برگزیده‏ها کرمان دل عالم است و…

سعیدی سیرجانی

برگزیدهها کرمان دل عالم است و…* (آخرین بخش)

در عالم خیال گرم بازسازی قیافهء حاجی بودم که سر در بلند خانهء خواجه دامن خیالم‌ را گرفت و چهار صد قدم آن سوتر به«میدان دهنهء بازار»پرتابم کرد.همان جایی که‌ خواجهء شیرینکار و مردم‌شناس،با شکم برآمده و هیکل درشت و چشمان ورقلمبیدهء خود، هر صبح بساطش را در دو متری جلوتر از سکوی دکان می‌چید و فریاد سبّوح قدوّسش در فضای میدان می‌پیچید و قبل از هر کاری به سراغ خمره‌ای می‌ریخت و با دامن قبایش غبار از پنجهء برنجین پر نقش و نگاری می‌زدود که طلسم موفقیتهای او بود.این پنجهء برنجین و پارچهء سبزی که علم‌وار از آن آویخته بود،در حکم تأییدیه‌ای بودند برای خط درشتی که‌ با قطعهء زغالی بر پیشانی گچکاری شدهء دکان بچشم می‌خورد:«شرکت با حَرضَتِ اَبُل‌ فَرض».

به یاد روزی افتادم که به حکم طبع بلفضول کودکی و غرور حاصل از کلاس دوم‌ ابتدائی،به خواجه اعتراض کردم که«حرضت»را غلط نوشته‌اند و«حضرت»درست‌ است؛و خواجه همراه با ذکر یا سبّوح و یا قدوّسش،چنان فریادی بر سرم کشید که بند دلم پاره شد؛و به دنبالش رجز جوانی نیم ساعته‌ای،در شکایت از خراب روزگار و بیشرمی بچه‌ها و چغوکهای فضول امسالی که می‌خواهند یاد چغوکهای پارسالی بدهند؛ و اصلا این مدرسه‌ها بچه‌ها را پررو می‌کنند.و سرانجام طرح این سؤال ستیزه جویانهء بیجواب که«یعنی تو ورپریدهء نیم وجبی بهتر می‌دانی یا میرزا محمد باقر که چارتا سری‌ (*)-سعیدی سیرجانی،در آستین مرقع،تهران،چاپ اول 1363،ص 351-397.

توتون و هفدرم قند از من گرفته و این را نوشته؟»؛و با قلب ورم کرده از بغض در سینه‌ شکسته،در پناه پدر خزیدن و از او به داروی یاری خواستن،و برای نخستین بار با داستان‌ شیاد دهکده و نقش مار و اسم مار آشنا شدن؛و عمری نقش مار دیدن و خون خوردن و خامش نستن.

کوشیدم خاطرهء مزاحم خواجه را از صفحهء ذهن بیرون کنم،اما مهمان ناخوانده به‌ سماجت کنهء شتری چسبیده بود و اهل رفتن نبود.آخر خمرهء آب و پنجهء شفابخش و علم‌ سبز و از اینها بالاتر«شکت با حرضت ابل فرض»و معجزات این مجموعه،نفوذش از حد گذاشتن و گذشتن بیشتر بود.

به یاد حیله‌های تکراری و پرهیجانی افتادم که خواجه در شکار مشتریان بکار می‌برد.از مردم شهری کسی به حریم مغازه‌اش نزدیک نمی‌شد.بسیاری از گوشهء میدان‌ راه خود را کج می‌کردند تا مجبور نشوند به سلامهای رسا و رایگان خواجه پاسخ گویند.

جماعتی هم زیر لب ناسزایی نثار سبوح و قدوس مرد نازنین می‌کردند.اما وضع ایلیاتیان‌ غیراز این بود.خواجه مشتری خودش را می‌شناخت؛به محض این‌که چشمش به افرادی‌ از ایلات بچاقچی،ازشلو،افشار می‌افتاد،با گوشهء قبا یا دامن پیراهنش شروع می‌کرد به‌ برق انداختن پنجهء برنجی،همراه با شعارهایی در زمینهء شرکت با حرضت و شفابخشی‌ آب سقاخانه و معجزات جام تبرّک و پنجهء شفابخش،بانضمام لعنتهای غلیظ و شدیدی بر پدر و مادر و جد و آباید هرچه منکر و شکاک است از مغرب عالم گرفته تا مشرق عالم.

و اگر وسایلی بدان جذابی و شعارهایی بدون دلنشینی در دل بعض ایلیاتیان بندرت‌ نامؤثر می‌افتاد،پردهء دوم بازی شروع می‌شد؛و تماشایی داشت،منظرهء از دکان برآمدن‌ خواجه و راه بر روستاییان بستن و کوله بار ازدوش خستهء آنان گرفتن و به مهارت‌ چوپانی که گوسفندان را به آغل می‌راند،جماعت را به دهلیز دکان کشیدن و جرعهء آب‌ تبرّکی در جام شفابخش به لبان تشنهء هریک رساندن؛و بار دیگر مشتریان مردد یا مارگزیده را به یاد شریک قوی پنجه و تیغ برّانش افکندن و شائبهء ره تردیدی را ازلوح‌ سادهء ضمیر کوه‌نشینان شستن،و خیک روغن را در خمرهء کنار دستش سرازیر کردن و کیسهء کشک را در بشکهء کشکی خالی کردن،و تودهء کرک را لای انبوه کرکها جا دادن،و با سرعت برق و باد وزنه‌های در کفهء تراز نهاده را پخش و پلا کردن؛و لحظه‌ای بعد در پاسخ اعتراض ایلیاتی حیرت زده که مثلا«روغنهایم شش من بود،چطور می‌گویی چهار من کم چارک است»،با لحن نصیحت‌آمیز پدرانه‌ای به اقناع پرداختن‌ که«ای کاکا،این دکان مال من نیست که بخواهم حق تو را پامال کنم،این دکان مال خود«حرضته»،اگر سواد نداری این بالا را بخوانی چشمایت که کور نیست،پنجه و علم را که می‌بینی»؛و مرادف این خطابهء غرّا،به کنار خمرهء آب و پنجهء برنجین رفتن و دستی بر پنجه مالیدن و بر صورت خود کشیدن،و با عبارت«جانم به فدایت یا ابل فرض‌ لل عباس»ماجرا را خاتمه یافته پنداشتن؛و ما بچه‌های روی میدان را باتفاق کسبهء دور و بر به انتظار پردهء چهارم نمایشنامه گذاشتن.پرده‌ای که اجرایش بندرت اتفاق می‌افتاد، توضیحات جناب خواجه قانع نشده و با نگاه حسرتی به روغنهای در خمره ریخته و کشکهای در بشکه سرازیر شده،با این‌که خود را در مقابل عمل انجام شده‌ای می‌دید، نمی‌توانست بر تردید خود غلبه کند،و به تحاشی برمی‌خاست که«من خودم با همین‌ دو تا دست خودم روغنها را کیشده بودم،شش من هم یک چارکی چربترک بود،چطور می‌گویی چارمن کم چارکه،اصلا چرا خیک روغن را به این جلدی خالی کردن تو خمرهء روغنی؟چرا نگذاشتی من درست سنگها را بشمارم؟»در پاسخ معترضانی از این‌ قبیل،صحنهء چهارم شروع می‌شد.خواجه بار دیگر از پاچال دکانش بیرون می‌آمد،برابر خمرهء آب می‌ایستاد،دو تا دستش را تا محاذی گوشهایش بالا می‌برد،دو پرده‌ای صدا را بلاتر می‌گرفت که«لا مذهبها،به این دست بریدهء حرضت،روغنهایت چارمن کم‌ چارک بود،نه یک مثقال کم نه یک مثقال زیاد»،و با ادای این سوگند،از گوشهء چشم‌ نگاهی به چهرهء مدعی می‌افکند.اگر از خطوط قیافهء آفتاب سوختهء ایلیاتی علائم رفع‌ تردید آشکار بود،صدایش را کمی فروتر می‌گرفت و شروع می‌کرد به نصیحت کردن و فصل مشبعی پرداختن،در گناه سوءظن به برادر مسلمان،و شرح مبسوطی دادن از عذابهای گوناگونی که در قعر جهنم به انتظار منکران نشسته است.اما اگر خطوط قیافهء مرد مدعی به همان حالت انکار باقی‌مانده بود،با همان صدای دو پرده بالا،به سوگند غلیظ دوم متوسل شد که«همین علم حرضت بزند به کمر هرچه دروغگوی مال مردم‌ خوار است.همین سقاخانهء حرضت بزند به کمر هرکه بخواهد یک شاهی باب الخلاف‌ بکند،همین…»

و«همین»ها تا آن‌جا ادامه می‌یافت که ایلایتی منکر براه آید و تسلیم شودو قبول‌ کند که سنگ و ترازوی بیابانی اصلا قابل اعتماد نیست،چه بسا که وقت وزن کردن‌ روغنها بسم الله نگفته باشد و جن کافری کنار خیک روغن توی کفه ترازو نشسته باشد؛ چه بسا که وقت دوشیدن گوسفندها سهم خواجهء خضر را کنار نگذاشته باشد و برکت از مالش رفته باشد؛و هزاران«چه بسای»دیگر که هر دانه‌اش بس است برای قبیله‌ای.

