خنده بر خود در آثار ایرج پزشکزاد

خنده بر خود در آثار ایرج پزشکزاد

رؤیا صدر

پژوهشگر و نویسندۀ طنزپرداز

رویا صدر < Roya Sadr rouyasadr@gmail.com>، پژوهشگر و نویسندۀ طنزپرداز، از 1363 تا 1368 عضو شورای سردبیری زن روز و از خرداد 1370 طنزنویس و پژوهشگر گلآقا و دیگر نشریات و همچنین مدرس کارگاه‌های آموزشی طنز و داور جشنواره‌های متفاوت طنز بوده است. برخی از آثار ایشان عبارت‌اند از فرهنگ زنان پژوهشگر در علوم انسانی، خبرنامۀ محرمانه، بیست سال با طنز: پژوهشی در طنز پس از انقلاب، برداشت آخر، طنز دات کام، شکرستان و شبهای کوشآداسی. برخی از جوایز ایشان نیز عبارت‌اند از تقدیرشده برای مقام پژوهشگر برتر هفتۀ پژوهش در دانشگاه الزهرا در 1377، برگزیدۀ جشنوارۀ مطبوعات در مقام طنزنویس برتر در 1377 و 1378 و برگزیدۀ جایزۀ پروین اعتصامی برای مقام پژوهشگر برتر زن برای کتاب بیست سال با طنز در سال 1382.

سنخ‌سازی (personality type)‌ ویژگی مهم آثار طنز ایرج پزشکزاد است. هر یک از آدم‌های آثار او نمایندۀ یک سنخ و طبقۀ اجتماعی و شخصیتی هستند که با خودشان و دنیای اطرافشان در تضاد به سر می‌برند. این تضاد بیشتر از رهگذر گفت‌وگو (dialogue) و همچنین از طریق بزرگ‌نمایی (exaggeration) ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری‌ شخصیت‌های اثر به طنز می‌رسد و به آنها شخصیتی اغراق‌شده و کاریکاتوریستی می‌دهد. در این میان، پزشکزاد گاه با استفاده از شگرد برخودخندی یا خودکم‌انگاری (self-deprecation) به کناری می‌نشیند و به آدم‌های آثارش-که هرکدام نمایندۀ یک طبقۀ اجتماعی و شخصیتی هستند-این امکان را می‌دهد که از خود فاصله‌ای انتقادی بگیرند، خودشان را دست بیندازند و از این رهگذر به بازتاب دنیای درون و پیرامونشان بپردازند.

برخودخندی یکی از شگردهای ایجاد فضا و موقعیت طنز در آثار ادبی و هنری است. این شگرد بیشتر حالت خود نقادی دارد که با استهزا و حتی تحقیر در سایۀ خودکم‌بینی همراه است. همچنین، گاه با تجاهل‎العارف سقراطی همسو است، همان ‌که ارسطو در كتاب فن شعر آن را ضد لاف‌زنی معنی کرده و به معنی اجتناب از تظاهر و خودنمایی است.[1] در خندیدن به خود این امکان برای فرد فراهم می‌شود که در سایۀ برقراری فاصله انتقادی از خودش بتواند نوعی رابطۀ شناختی عمیق با خویش و جهان برقرار کند، به طنزش با تعمیق بی‌طرفی عمق ببخشد و خویش را در قالب آنچه نیچه ”فاصله اندوه‌بار“ می‌نامد تجربه کند تا ”از خود به درآید و از خود فاصله بگیرد و از بالا بر خود بخندد.‌“[2] در حقیقت، داشتن ظرفیت شوخی دربارۀ نقطه‌ضعف خود توانایی فراتر رفتن از خود است و این فراتر رفتن مفهوم اساسی فضیلت اخلاقی است و می‌تواند به خودشناسی، صداقت و سلامت روانی کمک کند. از نظر فروید، در طنز فراخودی غیرمتخاصم وجود دارد که در نتیجۀ فراگرفتن خندیدن به خود بالغ شده است و حکم دوست انسان را پیدا می‌کند. این فراخود مثبت به سوژه این امکان را می‌دهد که خودش را به ‌مثابه یک موضوع و شیء پست و مضحک ببیند و به جای آنکه بگرید، بخندد و با این کار تسلی ‌یابد و از این طریق خود را آزاد و رها کند.[3]

پزشکزاد در دو اثر بیش از دیگر آثارش از این شگرد استفاده کرده است: نمایشنامۀ کمدی ادب مرد به ز دولت اوست،[4] و رمان داییجان ناپلئون.[5] در دیگر آثار او استفاده از این شگرد چندان روشن و برجسته نیست. البته کارکرد این شگرد در این دو اثر، چنانچه در ادامه خواهیم دید، با یکدیگر متفاوت است. در اولین اثر، نقش رهایی و تسکین دارد ولی در دومی عمق می‌یابد و نگاهی دردشناسانه را بازتاب می‌دهد.

