خودشرقی‌گرایی و بی‌جاسازی: استفاده و سوء استفاده از گفتمان ‌”آریایی‌گرایی‌“ در ایران

خودشرقي‌گرايي و بي‌جاسازي: استفاده و سوء استفاده از گفتمان آريايي‌گرايي در ايران[1]

رضا ضياء ابراهيمي[2]

Reza Zia-Ebrahimi

reza.zia-ebrahimi@kcl.ac.uk

استادیار دپارتمان تاریخ کینگزکالج لندن

 

 

رضا ضیاء ابراهیمی استادیار تاریخ کینگزکالج لندن است. حوزۀ پژوهشی ایشان شامل تاریخ افکار دوران قاجار و پهلوی با تأکید بر گفتمان ناسیونالیستی و نژادی است. کتاب The Emergence of Iranian Nationalism: Race and the Politics of Dislocation را در دست انتشار دارد و اکنون مشغول تحقیق دربارۀ وجوه مشترک بین اسلام­ستیزی و یهودستیزی در تاریخ افکار اروپای قرن نوزدهم و بیستم است.

 

 

 

 

نسل در نسل . . . از نژاد آريايي[3]

مقدمه و روش‌شناسي

سيدحسن تقی‌زاده (1257-1348ش/1878-1970م) بي‌ترديد یکی از بزرگ‌ترین روشنفکران معاصر ایران است. او غالباً نسبت به گفتمان‌هاي سیاسی مطرح ايران نگاه انتقادی داشت. در اواخر دهۀ 1940، از اينكه حكومت ايران به خارجیانی حق شهروندی اعطا مي‌كرد که چند سالی بيشتر از اقامتشان در ایران نمی‌گذشت ابراز تأسف می­کرد و در همان حال از ايراني شناختن واژگانی عربي سرباز مي‌زد كه بيش از هزار سال در ايران جاري و ساري بودند.[4] او با اشاره به روند هم­زمان ورود انبوه واژگان بيگانه از فرانسوي و ديگر زبان­هاي اروپايي به فارسي، اين تناقض آشكار را فاجعه‌اي حاصل آريايي دانستن بعضي كلمات و سامي و آلتايي دانستن برخي لغات ديگر خواند.[5]

 

محمدرضاشاه پهلوی -که خود را آريامهر، عنواني بدون پيشينه در تاريخ ايران، مي‌خواند- در سال 1973 اعلام کرد: ”بلی، ما شرقی، اما قبل از آن آریایی هستیم. این خاورمیانه یعنی چی؟ كسي ديگر نمي‌تواند ما را در آن جا بيابد. اما در آسیا اين­گونه نيست. ما یک قدرت آريايي آسیایی هستیم، قدرتی که باورها و فلسفۀ آن با قدرت‌های اروپایی و مقدم بر همه، با فرانسوی‌ها نزدیک است.“[6] او همچنين در ديداری خصوصی با سِر آنتونی پارسونز (Sir Anthony Parsons, 1922-1996)، سفیر وقت بریتانیا در تهران، به او گفت که ایرانی‌ها قومي آريايي و در حقيقت از اعضاي خانوادۀ اروپاييان محسوب مي‌شوند و این فقط تصادفی جغرافیایی بوده که باعث شده ایران به جاي قرار گرفتن در ميان ملل اروپایی هم‌خانوادۀ خود، در خاورمیانه واقع شود.[7]

 

در ایران همچنان مسئلۀ پيوند به اصطلاح نژادي ايرانيان با هم‌خانواده‌هاي آريايي اروپایی‌شان در گفت‌وگوهای تودۀ مردم و گفتارهاي هويتي فرهنگی، سیاسی و تاریخی به چشم مي‌خورد. در اثبات این مطلب عمدتاً به نقش‌برجسته‌هاي باستانی و شباهت‌های زبانی استناد مي‌شود و ظاهراً این ادعا بر دعاوي نژادي ملي‌گرايان معاصر ناظر به تداوم سنت‌هایی باستاني تکیه دارد که قدمت آن به دوران هخامنشیان، و حتي به نويسندگان متون اوستایی ماقبل آنها بازمي‌گردد. هدف نوشتۀ حاضر به چالش کشیدن فرضیات نژادی و جاودان‌گرایانۀ گفتمان آریایی‌گرايي در ایران است. برای تحقق اين امر، بحث از دو منظر دنبال خواهد: نخست، مستندات ورود گفتمان آريايي‌گرايي از اروپا در دوران جديد بر اساس منابع اروپايي آن و ظهور اوليۀ اين انديشه در مكتوبات ايران عرضه مي‌شوند ‌و سپس، دربارۀ اين موضوع بحث مي‌شود كه گفتمان مذكور مشخصاً در خدمت راهبردهاي مرتبط با سیاست‌هاي هویتي در ایران قرار دارد. من اين راهبردها را ”خودشرقي‌گرايي“ و ”بي‌جاسازي“ ناميده­ام که در ایران به شکل گفتمانی یا استدلالی مطرح شده‌اند. در واقع، ملي‌گرايي به صورتي استدلالی، از طريق مطرح کردن ايرانيان در مقام ملتي ذاتاً پيشرو و داراي مرتبه‌اي مقدر و والا در ميان ساير ملل، آسيب‌هاي ناشي از مواجهۀ ايران با اروپا و جريان تجدد را مهار كرد و به معناي دقيق كلمه راهي ميان‌بر به سوي تجددخواهي فراهم آورد. از سوي ديگر، جنبش تجددخواهي برنامه‌اي عملي براي اصلاحات و نوگرايي ايجاد كرد و بدين لحاظ، اين جنبش بيش از آن كه صرفاً جريان استدلالي باشد، نهضتي بابرنامه محسوب مي‌شود. اين پژوهش همچنين تأثير ایدئولوژی‌هايي را در زمینۀ آریایی‌گرايي هویت ایرانی بررسي خواهد كرد كه امروزه از آنها به ایدئولوژی­های ”فاشيستي“ ياد مي‌كنيم.

 

جای تعجب است که گفتمان آریایی‌گرايي، به­رغم جايگاه برجستۀ آن در مباحث هويتي جديد يا افكار و انديشه‌هاي سياسي و تاريخي در ايران، تا حال به صورتی جدی و دقيق بررسي نشده است. چنین تحقيقاتي با توجه به دوام اين گفتمان و فقدان هر نوع ارزيابي انتقادي، چه دربارۀ ادلۀ علمي آن و چه حتي در خصوص ميراث تاريخي شرم‌آور اين گفتمان، ضرورت خاصي دارند. به ويژه آنكه بعد از كشف اردوگاه‌هاي مرگ آلمان نازي، اعتبار گفتمان آريايي‌گرايي در غرب از ميان رفت و به كار بردن اصطلاح ”نژاد آريايي“ جز در چند نشريۀ بي­اعتبار و فاقد استحكام علمي که بعضی تمايلات نژادپرستانه و نازيستي دارند منسوخ شده است.[8] با اين حال، ایرانيان همچنان با بي‌اعتنايي از نژاد آریایی صحبت مي‌كنند و مدعي انتساب به اين خانوادۀ نژادي­اند، خانواده­ای نژادي‌ كه اروپاییان را نیز در بر مي‌گيرد. این موضوع به نحو بارزي حتي در نوشته­هاي علمي و دانشگاهي هم ديده مي­شود.[9] برخوردهای تقی­زاده و محمدرضاشاه نشان مي­دهند ريشه­هاي آنچه لئون پولياكوف (Leon Poliakov, 1910-1997) اسطورۀ آريايي خوانده تا چه اندازه در گفتمان ملي‌گرايي ايران عميق و بسترهايي كه اين گفتمان در آنها مطرح شده تا چه حد متنوع است.

 

در نوشتۀ حاضر، دو اصطلاح ”آريايي“ و ”هندواروپايي“ عمدتاً به صورت مترادف هم به كار رفته­اند. اصطلاحات هندواروپایی، آریایی و در بعضی منابع كهن­تر ”یافثی،“ بر اساس حكايات كتاب مقدس که نسب اروپاييان را به يافث از فرزندان نوح مي­رساند، با اينكه گاه كاربردهایی مستقل داشته‌اند، اما عموماً به معنای یکسانی اشاره دارند. در ابتدا، اصطلاح آریایی، كه مردماني برآمده از گروه‌هاي انساني تلقي مي‌شدند، نسبت به اصطلاح هندواروپايي، كه بيشتر معرف رابطۀ گروه‌هاي انساني با يك قلمرو جغرافيايي مشخص بود، دست بالا را داشت و به منزلۀ حاصل كار دانشمندان به حساب می­آمد.[10] اما واقعيت اين است كه اصطلاح آريايي هم بيشتر بار سياسي داشته و هم به بي‌اعتبارترين اصطلاح علمي تبديل شده است،‌ در حالي كه اصطلاح هندواروپايي همچنان در مطالعات زبان‌شناسي به كار مي‌رود. اين تمايزات معنايي مهم است، ‌همچنان كه مقالۀ حاضر تمايز كامل ميان واژۀ ”آريا“ (ariya)-كه اهالي باستاني فلات ايران خود را بدان نام مي‌خواندند- و واژۀ ”آريان“ (Aryan) -به منزلۀ نوعی دسته‌بندي نژادي قرن نوزدهمی- را مورد توجه قرار مي‌دهد. از عدم تمايز معنايي ميان اين دو بايد اجتناب شود: چنان كه خواهيم ديد، اين دو واژه به لحاظ مفهومي هر كدام دنياي جداگانه‌اي­اند. اما به همين صورت هم در فارسي مي‌توان با اطمينان مدعي شد كه اصطلاح جديد آريايي از اساس، پيش از آنكه صورت امروزين شدۀ كلمۀ آرياي عهد باستان باشد، شكل فارسي­شدۀ واژۀ آريان وارداتي از اروپاي قرن نوزدهم است.

 

پيدايش اصطلاح آریان

اسطورۀ آریان[11] نوع بشر را به نژادهاي متفاوتی تقسیم کرده و اکثر اروپاییان و همچنين ایرانیان و هندیان را در زمرۀ خانوادۀ نژاد آريايي به حساب آورده است.[12] اين اسطوره برای مدتي طولانی، از حدود اوایل قرن نوزدهم تا پایان جنگ جهانی دوم، در اندیشۀ اروپاییان مطرح بود و چارچوب مفهومی و تعاریف آن در این دوره به طرز قابل ملاحظه‌ای توسعه یافت. اسطورۀ آريان در ابتدا فقط گونه­ای برساخت زبان‌شناسي تاريخي بود كه براي توضيح تشابهات ميان زبان‌هاي اروپايي، ايراني و هندي به كار مي‌رفت. با این همه، ظرف مدت كوتاهي ابعاد انسان‌شناختي و بعدتر ابعادی سياسي يافت. بعد سياسي آريايي‌گرايي در گذر زمان با تزريق خيال‌پردازي‌هاي عاطفي متورم شد و به ترويج اين ادعا پرداخت كه گويا نژاد آريايي رسالت ويژه‌اي بر عهده داشته و بر ساير نژادهايي كه در آن مقطع جزء نژادهاي ديگر يا نژادهاي پست‌تر تلقي مي‌شدند برتري دارد. اين باور از طريق باشكوه نشان دادن انسان سفيدپوست دليل موجه و آماده­ای براي توجيه اقدامات استعماري اروپاييان در آن زمان به شمار مي‌رفت. موضوع محوري مقالۀ حاضر در حقيقت همين وجوه نژادپرستانه و سياست‌زدۀ اسطورۀ آريايي‌گرايي و گسترش آن در افكار و انديشه‌هاي ايرانيان است، اگرچه بررسي ابعاد واژه‌شناختي اين مسئله نيز براي تبيين بيشتر موضوع ضروري است.

 

خاستگاه اسطورۀ آریان عموماً با كشف سِر ويليام جونز (Sir William Jones, 1746-1794) در سال 1786 مرتبط دانسته شده است كه طي آن، زبان‌هاي يوناني، ‌لاتين، سانسكريت و فارسي را داراي ريشۀ مشتركي معرفي كرد.[13] اصطلاح آريان (Aryan) را آبراهام اياسنت آنكتيل دوپرون (Abraham-Hyacinthe Anquetil-Duperron, 1731-1806) ابداع کرد. اين شرق‌شناس فرانسوي بين سال‌هاي 1755 تا 1761 در هند اقامت داشت و با زبان‌هاي فارسي، سانسكريت و ديگر زبان‌هاي شرقي آشنايي يافت و براي نخستين­بار ترجمۀ اوستا، مجموعه نوشته‌هاي مقدس و اصلي زرتشتيان، را به زبان‌هاي اروپايي منتشر كرد. او در يك سخنراني در 1763، براي اولين­بار اصطلاح آرين (aryen شكل فرانسوي آريان يا aryan) را در زبان‌هاي اروپايي مطرح كرد.[14] آنكتيل دوپرون به صورتي كارآمد اصطلاح آريا (ariya) را، كه در اوستا يافته بود، اروپايي كرد و آن را با اصطلاح ”آريوي“ (arioi)، كه هرودت براي مادها به كار برده بود و در آثار لاتيني هم ديده مي‌شد، يكي گرفت. كار اوليۀ او به اوستا و ترجمۀ آن به زبان فرانسوي محدود بود و هيچ ارتباطي با فرضيه‌هاي زبان‌شناختي جونز نداشت. هر چند جالب است به اين نكته اشاره شود كه اصطلاح آريان از اساس از عنواني گرفته شد كه اهالي باستاني فلات ايران خود را بدان ناميدند و اين اتفاقِ تا حدي تصادفي موضوعي است كه در ذيل بيشتر بدان مي‌پردازيم.

 

تحول اساسي در معناي واژۀ آريان در سال 1819 و زماني رخ داد كه فردريش اشليگل، نويسندۀ جوان و پيشتاز رمانتيك آلماني، هم‌خانواده بودن كلمۀ آرياي (ariya) ودايي و اوستايي با لغت آلماني ”افتخار“ (Ehre) را مطرح كرد[15] و بر اين اساس نتيجه گرفت كه اين كلمه در مفاهيم افتخار و نجابت مشترك است.[16] با اين كار، اشليگل معناي اصطلاح آريان (Aryan) را، كه ترجمۀ لغت آريا (ariya) بود، به گروهی نژادي تغيير داد و اين مفهوم تازه به سرعت ذهن هم­عصران او را تسخير كرد. از این زمان به بعد، واژۀ آریان با همین معنای خاص در سراسر اروپا رواج یافت. چيزي نگذشت كه كريستين لاسن (Christian Lassen, 1800-1876)، هندشناس نروژي-آلماني، اقوامي را كه امروزه با عنوان ژرمني مشهورند، پيش‌قراولان شاخه‌هاي اقوام اروپايي قلمداد کرد و بر گسترۀ معنايي اصطلاح آريان افزود.[17]

 

بدين سان، معناي واژۀ آريان (Aryan) مرتباً تغيير مي‌كرد و تا اوايل دهۀ 1940 حتي تا اندازه‌اي با كلمات ژرمني و غيريهودي مترادف شد.[18] هیچ اجماعی دربارۀ معنای واقعی این کلمه از همان آغاز وجود نداشت، تا جايي كه در سال 1941، هانس زیگرت (Hans Siegert) كنار گذاشتن آن را مطرح كرد.[19] البته همواره ميزاني از سردرگمي در كاربرد جديد نژادي اين اصطلاح با گونه‌هاي ودايي هندي يا اوستايي آن وجود داشت و اين امر يكي از اغلاط مصطلح و كمتر مطالعه­شده – گرچه بسيار جاافتاده- در تاريخ را پدید آورد. به دنبال آثار جونز و اشليگل، معاني و برداشت‌هاي متفاوت ديگري نيز مطرح شدند. در سال 1813، توماس يانگ (Thomas Young, 1773-1829) اصطلاح هندواروپايي را وضع كرد ‌و در سال 1823، يوليوس فون كلپروت (Julius von Klaproth, 1783-1835) شكل آلماني آن، يعني اصطلاح هندوژرمني، را عرضه کرد.[20] برتري اصطلاح آريان (Aryan) به مختصر بودن آن و اين واقعيت وابسته بود كه كلمۀ آريان (Aryan) صورت جدید اصطلاحي بود كه برای يك قوم واقعي به كار مي‌رفت. افزون بر آن، اصطلاح آريان (Aryan) براي هيجانات رمانتيسم جذابيت بيشتري داشت، در حالي كه عبارت هندواروپايي نسبتاً سرد و علمي جلوه مي‌كرد.

 

چهره‌هاي مطرح زبان‌شناسي تاريخي و شرق‌شناسان سدۀ نوزدهم در تكامل آريايي‌گرايي در اروپا نقش داشتند و بي‌ترديد مهم‌ترين آنها ماكس فردريش مولر (Max Friedrich Muller, 1823-1900) بود، هرچند بايد تأكيد كرد آثار او در حوزۀ زبان‌شناسي بود و بر ضرورت حفظ فاصلۀ خود با تفسيرهايی نژادي از نظرياتش وقوف داشت: ”در نظر من، قوم‌شناسي كه از نژاد آريان، خون آريان، چشم‌ها و موهاي آرياني سخن مي‌گويد، درست به اندازۀ زبان‌شناسي كه از فرهنگ لغات انسان­هاي دوليكوسفاليك (Dolichocephalic) يا دستور زبان انسان­هاي براكي­سفاليك (Brachycephalic) صحبت مي‌كند، گناهكار است.“[21] بسياري از انديشمندان فرانسوي -اشاره به افرادي چون ارنست رنان (Ernest Renan, 1823-1892) و آرتور دو گوبينو (Arthur de Gobineau, 1816-1882) كافي است- و همچنين بريتانيايي و حتي امريكايي ديدگاه‌هاي آريانيستي را پذيرفتند و به گسترش آن كمك كردند، اما تفكر آريانيسم تنها در فضاي رمانتيك و ضدروشنگري در حال ظهور روشنفكري آلمان بستر مناسب و استثنايي خود را يافت. علت گرايش آلمان‌ها به آريايي‌گرايي نيز بدان برمي‌گشت كه آلماني‌ها تحت لواي دولتی متحد زندگي نمي‌كردند و از اين رو، اسطوره‌هاي تبارشناسانه و مرتبط با خاستگاه اقوام براي آنها جذابيت بيشتري داشت، هرچند چنين تحليل‌هايي در بهترين حالت تصوري و فرضي­اند و داوري در اين باب بر عهدۀ متخصصان است.

