به یاد روانشاد مجتنبی مینوی:

هر عزیزی که ز ما رفت نمی‌آید باز گرچه در ماتم او عمر تو شیون گردد دانشومندا،رفتی و سزد کز پس تو مادر دانش از این غصّه سترون گردد

یکی داستان است پر آب چشم‌ (دربارهء موضوع نبرد پدر و پسر)

1-موضوع نبرد پدر و پسر به ریختهای گونه‌گون در روایات حماسی و افسانه‌های‌ اقوام جهان آمده است.ولی از میان آنها تنها چهار روایت است که از نگاه موضوع و انگیزه و ساخت و جزئیات داستان به یکدیگر سخت نزدیک‌اند:

یکی روایت آلمانی هیلده براند[i]و هادو براند[ii]به زبان آلمانی فصیح باستان که فعلا کهنترین نمونهء شعر پهلوی ژرمنی است.این قطعه را دو نفر کشیش از روی متن‌ دیگری میان سالهای 810 تا 820 در نخستین و آخرین صفحهء یک کتاب لاتینی‌ نوشته‌اند.دیگر روایت ایرلندی کوکولین‌[iii]و کنلای‌[iv]به زبان ایرلندی باستان از سدهء نهم‌ میلادی.ولی کهنترین صورت نوشتاری آن در دست است از آغاز سدهء دوازدهم‌ (پیرامون سال 100)است به نثر،به ایرلندی میانه.دیگر روایت روسی ایلیا مورمیث‌[v]و سکلنیک‌[vi]از سدهء یازدهم میلادی.ولی کهنترین صورت نوشتاری آن از سدهء هجدهم‌ است.دیگر روایت ایرانی رستم و سهراب که کهنترین صورت موجود آن روایت‌ فردوسی از سدهء دهم میلادی(چهارم هجری)است.

روایت آلمانی-تئودریش‌[vii]پس از آن‌که تاج و تخت خود را از دست می‌دهد به‌ همراهی پهلوانی به نام هیلده براند به هون‌ها می‌پیوندد و سرانجام پس از سی سال دوری‌ از میهن با سپاهی که هون‌ها در اختیار او می‌گذارند به قصد پس گرفتن کشور خود از اداکار[viii] باز می‌گرد.هنگام برخورد دو سپاه،هیلده براند با پهلوان جوانی از سپاه دیگر روبرو می‌شود،ولی پیش از آغاز نبرد پی می‌برد که او پسرش هادو براندست.هیلده براند خود

را به پسر می‌شناساند،ولی جوان که شنیده بود است پدر او در سفر درگذشته است، سخن او را باور نمی‌کند و پدر را هون پیر محیل و شریر می‌نامد.هیلده براند پس از شنیدن‌ این دشنام به خاطر دفاع از شرف خود ناچار دست به نبرد می‌زند.

متأسفانه پایان روایت آلمانی افتاده است.ولی از روی نگارشهای تازه‌تری که از آن‌ در دست است گمان می‌برند که در روایت اصلی چون پسر هنگام نبرد دست به‌ نیرنگ می‌زند،به دست پدر خود کشته می‌شود.

روایت آلمانی دارای زمینهء تاریخی است:تئودریش پادشاه گوت‌های خاوری بود که در سال 488 میلادی به فرمان امپراطور روم خاوری‌[ix]بر علیه اداکار جنگید و او را در سال 493 با دست خود کشت و سپس تا سال 526 بر ناحیهء ایتالیا و سیسیل و برخی‌ بخشهای دیگر حکومت کرد.دربارهء تئودریش زیر نام«دیتریش اهل برن»افسانه‌هایی‌ رواج دارد که یکی از آنها همین حماسهء هیلده براندست.این افسانه محتملا در میان‌ لانگوباردها یعنی وارثان امپراطوری گوت‌ها که از سال 568 بر ایتالیای شمالی چیره‌ شدند به وجود آمده است.چون نامهای پهلوانانی چون هیلده بارند و هادو براند و هریبراند[x](پدر هیلده براند)همه نامهای لانگو باردی هستند نه گوتی.

روایت آلمانی برخلاف سه روایت دیگر یک داستان حماسی نیست،بلکه یک‌ سرود پهلوانی است‌[xi]که تنها شامل صحنهء نبرد پدر و پسرست که آن هم بیش از یک نبرد نیست.ولی گمان می‌برند که در آلمانی نیز در اصل دربارهء موضوع نبرد پدر و پسر داستان‌ حماسی بزرگتری هم بوده است.کوتاهی روایت آلمانی به ما اجازه می‌دهد که در اینجا همهء آن را به فارسی برگردانیم:

سرود هیلده براند

شنیدم این گفتهء راستان را که دو جنگی،هیلده براند و هادو براند، در میان صف دو سپاه تنها رویاروی یکدگر ایستادند.دو نبرده از یک‌ خون،پدر و پسر،بر سلیح خویش دست پسودند.زره بر اندام راست‌ کردند و شمشیر از حلقهء آهنین کمر آویختند و نبرد را آماده شدند. هیلده براند فرزند هریبراند آن‌که سالش بیش بود و کار دیده‌تر،پژوهش‌ را لب به سخن گشود:

بگو پدرت کیست؟و یا دوده‌ات کدام؟از این دو پرسش اگر یکی

را پاسخ آری،آن دگر را خود خواهم دانست،که من این قوم را یکایک‌ می‌شناسم.هادو براند پسر هیلده براند پاسخش را چنین آراست:

مردمان ما،پیران و کارآزمودگان،پیش از آن‌که درگذرند مرا گفتند که پدرم را نام هیلده براندست.نام من هادو براند.دیری است که پدرم‌ در گریز از خشم اداکار به همراهی تئودریش و بسی از سواران او به‌ سوی خاور کشیده است.

پدر در زاد و بوم خون زن و کودک خرد را بی‌پناه و بی‌مایه در خانهء خویش تنها گذاشت و به سوی خاور کشید.رفتن او دیتریش را بس گران آمد که او سخت بی‌یار و یاور بود.

ولی پدرم،آن گرامی ترکس دیتریش،سر در کار خشم اداکار کرد.او همه جا در پیشاپیش سپاه او جای داشت.نبرد،رامش جانش بود. دلاورتر مردان او را می‌شناختند.زیستنش را دیگر امیدی نیست.

هیلده براند لب به سخن گشود:آفریننده گواه من باد که تو تا این‌ زمان هماوردی نزدیکتر کس به خویش برنگزیده‌ای.

هیلده براند بازوبند خود را گشود.بازوبندی زده از زر خسروی، هدیهء فرمانروای هون‌ها:این را به دوستی به تو هدیه می‌کنم.

هادو براند پسر هیلده براند پاسخ داد:مردان چنین هدیه‌ها به نیزه‌ گیرند،سنان بر سنان!ای هون پیر،همانا که نیرنگ و بندت را اندازه‌ نیست.به سخن گرم مرا نرم می‌کنی،تا به نیزهء سخت آسانترم زنی.هر چند سخت سالخورده‌ای،ولی دست نیرنگت بس گشاده است.-از دریانوردان که بادبان به سوی باختر افراشتند آگاهی است که میان من‌ با پدر هرگز نبردی نیفتد:هیلده براند پسر هریبراند همبزم مردگان است! هیلده براند پسر هریبراند چنین گفت:سلیح تو گواهی دهد که ترا فرمانروایی نیرومندست و ترا نیازی به ترک زاد و بوم نیفتاده است.- جهان‌آفرینا گردش چرخ را چاره‌ای نیست!درازای شصت تابستان و زمستان را دور از زاد و بوم گذراندم.مرا جای جز در صف کمانگیران‌ نبود.سپس آن‌که بر دروازهء هیچ دژی مرگ بر من نتازید،کنون بودنی‌ کار را باید که به شمشیر فرزند خویش زخم خورم و به سلیح او بر خاک‌ افتم.-و یا زمان او به دست من بسر آید.

اینک گر به نیرو بسندی باشی،سلیح این مرد پیر ترا آسان به چنگ‌ افتد.که این‌سان که تو آتش کین را دل نهاده‌ای،در میان مردانی که‌ به سوی خاور کشیدند،فرومایه‌تر کس باد آن‌که نبرد ترا پشت کند. کنون گردش این کارزار نه بس دیر بنماید که در این نبرد سرانجام چه‌ کس جوشن گذارد و چه کس زره رباید.

نخست با نیزه بر یکدگر تاختند.سختی حمله را نیزه‌ها در سپرها نشست.آنگاه سپرها را چنان برهم کوفتند که گفتی آواز رعد برخاست.پر از خشم سپرهای سپید را چنان بر یکدیگر زدند که چوب‌ بلوط از هم درید و فرو ریخت…[xii]

روایت آسمانی در این محل قطع می‌شود.ولی از روایت دیگری دربارهء مرگ‌ هیلده براند که در نبرد با برادر ناتنی خود آسموند[xiii]جان می‌سپارد(سنجیده شود با روایت‌ مرگ رستم به دست برادر ناتنی او شغاد)،از زبان هیلده براند آمده است:

پسر گرامی در پای من افتاده بود.آن تنها بازماندهء من.آن‌که از نژاد من‌ بود.من او را چون جان خویش دوست داشتم و بی‌کام خود کشندهء او شدم.

در یک نگارش تازه‌تر روایت آسمانی سرود هیلده براند[xiv]در پایان روایت چنین آمده‌ است که سرانجام پسر شکست می‌خورد و شمشیر خود را به نشان تن در دادن جلو می‌برد. ولی ناگهان به پدر حمله‌ور می‌گردد.پدر پس از دور داشت حملهء پسر،او را به خاطر این‌ نامردی که از او سر زده است می‌کشد.گروهی از پژوهندگان‌[xv]بر این باورند که در روایت ناقص سرود هیلده براند نیز داستان به همین گونه پایان یافته بوده است.

روایت ایرلندی-کوکولین برای آموختن هنرهای رزم به دربار اسکاتاخ‌[xvi]ملکهء سرزمین لتا[xvii]می‌رود و در آنجا پس از همخوابگی با خواهر ملکه به نام آیفه‌[xviii]انگشتری‌ خود را به او می‌دهد و به او می‌گوید که چون پسر او به سالی رسید که این انگشتری‌ اندازهء انگشت او شد،او را به دنبال پدر به ایرلند فرستد و نیز به او می‌گوید به جوان‌ سفارش کند که در راه به هیچ روی از هدف خود برنگردد،نام خود را به هیچ تنها پرسنده‌ای نگوید و از هیچ نبرد تن به تنی روی نگرداند.

پس از رفتن کوکولین زن پسری می‌زاید و او را کنلای نام می‌نهد.کنلای هنگای که‌ به هفت سالگی می‌رسد به نیرومندی صد مردست و در همین سن برای

جستجوی پدر با کشتیی از برنز با پاروهای زیرین به سوی آلستر[xix]می‌رود.در نزدیکی‌ ساحل با سنگهایی که در کشتی همراه آورده است به سوی پرندگان پرتاب می‌کند و پس‌ از آن‌که آنها را به آواز پرّش سنگ در هوا بیهوش کرده و زنده به دست می‌آورد،آنها دوباره رها می‌کند و می‌گذارد تا پرندگان در آسمان چندان اوج گیرند تا برسند به‌ نقطه‌ای که چشم می‌بیند و نمی‌بیند.آنگاه از خود آوازی چنان بلند سر می‌دهد که‌ پرندگان دوباره از آن نقطهء هیچ به زمین می‌افتند[xx]و سپس آنها را از سر نو زنده می‌کند. کنکبر[xxi]شاه ایرلند پس از آگاهی از این داستان معتقدست که گرچه چنین هنری کار مردان است،ولی اگر صاحب صدا کودکی هم باشد نباید گذاشت پا به ساحل گذارد. لذا شاه نخست یکی از پهلوانان را می‌فرستد تا پیش از آگاه شدن از نژاد و هدف صاحب‌ صدا از پیاده شدن او به ساحل جلوگیری کند.ولی جوان حاضر به گفتن نام خود به‌ پرسنده‌ای که تنها آمده بود نیست و به فرستادهء شاه می‌گوید که اگر زور صد تن را داشته باشد نمی‌تواند از پیاده شدن او جلوگیری کند.فرستادهء شاه را پس از او چند تن‌ پهلوان دیگر یکی پس از دیگری می‌روند ولی همه ناکام باز می‌گردند و واپسین تن آنها را که‌ می‌خواهد به زور جوان را وادار به فرمانبری کند،با پرتاب یکی از همان سنگها[xxii]بر زمین‌ می‌افکند و دست او را با دوال سپر می‌بندد و با این کار پهلوانان آلستر را مورد توهین قرار می‌دهد.اکنون نوبت به کوکولین می‌رسد که برود و جوان را مطیع سازد.هنگام رفتن او زن کوکولین که حدس می‌زند که این جوان باید کنلای،تنها پسر کوکولین و آیفه باشد، درحالی‌که دستهای خود را به دور گردن کوکولین حلقه می‌زند او را از نبرد با تنها پسر خود بر حذر می‌دارد.ولی کوکولین خواهش زن را رد کرده می‌گوید حتی اگر این‌ جوان پس او باشد،او را به خاطر دفاع از حیثیت آلستر خواهد کشت.

هنگام روبرو شدن دو پهلوان،جوان به کوکولین می‌گوید که او نام خود را تنها هنگامی به زبان خواهد آورد که پرسنده دو تن باشد.ولی کوکولین می‌گوید که جز این‌ راهی نیست که هم اکنون نام خود را بگویی و یا آمادهء نبرد شوی.ناچار سرانجام کار به‌ نبرد می‌کشد.در میانهء نبرد جوان با توسل به هنر ویژه‌ای که آموخته است موفق می‌شود با شمشیر موی سر کوکولین را ببرد و این توهین بر کوکولین سخت گران می‌آید و از اینجا نبرد وارد مرحلهء بی‌بازگشت خود می‌گردد.کوکولین جوان را به گشتی گرفتن می‌خواند.جوان‌ به خاطر کوتاهی اندامش بر فراز دو سنگ می‌ایستد و سه بار پدر را به زمین به میان دو سنگ می‌افکند و در میانهء کشتی چنان پای خود را بر سنگها می‌فشارد که جای آن تا به امروز باقی است‌[xxiii].

سپس دنبالهء نبرد به میان آب دریا می‌کشد.دو بار جوان پیروز می‌گردد و پدر را به‌ میان آب غوطه می‌دهد.ولی بار سوم پدر با دست یاختن به سلاحی ویژه که ملکهء اسکاتاخ به هیچ کس جز او نداده است،جوان را از درمی‌آورد.جوان دریغ می‌خورد که اسکاتاخ این سلاح را به او نیاموخته بود(و گویا کوکولین که تاکنون دربارهء اویی‌ همنبرد خود در گمان بود،در همین جا مطمئن می‌شود که حریف او پسر اوست). کوکولین جوان مجروح را در آغوش گرفته و به ساحل می‌آورد و خطاب به پهلوانان‌ می‌گوید:اینک این شما و این پسر من!

جوان به پهلوانان می‌گوید که اگر پنج سال در میان شما زیسته بودم کشور شما را تا مرز روم گسترش می‌دادم و به خاطر شما پشت پهلوانان جهان را به زمین می‌آوردم.در دم‌ واپسین پهلوانان یکی یکی جلوی کنلای آمده،نام خود را به زبان می‌آورند و او را در آغوش می‌گیرند و سپس جوان چشم از جهان می‌بندد.در این وقت همه شیون می‌کنند، جوان را به خاک می‌سپارند و سنگی بر گور او نصب می‌نمایند و در سوگ پهلوان در آلستر دو روز گوساله‌ها را از شیر مادر باز می‌گیرد[xxiv].

روایت روسی-هنگامی که ایلیاد با مردان خود از مرز پاسبانی می‌کند،دیده‌ می‌شود که پهلوانی ناشناس از دور بر اسبی زیبا می‌تازد.نخست یکی از پهلوانان ر ا به‌ نبرد او می‌فرستد،ولی پس از آن‌که او کاری از پیش نمی‌برد،ایلیا خود برای مبارزه با پهلوان ناشناس می‌رود.سه روز با یکدیگر نبرد می‌کنند.روزی با شمشیر،روزی با نیزه و سوم به کشتی گرفتن می‌پردازند.سرانجام پهلوان جوان ایلیا را بر زمین‌ می‌افکند و بر سینهء او می‌نشیند تا او را بکشد.در این هنگام ایلیا به درگاه پروردگار نیایش می‌کند و نیروی او دو یا سه بار بیشتر می‌گرد و از پس آن جوان را بر زمین‌ می‌افکند و زرهء او را می‌گشاید تا سینهء او را شکافته و دل آتشین او را تماشا کند.ولی با گشودن زرهء جوا چشمش به چلیپای زیبایی می‌افتد که روزگاری از آن خود او بود(در برخی از صورتهای دیگر این روایت به جای چلیپا سخن از انگشتری زرین است).ایلیا نام و نام والدین جوان را می‌پرسد و معلوم می‌شود جوان پسر خود او سکلنیک است که‌ اکنون دوازده سال دارد.ایلیا پسر را می‌بوسد و برای او نقل می‌کند که چگونه روزی با مادر او در دشتی آشنا شده بود و با او همخوابگی کرده بود.ایلیا سپس جوان را به س وی‌ مادرش باز می‌فرستد.جوان می‌رود و خشمگین از خفت و خیز ناشرعی پدر و مادر خود، مادر را می‌کشد و سپس به سوی پدر باز می‌گردد.چون به جایگاه پدر می‌رسد او را در

چادری خفته می‌بیند و با نیزه به او حمله می‌کند.ولی نیزهء او به چلیپای سینهء ایلیا اصابت می‌کند.ایلیا از خواب بیدار می‌شود و جوان را می‌کشد.