پشم را از دیوار مقابل خانهء خواجه برمی‌دارم و چشمانم را می‌ما لم و نگاهی به سر در بلند رو به ویرانی گذاشتهء خانه می‌افکنم،و می‌کوشم سری به«یاد»دیگر همسایگان بزنم،اما قیافهء دیدنی خاوجه در آخرین پردهء نمایش بار دیگر برابر شچم خیالم‌ خودنمایی می‌کند،و به مصداق خلیل من همه بتهای آزری بشکست،صورتهای مزاحم‌ و کمرنگ را از صحنه محو می‌سازد،و به ادامهء نمایش می‌پردازد:

پردهء آخری مخصوص مواردی است که مدعی سرسخت است و حاضر نیست یقین‌ خود را به شک تسلیم کند.نه نصیحتها و موعظه‌ها در دل سنگش اثر کرده است و نه‌ تهدیدها بر جان سختی کشیده‌اش کارگر افتاده و نه اعتقادی به قسمهای بدان غلاظ و شدادی نشان داده،و از همه بدتر رد اوج خشم و خروش حربه‌ای به دست حرف داده‌ است که«مرد حسابی،کشک و روغن من چه ربطی به دست بریدهء حرضت دارد»،و با ادای این عبارت کفرآمیز،احساسات لطیف عقیدتی خواجه را چنان جریحه‌دار کرده‌ است که دیگر،شریک حرضت و خادم سقاخانه،در بند کمی و زیادی روغن نیست، پای دفاع از عقیده به میان آمده است و خواجهء ما حاضر است همهء سیرجان که سهل است‌ همهء کاینات را به آب و آتش بسپارد و از عقیدهء خودش به دفاع برخیزد.این‌جاست که‌ یکباره گریم عوض می‌شود،لحن سکنجبین مآب خواجه خاصیت اسید سولفوریک پیدا می‌کند؛صدایش اوج می‌گیرد،نعره‌هایش فضای میدان را پر می‌کند،دستان پشم‌ آلودش را بالا می‌برد و بشدت بر طبل شکم برآمدهء خود می‌کوبد؛با یک تکان سر، زفلان بلندش را بر پیشانی می‌پاشد،پوست سفید صورتش به رنگ انگور انار می‌گردد، ذرات کف بر گوشهء لبانش می‌نشیند و از چشمان خون گرفته‌اش شعله‌های آتش برمی‌ خیزد؛و در اوج غرور عقیدتی کاینات را به یاری می‌خواهد که«های مسلمانها،دینتان‌ کجا رفته،ایمانتان چه شده،این مردکهء ایلیاتی…ناشور،دارد به پیر و پیغمبرتان فحش‌ می‌دهد و شما پوست کلفتها از جایتان تکان نمی‌خورید،مردکهء ایلیاتی از سگ‌ نجس‌تر،تو از روز پنجاه هزار سال نمی‌ترسی،ا زآتش جهنم نمی‌ترسی،تو دست بریدهء حرضت را قبول نداری،هرهری مذهب شده‌ای».احکام تکفیر مثل ریگ روان از دهان‌ خواجه سرازیر است و با هر عبارتی ضربه‌ای روی شکم خود فرو می‌آورد و این صحنه‌ تا غش کردن وافتادن جناب خواجه و وحشت و فرار ایلیاتیها ادامه می‌یابد.

می‌کوشم تصویر در غبار سالها گمشدهء صحنه‌های بعدی را به خاطر آورم،اما از افق‌ ذهنم چهرهء درهم شکستهء رنجوری طلوع می‌کند،با برق نگاهی از لای ابروان انبوه و لبخند تلخی بر لبان خشکیده،چپقش را بر لبهء سکوی دکان می‌تکاند و زیر لب می‌نالد که«عجب صبری خدا دارد».با تجسم قیافهء غمگین پدر،تکانی می‌خورم.انبوه یادها را از صحنهء ذهن می‌رانم و به راه خود ادمه می‌دهم تا در خم کوچه بپیچم و به بن بست‌ آشنایی وارد شوم که کودکی بر باد رفته و جوانی گمشدهء من با هر ذرهء خشت و گلش‌ آمیخته است.می‌روم تا ذرات پراکنده روزگار نشاط و بیخبری را از در و دیوار درهم‌ شکسته بر چینم و بر هم نهم و تصویر تازه‌ای بسازم از پسر بچهء پرشوری که سر پرفتنه‌اش‌ به دنیی و عقبی فرو نمی‌آمد؛کودک خیره سری که هوس پنجه افکندن با بزرگان بر همهء وجودش مستولی بود؛اهل خطر کردن بود و با همان حلاوتی به استقبال مرگ می‌رفت‌ که ملا علی به سراغ سفرهء عزا.می‌روم تا دل گمشده را در شکاف رخنه‌های دیوارش‌ جستجو کنم.

عبور ناگهانی پیرمرد کشیده قامت مطنطن رفتاری یکباره جانم را دستخوش هجوم‌ یادها می‌کند…

به یاد حاجی میرزا می‌افتم و بدرقهء سرد مردم خوش استقبال ولایت از او،که‌ روزگاری با عبارات مترادف و صدای جانانه‌اش،نه تنها بر کران تا کران ولایت،که بر دل‌وجان مردم حکومت می‌کرد.نبوغ عجیبی داشت این غریبهء جهاندیدهء در کنج‌ سیرجان خزیده،با یک مجلس گرم و گیرا بساط محلی‌ها را بر هم زد و به ناز نازنینان‌ خاتمه داد و خود نه فقط مرشد اعلی،که حاکم مطلق ولایت شد.لعنت خدا بر کید شیطان که راه عقل آدمیزادهء جنبی رازد تا از حریم خانهء او گذر کند و سایة ناپاکش بر دیوار زیر زمین افتد و انگورهای به نیّت سرکه در خمره ریخته‌اش را تبدیل به شراب‌ نماید،و محتسب مزاجان بی‌حکم و فرمان ولایت را به دلالت پسر ناخلف به نهانخانهء اسرارش رهنمون گردد،و شهری را آشفته و خلقی را متحیر سازد،و داغ ناسپاسی بر جبین‌ بخت ما سیرجانی‌ها نهد.

یاد او تصویر معصوم فاتلو را بر صحنهء خاطراتم می‌نشاند؛فاتلوی نه ساله،دختر همسایه و همسن و سال خودمان که تا دو سال پیش توی کوچه باهم خاکبازی می‌ کردیم و بر سر و کلهء هم می‌پریدیم،و با رسیدن به حوالی بلوغ ناگهان ما پسر بچه‌های‌ محله به او نامحرم شدیم و او محکوم به خانه‌نشینی.همان فاتلویی که چهار سال پیش‌ هوس کرد به تقلید ما پسر بچه‌ها قلم بر دست گیرد و روی کاغذ خط بکشد،و به‌ مجازات این سنّت‌شکنی،ملا خدیجه چهار انگشت دست راستش را لای قید صحافی‌ گذاشت و پیچاند و پیچاند تا فریاد دخترک به آسمان رسید و شدت درد بیهوشش کرد،و به پاداش آن گناه عمری از دو انگشت دست راست محروم ماند.

این فاتلوی نگونبخت اصلا گناهکار به دنیا آمده بود،گلیم بختش را بافندگان‌ کارگاه ازل سیاه بافته بودند.در پنج سالگی با پسر بچه‌ها گرگم به هوا بازی می‌کرد و داغ گناه بر پیشانیش نشست،در شش سالگی هوس مشق نوشتن و خط آموختن به سرش‌ زد تا در فرصت مناسب برای«فاسقهای فلان فلان شده‌اش»نامهء عشق و عاشقی‌ بنویسد،در نه سالگی کل فاطمهء سلاّخها با چشم خودش دیده بود که«این پلپتک زدهء قطّامهء رو سیاه»سرش را از لای دو لنگهء در خانه بیرون آورده و با حسینو حاج علی«چه‌ بگو و بخندی راه انداخته که نگو و نپرس»؛و شهادت کل فاطمه شهادت فلان بقال و قناد نبود که نیاتزی به تحقیق داشته باشد،زن از مریدان پروپا قرص حاج میرزا بود و مقبول الشهادة.