پزشکزاد ادب مرد به ز دولت اوست را کمی بعد از داییجان ناپلئون نوشته است. او در گفت‌وگو با برنامۀ ”تماشا“ در شبکۀ تلویزیونی بی‌بی‌سی گفته بود که این نمایشنامه را بسیار دوست دارد و اظهار تأسف کرده بود که به علت فرارسیدن انقلاب امکان نمایش آن فراهم نشده است.[6] این نمایشنامه سه پرده، یک مقدمه، یک تکمله و یک تکمله دارد. شخصیت اول آن پورعلیزاده، یک کارمند ساده و عیالوار است که بعدازظهرها در یک کلاس شبانه آموزش خط و فارسی می‌دهد و زندگی سخت و محقری دارد. با این ‌حال، حاضر نیست در برابر خارج کردن یک پروندۀ اداری رشوه‌ای را با ارزش 10هزار برابر حقوقش دریافت کند. این است که شیطان در قیافه و ظاهر یک مرد جوان با نام آقای پرنگ وارد زندگی‌اش می‌شود، به خانه و محل کارش می‌رود و با انواع و اقسام وعده‌ها سعی می‌کند او را به دریافت این رشوۀ بزرگ ترغیب کند که در نهایت هم موفق نمی‌شود. این طرح داستان دستمایۀ آفرینش صحنه‌های طنزآمیزی می‌شود که از رهگذر برخوردهای میان پورعلیزاده با اعضای خانواده‌ و همکارانش و آقای پرنگ رخ می‌دهد و نظام اداری و روابط فردی و اجتماعی و خانوادگی را با طنزی انتقادی به تصویر می‌کشد. آقای پورعلیزاده، شخصیت اصلی اثر، نمایندۀ یک سنخ شخصیتی (type: تیپ) است: او کارمند سادۀ عیالوارِ باوجدانی است که از سویی با مشکل اقتصادی برای گذران زندگی مواجه است و از طرفی با تنش در روابط خانوادگی روبه‌روست. پورعلیزاده که به قول یکی از شخصیت‌های نمایشنامه (شیطان) ”نمی‌خواهد یک دقیقه جدی حرف بزند و حرف جدی را بشنود“‌[7] در رویارویی با تنش‌های زندگی‌اش به طنز پناه می‌برد و در برخی بخش‌ها از شگرد برخودخندی استفاده می‌کند. این برخودخندی بیش از آنکه جنبۀ انتقاد از خود داشته باشد، به پورعلیزاده کمک می‌کند تا با شوخی شرایط تراژیک و فلاکت‌بار را تحمل‌پذیرتر سازد، یعنی در سایۀ طنز از تنش‌های بیرون و درونش بکاهد و تسلی و رهایی را-که حاصل خندۀ فراخودِ غیرمتخاصم است-تجربه کند. وقتی فرزندش می‌شنود که مادر و پدرش از خرید ماشین حرف می‌زنند، از او دربارۀ ماشین خریداری‌شده سؤال می‌کند. پورعلیزاده پاسخ می‌دهد: ”ماشین‌سواری خریدم. ماشین فورد کروکی. با شوفر عمه جانتان. گذاشتم تو گاراژ عمو جانتان.‌“[8] بعدها مشخص می‌شود غرض از ماشین ماشین اصلاح سر بوده است. پورعلیزاده در بخشی دیگر از اثر ضمن گفت‌و‌گو با آقای پرنگ (شیطان)-که به خانه‌شان آمده است-با کنایه به ناتوانی‌ خود در انجام وظایف زناشویی می‌گوید: ”ما چند ماه پیش حساب‌هایمان را از نظر وظایف خانوادگی رسیدیم، دیدیم درست سی سال سابقۀ خدمت داریم. طی مراسم مختصری، جای شما خالی، خودمان را به ‌افتخار بازنشستگی نائل کردیم. چون خدمت در سایر دوایر دولتی هم جزء سابقۀ خدمت محسوب می‌شود.‌“[9]تضادی که در این عبارت میان مفهوم مثبت ”نائل شدن به‌ افتخار بازنشستگی“ و ”خدمت در سایر دوایر دولتی“ با معناهای کنایی آن وجود دارد باعث ایجاد فضایی طنزآمیز می‌شود که به برخودخندی پهلو می‌زند. شخصیت اثر ابایی ندارد که از ناتوانی‌ها و کاستی‌های وجودی و شخصیتی خود با عباراتی پرطمطراق و دهن‌پرکن و با بار مفهومی مثبت یاد کند و از این رهگذر در حقیقت خودش را به استهزا بگیرد و با مخاطب بر خودش بخندد. این خنده بر خود را در بخش‌های دیگری از اثر می‌بینیم که او به شوخی به آقای پرنگ (شیطان) پیشنهاد ازدواج با همسر ناسازگار و بداخلاقش را می‌دهد. او همسرش را وارد قلمرو مایملک شخصی خودش می‌کند و شخصیتی انضمامی به او می‌دهد تا سرنوشتش با او گره بخورد و خنده به او در حقیقت زهرخندی باشد به شرایط دشوار زندگی خانوادگی خودش: ”می‌خواستم خدمتتان عرض کنم که بنده یک زن بسیار خوب، نجیب، خانه‌دار و خانواده‌دار می‌شناسم که از همه جهت شایسته و بایسته است. نه‌ تنها هیچ کم و کسری ندارد، بلکه ماهی هزار تومن هم عایدی مرتب دارد. مال خوبی است، دست‌به‌دست کنی، از دستت می‌رود.‌“‌[10]