روایت روسی بخش از روایات بولینه‌[xxv]است که مجموعهء اشعار حماسی روسی در بارهء ماجراهای پهلوانان روسی میان سدهء 10 تا 13 میلادی است.این روایات به دست‌ گوسان‌های حرفه‌ای‌[xxvi].در معیت امیران خوانده می‌شد و در سده‌های چهارم و پانزدهم‌ در ناحیهء نوگورد[xxvii]تکمیل و در سده‌های شانزدهم و هفدهم به بالاترین درجهء تکامل خود رسیدند.نخستین صورت نوشتاری این روایات از سدهء هجدهم است.

روایت ایرانی-روزی رستم در پی شکار تا سرزمین توران اسب می‌تازد و در آنجا در نزدیکی شهر سمنگان پس از آن‌که به تن تنها گورخری را تا مغز استخوانش صرف‌ می‌کند،رخش را به چرا رها کرده خود به خواب می‌رود.در این میان تنها تنی چند از سواران‌ توران می‌رسند و رخش را می‌گیرند و می‌برند.چون رستم از خواب برمی‌خیزد و رخش را نمی‌بیند،در جستجوی او پی او را می‌گیرد تا به شهر سمنگان می‌رسد.در سمنگان شاه‌ با بزرگان شهر به پیشباز و پذیرهء رستم می‌آید و او را به کاخ خود می‌برد و زبان می‌دهد که رخش او را بیابد.پس از آن‌که رستم مست از بزم شبانه به خواب می‌رود،در نیمه‌های شب در خوابگاه رستم را نرم می‌گشایند و تهمینه دختر شاه سمنگان خود را خرامان به بالین پهلوان می‌رساند و به رستم می‌گوید که همیشه در دل آرزوی داشتن‌ پسری از او را پرورانه است و زبان می‌دهد که اگر پهلوان کام او را برآورد رخش را یافته‌ بدو بازگرداند.رستم که در دختر زیبایی و خرد را گرد می‌بیند و از او قول یافتن رخش را می‌شنود،به آرزوی دختر تن می‌دهد.بامداد آن شب رستم پیش از جدایی از دختر، مهره‌ای به او می‌دهد و به او سفارش می‌کند اگر فرزند او دختر بود این مهره را به گیسوی‌ او،و اگر پسر،به بازوی او ببندد.نه ماه پس از آن تهمینه پسری می‌زاید که نام او را سهراب می‌نهد.سهراب در یک ماهگی چون یک سالگان است و در ده سالگی پشت‌ همهء مردان آن سرزمین را به خاک می‌آورد.سهراب پس از دانستن نام و نشان پدر در جستجوی او در سر سپاهی که افراسیاب بدو سپرده است به ایران لشکر می‌کشد.خواست‌ افراسیاب این است که پدر و پس یکدیگر را نشناسند و به جاسوسان خود سفارش می‌کند که پس از آن‌که سهراب رستم را از پای درآورد،شبانه در خواب به سهراب تازند و او را بکشند.سهراب پس از کرده‌هایی چند،از آن میان نبرد با گردآفرید دختر مرزبان ایران و گرفتار ساختن یک پهلوان ایرانی به نام هجیر،به ایران می‌تازد و پس از آن‌که لشکر

کی‌کاووس را درهم می‌شکند،سرانجام در نبرد تن به تن با رستم روبرو می‌گردد. پیش از آن کوشش سهراب که شاید هجیر رستم را به او نشان دهد بیهوده است و هنگام‌ رویارویی با رستم نیز با آن‌که در همان برخورد نخستین دل او می‌زند که با پدر خود رستم روبروست،ولی هرچه از رستم از نام و نشان او می‌پرسد،پاسخی نمی‌شنود.در دومین نبرد سهراب پشت رستم را به خاک می‌رساند،ولی پیش از آن‌که او را بکشد، رستم بدو می‌گوید که در میان آنان آیین پهلوانی چنین است که هماورد را پس از آن‌که‌ پشت او را بار دوم به خاک رساندند می‌کشند.سهراب این با یست را می‌پذیرد و از سینهء رستم برمی‌خیزد و رستم با این نیرنگ جان از چنگ سهراب بدر می‌برد.در سومین‌ نبرد،رستم پشت سهراب را بر خاک می‌افکند،ولی واژگونهء بایستی که او خود با همنبرد نهاده بود،بی‌درنگ پهلوی پور جوان را می‌درد.در واپسین دم رستم پر خویش را از گفتار او و از بازوبند او می‌شناسد و می‌کوشد تا برای درمان زخم پسر از کی‌کاووس‌ نوشدارو به دست آورد.ولی کاووس از دادن نوشدارو تن می‌زند و سهراب در آغوش پدر جان می‌سپارد.

2-در روایت آلمانی پدر پسر خود را می‌شناسد.ولی در کشمکش میان مهر پدری و دفاع از نام و شرف پهلوانی سرانجام دومین را برمی‌گزیند و پسر خود را پس از آن نامزدی‌ که از او سر می‌زند آگاهانه می‌کشد.در روایت روسی پدر و پسر هر دو پیش از وقوع‌ فاجعه یکدیگر را می‌شناسند،ولی پدر سرانجام به خاطر نیرنگ و شرارتی که پسر از خود نشان می‌دهد او را می‌کشد و ازاین‌رو از نگاه انگیزهء قتل پسر به روایت آلمانی ماننده‌ است.در روایت ایرلندی پدر،و در روایت ایرانی پسر حدس می‌زند که با پسر یا پدر خود روبرو هستند،ولی هیچ یک مطمئن نیست و این راز آنگاه آشکار می‌گردد که دیگر کار از کار گذشته است.در روایت ایرلندی و ایرانی دفاع از میهن انگیزهء اصلی فاجعه است. در روایت آلمانی و روسی پسر بد ذات و شریرست و قهرمان اصلی داستان پدرست.در روایت ایرانی و ایرلندی پسر جوانی شریف و وجود او سرشار از مهر پدرست و جز دیدار پدر هیچ آرزویی در دل ندارد.گرچه در این دو روایت شخصیت پدر نیز منفی نیست، ولی با وجود هدف والای پدر در نبرد،یکی به خاطر لجاجت و تندی و تنگ نظری او و دیگر به‌ خاطر خردسالی و بیگناهی و مهربانی پسر،دل خواننده با پسرست و قهرمان اصلی‌ داستان اوست.در روایت ایرانی و ایرلندی سرنوشت،همهء بافته‌های آدمیان را پنبه‌ می‌کند.برعکس در روایت آلمانی و روسی چون شناسایی از یک سو یا از هر دو سو برقرارست،ازاین‌رو سکّان عمل تا به پایان در دست خود پهلوانان است و فاجعه را آیین و

منش خود پهلوانان به آنها تحمیل می‌کند نه سرنوشت.روایت آلمانی و روسی‌ دراماتیک‌اند و روایت ایرانی و ایرلندی تراژیک.

3-دربارهء موضوع خویشاوندی این چهار روایت نظریات گوناگونی گفته شده‌ است:در عصر رمانتیک که تمام روایات پهلوانی را تکامل سپسین اسطوره می‌دانستند معتقد بودند که خاستگاه همهء افسانه‌های نبرد پدر و پسر-و اصولا خاستگاه نبرد پهلوان- اسطورهء نبرد خدایان بوده است.ولی پس از آن‌که در سدهء نوزدهم کم‌کم از نظریات‌ دورهء رمانتیک راجع به گزارد اسطوره و روایات حماسی برگشتند،در توجیه موضوع نبرد پدر و پسر نیز نظریات دیگری به وجود آمد.

با اهمیتی که مناسبات پدر و پسر در دبستان روانشناسی زیگموند فروید داشت‌ موضوع نبرد پدر و پسر نیز در آثار فروید و شاگرد او اتورانک جای ویژه‌ای پیدا کرد.به‌ عقیدهء فروید و شاگردش رانک که در این زمینه دو اثر مهم تألیف کرده است،موضوع‌ نبرد پسر با پدر در آثار ادبی جهان همه از عشق نامشروع و ناخودآگاه پسر به مادر ریشه‌ گرفته ا ست.پسر که پدر را حائلی میان خود و مادر می‌داند،رفته رفته کینهء او را به دل‌ می‌گیرد.

اگرچه نمی‌توان اهمیت نظریات فروید و شاگردش را در مورد روانشناسی و ادبیات‌ بکلی انکار کرد،ولی باید اقرار کرد که هر دو در این زمینه زیاده‌روی کرده‌اند و بی‌گمان نمی‌توان همهء افسانه‌های نبرد پدر و پسر را با موضوع عشق پسر به مادر و نفرت او به پدر و یا دفع عقدهء خویشتن‌خواری پسر نسبت به پدر و از این قبیل توجیه کرد،بویژه در آن دسته روایاتی نظیر رستم و سهراب.در انگیزهء سهراب در جستجوی پدر نه تنها کوچکترین نشانه‌ای از نفرت به پدر نیست،بلکه انگیزهء او مهر به پدرست و این مهر به‌ اندازه‌ای بزرگ است که سهراب به محض روبرو شدن با رستم‌بی‌آن‌که مطمئن باشد که او رستم است،بی‌اختیار مهر او را به دل می‌گیرد و در واقع به خاطر همین مهرست که‌ پس از آن‌که پشت رستم را در کشتی به خاک می‌رساند خیلی زود فریب نیرنگ‌ حریف را می‌خورد و او را رها می‌کند،چنان‌که گویی آمادهء یافتن بهانه‌ای برای این‌ کار بوده است.به سخن دیگر سهراب جان خود را در راه مهر به پدر می‌بازد و نه در راه‌ نفرت و کینهء بدو.گذشته از این در مورد روایاتی که در آنها پدر با مادر و پسر هر سه در کنار هم زندگی می‌کنند،می‌توان ادعا کرد که پسر،پدر را مانعی میان خویشتن و ما در می‌بیند.ولی در روایاتی که پدر برای همیشه رفته است و پسر و مادر با یکدیگر تنها مانده‌اند،جستجوی پدر توسط پسر دلیلی بر نادرستی فرضیهء فرویدست و نه تأیید آن.باز

اگر فروید و شاگردش معتقد بودند که در صورت اولیهء این افسانه‌ها انگیزهء عشق پسر به‌ مادر وجود داشته،ولی در تکامل سپسین محو و یا در آن تغییرات عمده‌ای راه یافته است، موضوع بیشتر قابل قبول بود.ولی آنها در کودکی تمام شاعران و گویندگانی که این‌ افسانه‌ها را سروده‌اند نیز عشق ناخودآگاه به مادر و نفرت به پدر می‌بینند.

گزارد دیگری که از موضوع نبرد پدر و پسرکرده‌اند،توجیه دبستان مردم‌شناسی‌ تطبیقی(-آنتروپولوژی)است.پیروان این دبستان‌[xxviii]معتقدند که این افسانه‌ها بازتاب‌ اجتماعات آغازین هستند که در آنها رسوم برون ازدواجی‌[xxix]و چند مردی‌[xxx]و نظام‌ مادرسالاری و مادرشاهی‌[xxxi]برقرار بوده ا ست.بدین معنی که مردی از قبیلهء خود به قبیلهء دیگر می‌رفته و در آنجا ازدواج می‌کرده و پس از مدتی زن و پچه را در همان جا می‌گذاشته و به قبیلهء خود باز می‌گشته است.

ایرادی که بر این فرضیه می‌گیرند این است که پیروان آن مانند پیروان دو نظریهء پیشین در نظریهء خود زیاده‌روی کرده‌اند.بدون شک مردمشناسی نیز مانند اسطوره‌شناسی و روانشناسی در گشایش بسیاری از مسائل افسانه‌ها و روایات کهن‌ کمک می‌کند،ولی در اینجا نیز به هر موضوعی نمی‌توان از دید مردمشناسی نگریست. مثلا در روایات نبرد پدر و پسر،پدر برای ازدواج به میان قوم دیگر نمی‌رود،بلکه برای‌ فراگرفتن حرفه‌ای،انجام مأموریتی،ماجراجویی،جنگ،شکار و نظایر آن.و یا بر طبق آیین برون ازدواجی بچه متعلق به مادرست و پیش مادر می‌ماند و میان او با پدر ارتباطی وجود ندارد.درحالی‌که در افسانه‌های نبرد پدر و پسر موضوع اصلی افسانه ترک‌ مادر به خاطر جستن پدرست.

گروهی از پژوهندگان‌[xxxii]معتقدند که این چهار روایت دارای یک خاستگاه واحد هند و اروپایی هستند و برخی از آنها با مقایسهء چهار روایت آلمانی،ایرانی،ایرلندی و روسی،آن صورت اصلی و البته فرضی هند و اروپایی را در خطوط اصلی بازسازی‌ کرده‌اند و نتیجه گرفته‌اتد که اقوام هند و اروپایی هنگام کوچیدن این افسانه را با خود برده‌اند و این افسانه‌ها هریک در محیط جدید در زیر بایستهای تاریخی و اجتماعی‌ جدید توسعهء ویژهء خود را گذرانده‌اند.

ایرادی که بر این نظریه واردست این است که اگرچه بی‌گمان برخی از افسانه‌های‌ ملل هند و اروپایی-لا اقل در برخی از عناصر خود-به یک اصل واحد برمی‌گردند،ولی از نظر زمانی از آن خاستگاه یگانهء خود بیش از آن دور شده‌اند که بتوان بسادگی وجود منشأ

واحد را ثابت کرد.به باور نمی‌آید که یک افسانهء واحد که در پایان عصر سنگ جدید یعنی در اواخر هزارهء سوم پیش از میلاد در میان قوم هند و اروپایی ما در رواج داشته است، بعدا چند هزار سال در میان اقوام گوناگون در زیر صدها عامل دگرگون‌ساز نشو و نما کرده باشد و باوجوداین در تمام صورتهای آن بسیاری از عناصر اصلی و مشترک باقی‌ مانده باشد.

گروهی دیگر از پژوهندگان‌[xxxiii]هرگونه خویشاوندی را میان این چهار روایت انکار می‌کنند و موضوع را چنین توجیه می‌کنند که در عصری که زندگی سربازی نوع عادی‌ زندگی بشمار می‌رفته و مردان بسیاری به عنوان سرباز و جنگی و پهلوان در خدمت‌ امیری،حتی امیری بیگانه درمی‌آمدند،اتفاق می‌افتاده است که پهلوانی زن و کودک‌ خردسال خود را گذاشته و در سر سپاهی یا در خدمت امیری از زادگاه خود می‌رفته یا رانده می‌شده و سپس پس از سالیان درازی در زادگاه خود و یا در جای دیگری با سپاهی‌ روبرو می‌شده که برحسب اتفاق سرکردهء جوان آن،پسر خود او بوده و بدین ترتیب پدر و پسر مانند دو دشمن رویاروی یکدیگر قرار می‌گرفته‌اند.اگر پیش از نبرد یا در میانهء نبرد یکدیگر را می‌شناخته‌اند کار به آشتی می‌کشیده،وگرنه به فاجعه.[xxxiv]

34

پیروان این نظریه معتقدند که اصولا وجود همانندیها را میان افسانه‌ها باید دلیل‌ یکسانی مناسبات فرهنگی و اجتماعی در میان اقوام مختلف دانست.بدین معنی که‌ چون در دو اجتماع گونه‌گون مناسبات و ویژگیهای اجتماعی و فرهنگی همگون روی‌ دهد و در اثر آن در هر اجتماع یک جهانبینی یکسان پیدا گردد،ناچار این جهانبینی‌ در ادبیات هم تاثیر می‌گذارد و در نتیجه میان دو ادبیات نیز همانندهایی پیدا خواهد آمد که دلیل گرفت یکی از دیگری یا هر دو از یک ادبیات سوم نیست.این موضوع بیش از همه در مورد روایات پهلوانی صادق است که چون دو پهلوان در وضعیتی همگون قرار گیرند ممکن است واکنشی همانند نشان دهند و اگر آن وضعیتهای همگون تکرار گردد خواه‌ناخواه بر شمار این همانندیها نیز خواهد افزود.به سخن دیگر بیشتر این‌ همانندیها از یکسانی و همگونی طبیعت انسانی عموما و هم‌سطحی مناسبات فرهنگی و اجتماعی میان دو یا چند قوم و وحدت چارچوب آیینهای پهلوانی و جنگی سرچشمه‌ گرفته‌اند.