فشار قبر بر وجود نازنین مرحوم حاجی سبکتر شود،که جوانمردیش مایه‌بخش نجات‌ طفلک معصوم شد؛به مقتضای بزرگواری خویش قدم پیش‌نهاد و با صیغهء مختصری سایهء رأفت خود را بر فرق دختذک افکند،و او را از شعلهء غضب پدر و تپانچه‌های مادر و لغز لطیفه‌های همسایگان رهانید و به حرمسرای خود برد؛و سرانجام به حکم اعتقادی که به‌ حیثیت و آزادی زن داشت؛یک دو سالی بعد رهایش کرد تا در پی سرنوشت طلایی‌ خویش رود.دریغا که دخترک ذاتا گناهکار بود و طبعا منحرف.زحمات مرد خدا را به‌ هدر داد و به تلافی همین حق‌ناشناسی یک سال بعد در شقوی بندر عباس به مکافاتش‌ رسید.این‌بار دست انتقام از آستین رانندهء مستی بیرون امده بود،آن هم با چاقوی‌ ضامنداری که یک ضربه‌اش برای از پا درآوردن گاو نری کافی است تا چه رسد به چهار ضربهء پیاپی،آن هم درست در ناحیهء سینه و در حوالی قلب البته گنهکار فاتلوی لاغر اندام ما.

در کمرکش کوچه صدای حزین نوحه‌ای از پشت در بسته‌ای به گوشم می‌رسد. مردی می‌خواند و گرم و سسزوناک می‌خواند.صدایش شباهت عجیبی به صدای خاله‌ رحمت دارد.زن مهربانی که خالهء همهء بچه‌های کوچه بود و غمخوار همهء زنهای همسایه.

شبها تا صبح پشت چرخو می‌نشست و با همین آهنگ حزین،توده‌های پنبه را به کلاف‌ ریسمان تبدیل می‌کرد،و نیمهء پیشین روز را به کمک همسایه‌ها می‌رفت،تا با کاسهء آشی و پیالهء آبگوشتی نان از چرخو حاصل شده را بخیساند و در حلق دوقلوهای بی‌پدر مانده‌اش فرو کند،و عصرها مادر کور و فرتوتش را در کریاس جلو خانه می‌نشاند تا دل پیرزن از همصحبتی با همسایه‌ها بگشاید،و خود همچنان به چرخریسی می‌پرداخت.

خاله رحمت دو سالی پیش از تولد من صیغهء حاجی علی تاجر لاری شده بود،که‌ با مال التجاره‌اش به یرجان آمده و پیرانه سر هوس چند شبی خوشگذرانی به سرش زده و خاله رحمت را صیغه کرده و با کاشتن دو پسر بچهء کاکل زری،به ولایتش برگشته و خاله رحمت را به جوانمردی همسایگانی سپده بود که بسختی از عهدهء معاش مختصر خود برمی‌آمدند.

قصهء تکراری جانسوزی که در هر محلهء ولایت ده تا و بیست تا نمونه‌اش به یاد من‌ فراموشکار مانده است.اما خاطرهء دوقلواهای خاله رحمت مجالی به جان گرفتن آن‌ نمونه‌ها نمی‌دهد.حسن و حسین با یکی دو سالی پیش و پس،از همسن و سالهای من‌ بودند و از این مهمتر از همدرسان و هم مکتبیهای من.

یاد روزگار مکتب،یکباره از جایم می‌کند،بر سرعت قدمهای مشتاق می‌افزایم تا یک کوچه بالاتر به سراغ خانهء ملا خدیجه بروم.خانه‌ای که از در و دیوارش،و از همه‌ بالاتر از«کت مار و موش»اش خاطره‌ها دارم.خاطره‌هایی که لگد کوب چها سال‌ حوادث از محو کردنشان عاجز بوده است.

کوچه‌ای را که در سالهای کودکی من طولش از صحرای محشر بیشتر بود و خطراتش‌ از پل صراط افزونتر،کوچه‌ای را که چهل و چندسال پیش یک پیش از ظهر تمام می‌ رفتم و به انتهایش نمی‌رسیدم،یعنی نمی‌خواستم برسم و در هر قدمی می‌نشستم و با هستهء خرما روی زمین«شش خانهء آتشی»می‌کشیدم و به هر سنگریزه‌ای به بازی می‌ پرداختم تا دیرتر برسم،کوچه‌ای که در هر قدمش آرزو می‌کردم ای کاش دیواری بتنبد و روی سر من بریزد،یا قوم و خویشی پیدا شود تا به بهانهء او آن روز را به خانه برگردم و از مکتب معاف باشم؛کوچه‌ای بدین درازی را امروز صبح با چند قدم پیمودم و عجبا که با چه شوق و التهابی.و همهء آرزویم این بود که بنای مکتبخانه را دست نوسازیها درهم‌ نکوفته باشد،و اگر هم دخل و تصرفی در آن کرده باشند لااقل«کت مار و موش»ملا خدیجه را خراب نکرده باشند تا بار دیگر به این کارگاه وحشت نگاهی بیندازم.

رسیدم.در خانه همان در چهل پنجاه سال پیش بود؛و تودهء خاک و خاکروبه‌ای که‌ پای چارچوب در،از وزش بادها به امان آمده بود و قفل درازی که از چفت در آویزان‌ بود،نمودار این‌که خانه متروک است و کسی در آن زندگی نمی‌کند.برای نخستین بار در عموم دریغ خوردم که ای کاش با فنون کلیداندازی آشنا بودم و می‌توانستم قفل را بگشایم و قدم بدین سراچهء خاطرات نهم.

پشت این در بسته چنان حسرتی در اعماق جانم ریشه افکنده بود که بعید می‌دانم‌ هیچ کودکی در مقابل قابلمهء در بستهء شیرینی و هیچ مؤمنی در هوای وصال حور و غلمان‌ و هیچ گربه‌ای در مقابل سبد آویزان گوشت بدان حسرت مبتلا شده باشد.

چه کنم؟در فرسوده را با تکانی بشکنم و وارد شوم؟اگر گرفتندم و پرسیدند در این‌ هوای تاریک و روشن بامدادی چه کاری با خانهء مردم داشتی چه جوابی بدهم؟اگر کشان کشانم به«فلان جا»بردند و به دست برادرانی سپردند که غالبا از روستاها آمده‌اند و احدی از ساکنان سرشناس ولایت را هم نمی‌شناسند،تا چه رسد به من گریز پای چهل‌ سال در این حوالی نبودهء گمنام را؛تکلیفم چیست؟اگر به تصور این‌که پول و پله ژای دارم‌ قیمت گناهم را چند صد هزار تومان تقویم کردند و بین قبول شلاق و تسلیم پول مخیّرم‌ گذاشتند،حالم چگونه خواهد بود؟

به یاد سگهای بازار ولایت افتدم که سر چار سو،جلو دکان قصابی،سرشان را روی‌ دستهای دراز شدهء خود می‌گذاشتند و نگاه حسرتشان را به لاشه‌های آویزان گوسفندهای‌ محلی می‌دوختند.برای نخستین بار تلخی اشتیاق را در مذاق جانم احساس کردم.

سرخورده و نومید در بسیج گذشتن بودم که صدای تک سرفه‌ای از دالان خانهء مجاور برخاست و به دنبال آن صدای گشودن شب بند در خانه،و از لای در ریش حنا بستهء پیرمردیظاهر شد و به دنبال آن قیافهء درهم چروکیده و پیراهن چرکین بلندش.صدای‌ سلام پیرمرد مرا متوجه غفلتم کرد.غفلتی که محصول سالها اقامت در شهر ناآشناشناس‌ بی‌صفای تهران است.شهری که همسایهء دیوار به دیوارت را نمی‌شناسی،و در کوچهء مشترک مثل دست خراز اومی‌گذری بی‌هیچ سلام و علیکی.به شتاب و شرمندگی‌ سلام پیرمرد را جواب گفتم و سر فرود افکندم تا بگذرم که این‌بار صدایش به پرسش‌ برخاست که آیا در جستجوی خانهء کسی هستم.در تلاش پرداختن جوابی بودم که در چشمان آشنای مرد بارقهء فراستی جهیدن گرفت.نگاهش را خیره‌تر به چهره‌ام دوخت و لبان از تعجب گشاده‌اش به حرکت آمد که«به‌به،چشم ما روشن،شما کجا این جا کجا،خدا بیامرزد مرحوم آمیرزا محمد علی را،خدا بیامرزد بی‌بی سکینه را»؛و به دنبال‌ آن،تعارف بی‌تکلف و اصرار آمیزش که«بفرمایید،قدم بر چشم،اگرچه کلبهء ما لایق‌ شما نیست».و من شرمنده از کند ذهنیهای معهود،گرم کلنجار با حافظه‌ام که همت‌ کند و بیش از این خجالتم ندهد و نام و نشان همولایتی پرمحبت را به یادم آرد؛و حافظهء به کندی گراییدهء انباشته از ترهات همچنان در کار سرسختی و انکار،که صدای نجات‌ بخش پیرمرد به دادم رسید:

-لا بد مرا نشناخته‌اید،عیبی ندارد،مرده شور این سال و زمانه را ببرد که آدم را پیر می‌کند،از شکل و قبافه اندازد،شما هم گناهی ندارید،سی چهل سال است که به‌ این طرفها نیامده‌اید،حق دارید دایی عباس را نشناسید،دایی عباس ملا خدیجه را.

