دمی چند با شادروان‌ دکتر قاسم غنی* (2) قسمت سوّم‌ دلسوختگی و شکوهء دکتر غنی

با این مقدمات دور و دراز امیدوارم کلامم در نزد خوانندگان این گفتار مسموع باشد و بر من خرده نگیرند که مقداری از داوریهای گرانبهای دکتر قاسم غنی را دربارهء ما و من‌ که هموطنان او هستیم در این مقاله نقل نمایم چون به ما دستور رسیده است که

«و ذکّر فانّ‌ الذکری تنفع المؤمنین»

و هر سخنی بی‌اثر نمی‌ماند حتی باز به ما گفته‌اند که:

هرچه می‌دانی از نصیحت و پند گرچه دانی که نشنوند بگوی

و باز بحکم کلام الله مجید:

«انّ اللّه لا یغیّر ما بقوم حتی لا یغیّروا ما بانفسهم»

(سورهء رعد،آیهء 11 و انفال،آیهء 51).

(*)چند تن از هموطنان مقیم آمریکا از ما پرسیده‌اند چرا در نقد و معرفی«یادداشتهای دکتر قاسم غنی»به حوادث‌ سالهای پس از حیات وی و یا به مطالبی که در هیچ‌یک از مجلدات این کتاب نیامده نیز اشارات مکرر شده است.

جواب ما آن است که آنچه استاد گرامی جناب آقای سید محمد علی جمال‌زاده دربارهء این کتاب مرقوم داشته‌اند نقد و بررسی یا معرفی این کتاب به‌معنای اصطلاحی آن نیست،و به همین سبب است که ایشان برای مقالهء خود عنوان‌ «دمی چند با شادروان دکتر قاسم غنی»را برگزیده‌اند و ما نیز آن را جدا از بخش«نقد و بررسی کتاب»در ایران‌نامه چاپ می‌کنیم.حقیقت آن است که انتشار یادداشتهای دکتر قاسم غنی،به نویسندهء ارجمند ما فرصت‌ مناسبی داده است تا آراء خود را که در کتاب«خلقیات ما ایرانیان»نوشته بوده‌اند-و از نشر آن در سالهای پیش‌ جلوگیری شده است-بار دیگر در ذیل عنوان«دمی چند با شادروان دکتر قاسم غنی»مطرح سازند.ایران‌نامه‌ خوشوقت است که با چاپ این مقاله در سه شماره،خوانندگان را در ضمن با طرح کلی کتاب«خلقیات ما ایرانیان» نیز آشنا می‌سازد.

ضمنا تذکر این موضوع را نیز لازم می‌داند که نام کتاب مورد بحث«یادداشتهای دکتر قاسم غنی»است نه‌ «خاطرات دکتر قاسم غنی»که در یکی دو مورد در ایران‌نامه به این اسم از آن یاد شده است.

در این ابدا شکی نیست که از بدی و پلیدی،بدی و پلیدی می‌زاید و ما واقعا اگر علاقه به اصطلاح امور خودمان داریم باید قبلا خودمان را اصلاح کنیم چون آشکارست که

«شمشیر خوب ز آهن بد کی کند کسی»

و مادامی که این داوری که یک تن از بزرگان‌ خودمان در حقّ طبقه‌ای از هموطنان خود(و پاره‌ای از مردم دنیا)فرموده است که:

در برابر چو گوسفند سلیم‌

در قفا همچو گرگ آدمخوار

مصداقی داشته باشد خیلی مشکل بنظر می‌آید که کار و روزگارمان سامانی بیابد.

ما همه می‌دانیم که دربارهء لزوم مبارزه با فساد اخلاق در همین پنجاه سال اخیر در مطبوعات ما مقالات بسیار بچاپ رسیده است و حتی یکی دو بار چنین مبارزه‌ای در برنامه‌های دولت ایران در مادهء مخصوصی گنجانیده شد و حتی کتابی با عنوان«این‌ نسل منحرف»به قلم هموطنمان آقای منصور شادان در سال 1341 ش.انتشار یافت و باز من روسیاه در سال 1326،یعنی 36 سال پیش از این،که به ایران مسافرتی کرده بودم‌ در موقع مراجعت بنا به تقاضای روزنامهء«اطلاعات»منطبعهء تهران در شمارهء 29 اردیبهشت همان سال در تحت عنوان«پیام به هموطنان»مقاله‌ای بچاپ رسانیدم که با این جمله شروع می‌شد:«در هرجا رفتم و در هر مجلسی وارد شدم و با هرکس طرف‌ صحبت شدم همه از اغتشاش امور و مخصوصا پریشانی امور اقصادی‌ شاکی هستند و سه کلمهء منحوس:احتکار،اختلاس،ارتشاء،در تمام‌ دهانها بود.»

و سپس دنبالهء صحبت چنین آورده شده بود:

«چه بسا کارها که بزور پول و با کمک رشوه و تعارف انجام‌ می‌گیرد…پس بدیهی است که این نوع کارها محال است که در نفع و صلاح قاطبهء سکنهء این آب و خاک باشد و کم‌کم قیمت اجناس بطور مصنوعی بالا می‌رود و نان و گوشت و قند و چای بقدری گران می‌شود که تنها طبقات متمول می‌توانند از آن متمتع باشند و طبقات تهیدست‌ مجبور می‌شوند بتدریج دار و ندار خود را به قیمتهای نازل بفروشند و صرف خوراک نمایند.»

آنگاه چنین نتیجه گرفته بودم:«حرفی نیست که با این ترتیب فساد اخلاق شدّت پیدا می‌کند و مملکت ما که امروز احتیاج مبرم به ایمان و فداکاری و جوانمردی دارد

ممکن است بکلی از این صفات آسمانی محروم بماند.»

امروز نزد خود فکر می‌کنم که اگر اصلاح اخلاق مردم بستگی به پند و اندرز و تعلیمات و دلالت و ارشاد بزرگان و پیشوایان داشت،البته ظهور صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و رسول و آن همه ائمهء و اولیاء و عرفاء و شیوخ و پیران طریقت و شاعران و نویسندگان و وعّاظ جایی برای عیب و نقص و بداخلاقی و ظلم و ستمگری و تعدّی و اجحاف باقی نگذاشته بود و بخود می‌گویم باید اشخاصی که در این زمینه فکر کرده‌اند و باهم نشسته کم و کیف مطلب را سبک و سنگین کرده‌اند و به اسم علم‌ تربیت و علوم اجتماعی و آن همه علوم و فنون دیگر صحبتها و مباحثات دور و دراز کرده‌اند و کنفرانسها و مجامع و سمینارها منعقد ساخته‌اند نشست و دید آنها فکرشان به‌ کجا رسیده و برای علاج این دردی که بی‌درمان بنظر می‌رسد چه دوا و درمانی پیدا کرده‌اند.به ما می‌گویند«علّموهم و کفی»یعنی بقول سنائی:

با تو پس از علم چه گویم سخن‌

 علم چو آمد به تو گوید چه کن

ولی می‌بینیم که دارای کتابخانه‌های متعددی در اطراف جهان شده‌ایم که میلیونها کتاب پهلوی هم چیده‌اند و صاحب کرورها دبستان و دبیرستان و دانشگاه و مدارس‌ عالی برای علوم و فنون جورواجور شده‌ایم و میلیونها جوانان ما از پسر و دختر درس‌ می‌خوانند و دیپلم لیسانس و دکتری و اجتهاد و استادی در دست دارند و دارای آن همه‌ روزنامه و مجله و کتاب شده‌ایم و تنها یک مجلهء«سلکسیون»در امریکا هر ماه در حدود سی و دو سه میلیون نسخه بچاپ می‌رسد و به زبانهای متعدد بترجمه رسیده در اطراف و اکناف جهان توزیع می‌شود و با این وجود روز بروز سرنوشت و اوضاع و احوال آدمیان‌ وخیمتر و خطیرتر می‌گردد و معلوم نیست که این احوال آیا پایانی خواهد داشت یا نه و آیا ما ایرانیان در این میان با این مشکلات و موانع گوناگون که مشکلات اخلاقی هم زاید بر بدبختیهای دیگر گردیده راه صلاح و عافیت و رستگاری را پیدا خواهیم کرد یا نه،و آیا باز اشخاص دلسوز و خیرخواه بسیار دیگری از نوع دکتر غنی باز به نشان دادن معایب و موانع قناعت نموده بدون آن‌که راه نجات مسلّمی جلو پای ما بگذارند ناله‌کنان و اشک‌ ریزان بدرود حیات گفته و ما را پریشانحال و سرگردان باقی خواهند گذاشت.

حتی کتاب آسمانی ما به ما خاطرنشان کرده که

«ابی اللّه تجری الامور الاّ باسبابها»

ولی این اسباب را ما به چه وسیله و از کجا باید بدست بیاوریم.ما هم قبول‌ داریم که

«خزاین الارض رجالها»

ولی به چه وسیله باید چنین مردهای مردانه‌ای را بدست بیاوریم.

شادروان جلال همائی مرد بینا و برگواری بود و زیر و روی مسائل را سنجیده بود و معهذا آیا به ما نگفته است:

نعوذ باللّه از این قوم خوابناک جهول‌ که درس خوانده و ناخوانده جمله عوام

دانشمند دیگر ما آقای محیط طباطبائی که خدا را شکر زنده و فعّال است آن همه‌ مقالات با معنی با عنوان«فساد از کجا برخاست»و یا«مبارزه با علّت فساد»(در «اطلاعات»،بهمن 1354)دارد که از آغاز کار در مجلهء«تهران مصور»در سال 1340 یعنی بیست و چندسال پیش از این بچاپ رسیده است.آقای محمّد حیدری کتابی با عنوان«فساد و اختناق در ایران»دارد که مطبوعاتی عطائی آن را بچاپ رسانیده است.

