داستان طلسم جمشید از بوستان خیال* (1)

داستان عظیم و پانزده جلدی بوستان خیال هنوز انتشار نیافته است.در مقاله‌ای که به‌ منظور معرفی این اثر،از سوی نویسندهء این سطور در ایران‌نامه(شمارهء اول سال دوم ص‌ 43-93)درج شد،اشارات رفته بود که نویسندهء داستان،محمد تقی جعفری حسینی‌ متخلّص به خیال در پرداختن طلمسهای عجیب و غریب مهارت دارد و تخیّل او در داستانسرایی بیشتر متوجه ساختن و گشودن طلسم است و از این عنصر برای آراستن‌ صحنه‌های داستان خویش بیشتر استفاده می‌کند.یکی از طلمسهای بسیار جالب توجه‌ این کتاب،که گویا نخستین طلسم موجود در داستان نیز باشد و تصادفا به هیچ‌یک از طلمسهایی که در داستانهای عوامانه آمده شباهتی ندارد،موسوم به طلسم جمشیدست و چون در آغاز کتاب آمده،نویسنده بیش از سایر طلمسها تخیّل و ابتکار خود را در آن بکار انداخته است.اینک برای آن‌که از نثر این کتاب نمونه‌ای برای علاقه‌مندان این‌گونه‌ مباحث انتشار یابد شرح این طلسم را از روی نسخهء خطی بوستان خیال موجود در کتابخانهء دیوان هند(ایندیا آفیس)در لندن استخراج کرده به نظر خوانندگان گرامی‌ ایران‌نامه می‌رسانم.نشانهء نسخه در کتابخانهء مذکور E.833 است و بقرار شماره‌گذاری‌ اته،مؤلف فهرست نسخه‌های خطّی فارسی این کتابخانه(که حرف E نشانی از نام‌ اوست)،باید مجلّد اول از بوستان خیال باشد امّا نیست و مجلّد دوّم یا سوّم است.در هر صورت نسخه‌ای است با خط نستعلیق بسیار خوش و قطع بزرگ که در هند نوشته شده، (*).این مقاله در دو شماره از نظر خوانندگان ایران‌نامه می‌گذرد.

اما گویا کاتب آن مطلقا فارسی نمی‌دانسته و در نتیجه خطاهای فاحش و گاهی‌ مضحک کرده است.نوشتن«کفتم»به جای«هفتم»و«لعرس»به جای لغزش از خطاهای عادی اوست و ناگفته پیداست که رونویسی و تصحیح این متن به نیروی حدس‌ و تخمین چه مصیبتی است!در نقل این‌گونه اشتباهات در حاشیه نیز هیچ فایدتی متصوّر نبود.ازاین‌روی از آن صرف‌نظر شد.در متن حاضر شمارهء برگهای منقول و صفحات‌ روی و پشت به دست داده شده است تا علاقه‌مندان را مراجعه به اصل آسان باشد.یکی‌ دو نسخهء کامل دیگر این کتاب،که نشان رواج و محبوبیت فراوان آن در شبه قارّهء هند است،در ضمیمهء این گفتار معرّفی شده است.

طلسم خورشید-شرخ طلسم از قول ملک ساطوع پری

از زمان جمشید کیانی آدمیان با دیوان اختلاط داشتند.بنابراین جمشید به سیر قاف‌ آمد و صد حکیم در رکاب او بودند.وقت مراجعت حکیمان را بخاطر رسید که نشانی از خود در قاف بنا کنند.جمشید نیز خود حکیم بود،در این امر به جدّ ایستاد.به استمداد جنّیان در این سرزمین طلسمی ساختند و آن‌را طلسم مشتاق جمشید نام گذاشتند.آن‌ طلسم از چشم مردم ناپدیدست،لیکن از آثار او چشمه‌ای ظاهرست و او را جام جمشید[1] می‌گویند و بالای چشمه درخت اناری است و جامی مرصّع به شاخی از آن به ریسمان‌ زرّین آویخته‌اند.هرکه خواهد که تماشای آن طلسم کند آن جام را گرفته از آب چشمه‌ پر کرده بنوشد.بمجرّد نوشیدن،تختی از هوا بر دوش پریزادان نمودار می‌شود و نازنین‌ صنمی بر او نشسته باشد.آن شخص را سوار کرده می‌برد.خدا داند کجا می‌برد برای این‌ که پریزادانی که او را تعاقب کرده بودند پرهای ایشان سوخته بود.از آن وقت مسدود شد، دیگر کسی تعاقب نکرد.امّا روز دیگر باز آن شخص را بر سرچشمه می‌آرند.او باز جام‌ پر کرده می‌خورد.باز تخت دیگر پیدا شده او را می‌برد.به همین دستور تخت و نازنین‌ رسیده او را می‌برند.اگر بر شش جام اکتفا کرد آفتی به او نمی‌رسد.رنگ و قوّت او ده‌ چند می‌شود و اگر آزاری[2]باشد برطرف می‌شود.لکین در هر جام شوق زیاده می‌شود و ممکن نیست که جام هفتم نخورد.لیکن ای سلطان[3]شنیدن نقل طلسم شوق دیدن‌ می‌آورد و[با]دیدن چشمه دل به خوردن جام می‌کشد و خوردن یک جام شش جام دیگر را لازم دارد.همین‌که جام هفتم را خورد دیوانه شود تا هفت(برگ 14 الف)روز هر کجا خواهد بگردد و چیزی نخورد و روز هشتم به سرچشمه رسیده خود را در او می‌اندازد و دیگر از او نشانی پیدا نمی‌شود.مکرّر خواستم که آن چشمه را خراب کنم میسّر نشد.

چه من،چه ملک مرجان که صاحب طلسم بود و طلسم ساخت چنان‌که شهزاده قایم[4]او را شکست،هرچند خواست این طلسم را بگشاید میسّر نشد باوجود این‌که حکیمان‌ انس و جنّ بسیار داشت.من لاعلاج شده جمعی از دیوان بر سرحدّ آن چشمه نشانده‌ام که‌ کسی‌را نگذارند که خود را به چشمه رساند و پیش از من هم اجداد من چوکی[5] می‌نشاندند و خلق را مانع می‌شدند.من هم رفته‌ام،لیکن خود را با هزار دعا از خوردن آن‌ مانع شدم.آن جام که به درخت انار آویخته‌اند نه شکسته می‌شود،نه معدوم می‌گردد، هرجاکه بگذارند بر سر درخت می‌رود![سلطان گفت‌]حالا بگویید با وجود پاسداری، اشهر[6]چگونه رفت و به این بلا گرفتار شد؟گفت ظاهرا به شکار رفته بود به آن سرحدّ رسید،به آن دیوان گفت:نگاهی کرده باز می‌گردم.چون عمده‌زاده بود گذاشتند.او رفته جام خورد.سلطان گفت:،معاذ اللّه فی الواقع شنیدن این سخن شوق دیدن می‌آرد.ای‌ ملک ساطوع سبزی گاه خوشی هست؟گفت:تعلّق به دیدن دارد.قایم الملک گفت: ای پدر،شما صاحب خروج[7]روزگارید.اگر چشمه را نبینید مردم گویند سلطان بترسید و بر سر آن نرفت!چه لازم که کسی آب آن‌را بخورد؟سیر کردن که مضایقه نیست. رکن الملک گفت که شهزاده راست گفت.عرب شجاع[8]گفت:ای سلطان اگر اینجا بیایی و این چشمه را سیر نکنی گویا کاری نکردی و لذّت از زندگی نبردی.پس هر یکی سخنی گفتند که دلیل شوق بود.دل سلطان نیز میل کرد و عزم رفتن نمود.

رفتن سلطان با شهزاده و امرا به سرچشمهء طلسم مشتاق جمشید که جام‌جم نام داشت و گرفتار شدن امرا در آن طلسم[9]

امّا واقفان اسرار چنین روایت کرده‌اند که چون دل سلطان و غیره برای تماشا کشید، سلطان به ساطوع گفت که:ای برادر،می‌بینی که یاران چه شوق دارند؟اکنون لازم شد که ما هم سیر چشمه کنیم.ملک گفت:ای سلطان،غلام را معاف‌دار که هرگز به‌ خون چند سیّد و مؤمن سعی نخواهم کرد،برای این‌که چون سلطان به آن مقام رسد بی‌آب خوردن نخواهد ماند و همه گرفتار خواهند شد و این بدنامی بر من تا قیامت خواهد ماند(14 ب)جواب خدا چه خواهم داد؟سلطان فرمود:ما همه عقل داریم.دیده و دانسته چرا در بلا خواهیم افتاد؟مردم خود را منع می‌کنم که یک نخورند تا به هفتم جام‌ چه رسد!القصه چون سلطان و شهزاده را ابرام و ساطوع را منع کردن از حدّ گذشت سلطان‌ در غضب‌[شد]و فرمود ای ملک،مرا هم مثل سایر الناس می‌دانی؟من صاحب‌ خروجم.اگر کسی از رفقای من در طلسم گرفتار شود طلسم‌[را]خواهم شکست،تو چرا می‌ترسی؟این سخن بطوری گفت که ملک را مجال جواب نماند و مقرّر کرد که فردا سلطان را به سرچشمه برد.امّا ملک ساطوع به اندرون رفته زن و دختر خود را طلب داشته‌ احوال گفت،و گفت:هر زور از دست شما در بازداشتن سلطان از این اراده برآید سعی‌ کنید!اینها رفته به ملکه عالم‌افروز و عالیه خاتون و غیره فهماندند که شما هم سلطان را از این اراده مانع شوید.پس هریک با پریزادان به اقسام سخن منع کردند باعث ازدیاد شوق گردید.روز دیگر سلطان با شهزاده‌ها بر تختها سوار شده بر دوش پریزادان،و ملک‌ ساطوع متوجه طلسم چشمه شدند و کسی از جنّ و انس همراه نبود.چنانچه در ربع‌ مسکون راه به فرسخ حساب می‌کنند در قاف به جای فرسخ عاشره می‌گویند.به‌هرحال‌ چون دوازده عاشره از جزیره جدا شدند به چوکی دیوان رسیدند.دیوان ملک را دیده مجرا کرده[10]احوال معلوم نموده حیران شدند.اما سلطان از آن مقام گذشت.راستهء درختان و منازل و مقامات و صیدگاه عجیب و غریب دیده خوشحال شد.از تختها فرود آمده بر مرکبان پریزادان سوار شده صیدکنان شکارافکنان روان شدند.عجب صحرای دلگشای‌ طرفه و مرغزارهای لطیف بنظر رسید.اقسام و انواع فواکه آن صحرا داشت که بیننده را دل‌ نمی‌شد که یک چشم‌زدن نظر از تماشای آن بردارد.سلطان گفت:یاران غبن فاحش‌ بود اگر این صحرا را نمی‌دیدم و همه در آن صحرا جابه‌جا راسته بازارها و عمارات‌ دلگشا از کوه تراشیده به سنگهای مختلف الالوان ترتیب داده بودند.القصه سلطان با جمعیت دلاوران می‌آمد تا به کنارهء آن چشمه رسید که به هشت در هشت بود و دور آن به‌ سنگ بلور و یشم و امثال آن برآورده بودند.آبی در کمال(15 الف)لطافت و شفافی‌ مانند بادهء گل‌رنگ داشت و درخت اناری در کنار آن چشمه که گل هزار داشت و ثمر به‌ قدار هزار،کلان،و شاخه‌ها بر زمین بوسه می‌دادند.سلطان پرسید:ای ملک ساطوع از این انار می‌توان خورد؟گفت:خوردن این باعث شوق خوردن آب چشمه می‌شود.شجاع‌ گفت:هذا من اثمار الجنّه،چگونه نباید خورد این؟و شروع به خوردن کرد.دیگری هم‌ چشیده خورد.سلطان و شهزاده‌ها هم‌[خود را]از خوردن معاف نداشتند.سلطان در ملک‌ من آمده ناموس او بر باد می‌رود.آدمیان اسیر و قتیل جنّیان شوند.اگر من باشم ایشان را به ملک اینها رسانم و به شهزاده اسماعیل بسپارم.[11]سلطان گفت:ای ملک حیف است‌ تو از این نعمت بی‌نصیب بمانی با وجودی که در ملک تو بهم می‌رسد.ملک بسیار مغموم‌ بود.هرچه سلطان و شهزادگان تکلیف برخاستن کردند راضی نشد.شهزاده قایم گفت: ای ملک تو روادار تماشای ما نیستی.از خوردن انار حالت هریک متغیّر شد و بخاطر می‌رسید که جام گرفته آب نوش کنم.در این اثنا آوازی از چشمه آمد:

آب این چشمه نوش جام به جام‌ تا دهندت به بزم عیش مقام‌ مرده را می‌دهد روان این آب‌ پیر را می‌کند جوان این آب‌ کهربای تو لعل می‌سازد خاطر از گرد غم بپردازد

اما سلطان نظر بر کبر سنّ دل خود را مانع می‌شد.سلطان جام را[که‌]از شاخ‌ آویخته بودند دید.انار در معده هرقدر که درنگ می‌کرد شوق زیاده می‌شد.ناگاه به‌ جایی رسید که شهزاده صادق ادب سلطان موقوف کرده جام گرفته گفت:من ضعف‌ دارم و این قوّت می‌بخشد،چرا نخورم؟ملک خواست که جام از دست او بگیرد،شهزاده‌ نداد و آب پر کرده بر لب گذاشت.ملک گفت:ای سلطان،صادق از دست برفت! سلطان گفت:تو می‌گفتی تا شش جام آفتی نیست،از یک جام چه خواهد شد؟اما صادق آن جام خورد.رنگ زرد مایل به سرخی شد و قوّتی در او پیدا گردید و تعریف کرد که شوق این بمع[12]سلطان همه را پیدا شد.در این بودند که اشهر که دیوانه شده بود یکایک(؟)رسید،در اشتیاق محبوبه زارزار گریه کرد و خود را در چشمه انداخت.در وقت غوطه زدن همان بیت بر زبان داشت.بیت

کی شود(15 ب)یا رب که رویش درنظر باشد مرا بر سر کویش دگرباره گذر باشد مرا

این گفته در آب فرو شد و دیگر برنیامد.ملک به سلطان گفت:دیدی احوال این‌را؟همین حالت به خورندهء آب روی دهد.سلطان گفت:هنوز جام هفتم دورست.اعتبار به‌ این سخن نکرد و در فکر خوردن آب بود.اما ساعتی نگذشت که تختی از هوا نمودار شد و صاحب جمالی بر او نشسته،جام و صراحی درپیش داشت و نگاه به یاران کرده گفت: از شما کیست که ما را می‌خواهد؟صادق گفت:منم و از جان و دل خریدارم.گفت: پس در میان اغیار می‌گویی؟صادق برخاست که برود.قایم الملک گفت:کجا روی؟گفت:هرجا که خدا برد.این گفت و بر تخت نشست.آن صنم دست در گردن‌ [او]کرده بوسه‌ای بر بود.صادق نزدیک بود که از لذّت بیهوش شود.پریزادان تخت را برداشته بدر بردند.سلطان و غیره اصلا به رفتن صادق تأسف نکردند و گفتند صادق به‌ عجب عیشی مشغول شد.رافیل گفت زندگی در گرو عیشی است.ملک صادق اینجا می‌نماید(؟)اما معلوم نیست که بر او چه گذشته باشد.ملک گفت:ای سلطان صادق از همین قسم می‌گویند و می‌خورند.در این اثنا رافیل جامی خورد.سعدان و مظفّر برخاسته‌ جام خوردند کسی مانع نشد.ملک بر قدم سلطان‌[افتاد]که اگر همه بخورند لشکر اسلام بی‌چراغ خواهد شد.شهزاده قایم آزرده شد گفت:ای ملک فال مزن،اگر عیش‌ نمی‌توانی دید برخیز و برو!سلطان فرزند را منع کرد و گفت:ملک،آزرده مباش،جام‌ هفتم دورست!بعد از ساعتی سه تخت از هوا رسید.سه صاحب جمال با جرا و صراحی‌ متمکّن بودند.رافیل و سعدان و مظفر هر سه عاشق شدند.یکی گفت:مرا که‌ می‌خواهد؟رافیل گفت:بیت

منم که آرزوی وصل تو به دل دارم‌ ز اشتیاق تو چون سروپا به گل دارم

صنم گفت:پس بیا.رافیل رفته پهلوی او نشست.دیگری گفت:مرا که‌ می‌خواهد؟سعدان گفت:بیت

در عشق تو ای ماه خریدار[13]منم‌ در زلف سیاه تو گرفتار منم

و پهلوی او نشست.سوّمی فریاد برآورد که من محبوبهء کیستم؟[مظفر گفت:]بیتـ

ای جان و دل آرام تو محبوبهء ما باش‌ ما پیش تو آییم،تو با ما به وفا باش

او هم رفته پهلوی دلبر نشست.اینها بدر رفتند.قایم گفت:ای شهریار رفقا رفتند. انصاف نیست که من جدا باشم.من هم آب(16 الف)می‌خورم.ملک داد و بیداد کرد که خود را دیده و دانسته در بلا مینداز که خورندهء یک جام تا هفت جام نخورد آرام‌ ندارد،بلکهء خورندهء انار خبر ندارد.گفت اگر چنین است من انار خورده‌ام،پس‌[اصرار] بیفایده چرا می‌کنی؟ملک خاموش ماند.اما سلطان نگذاشت که شهزاده جام بخورد. گفت تعجیل مکن،لیکن اول احوال اینها که رفته‌اند معلوم کنم.عرب شجاع سلطان را غافل کرده آب خورد.بعد ساعتی تخت دیگر از هوا رسید.نازنینی با جام و صراحی‌ رسیده پرسید مرا کی دوست می‌دارد؟عرب گفت:…[14]معنی آن‌که من ترا دوست‌ می‌دارم و دلم مشتاق توست و با سلطان سلام علیک…[15]گفته به پهلوی او نشسته بدر رفت.

اکنون مع سلطان هفت کس ماندند.دیگر کسی نخورد.سلطان فرمود خیمه همین‌جا زنید و از ملک پرسید:اینها باز خواهند آمد؟گفت فردا برای خوردن جام دویم خواهند آمد.سلطان گفت:از ایشان احوال می‌پرسم که بر ایشان چه گذشت؟ملک گفت: تعریف خواهند کرد تا شما نیز بخورید.القصه شب در آن مکان گذرانیدند.روز دیگر سلطان و رفقا به سرچشمه رفتند.دل هریک برای خوردن آب در اضطراب بود.سلطان از اضطراب،ایشان از احتیاط،دیگران از ملاحظه جرأت نمی‌کردند لیکن اجازات‌ می‌خواستند.اما وقتی که صادق رفته بود آن‌وقت رسید.لیکن این مرتبه از درخت انار فرود آمد.سلطان و غیره دیده حیران شدند.پرسیدند ای صادق چگونه رفتی و چگونه آمدی و چه قسم گذرانیدی؟گفت آنچه در تمام عمر ندیده بودم دیدم و آنچه نشنیده بودم‌ شنیدم و آنچه نخورده بودم خوردم!ذکر آن بتفصیل مقتضای وقت نیست،چرا که مشتاق‌ جام دویم آمده‌ام،که بی‌آن کار من ابترست و عیش من تلخ.امیدوارم که سلطان مرا زحمت سخن ندهد.هرجا که هستم دعاگوام.هرچند سلطان احوال می‌پرسید تسلیمات‌ کرده می‌گفتند که مرا معاف دارید.شهزاده قایم به زور نشاند،قوّت کرده خدا را خلاص کرد و گفت:عیشی که میسّرست جمشید هم ندیده باشد،مرا بگذارید!این‌ گفته جام گرفته آب خورد.بعد از ساعتی تخت دیگر رسید.نازنین دیگر که بنفش‌پوش‌ بود جام و[16 ب‌]صراحی گرفته رسید و گفت:چه ایستاده‌ای بیا.صادق متوجّه آن‌ شد.شاهزاده قایم پرسید معشوق دیروزه چه شد؟گفت:جایی که این باشد او را که‌ می‌رسد؟این وعده کرده بود که جام دویم بخور تا من از آن تو باشم.سلطان پرسید احوال دیگران چیست؟گفت:بیت