همین شگرد در شاهکار پزشکزاد، یعنی داییجان ناپلئون، بُعدی انتقادی پیدا می‌کند و به کمک شخصیت‌سازی دقیق و گفت‌وگوهای حساب‌شده در متن رمان عمق می‌یابد. داییجان ناپلئون روایتگر زندگی اعضای یک فامیل اشرافی است که با هم در یک باغ عمارتی زندگی می‌کنند. وقایع رمان در حوالی شهریور 1320 و اشغال ایران به دست قوای متفقین اتفاق می‌افتد. ماجراهای آن با شرح عشق کودکانه و نافرجام راوی به دختردایی‌اش آغاز می‌شود و در قالب اختلاف‌های پدران این دو (آقاجان و دایی‌جان) و در بستری از روابط و گفت‌وگوهای خنده‌آور میان دیگر اعضای خانوادۀ اشرافی پیش می‌رود. شخصیت محوری اثر دایی راوی است که به خاطر ارادتش به ناپلئون بناپارت، از طرف بچه‌های فامیل، ”دایی جان ناپلئون“ لقب گرفته است. دایی‌جان توهم توطئه دارد و همه‌چیز را زیر سر انگلیس‌ها می‌داند و این خصلت او زمینه‌ساز بسیاری از تنش‌ها و ماجراهای اثر است.

