دو زندگینامه، یك شاهكار مسلم ادبی: سیمین بهبهانی و مادرش/ فخرعظما ارغون و دخترش
نقدی بر کتاب با مادرم همراه: زندگینامۀ خودنوشت سیمین بهبهانی و مصاحبهای با او
كتاب به غایت بدیع و جاندار با مادرم همراه: زندگینامۀ خودنوشت، همچون اشعار سیمین بهبهانی (م. ١٣٠٦ش/1927)، در هیچ قاب و قالب تنگی نمیگنجد. سنتهای قراردادی زندگینامهنویسی را برنمیتابد و تجلی مرزپیماییهای دیرینۀ شاعر و نویسندهای تواناست. قدم تازهای است از نظر نگارش و نمونۀ درخشانی است از تسلط كامل بر زیر و بم زبان زیبای فارسی. ساختاری جالب، مضامینی نو و معماری پیچیدهای دارد. از طرفی حدیث نفس شاعری است كه هرگز قلم و كلامش را بر سر كوی و برزن به فروش نگذاشته و از سوی دیگر، سرگذشت جامع و زندگینامۀ دقیق زنی پیشكسوت است كه از اولین مدافعان آزادی زن در ایران بوده است. در ضمن، كل كتاب به صورت سی و هفت نامه به مخاطبی بینامونشان نگاشته شده و در واقع هم مرثیهای است برای از دسترفتگان و زمان ازدسترفته و هم سفرنامهای است پر بار به وادی عشق ”كه سیل است و هیچ سدی در برابرش نمیایستد.“[1]
با زبانی سخت فصیح و زیبا، با استفاده از ترفندهای جالب روایی و با صداقتی تحسینآفرین، بهبهانی نه فقط بخشهای محرمانۀ زندگی پر جوشوخروش خود را با خوانندگانش در میان میگذارد، بلكه حق مطلب ادانشده را دربارۀ مادرش ادا میكند. فخرعظما ارغون (١٢٧٩-١٣٤٤ش/1900-1965) یكی از مؤسسان جمعیت نسوان وطنخواه، از اعضای فعال كانون بانوان ایران و بنیادگذار انجمنهای ادبی متعدد بود. دبیرستان بانوان را برای تعلیم زنان بزرگسال تأسیس كرد و سالیان مدید به تدریس زبان فرانسه اشتغال داشت. با موسیقی آشنا بود و تار مینواخت. در ١٣١٤، نامۀ بانوان را تأسیس كرد. هر چند تا ١٣١٦ هیچ زنی در ادارات و وزارتخانهها به مقام رئیس یا كارمند راه نیافته بود، او ”نخستین زنی“ بود كه به كار دولتی مشغول شد و به ”معاونت تعلیمات نسوان وزارت معارف برگزیده شد و یك سال در این سمت فعال بود و شماری از بانوان را به خدمات اداری و آموزشی برگزید. [2]“
ارغون، همچون دخترش، زنی حقطلب، آزاداندیش و بیباك بود. میپنداشت رهایی زن از طریق كسب دانش حاصل میشود و در این راه از هیچ كوشش و ایثارگری كوتاهی نكرد. او كه همواره میخواست بیاموزد و بیاموزاند، تدریس را حرفۀ مورد علاقهاش دید و بدان پرداخت. در ضمن، نویسنده، مترجم و شاعر هم بود. شاعری كه اشعارش از ”رادیو ایران پخش میشد و بیشتر اوقات با صدای خودش. [3]“ با این همه، چنان كه بهبهانی با اندوهی عمیق از خود و در غایت از ما خوانندگان میپرسد ”از آن همه شعر، مقاله، داستان و ترجمه برای ما چه مانده است؟“
بهبهانی با تاسف اذعان می كند كه ”من از او جز یك دفتر با حدود سی غزل و قطعه چیزی در دست ندارم. شاید در روزنامههای آیندهی ایران و نامهی بانوان (دو روزنامهای كه خود انتشار میداد) و در روزنامهها و مجلات قدیمتر، چیزی از او بتوان یافت. [4]“ آثار ارغون كه در زمان حیاتش مقبولیت و رواج داشتند، پس از مرگش به دست فراموشی سپرده شدند و امروز با بیعنایتی حیرتآوری از جانب منقدان ادبی و فرهنگی روبهرویند. بهبهانی جبران مافات میكند و از طریق با مادرم همراه هم روح تازهای در كالبد زندگی یك فعال سیاسی دمیده و هم بعضی از اشعار پراكندۀ او را گرد آورده و برای حسن ختام، كتاب را با گزینهای از ٢٥ شعر ارغون به پایان رسانده است.