ز بس سودای جانان در سرم هست‌ کجا پروای کاری دیگرم هست

این گفته بر تخت نشسته بدر رفت.بعد از آن رافیل از درخت ظاهر شد.با او نیز جواب و سؤال به دستور واقع شد.او هم در خوردن جام دویم اضطراب داشت.با کسی‌ التفات نکرد،جام دویم خورد و نازنین دیگر،بنفش‌پوش رسیده‌[او را]بدر برد.بعد سعدان و مظفر رسیده به اضطراب جواب و سؤال کرده بر تخت نشسته بدر رفتند.بعد همه‌ عرب شجاع پیدا شد.سلطان با خود گفت:این بهترست.از این حقیقت معلوم خواهد شد.فرمود:ای عرب خوش‌آمدی.بگو کجا رفتی و چه کردی و چگونه آمدی؟گفت:یا سلطان ما فی لسانی طاقة ان اشرحها.ای سلطان عشت عیشا لا بدایة لسرورها و لا نهایة.[16] این گفته جام گرفت بدر رفت.سلطان فرمود:اینها دیوانه نبودند.لیکن مشغول عیش و گرفتار محبّت شده‌اند.بسبب آن توجّه‌[ایشان‌]از همه‌سو برخاسته.شهزاده‌ها که مشتاق‌ عیش بودند فریاد برآوردند:یا سلطان مگر ما بی‌نصیبیم که از این عیش محروم ماندیم! ملک گفت:ای سلطان هنوز هیچ نرفته است.به ارواح فاتحه خوانده شما برگردید و کیفیّت این انار مدّتی در شما خواهد ماند.تا آن‌زمان مجاهده کرده دل را مانع‌ باشید.بعد از آن‌که به حال آیید معلوم خواهید کرد که این،دولت‌خواه ماست.سلطان‌ فرمود در دولت‌خواهی تو هیچ شکّی نیست.رفقای من داخل طلسم شدند.مرا لازم نیست‌ که اینها را گذشته بروم.ساطوع گفت عرض من تا همان‌وقت است که جام را نخورده‌اند.بعد از آن نصیحت سود نخواهد کرد.شهزاده قایم گفت:ای ملک دوستی‌ خود به دشمنی مبدّل مساز و این شرح کشّاف مخوان.اگر در قسمت ما گرفتاری طلسم نوشته‌اند علاج نتوانی کرد.ملک خاموش شد.جبلا ابن بخت در این اثنا جام خورد.هر دو عیّار نیز خوردند.تختها با پریزادان رسیده هر سه را بردند.سلطان گفت حالا ما هم‌ بخوریم و لذّت زندگی دریابیم.شهزداه قایم گفت سلطان(17 الف)مختارست،من‌ که می‌خورم!و پر کرده خورد.پس شهزاده حیدر نیز خورده رفتند.آخر همه سلطان هم‌ نوش کرده تخت رسیده بدر رفت.ملک ساطوع گریه‌کنان مراجعت کرده احوال به‌ خواتین گفت.در باغ شیون برپا شد.ملک برای تسکین آنها گفت:هنوز عرضهء شش‌ جام است،باید بیایند.لیکن من کوتاهی نخواهم کرد و خواتین به مناجات شدند.ملک‌ باز بر چشمه آمده نشست.

اکنون از تماشاییان طلسم بیان کنم

باید اول احوال رفقا بیان می‌کردم.لیکن چون احوالها باهم شبیه است به ذکر سلطان اکتفا کرده شد.چنین گفته‌اند که چون سلطان جام خورده بر تخت سوار گشت‌ چنان در عشق او آشفته گردید که عشق فرهاد و مجنون بی‌وقر شد.چون تخت راه هوا گرفت،سلطان درکمال خوشی نشسته‌[نازنین‌]جام می‌خورد،لیکن به سلطان تکلیف‌ نکرد.سلطان از او نام پرسید.[گفت‌]اگر بر محبّت من قایم ماندی البته نام خواهم‌ گفت.[سلطان گفت‌]معاذ اللّه ای جان،این چه سخن است؟

خوش آن‌که در وصف خوبان نشسته باشی و من‌ نظر کنم به تو نازم به این حیات خودم

گفت حالا معلوم خواهد شد.شش ساعت تخت در هوا می‌رفت.بعد از آن قلعه‌ای‌ نمودار شد که برج و بارهء آن از زمرّد و یاقوت بود.تخت بر دروازهء آن فرود آوردند.سلطان‌ نام شهر پرسید.گفت عجبستان می‌گویند.پس تخت را به دستور بنی آدم[17]بر دوش‌ گرفته متوجّه شهر شدند تا به عمارت عالی رسیده داخل عمارت شدند و به باغی درآمدند. آن نازنین از تخت پیاده شده دست سلطان را گرفته به ایوانی برد که از جوش زنهای‌ صاحب‌جمال پر بود،و تختی در وسط گذاشته صاحب جمالی بر او قرار گرفته سازنده و رقّاص دور او بودند.این نازنین پیش رفته سلام کرد و از ادب بر کرسیی بنشست.چون‌ نظر سلطان بر آن افتاد بی‌اختیار رفته پیش او قرار گرفت.جمال او در دل سلطان به‌ مرتبه‌ای اثر کرد که صورت دیوار شده به سوی او می‌دمید لیکن زبان سخن نداشت.امّا نازنین اوّل به او گفت که ای ملکه این مرد دعوی محبّت من دارد.نام من می‌پرسید،گفتم اگر دوستی خود ثابت‌قدم یابم نام خود بگویم،والا نه،چه فایده؟آن تخت‌نشین‌ بخندید و روی به سلطان کرده گفت:راست بگو تو این خادمهء ما را دوست می‌داری یا مرا؟سلطان فرمود برای این آن‌را دوست می‌دارم که مرا پیش تو(17 ب)آورده والاّ جایی که شما باشید دیگری را چرا برگزینم!او گفت:زود پشیمان شدی.در راه دم از عشق من زدی،حالا چنین می‌گویی.سلطان گفت:

دل است این،جنگ نتوان کرد با دل‌ شود با هرکه خواهد آشنا دل

آن تخت‌نشین که لباس بنفش داشت گفت:اگر مرا دوست داری برو جام دیگر از این چشمه نوش تا من از آن تو شوم.سلطان گفت:پس بفرما تا مرا به سرچشمه‌ برند.گفت امروز مهمان من باش،فردا ترا می‌رسانم.سلطان گفت:این را از پهلوی من‌ دور کنید تا پیش شما بنشینم.آن‌[پری‌]گفت:ای بی‌مروّت کار من به اینجا رسید که‌ [اذن‌]نشستن نمی‌دهی؟تخت‌نشین گفت:تا که ما را ندیده بود بر تو میل داشت. اکنون که آب آمد تیمّم برخاست و به سلطان گفت جای تو هنوز پلوی ما نیست چرا که‌ موقوف بر خوردن جام دویّم است.[او را]بر کرسی نشانید.از ادای او سلطان بی‌طاقت‌ شده گفت کی باشد که جام دویم خورده با این هم‌بستر شوم!امّا ملک جام پر کرده‌ خواست که به سلطان دهد،به قدرت الهی رعشه بر دست ملک افتاد که جام از دست‌ [او]افتاده شکست.ملک حیران شده کنیزی را طلبیده حرفی به گوش او گفته جایی‌ فرستاد که احوال او سلطان را معلوم نشد.کنیز بعد ساعتی آمده در گوش ملک سخنی‌ گفت چنان‌که رنگ او متغیّر شد.سلطان از این ماجرا تعجب کرد که این چه سرّست. اما ملک به سلطان گفت:هرگاه شما شراب نمی‌خورید ما هم تکلیف نمی‌کنیم.پس‌ اهل طرب را حکم کرد.سلطان تمام شب رقص دیده به امّید وصال خوشوقت بود.قریب‌ صبح به خواب رفت.چون بیدار شد خود را زیر درخت انار دید.ملک ساطوع را دید که‌ از دهن او خون روان است و در کمال ملال نشسته.سلطان گفت ای ملک این چه‌ حالت است؟گفت محنت چند سال که در قتل خوارج کشیده و تسخیر ممالک که‌ کرده بودید بر باد رفت.کاش گل‌پوش شما را به قاف نمی‌آورد و این بدنامی مرا پیش‌ نیامدی که فلان اولاد پیغمبر علیه السّلام را آورده گرفتار طلسم کرد.سلطان گفت:من‌ حالاتو پرسیدم،تو برای من شرح کشّاف می‌خوانی؟گفت حالا هم چیزی نرفته، تشریف بیاورید شاید دیگران هم بازآیند؛و این حالت قایم الملک کرده(18 الف) چون آمد بر او چسبیدم که جام دویّم نخورد طپانچه بر من زد.سلطان گفت:بد کرد که‌ پدرزن را طپانچه زد.لیکن تو هم کمکی خورده بودی که او را از وصل محبوبه‌اش مانع‌ شدی و مرا هم نصیحت می‌کنی!سلطان جام نوش کرد.آن تخت نشین از هوا رسیده

گفت:بیت

بیا ای شاه عالیقدر پیشم‌ که خواهی برد آخرها ز خویشم

سلطان پهلوی او بر تخت نشست.پریزادان تخت را برداشته به همان شهر رسیدند و سواری را داخل باغ کردند.ملک رفته بر تخت نشست و سلطان را در پهلوی خود نشاند. سلطان‌[وی‌]را در بغل کشیده بوسه ربوده طالب مباشرت گشت.آن ملک خود را به‌ عقب کشید و گفت:ای شاه در نوع شما وفا نیست.آدمیزاد هردم در خیال می‌باشد. اوّل تو او را پسند کردی،آخر آزاد گردیده مهر به من ورزیدی.می‌ترسم اگر از من بهتری‌ را ببینی مرا گذاشته با او پیوندی!این طلسم است،یک از یک بهتر می‌باشند.آن‌وقت‌ لطف ندارد که من به دست تو آمده باشم و تو از من منحرف شوی.سلطان گفت:خدا آن‌ روز[را]نیارد که بر تو دیگری بگزینم.بیت

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر این مهر بر که افکنم این دل کجا برم[18]

بنفش‌پوش گفت:معلوم خواهد شد.در این بودن که صدای ساز و نغمه به گوش‌ سلطان رسید.از ملک پرسید این آواز از کجاست؟گفت خواهری دارم که در سال‌ کوچک و در رتبه کلان است.خانهء او پس دیوار خانهء من است.این صدا از آنجاست. سلطان گفت:عجیب خواننده‌ای دارد که دل را می‌رباید.گفت خود می‌خواند.اگر بشنوی بدانی که لذّت زندگی چیست.گفت او را بطلب که به دولت تو بشنوم.ملک‌ گفت شأن او از آن رافع است که در خانهء من بیاید.مگر من بروم.گفت ای ملک‌ چنین مگو.گفت معلوم خواهد شد.این گفته برخاست و در آن خانه درآمد و او را بر تخت‌ نشسته یافت،سراپا زیور الماس پوشیده.بمجرّد دیدن او بنفش‌پوش را از نظر انداخت و مفتون او گردید.اما بنفش‌پوش او را سلام کرده به جای خود نشست و احوال سلطان‌ گفت که از گرفتاران طلسم است اما در وقت شراب خوردن رعشه بر دست من افتاد و جام شکست،معلوم نیست که چه صورت دهد.گفت هرچیز را نهایت است اما بگو پادشاه ترا چه‌قدر دوست(18 ب)می‌دارد.گفت تا حال سخنان محبّت می‌گفت. اکنون که شما را دیده معلوم نیست که در چه فکرست.الماس‌[پوش‌]تبسمّی کرده به‌ جانب سلطان نظر نمود.[سلطان‌]نزدیک بود که قالب تهی کند.به این اشعارگویان‌ گردید:

ندانم که این راز سربسته چیست‌ که با ماه نو هر دمم عاشقی است‌ سروکار من هر شبی با مهی است‌ به خلوتگه تازه شمعم رهی است ندانم سرانجام این کار چیست‌ که سر رشته هرگز پدیدار نیست

زن نو کن ای دوست هر نوبهار که تقویم پارینه ناید به کار[19]