برخودخندی در داییجان ناپلئون در دو سطح راوی و شخصیت‌های رمان حرکت می‌کند و از زبان آنها جاری می‌شود. راوی در شرح عشق نافرجامش بارها از این شگرد استفاده کرده است. او با حسرت از عشق گمشدۀ دوران نوجوانی خود می‌گوید، ولی از آنجا که بعد از چند دهه به وقایع آن روزها نگاه می‌کند گذشت زمان به او این امکان را می‌دهد که از شرایط آن روزهایش فاصله بگیرد و این فاصله گرفتن از خود زمینه‌ را برای برخودخندی فراهم سازد. اینجاست که او در عین تحسر نسبت به روزگار ازدست‌رفته و یادآوری صمیمیت، سادگی‌ و معصومیت دورۀ نوجوانی‌اش، در بازگویی پنهانی‌ترین عواطف آن دوران خود طنزی تراژیک به کار می‌برد که زهرخند می‌آفریند. رمان با این جمله آغاز می‌شود: ”من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخی‌ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا چهاردهم مرداد بود، شاید این‌طور نمی‌شد.‌“‌[11] در ادامه، راوی نوجوان با زبانی ساده، صمیمی و کودکانه و طنزی لطیف که مایه‌هایی از برخودخندی دارد به مقایسۀ عاشق شدنش با عاشق شدن امیرارسلان و دیگر عاشقان نامدار تاریخ می‌پردازد و عاقبت عشق آنها را با ماجرای خودش مقایسه می‌کند. سپس وقتی به مش قاسم، نوکر روستایی دایی‌جان، پناه می‌برد تا از او بپرسد عاشق شده است یا نه، به این طنز عمق می‌بخشد تا اثر با شگرد برخودخندی از زبان راوی پیش برود. این برخودخندی با شرح تاریخچۀ نامه‌های عاشقانۀ راوی که به گفته خودش ”شاید بیست ساعت وقت صرف نوشتنشان کرده و هنوز قابل فرستادن نیست“[12] ادامه می‌یابد و سرنوشت عشقش با ماجراها و دعواهای خانوادگی گره می‌خورد تا جایی که برای تمام شدن دعوای خانوادگی-که راه رسیدن به معشوق است-به قول خودش ”با پول دزدی“ در سقاخانه شمع روشن می‌کند و می‌گوید: ”خداوندا اولاً مرا ببخش که با پول دزدی شمع روشن می‌کنم. ثانیاً به من کمک کن که این اختلاف بین آقاجان و دایی‌جان را حل کنم یا خودت حلش کن. ولی اطمینان داشتم که خدا بین این دو راه‌حل اگر بخواهد کمکی بکند دومی را انتخاب می‌کند. این را می‌دانستم فقط راه‌حل اول را برای تعارف گفته بودم.‌“[13] در بخشی دیگر از اثر، وقتی به عشقش فکر می‌کند، دنبالۀ منطقی فکرش به یکی از اعضای فامیل (عزیزالسلطنه) می‌رسد که به خاطر خیانت همسرش (دوستعلی خان) قصد بریدن ”عضو شریف“ او را کرده بود و همچنین یاد شیرعلی قصاب، قصاب ترسناک محل، می‌‌افتد که به سبب غیرت نسبت به زنش حاضر به هر جنایتی هست.[14] همچنین، وقتی راوی به خودکشی فکر می‌کند، نگاه او آن‌قدر سطحی و احساسی است که بُعدی خنده‌دار ((comic می‌کند: ”این روزها آن‌قدر آشفته‌حال لیلی بودم که فکر خودکشی که آن روز با اسدالله میرزا در میان گذاشته بودم از یادم رفته بود.‌“[15] این صداقت کودکانۀ راوی نوجوان طنزی صمیمی را در اثر جاری می‌کند که اگرچه رنگ برخودخندی دارد، انتقادی و افشاگر نیست، بلکه ساده و صمیمانه است، به دنیای بی‌غل‌و‌غش دوران کودکی و نوجوانی او نقب می‌زند و به یاری تلطیف فضای اثر و برانگیختن حس هم‌ذات‌پنداری مخاطب با او می‌آید و چه ‌بسا از آنجا که یادآوری این خاطرات برای راوی با تلخی همراه است این خودخندی به او تسکین ‌می‌دهد و از تلخی خاطراتش ‌می‌کاهد.

بااین‌حال، کاربرد شگرد برخودخندی در داییجان ناپلئون در همین محدوده باقی نمی‌ماند. این شیوه علاوه بر گفتار و کردار راوی، در زبان و عمل دیگر شخصیت‌های اثر نیز جاری می‌شود.

گاهی این شگرد، تنها رنگ استهزای خود دارد و از خودکم‌بینی شخصیت اثر حکایت می‌کند. برای مثال، در جایی افراد فامیل تصمیم می‌گیرند که به علت گریز از یک آبروریزی خانوادگی از آسپیران غیاث‌آبادی، یک مأمور دون‌پایۀ ادارۀ تأمینات از طبقۀ اجتماعی پایین، بخواهند که با قمر، دختر خل‌وضع عزیزالسلطنه، ازدواج کند. او با کنایه می‌گوید: ”من می‌خواهم بدانم چرا می‌خواهند دختر به ما بدهند. توی این شهر از ما مقبول‌تر آدم پیدا نمی‌شد؟“[16]

