بویهء پرواز* سوابق پرواز آدمیان در اعتقادهای دینی و مذهبی و داستانهای عوام و آداب و رسوم ایرانیان، یهودیان و مسلمانان** (1)

آدمی همواره با حیرت و شگفتی به آسمان نگریسته است.زمین نیز اگرچه به نظر نیمه انسان بدوی سخت بزرگ و ناپیمودنی می‌آمد،لیکن گامهای وی بر پهنهء آن استوار بود؛می‌توانست روی آن راه برود،و اگر نتواند سراسر کرهء خاک را درنوردد،باری به‌ (*)روز بیست و یکم ماه ژونیه سال 1969 میلادی موافق سی‌ام تیر ماه سال 1348 هجری خورشیدی نیل‌ آرمسترانگ( NeilArmstrong )فضانورد آمریکایی برای نخستین بار در تاریخ بشر بر سطح ماه گام نهاد و بدین ترتیب‌ دورانی نو در تاریخ اکتشافات آدمی آغاز شد.

از آن پس آرمسترانگ و دو تن همکار دیگرش یک«سفر حسن نیّت»بر گرد جهان را آغاز کردند و در راه خویش‌ به تهران نیز آمدند و مدتی کوتاه در آن شهر توقف کردند.

از جمله برنامه‌هایی که هواپیمایی ملی ایران(هما)به مناسبت این سفر ترتیب داد یک مجلس سخنرانی برای‌ کارمندان آن مؤسسه بود که می‌بایست در طیّ آن دربارهء پروازهای تخیّلی،افسانه‌ای و مربوط به اعتقادهای دینی‌ ملّتهای مختلف سخن گفته شود.

اجرای این سخنرانی به نویسندهء این سطور واگذار شد و وی در طیّ برنامهء آموزش ضمن خدمت در سالن حج برای‌ کارمندان هما سخن گفت.آنان نیزدر گفتار ناچیز وی به دیدهء تحسین نگریستند و درخواستند که متن این گفتار در پولتن هواپیمایی ملّی ایران بطبع رسد و انتشار یابد.

از آن پس بار دیگر ماهنامهء دانشگاه سپاهیان انقلاب آن را انتشار داد و یکی از دانشجویان امریکایی رشتهء زبان و ادب فارسی دانشگاه تهران آن را به انگلیسی ترجمه کرد و آن ترجمهء در مطبوعات امریکایی انتشار یافت.با این حال‌ نویسندهء دنبالهء تحقیق و تجسسّ خود را در این باب رها نکرد و در طی سالیان گذشته یاداشتهای مبسوط دیگری در آن‌ زمینه فراهم آورد.اینک آن سخنرانی که در حدود ربع مقالهء حاضرست با تجدید نظر کامل و افزودن نشانه‌های دقیق‌ مراجع و مآخذ و افزدون یادداشتهای تازه بدان،بصورتی کاملتر و نو آیین‌تر انتشار می‌یابد.

محمد جعفر محجوب

(**)این مقاله در دو شماره از نظر خوانندگان ایران‌نامه می‌گذرد.

پیمودن فواصلی که در آن روزگار به چشم او بسیار دراز می‌آمد،توفیق می‌یافت،یا دست‌کم امید آن را داشت که روزی بتواند گرد جهان بگردد و اگر عمرش بدان وفا نکرد،دنبالهء کار را به آیندگان،به فرزندان خویش واگذارد.[1]اما آسمان رنگی دیگر داشت.حتی برداشتن یک گام نیز به سوی آن در امکان آدمی‌زادهء خاکی نبود.فقط می‌توانست دیدگان شگفت‌زدهء خویش را بدان بدوزد و پرندهء دور پرواز خیال را در ژرفنای آن به گشت و گذار بفرستند.

امروز می‌دانیم که از آغاز تاریخ،یا مدتی پیش از آن روشنان فلکی توجّه بشر را به‌ خود معطوف داشته‌اند.انسان تاریخی به راهنمایی ستارگان در روی زمین جهت‌یابی‌ کرده،زمان و مکان را تشخیص داده و محاسبه کرده،از گردش سیّارات و اقمار تقویم‌ ساخته و از نور آرام ماه و پرتو حیات‌بخش خورشید فیض و لذت و زندگی و آرامش بدست‌ آورده است.امّا شاید بتوان به ظنّ قوی گفت که قرنها و هزاره‌ها پیش از آغاز تاریخ نیز چشمان مشتاق انسان پیش از تاریخ به آسمان نیلگون دوخته شده بوده است.

دانشمندان تاریخ پدید آمدن آدمی،یعنی بشر اندیشه‌ور و سخنگوی را بر روی زمین،بین صد و پنجاه تا دویست هزار سال پیش از این تخمین می‌زنند و قرائن دیگری بدست‌ آمده است که اگر تائید شود این تاریخ را تا حدود یک میلیون سال پیش بعقب می‌برد؛ و می‌توان چنین پنداشت که از همان روزگاران بسیار دور،از روزی که بشر دایرهء محدود حیوانیت را ترک گفت،آسمان را دید و بدان توجه کرد و چون دست یافتن بدان را محال‌ می‌دانست،آن را جایگاه خدایان پنداشت و هرچیز فوق‌العاده و قوی و بسیار مؤثر را آسمانی پنداشت که از همان روزگاران بسیار دور،از روزی که بشر دایرهء محدود حیوانیت را ترک گفت،آسمان را دید و بدان توجه کرد و چون دست یافتن بدان را محال‌ نیست،و بشر آرزوی محال بسیار کرده است و می‌کند،از همان روزها سودای تسخیر این عرصهء ناپیدا کرانه را در دماغ خویش بپرورد.

در این باب بیش از این سخن را دراز نکنیم؛چه مجال تخیّل و حدس و تخمین در آن‌ وسیع است و ما کاری دقیق در پیش داریم.در این گفتار می‌خواهیم ببینیم آرزویی را که بشر در عالم واقعیّتهای محسوس،دست یافتن بدان را ناممکن می‌پنداشت،چگونه در عرصهء خیال بدان راه جست و این ارمان را چگونه در دنیای رنگین و رؤیایی خیال جامهء عمل پوشاند و در پهنهء افسانه راه آسمان را با چه وسایل و عواملی درنوردید:

بنا به روایتهای دینی،خداوند آدم را در زمین آفرید.سپس فرشتگان او را به بهشت‌ بردند:

«چون ملک تعالی خواست که آدم را بیافریند جبریل را بفرستاد که از زمین خاک گیرد.جبریل…خاک از زمین برگرفت.آنگاه حق‌تعالی بارانی بفرستاد تا آن گل‌ سرشته شد.آنگاه آدم را بیافرید چنان که خواست و دانست،و جسد او را صورت کرد به‌ کمال قدرت خود،و بداشت میان مکه و طایف چهل سال بی‌جان.سرش به طایف‌ بود و پایش به مکّه…ملک تعالی خواست که چون آدم برخیزد به مکّه خیزد نه به‌ طایف،که برخاستن سوی پای بود نه سوی سر،پس چهل سال جان را بفرمود که به تن‌ وی درآید…

پس آدم هفت روز چنان نشسته بود تا آنگاه که حق‌تعالی از بهشت تخت فرستاد از زر سرخ،و گوهرها در او نشانده،و لباس حریر و تاج.لباس درپوشید و تاج بر سر نهاد و بر تخت نشست،و آن هفتصد هزار فریشته که به زمین بودند با ابلیس،همه را فرمود که‌ آدم را سجده کنید…و تخت آدم چندانی بود که اکنون مسجدست در مکّه،و تخت‌ کرسی چندانی بود که اکنون کعبه است…

آنگاه فریشتگان پیش آدم همی بودند تا امر آمد از حق تعالی که تخت آدم را بردارید و سوی آسمان به بهشت آرید.پس فرشتگان تخت او را بر گردن نهادند و ببردند به در بهشت.پس پانصد سال در بهشت بود،چنان که گویند که چاشتگاه به‌ بهشت درآمد و میان دو نماز بیرون آمد.روز آن جهان هزار سال و دویست و چهل سال‌ زمین بود،از خاک برگرفتن تا وقت به بهشت رفتن…[2]

اما دربارهء حوّا:اختلاف کردند که ملک تعالی حوّا را به بهشت آفرید یا بیرون‌ بهشت.بعضی گفتند در دنیا آفرید بر آن تخت که بود آنجا که مکّه است،چه وی هفتاد سال بر آن تخت بود و فریشتگان گرد او ایستاده بودند…

و نیز گفته‌اند ملک تعالی مر حوّا را از پهلوی چپ آدم آفرید در دنیا.دلیل،قول‌ خدای است:و قلنا یا آدم اسکن انت و زوجک الجنّة(2/35)و بعضی گفته‌اند حوّا را در بهشت آفرید و بعضی گفته‌اند اندر آن وقت آفرید که در بهشت خواست آمدن،و قول‌ پیشین درستترست…

پس آدم دوستش گرفت،و حوّا سخت نیکوروی بود…چون به بهشت درآمد،همهء اهل بهشت تعجب کردند و آدم به هیچ کس راضی نشد از اهل بهشت مگر به وی،و چون نعمت بهشت بخوردند نیکوتر شدند…»[3]

این نکتهء نیز یاد کردنی است که در عهد عتیق،هیچ اشارتی به رفتن آدم و حوّا به‌ بهشت و بازگشتن ایشان نشده است.خلاصهء داستان به روایت تورات چنین است:

«انسان نیز مثل سایر حیوانات از مواد ارضی آفریده شد و جاندار گردید.او در صورت خدای حیّ آفریده شد(پولس این شباهت را تصریح می‌کند که انسان در قدوسیت و عدالت مانند او خلق گردیده).قوهء حکمفرمایی نسبت به حیوانات دیگر به او عطا شد و به‌ او اجازه داده شد که روی زمین حکمفرمایی کرده و نسل خود را پراکنده سازد.آدم و خوّا برای محافظت و مراقبت باغ عدن در آنجا نهاده شدند…فرمانی برای زندگانی‌ جاودانی یا مرگ ابدی به آنها داده شد.بواسطهء خطا کاریش حکم مرگ برای او صادر شد.زحمت و گرفتاری نامطبوعی که نتیجهء این خطاکاری بود با اخراج از عدن همراه‌ بود.»[4]

بدین‌قرار به روایت عهد عتیق آدم و حوّا در زمین خلق می‌شوند،در زمین برای‌ محافظت و مراقبت باغ عدن گماشته می‌شوند و پس از مدتی نیز بعلت خطایی که مرتکب‌ می‌شوند از آن باغ بیرون می‌آیند.

اما به گفتهء سنّتهای اسلامی چون آدم و حوّا پس از آفریده شدن،از زمین به بهشت‌ رفتند،پس از ارتکاب خطا نیز باید از بهشت به زمین بازگردانده شوند.[5]

درهرحال پس از ماجراهایی که میان ابلیس و طاووس و مار و آدم اتفاق افتاد،آدم‌ به تحریک حوّا از میوهء درخت منع شده بخورد و ناگهان تمام زیورهای بهشتی از او فرو ریخت و خداوند بدو(و حوّا)خطاب کرد:نه من گفته بودم شما را که از آن درخت‌ مخورید؟!اکنون بروید از بهشت!

آدم و حوا و ابلیس و طاووس و مار همه همدیگر را دشمن شدند.قوله تعالی:و قلنا اهبطوا بعضکم لبعض عدو…(7/24)یعنی:گفتم فرو شوید(به زمین)و پاره‌ای از شما مرپاره‌ای را دشمن.[6]

پس آدم بیامد و برگ انجیر بگرفت و خویشتن بپوشید و حوّا نیز همچنین کرد و همه‌ به زمین افتادند پراکنده.آدم به سرندیب افتاد و حوّا به جدّه و طاووس به مرغزار هند و مار به کوه سر ندیب…[7]

فعلا باقی ماجرای آدم و حوّا در این گفتار از موضوع بحث ما بیرون است.آنان یک‌ بار راه زمین به آسمان را به یاری فرشتگان پیمودند و بار دیگر بر اثر خشم پروردگار از آسمان به زمین«هبوط»کردند.این مطلب بر طبق روایتهای معتبر اسلامی چندان مسلّم‌ است که بسیاری از تاریخ‌نویسان و از جمله محمد بن جریر طبری قدیمترین مورخ معتبر اسلام و لسان الملک سپهر مورخ دربار ناصر الدین شاه قاجار-و تقریبا تمام مورخانی که‌ در فاصلهء زمانی بین آن دو می‌زیسته‌اند-تاریخهای خود را به دو بخش کرده،در یک‌ بخش از پیامبران و در بخش دیگر از پادشاهان سخن گفته‌اند،و چون همواره پیامبران برتر از پادشاهان هستند تاریخ ایشان نیز نخست با سرگذشت پیامبران آغاز شده است. نخستین جلد کتاب سپهر کاشانی-ناسخ التواریخ-هبوط آدم نام دارد و در آن داستان‌ فرود آمدن آدم از بهشت به زمین،با توجه به اسناد و روایتهای مورد قبول شیعه نقل شده‌ است.با تمام این احوال کیفیت فرود آمدن آدم و حوا از بهشت به کرهء خاک،بسیار مبهم است و تقریبا در باب آن هیچ گفته نشدهاست.همین قدر می‌دانیم که این دو تن، در هبوط خویش چون به زمین رسیدند از یکدیگر سخت دور افتادند.آدم در«سرندیب» افتاد و حوا گویا در سرزمین عربستان-یا جای دیگر-فرود آمد و سالهای دراز آنان‌ که در بهشت همدم و هم قدم بودند،بر روی زمین در فراق یکدیگر گریستند و غم دوری‌ را تحمّل کردند تا خدای را بر ایشان رحمت آمد،و بر زاری ایشان ببخشود و آن دو را- برای باقی گذاشتن نسل آدمی و گستردن بساط خلافت خداوند بر روی زمین-به‌ یکدیگر رسانید.