سلطان گفت:بهار اینجا همین یک روزست.پس اکنون بهار بنفش‌پوش آخر شد و من به غلامی شما سرافراز گشتم.الماس‌پوش بنفش‌پوش را گفت:ترا شرم نمی‌آید؟ برخیز و به مقام خود برو،مگر می‌خواهی که سلطان به ضرب گردنی بیرون کند.سلطان‌ گفت این موقوف حکم شماست.ما حکم شمشیر داریم،به دست هرکه افتادیم از اوییم.بنفش‌پوش گفت:ای آدمیزاد بی‌مروّت،آنچه می‌گفتم بظهور پیوست،آخر شیوهء بیوفایی را ظاهر کردی و بی‌موجب از من مهر برداشتی.سلطان گفت:از تو شرمندهء جماعی هم نیستم والا شرم دامنگیر می‌شد.بنفش‌پوش آزرده برخاست و گفت:حالا خواهیم دید که الماس‌پوش چگونه به دست تو می‌آید.چون آن رفت سلطان پهلوی‌ الماس‌پوش نشست.او گفت:وصل ما[موقوف‌]بر خوردن جام سیّوم است.امشب‌ مهمان باش.فردا ترا به سرچشمه می‌رسانم تا جام سیّوم برخوری و لایق صحبت ما شوی.گفت از آمد و رفت‌[چه حاصل؟]یک‌بار بگو هرقدر بگویی بخورم.گفت‌ چنین نمی‌شود.برای هریک‌[یک‌]جام بخور تا از آن تو شود.دیگر تو بر او قایم‌ نمی‌مانی،طمع به دیگری می‌کنی باز برای او جام دیگر ضرور می‌شود.سلطان فرمود: چه کنم؟بی‌اختیار می‌شوم.همین‌که شما را دیدم بنفش‌پوش از نظرم افتاد.اما عشق‌ سلطان بر این هردم زیاده می‌شد.روز دیگر باز خود را زیر درخت انار دید.ملک ساطوع‌ به حال خراب نشسته،باز در منع جام سیّوم مبالغه کرد.لیکن سلطان به حالی که گرفتار بود کی بشنود؟!بعد از سماجت گفت:اگر به جدّ داری داماد خود را بازدار،ما خود گرفتار شدیم؛و جام سیّوم نوش کرده با الماس‌پوش بدر رفت و در قصر رفته به عیش‌ مشغول شد.با خود گفت امشب کام(19 الف)خود از او حاصل کنم.چرا دیگری را ببینم که مایل او شوم.در این بودند که کنیزی آمده به الماس‌پوش گفت:شما را یاقوت‌پوش طلب داشته،الماس‌پوش برخاسته به سلطان گفت:باش می‌آیم،مرا یاقوت‌پوش طلبیده،این گفته روانه شد.سلطان نیز از عقب او روان شد تا به خانه‌ای‌ داخل شد.سلطان یاقوت‌پوش را که بر تخت یاقوت نشسته بود[دیده‌]موافق ضابطه عشق‌ او منتقل کرد.دل از الماس‌پوش کنده به یاقوت‌پوش چسبیده آهی کشید.الماس‌پوش‌ گفت:آخر از من هم منحرف گشتی،ما هم دلبستگی به تو نداشتیم.این گفته بدر رفت.سلطان را یاقوت‌پوش طلبیده پهلوی خود نشانیده مجلس به روی او آراست و وصاف‌ موقوف بر جام چهارم داشت.سلطان قبول کرده به صحبت نشست و به خود گفت:این‌ چه بوالوهوسی است که دل اول بر یکی مبتلا می‌شود،باز بمجرّد دیدن دیگری از او کنده‌ می‌شود که گویا آشنا نبود!عجب طلسم است این‌که کس دیده و دانسته خود را در بلا می‌اندازد و از مآل کار نمی‌اندیشد!ای مهدی معلوم شد مرگ تو با اولاد در این طلسم‌ نوشته بودند.نصیحت ساطوع نشنیدی!این‌بار که بر چشمه روم جام نخورم.لیکن چه‌ فایده!هرگاه فرزندان و اولادان گرفتار طلسم باشند چه لذّت از زندگی؟باز بخاطر رسید جام باید خورد و با این هم‌بستر شد!در این اندیشه به خواب رفت و خود را باز بر چشمه‌ دید و میل خوردن جام چهارم کرد.ملک ساطوع باز بعجز درآمد.[سلطان‌]چنان مست‌ طلسم بود که حرف او نشنیده جام خورد.بعد ساعتی تخت یاقوت‌پوش رسیده او را بدر برد.سلطان در منزل یاقوت‌پوش رسیده به عیش مشغول شد.چون قصد بوس و کنار کرد یاقوت‌پوش خود را پس کشید و گفت:آدمیزاد بیوفاست.ای پادشاه راست بگو در من چه‌ دیدی که بر آن هر سه برگزیدی؟گفت از دل من پرس،من که محکوم دلم.گفت به‌ همین‌دم لعل‌پوش به دیدن من خواهد آمد.احتمال کلی دارد که چون او را ببینی بر من‌ بگزینی.گفت چون او بیاید مرا در حجره پنهان کن تا من او را نبینم.این حالت از طلسم است که دیگری را دیده اوّلی را فراموش کنم.تا حال که کام خود را از کسی‌ حاصل نکرده‌ام.در این بودند که روی هوا روشن شد.یاقوت‌پوش گفت:لعل‌پوش‌ رسید.سلطان در حجره پنهان شد.لعل‌پوش آمده بر تخت نشست و شروع به سخن کرد. اما به دل(19 ب)سلطان رسید که این را اندکی پرده برداشته ببینم.چون نظر کرد عاشق شده آهی کشید.لعل‌پوش پرسید ای خواهر این کیست؟گفت بوالهوسی است،تا حال دم از عشق ما می‌زد.ظاهرا شما را دیده عاشق شده.[سلطان‌]آهی کشید و فریاد کرد که حاضرم.این گفته،برآمده در میان هر دو بر تخت نشست.لعل‌پوش گفت: زنده‌دلی است.هرکه را جمیله‌ای برمی‌آید مایل او می‌شود.کنیزان یاقوت‌پوش سلطان‌ را نفرین کردند.کنیزان لعل‌پوش حمایت کرده باهم جنگیدند.یاقوت‌پوش گفت مگر من مرده بودم که تو[حمایت‌]او می‌کنی.لعل‌پوش گفت تو خود را چه فهمیده‌ای که‌ چنین می‌گویی،چنان طپانچه بر روی تو توانم زد که دندانهای تو در حلق تو رود. یاقوت‌پوش گفت این تندخویی کسی از تو برداشت نخواهد کرد.هر دو برهم دویدند. آخر لعل‌پوش دندانهای یاقوت‌پوش را شکست،کنیزانش او را بدر بردند.سلطان به قاه‌قاه‌ خندید و گفت خوب کردی،محبوبهء مردانه!لعل‌پوش سلطان را به منزل خود برد و صحبت بر روی وی آراست و گفت:موقوف بر خوردن جام پنجم است.سلطان گفت مرا زود به چشمه برسان.گفت سر وعده خواهی رفت اکنون صحبت بدار.سلطان در بوس و کنار به خواب رفت.صبح خود را زیر درخت انار دید و جام برگرفت.ملک ساطوع‌ جمشید را دشنام داد که اگر طلسم نمی‌ساخت چرا کسی گرفتار می‌شد،به انواع سلطان‌ را منع می‌کرد،لیکن فایده نبخشید،سلطان جام خورده بدر رفت.ملک ساطوع گریه‌ می‌کرد و می‌گفت:این بدنامی در دو عالم برای من ماند،کسی نشنید و کسی نشنود! گفت:ای ملک به همه حال بگذار تا جام هفتم بخورند.و سلطان به سبب کلمهء غرور گرفتار شد که گفته بود من صاحب خروجم طلسم را خواهم شکست،هرگاه که او گرفتار شد از دیگری توقّع شکستن طلسم معلوم است!حیف از بزرگی سلطان و جوانی‌ قایم الملک!این می‌گفت و گریه می‌کرد و آن طرف خواتین از ناله قیامتی برپا کرده‌ بودند.اما سلطان را لعل‌پوش به مقام خود برده مجلس به روی سلطان آراست.ناگاه‌ کنیزی رسید صندل بر پیشانی مالیده،لعل‌پوش گفت:چرا صندل مالیده‌ای؟[گفت‌] سر ملکهء ما درد می‌کند،او صندل مالیده به متابعت او جمیع کنیزان صندل بر جبین‌ مالیده‌اند.لعل‌پوش گفت دیدن او ضرور شد.به سلطان گفت تو در عیش باش من خواهر (20 الف)خود را دیده بیایم.سلطان گفت من هم می‌آیم.لعل‌پوش گفت بیا.کنیزان‌ گفتند او را مبر،همین‌که مرواریدپوش را خواهد دید شما را فراموش خواهد کرد. لعل‌پوش گفت باکی نیست.او از تندخویی من مطّلع است.سلطان همه را شنیده‌ جوابی نگفت و همراه او روان شد تا به منزل او رسید.مجلسی دید آراسته و نازنینان‌ نوخاسته در او جمعیّت دارند لیکن همه صندل مالیده‌اند و ملک مرواریدپوش صندل به‌ جبین مالیده بر تخت نشسته؛سلطان به دستور،گرفتار آن مه‌جبین شد و لعل‌پوش از طاق‌ دل او افتاد.با خود گفت،عجب‌زنی،نی که دندان شکست،تا این مرواریدپوش‌ هست کسی به او چرا پردازد؟بی‌اختیار گفت ای ملک عاشق به قربان تو رود تو دردسر داری من درددل دارم،باهم مناسب تمام است.لعل‌پوش بر سلطان تند شد و گفت: بی‌بیوفا مرا هم مثل دیگران تصوّر کرده‌ای،مگر تاحال از تندخویی من واقف نشدی، در حضور من با خواهرم اختلاط می‌کنی؟حرف زیاده مزن والاّ حال ترا از او بتر کنم. سلطان گفت برو ای یگانه.بیت

دام بر آن نه که گرفتار تست‌ پیش کسی‌رو که خریدار تست[20]