گاهی نیز این برخودخندی رنگ طنزی انتقادی به خود می‌گیرد و نگاه آسیب‌شناسانۀ نویسنده را به زوایای زندگی جامعۀ ایرانی بازتاب می‌‌دهد. زندگي در درون باغ نیز مثل دنیای بیرون از آن بر اساس سلسله‌مراتب شکل می‌گیرد و تصمیم‌گیری بیشتر بر عهده یک فرد (دایی‌جان ناپلئون) است که نگاه و رفتار بیمارگونه دارد و متوهم است. با این‌ حال، حوادث بر محور خواست او رقم می‌خورد. اینجاست که فرديت شخصیت‌های داستان قرباني مصلحت عمومي و حفظ آبروی خانوادگی می‌شود؛ افراد با چشم فروبستن بر واقعیات، انفعال و مسئولیت‌ناپذیری و ضعف خود را در پوشش رفتارها و حرف‌های ظاهرالصلاح پنهان می‌کنند، در هراس از عواقب راست‌گویی به ریاکاری پناه می‌برند و دروغ می‌گویند تا ضعف‌های وجودی خودشان را بپوشانند و درعین‌حال آتش بحران‌های پی‌درپی اثر را برای مدت کوتاهی هم که شده خاموش سازند. این ویژگی که در جای‌جای گفت‌وگوها با برخودخندی همراه می‌شود و ابعادی طنزآمیز پیدا می‌کند، اضطراب یا عزت‌نفس پایین آدم‌ها را در قالب به ‌اصطلاح خودزنی به نمایش می‌گذارد. آدم‌های اثر ابایی ندارند که ادعاهای دایی‌جان در جنگ با انگلیس‌ها را به شیوه‌ای مضحک و با نادان‌نمایی تأیید کنند و به جنونش دامن بزنند تا موقعیت خودشان را تثبیت کنند یا به اهداف خودشان برسند. اگر خیال‌بافی‌های توهم‌آمیز دایی‌جان ناپلئون در جنگ با انگلیس‌ها مایۀ خندۀ افراد خانواده می‌شود بی‌آنکه ایشان جرئت ‌این را داشته باشند که در صحت وقایع پیش روی او شک کنند، پدر راوی (آقاجان)، که از دایی جان کینه به دل دارد، به ‌عمد او را تأیید می‌کند و بر جنونش می‌افزاید. برای مثال، دایی‌جان در صحنه‌ای تعریف می‌کند که یکی از سرداران شکست‌خوردۀ دشمن که گلوله سراسر حنجره‌اش را شکافته بود به او می‌گوید: ”موسیو شما از یک خانوادۀ اشراف، شما بزرگ‌زاده هست . . . شما سردار بزرگ . . . ما انگلیسی‌ها به این چیزها اهمیت داد.“ همزمان آقاجان در مقام داروساز متخصص، با هدف تأیید ادعای دایی‌جان، با سخنانی مضحک و مسخره سعی می‌کند که از نظر علمی امکان حرف زدن آدم حنجره‌دریده را اثبات کند.[17]