ما نیز رسم تاریخ‌نویسان اسلام را در این بحث دنبال می‌کنیم و نخست از هبوط یا صعود پیامبران سخن می‌گوییم و سپس به پادشاهان و احیانا شخصیتهای افسانه‌ای‌ می‌پردازیم:

دومین سفر آدمی-به روایت همین قصه‌های دینی-از زمین به آسمان است.

ادریس که او را در تورات نامی دیگر-خنوخ-است،در میان فرزندان آدم بیش از همه به علم و حکمت و زهد و تقوی متمایل بود،و گروهی نام او را از کلمهء درس مشتق‌ دانسته‌اند.

در عهد عتیق نام دو خنوخ آمده است:یکی اول زادهء قاین(هابیل)که اول شهری که‌ در کتاب مقدس مذکورست احتراما به اسم او نامیده شد.

دومین خنوخ پسر یارد و پدر متوشالح و هفتمین نسل آدم است.وی یکی از متقدمین‌ است که گفته شده است با خدا سلوک نمود و…شاهد بر تقوای کمیاب او در آن قرن‌ بی‌خدایی این بود که او بدون چشیدن ذایقهء مرگ مثل ایلیا منتقل شد.[8]

در این مقام ناگزیر برای آن که از نحوهء انتقال ادریس(خنوخ) آگاه شویم باید ترتیب را قدری بر هم بزنیم و داستان ایلیا را نیز در کتاب مقدس مرور کنیم:

وی«یکی از پیغمبران جلیل القدر آل اسرائیل بود که از جانب خدا به آحاب پادشاه‌ اسرائیل فرستاده شد تا او و قوم را به آمدن قحطی سه ساله تخویف نماید…و بعد از آن‌ که مدت پانزده سال نبوّت نموده بود بطور عجیب و اسلوب غریبی از دار فانی به سرای‌ باقی انتقال نمود یعنی چون با الیشع در راه بوده تکلّم می‌نمود ناگاه کالسکهء آتشینی پدیدار گشته ایلیا بر آن سوار شده به بالا برده شد در حالتی که الیشع فریاد و زاری‌ می‌نمود و چیزی نمی‌شنید و این واقعهء غریب را پنجاه نفر از تلامیذ انبیاء مشاهده‌ کردند.پس از آن همین پنجاه نفر برخاسته تمام کوه و دشت آن نواحی را تفتیش نمودند زیرا با خود اندیشیده بودند که روح خدا او را از انجام برگرفته به جای دیگر برده است. لکن جز خستگی و درماندگی حاصل دیگر نیافتند.[9]

در واپسین سخنانی که در مجموعهء موسوم به عهد عتیق آمده است،یعنی باب چهارم‌ از کتاب ملاکی نبی گفتگو از بازگشت ایلیای نبی به روی زمین است:

«اینک من ایلیای نبی را قبل از رسیدن روز عظیم و مهیب خداوند نزد شما خواهم‌ فرستاد و او دل پدران را به سوی پسران،و دل پسران را به سوی پدران خواهد برگردانید مبادا بیایم و زمین را به لعنت بزنم.[10]

ایلیای نبی قبل از آمدن مسیح به این جهان آید و خود مسیح این مطلب را شرح فرمود که یحیای تعمید دهنده همان ایلیا بود و در زمان حیات مسیح ایلیای نبی با موسی بر کوه‌ تجلی ظاهر شد.[11]

بدین قرار به روایت عهد عتیق ادریس(خنوخ،اخنوخ) نیز مانند ایلیا به آسمان‌ رفت.در مدارک اسلامی فقط آمده است که«او از فرزندان هابیل بود و عابد بود و عبادت می‌کرد هزار سال و همه خلق بت می‌پرستیدند…

سرانجام فرزندی از او بمرد و سخت غمناک شد و گفت:الهی به حکم راضیم، لیکن خواستم تا مرا خلفی بود که علم و کتاب من همیشه می‌خواندی.جبریل آمد و گفت:یا ادریس حق تعالی می‌گوید خواهی تا او را زنده کنم؟ادریس گفت:یا جبریل،مرده،بود که در این جهان زنده گردد؟گفت،بود.ادریس گفت:پس این‌ خود را خواهم از خدای تعالی.جبریل گفت:بخواه.ادریس هفتصد هزار بار دعا کرد و تسبیح کرد.حق تعالی دعای او را اجابت کرد تاش بمیرانید و پس زنده کرد.پس‌ ادریس دل بنهاد به زمین که دعوت می‌کند خلق را و می‌باشد.جبریل آمد و گفت:یا ادریس،این زمین را نوایبهای دیگرست.تو اینجا نتوانی بودن.ادریس گفت:من یک‌ بار طعم مرگ چشیدم.باز چگونه چشم؟ملک تعالی گفته است:بمیرانم و باز زنده‌ کنم.گفت آری،از حق تعالی بخواه تا ترا نگاهدارد از چشیدن مرگ و عفو کند.دعا کرد،اجابت آمد.گفت…ما،جهت خدمت و تسبیح و عبادت ترا از مرگ عفو کردیم. پس او را به آسمان سیّم بردند…[12]

طبری و مترجم فارسی او بلعمی نیز در این باب بیش از این چیزی ندارند:«پس خدای تعالی او را به آسمان برد چنان که به نبی اندر یاد کرد.و رفعناه مکانا علیّا (19/57)»[13]

جبرئیل از آسمان سی صحف بدو آورد و ادریس آن همه بنشت،و نخستین کسی‌ که از پس آدم به قلم چیزی نوشت او بود[14]و اوست که نخستین میراث دانش و حکمت‌ را برای آیندگان بیاگار گذاشت.سنائی در قصیده‌ای معروف از عروج ادریس به‌ آسمان چنین تعبیر می‌کند:

بمیر ای دوست پیش از مرگ،اگر می زندگی خواهی‌ که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما[15] پس از ادریس مدتها راه عروج بر آسمان بسته شد.اگرچه در قرآن کریم گفته شده‌ است خداوند ملکوت آسمانها و زمین را به حضرت ابراهیم فرا نمود،لیکن این گفته‌ حکایت از عروج وی نمی‌کند.ابراهیم نخستین کسی است که به تفکر دربارهء اجرام‌ فلکی پرداخت و چون از غار خویش بیرون آمد ستارگان را بدید و خدای خویش‌ پنداشت.آنگاه چون ماه برآمد،او را به خدایی برداشت و چون غروب کرد دل از او برکند و خورشید تابان را که بزرگتر و درخشانتر بود خدای خواند؛لیکن چون خورشید نیز در چاهسار مغرب فرو رفت،دل ابراهیم به خدای یگانه متمایل شد و از شرک بیزاری‌ جست

ابو الفتوح رازی در تفسیر فرانمودن خداوند ملکوت آسمان و زمین را به ابراهیم‌ (6/75)گوید:«در اخبار آمد که خدای تعالی ابراهیم را بر صحرا بداشت و حجاب‌ برگرفت از پیش او و درهای آسمان برگشاد،تا به زیر عرش بدو نمود و جای او در بهشت‌ با او نمود و حجابهای زمینها برداشت و از زمین اول تا زمین هفتم با او نمود تا او عجایب‌ آسمان و زمین بدید.[16]

پس از ابراهیم که به دیداری از ملکوت آسمان و زمین توفیق یافت ایلیای نبی با کالسکه و اسبان آتشین در میان گردباد به آسمان می‌رود و داستان او را پیش از این یاد کرده‌ایم.

اگر بخواهیم ترتیب تاریخی را مراعات کنیم،اکنون نوبت گفتگو از سلیمان و بساط او برای پروازست.اما کار سلیمان تفصیلی دارد.از سوی دیگر او را در شمار پادشاهان نیز می‌توان یاد کرد خاصه آن وی در عهد عتیق فقط پادشاه خوانه شده و احوال او در کتاب تواریخ ایام آمده است.ازاین‌روی او را در ردیف پادشاهان یاد می‌کنیم و اکنون به داستان حضرت عیسی می‌پردازیم:

به روایت بلعمی به آخر عمر عیسی،جهودان بر او گرد آمدند و خواستند که او را بکشند و ملک بیت المقدس را نیز یاد کردند تا بفرمود که او را بکشید.عیسی را طلب کردند،پنهان شد و او را نیافتند.پس شبی با حواریان به خانه‌ای بود،ایشان را گفت:امشب مرا به دعا یاد کنید.آن شب همه بخفتند.عیسی گفت نگفتم که مرا به‌ دعا یاد دارید؟گفتند هرگز هیچ شب چندین خواب نیامد که امشب.عیسی گفت شما مرا بسپارید،و هم از شما باشد که من بیزار شود و هم از شما باشد که بر من دلیلی‌ کند و هم از شما باشد که مرا به دعای ارزان فروشد.روز دیگر یکی از حواریان، شمعون نام،بیرون شد.جهودان او را بگرفتند و گفتند این یار عیسی است،ما را راهنمایی کن که عیسی کجاست وگرنه ترا بکشیم.گفت:من از عیسی بیزارم و از یاران او نیم.از او بیزار شد و کافر شد.دیگر حواری بیرون آمد.او را بگرفتند و گفتند: عیسی کجاست؟گفت:اگر مرا هدیه دهید بگویم،و عیسی را به سی درم بفروخت و ایشان را بیاورد تا آن خانه که عیسی در آن بود تا او را بگرفتند و از گردن تا پای همه به‌ رسن ببستند و او را گفتند…تو گفتی که من مرده را زنده کنم.چرا خویشتن را از مردمان نرهانی و این رسن و بند از خویشتن نگشایی؟از را ببردند بر آن دار که تراشیده‌ بودند تاش بر دار کنند و جهودان بسیار بر او گرد آمدند و ایشان را مهتری بود نام او ایشوع و بیامد و عیسی را بگشادند و خواستند کش بر دار کنند.خدای سبحانه و تعالی عیسی را از میان ایشان ناپدید کرد و صورت عیسی و گونه‌اش بر آن ایشوع افکند.چون مهتر ایشان‌ بدید که عیسی ناپدید شد متحیر بماند و گفت:جادوی کرد و خویشتن را از ما ناپدید کرد.یک زمان صبر کنید که این جادوی هم اندر زمان ناچیز شود که جادوی را بس بقا نبود.چون نگاه کردند ایشوع مهتر خویش را دیدند که به عیسی مانید.او را بگرفتند.او گفت که من ایشوعم.گفتند تو دروغ گویی،تو عیسی ای،بجادوی خویشتن از ما پنهان کردی اکنون جادوی گذشت و پیدا آمد.هرچند گفت من ایشوم سود نکرد. بکشیدندش و بردار کردند و خدای عزّوجل عیسی را بر آسمان برد،چنان که گفت او را نه کشتند و نه بردار کردند و لیکن کسی دیگر را که مانندهء او بود بردار کردند و آن‌ جهودان که گویند ما او را بکشتیم هنوز به شک‌اند و تا امروز بیقین ندانند که او را کشته‌اند یا دیگری را(4/157)[17]

بنا بر همین روایت عیسی بار دیگر پس از هفت روز از آسمان به زمین بازمی‌گردد،چون مادرش مریم هرشب همراه زنی که عیسی او را توبه داده بود(مربم مجدلیه)به‌ زیر دار عیسی می‌آمدند و تا روز می‌گریستند.و چون هفتم بود خدای عزّ و جلّ عیسی را از آسمان فرود آورد و سوی مریم تا آن شب که مریم او را بدید و بدانست که کشته نسبت و دلش بیارامید.عیسی آن شب را در خانهء یحیی پسر زکریا بماند و باقیماندهء حواریان را بخواند و نصیحت و وصیت کرد و مریم را بدرود کرد و تا سپیده دم بود و دعا کرد خدای عزّ و جلّ را تا او را بر آسمان برد.