چنین است كه صدای شخصی راوی و روایتی شخصی از مادرش با صدا و تعهد اجتماعی/ادبی بهبهانی در هم میآمیزد و كتاب تبدیل به مدركی ناب و كمیاب میشود. میخواهم بگویم با مادرم همراه گونهای تاریخنگاری به شیوهای جدید هم هست: تاریخی که مکمل تاریخ مذکر است، تاریخی كه به جبران سکوتهای اجباری و مضامین محذوف میپردازد، تاریخی كه ساختار اقتدار و قلدرمنشی را در چارچوب زندگی خصوصی و در چاردیواری خانه تصویر و تفسیر میكند، اسناد بهناحق مدفونمانده را از زیر غبار فراموشی بیرون میكشد و از بخش مهمی از تاریخ پنهانماندۀ ایران معاصر رفع حجاب میكند.
البته بهبهانی به كرات در نوشتهها و مصاحبههایش از مادرش قدرشناسی كرده است. مثلاً در گفت وشنودی با مجلۀ رستاخیز میگوید مادرم ”هرچه داشت به من داد، درستی و راستی و ذوق سلیم و عواطف تند و سوزان و بالاخره شعر . . . او حتا مرا به آموختن موسیقی اصیل ایرانی، تا حدی كه به ردیفها و گوشههای آوازها و دستگاهها آشنایی داشته باشم، تشویق كرد و عقیده داشت كه این آشنایی برای شاعر لازم است، او از كودكی مرا به قصد شاعر شدن تشویق كرد و شعر را كلمه به كلمه در دهانم گذاشت.“[5]
در مصاحبهای دیگر میگوید: ”مادرم شاعر و نویسنده بود، یعنی یك شخصیت استثنائی در میان زنان. تأثیر تربیت او را در جسم و روحم چگونه میتوانم نادیده بگیرم. الگوی من در زندگی او بود (اگر توانسته باشم به صفا و صداقت او باشم).“[6]
بهبهانی حتی در اشعارش هم از ”نوازشهای زندگیبخش“ مادر سپاسگزار و پس از مرگش در غربت، از غیابش اندوهگین است. به گمانم شعر كوتاه ولی پُروسعت ”فراموشت نمیكردم“ از مجموعۀ ”رستاخیز“ اولین مرثیهای است كه به قلم یك زن ایرانی در سوگ مادر سروده و چاپ شده است.
سخن دیگر نگفتی، ای سخنپرداز خاموشم!
فراموشت نمیكردم، چرا كردی فراموشم؟
ز سردیهای خاك تیره، آغوشت چه میجوید؟
چه بد دیدی؟ چه بد دیدی ز گرمیهای آغوشم؟
نه چشم بسته بگشایی، نه راه رفته باز آیی
به مرگت بار تنهایی چه سنگین است بر دوشم!