 

قدرت اسطورۀ آریان (Aryan) و مسئله‌اي كه ممکن است علت دوام استثنايي آن را در مقابل پيشرفت‌هاي علمي و استدلالي تا حدي مشخص كند، از ساختار مطالعات تجربی آن نشئت مي‌گيرد. اکثر پیشگامان و مبلغان آریايي‌گرايي دیدگاه‌های خود را بر اساس اين مطالعات علمی به پیش بردند كه مجال اندكي براي بحث باقي مي‌گذاردند. چنان كه جورج راولینسون (George Rawlinson, 1812-1902)، که به تفصيل دربارۀ ايران قلم زده است، در اين خصوص چنين مي‌نويسد:

 

مي‌دانيم علم قوم‌شناسی -همان­گونه كه وراي تمام ترديدهاي منطقي اثبات كرده است- مشترك بودن خاستگاه و منشأ نژادهاي اصلي اروپاي جديد، يعني سلت‌ها، ژرمن‌ها، يوناني- ايتاليايي‌ها و اسلاوها و نژاد عمدۀ آسياي غربي، يعني هندوايراني، را مسئله‌اي مسلم و قطعي به حساب مي‌آورد.[22]

 

 

راولینسون این یافته‌ها را ”نتیجۀ پیشرفت‌هاي حاصله در علوم استقرايي جديد و يكي از افتخارات و مايه‌هاي مباهات“ می­دانست ”كه قرن نوزدهم بدان دست يافته است.“[23]

 

به­رغم طرح اسطورۀ آريان (Aryan) در لفافۀ علم، بنیادهای آن آشكارا و ذاتاً تخيلي و رمانتيك بودند. تركيب اين چارچوب‌هاي ملموس فكري (علم‌گرايي و رمانتيسم) مستقيماً در خصوص اسطورۀ آریان (Aryan) و هدايت آن سه پیامد را در برداشت. نخست، وجود خويشاوندي‌هاي زبانی ميان زبان‌های اروپایی بي‌درنگ به قرابت‌هاي نژادی تفسیر شد و نژاد معنا و مفهومي تخيلي و رمانتيك يافت. در دنيا چیزی مسلم‌تر از اين نيست که گروه‌هاي انساني فراواني وجود دارند كه به زبان‌هاي مردمان و اجتماعات ديگر صحبت مي‌كنند. نمونه‌هاي مشخصي را مي‌توان از ميان مردمان سرزمين‌هاي مستعمراتي پيشين در افريقاي امروز مثال زد كه زبان استعمارگران را پذيرفتند و تاريخ مملو از نمونه‌هاي مشابه اينچنيني است. گسترش زبان بانتو (Bantu) در نتيجۀ مهاجرت هزارسالۀ اقوام بانتوزبان موجب گستردن زبان‌هاي بانتو در افریقا و حتي در ميان مردماني شد که میراث زبانی کاملاً متفاوتي داشتند. به همین ترتيب، زبان چيني قوم هان طي روند طولاني توسعۀ فرهنگي در ميان اقوام غيرِهان رواج یافت. به همین سبب، درهم­آميزي زبان و نژاد نزد بسياري از محققان گناه نخستين و اصلي اسطورۀ آريان (Aryan) به شمار مي‌رود.[24]

 

ثانياً، اسطورۀ آریان عمدتاً تقلایی تبارشناسانه بوده است. دغدغۀ ذهني متفكران آريانيسم در خصوص خاستگاه مشترک اقوام آريايي در تلاش‌هاي مستمر آنها براي يافتن زادگاه اصلي آريان‌ها به­خوبي نمايان است. آنها گمان مي‌كردند كه يك قبيلۀ آريايي يا هندواروپايي اصلي و اوليه وجود داشته كه تمام آريايي‌هاي بعدي از آن منشعب شده‌اند. يافتن زادگاه اصلي يا خاستگاه زباني اوليۀ (Urheimat) آريان‌هاي نخستين و توصيف خصوصيات فرهنگي و ”نژادي“ آريان‌هاي اصيل يا ابداع زبان گمشدۀ آنان به يكي از دلمشغولي‌هاي عمدۀ متفكران آريانيسم بدل شد. آنها با استفاده از وقايع داستاني و نامعتبر و سرنخ‌هايي كه به صورتي سطحي به یكديگر متصل شده بودند، فرضیات متهورانه‌ای را -اگر نگوييم به كلي خيالي و موهوم- در خصوص زادگاه اصلي آريايي‌هاي اوليه مطرح كردند. براي نمونه، گوتلیب ویلهلم لایتنر (Gottlieb Wilhelm Leitner, 1840-1899)، كه زبان‌شناس و قوم‌شناس آماتوري بود، هنگام بازديد از منطقۀ لدخ (Ladakh) در ايالت جامو و كشمير هندوستان تحت تأثیر خصوصیات ظاهري و چشمان روشن مردم بومی آن­جا قرار گرفت و به این نتیجه رسید که خاستگاه نژاد آریان را کشف کرده است.[25] به دنبال آن، شمار بسياري از زنان اروپایی، اكثراً از آلمان، براي نسل­گیری از اين آریاییان خالص بومی به این منطقه سفر کردند. این ماجرا و ديگر ماجراهاي مشابه آن آشكار مي‌كند كه تحقيقات علمي متفكران آریانيسم در گسترش مباني نظري اين فرضیات تا چه اندازه بر واقعيات ضعيف و سطحي تكيه داشته و چگونه غالب پيشتازان آريانيسم از تجربه‌گرايي صرف تبعيت مي‌كردند.

 

زماني هم هندوستان و در تعبيري كلي‌تر آسيا، قفقاز، كناره‌هاي دانوب يا شبه­جزيره اسكانديناوي از سوي برخي از اين متفكران خاستگاه آريان‌ها قلمداد شدند. ايران نيز به سهم خود در نظريات آريانيست‌هايي چون آنكتيل دوپرون، جونز و هردر (Johann Gottfried Herder, 1744-1803) خاستگاه جغرافيايي نژاد آريان (Aryan) و گاه حتی زيستگاه اصلي هندواروپاييان مطرح شد.[26] اما این واقعیت که هرگز هیچ سند، ويرانه، آلات و ادوات، كتيبه، قطعه‌اي از آثار هنري يا دست‌ساخته‌هاي ديگر از اين به اصطلاح آريان‌هاي اوليه يافت نشده است نيز جز تا حدي در اين اواخر، از استمرار اين جست‌وجوي‌هاي توقف‌ناپذير نكاست. به علاوه، هيچ اثر يا نشاني چه از اين قبايل اوليه و چه از مهاجرت آنها در ادبيات حماسي يا روايات شفاهي اروپاييان وجود ندارد.[27] تقلاها و جست‌وجو‌هاي تبارشناسانۀ مذکور به حدي قوي بودند كه حتي وجود نظرات و آراي به­كلي متفاوت دربارۀ مسئلۀ خاستگاه آريان‌ها نيز نتوانست اين علما و دانشمندان را به اين نتيجه برساند كه تناقضات و ضعف‌هاي تجربي فاحشي در فرضيات آريانيست‌ها وجود دارد.

 

ثالثاً، خودبزرگ‌بيني سنگرگرفته در آريانيسم رمانتيك و تخيلي و همچنين استفادۀ متفكران آن از عينك نژادپرستي به مثابه وسيله‌اي براي توضيح تاريخ طبيعتاً باعث پدید آمدن دغدغۀ خلوص نژادي در ميان آريانيست‌ها شد. آميزش نژادها نوعي انحراف و نابهنجاري به حساب آمد. كساني چون كنت دو گوبينو به نژاد به مثابۀ ”موتور تاريخ“ نگاه مي‌كردند و پيوند ازدواج ميان نژادها را موجب زوال نژادهاي برتر مي‌دانستند.[28] انسان‌شناسان نژادگرا با اندازه‌گيري جمجمه‌ها گروه‌هاي انساني را براساس خصوصيات فيزيكي به نژادهاي مختلف تقسيم‌بندي كرده و خصايص روان‌شناسانۀ دائمي را هم به آنها منضم و همچنين، نمونه­های داراي اختلاط نژادي را شناسايي می­کردند. بدين سان، يك نژاد (آريان) مي‌توانست پراحساس، مبتكر و خلاق و نژاد ديگر (عمدتاً ساير گروه‌هاي نژاد‌ي) منحط، بي‌حال، تنبل و مطيع باشد. خودآگاهي مفرط نژادي تضاد ميان آريايي‌ها و سامي‌ها را تا سطح پايه‌گذاري بنيادهاي تاريخ بشر پیش کشاند و بدين ترتيب، يهودستيزي جاري و ساري در آن روزها را به زبان علم درآود. در نهايت، ايدئولوژي نازيسم موجب خروش اسطورۀ آريان شد و دغدغۀ خلوص نژادي به چنان شور و حرارتي رسيد كه مسير پيش رو براي مرحلۀ بعد، يعني نسل‌كشي، هموار شد.

 

در جهان معاصر غرب، آريانيسم به صورتي اساسي يا در درون صفحات كتاب‌هاي تاريخ جاي گرفته يا با ايدئولوژي نازيسم پيوند يافته است. انسان‌شناسي نژادمحور نيز علمي ساختگي و بي‌اعتبار شناخته مي‌شود كه جاي خود را به انسان‌شناسي اجتماعي، علم تكامل ژنتيكي يا تاريخ زيست‌شناسي داده است، به گونه‌اي كه ديگر در هيچ كجاي دنيا نه كسي آن را به سبك و سياق سدۀ نوزدهم و اوايل سدۀ بيستم فرا مي‌گيرد و نه كسي آن را تدريس مي‌كند. مفهوم ”نژاد“ انسان، اگرچه همچنان در گفتمان‌هاي سياسي و به­ويژه در ايالات متحد امريكا به كار مي‌رود، اما در مجموع موضوعي كنار گذاشته شده است. تنوعات ژنتيكي يا خصوصيات ظاهري براي مطالعۀ تفاوت‌هاي وراثتي و ريخت‌شناسي ميان گروه‌هاي انساني يا افراد استفاده مي‌شوند و استفادۀ ابزاري از آنها براي نشان دادن الگوهاي رفتاري پايدار يا اثبات برتري يك گروه نژادي خاص بر سايرين منتفي شده است. از اين گذشته، تطورات زيستي مورد اشاره چنان تدريجي­اند كه باعث مي‌شوند هرگونه تلاش براي ايجاد تمايزات زيستي ميان جمعيت‌هاي انساني صورتي هم خودسرانه و مستبدانه و هم شخصي و ذهني به خود بگيرد.[29] انجمن‌هاي انسان‌شناسي مطرح استفاده از اصطلاح نژاد را نهي مي‌كنند[30] و مجامع علمي امروزي در اين اصل اتفاق نظر پيدا كرده‌اند كه نژاد برساختی اجتماعي است.[31]

 

با این همه، از نظر زبان‌شناسي، ديدگاه وجود خانوادۀ زبان‌هاي هندواروپايي وسيعاً پابرجا مانده است، هرچند طرح هر چيزي فراتر از آن به­شدت بحث­برانگيز است. دربارۀ وجود خانودۀ زبان‌هاي هندواروپايي از این حیث اتفاق نظر وجود دارد كه همگی این زبان­ها ريشه در يك زبان مشترك ماقبل تاريخ دارند يا از مجموعه‌اي از گويش‌ها نشئت گرفته­اند كه گروهي از مردم بدان صحبت مي‌کردند و اخلاف اين گروه طي مهاجرت و به سبب برخوداري از برتري نظامي بر بيشتر مردمان اروپا و آسياي غربي و جنوبي غلبه يافته و بدين طريق، ويژگي‌هاي زباني خود را در ميان آنها اشاعه دادند. زبان‌شناسان امروزي اعتقادي به ارتباط ميان زبان با نژاد يا برتري فرهنگي ندارند. همچنين، ديدگاه‌هاي اقليت، كه اختراع فرهنگي زبان‌ها یا همگرايي تصادفي يا وام‌گيري خوانده مي‌شوند، نيز به سرعت در حال افزايش­اند و باورهاي درازمدت در خصوص وجود يك منشأ مشترك براي زبان‌هاي هندواروپايي و صحبت­كنندگان خاص آنها را به چالش مي‌كشند، هرچند اين نظريه‌ها بسيار بحث­برانگيزند. براي نمونه، مريت رولن (Merritt Ruhlen, b. 1944) زبان­شناس مفهوم متمايز بودن زبان‌هاي هندواروپايي را نيز مردود مي‌داند و معتقد است حتي تصور اينكه زبان‌هاي هندواروپايي با هيچ خانوادۀ زباني ارتباطي ندارند، چيزي فراتر از اسطورۀ زباني نيست.[32] به همين ترتيب، ديگر زبان‌شناسان هم بر اين باورند كه دربارۀ تفاوت‌هاي ميان زبان‌هاي هندواروپايي از يك سو و تفاوت‌هاي ميان زبان‌هاي سامي و تركي از سوي ديگر اغراق شده است. جوزف گرينبرگ (Joseph Greenberg, 1915-2001)، از زبان‌شناسان برجسته و مناقشه­برانگيز، اصطلاح ’زبان‌هاي اوراسيايي“ را براي خانوده‌اي از زبان‌ها پيشنهاد كرد كه تحت لواي آن، همۀ زبان‌هاي شمال اوراسيا در يك خانوادۀ زباني جديد و با جايگاهی بالاتر مجدداً گروه‌بندي مي‌شوند و اين خانوادۀ جديد علاوه بر در بر گرفتن زبان‌هاي هندواروپايي، بعضي زبان‌هاي ديگر مانند ژاپني را نيز شامل مي‌شود.[33]

 

هدف نوشتار حاضر به راه انداختن بحثی فني در زبان‌شناسي يا قوم‌شناسي نيست، بلكه صرفاً برجسته كردن اين مطلب است كه آريايي‌گرايي ايدئولوژي بي‌اعتبار و مسئلۀ شباهت‌هاي زباني ميان زبان‌هاي هندواروپايي موضوعي همچنان محل بحث است، اگرچه باور به وجود منشأ مشتركی براي اين خانوادۀ زباني- بی­هيچ­گونه دلالت نژادي- هنوز هم ديدگاهی اکثراً پذیرفته است. كاي فريزه (Kai Friese) با پيشنهاد اصطلاح خاستگاه زباني اوليه (Urheimat) شايد بهترين جايگزين را مطرح كرده باشد. او مي‌گويد: ”رودخانه‌ها نه از يك سرچشمه، بلكه از به هم پيوستن جوي‌هاي كوچك‌تر پدید مي‌آيند.“[34]

 

ايران و شيفتگي آريايي‌گرايي

در خلال قرن نوردهم، گفتمان آريايي‌گرايي سراسر پيكرۀ آثار شرق‌شناسان دربارۀ ايران و هند را فراگرفت. تقابل ميان نژادها كه ظاهراً به طرز سازش­ناپذيري با يكديگر متفاوت بودند، به شيوه‌اي مشترك براي كشف رازهاي تاريخ در آثار كساني چون دو گوبينو درآمد. ايران و هند به صورتي گسترده با يورش ايدئولوژي آريانيسم مواجه و غالباً پرحادثه‌ترين صحنه‌هاي نبرد ميان نژادها توصيف شدند. برای نمونه، جورج راوليسنون در بخشي از كتاب تأثيرگذار خود با عنوان خاستگاه ملل چنين مي‌گويد:

 

در همان زمان كه تمدن‌هاي آريايي . . . در حال توسعه بودند . . . آسياي صغير . . . در غربي‌ترين نقطۀ قارۀ آسيا . . . و بخش مياني‌تر اين قاره (جلگۀ بين­النهرين، فلات بزرگ ايران و شبه­قارۀ هند) صحنۀ مبارزه‌اي نه چندان صلح‌آميز ميان سه گونۀ ديگر از توسعه و ترقي بشر بودند. دو گونۀ اين توسعه متعلق به آريان‌ها (Aryans) بود،‌ در حالي كه گونۀ سوم، يعني آشور، ماهيتي به­كلي متفاوت داشت.[35]

 

مهاجرت‌ها و جنگ‌هاي شرق باستان تنازعات نژادي نشان داده شدند و مردمان منطقه انسان‌هايي تلقي شدند كه داراي آگاهي نژادي بوده و به گونه‌اي خاص در فكر ”تسلط نژادي“ بر سايرين بودند. اين ادعاها همه در حالي مطرح مي‌شد كه در منابع تاريخي هيچ نژادي با چنين تفكري به چشم نمي‌خورد. اين نوع نگاه به تاريخ تداوم يافت و به قرن بيستم رسيد، چنان كه برای نمونه در آثار مهم سِر پرسي سايكس (Sir Percy Sykes, 1867-1945) و مشخصاً در كتاب تاريخ ايران او چنين آمده است:

 

سامي‌ها در امپراتوري‌هاي بابل و آشور حضور و نفوذ داشتند تا اينكه مادها و پارس‌هاي آريايي جايگزين آنها شدند. آنها نيز به نوبۀ خود براي پنج قرن تحت سلطۀ نژاد توراني قرار گرفتند، تا اينكه در قرن سوم ميلادي اقوام آريايي مجدداً برتري خود را به دست آوردند.[36]

 

از اين قبيل نقل‌قول‌ها فراوان مي‌توان يافت. اما نكتۀ شايان ذكر در اين­جا اين است كه گفتمان آريايي‌گرايي به­تدريج دوران جديدي از تفكر را در ميان روشنفكران ايراني و هندي مشغول به تحصیل در غرب به وجود آورد. در هند، آريايي‌گرايان اروپايي و همفكران محلي آنها ”نمونۀ آريايي تاريخ هند را به صورت روايتي حماسي از تهاجمات، مهاجرت‌ها و سكني­گزيني يك گروه از قبايل آريايي بنا نهادند . . . كه نه تنها بنيان­گذار پادشاهي‌ها و امپراتوري‌هايي بودند، بلکه فلسفه و ادبيات درخشاني را نيز خلق كردند.“[37] حتي ارتقاي آريانيسم از يك مفهوم لغوي به يك گفتمان سياسي در هند از اروپا سريع‌تر اتفاق افتاد.[38] هندوهاي طبقات بالاتر براي هم­تراز دانستن خود با اروپاييان، آريان (Aryan) بودن را منحصر به خود مي‌دانستند و در همان حال از آريان (Aryan) شناختن هنديان طبقات پايين‌تر سرباز مي‌زدند. فرضيات نژاد‌پرستانۀ آريايي موجب تقويت و تشديد احساسات ضداسلامي در بين هندوان احياگر شد.

