرشد؛ در زمانی که تب‌و‌تاب فعالیت‌های سیاسی و مبارزاتی در جامعۀ آن روز ایران سخت بالا گرفته بود. انتشار کتابی با درونمایۀ ”از بودن و سرودن“ در آن فضای پرتب‌وتاب تقارن شگفت‌انگیزی بود و خوانندگان بسیاری را به خود جذب کرد. حتی فقط عنوان کتاب و طرح جلد ساده‌اش، شامل یک فضای تاریک که رمز شب است و آذرخشی که در این فضای تاریک از آسمان تا زمین را می‌شکافد و نور می‌افشاند، و نام شفیعی کدکنی کافی بود تا این کتاب به سرعت دست به دست و خوانده شود و بر سر زبان‌ها بیفتد.

به هر روی، ”ازبودن و سرودن“ کتاب لاغری بود، شامل 22 قطعۀ غالباً بلند، همه در اوزان نیمایی، و دو غزل شورانگیز در اوزان عروضی که بی‌هیچ تناسبی در میان این قطعه‌ها جا گرفته‌اند. در فضای سیاسی خفقان همۀ قطعه‌ها زبانی رمزآلود و درونمایۀ غالب شعرها رنگی از مبارزه و انتقاد و اعتراض دارند. این رنگ اعتراض و مبارزه از همان قطعۀ اول با عنوان ”دیباچه،“ که به گارسیا لورکا شاعر و نویسندۀ انقلابی اسپانیایی تقدیم شده، خود را به رخ خواننده می‌کشد.

”دیباچه“ قطعۀ نسبتاً بلندی است که شاعر در آن از خنیاگر غَرناطه، یعنی گارسیا لورکا، می‌خواهد که با او هم‌آوازی کند، زیرا ”کاینجا دلم / در این شبان شوکرانی / بر خویش می‌لرزد / چو برگ از باد و باران.“386 شاعر، اینجا و آنجا و هر جا که ستم هست، ”لُجّه ای از یک شب“ می‌بیند و بر این باور است که ”هم‌آوازی“ در چنین فضایی یک جان‌پناه است. در توضیح این نکته نقبی به دوران کودکی‌اش می زند: ”در کودکی / وقتی که شب از کوچه تنها / بهر خرید نان و سبزی می‌گذشتم، / آواز می‌خواندم / که یعنی نیست باکم / از هرچه آید پیش و / باشد سرنوشتم.“387 سپس به روزگار خود برمی‌گردد و چنین می‌سراید: ”امروز هم / در این شبان شوکرانی / . . . / تنها پناهم چیست؟ / آوازم، / که آن هم، / در ژرفنای شب به خاموشی گراید.“387 آن‌گاه، بار دیگر ”خنیاگرغرناطه“ را به هم‌آوازی فرامی خواند.

در پی چنین قطعۀ اعتراض‌آمیزی نخستین غزل این دفتر می‌آید، که همانند ”دیباچه“ از سروده‌های سال 1351 است، بیشتر ناظر بر مبارزات مسلحانۀ چریکی آن سال‌هاست:

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند

رفتند و شهر خفته ندانست کیستند

فریادشان تموّج شطِّ حیات بود

چون آذرخش در سخن خویش زیستند

مرغان پرگشودۀ طوفان که روز مرگ

دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند388

”عاشقان شرزه،“ ”شب،“ ”شهرخفته،“ ”آذرخش“ و ”مرغان طوفان“ همه رمزهای آشنایی هستند و مجموعۀ آنها تصویری از فضای مبارزه در دوران ستم و خفقان؛ ضمن آنکه وزن و آهنگ شعر سخت حماسی و کوبنده است.

قطعۀ ”فتح‌نامه“ هم به حوادث تلخ آن روزها اشاره دارد، بی‌آنکه صراحت تاریخی داشته باشد: ”دیشب دوباره، باز / باران تند حادثه بارید / باران تند حادثه دیشب / دل بر هجوم تازه گمارید.“390 قطعۀ بلافصل ”با مرزهای جاری“ نام دارد و از ”هجوم صاعقه“ سخن می‌گوید: ”هر شب هجوم پویش و رویش / بر نقشه‌های ساکن جغرافیای شرق.“391 اما سازندگان اطلس تاریخ را نه فرمانروایان و ستمگران، بلکه مردمی می‌بیند که مانند رود جاری‌اند.