آیا این همه گفتارها و قلمفرساییها و موعظه‌ها نتیجه‌ای بخشیده است و آیا عقل سلیم‌ حکم نمی‌کند که فساد مانند میوهء گندیده‌ای که در خمره انداخته باشند مدام متعفّن‌تر می‌گردد و مایهء گیجی و رعشه و خلجان فکر و درّا و شعور گردیده است و آیا جا ندارد که بگوییم«ظلمات بعضها فوق بعض».

اما در آنچه مربوط به یادداشتهای دکتر غنی است باید انصاف داد که همچنان‌که‌ مکرر تذکر داده و اخطار کرده و هشدار گفته است با مجهولات خطیری دست به گریبان‌ هستیم و بسیاری از سخنان دکترمان حکم پیشگویی را پیدا کرده است و هرچند غم‌افزاست ولی نقل آنها خالی از فایده نیست و در نقل آنها نباید زیاد احتیاط را شرط دانست و با بیم و تشویش خاطر قدم برداشت.

پس بنابراین باز پاره‌ای از این یادداشتها را برایتان نقل خواهم کرد امّا عیبی هم‌ ندارد که قبلا برسم تفریح خاطر و تفنّن ذهن خوانندگان محترم دو داستان دیگر را هم‌ با شخص دکتر غنی ارتباط دارد برایتان حکایت کنم:روزی از روزهای بسیاری که‌ دکتر در ژنو بود و از نعمت حضور و صحبتش برخوردار بودیم برایمان حکایت کرد که در موقعی که در امریکا بوده است روزی در یک مجلس باشکوهی که آقایان و خانمهای‌ معتبر امریکایی در آنجا بسیار بوده‌اند خانم سالخوردهء بسیار جاسنگینی بطوری‌که‌ بسیاری از حضار متوجه می‌گردند از دکتر می‌پرسد آقای دکتر آیا راست است که در کشور شما ازدواج موقتی و زودگذر و مثلا یک شبه و یا دو سه ساعته مجاز و مرسوم‌ است؟دکتر غنی می‌گفت شرح این مسأله را بتفصیل برایشان بیان کردم و گفتم که‌ ایران کشور بسیار پهناوری است و هنوز خط آهن برای مسافرت به بسیاری از شهرهای‌ برگ وجود ندارد و چه بسا اتفاق می‌افتد که از تهران که مرکز حکومت است یک نفر از کارمندان دولتی برای انجام امور مملکتی از قبیل رسیدگی به مالیات و وضع مدارس و تعلیم و تربیت و مسائل مهم بسیار دیگری مأمور می‌شود که به یکی از این شهرهای دور افتاده برود.این مرد اهل تهران است و در این شهر خانه و عیال و اطفال و نوکر و کلفت و اقوام و بستگان دارد و چون هیچ معلوم نیست که مأموریت او چه مدتی طول خواهد کشید چنان صلاح و مقتضی می‌داند که خانه و زندگی را گذاشته و تنها براه افتد و همین‌که‌ پس از چندین روز(گاهی متجاوز از ده دوازده روز)به محل مأموریت خود می‌رسد چون‌ در آنجا مهمانخانه و چه بسا حتی پانسیون و رستورانی وجود ندارد مجبور می‌شود خانهء کوچکی بطور موقت اجاره کند و اسباب زندگی و خواب و خوراک و سایر مایحتاج‌ زندگی را فراهم سازد.تهیهء این همه اسباب کار آسانی نیست و بدون وجود لااقل یک تن‌ از جنس اناث تقریبا از حیّز امکان بیرون است.پس بطوری که در مذهب تشیّع که‌ مذهب هموطنان مسلمان من مرسوم است زنی را که فقیر و محتاج است و ایرادی بر عفت‌ و عصمت او وارد نیست برسم ازدواج انقطاعی یعنی گذران که گاهی ممکن است خیلی‌ کوتاه‌مدت ولی چه بسا مدتش خیلی کوتاه هم نیست و به یک ماه و چند ماه و حتی‌ گاهی به سال و سالها هم می‌کشد با انجام تشریفات شرعی و با حضور عاقد و تعیین مهر و شرایط دیگر به عقد نکاح موقتی خود درمی‌آورد ولی اگر چنین زنی احیانا بچه‌دار بشود آن بچه کاملا در حکم بچهء حلالزاده و قانونی آن مردست و با بچه‌های دیگر او هیچ‌ تفاوتی نخواهد داشت.

دکتر می‌فرمود بخوبی مشهود بود که خانمهایی که دور مرا گرفته بودند به این بیانات‌ من صحّه و امضای قبول نهاده‌اند و طولی نکشید که دیدم همان خانم سالخوردهء بسیار محترمی که جواب سؤالش را با این طول و تفصیل داده بودم یک ورق کاغذ عریض و طویل در دست دارد و دور افتاده است و از حضار مجلس از زن و مرد امضا می‌گیرد و معلوم شد که خیال دارد چنین ورقه‌ای را با آن همه امضا و باز امضاهایی که قصد دارد بعدا بگیرد به مجلس سنای امریکا بفرستد و درخواست نماید که در آنجا قانونی وضع‌ نمایند که چنین نوع ازدواجی در امریکا هم موسوم و معمول گردد.

در بالا صحبت از گدایی و گدامنشی در میان آمد.آنچه مایهء تعجب است این است‌ که در این دورهء اخیر مملکت ما دارای عایدات بسیار گردیده بود ولی عیب کار در این بود که چنین پول هنگفتی درست بمصرف نمی‌رسید و قسمت مهمّی از آن در راه آنچه در زبان ما به حیف و میل و مداخل و لغات و اصطلاحی از این قبیل خوانده می‌شود بمصرف می‌رسید و چون بی‌مایه فطیرست از اصول ثابت اقتصادی ما گردیده بود

(و تنها خدا می‌داند که کی از زبانها بیفتد و از خاطرها زدوده گردد)قسمت بسیار مهمّی از آن باصطلاح«خرج اتینا»می‌شد و بجای آن‌که در صندوق مالیّهء ملّت وارد گردد به نامهای گروه بالنسبه معدودی از هموطنانمان بحساب ریال و اسعار در صندوق و معاملات بانکها ریخته می‌شد.راجع به همین موضوع در جایی صورت نطق شادروان‌ تقی‌زاده را در تاریخ 13 شهریور 1327 در مجلس شورای ملی دیدم که متن قسمتی از آن‌ را بدون دخل و تصرّفی برای اطلاع خوانندگان در ذیل نقل می‌کنم:

«…بطور کلی برای بنده علم اجمالی و قطعی و یقینی حاصل شده‌ است که هشتاد درصد مخارجی که حکومت این مملکت می‌کند غیر ضروری و زاید و بیهوده و حتی قسمت بزرگی از آن نه تنها مستحب هم‌ نیست بلکه حرام و لغوست و اعتقاد جازم و یقین راسخ من به این مطلب‌ به درجه‌ای است که حاضرم دست روی قرآن گذاشته با نهایت جرأت و اطمینان و قطع قسم بخورم و خود را وجدانا مکلّف می‌دانم که این علم‌ قطعی خود را که مبنی بر دلایل شک‌ناپذیرست به ملّت ایران از اینجا علنا اعلام کنم یعنی اسرافات فاحش و چشم‌خیره‌کن که در شهر تهران‌ می‌بینید محصول دسترنج مردم زحمتکش و فقیر و غلام صفت و حیوان‌ پایه‌ای است که افراد آنها…اگر خطا نکنم بقول آقای‌ مصباح‌زاده بهترین روزشان ارزن می‌خورند و بنابر آنچه خودم از شخص‌ موثقی شنیدم مرد زارعی در اردکان زن آبستن خود را بجای گاو جهت‌ شخم به خیش بسته بود.»[1]

بقول بیهقی«از حدیث حدیث شکافد»بخاطر دارم که یک تن از هموطنانم که آدم‌ دروغگویی نبود و با من دوستی داشت برایم حکایت کرد که در هواپیما در مسافرت از ایران به ژنو با یک مهندس امریکایی که در ایران کار کرده بود پهلوی یکدیگر نشسته‌ بودند و آن امریکایی به دوست من در ضمن صحبت و درد دل گفته بود افسوس که در مملکت شما اصلاحات بصورت نامقبولی انجام می‌پذیرد و در توضیح این مقال گفته بود من تصدیق دارم که در مملکت خود من امریکا هم حیف و میلهایی می‌شود ولی عموما از ده تا پانزده درصد در معاملات بزرگ کمتر اتفاق می‌افتد که تجاوز نماید و باوجود این‌ حاصل کار خوب و محکم و با قواعد و اصول علمی و فنی عموما موافقت دارد در صورتی‌ که در مملکت شما از یک طرف حیف و میل و کلاهبرداری و مداخل چه بسا از پنجاه و شصت درصد هم تجاوز می‌کند و از طرف دیگر مصالح خوب و مناسب بکار نمی‌رود و کاری که باید فی المثل در طول سه ماه انجام یابد در دو برابر و سه برابر این زمان بطول‌ می‌انجامد و حاصل کار هم اغلب سست و تنها خوش‌ظاهرست و باطن صحیح و درستی‌ ندارد و زود دچار خرابی می‌شود و احتیاج به تعمیر پیدا می‌کند و تعمیر هم(اگر بعمل‌ آید)باز با همان شرایطی که ناظر بر ساختمان بود بعمل می‌آید.البته برای این نظر استثناهایی هم می‌توان(شاید)نشان داد ولی این استثناها بلا شک زیاد و متعدد نیست‌ و مشتی است از خروار و اندکی از بسیار.