و ترسایان امروز آن شب را بزرگ دارند که عیسی آن شب از آسمان فرود آمد و باز بامداد به آسمان برشد و آن شب را عید دارند و بدان شب بویها کنند و بسیار دود کنند اندر خانهء خویش و کلیساها.[18]

نیشابوری در قصص الانبیاء نیز نظیر همین داستان را با اختلافهایی کوچک یاد می‌کند:

«…پس جهودان خبر یافتند که او کجاست.بیامدند او را بگرفتند و خواستند که‌ بکشند،و خدای تعالی جبریل را علیه السّلام بفرستاد تا بیامد و او را از میان ایشان‌ برداشت و به آسمان برد.

«و بعضی گویند مردی بود نام وی سطوس،خبر یافته بود که عیسی کجاست و در کدام خانه است.به طلب او بدان خانه درآمد،وی را نیافت.خواست که بیرون آید. خدای تعالی شبه عیسی بر او افکند.بیرون آمد و گفت عیسی را نمی‌یابم.ایشان گفتند چگونه؟که تو خود عیسیی!پس او را بگرفتند و بدار کردند.چون کشته شد ایشان‌ گفتند:اگر این عیسی بود،یار ما کجاست؟و اگر یار ما بود عیسی کجاست؟و بعضی‌ گویند این یار ایشان ینفع نام بود.

«و بعضی گویند در بنی اسرائیل جوانی بود مهتر ایشان.وی به طلب عیسی در خانه‌ درآمد.عیسی بر بام شد.خدای تعالی جبرئیل را علیه السّلام بفرستاد تا بیامد و عیسی را به‌ آسمان برد.آن مهتر ایشان همه خانه را بجست عیسی را نیافت.خواست که بیرون آید، خدای تعالی شبه عیسی بر او افکند،بیرون آمد.گفت عیسی را نمی‌یابم.گفتند چگونه،که خود عیسی تویی.بگرفتندش و بکشتندش.و بعضی گویند در آن وقت درآمد که عیسی در نماز ایستاده بود.هرچند طلب کرد او را نیافت.چون خواست که بیرون آید خدای تعالی شبه عیسی بر او افکندو شبه او بر عیسی،تا او را بگرفتند و بکشتند و عیسی‌ از میان بجست بسلامت و می‌آمد تا آن جایگاه که عبادتگاه او بود.آنگاه جبرئیل بیامد و او را به آسمان برد.چون ایشان یار خود را ندیدند بشک افتادند که این که کشتیم یار ما بود یا عیسی،و در آن شک بماندند و هنوز جهودان در آن شک مانده‌اند…

«و بعضی گویند هنوز مریم زنده بود که عیسی را طلب می‌کردند که بکشند و مریم‌ هرروز به زیر دار آمدی و بگریستی و ندانستی که عیسی را به آسمان برده‌اند.چون دو شب یا هفت شب بگذشت آنگاه خدای تعالی عیسی را به زمین فرستاد…بعضی گویند که به نزدیک مادر فرود آمد،و بعضی گویند که بدان کوه فرود آمد که مریم مجدلانی‌ بود که فرمانش چنان بود از حق تعالی که او را زیارت کن که برای تو غم بسیار خورده‌ است…

«آنگاه بیامد و مریم مجدلانی را زیارت کرد و او را مژده داد و حواریان را بخواند و گفت مرا به آسمان بردند و نتوانستمی بدان وقت شما را وصیت کردن…اکنون وصیت‌ من نگاهدارید…و هررنجی که از آن به شما رسد صبر کنید،و خود ناپدید شد و خدای‌ تعالی او را دو پر داد از نور،و طعام و شراب از او بریده کرد و با فرشتگان به آسمان‌ شد…»

عیسی هنگام بدرود کردن با حواریان بدیشان گفت«که من اکنون به آسمان همی‌ شوم و به آخر الزمان باز فرود آیم.»[19]

بطور خلاصه عیسی یک بار به آسمان رفته و پس از دو یا هفت روز فرود آمده و با مادر و یاران دیدار کرده و باز به آسمان برشده و وعده داده است که در آخر الزمان دیگر بار فرود آید و مسلمانان همگی به فرود آمدن مجدّد وی در آخر الزمان معتقدند،جز آن که در این باب اندک اختلافی میان شیعه و اهل سنّت وجود دارد.

ترسایان بر این عقیده‌اند که وی پس از کشته شدن فرود آمده و حواریان را دیدار کرده و باز به آسمان رفته است و روز عروج وی به آسمان( Ascension )را که چهل‌ روز پس از عید پاک(12 ماه مه مطابق 22 اردیبهشت ماه)می‌دانند به یاد این رویداد معجزآسا بردند،چون از مال دنیا سوزنی بر دامن جامه داشت،سفرش ناقص ماند.او را در آسمان چهارم متوقف ساختند و چون یکباره دل از تعلقات دنیوی برنکنده بود، اقامتگاه وی فلک چهارم مقرر شد.

صائب تبریزی راست:

ز همرهان گرانجان بب،که سوزن دوخت‌ به دامن فلک چارمین مسیحا را!

این سفر،و نیز برتر نرفتن عیسی از آسمان چهارم مضمونهای بسیار زیبا در شعر فارسی پدید آورده است.از جمله خواجهء شیراز حافظ فرماید:

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک‌ از چراغ توبه خورشید رسد صد پرتو[20]

و نیز:

مسیحای مجرّد را برارد که با خورشید سازد هم وثاقی[21]

در آسمان نه عجب گر به گفتهء حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را[22]

در دیوان خواجه اشاره‌های متعدد دیگری نیز به مسیح و مسیحا شده است که چون از موضوع گفتگوی ما و رفتن به آسمان خارج و دربارهء دیگر معجزات اوست از آنها درمی‌گذریم.

مولانا جلال الدین نیز هم در مثنوی و هم در دیوان شمس تبریزی بارها به مسیح و داستانها و معجزات او اشاره کرده و از جملهء آنها این اشارت است به معراج وی:

بر روی بر آسمان همچون مسیح‌ گر ترا باشد پر از دیوانگی[23]

بی‌هیچ شبهه خاقانی شروانی تنها شاعر فارسی زبان است که بیش از هرشاعر پارسی‌گوی دیگر از عیسی و مسیح و مسیحا نام برده و به سوانح گوناگون و گاه مهجور و جزئی زندگانی وی اشاره کرده است.دلیل این تمایل آن بوده که مادرش زنی عیسوی‌ نسطوری بوده که بعد اسلام آورده است.این شاعر در دیوان خود در 80 مورد از مسیح و مسیحا و در 121 مورد از عیسی یاد کرده و بر روی هم بیش از دویست باز از آن حضرت‌ نام برده است و ما برای نمونه فقط سه مورد از آن را که اشاره به رفتن عیسی به سوی‌ آسمان است یاد می‌کنیم و خواستاران شواهد بیشتر را به فهرست اعلام دیوان خاقانی‌ چاپ آقای دکتر سجادی رهنمون می‌شویم:

نفس عیسی جست خواهی رای کن سوی فلک‌ نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها[24]

عزلت گزین،که از در عزلت شناختند آدم در خلافت و عیسی ره سما[25]

تنم چون رشتهء مریم دو تا است‌ دلم چون سوزن عیسی است یکتا من اینجا پای بست رشته مانده‌ چو عیسی پای بست سوزن آنجا چرا سوزن چنین دجّال چشم است‌ که اندر جیب عیسی یافت مأوا[26]

یکی دیگر از قدّیسان که به سیر آسمان رفت و بهشت و دوزخ را بدید و در بازگشت‌ مشاهدات خویش را باز گفت و دبیران گفته‌های او را نوشتندو از تقریرات وی کتابی‌ به نام ارداو یراف یا ارداو یراز نام دارد.متن پهلوی ارداو یراف‌نامه اکنون در دست ماست. این کتاب هفت قرن پیش به وسیلهء زراتشت بهرام پژدو ترجمه و به نظم فارسی درآمده است.[27]دست‌کم یک بار دیگر نیز همین کتاب بوسیلهء دستور مرزبان کرمانی به شعر درآمده و در جلد روایات داراب هرمزدیار به سال 1922 میلادی باهتمام رستم انوالا در بمبئی چاپ شده و انتشار یافته است.متن پهلوی کتاب نیز چند بار بچاپ رسیده و از زبان پهلوی به زبانهای سانسکریت،پازند،گجرانی و دوبار به فارسی ترجمه شده‌ است.

پوپ Pope خاورشناس انگلیسی نخستین کسی است که بسال 1816 این کتاب‌ را به اروپاییان معرفی کرد و ترجمهء آن را در لندن انتشار داد.[28]

ترجمهء فرانسوی کتاب نیز بسال 1887 بوسیلهء بارتلمی خاورشناس فرانسوی شامل‌ مقدمه و ترجمه و تفسیر و فهرست انتشار یافت.

علت سفر ارداو یراف که در حقیقت سفری روحانی است نه جسمانی،به جهان‌ دیگر،یا به گفتهء متن«از شهر زندگان به آن مردگان»در نخستین فصل کتاب(فرگرد نخستین)آمده است:

«چنین گویند که زردشت پاک و پرهیزگار یک بار دینی که پذیرفت در جهان روا کرد.تا سیصد سال تمام،دین در ویژگی و مردم در بی‌گمانی بودند.پس اهریمن پلید،برای بی‌دین کردن مردمان،اسکندر پلید رومی مصرنشین را فریفت،و با رنج بسیار برای‌ نبرد و ویرانی به ایرانشهر فرستاد.وی مرزبان ایران را بکشت و پایتخت شاهنشاهی را آشفته و ویران کرد.و این دین چون همهء اوستا و زند بر پوستهای گاو آراسته و به آب‌ زرّین نوشته در استخر بابکان به گنجینهء نوشته‌ها نهاده بود؛وی،اسکندر رومی‌ مصرنشین پتیارهء بدبخت بی‌دین بدکار بدکردار اوستا و زند را برآورد و بسوخت و چند تن‌ از دستوران و دادوران و هیربدان و موبدان و دین‌برداران و افزارمندان و دانایان ایرانشهر را بکشت مهان و کدخدایان ایرانشهر را یکی با دیگری کین و ناآشتی بمیان افکند و خود شکست و به دوزخ دوید.پس از آن مردمان ایرانشهر را با یکدیگر آشوب و پیکار بود چون‌ ایشان را شهریار و سردار و دستور دین آگاه نبود:[29]و به چیز یزدان گمان داشتند و بسی‌ آیین و کیش و گروش نو و بدگمانی و بیدادگری در جهان پدید آمد…پس مغان و دستوران دین که بودند از آن همه خدایمندی پربیم بودند و به درگاه پیروزگر آذر فن بغ‌ انجمن آراستند؛و بسیار گونه‌سخن،و اندیشه بر این بود که ما را چاره‌ای باید خواستن تا از ما کسی به جهان دیگر رود و از آنجا آگاهی آورد،که مردمی که در این زمانند، بدانند که این…ستایش و نماز که ما بجا می‌آوریم،به یزدان رسد یا به دیوان،و پس به همرایی از دین دستوران،همه مردم را درگاه آذر فن‌بغ خواندند و از همگی،هفت مرد که به یزدان و دین بی‌گمانتر بودند جدا کردند.و ایشان به اندیشه و گفتار و کردار پیراسته و پرهیزگارتر بودند؛و گفتند که شما خود بنشینید و از میان خود یکی که بیگناهتر و برای این کار بهتر و نیکنامترست برگزینید.

پس آن هفت مرد بنشستند و از هفت،سه،و از،سه،و از،سه،یکی و یراف نام برگزیدند… پس ویراف چون چنین شنید دست بر سینه پیش ایستاد.و گفت:اگر چنین‌ می‌خواهید،مرا ناکامه‌مند منگ مدهید،مگر این که…برای دیگر مزدیستان و من نیزه‌ افکنید(یعنی قرعه بکشید)اگر نیزه به من رسید،کامه‌مندانه به جایگاه پرهیزگاران و بدکاران روم و این پیغام بدرستی برم و براستی آورم.

پس برای مزدیسنان و من(و یراف)نیزه آوردند.نخستین بار به اندیشهء نیک،دوم بار به گفتار نیک و سوم به کردار نیک،هر سه نیزه به ویراف آمد…

پس ویراف پیش مزدیسنان دست به کش کرد و به ایشان گفت که دستوری هست‌ تا روانیان را ستایم و خورش خورم و اندرز کنم،پس می و منگ بدهید.

