جانِ جهانِ ایران

محمدجعفر یاحقی <Mohamad Ja’far Yahaghi <mgyahaghi@yahoo.co.uk استاد ممتاز دانشگاه فردوسی مشهد، عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی و مدیر قطب فردوسی‌شناسی و ادبیات خراسان در دانشگاه فردوسی مشهد و نیز عضو آکادمی علوم، فرهنگ و هنر جمهوری تاجیکستان است. بیش از 60 کتاب تألیف و ترجمه و 350 مقاله منتشر کرده است. در سال 1396، عنوان دانشمند برگزیدۀ کشور را از بنیاد نخبگان دریافت کرد. برخی از آثار پُرشمار ایشان عبارت است از فرهنگ اساطیر و داستانوارهها در ادبیات فارسی، سخن آشنا، فرهنگ نامآوران خراسان، ترجمۀ قرآن ری، و چون سبوی تشنه.

اگر همۀ یادداشت‌هایی را که از پنجاه‌و‌اند سال پیش در حواشی کتاب‌هایی که از دکتر اسلامی ندوشن خوانده و نوشته‌ام سرجمع کنم، خود کتابی می شود دیدنی و خواندنی. حالا اگر جملاتی را هم که زیر آن خط کشیده و برای خودم مثلاً برجسته کرده‌ام بر این بیفزایم، این کتاب ارزش و برجستگی بیشتری پیدا می‌کند.

به یاد نمی‌آورم که از کی با نوشته‌های دکتر اسلامی آشنا شده‌ام. هرچه هم دیر باشد، قضیه باید به سال‌های دبیرستان من باز گردد، یعنی اوایل دهۀ چهل. من آن سال‌ها مجلۀ یغما را از دبیر ادبیاتم امانت می‌گرفتم و می‌خواندم. اولین خوانده‌هایم از مقالات و نوشته‌های دکتراسلامی به آن سال‌ها باز می‌گردد. وقتی به دفتر یادداشت‌های دوران دبیرستانم، که خود جُنگی است از نوشته‌ها و منتخباتی که از خوانده‌های خود برمی‌گرفتم، نگاه می‌کنم اولین مطلبی که از دکتر اسلامی در این دفتر به چشم می‌خورد، شعری است در قالب چارپاره، که آن سال‌ها میان نوپردازان کهن‌گرا بسیار معمول بود، با این بند آغازین:

شب آخر دوان دوان رفتم

تا ببیینم به آخرین بارش

نرم نرمک زدم به در انگشت

کردم از خواب ناز بیدارش

این شعررا به تاریخ10/7/1346 از روزنامه‌ای برگرفته و در آن دفتر یادداشت کرده‌ام. دنبالۀ شعر را نمی‌آورم که می‌دانم استاد اسلامی بعداً شعر را کنار گذاشتند و به نثر روی آوردند و شاید راضی نباشند که خوانندگان امروز آثارشان، که همواره ایشان را به‌عنوان نویسنده و متفکر می‌شناسند، بدانند که روزگاری هم شعر می‌سروده‌اند.

از کتاب‌های دکتر اسلامی می‌گفتم و یادداشت‌هایی که در کنار این کتاب‌ها نوشته‌ام؛ از داستان داستانها، زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، سرو سایهفکن و نامۀ نامور که در دنیای حماسه و پهلوانی خواننده را سیر می‌دهد تا فرهنگ و شبهفرهنگ و نوشتههای بیسرنوشت و هستی که درد فرهنگ و هوشیاری از سطور آنها زبانه می‌کشد تا ایران را از یاد نبریم و ایران و تنهاییاش و ایران: لوک پیر و ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟ و ایران و یونان در بستر باستان و ”ایران به کجا می‌رود؟“ در بخش پسین سخنها را بشنویم و . . . این همه ”ایران ایران“ در کجا به گوشتان خورده یا در کدام کتابخانه با چشم خود دیده‌اید، تنها نه در نوشته‌ها، که حتی در شعر؟

آن دخت پریوار که ایران من است

پیدا و نهان بر سر پیمان من است

هم نیست ولی نهفته در جان من است

هم هست ولی دور ز دامان من است[1]