چه می‌توان کرد که الکلام یجرّ الکلام.هم‌اکنون بخاطرم رسید که از قول شادروان‌ تقی‌زاده حکایت می‌کنند که می‌فرموده است«در ایران بسیاری از چیزها را با فعل‌ «خوردن»صرف می‌کنند و فی المثل می‌گویند«زمین خوردن»،«تکان خوردن»، «غصه خوردن»،«افسوس خوردن»،«کتک خوردن»،«غم خوردن»و«مال مردم را خوردن»و باز مصدرهای بسیار دیگری از همین دست و هکذا فعل«زدن»مانند«زور زدن»و«صدا زدن»و امثال آن.و نیز از یک تن از همولایتیهای دکتر غنی که به ژنو آمده بود و اهل فضل و کمال و مرد خوشنامی بود شنیدم که می‌فرمود در مشهد واعظی بود به نام شیخ ورپا که از بالای منبر تکیه‌کلامی داشت که اغلب تکرار می‌کرد و چنین‌ بود:

«مردم،کار ما همه خراب است، کار من هم خراب است، برادر،کار تو هم خراب است، ای باجی،کار تو هم از ته خراب است.»

و معلوم است که این نوع حرفها همه علامت سستی اخلاق و نشانهء آشکار فسادست.

این نوع داوریها خالی از حقیقتی نیست و گمان نمی‌رود تعداد کسانی که منکر این‌ کیفیّات باشند زیاد باشد ولی در هر صورت آیا می‌توان انکار کرد که همین نوع معایب‌ بصورت مزمن و مسری درآمده است و معالجه‌اش امروز دیگر کار آسانی بنظر نمی‌آید و اگر معجزی هم بشود و پاکی جای ناپاکی و ایمان جای کفر و زندقه را بگیرد باحتمال‌ قریب بیقین اثرش موقتی و زودگذر خواهد بود و معلول تابع علّت است و تا علّت از میان‌ نرود و ناپدید و غیرممکن نگردد معلول بحال خود باقی خواهد ماند.

از همه بدتر آن‌که ما همه عموما مدعی هستیم که در پاکی و درستی در دنیا مثل و مانند نداریم و سلمان فارسی و ابوذر غفاری در امر ایمان و تقوی به قوزک پای ما نمی‌رسند و کسی که در بخل و طمع از اشعب طماع مشهورتر گردیده است و حتی زن و بچه‌اش از دست خسّت او بجان آمده‌اند به صد زبان خود را همردیف حاتم طائی معرفی‌ می‌کند و وای به حال آن مادر مرده‌ای که جسارت ورزیده بگوید نه.

ما معتقدیم که

«اذا اراد اللّه بعبد خیرا بصره بعیوب نفسه»

یعنی وقتی خدا خیر کسی‌ را بخواهد او را به معایب خود بینا می‌سازد.

نگارنده در مقدمه بر کتاب مطرود و ممنوعم«خلقیّات ما ایرانیان»از قول نویسنده و شاعر بسیار تیزبین و نکته‌سنج روس نیکولا گوگل(متوفی در سال 1852 میلادی)این‌ جمله را آورده بودم که در سر فصل یکی از کتابهای خود نوشته است:

«من این کتاب را به قصد آن نوشته‌ام که معایب ملّت روس را نشان بدهد نه‌ محسّنات و فضایل او را.»

و باز همو در جای دیگری نوشته است:

«اگر بخواهیم پاره‌ای صفات مستحسن و فضایل و کمالات نژادی خودمان را نشان‌ بدهیم جز این‌که بر خودستایی و تکبّر و ژاژخایی و لاف و گزاف و نخوت هموطنانمان‌ مبلغی بیفزاییم نفع و نتیجهء دیگری نخواهد داشت.»

نکتهء قابل‌توجه و تأمل آن‌که ما ایرانیان عموما منکر معایب خود نیستیم و چون‌ باصطلاح پایش بیفتد با دلسوزی هرچه تمامتر از آن سخن می‌گوییم،ولی وای اگر پای‌ بیگانه در میان باشد یعنی بیگانه‌ای به زبان و یا به قلم ما را مورد ملامت و سرزنشی قرار داده باشد یکباره وجود معصومی می‌شویم که احدی در روی کرهء ارض حق ندارد در حق‌ ما بگوید بالای چشمش ابروست و یا اسب لنگ ما را یابو بخواند.مگر عارف بزرگ‌ خودمان شیخ ابو اسحق کازرونی(در قرن چهارم هجرت)نفرموده است:«در این جهان‌ هیچ‌کس حتی برگزیده‌ترین مردمان از گناه بدور نیست و یکی از واجبات آن است که‌ همیشه حس اقرار و اعتراف به گناهان در آدمی بیدار باشد.»(«فردوس المرشدّیه»).

ما نباید فراموش کنیم که در مملکت ما در همین دورهء اخیر روزنامهء «اطلاعات هوایی»منطبعهء دار الخلافه در شمارهء 13 بهمن 1352 خود با خطّ درشتی که‌ تمام صفحهء اوّل روزنامه را گرفته بود خبری را در تحت عنوان ذیل به ما و به عالمیان داد و همه از دل‌وجان مبارکباد گفتیم:«کمیته‌های مبارزه با فساد در وزارتخانه‌ها تشکیل‌ شد.»و باز در صفحهء دوّم و با خطّ درشت این جمله درج شده بود:«مردم برای مبارزه‌ با فساد بسیج شدند.»یعنی دولت رسما اعلام می‌داشت که کشور باستانی‌ کوروش و داریوش در زیر غبار فساد واقع گردیده است و ضمنا«اطلاعات»اعلام کرده‌ بود که«کمیتهء مبارزه با فساد اطلاعات هرروز آماده است که نظرها و پیشنهادهای خوانندگان را بوسیلهء نامه یا شماره تلفنهای 228277 و یا 264 دریافت دارد و در صفحات روزنامه منعکس دارد.»

به ملاحظهء این اخبار به خود گفتم«این‌که می‌بینم به بیداری است یا ربّ یا به‌ خواب».با این همه باز مقالهء بالنسبه مفصّلی تهیه کردم و برای«اطلاعات»فرستادم که‌ بچاپ هم رسید.در آن مقاله نوشتم که:

«امروز هیچ‌کس منکر نیست که فساد حکم سمّی را دارد که هر آب پاک و زلالی را خراب و گندیده و زیانبخش می‌سازد و بوی‌ خفقان‌آوری دارد که شرارهء امید و اطمینان را خاموش می‌سازد و دلها را سرد می‌کند و می‌میراند و سایهء شوم یأس و بدبینی و طغیان را بر سر هر جامعه‌ای می‌گستراند.»

و سپس در روز 20 بهمن 1354 موقعی که برای عمل جرّاحی در بیمارستان ژنو بستری بودم و همین روزنامهء«اطلاعات»مخبر مقیم سویس خود را با دستگاه عکاسی به‌ عیادتم فرستاد و باز برسم وصیّت تقاضای پیامی به هموطنانم نمود تا در مجلهء«جوانان» امروز»بچاپ برساند باز مطالبی بعرض رسانیدم و از آن جمله گفتم که مبارزهء با فساد هم خود علم و فنّ دشوار و پیچیده‌ای است و با تربیت و آموزش و پرورش سروکار دارد و چنین تربیتی به سه صورت اساسی باید تحقق بیابد:اول در خانواده و در دورهء کودکی و دوم در مدرسه و سوم در محیط،و نیز افزودم که مبارزهء با فساد حکم جنگ را دارد و در میدان جنگاوری وجود سرمشق و سرکردهء رشید و شجاع و جانباز حکم مؤثرترین توپخانه‌ را دارد و دستوری را که داریوش بزرگ در دو هزار و پانصد سال پیش در سینهء کوههای‌ شامخ ایرانزمین به پادشاهان آیندهء این مرزوبوم بر سنگ صادر کرده است بیاد آوردم که:

«ای کسی‌که از این پس به پادشاهی می‌رسی از دروغ بپرهیز و دروغگو را کیفر بده…و دوست مردی نباش که دروغگو و یا زورگوست بلکه دروغگو و زورگو را کیفر بده.»

سپس پیامم(یا وصیّتم)را با این جمله بپایان رسانیدم:

«همه باید دعا کنیم که در سایهء اصلاحات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی وسیع و عاقلانه که شرط اساسی اصلاح اخلاقی است‌ روزگار ما ایرانیان رفته‌رفته چنان تغییر و تحوّل یابد که باز حتی دشمنان‌ ما مانند هرودوت در دو هزار و چهار صد سالی پیش با لحن تعظیم و تکریم‌ در حق ما با ستایش و احترام سخن برانند و بگویند که ایرانیان به دستور پیامبر بزرگ خود عمل می‌کنند یعنی:«درست می‌اندیشند،درست‌ رفتار می‌کنند،درست سخن می‌گویند.»

بعدها باز همین موضوع را که بلا شک کلید مشکلات ماست در داستانهایی با عنوان‌ «خانه بدوش»و«امنیت شکم»و«شیران رو به مجاز»در کتابهایم بچاپ رسانیدم‌ و قبل از آن هم در داستان دیگری که«نمک گندیده»عنوان دارد همین مسأله را موضوع قرار داده بودم.

امروز هم اعتقاد کامل و راسخ دارم که تا از منجلاب فساد بیرون نیایم و لباس‌ پاکی و ایمان باطنی نپوشم هر سعی و کوششی که در راه اصلاح امور خود بکنیم در حکم نقش بر آب و آب در هاون کوبیدن را خواهد داشت و گمان می‌کنم که در دنیای‌ امروز(و دیروز و فردا)هر آدم عاقل و خیرخواهی دارای همین فکر و عقیده باشد.