شنیدن اسم عباس اثر معجزآسایی داشت،للامپ پانصد شمعی بود که ناگهان در پستوی تاریک و بهم ریختهء سمساری روشن شود.این دای عباس پسر بزرگ و سرو بالای‌ ملا خدیجه بود که اینک بازوی مرا گرفته و به طرف دالان خانه‌اش می‌کشاند،با همان‌ سختی و اصراری که چهل و چندسال پیش به فرمان مادرش بازوی مرا می‌گرفت و تا نزدیکی«کت مار و موش»می‌برد و به اشک روان و فریادهای بی‌امانم وقعی نمی‌ گذاشت.

با حالت تسلیم و رضایی که در خود احساس کردم پی بردم که گذشت سالیان‌ تفاوتی ردنسبتها و روابط ایجاد نکرده است.

صدای دایی عباس در دالان خانه رساتر و«بسم الله،بفرمایید»هایش بلندتر شد تا «عورتینه‌ها»فرصتی داشته باشند و خود را از برخورد نگاه نامحرم در پشت دری و پناه‌ دیواری پنهان کنند.

دایی عباس در گوشه‌ای از حیاط بزرگ مادرش دیواری کشیده و دو سه اطاقکی پی‌ افکنده و سر پناهی برای اهل و عیالش ترتیب داه،و بقیهء خانه را ول کرده است تا دعوای ناگزیر ورثه تمام شود و حکم افراز صادر گردد.این کشمکش سی چهل ساله، مکتبخانهء دوران کودکی مرا به ویرانهء متروکی مبدل ساخته است که به روایت زن دایی‌ عباس-که خود را در چادر پیچانده و مشغول چای ریختن است-اکنون چندسال است‌ که«از ما بهترون»در آن‌جا لانه کرده‌اند و احدی جرات ندارد از غروب آفتاب به بعد پایش را آن سوی دیوار بگذارد.می‌خندم که«بفرمایید از ما بهترون خانهء ملا خدیجه را مصادره کرده‌ند و تویش بساط عیش و نوش راه انداخته‌اند»،و زن دایی عباس که‌ بخلاف مردان روزگار ما با کلمهء مصادره آشنایی ندارد با لحن جدی می‌گوید«اختیار دارید آقا،مصالحهء گور مرگمان را کرده‌ایم،خودشان آمده‌اند،جاخوش کرده‌اند،خدا بیامرز ملا جعفر رمال هم که سی سال است عمرش را به شما داده،تو این دور و زمانه‌ هم که نه دعانویسی قابلی پیدا می‌شود و نه جن‌گیر مجرّبی که بیاید و این مهمانهای‌ ناخوانده را بیرون کند».

به تسلیت زن دایی عباس می‌پردازم که«غصه نخورید بی‌بی،اگر ملا جعفر خدا بیامرز عمرش را به شما داد،قول می‌دهم حداکثر تا دو سه سال دیگر دست‌کم ده تا بهتر و بالاتر از ملا جعفر توی همین محله تحویلتان بدهم که ملا جعفر انگشت کاچیلوی‌ هیچ کدامشان هم نشود»و بی‌بی با عبارت اشتیاق‌آمیز«خدا از زبانتان بشنود»به شرح‌ تمهیدات بی‌اثر ماندهء متنوعی می‌پردازد که به دستور این و آن برای در بدر کردن جنهای‌ مزاحم و ظاهرا بیخانمان بکار برده است و«همه‌اش هم بیفایده،تا امروز صد تا کلهء سیر بیشتر خریدم و تو ایوان خانه آویزان کرده‌ام،مثل این‌که جنهای این دوره و روزگار از بوی سیر هم دیگر وحشتی ندارند.کله‌های سیریک روز و دو روز هست و بعدش آب‌ می‌شود و می‌رود به زمین،دود می‌شود و می‌رود به هوا»؛و بعنوان نفس تازه کردنی‌ یک«خفقان بگیر»جانانه‌ای هم نثار دخترش می‌کند که از اطاق مجاور با لحن‌ بی‌ادبانه‌ای به انکار برخاسته که«باز هم ننه هور و ماهور گفتی،یعنی جنها این‌قدر خزند که خانه‌های درندشت آهن وسیمانی را بگذارند و بیایند توی این خراب شده خانه‌ بکنند.»

بحث دربارهء سلیقهء جنها در حال تبدیل به مشاجره میان مادر و دختر است که دایی‌ عباس با عبارت«خوب،چطور شد از این طرفها»به تحقیق دربارهء ولگردی من می‌ پردازد؛و من هم بی‌هیچ شرم و پرده‌پوشی اشتیاق دیدار مکتبخانهء قدیم را با او در میان‌ می‌گذارم که هوای گشده به سرم زده است و شوق دیدار مکتبخانه عنان کشانم بدین‌ محله آورده،می‌خواهم با در و دیوارش تجدید عهدی کنم و…پرت و پلاهایی از این‌ قبیل.دایی عباس که متوجه منظورم نشده،تعجب کنان می‌پرسد:«دلتان برای مکتبخانه‌ تنگ شده؟الحمد الله در این دو سه ساله همین دور و برمان دو سه تا مکتب باز شده،دو ساعت دیگر بچه‌ها راه می‌افتند و به مکتب می‌روند،می‌برمتان هر کدامش را که دلتان‌ خواست ببینید».

لحظاتی وقت و مبالغی کلمه به هدر می‌رود تا دایی عباس دریابد که منظورم تجدید خاطره‌ای است با مکتب قدیمی خودمان،با در و دیوار درهم شکستهء خانهء ملا خدیجه؛ وگرنه بحمد الله در تهران هم مکتبخانه‌ها دایر شده است،و لزومی ندارد آدمیزادهء بلفضولی‌ برای دیدن یک مکتبخانه هزار و چند صد کیلومتر راه طی کند و دست‌کم چهار بار در فرودگاه تهران و جادهء سیرجان جیب و بفلش را بگردند و حتی کف پا و خشتک‌ شلوارش را هم جستجو کنند و در هر قدمی نیازمند به اظهار ورقهء هویت باشد.

دایی عباس ضمن عذرخواهی از این‌که پشت در خانه را خاکریز کرده‌اند و باز کردنش کلی وقت می‌گیرد،نردبانی را به لب دیوار نو ساختهء مشترک تکیه می‌دهد و من با طی سه پلهء نردبان بر لب دیوار می‌نشینم و از آن طرف با یک جهش روی تل خاکی می‌پرم که به ارتفاع یک متر در پشت دیوار انباته است،نگاهی به ساختمان‌ اصلی خانه می‌اندازم که با همهء ویرانیها برجا مانده است و دهانهء تاریک کت مار و موش را می‌بینم که مثل چهل و چندسال پیش آمادهء بلعیدن کودکان خطا کار است.

به سراغ سه درهء بالای کت مار و موش م روم،از حقارت و تنگی اطاق غرق حیرت‌ می‌شوم که گذشت روزگار چه دخل و تصرفها در مقیاسهای آدمیزادگان دارد،این‌ گذشت عظمت‌شکن روزگار است که سه درهء ملا خدیجه را بدین مایه محقر و محدود کرده است.سه دره‌ای که چهل و چندسال پیش تنها مقیاس ذهن خردسال من برای‌ تصور وسعت صحرای محشر بود و صدای زمزمهء ده دوازده کودک همدرسم نموداری از آشوب روز قیامت،اینک تبدیل به باریکهء محقر بیقواره‌ای شده است،دو متر در چار متر7 و طاقچهء بلند آن را-که هرروز برای گذاشتن عمّه جزوم در آن‌جا بایستی متوسل به یکی‌ از همدرسان کشیده قامت می‌شدم-اکنون تا آن‌جا فرود آورده است که می‌توانم‌ براحتی لبهء آن را به جای صندلی بگیرم و بنشینم،و در میان کاهگلی محقرش بیفکنم و در عالم‌ خیال،ملا خدیجه را روی تشکچهء صدر مجلس بنشانم و یک دسته ترکهء انار کوتاه و بلند و کلفت و نازک زیر بالینش بگذارم،و آب غلیانش را از طشت سر چاه تازه کنم و سر غلیان را به دست فاتلو بدهم تا آتش بگذارد و حسینو را صدا بزنم تا غلیان آتش گذاشته را دو دستی بردارد و با ترس و لرز بسیار،در مقابل ملا نهد،تا کرکر آشنای غلیان را با زمزمهء زیر و بم بچه‌ها درهم آمیزد که مشغول روان کردن سبق خویشند.