 

اسطورۀ آريان الگوي جذابي از تاريخ را براي نظريه­پردازان ملي‌گراي ديگر قسمت‌هاي جهان نيز فراهم آورد. در تركيه، موسي كوهن (Moïse Cohen, 1863-1961)، از يهوديان سالونيك كه بعدها نام خود را به مونس تكين آلپ تغيير داد، يكي از اين نظريه­پردازان بود كه دست بر قضا، به­رغم گرايش‌هاي يهودستيزانۀ آريانيسم، جذب آن شد. او تركان را در زمرۀ خانواده بزرگ اقوام هندواروپايي قلمداد كرد. ادعاي او، برخلاف هم‌قطاران ملي‌گرايش در ايران و هند، بر هيچ­گونه داعيۀ قبلي از سوي آريايي‌گرايان اروپايي تكيه نداشت و كاملاً برگرفته از تخيلات خلاق شخصي خودش بود. او اين­گونه به ستايش و تمجيد از ويژگي‌هاي ظاهري تركان پرداخت: ”رنگ پوست صورتي با موهاي طلايي، چشمان آبي، خاكستري و نيلگون، كمر باريك و كشيده و زيبايي چشمگير.“[39] او پيش‌تر رفت و اضافه كرد كه ”تركان آريايي خالص­اند و خود كلمۀ آريان اساساً واژه‌اي تركي است. در واقع كلمۀ ’آري‘ در يكي از گويش‌هاي تركي (جغتايي) به معناي پاك و خالص است و واژه‌اي است كه در زبان تركي جديد كاربرد بسياري دارد.“[40] او سپس مدعي شد كه تركان كشاورزي را به اروپا بردند و تمدن‌هاي سومري، يوناني- لاتين و چيني را بنياد گذاشتند. به­طور حتم، افكار تكين آلپ انحرافي برای ماهی گرفتن از آب‌هاي گل‌آلود آن زمان بود و نشان مي‌دهد كه خودبزرگ‌بيني آريايي‌گرايان تا چه اندازه مي‌توانست حتي از تصورات بانيان اصلي آن نيز توهم‌آميزتر باشد.

 

پيش از پرداختن به آريايي­گرايي در ايران، تأكيد بر اين موضوع ضروري است كه در سراسر مكتوبات ايران تا قبل از قرن بيستم هيچ اشاره­اي به نژاد آريايي به صورت امروزي آن وجود ندارد.[41] البته در عهد باستان و در دوره­هاي هخامنشي و ساساني اشاراتي به واژۀ آريا و صورت يوناني و بعداً لاتيني آن، ”آريوي“ (arioi)، به چشم مي­خورد و در قرن دهم نيز حمزه اصفهاني كلمۀ آريا را به جاي ايران به كار برده است. اما چنان كه خواهيم ديد، لغت آريا معنا و مفهوم محدودي داشته و هرگز با چيز ديگري، به­خصوص مفهومي چنان دور همچون نژاد، تركيب نشده است.[42] اين امر به روشنی جديد بودن اين مفهوم از یک سو و منشأ اروپايي آن را از سوی دیگر نشان مي­دهد. در مكتوبات ايراني دوران جديد، ميرزاآقاخان كرماني از منورالفكران ملي­گراي افراطي، اولين كسي بود كه اصطلاح آريايي را در كتاب­هايي بدون تاريخ نشر مطرح کرد كه احتمالاً همگي در دهۀ 1890 نوشته شده­اند.

ميرزاآقاخان همچنين نشان داد آگاهي خوبي از نظريات نژادپرستانۀ رايج در اروپاي زمان خود داشته است. او اعتقاد داشت كه اگر كسي ”یک نفر ایرانی و یونانی و انگلیسی را ببیند و یک حبشی سودانی و زنگی و عرب را بنگرد، به کمال آشکارایی می‌تواند حکم مابین ایشان کند و تمیز تمدن و وحشیگری آنان و اینان را به­خوبی بدهد.“[43] ذكر اين نكته جالب است كه كرماني هنگام اشاره به نژاد آريان در آثار نخستين و پيشتاز خود، اين كلمه را به صورت آرين نوشته كه برگردان لغت آريان انگليسي يا آرين فرانسه به فارسي است، زيرا كه روشنفكران ايراني در آن زمان هنوز با اصطلاح نويافتۀ آريا از سوي اروپاييان در اوستا و فارسي باستان برخورد نكرده بودند. بر همين اساس، كرماني از زبان‌هاي سامي، به جاي كاربرد واژۀ سامي، با تلفظ هندي­شدۀ آن به صورت سميتيك ياد مي‌كند.[44] او در سه مكتوب مجوس‌ها يا زرتشتيان باستان را در جايگاه ”مردم بزرگ ايران“ و ”ملت نجيب آريان“ جاي مي‌دهد.[45] به همين صورت، در اثري ديگر از ”مردم خوب آريان و داراي نجابت و اصالت“ سخن مي‌گويد.[46] نقل سوم از كرماني نژادپرستانه‌تر و مشوب‌تر است و اسطورۀ ريشه‌هاي مشترك را به زباني روشن بيان مي‌كند: ”آنها مي‌گويند كه اروپا، روسي (كذا)، رم . . . در ابتدا با ايرانيان هم­ريشه بودند و از آن­جا در سراسر جهان پخش شدند.“[47]

 

براي ساير روشنفكران ايراني زمان بيشتري سپري شد تا به شور نژادپرستانۀ كرماني برسند. مفاهيم نژاد و خلوص نژادي به­تدريج در تفاسير تاريخي پديدار شدند، اما هنوز سياسي كردن اين مفاهيم به چشم نمي‌خورد. نشريۀ بسيار بانفوذ سياسي- فرهنگي سيدحسن تقي‌زاده با نام كاوه، كه در آن مقطع مبلغان آلماني از آن حمایت می­کردند و از 1916 تا 1922 در برلين منتشر مي‌شد، گه‌گاه مطالب نژادپرستانه‌اي را با زباني نرم و با اشاره به ”نژاد پاك ايراني“ چاپ مي‌كرد.[48] در اين نشريه نيز همچون آثار كرماني فقط گروهي خاص، يعني اجداد مشترك ايرانيان و هنديان، آريان خطاب مي‌شدند.[49] كاوه نوشت جشن نوروز، همان­طور كه به ما گفته شده، ”از آثار يك آیين آريايي است.“[50] همچنين، با خواندن اين مقاله مي‌آموزيم كه ايرانيان باستان گاهنامه‌اي داشته‌اند كه از تاريخ ايران قديمي‌تر بوده و به همين سبب متعلق به ”نژاد آريايي“ بوده است. اين اشارات آريايي‌گرايانۀ اوليه از اساس بيشتر ابعاد لغت‌شناختي داشتند تا سياسي. كسي نمي‌تواند ادعا كند كه نشريۀ كاوه مشخصاً مبلغ ديدگاهی نژادپرستانه بوده است. در حقيقت، چنان كه اشارۀ مذكور در ابتداي اين نوشتار نشان مي‌دهد، تقي‌زاده هيچ نوع كلمه‌اي براي خطاب به پيشگامان آريايي‌گرايي كشورش نداشت. به همين ترتيب، اشارات ملايم به آرياييان باستان در تقريباً همۀ كتاب‌هايی كه در آن زمان دربارۀ تاريخ ايران نوشته شده‌اند، مشاهده می­شود. يكی از اين اشارات در خور توجه است، زيرا در كتاب درسي نوشته­شده براي دانش‌آموزان دبيرستان‌ها در زمان وزارت یکی از وزراي فرهنگ كه مكرر اين مسئوليت را در اختيار داشت، يعني عيسي صديق (1273-1357ش/1894-1978م)، آمده است. در اين كتاب، مؤلف پيشينۀ پيدايش ايران را به زمان دو موج مهاجرتي آريان‌ها (Aryans) از شمال به فلات ايران مي‌رساند.[51]

 

آثار يكي ديگر از مورخان ايراني با نام صادق رضازاده شفق (1274-1350ش/1897-1971م) نشان­دهندۀ آگاهي بيشتر در خصوص مباحثات محققان معاصر اروپايي دربارۀ مسئلۀ نژاد آريان است. براي مثال، او نظريۀ رايج در دهۀ 1930 دال بر شناسايي سواحل دانوب به منزلۀ خاستگاه ”نژاد هندواروپايي“ را در ايران مطرح كرد.[52] بر اساس مطالعات من تا اين زمان، مي‌توان گفت او اولين محقق ايراني بود كه به جای استفاده از اصطلاح اروپايي آريان، مانند كرماني، آن را به كلمۀ آريا برگرداند و از صفت آریایی استفاده کرد. بدين ترتیب، اصطلاح باستاني آريا كه آنكتيل دوپرون مطرح کرده بود، بعد از چرخشی كامل و با معنايی متفاوت و نو دوباره به خانۀ اصلي خود بازگشت. تأثيرگذاري بيشتر در اين حوزه با كتاب‌هاي حسن پيرنيا مشيرالدوله (1251-1314ش/1871-1935م) صورت گرفت؛ مورخ وطن‌پرستي كه در عين حال سياستمداري عالی­رتبه بود و 6 دوره عضويت در مجلس، 24 دوره وزارت و 4 دوره صدراعظمي در كارنامۀ خود داشت. كتاب‌هاي تاريخ چندجلدي او در زمرۀ نخستين تحقيقات جديد در دوران معاصر ايران­اند كه مطابق با معيارها و روش‌هاي جدید پژوهشي اروپاييان نوشته شدند. با اين حال، آثارش عمدتاً اقتباسي از تأليفات علماي شرق‌شناس بودند و او هم، مانند بسياري از مورخان هم‌نسل خود، نتوانست مطلب درخوري بدان‌ها اضافه كند. اما اين ضعف هيچ­گاه مانع از تأثيرگذاري وسيع آثار او بر فهم ايرانيان از تاريخ كشورشان نشد. در واقع، او عضو شوراهايي بود كه مسئوليت تدوين نخستين كتاب‌هاي درسي در دورۀ پهلوي را بر عهده داشتند.[53] از اين رو، با توجه به اهميت بي‌چون و چراي تأليفات تاريخي پيرنيا در آن زمان، تأثير اين آثار را بر نوع هويتي كه از طريق كتاب‌هاي درسي مذكور به ذهن كودكان ايراني تزريق مي‌شد نبايد دست كم گرفت.

 

در همين زمینه، تاريخ قديم ايران پيرنيا به منزلۀ ”اولين كتاب درسي تاريخ كه تحت نظارت وزارت فرهنگ منتشر شده است،“ اهميت خاصي دارد.[54] اين كتاب فصلي با عنوان ”نژادها- نژاد سفيدپوست- مردم هندواروپائيي“ دارد كه محتواي آن آشكارا بر مبناي ”علم نژادشناسي“ يا ”علم تشخیص نژادها و اشکال واحوال مردمانی است که از نژادی می‌باشند“ نوشته شده است.[55] اين فصل کاملاً مبتني بر تقسيم‌بندي‌ها نژادي نوع انسان از سوي اروپاييان به آريان‌ها/هندواروپاييان، سامي‌ها و غيره است و از دايرۀ واژگان رايج در سنن مشترك اديان ابراهيمي و به صورتی خاص از اشارات مربوط به اخلاف نوح و پسرانش، يافث و حام و سام، به مثابه مبنايي براي طبقه‌بندي نوع بشر بهره گرفته است. پيرنيا همچنين فرض را بر اين گذاشته بود كه اسلاف آريان‌ها/هندواروپاييان امروزي زماني در زادگاه اوليۀ باستاني مشتركی زندگي مي‌كردند و سپس عقيدۀ ديگري را بيان كرد كه در اوايل سدۀ بيستم رواج داشت و بر اساس آن، شبه­جزيرۀ اسكانديناوي همان زادگاه اوليه محسوب مي‌شد(و به همين سبب اصطلاح ”نژاد شمالي“ پديد آمد.[56] از اين رو، به اين نتيجه رسيد كه ايرانيان از شبه­جزيرۀ اسكانديناوي به ايران مهاجرت كرده‌اند.

 

به باور پيرنيا، ”از این­جا معلوم است که اسم ایران از اسم این مردمان است، زیرا آنها خود را آیْریا می‌نامیدند که به معنی نجیب یا باوفاست. اسم ایران هم در سابق آیًرانً بوده که بعدها اَیًران و اِیًران و ایران شده.“ او در ادامه ادعا كرد كه ”آیران وَاِجَ“ به معناي ”مملكت آريان‌ها“ است.[57] چنان كه خواهيم ديد، همۀ اين ادعاها بر اساس برداشتی غلط و تحريف­شده از معنا و مفهوم اصطلاحات آريا و آريان مطرح شده‌اند. در مجموع، پيرنيا شاگرد خوبي براي مبلغان اروپايي نژادپرستي بود و با اينكه در كل زبان و رويكرد بي‌طرفانه‌اي داشت، گه‌گاه از جايگاه دقيق علمي خود فاصله گرفته و تسليم تعصبات نژادپرستانه می­شد. برای نمونه، او از ”زشتي“ و ”پستي نژادي و اخلاقي“ ساكنان اوليه و اصلي ايران پيش از مهاجرت آريان‌ها سخن مي‌گويد و اشاره­اش به عيلامي‌هاست. بايد اشاره كرد که در آن مقطع تقريباً هيچ­چيز از تاريخ و تمدن عیلامی شناخته نبود. بر همين منوال، مدعي بود كه هرچند آريان‌هاي ايراني اوليه از نظر سطح مدنيت از همسايگان سامي بابلي و آشوري‌شان عقب‌تر بودند، ليكن از نظر ”اخلاقي“ بر آنها برتري داشتند.[58] چنين نظرياتي محصول آريانيسم اروپايي بود.

 

بنابراين، تعجبي ندارد که كتاب­های درسي اوايل دورۀ پهلوي، به مثابه فرآورده­های روح زمانه‌شان، رونوشتي از چنین ديدگاه‌هايي بودند. در يكي از نخستين متون درسي آن دوران آمده است: ”مردمان ایران از نژاد آریا می‌باشند و زبان کنونی آنها فارسی است.“[59] يك كتاب درسي جغرافيا خاستگاه ايرانيان را به ”گروهي از نژاد آریا“ رسانده و ادامه داده است كه ”به این سبب میهن آنها را ایران نامیدند.“[60] اين كتاب‌هاي درسي عامدانه همۀ ”مردمان“ ديگر و به­خصوص اعراب و مغول‌ها را در زمرۀ مهاجمان غيرآريان تصوير مي‌كردند. اين پيام عميقاً در اذهان نسل اول ايرانياني كه در دوران حكومت پهلوي تحصيل مي‌كردند حك شد و مشخصاً آنها را آمادۀ پذيرش تبليغات آريايي‌گراياني كرد كه به زودي از برلين فرا مي‌رسيدند.

 

با شروع جنگ جهاني اول، اشاره به پيوند برادري به اصطلاح آرياني ميان ايرانيان و آلماني‌ها كه از دهۀ 1930 به بعد مطرح شده بود، برجسته­تر شد. وحيد دستگردي (1258-1321ش/1879-1942م)، از شعرا و فعالان سياسي و نويسنده و مؤسس روزنامۀ ارمغان، در جريان جنگ جهاني اول با شور و حرارت از آلمان حمايت مي‌كرد. او احساسات خود را در شعری كاملاً سياسي به نشانۀ اداي احترام به آلمان بيان كرد و در آن با طرح اين انگيزۀ اساسي كه ”ایران با ژرمن متحد است اندر نژاد“[61] از ايرانيان خواست تا عليه ”روبه زشت“ (بريتانيا) و ”خرس دغل“ (روسيه) به ميدان جنگ ملحق شوند. به دليل فقدان اسناد و مدارك مشخص، دشوار است دریابیم موضع‌گيري دستگردي بيشتر حاصل تبليغات آلمان بود يا نتيجۀ نفرت گسترده از روسيه و بريتانيا.

 

با اينكه اين قبيل اظهارات و نظرات از حدود سال 1915 تا پايان جنگ جهاني دوم مستندند، ولي کلاً تشخيص اينكه عقايد مذكور صرفاً تبليغات سياسي بودند يا محصول تأثيرات فكري و روشنفكرانۀ محض به سهولت ميسر نيست. در اوايل دورۀ پهلوي، آلمان با فراز و نشيب‌هايي چند، به سبب ملاحظۀ بريتانيا و روسيه، وسيعاً در ايران حضور داشت. اين كشور نقش برجسته‌اي در صنعتي كردن ايران ايفا مي‌كرد، تعداد فراوانی از متخصصان آلماني مقيم ايران بودند و برخي از آنها دائماً به باشگاه اجتماعي خانۀ آلمان (das Deutsches Haus) در تهران رفت­و­آمد داشتند.[62] متعاقب پايان جنگ جهاني اول، شاهد ظهور انجمن‌هاي دوستي ايران و آلمان و برنامه‌هاي مبادلۀ دانشجو ميان دو كشور هستيم. اين مناسبات در تحكيم ديدگاه‌هاي نژادپرستانه و آريايي‌گرايانه در ايران نقش بسزايي ايفا كردند و در همان زمان، ضديت نژادهاي آريان (Aryan) و سامي چونان اصلی اوليه و بديهي در دانشگاه‌هاي آلمان و ديگر دانشگاه‌هاي اروپايي با استواری به كرسي نشست.[63] با این همه، آغاز تبليغات برنامه‌ريزي­شده و متمركز بر اين موضوعات در آلمان تا دهۀ 1930 به طول انجاميد.

 

رويارويي استراتژيك ميان آلمان از يك سو و بريتانيا و روسيه از سوي ديگر تنها موجب بروز موج تبليغاتي شديدي ميان اين سه كشور براي تسخير قلب و روح ايرانيان شد.[64] با توجه به پيشينۀ بي‌اعتمادي ايراني‌ها به ”انگليس پُرتدليس“ و ”روس منحوس،“ مردم ايران طبيعتاً به سوي آلمان و پيام جذاب و فريبندۀ اين كشور در خصوص نژاد آريان گرايش پيدا كردند. بنابراين، مي‌توان گفت كه محيط ايران هم پذيرندۀ اسطورۀ آريان و هم از همۀ جهات پذيراي تبليغات آلمان بود. در حقيقت، آلمان‌ها گذشته از ايران و صرف نظر از مسئلۀ نژاد، بنا به همان علل در ميان اعراب نيز محبوب بودند. بعد از پيروزي حزب كارگران ناسيونال­سوسياليست آلمان در انتخابات سال 1933 در برلين، اين حزب با تأكيد بر حسن نيت و مقاصد غيرامپرياليستي آلمان سعي كرد نفوذ فرهنگي و سياسي گسترده‌اي در ايران به دست آورد.