در چنین مضحکه‌ای که تثبیت موقعیت افراد هم در سایۀ اظهار یا تأیید ادعاهای مضحک امکان‌پذیر است، برخودخندی از دایرۀ افراد بیرون رفته و به‌ دودمان و پیشینه و خانواده نیز تسرّی می‌یابد و عمق پیدا می‌کند. به عبارتی، برخودخندی از حالت فردی بیرون می‌آید و به هجو افتخارات آبا و اجدادی یک طبقۀ در حال زوال تبدیل می‌شود. یکی از عبارات پربسامد رمان که بر زبان شخصیت‌ها جاری می‌شود و رنگ تفاخر فامیلی را هم بر خود دارد، ”اتحاد خانوادگی“ است. در طول رمان مدام از ”آبروی چند صدسالۀ یک خانوادۀ اشرافی،“ ”خانوادۀ اشرافی درجه یک این مملکت،“ ”اتحاد مقدس یک خانوادۀ اصیل“ و ”اصل و نسب و حیثیت یک خانوادۀ اشرافی“ صحبت می‌شود و در تنش‌های بی‌پایان رمان وقت و بی‌وقت پای ”آقای بزرگ،“ جد خانواده، باز می‌شود و ابعادی خنده‌دار می‌یابد که در آن افراد خود و پیشینه‌ای را که به آن افتخار می‌کنند مایۀ هجو و خنده قرار می‌دهند. دایی‌جان می‌پذیرد که اسم رمز انگلیس‌ها برای ارتباط گرفتن با او: ”مرحوم آقای بزرگ با ژانت مک‌دونالد (Jeanette MacDonald, 1903-1965)[18] آبگوشت بزباش می‌خورند“[19] باشد و به ‌این ‌ترتیب، جد بزرگ خانواده نیز دستمایۀ هجو و تمسخر قرار می‌گیرد. در این میان، اسدالله میرزا، یکی از افراد فامیل که شخصیتی شوخ و نگاهی انتقادی دارد، می‌گوید اینها طوری از آقای بزرگ حرف می‌زنند که انگار ویکتور هوگو [Victor Hugo, 1802-1885][20] یا گاریبالدی [Giuseppe Garibaldi, 1807-1882][21] بوده است.[22] تا برخودخندی را کامل کند. حتی در ماجرای ”صدای مشکوک“ هم یکی از حاضران در جمع خانوادگی پای آقای بزرگ را به میان می‌آورد و به شیوۀ مضحکی درخواست می‌کند که همه به روح مرحوم آقای بزرگ قسم بخورند که صدای مشکوک از ناحیۀ مش‌قاسم بوده است. اینجاست که حاضرین از اینکه یک نفر جرئت کرده که روح آقای بزرگ را که مظهر اتفاق و اتحاد مقدس خانواده بود، به ‌این ‌ترتیب ملوث کند غش می‌کنند و فریاد و هیاهویی غیرقابل وصف بلند می‌شود.[23] در این میان، معمولاً عبارات تقدیس‌شده‌ای چون ”آبروی خانوادگی“ و ”اصالت اصل و نسب“ وقتی از سوی شخصیت‌های رمان مطرح می‌شود که یا پای یک آبروریزی در میان است و نیاز به لاپوشانی است یا پای منافع شخصی مطرح است، امری که وقتی از زبان راوی که به این مضحکه از بالا نگاه می‌کند بیان می‌شود، رنگ هجو ارزش‌های خانوادگی و در نتیجه برخودخندی را پیدا می‌کند. در حقیقت او کلیتی را به تمسخر می‌کشد که خودش نیز جزئی از آن است. در بخشی از اثر، دایی‌جان سرهنگ می‌بیند که دایی‌جان به خاطر لجبازی با آقاجان آب را روی گل‌ها و درخت‌ها بسته است. بنابراین، دایی‌جان سرهنگ از ”حفظ اتحاد مقدس چند صدسالۀ خانواده“ صحبت می‌کند و از برادر و شوهرخواهرش می‌خواهد که یک کاری برای ”حفظ اتحاد مقدس چند صدسالۀ این خانواده“ بکنند. در اینجا اهداف شخصی با پوشش علاقه به اهداف انسان‌دوستانه پی گرفته می‌شود و رنگ تظاهر و خودنمایی دارد. اینجاست که راوی دخالت می‌کند و می‌گوید که لحن پرهیجان و پرشور دایی‌جان سرهنگ حکایت می‌کرد که چقدر گل‌هایش و درخت‌های میوه‌اش را دوست دارد.[24] این ویژگی‌ها در رمان در سایۀ طنز خود را می‌نمایند و ظاهر می‌شوند. آدم‌های اثر مدام در زندگی یکدیگر سرک می‌کشند و دائماً در حال تنش با یکدیگرند و ضعف‌های خود را با فرافکنی کتمان می‌کنند. اینجاست که کامیابی یکی در ناکامی دیگری معنا پیدا می‌کند و زمینه را برای تسویه ‌حساب و سر باز کردن عقده‌های فروخفته فراهم می‌سازد، حتی اگر با خودخندی همراه شود. برای مثال، وقتی قضیۀ ازدواج آسپیران با قمر جدی می‌شود، پدر راوی (آقاجان) که به سبب پیشینۀ غیراشرافی‌اش مورد تحقیر دایی‌جان قرار دارد، زمینه را برای تسویه‌ حساب فراهم می‌بیند و با کنایه می‌گوید: ”خیلی قشنگ شد! عصارۀ اشرافیت مملکت در بغل آسپیران غیاث‌آبادی! الحمدلله از ما غیراشرافی‌تر پیدا کردند. مبارکشان باشد.‌“[25]