دستوران فرمودند:همان‌گونه کن…ویراف سر و تن بشست و جامهء نو پوشید و بوی‌ خوش بویید.بر تختهای آراسته بستر نو و پاک گسترد.به گاه و بستر بنشست و… خورش خورد.پس دین دستوران سه جام زرین از می و منگ گشتاسپی پر کردند.یک‌ جام به اندیشهء نیک،دیگر جام به گفتار نیک و سومین جام به کردار نیک به ویراف‌ دادند.او آن می و منگ بخورد و با هوشیاری باژ گفت(یعنی دعا خواند)و به بستر خفت…

روان ویراف از تن به کوه چکاد دائیتی،چینودپل( پل صراط)شد.هفتم روز و شبان باز آمد و در تن شد.ویراف،خرّم و با اندیشهء نیک برخاست همچون کسی که از خواب خوش برخیزد.خواهران با دین دستوران و مزدیسنان چون ویراف را دیدند شاد و خرّم شدند.گفتند که:درست آمدی ای ویراف،پیغامبر ما مزدیستان،از شهر مردگان به‌ نخستین گفتار آن که گرستگان و تشنگان را نخست خورش دادن و سپس از او پرسش‌ کردن و کار فرمودن.پس دین دستوران فرمودند که خوش،خوش!خوردنی و خورش‌ خوب پخته و خوشبوی و آب سرد و می آوردند…و ویراف باژ گفت و خورش خورد… و فرمود که دبیری دانا و فرزانه آورید.دبیری فرزانه…آوردند و پیش نشست.هرچه ویراف گفت،درست،روشن و مشروح نوشت…[30]

مترجم متن فارسی(از پهلوی)دربارهء منگ گشتاسپی چنین توضیح داده است: نوشابهء مخدّری بوده و گویند چون گشتاسپ شاه از زردشت خواست که جایگاهش‌ را در آن جهان بدو بنماید،وی نوشابه‌ای از منگ بدو نوشانید.گشتاسپ جایگاه خود را در آن جهان دید.ازاین‌روی نوشابهء مذکور را منگ گشتاسپی گویند.[31]

باقی مطلب روشن است.روان ارداویراف بهمراهی چند فرشته به سیر بهشت و دوزخ و عالم برزخ می‌رود و پاداش نیکان و باد افراه بدکاران را به چشم می‌بیند و پس از بازگشت به«شهر زندگان»آنچه دیده بود،نقل می‌کند و گفته‌های او کم و بیش نظیر همان صحنه‌هاست که در داستان معراج رسول اکرم(ص)آمده است.در مقدمهء ارداو یراف‌نامه چنین آمده است که«زمان زندگی و یراف را بین اواخر سدهء چهارم و اواسط سدهء هفتم میلادی که مقارن مرگ آخرین پادشاه ساسانی است ذکر می‌کنند» (ص 5)و در هرحال ظاهرا این اثر در عصر ساسانی پدید آمده است و به گمان قویتر می‌توان آن را به روزگار اردشیر بابکان مؤسس سلسلهء ساسانی و حامی و تقویت‌کنندهء دین زردشت مربوط دانست.

از انبیا و اولیا واپسین کس که به سیر عالم بالا رفت و بهشت و دوزخ را بدید و بازگشت‌ رسول اکرم(ص)است.داستان معراج آن حضرت از آن مشهورترست که به شرح‌ تفصیلی آن نیازی باشد.هر فرد مسلمان اعم از شیعه یا سنی باید معتقد باشد که رسول‌ اکرم شبی با همین تن خاکی به معراج رفت و آسمان و زمین و بهشت و دوزخ و عرش و کرسی را بدید و خداوند با وی تکلم فرمود و سپس به زمین بازگشت.در این مقام شرحی‌ مختصر از این قصه را از یکی از منابع معتبر شیعه-تفسیر ابو الفتوح رازی-نقل‌ می‌کنیم،تا حقیقت این قصه،چنان که در اصول اعتقادی شیعه آمده است روشن شود:

«اما قصهء معراج قصه‌ای درازست و در او اختلاف و حشو بسیار آورده‌اند و خلاف‌ بسیار کرده‌اند و روایات ضعیف،و ما آنچه معتمدست…بگوییم:

بدان که مسلمانان خلاف کردند در معراج،بعضی گفتند نبود و نفی کردند.بعضی‌ گفتند رفتن رسول علیه السّلام بیشتر تا بیت المقدس نبود که ظاهر قرآن بیش از این‌ نیست و آن معتزله‌اند،و جماعتی دگر گفتند رسول علیه السّلام این در خواب دید و آن‌ نجّاریانند و بعضی حشویان گفتند روح او به معراج بردند و تن او در مکه بود.و آنچه‌ درست است آن است که رسول علیه السّلام را به آسمان بردند به نفس و تن او و آسمانها بر او عرض کردند و بهشت و دوزخ بر او عرض کردند و او معاینه بدید…و اما سیاقهء قصه به روایت آنس بن مالک و ابو هریره و عبد الله عباس و عایشه و امّ هانی و مالک بن صحصعه باختلاف الفاظ و اتفاق معانی-و حدیث بعضی داخل است در حدیث بعضی-آن است که رسول علیه السّلام گفت من به مکه بودم و…میان خفته و بیداری،به یک روایت گفت من در حجره بودم و آن جایی است از پس خانهء کعبه،و به‌ یک روایت در خانهء امّ هانی(دختر ابو طالب) جبرئیل علیه السلام آمد و مرا گفت برخیز. من برخاستم و بیرون آمدم.مرا فرمودند تا به آب زمزم غسل کردم،و به یک روایت ظرفی‌ بیاوردند و آب کوثر با خود داشتند به آب زمزم بیامیختند و مرا فرمودند تا از آن آب وضو کردم-و احادیث سق البطن و غسل القلب این حدیث منکرست عقلا و شرعا و وجوه‌ فساد آن گفته شود ان شاء الله[32]-…آنگه مرا از مسجد بیرون آوردند.بر در مسجد براق‌ استاده بود.اسبی بود از خر مهتر و از شتر کهتر و دنبالش چون دنبال شتر بود و برش چون‌ بر اسب بود.رویش چون روی آدمیان،دست و پایش چون دست و پای شتر بود و سم او چون سم گاو و سینه‌اش چون یاقوت سرخ بود و پشتش چون درّ سفید بود زینی از زینهای بهشت بر او نهاده و او را دو پر بود چون پر طاووس،رفتنش چون برق بود و یک‌ گام او یک چشم زدن بود.آن اسب را پیش من کشیدند و گفتند برنشین که این اسب‌ ابراهیم خلیل است…و در روایت سلیمان اعمش…از امیر المؤمنین علیه السّلام… است که رسول علیه السّلام گفت چون جبرئیل آمد و مرا از حجرهء امّ هانی بیرون آورد میکائیل را دیدم عنان اسبی را گرفته که آن را براق می‌گفتند.به سلسله‌ای از زر بسته، رویش چون روی آدمیان و خدّش چون خدّ اسب،برش از مروارید به مرجان سرخ‌ برپیموده و موی پیشانیش از یاقوت سرخ و گوشهایش از زمرد سبز و چشمهایش چون زهره‌ و مریخ…پرهایش چون پر کرکس،دنبالش چون دنبال گاو،شکمش چون سیم سفید بود و گردن و سینه و پشتش چون زر سرخ،جبرئیل علیه السّلام عرق او را بمالید و او را پیش من کشید.من برنشستم،او ساعتی می‌رفت به گام و ساعتی می‌دوید و ساعتی‌ می‌پرید و جبرئیل بر دست راست من بود و از من مفارقت نمی‌کرد و روی به جانب‌ بیت المقدس نهادیم.»[33]

در بیت المقدس و در مسجد اقصی آن حضرت با پیامبران سلف دیدار می‌کند و جبرئیل معرفی وی را به پیامبران و بعکس بر عهده می‌گیرد.پس از انجام یافتن این‌ مراسم،به روایت از رسول خدا:«آنگه جبرئیل علیه السّلام دست من بگرفت و مرا به‌ نزدیک آن سنگ برد که پایهء معراج بر او نهاده بود و آن صخرهء بیت المقدس است.پای معراج بر آن سنگ بود و بالای آن به آسمان پیوسته،بر صفتی که از نکوتر هیچ ندیده‌ بودم.یک قائمه از یاقوت سرخ بود و یک قائمه از زمرد و پایه‌های او یکی از سیم بود و یکی از زمرد مکلل به درّ و یاقوت،و این آن معراج است که ملک الموت از او پدید آید چون قبض ارواح کند…جبرئیل علیه السّلام مرا از آنجا بر پر گرفت و بر آن معراج مرا به آسمان دنیا برد و در بزد…»[34]

از این پس حضرت راه آسمانها را تا آسمان هفتم به یاری جبرئیل طی می‌کند و شگفتیهای بهشت و دوزخ و پاداش و بادافراه نیکوکاران و بدکرداران را نظاره می‌فرماید تا به سدرة المنتهی و مقام جبرئیل می‌رسد:

«به آنجا رسیدم جبرئیل باز ایستاد مرا گفت پیش رو.گفتم یا جبرئیل تو تو پیش رو. گفت نه،تو بر خدای گرامی‌تری از من و مقام من بیش از این نیست…و روایت دیگر آن است که جبرئیل علیه السلام رسول را پیش کرد و بر اثر او می‌رفت تا پرسیدیم به‌ حجابی که آن را حجاب فراش زر گویند.جبرئیل حجاب را بجنبانیده گفتند:کیست؟ گفت جبرئیل است و محمد با من است و فرشتهء موکل بر حجاب گفت:اللّه اکبر و دست از حجاب بیرون کرد و مرا دربرگرفت و جبرئیل از من باز استاد.من جبرئیل را گفتم در چنین جایی مرا رها می‌کنی؟گفت یا محمد اینجا نهایت مقام خلقان است. هیچ کس را نیست که از این حجاب درگذرد و هیچ فرشته زهره ندارد تا پیرامن این‌ حجاب گردد و مرا به حرمت تو دستوری دادند تا به نزدیک حجاب رفتم.گفت این‌ فرشته که صاحب حجاب الذهب بود مرا برد تا به حجابی که آن را حجاب اللؤلؤ گویند. حجاب بجنبانید.حاجبش گفت تو کیستی؟گفت:من صاحب حجاب زرم و محمد با من است رسول عرب.فرشتهء موکل بر حجاب تکبیر کرد و دست از حجاب بیرون کرد و مرا از آن فرشته بستد و برد تا به حجابی دیگر…چنین مرا از حجاب به حجاب می‌بردند تا هفتاد حجاب ببریدم سطبری هرحجابی پانصد ساله راه و از حجاب تا به حجاب پانصد ساله راه.پس از آنجا رفرفی سبز فرو گذاشتند که نور آفتاب را غلبه می‌کرد و چشم من در آن خیره می‌شد و مرا بر آن رفرف نهادند و به عرش رسانیدند.چون عرش دیدم هرچه بیش‌ از آن دیده بودم در چشم من حقیر گشت.خدای تعالی مرا به مسند عرش مقرّب کرد و آنجا که مستند اوست مرا برسانید و از عرش قطره‌ای بچکید و بر زبان من آمد به طعمی‌ که چشندگان از آن شیرینتر نچشیده‌اند.خدای تعالی مرا خبر داد.خبر اولینان و آخرینان و زبان من برگشاد پس از آن که کند گشته بود از آن هیبت و عظمت…»[35]

از این پس شرح گفتگوی رسول اکرم با حضرت عزت است و پس از آن:«چون برگشتم مرا بر آن رفرف سبز نهادند تا به سدر فرود آمدم.جبرئیل را می‌دیدم از پس پشت‌ خود به دل،چنان که از پیش‌روی می‌دیدم او را به چشم…آنگه جبرئیل مرا در بهشت‌ بگردانید و هیچ جای نماند در بهشت والا بر من عرض کرد و به من نمود…آنگاه از آنجا بیامدیم،دوزخ بر من عرض کردند تا من سلاسل و اغلال آن بدیدم و ماران و کژدمان او و حمیم و زقوم او غسّاق و یحموم او…گفت آنگه بازگشتم و جبرئیل در صحبت من بود تا با خوابگاه خود آورد مرا،این همه در یک شب بود از این شبهای عادتی که هست.»[36]

شرح داستان معراج در تفسیر ابو الفتوح رازی چهارده صفحهء بزرگ به قطع رحلی را در برگرفته است و طالبان مطالعهء جزئیات این واقعه خود می‌توانند بدان رجوع کنند.واپسین سخن دربارهء معراج رسول اکرم آن که:«اتفاق است که معراج پیش از هجرت واقع شد؛و آیا در شب هفدهم ماه رمضان یا بیست و یکم آن و شش ماه پیش از هجرت واقع شده یا در ماه ربیع الاول دو سال بعد از بعثت اختلاف است،و در مکان‌ عروج نیز خلاف است که خانهء امّ هانی بوده یا شعب ابی طالب یا مسجد الحرام…و نیز اختلاف است که معراج آن حضرت یک مرتبه بوده یا دو مرتبه یا زیادتر،از احادیث‌ معتبره ظاهر می‌شود که چندین مرتبه واقع شد و اختلافی که در احادیث معراج هست‌ می‌تواند محمول بر این باشد که علما از حضرت صادق(ع)روایت کرده‌اند که حق‌ تعالی حضرت رسول(ص)را صد و بیست مرتبه به آسمان برد و در هرمرتبه آن‌ حضرت را در باب ولایت و امامت امیر المؤمنین و سایر ائمهء طاهرین علیهم السلام زیاده‌ از سایر فرایض تأکید و توصیه فرمود.»[37]