روزی که قرار بود دکتر اسلامی با یاری جمعی از اهل فرهنگ و هنر و ادب ایران مؤسسۀ مردم‌نهادی برای رسیدن به هدفی بزرگ، یعنی برکشیدن نام بلند فردوسی و رسیدگی جدی به آرام‌جای او، بنیاد نهد، نام آن را از سر کمال دل‌آگاهی گذاشته بود ”ایران‌سرای فردوسی.“ دریغ که ایران‌سرای فردوسی به سبب کارشکنی و نادلبخواهی برخی از دستگاه‌های دولتی و جز آن، مثل خود ایران، بی‌سامان و بی‌سرانجام در دل دوستداران ایران و فردوسی باقی ماند و هرگز روی عمل به خود ندید. اما دکتر اسلامی هرگز از دغدغۀ ایران و ایران‌سرا فارغ نماند.

گمان می کنم این مرد دردی را حس می کند که ما با آن آشنا نیستیم و دورادوری را می‌بیند که کمتر کسی را چشمِ دیدنِ آن هست. ایران، فرهنگ، خودنگری، خودگری و روشن‌اندیشی کلیدواژه‌های اصلی آثار دکتر اسلامی ندوشن است. باید دانست، باید دید، باید باور کرد، باید آگاه بود، باید رفت، باید بود . . .، بایسته‌ها و شایسته‌هایی است که آثار وی به خواننده توصیه می‌کنند.

چه با شگون و معنی‌دار است که این نوشته‌ها در پاسداری حق استاد اسلامی و حق‌گزاری به ساحت فرهنگی او در ایران نامگ چاپ می‌شود، همین نام هم می‌تواند برای او که یک عمر ”ایران ایران“ گفته احترام‌انگیز باشد.

یکی از بهترین و روشن‌ترین زمینه‌هایی که تقریباً همۀ این بایست‌ها و دربایست‌ها را در خود انعکاس می‌دهد، آثار سفرنامه‌ای اوست. دکتر اسلامی مرد سفر است. تا دست و پا و امکان رفتن داشت یک جا قرار نمی‌گرفت. بی‌قراری او برای قراری بود که با سرزمینش گذاشته بود، قرار یافتنِ ایرانی که از بخت بد از روزی که او چشم به این جهان گشوده روی قرار به خود ندیده است. 

صفیر سیمرغ، آزادی مجسمه، در کشور شوراها، و کارنامۀ سفر چین مشتمل بر چند هزار صفحه رهاورد سفرهای اوست به چهار گوشۀ ربع مسکون. کجاها که ندیده است! و چه‌ها که نیافته است! اینها که بماند، من چهار جلد روزهای او را هم رهاورد سفری می‌دانم به درازای زندگی یک مرد که از گوشۀ کویر همچون سیمرغ صفیرکشان به دنبال سایۀ همای به راه افتاد، چشم‌ها را شست: دیدن دگر آموخت، شنیدن دگر آموخت، گفت و نگفت، اگر شد با آوا و اگر نشد با ایما، ذکر مناقب حقوق بشر را به گوش جهانیان رسانید، گفته‌ها و نگفته‌ها را در مسیر رسیدن به جام جهان‌بین با تشنه‌کامان وادی خودآگاهی، نه با افسانه و افسون، که با شوری که در زندگی آنها به راه می‌انداخت در میان گذاشت. روزها سلوک یک دلباختۀ خاک و آبادانی است که آرام، اما بی‌قرار، رهسپار سرمنزل جانان است که از جانان تا جانِ‌ جهان راهی نیست و