این صحنه سازیها بسرعت برق انجام می‌گیرد،اما همهء اشکال کار تجسم قیافهء ملا خدیجه است.از چهرهء ملا دو عکس در بایگانی ضمیرم جا خوش کرده و به رقابت‌ پرداخته‌اند.تصویر اول مربوط به روزگار خوشی است که هنوز به مکتبم نسپرده‌اند،و ملا خدیجه هفته‌ای دو سه بار به دیدن مادرم می‌آید و غلیانی چاق می‌کنند و به درد دل‌ می‌نشینند.تصویر دلنشینی است از چهرهء نورانی پیرزنی بی‌آزار.پیرزن مهربانی که‌ گاهی از گوشهء بشقاب نقلی برمی‌دارد و به«آدم»می‌دهد و ان یکادی می‌خواند و بر صورت آدم می‌دمد و«صد ما شاء الله و هزار تا نام خدا»نثار آدم می‌کند.قیافهء نجیبی که‌ گاهی به شفاعت آدم برمی‌خیزد،آن هم در مقابل طوفان خشم مادر بیرحمی که با نی‌ غلیان به جان آدم افتاده است و حالا نزن و کی بزن.

قیافهء مهربانی که هفته‌ای یک بار،شبهای جمعه،ورودش به خانهء ما همراه هجوم‌ مطبوعی است از زنهای همسایه،که به روضهء هفتگی آمده‌اند و بچه‌هایشان را با خود آورده‌اند،تا ما هم در گوشهء دیگری از حیاط دور هم جمع شویم و من به تقلید ملا چادری روی سرم بیندازم و روی پیت نفتی بنشینم و شروع کنم به روضه‌خوانی،و بچه‌ها هم به شیوهء مادرانشان به شیون بپردازند،به شدتی که مجلس گرممان،مادران را دستخوش حسادت کند و با نی غلیانها سر در پی ما نهند،و سرانجام با شفاعت ملا به‌ خرابهء پشت خانه مهاجرت کنیم و هرچه دلمان می‌خواهد شیطنت.

در این مرحله تصویر ملا خدیجه سیمای مهربان پیرزن خوش صحبتی است که‌ شبهای سرد زمستان،دست‌کم هفته‌ای دو شب،ندیم مادر است،ضلع اصلی منقل را لای پاهایش می‌گیرد،و با قصه‌های شیرینش بحدی اطاق یخ‌زدهء ما را گرم می‌کند که‌ من دست از میله‌های منقل برمی‌دارم و با همهء وجودم به روایات دلنشین او از سرگذشت‌ مردزما و زعفر جنی و دختر شاه پریان گوش فرا می‌دهم،و در ته دل از خدا می‌خواهم‌ که پدر دیرتر به خانه آید تا ملا بیشتر نزد ما بماند.

تصویر دوم با صورت نخستین فاصلهء زیادی دارد؛راستش را بخواهید میان این دو هیچ رابطه‌ای نیست و اگر هم باشد از مقولهء اضداد است و تناقضات نه مشابهات.

قیافه‌ای خشن و بیرحم و زورگو،تصویری که لرزه بر اندام آدم می‌افکند،و آدم را از هرچه ملا و مکتب است بیزار می‌کند،چه وحشت‌انگیز است قیافهء کسی که ترکهء انار دارد،چوب و فلک دارد،انبر داغ کرده و سوزن خیاطی دارد،داغ و درفش و توپ و تشر دارد،و از همه هول‌انگیزتر کت مار و موش دارد.رفتار ملا در این قیافه شباهتکی دارد با رفتار محکومان به حکومت رسیده و مظلومان ستمگر شده!

ملا خدیجه‌ای که بر صدر مکتبخانه می‌نشیند عجوزهء بیرحم اخمویی است که با هر چه نشاط و خنده و خوشی است عدواتی دیرینه و اصلاح‌ناپذیر دارد.دنبال بهانه می‌ گردد تا آن ترکه‌های نرم نوازشگرش را به کار اندازد و کف دست و پای آدم را با نقش‌ و نگار نیلی فام بیاراید.بهانه هم که فراوان است:چرا دیر به مکتب آمدی؟چرا در خانه‌ شرّی کردی؟کلاغو خبرآورده که دیشب توی رختخواب آب ریخته‌ای،چرا نیش‌ وامانده‌ات را باز کرده‌ای و هرهر می‌خندی،بچهء آدم که خنده نمی‌کند،چرا همهء انجیرهایت را توی راه کرفت کاری کردی و برای مار و موش ملا نگه نداشتی،چرا نصف‌ حبه قندهایی که مادرت داد توی راه خورده‌ای،چرا سر به سر فاتلو گذاشتی،اصلا چه‌ معنی داره که پسر مردینه با دختر زرینه بگو و بخند داشته باشد….

و هر«چرا»یی برای خودش حسابی دارد و عواقبی؛بعضی چراها با مالیدن گوش‌ «آدم»خاتمه می‌پذیرد و بعضی چراها با اشکلو کردن انگشتان لاغر آدم همراه است و بعضی چراها به ضربه‌های ترکه می‌انجامد و بعضی چراها انبر در آتش گداخته از پی‌ دارد و سرانجام بعضی چراها به چوب و فلک می‌کشد و بعضی چراها با سوزن کاری‌ پشت دست آدم خاتمه می‌پذیرد و…این همه قابل تحمل‌اند،مگر آن چرایی که به کت‌ مار و موش منتهی گردد.

کت مار و موش که اکنون زیر دالان نیمه ویرانهء خانه با وقاحتی لجبازانه دهان‌ تاریکش را گشوده است و خنده‌های تمسخرش را بر چهرهء من می پاشد،ابدا قابل مقایسه‌ با کت مار و موش ان روزگاران نیست.در ذهن آشفتهء خویش مشغول کند و کاوم تا به‌ خاطر آورم که نخستین آشنایی من با کت مار و موش ملا خدیجه مربوط به چه زمانی‌ است،حافظه یاری نمی‌کند،اما به نحو مبهمی می‌دانم که مربوط به ماهها و شاید هم‌ سالها قبل از مکتب رفتن من بوده است.روزهای شیرینی که با عربده‌های آزادانهء خود دور حیاط خانه‌مان می‌چرخیدم و دایرهء مخصوص عید الزهرا را روی سینه می‌فشردم و با انگشتان بی‌رقم روی پوستهء آن می‌کوفتم و به تقلید شبیه خوانان«ده یادگار»عربده‌ می‌کشیدم،شمر می‌شدم،خولی می‌شدم،رجز می‌خواندم و مادرم بتنگ از سر و صداهای این«یک وجبی پلپتک زده»تهدیدم می‌کرد مه از همین فردا می‌گذارم به‌ مکتبخانه تا ملا خدیجه بیندازدم توی کت مار و موش.و من بیخبر از عمق این فاجعه و معنی این تهدید،همچنان تا فرود آمدن ضربه‌های نی غلیان به عربده جوییها و یکه‌ تازیهای خود ادامه می‌دادم.وصف ضعیف دیگر یکه از کت مار و موش به خاطرم‌ مانده است مربوط به روزی است که در ایوان خانه‌مان از سرو کول ملا خدیجه بالا می‌ رفتم و مادرم با فرمان«بتمرگ»هشدار داد که«ملا خدیجه خاله‌ات نیست که هی‌ عذابش بدهی و به گریه‌اش بیندازی،ملا خدیجه ترکهء انار دارد،کت مار وموش دارد، بچهء شرّ و شیطون را که بیندازد توی کت مار و موش،مارها یک لقمه‌اش می‌کنند، موشها ذره ذره می‌خورندش،همین سال آینده می‌برمت می‌دهمت به دست ملا».توپ‌ و تشرهای بی‌اثری که در من کت مار و موش ندیده و زهر خشونت ملا خدیجه نچشیده، حتی به اندازهء یک چشم غرّه پدرهم تأثیر نمی‌کرد و از شوروشرورم نمی‌کاست.

دریغا،روزی به عمق فاجعه و هیبت هراس‌انگیز کت مار و موش پی می‌بردم که راه‌ فراری نمانده بود.اگر می‌دانستم کت مار و موش به این وحشتناکی و ملا خدیجه بر مسند ملایی نشسته بدین بیرحمی و مردم آزاری است،غلط می‌کردم توی خانه سر و صدا راه بیندازم و مادرم را مجبور کنم که تهدیدش را عملی کند و مرا به دست ملا بسپارد که«آدمی بشوم برای خودم».

اگر می‌دانستم معنی چوب و فلک مکتبخانه چیست،محال بود دست به دایره بزنم، یا در غیاب مادر به سراغ قابلمهء شیرینی بروم،یا با یک استکان چای سه تا حبهء قند-آن‌ هم به این درشتی-توی دهنم جا بدهم.اگر می‌دانستم ملا خدیجه تا این حد بیرحم‌ است،تنگوی آب را از پله‌های آب انبار محله طوری بالا می‌آوردم که به زمین نیفتد و نشکند و سروکارم به خدمت ملا نیفتد و بجای تنگوی به آن کوچکی مجبور نباشم کوزهء به این بزرگی را در بغل بگیرم و عرق ریزان راه آب انبار را گز کنم،آن هم نه هفته‌ای دو روز که روزی دوبار.اگر می‌دانستم ملا خدیجه عجز و التماس به گوشش نمی‌رود،غلط می‌کردم و مثل کنه از دامن قبای پدر نمی‌آویختم تا یک شاهی بگیرم و از دکان آقا محمد حسن قناد پشمک بخرم و همه‌اش را توی راه بخورم.