برخودخندی در رمان داییجان ناپلئون به همین‌جا محدود نمی‌شود، بلکه نویسنده در میان شخصیت‌های ریزودرشت رمان شخصیتی را می‌آفریند که به این هنگامۀ انسانی با فاصله نگاه می‌کند و به آن می‌خندد. او خود جزئی از این جمع غریب است که با آدم‌های اثر پایگاه طبقاتی و خانوادگی مشترک دارد و سرگذشت و سرنوشتش با جمع گره‌ خورده است. این است که خنده‌اش به جمع در حقیقت زهرخندی است به موقعیت خانوادگی خودش و پیشینۀ آن. این شخصیت کسی نیست جز اسدالله میرزا که با زبان کنایی و آمیخته به طنز و تمسخر، گاه با بزرگ‌نمایی و گاه با کوچک‌نمایی، به سراغ ماجراهای میان آدم‌های اثر می‌رود تا رویکرد انتقادی طنز را نسبت به درگیری‌های روزمرۀ پیرامونش به نمایش بگذارد. خندۀ اسدالله میرزا خنده‌ای باختینی است و ویژگی‌های خندۀ کارناوالی دارد. باختین (Mikhail Bakhtin, 1895-1975) [26] در کتاب آثار فرانسوا رابله و فرهنگ مردمی در سده‌های میانه و رنسانس خندۀ ناشی از کارناوال را خنده‌ای انتقادی و ویرانگر می‌داند که در فرهنگ مردمی دوران گذشته ریشه داشت و ابزاری برای پیروزی بر اندیشه‌های متحجرانه و فرهنگ خشک و رسمی به شمار می‌رفت، زبانی گستاخ و پرده‌در داشت و دنبال رضایت جنسی و جسمانی در جامعه‌ای بود که به جسم توجه نمی‌شد. باختین در این کتاب گفته است: ”خنده کیش‌های آیینی، تشریفات فئودالی و دولتی، اخلاق اجتماعی و هر شکل ایدئولوژیک و مسلط را نمی‌پذیرفت.‌“[27] اسدالله میرزا در داییجان ناپلئون در عمل و گفتار همۀ ارزش‌های مطلق را رد می‌کند و برای تعمیق‌بخشی به این نگاه روش برخودخندی را به کار می‌برد. او که خود از خاندان با اصل و نسب قاجار است و از سوی عزیزالسلطنه لقب ”شازده قراضه“ گرفته، با لحنی بی‌ملاحظه و گاه گستاخ تأکید بر اصل و نسب و ارزش‌های فئودالی مورد تأکید خانواده را به مسخره و بازی می‌گیرد و آن را پوشالی می‌داند. می‌گوید: ”این‌ها طوری از اصل و نسب حرف می‌زنند که انگار از تخمۀ خاندان هابسبورگ هستند.‌“[28] همچنین، با لحنی کنایی توضیح می‌دهد که چگونه آقای بزرگ که پدرش معمارباشی بوده یکباره به سبب ارسال پیشکش برای ناصرالدین‌شاه به دریافت لقب مفتخر می‌شود و جزء آریستوکراسی مملکت درمی‌آید و پسر پلنگ‌السلطنه ببرالملک و پسر ببرالملک شیرالدوله می‌شود.[29] عبارت تقدیس‌شدۀ ”اتحاد فامیلی“ نیز از تیررس هجو اسدالله میرزا جان سالم بدر نمی‌برد. وقتی در جمع خانوادگی مسئولیت ”صدای مشکوک“ بر عهدۀ یکی از اعضای فامیل گذاشته می‌شود و ماجرا فیصله پیدا می‌کند، اسدالله میرزا با گفتن عبارت ”اتحاد خانوادگی نجات پیدا کرد“ وابستگی حقارت‌آمیز این عبارت پرطمطراق را به یک‌صدای مشکوک انعکاس می‌دهد.[30]

او همچنین در تلاش برای رضایت جسمانی و در گریز از تابوهای اخلاق اجتماعی نیز به خندۀ باختینی روی می‌آورد و برای تعمیق آن از برخودخندی استفاده می‌کند. برای مثال، وقتی پایش به یک ماجرای به ‌ظاهر جنایی باز می‌شود، ”با اعضای شریف و غیرشریف“ خودش شوخی می‌کند و از مفتّش می‌خواهد که اعضای موجود را صورت‌جلسه کنند تا کار کاملاً قانونی باشد و فردا نگویند یک‌چیزی کم و کسر داشت.[31] او همچنین با گفته‌های کنایه‌آمیز جنسی‌‌اش دربارۀ باز کردن قفل‌ها و داشتن دسته‌کلیدی که همۀ قفل‌ها را باز می‌کند و اینکه در عالم قوم‌وخویشی حاضر به همه‌جور فداکاری است و حاضر است هر نوع خدمتی انجام بدهد، اخلاق رسمی و روابط فامیلی را، و در حقیقت خودش را، به هجو می‌کشد.[32] اسدالله میرزا همچنین ابایی ندارد که برای به چالش کشیدن اخلاق اجتماعی و ارتباط با همسر شیرعلی قصاب نقش یک آدم بزدل و ترسو را بازی کند و بهانه بتراشد که جانش درخطر است و در یک قدمی مرگ قرار دارد تا مخاطب هم به سبب اطلاع از بیهودگی و توخالی بودن آن در این برخودخندی او شریک شود.[33]

 