لعل‌پوش بر سلطان مشتی انداخت.سلطان طپانچه بر صورت او زد چنان‌که‌ داندانهای او شکست،کنیزانش بدر بردند.سلطان با مرواریدپوش به عیش مشغول گشت.اما به خاطر سلطان رسید که احوال رفقا معلوم کند.از ملکه پرسید.گفت آنها نیز مثل تو به عیش مشغولند.فرمود می‌توانی آنها را به من نمایی؟گفت تو فردا جام ششم‌ خورده نزد من بیا،ترا خواهم نمود.سلطان به شوق خوردن جام خوابیده صبح خود را بر چشمه زیر درخت انار دید.جام برگرفت.ساطوع نشسته گریه و زاری می‌کرد لیکن‌ سلطان رحم نفرموده جام پر کرده بر لب گذاشت.ملک ساطوع خود را بر قدم سلطان‌ انداخت و گفت:ای سیّد مرا از خورن جام در پیش ساقی کوثر شرمنده مکن.اگر این‌ جام بخوری باز نوبت جام هفتم است که ثمر آن دیوانگی است.سلطان فرمود ای ساطوع‌ از اثر شومی منع تست که تا حال یکی را هم نگاییده‌ام.اندک زبان خود را ببند تا به‌ کام دل برسم.ساطوع گفت هرگاه در پنج روز کار نکردی در این دو روز چه خواهی‌ کرد؟اگر میل پریزادان داری این‌قدر برای تو پیدا کنم که از عهدهء آن برنیایی،دیده و دانسته گرفتار طلسم مشو!سلطان فرمود پریزاد دیگر کی برابری به مرواریدپوش خواهد کرد؟لطف تو(20 ب)همین است:زبان ببند و مرا مانع مشو و بدان کسی که عقل‌ دارد از مرواریدپوش دست برنمی‌دارد.ای ملک حقّ به جانب تست تو او را ندیده‌ای‌ وگرنه منع نمی‌کردی[21]…جام نوشیده مرواریدپوش در رسید،سلطان متوجه او شد. ساطوع رو به ملکه کرده گفت:ای بابا اگر به این سلطان محبّت داری او را از خوردن‌ جام هفتم که موجب دیوانگی است منع کن و بگذار که طلسم خراب شود،چرا که سیّد و صاحب خروج است.ملکه به جانب سلطان دید.سلطان گفت این مرد یک جام هم‌ نخورده دیوانه شده زحمت می‌دهد.این گفته در پهلوی وی قرار گرفت.تخت برداشته بدر رفتند.ساطوع از غم قریب مرگ رسیده بود و می‌گفت یک جام باقی مانده،ممکن‌ نیست که این مدهوشان نخورند،حیف!بیت

آنچه دلم داشت از آن ترس و بیم‌ آخر از او گشت دل من دو نیم‌ کاش نمی‌آمدن اندر جهان‌ روسیهی ماند به من جاودان‌ آه از این غصّهء جانسوز،آه‌ حیف که شد دین و دل من تباه

به نوعی گریه می‌کرد که کسی را طاقت دیدن آن نبود.آخر رای او بر این قرار گرفت که فردا خواتین را حاضر سازد شاید قایم الملک را مهر معزّ الدّین دامنگیر شد و جام‌ هفتم نخورد،پس سراچه‌ها در خیمه کشیدند و خواتین را حاضر کردند.آنها به نوعی‌ گریه می‌کردند که زبان قلم از تحریر آن عاجزست.

ایشان را در این سامان گذاشته بار دیگر به‌ ماجرای سلطان و گرفتاری طلسم رجوع کنم

اما مرواریدپوش سلطان را به منزل خود آورد.تمام روز رقص پریزادان بود که سلطان‌ هرگز در عمر خود ندیده بود،هر ساعت این بیت می‌خواند:بیت

که را دماغ که از کوی یار برخیزد نشسته‌ایم که از ما غبار برخیزد

ملکه شراب می‌خورد،به سلطان تکلیف نمی‌کرد.امّا سلطان باوجود صلاح و تقوی‌ میل می‌کرد و انتظار شراب می‌کشید که ملکه تکلیف کند او نمی‌کرد تا کار به جایی‌ رسید که سلطان این بیت می‌خواند:بیت

من اگر توبه ز می کرده‌ام ای سروسهی‌ تو که خود توبه نکردی که مرا می ندهی

ای ملکه چرا تکلیف شراب نمی‌کنی،بیگانه‌وار در این مجلس نشسته‌ام.ملکه به‌ جانب سلطان دیده بخندید.بیت

سیادت پناها،ورع دستگاها تو را با دمی این جهانی چه نسبت؟ تو آنی که بهر تو کرده مهیّا شراب طهور ایزد از بزم جنّت

سلطان در جواب(21 الف)گفت:بیت

ساقی کوثر نمی‌دارد دریغ از ما شراب‌ عیشها خواهیم کرد:اینجا شراب،آنجا شراب

ملکه باز بخندید.سلطان گفت به خنده وقت مگذران،شراب بده!بیت

سخن صریح بگویم نمی‌توانم دید که می‌خورند حریفان و من نظاره کنم[22] اهل این مجلس به خوردن شراب مشغولند و من‌[در]عیش خشک.بیت

به من هم بده تا که همرنگ گردم‌ مبادا که بی‌باده تنگ گردم

ملکه گفت:روز اول که سبزپوش به تو تکلیف شراب کرد تو گفتی نخورده‌ام و توبه‌ کرده‌ام.اکنون چه شده که سماجت می‌کنی؟سلطان گفت آن‌وقت چنین بود.اکنون‌ خود را معاف نمی‌توانم داشت.بیت

حاشا که من به موسم گل ترک می‌کنم‌ من لاف عقل می‌زنم،این کار کی کنم[23] ملکه گفت:شب آدینه خود را از ارتکاب این امر بازدار.روز شنبه گوییم و شنویم. سلطان گفت:

شب جمعه و روز آدینه چیست‌ بده می،بده الغفور اسم کیست؟ نگوییم بی‌باده شنبه نکوست‌ چه شنبه چه جمعه همه روز اوست

بعد از آن رو به ساقی کرده گفت:بیت

بیا ساقیا بگذران روز را بده آتش معذرت سوز را[24] القصه میان سلطان و ملکه تا دیر این صحبت بود.سلطان اضطراب در خواستن جام‌ می‌کرد و او تغافل می‌ورزید.آخر گفت:ای پادشها غنیمت بدان که حرمت ترا نگاه‌ می‌دارم و شراب نمی‌دهم،چون بر ما معلوم است که تو کیستی،وگرنه کسی وارد طلسم‌ نشده که شراب نخورد.سلطان گفت در طلسم شنیده‌ام که شراب هم می‌رسد که چون‌ شراب غیرطلسم حرام است چون این طلسم است چرا شراب از من دریغ می‌داری؟ ملکه گفت این طلسم ساختهء جمشیدست و در اینجا همین شراب است که ترا نباید خورد.سلطان که نشوهء طلسم داشت باز باده طلب کرد.ملکه مسّی(؟)بر لب مالیده قهوه‌ تیار کرده[25]گفت قهوه بخور و بوسهء من بگیر تا از مسّی(؟)نشوه تازه خواهد شد.سلطان‌ این شعر خواند:بیت

در فصل گل ز بخت سیه همچو لاله‌ام‌ جای شراب قهوه بود در پیاله‌ام

قهوه خورده بوسه ربود.تغییری در دماغ و مزاج او بهم رسید چنانچه در سکر بهم‌ می‌رسد.چون دو سه پیاله مع کنیزک نوش کرد شهوت مستولی شد.دست خویش به ازار ملکه دراز کرد.ملکه گفت چه خیرست؟گفت آنچه عیان است چه حاجت به بیان. شب با من وعده کرده بودی که جام بخور از آن تو شوم.ملکه گفت اکنون از تو نیستم بگو از آن کیستم؟گفت کام دل بده.(21 ب)گفت اگر با من درآویزی از محبوبه‌ای که‌ صدچند از من بهترست دور مانی!سلطان شنیده میل او کرد.باز به خود گفت:شاید دل‌ مرا امتحان می‌کند.چون میل من بیند آزرده شود،حال آن‌که این هم صاحب جمال و خوش‌صحبت و خوش‌اختلاط است،به آن حظّی تمام دارم.گفت ای ماه:بیت

هست آیین دو بینی ز هوس‌ قبلهء عشق یکی باشد و بس

من دیگری را بر تو نخواهم گزید اگر آفتاب تازه باشد.ملکه گفت اگر بعد دیدن او چنین گویی جا دارد.گفت بوالهوسی بسیار کردم و چه لازم که او را ببینم؟تمام عمر پیش تو خواهم بود.ملکه گفت:دیروز خواهشی رفقا داشتی امروز فراموش کردی،اگر بگویی ترا برده رفقا را بنمایم،چون دیده برگردی هرچه بگویی قبول کنم.سلطان به‌ صحبت نشست و نام ملکه پرسید و گفت در روز اول که سبزپوش جام شراب به من‌ تکلیف کرد،خواست که بدهد دست او رعشه کرد و جام افتاده شکست و او به گوش‌ کنیز سخنی گفت و به جایی فرستاد.بعد ساعتی آن کنیز باز آمده جواب آن در گوش او گفته دیگر تکلیف می به من نکرد.بگو که آن سخن چه بود؟ملکه گفت:بدان که نام‌ من سعادزادان مرواریدپوش است.چون احوال کنیز پرسیدی مقرّر از بنای طلسم چنان است که وارد طلسم را شراب می‌دهند و جمشید مقرر کرده که وارد طلسم اگر اولاد پیغامبر علیه السّلام باشد و شراب در مذهب او حرام باشد به او شراب ندهند.سلطان گفت‌ آفرین بر جمشید باد که با وجود کفر رعایت پیغمبر کرد.ملکه گفت جمشید کافر نبود. کلمهء پیغمبر می‌خواند.ما هم کلمه می‌خوانیم.سلطان گفت حالا این دین منسوخ شده، دین خاتم الانبیاست که باید تو نیز قبول کنی.گفت:ای سلطان،این موقوف بر فتح‌ طلسم است و شکنندهء طلسم نیز اولاد پیغمبر باشد و ساکنان،دین او قبول خواهند کرد. سلطان گفت:ای ملکه اگر از دست تو آید مرا راهی بنما که طلسم بشکنم.گفت در تو علامت طلسم‌شکنی نمی‌یابم.سلطان گفت چه ضرور به طلسم‌شکننده شود.بیت

در همین جام مقام خواهد کرد زندگی را تمام خواهد کرد ما ز تو صبح و شام می‌جوشیم‌ عمر باقی به عیش می‌کوشیم

و دیگر گفت:مرا به مقام رفقا ببر.ملکه تخت روان طلبیده سلطان را سوار کرد. پریزادان تخت برداشته به باغی بردند.گل و لالهء بیشتر داشت و عمارت منقّش و از مشعل و ماهتابی روشن بود.سلطان فرود آمده بر تخت نشست.نهایت خوشی از دیدن‌ (22 الف)این مکان حاصل کرد.ملکه فرمود ای سلطان تو بر تخت قرار گیر من می‌آیم. فرمود ای ملکه چنان نکنی که مرا تنها بگذاری.گفت هیچ جای این طلسم برای وارد بیگانه نیست.سلطان گفت تو مرا که سلطان خطاب می‌کنی چگونه دانستی که من‌ پادشاهم؟گفت بر من احوال واردان طلسم معلوم است.این گفته از نظر سلطان غایب‌ شد.سلطان با خود می‌گفت که سعاد بهترین زنان طلسم است لیکن صاحب این مقام‌ هم عجب حسنی داشته باشد و سعاد نیز تعریف حسن او می‌کرد.القصه آمده داخل‌ ایوان شد.چند کرسیها چیده بودند و برای شهزاده‌ها تخت بود بر آن قرار داشتند.برابر هر تخت کرسیی در حجره بود که پردهء زربفتی در کمال تکلّف آویخته بودند.شهزاده‌ها و نامداران به توجّه تمام به سوی آن پرده می‌دیدند و هردم آهی می‌کشیدند و این دو کلمه‌ ورد زبان بود:ای ملکه برآی تو،سلطان نیامد؛و باز طرف صحن دیده می‌گفتند:ای‌ سلطان زودتر بیا تا ملکه برآید.و پریزادان مغنّی این سخنان به اصول می‌خواندند و شهزاده‌ها اشعار عاشقانه می‌خواندند.قایم الملک می‌گفت:بیت

در انتظار تو ای لاله‌[رو]جگر خون شد ز آب دیده زمین رشک رود جیحون شد

رکن الملک می‌گفت:بیت

ای ماه اوج خوبی،کشتی در انتظارم‌ در هجر تو سیاه است پیوسته روزگارم

شهزاده حیدر می‌گفت:بیت

بیا ای جان من،نه جان نمانده‌ به کفر زلف تو ایمان نمانده

و عرب شجاع تکرار می‌کرد:بیت

آه من العشق و حالاته‌ احرق قلبی ز حرارته(!)