به جز در دیدهام، كی میپسندیدی سیاهی را؟
نمیبینی مگر اكنون كه سر تا پا سیهپوشم؟
تو آگه كردی از لفظم، تو ساغر دادی از شعرم
به دلخواه تو میگویم، به فرمان تو مینوشم
نه با هوشم، نه بیهوشم، نه گریانم، نه خاموشم
همین دانم كه میسوزم، همین دانم كه میجوشم
پریشانم، پریشانم، چه میگویم؟ نمیدانم
ز سودای تو حیرانم، چرا كردی فراموشم؟[7]
ركن ركین حدیثنفسنویسی بر بازآفرینی زندگی خود نویسنده استوار است. ولی در زندگینامۀ خودنوشت بهبهانی، روایت مقاومتها و مبارزهها، موفقیتهای شایان توجه و شكستهای ناگزیر مادر راوی در مركز كتاب قرار میگیرد و در تاروپود آن بافته میشود. در واپسین بخش كتاب، بهبهانی مینویسد كه بعد از فوت مادر قرار میشود که متن روی سنگ مزار را او بنویسد. پس از بدیهیات، یعنی ”ذکر نام و نام پدر و نام همسر،“ دختر ماتمزده و قلمبهدست عنوان مدافع حقوق زنان را به آن میافزاید. شاید بتوان گفت نطفۀ كتاب با مادرم همراه همان لحظه بسته شد و امروز به همت والای دختری وفادار و عهدناشكن دیگر مدافع حقوق زنان فقط نقشی بر سنگ گوری یا جسم عزیزی در ”آن دهان سرد مكنده،“[8] در عمق خاك و خاموشی در ابنبابویه نیست، بلكه در لابلای خطوط و صفحات كتابی ارزنده و ماندگار حیاتی جاودانه یافته است.
طبعاً بهبهانی شاعر و نویسنده است و نه مورخ. یعنی به رغم اینكه با مادرم همراه سندی تاریخی و بازتابی از حقایق یك قرن زندگی زن ایرانی است، الگو و قالب خلاقۀ این سند كیفیتی متمایز از گزارش تاریخی بدان داده است. كشش و فضاآفرینی قصه را دارد و بارزترین ویژگی آن سمفونی صداهایی است كه با درهمتنیدگی زیبایشان گوش دل و جان خوانندۀ مشتاق را مینوازد. صدای اول صدای راوی است كه با اصالت بیان سخن میگوید. صدای دوم از آن سایۀ همزاد و رکگوی راوی است كه به تعبیر کتاب فضولباشی و افشاگر است. صدای سوم متعلق به شهرزاد قصهگویی است كه برای مخاطبی نیمهخیالی و نیمهحقیقی، هم حاضر و هم غایب، داستان میسراید. به گفتۀ خود نویسنده، ”انگار كه برای شرح زندگی خود و یادآوری زنی كه مرا زاد و پرورد و مثل یك شاخه سوخت و گرمی داد و خاموشی گرفت، شاهدی میخواهم . . . [9]“ به موازات این سه صدا و سه شخصیت، سه زمان (گذشته و حال و آینده) و سه زبان پیراسته و فصیح ادبی، زبان محاوره و زبان نامهنگارى كتاب را تفسیرپذیر و ساختار معنایی آن را چندلایهای کردهاند.