”آوارۀ یُمگان،“ همچنان که از نامش برمی‌آید، یادواره‌ای از ناصر خسرو است؛ شاعر و سخنور خردگرای مبارزی که حاضر نشد در دستگاه غزنوی کارگزاری سربلند باشد و آوارگی و تبعید را به مقام و منزلت و قدرت ترجیح داد. قطعه وزنی کشدار دارد که با حال و هوای شعر سازگار است: ”بیداری ملولش را / در قهوه‌خانه‌های / پر دود بندری دور / از سرزمین قومی / بیگانه با خدا / تقسیم می‌کند.“394 ناصر خسرو که نماد مبارزه با دستگاه ستم است، در آرزوی بازگشت به وطن هر روز در انتظار خبر تازه‌ای است، اما ”در روزنامه هم خبری نیست. / گویا زمان ز جنبش بازایستاده است!“ در دیار قومی بیگانه با خدا ”کژدمِ غربت“ جگر او را می‌گزد، اما روی برگشت به وطن را ندارد، چرا که ”آنجا، شکنج زندان / شاید اعدام / در انتظار اوست. و در چنین حالی: پیری و انتظار / آن سبزه زار مخمل روحش را / فرسوده نخ نما کرده ست.“395

در این دفتر نیز یک قطعۀ بسیار بلند هست با عنوان ”معراج‌نامه“ که در واقع بلندترین قطعۀ هفت دفتر در این مجموعه است. این قطعه در 130 مصراع بلند و متوسط و شماری مصراع‌های کوتاه تک‌کلمه‌ای در 20 بند سروده شده و شاعر آن را به نُه بخش تقسیم کرده است. این سرودۀ بلند، که طبعاً لحنی روایی دارد و در وزن نیمایی است، با زنگ قافیه‌ای غالباً در پایان بندها، داستانی تخیلی است به شیوۀ ارداویرافنامه و کمدی الهی که در ضمن آن شاعر از ستاره فراتر می‌رود و از نسیم و نور رهاتر می‌شود: ”وان مرغ ارغوانی آمد / چون دانه‌ای مرا خورد / و پرگشود و برد / . . . / آنگه مرا رها کرد / . . . / آن سوی حرف و صوت / در آن سوی بی‌نشان.“398 در چنین حالت روحانی شاعر ”بالاتر از فروغ تجلی“ پروازها می‌کند و طی این پروازها بهشت و بهشتیان را می‌بیند، به همان شکلی که در فرهنگ اسلامی از آن یاد شده، و سپس به دوزخ گذر می‌کند: ”فریادهای دوزخیان را / با چشم خویش نیوشیدم / نور سیاه ابلیس / می‌تافت آن‌چنان که فروغ فرشتگان / بی‌رنگ می‌شد آنجا، در هفت آسمان!“399 با چنین تصویری از جهنم که ناظر بر احاطۀ ابلیس بر هفت آسمان است، شاعر دلش هوای زمین را می‌کند و با خواندن اسم اعظم دوباره به زمین برمی‌گردد. ظاهراً هدف اصلی سراینده از این قطعه همین بخش است، یعنی سیری در اقصا نقاط زمین و دیدن فجایعی که انسان در آن پدید آورده است: ”نزدیک‌تر شدم / آن‌گاه / دیدم / قلب شکنجه‌گاه‌های شیاطین را / در صبح ارغوانی مشرق / که با طنین روشن آواز عاشقان / پیوسته می‌تپید.“400