و گاهی زمزمه می‌کرد:بیت

ها،جان عاشقان به غمش تا هلاک شد قلبی سواک من هوس الغیر پاک شد[26]و دلاوران نیز اشعار عاشقانه می‌خواندند.باز ساکت شده می‌گفتند:ای ملکه برآی‌ سلطان نیامد و ای سلطان تو بیا که ملکه برآید.باز مغنّیان به اصول تکرار می‌کردند.وقتی‌ که اشعار می‌خواندند رقّاصان خاموش می‌ماندند.سبب این‌که شراب می‌خورند[27]. اول سلطان ساعتی ایستاده تماشای رفقا دیده بسیار خندید و قدم را در ایوان گذاشت و چون نظر آنها بر سلطان افتاد بی‌اختیار جسته به جای سلام«سلطان آمد»گفتن گرفتند. پریزادان نیز به اصول می‌خواندند.پس هریک تسلیمی به سلطان کرده گفتند خوش‌ آمدی و صفا آوردی.بیت

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

سلطان گفت:یاران خیرست.مگر معشوق شما من بودم که برای(22 ب)من‌ سوزش دارید؟[گفتند]تو قبله و کعبهء مایی لیکن وصال محبوبان ما موقوف بر مقدم‌ شریف بود.امّا چون سلطان داخل مجلس شد پریزادان خدمتکاران از چار جانب دوانیدند و تخت و کرسیها را جدا کرده تخت عالی مرصّع در میان گذاشتند.دلاوران بر کرسیها نشستند و این مضمون تکرار می‌کردند:شاه اسیری به طلسم آمدی،طرفه آمدی به طلسم‌ آمدی.سلطان از رفقا پرسید که در این چند روز شما چه کردید؟گفتند عشرت کردیم. پس هریک جداجدا حقیقت خود را باز گفتند و حقیقت همه به احوال سلطان مطابق‌ بود.اول سبزپوش باز بنفش‌پوش و غیره تا به مرواریدپوش رسیدند.از قصر سبزپوش تا به‌ قصر ملکهء سیاه‌پوش رفتند.او را دیده همه را فراموش کرده دل به زلف او بستند و چون‌ استدعای وصال او نمودند موقوف بر جام هفتم کرد و مقرّر چنین شد که شما دوازده کس‌ از یک سلسله هستید و پادشاه در میان شما هست.باید که جام هفتم یک‌بار باتّفاق‌ خورید.آنها که یک روز پیشتر آمده بودند دو روز در قصر مرواریدپوش ماندند.چون‌ موافق مراتب بر تخت و کرسی نشستند،گفتند که محبوبه‌های شما از این حجره‌ها بیرون‌ خواهند آمد.وقتی‌که پادشاه شما در اینجا بیاید محبوبه‌ها خواهند برآمد،در انتظار باشید.به‌این‌سبب انتظار شما را داشتیم.پس به پرده‌ها گفتند که ای محبوبهء دلگشای

الحمد للّه پادشاه ما رسید.اکنون حالت منتظره چیست؟شیفتهء خود را به وصل برسان، سلطان در اشتیاق سعاد و گاهی در فکر ملکهء این قصر خاموش نشسته بود و گفتگوی‌ ایشان می‌شنید.بعد از لمحه‌ای کنیزان دویدند،دوازده تخت که یکی میان آنها گرانبها بود،روی به روی ایشان نزدیک یکدیگر گذاشتند و عقب هر تخت شش کرسی فرش‌ کردند و تخت گرانبها در میان بود.آنگاه از دری پرده برداشته شد و از آن نازنین‌ سیاه‌پوشی در کمال خوبی برآمد،و شش کس دیگر از عقب برآمدند که عبارت از سبزپوش گرفته تا به مرواریدپوش بودند.چون نگاه صادق بر او افتاد بی‌اختیار خود را از کرسی انداخته شروع به صدقه‌قربان شدن گرفت.[گفت‌]ای شهریار:

آن‌که از من برده دل این ماه اوج دلبری است‌ ماه را بی‌شک به عالم بر کواکب برتری است

ای شهریار اینها که نوبت به نوبت دام محبت بر من افکندند درعقب او می‌آیند.تو خود انصاف کن که پیش این ماه خوبی دل این کس به جانب دیگر چگونه میل(23 الف)کند.این گفته دویده خود را بر پای محبوبه انداخت.مرواریدپوش صدای‌ دورباش می‌کرد و می‌گفت:بر جای خود بنشین و این ملکه را امثال ما تصور مکن که در بغل تو بنشیند.بعد خوردن جام هفتم به وصل خواهی رسید،اکنون به دیدن او قانع باش. اگر غیر این کنی سالها از او دور مانی.صادق از ترس برجای خود نشست و مستغرق‌ دیدار گشت.بعد از آن محبوبهء رافیل آمده موافق صادق گفتگو شده بر تخت و کرسیها نشسته،پس محبوبه‌های سعدان و مظفر و عرب شجاع آمدند.اینها تصدّق شده به سلطان‌ محبوبه‌های خود را نشان دادند.آخر بر کرسیها نشسته متعاقب ایشان معشوقه‌های جبلا و هر دو مهتر برآمدند.احوال این هر سه مثل دیگران شد.مهتران هر طرف جستجو می‌کردند و محبوبه‌های ایشان بر این خنده می‌کردند.آخر مرواریدپوش ایشان را بر کرسی نشانید، بعد از آن محبوبهء قایم الملک با شش خواصّ برآمد.شهزاده نیز تصدّق شده روبه‌رو نشست.پس محبوبه‌های رکن الملک و شهزاده حیدر آمدند و بر تخت قرار گرفتند. سلطان اندکی بهوش بود.نظر کرد دید که محبوبهء هریک به قدر مرتبهء هریک است. محبّت سلطان هنوز در میان سعاد و ملکهء این قصر شراکت یافته بود.حیران نشسته تمیز می‌کرد و حیرت می‌فرمود.بعد از لمحه‌ای صدای طرّقوا طرّقوا و خبردار خبردار بلند شد. همهء نازنینان از تختها فرود آمده دو راسته صف بستند.پرده برداشته شد.نازنین صنمی مه‌ پیکری بیت

کاکل مشکین به دوش انداخته‌ و ز نگاهی کار عالم ساخته

حسن سبزه‌پوش داشت.گویا نمک خوان ملاحت بود و لباس جواهری که به آن رنگ مناسبت داشت پوشیده از در درآمد،عشوه‌ساز،سراپاناز،به ادایی قدم برمی‌داشت‌ که هر قدم پای بر خانه خرابی مردم می‌گذاشت.اما چون نظر سلطان بر او افتاد حالتی‌ بهم رسانید که نزدیک بود قالب تهی کند.بی‌اختیار آهی زد و بیفتاد.این حالت سلطان‌ به دیدن هیچ یکی رو نداده بود.به حکم آن نازنین گلاب آورده بر روی سلطان پاشیدند تا به هوش آمد و این مضمون را مکرّر خواند:بیت