داستان معراج رسول اکرم در طی تاریخ ادبی ایران توجه بسیاری از گویندگان را به‌ خود جلب کرده و معانی و مضامین بسیار جالب توجه پدید آورده است.در مقدمهء بسیاری‌ از منظومه‌های فارسی می‌توان شرح این حادثه را با بیانی شاعرانه یافت و از جملهء آنان‌ می‌توان به مخزن الاسرار و لیلی و مجنون و اسکندنامهء نظامی و بوستان سعدی اشاره‌ کرد[38]و ما برای نمونه بیتی چند را که در این باب در مقدمهء بوستان شیخ اجل سعدی‌ آمده است نقل می‌کنیم:

شبی برنشست از فلک برگذشت‌ به تمکین و جاه از ملک برگذشت‌ چنان گرم در تیه قربت براند که در سدره جبریل از او بازماند بدو گفت سالار بیت الحرام‌ که ای حامل وحی برتر خرام‌ چو در دوستی مخلصم یافتی‌ عنانم ز صحبت چرا تافتی‌ بگفتا فراتر مجالم نماند بماندم که نیروی بالم نماند اگر یک سر مو فراتر پرم‌ فروغ تجلّی بسوزد پرم نماند به عصیان کسی در گرو که دارد چنین سیدی پیشرو[39]

معراج رسول اکرم(ص)اگرچه جسمانی است،باز جنبهء روحانی و معنوی دارد و همدم و هم قدم آن ذات بی‌همتا در سفر به عالم بالا فرشتگان و کرّوبیان عالم قدس‌ بوده‌اند.از میان انبیا تنها حضرت سلیمان بود که با پیامبری پادشاهی نیز داشت و جوّ زمین را به نیروی باد درمی‌نوردید و شگفتیهای آسمان و زمین را مشاهده می‌فرمود.

نام سلیمان در عهد عتیق در زمرهء پادشاهان آمده است و نه تنها هیچ سخنی از پیغمبری او در میان نیست،بلکه بنا به روایت منابع یهودی وی«به تکبّر و سهل‌انگاری‌ مبتلا شده خدا را فراموش کرد و زنان خارجی را چندان بنکاح درآورد که بالاخره در عقاید هم پیرو آنها شد و توفیق خدا را از دست داد.لهذا خدای تعالی تقسیم مملکتش را در زیر دست پسرش به وی اعلام نمود.لکن بسیاری معتقدند که من بعد،وی بتوسط امداد توفیق الهی توبه نمود و دلیل بر این مطلب،مطالب مندرجهء کتاب وعظ سلیمان‌ است.»[40]

تمام مندرجات عهد عتیق و منابع یهود،در قاموس کتاب مقدس در ذیل ترجمهء سلیمان گردآوری و با قید نام بخش و کتاب و شمارهء آیه آمده است و ما خلاصهء بسیار کوتاهی از آن را در ذیل می‌آوریم:

سلیمان(یعنی پر از سلامتی)و او جانشین داود و یکی از چهار پسر او از بت شبع‌ بود.بغیر از این اسم که اولا پیش از تولدش اختیار کرده شد،خدا به ناتان نبی امر نمود که او را یدیدیّا بخواند یعنی محبوب خداوند…

سلیمان طفلی بود با وعدهء مخصوص و خدا او را پیش از تولّد به جانشینی داود تعیین‌ نمود…و هرچند بوسیلهء ادونیای غاصب و واقعهء ابشالوم زندگانی سلیمان در خطر بود، اما داود به تحریک ناتان و بت شبع(مادر سلیمان)بزودی در میان افتاد سلیمان را مسح کرده بر تخت نشانید…و چون داود بدرود زندگانی گفت سلیمان که سنش بیش‌ از بیست سال نبود مستقلا به شهریاری استقرار یافت…

خداوند در رؤیای شبانه به وی ظاهر شده فرمود:ای سلیمان،هرچه می‌خواهی‌ خدای تعالی دولت و احترام را نیز بر آن افزوده به وی عطا فرمود.فراست بی‌نظیر و دانش‌ بی‌منتهای سلیمان بتدریج در مشرق زمین معروف شده اعاظم ولایات را به پایتخت او کشانید که از آن جمله ملکهء سبا بود که از مسافت بعیدی آمد تا حکمت سلیمان را بشنود…پس از آن عمارتی عالی برای خود و نیز عمارتی برای دختر فرعون که محتمل‌ است وی را برای مقاصد پولیتیکی نکاح بود بنا کرد…و محتمل است که سلیمان‌ بواسطهء کاروانان با بابل و با مشرق زمین از راه تدمر تجارت می‌کرد.از ثمرات این‌ تجارت و از باج قوم و پیشکشهای دول متحابّه بی‌نهایت غنی گشت و به عمارات عالیه و باغات و تاکستانها و سپاهیان خاص و کثرت پیشخدمتها و عیاشی و حشمت اندرون…بسیار مفتخر بود.هجوم این امتحانی که در ضمن این طوفان کامیابی بود وی را مغلوب‌ ساخت و با وجود تهدید مهمّی که در رؤیای دوم از خدا یافت به تکبر و سهل‌انگاری‌ مبتلا شده خدا را فراموش کرد…

دایرهء اقتدار ذهنی،دانش و تحصیلات سلیمان بحدّی وسیع بود که در اشیاء طبیعی‌ و نباتات و حیوانات و پرندگان و حشرات الارض و ماهیان دریا سخن راند.شاعری بود که هزار و پنج سرود انشاد نمود.فیلسوف و معلم الآدابی بود که سه هزار مثل گفت… علم و حکمت و دانش و معرفت سلیمان بحدّی بود که برتمامی علما و دانشمندان‌ معاصر خود تفوّق داشت و از جمیع مردم دانشمندتر بود در طبیعیّات مهارت تامّی‌ داشت.دور نیست که این فن را در دبستان ایثام تحصیل نموده…و کتاب امثال و سرود و جامعه را تصنیف نموده وصیت حکمت و معرفت سلیمان اطراف و اکناف عالم را فرا گرفته همواره از هرطرف دانشمندان به دیدن و امتحان نمودن وی می‌آمدند و او را با مسائل مشکله امتحان می‌کردند…»[41]

این تقریبا تمام اطلاعات دست اولی است که از منتهای معتبر دینی یهود دربارهء سلیمان بدست می‌آید و چنان که ملاحظه می‌شود نه در آن از پیغمبری او سخنی است، نه از دانستن زبان مرغان و سخن گفتن با ایشان و نه از مسخّر بودن باد به امر وی.

خلعت پیغمبری به تصریح قرآن کریم و به شهادت این کتاب آسمانی بدو ارزانی‌ داشته شده است.به روایت قرآن کریم خدای تعالی حکمت را به سلیمان ارزانی داشت‌ و او را ملکی داد که پیش از این کس را نداده بود و از پس او کس را ندهد…و خدای‌ تعالی باد را مسخرّ او کرد که او را با همه سپاه برگرفتی و بدانجا بردی که او خواستی… و خدای تعالی آدمی و دیو ودد و مرغ فرمانبردار او کرد…و زبان مرغان او را بیاموخت و دیوان را مسخرّ او کرد تا به بنای بیت المقدس مشغول کردشان…»[42]

به روایت روضة الصفا«سلیمان بر مسند سلطنت استقلال یافته شیاطین را امر کرد تا بساطی باندازهء لشکرگاه او بافتند و چون ارادهء جایی نمودی فرمان دادی تا سراپردهء او را با آنچه در کارخانهء سلطنت محتاج الیه بود بر بساط نهند و جنود ظفر ورود در پایهء سریر اعلی صف کشند و یاد را مأمور گردانیدی تا بساط را برداشته به مقصدی که مطلوب او بودی بردی…»[43]

بلعمی«بساط سلیمان»را با تفصیلی بیشتر شرح می‌دهد:«و گویند که او را بساطی بود صد فرسنگ،بر آن بساط تختش بنهادندی و سلیمان بر آنجا نشستی و چنین‌ گویند که تخت را پایه‌هاش از یاقوت سرخ بود و تخت زرین،و ششصد کرسی بود که‌ بر آن بساط بنهادی.پس آن آدمیان بر کرسیها بنشاندی و همچنان مهتران پریان از پس‌ آدمیان بر کرسیها نشاندی و کهتران را بر بساط،آنگاه دیوان را،پس مرغان را همه‌ بفرمودی تا بر سر ایشان باستادندی و سایه کردندی،و از پس او اندر،هزار خانه بود از آبگین،سخت نیکو،و زنان را اندر آن خانه‌ها نشاندندی و سلیمان را هزار زن بود سیصد آزاد و هفتصد بنده،پس باد را بفرمودی تا آن بساط را برگرفتی و با آن خلق به هوا بردی‌ چنان که او خواستی و به هرجای که بساط برسیدی صد فرسنگ آفتاب بپوشیدی و سایه‌ کردی.پس سلیمان علیه السّلام وقتی به دمشق بودی و وقتی به بیت المقدس،و هرکجا خواستی شدن باد را بفرمودی تا آن بساط را با چندین مردم برگرفتی و بدانجا بردی که او خواستی.»[44]

شرح ابو الفتوح از بساط سلیمان اندکی با آنچه بلعمی گفته است اختلاف دارد.وی‌ طول لشگرگاه سلیمان را صد فرسنگ می‌داند:

«روایت کردند که لشکرگاه سلیمان صد فرسنگ بود.بیست و پنج فرسنگ انس را بود و بیست و پنج فرسنگ جنّ را و بیست و پنج فرسنگ مرغان،و او را هزار خانه بود از آبگینه بر چوب نهاده،سیصد خانه زنان آزاد در او بودند و هفتصد خانه کنیزکان او. بفرمودی تا باد عاصف ایشان را برگرفتی و باد نرم ایشان را ببردی و وحی کردند به او که ما تقدیر کردیم که در ملک تو هیچ کس چیزی نگوید والاّ باد آواز او به گوش تو رساند.

«مقاتل گفت جنیان برای او بساطی بافتند از زر و ابریشم،یک فرسنگ در یک‌ فرسنگ و او را سریری زرّین،آن سریر بر میان آن بساط بنهادی و سه هزار کرسی از زر و سیم پیرامومن آن سریر بنهادندی.پیغامبران بر کرسیهای زرین بنشستندی و علما بر بالای سر ایشان مرغان پردرپر گستردندی چنان که آفتاب بر این بساط نیفتادی و باد صبا بساط برداشتی.بامداد یک ماه راه بردی و نماز شام یک ماهه راه بازآوردی.»[45]

ظاهرا مسألهء شدت و نرمی بادی که بساط سلیمان را حرکت می‌داد خاطر علما را مشوش می‌داشته و در باب آن توضیحاتی داده‌اند:«مفسران گفتند این معنی قول خدای‌ تعالی(الریح عاصفه)ای شدیده و دیگر جای گفت(رخاء) ای لیّنه و این باد را به یک‌ جای سخت خواند و به یک جای نرم و معنی آن است که این باد سخت بنیرو بود که این‌ بساط برگرفتی با این چندین خلق،واگرنه به یک زمان یک ماه راه نکردی و این چنین‌ قوی باد که چندین بار برگیرد بنگر که خلق را از او چند زیان ببودی و چند بیرانی( ویرانی)بکردی پس بدین‌سبب این باد را نرم خواند از یرا که خلق بسیار برگرفتی و هیچ‌گونه نجنبانیدی و گاه بودی که این بساط بر زمین کشته نهادی و هم از آنجا بر گرفتی و یک برگ از آن کشته نجنبانیدی!»[46]

به هرصورت گفتهء مفسران و مورخان در این باب مختلف و متشتت است.ابو الفتوح‌ می‌گوید باد لشکرگاه یک صد فرسنگی سلیمان را برمی‌گرفت و می‌برد.چگونه چنین‌ چیزی ممکن است مگر زمین را نیز با ایشان بردارد و ببرد؟بلعمی بساط سلیمان را یک‌ صد فرسنگ می‌داند و این از گفتهء ابو الفتوح عجبتر است.