در بخش‌های دیگر این سفر تخیلی، شاعر عصا و تخت سلیمان را می‌بیند که موریانه‌ها آن را از پایه خورده‌اند و در جایی دیگر، ”آن‌گاه / نزدیک‌تر شدم / دیدم کنار صبح اساطیر / روییده بوته‌های فصیحی / که میوه‌شان / سرهای آدمی‌ست.“401 با تصاویری این‌گونه که شاعر در دیگر جاها می‌بیند، در هر یک بخشی از ابعاد حیوانی انسان را تصویر می‌کند. مثلاً ”دیدم که مسخ می‌شد انسان / وانگه به جای او / می‌رُست خوک و خرچنگ!“402 با دیدن هر تصویر از سروش دل خود راهنمایی می‌خواهد که آنها را بشناسد. سروش دل در ادامۀ توضیحاتش از طلوع ستارۀ دنباله‌دار از شرق سخن می‌گوید که مردمان در ازدحام کوچۀ بن‌بستی آن را می‌بینند، اما هیچ‌کدام نمی‌خواهند یا نمی‌توانند آن را باور کنند. در چنین حالی، خود امیدوار است که گروه دیگری طلوع ستارۀ دنباله‌دار را باور کنند: ”شاید گروهی / از پس دیوارهای کوچۀ دیگر / بیرون کنند سر و بگویند: ’آری طلوع ذوذنب از شرق!“‘405 در بخش پایانی این سفر شگفت‌انگیز، تخیل و واقعیت با هم پیوند می‌خورند و شاعر مبارزی را به تصویر می‌کشد که در سپیده‌دم تیرباران می‌شود، اما مرگ او تداوم سپیده‌دم است؛ یعنی به پایان رسیدن سیاهی شب و فرارسیدن صبح: ”آن‌گاه / در لحظه‌ای که ساعت‌ها / از کار اوفتادند / و سیره‌ها به روی سپیدارها / گفتند: / ’تاریخ میخکوب شد اینجا‘ / دیدم که در صفیر گلوله / مردی سپیده‌دم را / بر دوش می‌کشید / پیشانی‌اش شکسته و خونش / پاشیده درفلق!“406 باری، ”معراج‌نامه“ بسیار طولانی و دارای جنبه‌های تخیلی فراوان و پرابهام و سوررئالیستی است. با این همه، خط داستانی قطعه جذاب است و خواننده را به دنبال خود می‌کشاند.

قطعۀ ”دیر است و دور نیست“ تاریخ سرایش ندارد، اما چنین پیداست که در انتقاد از جشن‌های 2500 سالۀ شاهنشاهی سروده شده است. شاعر در این قطعه از این جشن‌ها با دو عنوان ”جشن هزارۀ خواب“ و ”جشن بزرگ مرداب“ یاد و برگزارکنندگان این جشن را ”غوکان لوش‌خوار لجن‌زی“ خوانده و آنان را تحقیرمی کند که ”مردابک حقیر شما را / خواهد خشکاند / خورشید آن حقیقت سوزان/ . . . / جشن هزارسالۀ مرداب / جشن بزرگ خواب / ارزانی شما باد!“412 این جشن در نگاه او های‌وهوی بیهوده‌ای است که ”در دیدۀ حقیقت سوگ است و سور نیست / پادافره شما را / روزان آفتابی / دیر است و دور نیست.“412

”مزمور بهار“ سرود دل‌انگیزی است در وصف بهار با وزنی خیزابی و نشاط‌آور که شاعر در آن بهار را به عنوان ”نقش‌بند بزرگ روزگار“ مخاطب خود قرار می‌دهد، او را مانند سواری می‌بیند که باران در رکاب او ”مژدۀ دیدار و بیداری ست: تو می‌آیی و / همراهت شمیم و شرم شبگیران / و لبخند جوانه‌ها / تو می‌آیی و در باران رگباران / صدای گام نرمانرم تو بر خاک / سپیداران عریان را / به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت.“414

از قطعه‌های کوچک دیگر می‌گذریم و با درنگی بر روی سه قطعه و یک غزل که سال 1975 و 1976م در شهر آکسفورد سروده شده‌اند بررسی این دفتر را به پایان می بریم. قطعۀ نخست ”اضطراب ابراهیم“ نام دارد. در این قطعه، با اشاره‌ای به داستان معروف تسلیم شدن ابراهیم پیامبر به فرمان خدا برای قربانی کردن فرزندش اسماعیل از دو صدا سخن می‌رود: صدایی که ما را به رهایی فرامی‌خواند و صدای دیگری به وابستگی وسوسه‌مان می کند: ”این صدا، صدای کیست؟ / این صدای سبز / نبض قلب آشنای کیست؟“421 ”همچو آن پیمبر سپیدموی پیر / لحظه‌ای که پور خویش را به قتلگاه می‌کشید / از دوسوی / این دو بانگ را / به گوش می‌شنید / بانگ خاک سوی خویش و / بانگ پاک سوی خویش.“424

وزن شعر خیزابی و هشداردهنده و بیدارگر و زبان شعر بسیار روان و جذاب است. این زبان روان و جذاب درعین حال با تصاویر بکر و زیبایی نیز همراه است، مانند این صدای سبز، عروق ارغوانی فلق، صفیر سیره و ضمیر خاک، در سُرور نور خویش، باغ پرصنوبر سرود، صدای روشن و رها، فراخنای هستی و سرود، تلاطم ضمیر و ژرفنای خواب، عروق ارغوان و برگ روشن صنوبران و صدای روشنا.