همجواری هستی و زندگی روزمره از نمودهای بارز شعر بهبهانی است. به گواه گفتۀ خود او در مقدمۀ دشت ارژن، ”شعرم تجربۀ لحظههاست؛ گویی كه زمان را و سالیان را جرعه، جرعه، جرعه نوشیدهام- گاه شیرین و گاه تلخ.“[10] با مادرم همراه: زندگینامۀ خودنوشت جزییات زندگی روزمره و تجربۀ چندین نسل زن ایرانی است كه جرعه، جرعه، جرعه- گاه شیرین و گاه تلخ، ولی همواره با شرافت قلم و صداقت بیان- تقدیم خواننده میشود. نمایی همهجانبه از آلام و آرزوها، امیدهای بربادرفته و مقاومتهای خلاقانۀ زنانی است كه حق طلبیدهاند و حق گفتهاند. روایتی دقیق از یكی از چالشبرانگیزترین ادوار تاریخ ایران است كه به حكم عنایتش به جزییات زندگی روزمره از برخی از نهانترین زوایای نابرابری جنسی پرده برمیدارد. سرگذشت انقلاب سومی است كه در كنار انقلاب مشروطه و انقلاب ١٣٥٧ در ایران نطفه بست و ریشه گرفت؛ انقلابی تدریجی و صلحآمیز كه اركان جامعۀ ایران را از بیخوبن تغییر داد و فرهنگ غالب را زیرورو كرد. انقلابی كه قلم را به جای شمشیر نهاد و رهایی از نابرابری و بیعدالتی جنسی را در راهحلهای قهرآمیز و خونین نیافت. فخرعظما ارغون و دختر باكفایتش، سیمین بهبهانی، از پیشكسوتان این انقلاباند و كتاب با مادرم همراه: زندگینامۀ خودنوشت شرح حال شنیدنی و شیوای این دو شیرزن همیشهدرصحنهحاضر و این دو پرچمدار قلمبهدست است.
با آرزوی عمر دراز برای این غزال غزل و عزت پاینده برای این قافلهسالار ادبیات معاصر فارسی، این نقد كوتاه را با متن مصاحبهای تلفنی با خانم بهبهانی به پایان میرسانم.
میلانی: اجازه میخواهم این مصاحبۀ تلفنی را که به بهانۀ انتشار کتاب اخیرتان، با مادرم همراه: زندگینامۀ خودنوشت، است با این سؤال آغاز كنم كه انگیزۀ شما از نوشتن آن و هدفتان از ادغام زندگینامه خودتان و مادرتان چه بوده است؟
بهبهانی: در حقیقت مادر من از زمان کودکی سپر بلای من بود. من سهماهه در شکمش بودم و هنوز به دنیا نیامده بودم که به علت جدایی پدر و مادرم از یکدیگر خانوادهام از هم پاشید. من پناهگاهی جز مادرم نیافتم. بنابراین، از بدو تولد تا زمان فوت مادرم اولین و تنهاترین و بهترین یاوری که برای خود در زندگی میپنداشتم مادرم بوده است. در نتیجه، زندگی من با زندگی او جوش خورده است. هر جا که تنها یا گرفتار میشدم یا به محبت احتیاج پیدا میکردم، تنها کسی که میشناختم مادرم بوده است. بعدها هم در جریان زندگی هیچگاه او را فراموش نکردم. شاید این بار توقع محبت از جانب مادرم بوده است. همانطور که در کتاب هم گفته شده، در سنین پیری و ناتوانی مادرم، این محبت از طرف من به او تقدیم میشده است. بنابراین، این کتاب نه تنها زندگینامۀ من، بلکه زندگینامۀ مادرم نیز هست تا بدانجا که هر دو به هم گره خورده است.
میلانی: البته کتاب شما فراتر از یک زندگینامه است. گونههای متفاوت ادبی را در هم میآمیزد و یك مدرك بیبدیل تاریخی/فرهنگی ارائه میدهد.
بهبهانی: این اندازه دقت نظر و توجه شما به این ظرایف باعث خوشحالی من است. در حقیقت انگیزۀ نوشتن این کتاب از زمانی برای من ایجاد شد که با خود فکر کردم مادرم چقدر بر گردن من حق دارد و من در ازای زحمات او چه کاری برای ایشان انجام دادهام و چه پاداشی به ایشان دادهام. همین موجب شد که من بیشتر در این مورد فکر کنم و بنویسم. در اینجا من نیاز به یک کمککار داشتم و به دنبال شخصیتی بودم که وجود مرا تجزیه کند، مرا دلداری بدهد، به بعضی نکات اشاره کند و بر اساس عقل و درایت با من صحبت کند. این همان شخصیتی است که در داستان پیدا میشود. کسی که شاید هویتش معلوم نباشد، ولی اثرش بر من کاملاً پیداست. درد دلکردن با این مخاطب خیالی یا حتی حقیقی برای من بسیار مهم بوده است. بنابراین، هرگاه با او مشورت میکردم، قسمتی از زندگی خودم را تشریح میکردم و این مرا از غمها فارغ میکرد. در واقع، بدون این کمک من قادر به پیشرفت نبودم.