دربارهء سرعت هوانوردی این بساط،گفتهء بلعمی و مفسران مبهم است.«به یک‌ زمان یک ماه راه کردن»هیچ مفهوم درست و دقیقی بدست نمی‌دهد.صاحب‌ روضة الصفا در این باب دقیقتر سخن می‌گوید:

«بعضی گفته‌اند که چون حضرت سلیمان صباح از شام روان شدی چاشت در استخر فارس خوردی و چون چاشت از استخر در حرکت آمدی شام در کابل تناول نمودی،و در طول و عرض مملکت او اختلاف کرده‌اند.طایفه‌ای گویند تمامت ربع مسکون را متصرف بود چنانچه در اخبار واردست که چهار کس از ملوک مالک معمورهء عالم‌ گشتند.دو مؤمن و دو کافر:مؤمنان ذوالقرنین و سلیمان بودند و کافران نمرود و بخت النصر.و گروهی گفته اند که(سلیمان)در اوایل حال پادشاه شام بود و در اواخر ایام حیات مملکت فارس بدان منضّم ساخت.»[47]

بدین قرار اولا بساط سلیمان و دستگاه هوانوردی او بسیار وسیعتر و عظیمتر از آن بوده‌ است که بتوان آن را چنان که در عرف و عام جاری است و قالیچه نامید.دیگر آن که سرعت‌ این بساط،بنابر آنچه صاحب روضة الصفا نقل کرده در حدّ سرعت هواپیماهایی که با موتور ملخ‌دار حرکت می‌کردند،یا هواپیماهای کوچک جت ملخ‌داری است که در ارتفاع سه هزار متری پرواز می‌کنند.لیکن در قرآن کریم گفته شده است که باد مسخر سلیمان است تا کشتیهای جنگی و بازرگانی او را تا مسیر یک ماهه راه در دریاها ببرد و بازگرداند.

در مثنوی شریف مولانا جلال الدین نیز داستانی دربارهء سلیمان و امر فرمودن او به باد نقل شده است.وی به باد امر می‌کند مردی را که از دیدار ملک الموت هراسان بدو پناه‌ جسته است به هندوستان ببرد.باد امر آن حضرت را جرا می‌کند.روز بعد وقتی سلیمان‌ ملک الموت را دیدار می‌کند از او می‌پرسد چرا خشم‌آلوده بدان مرد نظر کرده و او را ترسانیده است،و عزرائیل در پاسخ می‌گوید دیروز از حضرت احدیّت فرمان رسید که‌ جان آن مرد را در هندوستان بستانم و چون او را در شهر شما دیدم بشگفت آمد و از سر تعجب نگاهی بدو کردم که وی چگونه یک روزه به هندوستان تواند رفت.لیکن فرمان‌ خدایی را چون و کردن روا نیست.به هندوستان رفتم و مرد را در آنجا یافتم و جانش‌ بستاندم.[48]

دو تن از پادشاهان به طریقی بسیار شبیه یکدیگر روی در آسمان نهاده‌اند:نخستین‌ آنان نمرودست.نام وی به معنی نیرومند و قوی است و او نمرود بن کوش بن حام بن نوح‌ است.شخصی دلیر و شکاری بود و جبار روی زمین،یعنی قهرمان و فرمانفرمای زمین و بانی شهر بابل می‌باشد و بابل تا مدتی زمین نمرود خوانده می‌شد.[49]نام این شخص در قرآن کریم نیامده،اما در سه آیه(2/258 و 14/45-46)بدو اشارت رفته است.در قرآن وی معاصر حضرت ابراهیم است و از داستان سفر او به سوی آسمان به مکر تعبیر شده‌ است.

«در بعضی تفسیرها آورده‌اند از امیر المؤمنین علی(ع)و جماعتی مفسّران که مراد به‌ این مکر(مذکور در 14/46)مکر نمرودست که خدای به آن مثل زد؛و آن این بود که‌ ابراهیم علیه السّلام او را گفت من ترا دعوت می‌کنم با خدای آسمان و او گفت:من‌ خدای زمینم و نمی‌دانم که در آسمان خدایی هست.(ابراهیم)گفت غیر از خدای‌ آسمان و زمین خدایی نیست و اگر تو در ملک زمین دعوی می‌کنی دانی که ترا در ملک‌ آسمان هیچ نرود جز این(که)آفتاب و ماه و ستارگان بر این صفت به فرمان خدای‌ روانند.او گفت:به آسمان روم و بنگرم تا این خدای آسمان چیست؟آنگه چهار بچه‌ کرکس بگرفت و ایشان را می‌پرورد و گوشت می‌داد تا بزرگ شدند و قوی گشتند.بعد از آن تابوتی بساخت و آن را دو در ساخت.یکی به بالا و یکی به زیر و در آن تابوت‌ نشست و دیگری را با خود در آنجا نشاند و آن تابوت در پای کرکسان بست و عصایی فرا گرفت و پاره‌ای گوشت بر سر آن عصا بست و از بالای تابوت بر پشت آن فرو برد چنان که کرکسان به آن گوشت می‌نگریدند و به طمع آن بر بالا می‌پریدند.چون در هوا دور برفتند نمرود مصاحبش را گفت آن در که بر بالاست بگشا و بنگر تا به آسمان نزدیک‌ شدیم یا نه؟او در بگشاد.گفت آسمان همانجاست که بود و هیچ اثر نکرده است این‌ رفتن ما.گفت در زیر بگشا و بنگر تا از زمین چون افتاده‌ایم؟او در بگشاد و فرو نگرید. گفت زمین مانند دریایی سبز می‌بینم و کوهها مانند دودی سیاه.گفت رها کن تا برویم.درها فرو کردند و کرکسان می‌پریدند تا چندان پریدند که باد منع کرد ایشان را از پریدن.گفت درها بگشا و بنگر.او در بالا بگشاد و بنگرید.گفت آسمان همان‌ می‌نماید که از زمین می‌نمود.در زیر بگشاد و بنگرید.گفت زمین چون دودی سیاه‌ می‌نماید…عکرمه گفت که با او در تابوت غلامی بود با تیر و کمان.چون به آنجا رسید که بیش از آن نتوانست رفتن،تیری بینداخت.باز پس آمد خون‌آلود.او گفت…کار آسمان کفایت شد مرا؛و فرّاء گفت تیر در مرغی آمد که در هوا بود و گفتند در ماهیی آمد که در دریایی از دریاهای هوا بود.

آنگه نمرود بفرمود تا عصا واژگونه کرد و آن سر که بر او گوشت بود به زیر کردند. کرکسان رو به زیر نهادند.حق تعالی این مکر را وصف کرد با آن که بحدّی است که‌ کوه از او زایل شود علی سبیل التوسّع.»[50]

دومین مسافر آسمان کی‌کاووس است،اما سفر او به آسمان نتیجهء فریبکاری ابلیس‌ است:

چنان بد که ابلیس روزی پگاه‌ یکی انجمن کرد پنهان ز شاه‌ به دیوان چنین گفت کامروز کار به رنج و به سختی است با شهریار یکی دیو باید کنون نغز دست‌ که داند زهر گونه رای و نشست‌ شود،جان کاووس بیره کند به دیوان بر،این رنج کوته کند

کاووس نیز مدتها بود که کاخ و خانه‌هایی از آبگینه در البرز کوه ساخته و در آن به‌ نشاط و شادی نشسته بود:

یکی کاخ زرین ز بهر نشست‌ برآورد و بالاش داده دو شست‌ نبودی تموز ایچ پیدا زدی‌ هوا عنبرین بود و بارانش می

در انجمن ابلیس دیوی دژخیم بر پای خاست و داوطلب گمراه کردن کاووس شد و خویشتن را بصورت غلامی سخنگوی درآورد:

غلامی بیاراست از خویشتن‌ سخنگوی و شایستهء انجمن همی بود تا یک زمان شهریار ز پهلو برون شد ز بهر شکار بیامد بر او زمین بوس داد یکی دستهء گل به کاووس داد چنین گفت کاین فرّ زیبای تو همی چرخ گردان سزد جای تو به کام تو شد روی گیتی همه‌ شبانیّ و گردنکشان چون رمه‌ یکی کار مانده است کاندر جهان‌ نشان تو هرگز نگردد نهان‌ چه دارد همی آفتاب از تو راز که چون گردد اند نشیب و فراز چگونه است ماه و شب و روز چیست؟ بر این گردش چرخ سالار کیست؟

کاووس ساده دل و هوسناک به دمدمه و افسون دیو از راه بدر می‌شود و برای دست‌ یافتن به چرخ گردان اندیشه می‌کند و از دانندگان می‌پرسد که از زمین تا چرخ ماه چه‌ مقدار راه است؟

ستاره شمر گفت و خسرو شنید یکی کژ و ناخوب چاره گزید بفرمود تا پس بهنگام خواب‌ برفتند سوی نشیم عقاب‌ از آن بچه بسیار برداشتند به هرخانه‌ای بر دو بگذاشتند

سپس به پرورش جوجه‌های عقاب پرداخت تا ببالیدند و نیرو گرفتند چنان که شکار کوهی را به زیر می‌آوردند.آنگاه:

ز عود قماری یکی تخت کرد سر درزها را به زر سخت کرد به پهلوش بر نیزه‌های دراز ببست و بر آن گونه بر کرد ساز بیاویخت از نیزه ران بره‌ ببست اندر اندیشه دل یکسره‌ از آن پس عقاب دلاور چهار بیاورد و بر تخت بست استوار[51]

مقصود کاووس از این سفر آسمانی چه بود؟گروهی گفته‌اند که وی می‌خواست به‌ قلمرو فرشتگان راه یابد.جمعی دیگر گویند وی به آسمان رفت تا با تیروکمان به جنگ‌ افلاکیان رود.لیکن:

ز هرگونه‌ای هست آواز این‌ نداند بجز پر خرد راز این

ظاهرا کاووس،با آن شتابزدگی و هوسرانی که ذاتی او بود در هنگام برخاستن برای‌ فرود آمدن خویش فکری نکرد بود به خلاف نمرود که از آغاز کار راهی برای فرود آمدن‌ اندیشیده بود:

پریدند بسیار و ماندند باز چنین باشد آن کس که گیردش آز چو با مرغ پرّنده نیرو نماند غمی گشت و پرها به خوی درنشاند نگونسار گشتند ز ابر سیاه‌ کشان بر زمین از هوا تخت شاه سوی بیشهء شهر چین آمدند به آمل به روی زمین آمدند[52]

تفاوت دستگاه نمرود با وسیلهء پرواز کاووس یکی آن است که نخستین از کرکس و دوّمین از عقاب بهره گرفتند.دوم آن است که در شرح تخت کاووس سخنی از سقف‌ داشتن و نیز گشودن روزنی به سوی بالا و زیر نرفته است.از همه مهمتر این که نمرود که مردی حیله‌گر خوانده شده است چندان کرکسان را به بالا نراند که یکسره از پرواز بمانند و با واژگون ساختن عصایی که طعمه بر آن آویخته بودند پرندگان را به فرود آمدن‌ بمانند و با واژگون ساختن عصایی که طعمه بر آن آویخته بود پرندگان را به فرود آمدن‌ واداشت،و حال آن که کاووس پس از مدتی پرواز بی‌هدف نزدیک شهر آمل واقع در سرزمین توران و نزدیک چین(غیر از آمل امروزی مازندران است)بر زمین سقوط کرد و اگر در این حادثه جان خود را از دست نداد علتی دیگر داشت:

با جای بزرگی و تخت نشست‌ پشیمانی و درد بودش به دست‌ سیاوش از او خواست کاید پدید ببایست لختی چمید و چرید

کار کاووس جز شرمندگی و پریشانی و پیشیمانی حاصلی نداشت:

به جای بزرگی و تخت نشست‌ پشیمانی و درد بودش به دست‌ بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار[53]

سرانجام پهلوانان ایران به فریاد وی می‌رسند و با پرخاش و سرزنش بسیار او را به‌ ایرانشهر بازمی‌گردانند.