این نظریه بویژه در زمانی که رسم شده بود که کوچکترین همانندی میان دو افسانه‌ را دلیل گرفت یک قوم از قوم دیگر بدانند و قاعدهء در کنار برخی همانندیهای خرد و

بی‌اهمیت برخی اختلافات عمیق و ریشه‌ای را که احیانا میان دو روایت وجود داشت‌ فراموش می‌کردند،نظریه‌ای بجا و اساسی بود و بویژه در این زمینه تحقیقات‌ شیرمونسکی‌44و بورا[xxxv]دربارهء ادبیات نقلی تطبیقی و ادبیات حماسی تطبیقی بسیار جالب و آموزنده است.

ولی نظریهء آنها در مورد همانندیهایی که میان چهار روایت مورد گفتگوی ما هست‌ درست نیست.در اینجا ایرادی که بر این نظریه و بر اکثر نظریات پیشین واردست ا ین‌ است که در مورد این چهار روایت همانندی میان موضوع و انگیزه و ساخت و جزئیات وقایع‌ خیلی بیشتر از آن است که بتوان خویشاوندی نزدیک آنها را انکار کرد و همه را بر گردن‌ تصادف نهاد.

ازاین‌رو گروهی از پژوهندگان‌[xxxvi]معتقد شدند که اصل این چهار روایت یک افسانهء گردنده است که از محلی به محل دیگر رفته است و غالبا میهن اصلی این افسانه را ایران‌ می‌دانند.بزکه معتقدست که داستان رستم و سهراب یک بار از راه قفقاز به میان روسها رفته است(و حدس می‌زند که برخی از خطوط شخصیت پهلوان روسی ایلیا را از روی‌ سرگذشت رستم ساخته‌اند)و بار دیگر از راه زبان ارمنی و کردی به یونان و از آنجا به‌ میان گوت‌ها،لانگوباردها و ژرمن‌ها.همچنین به عقیدهء او روایت ایرانی باید به گونه‌ای‌ به ایرلند رفته با شد،ولی روایت ایرلندی از روایت آلمانی نیز تأثیر پذیرفته است.پژوهندهء دیگری به نام فان درله‌[xxxvii]که او نیز روایت ایرانی را اصلی می‌داند گمان می‌برد که ا ین‌ افسانه از راه یونان و بیزانس به میان اسلاوها و اروپای خاوری رفته است.این پژوهنده‌ که کتاب او را باید مهمترین پژوهش دربارهء«موضوع جستجوی پدر در ادبیات» دانست،معتقدست(ر 216)که در میان تمام روایات نبرد پدر و پسر که به فاجعه‌ می‌انجامد،این افسانه سرشارترین شکوفایی ادبی خود را به دست فردوسی یافته است‌[xxxviii].

4-پژوهندگانی که حاضر به پذیرفتن یک خاستگاه واحد ایرانی برای چهار روایت‌ مورد بحث نیستند،از جمله ایرادهایی که به این نظریه می‌گیرند یکی نیز این است که‌ می‌گویند کهنترین صورت نوشتاری موجود روایت ایرانی از سدهء دهم میلادی به خامهء فردوسی است،درحالی‌که کهنترین صورت نوشتاری موجود در روایت آلمانی از آغاز سدهء نهم است که آن خود از روایتی کهنتر گرفته شده است و چون در آن نام اشخاص‌ تاریخی سدهء پنجم میلادی آمده است،محتمل می‌سازد که نخستین صورت روایت‌ آلمانی در سدهء ششم میلادی سروده شده بوده است.

ولی این حقیقت که صورت موجود روایت آلمانی نزدیک به دویست سال از صورت‌ موجود روایت ایرانی کهنترست هیچ مطلبی را ثابت نمی‌کند.چون-همانطور که‌ دیگران نیز پاسخ داده‌اند-فردوسی روایت رستم و سهراب را از خود نساخته است،بلکه‌ او این روایت را مانند دیگر مطالب شاهنامه از روایات مدوّن به زبان فارسی گرفته که به‌ نوبهء خود به روایات مدوّن در زبان پهلوی برمی‌گردند که تاریخ آخرین تدوین آنها به‌ این زبان از آغاز سدهء هفتم میلادی فروتر نبوده است.باوجوداین باید گفت که برخلاف‌ بسیاری از روایات شاهنامه اتفاقا و تصادفا از روایت رستم و سهراب در هیچ یک از مآخذ موجود پیش از فردوسی به زبان فارسی و عربی و پهلوی نامی برده نشده است و ازاین‌رو برای ما به یقین روشن نیست که فردوسی روایت رستم و سهراب را از چه مأخذی گرفته‌ است.

می‌دانیم که مطالب شاهنامهء ابو منصوری تنها ترجمهء خداینامه نبوده است،بلکه‌ برخی از روایات آن را از مآخذ دیگر پهلوی و فارسی گرفته بوده‌اند.از جملهء مآخذ فارسی‌ این کتاب آنچه با اطمینان از ان اطلاع داریم کتاب اخبار رستم است که دهقانی به نام‌ آزاد سرو در پایان سدهء سوم یا آغاز سدهء چهارم هجری(آغاز سدهء نهم میلادی)در مرو در دستگاه احمد سهل تألیف کرده بوده است.مثلا مؤلفان شاهنامهء ابو منصوری داستان شغاد را از همین مأخذ با ذکر نام مؤلف آن گرفته بوده‌اند که از آنجا وارد شاهنامهء فردوسی و غرر السیر ثعالبی شده است.بنابراین می‌توان با گمان نزدیک به یقین گفت که همه یا بیشتر ماجراهای رستم در شاهنامهء فردوسی که در مآخذ موجود فارسی و عربی و پهلوی‌ پیش از فردوسی از آنها نام نرفته و یا تنها به اشاره‌ای کوتاه بسنده شده مستقیم و یا از راه‌ شاهنامهء ابو منصوری به همان تألیف آزاد سرو مروی برمی‌گردند،از جمله روایت رستم‌ و سهراب.و اما اگرچه ممکن است مأخذ آزاد سرو کتابی به زبان پهلوی بوده،ولی من‌ هیچ دور نمی‌دانم که به همان دلیل سکوت اخبار پهلوی و عربی و فارسی راجع به‌ بسیاری از روایات رستم،آزاد سرو روایات خود را از زبان سکایی یا سغدی‌[xxxix]که در واقع زبان اصلی روایات مربوط به رستم‌اند گرفته بوده باشد[xl].

5-اگر اصل چهار روایت نبرد پدر و پسر را یک روایت ایرانی بدانیم،در این‌ صورت بهترست که خاستگاه اصلی آنها را در زبان سکایی که میهن اصلی روایات‌ مربوط به رستم است،جستجو کنیم.

هرودوت در آغاز کتاب چهارم خود سه روایت دربارهء اصلیت اسکوت‌ها نقل

می‌کند.از این سه روایت روایت سوم(بخش 11-13)دارای هستهء تاریخی است و در خطوط کلی با واقعیت تاریخی دربارهء اصل اسکوت‌ها و مهاجرت آنها مطابق است.در مقابل روایت نخستین(بخش 5-7)و روایت دوم(بخش 8-10)از نوع اسطوره و افسانه‌اند.روایت نخستین را خود اسکوت‌ها دربارهء اصل خود نقل می‌کرده‌اند[xli].و دومی را گرچه آن هم یک افسان اسکوتی است،ولی هرودوت از زبان هلن‌ها دربارهء اصل اسکوت‌ها شرح داده است.این افسانهء دوم به گمان من در شناخت ریشهء داستان‌ رستم و سهراب و چگونگی تطور این افسانه دارای اهمیت بسزایی است.ما نخست‌ چکیدهء این روایت را نقل می‌کنیم:

هلن‌های ساکن پنتس‌[xlii]نقل می‌کنند که هنگامی که هراکل،گاوان گرونس‌[xliii]را به چرا می‌برد به سرزمینی می‌رسد که اکنون مسکن اسکوت‌هاست،ولی در آن هنگام‌ هنوز خالی از سکنه بود…و چون در آنجا گرفتار هوای بد و سرما می‌گدد،پوست شیر را به خود می‌پیچد و می‌خوابد.پس از آن‌که هراکل از خواب بیدار می‌شود می‌بیند از اسبان‌ عرابه‌اش که پیش از خوابیدن آنها را برای چریدن باز کرده بود اثری نیست.هراکل در پی اسبان خود همه جا را می‌گردد تا سرانجام به سرزمینی می‌رسد به نام هولایا[xliv]و در آنجا در غاری چشمش به موجودی می‌افتد نیمهء بالایش از زن و نیمهء پایین او مار.هراکل‌ از او می‌پرسد که آیا اسبان او را ندیده است؟و زن پاسخ می‌دهد که اسبها پیش خود اوست،ولی تنها در صورتی که هراکل با او همآغوشی کند آنها را پس خواهد داد. هراکل برای گرفتن اسبان خود و ادامهء سفر ناچار به خواستهء زن تن می‌دهد و زن پس از آن‌که زمانی هراکل را پیش خود نگه می‌دارد سرانجام اسبهای او را پس می‌دهد و به‌ هراکل می‌گوید که اسبها را تو از من بازخریدی،و بازخرید تو سه پسری است که‌ اکنون از تو دارم.اکنون بگو که چون بزرگ شدند با آنها چه کنم؟آیا آنها را پیش خود نگهدارم یا به پیش تو بفرستم؟هراکل به او می‌گوید که از میان این سه پسر هرکدام که‌ توانست کمان و کمربند مرا بدین‌گونه که من می‌نمایم زه کند و به کمر بندد،این سرزمین‌ را به او بده،و آن دو پسر دیگر را بیرون کن.هراکل پس از آن‌که طرز زه کردن کمان و بستن کمربند را به زن نشان می‌دهد،کمان و کمربند را پیش او گذاشته و می‌رود.پس‌ از آن‌که پسرها بزرگ می‌شوند دو نفر نخستین از عهدهء زه کردن کمان و بستن کمربند برنمی‌آیند،مگر پسر کوچک به نام اسکوت.مادر آن دو پسر از سرزمین بیرون می‌کند و پسر سوم را نگه می‌دارد.تمام پادشاهان اسکوت‌ها از پشت آن پسر سوم‌اند و به همین‌ مناسبت این قوم را اسکوت می‌نامند.

هرودوت می‌نویسد که این افسانه را هلن‌ها دربارهء اصل اسکوت‌ها نقل می‌کرده‌اند و خود اسکوت‌ها دربارهء اصل خود افسانه‌ای دیگر داشته‌اند که هرودوت آن را نخست‌ نقل کرده است و ما چیکیدهء آن را در زیرنویس 41 آوردیم.باوجوداین جای گمانی‌ نیست که افسانهء بالا نیز یک روایت اسکوتی است و هراکل در واقع ترجمهء نام یک‌ پهلوان اسکوتی بوده است.چون یونانیان عادت داشته‌اند که هنگام شرح افسانه‌ها و اسطوره‌های ملل دیگر اغلب نام خدایان و پهلوانان آنها را به نام خدایان و پهلوانان یونانی‌ برگردانند.چنان‌که مثلا در همان روایت نخستین نیز که هرودوت به گفتهء خود از اسکوت‌ها نقل کرده است پدر تارگیتاوس را زیوس نامیده است.فقط افسانه‌ای که‌ هرودوت از گفتهء هلن‌ها دربارهء اصل اسکوت‌ها نقل می‌کند،به نظر من در اصل‌ افسانه‌ای دیگر بوده است که پایان آن را با موضوع اصلیت اسکوت‌ها ارتباط داده‌اند و گویا به همین دلیل به این صورت مورد قبول اسکوت‌ها نبوده است.پایان این افسانه را که کنار بگذاریم،هستهء اصلی افسانه چنین است:

هنگامی که پهلوان خوابیده است اسب او را که سرگرم چراست می‌ربایند.پهلوان‌ پس از بیدار شدن در پی جستن اسب خود به زنی می‌رسد که خود را ربایندهء اسب پهلوان‌ معرفی می‌کند و به او می‌گوید در صورتی که پهلوان با او همآغوشی کند تا از پهلوان‌ دارای پسری گردد،اسب او را پس خواهد داد.پهلوان این بایست را می‌پذیرد و اسب خود را گرفته می‌رود و پس از رفتن او زن از او دارای فرزندی می‌گردد که بعدا به جستجوی‌ پدر می‌رود.

مطابقتی که این افسانه با آغاز داستان رستم و سهراب دارد غیر قابل انکارست.در رستم و سهراب نیز وقتی رستم خوابیده است(در برخی از دستنویسها درحالی‌که ببر بیان را بر خود پیچیده است)،سواران ترک رخش را که سرگرم چراست می‌ربایند. رستم پس از بیدار شدن پی رخش را می‌گیرد تا به شهر سمنگان می‌رسد.نیمه شب در خوابگاه رستم باز می‌شود و تهمینه دختر شاه سمنگان به بالین پهلوان می‌آید و به او می‌گوید که آرزوی او این است که از او دارای پسری گردد و به رستم می‌گوید که اگر آرزوی او را برآورده کند رخش او را برایش خواهد یافت.رستم از شنیدن مژدهء یافتن‌ رخش با شرط او موافقت می‌کند.بامداد آن شب رخش رستم آماده است.رستم سوار شده و می‌رود و نه ماه پس از رفتن او تهمینه پسری می‌زاید که در سن ده سالگی به‌ جستجوی پدر می‌رود.

خواننده بر من خواهد گرفت که در روایت شاهنامه برخلاف روایت اسکوتی ربایندهء

اسب پهلوان سواران توران‌اند نه تهمینه.و سپس هم که رستم به سمنگان می‌رسد شاه‌ سمنگان به پیشباز او می‌آید و به رستم می‌گوید آن شب را مهمان او باشد و زبان‌ می‌دهد که رخش را بیابد.

پاسخ من این است که اگر سواران ترک رخش را دزدیده‌اند و شاه سمنگان است که قول‌ می‌دهد رخش را یافته بیاورد،پس دیگرچه معنی دارد که نیمه شب تهمینه به خوابگاه‌ رستم برود و او هم قبول بدهد که رخش را خواهد یافت و سپس هم رستم به خاطر همین‌ حرف حاضر شود با تهمینه همخوابگی کند،چنان‌که گویی قولی که پیش از آن شاه‌ سمنگان به او داده بود ارزنی ارز نداشت.پس در صورت آغازی روایت رستم و سهراب، سواران توران و شاه سمنگان نقشی نداشته‌اند،ولی سپس‌تر در تطور و گشت سپسین‌ روایت،بخشی از نقش تهمینه را به آنها واگذار کرده‌اند،بی‌آن‌که نقش آغازین تهمینه‌ (یا هر نام دیگر)بکلی زداییده شده باشد[xlv].همچنین صحنهء موبد خبر کردن رستم نیمه‌ شب برای عقد کردن تهمینه از افزوده‌های بعدی داستان است.البته این کار لازم نیست‌ به دست فردوسی یا در مأخذ فارسی او انجام گرفته باشد.خوانندگان پهلوی یا سغدی یا سکایی این داستان نیز مانند خوانندگان مسلمان زمان فردوسی نمی‌پسندیده‌اند که پهلوان‌ حماسه‌های ملی ایشان بدون عقد شرقی با زنی همآغوشی کند[xlvi].بالاخره همین گردیدن‌ باورهای دینی و جهانبینیهاست که به زمان باعث تطوّر افسانه‌ها می‌گردد.در روایت‌ روسی نیز عمل همخوابگی بدون بستن عقد انجام می‌گیرد و در آنجا حتی به این عمل‌ تفاخر شده و زن رسما روسپی نامیده شده است.در روایت اسکوتی هم دیدیم که زن‌ اصلا از نیمهء پایین‌تن ماریا اژدهاست.پس تهمینه نیز در نخستین صورت روایت یک‌ اژدها،یک جادو،یک روسپی،یک جه و یا یک پری بوده است.پری کیست؟پری بر طبق آیین ایرانی زنی است زیبا و بیگانه و اهریمنی کیش که مأموریت داد پهلوان را- که پهلوان دینی است-از راه راست به در کند.نمونه‌های آن در هفت خان رستم و هفت خان اسفندیار می‌بینیم.در این داستانها دستیاران اهریمن در منازل متعدد راه را بر پهلوان می‌گیرند تا به شیوه‌ها و رنگهای گونه‌گون او را از رسیدن به مقصد باز دارند.در میان این دستیاران اهریمن زنان جادو هم هستند که از خود زنی زیبا می‌سازند.فریفتن‌ پهلوان توسط زن،حتی موضوع یکی از بهترین بخشها برزونامه است که به سوسن‌نامه‌ شهرت یافته است.در این داستان سوسن،زنی چنگی و افسونگر از سوی افراسیاب مأمور فریفتن رستم می‌گردد و در آغاز حتی موفق می‌شود پهلوانان ایران را چون طوس و گودرز و گیو و گستهم و بیژن یکی پس از دیگری به افسون اسیر کند.ولی در هدف غائی خود

که گرفتن رستم باشد موفق نمی‌گردد.اکنون اگر در این داستان اهریمن را بگذاریم‌ به جای افراسیاب،و زن جادو یا پری را به جای سوسن،خواهیم دید که براساس این‌ داستان نیز همان اسطور همکاری اهریمن و زن جادو برای فریفتن پهلوان است.در صورت آغازین داستان بیژن و منیژه نیز می‌توان همین اسطوره را دید:اهریمن(- افراسیاب)زنی جادو یا دختر خود(-منیژه)را مأمور فریفتن پهلوان(-بیژن)می‌کند و این پری پس از آن‌که با زیبایی خود دل پهلوان را می‌رباید او را فریفته،بار ریختن‌ داروی هوش‌بر(یا مانند سوسن رامشگر با ریختن بنگ)در جام پهلوان او را بیهوش کرده‌ و دست و پایش را بسته و تحویل اهریمن(-افراسیاب)می‌دهد و اهریمن او را در چاه‌ ژرفی می‌اندازد و سنگ بزرگی بر سر آن می‌نهد[xlvii].