و اما اگر بخشهایی بوده که من تندروی کردم، یا آنچه گفتنی است نگفتهام، فضولباشی یا همان مزاحم سر بلند کرده و نوک مرا میچیند و مرا متوجه انحرافم از مسیر میکند. بنابراین، حضور این سه شخصیت مرا وادار به ادغام سه زمان گذشته و حال و آینده میکند. و البته در استفاده از این سه زمان نه تنها زندگی من، بلکه زندگی همۀ آنانی که مثل من با زندگی دستوپنجه نرم کردهاند هم مطرح بوده است؛ مثل دکتر یا مثل همان زنی که از ابتدا دچار فساد شده است و میخواسته راه درستی را برای خود انتخاب کند، اما جامعه او را مأیوس میکند. بدین ترتیب، شخصیتهای دیگری که در طول زندگی با آنان برخورد داشتهام مطرح میشوند. با توجه به این مسایل، این کتاب منحصر به زندگی من یا مادرم نمیشود، بلکه به زندگی و برخوردهایی که با مردم داشتیم هم مربوط میشود. سعی کردهام این برخوردها را به هم پیوند دهم كه خوشبختانه زیاد هم نامربوط به نظر نمیرسد.
میلانی: در ادبیات شکوهمند فارسی دربارۀ روابط پدر و پسر یا مادر و پسر به کرات نوشته شده است، ولی روابط مادر و دختر، و به ویژه سازندگی آن، به ندرت مد نظر بوده است. شما این رابطۀ فراموششده را وارد گفتمان ادبی میکنید.
بهبهانی: در واقع من در اینجا خواستهام نشان بدهم که زنی که ایستادگی میکند و قد علم کرده و شاید بیش از دیگر زنان در راه شناساندن اهمیت زنان تلاش کرده است، تا به چه اندازه حقوقش پایمال شده است. نوشتن همین عنوان مدافع حقوق زنان خود به خوبی نشاندهندۀ پایمالشدن حقوق خود این زن و محرومیت زنان ماست. من هرگز تا این زمان نتوانستم به آنچه که میخواستهام دسترسی پیدا کنم، اما با این وجود امید را فراموش نکردهام و معتقدم که در آینده زنان خیلی بیشتر از گذشته به خواستههای خود خواهند رسید.
میلانی: چرا کتابی را كه خیال نیست و خاطره است با این نقل قول از آقای یدالله رؤیایی آغاز میكنید كه ”سیمین خیال را بهتر از خاطره میداند؟“
بهبهانی: بعضی از دوستان با توجه به مطالبی که قبلاً در جاهای دیگر نوشته بودم و تاریخ را نگذاشته بودم بر من خرده گرفته بودند. کلاً من در گذاشتن تاریخ یا دقیقبودن ساعتها خیلی دقیق نیستم و زیاد هم اهمیتی نمیدهم، چرا که اهمیت در خود موضوع است. من تاریخنویس نیستم، خاطرهنویسم. خاطره هم مثل تاریخ، که هر چیزی دقیق و در جای خود و در زمان مشخص باشد، نیست. خاطره اتفاقی است که در یاد انسان میماند و من این را در جواب کسانی که گفته بودند سیمین خاطراتش بیشتر از جنس خیال است گفتم. خود آقای رؤیایی در نوشتۀ خود، هفتاد سنگ قبر، گفته بودند که سیمین خیال را بیشتر از خاطره دوست دارد. من هم احساس کردم که این كتاب خاطره است و ممکن است گاهی اوقات با خیالاتی که من آنها را دوست داشتهام ترکیب شده باشد. البته تمام تلاش و صرافتم بر این بوده که همه را در مقابل چشم خواننده بگذارم و این تصمیم خواننده است که بپذیرد یا رد کند. به هر حال، اینها همۀ اتفاقاتی است که در خاطر من گذشته و من هر کدام را با تمام وجودم حس کردهام. اگر جایی خاطرات پسوپیش شده باشد بر من ببخشایید.