این قطعۀ نسبتاً بلند در سه بخش، شامل 9 بند و دربرگیرندۀ 65 مصراع متوسط و بلند، سروده شده است. این سرود بیدارگر با پرسش آغاز می‌شود و همچنان با پرسش پایان می‌یابد. شاعر در قبال نُه پرسش که در پایان هر بند تکرار می‌شود و هرگز جوابی عرضه نمی‌کند. در واقع، با این پرسش‌ها خواننده را همچنان بیدار و جستجوگر نگه می‌دارد تا خود پاسخ را دریابد. البته در مصراع‌های نغز این قطعه نشانه‌هایی هست که خوانندۀ شعر را به پاسخ رهنمون می‌شود. صدایی که ”روح را ز جامۀ کبودِ بودی این چنین / می‌رهاند و برهنه می‌کند.“422 صدایی که ”باغ پرصنوبر سرود را / در دو واژۀ گسستن و رها شدن خلاصه می‌کند.“ صدایی که ”خاک را به خون و / خاره را به لاله / می‌کند بدل“ و سرانجام صدایی که ”از عروق ارغوان و / برگ روشن صنوبران / می‌رسد به گوش.“425 این قطعه در این دفتر -و می‌توان گفت در هفت دفتر این مجموعه- از جملۀ شاه‌بیت‌ها به شمار می‌رود.

”زندگی‌نامۀ شقایق“ عنوان مشترک سه قطعه‌شعر کوتاه است که با شمارۀ 1 و 2 و3 پیاپی آمده‌اند. قطعۀ نخست در سال 1350 در تهران سروده شده و ”زندگی‌نامۀ شقایق“ را در سه تصویر کوتاه ترسیم کرده است: ”رایت خون به دوش، وقت سحر/ نغمه‌ای عاشقانه بر لب باد / زندگی را سپرده در ره عشق / به کف باد و هرچه باداباد.“429 اما دو قطعۀ بعدی، که هر دو در ژانویۀ 1975م و در شهر آکسفورد سروده شده‌اند، از شهیدان سخن می‌گویند؛ مبارزانی که در راه آزادی و ایمان و عشق جان می‌سپارند و شقایق نماد آنان است. در ”زندگی نامۀ شقایق 2“ شاعر شهیدان را یاران خود می‌شمارد و با اغراقی دلنشین می‌سراید: ”خون شما را / حتی / طوفان نوح نیز نیارد سترد / زانک / هر لحظه گسترانگی‌اش بیش می‌شود.“431 او در توضیح این معنا خون شهیدان را به رنگ گل ارغوان مانند می‌کند که هرچه باران تندتر بر آن ببارد، رنگش شاداب‌ترمی شود: ”آن‌گونه‌ای که باران / هر چند تندتر / رخسار ارغوان / شاداب و / سرخ‌گونه‌تر از پیش می‌شود.“431 در ”زندگی نامۀ شقایق 3،“ شهیدان ”زندگان خوب پس از مرگ“ نامیده شده‌اند که جانشان را ”از نور و/ شور و/ پویش و/ رویش سرشته‌اند!“432 و خطاب به آنان می‌گوید: ”تاریخ سرفراز شمایان / به هر بهار / در گردش طبیعت / تکرار می‌شود / زیرا که سرگذشت شما را / به کوه و دشت / ’بر برگ گل / به خون شقایق‘ / نوشته‌اند.“433

سرانجام به غزل دوم این دفتر نظری می‌افکنیم با نام ”غزلی در مایۀ شور و شکستن:“

نفسم گرفت ازین شب، درِ این حصار بشکن

درِ این حصار جادویی روزگار بشکن

چو شقایق، از دل سنگ، برآر رایت خون

به جنون، صلابت صخرۀ کوهسار بشکن

تو که ترجمان صبحی، به ترنم و ترانه

لب زخم‌دیده بگشا، صف انتظار بشکن

”سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟“

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن

به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

شب غارت تتاران، همه سو فکنده سایه

تو به آذرخشی این سایۀ دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن435

عنوان غزل خود روشن‌کنندۀ درونمایۀ آن است. در جای‌جای این غزل شورانگیز، که وزنی خیزابی و کوبنده دارد، روح حماسه و مبارزه و قیام جلوه‌گر است. فضای عمومی غزل تصویری از شب است و دعوت به رهایی از تاریکی؛ شب که نماد دوران ستم و بیداد است به خودی خود پایان نخواهد یافت. این شب مانند حصاری جادویی است که باید طلسمش را جستجو کرد و دروازه‌اش را شکست و این طلسم در وجود خود ماست.