 

در سال 1933، عبدالرحمان سيف آزاد، از فعالان بدنام نازي در ايران، نشريۀ نامۀ ايران باستان را تأسيس كرد كه گفته مي‌شد انتشار آن تحت نظارت مستقيم وزارت تبليغات آلمان قرار داشت.[65] بر اساس يك منبع، سردبير واقعي اين نشريه يكي از اعضاي حزب نازي با نام سرگرد فون ويبران (von Vibran) بود.[66] اگرچه چاپ آگهي‌هاي بازرگاني فراوان از طرف شركت‌هاي آلماني و خصوصاً شركت‌هاي زيمنس و شوكرت مي‌تواند نشانه‌اي از وجود منابع مالي آلماني براي نشريۀ نامۀ ايران باستان محسوب شود، هيچ سندي دال بر نقش فعال حكومت آدولف هيتلر در حمايت مالي يا نظارت بر اين نشريه در دست نیست. وانگهي، انتشار اين مجله از ژانويۀ 1933، يعني يك ماه قبل از اداي سوگند هيتلر در مقام صدراعظم، شروع شد. اين موضوع امكان راه‌اندازي رسمي نشريه به دست نازي‌ها را منتفي مي‌سازد، اما در عين حال حمايت گستردۀ ماشين تبليغاتي برلين در مراحل بعد از اين نشريه را نفي نمي‌كند. به هر صورت، نقش نامۀ ايران باستان به منزلۀ مجرايي براي تبليغات حكومت نازي، چه مستقل و چه تحت نظارت آلمان، را به سختي مي‌شود انكار كرد. چنان كه در يكي از مقالات اين مجله آمده است:

آن دسته که تفکر و تنوع خیال و عمل او بیشتر است، موسوم‌اند به طبقۀ آریا و آن نوعی که به سادگی و بساطت قناعت کرده و فکر او تا حدی متوقف مانده است، موسوم است به طبقۀ سامی . . . [نژاد آريا] در هر جا و در هر زمان و با هر اسم که نامیده شود، همان عمل از او به ظهور می‌رسد. ایرانی، آلمانی، انگلیسی، فرانسوی اینها اسامی نوع آریانژاد است که تنوع فکر و عمل را از خود دور نکرده، با این صفت در دنیای علم شناخته شده‌اند. نهایت آنکه اسم و مکان و زمان آنها را از یکدیگر متباین ساخته است.[67]

 

در قسمت ديگري از اين مقاله، نويسنده دربارۀ صليب شكسته مي­گويد كه استفاده از اين نشان در ميان قبايل آريان، يعني اسلاف ايرانيان و ژرمن­ها، مرسوم بوده است و سپس نتيجه مي­گيرد كه موجب مسرت است كه ”نشان ايران،“ ظاهراً همان صليب شكسته، با قدمتي هزاران سال قبل از مسيح امروزه مايۀ مباهات ژرمن­ها -كه با ما­ ”هم­نژاد و هم­خانواده هستند“- شده است. مقاله تا آن­جا پيش مي­رود كه ادعا مي‌كند ايران ”پدر تمام ملل متمدنۀ آریاست.“ اين نشريه در گزارشي دربارۀ مراسم يادبودی در برلين، كه با ستايش آتش همراه بود، مي­نويسد: ”یکی از آداب و رسوم آریانژادان که عبارت از برافروختن آتش مقدس می‌باشد، در جشن‌های ملیون سوسیالیست تجدید شده و دیری نمی‌گذرد که تمام رسوم کهن آریانژادان که همان عادات و آداب ایران باستان است، در سرزمین آلمان نو بر پا خواهد شد.“[68] در شمارۀ ديگري از اين نشريه، آلفرد روزنبرگ (Alfred Rosenberg, 1893-1946)، از نظريه­پردازان برجستۀ حزب نازي، كه گويا از جايگزيني قوانين آريان­ها و ايرانيان به جاي قوانين يونان و روم از سوي آلمان ناسيونال­­سوسياليست دفاع كرده بود، تمجيد و ستايش شده است.[69]

 

مجلۀ نامۀ ايران باستان سرشار از چنين تأكيداتي دال بر پيوندهاي نژادي مردم ايران و آلمان است و به ندرت فرصتي را براي ستايش ديدگاه­هاي هيتلر دربارۀ كشورش از دست داده است. دستاوردهاي فني و پيشرفت­هاي صنعتي آلمان، برنامه­ريزي براي ورزش عموم ملت و حتي خبرهاي جزیي و بي­اهميت به شكل گسترده در اين نشريه پوشش داده شده­اند. آرمان اين مجله، يعني احياي شكوه و جلال ايران پيش از اسلام، در صفحۀ نخست هر شماره با نقش تركيبي از كلمات ”ايران،“ ”خدا“ و نمادهاي زرتشتي‌گري به همراه علامت صليب شكسته می­آمد. اين هدف از طريق هشدارهاي مكرر در خصوص ضرورت استفاده از زبان فارسي سره و پرهيز از به كارگيري كلمات بيگانۀ ”غيرآريان“ و نيز تكرار انديشه­هاي يهودستيزانه دنبال مي­شد. زبان مجله تا بالاترين حد ممكن ملي­گرايانه و خودبزرگ­بينانه بود و با پرطمطراق‌ترين واژگان و عبارات به ستايش و تمجيد از شكوه و افتخارات ايران باستان مي­پرداخت. نامۀ ايران باستان در ميان نخبگان تحصيل­كردۀ سلطنت­طلب محبوبيت بسیار داشت. درج آگهي­هاي مكرر فروش شماره­هاي پيشين مجله گواهي بر اين محبوبيت­اند.

 

با این همه، تبليغاتی فرهنگي كه بدون كوچك­ترين ترديدي از حمايت ماشين تبليغاتي حكومت نازي آلمان برخوردار بود، با تأسيس انجمن آلمان- ايران (Deutsch-Persische Gesselschaft) در سال 1934 شدت گرفت. اين انجمن ”حمايت مالي از نشريات گوناگون، برگزاري تورهاي سخنراني و به طور كلي تسهيل مناسبات فرهنگي ميان دو كشور را بر عهده داشت.“[70] در سال 1936، خويشاوندي نژادي دو كشور بعد از اين كه كابينۀ رايش طي مصوبۀ خاصی ايرانيان را با عنوان ”آريان­هاي خالص“ از محدوديت­هاي قوانين نژادي نورنبرگ معاف اعلام كرد، رسميت يافت. اين حكم بعدها امكان نجات جان هزاران يهودي ايراني و غيرايراني را به دست ديپلمات‌هاي ايراني مستقر در پايتخت­هاي كشورهاي اروپايي فراهم آورد.[71] نازي‌ها حتي موفق شدند از طريق گماردن يك مشاور و استخدام تعدادي از معلمان آلماني در بخش مهم و حساس آموزش در دولت پهلوي جاي پاي مستحكمي در حكومت ايران به دست بياورند.[72] به گفتۀ جورج لينچوفسكي (George Lenczowski, 1915-2000)، كه در آن زمان وابستۀ مطبوعاتي سفارت لهستان در تهران بود،

 

نازي‌ها براي تقويت دوستي بين دو ملت استفادۀ گسترده‌اي از افسانۀ آريان بردند. انتخاب علامت صليب شكسته به شکل نماد حزب نازي به صورت اشاره‌اي به وحدت معنوي ميان آريان‌هاي شمال و جنوب و ملت زرتشت تفسير شد . . . حكومت آلمان مجموعه‌اي كتاب بالغ بر 7500 جلد را تحت عنوان ”كتابخانه علمي آلمان“ به ايران هديه كرد. اين كتاب‌هاي بادقت انتخاب­شده با هدف متقاعد كردن خوانندگان ايراني به مأموريت فرهنگي آلمان در شرق و پيوند خويشاوندي ميان رايش ناسيونال­سوسياليست و فرهنگ آرياني ايران به ايران اهدا شدند.[73]

 

پخش برنامه‌هاي راديو برلين به زبان فارسي مجرای ديگري بود كه آلمان‌ها براي ترويج انديشه‌هاي آريايي‌گرايانه در داخل ايران از آن بهره بردند. مسئوليت اين برنامه‌ها را بهرام شاهرخ، فرزند خانوادۀ زرتشتي سرشناس و فرزند كيخسرو شاهرخ که از مشاوران رضاشاه بود، بر عهده داشت. او تحصيلات خود را در آلمان گذراند و در آن­جا به يكي از هواداران سرسخت نازي‌ها تبديل شد و بر اساس قول يكي از منابع، مدتي شاگرد جوزف گوبلز (Joseph Goebbels, 1897-1945) بود که ادعایی قابل اطمينان نيست.[74] اشاره به اين نكته جالب است كه بعد از جنگ، محمدرضاشاه او را به سمت مدير اخبار و تبليغات منصوب كرد و به همراه او تعداد ديگري از اعضاي حزب سومكا را، كه از سوي سلطنت‌طلب‌ها و با الهام از حزب نازي آلمان در ايران تأسيس شده بود، در مناصب كليدي ديگر گمارد.

 

آریان دوران جديد و آریای باستان[75]

امروزه کسانی که به خوانش آریایی از تاریخ ایران باور دارند، از درک اینکه باورشان در یک ایدئولوژی حقیر و بی‌اعتبار اروپایی ریشه دارد ناتوان­اند. در واقع، آنها اين باورشان را به روایت نژادي مفروضی پیوند می‌زنند که طبق آن ساکنان فلات ایران از ”زمان‌های بسیار کهن“ خود را آریايي می‌خوانده‌اند. به نظر مي‌رسد نام ایران و تكرار واژۀ آريا در تعدادی از منابع پیش از اسلام چنین باوری را تقویت کرده است. با توجه به اينكه اصطلاح آريا (ariya) در حقيقت عنوانی قومی بوده و كلمۀ آریان (aryan) نسخۀ جديد و اروپایی­شدۀ این اصطلاح باستانی است، دربارۀ این موضوع بحث خواهیم کرد كه دو واژۀ یادشده بار معنایی کاملاً متفاوتی دارند و استفاده از كلمۀ آریا در متون باستانی به هیچ­وجه مؤيد دعاوي آريايي‌گرايي جديد نیست. دربارۀ مطابقت یا عدم مطابقت ميان اصطلاحات آریا (ariya) و آریان (aryan)، در ایران به ندرت – اگر نگوييم هرگز- تحقیق جدي صورت گرفته است و اجرای اين امر نيز مستلزم تغيير مسير مطالعات فعلي بر اساس مكتوبات باستاني است.

 

اصطلاح آریا و اشكال گوناگون آن چندين­بار در متون باستانی به كار رفته است. نخست، در اوستا به آريانم وئجه (airiyanem vaejah) اشاره شده، يعني جايي كه حوادث اسطوره‌اي كتاب در آن­جا رخ مي‌دهند و معمولاً به صورت دشت يا خاستگاه آرياها ترجمه شده است.[76] مكان‌هاي ديگري با نام آريا نيز در اوستا وجود دارند كه در عين حال، قهرمانان اسطوره‌اي متعددي را در ارتباط با حضور آنها در سرزمين آرياها توصيف مي‌كنند که از آن جمله­اند ”چابك‌ترين كمانگير تمام آرياها“ (آرش) يا قهرمان آرياها (كيخسرو). ثانياً، در سنگ‌نوشته‌هاي نقش رستم، اسلاف داريوش و خشايارشا به صورت هخامنشيه؛ پارسا، پارسايا، پوصا؛ آريا، آرياچيصا يا ”يك هخامنشي، يك پارسي، فرزند يك پارسي، آريا، از تبار آريا“ ذكر شده‌اند. ثالثاً، در نسخۀ عيلامي كتيبۀ بيستون، اهورامزدا، خداي مزداييان و زرتشتيان، به عنوان ”خدايان آرياها“ معرفي شده، در حالي كه در جاي ديگر از آريا به عنوان يك زبان نام برده شده است.

 

تعبير ديگري از كلمۀ آريا، شبيه به همان معناي اوستا، در ريگ ودا به كار رفته است و نويسندگان كتاب‌هاي ودايي نيز خود را آريا خوانده‌اند.[77] پيوندهاي فرهنگي ميان نويسندگان دو كتاب اوستا و ريگ ودا احتمالاً به اندازۀ شباهت‌هاي زباني دو كتاب، به­ويژه در خصوص بخش‌هاي كهن‌تر، قابل ملاحظه است.[78] مقايسۀ چشم­انداز كلي دو كتاب نبايد در اين­جا ما را از جست‌وجوي معناي آريا (ariya) باز بدارد، زيرا بحث‌هاي مربوط به معناي آريا در زبان سانسكريت و پيوند آن با نسخۀ ايراني‌اش همچنان در جريان است.[79] سرانجام و به گونه‌اي محدودتر، هردوت مادها را آريوي (arioi) خطاب مي‌كند، در حالي كه پيش از او هيلانيكوس (Hellanicus, b. 491 BC)، آريا (ariya) را فقط نامي ديگر براي پارس مي‌دانست.[80]

 

روشن است كه آريا در منابع ايراني به گروهي از مردم گفته مي‌شده كه از ميراث فرهنگي و زباني مشتركي برخوردار بودند و خود را در مقابل غيرآرياها آريا مي‌خواندند. آرياها شامل پارس‌ها، مادها، آلان‌ها، سكاها و اقوام ديگري مي‌شدند كه به­كل در هم تنيده بودند. از نظر ريشه‌شناسي، معمولاً معناي ”اصيل“ براي آريا پذيرفته شده است، معنايي كه بر نجابت و سروري دلالت كرده و به شکل خاص به صورت عنواني مناسب براي يك قوم به كار مي‌رفته است.[81]

 

در چارچوب همين نگرش، باور عام اين است كه لفظ ايران نيز از كلمۀ آريا مشتق شده است. تا زمان ساسانيان، اِران معناي ”متعلق به آریاها“ یا ایرانیان را يافت و در همان حال، اِران‌شهر يا به شكل معنادارتر پارتي آن آريان‌شهر عنوان رسمي امپراتوري ساساني بود. گفته مي‌شود كه اين عناوين از ساخته‌هاي ساسانيان به منزلۀ نوعي تمهيد سياسي براي تقويت مشروعيت امپراتوري جديد از طريق اشاره به اسامي گذشته بودند. به هر حال، چه ساسانيان مبدع آن عناوين بوده باشند و چه نباشند، اصطلاح جديد ”ايران“ از اِران و اِران‌شهر آمده و يك بار ديگر معناي ”خاستگاه [یا قلمرو] آریاها“ را يافته است. به نظر مي‌رسد همۀ اين اجزا قرائت آرياگرايي از تاريخ ايران را تأييد و تصديق مي‌كنند كه ايراني‌ها ”آريايي“ بوده و از موهبت آگاهي نژادي كافي نسبت به تفاوت با ”ديگران،“ يعني ”غيرآرياييان،“ برخوردار بودند.

 

چنين استنباطي فقط در صورتي كه تقسيم انسان‌ها به انواع زيستي از اختراعات شبه‌علمي جديد نمي‌بود و اصطلاحات آريا (ariya) و آريان (aryan) نيز به همان معناي واقعي به كار مي‌رفتند ممکن بود منطقي باشد. سردرگمي و به­هم­ريختگي ميان اصطلاحات آريا (ariya) و آريان (aryan) از نمونه­های خاص و حاد نابه‌هنگامي (anachronism) و حاصل كاربرد نابجاي مفاهيم تاريخي از سوي كساني است كه منابع باستاني را وراي مفاهيم واقعي‌شان تحريف كردند و از آنها به منظور اعتبار بخشيدن به اسطورۀ آريايي در ايران و جاهاي ديگر سوء استفاده کردند. آريا (ariya)، چنان كه ديديم، عنوان قومي و خاص گروه نسبتاً محدودي از مردمان عهد باستان بود كه فرهنگ و زبان مشتركي داشتند و فقط در مناطق ميان شمال هند تا فلات ايران مي‌زيستند و اين خطاب به­ويژه هيچ بخشي از مردمان اروپايي يا غربي را در بر نمي‌گرفت. از سوي ديگر، اصطلاح جديد آريان (aryan) اگرچه حسب ظاهر از كلمۀ آريا مشتق شده، اساساً نوعی دسته‌بندي نژادي و محصول سدۀ نوزدهم است و حاصل مفهوم‌سازي‌هاي عميقي است كه به واسطۀ پيشرفت‌هاي علوم جديد، خصوصاً زبان‌شناسي و داروينسيم، ميسر شدند. اين اصطلاح جديد -به جاي توجه صرف به پارسيان، مادها،‌ سكاها و غيره- هندي‌ها، ايراني‌ها و اروپاييان را تحت لواي يك گروه نژادي وسيع يكپارچه كرده و بدان­ها خصوصيات زيستي و روان‌شناسانۀ ويژه‌اي بخشيده است. اما اين همۀ ماجرا نيست و چنين تعبير نابجايي مانع از آشكار شدن و بيان اين واقعيت شده است كه از اصطلاح موجود آريا به سود تبيين تفكر جديد آريان بهره‌برداري شده است.