میلانی: به نظر میرسد كه در دوران کودکی غالباً نقش مادرِ مادرتان را بازی میکردید. آیا این بلوغ و پختگی زودرس شما را از کودکی محروم نکرد؟
بهبهانی: من در واقع هیچگاه کودکی نکردم. منظورم این است كه مانند کودکان دیگری که مراقبت شدید از آنان میشد یا بیشتر اوقات خود را در شادی و رقص میگذرانند نبودهام. در عین حال، همیشه از دوران کودکی احساس مسئولیت میکردم و همچنان امروز هم در زندگی روزمره خود اینچنینم. با اینکه الان باید آسایش بیشتری داشته باشم، اما نمیپسندم که خودم راحت باشم و دیگران را تنها بگذارم و تا جایی كه فضولی نباشد، حاضرم که خدمت بکنم.
میلانی: روی دیگر این روحیۀ مسئولیتپذیری و بار مسئولیتهای گوناگون را در كودكی و نوجوانی به دوش کشیدن، آزادیهایی بود که نصیب شما شد. آزادیهایی که برای یک نوجوان در ایران آن زمان شاید استثنائی بود، مثلاً آزادی رفتوآمد. فكر نمیكنید که همراه با این مسئولیتپذیری آزادیهایی هم به دست آوردید؟
بهبهانی: بله، البته من محدودیتی نداشتم. اما لازم است همینجا یادآور شوم که تهران روزگار کودکی من تهران امروز نبود، بلکه تهرانی امنتر و کمجمعیتتر از امروز بود. آن موقع شاید کل جمعیت ایران ١٤-١٥ میلیون نفر بود. و چون خانهها به هم نزدیکتر و امنتر بودند، من میتوانستم به تنهایی به مدرسه یا خرید بروم. از همان دوران کودکی من خودم مسئول خرید کاغذ و دوات و قلم برای خودم بودم و هیچگاه محتاج کسی برای تهیۀ اسباب مدرسه نبودم. از این بابت خوشحالم و همین باعث شد که بتوانم در تصمیمگیریهایم سریعتر عمل کنم.
میلانی: شاید به همین دلیل بود که وقتی در سن نوزده سالگی به خانۀ پدرتان میروید و با محدودیتهایی در آزادی تحركتان روبهرو میشوید، تن به ازدواجی ناخواسته میدهید. به نظر میرسد كه تحمل این حق به ناگه دریغشده از سوی پدرتان، شما را علیرغم میل باطنیتان وادار به این ازدواج کرده بود. با اینکه به پدرتان گفته بودید که علاقهای به این شخص ندارید، ولی چون میدیدید که پدرتان درصدد تضییع آزادیهایی از شماست که با آن بزرگ شده بودید، به این وصلت رضایت دادید. نظر خودتان در این باره چیست؟
بهبهانی: دقیقاً همینطور بود. البته من به او حق میدهم. چرا که پدر پیش خود فکر کرده بود که در تمام عمر مرا فراموش کرده و میخواست حالا سلطۀ کامل خود را به من نشان بدهد. در ضمن، از اخراج من از مدرسۀ مامایی هم خیلی وحشت کرده بود. در آن زمان، اگر دختری از مدرسه اخراج میشد خیلی بد بود و پدرم فکر میکرد که لابد من کار بدی انجام دادهام. پدر اصولاً آن آزادگی و خودانگاری و استقلال نظر مادر را نداشت. پیش خود فکر میکرد که همین که پدر شد میتواند برای فرزندانش تصمیم بگیرد. با اینکه واقعاً انسان دانشمند و فهمیدهای بود، میخواست اطرافیانش را زیر سلطه بگیرد و هر چه که خودش میخواست، آن را درست تلقی میکرد.