بوی جوی مولیان

آخرین دفتر این مجموعه ”بوی جوی مولیان“ نام دارد و نخستین‌بار دربهمن 1356، یعنی یک ماه پس از دو دفتر پیشین، منتشرشده است. این دفتر طرح جلد بسیار ساده و جذابی دارد. در این دفتر مجموعاً 35 قطعه شعر نیمایی و یک رباعی آمده است. همۀ شعرهای این دفتر، مطابق توضیح شاعر، در شهر پرینستون ایالت نیوجرسی امریکا در فاصلۀ سال‌های 1975 تا 1977م سروده شده‌اند، جز یک قطعه با نام ”هویت جاری“ که شناسۀ ”اسکندریه، سپتامبر 1977“ را در پایان دارد.

در نگاه کلی، اشعار این دفتر با دیگر دفترها متفاوت‌اند. زبان و ساختار و درونمایۀ قطعه‌های این دفتر متأثر از شعرهای اروپایی به نظر می‌رسد. شفافیتی که در زبان دفترهای دیگر و تصاویر شعری دفترهای پیشین وجود دارد، در این دفتر خیلی کم‌رنگ شده و بیشترینۀ شعرها در هاله‌ای از ابهام فرو رفته‌اند. هم از این روست که شاعر پیش از نخستین قطعۀ این دفتر که عنوان ”دیباچه“ دارد، سخن معروف عین‌القضات همدانی در تعریف شعر را آورده که در آن شعر به آینه مانند شده و معنی شعر به تصویری که در آینه منعکس می‌شود؛ همان‌طورکه آینه در خود تصویری ندارد و هر کس نقش خود را در آن می‌بیند، شعر هم به ذات خود فاقد معنی است و ”هرکسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.“443

اما ”دیباچه،“ مانند دیگر دیباچه‌ها، لحنی حماسی و آهنگی پرتحرک دارد: ”می‌خواهم / در زیر آسمان نشابور / چندان بلند و پاک / بخوانم که هیچ‌گاه / این خیل سیل‌وار مگس‌ها / نتوانند / روی صدای من بنشینند / می‌خواهم / در مزرع ستاره زنم شخم / و بذرهای صاعقه را یک‌یک / با دست‌های خویش بپاشم.“446 این بخش نخست ”دیباچه“ است که هم شورآفرین است و هم دربرگیرندۀ تصاویر شعری تازه: بلند و پاک، خیل سیل‌وار مگس‌ها، شخم زدن در مزرع ستاره و پاشیدن بذرهای صاعقه. اما بخش دوم اساساً از این مضمون فاصله می‌گیرد و با نگاهی به سخن معروف ”همۀ راه‌ها به رم ختم می‌شود،“ این سخن و گویندۀ آن را که امپراتور رم باشد نفی می‌کند: ”وقتی حضور خود را دریافتم / دیدم تمام جاده‌ها، ازمن/ آغازمی شود . . . من عهد کرده‌ام / حتی اگرچه یک شب / رم را / پس از نِرون / به تماشا روم ـ نِرون / دیوانه‌ای که می‌خواهد / زنجیر را به گردن تندر درافکند.“446

شاعر در واقع با این عهد بر این نکته تأکید می‌ورزد که نِرون‌ها سرانجام خواهند رفت، حتی اگر در اوج قدرت و از سر غرور در فکر اسیر کردن تندر باشند. تندر رمز هر پدیده و قدرتی است که کسی قادر به بازداشتن آن از درخشیدن نیست و این قدرت اتحاد انسان‌هاست که سرانجام بر بیداد ستمگران پیروز خواهد شد. ”من“ که می‌خواهد پس از نِرون به تماشای رم برود، انسان‌های پوینده و مبارزی هستند که پس از نِرون باقی مانده‌اند.