معشوق هزار ماجرا انگیزد

تا جان جهان به پای عاشق ریزد

خواندن سفرنامه‌های اسلامی آدمی را مشتاق سفر می کند؛ دلش می‌خواهد راه بیفتد و همۀ آن جاها را ببیند و از همۀ آن ‌چیزهایی که او دیده سر در بیاورد؛ بپوید و ببوید، بخواهد و بجوید و نادانسته‌های خود را کمتر کند. اگر بگویم بعد از آنکه آزادی مجسمه را خواندم از پای ننشستم تا خودم را به پای مجسمۀ آزادی رساندم، سخن ناروا و بی‌پروایی نیست. اگر بگویم کارنامۀ سفر چین او پای مرا به چین و ماچین باز کرد، خواهش می‌کنم آن را یک ادعا تصور نفرمایید و به قول بیهقی، مرا از ”مُبرِمان“ نشمرید. کارنامۀ سفر چین بود که مرا به صرافت نوشتن انداخت؛ ”دیدارِ پکن“ حاصل این صرافت بود و ایضاً دیدارهای دیگر که از اینجا و آنجا داشتم، مثل اسلامی در شرق و غرب عالم. کارنامۀ سفر چین سفرنامه‌نویسی را به من یاد داد و از این رهگذر چندین کارَکِ بد و خوب را در کارنامک من گذاشت، تا آنجا که امروز یکی از دلخوشی‌های این قلم نیز سفرنامه‌‌نویسی و سیاحت‌نامه‌نگاری است. جلد اول روزها را که خواندم به این صرافت افتادم که از آن سال‌ها بنویسم و نوشتم. خدا می‌داند چند تن دیگر مانند من هستند که به همین طریق راه او را رفته‌اند. مگر ما از یک کتاب چه انتظاری داریم؟ مگر یک نویسنده چه باید بکند و چقدر باید تأثیر بگذارد تا سزاوار احترام باشد؟

سفر یک ماهۀ مؤلف به چین در سال 1354ش دست داده بود، اما چاپ اول کتاب در 1362ش منتشر شد. این تأخیر در ثبت وقایع اثری نداشته، به طوری که خواننده آنها را در زمانۀ خود می‌بیند و حس نمی‌کند که زمان بر آنها گذشته است. من در روزهای اول فرودین 1364ش این کتاب را تمام کردم. تصویری که پس از خواندن کتاب از چین در ذهن من ماند، تا دو سال بعد از آن که به پکن رفتم، برایم زنده بود ومرا به دنبال خود می‌کشاند. در این کتاب، پیش‌بینی‌هایی دربارۀ آیندۀ چین صورت گرفته که تا امروز-که چهل‌و‌اند سال از آن تاریخ می گذرد- اغلب آنها آرام‌آرام محقق شده است. برخی از آن پیش‌بینی‌ها را من در همان سفر اولم با چشم خود دیدم که به عینیت پیوسته است و بسیاری را در سفر دیگری که 15 سال بعد به ناحیۀ دیگری در جنوب چین داشتم ملاحظه کردم. چین در سال 1354ش/1975م که در چشم‌انداز این کتاب قرار داشت، تازه از انقلاب فرهنگی مائو قد راست کرده بود و بنابراین، هنوز از خشونت و سرسختی و توهم و فردپرستی روزگارِ گذشته کاملاً فاصله نگرفته بود. با این حال، می‌شد دید که این اژدهای فروخفته برای بلعیدن همۀ عرصه‌های اقتصادی جهان و رسیدن به آینده‌ای روشن و قرین توفیق دورخیز کرده است.

نویسنده از فرصت یک‌ماهه‌ای که در بهار 1354ش برای او دست داده به خوبی استفاده کرده است. همۀ نواحی چین را دیده و با لایه‌های مختلف اجتماعی، از کارگر و کشاورز و روستایی بی‌سواد و باسواد گرفته تا مسئولان بلندپایۀ حکومتی و تحلیلگران آگاه سیاسی و اقتصادی و استادان دانشگاه، به گفت‌وگو نشسته است. به همه جا سرکشیده است یا نه، خواسته است که او را ببرند: به مدرسه و دانشگاه و کارگاه و مزرعه و گاوداری و خوک‌بانی و مرغداری سنتی و کارخانۀ مدرن و به همه جا تا ببیند مردم چه می‌کنند و چه می‌گویند و از کجا به کجا رسیده‌اند.[2] سفر او کاملاً حساب‌شده و همه جا زیر چتر حمایتی و راهنمایی‌های همۀ ارگان‌های رسمی بوده است، به طوری که اگر جای دیگری می‌بود یا اگر کنجکاوی‌های علمی و نتیجه‌گیری‌های دیگر نویسنده-که از طرق آزاد به دست آمده-نمی‌بود، می‌توانستی بپنداری که این تصویر کاملاً حکومتی و یک‌سویه برای وی حاصل شده است. او در همان سال‌ها به درستی سازمان سیاسی چین را ”سازمانی با انعطاف و مصلحت‌گرای (pragmatique) و پیوسته در حال شدن“[3]  معرفی کرده است؛ شدنی که امروز در آستانۀ سال 2019 تا حد زیادی به عینیت پیوسته و سخت‌کوشی و مدیریت سازمان‌یافتۀ چین در عرصۀ رقابت‌های اقتصادی اینک چشم جهانیان را خیره کرده است. خوانندۀ کارنامۀ سفر چین با سرزمینی عظیم، استثنایی، تاریخی، و به وسعت کار و همدلی مواجه می‌شود که سازمانی متشکل و هم‌پیوند و رو به‌جلو، زاینده و در حال نو شدن آن را اداره می‌کند.