دریغا که با این قیافهء ملا خدیجه آشنا نبودم و سرانجام بازی روزگار و از همه بالاتر مصلحت دید همسایگان کار خودش را کرد و آن دوران آزادی و بی‌باکی سپری شد؛و یک روز صبح زود،مادرم دستم را گرفت و با یک مفرشوی قند و دو تا بستهء تنباکو،به‌ دست ملا خدیجه سپرد که«ملا،گوشت و پوستش مال شما،استخوانهایش مال من».و من در همان نخستین روز مکتب با اولین بازیگوشی،مز ترکه‌های ملا خدیجه را چشیدم‌ و دریافتم که کلّی با نی غلیانهای مادرم فرق دارد.آن روز تا غروب آفتاب،همراه‌ سوزش دستها و قطرات اشک با آب دماغ آمیخته،می‌کشیدم با روان کردن نخستین‌ سرمشق شفاهی،عظمت فاجعه را به دست فراموشی بسپارم که«اول کارها به نام خدا- پس مبارک بود چو فرّ هما»و دریغا که چهل سالی طول کشید تا به عمق معنی‌ «مبارک»و«فرّ هما»پی ببرم.

در مکتبخانه هفت تا پسر بچه بودیم،بعلاوهء پسرزادهء ملا،ماشو،که از همهء ما کوچکتر بود،اما گاهی هوس می‌کرد به تقیلد مادربزرگش،و البته به قصد آدم کردن‌ ما،ترکهء انار به جانمان بیفتد،حالا نزن و کی بزن.ترکه را به هرجا که دلش می‌ خواست فرود می‌آرود،دست و پا و چشم و گوش در نظر عدلش علی السویه بود.وای به‌ وقتی که یکی از ماها از ضربهء فرود آمده بر سر و صورتمان ناله‌ای می‌کردیم،که ملا خدیجه از روی تشکچه‌اش برمی‌خاست و ترکه را از دست«ماشو»می‌گرفت و با چند ضربهء جانانه صدای ناله را در گلویمان می‌برید که«شما کچّه سگها چقدر نازک‌ نارنجی بار آمده‌اید،یعنی بچهء پنج ساله دستش این‌قدر ضرب دارد که جیغتان به آسمان‌ برود؟»وای به وقتی که عزیز کردهء ملا،مثل کودک حلوا فروش مثنوی به گریه می‌افتاد و دیگ غضب ملا به جوش می‌آمد؛و مواردی از این قبیل متأسفانه اندک نبود.ماشوی نازنین بند گریه دانش بکلّی شل بود،و در بهانه‌اش باز.چرا او را اپچو نکرده‌ایم،چرا برایش چار دست و پا راه نرفته‌ایم،چرا همهء انجیرها را به او نداده‌ایم،چرا وقتی که‌ بچه آب خواسته دیر از جا جنبیده‌ایم.جوابگوی این چراها توسریهای دایی عباس بود و اردنگیهای بیدریغی که بر پشت و پهلویمان فرومی‌آمد.

مکتبخانهء ما،مختلط بود.دو تا«دختر عورتینه»را هم مادرانشان به مکتب سپرده‌ بودند تا عمه جزو را روان کنند و بعد هم اگر بختشان وا نشد و به خانهء شوهر نرفتند عاق‌ والدین را هم از بر کنند.عورتینه‌ها دو سه سالی از من بزرگتر بودند.«فاتلو»هفت ساله‌ بود و«بگلو»هشت ساله.بعد از جاروب کردن صحن خانه و خاک مالی کردن و شستن‌ دیگبر و پیاله و آب کشیدن قوری و استکان،لای چادر را زیر گلو سنجاق می‌زدند و پشت به ما«پسر مردینه‌ها»،رو به دیوار،در آن کنج اطاق می‌نشستند و ضمن«روار ورچیدن»برای ملا،همصدای ما آیه‌های عمّه جزو را-البته زیر لب و با صدایی که به‌ گوش نامحرم نرسد-تکرار می‌کردند،و این ظاهرا نخستین مرحلهء اجرای آموزش ضمن‌ خدمت بود در ولایت پیشتاز ما.

دختر عورتینه‌ها،ظاهرا امتیازکی بر ما داشتند،البته در استفاده از نوازشهای ملا و نوهء درداناش،پسر و دختر فرقس نداشتیم؛اما وقتی که پای کت مار و موش به میان می‌آمد، دایی عباس دخترها را مثل ما از دنبال خودش بر خاک نمی‌کشید تا به طرف سوراخ مار و موش برد،آنها را جلو می‌انداخت و می‌برد.منتها ما را تا وسط حیاط می‌برد و بر اشک روان و عجز و التماسهایمان رحمت می‌آورد،و با نواختن چند توسری و اردنگی‌ «این دفعه»می‌بخشیدمان،اما دخترها را تا پلهء دومی کت مار و موش می‌برد،و عجبا که دخترکان چندان فریاد و فغانی نمی‌کردند.راست می‌گویند که جنس مادینه‌ پوستش از جنس نرینه کلفتتر است….

بار دیگر از لای در نیمه باز سه دره نگاهی به کت مار و موش می‌اندازم و از گوشهء چشم نگاهی بر چهرهء درهم شکستهء دایی عباس.دهنهء کت مار و موش همچنان سیاه‌ است.و این سیاهی شوم،دیگرباره مرا به ظلمات رعب‌انگیز کودکی می‌کشاند،و به‌ یاد دومین روزی می‌اندازد که باید صبح زود برخیزم و سفرهء نان و گوشت کوبیده را بردارم و یک مشت نخود و کشمش هم بریزم توی کیسه‌ام و راه بیفتم«به امید خدا».

…بخلاف صبح دیروز که با چه شور و شوقی راه مکتبخانه را طی کرده بودم،امروز عجب نفرتی دارم و عجب وحشتی.پایم به سنگینی از زمین کنده می‌شود،آرزو می‌ کنم که بمیرم و روی ملا را نبینم،اما،ای بسا آرزو که خاک شده.

توی راه نخود و کشمشها را نجویده فرومی‌دهد تا مثل دیروز نصیب«ماشو»ی ملا نشود.«بچهء از خود راضی دیروز همهء انجیرهایم را خورد و کتکم هم زد.حالا که بناست‌ کتک بخورم چرا آجیلهایم را به او بدهم،ابدا».باقیماندهء نخود کشمشها را می‌پاشم‌ توی کوچه و وارد خانهء ملا می‌وم،و در دالان خانه دایی عباس به استقبالم می‌شتابد و شروع می‌کند به پیچاندن گوشم که چرا نعمت خدا را حرام کردی.در حیاط باز بوده‌ است و پسر ملا جرم سنگین مرا به چشم خود دیده است.و به جریمهء این گناه نخستین‌ تجربیات«کت»شناسی من،از همین بامداد شوم دومین روز مکتبخانه،شروع می‌ شود.

دایی عباس پشت گردنم را می‌گیرد و به طرف دهانهء سیاه کت مار و موش می‌ کشاند،تا افعی هفت سر یک لقمه‌ام کند،تا موشهای درشتتر از گربه دست و پایم را ذره ذره بخورند،تا مارهای حلقه زدهء ته چاه به جانم بفتند و نیش زهردارشان را توی این‌ «چشمهای نترس بابا قوری گرفته»ام فرو کنند.

و چشمهای گریان من اگرچه مبتلا به بابا قوری نشده‌اند،اما بخلاف تصور دایی‌ عباس،نترس هم نیستند.می‌ترسند و خیلی هم می‌ترسند.چنان می‌ترسند که مرا به‌ حالتی بین حیرت و اغما فرو می‌برند،و دای عباس چون فریاد و شیونی از بچهء خیره سر نمی‌شنود،به تصور این‌که وحشت کت و آسیب مار و موش بیخبر است،«حسینوی‌ حاج علی»را مأمور می‌کند تا در فرصت مناسبی چشم بچه را بترساند.و حسینو که ارشد بچه‌ها و دستیار افتخاری دایی عباس است،چندان در انتظار«فرصت مناسب»رنج نمی‌ برد.ظهر همان‌روز،مقارن لحظاتی که هرکسی سفرهء غذایش را باز کرده است و نیمی‌ از ناهار را برای چوریکهای ملا تحویل دایی عباس داده است تا از آسیب پرخوری معاف‌ باشد،حسینو به سراغ«آدم»می‌آید،و در عوض لقمهء بزرگی که از گوشت کوبیده‌های‌ فیلسوفی که معمای حیات را کشف کرده است و با اطمینان عارفی که به مرحلهء وصال‌ رسیده است و هیچ رازی از چشم بصیرتش نهفته نیست.شرح مفصلی می‌گوید از اژدهایی که ته«کت»خوابیده است و شعله‌های آتش از دهانش بیرون می‌ریزد و بچه‌ها را با یک قورت بالا می‌کشد،از موشهای گنده‌ای که هرکدام به درشتی کهرهء میرزا قاسم‌اند و به جان بچه می‌افتند،یکی دستش را می‌خورد،یکی پایش را و یکی هم زبانش را؛از چاه واویلایی که آن گوشهء کت کنده اند و تویش را«تا این جا»پر از مار و عقرب کرده‌اند،آن هم چه مار و عقربهایی که خدا نصیب شمر ذی الجوشن هم نکند.