مگر استاد ارجمند ما آقای دکتر عبد الحسین زرین‌کوب که خدا نگهدارش باد در کتاب گرانقدر خود«تاریخ ایران بعد از اسلام»دربارهء فرجام روزگار ساسانیان که‌ می‌توان آنها را بزرگترین و فخیم‌ترین پادشاهان در تاریخ کشور ایران بشمار آورد ننوشته‌ است:

«سقوط ساسانیان البته از ضربت عرب بود لیکن در واقع از نیروی‌ عرب نبود و چیزی‌که مخصوصا ایران را از پا درآورد غلبهء ضعف و فساد بود و می‌توان گفت که مقارن هجوم عرب ایران خود از پای درآمده بود و…بی‌آن‌که معجزه‌ای لازم باشد هر حادثه‌ای ممکن بود آن را از پای‌ درآورد…ضعف و فساد در همه ارکان روی داشت و دولت برومند کهن روی به نکبت و ذبول آورده بود…حرص و تجمّل چنگ انداخته‌ بود و تمام مبانی حکومت را سست و ضعیف کرده بود…و کتاب‌ «اردای ویراف‌نامه»[2]تصویری بود از جامعهء فاسد و گناه‌آلوده و آکنده از جور و بیداد اواخر ساسانیان.»

در سطور بالا که ارتباط به علل سقوط خاندان ساسانیان دارد از تجمّل هم سخنی رفته‌ است و این اشاره مرا متوجه مطلبی ساخت که در میان یادداشتهایم بدست آمد و شرح آن‌ از قرار ذیل است:

در روزنامهء«اطلاعات هوایی»شمارهء 24 آذر تاریخ باستانی 2536(که مثل خیلی‌ چیزهای دیگر دوامی پیدا نکرد و در واقع زنده بگور شد)شرحی دیده شد که«خانمهای‌ ایران 151 هزار کیلو آرایش مصرف کرده‌اند»و در زیر این عنوان نوشته بودند:

«براساس آمار واردات گمرک ایران در سال 2534 مقدار 62 تن پودر،خمیر کرم و روغن برای صورت…وارد گردید و همین اجناس در سال 2535 بمقدار 112 تن بوده‌ یعنی 80 درصد افزایش داشته است الخ.»و نباید فراموش کرد که در همان اوقات‌ بموجب آنچه استاد محترم آقای ایرج افشار در کتاب خود دربارهء سیستان نوشته چنین‌ می‌خوانیم(با نقل به معنی):«هرکجا رفتم در همه‌جا پنج چیز بیش از هرچیز دیگری‌ جلب توجهم را کرد:اوّل فقر،دوم بیسوادی،سوّم تریاک و شیرهء تریاک،چهارم‌ تراخم،پنجم سیفلیس».برای این‌که دربارهء تجمّل و آرایش در دورهء ساسانیان آگاهی‌ مختصری داشته باشیم باید لااقل همین یک بیت از«شاهنامهء»فردوسی را دربارهء حرمسرای(مشکو)خسرو پرویز بخاطر بیاوریم که فرموده:

به مشکوی او بد ده و دو هزار کنیزک بمانند تازه بهار

و بگوییم خدا بدهد برکت!

استاد زرین‌کوب در همین کتاب باز دربارهء علل انقراض دودمان ساسانیان نوشته‌ است:

«کارها آشفته بود…همهء طبقات فاسد و عاصی بودند و هیچ‌یک از تشکیلات جز با زیرورو شدن و باژگونه گشتن اصلاح نمی‌پذیرفت.

روحانیان و نجبا و اسواران و دبیران همه در انواع فساد و در بیداری و ستیزه غوطه‌ور بودند و راه رهایی نبود و از این‌رو هیچ کوششی‌ نمی‌توانست جامعه و دولت را از سرنوشتی که در انتظار آن بود،از سقوط قهری که بدان محکوم شده بود نجات دهد…»[3]

سپس استاد ارجمند دکتر زرین‌کوب جملاتی از مقدمهء برزویهء طبیب بر کتاب‌ «کلیله و دمنه»(خود او از هند به ایران آورده بود)را آورده است که جمله‌هایی از آن را برای مزید فایدت در اینجا نقل می‌نماییم:

«در این روزگار تیره[4]که خیرات بر اطلاق روی به تراجع آورده‌ است و همّت مردان از تقدیم حسنات قاصر گشته…کارهای زمانه میل‌ به ادبار دارد…طریق ضلالت گشاده و عدل ناپیدا و جور ظاهر و علم متروک و جهل مطلوب و لوم و دنائت مستولی…و عداوتها قوی و نیکمردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم،مکر و خدیعت‌ بیدار و وفا و حریت در خواب و دروغ مؤثر و مثمر و راستی مهجور و مردود و حق منهزم و باطل مظفر…مظلوم محقّ ذلیل و ظالم مبطل عزیز…»

جای تعجب است که برزویه با آن اوضاع و احوال تیره مطالبی را توانسته است‌ بنویسد و باقی بگذارد که اگر یک ایرانی بینوایی در همین دورهء اخیر بر زبان یا قلم‌ جاری می‌ساخت حسابش با کرام الکاتبین بود.

در این سالهای اخیر که مملکت ما صحنهء انقلاب بی‌سابقه‌ای گردیده است چون راه‌ مسافرت به اروپا و امریکا بیشتر از طریق ژنو و بوسیلهء هواپیماست مسافرین ایرانی که‌ غالبا اهل فضل و کمالند و در طریق مسافرت در ژنو پیاده می‌شوند گاهی بسراغ نگارنده‌ می‌آیند.صحبت از انقلاب بمیان می‌آید و تا به امروز احدی را ندیده‌ام که بگوید این‌ انقلاب زاییدهء اوضاع و احوالی بود که در مملکت ما طبقاتی از مردم خرده‌پا و فقیر و ضعیف و بی‌یار و یاور را مستأصل ساخته بود بلکه هریک از این هموطنان این‌ انقلاب را باشاره و فرمان یکی از دولتهای مقتدر از نوع روس و امریکا و انگلستان‌ می‌داند و حاضرست که به عفت مادر و به تربیت پدر سوگند یاد کند که حقیقت و واقع الامر همین است که او می‌گوید و جز این نیست.البته هرکس امروز می‌داند که‌ این ممالکی که به«ابرقدرت»معروف شده‌انددر هرکجا که منافعی اعم‌از سیاسی و یا اقتصادی و استراتژی داشته باشند می‌کوشند که نفوذ خود را در آنجا زیادتر بسازند و حتی القوّه نفوذ ممالک و رقبای دیگر خود را کمتر و ضعیفتر بسازند و لی آیا برای حصول‌ این مقصود شوم و منحوس بهترین سلاح و وسیله همانا ضعف اخلاقی و فساد ما و حرص‌ و طمع ما و اشتهای صادق بی‌حدّ و مرز ما به پول و مقام نیست و آیا روز آن نرسیه است‌ که از خود بپرسیم چرا این گردنکشان توانا با آن همه آسانی و سهولت می‌توانند مقاصد پلید و نیّات خود را که برای ما فقر و پریشانی و ادبار همراه دارد از قوّه بعمل آورند؟آیا مقصر واقعی همانا فساد و بی‌ایمانی خودمان نیست که خیلی از چیزهای دنیا را بر شرافتمندی و سیادت و رستگاری ملک و ملّتمان ترجیح می‌دهیم.

پس باید به دکتر غنی حق داد که با چنان لحن تلخی از وضع و روزگار وطن و هموطنانش سخن رانده است و ضمنا خودمان هم باید کم‌کم دستگیرمان بشود که بقول‌ اوحدی:

آن‌که عیب تو گفت یار تو اوست‌ وان که پوشیده داشت مار تو اوست

و بقول سعدی:

ستایش‌سرایان نه یار تواند ملامت‌کنان دوستدار تواند

مطلب بدرازا کشید و وقت آن است که برگردیم به موضوع اصلی گفتارمان یعنی‌ دکتر غنی.این مرد عزیز دل پردردی دارد و پس از آن‌که از دروغگویی و گدامنشی جماعت بقدر کافی نالیده است بدین نتیجه می‌رسد که:«روح آزادی و آزادمنشی بسیار کم است.»(3/57)و سپس چنان اختیار از دستش بیرون رفته می‌افزاید:«… تشکیلات و زندگی ما طوری است که هرکس بطوری تأثیری از آن دارد.دلاک در بین‌ اصلاح فضولی می‌کند،پیشخدمت،ناظر،شوفر،مطرب،دلقک،منشی،میرزا، وکیل،وزیر،جنده،قحبه،دیّوث،همه و همه اضافه بر کار خود دست در هر کاری‌ دارند.»(3/62).اینجاست که دکتر بدون اختیار این دو بیت را که خالی از رکاکتی‌ نیست از یغمای جندقی که البته او هم از دل‌سوختگان است در تأیید کلام خود می‌آورد و من هم پس از اندکی تأمل در اینجا نقل می‌نمایم و از شما چه پنهان بر ذوق این شاعر باشهامت آفرین می‌گویم:

بجز ارواح مکرّم که ز دیوان ازل‌ به خداوندیشان خطّ غلامی دادم‌ به نعوظ شتر و…خر و ضربهء گاو زنده و مردهء هفتاد و دو ملّت..دم

(3/56)

افسوس که دکتر نازنین ما که کم‌کم باقتضای تغییراتی که از اسرار ذات انسانی‌ است از راه خوب و معقول که کاملا با خدمتگزاری و بذل محبّت به مردم نیازمند و بیمار و بی‌مایه و بی سر و سامان بود یعنی بیماران بی‌بضاعت زادگاهش سبزوار و بیمارستان خوبی که ساخته و پرداختهء خودش بود و بدان علاقه‌مند هم بود بدور افتاد و جا دارد بگوییم فریب نفس مکّار را که نام دیگرش ابلیس پرتلبیس است خورد و راه خود را که سالیان بسیار درس و مدرسه و محیط و ذوق و تمایلات باطنی وی را برای آن ساخته و پرداخته و در آن انداخته بود رها ساخت و در راهی افتاد که به شهادت آن همه‌ یادداشتهایی که در مجلدات متعدد بچاپ رسیده و اساس همین گفتار حاضرست با لذّات‌ برای آن ساخته نشده و مهیّا نبود و من که از ارادتمندان خالص و صدیق او بودم امروز گمان می‌کنم حق داشته باشم که بامید اصابت داوری و نظر خطاب به او بگویم:

عجب از لطف تو ای گل که نشینی با خار ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌دیدی

تو خود خوب می‌دانستی که بقول کارل مارکس مؤسس طریقهء سوسیالیسم«حکومتهای‌ فاسد و جابر ضدیت و مخالفت با خود را خودشان به دست خود می‌زایند»و هر صفحه از تاریخ آب و خاکی که زادگاه تو بود به تو علنا نشان می‌داد که نزدیکی با دستگاه‌ سلطنت و دربار کار عاقلانه‌ای نیست و حکما و عرفا و شعرای دانا و بینای ما به صد زبان مار ا از چنین کاری برحذر داشته و هشدار داده‌اند و از عواقب وخیم آن برحذر داشته‌اند.تو خود تعلیمات و دستورهای مؤکّد شخص دانا و نکته‌سنجی چون شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی را بمراتب بهتر از ما می‌دانستی که حذر از پادشاهان و امیران و بزرگان شرط عقل و حزم است و تو با آن هوش خداداد و ذهن روشن چرا باید مقهور دسایس شیطانی بشوی و سلامتی و جان و زندگانی و آسایش درونی را که آلت و اسباب‌ ضروری کار تو و خدمتگزاری تو به مردمی که نیازمند یاری تو بودند در معرض لطمه و صدمه و اهانت و خلف وعده و خیانت قرار بدهی.من خوب بخاطر دارم که خودت به من‌ یاد دادی که به قول مرد عالیمقامی چون مولای روم«خلق دنیا جملگی سرگین کشند»و باز خوب بخاطر دارم که این کلام سعدی را از زبان خودت در کنار دریاچهء لمان شنیدم‌ که«علمی که ره به حق ننماید جهالت است»ولی سخت معتقد بودی که باز بقول‌ همین سعدی:

هرچه می‌دانی از نصیحت و پند گرچه دانی که نشنوند بگوی

و الحق که در کلام آسمانی ما هم آمده است که

«و ذکرّ فانّ الذکری تنفع المؤمنین»

(سورهء 51،آیهء 55)ولی عزیز من،در این کلام صحبت از«مؤمنین»در میان است و تو بالصّراحه به وجود مؤمنین بسیاری در میان هموطنانت معتقد نبودی.تو هم با ارادتمند کم‌مایه و کم‌پایهء خودت راقم همین سطور حاضر موافق بودی که بقول ابن یمین:

خون می‌خورد چو تیغ در این دوره هرکه او یک رو و یک زبان بود از پاک گوهری‌ مانند شانه هرکه دو رو هست و صد زبان‌ بر فرق خویش جای دهندش به سروری

پس آیا بهتر نبود که به امیدهای واهی به کاری که برای آن ساخته و پرداخته شده بودی‌ یعنی طبابت و علم و ادب و عرفان و تحقیق پشت پشت پا نزنی و خود را در راهی نیندازی که‌ آن همه بزرگان ما را از قدیم الایام الی همین دورهء اخیر یعنی از بوزرجمهر گرفته تا برمکیان و ابن سینا و خواجه رشید الدین و خواجه نظام الملک و صدها وزیران و صدور نامدار تا برسد به قائم مقام و امیر کبیر و امین السلطان در آن راه قربانی استبداد و نادانی‌ و حرص و غرض گردیدند.مگر تو با خود من از انتشارات رسمی سازمان فرهنگی بین‌ المللی یونسکو که بعدا مطبوعاتت خودمان در تهران خلاصهء آن را در سال شاهنشاهی‌ 2536 منتشر کردند و بر طبق آن در مملکت ما هر ایرانی در سال بمیزان متوسط بیشتر از دو دقیقه صرف مطالعهء کتاب و روزنامه نمی‌کند صحبت نمی‌داشتی و تعجب و تأسف شدید خودت را ابراز نمی‌داشتی.تو خوب می‌دانستی و با آن حافظهء عجیبی که داشتی بمراتب‌ بهتر از من هیچ ندان می‌دانستی که مرد مجرّب و جهاندیده و ژرف‌بینی چون سعدی‌ آشکار به ما گفته است که از تقرّب به سلطان و عبور از زیر دیوار خراب و از سگ هار باید احتراز جست.و مگر همین سعدی با صراحت هرچه تمامتر نفرموده است:

خلاف رأی سلطان رأی جستن‌ ز خون خویش باید دست شستن‌ اگر خود روز را گوید شب است این‌ بباید گفت آنک ماه و پروین

و باز بخاطر دارم که در موقع یکی از مسافرتهایت به ژنو بطوری که خودت در یادداشتهایت‌ از آن صحبت داشته‌ای روزی معلوم شد که پادشاه به برن آمده است و با تلفون ورود او را به تو خبر دادند و تو عازم برن گردیدی و در مراجعت به من حکایت کردی که با شاه دو نفری و با اتومبیل گردش مفصّلی کرده بوده‌اید و وقتی از دور کوه معروف موسوم به کوه‌ دختر باکره(به زبان آلمانی بونگفر)پیدا شده بود و شاه از شما پرسیده بود که این کوه چه‌ نام دارد و شما با آن‌که می‌دانستید بعرض خاکپای همایونی رسانیده بودید که:

نمی‌دانم.و وقتی من از شما پرسیدم که چرا خود را به تجاهل زدید و اسم کوه را به شاه‌ نگفتید فرمودید«ترسیدم بی‌ادبی باشد».این مطلب را بدان قصد بعرض می‌رسانم که‌ معلوم گردد که وقتی شیطان انسان را فریب می‌دهد و از راه مستقیم بیرون می‌اندازد کار ممکن است به کجاها بکشد.

بگذریم و تأسف بخوریم که تأثیر محیط تا به چه درجه ممکن است مخرّب و بدشگون باشد که مرد دانشمند و با معرفت و با ذوقی را سالها از کارهای بسیار گرانقدر و مبارکی از قبیل چاپ دیوان ممتاز حافظ و تاریخ زندگانی لسان الغیب و تاریخ تصوّف‌ مانع گردد.اینها همه درس عبرت است و مضی ما مضی.

نویسندهء عالیمقام روسی داستایوسکی که در صفحات پیش ذکرش گذشت سخن‌ بسیار با معنایی دارد که ترجمه‌اش بتقریب چنین می‌شود:«از بدبختیهای یک قوم و ملّت این است که در بین خود کسانی را نیابند که بتوانند به آنها احترام بگذارند و بزرگ‌ بشمارند و آنها را سرمشق خود قرار بدهند».دکتر غنی را می‌توان از افراد معدودی از هموطنان معاصر خود بشمار بیاوریم که شایستهء احترامند و متأسفانه بسیار نادر و استثنائی‌ هستند.

ما در کتاب بسیار خواندنی شادروان حاج مهدیقلی هدایت(مخبر السلطنه)که‌ «گزارش ایران-بخش چهارم:مشروطیت»عنوان دارد[5]در همان صفحهء اول و سطر اول در وصف الحال ایران در زمان انقلاب مشروطیت چنین می‌خوانیم:«چگونگی‌ احوال»:«ایران را بی‌سامانی و پریشانی فراگرفته.روس از یک سو می‌کشد و انگلیس از یک سو.ترکیه هم سری توی سرها درمی‌آورد.دولت در یک جا 23 ملیون و نیم روبل‌[با نفع‌]صد در پنج و یک جا یازده کرور تومان در صد چهار به دولت روس‌ مقروض است و 290000 لیره به انگلیس.گمرکات وثیقهء قرض است.خزانه خالی است و دولت محتاج پول.بودجهء منظّمی در کار نیست.جمعی تشخیص داده می‌شود که حدّی ندارد و محلّ خرج حکّام است.بالمقاطعه حکّام پیشکش به شاه و سهمی به‌ صدور و مبلغی به اجزای دربار و صدر اعظم می‌دهند و می‌روند به بخت و اقبال یا به قوّهء تعدّی تا چه وصول کنند.به انواع اسامی از رعیّت نقد و جنس گرفته می‌شود.مردم آن‌که‌ در شمال است خودش را به روس بسته و آن‌که در جنوب است به انگلیس.وزرا چشمشان به دهان سفارتین است.اکثر علمای طهران سر به سفارتی سپرده‌اند،به روس‌ کمتر و به انگلیس بیشتر.مردم بازاری که خارج از این بازی هستند خشم‌آلوده منتظر دست‌غیبند.شاه(مظفر الدین شاه)مریض است و گرفتار به درد خود.رجال دولت همه‌ در فکر منفعت.فکری که در هیچ کلّه نیست فکر مملکت است.اگر چند نفری هم‌ در این فکرند مغلوب اکثریت هستند.مردم چیزهایی شنیده‌اند و آرزوهایی در دل دارند.

بمبی در سینه‌ها مختفی است تا کی بترکد.»