داستان پرواز کی‌کاووس به آسمان بمناسبت شباهتی که با پرواز نمرود داشت‌ زودتر از دیگر اشاره‌هایی که در حماسهء ملی ایران بدین موضوع رفته است یاد شد،ورنه در شاهنامه،نخستین کسی که توانست به یاری دیوان آسمان را بپیماید جمشید پادشاه‌ اساطیری است.به روایت شاهنامه چون به تخت نشست:

زمانه برآسود از داوری‌ به فرمان او دیو و مرغ و پری[54]

وی در عین حال هم شهریار و هم موبد بوده است:

منم گفت با فرّه ایزدی‌ همم شهر یاری همم موبدی‌ بدان را زبد دست کوته کنم‌ روان را سوی روشنی ره کنم

سپس پنجاه سال را به نرم کردن آهن و ساختن زره و خود و جوشن و دیگر سلاحها گذرانید.در دومین پنجاهه به تهیه و ساختن جامه از کتان و ابرایشم و پشم و پوست‌ پرداخت.سومین پنجاه سال حکمرانی وی به تعیین و تنظیم طبقات اجتماعی گذشت و جامعه را به چهار طبقه بخش کرد و وظایف و مشاغل هریک را تعیین فرمود.در پنجاههء چهارم دیوان را بفرمود که خشت بساختند و گرمابه و کاخهای بلند و ایوانها بپرداختند.در همین دوران گوهرها را از سنگ برآورد و بویهای خوش چون بان و کافور و مشک و گلاب و عود و عنبر را باز آورد و پزشکی و درمان دردمندان را بنیان گذاشت.پنجاه‌ سال‌ دیگر نیز با کشتی بر آب بگذشت و از کشوری به کشور دیگر شتاب گرفت:

همه کردنیها چو آمد بجای‌ ز جای مهمی برتر آورد پای‌ به فرّ کیانی یکی تخت ساخت‌ چه مایه بدو گوهر اند نشاخت‌ که چون خواستی،دیو برداشتی‌ ز هامون به گردون برافراشتی‌ چو خورشید تابان میان هوا نشسته بر او شاه فرمانروا جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او به جمشید بر گوهر افشاندند مر آن روز را روز نو خواندند سر سال نو،هرمز فرودین‌ بر آسوده از رنج روی زمین‌ بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند چنین جشن فرّخ ازان روزگار به ما ماند از آن خسروان یادگار[55]

شاید نخستین عامل و موجب آمیخته شدن داستانهای جمشید و سلیمان با یکدیگر، همین رفتن جمشید به آسمان باشد.در ادب باستانی هند و در ودا،کتاب مقدس‌ هندوان،جمشید پادشاهی است آسمانی و ساکن عالم بالا و شاید به همین جهت است‌ که رفتن به آسمان را در ادب فارسی و حماسهء ملی ایران بدو نسبت داده‌اند.درودا،پدر جمشید وی وس‌وس( Vivasvat )نام دارد و برادر توأم ایندرا است.مادر آنان‌ نخست بار از روی ایمان و اعتقاد و با فروتنی پس‌ماندهء غذای خدایان اصلی،سادیاها ( Sadhya )را بخورد سه جفت توام خدایان معروف به آدی‌تیه( Aditya )یعنی میترا ( Mitra )و ورونه( Varuna )را که هریک دو دستیار داشتند به جهان آورد.آنگاه‌ برای چهارمین بار به امید گرفتن نتیجهء بهتر و بردن فایدهء بزرگتر از غذای خدایان-پیش‌ از تقدیم کردن به ایشان-بخورد.نتیجهء این گناه آن بود که از چهارمین فرزندان توأم وی‌ یکی:ایندرا Indra با سرفرازی به آسمان رفت و به آدی تیه‌های شش‌گانه پیوست و هفتمین آنان شد.اما نوزاد دیگر مانند«تخمی مرده»بر زمین افتاد.اینک جای آن بود که هفت آدی تیه برای نجات وی دخالت کنند و بدو شکل و زندگی ببخشند.این موجود همان وی‌وس‌وت بود.اما خدایان بدین شرط حاضر شدند بدو کمک کنند که او و هر که از وی زاده می‌شود«از آن ایشان»باشد و برای آنان قربانی کند.بدین ترتیب‌ وی‌وس‌وت نخستین قربانی‌کننده بر روی زمین بود.وی و اعقابش که به روش او برای آنان قربانی می‌کردند از سوی آدی‌تیه‌ها حمایت می‌شدند و بدین‌ترتیب مرگ خود، لحظه‌ای را که باید در عالم دیگر به یمّه(جمشید)پسر وی وس وت بپیوندند بتعویق‌ می‌انداختند.

وی وس وت پدر جمشید(در اوستا نام او وی ونگ هان است)بدین‌ترتیب دارای‌ صفات متضاد شد:وی آدمی،پدر آدمیان و در عین حال خدا،هشتمین و آخرین آدی تیه‌ یا خدایان فرمانرواست.

وی ونگ هان( Vivanhat )اوستایی نه این چنین دوپهلو و دارای صفات‌ متضادست و نه شخصیت او پیچیدگی و غموض شخصیّت وی وس وت را دارد.به روایت اوستا وی نخستین کسی است که قربانی کرد و به پاداش این ابتکار نیکو به داشتن‌ فرزندی چون جمشید سرافراز شد که در دوران فرمانروایی او مرگ و پیری و بیماری برای‌ مدتی دراز بتعویق افتاد.

ممکن است که روایت اوستا،صورتی باستانی‌تر از این سنّت و اعتقاد هند و ایرانی‌ ارائه کند و این وادی متأخّرتر،و همین کتاب از ریگ ودا،باشد که با قرار دادن‌ وی وس وت پدر آدمیان در شمار خدایان فرمانروا این سرگذشت را پیچیده‌تر کرده باشد.

در هرصورت یکی از اختلافهای مهم یمه( Yama )در ودا با جمشید( Yima )در این است که دروادا جمشید هرگز بر روی زمین فرمانروایی نکرده است در صورتی‌ در اوستا،بعکس،جمشید پیش از هرچیز پادشاهی زمینی،سومین و آخرین پادشاه‌ گروهی معتبر و صاحب نفوذست که بترتیب عبارتند از HaosyahaParaoata ؟ پیشداد)، TaxmaUrupi (تهمورث)و YimaXsaeta (جمشید)54که‌ ؟زمینی است و لقب او می نامند.[56]در سرودهای مربوط به تشیع جنازه در ریگ وداکار چنین تشریح شده است‌ است:

وی در مقر خویش بسر می‌برد و رابطه‌ای نیکو و قابل ملاحظه با ورنه Varuna دارد.مردگان نیکوکار آریایی بدو می‌پیوندند و زندگانی زمینی خویش را بصورتی دلپذیر نزد وی ادامه می‌دهند.درودا دربارهء مکان و مقر جمشید و قلمرو او توضیح روشنی داده‌ نشده است.

بدین قرار بموجب قدیمترین روایتهای هند و ایرانی جمشید پادشاهی است در عالم‌ بالا و جهان ارواح.و شاید بهمین جهت است که رفتن به آسمان را در افسانه‌های‌ ایرانی بدو نسبت داده‌اند.بساط سلیمان نیز ظاهرا از روی تخت جمشید ساخته شده‌ است.

بعدها این عنصر داستانی،چه در شاهنامه و چه در دیگر داستانها بصورتهای گوناگون‌ درآمده و توسعه یافته و مورد تقلید و استفادهء داستانسرایان قرار گرفته است.با توجه به‌ قدمت روزگار جمشید،می‌توان آنچه را کهبدو نسبت داده شده است و از جمله رفتن به‌ آسمان و استقرار در عالم بالا را نخستین نمونه گرفت و بعدها ربوده شدن آدمی بوسیلهء دیوان،برگردن آنان سوار شدن،پرواز با کمک مرغان دیو پیکر،بشکل مرغ درآمدن‌ جادویان و در خم نشستن و پرواز کردن ایشان از این سرچشمه نشأت کرده است.

حواشی و توضیحات

(1)-در اوستا(آبان‌یشت)آمده است که«در مدت سلطنت جم دلیرانه سرما وجود داشت و نه گرما.جهان از مرگ و از حسد آفریدهء دیو عاری بود.در هنگام شهر یاری وی پدر و پس هردو بظاهر جوان پانزده ساله می‌نمودند.»در نتیجه چون«سیصد زمستان از سلطنت وی گذشت زمین از چارپایان خرد و بزرگ تنگ گردید…آنگاه جم در تیم‌ روز به سوی فروغ روی نموده به راه خورشید درآمد،با نگین زرّین خویش زمین را بسود و عصای زرنشان خویش بدان‌ بمالید و گفت ای سپندار مذ محجوب(فرشتهء موکل زمین)پیش رو و خویشتن بگشای تا چارپایان خرد و بزرگ و مردمان را در بر توانی گرفت.پس زمین دامن بگشودو یک ثلث بزرگتر گردید.چارپایان خرد و بزرگ و مردمان به‌ میل خویش جا گزیدند.سیصد زمستان دیگر از سلطنت جم گذشت.زمین دیگر باره از چارپایان خرد و بزرگ…پر گشته جا تنگ گردید.جم باز مثل سیصد سال پیش از این در نیم روز به سوی فروغ روی آورده بهمان ترتیبی که‌ گذشت یک ثلث دیگر به زمین بیفزود.در سیصد زمستان دیگر باز زمین از مخلوقات پر گشته جا به همه تنگ شد. سومین بار جم بترتیب مذکور یک ثلث دیگر زمین را فراختر نمود…»(پورداود-یشت‌ها-چاپ سوم-انتشارات‌ دانشگاه تهران شمارهء 1637-جلد نخست:ص 182).

[1]. شدن در این سرزمین است که برای آنان ناشناخته بوده است.جمشید پادشاهی است اساطیری،و بسیار کهن،و مشترک بین اقوام هندی و ایرانی،و این قصه نشان از مهاجرتهای عظیم در دورانهای پیش از تاریخ می‌دهد.

[2]. ابو اسحاق نیشابوری،قصص الانبیاء،باهتمام حبیب یغمایی،بنگاه ترجمه و نشر کتاب،تهران 1340،ص‌ 8-12.

[3]. همان مرجع:12-13.

[4]. قاموس کتاب مقدس:آدم.-در این مرجع نشانهء دقیق تمام آنچه نقل شده یاد شده است.

[5]. علمای اسلام در باب آن که چرا خداوند همه بهشت آدم را مباح کرد و از آن یک درخت منع کرد،و نیز چرا آدم را به بهشت برد و او را بر زمین بازگردانید و بسیار مطالب دیگر در این باب سخنها گفته و نقضها و ابرامها کرده‌اند. برای دیدن قسمتی از آنها می‌توانید به قصص الانبیاء نیشابوری:16-20 رجوع کنید.

[6]. ترجمهء فارسی آیه از از تفسیر ابو الفتوح رازی گرفته شده است.

[7]. نیشابوری،قصص الانبیاء:20.

[8]. قاموس کتاب مقدس:خنوخ.

[9]. همان مرجع:ایلیا.داستان صعود ایلیا بتفصیل در عهد عتیق،کتاب دوم پادشاهان آمده است و علاقه‌مندان‌ می‌توانند برای کسب اطلاع بیشتر رجوع کنند.

[10]. عهد عتیق،کتاب ملاکی نبی:4/5-6.

[11]. قاموس کتاب مقدس:ایلیا،بنقل از انجیل لوقا:9/28-35.

[12]. نیشابوری،قصص الانبیاء:30-31.

[13]. تاریخ بلعمی،بتصحیح شادروان بهار،تهران،1341 ش:112.

[14]. همان مأخذ:111.

[15]. -طبری در تفسیر خویش در ضمن بحث از داستان خضر و موسی و پیامبرانی که زندهء جاویدند از ادریس نیز نام برده و قصهء او را بصورتی دیگر نقل کرده است که خلاصهء آن را برای تکمیل فایده می‌آوریم:

و دیگر ادریس پیامبرست که همچنین زنده است به آسمان،و وی نیز هم به بهشت اندرست و سبب آن این که‌ هیچ پیامبر نبود بدان روزگار که خدای را چنان عبادت کردی که ادریس…و ملک الموت را رغبت اوفتاد تا با وی‌ دوستی گرفت و سوی وی همی آمدی و وی را همی گفتی که باید که حاجت از من خواهی تا…روا کنم.ادریس‌ گفت:مرا با خویشتن به آسمان بر.ببر و ادریس هرچه اندر آسمان ستارگان بودند رونده و ایستاده،بدانست و به‌ زمین باز آمد و این نجوم حق بیاموخت بهری را از مردمان و خلق وی بنوشتند.چون طوفان نوح آمد نجوم که از ادریس‌ آموخته بودند همه غرق شد و آن کتبهای حق از دست مردمان برفت،و اکنون…هیچ راست نیست مگر اندک.

پس چو یک چند برآمد ادریس حاجت خواست از ملک الموت،که باید که بهشت و دوزخ مرا بنمایی…خدای‌ عزّوجل فرمان داد که دوزخ و بهشت هردو بدو بنماید.ملک الموت،که باید که بهشت و دوزخ مرا بنمایی…خدای‌ و دوزخ بنمود.پس به بهشت بردش،و عزرائیل با وی به بهشت اندر شد و ادریس همی رفت تا به میان بهشت،و آنجا بنشست،و هرچند عزرائیل او را گفت که برخیز و باز بیرون رو،گفت هرگز هیچ خلق را دیدی که او بهشت آمد و آنگاه باز بیرون رفت؟وعدهء بهشت،جاویدان است و بیرون نرفت!و رضوان آگاه شد و اندر آمد و خواست کورا بیرون‌ کند.پس آواز آمد از آسمان که دست از او بازداریدو ادریس به بهشت اندر بماند و هنوز بدان جای اندرست. (ترجمهء تفسیر طبری،چاپ وزارت فرهنگ،باهتمام حبیب یغمایی،تهران 1341 ش.4:949-951). شادروان بهار در قصیده‌ای که در ستایش«درکه»از ییلاقهای پیرامون تهران سروده به جا خوش کردن ادریس در بهشت اشاره می‌کند:

…جایی است نزه،باغی است فره‌ کوهی است بلند،آبی است روانگویی که همی این ناحیه را بگزیده بهار از جمله جهان‌ زین خطه بهار بیرون نرود چه فصل تموز چه فصل خزان‌ من هم نروم زین جا که نرفت ادریس نبی از باغ جنان!