در حالی که لرزه بر هفت بند اعضایم افتاده است صدای عباسو کل میرزا را می‌شنوم‌ که خودش«با همین دو تا چشم خودش»دیده است که چطوری«همین چهار پنج روز پیش»دایی عباس به دستور ملا خدیجه بچه‌ای را انداخت توی کت مار و موش و بچه هر چی چزورک زد هیچ‌کس به داداش نرسید و مار و موشها به جانش افتادند و خوردندش‌ «پاک و صاف،طی شد،تمام شد و رفت».ظاهرا گناه عباسوی کل میرزا هم‌ شباهتکی به گناه من داشته است؛آخر چه خطایی از این بزرگتر که بچهء چشم سفید شکمو ب توجه به نصیحت ملا که«هرچه آدم کمتر بخورد هوشش بیشتر می‌شود»به‌ هوش خودش رحم نکند و«جلوا شکمش را ول کند»و هردو تا گل شامی را که مادرش‌ لای نان گذاشته وهمراهش کرده،بخورد و نه تنها یک گل شامی را توی پستوی اطاق‌ برای مار و موشهای ته کت نگذارد که حتی ته سفره‌اش هم ذره غذایی باقی نماند که‌ ملا جلوی مرغ و چوریکهایش بریزد.گناهی از این بزرگتر هم می‌شود؟گناه پرخوری و شکم شلی،گناهی نیست که با چند ترکهء انار شسته شود.آلودگی رفاه‌طلبی را فقط اژدهای آتشفشان کت مار و موش پاک می‌کند و بس.

لکهء سیاه دهنهء زیرزمین بزرگ و بزرگتر می‌شود،حیاط خانه را می‌پوشاند،سرتاسر محله را فرامی‌گیرد،و سرانجام همهء عالم را می‌بلعد،و جهان را در ظلمت وحشت فرو می‌برد.ظلماتی غلیظ و یکپارچه بی‌هیچ روزن نوری و نقطهء امیدی.ظلماتی لبریز از مارها و عقربها و رطیلها و موشها.و برفراز این وحشتکدهء رعب‌انگیز چهرهء تلخ و کریه‌ ملای بیرحم و پنجه‌های زمخت عباس،مصداق مجسمی از خفتوکی جاودانه.

کابوسی که روزها پیش چشمان وحشت زده خودنمایی می‌کند و شبها بر صحنهء ذهن‌ کودکانه جلوه‌گریها دارد.

کابوسی که در هر گوشه‌ای کمین کره است،در دالان تاریک خانه،زیر ساباط کوچه،توی دهلیز مستراح،زیر لحاف کلفت بر سر کشیده،حتی در آغوش گرم و مهربان مادر.کابوسی که خواب سنگین روزگار طفولیت را تبدیل به چرتهای بریده‌ای‌ می‌کند و رؤیاهای هولناک آشفته‌ای که«آدم»را از خواب می‌پراند،و آدم وحشت‌ زده از رطوبت لحاف و تشکش گرفتار وحشت مضاعفی می‌شود و متوسل به تزویری تا به‌ بهانهء خواب آلودگی لیوان آب را از دست رها کند،یا کوزهء آب را در جوار رختخوابش بگذارد،یا لای لحاف را به بهانهء گرمی هوا به یکسو زند،و البته همه بحاصل.

کابوسی که آدم را هرروز زودتر و لاغرتر می‌کند و مادر آدم را نگرانتر،و بازار دعانویسان را گرمتر و مراسم نظرگیری و تخم‌مرغ‌شکنی و زاغ سفید سوزانی را مکرر.

کابوش با وفایی که نه تنها در روزگار جوانی که حتی در سالهای پیری هم ملازم‌ جاودانهء آدم است.

….صدایی در گوشم پیچید که«بیا عباس،بگیر این تخم سگ چشم سفید را،بینداز تو کت مار و موش.»……

تماس دست دایی عباس رعشه‌ای بر اندامم می‌نشاند و صدایش به لرزه‌ام می‌اندازد که«بیا بیندازمت توی کت مار و موش».فریاد استغاثه‌ای از ته ضمیرم برمی‌آید که‌ «نه،غلط کردم ملا،دایی عباس،تو را به خدا…»

پسر شانزده سالهء دایی عباش که حیران گفتگوی من و پدرش توی درگاه اطاق‌ ایستاده است،با کنجکاوی کودکانه‌ای رو به پدر می‌کند که«موضوع کت مار و موش‌ چیست»و دایی عباس به توضیح دادن می‌پردازد که:

-کت مار و موش همان زیرزمینی است که داری می‌بینی.خدا بیامرزد مادر بزرگت را،پیرزن مکتبخانه داشت،بچه‌ها شرّی می‌کردند،فضول بودند،درسشان را دست از برنمی‌کردند،آن پیرزن هم مجبور بود بچه‌ها را بترساند که می‌اندازمتان توی‌ کت مار و موش؛یعنی همین زیرزمینی که داری می‌بینی.آن دوره و زمانه هنوز از برق و مرق خبری نبود.زیرزمین هم تاریک بود و پر از آت و آشغال،به بچه‌ها گفته بودیم این‌ جا کت مار و موشه،بچه‌ها هم می‌ترسیدند و درسشان را می‌خواندند.

خون در سرم می‌جوشد،ضربان شقیقه‌هایم فزونی می‌گیرد،آتشفشان سینه‌ام در آستانهء انفجار است،می‌خواهم فریاد غضبم را بر فرق دایی عباس بپاشم که،مرد،چه‌ می‌گویی؟چرا واقعیت را نمی‌گویی؟چرا نمی‌گویی چه زجر و شکنجه‌هایی به ما دادی؟چرا نمی‌گویی که بچه‌ها حاضر بودند دهها ضربه ترکهء انار بر کف دست و پایشان فرود آید و آنان را کشان‌کشان به طرف این زیرزمین لعنتی نبری.مگر نمی‌دانی‌ من بدبخت چه روزها که از دیدن دهانهء شوم و تاریک این لانهء منحوس وحشت بر خود لرزیده‌ام و چه شبها که با تبسم وحشتهای روز،از خواب پریده‌ام و با شیون بی‌امان خویش خواب راحتی بر چشم پدر و مادر حرام کرده‌ام.چرا نمی‌گویی مادر حقه بازت‌ کاری با درس و مشق بچه‌ها نداشت،کت مار و موش را بدین نیت ساخته بود که بچه‌ها سرکشی نکنند،گوش به فرمانش باشند،فرمانش را ببرند،غلیانش را چاق کنند،صحن‌ حیاطش را برو بند،برایش از آب انبار محله کوزه‌های آب بر دوش کشند،مختصر غذایی‌ را که بعنوان ناهار روزانه با خود آورده‌اند،از شکمهای گرسنهء خود بازگیرند و به او و فرزندانش بدهند،از کیسهء تهی‌پدرشان سکه‌ای بدزدند و به او بسپارند،با تکان دادنهای‌ پاپی از سوراخ گنجوی خود صد دیناری بیرون کشند و به او بدهند.کت مار و موش را ان‌ پیرزن جادوگر بیرحم برای این اختراع کرده بود،نه این‌که بچه‌ها درس بخوانند و آدم‌ بشوند.کت مار و موش مادرت بلای مزمن جان ما کودکان ساده دل بود،بلایی که هنوز هم آثارش باقی است،هنوز هم بعد از گذشت چهل و چندسال،من مرد قدم در منازل‌ پیری گذاشته از یادآوریش بر خود می‌لرزم…

می‌خواهم در فضای مخروبهء خانه،در اطاقک ویرانه‌ای که روزگاری شکنجه‌گاه‌ من و همسالانم بود،فریاد بزنم و به دایی عباس بگویم که:محض خدا،فرزند بیگناهت‌ را با این گذشته‌های تاریک آشنا کن تا عمق فاجعه را دریابد؛بگو به او که ما چه عذابی‌ کشیده‌ایم تا مبادا فرزند او به روزگار ما گرفتار آید.به او بگو که مکتبخانهء مادرت چه‌ غار وحشت و آشیانهء عذابی بود،به او بگو که پیرزن برای شکم کارد خوردهء خودش و بچه‌هایش چه گرسنگیها به ما داد و چه بیگاریها از ما کشید؛به این پسر از همه‌جا بیخبرت بگو که چهل سال پیش خودت چه بلایی بودی،چه مأمور عذاب غلاظ و شدادی‌ بودی،چه بیرحم و بد دهن بودی،چه بیدریغ مشت و لگدهایت را بر سر و گردن و گردهء ما فلک‌زدگان نثار کردی،چه لذتی از شکنجهء ما می‌بردی.به دختر جوانت که‌ لحظه‌ای پیش دفتر مشقش را نشان من دادی و کلی به خط زیبایش نازیدی،بگو چه‌ بلاها بر سر دخترکان معصوم فلک زده می‌آوردی،برای این دختر درس خواندهء باسواد تعریف کن چگونه انبر در آتش گداخته را پشت دست دختر میرزا جواد گذاشتی تا توبه‌ کند و دیگر دست به قلم نزند؛برایش شرح بده که بالاخره دست دخترک چرک کرد و ورم کرد و بریدندش،بی‌آن‌که مادر ابله و پدر بدبختش از گل نازکتری به تو و مادرت‌ گفته باشند.