بنابراین، می‌توان گفت اگر برخودخندی در نمایشنامۀ ادب مرد به ز دولت اوست وسیله‌ای برای کاستن از تنش‌های روحی و تحمل‌پذیرتر ساختن شرایط سخت زندگانی شخصیت اول اثر است و نقشی تسلی‌بخش دارد، در داییجان ناپلئون ابعادی گسترده‌تر پیدا می‌کند، از جنبۀ فردی بیرون می‌آید و در قالب کشمکش‌های خانوادگی به عمق رفتارهای فردی و اجتماعی آدم‌ها می‌رود. استفاده از این شگرد در رمان داییجان ناپلئون متنوع است و زمینه‌های متفاوتی را شامل می‌شود. گاه رنگ استهزای خود دارد (آسپیران)، گاهی حاصل نگاه از بالا به خود است (خاطرات عشق راوی) و گاهی نیز حاصل تنش‌های میان آدم‌های اثر است. نویسنده در این اثر طبقات مختلف اجتماعی، از شخصيت مأمور ادارۀ آگاهي و مأمور دولت گرفته تا زنان خانه‌دار، پزشک، قصاب، واعظ چاپلوس، خدمتکار و واکسي را گرد هم می‌آورد تا از ورای لحن و زبان شیرین و طنزآمیز شخصیت‌ها و تنش‌های میان آنها با نگاهی دردشناسانه ویژگی‌هایی اخلاقی را جلوه‌گر کند که برای مخاطب ایرانی آشناست: رنگ باختن فرديت شخصیت‌ها در برابر مصلحت عمومی، استبداد رأی، انفعال، پنهان ساختن مسئولیت‌ناپذیری و ضعف در پوشش رفتارها و حرف‌های ظاهرالصلاح و ریاکاری در هراس از عواقب راست‌گویی. نویسنده با طنزی خودنقاد به سراغ این ویژگی‌ها رفته و آنها را در قالب اثری ماندگار به تصویر کشیده است. بار اصلی این برخودخندی را از همه بیشتر اسدالله میرزا بر دوش می‌کشد که با شوخی و هجو افتخارات خانوادگی و ارث‌ومیراث خانوادگی از خود و خاندانش فراتر می‌رود، پرده از ریاکاری‌ها برمی‌دارد و گذشتۀ آبا و اجدادی‌اش را به ‌مثابه موضوعی مضحک به رخ می‌کشد.

اینجاست که ذهن ایرانی در پس طنز اثر شخصیت‌هایی باورپذیر را می‌بیند که به‌رغم ویژگی‌ها و تفاوت‌های فردی و طبقاتی‌شان با آنها زندگی کرده است. او در آینۀ برخودخندی شخصیت‌های داییجان ناپلئون خودش را می‌بیند و در حقیقت به خود وجودی‌اش می‌خندد.

[1] علی‌اصغر حلبی، تاریخ طنز و شوخ‌طبعی در ایران و جهان اسلامی (چاپ 1؛ تهران: انتشارات بهبهانی، 1377)، 89.

[2] فردریش نیچه، حکمت شادان، ترجمۀ جمال آل­احمد، سعید کامران و حامد فولادوند (تهران: نشر جامی، 1377)، 173.

[3] سیمون کریچلی، در باب طنز، ترجمG سهیل سمی (تهران: ققنوس، 1384)، 121-123.

[4]ایرج پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، تحریر شد (چاپ 7؛ لوس‌آنجلس، ایالات متحد امریکا: نشر کتاب سهراب، 1378).

[5] ایرج پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون (تهران: فرهنگ معاصر، 1396).

[6]­­https://www.youtube.com/watch?v=dy3uy2cpNDk/.

[7] پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، 146.

[8] پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، 19.

[9] پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، 38.

[10] پزشکزاد، ادب مرد به ز دولت اوست، 36.

[11]پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 3.

[12] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 120.

[13] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 125.

[14] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 116.

[15] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 575.

[16] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 450.

[17] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 283.

[18] خواننده و هنرپیشه آمریکایی که بیشتر به سبب فیلم‌های موزیکال دهۀ 1930 به یاد می‌آید.

[19] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 323.

[20] شاعر، داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس فرانسوی.

[21] از رهبران مبارزه ایتالیا برای استقلال از اتریش.

[22] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 328.

[23] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 182.

[24] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 43.

[25] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 457.

[26] میخائیل میخایلوویچ باختین فیلسوف و متخصص روسی ادبیات بود که آثار تأثیرگذاری در حوزۀ نقد و نظریۀ ادبی و بلاغی نوشت. گروهی از اندیشمندان، ازجمله مارکسیست‌های جدید، ساختارگرایان، پساساختارگرایان و نشانه‌شناس‌ها از آثار او الهام گرفته‌اند و اندیشه‌هایش دربارۀ «کارناوالی شدن» و «ارتباط گفت­وگویی» بسیار بر حوزۀ نقد و نظریۀ ادبی و فلسفه تأثیر داشته است.

[27] محمدرضا اصلانی (همدان)، فرهنگ واژگان و اصطلاحات طنز (تهران: انتشارات مروارید، 1394)، 153-154.

[28] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 375.

[29] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 328.

[30] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 53.

[31] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 201.

[32] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 51.

[33] پزشکزاد، دایی­جان ناپلئون، 227 و 235.