یک گواه بسیار گویای دیگر برای نشان دادن چگونگی گشت این‌گونه افسانه‌ها، روایت گرشاسپ است.برطبق وندیداد(1/9 و 19/5)یکی از پریان به نام خنه‌ ثئیتی‌[xlviii]،که از آفریدگار اهریمن است،در سرزمین واکرته‌[xlix]،که همان کابل است، گرشاسپ را می‌فریبد.در گرشاسپنامهء اسدی که گرشاسپ را در روایت بالا جمشید گرفته است آن پری اهریمنی تبدیل شده است به دختر گورنگ پادشاه زابل، زنی پر از مهرو مهربانی نسبت به همسر خویش جمشید و بیرون از هرگونه رنگ نیرنگ و جدا از جادوی.و بی‌گمان اگر از داستانهای رستم و سهراب و بیژن و منیژه و داستانهای‌ همانند دیگر،مانند داستان فریفته شدن گرشاسپ به دست پری،در مآخذ کهن‌ نشانه‌هایی روشن بر جا مانده بود،می‌دیدیم که همهء این زنان مهربان و انسانهای شریف‌ و آزاده،در اصل از خیل پریان و جادوان بوده‌اند،چنان‌که هم اکنون نیز نقش زن در روایت ماندایی و سوانتی و ایمرتینی رستم و سهراب که در پایان این گفتار آمده‌اند نظر ما را کاملا تأیید می‌کنند.

پس اهریمن از هر فرصتی برای فریفتن پهلوان به وسیلهء سلاح زن استفاده می‌کند، ولی همیشه نقشهء او به شکست می‌پیوندد.اهریمن با دستیارانش دیوان و جادوان و پریان انجمن می‌کنند که چه باید کرد؟و به این نتیجه می‌رسند که پهلوان را کسی‌ می‌تواند از میان بردارد که هم نیروی او باشد.ولی چه کسی هم نیروی پهلوان است؟ هیچ کس،مگر کسی که از پشت خود پهلوان باشد.ولی پسر پهلوان را نمی‌توان فریفت‌ و بر ضد پدر شوراند.مگر آن‌که پسر از کودکی در دامان زنی جادو پرورده شده باشد. و این در صورتی میسرست که پهلوان با زنی جادو یک بار همخوابگی کند.ولی اگر پریان تاکنون با حربهء زیبایی خارق العادهء خود موفق به این کار نشده‌اند،چه نیرنگی

باقی می‌ماند؟بالاخره به این نتیجه می‌رسند که اگر بتوان اسب پهلوان را ربود،می‌توان‌ او را به همخوابگی با زن جادو مجبور ساخت.چون پهلوان بدون اسبش کسی نیست و هیچ اسب دیگری نیز نمی‌تواند جای اسب پهلوان را بگیرد.نقشهء اهریمن کامل است: زنی جادو یا یک پری پهلوان را تعقیب می‌کند تا بالاخره در فرصتی مناسب که پهلوان را خفته می‌یابد اسب او را می‌رباید و پس از همخوابگی با او اسب را به او پس می‌دهد. زن جادو پسری می‌زاید.پهلوان زاده‌ای جادو پرورد که بزودی بدل به یلی نیرومند می‌گردد و بالاخره روزی به فرمان اهریمن به راه می‌افتد تا پدر خود را یافته و بکشد. ولی سرانجام به دست پهلوان کشته می‌شود و این بار نیز رنج اهریمن بر باد می‌رود.

یک چنین اسطوره‌ای کشته می‌شود با گشت زمان و گشتن باورها و جهانبینیها و بروز رویدادها و تحولات و تغییر مکان افسانه،تغییراتی بخود می‌گیرد:

در درجهء اول خطوط اساطیری آن رنگ زمینی و انسانی می‌گیرد.اهریمن بدل به‌ افراسیاب می‌شود.زن از صورت اژدها،جادو یا پری تبدیل به انسانی واقعی با رگ و خون و پوست می‌گردد،ولی در یک جا(روایت روسی)لا اقل صفت روسپیگی خود را حفظ می‌کند،درحالی‌که در جایی دیگر(روایت ایرانی)حتی مظهر مهر و عشق به‌ همسر و فرزند می‌گردد،ولی با وجود اینها هنوز زنی است زیبا و بیگانه و بی‌پروا که‌ باکی از این ندارد که نیمه شب داخل خوابگاه مردی بیگانه گرد و به او اظهار عشق و گرایش به همبستری نشان دهد.همچنین پسر نامشروع که از سوی مادر خون اهریمنی در رگ اوست،تبدیل به انسانی عادی می‌گردد،ولی در یک جا(روایت آلمانی و روسی) خوی رذیل و شرارت ذاتی خود را حفظ می‌کند،درحالی‌که در جایی دیگر(روایت‌ ایرانی و ایرلندی)از پالونهء مردمی می‌گذرد،پسری که تنها آرزویش دیدار پدر و سراپای‌ وجودش پر از مهر اوست.در صورت اول نقش قهرمان اول داستان به پدر می‌افتد،در صورت دوم به پسر.

این تفاوتها و همسانیها-و تفاوت ها و همسانیهای دیگر-نشان می‌دهند که اگرچه هر چهار روایت کنونی دارای یک ریشهء واحد بوده‌اند،ولی هیچ یک از صورتهای چهارگانهء کنونی نمی‌تواند اصل آن سه روایت دیگر باشد،بلکه هر چهار روایت به یک اصل واحد دیگر برمی‌گردند،نزدیک به روایت اسکوتی.

برای شناختن خاستگاه نخستین این روایت باید از گزارش هرودوت دربارهء اسکوت‌ها آغاز کنیم.اسکوت‌ها که برطبق گزارش هرودوت خود را Skolot

می‌نامیده‌اند،شاخه‌ای از سکاها و سکاها اقوام چادرنشین ایرانی در آسیای میانه بودند که بر طبق گزارش داریوش در بیستون به دو گروه سکاهای آن سوی دریا و سکاهای تیزکلاه‌ تقسیم می‌شدند.اسکوت‌ها در پیرامون سال 700 به جنوب روسیه مهاجرت کردند و شاخه‌ای از آنها به کنارهء دریای سیاه رفت و در آنجا باشنده شد.داریوش در سال 513 برای چیرگی کامل بر آنها به این نواحی لشکرکشی کرد ولی کامیابی چندانی به دست‌ نیاورد و اسکوت‌ها قدرت خود را تا سال 350 پیش از میلاد حفظ کردند.اسکوت‌های‌ کنارهء دریای سیاه که هرودوت آنها را«اسکوت‌های شاهی»می‌نامد،برطبق گزارش‌ هرودوت خود را دودهء Paralat می‌گفتند و این کلمه گویا با کلمهء ایرانی‌ Paradata به معنی«پیشاپیش»خویش است.همچنین دربارهء نام پسران تارگیتاوس‌ در اسطورهء اسکوتی به نامهای Lipoxais و Arpoxais و Koloxais گمان می‌برند که پایان این سه نام به واژه‌ای خویشاوند واژهء ایرانی Xsaya یعنی«پادشاه»می‌انجامد و به همین سبب نیز این قوم خود را اسکوت‌های شاهی می‌نامیده‌اند.

بنابراین روایت اسکوتی که نقل شد مانند روایت رستم و سهراب و اصولا تمام‌ روایات رستم سگزی دارای اصل سکایی است و سرزمین سکاها را باید خواستگاه ا صلی‌ روایت رستم و سهراب و سه روایت همگون دیگر دانست.مسیر پویش این روایت را از میان سکاها به میان اقوام دیگر من چنین گمان می‌برم:

ایرانیان این روایت را خود مستقیم از سکاها گرفته بوده‌اند.در مورد زمان نفوذ روایات سکایی به درون ایران باید به این نکته توجه داشت که در شاهنامه رستم با خاندان گودرز خویشاوندست و این موضوع نشان می‌دهد که در زمان پارتها روایات‌ سکایی با پارتی تلفیق شده است که خود محتمل می‌کند که ایرانیان پیش از پارتها، یعنی در زمان مادها و هخامنشیان با روایات سکایی آشنا بوده‌اند.ارتباط سیاسی عمیق‌ میان مادها و هخامنشیان با سکاها این موضوع را تایید می‌کند.در این رابطه باید به دو مطلب توجه داشت:سکاها همانطور تابع مادها و هخامنشیان بودند که رستم در شاهنامه‌ تابع شاهان ایرانی است.سکاها و یا اسکوت‌ها در پرورش شاهزادگان مادی همان‌ نقشی را داشتند(نک به هرودوت،کتاب یکم،بخش 73)که در شاهنامه در مورد تربیت سیاوش توسط رستم هم می‌بینیم‌[l].گذشته از این شاخه‌ای از سکاها در پیرامون‌ سال 130 پیش از میلاد به خاور ایران سرازیر شدند و تقریبا در نواحی سیستان امروزی‌ باشش گرفتند و این سرزمین به نام آنها سگستان(-سجستان،سیستان)نام گرفت و از این پس پیوند آنها با دیگر بخشهای ایران نزدیکتر شد.

روایت سکایی را اسکوت‌ها به چنو روسیه برده‌اند و این روایت در همان جا در میان گوت‌های ساکن جنوب روسیه مشهور به گوت‌های کریم Krim جاری بوده تا وقتی که در سدهء ششم میلادی اسلاوهای خاوری به این ناحیه آمده‌اند و در Kiew و Nowgorod که محل اصلی روایت روسی است سکنی گزیده‌اند و این روایت را از گوت‌ه‌ها گرفته و آن را کم‌کم به شکل یک روایت روسی با نام پهلوان روسی و غیره در آورده‌اند.

مسیر پویش روایت سکایی تا روایت آلمانی می‌تواند چنین بوده باشد.از سکاها توسط اسکوت‌ها و سرمت‌ها[li]به کنارهء دریای سیاه و از آنجا توسط گوت‌های ساکن‌ کنارهء دریای سیاه که در سدهء چهارم میلادی به دست هون‌ها رانده شدند به جنوب‌ اروپا و در آنجا از گوت‌ها به لانگوباردها(مانند گوت‌ها شاخهء دیگری از ژرمن‌ها)که از لانگوباردی به آلمانی فصیح باستان.

مسیر پویش روایت سکایی تا روایت ایرلندی می‌تواند راهی همانند پویش آن به‌ آلمانی باشد،یعنی از سکایی به اسکوتی به سرمتی به گوتی به سلتی‌[lii].این مسیر را در پویش نفوذ هنر اسکوتی در هنر سلتی مشهور به لاتنه نیز می‌بینیم.

در هر حال حاملان اصلی انتقال این روایت از سکایی به آلمانی و ایرلندی و روسی‌ در هر سه مورد اسکوت‌ها و گوت‌ها بوده‌اند.

روایت سکایی پیش از آن‌که از میان سکاها حرکت کند در خطوط اصلی برخی‌ تغییرات مهم را به خود دیده بوده است و آن روایت اسکوتی که هرودوت نقل کرده تنها یک واریانت کهن از روایت اصلی بوده که به دست هلن‌ها دستکاری هم شده است. در مجموع می‌توان گفت که از میان چهار روایت موجود روایت رستم و سهراب از نظر خمیره و گل داستان به روایت اصلی سکایی نزدیکترست،ولی در زمینهء پرداخت داستان‌ و ویژگیهای منش بازیگران،رستم و سهراب بیش از سه روایت دیگر از اصل دور شده‌ است.دلیل آن چنین است که آن تغییرات و تشکیلات اجتماعی و فرهنگی که باعث‌ زمختی یا نرمش ادبیات می‌گردد،در پویش مثبت خود در ایران زودتر بوقوع پیوسته‌ است تا در میهن آن سه روایت دیگر.پس از روایت ایرانی،بازیگران روایت ایرلندی‌ نسبت به بازیگران آن دو روایت دیگر شهری‌تراند.دلیل آن باز تغییر مهمی است که‌ ادبیات ایرلندی میانه(سدهء 11 تا 14)نسبت به ادبیات ایرلندی باستان(سدهء 8 تا 10) به خود دیده است.

این‌که در روایت ایرانی و ایرلندی پدر پسر خود را نشناخته می‌کشد،خود دلیل این

است که در اجتماعی که روایت ایرانی و ایرلندی را ساخته و یا بهتر بگوییم پرداخته‌اند، مردم و ادبیاتشان به این پایه از شهر یگری رسیده بوده است که به هیچ بهانه‌یی حاضر نبوده‌اند بپذیرند که پدری دانسته بر سینهء خود نشیند و با دشنه سینهء او را بشکافد.از این‌رو لحظهء شناسایی را به پس از فاجعه انداخته‌اند و با این کار بر شدت و تأثیر فاجعه‌ نیز افزوده‌اند.بعدها مردم تاب شنیدن همین را هم نداشته‌اند و گویندگان ناچار برای‌ جلب رضایت شنوندگان میان پدر و پسر را آشتی داده‌اند.

6-روایت رستم و سهراب بعدا به زبانهای ماندایی،ارمنی،کردی‌[liii]،ترکی، آسی و چند گویش قفقازی دیگر چون پشاوی و ایمرتینی و سوانتی‌[liv]و جز آن نیز رفته‌ است.برخی از این روایات مستقیم از رستم و سهراب شاهنامه گرفته شده‌اند،ولی بیشتر از نقل«زبانی»آن.اما برخی دیگر از آنها دارای بسیاری عناصر کهنتر از روایات رستم‌ و سهراب شاهنامه هستند.منتها چون زمان درازی به صورت زبانی در میان مردم رایج‌ بوده‌اند و برای نخستین بار در سدهء گذشته گردآوری و تدوین گشته‌اند،ازاین‌رو در گشت زمان برخی عناصر تازه‌تر نیز وارد آنها شده است و از تأثیر شاهنامه نیز برکنار نمانده‌اند.

روایت ماندایی-روایات ایرانی در میان ماندایی‌های عراق و ایران نیز نفوذ کامل‌ داشته است.این روایات را تا آنجا که من آگاهی دارم دو بار گردآوری و منتشر کرده‌اند.یک بار پترمان‌[lv] در میانهء سدهء نوزدهم و دیگر بار دراور[lvi]در سال 1937.

در میان روایاتی که این دو پژوهنده گردآوری کرده‌اند دو روایت از داستان رستم و سهراب هم هست که با روایت رستم و سهراب شاهنامه برخی اختلافات کلی دارد. روایت نخستین که پترمان از زبان مردم گرفته روایتی است کوتاه با پایانی جز از پایان رستم و سهراب شاهنامه،ولی مانند آن بد فرجام.روایت دوم که پژوهندهء دیگر از زبان مردم گرفتی روایتی است بلند و خوش فرجام.نظیر این تطور را ما در میان دیگر روایات نبرد پدر و پسر نیز مشاهده می‌کنیم.مثلا در زبانهای اروپایی در قرون وسطی‌ چند روایت نبرد پدر و پسر به وجود آمده است که دیگر پایان آنها به فاجعهء قتل پسر نمی‌انجامد،بلکه میان پدر و پسر آشتی می‌افتد.از آن جمله است روایت جدید هیلده براند از سدهء سیزدهم‌[lvii].در روایات فارسی نیز در جهانگیرنامه میان جهانگیر و پدرش‌ رستم نخست جنگ می‌افتد،ولی در میانهء نبرد یکدیگر را شناخته و دست از جنگ‌ می‌کشند.همین جریان را در بانو گشسب‌نامه میان بانو و پدرش رستم،و در برزونامه

میان برزو پسر سهراب و رستم،و در شهریارنامه میان شهریار پسر برزو و فرامرز پسر رستم،و همچنین در روایت ارمنی رستم و مهر نیز می‌بینیم.دلیل این تعدیل که همه جا مشاهده می‌شود گشتی است که در تشکیلات اجتماع و اندیشه و احساسات و ذوق و سلیقهء مردم روی داده ا ست.مردم دیگر گرایش به شنیدن این‌که پدری دانسته یا حتی‌ ندانسته به دست خویش پسر خود را بکشد نداشته‌اند.بلکه گرایش درونی آنها بر این‌ بوده که پدر و پسر پیش از آن‌که فاجعه‌ای دلخراش و جبران‌ناپذیرروی دهد و بیهوده در طلب نوشدارو و آب زندگی بیفتد،یکدیگر را بشناسند و روی هم را ببوسند و پس از سالیان دراز جدایی و جستجو سرانجام به آرزوی خود برسند.

در زیر نخست روایت اول ماندایی را کامل و سپس روایت دوم را پس از سبک‌ کردن آن در برخی جزئیات بی‌اهمیت نقل می‌کنیم‌[lviii]و پس از آن برخی از روایات دیگر را نیز می‌آوریم.خوانندگان بویژه به نقشی که زن و نیروهای اهریمنی در این روایات‌ دارند،در رابطه با آنچه ما در بخش پیشین دربارهء تکامل اسطورهء نبرد پدر و پسر از افسانهء اسکوتی گفتیم،توجه نمایند.