می‌خواهم به دایی عباس سالخورده نهیب بزنم که:مرد حسابی،اکنون که با ریش‌ حنا بسته و قامت خمیده بر لب گو ربه انتظار اجل ایستاده‌ای،بیا و همت کن،و گوشه‌ای از آنچه بر ما گذشت در حضور این پسر شانزده ساله و آن دختر دوازده ساله‌ات بازگو،مبادا بازی روزگار را به سرنوشت کودکی ما مبتلا کند،مبادا دست قوی‌ پنجهء مکافات به جرم گناه پدربزرگها دامن معصوم نوادگان را بیگرد و آنان را گرفتار همان مار و موشی کند که برای ما ساخته و پرداخته بودی.

اما قیافهء حق بجانب پیرمرد همهء خشم و خروشهای از دل برآمده را در گلویم می‌ شکند و لحن محبت‌آمیزش که:

-راستی دلتان نمی‌خواهد این کت و مار و موش را حسابی تماشا کنید.

و بی‌آن‌که منتظر جواب من باشد،بازویم را می‌گیرد و به طرف سوراخ زیرزمینی‌ می‌برد،پایم را از روی نخستین پلهء خاکروبه گرفته روی پلهء بعدی می‌گذارم؛بوی دماغ آزاری‌ رنجم می‌دهد؛داخل زیرزمین تاریک است و هرچه می‌بینم سیاهی محض است.

ناگهان دست پیرمرد روی کلید برق می‌رود و فضای محقر زیرزمین روشن می‌شود.

اطاقک خفهء بی‌در و روزنی است انباشته از جعبه شکسته‌ها وکهنه پاره‌ها و حلبی زنگ‌ زده‌ها و دیگر وسایل بی‌مصرفی که در طول نیم‌قرن در این گوشهء متروک روی هم‌ انباشته شده است نور قوی برق به همهء اشباح و اوهام کودکانه خاتمه می‌دهد.پیرمرد که‌ گذشته را با چشم دیگری می‌نگرد،آهی از دل می‌کشد که«امان از دست برادرم، راستش را بخواهید مادر پیرمان را با لجبازی خودش دق مرگ کرد.نمی‌دانید چه‌ اصراری داشت که خانه را برق کشی کند.هرچه گفتیم:کاکا،حالا یک سال است‌ که کارخانهء برق به سیرجان آورده‌اند و از ده خانه نه تاش برق نکشیده‌اند؛مگر همان‌ چراغ موشو و لامپا نفتی خودمان چه عیبی دارد که بیاییم و دردسر برای خودمان درست‌ کنیم.به خرجش نرفت.درست دو سال بعد از سالی که شما را از مکتبخانه‌ گرفتند و به مدرسه گذاشتند،یک روز صبح دیدم کاکا آمد و برقیها همراهش؛شروع‌ کردند به سیم‌کشی.مادر خدا بیامرزم هرچه نالهء و نفرین کرد و پستان روی دست‌ گرفت که عاقت می‌کنم،مگر کاکا اعتنایی داشت.یک شعله توی سه دره کشیدند، یک شعله هم توی دالان خانه و یک شعله هم توی این زیرزمینی.همین چراغ توی زیر »زمینی باعث مرگ آن پیرزن شد.از همان‌روزی که پسر چشم سفید مشهدی قربان کلید برق زیرزمینی را زد و بچه‌ها فهمیدند که توی زیرزمینی هیچ خبری از مار و موش و اژدهای هفت سر و از این جود چیزها نیست،بنای خیره سری را گذاشتند؛نه گوش به‌ حرف کسی می‌کردند،نه فرمانی می‌بردند،نه سبقشان را می‌خواندند،و از همه بدتر با چنان پررویی توی روی پیرزن وامی‌ایستادند که نگویید و نپرسید.یک هفته نگذشت‌ که مکتبخانه نظم و نظامش از هم پاشید.با این‌که خودم عصای پیرزن را برداشتم و زدم لامپ توی زیرزمین را شکستم و بار دیگر زیرزمین را تاریک کردم،اما دیگر اثری‌ نداشت.بچه‌ها ته و توی زیرزمین را دیده بودند،دیگر از مار و موش که سهل است از اژدها هم وحشت نداشتند.هروقت پیرزن مرا صدا می‌کرد که بیا فلان بچه را بینداز توی‌ کت مار و موش رنگ از صورتها می‌برد.خدا لعنت کند این برقیها را که بساط ما را بر هم زدند.خدا لعنت کند کاکا را که مایهء مرگ مادرمان شد.پیرزن تا روز آخر به‌ مشهدی ابراهیم برقی فحش می‌داد،و مردم به خیالشان می‌رسید که دیوانه شده است.

البته قدری هوش و حواسش به هم ریخته بود،به قول امروزیها اختلال حواس داشت، اما معاذ الله که دیوانه باشد.اصلا و ابدا دیوانه نشده بود.شما که مردم بد حرف ولایت‌ خودتان را می‌شناسید.

برخی لغات و اصطلاحات محلی در این مقاله:

گلمپک-کلاله،گلالک.

شدّه‌های پر گلمپک دشتی-در جنوب ایران از دانه‌های اسفند[:دشتی‌]فانوس واره‌هایی‌ می‌سازند و آن را با تریشه‌های پارچه یا نخهای الوان ابریشم تزیین می‌کنند و برای رفع چشم زخم در سر در یا دالان خانه از سقف می‌آویزند.

کت مار و موش-«کت»به معنی سوراخ و لانه است،این ضرب المثل کرمانیهاست که:ترش بالا [چلو صافی،آبکش‌]به آفتابه می‌گوید:دوکتو.هر سوراخی را«کت»می‌گویند:با کوفتن میخ‌ دیوار را کت کت کرد.لانهء پرندگان و حشرات را هم کت می‌گویند:کت مرغ،کت مار.

و اما کت مار و موش-سوراخ تنگ و تاریکی-مثلا دهنهء زیرزمین و پستوی ظلمت زدهء خانه- که ظاهرا جای مار و موش و دیگر عوامل عذاب است و بچه‌های تخس را از آن می‌ترسانند.

چغوک-گنجشک.

چارتا سر توتون-به اندازهء چهار سر چیق توتون.

فاتلو-فاطمه.

پلپتک زده-نفرینی است معادل در خاک‌وخون غلطیده و جوانمرگ شده.

شقو-دهکده‌ای در نزدیکی بندرعباس که روزگاری فاحشه خانهء جنوب بود.

چرخو-چرخهء نخریسی.

تنبیدن-خراب شدن،فروریختن.

کاچیلو-انگشت کوچک دست.

مردزما-مرد آزما،بزرگواری از مقولهء زعفر جنی!

اشکلو-لای انگشتان چیزی از قبیل نی و قلم گذاشتن و فشار دادن،شکنجه‌ای که در مکتبها معمول‌ بود.

تنگو-کوزهء کوچک.

مفرشوی قند-کیسه مانندی برای نگهداری قند حبه کرده.

ماشو-مصغّر ما شاء الله.

کچّه سگ-سگ توله.

بگلو-مصغّر بگم.

روار ورچیدن-بافتن قسمت رویی گیوه و ملکی.

عورتینه-ضعیفه،عورت،مستورهء محجوبه.

چوریک-جوجهء ماکیان.

کهره-بزغاله.

چزورک زدن-ناله و التماس کردن.

گل شامی-قرص شامی و کتلت.

خفتوک-کابوس.

زاغ سفید سوزانی-قطعه‌ای زاج سفید در آتش انداختن و از روی نقس و نگار آن اثر چشم بد را زایل‌ کردن.

گنجو-قلّک سفالین.