نباید از یاد برد که از هر چهار تن که در این کرۀ خاکی نفس می‌کشند، تقریباً یک تن آن چینی است که هر جای دنیا که باشد با همان انضباط مائویی و سخت‌کوشی و انعطافِ پس از انقلاب فرهنگی کار می‌کند و رنج می‌برد و سود کارش عاید کشورش می‌شود. پس چینی حق دارد که در مراکز جمعیتی و شهرهای بزرگ جهان با گردِ هم آمدن و کار کردن در منطقه‌ای خاص با نام ”شهرک چینی“ (China Town) تشخص کاری و هویت ملی خود را به نمایش بگذارد.

نمی‌دانم سعدی به من اجازه می‌دهد که شعر او را با تصرفی در این زمینه به کار ببرم که

از من بگوی تاجر مردم‌گزای را

کو سود پول خویش به آرام می‌برد

تاجر تو نیستی چینی است از برای آنک

او رنج می‌برد و او کار می‌کند

مائو تسه تونگ از لزوم ”انقلاب مستمر“ سخن به میان می‌آورد، یعنی حرکت دائمی و تلاطم همیشگی در جامعه، به‌طوری که اجاق انقلاب هرگز خاموش نشود تا هم ضد انقلاب مجال سرجنبانی پیدا نکند و هم جامعه به آرامش رخوتناک و تن‌آسانی معهود دچار نشود. او معتقد بود که تجدید انقلاب در هر هفت هشت سال ضرورت دارد تا ”ارواح شریر“ از تن آن زدوده شود. دکتر اسلامی که این اندیشه را با ”جنبۀ امنیت‌طلبی طبع بشر“ در تضاد می‌بیند،[4]  تلویحاً تردید می‌کند که این روحیه بتواند دوام بیاورد. وی جای دیگر در مقدمۀ کتاب،[5] بر نکته‌ای دیگر انگشت می‌گذارد که تا حد زیادی این نظریه را تعدیل و اجرایی می‌کند و آن ”نیاز به تطابق دائم با زمان“ است که وی از آن با تعبیر عامیانۀ ”موج‌سواری“ یاد می‌کند، به این معنی که جامعۀ چین بر پشت امواج به جلو می‌رود: اگر موجی به علت فرسودگی ناتوان و بی‌استفاده ماند و استقامت کشیدن این بار را از دست داد، بر موجی دیگر سوار می‌شود و در جهت گشاده شدن و آزادتر شدن پیش می‌رود. این پیش‌بینی درستی بود، همان که توانست چین عصر مائو و انقلاب فرهنگی را به جامعۀ نوین، مولّد، خستگی‌ناپذیر و بی‌رقیبِ این روزگار بدل کند.

اسلامی همۀ اینها را می‌بیند و با شور و شوق و امید بسیار به زبانی ساده و همه‌کس‌فهم خوبی‌های آن را ترسیم می‌کند، با چراغی در دست، چراغی در دل، فرا راه فرزندانی از جانِ جهانِ او، یعنی ایران.

برای استاد اسلامی شادمانگی و دیرزیستی آرزو دارم.

[1]‌محمدعلی اسلامی ندوشن، بهار در پاییز: سفینۀ هفتادوهفت رباعی، به خط غلامحسین امیرخانی (تهران: انجمن خوشنویسان ایران، 1384)، 5.

[2]محمدعلی اسلامی ندوشن، کارنامۀ سفر چین (تهران: امیرکبیر، 1362)، 190.

[3]اسلامی ندوشن، کارنامۀ سفر چین، 17.

[4]اسلامی ندوشن، کارنامۀ سفر چین، 543.

[5]اسلامی ندوشن، کارنامۀ سفر چین، 17.