روایت ماندایی رستم و سرهاب-یکی از شا هان دختر خود را به زنی به رستم‌[lix] داد.زن از رستم باردار شد،ولی پیش از آن‌که وضع حمل کند،رستم می‌بایست زن را ترک می‌کرد و به جنگ می‌رفت.وی هنگام خداحافظی یک شیر قلاب زرین از آن دست‌ که شاهان حمل می‌کنند و نام رستم بر آن کنده بود به زن داد و به او گفت اگر فرزندش‌ پیش او آمد از روی آن نشان فرزند را بشناسد.پس از رفتن رستم،زن پسری زاد و نام او را سرهاب‌[lx]گذاشت.پسر مانند پدر خود بسرعت رشد کرد و نیرومند شد و سپس به‌ جستجوی پدر رفت.روزی از روزها سرانجام پدر خود را یافت،ولی شناسایی نداد،بلکه‌ با او به نبرد تن به تن پرداخت و سه بار پدر را بر زمین افکند،ولی او را نکشت.فردای آن‌ روز دوباره به نبرد ادامه دادند و این بار رستم که پیش از آن از خداوند آرزوی نیروی‌ بیشتر کرده و یافته بود،پسر را بر زمین انداخت و بی‌درنگ تن او را با شمشیر درید،ولی‌ پیش از آن‌که جوان چشم از جهان ببندد پدر او را شناخت.رستم سخت غمگین و افسرده‌ برای رهایی جان پسر از مرگ،به یکی از پادشاهان که پیش از آن رستم او را در جنگی‌ شکست داده بود و این پادشاه دارای دارویی درمان بخش هر زخم بود رو کرد.ولی‌ پادشاه که هنوز از رستم کینه در دل داشت و گذشته از این می‌ترسید که اگر سرهاب را

نجات دهد بعدا سروکارش با دو پهلوان خطرناک و هم نیرو خواهد افتاد،از دادن‌ نوشدارو به رستم تن زد.رستم ناچار پری از سیمرغ را که همراه داشت در آتش افکند. چیزی نگذشت و سیمرغ پدیدار شد و به رستم گفت که اگر می‌خواهی پسرت دوباره زنده‌ شود چاره این است که نعش فرزند را در تابوتی بگذاری و آن ر ا چهل شبانه‌روز[lxi]بدون‌ وقفه بر سر خود حمل کنی.رستم به فرمان سیمرغ کرد و در روز چهلم کمی پیش از سر آمدن موعد به رودخانه‌ای رسید و دید که در کنار رود مردی نشسته و چرمی سیاه‌رنگ را در آب می‌شوید.رستم خواست او را از این کار پرسید.مرد به رستم گفت که می‌خواهد آن چرم را چندان بشوید تا سفید گردد.رستم به او گفت:«براستی که تو دیوانه‌ای! چگونه ممکن است چرمی را که رنگ ذاتی آن سیاه است به شستن سفید کرد؟»مرد به‌ او پاسخ داد:«آیا تو نیز دیوانه نیستی که گمان می‌کنی با حمل مرده‌ای می‌توان او را دوباره زنده کرد؟»رستم از این سخن سخت شرمنده شد و تابوت را از سر خود بر زمین‌ گذاشت و درش را گشود.در این زمان سرهاب که در تابوت زنده بود به او گفت:«پدر! تازه اکنون مرا کشتی»و سپس برای همیشه چشم فرو بست.

رستم از این واقعه به خشم آمد و خواست مرد را که سبب مرگ فرزندش شده بود بکشد.-ولی آن مرد ناپدید گشته بود.

روایت ماندایی رستم و یزد-و یا چنان‌که ماندایی‌ها آن را می‌نامند:داستان‌ راستین رستم و پسرش:

ایرانیان این داستان را در شاهنامه گزارش کرده‌اند،ولی روایت آنها درست نیست. صورت این افسانه را تنها ما صبّه‌ها( Subba -صائبون،صائبه)می‌دانیم که آن را سینه به‌ سینه به یاد داریم.داستان ما چنین است:

رستم که زور و شهرت او به گوشتان رسیده است از مردم افغانستان بود.روزی از روزها در پی ماجراجویی سوار بر اسب خود شد و راند تا به ترکستان رسید.چون شکار را دوست می‌داشت و شکار آهو و گورخر و پرنده و جانوران دیگر سرگرم شد و از راه شکا ر زندگی می‌کرد.هوا ملایم و از بوی گلهای جنگل آغشته بود.رخش اسبی هوشیار بود و کوچکترین اشارهء صاحب خود را می‌فهمید و او را بسیار دوست داشت.یک روز رستم‌ لگام از سر رخش گرفت و به او گفت:«برو و چرا کن!علف اینجا سالم است و من‌ می‌خواهم دمی بخوابم.»رستم خوابید و رخش به چرا پرداخت.

چون رستم از خواب برخاست و رخش را صدا کرد،اسب نیامد و هرچه او را جست

اثری نیافت.معلوم شد که رخش را دزدیده‌اند.رستم سخت غمگین و تنگدل شد،چون‌ رخش را زیاد دوست داشت و رخش اسبی عادی نبود،بلکه کرّه‌ای بود از نژاد یک اسب‌ دریایی که روزی از دریا آمده و مادیانی را که در نزدیکی دریا بسته بودند به گشن‌ آورده بود[lxii].هیچ اسبی بخوبی رخش رستم را نمی‌کشید.

رستم پیش شاه ترکستان رفت و به او گفت:«اگر اسب مرا که سواران تور بوده‌اند پس ندهی،تو و سوارانت را خواهم کشت.»چون رستم می‌دانست که مردم تاکستان‌ زبان اسب را می‌فهمند و در واقع نیز آنها با خوش‌زبانی و قول دادن آب شیرین و چراگاه پر علف رخش را فریفته و ربوده بودند[lxiii].

شاه ترکستان که می‌دانست رستم خیلی زورمندست با او به خوش‌زبانی و مدارا رفتار کرد و به او گفت:«مهمان ما باش!لبی تر کن و رفع خستگی کن!به امید خدا اسبت را پیدا خواهیم.»

رستم وارد شد و نشست و شرابی را که برایش ریخته بودند خورد.سپس غذا آوردند و پس از صرف طعام،خوابگاهی جداگانه برای او آماده کردند[lxiv].بعد به رستم گفتند که‌ اسب او را مردم سیستان دزدیده‌اند.

رستم در جستجوی اسبش به سیستان رفت،ولی در آنجا نیز به او گفتند:«با ما خشم‌ نکن!اسب تو پیش ما نیست،نزد شاه چین است.»

رستم به چین رفت و رسید به کاخ شاه چین که در جلو آن کوهی بود به نام«چشمهء مروارید».نسیم آنجا بسیار خوش و ملایم بود و در کنار چشمه درختان و گلهایی روییده‌ بود که بوی آنها نسیم را معطر می‌ساخت.رستم در کنار چشمه خوابید و این چشمه‌ نزدیک به راهی بود که یکسر به کاخ شاه چین می‌رفت.

اکنون از دختر شاه چین بشنو که آینه را در شن می‌خواند،و در شن خوانده بود که او از میان همهء مردان جهان تنها به رستم تعلق دارد و بس.و این دختر را عادت بر این بود که هر روز برای آب‌تنی به چشمهء مروارید می‌رفت.پس آن روز هم به آنجا رفت و در کنار چشمه جامهء خویش را از تن درآورد و لخت درون چشمه شد و به شستشو پرداخت. در میان آب‌تنی ناگهان حس کرد که کسی از پشت گلها او را نظاره می‌کند.در زمان بند از گیسوان گشود و خود را در گیسوی خویش پیچید.در آن حال از خیال دختر گذشت که‌ آن شخص رستم است.چه در قلب خود می‌دانست که آن چشمها از آن رستم بود.دختر به سوی رستم رفت،سلام کرد و از او پرسید:«دنبال رخش می‌گردی؟»رستم از او پرسید:«از کجا می‌دانی؟»و دختر به او گفت:«من می‌دانم که تو رستمی.»

دختر شاه چین جوان و زیبا بود و به خاطر رستم دست رد به سینهء همهء خواستارهای‌ خود زده بود.دختر به رستم گفت که اگر تو مرا بپذیری،من رخشت را یافته و برایت‌ می‌آورم‌[lxv].

رستم همچنان که به دختر می‌نگریست مهر او در دلش نشست و به او گفت:«من‌ ترا بزنی خواهم گرفت و از این کار بسیار خوشحالم.»

دختر به رستم گفت:«بیا و مهمان پدر من باش!»و سپس رستم را نزد پدر خود بر د و شاه چین به رستم سلام کرد و به زبان پهلوانی به او گفت:«خوش آمدید!من از این‌ که کسی چون رستم مهمان من است بی‌اندازه سرافرازم.»

رستم از پادشاه چین اسب خود را جویا شد.چون می‌دانست شاه چین رخش را از سیستانیان که دزدیده بودند خریده است.ولی شاه چین انکار کرد و گفت که اسب تو پیش ما نیست.رستم خشمگین شد و گفت:«من مطمئن هستم که اسب من پیش‌ شماست و اگر او را پس ندهید شما و سوارانتان را خواهم کشت.»

[شاه چین از رستم سه روز زمان می‌خواهد و زبان می‌دهد در این زمان اسب او را بیابد.پس از پایان سه روز رستم پیش شاه چین می‌رود و دختر او را خواستگاری می‌کند و جشن باشکوهی می‌گیرند.]

بعد رستم از عروس پرسید:«اسب من کجاست؟»زن پاسخ داد:«باکی نداشته‌ باش.اسب تو در پیش من است.»

شاهزاده خانم دارای مادیانی بود و همچنان که او تا رستم را دیده بود به او دل باخته‌ بود،مادیان هم با دیدن رخش فریفتهء او شده بود.در این میان مادیان از رخش دارای‌ کرّه‌ای شده بود و شاهزاده خانم اکنن دیگر می‌توانست رخش و کرهء او را به رستم نشان‌ بدهد.رخش به محض دیدن استاد خود چهار نعل به سوی او دوید و بینی خود را به‌ شانه‌های او مالید،و رستم او را بوسید و نوازش کرد.

رستم از راز خورشید که او را«یزدان پاک»یا«خور»می‌نامیدند و او را خدای خود می‌دانستند و پرستش می‌کردند آگاهی داشت.در تاریخ ما ماندایی‌ها آمده است که‌ رستم از اسرار بسیاری خبر داشت و خورشید هر نیرویی را که رستم از او می‌خواست، بسته به ساعت گردش خورشید،به او می‌داد[lxvi].از بامداد تا گاه نیمروز نیروی رستم‌ زیاد بود،چنان‌که نیروی خورشیدست،ولی پس از ظهر کم‌کم از نیروی او کاسته‌ می‌گشت.رستم پیش از آن زمان در بیشه‌ها و کوهها و دشتها زندگی کرده و دانش‌ بدست آورده بود.نیرو که خداوند به او داده بود به اندازه‌ای بود که دو هزار مرد جنگی

در بر او پر کاهی نبود.آری پهلوانان همه دانا بودند،ولی رستم از همهء آنها داناتر بود. پهلوانان در دانایی استاد بودند و هنگام پرستش به خاطر نیرویی که یزدان پاک به آنها داده بود کسی جرأت حمله به آنها را نداشت.و اتفاق می‌افتاد که گاهی شاهی با لشکر خود می‌آمده،ولی از بسیاری نیروی آنها حتی توان نزدیک شدن به آنها را نداشت. (…آیین پهلوانی و مذهب ما در آغاز در یک طریق بودند.ولی بعد ما نور جدیدی کشف‌ کردیم و به دنبال آن رفتیم.درحالی‌که آنها هنوز به همان طریق نخستین‌اند…)

[رستم برای دیدن پدر و خویشان،زن خود را پیش شاه چین می‌گذارد و می‌رود.]

رستم بازوبندی داشت مزیّن به گوهرهای گرانبها که طلسمی بر آن بود و جز رستم‌ هیچ کس نمی‌توانست آن خط طلسم را که بر لعل و زبرجد و الماس کنده بودند بخواند. رستم آن بازوبند را به زن خود داد و به او سفارش کرد که اگر خدا به او پسری داد آن را به بازوی او ببندد و اگر دختر بود،هر روز که دختر دچار نیاز شد،آن بازوبند را به‌ بازرگانی پر خواسته نشان بدهد و بازرگان او را بی‌نیاز خواهد ساخت.چه این بازوبند با تاج و تخت کشوری هم‌بهاست.

پس از رفتن رستم زن پسری زاد در سه سالگی از همسالان خود پرزورتر بود و در هفت سالگی سواری چالاک شد که حتی پهلوانان با او برنمی‌آمدند.جوان روزی از مادر هویّت پدر خود را پرسید.مادر که نمی‌خواست به پسر خود بگوید پدرش او را ترک‌ کرده است،پدر خود را به جای پدر پسرش به او معرفی کرد و قبلا از پدر خود خواست که‌ از این راز با پسر او چیزی نگوید.ولی چون پسر به پانزده سالگی رسید مادر را مجبور کرد که حقیقت را به او بگوید.مادر ناچار به پسر گفت که پدرش رستم از مردم افغانستان‌ است.

پسر پس از با خبر شدن از این راز به نزد نیای خود رفت و ده هزار مرد جنگی از او گرفت تا به جستجوی پدر خود برود.اسبی که جوان بر آن سوار بود به اندازه‌ای بزرگ بود که مادرش هنگام زادن او عاجز بود و ناچار پزشکی آمد و شکم مادیان را درید و کره را بیرون کشید.شباهت این کره به رخش تا آنجا بود که گفتی تصویری از رخش است.

[جوان که نام او یزد[lxvii]ست مادر و نیای خود را بدرود می‌گوید و مادر و پسر هنگام‌ وداع سخت می‌گیرند و یکدیگر را به امید روزی که برای همیشه در کنار رستم با یکدیگر زندگی کنند دلداری می‌دهند و بالاخره پسر به امید این‌که بزودی با پدر خود بازگردد از مادر جدا می‌شود.پیش از جدایی،*مادر بازوبند را به بازوی او می‌بندد تا رستم با دیدن آن پسر خود را بشناسد.بعلاوه همراه جوان،سواری پیرست که رستم را

می‌شناسد.جوان با سربازان خود به هر کشوری که می‌رسد آنجا را تسخیر می‌کند.سه‌ سال بدین ترتیب می‌گذرد تا سرانجام به مرز ایران می‌رسد.یزد به شاه ایران پیام‌ می‌فرستد که یا دست‌نشاندگی او را بپذیرد و یا آمادهء نبرد گردد.شاه ایران چون در خود یارای پایداری با یزد را نمی‌بیند،کس می‌فرستد و رستم را به کمک خود می‌خواند.]

رستم شب را انتظار کشید و سپس به جامهء درویشان درآمد(جامه‌ای که او به تن‌ داشت سفید و شکل rasta جامهء ما بود)و سپس از یزدان پاک خواست که او را از نظرها نامرئی کند تا بتواند ناشناخته وارد سپاه دشمن گرد.همینطور هم شد و او بی‌آن‌ که دیده شود وارد سپاه دشمن گردید.ماه دو هفته همه جا را از نور روشن کرده بود. چهار ردیف سرباز در جلوی چادر یزد صف کشیده بودند و در زیر هر چهار انار چادر (یعنی چهار تکمهء میله‌های چادر)یک نفر پاس می‌داد.رستم از جلوی هریک از آنها گذشت و سربازان با آن‌که صدای پا شنیدند و برگشتند،ولی رستم را ندیدند.چون او به‌ خواست یزدان پاک از چشمها نامرئی شده بود.رستم از رسن چادر به سقف چادر رفت و با دشنهء خود سوراخی در آنجا گشود و خود را به درون چادر رسانید.چادر از پرتو مروارید رخشانی که در کنار یزد بود روشن شده بود.این مروارید هدیهء نیای او شاه چین بود برای‌ نیای دیگرش زال.این زال مردی بود بس نیرومند و دانا،چه دودهء رستم همه نیرومند و دانا بودند.آنها همه در دامن طبیعت زندگی می‌کردند و از هیاهو و جوش و خروش مردم‌ نفرت داشتند و دوست داشتند در هوای لطیف دم زنند و رخسار یزدان پاک را حفظ کنند. آنها مردمانی دانا بودند.

وقتی رستم به درون چادر رسید و جوان زیبا را نگریست،مهلر جوان در دل او جوانه‌ زد و قلبش سخت به تپش افتاد و وجود او را جنبش و مهرش بزرگ فرا گرفت.گرچه قصد رستم نخست این بود که جوان را بیدار کرده و بکشد،ولی با دیدن او دانست که این کا ر دیگر از او ساخته نیست.رستم دشنهء خود را به بالین جوان گذاشت تا چون او از خواب‌ بیدار شود آن را ببیند و بداند که رستم می‌توانست او را بکشد،ولی بر خویشتن چیره‌ گشته است،-و سپس از چادر بیرون رفت.