برخی قطعه‌ها، مانند ”منطق‌الطیر“ و ”خطاب،“ نمادین‌اند و ابهامی در مفهوم آنهاست که سخت قابل تفسیرشان می‌کند. وجه مشترک همۀ این قطعه ها پیام بیداری است که سرانجام شرق و غرب را فرا خواهد گرفت. قطعۀ ”قصه الغربه الغربیه“ بازگفت داستان هجرت و غربت است، به امید بازگشت به وطن ”با انقراض سلسۀ سرما“ و بیداریِ ”باغ مومیایی‌شده،“ که به ترتیب نماد رژیم حاکم و جامعۀ ناآگاهی‌اند که سرانجام بیدار خواهد شد. قطعۀ ”بودن“ مصداق بارزی از آینه‌ای است که ”در آن تصویری نیست؛“ زبانی پررمز با وزن و آهنگی متمایل به شعر سپید در سه بند ناپیوسته.

”هویت جاری“ توصیفی است عینی از بندر اسکندریه. ”آوارۀ یمگان،“ همچنان که از نامش برمی‌آید، یادی ازناصر خسرو است در بزرگداشت مقام او. شاعر او را به صخرۀ باشکوهی مانند کرده که توفان حوادث هرگز نتوانسته تغییرش بدهد: ”تیشۀ طوفان و تندباد نکاهید / هیچش از این صخره / این شکوهِ تناور. / اینک فریاد اوست از پس ده قرن / بر سر خیزاب و تندباد، شناور.“464 در قطعۀ ”آیینه‌ای برای صداها،“ که نام مجموعه برگرفته از آن است، شاعر خود را و شعر خود را آیینه‌ای می‌بیند و تصویر می‌کند که در آن نه تصاویر، بلکه صداهای گوناگون منعکس شده است، از فریاد آذرخش و گل سرخ تا فریاد کودکان گرسنۀ افریقا.

قطعۀ ”نیویورک“ توصیف کوتاهی است از شهرنیویورک، با نگاهی سخت انتقادی. شهری که طراوت گل‌ها و بوته‌های افریقا و شهد گل‌های آسیا را می‌مکد، اما عسلی که تولید می‌کند دلار است. با چنین توصیفی، آرزوی شاعر نابودی این شهر است: ”یک روز / در هُرم آفتاب کدامین تموز / موم تو آب خواهد گردید / ای روسپی عجوز؟“467 در قطعۀ ”سرود،“ شاعر با آهنگی خیزابی و پرطنین با مبارزان اعلام همبستگی می‌کند و صدای خود را به صدای آنان گره می زند: ”گره می‌زنم این صدا را / . . . / به هیهای بالنده‌بالای یاران.“468

از چند قطعۀ کوتاه که بگذریم، به دو قطعه با نام مشترک ”مزمور“ می رسیم که هر دو سوگ‌سرودی‌اند دربارۀ عین‌القضات همدانی و بزرگداشت نام و اندیشۀ او. ”مزمور اول“ بیان باورهای عین‌القضات است که با عقاید فقهای زمان سازگار نبود و به صدور فرمان قتلش منجر شد و ”مزمور دوم“ گفت‌وگویی است شنیدنی با عین‌القضات:

– ”از همدان تا صلیب

راه تو چون بود؟“

– ”مرکب معراج مرد

جوشش خون بود.“

– ”نامۀ شکوی که زی دیار نوشتی

بر قلم آیا چه می‌گذشت که هر سطر

صاعقۀ سبز آسمان جنون بود؟“

– ”من نه به خود رفتم آن طریق، که عشقم

از همدان تا صلیب راهنمون بود.“488

پس از ”مزمور دوم“ به بلندترین قطعۀ این دفتر می‌رسیم که در 16 بند بلند و کوتاه شامل 93 مصراع است. در این 93 مصراع، دو بند کوتاه و بلند به صورت ترجیع در فواصل بندها تکرار می‌شوند تا تأکید شاعر بر موضوع شکنجه را بازتاب دهند. عنوان این قطعه ”از محاکمۀ فضل‌الله حروفی“ نام دارد. این قطعه به لحاظ ساختار نوعی نمایشواره است و شاعر طی آن صحنۀ محاکمۀ فضل‌الله حروفی را به تصویر می‌کشد. آغاز شعر نشان از نیمه‌های جلسۀ محاکمه دارد: ”که تازیانه فرود آمد / و باز شکوه نکرد. / – ’کجای اطلس تاریخ را / تو می‌خواهی / به آب حرف بشویی / و قصر قیصر را / و تاج خاقان را؟“‘490 فضل‌الله در دفاع از خود به بیان عقایدش و اثبات درستی آنها می‌پردازد: ”- ’حروف: مبدأ فعل‌اند و / فعل: آب و درخت / و سبزه و لبخند.“‘491 در پایان هر سخنی که فضل‌الله می‌گوید، مصراع‌های ترجیع تکرار می‌شوند: ”و تازیانه فرود آمد / و باز شکوه نکرد / ’کجای اطلس تاریخ را / تو می‌خواهی / به آب حرف بشویی / و قصر قیصر را / و تاج خاقان را؟“‘491

دفاعیۀ فضل‌الله غرّا و کوبنده و هراس‌انگیز است و این را شاعر به خوبی با کلمات به تصویر کشیده است:

”- خبر رسیده که باران / دوباره / خواهد بارید / خدا برهنه خواهد شد / و باغ خاکستر خواهد شکفت. / مسافری در راه است / که بادبانش از ارغوان و / ابر پُر است / و جسم ظلمت را / این هزارپای زخمی را / از خواب نسترن‌ها بیرون می‌افکند.“492 ”به جستجوی نظام نو حروفم و/ وزنی / که روز و روزبهان را کنار یکدیگر/ مدیح گویم و/ طاسین عشق بسرایم / که کفر من کفری‌ست / که هیچ سیمرغی / بر اوج آن / نیارد پر زد!“494

در برخی بندها تصاویر شعری زیبایی نیز در توصیف صحنه‌ها و گفت‌وگوها به کار رفته است: ”نگاه کن! / که بغض تندر ترکید / و تر شده مژۀ خوشه‌های گندم / از شوق / و ارغوان‌ها آنجا نماز می‌خوانند.“494 باری، بند پایانی این قطعه که ظاهراً صحنۀ مرگ فضل‌الله را به تصویرمی‌کشد تماشایی است: ”درون جنگل سبز / چکاوکی پر زد / و در نسیم آویخت.“496

ازجمله موضوعاتی که شاعر به آنها دلبستگی دارد یادکرد صاحبان اندیشه و سخن است که در راه اندیشه و اعتقاد جان باخته‌اند. یکی دیگر از این زمره شهاب‌الدین سهروردی است، معروف به شیخ اشراق. شفیعی کدکنی قطعۀ ”نور زیتونی“ را در سوگ او سروده و او را عاشقی به شمار آورده که ”خون واژه را با نور زیتونی می‌شست:“ ”از حلب تا کاشغر / میدان ظلمت بود / آن روزی / که تو خون واژه را با نور آغشتی / . . . / تو / در ظلامی آن‌چنان ظالم / واژه‌ها را از پلیدی‌های تکرار تهی / با نور می‌شستی / (نور زیتونی که نه شرقی است، نه غربی) / لیکن ای عاشق! / بی‌گمان / گنجای آوازی چنان را در جهان / بیهوده می‌جستی!“504

”ناکجا“ قطعۀ کوتاه بسیار زیبا و دلنشینی است که از ”آرمان‌شهر“ تصویری کوتاه، اما روشن و نغز، به دست می‌دهد. شعر با تکرار رکن ”فعولن“ پویایی را در زبانی روایی و جذاب نشان می‌دهد: ”من و شعر و جوبار / رفتیم و / رفتیم / به آنجا رسیدیم آنجا که دیگر / نه جا پای کس بود و / نه آشنا بود.“505 در این مکان ناشناخته، که شاعر به همراه شعر و جویبار به آنجا رسیده، همه‌چیز به‌گونه‌ای دیگر است و صدایی که به گوش می‌رسد صدای خدا و آزاد و رهاست. در این سرزمین که صدای خدا در همه‌جا به گوش می‌رسد، همه آزادند و به شیوۀ خود می زیند. این مفهوم را شاعر در تصویری گویا و جذاب گنجانده که دیدنی است، نه شنیدنی و خواندنی: ”به هنگام پرواز / از روی باغی به باغی / کسی زیر بال پرستو و / پروانه‌ها را / نمی‌کرد تفتیش / شقایق / ز طوفان نمی‌گشت خاموش / چراغش همیشه پر از روشنا بود.“506