این بمب بصورت انقلاب مشروطیت در هفتاد و هفت سالی پیش از این ترکید ولی‌ افسوس و هزار افسوس که اثری را که باید ببخشد چنان‌که آرزوی مردم ایران بود نبخشید ولی البته بویی از آنچه حقوق ملّت و دموکراسی نام دارد به دماغ طبقه‌ای از مردم(و حتی طبقاتی از مردم)رسید و این خود نعمت و موهبت بسیار گرانقدری بود.بلا شک‌ دست روس و انگلیس در میان بود و تقی‌زاده که حرف بی‌اساس نمی‌زد در اواخر عمر خود در یکی از مسافرتهایش به ژنو به من حکایت کرد که یک نفر از اشخاص موثق و مشروطه‌طلب در همین اواخر به او حکایی کرده بوده است که منزلش در تهران در جنب‌ سفارتخانهء انگلستان بوده و در نیمه‌های شبی(در همان آغاز دورهء مشروطیت)به چشم‌ خود دیده بوده است که یک تن از علمای درجهء اول که او را می‌توان علمدار مشروطیت‌ ایران خواند برای این‌که مردم نبینند که از در سفارت وارد آنجا می‌شود در پشت دیوار باغ‌ سفارت نردبانی پنهانی گذاشته بودند و از آن نردبان بالا می‌رفته تا از جانب دیگر شبانه‌ وارد سفارت بشود.این همان ملای بزرگ و بسیار با شهامتی بود که پدر راقم این سطور در پایان کار با او مخالفت پیدا کرد و در بعد از ظهرهای ماه رمضان که در صحن مسجد شاه‌ تهران به منبر می‌رفت و جمعیت بقدری می‌شد که سه در مسجد را می‌بستند.پدرم هر روز که به منبر می‌رفت پس از تلاوت چند آیه از«محکم کتابة المبین و مبرم خطابة الکریم»این حدیث بسیار بلند معنی را که

اذا فسد العالم فسد العالم

موضوع‌ موعظهء خود قرار می‌داد و همین امر سرانجام باعث شد که طرفداران همان روحانی عظیم‌ الشأن که به«شاه سیاه»در میان مردم معروف شده بود،بتوسط داشهای قمه و قدّاره‌بند و یا طلاب دستار بسر پیشانی سید یعقوب انوار شیرازی را که واعظ و وکیل شیراز در مجلس‌ شورای ملی بود بشکافند.ماجرا از این قرار بود که سید یعقوب انوار شیرازی از راه دوستی و فداکاری در حق پدرم حاضر شده بود آن روز بجای پدرم که در خطر بود در مسجد شاه منبر برود و از مردم به بهانهء این‌که سیّد جمال مریض و بستری است معذرت بطلبد و بجای او موعظه بکند،ولی پس از ختم این مجلس همانطوری که گفتم با اسلحه سر او را شکافتند و به پدرم فهماندند که در انتظار چه سرنوشتی باید باشد.[6]

قسمت چهارم‌ دکتر غنی در خارج از ایران

مقصود از این مقدمات قدری درهم و بر هم این است که جای تردید نیست که در این‌ دورهء اخیر دکتر قاسم غنی وجودی ذی وجودی بود که کار و آثارش باارزش بود و امروز هم‌ همین یادداشتهایش باوجود آن‌که مقداری از آن را شاید بتوان زاید بر اصل خواند و حذفش آسمان را به زمین نمی‌آورد صفحات بسیاری از آن‌که آئینهء سر تا پا و قدنمای‌ اخلاقی بسیاری از ما ایرانیان است قدر و قیمت و مقام فراوان دارد و ممکن است موجب‌ بیداری عدهء زیادی از هموطنان او بگردد.

دکتر غنی در باطن از مأموریتهای دولتی خود در مصر و ترکیه رضایتی نداشت و با خاطر افسرده و غمزده در یادداشتهای خود از آن دو مأموریت و جریان آنها سخن رانده‌ است و سپس با امیدهایی به امریکا رفت و اگر شاد و امیدوار رفت مأیوس و دلشکسته‌ برگشت و از مقایسهء بین صفات خوب مردم ساده و بی‌شیله و پیلهء امریکا[7]و هموطنان‌ خودش با خاطر آزرده مطالب را نوشته است.

آنچه دکتر غنی در این‌باره یادداشت کرده است از روی صفای باطن کامل قلمی‌ گردیده است و ممکن است که در بسته مورد قبول تما هموطنانش نباشد،و لا بد همچنین‌ خواهد بود در آنچه دربارهء خود ما ایرانیان نوشته است و در این دنیا کدام گفته و نوشته‌ای‌ است که تمام افراد ناس چشم‌بسته بپذیرند و بزعم خود انگشت عیبجویی بر آن ننهند.

دکتر در یادداشتهای خود کار ار به جایی رسانیده که صریحا می‌فرماید:

«اصلا در ایران مفهوم ملّت وجود ندارد و ملّتی در کار نیست.مگر صرف تجمّع عدّه‌ای که خواهی نخواهی و به حکم جبر پیش‌آمده و نفس‌ عدد،ملّت می‌سازد.اگر عامل وحید ملّت درست کردن و درست شدن عدد تجمّع باشد دو هزار گوسفند یا هزار گاو هم که دور هم جمع شدند باید گفت«ملّت گوسفند»و«ملّت گاو»و«ملّت خر»و امثال آنها.

خیر،چیزهای دیگر لازم است که این مردم فاقد آنند.»(3/16 که‌ مأخذ اصلی این گفتار حاضرست).

ملاقات و گفت‌وشنود دکتر در لندن با مرحوم وثوق الدوله را هم از صفحات مفید یادداشتهای دکتر باید بشمار آورد.دکتر غنی وثوق الدوله را در سال 1924 میلادی در لندن ملاقات کرده و با او مفصلا صحبت داشته است.وثوق الدوله از رجال سیاست و اهل فضل و ذوق و بیان بود و الحق که اشعار بسیار خوب و با معنی هم دارد و معلوم است‌ که مجلس و همنشینی و گفت‌وشنود این دو شخص باهم خالی از اهمیّت تاریخی‌ نیست و در حقیقت نوعی از انعکاس فکر اساسی و نتیجهء غائی صغرا و کبراهای اندیشهء آنهاست دربارهء وضع و احوال و سرنوشت ملک و ملّت ایران.دکتر غنی در این‌باره در یادداشتهای خود چنین آورده و در واقع چکیدهء نظر قطعی وثوق الدوله را بطور ایجاز خلاصه‌ کرده است:

«[وثوق الدوله‌]د رپایان صحبتها بطور قطع و صریح و عقیدهء جازم و قطعی گفت حاصل همهء اختیارات مناین است که ایرانی از نظر مفاسد اخلاقی فطرت ثانوی و طبیعت دوم او شده است[8]ابدا و اصلا قابل بقا نیست و هزار رنگ هم بزنند نخواهد شد.»(3/88).

آنگاه وثوق الدوله دربارهء قرارداد چنانی با انگلستان دنبالهء سخن را چنین آورده‌ است:

«من فکر کردم ایران را به ترک انگلستان ببندم تا تحت تربیت آنها قلب ماهیّتی بعمل آید و تغییر کنند.دنیا پر از تحوّل است در آینده که‌ نژاد بهتری بوجود آمد روزی فرصت استقلال تامّ و تمام خواهند یافت‌ چنان‌که امریکا و کانادا و استرالیا و نیوزلاند همه شاخه‌های‌ پی‌جست انگلیز هستند.»(3/88).

سپس وثوق الدوله در تکمیل و توجیه کار خود گفته بوده است:

«مشروطه شد اثر نکرد،مستبد شد اثر نکرد،حالا هم رضا خان هر نقشی بازی کند نخواهد شد.و مآل همین سرگردانی و بدبختی است‌ مگر این‌که کار از بن و بنیان درست شود و بایستی:

تخم دیگر به کف آریم و بکاریم ز نو کانچه کشتیم ز خجلت نتوان کرد درو»

(3/88)

ما سابقا شنیده بودیم که مرحوم ناصر الملک هم که از رجال سیاسی و دنیاشناس ما بود می‌گفته است که نجات و ترقی ایران تنها به دست این فرنگیهای بور مو و آبی چشم‌ امکان‌پذیرست و لا غیر.بدیهی است که ما ایرانیها اگر بخواهیم به این درجه بدبین باشیم‌ و از خود و خودمانی مأیوس باشیم دیگر باید فاتحه‌اش را بخوانیم و قید کار و کوشش و فکر و درس و تلاش را بزنیم و پاها را بجانب قبله دراز کرده و فاتحه‌اش را بخوانیم در صورتی که آدمی چون پروفسور برون انگلسی که واقعا ایراندوست بود و تا اندازه‌ای‌ می‌توان او را محیی ادبیات پس از اسلام ما که ادبیات عمدهء ما را تشکیل می‌دهد دانست اظهار داشته است که ایران را منحط و ایرانیان را منقرض و در سراشیب تنزل فکر تصور کرده بودم ولی دو پیش‌آمد مهم باثبات رسانید که من در اشتباه بوده‌ام و ایران را باید زنده‌ و ایرانیان را باید قابل ترقی و رستگاری دانست و آن دو امر مهم یکی عبارت است از ظهور مذهب باب که در واقع می‌توان آنرا یک نوع نهضت روحی و معنوی بشمار آورد و دیگری انقلاب مشروطیت.

دکتر غنی پس از نقل سخنان وثوق الدوله به قرار ذیل نظر خود را دربارهء آن سخنان‌ بیان کرده است:

«من با اینها موافق نیستم و به اندازهء اینها بدبین نیستم و هنوز هم‌ امیدوارم که یک نفر یا چند نفر قیام کنند و طرحی بریزند و اصولی پیش‌ بیاورند که در ظرف چندسال یعنی نصف قرن یا کمتر عوض شوند.»

(3/88 و 89).

دکتر غنی بلا فاصله پس از این اظهار نظر که در حقیقت پایهء امیدواری هر ایرانی‌ ایراندوست و پاک‌طینتی است شک و تردید را جایز شمرده و در تکمیل نظر خود افزوده‌ است:

«اما بدبختی این است که آیا با وضعیت جغرافیایی که داریم‌ می‌گذارند که ما نصف قرن یا کمتر به کار اصلاح مشغول باشیم و نخ‌ اصلاح قطع نشود.باضافه چند نفر چطور باید روی کار بیایند.مگر ایرانی ممکن است چند نفر آنها باهم بسازند.یک نفر اگر باشد آیا این‌ محیط فاسد آن یک نفر را تغییر نخواهد داد و طولی نخواهد کشید که او را هم دیوانه و فاسد سازند.»(3/89).