مهر بتان ورزیده‌ام بسیار خوبان دیده‌ام‌ لیکن تو چیز دیگری،لیکن تو چیز دیگری

آن نازنین تبسّم‌کنان با هزاران کرشمه و ناز آمده بر تختی بنشست.سلطان از تخت‌ خود برجست و اراده کرد که خود را بر تخت محبوبه بگیرد.سعاد همراه آمده(23 ب) بود بانگ بر زد که ای پادشاه خبردار،بر جای خود باش،اگر نافرمانی کنی دیگر تا قیامت به وصل او نرسی.بالفعل بر تخت خود به عزّت بنشین و تمام شب به نظارهء جمال‌ این ملکه بگذران،فردا ترا با فرزندان برابر چشمه می‌رسانم.جام هفتم بخور تا شایستهء وصال این ملکه توانی شد و ما همه نیز فرمانبردار تو خواهیم شد.اگر غیر این کنی دوست‌ تو دشمن خواهد شد.چو از او گشتی همه چیز از تو گشت.بالفعل این سبزپوشان(؟) اگر می‌خواهید به قسمی که گفته شده خاموش نشینید.سلطان لاچار شده با وجود اضطراب خاموش نشست و مانند صورت دیوار گشت.سبزپوشان خاموش بودند اما گاهی‌ تبسّمی می‌کردند.اما تبسّم خنجری بود،و سلطان و غیره دعا می‌کردند که کی صبح‌ شود که جام خورده به وصل محبوبان خود رسیم.چند روز دیوانه باشیم و یقینی بود که‌ بعد دیوانگی به وصل می‌رسیم.صحبت ساز و رقص همچنان بود و می‌گفتند ملک‌ ساطوع می‌خواست‌[ما را]از چنین عیش محروم سازد و قایم الملک گفت:ای سلطان‌ من دندانهای آن سماجت‌پناه را شکستم و سلطان گفت خوب کردی،مصرعه، کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است.[28][29]رکن الملک گفت پدر زنت بسیار سماجت‌پناه است‌ اگر پدرزن من بود می‌کشتم،آدمیّت کردی که بر دندانها اکتفا کردی.مهتران گفتند: بیچاره چه کند؟نمی‌خواهد که دامادش دختر او را گذاشته معشوق دیگر گزیند.القصه‌ تا آخر شب جنت و ساطوع(؟)بیچاره را در میان داشتند،آخر شب به خواب رفتند.چون بیدار شدند همه را بر سر چشمه یافتند که خیمه برپا کرده‌اند و آواز خواتین از خیمه می‌آمد و یک طرف ملکه با پریزادان با غم‌وغصّه نشسته و انار که جام بدان آویخته است در میان سراچه گرفته‌اند.عجب فریادها برخاست.چون خواتین دیدند که سلطان و غیره بر سرچشمه ظاهر شدند به یک‌بار شور و غوغا برداشتند و شروع داد و بیداد کردند.سلطان‌ به قایم الملک گفت:این‌بار پدرزن قرمساقت طرفه معرکه‌ای برپا کرده،معلوم شد که اجلش رسید،رکن الملک البته باید کشت.قایم الملک بر ساطوع دوید.ساطوع‌ گریخت.امّا جام خودبه‌خود از درخت جدا شد پیش صادق و رفقای او آمد.اینها جام‌ خوردند،به مع عرب راه صحرا پیش گرفتند و اصلا به احوال دیگران نپرداختند.پس هر دو عیّار و جبلا جام خورده راه صحرا پیمودند.حالا سلطان و هر سه شاهزادگان ماندند و خواتین خلوت یافته از خلوت برآمده بر اینها چسبیدند و گفتند اول ما را کشته‌[بعد]جام‌ بخورید و در کوه قاف یکی(24 الف)میارید.سلطان فرمود اگر عزّت خود می‌خواهید دست از ما بدارید و ما را به خدا سپارید.ساطوع گیدی این‌قدر بخواهد کرد که شما[را] پیش اسماعیل رساند و به او بگوید که ای فرزند جای تو در عیش ما خالی بود.بعد فتح‌ خوارج به استصواب ملک ساطوع تو هم در قاف آمده شریک عیش ما شوید.اما شهزاده‌ معزّ الدین در آن‌وقت چهارده ماهه بود.عالیه خاتون پیش شهزاده قایم رفته گفت:اگر به‌ ما رحم نمی‌کنی بر این طفل رحم کن و از این اراده بازآی.سلطان و قایم گفتند شما بر ما رحم کنید بگذارید بقیهء عمر در خدمت محبوبان خود بسر بریم.اگر هزار سخن‌ خواهید گفت اثر نخواهد کرد.این گفته متوجه گرفتن جام شدند.کار به جایی رسید که‌ هلاله بر فرزند خود حیدر چسبید و گل‌پوش‌پری بر شاهزاده قایم و ماه‌افروز بر رکن الملک‌ و عالیه خاتون بر سلطان چسبیدند و از دور ملک ساطوع داد و بیداد می‌کرد.شور و نوحهء ایشان در زمین و آسمان پیچیده بود،عجب هنگامه‌ای در میان آمده،اما اصلا به خاطر گرفتاران طلسم نمی‌آمد و مطلق توجه به گریهء خواتین نداشتند.شهزاده قایم به ساطوع‌ گفت:دخترت را منع کن وگرنه مفت جان بر باد خواهد داد.هریک به هریک تهدید می‌کردند.حیدر به هلاله گفت مثل تو مادری باشد که خوشی فرزند نخواهد وگرنه‌ مادران را آرزو می‌باشد که فرزند عیش کند.اگر تو محبوبهء مرا ببینی زیاده از من بر او مفتون شوی.سلطان به عالیه خاتون گفت:ای فرزند چرا به من چسبیده‌ای،الحمد للّه‌ وارثت در دنیاست،او را نخواهی گذاشت که اینجا بیاید.به زور[خود را]خلاص کرده‌ بر گریه و زاری اصلا نظر نکرده جام خورده راه صحرا رفتند.

تا به داستان ایشان برسیم از ملک ساطوع‌ و ملک او و پریشانی خواتین بیان کنم

راوی گوید سلطان و غیره با رفقا جام هفتم خورده دیوانه شده راه بیابان قاف در پیش‌ گرفتند و خواتین از ناله خود را بی‌طاقت کرده قصد هلاک خود نمودند.ساطوع گفت: ابو الخیر نام جنّی است در علم نجوم مهارت دارد از او پرسم،برای این‌که شنیده‌ام که یکی از امّت پیغمبر آخر الزّمان طلسم‌[را]خواهد شکست.احتمال دارد که زمان طلسم‌ قریب رسیده باشد و اگر ابو الخیر برعکس گفت،شما را روانهء دنیا می‌کنم،خبر کنید که مرگ ایشان چنین نوشته بود.عالیه‌خاتون گفت:این‌که صاحب خروج بود گرفتار شد،دیگر کیست که از او توقع داریم؟شب‌افروز گفت:شهزاده اسماعیل بکشند.(24 ب)دیگران گفتند:خوب فکر کردی،یک چراغ مانده او را هم خاموش می‌کنی!هلاله‌ گفت سید رکن الدین شهید در واقعه سلطان‌[را]به زیارت اماکن فرستاد.مآل کار به‌ خود شنیده بدش آمده گفت سیّد شهید نگفته بود که آب چشمه بخورند و حرف کسی‌ نشنوند،دیده و دانسته خود را در بلا انداختند شهید چه کند؟ماه‌افروز گفت:اذا جاء القضا عمی البصر.قضا این مردم را به کوه قاف آورده بود.شب‌افروز گفت:ای‌ گل‌پوش کاش ایشان را در اینجا نمی‌آوردی.گفت پس می‌گذاشتم که خوارج سر ایشان را بریده نزد خلیفه برند؟عالیه گفت:این بیچاره برای خیریّت آورده بود،قسمت‌ را چه کند؟

اما ملک پریزادان را نزد ابو الخیر فرستاد و خواتین را به باغ آورد.اصلح نزد ابو الخیر رفته احوال گفته طالب جواب گشت.ابو الخیر از علم معلوم کرده گفت:به خواتین بگو که عن قریب به شما فرجی روی خواهد داد.اصلح جواب گرفته روان شد.قضا را یکی‌ از ملازمان دیو قرطبوس که صاحب چهل هزار نرّه دیو بود این ماجرا معلوم کرده به قرطبوس‌ گفت.آن ولد الزّنا به طمع محبوبان آدمیزاد و سرداران:انقاس،الماد،التمغال و اغتوان‌ و لکتس روان گشت.روز چهارم از دیوان پرسیده پیغام به ملک ساطوع کرد که شنیده‌ام‌ چند محبوبه از بنی آدم وارد این ملک شده‌اند.برای دیدن من خوبند.همه را پیش من‌ بفرست والاّ آمادهء جنگ باش.ملک این خبر شنیده نهایت مکدّر شد و دست بر سر و صورت خود زد و پریشانی خواتین از حد گذشت.آخر الامر لاچار در مقابل قرطبوس‌ معرکه آراست.مربکال از دست الماق کشته شد و قرطبوس از انکال زخم خورد و شانهء او شکست.اینها نیز دو سه دیو را کشتند.لیکن به ملک اضطراب دست داد.

اکنون به داستان رجوع کردند برای رفع‌[دیوان‌]ضرور شد

راوی گوید که چون سلطان به مع رفقا سر به صحرا گذاشت در آن حالت بجز تصوّر محبوبان کار نداشتند.تمام روز متفرّق می‌گشتند و شام به سرچشمه جمع می‌شدند. درختی به سرچشمه بود.بار آن می‌خوردند،صبح باز منتشر می‌شدند.اکثر هم به شهر می‌آمدند.لیکن کسی را نمی‌شناختند و با کس سخن نمی‌گفتند و اشعار می‌خواندند. ملک گفت کسی متعرّض ایشان نشود.روز ششم به سرچشمه شدند.ملکه سعاد با چند مشعل سر از چشمه بدر کرد،او را سلطان دیده بر قدمش افتاد(25 الف)و گریه بنیاد نهاد.ملکه گفت:ای سلطان خبر داری که قرطبوس بر سر ناموس‌[شما]آمده؟گفت: یعنی ملکه صاحب قصر هفتم؟اگر کسی بر سرش آمده باشد پوست از سرش بیرون کنم! سعاد گفت او هم خواهد رسید.لیکن بالفعل که ایشان را در دنیا طلبیده.گفت‌ خداحافظ ایشان است،تو به من راه وصل محبوب بنما.سعاد دید که سخن نمی‌شنود. گفت:این به موجب حکم اوست و به همه گفت:حکم محبوبان شماست که رفته‌ قرطبوس را بکشید و لشکر او را از سواد این ملک بیرون کنید و چون ابدان شما به خون آن‌ دیوان آلوده گردد خود را در چشمه بیندازید خواهید رسید.اما اوّل در این چشمه غسل‌ کنید تا بدنهای شما رویین شود و شاخی از این درخت گرفته حربهء خودسازید که از دست شما بر بدن دیوان کار شمشیر خواهد کرد.سلطان و غیره قبول کردند و سعاد باز به‌ چشمه رفت.سلطان با رفقا غسل کرده چوب گرفته روان شدند.از این جانب ملک دو روز با قرطبوس جنگید،کسی نبود که به میدان رود و اضطراب داشت و قرطبوس فریاد می‌کرد که ای ملک کسی بفرست وگرنه من خود را به تو می‌زنم یا زنها را به من ده.در این بودند که سلطان با رفقا رسید و هریک ارادهء میدان کرد.از آن جمله اوّل عرب گفت‌ مرا حکم محبوبه رسیده که او را بکش،من او را می‌کشم.ملک ایشان را دیده حیران‌ شد که اجل دیوانگان رسیده که‌[ایشان را]کشیده آورد.اما صد افسوس،هرچند فریاد می‌کرد کسی نشنید!سلطان در مقابل قرطبوس رفته گفت:ای حرامزاده چه ایستاده‌ای؟ حمله بیار که حکم دلبر من است که ترا بکشم!دیو نظر کرده بخندید و گفت:لقمهء نرم و چرب رسید و بحقّ ابلیس اوّل ترا خورده بعد از آن نظارهء جمال ناموس تو کنم.سلطان‌ گفت:چه گه می‌خوری،حمله بیار!دیو دست به جانب سلطان دراز کرد که گرفته‌ بخورد و به سرداران فریاد می‌زد که شما رفقای این را بخورید.اما سلطان مشتی بر دیو زد که بیهوش شد.سلطان بر سینهء او نشست و مشتی بر مغزش زد که پریشان گشت.پس‌ شاخ آن درخت زده که دو حصّه شد.شهزاده قایم انقاس را قلم کرد.رکن الملک‌ التمغال را کشت.حیدر اغتوان را به جهنّم رسانید و عرب لکتس را دو نیم کرد.چنین هر سرداری سرداران دیو را کشت.ملک دیده حیران شد.دیوان به هیأت مجموع بر آن‌ نامداران با حربه‌ها ریختند.ایشان نیز شاخه‌ها گرفته دیوان را قلم می‌کردند و حربهء دیوان بر بدن ایشان کار نمی‌کرد.ملک نیز(25 ب)به فوج خود حکم کرد که بزنید این ابلیس‌پرستان را!در اندک زمانی لشکر دیوان را نیست و نابود کردند که قلیلی که مانده‌ بود گریختند.سلطان با رفقا راه چشمه گرفت.موافق وعده در چشمه غوطه زده ناپدید شدند.اما ملک دید اگرچه سلطان فیروز برگشت،لیکن برای سلطان و شهزاده ها آه سرد می‌کشید و اشک خونی می‌ریخت و می‌گفت:ساداتند،اول لشکر دیو را کشته باز در طلسم گرفتار شدند.داستان این شکست در جنّ و انس‌[شهرت‌]خواهد کرد.ملک‌ اجناس دیوان را غارت کرده داخل باغ شد و تمام احوال به خواتین گفته فرستاد.از فتح‌ خرّم شدند و از غایب شدن قیامتی برپا کردند که از تحریر بیرون است.