قطعۀ ”بار امانت،“ که بی‌شک به آیۀ معروف قرآنی اشاره دارد، به نکته و مفهوم ظریفی پرداخته و آن صداهایی است که در طول تاریخ از نای بشر برخاسته‌اند. راستی این صداها، این صداهای بلند، از فریادی که مولانا در نای نی گنجانده و ”نعرۀ حلاج بر سر چوبۀ دار“ تا ”چهچه گنجشک بر ساقۀ باد“ به کجا رفتند و آیا این صداها برای امانت در جایی ثبت و ضبط شده اند؟ و ”آسمان آیا / این امانت‌ها را / باز پس خواهد داد؟“ با چنین پرسشی، شاعر خواننده را به درنگی در این مضمون باریک برمی‌انگیزد.

پرتصویرترین شعر این دفتر ”سفرنامه“ نام دارد. در این قطعه، در انبوه تصاویر شعری سخن از کوچ است و خفقان و خشم و خاموشی و بغض و صبر در ”جایی که نان گرسنه شد و / آب تشنه زیست.“ این همه حاصل حاکمیت ”جمع جادوان“ است. شاعر به زبان رمز از جامعه‌ای سخن می‌گوید که به سبب خفقان و نبود آزادی بیان و صبوری ناگزیر و خشم ویرانگر به هجرت روی آورده است، اما این پایان ماجرا نیست. او در بخش دوم این قطعه، که یک بند است، مژده می‌دهد که ”در زیر ثقل شب / ناگاه / برگ لاله برون آمد از محاق / آن‌گاه / دیدم / مشتی طلوع کامل بر آب‌ها روان.“511

به این ترتیب، در این قطعه نیز همانند بسیاری از قطعه‌های این دفتر و دفترهای پیشین، سخن شاعر به بیداری و امید و پیروزی می‌رسد. بهتر است برخی از تصاویر زیبای این قطعه را بازبنگریم: ”کآنجا سراچه‌ها همه لبریز هجرت‌اند / و آواز را به خاک فرو رفته زانوان.“510 تصویر خانه‌هایی که ”همه لبریزهجرت‌اند“ در بیان خالی بودن خانه‌های بسیار به سبب هجرت ساکنان آن و ”در خاک فرو رفتن زانوان آواز“ برای بیان شدت خفقان و نبود آزادی بیان، هر دو تصاویری بسیار بدیع و بی‌بدیل‌اند. همچنین است ”در شعرهای من / دندان واژه‌ها / به هم افشرده می‌شد / آه! / ناگاه / ترکید بغض تندر / در صبر ابرها / پاشید خون صاعقه / بر سبزۀ جوان.“510

سرانجام به آخرین قطعۀ این دفتر می‌رسیم که ”پژواک“ نام گرفته است. ”پژواک“ در واقع تیتراژ پایانی این دفتر و کل مجموعه است که در آن توانمندی شاعر در انتخاب واژه‌ها و پرداخت تصویرها به خوبی پیداست. وزن گوش‌نواز شعر، که از تکرار رکن ”فعولن“ به دست آمده، خواننده را چنان جذب می‌کند که در آغاز به درونمایۀ شعر توجه چندانی ندارد؛ درحالی که درونمایۀ شعر نیز قوی و زیباست، با مضمونی نو که در آن شاعر از بارگاه عشق به سبب کوتاهی های خود پوزش می‌خواهد: ”به پایان رسیدیم اما / نکردیم آغاز / فروریخت پرها / نکردیم پرواز / ببخشای / ای روشن عشق بر ما / ببخشای!“512 دراین قطعه هم تصاویر شعری بدیع و چشم‌نوازند:

ببخشای

ای روشن عشق برما

ببخشای اگرصبح را ما

به مهمانی کوچه

دعوت نکردیم

ببخشای

اگر روی پیراهن ما

نشان عبور سحر نیست

ببخشای ما را

اگر از حضور فلق

روی فرق صنوبر خبر نیست.513

[1] محمدرضا شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها: مجموعۀ هفت دفتر (تهران: سخن، 1376). شمارۀ صفحاتی که بدان‌ها ارجاع شده است، بعد از اشعار در متن آمده‌اند.

[2] مهدی اخوان ثالث، از این اوستا (چاپ 5؛ تهران: مروارید، 1360)، 94.