 

برخي از محققان پيش از اين به بي‌جاسازي‌هاي ناشي از به كار گيري اصطلاح آريان (aryan)، پي برده بودند. در سال 1941 و زماني كه حزب نازي در آلمان قدرت را دست داشت و افرادي که غيرآريايي به حساب مي‌آمدند رهسپار مرگ مي‌شدند، دانشمندی آلماني با نام هانس زيگرت اظهار كرد كه استفاده از اصطلاح آريان (aryan) بايد به كلي كنار گذاشته شود، زيرا زبان آلماني لغات لازم براي خطاب ايراني، هندوايراني، هندواروپايي و ژرمن­تبار را در اختيار دارد و بنابراين نيازي به وارد كردن واژه‌اي ”مبهم و فاقد هر نوع . . . وضوح علمي“ چون آريان (aryan) بدين زبان نيست.[82] متناسب با دغدغۀ ما و دقيقاً‌ در چارچوب منابع ايراني، ژان كلنس (Jean Kellens) به تازگي اين بحث را مطرح كرد كه فقط در متون ايراني است كه آريا يك لفظ قومي به شمار مي‌رود؛ برخلاف متون ودايي كه به گفتۀ او چنين نيست. بدين ترتيب، اين اصطلاح نبايد ”بدان شكل بازتوليد شده و يا وارد يكي از زبان‌هاي امروزي شود،“ بلكه بايد ترجمه شده و یگانه ترجمۀ معتبر آن عبارت سادۀ ”ايراني“ است: ”بياييد با اصطلاح ’آريان‘ (aryan) خداحافظي كنيم. هيچ دليلي براي تأسف و پشيماني وجود ندارد، زيرا كه اين اصطلاح تاريخ شرم‌آوري به همراه دارد.“[83] آن‌گاه مي‌توانيم با اطمينان خاطر بگوييم كه داريوش­شاه فقط تبار خود را آورده است: ”من هخامنشي [سلسلۀ حاكم] هستم؛ پارسي فرزند پارسي [پيشينۀ جغرافيايي و محلي­اش]، ايراني از تبار ايراني [قوميت يا ميراث فرهنگي­اش].“

با در نظر گرفتن اين واقعيت، ايران را مي‌توان با اطمينان به معناي ”سرزمين ايرانيان“ خواند، نه چيزي بيشتر و نه چيزي كمتر. اگر فرض كنيم ايران در واقعِ امر به معناي ”سرزمين آريان‌ها“ست، بدان معنا خواهد بود كه ايران به معناي سرزمين ايرانيان، هنديان و همۀ اروپاييان نيز هست كه موضوعي كاملاً نادرست و برگرفته از آريانيسم اروپايي است. اين تعريف اخير را ماكس مولر رواج داد، كسي كه در 1861 مدعي شد اصطلاح آريا در زند اوستا هم به معناي مردم و هم به معناي سرزمين است و آيريانم وئجه (airiyanem vaejah) در واقع به معناي ”تبار آريان (aryan)،“ و به­درستی نشان­دهندۀ خاستگاه آريان‌ها (aryans) بوده است.[84] از آن زمان تا به امروز، ايران هم در سطح عموم مردم و هم در سطح نوشته‌هاي علمي به ­وفور و به ­اشتباه به معناي ”سرزمين آريان‌ها (aryans)“ به كار رفته است، موضوعي كه موجب ابهام مطلق دربارۀ اين شده است که آريان‌ها (aryans) به­واقع چه كساني بودند.[85] بدين سان، ايران به معنای ”قلمرو يا سرزمين آرياييان يا ايرانيان“ با گذر از آريانيسم جديد به سرزمين و سكونتگاه ساكنان نژادی خاص، يعني آريان‌ها (aryans) و همان اقوامي كه اروپا را نيز مسكون كرده بودند، بدل شد و با اين تعريف، غيرآرياييان كنار گذاشته شدند. در اين­جا كاربران معناي سرزمين آريان‌ها براي ايران را به سوء نيت يا همراهي مغرضانه متهم نمي‌كنم، اما با توجه به تاريخ پیدایی اصطلاحات آريا (ariya) و آريان (aryan)، ترديدهايي شكل مي‌گيرند كه بر اساس اين ترديدها مي‌توان گفت پيشگامان خوانش آريايي‌گرايانه از تاريخ ايران از به كارگيري و پيشبرد دعاوي پيش­پا­افتاده‌شان در خصوص خويشاوندي نژادي با اروپا بسيار مشعوف بودند.[86]

 

ابهام در كاربرد عبارت سرزمين آريان‌ها (aryans) از آنچه بدان اشاره شد، افزون‌تر است. از نظر مفهومي، عبارت سرزمين آريان‌ها (aryans) محصول دوره‌اي است كه در آن باور و دفاع از همگوني جمعيت‌هاي ساكن درون مرزهاي ملي، يا به بيان ديگر همساني ملت و قلمرو، حاكميت داشت. عبارت سرزمين آريان‌ها (aryans) در نوشته‌هاي ملي‌گرايانه و كتاب‌هاي درسي مدارس عصر پهلوي موجب بسط انديشه‌هاي جديدي چون ”انسجام ملي“ آريان‌هاي ايران و متمايز كردن نژادي آنها از همسايگانشان شد. در حالي كه واقعيت به­كلي متفاوت است، زيرا ايران بر اساس همۀ منابع مكتوب و شواهد مادي و از زمان قديمي‌ترين سكونتگاه‌هاي مكشوفۀ باستاني تا زمانۀ حاضر هرگز ميهن يك جمعيت همگون نبوده است. تاريخ بشر مشحون از سلسله‌اي از مهاجرت‌ها، اختلاط‌ها و در­هم­آميزي‌هاي مردمان گوناگون از طريق جنگ‌ها و مناسبات و ارتباطات ميان آنهاست. اين موضوع مشخصاً دربارۀ فلات ايران صدق مي‌كند كه از نظر جغرافيايي در مسير مهاجرت‌هاي متعدد و راه‌هاي تجاري ميان آسياي مركزي، خاورميانه و شبه­قارۀ هند قرار گرفته است. ”اقوام امپراتوری هخامنشی در قرن ششم پ­م، در نتيجۀ در­هم­آميزي عناصر جمعيتي متفاوت، تا حد زيادي تركيبي از مردمان گوناگونی بودند كه امروزه آنها را تحت عنوان آريا (ariya) و غيرآريا (non-ariya) مشخص مي‌كنيم“[87] تا اينكه محصول دورۀ اوليۀ خلوص نژادي باشند، آن هم به ترتیبی كه دانشمندان شرق‌شناس و ايرانيان آريايي‌گرا هر دو به يك اندازه مايل­اند باور كنيم. برای نمونه، تنوع جمعيتي ايران در عنوان شاهي شاپور به صورت شاهنشاه ايران و غيرايرانيان، يعني پادشاه آريا (ariya) و غيرآريا (ariya)، به رسميت شناخته شده است.[88]

 

در حقيقت، شايسته است به ياد آوريم كه از مجموع 30 هزار لوح مكشوفه در حفاري‌هاي تخت جمشيد، هيچ­كدام به فارسي نوشته نشدند، بلكه بيشتر آنها را به عیلامي و اندكي به آرامي نوشته­­اند، يعني به زبان مردمي كه در گفتار آريايي‌گرايان سامي محسوب مي‌شوند.[89] تأثير و نفوذ مردماني از اين دست (اكدي، آشوري، مصري و غيره) در ويراني‌هاي آثار معماري هخامنشيان و ساسانيان به چشم مي‌خورد. افزون بر اين، سالنامه‌هاي آشوري حتي به حضور اعراب در فلات ايران در سدۀ هشتم پ­م اشاره مي‌كنند، موضوعي كه با افسانۀ خلوص نژادي، منحصر بودن فلات ايران به آريان‌ها (aryans) و منازعات هميشگي ميان آريان‌ها و سامي‌ها در تضاد است. به اين ترتيب، اين نشانه‌ها از وجود معجونی پيچيده حكايت مي‌كنند.­[90] ديدگاهی كه باور دارد تاريخ بر اساس مبارزات نژادي آگاهانۀ مردم شكل گرفته است، واقعيت تاريخي ساده، اما تعيين­كننده­ای را نادیده می­گیرد كه روابط ميان ايرانيان و ”همسايگان سامي“شان با امواج مهاجرتي و مناسبات طولاني و پيچيده، آميزش‌ها و دادوستدهاي فرهنگي، زباني و معنوي مشخص می­شود؛ چنان كه حتي قسمت غربي امپراتوري ساساني، يعني عراق كه جمعيتي غيرآريا داشت، ”دل ايرانشهر“ خوانده مي‌شد، عنواني كه براي آريايي‌گرايان چندان چنگي به دل نمي‌زند.

 

وراي واقعياتي كه بدان‌ها اشاره شد، بازسازي حتي تصويري تقريبي از دورنماي قومي، زباني و فرهنگي- چه رسد به نژادي- ايران پيش از هخامنشيان، اگر نه غيرممكن، بسيار دشوار است. شواهد مادي اندكي در اختيار داريم و هنگامي هم كه چنین شواهدی در دسترس باشند، معمولاً عرصۀ تعبير و تفسيرهاي چندگانه باز است و طيفي از متخصصان (زبان‌شناسان، باستان‌شناسان و مورخان) با زبان و روش‌هايي با آنها كار مي‌كنند كه هر یک برای دیگری به شکل متقابل غيرقابل فهم‌اند.[91] یگانه امر مسلمی که در اختيار ماست، تعلق زبان فارسي به خانوادۀ زبان‌هاي هندواروپايي است، اما استفاده از اين موضوع براي نتيجه گيري در خصوص قوميت‌ها، مهاجرت‌ها، علامت‌گذاري روي نقشه‌هاي بزرگ يا ادعاي اينكه ايراني‌ها به گونه‌اي باورنكردني بيش از مثلاً عراقي‌ها يا تركان به آلماني‌ها شبيه‌اند مطلقاً مهمل و بي‌اساس است. نتايج تجزيه و تحليل‌هاي تطبيقي واژگان، مطالعۀ دست‌ساخته‌هاي ناشناخته و تلاش براي استفاده از اين اجزاي اندك به منظور طرح روايتي كلان از مهاجرت و خويشاوندي موضوعي پرسش­برانگیز است.

 

با مطرح شدن اصطلاح آريان (aryan) و بعدتر آريايي در آثار كساني چون كرماني، رضازاده شفق و پيرنيا، معناي اصلي آريا (ariya) به معنای ايراني به انحراف گراييد و از ميان رخت بربست. منطقي است كه آريايي در ايران جديد نه يادآور ايران يا ايراني است و نه اشاره‌اي به يك خانوادۀ زباني و فرهنگي دارد، بلكه منحصراً چونان نشانه‌اي از پيوند به اصطلاح نژادي ايرانيان با اروپاييان يا دست­كم تقابل با اعراب/سامي‌ها به کار رفته است. همۀ منابع مذکور از تمامي جهات وامدار اين ديدگاه اروپايي قرن نوزدهمي­اند. از طريق پيوند دادن عنوان باستاني آريا (ariya) با آريان (aryan) جديد به­گونه‌اي موجه و مشروع راهبردی نو براي مرزبندي هم­زمان نژادي با اعراب و تركان و وابستگي نژادي با اروپاییان برای پیوند با موفقيت‌ها و دستاوردهاي آنان- چيزي كه در اين مقاله بي‌جاسازي خوانده شده است- از طريق استناد به منابع عهد باستان فراهم آمد.

 

هدف امروزي به كارگيري اصطلاح آريا (ariya) در مشروعيت­بخشي به آريايي‌گرايي ايران هدفي صرفاً سياسي است. درك اينكه چرا آريايي‌گرايي از چنين استقبال پرشوري در ايران برخوردار شد نيازمند نگاهي دقيق‌تر به نوع ناسيوناليسمي است كه در نيمۀ دوم سدۀ نوزدهم در ميان نويسندگان و منورالفكرهاي تجددگرا شكل گرفت و سپس به ايدئولوژي رسمي دورۀ پهلوي تبديل شد.

 

ملي‌گرايي و پذيرش آريانيسم

در نيمۀ نخست سدۀ نوزدهم، دولتمردان آسوده‌خاطر قاجاري با قدرت نظامي توانمند اروپاييان مواجه شدند. شكست خردكنندۀ نيروهاي ايران موجب یکه خوردن ايرانيان آگاه شد و آنها را واداشت تا علل كاهش قدرت و توان ايران را دريابند. اين مواجهۀ كوبنده با روسيه و بريتانيا و اشتياق اين دو كشور به گستراندن نفوذ خود در ايران روندي دردناك را ایجاد کرد که طی آن، ایرانیان به پرسش دربارۀ وضعيت خود پرداختند و به­تدريج مسير نهضت تجددخواهي را آماده كردند.[92] تجددخواهان به­گونه‌اي اساسي تلاش كردند حركت ايران به سوي تجدد را با هدف دستيابي به پيشرفت‌هاي اروپاييان از طريق اصلاح نهادهاي دولتي تسريع كنند. اما متأسفانه ماهيت استبدادي حاكميت قاجار به همراه مقاومت دربار و روحانيون مانع بروز تغييرات بنيادين در ايران، حداقل تا زمان انقلاب مشروطه در 1906 و به­طور حتم بعد از آن، شد. از دهۀ 1860 بدين سو، گروهي از منورالفكرها به رهبري ميرزافتحعلي آخوندزاده (1191-1257ش/1812-1878م) در واكنش به رخوت حاكم مواضع افراطي روزافزوني را در مباحث و گفتارهاي تجددخواهانه اتخاذ كردند. آنها در نوشته‌هاي خود با روش‌هاي جديد به گذشتۀ ايران و ترسيم آينده‌اي پرداختند كه می­بایست براي كشور رقم می­خورد و بدين سان، بنياد‌هاي ناسيونالسيم ايدئولوژيك ايراني را پي‌ريزي كردند.

 

راه‌حل ملي‌گرايان ايراني براي درمان نابساماني‌هاي ايران، برخلاف همتايان تجددطلب‌شان و در تقابل با تدوين يك برنامۀ اصلاحات زيربنايي، غالباً نامنسجم بود. اگرچه آنها نيز از مدرنيزاسيون نظام سياسي، اجتماعي يا اقتصادي كشور -ولو به گونه‌اي مبهم و با اشكال اتوپيايي- حمايت مي‌كردند، اما گفتمان ملي‌گرايانۀ آنان عمدتاً باستان‌گرايانه و استوار بر اظهار تأسف نسبت به وضعيت حال دولت ايران و غرق شدن در حسرت گذشته‌اي باشكوه و گمشده بود. آنها به دولت حاكم بر ايران به چشم انحرافي از آنچه برتري ذاتي ايرانيان مي‌پنداشتند نگاه مي‌كردند. اين ارزيابي بلندپروازانه دربارۀ سرشت ايرانيان بر پايۀ مجد و عظمت ايران پيش از اسلام قرار داشت كه از سوي دانشمندان شرق‌شناس بيان شده و براي ايران آن عهد به كلي ناشناخته بود. حتي نگاهي گذرا به تأليفات اروپاييان دربارۀ ايران در قرن نوزدهم آشكار مي‌كند كه شرق‌شناسان تا چه اندازه شيفتۀ دوران پيش از اسلام بوده‌اند. مي‌توان گفت كه اين شيفتگي محصول دو عامل بود: نخست اينكه اين دوره از تاريخ ايران دقيقاً به پيش از اسلام مربوط مي‌شد؛ تأليفات اروپاييان دربارۀ شرق مملو از نفرت عميق و ريشه‌دار از اسلام و هر چيزي بود كه رنگ و بوي اسلامي داشت. بنابراين تعجبي ندارد كه شرق‌شناسان براي ادوار قبل از اسلام ارزش و اعتبار بالاتري قائل شوند.[93] ثانياً، بسياري از خاورشناسان با اتكا به منابع يوناني و لاتين به موضوعات مورد بررسي‌شان از منظری كلاسيک مي‌نگريستند. از اين رو، آنها نيز همچون اسلاف كلاسيك­شان از اسلام متنفر بودند و آن را پديده‌اي مي‌ديدند كه بر دوران طلايي شرق باستان نقطۀ پايان گذاشته است. آنان به صورتي مشابه از مسيحيت هم در مقام پايان­دهندۀ دوران طلايي غرب باستان بيزار بودند. در مجموع و چه بسا به صورتي ناخودآگاه، شرق‌شناسان تاريخ شرق را از منظر قرائت خودشان از تاريخ اروپا بازخواني می­کردند.

 

از آن­جا كه علم و دانش اروپاييان نزد ايرانيان از جايگاه والا و مقدسي برخوردار بود -و هنوز هم هست- نظرات مستشرقان اروپايي دربارۀ ايران پيش از اسلام براي نسل اول ملي‌گرايان ايران اهميت بسيار داشت. چنان كه پيش از اين هم اشاره شد، هنگامي كه مورخان ايراني نظير پيرنيا و فروغي به نگارش تاريخ ايران بر اساس روش‌هاي جديد روي آوردند، آثار آنها غالباً به­طور كامل بر نتايج مطالعات شرق‌شناسان تكيه داشت. از نظر روش پژوهش، استناد به كارهاي اروپاييان تقريباً در حكم ارجاع به منابع دست اول محسوب مي‌شد.[94] كليت پيكرۀ نوشته‌هاي تجددطلبان و ملي‌گرايان مديحه‌سرايي بلندبالایی از اروپا، علم اروپا، دانشمندان اروپا و كشفيات اروپا و آرزوي تبديل يك­شبۀ ايران به اروپا است. رگه‌هايي از نوعی عقدۀ حقارت وجود داشت كه در ادامه بدان اشاره خواهد شد. بدين سان، آن دسته از محققان اروپايي نظير سر جان مالكوم، جورج راولينسون و ديگران كه تصوير ستايش‌آميزي از تمدن گذشته ايران ارائه كرده بودند، به حتم- و البته شايد ناآگاهانه- موجب تشويق منورالفكرهاي مذکور به تأكيد بر دستاوردهاي اين تمدن شدند. آنها كوشيدند براي كاستن از آلام كشور اين تمدن ستايش‌آميز را مظهر اصلي ايرانيت معرفي كنند. اين شيدايي نسبت به دوران پيش از اسلام -كه در سراسر دوران پهلوي تا به امروز با شور و حرارت به حيات خود ادامه داده است- از ستون‌هاي بنيادين ناسيوناليسم ايدئولوژيك ايراني به شمار مي‌رود. ايرانِ پيش از اسلام همچنين به­گونه‌اي مناسب همۀ آن چيزهايي را داشت كه ايرانِ دوران قاجار فاقد آن بود (قدرت و ترقي) و در همان حال دوري طولاني‌اش آن را به نقطۀ شروع مناسبي براي عرضۀ روايتی تبارشناسانه از جامعۀ ايران درآورد. زيرا به واقع همۀ ملت‌ها علاقه دارند پيشينۀ آبا و اجدادي‌شان را تا گذشته‌هاي دور و دراز تاريخ امتداد دهند.[95]

 