[1]. استفاده از منابع قدیمتر،عناصر داستانی،شاهنامه،شخصیّتهای معروف حقیقی و افسانه‌ای،ترکیبهای ادبی و اعتقادهای مذهبی در بوستان خیال امری رایج و مکرّرست.نویسنده در این مقام از ترکیب معروف«جام جم»که از قرن ششم هجری به بعد در متنهای ادبی و عرفانی رواج تمام داشته سود جسته است و حال آن‌که در حقیقت آن جام‌ گیتی نمای معروف از جمشید نیست و منسوب به کی‌خسروست و در شاهنامه در داستان بیژن و منیژه،از آن یاد شده‌ است.استفاده از نام قهرمانانی چون پوریای ولی،شهرناز و ارنواز دختران جمشید،ضحاک،آذر کیوان مؤلّف کتاب‌ محبول دساتیر و مانند آنها از شگردهای مؤلّف این داستان،و در جای خود جالب توجّه و قابل ملاحظه است.

[2]. آزار:درد و بیماری.این اصطلاح تا دوران کودکی نویسندهء این سطور نیز در میان فارسی‌زبانان،خاصه اهل‌ تهران رواج داشت.بعدها این معنی فراموش شد و امروز آزار معنی دیگری دارد که چندان مناسب و پسندیده نیز نیست.

[3]. این سخنان،گفته‌های ملک ساطوع،پادشاه پریزاد سرزمین قاف،خطاب به سلطاان صاحب قرآن،محمّد مهدی قهرمان اول بوستان خیال است.در این داستان وی را همیشه«سلطان»و شاهان فرودست وی،از جمله شاه‌ پریان را«ملک»می‌نامند.

[4]. شاهزاده قایم،نام قائم الملک است که قسمتی از بوستان خیال به نام وی قائم‌نامه نامیده شده است.

[5]. چوکی (Chowky) در زبان اردو به معنی صندلی است.معمولا خانه‌های بزرگ و اعیانی محافظی دارد که او را «چوکی‌دار»می‌نامند و وظیفهء او آن است که صندلی خود را نزدیک در ورودی گذاشته می‌نشنید و خانه را زیرنظر دارد و از ورود اشخاص ناشناس و دزدان و گدایان به خانه جلوگیری می‌کند.شبها محافظت خانه از هجوم دزدان‌ بعهدهء شبگردان است.با این حال چوکی‌دار نیز در این باب مسؤول و همکار شبگردست.

[6]. اشهر از پهلوانان اردوی سلطان است که در طلسم گرفتار آمده و گرفتاری او موجب این گفتگو شده است.

[7]. اصطلاح«صاحب خروج»از ابو مسلم نامه گرفته شده است.پیش از این گفته‌ایم که بوستان خیال از این‌ داستان متأثر است.

[8]. رکن الملک و«عرب شجاع»و نامهای دیگری که در طیّ داستان بیاید همه قهرمانان و همراهان سلطان‌ هستند.همراه بیگانهء آنان فقط ملک ساطوع‌پری است که جنبهء راهنمایی دارد.در عین حال شاهزاده قایم الملک پسر «سلطان»دختر ملک ساطوع را به زنی گرفته و داماد اوست،و این خویشاوندی در طیّ داستان مطرح می‌شود.

[9]. در این نسخه تمام عنوانها با مرکّب سرخ نوشته شده است.در بعضی موارد نیز کاتب جای عنوان را خالی‌ گذاشته تا بعد آن‌را با مرکّب سرخ بنویسد،اما فرصت نیافته یا فراموش کرده و این جاها سفید مانده است.در این‌ مقاله این عنوانها با حروف سیاه چاپ شده است.

[10]. ظاهرا یعنی:راه دادند.

[11]. جمله زیاد روشن نیست.مقصود ملک ساطوع این است که اگر آدمیان به طلسم افتادند من آزاد باشم تا از زنان ایشان نگاهداری کنم و آنان‌را به ملک آدمیزاد برده به شهزاده اسماعیل برسانم.اسماعیل نیز فرزند(یا نوادهء) سلطان است.سلطان و یارانش همگی در طلسم گرفتار می‌شوند و سرانجام اوست که طلسم را می‌شکند.

[12]. این اصطلاح در هند و پاکستان بسیار رایج و هنوز زنده است.بجای«با»و«همراه»و«باتفاق»کلمات‌ مع و بمع بکار می‌رود و اغلب به گمان و به سیاق کلمات فارسی که اگر مختوم به حرکت باشند در پایان آنها«های‌ بیان حرکت»می‌آید آن‌را بمعه و معه می‌نویسند و حال آن‌که های پایانی در عربی ملفوظ و ضمیر متصّل مفرد مذکر غایب(سوّم شخص مفرد)و نوشتن آن غلطی فاحش است.در استنساخ بوستان خیال،از این خطا پرهیز شده است.

[13]. در متن،قافیهء بیت در هر دو مصراع«گرفتار»و نتیجهء سهور کاتب است.به قیاس تصحیح شد.

[14]. این قهرمان چون عرب است(گویی دیگران عرب نیستند!)بیتی به عربی می‌خواند.این بیت در دست‌ کاتبی که فارسی نیز نمی‌داند تا به عربی چه رسد،چنان مسخ شده است که تصحیح آن ممکن نیست.لیکن برای آن‌ که خوانندگان عزیز را نمونه‌ای از تصحیفات این نسخه در دست باشد آن‌را به همان صورت نقل می‌کنم:

انا لذی و ارزنک عن تفنک‌ مادام قلبی سابق فی جنک(!)

در مصراع دوم کلمهء شائق به سابق و کلمهء آخر از«حبک»به«جنک»تصحیف شده است.در مصراع اوّل‌ «انا الذّی»غلط نوشته شده،حدس زدن«و ارزنک عن تفنک»نیز بر بنده مقدور نیست.ترجمهء فارسی مؤلف از این‌ بیت نیز چیزی به اطلاع خواننده نمی‌افزاید!این مرد عرب گاه نیز کلمات فارسی را در ضمن جمله‌ها و بیتهای خویش‌ جامی‌زند!

[15]. اصل:ما فی عتسی-خوانده نشده،شاید کلمهء آخر«عیشی»باشد.

[16]. این جمله‌های عربی نیز بسیار آب نکشیده و پرغلط بود.به زحمت بدان سروصورتی داده شد.معنی آنها چنین است:ای سلطان زبان مرا طاقت آن نیست که شرح بدهم،عیشی کردم که شادی آن‌را نه آغاز است و نه‌ انجام.

[17]. به دستور بنی آدم یعنی به روش آدمیزادگان،و چنان‌که می‌دانیم در هند حمل هودج و تخت روان بر دوش‌ آدمیان رواج داشته است و تا چندی پیش(یا شاید تاکنون)وسیلهء نقلیّهء چرخ‌داری مانند کالسکه وجود داشت که به‌ نیروی آدمی کشیده می‌شد و همگان آن‌را در فیلمها دیده‌اند.

[18]. این بیت از خواجه حافظ است،گو این‌که خواجه نیز آن‌را از«کمال»الدین اسماعیل می‌داند:

ور باورت نمی‌کند از بنده این حدیث‌ از گفتهء کمال دلیلی بیاورم

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

[19]. بیت از سعدی است با اندک تحریف:که تقویم پاری نیاید به کار.-(بوستان،باب هفتم در عالم‌ تربیت،چاپ تهران 1359،تصحیح و توضیح دکتر غلامحسین یوسفی،ص 159،بیت 3145)

[20]. بیت از سعدی است و در آن تحریف بسیار راه یافته است.اصل آن چنین است:

پیش کسی رو که طلبکار تست‌ ناز بر آن کن که خریدار تست

(گلستان،حکایت دهم از باب پنجم در عشق و جوانی،کلیات سعدی،تهران 1356،امیر کبیر،ص 135)

[21]. از اینجا بیتی عربی حذف شده است که خواندن آن ممکن نبود.

[22]. بیت از خواجه حافظ است با اندک تحریف:سخن درست بگویم…(دیوان حافظ،بتصحیح استاد دکتر پرویز ناتل خانلری،تهران 1359،ص 684،غزل 342)

[23]. از خواجه است.(دیوان حافظ،همان چاپ:ص 686،غزل 343)

[24]. این سه بیت از ساقی‌نامهء زیبای ظهوری ترشیزی است.رجوع شود به تذکرهء میخانه بتصحیح احمد گلچین‌ معانی،تهران 1339،صفحات 372 و 387

[25]. تیار(به فتح اول و تشدید دوم)کردن:آماده ساختن،حاضر کردن،این اصطلاح هنوز در هند و پاکستان‌ رایج است و در زبانهای اردو و هندوستانی بکار می‌رود.

[26]. ظاهرا عرب شجاع تحت تأثیر طلسم عربی را فراموش کرده،از این روی«لحرارته»را«ز حرارته»با حرف‌ اضافهء زای فارسی می‌خواند و بیت دیگر را ملّمع بهم می‌بافد!

[27]. البته مؤلف اینجا فراموش می‌کند که شهزادگان قایم الملک و رکن الملک و حیدر نیز فرزندان سلطان و از اولاد پیغامبر علیه السلامند و شراب هم در مذهبشان حرام است.

[28]. این بیت اصلا از امیر خسرو دهلوی است.دیوان وی در دسترس نویسندهء این سطور نیست.اما در تذکرهء ریاض العارفین از آفتاب رای لکهنوی،چاپ پاکستان 1976،بتصحیح شادروان پیر حسام الدین راشدی،ص 225 چنین آمده است:

آفاقها گردیده‌ام،مهر بتان ورزیده‌ام‌ بسیار خوبان دیده‌ام،لیکن تو چیز دیگری

و آنچه در حافظ دارم نیز صورتی است قریب به همین ترتیب با اندک تغییر.

[29]. این مصراع از نظامی است در خسرو و شیرین:

به دل گفتا جواب است این نه جنگ است‌ کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است