[جوان پس از بیدار شدن از قضیه آگاه می‌گردد و از نگهبانان بازجویی می‌کند و سرانجام وزیران او به او می‌گویند که کسی که شبانه آمده بود مردی دانا و از دانش‌ ناپدید ساختن خویش آگاهی داشته است.]

جوان مشوّش از این واقعه از چادر خود بیرون آمد و به تماشای سراپردهء دشمن پرداخت‌ و در آن میان چشمش به چادر سبز افتاد و به یاد آورد که مادرش گفته بود که چادر پدر

او سبزرنگ است‌[lxviii].جوان سوار بر اسب خود شد و بر فراز تپه‌ای تاخت تا از آنجا چادرها را بهتر زیر نگاه گیرد.رستم با دیدن جوان دوباره به جامهء درویشان درآمد و بر اسب‌ خویش نشست و به سوی تپه تاخت تا ببیند که آن سوار چه کس است.وقتی رستم نزدیک‌ شد جوان به او سلام کرد و از او پرسید که آیا او رستم نیست؟رستم با آن‌که دلش از مهر جوان می‌تپید گفت:«دیدن رستم کار آسانی نیست.من تنها یک مرد درویشم.» جوان به او گفت:«اگر تو رستمی حقیقت را از من پنهان نکن!»رستم که می‌ترسید نیرنگی در کار باشد همچنان هویّت خود را پنهان داشت،ولی هرچه بیشتر انکار می‌کرد مهر جوان در دل او فزونی می‌گرفت و راز او از اشکی که در چشمش نشسته بود آشکار بود.

در این میان آن سوار که همراه جوان بود و رستم را می‌شناخت به دست سواران‌ شاه اسیر گشت و از هویّت جوان شا ه را آگاه ساخت.شاه پس از شنیدن این سخن با خود اندیشید که اگر میان رستم و پسرش آشتی افتد آنها توأمان از همهء ما نیرومندتراند و تاج‌ و تخت مرا خواهند گرفت.پس بگذار یکی دیگری را بکشد!از این و از سوار پیر خواست که از این راز با کسی سخن نگوید[lxix].

در این میان رستم بر سر جوان فریاد کشید که من رستم نیستم،من یک نفر درویشم.و تو به سپاه خود باز گرد که اگر رستم برسد ترا خواهد کشت.ولی جوان که به‌ رخسار دلپذیر درویش خیره شده بود،سخن او را باور نمی‌داشت و همچنان بر سر سخن خود بود که او رستم است و رستم نیز همچنان هویّت واقعی خود را انکار می‌کرد و سرانجام‌ به جوان گفت که اگر سخن او را باور ندارد و با او سر نبرد دارد پیاده شود تا کشتی‌ بگیرند.جوان پیشنهاد رستم را پذیرفت.هر دو از اسب پیاده شدند و در میان صف دو سپاه در زیر نگاه سواران و شاه زوال به کشتی گرفتن پرداختند.زال در شب پیشین در خواب دیده بود که بازوی رستم افتاده است.

جوان که بسیار نیرومند بود رستم را بر زمین افکند و دشنهء خود را کشید تا رستم را بکشد،پهلوانی که در کنار ایستاده بود گفتآ:«این آیین ما نیست که در پیروزی‌ نخستین همنبرد را بکشیم،بلکه باید سه بار او را به زمین افکنیم.»

هنگامی که یزد رستم را بر زمین افکند،زال ترسید که جوان پس از کشتن رستم بر ایران دست یابد.ولی شاه ایران در دل از این واقعه شاد بود و در دل خود می‌گفت«چه‌ کسی جز پسر رستم می‌تواند رستم را به زمین افکند؟»ولی از این در با کسی سخنی‌ نمی‌گفت و امیدوار بود که هر دو پهلوان کشته شوند.زال که لبخند شاه را بر رخسار او

دیده بود به او گفت:«هنگام شکست خنده‌ات از چیست؟»شاه پاسخ داد:«سبب‌ خنده‌ام این شگفتی بود که خداوند همیشه قادرست مردی زبردست‌تر بیافریند.»

سپس زال نزد رستم رفت و خواب خویش را برای او گفت و به او سفارش کرد که‌ پاس خود را داشته باشد.رستم به سوی چشمه‌ای که آن را نیز«چشمهء مروارید» می‌گفتند رفت،تن را در آب شست و رو به شمال ایستاد و رخ خود را به راست به سویی‌ که خورشید و ده فرشتهء او بر روز فرمانروایی می‌کردند گرداند و به نیایش پرداخت.سپس‌ جامهء خود را که تازه شسته بود پوشید و یزدان پاک را نیایش کرد.یزدان پاک نام‌ شمیش‌[lxx]به زبان پهلوانی است.چون پهلوانان‌[lxxi]به شیوهء کهن صبّه‌ها نیایش می‌کردند.

نیایش رستم چنین بود:«از نیروی خویش به من وام ده تا این جوان را بر خاک‌ افکنم.»چون آنهایی که دانا هستند از خورشید نیرو می‌گیرند،و این نیرو به اندازه‌ای‌ است که می‌توانند از دل زمین چنان به آسانی بگذرند که گویی از آب می‌گذرند…

رستم دوباره به جایگاه نبرد بازگشت…و جوان را به نبرد فرا خواند و او را با چنان‌ نیرویی بر زمین زد که شکم جوان از هم درید.در این میان زال که از خواب دوشین خود هنوز در اندیشه بود،پری از سیمرغ او را به زمین افکند به او گفت:«آیا تو نبودی که گفتی‌ آیین ما چنین است که همنبرد را پس از آن‌که سه بار بر زمین افکندیم می‌کشیم؟سبب‌ این نیرنگ چه بود؟آیا از خشم پدر من نترسیدی؟اگر او از آنچه تو با من کردی آگاهی‌ یابد ترا اگر پرنده شوی و به آسمان پری و یا به دل زمین پنهان گردی خواهد یافت و کین‌ مرا از تو خواهید کشید.»

رستم از او پرسید:«پدر تو کیست؟»و جوان پاسخ داد:«پدر من رست است»و بازوبند خود را نشان داد:«آری،و این نشان اوست.»

[رستم با سنگ به سر خویش می‌کوبد.زال پس از آگاهی از فاجعه به معنی خواب‌ خویش پی می‌برد.جوان را برای گرفتن مرهم نزد شاه می‌برند،ولی شاه از دادن مرهم تن‌ می‌زند،ناچار برای رهایی جوان دست به دامان سیمرغ‌[lxxii]می‌گردند.]

خداوند این توانایی را به سیمرغ داده است که به هر زخمی که زبان بکشد درمان‌ می‌یابد.همچنان که ایاز[lxxiii](هوای پاک و آلوده نشده)از سوی خداوند می‌آید،دم سیمرغ‌ نیز دم زندگی است.دم سیمرغ روان جوان را در تن او نگهداشت.نیرویی که سیمرغ به‌ او بخشید از کشور زندگی آمده بود و جوان دوباره به خود آمد.

[میان سیمرغ با یزد و رستم گفتگوی کوتاه درمی‌گیرد و یزد از رفتار رستم پیش

سیمرغ شکوه می‌کند.سیمرغ او را دلداری می‌دهد و رستم را مورد سرزنش قرار می‌دهد.]

سیمرغ به یزد گفت:«باکی نداشته باش!خستگی تو درمان خواهد یافت.ولی‌ شرطش این است که رستم یک سال تمام ترا بر روی سر خود حمل کند.من هر یکشنبه‌ خواهم آمد و به تو نیرو خواهم داد تا بتوانی بدون خورش زندگی کنی.»

[جوان ساعتی با سیمرغ و پیرامونیان خود سخن می‌گوید و از مادرش یاد می‌کند و سپس لب از سخن می‌بندد.زال و دختران رستم بی‌تابی می‌کنند.رستم به آنها دلداری‌ می‌دهد و می‌گوید که نیروی سیمرغ از Simat-Hei «گنج زندگی»است.پس از آن‌ که سیمرغ سر تا پای جوان را زبان می‌کشد[lxxiv]،او را در صندوقی می‌نهند و رستم باز همان جامهء rasta را می‌پوشد و صندوق را بر سر خود حمل می‌کند و به بیابان می‌رود و در آنجا سالی تمام از ریشهء گیاهان و میوه و عسل و اقاقیا[lxxv]تغذیه می‌کند[lxxvi]و هر یکشنبه سیمرغ در جایی خوش آب و هوا در نزدیکی رود کارون به نام الطیب که به‌ نصاری و ماندایی‌ها تعلق دارد و خالی از هرگونه جانوری مضر چون مار و پشه و عقرب‌ است می‌آید و اندام جوان را زبان می‌کشد و از این راه یک سال تمام به جوان نیرو می‌دهد تا بالاخره روزی که باید جوان از نو زندگی خود را باز یابد می‌رسد.]

سیمرغ آمد و درحالی‌که بالهای خود را گسترده بود به درگاه خداوند و عثری و ملکی‌ و شمیش نیایش کرد.سپس بالهای خود را بر روی جوان گسترد و او نگریست:دی، دی،دی‌[lxxvii]-و روان جوان نرمک نرمک نیرو گفت…چشمان او درخشید و به روی‌ سیمرغ خندید.سپس عطسه‌ای کرد و برخاست.با این عطسه تمام جان او به تن او بازگشت.چون اگر بیماری که جان او در حال گسستن از تن است،عطسه کند جان او دوباره باز می‌گردد.

یزد بر جای خود نشست و درست مانند مار که پوست اندازد،او نیز پوست انداخت و پاک و زیبا جلو آمد و خود را به پای سیمرغ انداخت و او را بوسید و گفت:«از تو سپاسگزارم که مرا به این جهان باز آوردی.»در آن روز مردم بسیاری در آن محل آمده‌ بودند تا این معجزه را تماشا کنند و از آن زمان آن محل را الطیب نامیدند و هنوز هم به‌ همین نام شهرت دارد.

[رستم و یزد نزد زال می‌روند و سالی را به شادی باهم می‌گذرانند و سپس به اتفاق‌ نزد شاه می‌روند و هفت گنج را به شکرانهء سلامت میان درویشان پخش می‌کنند.در این میان مادر جوان که خبر مرگ پسر را شنیده است با صد هزار سوار به جنگ رستم‌ می‌آید.میان او و شوهرش رستم نبرد تن به تن درمی‌گیرد.زن شوهر خود را با آن‌که به جامهء

درویشان درآمده است از همان آغاز نبرد می‌شناسد،ولی رستم زن خود را که نقاب بر چهره دارد نمی‌شناسد.در میان نبرد زن پی می‌برد که پسر او زنده است.ازاین‌رو دست‌ از نبرد می‌کشد و خود را به رستم می‌شناساند.در این میان یزد و زال هم می‌رسند و همه‌ از دیدار یکدیگر شادیها می‌کنند.]

روایت ارمنی رستم و مهر-رستم دارای پسری می‌گردد که مادرش نام او را Mger می‌گذارد.کودک بزودی در میان همسالان به خاطر بالش و نیروی خارق العادهء خود نشانی می‌گردد.چون همسالانش او را به تهمت نداشتن پدر به گواژه می‌گیرند،جوان بر آن می‌گردد که به جستجوی پدر خود رود.در راه به سپاهی برمی‌خورد که در کار جنگ‌ رستم است.جوان به آن سپاه می‌پیوندد و چنین می‌افتد که در نبرد فرجامین پدر و پسر رویاروی یکدیگر قرار می‌گیرند،بی‌آن که یکدیگر را بشناسند.سه روز به یکدیگر نبرد می‌کنند و سرانجام رستم بر همنبرد چیره می‌گردد و می‌خواهد پسر را بکشد،ولی در این‌ میان چشمش به بازوبند جوان می‌افتد و پسر خود را می‌شناسد.هر دو پشت به پشت‌ یکدیگر می‌دهند و سپاه دشمن را درهم می‌شکنند و پیروز به خانه باز می‌گردند.

روایت آسی رستم و زوراب خان-رستم هنگام ترک همسر آبستن خود به او سفارش می‌کند که اگر پسری زاد،چندان‌که بزرگ شد او را به سوی پدر بفرستد.مادر پس از آن‌که نیروی پسر جوان را آزمایش می‌کند ساز و برگ سفر او را آماده می‌نماید و هنگام رفتن پسر یک بسته ترکه به پشت زین او می‌بندد و به او سفارش می‌کند که‌ آن بسته را هرگز باز نکند.در میان راه سه بار دیوها جلوی او سر در می‌آورند و به او می‌گویند بهترست که آن بستهء زشت را از پشت زین خود باز کند.بالاخره جوان فریب‌ می‌خورد و بسته را باز می‌کند و چندی بعد می‌رسد به شهر Abraset و در آنجا با رستم‌ روبرو می‌شود.میان پدر و پسربی‌آن‌که یکدیگر را بشناسند کار به نبرد می‌کشد.پسر بر پدر پیروز می‌گردد،ولی پدر با توسل به نیرنگ دشنه‌یا به تن پسر فرو می‌کند[lxxviii].ولی‌ پس از آن‌که پسر خود را می‌شناسد،زاری‌کنان نعش پسر را به دوش می‌گیرد و به‌ خانه‌ای در زیرزمین می‌رود و یک سال تمام در آنجا می‌ماند تا ریش او به زانویش‌ می‌رسد.سرانجام خدایان بر او بخشایش می‌آورند و سر سال مرگ پسر در کالبد جوان‌ نشان زندگی آشکار می‌شود.ولی چون پدر از روی نعش جوان برمی‌خیزد،آن علائم‌ زندگی دوباره محو می‌گردند و جوان برای همیشه درمی‌گذرد[lxxix].

روایت سوانتی-رستم تورانی در سرزمین که که‌وز[lxxx]زندگی می‌کرد و کارش دفاع‌ از این سرزمین در برابر هجوم دیوان بود و به خاطر دفع گرازها شهرت داشت.رستم دو برادر داشت به نامهای گورگن‌[lxxxi]و گیوی‌[lxxxii]و برادر دومی پسری داشت به نام بجن‌[lxxxiii]. چون رستم به سن پیری رسید،شاه مردم را به مشورت فرا خواند و پیشنهاد کرد که باید کاری کرد تا از رستم پسری بر جای ماند تا پس از او میهن بی‌مدافع نباشد.زنی از میان‌ مردم برخاست و به گردن گرفت که رستم پارسا و پرهیزکار را از راه به در کند.آن زن‌ شبی رستم را به شام میهمان کرد و به پهلوان پیشنهاد نمود که شب را در همان خانهء او بام‌ کند.پهلوان در یکی از سه تختخوابی که برای او زده بودند خوابید.چون پهلوان به خواب رفت‌ زن درون تختخواب او شد.در این هنگام رستم از خواب بیدار گشت و چون زن را در کنار خویش دید سخت بخشم آمد.چون خداوند به او فرمان داده بود که با هیچ زنی همآغوشی‌ نکند.لذا رستم به تختخواب دوم رفت و چون زن بار دیگر خود را به کنار او رسانید رستم با ز جای خواب خود را عوض کرد.زن چون وضع را به کام دل خویش ندید،دست به‌ نیرنگی دیگر زد و رستم را به گواژه گرفت که او نیروی مردی ندارد.فریب زن در رستم‌ کارگر افتاد و به آروزی او تن داد.بامداد آن شب رستم زن را ترک کرد،ولی پیش از رفتن به او سفارش کرد که اگر پسری زاد نام او را زوراپ بگذارد و یک گردنبند را به‌ گردن او بیندازد و خود را از زین اسبش آویزان کند.زن پسری زاد به زیبایی یک ستاره‌ که بزودی بدل به گردی گردنکش شد،و روزی از روزها گردنبند و خود را از مادر گرفت و به جستجوی پدر روانه گردید.در میانهء راه کارایا[lxxxiv]که مسکن رستم بود،دیوی‌ که از خود زنی ساخته بود جلوی راه جوان سر درآورد و خنده‌زنان و افسون‌کنان گفت: «جوان را نگر که زینت زنان را به گردن و خود مردان را به زین آویخته است.»زن‌ جادو سه بار در راه جوان نمایان شد و هربار به همین گونه جوان را به گواژه گرفت تا سرانجام جوان فریب خورد و از شرم،گردنبند و خود را پنهان ساخت.پس از این ماجرا جوان وارد شهر رستم شد و آنجا چادر زد.چون رستم از باشش پهلوان بیگانه در شهر خود آگاه گردید،آمد و جوان را به نبرد خواند.دو بار جوان رستم را بر زمین زد،ولی بار سوم رستم بر او پیروز گردید و با دو نیزده که در ساق موزهء خود پنهان کرده بود چنان بر اندام پسر خود فرو کرد که از آن سو سر درآورد.جوان در دم واپسین به رستم گفت که‌ بزودی خبر مرگ او به پدرش رستم خواهد رسید و پدر کین پسر را از کشندهء او خواهد کشید.رستم که اکنون با شنیدن این سخنان پسر را شناخته بود برای نجات جان پسر

دست بر دامن پروردگار شد و نذر کرد که اگر پسرش از مرگ نجات یابد،دوازده سال در چاهی تاریک منشیند و در همهء این مدت دمی آفتاب نبیند.در عین حال یک نفر شمّاس‌ را هم برای آوردن آب زندگی به کشور که که‌وز به نزد شاه فرستاد.ولی شاه بد ذات به‌ شمّاس فرمان داد که چون با آب زندگی به نزد رستم رسید خود را از قصد به زمین اندازد تا آب زندگی از دستش بر زمین ریزد.وگرنه رستم اگر چنین پسری در کنار خود داشته‌ باشد تاج و تخت را از دست ما خواهد گرفت.شمّاس هم بر همان‌گونه که شاه فرمان داده‌ بود رفتار کرد.