برای نمونه، تصوير آرمان‌شهري و تخيلي آخوندزاده از ايران باستان بيشتر به باغ عدن مشابهت دارد تا يك جامعۀ واقعي بشري. او قلمرويي آرماني را توصيف مي‌كند كه در آن، مردم تحت ”حكومت پادشاهاني نيك‌خواه“ و ظاهراً مبرا از هر فسادي زندگي مي‌كنند. ايرانيان باستان در پرتو بركات يزداني با فقر بيگانه بودند. پادشاهانشان براي آنها مراقبت‌هاي بهداشتي رايگان، نهادهاي كارآمد و حكومت قانون فراهم كرده بودند و مجازات مرگ تقريباً وجود خارجي نداشت.[96] ميرزاآقاخان كرماني (1232-1275ش/1853-1896م)، مريد وفادار آخوندزاده در زمان ورود به عرصۀ تأليفات ملي‌گرايانه، از اين هم فراتر رفت و مدعي شد كه ايران باستان حتي از اروپاي قرن نوزدهم هم مترقي‌تر بوده است.[97] شيدايي باستان‌گرايانۀ ناسيوناليسم ايراني به طرز روزافزوني به نسل‌هاي بعدي تسري يافت و به­ويژه در اشعار ابوالقاسم عارف قزويني، ميرزاده عشقي، ميرزامحمد فرخي يزدي و داستان‌هاي صادق هدايت، بزرگ علوي و در نمايش­های نمادين حكومت پهلوي رسوخ كرد كه اين نوع خاص از ملي‌گرايي را به مقام ايدئولوژي رسمي دولت ارتقا داد. حتي امروزه نيز ادعايي‌هايي مبنی بر اينكه در ايران باستان هيچ حاكم مستبدي وجود نداشت و ظلم و ستم پادشاهان كه با مهاجمان عرب، مغول و ترك به امري معمول و متداول بدل شد امري ”استثنا“ بود، گه‌گاه در كنفرانس‌هاي ”علمي“ داخل كشور مطرح مي‌شوند.[98]

 

اين دعاوي آدمي را به اين روايت و نتيجۀ طبيعي مي‌رساند كه بر اساس آن، ايران ذاتاً سرزميني مترقي و پيشرفته بوده و در زمانۀ حاضر گرفتار عقب‌افتادگي و انحطاط شده است. چنين روايتي نيازمند يك بيگانه و ”ديگري“ است تا به واسطۀ سقوط از بهشت به جای سپر بلا ملامت شود، زيرا در غير اين صورت انحطاط كنوني طرح پرسش‌هاي طولاني و دردناك از خودمان را ضروري مي‌كند، پرسش‌هايي كه طبيعت بشر از آنها رويگردان است. در آن صورت، اين اعراب و آیين‌شان است كه بايد بار اين ملامت‌ها را بر دوش كشند. نوشته‌هاي ملي‌گرايانۀ اوليه سرشار از ناسزاهاي نژادپرستانۀ خشن ضد اعراب هستند. كرماني آنها را با ”لخت، کون­برهنه، وحشی، گرسنه، بی­سروپا“[99] توصيف مي‌كند و در ادامه مي‌نويسد: ”راهزنان پابرهنۀ عریان و موش­خواران بی­خانمان . . . بدترین آدمیان، شریرترین جانوران . . . جماعتی دزد شترچران، جمعی سیاه و زرد و لاغرتنان بی‌ادب و بی‌ناموس مانند حیوان، بلکه بسی پست­تر از آن . . . تف بر آن.“[100] سه مكتوب او يك سخنراني شديداللحن مهمل و طولاني عليه اعراب است كه طي آن اعراب را به واسطۀ همۀ شكست‌ها و ناكامي‌هاي ايرانيان شماتت می­کند.[101] كتاب‌هاي صادق هدايت (1281-1330ش/1903-1951م) نيز، كه بي‌ترديد بزرگ‌ترين و تأثيرگذارترين داستان‌نويس ايراني است، مملو از اشاراتي همچون ”پابرهنه‌ها و سوسمارخواران وحشي“ دربارۀ اعراب است.

 

در اين دوره سلسله تلاش‌هايي برای ريشه‌كن كردن هر چیزی آغاز شد که در نظر اين منورالفكرها منشأ عربي داشت و بنابراين ”بيگانه“ محسوب مي‌شد. براي نمونه، جلال­الدين­ميرزا قاجار (1234-1289ق/1826-1870م)، از منورالفكران ماقبل ملي‌گرايي، جريان سره‌نويسي فارسي را با عنوان پارسي‌نگري به راه انداخت كه مبتني بر پرهيز از به كارگيري همۀ لغات عربي موجود در زبان فارسي بود، شيوه‌اي كه تا به امروز نيز از مشخصات ملي‌گرايي ادبي به شمار مي‌رود.[102] آخوندزاده براي تلاش جلال­الدين­ميرزا احترام و ستايش بسيار قائل بود و خود با اقدام به دعوت براي ”نجات ملت‌مان از شر الفباي عربي“ به حمايت از آن برخاست.[103] تعجبي ندارد که اين احساسات ضد عربي بر پايۀ دانش و آگاهي دقيق و واقعي نسبت به اعراب قرار نداشت، هرچند مثلاً آخوندزاده می­توانست به عربي بخواند. نفرت اين منورالفكران صرفاً رويكردی ذهني براي توجيه علت عقب‌ماندگي ايران، بدون پرداختن به تجزيه و تحليل عميق علل واقعي ضعف‌ها و نارسايي‌هاي حكومت و جامعۀ ايران، بود. با اينكه نهادهاي وقت، همچون سلسلۀ قاجار يا روحانيون، نيز هدف حملات اين منورالفكران قرار مي‌گرفتند، ليكن علت اصلي ضعف‌ها با اشاره به يك عامل بيگانه، معمولاً اسلام، توضيح داده مي‌شد،؛ عاملي كه گمان مي‌رفت موجب تباهي حكومت و جامعۀ ايران شده است. به همين ترتيب، پيشگامان ملي‌گرايي ايران از به خدمت گرفتن شور و هيجان مردم‌شناسي نژادي، تا آن­جا كه مي‌توانست براي تحقير اعراب به كار آيد، بسيار خوشحال و خوشنود بودند.[104]

 

اين نگاه كلي و گذرا بر چگونگي ظهور احساسات ضد عربي در ميان نسل اول روشنفكران ملي‌گراي ايران حق مطلب دربارۀ پيچيدگي‌هاي اين دوران و بحث‌هاي حاد پيرامون آنها را ادا نمي‌كند، بلکه فقط سرنخي به دست مي‌دهد كه چرا ناسيوناليست‌هاي ايراني تا این اندازه پذيراي آريايي‌گرايي شدند. ملي‌گرايان ايراني به شكل گسترده مسئوليت انحطاط ايران را متوجه اعراب و اسلام دانسته و اين دو را ملامت مي‌كردند، اما آريانيسم نژاد سامي را نژادي ”پست، آزمند و داراي ماهيتي متملق“ قلمداد می­کرد و آن را از ”درك زيبايي‌هاي مابعدالطبيعي“ عاجز مي‌دانست.[105] منورالفكرهاي ايران، از جلال­الدين­ميرزا تا محمدعلي فروغي ذكاءالملك، زندگي خود را وقف ”پاك‌سازي“ زبان فارسي از لغات عربي کردند ‌و آخوندزاده و ملكم­خان همتشان را برای كنار گذاشتن الفباي عربي به کار بردند، در حالي كه آريانيسم آميزش نژادها را محكوم مي‌كرد و كساني چون دو گوبينو- و بعدها نازي‌ها- اختلاط نژادي را عامل اصلي انحطاط تمدني به حساب مي‌آوردند.

 

نگاه ذات‌گرايانۀ حك­شده در ذهنيت آريانيستي به نژادهاي سامي -هرچند يهوديان را بيشتر از اعراب هدف قرار مي‌داد- و تضاد ميان دو نژاد آريان (aryan) و سامي كه در جايگاه والاي اصلی علمي قرار گرفته بود، تمام و كمال با نسخۀ ضد عربي ايدئولوژي ناسيونالبسم ايراني و گرايش آن به خلاصي ايرانيان از پذيرش مسئوليت در قبال افول كشورشان تناسب و همخواني يافت. به همين منوال، عقدۀ حقارت ملي‌گرايي ايراني نسبت به اروپا باعت شد زمينۀ شكل‌گيري گونه­ای اندیشۀ روشنفكري فراهم شود كه در آن، ايرانيان از نظر نژادي هم‌سنخ اروپاييان تعريف شوند، خصوصاً آنكه اندیشۀ مزبور خود محصول فکری اروپايي بود. در بازنگري اين روند، مشاهدۀ ميزان سازگاري و تناسب ايدئولوژي در حال ظهور ناسيوناليسم ايراني با آريانيسم موجب شگفتي است. زماني كه انديشمندان ملي‌گرا براي خروج از تنگناي انحطاط تاريخي ايران فقط يك راه‌حل ساده را مطرح مي‌كنند، تعجبي ندارد كه آريانيسم نيز به عنصري مركزي در تعريف ملي‌گرايانه از هويت ايراني تبديل شود. اين باور بي‌آنكه اساساً باوري باشد، راحت و بي‌دردسر بود، زيرا در جايگاه نظريه­ای علمي قرار داشت و به علاوه نه فقط علمي، بلکه ظهور و تكوين يافته در اروپا بود و چگونه امكان داشت اروپاييان در اشتباه باشند؟

 

خودشرقي‌گرايي و بي‌جاسازي

توجه به همزيستي ميان ايدئولوژي احياشدۀ ناسيوناليسم و آريانيسم براي تبيين چرايي پذيرش سريع گفتمان آريايي‌گرايي در ايران بسيار راهگشاست. هرچند، انعطاف‌پذيري فوق­العادۀ اين گفتمان در برابر يك ميراث تاريخي ناخوشايند و منفي و وجود شواهد علمي مغاير نشان مي‌دهد كه گفتمان مذكور بايد چيزي بيشتر از يك باور مطلوب، راحت و اميدبخش بوده باشد. به باور من، آريانيسم از طريق دو پديدۀ به­هم­پيوسته، كه آنها را خودشرقي‌گرايي و بي‌جاسازي مي‌نامم، نقشی اساسی در سياست‌هاي هويتي ايران بازي مي‌كند. البته مفهوم خودشرقي‌گرايي به معناي همخواني آن با كار دوران‌ساز ادوارد سعيد (Edward W. Said, 1935-2003) دربارۀ شرق‌شناسي نيست. قبول اينكه نوشته‌هاي اروپاييان دربارۀ ”شرق،“ در واقع به معناي هر چيز غيراروپايي، در سدۀ نوزدهم اگر نه به تمام و كمال نژادپرستانه، اما ذات‌گرايانه و مغرضانه بوده، براي متن حاضر كافي است؛ حقيقتي كه حتي پيش از كتاب سعيد نيز بدان اشاره شده و همچنان بدون معارض است.

 

خودشرقي‌گرايي تا اندازه‌اي از علاقه و دلبستگي منورالفكرهاي ايران نسبت به اروپا ريشه مي‌گيرد و چنان كه ديديم، كاملاً شيفتۀ اروپا بودند. ناسيوناليسم ايراني، در مقايسه با سرزمين‌هايي كه رسماً مستعمره شده بودند، چندان كوششي براي رهايي ايرانيان از سيطرۀ حكومت‌هاي استعماري به عمل نياورد، بلكه تلاش مي‌كرد كشور به سطح پيشرفت‌هاي نظامي، اقتصادي و سياسي كشورهاي اروپايي برسد.[106] بنابراين، اشتياق چنداني براي رهايي يا استقلال از سيطرۀ اروپا به چشم نمي‌خورد، بلکه ملي‌گرايان ايراني بيشتر تمايل داشتند از طريق تكرار مداوم و بي‌امان دستاوردهاي پيش از اسلام ثابت كنند كه ايرانيان مردمان بي‌اهميتي نيستند يا با تقليد از سبك زندگي اروپايي نشان دهند كه ايرنيان نيز مي‌توانند مانند اروپاييان عمل كنند. عدم علاقه به جدايي از اروپا به همراه عقدۀ حقارتي كه ذكر آن رفت موجب دروني‌سازي پيش‌داوري‌ها و قضاوت‌هاي متعصبانۀ جريان شرق‌شناسي نسبت به اسلام و ”شرق“ شد.

 

نظريه‌پردازان ملي‌گرايي از ابراز بيزاري جريان شرق‌شناسي نسبت به اسلام با تمام وجود استقبال كردند و انتقادات تند آنها عليه اسلام و روحانيون مسلمان و نيز عليه ”شرقي‌ها“ و خصوصاً اعراب حتي از نوع اروپايي آن افراطي‌تر و متعصبانه‌تر بود.[107] برخي از آنها، همچون كرماني، حتي پيش‌داوري‌ها و قضاوت‌هاي متعصبانۀ شرق‌شناسان عليه ايرانيان را تكرار مي‌كردند.[108] خودشرقي‌گرايي در حقيقت به معناي حمايت بي‌قيدوشرط از قضاوت‌هاي متعصبانه و پيش‌داوري‌هاي شرق‌شناسان و خودداري از ورود به مباحثه با شرق‌شناسان به منظور تدارك پاسخي عليه دعاوي بنيادي آنهاست و نيز به معناي امتناع از ورود به استدلال و گفت‌وگو بر ضد ديدگاه‌هاي نژادپرستانه‌اي كه حتي خود آنها را هم از جهات متعدد هدف قرار مي‌داد.[109] در مقابل، آنان پيش‌دواري‌ها و قضاوت‌هاي متعصبانۀ شرق‌شناسان را به زبان خود درآورده و تلاش مي‌كردند چنین استدلال كنند كه اين پيش‌داوري‌ها و قضاوت‌ها به واسطۀ دستاوردهاي دوران پيش از اسلام ايران به واقع دربارۀ ايرانيان صدق نمي‌كند. آريايي‌گرايي با وارد كردن عنصر ”نژاد برتر“ به پارادايم ناسيوناليسم ايراني اين باور و ذهنيت را تشديد كرد. با این همه، در فضاي مملو از غرور ملي و وطن‌پرستي تعريف­شده در ايدئولوژي ناسيوناليسم ايراني، نفس خودشرقي‌گرايي چيزي فراتر از ابراز نفرت از خود در لباسي مبدل، اشتياقي تقريباً بيهوده به چيزي غير از ”شرقي“ بودن صرف و عضوي از يك ملت مفلوك ”آسيايي،“ ليكن از مردمان آريان ره­گم­كردۀ آن در خاورميانه بودن، نيست. به اين ترتيب، استراتژي خودشرقي‌گرايي بر حمايت از ايرانيان در مقابل تصورات پيش‌ساختۀ اروپاييان از شرق مبتنی بود، آن هم نه از طريق مواجهه با آنها، بلکه از طريق پذيرش قاطعانۀ نظرات آنان و معرفي خود به منزلۀ استثنایی از حیث برابري با اروپاييان.

 

هيچ­چيزي به اندازۀ آريايي‌گرايي موجب تقويت ناسيوناليسم ايدئولوژيك ايران، ماهيت بي‌انسجام آن و نژادپرستي ذاتي‌اش نشده است. آريانيسم موجبات تحكيم نظری و عميق ملي‌گرايي ايران را فراهم آورد. آريايي‌گرايي به بخش محوري بنايی فكري تبديل شد كه مي‌كوشيد انحطاط ايران را با ساده‌ترين شيوۀ ممكن توضيح دهد: ايران باستان به واسطۀ وجود اقوام آريايي باشكوه و عظمت بود تا اينكه با ورود اعراب اين شكوه و عظمت رو به ضعف گذارد و در آينده نیز ايران ناگزير است با غربي كردن كوركورانۀ خود هويت آريايي‌اش را بازيابد. اين برنامۀ سياسي کلاً نامنسجم و اين طرح كلي براي آينده به همراه نگاهي به گذشته ويژگي ديگري را براي ناسيوناليسم ايراني رقم زد: سياست بي‌جاسازي يا تلاش از طريق گفتمان نژادپرستانۀ آريايي‌گرايي براي حذف كامل واقعيت اسلامي و شرقي آن و تبديل ايران به يك كشور غربي مصنوعي و ساختگي.

 

تفكر بي‌جاسازي نتيجۀ طبيعي و مستقيم آريايي‌گرايي بود، اما خودشرقي‌گرايي پيش از آريايي‌گرايي نيز وجود داشت و فقط به واسطۀ پيوند با آريانيسم و رايحۀ علمي‌اش توسعه يافت. از سوي ديگر، بي‌جاسازي براي ممكن كردن پذيرش ذهني خود به عنصر خويشاوندي نژادي با اروپاييان نياز داشت. بي‌جاسازي در مقام راهبرد به عقدۀ حقارت آشكار ناسيوناليسم ايدئولوژيك ايران نسبت به اروپا توجه کرد. به اين عقدۀ حقارت در سطور پيشين هم اشاره شد؛ دغدغه­ای که از مجراي حسرت باستان‌گرايانه نسبت به گذشته در پی اثبات اين نكته بود كه ايران گذشته از هر چيز چندان عقب‌افتاده نبوده است. البته اين دغدغه در بسياري از نوشته‌هاي منورالفكري، حتي وراي محافل تجددطلبان و ملي‌گرايان، آشكار و مشهود است. براي نمونه، عبدالبهاء (1260-1340ق/1844-1921م)، رهبر آیین بهائيت و فرزند عبدالبهاء بنياد‌گذار اين آیین، با اشاره به شكوه و عظمت ايران پيش از اسلام گفته بود ”نبايد تصور كرد كه مردم ايران ذاتاً كم­هوش‌اند يا اينكه . . . از ديگران پست‌ترند.“[110] شيوۀ ديگري كه براي نشان دادن و اثبات دون‌پايه نبودن ايرانيان به كار گرفته شد، تقليد سطحي و ظاهري از سبك زندگي اروپاييان بود. در سال 1935، رضاشاه پهلوي، كه خود از پيروان سرسخت ناسيوناليسم ايدئولوژيك به شمار مي‌رفت، بر سر گذاشتن كلاه شاپو را براي همۀ مردان ايران اجباري اعلام كرد و براي توجيه اين تصميم خود در يك جلسۀ خصوصي چنين گفت: ”آخر من می‌خواهم همرنگ [اروپایی‌ها] شویم که ما را مسخره نکنند.“[111] اين جمله كاملاً معرف تفكر بي‌جاسازي است.