دربارهء قول و فعل وثوق الدوله گفتنی بسیارست و بلا شک چه در میان خودمانیها و چه در میان بیگانگانی که با کار و روزگار ما کم‌وبیش آشنایی دارند ممکن است دلیل‌ و منطق وثوق الدوله را معقول و با مصلحت‌اندیشی مقرون بدانند ولی چنان‌که مشهورست‌ وثوق الدوله و یارانش این سیاست را بصورت یک معامله‌ای انجام داده بودند که باز «بیّنهء مسکوک»که بقول حاج مخبر السلطنه نام دیگر شایع و رایج رشوه گردیده بوده‌ است بی‌مداخله نبوده است.چنان‌که شایع است وثوق الدوله و دو یار و همدست‌ دیگرش(شاهزاده نصرة الدوله و صارم الدوله)مبلغی بین یک صد هزار تا یک صد و پنجاه هزار لیره ناز شست از دولت انگلستان دریافت داشته بودند و راقم این سطور از مرحوم تقی‌زاده در یکی از آخرین سفرهایش به ژنو شنید[9]که وقتی در زمان رضا شاه‌ پهلوی وزیر مالیّه بوده است روزی رضا شاه به او می‌گوید باید به هر ترتیبی شده این مبلغ‌ را(گویا تقی‌زاده از یک صد و پنجاه هزار لیره انگلسی صحبت داشت)از این سه نفر بگیری.تقی‌زاده گفت این هر سه نفر از حمایت و جانبداری دولت انگلستان برخوردار بودند و انجام تقاضای رضا شاه کار آسانی نبود.ولی سرانجام به هر ترتیب و با هر اشکالی که لازمهء کار بود آن مبلغ را پرداختند و عجب آن‌که رضا شاه بدون آن‌که در صدد برآید که تصرفی در آن بکند گفت تمام مبلغ را به صندوق مالیه تحویل بده و تحویل‌ دادم.من که این سطور را می‌نویسم باید اعتراف نمایم که هنوز هم چنان‌که شاید و باید از تمام ماوقع و باصطلاح«ته و توی»این کار اطلاع شک ناپذیر بدست نیاورده‌ام و آنچه را شنیده‌ام و سخت مشهورست و تاکنون بر من معلوم نگردیده است که کسی آن را تکذیب کرده باشد در اینجا نقل کردم.

خوشبختانه دکتر ما ذاتا خوشبین است و قلب مملو از عاطفت و صفا دارد چنان‌که‌ یادداشتهایی مانند آنچه در ذیل ملاحظه می‌فرمایید شاهد صادق آن است:

«البته تصدیق ارم که در همان محیط لجن متعفن،جسته‌جسته، گل زیبایی می‌روید و بعضی خوبانی در این سرزمین هستند که در دنیا کم‌نظیرند ولی:النادر کالمعدوم.اصل کلّی همین است.»(3/90).

و باز در جای دیگر از یادداشتهای او می‌خوانیم:

«ایران مملکت اضدادست.خوبهای ایران هم از عجایب روزگار هستند یعنی واقعا در دنیا نظیر و بدیل ندارند و از مفاخر نوع بشر شمرده‌ می‌شوند و انسان متحیّر و متعجّب می‌ماند که اینها چگونه در این محیط فساد و آلودگی به این پاکی و قوّت نفس و بزرگی و بزرگواری‌ مانده‌اند.»(صفحهء 55 از همان جلد سوم که بیشتر از مجلدات دیگر یادداشتهای دکتر غنی مأخذ این گفتار است).

آنگاه دکتر غنی صورت بالنسبه مفصلی از این قبیل اشخاص را داده است که‌ باحتمال بسیار قوی«قولی است که جملگی بر آنیم»و دل خواننده را خوش و خنک‌ می‌سازد و دعا می‌کند که امثال این اشخاص هزار برابر و یک کرور دو کرور و چند کرور برابر بشود.

از طرف دیگر دکتر سخت مفتون اخلاق امریکایی‌ها شده است و از مدح و ثنای آنها خودداری ندارد و ابدا نباید خدای نخواسته فکر کرد که خیال خوش‌آمدگویی در ذهنش‌ خطور کرده است چون یادداشتهایش را برای خودش تنها می‌نوشته است و حتی شاید هیچ‌ فکر نمی‌کرده است که سالها پس از وفاتش این یادداشتها بچاپ برسد و منتشر گردد.

دکتر مطالب بالنسبه زیادی دربارهء پاکی و ساده‌لوحی و صاف‌فکری مردم امریکا نوشته‌ است و معلوم می‌شود بیشتر با طبقه‌ای سروکار داشته است که براستی دارای این‌ محسنات اخلاقی بوده‌اند در صورتی که حتی بعضی از نویسندگان نامدار امریکایی در کتابهایی خود از جوانان امریکایی خشن و اوباش هم به قدر کافی سخن رانده‌اند.دکتر پس از آن‌که(فی المثل در صفحات 51 به بعد از همان مجلد سوم)مقداری از حسن‌ اخلاق و پاکی فرنگیها صحبت داشته است در مقایسهء آنها با ایرانیان می‌نویسد:«ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است.»ما هم ممکن است استثناءً چنین آدمهایی را در ادارات خود داشته باشیم ولی قانون وظیفه‌نشناسی و حماقت و خیانت و پدرسوختگی و شیادی است.»(3/53).

دربارهء امریکایی‌ها بدین قرار اظهار نظر کرده است:

«من قریب دو سال و نیم در ایالات مختلفهء امریکا سیاحت‌ می‌کردم…و با هر گروهی نشست و برخاست کرده‌ام.یکی از بزرگترین ممیزات این ملّت اطمینان و اعتماد متقابلی است که افراد به‌ یکدیگر دارند…در ظرف نیم ساعت آشنایی شاید اگر موقع پیش آید تمام گذشتهء زندگی خود را بطور کلی نقل کند.حالت فعلی خود را صادقانه وصف نماید.از افکار و نقشه‌های آیندهء خود سخن براند و هرچه‌ هم طرف به او بگوید قبول می‌کند و همان را راست و صحیح‌ می‌پندارد…آنقدر دروغ کم و نادر گفته می‌شود و صدق گفتار صراحت زیادست که طبعا این‌طور بار آمده که هر گفته‌ای را بپذیرد.

آزادی عقیده طوری است که دلیلی بر کتمان عقیده نیست،حاجتی‌ ندارد در لفّافه حرف بزند.امنیّت اجتماعی طوری است که جهتی‌ نمی‌بیند که از ذکر خیالات آیندهء خود یا ثروت خود یا معاش خود حرف‌ نزند.بلی در آنجا فرمول«استر ذهبک و ذهابک و مذهبک»رایج‌ نیست.»(3/53 و 54).

«امریکایی می‌گوید بیست و ششم فلان ماه کار خود را تعطیل‌ می‌کند.فی المثل با اتومبیل خود به فلان نقطه می‌رود.آنجا پسر خود را می‌بیند.فلان روز به فلان جا خواهد رفت.آنجا دختر خود را برداشته به‌ فلان ییلاق یا قشلاق می‌رود.از آنجا به فلان نقطه می‌رود،کجا را دیدن خواهد کرد،کجا خواهد خوابید،کجا فلان بازی را خواهد کرد، فلان روز بر خواهد گشت.چرا؟برای این‌که نه از دزد بین راه‌ می‌ترسد،نه از ایلخانی و ایل‌بیگی واهمه دارد،نه فلان قلدر مسلّح بر او هجوم خواهد آورد.بحکم طبع چنان بار آمده که نوایای خود را بگوید.»

(3/55).

حالا می‌رسیم به جایی که دکتر در مقایسهء چنین مردمی با ما و هموطنان ما نظر خود را بیان می‌کند و به توصیف خودمانیها می‌پردازد:

«ایرانی بدبخت نفرین‌شده مادرمردهء خسر الدنیا و الآخره همهء این‌ عوامل را دارد باید به احدی نگوید و اگر فی المثل کسی حدسی زد که‌ خیال سفری دارد در جواب تمجمج کند و با جواب«ان شاء الله»،«تا تقدیر هرچه باشد»و«خدا چه بخواهد»و«اگر موافق تدبیر ما شود تقدیر»جواب می‌گوید.اگر عازم شرق است صحبت از کارهای غرب‌ خود بکند…بالاخره همه را هم به دروغ به تقدیر الهی و خواست‌ خداوندی محوّل سازد.دروغ،دروغ،دروغ.»(3/55).

دکتر از مشاهدهء این احوال سخت در آزارست و جلو قلم را نمی‌تواند(و نمی‌خواهد) بگیرد و باز به درد دل می‌پردازد:

«غالب این مردم فاسدشدهء بدبخت که اصولا از حیث جنس و نژاد هم شریفند ولی جامعه و تشکیلات غلط طوری آنها را برآورده که‌ همه دروغگو،همه دزد،همه گدا هستند.دروغگویی…عادت و فطری و ملکه شده حتی گاهی بدون هیچ سبب و علتی دروغ می‌گوید.

سنّش را دروغ می‌گوید.نسب و نژادش را دروغ می‌گوید،در سیاست،در تجارت،در کسب و کار،در علم،در هنر،در ورزش،در بازی،در قمار،در تفریح،در سلام و علیک،در تعارف،در همه چیز دروغ می‌گوید.»(3/57).

حالا سخن از دزدی در میان است.گوش بدهید:

«دزدی یعنی تخطّی به مال دیگری و تملّک آنچه که مال او نیست.