ده سال تمام از نشستن رستم در چاه گذشت.در این میان دیوان و گرازها روی کشور را گرفته بودند و دشمن بجن را که به مقابلهء آنها رفته بود دستگیر و به فرمان افرسواپ‌[lxxxv]به‌ بن چاهی افکنده بود.شاه کشور ناچار شمّاس را برای گرفتن کمک نزد رستم فرستاد. رستم با شنیدن پیام شاه خشمگین نعش پسر را که نشان زندگی در او کم‌کم آشکار گشته بود بر زمین افکند و از چاه بیرون آمد و نخست ریش شمّاس را برید و او را زیر شکم خری که بر او گلوله بار کرده بودند بست و به باد افراه عملی که شمّاس با او کرده‌ بود با یک زنش شمشیر خر و شمّاس را بدو نیمه کرد.سپس به کشور که که‌وز رفت و سر دو پسر پادشاه را که به پیشباز او آمده بودند چنان فشرد که در دم از هم پاشید.تا پادشاه بداند که از دست دادن پسر چه جانگدازست.

روایت پشاوی-روزی از روزها رستم،عربی سیاه و غول‌پیکر را می‌بیند که بر بالای کوهی نشسته و دشنه‌اش را در میان دو زانوی خود گرفته است و هربار که او را خواب می‌گیرد و در اثر آن سرش به پایین می‌افتد،پیشانی او به نوک آن دشنه می‌خورد و مرد از خواب می‌پرد.چون رستم سبب این کار را از او می‌پرسد مرد عرب به او می‌گوید که عربی سرخ که زنی زیبا همراه خود دارد از سوی خاور می‌آید تا به دریای احمر رود، و او اکنون در اینجا کمین او را می‌کشد تا زن زیبا را از دست او برباید.رستم به او می‌گوید که حاضرست در این کار به او کمک کند.مرد عرب به رستم می‌گوید که‌ خود را در گودالی پنهان نماید تا از گرد و خاک سهمناکی که هنگام مبارزهء او با عرب‌ سرخ در پای کوه بر خواهد خاست در امان باشد.ولی به محض آن‌که دید که پیروزی با عرب سرخ است از گودال بیرون آید و نعره‌ای بکد تا دل حریف او از نعرهء رستم‌ بشکند.کار بر همین منوال می‌گذرد و پس از پیروزی عرب سیاه رستم به خدمت او در می‌آید.مدتی بعد رستم که از وضع خود ناراضی است تصمیم می‌گیرد هنگامی که عرب

سیاه خفته است با دشنهء خود کار او را بسازد.ولی چون از عهدهء بلند کردن برنمی‌آید(؟) دو پای او را می‌برّد.نرّه غول از خواب بیدار می‌شود و پاهای بریدهء خود را با چنان‌ نیرویی پرتاب می‌کند که درختان را از ریشه می‌کند.سرانجام رستم او را می‌کشد و می‌خواهد زن را با خود ببرد،ولی زن به خاطر عمل ناجوانمردانه‌ای که از رستم نسبت به‌ مرد عرب سر زده است از او می‌گریزد.رستم نعره‌ای می‌کشد از اثر آن زن بر زمین‌ می‌افتد و رستم با او همخوابگی می‌کند[lxxxvi].

رستم هنگام ترک زن نشانی به او می‌دهد که اگر پسر زاد به جامهء او بدوزد.چندی‌ بعد زوراب پسر رستم که در این میان بزرگ شده است به جستجوی پدر می‌پردازد.مادر برای آن‌که نیروی پسر را بسنجد جامهء مردان بر تن می‌کند و سر راه را بر پسر می‌گیرد. میان پسر و مادر نبردی درمی‌گیرد و در پایان پسر مادر را بر زمین می‌افکند،ولی پیش ا آن‌که او را بکشد،گیسوی زن باز می‌شود و جوان مادر خود را از موی او باز می‌شناسد[lxxxvii]. پس از این واقعه جوان با مادر خود وداع می‌کند و به راه خود ادامه می‌دهد.کمی بعد جوان وارد شهری می‌شود و در آنجا پیرمردی،جوان را از نشانی که به جامهء خود دوخته‌ است می‌شناسد و به این خاطر او را مورد تمسخر قرار می‌دهد و جوان از شرم آن نشانه را از جامهء خود پاره می‌کند.سپس پیرمرد کسانی را نزد رستم می‌فرستد و او را به نبرد با پهلوان بیگانه برمی‌انگیزد[lxxxviii].در نبرد نخستین رستم شکست می‌خورد و در نبرد دوم نیز جوان رستم را بر زمین می‌افکند،ولی رستم از زیر با دشنهء خود شکم پسر را می‌درد. جوان در دم مرگ،رستم را به انتقام پدرش رستم تهدید می‌کند.رستم پس از شناختن پسر یک تن شمّاس را برای آوردن آب زندگی نزد آهنگری به نام کوزما کانادزه‌[lxxxix]می‌فرستد، ولی آهنگر به شمّاس سفارش می‌کند که هنگام دادن آب زندگی به دست رستم خود را از قصد به زمین اندازد تا آب بریزد.شمّاس به همین گونه رفتار می‌کند.رستم از سر خشم‌ دو پسر آهنگر را می‌کشد و خود را به قصد خودکشی به دریا می‌افکند.ولی به نیرنگ‌ پیرمردی او را از آب نجات می‌دهند و محکوم می‌گردد باقی‌ماندهء عمر را به زندگی‌ دردناک خود ادامه دهد.

روایت ایمرتینی-آغاز این روایت تا ترک زن مانند روایت پیشین است،جز آن‌که‌ به جای عرب سیاه،یک دیو نه سر،و به جای عرب سرخ،یک دیو دوازده سر[xc]وارد داستان می‌شوند و نام رستم در اینجا Rostomela (-رستم الله؟)است.

رستم هنگام ترک زن به او می‌گوید که تو پسری خواهی زاد که باید نام او را ابرم‌[xci]

بگذاری و پس از آن‌که بزرگ شد به شانه‌های او دو نوار سرخ‌رنگ بدوزی تا اگر من او را دیدم بشناسم.پس از رفتن رستم زن پسری می‌زاید که ساعت به ساعت رشد می‌کند، چنان‌که در سه سالگی برای خود پهلوانی تمام عیارست و جانوران با دیدن او از وحشت‌ می‌گریزند و به هر درختی که دست می‌نهد از ریشه می‌افتد.تا این‌که روزی در جنگل‌ با زنی روبرو می‌شود که او را به خاطر نوارهای سرخ‌رنگ شانه‌اش مسخره می‌کند و جوان از شرم نوارها را پاره می‌کند.کمی پس از این واقعه جوان با رستم روبرو می‌گردد و رستم در نبرد تن به تن جوان را بر زمین افکنده سر او را از تن جدا می‌کند،ولی در همین هنگام از باقی‌ماندهء نوارها بر شانهء او پسر خود را می‌شناسد.رستم کسی را در پی‌ آب زندگی می‌فرستد،ولی پیشش از آن‌که آب زندگی برسد،زنی در جلوی رستم پدیدار می‌شود که سرگرم شستن پشمی سیاه‌رنگ است.رستم از او می‌پرسد که آیا گمان‌ می‌کنی که پشم سیاه را به شستن می‌توان سفید کرد؟زن به او پاسخ می‌دهد:«اگر این‌ پشم سیاه به شستن سفید گردد،پسر تو هم دوباره زنده خواهد گشت.»رستم با شنیدن‌ این سخن دستی را که با آن پسر خود را کشته بود خرد می‌کند.در این هنگام زن به رستم‌ می‌گوید:«من بودم که تو و پسر ترا کشتم.چه مرگ شما دو نفر را بر ویرانی جهان‌ ترجیح دادم.»

آن زن کسی جز اهریمن نبود که به چهرهء زن درآمده بود.

[i].  Hildebrand

[ii].  Hadubrand

[iii]. Cu?hulainn

[iv]. Conlai

[v]. Ilja Muromec

[vi]. Sokolnik

[vii]. Theoderich

[viii]. Odoakar

[ix]. Zeno

[x]. Heribrand

[xi]. دربارهء اصطلاح سرود پهلوانی،نک به مقالهء نگارنده در سیمرغ 5،رویهء 15،پی‌نوشت 1.

[xii]. متن اصلی ترجمه: Genzmer,F:Vier altdeutsche Heldenlieder,Darmstadt 1953,S.37-39. Schlosser,H.D:Althovhdeutscfer Literatur,Frankfurt 1970,S.264-67.

[xiii]. Asmund

[xiv]. Thidrekssage

[xv]. از جملهء Vries ،رویهء 260.

[xvi]. Scthacs نام و لقب این زن چنین است:اسکاتاخ به سفیدی کف،دختر بلند نعره.

[xvii]. Letha

[xviii]. Aife

[xix]. Ulster در ایرلند شمالی

[xx]. چنان‌که پیش از این دیدیم(نک به پ 16)نام یا لقب نیای مادری کنلای بلند نعره بود.هنر نعره کشیدن‌ یکی از سلاحهای پهلوانی است که در بسیاری از حماسه‌های پهلوانی با آن برخورد می‌کنیم.در روایات حماسی‌ ارمنی افراد خانوادهء زال همه دارای نعره بلنداند.سرآمدتر از همه برزوست که می‌توان گفت نیروی او در آواز اوست و آن‌چنان نیرومندست که در یک جا چند تن از نعرهء او به زمین افتاده در دم جان می‌سپارند و در جایی دیگر سپاهی از نعرهء او به دریا می‌گریزند و در یک جای دیگر دوازده تپه از نعرهء او فرو می‌ریزد و سپاهی بزرگ تا تن آخر پای به‌ گریز می‌نهند.نعرهء افراد خانوادهء رستم چنان سهم‌انگیزست که پهلوانی به نام گپو( Gopho )به مسافت هفت سال از آنها دوری می‌جوید و چون زال از او برای رهایی برزو از چاه کمک می‌جوید،تنها به این شرط می‌پذیرد که در راه، افراد خانوادهء زال نعره نکشند.ولی وقتی برزو را از چاه بیرون می‌کشند،می‌گوید ار صد گپو هم بمیرد من باید اکنون نعره بکشم.ناچار رستم قبلا سر گپو را پارچه پیچ می‌کند.در روایات ارمنی آواز بیژن به اندازه‌ای بلندست که‌ وقتی در خاور نعره می‌کشد در باختر می‌شنوند و وقتی از بن چاه نعره می‌کشد صدای آن در خواب به گوش رستم‌ می‌رسد.همچنین داوید پهلوان مشهور حماسهء ارمنی در هر ک جا که نعره بکشد آواز آن تا شهر اوساسون می‌رسد.در داراب‌نامه دیوی است به نام«کوه‌تن رعدآواز»که رعد آواز او تا یک فرسنگ می‌رود و از صدای نعرهء او کوه و در و دشت می‌لرزد و آواز طبل و نقاره پست می‌شود و اسبان می‌رمند و در دلها لرزه می‌افتد و رنگ از رخساره‌ها می‌رود (داراب‌نامه،چاپ صفا،دفتر 2،رویهء 612 و 634)نظیر این مثالها در حماسه‌ها فراوان است.مثلا در گرشاسپنامه‌ (چاپ یغمائی،400/37)از بانگ گرشاسپ،مرده از گور می‌جهد(گویا به گمان این‌که رستاخیزست و در صور اسرافیل دمیده‌اند):

اگر بر زمین بر زنم بانگ تیز جهد مرده از گور بی‌رستخیز

و یا مثلا در شاهنامه دربارهء رستم بر سر دیوان مازندران آمده است(شاهنامه،چاپ مسکو،2/104/521):

یکی نعره زد در میان گروه‌ تو گفتی بدرّید دریا و کوه

و یا گیو در جنگ گروی زره(5/192/1857):

به بالا برآمد درفشی به دست‌ به نعره همی کوه را کرد پست

در جایی غرّش ابر به نعرهء رستم مانند شده است(6/217/16):

چو آواز رستم،شب تیره ابر بدرّد دل و گوش غرّان هزبر

تأثیر روانی بانگ زدن بر سر حریف مانند لاف زدن و رجزخوانی و مفاخره در برابر همنبرد،برای تهی کردن دل‌ هماوردست از یک سو و تقویت دل خویش از سوی دیگر(2/165/589 به جلو):

ق

به الکوس بر زد یکی بانگ تند کجا دست شد سست و شمشیر کند چو الکوس آوای رستم شنید دلش گفتی از پوست آمد پدید

ازاین‌رو بانگ زدن و نعره کشیدن در واقع نوعی سلاح است در دست پهلوان،و پهلوانان خود این سلاح را با آگاهی بکار می‌برند،چنان‌که سام دربارهء نعره‌ای که بر سر اژدها می‌زند می‌گوید(1/203/1035):

معروف بر زدم بانگ بر سان شیر چنانچون بود کار مرد دلیر

معروف است که پارت‌ها با ه لهله و ویله رومیان را بوحشت می‌انداخته‌اند.گزنفون نیز در شرح جنگ کورش‌ بزرگ با لیدی به لاف زدن کورش پیش از شروع جنگ و خواندن سرود جنگ و هلهله کشیدن ایرانیان در جنگ اشاره‌ کرده است( Cyroupadie VII,I ).اصطلاحات«داروگیر»،«گیرودار»،«دها ده»،«ده و دار»و دیگر و دیگر که در شاهنامه فراوان آمده است،چیزی جز همان ویله کردن در جنگ نیست که هدف آن هراس انداختن در دل دشمن‌ است.

[xxi].  Conchobor

[xxii]. نام این سلاح Ta?thbe?im است.

[xxiii]. سنجیده شود با روایت رستم و سهراب که آمده است نیروی رستم به اندازه‌ای بود که هنگام رفتن پای او حتی در سنگ فرو می‌رفت(شاهنامه 2/255):

شنیدم که رستم از آغاز کار چنان یافت نیرو ز پروردگار که گر سنگ را او به سر بر شدی‌ همی هر دو پایش بدو در شدی

از این بابت رستم سخت در عذاب بود و از پروردگار آواز کرد که اندکی از نیروی او را بکاهد و از پس آن‌که‌ سهراب او را در کشتی به زیر افکند و رستم به نیرنگ جان خود را نجات داد،از پروردگار آن نیروی کاسته را دوباره‌ خواست.فردوسی این روایت را که در اصالت آن هیچ جای گمانی نیست نسروده است،بلکه دیگران سروده و به‌ برخی از دستنویسهای شاهنامه افزوه‌اند.

[xxiv]. روایت ایرلندی دارای نگارشها و دستنویسهای فروان است که باهم اختلاف دارند.آنچه در بالا نقل شد کهنترین صورت این روایت است.متن اصلی با ترجمهء انگلیسی:

Meyer,K.:The Death of Conla,Eriu 1/1904,p.113-121.

دربارهء جزئیات دیگر مربوط به این حماسه نک به:

Thurneysen,.R.:Die irische Helden-und Ko?nigssage,Halle 1921.

[xxv]. Byline به معنی واقعه

[xxvi]. دربارهء گوسان‌ها،نک به مقالهء نگارنده در:سیمرغ 5،رویهء 3-27.

[xxvii].  Nowgorod

[xxviii]. از آن میان M.A.Potter

[xxix].  Exogamie

[xxx].  Polyandrie

[xxxi]. Matriarchat

[xxxii]. از آن میان H.Rosenfeld

[xxxiii]. از آن میان B.Busse

[xxxiv]. V. Schirmunski

[xxxv]. C.M. Bowra

[xxxvi]. G. Baeseke

[xxxvii]. A. Van der Lee

[xxxviii]. یشتر مآخذی را که در این بخش به آنها اشاره شد نگارنده پیش از این معرفی کرده است،نک به سیمرغ 5، رویهء 70-74،بویژه شماره‌های 1 و 18 و 25 و 26.مآخذ دیگر: Potter,M.A.:Sohrab and Rustam,London 1902 Rank,O.:Der Mythus von der Geburt des Helden.Versuch einer psychologischen Mythendeutung.Leipzig/ Wien 1909.(Nendeln/Liechtenstein 1070).

(افسانهء زاد پهلوان-گزارد اسطوره از دیدگاه روانشناسی)

Rank,O.:Das Inzest-Motiv in Dichtungund Sage.Grundzu?ge einer psychologie Dichterischens, Leipzig/Wien 1926(Darmstadt 1974).

(موضوع عشق نامشروع در ادبیات و افسانه-اساس روانشناسی در آفرینشهای ادبی)

Scherb,H.:Das Motiv vom starken Knaben in den Marchen der Weltliteratur,Stuttgart 1930. Bowra,C.M.:Heroic Poetry,Now Yoek 160

(موضوع کودک نیرومند در افسانه‌های ادبیات جهان)

(دربارهء این اثر،نک به سیمرغ 5،ر 22،پ 40)

Schirmunski,V.:Vergleichende Epenforschung,Berlin 1961.