 

بي‌جاسازي در همنوايي با نگرش كلي ناسيوناليسم ايدئولوژيك ايراني صرفاً طرح بي‌انسجامي را فراهم آورد كه ملي‌گرايان ايراني با استفاده از آن ادعاي برابري با اروپاييان را مطرح كردند و عقدۀ حقارتشان را تسكين بخشيدند. تفكر بي‌جاسازي كه در آن مقطع در اذهان روشنفكران عصر پهلوي عميقاً ريشه دوانده بود، در سال 1934 به تغيير نام رسمي پرشيا به ايران انجاميد. چنان كه بحث شد، بدون كوچك‌ترين ترديدي نام ايران از نظر تاريخي عنواني صحيح و بجا بود، ليكن استدلال حكومت پهلوي براي اين بازگشت به اصل به ”سندروم بي‌جاسازي“ آلوده شد. در متن فرمان حكومت دربارۀ اين تغيير نام آمده است: ”از نقطه نظر نژادی نیز چون مولد و منشأ نژاد آرین در ایران بوده، طبیعی است که خود ما نباید از این اسم بی‌بهره بمانیم، خاصه که امروزه دوباره از ممالک معظم دنیا سروصداهايی در اطراف نژاد آرین بلند شده که حاکی از عظمت نژاد و تمدن قدیم ایران است.“[112] گفته شده كه انديشۀ اوليه اين تغيير نام از طرف مقامات آلمان مطرح و به ديپلمات‌هاي ايراني در برلين پيشنهاد شد.[113]

 

سخن محمدرضاشاه پهلوي، كه قرار گرفتن ايران در خاورميانه را فقط ”يك تصادف جغرافيايي“ خوانده بود، از علائم متأخرتر تفكر بي‌جاسازي در ناسيوناليسم ايراني است.[114] تفكر بي‌جاسازي با رويكرد تند ايدئولوژيك خود به سادگي تاريخ ايران و تجارب واقعي آن را به بهاي يك ايران آريايي تخيلي ناديده مي‌انگارد، ايراني كه به گفتۀ حتي خود اروپاييان، از ماكس مولر تا آدولف هيتلر، به نوعي يك ايران اروپايي است. پيوند آريايي‌گرايي با خودشرقي‌گرايي و بي‌جاسازي از موجبات يكپارچگي دائم اين سه عنصر در يك چرخۀ واحد است. اين ارتباط سهم بسزايي در آشكار كردن محبوبيت، استحكام و فقدان بازانديشي در گفتمان آريايي‌گرايي در ايران دارد و علاوه بر آن، تا اندازه‌اي نشان مي‌دهد كه چرا شيوۀ ملي‌گرايان ايراني در مديريت روند نوگرايي به صورت اساسي بي‌انسجام و مستلزم تقليد كوركورانه از ديدگاه‌هاي اروپايي است.

 

نتيجه‌گيري

در 12 اكتبر 2001، تيم ملي فوتبال عراق با نتيجۀ دو بر يك بازي را به تيم ميزبان خود، ايران، واگذار كرد، ”اما اين پيروزي نتوانست جلوي تماشاچيان ايراني را از پرتاب سنگ و بطري‌هاي پلاستيكي به طرف بازيكنان عراقي كه در حال ترك زمين بازي بودند، بگيرد. پليس بازيكنان عراقي را تا اتاق رختكن همراهي و محافظت كرد.“[115] در رويدادي ديگر، تيم ملي فوتبال ايرلند در يك بازي مقدماتي جام جهاني در نوامبر 2001 با تجربۀ سخت‌تري مواجه شد و به طرف بازيكنان آن نارنجك‌هاي كوچك پرت شد. دروازه‌بان تيم ايرلند به خبرنگاران گفت كه بازيكنان اين تيم انتظار ”شرايط سخت“ را داشتند، اما چيزي كه در پايان بازي اتفاق افتاد، ”از آنچه پيش‌بيني مي‌كردم به مراتب بدتر بود . . . آنها ما را به باد ناسزا گرفتند و مقادير فراواني ميوۀ گنديده و بطري‌هاي پلاستيكي به طرف ما پرتاب كردند، از اين رو كنار آمدن با آن شرايط توانايي شخصيتي بالايي را مي‌طلبيد. حتي در مسير بازگشت ما به فرودگاه، در سطح خيابان شيشه‌هاي شكسته ريخته بودند تا مانع رسيدن ما به فرودگاه شوند.“[116] متأسفانه، همان­گونه كه اين قبيل رخدادها و نمونه­های ديگر نشان مي‌دهند، رفتارهاي اوباشانه طي سال‌هاي اخير در فوتبال ايران رو به تزايد گذاشته است.

 

با اين حال، زماني كه تيم ملي فوتبال آلمان در 7 اكتبر 2004 براي يك بازي دوستانه به تهران آمد، استقبال به كلي متفاوتي در انتظار آنها بود. 1500 نفر از ايرانيان با يك ”خوشامدگويي ظفرمندانه“ و سر دادن شعار ”آلمان، آلمان“ و ”خوش آمديد به ايران“ در فرودگاه به استقبال آنها شتافتند. مدير تيم ملي فوتبال آلمان اظهار داشت: ”چنين استقبالي از يك تيم مهمان باورنكردني است.“ و يكي از بازيكنان افزود: ”من هرگز چنين چيزي نديده بودم.“[117] مسابقه در ورزشگاه آزادي تهران و در حضور 100 هزار نفر تماشاچي برگزار شد. روزنامۀ زوددويچه تسايتونگ (Süddeutsche Zeitung)[118] در گزارش خود از اين مسابقه از ”محبوبيت نامعقول تيم ملي فوتبال آلمان در ايران“ گفت و در همان حال مدير اين تيم فضاي ورزشگاه را با عبارات ”ابراز احساسات باورنكردني . . . و هواداري‌هاي متعصبانۀ مثبت“ توصيف كرد.[119]

 

در آغاز مسابقه، تماشاچيان ايراني با پخش سرود ملي آلمان به ابراز علاقه و هيجان پرداختند. درست از همان آغاز پخش سرود، شمار زيادي از تماشاگران به پا خاستند و دسته جمعي به مهمانان آلماني خود به رسم نازي‌ها سلام دادند و در همان حال، گروه ديگري از تماشاچيان تصاوير نيچه را بر سر دست گرفته بودند و همۀ اينها در برابر ديدگان حيرت‌زدۀ آلماني‌هاي حاضر در ورزشگاه صورت مي‌گرفت.[120] گزارشگر شبكۀ تلويزيوني زد دِ اِف (ZDF) وضعيت مذكور را چنين گزارش داد: ”خوشبختانه ما تنها به اجمال شاهد قضايا هستيم، برخي به گونه‌اي تأسف‌بار افراط مي‌ورزيدند. برخي و حتي بايد گفت بسياري از تماشاگران ايستادند و به مهمانان آلماني‌شان سلام هيتلري دادند.“[121]

 

بي‌ترديد انبوه تماشاگران ايراني درصدد حمايت از نازيسم يا جنايات نازي‌ها نبودند. ايرانيان با اين دوره از تاريخ اروپا به اندازه‌اي كه بيشتر غربيان با آن آشنايي دارند آشنا نيستند. استقبال غيرمعمولي كه از تيم ملي آلمان در فرودگاه به عمل آمد، بيشتر نشان­دهندۀ آن است كه ايراني‌ها – اگرچه به شيوه‌اي ناخوشايند- مي‌كوشيدند همدلي خود را با آلماني‌ها ابراز كنند. چنين همدلي و علاقه‌اي، كه در وقايع فوتبال ايران فقط نسبت به آلماني‌ها ابراز شده است، نشان مي‌دهد كه پيام به اصطلاح برادري آريايي كه دهه‌ها قبل با تبليغات آلماني پخش شده هنوز در ايران طنين‌انداز است.[122] اين باور ”مبتذل آريايي‌گرايي“ در وجوه مختلف زندگي روزانه در ايران جاري و ساري است و در فرهنگ عامه، ادبيات و نمايشات نمادين به­وفور به چشم مي‌خورد. در حقيقت، گفتمان آريايي‌گرايي به جزئي مستحكم در هويت ايراني و درك ايرانيان از خود تبديل شده و بي ‌هيچ قيد و شرطي تجسم عيني آن به شمار مي‌رود.

 

گفتمان آريايي‌گرايي در اروپا نخست به مثابه دستاوردی زبان‌شناختي و سپس در جايگاه انسان‌شناسي نژادي تاريخ پرهياهويي را پشت سر گذاشته است. صرف نظر از رداي علمي آن، اين گفتمان بيشتر به شکل ابزاری سياسي برای منكوب كردن ديگران به كار رفته است. گفتمان آريايي‌گرايي در نهايت با حماقت‌هاي مرگبار آلمان نازي به اوج خود رسيد. اين گفتمان در ابتدا طي نيمۀ اول سدۀ بيستم و زماني كه يك گفتمان ملي‌گرايانۀ افراطي در تلاش براي هدايت مواجهۀ ايران با اروپا و جريان تجددخواهي بود در ايران پديدار شد. پاسخ اين حركت به چالش‌هاي آن زمان به شکلی بنيادين فاقد انسجام بود: جنبش مذكور تصويري آرماني و بربادرفته از ايران پيش از اسلام ترسيم كرد كه نشان مي‌داد ايرانيان ذاتاً ملت بزرگي بودند و مقدر بود تا كارهاي بزرگي را به سرانجام برسانند، اما اعراب و اسلام راه آنها را به سوي شكوه و عظمت مسدود كرد. عرب‌ها به سپر بلاهاي راحت و بي‌دردسري تبديل شدند كه مي‌بايد از هر نظر براي تمامي ضعف‌ها و كاستي‌هاي ايران ملامت شوند.

 

در اين چارچوب، از گفتمان آريايي‌گرايي همچون مائده‌اي آسماني استقبال شد. تضاد و دوقطبي­سازی ميان نژادهاي آريان (aryan) و سامي با گسترش عرب‌ستيزي نژادپرستانه همخواني داشت و امكان قرائتي ساده‌انگارانه از تاريخ را بر مبناي خطوط نژادي فراهم آورد و از همه مهم‌تر اين باور را به ملي‌گرايان ايراني بخشيد كه از نظر نژادي با اروپاييان برابرند و همۀ اينها مهر تأييد علوم اروپايي را بر پيشاني خود داشتند. عقدۀ حقارت ناسيوناليست‌هاي ايراني و فقدان ذهنيت رهايي از سلطۀ استعمار امكان دروني‌سازي پيش‌داوري‌ها و قضاوت‌هاي متعصبانۀ اروپاييان عليه اسلام و شرق را ميسر ساخت كه به پديدۀ خودشرقي‌گرايي انجاميد. و سرانجام، بستۀ مفهومي آريانيسم زمينۀ شكل‌گيري موانعي تودرتو در مقابل پرسش از دلايل ضعف و نابساماني‌هاي ايران را نيز پدید آورد. اين همان تفكر بي‌جاسازي يا توهمي بود كه در چارچوب آن، ايران در واقع عضوي از خانوادۀ اروپاييان محسوب می­شد و فقط از روي تصادف به خاورميانه پرتاب شده بود.

 

در مجموع، گفتمان آريايي‌گرايي از يك تفكر بي‌اعتبار و بدنام اروپايي نشئت گرفته است، تفكري كه شكل افراطي آن در اردوگاه‌هاي مرگ آلمان نازي نمود و ظهور يافت. اما از منظر داخلي، اين گفتمان از عقدۀ حقارت، بازنگاري تاريخ بر مبناي خطوط نژادي و تمايلات نژادپرستانۀ شرم‌آور برآمد. اين گفتمان به منزلۀ راهي ميان‌بر به سوي تجدد هرگز براي چالش‌هاي حاصل از اصلاحات و جريان تجددخواهي و پيشرفت پاسخي فراهم نياورد، بلکه غالباً حاميان و مبلغان خود را در چارچوب ديدگاه و قرائتي بسيار مشكل‌ساز و تحريف­شده از جهان محبوس ساخت. همچنين، گفتمان مذكور در حال حاضر گفتماني منسوخ­شده و حاصل مواجهه‌اي تلخ با اروپاست كه دو قرن از دورۀ آن سپري شده است. اكنون زمان آن فرا رسيده است که اين قرائت معيوب از گفتمان هويتي خود را بازنگري کنیم و اگر مي‌توانيم تغيير دهيم.

 

 

 

 

[1]این مقاله ترجمۀ علی­محمد طرفداری، عضو هيئت علمي سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران، است از

Reza Zia-Ebrahimi, “Self-Orientalization and Dislocation: The Uses and Abuses of the ‘Aryan’ Discourse in Iran,” Iranian Studies, 44: 4 (2011), 445-472.

[2]در اين­جا مايلم قدرداني خود را از هما كاتوزيان به سبب راهنمايي‌ها و حمايت‌هاي بسيار ارزنده‌اش، از نيكي كدي و استفان آرويدسون براي نظرات ارزشمندشان دربارۀ نسخۀ پيش‌نويس اين مقاله و از تورج دريايي براي راهنمايي‌هاي مفيدش در خصوص تاريخ ايران باستان ابراز كنم.

[3] بندی از ترانۀ پاپ ”آریایی­نژاد“ که شکیلا و شهیار در 2009 خوانده­اند. در كليپ تصويري اين آهنگ گفته می­شود كه شعر اين ترانه از فردوسي، شاعر حماسه‌سراي بزرگ قرن دهم ميلادي/ چهارم هجری ایران، است. نيازي به گفتن نيست كه فردوسي هرگز به ”نژاد آريايي“ اشاره‌اي نكرده و اين ادعا از اساس مهمل و غلط است. سرودۀ مذكور از دو شعر مصطفي سرخوش با نام‌هاي ”پيك مهر“ و ”خانۀ مهر“ گرفته شده است. بنگرید به مصطفی سرخوش، زبان اشک (تهران: بی­نا، 1343).

[4]سیدحسن تقي‌زاده، خطابۀ آقاي سيدحسن تقي‌زاده در موضوع اخذ تمدن خارجي و آزادي وطن، ملت و تساهل (تهران: باشگاه مهرگان، 1339)، 36.

[5]تقي‌زاده، خطابه، 37.

[6]In Kayhan International (19 September 1973); quoted in Mangol Bayat-Philipp, “A Phoenix Too Frequent: Historical Continuity in Modern Iranian Thought,” Asian and African Studies, 12 (1978), 211.

[7]برگرفته از گفت­وگوی خصوصی همایون کاتوزیان و آنتونی پارسونز در 1987 که همایون کاتوزیان آن را در 18 اوت 2009 برایم نقل کرد.

[8]لینکلن شرح مختصری از این مباحث به دست داده است. بنگرید به

Bruce Lincoln, “Rewriting the German War God: Georges Dumézil, Politics and Scholarship in the Late 1930s,” History of Religions, 37:3 (1998), 188, footnote 4.

[9]وضع مشابهی هم در میان حلقۀ ناسیونالیست­های هندو مشاهده می­شود که خارج از حیطۀ بررسی این مقاله است. برای کسب اطلاع بیشتر در این زمینه بنگرید به

Gérard Fussman, “Entre Fantasmes, Science et Politique: L’entrée des Aryas en Inde’ Annales. Histoire,Sciences Sociales, 58:4 (2003); Thomas R. Trautmann, Aryans and British India (Berkeley: University of California Press, 1997)

[10]Stefan Arvidsson, Aryan Idols: Indo-European Mythology as Ideology and Science (Chicago: University of Chicago Press, 2006), 21.

[11]در خصوص جنبه­های اسطوره­شناختی آریانیسم اجماعی وجود دارد. بنگرید به

Léon Poliakov, Le Mythe Aryen: Essai sur les Sources du Racisme et des Nationalismes (Brussels : Complexe, 1987); and Arvidsson, Aryan Idols.

[12]ایران و هند به توالی سرزمین اصلی برآمدن آریان­ها یا محل زندگانی مردمان چندنژاد منحط دانسته شده­اند. برای مثال، دو گوبینو گمان می­کرد که ملت ایران از نژاد پارسی و تحت نفوذ شدید سامیان و ترکان شکل گرفته است. بنگرید به

Arthur Comte de Gobineau, Trois Ans en Asie; de 1855   à 1858 (Paris : Leroux, 1923), vol. 2, 20.

[13]See Poliakov, Mythe Aryen; Arvidsson, Aryan Idols.

می­باید بر این نکته تأکید کرد که بسیاری محققان پیش از جونز به شباهت­های زبان­های اروپایی و برخی از زبان­های آسیایی اشاره کرده بودند.

See Konrad Koerner, “Observations on the Sources, Transmission, and Meaning of ‘Indo-European’ and Related Terms in the Development of Linguistics,” in Papers from the 3rd International Conference on Historical Linguistics, Amsterdam studies in the theory and history of linguistic science, IV: Current issues in linguistic theory, 13 (Amsterdam 1982), 154-155.

[14]این سخنرانی در 1768 در مجلد 31 از Histoire de l’Académie Royale des Inscriptions et Belles-Lettres منتشر شد. بخش­هایی از آن در مقالۀ زیگرت آمده است. بنگرید به

Hans Siegert, “Zur Geschichte der Begriffe ‘Arier’ und ‘arisch,’” Wörter und Sachen, 4 (1941-1942), 86.

[15]Siegert, “Zur Geschichte,” 88-89.

[16]Arvidsson, Aryan Idols, 21-22.

[17]Koerner, “Observations,” 170.

[18]Siegert, “Zur Geschichte,” 73.

[19]In Siegert, “Zur Geschichte.”

[20]See Siegert, “Zur Geschichte,” 75-79.

برای کاربرد متفاوت این اصطلاح بنگرید به

Koerner, “Observations.”

[21]Quoted in Koerner, “Observations,” 170-171.

[22]George Rawlinson, the Origin of Nations (New York: Scribner, 1881), 176.

[23]Rawlinson, the Origin of Nations.

[24]Poliakov, Mythe Aryen, 217.

[25]Kai Friese, “The Aryan Handshake,” Transition, 83 (2000), 8.

[26]Arvidsson, Aryan Idols, 52.

[27]Arvidsson, Aryan Idols, 295.

[28]See Arthur Comte de Gobineau, Essai sur l’Inégalité des Races Humaines (Paris : Firmin-Didot, 1853) ; Poliakov, Mythe Aryen, 245–288.

[29]“American Anthropological Association Statement on ‘Race’” (17 May 1998), at http://www.aaanet.org/stmts/racepp.htm/

[30]See “American Anthropological Association Statement on ‘Race.’”

[31]آثار مایکل بنتون از این حیث اهمیت بسیار دارند. بنگرید به

Michael Banton, the Idea of Race (London: Tavistock Publications, 1977); Michael Banton, Racial and Ethnic Competition (Cambridge: Cambridge University Press, 1983).