مردکهء متمول میلیونر می‌دزد،لذت می‌برد.مرحوم آقا…[10]پسر برادر…دزد بود،از دزدی لذت می‌برد.از غصب و نهب و مال مردم را از میان بردن حظّ و سروری داشت.از زن خود،از بچهء خود،از همسایهء خود،از هموطن خود،از همه چیز می‌دزدید.فلان مرد که مطالب و افکار و معانی کتاب دیگری را می‌دزدد و مال خود جلوه می‌دهد.»[11](3/ 57).

لا بد خوانندگان اوراق فوق افسرده و غمزده شده‌اند و خرسند خواهند شد که محض‌ تفریح خاطر سطور ذیل را که یادداشتی از آن همه یادداشت دکتر عزیز ماست بخوانند و چند لحظه‌ای خاطرشان از ملالت رهایی یابد:

مطلبی که اکنون برایتان حکایت می‌کنم و به قلم دکتر غنی با مهارت تمام بصورت‌ یک داستان در کتاب یادداشتهایش آمده است مربوط است به انتخاب یک نفر«آتاشه‌ میلیتر»(وابستهء نظامی)برای سفارت دولت شاهنشاهی ایران در ترکیه.داستان بسیار خواندنی مفصلی است و ما در اینجا برای پرهیز از اطالهء کلام به نقل قسمتی از آن قناعت‌ خواهیم ورزید:

«بقرار معلوم این وابستهء نظامی که دولت علّیه فرستاده زبان هیچ‌ نمی‌داند.معاونی هم دارد به نام…که او هم زبان‌بسته است.حقیقةً اوقاتم پاک تلخ است.در موضوع انتخاب آتاشه میلیتر برای آنکارا نه ماه‌ پیش در تهران سپهبد رزم‌ارا صحبت کرد.گفتم اصولا کاملا موافقم و لازم می‌دانم…برای این‌که ما با ترکها همسایهء دیوار به‌ دیواریم گذشتهء ممتدی باهم داریم و در حال حاضر باید کاملا از وضعیات آنها مخصوصا وضعیات نظامی آنها باخبر باشیم…پس من اصولا کاملا موافقم…اگر بخواهید انتخاب کنید باید شخصی را بفرستید که عالم به علم نظامی و آکادمی جنگ دیده و محیط و مسلّط به فن لشکری باشد…با شرافت و شهامت و درست و صریح‌ باشد.دارای روح سربازی و سلحشوری باشد.اقلا یکی از دو زبان‌ خارجی فرانسه یا انگلیزی را بخوبی و بطور تسلّط بداند از حیث هیکل‌ و هیأت رسا و خوش‌اندام باشد تا در ترکیا مانند آینه‌ای از نظام‌ ایران و سرباز ایران حکایت کند…سپهبد گفت من شخص معیّنی را در نظر ندارم اعلیحضرت خود افراد صاحبمنصبان را می‌شناسد با شخص‌ ایشان مذاکره کنید خود ایشان انتخاب فرمایند.یکی دو روز بعد که‌ شرفیاب شدم فرمودند سپهبد رزم‌آرا راجع به وابستهء نظامی گفت.عین‌ آن صحبتها را تجدید کردم حتی در پایان عرض کردم که حاصل عرایضم‌ این است که اعلیحضرت شهریاری را الآن می‌بینم لباس سربازی بر تن‌ دارید و قبل از همه چیز سرباز هستید،باید کسی را که می‌فرستید در کشور بیگانه و همسایه و رقیب مثل آئینه‌ای از شخص خودتان باشد تا…آبروی شما و هر سربازی را حفظ کند.فرمودند بسیار خوب و خیلی هم متأثر شدند…حالا بعد از نه ماه یک نفر بدریخت شبیه‌ تریاکیها را فرستاده‌اند که تنها فضیلت او این است که برادرزادهء… است.نه ترکی می‌داند و نه فارسی صحیح…هیچ اطلاعات‌ مقدماتی هم از ترکیا ندارد.برای کوچکترین کار مزاحم اعضای‌ سفارت است زیرا هیچ برش و دست و پا ندارد.معاونی هم به نام‌ سرگرد…نظیر خودش دارد.زن این سرهنگ…هم زن کت و کلفت‌ بدریخت و زبان‌بسته‌ای است…نمی‌گویم شمع جمع باشد لا اقل‌ هم‌صنف یک زن عادی و هم‌سطح فلان دختری باشد که سر میز قهوه‌خانه‌ها و رستورانها خدمت می‌کند.»(3/274 تا 276).

[1]. (11)-راقم این سور این قسمت از نطق تقی‌زاده را در کتاب«هزار دستان»که شامل بر یک هزار مطلبق گوناگون(و به عقیدهء خودم مفید)بود آورده بودم(مطلب شمارهء 355)ولی در تهران و قبل از انقلاب ادارهء سانسور وزارت فرهنگ و هنر مقداری از مطالب را(در حدود 35 مطلب)اجازه نداد که بچاپ برسد و با آن تمام کتاب از جانب«کانون معرفت»بچاپ رسیده و اصلاح مطعبه‌ای آن هم بعمل آمده بود بعلّت پیش‌آمدهای گوناگون هنوز باصطلاح به حلیهء طبع آراسته نگردیده است و مانند کتاب دیگرم که با عنوان«خلقیات ما ایرانیان»بچاپ رسیده و منتشر هم شده بود از طرف دولت و«ساواک»مطرود و ممنوع گردید و از میان جمع‌آوری شد و نمی‌دانم چه بر سرش آمد ولی خودم یک نسخه دارم.

[2]. (12)-«اردای ویراف‌نامه»چنان‌که می‌دانید رساله‌ای هست به زبان پهلوی در شرح مسافرتی از نوع معراج در عهد ساسانیان که در طی آن احوال گنهکاران و نیکوکاران در دوزخ و بهشت توصیف و تصویر شده است.(به نقل از «تاریخ ایران بعد از اسلام»به قلم استاد دکتر زرین‌کوب).این کتاب شباهت بسیار به کتاب«کمدی خدایی» به قلم شاعر بزرگ ایطالیایی دانته دارد که او هم از یک کتاب عربی(باحتمال بسیار)اخذ کرده است.

[3]. (13)-«تاریخ ایران بعد از اسلام»(صفحهء 222).شباهت احوال آن دوره از سلطنت ساسانیان با دورهء انقلاب‌ مشروطیت ایران و دورهء انقلاب اسلامی که هنوز در جریان است به قدری آشکار و مشهودست که واقعا مایهء تعجب‌ می‌گردد.(ج.ز.).

[4]. (14)-مقصود دورهء پادشاه ساسانی است و چنان‌که می‌دانید برزویه از جانب انوشیروان معروف به«عادل» کتاب«کلیله و دمنه»را از هند به ایران آورد و به زبان پهلوی به ترجمه رسانید.بدیهی است که متن فارسی حاضر را بعدها از عربی ترجمه کرده‌اند که شرح مختصر آن را نگارنده در سلسله مقالات خود با عنوان«فابل در ادبیات فارسی» سابقا در مجلهء«گوهر»بعرض هموطنان رسانیده است(ج.ز.)

[5]. (15)-چاپ سنگی،تهران،1317.

[6]. (16)-رجوع شود به کتاب«شهید راه آزادی،سیّد جمال واعظ اصفهانی»به قلم دانشمند معظم آقای اقبال‌ یغمائی،با دو مقدمه یکی به قلم راقم این سطور و دیگری به قلم استاد معظم و مجدّد فن تاریخ و نویسندگی در ایران‌ امروز آقای دکتر ابراهیم باستانی پاریزی،چاپ فردین،تهران،2537 باستانی.

[7]. (17)-چشم پاک بینش جز خوبی و پاکی جنبه‌های دیگر مردم آن کشور را که مانند تمام مردم دنیا به قول کتاب‌ آسمانی خودمان ظلوم و جهول در میانشان کم نیست ندیده است و نخواسته است ببیند.

[8]. (18)-به قول معروف«کذا فی الاصل»از حیث عبارت.

[9]. (19)-من پانزده سالی تقریبا بطور مستمر با شادروان تقی‌زاده محشور بوده‌ام و معاشرت داشته‌ام و شهادت‌ می‌دهم که از او هیچ وقت حرفی که دروغ آن بر من باثبات رسیده باشد نشنیدم ولی قبول دارم که وقتی نمیخواست‌ زیر بار دروغ گفتن برود چه بسا خاموش می‌ماند ولی از دروغ گفتن پرهیز داشت.

[10].

(20)-باید دانست که دکتر غنی باحتمال قریب به یقین در یادداشتهای خود بالصّراحه اشخاص را به نام خوانده‌ است ولی پسر ارجمندش که نخواسته که مردم بی‌انصاف و بی‌مروّت پدر نازنینش را با لعن و نفرین یاد کنند از ذکر اسامی خودداری کرده و بجای اسامی چند نقطه در متن چاپی گذاشته است و شاید ایرادی هم به او نتوان گرفت و حالا که خودمانیم هر خوانندهء ایرانی می‌تواند که با مشاهدات و تجربیات شخصی خود و آنچه دیده و شنیده است‌ بجای هر نقطه نام چند نفر(چه بسا اشخاص سرشناس)را بدهد و همین خود کاملا کافی است.

[11].نگارندهء این سطور کتابی به زبان فرانسه دارم که یک تن مورخ مذهبی فرانسه نوشته است و بعدها اتفاقا ترجمهء فارسی آن را بدست آوردم که یک تن از فضلای مشهور همین دورهء اخیر آن را به فارسی و به اسم خود(بدون آن‌ که اشاره‌ای به مؤلف واقعی کرده باشد)در تهران بچاپ رسانیده است و لا بد اگر در مقام تحقیق و تجسس برآییم‌ ممکن است مقداری از این کارهای زشت بدست بیاوریم و نیز ممکن است که مردم ممالک دیگر هم به همین منوال‌ کارها کرده باشند و منحصر به ما نباشد.