(دیوان بهار،چاپ چهارم،تهران،امیر کبیر،1358 ش.1:424)

[16]. تفسیر ابو الفتوح رازی،چاپ تهران،وزارت فرهنگ،1315 ش.2:296.

[17]. تاریخ بلعمی،همان چاپ:780-781.

[18]. همان مرجع:782-783.

[19]. قصص الانبیاء:382-385.

[20]. دیوان حافظ،بتصحیح شادروانان محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی،غزل شمارهء 407.

[21]. همان مرجع غزل 460.

[22]. همان مرجع،غزل 4.

[23]. کلیات شمس تبریزی،تهران،امیر کبیر،1351 ش.غزل 2895.

[24]. دیوان خاقانی شروانی،بتصحیح دکتر ضیاء الدین سجادی،تهران،زوار،1338 ش،ص 1.

[25]. همان مرجع:4.

[26]. همان مرجع:24.

[27]. ین متن را دکتر رحیم عفیفی استاد زبان پهلوی در دانشگاه فردوسی به سال 1343 خورشیدی در مشهد بچاپ رسانیده و انتشار داده است.

[28]. عنوان کتاب به انگلیسی چنین است: trnslatedFromtHEpersianandGuzeratcc , ortheRevelationsofArdaiViraf , TheArdaiVirafNameh .1816 London , .versions

[29]. قسمت اخیر و بحث از«آشوب و پیکار»اشاره است به دوران دراز فرمانروایی اشکانیان،چه آنان قومی‌ چادرنشین و دارای اقتصادی شبانی بودند و زندگانی آنان اقتضا نمی‌کرد که دستورهای دینی را با آداب و ترتیب و تشریفات کامل شهرنشیان و روستاییان اجرا کنند.از این گذشته ارداو یراف‌نامه در عصر ساسانیان پدید آمد و چنان‌ که می‌دانیم فرمانروایان این سلسله با شاهان اشکانی دشمن بودند و در محور آثار و نشان آنان می‌کوشیدند.

[30]. ارداو یراف‌نامه،ص 1،حاشیهء شمارهء 3.

[31].

[32]. گروهی از اهل سنت و پیروان اشاعره بر این عقیده‌اند که خداوند چند فرشته بفرستاد تا شکم رسول اکرم را باز کردند و دلش برگرفتند و از غبار کفر و شبهه بشنستند و باز آن را در سینهء وی نهادند،و شیعه این حدیث را سخت‌ منکرست.همین امرست که عبد الجلیل رازی در کتاب النقص بارها آن را مورد انتقاد قرار می‌دهد و به خصم خویش‌ گوید:«مذهب خواجه و همهء مجبّران چنان است که آدم در خدای تعالی عصیان کرد و نوح از برای پسر کافر از خدا طلب امان کرد و موسی عمران عمل شیطان کرد و یوسف صدّیق همت به زنای نوان کرد و داود با زن«اوریا» همچنان کرد…»و سرانجام دربارهء اعتقاد ایشان نسبت به رسول اکرم گوید:«حساب دست خواجه است وقتی‌ می‌گوید:سید اولی و آخرین را دل از شکم برگرفتند و از کفر و شبهت بشستند و گاهی گوید که:به زن زید بن‌ حارثه عاشق شد،تا در اول کافر باشد و در آخر فاسق…»کتاب النقض،بتصحیح سید جلال الدین محدث،تهران‌ 1327 ش.ص 6-7.

[33]. تفسیر ابو الفتوح رازی،چاپ وزارت فرهنگ،تهران 1315 خورشیدی،ج 3،ص 310-311.

[34]. همان مرجع:314.

[35]. همان مرجع:318-319.

[36]. همان مرجع:320-322.

[37]. منتهی الآمال،از حاج شیخ عباس قمی،چاپ سربی تهران،محمد حسن علمی،بی‌تاریخ،ج 1،ص‌ 64.

[38]. رجوع شود به مخزن الاسرار نظامی چاپ باکو،صحفات 14-18 و شرفنامهء وی،هم چاپ باکو 1947،بتصحیح ی.ا.برتلس.صفحات 15-19،لیلی و مجنون،چاپ مسکو 1965،ص 17-24.

[39]. بوستان سعدی،تصحیح و توضیح دکتر غلامحسین یوسفی،انتشارت انجمن استادان زبان و ادبیات فارسی‌ (شمارهء 9)،تهران 1359 خورشیدی،ص 4-5.

[40]. قاموس کتاب مقدس:486(در ذیل ترجمهء احوال سلیمان).

[41]. قاموس کتاب مقدس:484-488(سلیمان،برکه‌های سلیمان،علم و حکمت سلیمان).

[42]. تاریخ بلعمی،چاپ وزارت فرهنگ،بتصحیح مرحوم ملک الشعراء بهار و بکوشش شادروان محمد پروین‌ گنابادی،تهران 1341 خورشیدی،ج 1 ص 561.در این کتاب تمام ایات قرآنی که حاکی از این معانی است به‌ استشهاد آمده است و ما از یاد کردن آن خودداری کردیم.خواستاران به اصل کتاب رجوع کنند.

[43]. روضة الصفا،نسخهء خطی متعلق به نگارنده،جلد اول،در احوال حضرت سلیمان.

[44]. بلعمی،همان چاپ،ص 563-564.

[45]. ابو الفتوح:ج 4،ص 153.

[46]. بلعمی:564-565.

[47]. روضة الصفا،نسخهء خطی،در احوال سلیمان.-ظاهرا ادعای مؤلف در این باب که سلیمان در اواخر ایام‌ حیات مملکت فارس را به ملک خویش منضّم ساخت،مبنی بر اصطلاحی است که در ادب فارس وجود دارد که‌ فارس را ملک سلیمان خوانند و پدید آمدن این اصطلاح نیز مبنی بر سابقهء قدیمتر ادبی است.در شعر فارسی از قدیم باز نام و نشان و کارهای جمشید و سلیمان با یکدیگر آمیخته و سرگذشت هریک از آنان به دیگری نسبت داده شده‌ است.مسعود سعد سلمان در قطعه‌ای بسیار مؤثر خطاب به روزن زندان خویش گوید:

هم اگر دیو بینم از تو،رواست‌ که گذرگاه تخت جمشیدی

و از«تخت جمشید»ابر را می‌خواهد که دستخوش باد،و باد نیز در فرمان سلیمان بوده است.نیز خواجه حافظ راست:

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست‌ که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست

و بدیهی است که صاحب خاتم معجزآسا سلیمان بوده نه جمشید،و هم سلیمان بوده که وزیری آصف نام داشته و هم‌ او انگشتری خویش را گم کرده یا در حقیقت دیوی بمدت چهل روز آن را از وی ربوده است.از این گذشته خواجه‌ بصراحت فارس را ملک سلیمان می‌خواند:

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت‌ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

(دیوان:247،غزل 259)

[48]. مثنوی معنوی،چاپ بروخیم،تهران 1314 خورشید،دفتر اول،ص 50.

[49]. قاموس کتاب مقدس:891(نمرود).

[50]. ابو الفتوح:ج 3/227-228.

[51]. پواز به آسمان،بوسیلهء تخت یا جعبه یا«تابوت»سربسته یا سرباز،در ادب باستانی هند نیز سابقه دارد و در منظومهء عظیم مهابهارت( Mahabharata )حماسهء هندی سخنی کوتاه در این باب آمده است:

در زمان قدیم راجه‌ای بود ابرجز نام،و او راجه بشن هم می‌گفتند و او پیوسته خیر و نیکویی می‌کرد.روزی میل شکار کرد…و در شکار از عقب جانوری می‌تاخت تا از لشکریان جدا افتاد و به جنگل درآمد و در آنجا به خاطر او رسید که جنگل بجهت عبادت بسیار خوب است.لباس شاهی از بر بدر کرد و در گوشه‌ای نشسته در عبادت ناراین‌ ( ایزد)مشغول گشت…حکایت او را به اپندر( Indra )گفتند.ایندر به خاطر رسانید که این مرد چندان عبادت‌ خواهد کرد که…جای مرا بگیرد.کاری باید کرد که از این عبادت بازآید…پیش آمد و…گفت که پادشاهی به‌ دستور می‌کرده باش و عبادت و بندگی هم بکن،و هرعبادتی که پادشاهان بکنند هزار مرتبه بر عبادت دیگران‌ زیادتی داردو عدل ایشان از همه عبادتها افضل است…و یک سخن دیگر با تو می‌گویم:اگر خاطرت خواهد،من‌ یک محفّه به تو ببخشم که اگر بر آن سوار شوی بر آسمان توانی رفت،و هرجا که از عالم خواهی سیر می‌کرده باشی و باز به ولایت خود می‌آمده باشدی و ایندرّ آن محفّه را به او داد و یک حمایل از گل به او بخشید که هرگز آن گلها پژمرده نمی‌شدند…و یک عصا هم به او بخشید که به هردشمنی که با آن عصا جنگ می‌کرد و بر او غالب می‌آمد و در هرولایتی که آن عصا بود،باغی و بیگانه بر آن ولایت دست نمی‌یافت…و راجه ابرجز گاهی بر آن محفّه سوار گردیده در هوا می‌بود و گاه به دیگر ولایت‌[ها]که خاطر او می‌خواست سیر می‌کرد…الخ(مهابهارث فارسی، ترجمه از متن سنسکریت،نسخهء خطی محفوظ در کتابخانهء ملی پاریس بنشانهء Supplementpersan ،برگ 38 الف).

این وسیله جنبهء ایزدی دارد و بوسیلهء یکی از نیمه خدایان معروف هند(ایندر)به یک فرد بشری هدیه شده است،در صورتی که تابوت نمرود و تخت کاووس هردو منشأو محرّک ابلیسی و اهریمنی دارند و بر اثر گمراهی و نافرمانی‌ صاحبانشان ساخته شده‌اند و در نتیجه هیچ یک از آن دو راکب خود را بدانچه منظور اوست نمی‌رساند.

[52]. کریستین سن گوید:«این اشارهء اخیر( آویختن گوشت بر سر نیزه برای آن که مرغان بسوی بالا پرواز کنند)مأخوذست از رمان اسکندر،که اصل آن به افسانهء بابلی اتانا( Etana )می‌رسد.»(کیانیان،ترجمهء اسناد ذبیح اللّه صفا،چاپ تهران 1336،بنگاه ترجمه و نشر کتاب:161-162)

برای دیدن مراجع این گفته نیز به حاشیهء شمارهء 1 صفحه 162 همان کتاب رجوع شود. بر نویسندهء این سطور معلوم نیست که داستان به آسمان رفتن کاووس پیش از پدید آمدن داستانی دربارهء سرگذشت‌ اسکندر پرداخته شده است یا پس از آن.اما کاووس(کی کاووس)یکی از قهرمانان بسیار قدیم و مشترک اقوام هند و ایرانی است و در مهابهارّت سرگذشتی پرماجرا دارد که بنده امیدوارست بتواند روزی به شرح آن بپردازد.اما همانندی‌ این عنصر داستانی با آنچه در افسانهء بابلی اناتا آمده قابل ملاحظه و شایستهء مطالعهء بیشتری است.

[53]. شاهنامه،چاپ اتحاد شوروی:2/151-154-داستان پرماجرای کی کاووس سابقه‌ای بسیار طولانی در آثار باستانی ایران و هند دارد و نویسندهء این سطور آرزومندست روزی بتواند بتفصیل به شرح ماجراهای وی بپردازد.

[54]. رجوع شود به حاشیهء شمارهء 47 دربارهء آمیخته شدن داستانهای جمشید و سلیمان.

[55]. شاهنامه،چاپ اتحاد شوروی،مسکو 1960،ج 1.39-42.

[56]. ژرژ دومزیل معتقدست که جزء دوّم نام جمشید( Xsacta )معنی پادشاه می‌دهد.وی این معنی را از StigWikander در گفتار AvestiqueXaaeta , Vediqueksaita انتشار یافته در..1951. StudiaLinguistica.V 64-89. P گرفته و در حاشیه بدان تصریح کرده است.رجوع شود به:

.246. .P.P 1971 Gallimard , Paris , ernevolume 2, MylheerEpopee , .GeorgesDumezil