[32]Merritt Ruhlen, On the Origin of Languages: Studies in Linguistic Taxonomy (Stanford: Stanford University Press, 1994), 9.

[33]Joseph Greenberg, Indo-European and its Closest Relatives: The Eurasiatic Language Family, ( Stanford: Stanford University Press, 2000 and 2002)

[34]Friese, “Aryan Handshake,” 29.

[35]Rawlinson, the Origin of Nations, 86-87.

[36]Percy M. Sykes, a History of Persia (3rd ed.; London: Macmillan, 1951), vol. 1, 501

[37]Vasant Kaiwar, “the Aryan Model of History and the Oriental Renaissance: The Politics of Identity in an Age of Revolutions, Colonialism and Nationalism,” in Antinomies of Modernity: Essays on Race, Orient, Nation, eds. Vasant Kaiwar and Sucheta Mazumdar (Durham and London: Duke University Press, 2003), 24.

[38]این متن اساسی دربارۀ ناسیونالیسم هندی تصویری خوب ارائه می­کند. بنگرید به

Surendranath Banerjea, “the Study of Indian History,” in Nationalism in Asia and Africa, ed. Elie Kedourie (London:  Weidenfeld and Nicolson, 1970), 225-244.

برای اطلاع از بررسی جزییات این موضوع بنگرید به

Trautmann, Aryans and British India.

[39]Tekin Alp, “The Restoration of Turkish History,” in Nationalism in Asia and Africa, 214.

[40]Alp, “The Restoration of Turkish History,” 219.

[41]کاتوزیان به نتیجۀ مشابهی رسیده است. بنگرید به

Homa Katouzian, “Problems of Political Development in Iran: Democracy, Dictatorship or Arbitrary Government,” British Journal of Middle Eastern Studies, 22:1-2 (1995), 16–17.

[42]شايان ذكر است كه هرچند كلمۀ فارسي­­نژاد لغتي باستاني است كه در غالب مكتوبات كهن ديده مي‌شود، اما كاربرد آن در دوران جديد بدون ترديد معادل ”نژاد“ در مفهوم جديد اروپايي آن است.

[43]ميرزاآقاخان كرماني، سه مكتوب، به كوشش بهرام چوبينه (فرانكفورت: انتشارات نیما، 2005)، 180-181.

[44] كرماني، سه مكتوب، 387.

[45] كرماني، سه مكتوب، 269.

[46]­Quoted in Mangol Bayat-Philipp, “Mirza Aqa Khan Kirmani: a Nineteenth Century Persian Nationalist,” Middle Eastern Studies, 10:1 (1974), 48.

[47] ميرزاآقاخان كرماني، صد خطابه، به كوشش هارون وهومن (لوس آنجلس: شرکت کتاب، 2007)، 56.

[48]Oskar Mann, “Kàveh va Derafsh-e Kàviyàni” [Kaveh and his Standard],” Kàveh, 24 (January 1916), 3.

[49]به علاوه، تقي‌زاده ”آريان‌ها“ را مردمي معرفي مي‌كند كه در ادوار پيش از تاريخ در آسياي مركزي زندگي مي‌كردند و پدران هنديان و ايرانيان محسوب مي‌شوند و آشكارا از به كار بردن اين واژه براي اشاره به همۀ اقوام هندواروپايي ”آن گونه كه گاهي اوقات در نشريات و كتاب‌هاي ايراني ديده مي‌شود،“ خودداري مي‌ورزد. بنگرید به به سیدحسن تقي‌زاده، ”خيالات گوناگون،“ كاوه، شمارۀ 3 (اكتبر 1921)، پاورقي شمارۀ 1.

[50]سیدحسن تقي‌زاده، ”نوروز جمشيد،“ كاوه، شمارۀ 18 (آوريل 1916)، 2.

[51]عيسي صديق، تاريخ فرهنگ ايران (تهران: شرکت سهامی طبع کتاب، 1336)، 31.

[52]صادق رضازاده شفق، تاريخ ادبيات ايران براي دبيرستان‌ها (تهران: امیرکبیر، 1342)، 5-6.

[53]Afshin Marashi, Nationalizing Iran: Culture, Power, and the State, 1870–1940 (Seattle: University of Washington Press, 2008), 99.

[54]Marashi, Nationalizing Iran, 101.

[55]حسن پيرنيا، تاريخ ايران قديم: از آغاز تا انقراض ساسانيان (تهران: مطبعۀ مجلس، 1306)، 8.

[56]پيرنيا، تاريخ ايران قديم، 8-10.

[57]پيرنيا، تاريخ ايران قديم، 12.

[58]پيرنيا، تاريخ ايران قديم، 14 و 16.

[59]وزارت فرهنگ، كتاب چهارم ابتدايي (تهران: علمی، 1310)، 276.

[60]وزارت فرهنگ، جغرافياي پنج قطعه براي تدريس در سال ششم (چاپ 6؛ تهران: شرکت چاپخانۀ فرهنگ، 1316)، 87.

[61]به نقل از همایون کاتوزیان، ”مقدمه“ در احمد كسروي، قيام شيخ محمد خياباني، به كوشش همایون كاتوزيان (تهران: نشر مرکز، 1376)، 39-40.

[62]George Lenczowski, Russia and the West in Iran, 1918–1948: a Study in Big-Power Rivalry (New York: Cornell University Press, 1949), 162.

[63]Poliakov, Mythe Aryen, 241.

[64]برای نمونه بنگرید به

Hossein Shahidi, “The BBC Persian Service, 1940-1953, and the Nationalization of Iranian Oil,” Journal of Iranian Research and Analysis, 17:1 (2001).

[65]Miron Rezun, The Soviet Union and Iran: Soviet policy in Iran from the Beginnings of the Pahlavi Dynasty until the Soviet Invasion in 1941 (Alphen aan den Rijn and Genève: Sijthoff & Noordhoff , 1981), 319.

[66]See Rezun, the Soviet Union and Iran, 319, esp. note 24

[67]­”ما چرا برتريم؟“ نامۀ ايران باستان، شمارۀ 14 (اكتبر 1933).

[68]­”چگونه در آلمان جشن‌ها و آداب آريايي و ايراني از نو زنده مي‌شود؟“ نامۀ ايران باستان، شمارۀ 3 (نوامبر 1933).

[69]­”تحقيقات علمي و تاريخي به خامه يكی از سياسيون بزرگ دنيا راجع به ايران كهن،“ نامۀ ايران باستان، شمارۀ 14 (آوريل 1934).

[70]­Lenczowski, Russia and the West in Iran, 159.

[71]برای نمونه بنگرید به

Abbas Milani, The Persian Sphinx: Amir Abbas Hoveyda and the Riddle of the Iranian Revolution: a Biography (London: I. B. Tauris, 2000), 76–77.

[72]Lenczowski, Russia and the West in Iran, 160.

[73]Lenczowski, Russia and the West in Iran, 161.

[74]Massoud Kazemzadeh, “The Day Democracy Died,” Khaneh, 3:34 (2003).

[75]براي سهولت بيشتر در اين مقاله فقط يك نوع نگارش از واژۀ آريا به كار رفته است، هرچند در واقع امر اشكال سانسكريت، اوستايي و فارسي باستان اين اصطلاح تا حدي با هم تفاوت دارند.

[76]برای نمونه بنگرید به

  1. W. Bailey, “Iranian Arya– and Daha-,” Transactions of the Philological Society, 58:1 (1959), 94; Emile Benveniste, “L’Eran-vez et l’Origine Légendaire des Iraniens,” Bulletin of the School of Oriental Studies, 7:2 (1934), 265-274.

[77]کلنس معتقد است آریای سانسکریت ممکن نیست به صراحت از نام قومی گرفته شده باشد، در حالی که آریای اوستایی ممکن است. بنگرید به

Jean Kellens, “Les Airiia- ne Sont Plus des Aryas: Ce Sont Déjà des Iraniens,”  in Aryas, Aryens et Iraniens en Asie Centrale, ed. Gérard Fussman et al. (Paris: Collège de France, 2005), 240–242.

[78]Rüdiger Schmitt, “Aryans,” in Encyclopædia Iranica, ed. Ehsan Yarshater (New York: Encyclopædia Iranica Foundation, 1987).

[79]آثار منتشرشدۀ درخشانی به این جنبه از موضوع توجه کرده­اند. از جمله بنگرید به

Gérard Fussman et al., Aryas, Aryens et Iraniens en Asie centrale.

به­ویژه به مقالۀ کلنس در این مجلد توجه کنید.

[80]برای جزییات بیشتر بنگرید به

  1. W. Bailey, “Arya,” in Encyclopædia Iranica.

[81]Bailey, “Arya.”

[82]Siegert, “Zur Geschichte,” 99.

[83]Kellens, « Les Airiia- ne Sont Plus des Aryas,” 242.

[84]Friedrich Max Müller, Lectures on the Science of Language: Delivered at the Royal Institution of Great Britain in April, May and June 1861 (5th rev. ed.; London: Longmans, Green, 1866), 268.

پیش از او، چنین اشارۀ مستقیمی به تعریف ایران دیده نشده بود. آنکتیل دوپرون از جمله معتقد بود که آریانم وئجه به معنای ”ایرانی خالص“ است.

Quoted in Siegert, “Zur Geschichte,” 86.

[85]مثال­هایی از این دست بیشمارند، حتی رد آثار علمی جدی و بسیار تأثیرگذاری چون

Edward Granville Browne, A Literary History of Persia: From the Earliest Times until Firdawsí (London and Leipsic:  The University Press, 1909), 4; Richard N. Frye, Persia (rev. ed.; London: Allen & Unwin, 1968), 13.

[86]برای نمونه­ای مشابه، ولی از دیدگاهی متفاوت و جدلی­تر، بنگرید به

Mostafa Vaziri, Iran as Imagined Nation: the Construction of National Identity (New York: Paragon House, 1993), 75–81.

[87]Gherardo Gnoli, The Idea of Iran: an Essay on its Origin (Roma: Istituto italiano per Medio ed Estremo Oriente, 1989), 14–15.

[88]See D. N. McKenzie, “Eran, Eranšahr,” in Encyclopædia Iranica.

[89] برگرفته از گزارش رومان گریشمن، باستان­شناس فرانسوی، در 1976 که در منبع زیر آمده است:

Vaziri, Iran as Imagined Nation, 79.

[90]Vaziri, Iran as Imagined Nation, 78.

[91]بنگرید به هشدارهای بخردانۀ فوسمن در

Fussman, “Entre Fantasmes, Science et Politique,” part 785–88 and 813.

[92]برای اطلاع بیشتر از این فرایند بنگرید به

Monica M. Ringer, Education, Religion, and the Discourse of Cultural Reform in Qajar Iran )Costa Mesa: Mazda Publishers, 2001), esp. chap. 1 and 2.

[93]در متون سنتی عربی، ترکی یا فارسی به میزانی یکسان انزجار از هر چیز مسیحی دیده می­شود. برای دو دیدگاه متضاد در این خصوص بنگرید به

Edward W. Said, Orientalism (London: Penguin, 1995), esp. chap. 1 heading 2; Bernard Lewis, The Muslim Discovery of Europe (New York: W.W. Norton, 1982).

برای اطلاع از دیدگاهی متعادل­تر بنگرید به

Albert Hourani, Islam in European thought )Cambridge: Cambridge University Press, 1991).

[94]برای نقدی از تاریخ­نگاری محلی بنگرید به

Vaziri, Iran as Imagined Nation, 151–167; Fereydoun Adamiyat and Thomas M. Ricks, “Problems in Iranian Historiography,” Iranian Studies, 4:4 (1971), 132-156; Hamid Enayat, “The Politics of Iranology,” Iranian Studies, 6:1 (1973), 2-20.

[95][افزودۀ مترجم] براي بحث بيشتر دربارۀ تأثير ملي‌گرايي بر تاريخ‌نگاري معاصر ايران بنگرید به علي‌محمد طرفداري، ”در جست‌و‌جوي خدمت و خيانت در تاريخ: بررسي تأثير ناسيوناليسم بر تاريخ‌نگاري ايران از دورۀ قاجاريه تا پايان حکومت پهلوي اول،“ دوفصلنامۀ تحقیقات تاریخ اجتماعی، شمارۀ 1 (بهار و تابستان 1389)، 81-118.

[96]فتحعلي آخوندزاده، مكتوبات: نامه‌هاي كمال الدوله به شاهزاده جلال الدوله، به كوشش بهرام چوبينه (فرانكفورت: انتشارات نیما، 2006)، 291-292.

[97]براي نمونه، او مدعي بود كه مزدك، چهرۀ انقلابي عهد ساسانيان، ”دو هزار سال قبل“ جمهوري‌خواهي و مساوات‌طلبي را بنياد نهاد. بنگرید به كرماني، سه مكتوب، 267.

[98]براي مثال بنگرید به مرتضي ثاقب‌فر، ”ايران باستان و هويت ايران،“ در ايران: هويت، ‌مليت، قوميت، به كوشش حميد احمدي (تهران: مؤسسۀ تحقیقات و توسعۀ علوم انسانی، 1383)، 255.

[99]كرماني، سه مكتوب، ص 128

[100]كرماني، سه مكتوب، 139.

[101] ”هر زمان كه با خصلتي زشت در ميان ايرانيان مواجه مي‌شوم، درمي‌يابم كه بذر آن توسط اعراب كاشته شده است.“ بنگرید به كرماني، سه مكتوب، 265.

[102][افزودۀ مترجم] براي بحث بيشتر دربارۀ جريان سره‌نويسي فارسي و ملي‌گرايي ادبي بنگرید به علي‌محمد طرفداري، ”ملي­گرايي، سره‌نويسي و شکل­گيري فرهنگستان زبان فارسي در دوره پهلوي اول،“ فصلنامۀ گنجينۀ اسناد، سال 20، شمارۀ 77 (بهار 1389)، 58-73.

[103]See Akhundzadeh to Jalal ed-Din Mirza, 15 June 1870, in Hamid Mohammadzadeh and Hamid Arasli, eds., Mirzà Fathali Àkhundof: Alefbàye Jadid va Maktubàt [Mirza Fathali Akhundov: The New Alphabet and the Maktubàt] (Baku, 1963), 172.

[104]كرماني، سه مكتوب، 180-181.

[105]René Verneau and Emile Burnouf, cited in Poliakov, Mythe Aryen, 311 and 308.

[106]شایان توجه است که در وضعیت کشورهای دیگر، به خصوص هند، استفاده از این ابزار (ناسیونالیسم) برای رهایی­بخشی مردم محلی از قوانین غربی منجر به درافتادن به دام مشابه میراث فکری غرب شد. بنگرید به

Partha Chatterjee, Nationalist Thought and the Colonial World: A Derivative Discourse? (Minneapolis: University of Minnesota Press, 1993).

[107]به ويژه بنگرید به آخوندزاده، مكتوبات؛ كرماني، سه مكتوب.

[108] ”فلاسفۀ اروپايي مي‌نويسند كه ما از نظر تمامي خصائل منفي گوي سبقت را از همگان ربوده‌ايم.“ بنگرید به كرماني، سه مكتوب، 263-264.

[109]چنان كه پيش از اين نيز ذكر شد، با اينكه ايرانيان هم از نژاد آريان به حساب مي‌آمدند، بسياري از خاورشناسان همچنان آنها را مردماني حقير و مخلوطي از نژادهاي گوناگون محسوب مي‌كردند و معمولاً آنها را مانند اروپاييان ستايش و تجليل نمی­کردند.

[110]Quoted in Juan R. I. Cole, “Marking Boundaries, Marking Time: the Iranian Past and the Construction of the Self by Qajar Thinkers,” Iranian Studies, 29:1-2 (1996), 44.

[111]From Mokhber ol-Saltaneh’s memoirs, quoted in Homa Katouzian, State and Society in Iran: the Eclipse of the Qajars and the Emergence of the Pahlavis (London: I. B. Tauris, 2006), 336.

[112]File 102012/3201, no. 41749, 03.10.1313/May 1934, Prime Ministry Files, Quoted in Firoozeh Kashani-Sabet, Frontier Fictions: Shaping the Iranian Nation, 1804–1946, Princeton: Princeton University Press, 1999).

[113]Homa Katouzian, The Persians: Ancient, Medieval, and Modern Iran (New Haven: Yale University Press, 2009), 217–218.

[114]بنگرید به پانوشت 4.

[115]­”30 نفر از هواداران تيم فوتبال ايران به دليل ايجاد اغتشاش و نافرماني از دستورات پليس به دادگاه احضار شدند،“ اخبار روز آسوشويتد پرس، 16 اكتبر 2001.

[116]­“Football-Given’s blast ordeal-Interview-The Republic’s World Cup hero talks of grenades and glory …,” The Observer (25 November 2001).

[117]“Football-Accueil Triomphal pour les Allemands en Iran,”  Reuters-Les actualités en français (7 October 2004).

[118][افزودۀ مترجم] از روزنامه‌هاي ملي و پرتيراژ آلمان، چاپ مونيخ.

[119]“Kolossale Weihnachten in Teheran,” Süddeutsche Zeitung (11 October 2004).

[120]“Kolossale Weihnachten in Teheran.”

[121]“Länderspiel Iran-Deutschland live im ZDF, 09.10.2004,” in Zweites Deutsches Fernsehen (ZDF). A video of the scene is available on YouTube under “Iran v Germany, 2004, National anthems,” at http://www.youtube.com/watch?v=iH0gl6OXXt4&feature=PlayList&p=5D4016A8C8B4B254&playnext=1&playnext_from=PL&index=2

[122]طي بازي ايران و امريكا در جام جهاني 1998 نيز شور و هيجان‌هاي دوستانه‌اي، البته به دلايلي به­كلي متفاوت، ابراز شد. همچنين، بايد خاطر نشان كرد كه بازي‌هاي مقابل تيم عراق و ايرلند از بازي‌هاي مقدماتي و سرنوشت‌ساز جام جهاني بودند، در حالي كه بازي مقابل تيم ملي آلمان رقابتی دوستانه بود. اما اين واقعيت كه عراقي‌ها بازي را واگذار كردند و با اين حال به آنها بي‌احترامي و بدرفتاري شد و تيم آلمان برد و با اين حال با احترام و ستايش با آن رفتار شد، تأييدي است بر غلبۀ احساسات همدلانه نسبت به آلماني‌ها در ميان تماشاگران ايراني كه فقط به بازي فوتبال هم مربوط نیست.