(ترجمه از روسی به آلمانی)

Hansen,K.H.:Das iranische Ko?nigsbuch,Wiesbaden 1955,S.97-217.

Busse,B.:Sagengeschichtliches zum Hildebrandlied.PBr Beitrase 16/1901,S.1-92.

[xxxix]. به زبان سغدی دو قطعهء ناتمام دربارهء جنگ رستم با دیوان مانده است که به کرده‌های رستم در هفت خان‌ ماننده‌اند.نک به: Benve niste,TSP,P.134-136

[xl]. شهمردان بن ابی الخیر در کتاب نزهت‌نامهء علائی تألیف در پایان سدهء هجری،نقل کوتاهی از داستان‌ رستم و سهراب دارد که چون با شاهنامهء فردوسی تفاوت اندکی دارد،می‌توان گمان برد که چشمهء او شاهنامهء فردوسی‌ نبوده است.نک به:سیمرغ 2،رویهء 24.دربارهء تأثیر داستان رستم و سهراب فردوسی در مقامات بدیع الزمان‌ همدانی،نک به گفتار صلاح الصاوی،در:مجلهء دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی تهران 99-100/1358، رویهء 149-155.

[xli]. هستهء این روایت مانندست به روایت بخش فریدون جهان را میان سه پسر خود،و بخشیدن ایران را به پسر کوچک خود ایرج به این خاطر که او قبلا هنگام اژدها ساختن فریدون از خویشتن به منظور آزمایش پسران خود،تنها کسی بود که از اژدها نهراسیده بود.در روایت اسکوتی نیز یک روز از آسمان چند شی‌ء زرین:یک خیش،یک یوغ، یک تبر و یک کاسه به زمین اسکوت می‌افتد.نخست دو پسر اول تارگیتاوس( Targitaos )-اسکوت‌ها نژاد خود را به این شخص می‌رسانیدند و معتقد بودند که پدر او زیوس( Zeus )و مادرش دختر رودخانه بود-برای آوردن اشیاء می‌روند،ولی چون طلای اشیاء بدل به آتش می‌گردد،هراسیده و دست خالی باز می‌گردند.تا آن‌که پسر کوچک‌ می‌رود و آن اشیاء را به خانه می‌آورد.پس از این واقعه دو پسران به سود برادر کوچک از پادشاهی چشم می‌پوشند. اشیائی که یاد شد سمبل طبقات اجتماعی‌اند:خیش و یوق سمبل طبقهء کشاورزان،تبر که منظور از آن باید تبر پرتاب‌ باشد سمبل طبقهء جنگیان،و کاسه سمبل طبقهء دست‌ورزان.هنر اسکوتی و بویژه صنعت سرامیک آنها با موضوعات‌ حیواناتی چون گوزن،بز کوهی،اسب،یوز،پرنده،ماهی و غیره در همان عصر شهرت داشته است.هنر اسکوتی در اروپا بر هنر سلت‌ها و گوت‌ها نفوذ گذاشته است.در سال 1882 در آلمان در دهی به نام Vettersfelde در نزدیکی باندنبورگ اشیاء اسکوتی از جمله یک شمشیر با نیام آن پیدا شد که تاریخ آنها را پیرامون 500 پیش از میلاد می‌دانند.

[xlii].  Pontos

[xliii]. Geryones

[xliv]. Hylaia

[xlv]. هنگامی که تهمینه نیم شب به خوابگاه رستم می رود،دربارهء خود به رستم می‌گوید:«به رشک هزبر و پلنگان منم».پیش از آن هنگامی که رستم به شهر سمنگان نزدیک می‌گردد و پدر تهمینه شاه سمنگان به پیشباز او می‌رود،در بسیاری از دسنویسها آمده است:«خبر زوبه شیر و پلنگان رسید».اگر میان این دو«لت»ارتباطی‌ نتیجه گرفت که آن کس هم که به پذیرهء رستم می‌رود،در اصل همان تهمینه بوده است و نه پدر او.سپس ترکه موضوع‌ پدر تهمینه را وارد داستان کرده‌اند،خود به خود این مطلب را زده‌اند،ولی باز عبارتی از آن باقی مانده و در نتیجه مفهوم‌ خود را از دست است.توجه شود که در روایت ایرلندی نیز چنان‌که پیش از این دیدیم حکومت در دست زن است‌ و در روایت ماندایی نیز چنان‌که در بخش دیگر خواهد آمد،آن‌که نخستین بار با رستم روبرو می‌گرد و به او قول‌ می‌دهد که اسبش را یافته و به او بدهد یک زن است.

[xlvi]. باوجوداین باید گفت که در شاهنامه صحنهء موبد خواندن رستم در نیم شب مشکوک است.چون این بیتها در میان دستنویسهای کهن و معتبر تنها در دستنویس لندن مورخ 675 در متن،در در دستنویس فلورانس مورخ 614 در کناره آمده است،ولی دستنویسهای قاهره مورخ 741 و برلین مورخ 894 و چند دستنویس معتبر دیگر این بیتها را ندارند و گویا دستنویس اساس ترجمهء بنداری نیز این بیتها را نداشته است.ولی در هر حال در شاهنامه بدون این بیتها نیز سخن از همخوابگی نامشروع نیست.بلکه گفته است که رستم با تهمینه«پیمان آراست»،که در اینجا به همان معنی‌ عقد بستن است.

[xlvii]. چکیدهء مطالی را که در اینجا دربارهء تهمینه و منیژه و پری گفته شد،پیش از این در رسالهء خود به زبان‌ آلمانی دربارهء زنان شاهنامه آورده‌ام:

Die Frauen im Schahname,Freiburg 1971.

دربارهء پری،نک همچنین به مقالهء آقای بهمن سرکارانی در نشریهء دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی تبریز،سال 1350.

[xlviii].  Xnathaiti

[xlix]. Vaekerata

[l]. در زمان ساسانیان این وظیفه را اعراب عهده‌دار شده‌اند که در واقع جای سکاهای دورهء مادها و هخامنشیان‌ را می‌گیرند.نک به سرگذشت بهرام گور و منذر در شاهنامه.

[li]. سرمت‌ها اقوام ایرانی بودند،محتملا مانند اسکوت‌ها شاخه‌ای از سکاها،ساکن کنارهء شمالی دریای سیاه‌ در خاور رود دون تا سدهء سوم میلادی.

[lii]. ایرلندی شاخه‌ای از زبان سلتی است و ایرلندی‌ها از نژاد سلت‌ها هستند.سلت‌ها نخست در جنوب و جنوب‌ باختری آلمانی سکنی داشتند.سپس در پیرامون آغاز سدهء یکم میلادی به وسیلهء ژرمن‌ها از این ناحیه رانده شدند و از راه‌ فرانسه به جزیرهء بریتانیا رفتند تا در سدهء پنجم توسط انگل و ساکسون به نواحی والس و ایرلند و اسکاتلند عقب رانده‌ شدند.دورهء هنر سلتی مشهور به لاتنه که در آن نفوذ هنر اسکوتی مشهودست میان 400 پیش از میلاد تا آغاز سدهء یکم‌ میلادی است.

[liii]. یکی از روایات کردی رستم و سهراب نسخه‌ای است در کتابخانهء دولتی برلین که علاوه بر این داستان‌ شامل داستان هفت خان مازندران و شیرین و فرهاد و جنگنامهء شهزاده علی میرزا با کهیارپاشا نیز هست که گویا اثر شاعری است به نام میرزا کرندی.نک به فهرست دستنویسهای خطی فارسی در برلین،تنظم W.Pertsch ،برلین‌ 1888،شمارهء 994.چند شمارهء بعدی نیز شامل منظومه‌های کردی است که زبان آن به فارسی خیلی نزدیک است. رستم و سهراب آن با این بیت آغاز می‌گردد:

به نام بیچون بینای لامکان‌ نگارندهء نقش زمین و زمان

[liv]. سوانتی یا چنان‌که روس‌ها می‌گویند چانی یک گویش قفقازی است که در دو درّه در جنوب البرز در

قگرجستان پیرامون 23 هزار تن گویند دارد.

[lv]. H.Petermann

[lvi]. E.S.Drower

[lvii]. دربارهء این روایات نک به کتاب A.Van der Lee

[lviii]. مآخذ این روایات را نیز من قبلا معرفی کرده‌ام.نک به سیمرغ 5،شمارهء 37 و 38 و 51.

[lix]. Rustam

[lx]. Serhab سرهاب،قلب سهراب است.در برخی روایات قفقازی زوراب گفته‌اند که آن هم تلفظ سهراب در این‌ گویشهاست.در برخی دستنویسهای نزهت‌نامهء علائی تألیف پایان سدهء پنجم هجری و در برخی از دستنویسهای‌ شاهنامه و نیز همچنین در برخی از کتب دیگر نام پسر رستم سرخاب نوشته شده است.ولی تا آنجا که از دستنویسهای‌ کهن شاهنامه برمی‌آید فردوسی صورت سهراب را به کار برده است.بعلاوه مجمل التواریخ تألیف 520 هجری که به‌ شاهنامه زیاد توجه داشته است نیز سهراب نوشته است(ر 46).صورت سهراب کهنتر از صورت سرخاب است.چون‌ صورت سرخاب پس از قلب سهریا سخر به سرخ به وجود آمده است.در کهنگی صورت سهراب یکی نیز این‌که این نام‌ در عنوان دو رساله از مانی به کار رفته است(نک به الفهرست ابن ندیم،چاپ فلوگل،و 337).همچنین ابن‌ خرداد به(درگذشته در پیرامون سال 300 هجری)در المسالک و الممالک(چاپ دخویه،ر 41)از سهراب جزو پادشاهان ترک نام برده است.معنی این نام«دارندهء پرتو سرخ»است.و نیز نک به نامنامهء یوستی،زیر سهراب.

[lxi]. برطبق گزارش هرودوت(کتاب چهارم،بخش 73)در میان اسکوت‌ها رسم است که خویشاوندان‌ نزدیک مرده،جسد او را روی عرابه‌ای می‌گذارند و آنرا چهل روز در میان دوستان مرده می‌گردانند و سپس به خاک‌ می‌سپارند.همچنین آنچه هرودوت دربارهء آیین سوگواری اسکوت‌ها همچون روی شخودن و موی بریدن و جز آن نقل‌ کرده است(کتاب چهارم،بخش 71-73)با بسیاری از مطالب روایت زاری تهمینه بر مرگ سهراب(شاهنامه 2 /258/قطعهء 7)می‌خواند.ولی فردوسی این روایت را که در اصالت آن جای گمانی نیست،نسروده است،بلکه‌ افزودهء دیگران بر شاهنامه است.

[lxii]. دربارهء نژاد دریایی اسب پهلوان نک به مقالهء فرامرزنامه،در:ایران‌نامه 1،رویهء 25 و نیز نک به تالیف‌ Drower ،رویهء 303.

[lxiii]. -در شاهنام نیز رخش زبان و احساسات رستم را می‌فهمد،مثلا در خان سوم در منزل اژدها(2/94/345 به‌ جلو).همچنین بهزاد زبان و احساسات سیاوش(3/143/2205 به جلو)و کیخسرو(3/209/3187 به جلو)را می‌فهمد.در حماسه‌های ملل دیگر نیز وصف اسبان زبان فهم و حتی سخنگو و مشاور زیاد آمده است.در این باره، نک به تألیف Bowra ،ر 157 به جلو.

[lxiv].به نشان بزرگی مقام مهمان جای خواب او را جدا از دیگران می‌اندازند.

[lxv]. چنان‌که می‌بینیم در روایت ماندایی نیز نخست دخترست که قول یافتن رخش را می‌دهد و سپس همچنان‌ که خواهد آمد سرانجام اوست که رخش را به رستم پس می‌دهد و معلوم می‌شود که در همهء این مدت رخش در نزد او بوده است.یعنی روایت ماندایی در این مورد به روایت اسکوتی نزدیکترست.جای شکی نیست که در اصل روایت‌ رستم و سهراب نیز در موضوع ربودن و یافتن رخش،تهمینه بیش از آنچه اکنون هست،دست داشته است(نک به پ‌ 45).

[lxvi]. در داستان رستم و سهراب شاهنامه نیز تهمینه برای فرزند خویش عظمت«کیوان و هور»را آرزو می‌کند(2 /175/84):

مگر چون تو(رستم)باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهر کیوان و هور

[lxvii]. گوینده در پاسخ مؤلف که به او می‌گوید در شاهنامه پسر رستم سهراب نام دارد،می‌گوید که ایرانیان این

قداستان را گونهء دیگری نقل می‌کنند و ما گونهء دیگری.ولی صور درست آن است که ما نقل می‌کنیم.بعلاوه‌ سهراب نام پسر دیگر رستم بوده است،چون رستم چندین پسر داشته است.

ولی در روایت اول ماندایی دیدیم که در آنجا نام پسر رستم سرهاب بود و نه یزد.

[lxviii]. در شاهنامه نیز چادر رستم سبزرنگ است(2/213/558 و 595).

[lxix]. در روایت ماندایی شاه ایران نقش افراسیاب و کاووس هر دو را دارد.

[lxx].  Shamish -شمس

[lxxi]. Pehlawani

[lxxii]. -در قصه‌های ماندایی سیمرغ دارای نقش مهمی است.

[lxxiii]. گویا همان نام ماه سوم بهار در تقویم سریانی-عراقی است.در زبان عامیانهء ایران باد سحرگاهی را ایاز می‌گویند.

[lxxiv]. در شاهنامه موبد به دستور سیمرغ مرهمی را که از کوبیدن گیاهی مخصوص و آمیختن آن با شیر و مشک و خشک کردن آن در سایه درست کرده است بر خستگی رودابه می‌گذارد و پر سیمرغ را بر آن می‌مالد(2/238 /1496 به جلو)و خستگی رستم و رخش را با مالیدن پر به شیر آلودهء سیمرغ درمان می‌کنند(6/296/1268).ولی پر سیمرغ به تنهایی نیز درمان‌بخش است(6/296/1266).

[lxxv]. واژهء Locust هم به معنی اقاقیاست و هم به معنی ملخ.

[lxxvi]. مؤلف این زندگی یک ساله در بیابان و تغذیه از ریشهء گیاهان را بادافراه و یا آزمایش رستم می‌داند و آن را با زندگی مسیح و یوهان در بیابان مقایسه کرده است.

[lxxvii].  di?,di?,di?

[lxxviii]. گویا دشنه را در ساق موزهء خود پنهان کرده بود است.سنجیده شود با روایت سوانتی.از قرار هنگام کشتی‌ گرفتن همیشه استفاده از دشنه جایز نبوده است.مثلا نک به نبرد رستم با پولادوند در شاهنامه(4/292/1277 به جلو).

[lxxix]. گویا قرار بوده که پدر به عنوان مجازات خود یک سال تمام در خانه‌ای در زیرزمین بر سر نعش جوان خم‌ گردد تا خداوند بر او ببخشاید و پسر او را دوباره زنده کند.ولی چون پدر لحظه‌ای پیش از سرآمدن زمان مقرر بلند می‌شود،جوان برای همیشه چشم از جهان می‌پوشد.روایت سوانتی و روایت اول ماندایی نیز صحنه‌ای مشابه دارند.آیا این‌که در شاهنامه پس از مرگ سهراب می‌گوید:«یکی دخمه کردش ز سم ستور»،منظور از«سم»در اینجا نیز همان خانه‌های زیرزمینی است که فرهنگها معنی کرده‌اند و نه ناخن چارپایان؟نگارنده معنی دوم را پیشنهاد کرده‌ است(نشریهء دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز،1357،ر 642-470).ولی گویا با توجه به روایت‌ آسی معنی اول نیز محتمل است.در هر حال فردوسی واژهء سم را در شاهنامه به معنی خانه‌های کنده در زیر زمین باز هم بکار برده است(7/364/1033)و همان بیت را اسدی در لغت فرس در گواه همین معنی آورده است.

[lxxx]. Kekevoz

[lxxxi]. Gurge?n -گرگین

[lxxxii].  Givi -گیو

[lxxxiii]. Bejan -بیژن

[lxxxiv]. Karaia

[lxxxv]. Afrosuap -افراسیاب

[lxxxvi]. در این روایت رستم برخلاف روایات دیگر از همان آغاز دارای نقش منفی و حتی برخلاف روایت پیشین‌ مردی زن‌باره است.ولی درست به همین دلیل این روایت در شناخت چگونگی تطور روایات گواهی ارزنده است. چون نشان می‌دهد که ممکن است پهلوانی با خوی و منش نیکو در میان مردمی دیگر به مردی شریر و رذل تغییر

قخصلت دهد.

[lxxxvii]. مانندگی دارد به نبرد سهراب و گردآفرید.

[lxxxviii]. در این روایت پیرمرد نقش دیوان یا زن جادو یا افراسیاب را در روایات دیگر دارد.

[lxxxix]. Kevz Makanadze

[xc]. البته عنصر دیو در داستان کهنتر از عرب است.

[xci]. Abram