میلانی: شما كودكی و نوجوانی را در غیاب پدر و تنها با مادری که به قول خودش یک شیر زن بود گذراندید. به نظرتان فقدان حضور پدر در آن سالها چه تأثیری بر شما گذاشته است؟
بهبهانی: در حقیقت من در زندگی همیشه هر کاری که تصمیم گرفتهام انجام دادهام و خیلی به اینکه چه بکنم یا چه نکنم فکر نکردهام. در انجام اموری که لازمۀ زندگیام بوده مردد نبودهام. همیشه مشغول کار بودهام و از خودم کار کشیدهام و حتی خودم را در قبال زندگی دیگران هم مسئول دانستهام، تا حدی که فرزندانم میگویند الان باید استراحت کنم و اینقدر نگران زندگی آنان نباشم. ولی من با این حال همیشه این نگرانی و جوش و خروش را نه فقط دربارۀ خودم و فرزندانم، بلکه حتی برای همسایهها هم دارم. شاید این هم یک عادت بد باشد. در واقع، من زیادی از خودم توقع دارم.
میلانی: در صفحات آغازین کتاب میگویید: ”مادر را ببین، دختر را ببر “ و از شباهتهای خودتان و خانم ارغون تلویحاً و تصریحاً سخن میگویید. اما در قسمتهای پایانی كتاب، هنگامی که دربارۀ نوۀ دختریتان صحبت میکنید، میگویید که او شباهتی به مادرش یا مادربزرگش ندارد و تن به ازدواج از طریق خواستگاری نمیدهد و از این بابت ابراز خوشحالی میکنید. علت این عدم شباهت نوۀ عزیزتان با مادر و مادربزرگش چیست؟
بهبهانی: وضعیت امروز جامعه و مثلاً شیوههای ازدواج امروزه تفاوت بسیار زیادی با گذشته دارد. در گذشته اگر دختری دوست پسر داشت یا بدون ازدواج با مردی باردار میشد، حتماً خودکشی میکرد. من چندین دختر را به یاد دارم که با خوردن تریاک خودکشی کرده بودند، چرا که تریاک در آن روزها بیشتر در دسترس بود و به نوعی وسیلۀ خودکشی هم بود. و اگر دختری در مقابل پدر و مادر خود میایستاد، برای جامعه غیر قابل پذیرش بود. اما امروزه دختران ما تحصیلکردهاند و شرایط تغییر کرده است. من نمیتوانم آزادیهایی را که قدمبهقدم در زمان سلطنت رضاشاه و محمدرضاشاه به زنان داده شد کتمان کنم. درهای دانشگاه به روی زنان باز شد و به محیطهای کاری رفتند و همگی اینها دلیلی بود برای برابری زن و مرد و اینکه دختران ما فهمیدند با پسران تفاوتی ندارند. امروزه در ایران با همۀ سختگیریهای بسیاری که وجود دارد، دخترانی هستند که با دوست پسرشان در یک خانه زندگی میکنند. البته هنوز روپوشانی در ایران جلوهگری میکند.
میلانی: یعنی یك دگردیسی اتفاق افتاده و فاصلۀ بین نسلها به وضوح مطرح است.
بهبهانی: بله، من با شما کاملاً موافقم و معتقدم كه این سختگیریهای اخیر نتیجۀ کاملاً معکوس داده است و زنان به شدت در مقابل این مسئله و بهدستآوردن آزادیهایشان مقاومت کردهاند.
میلانی: میخواهم دربارۀ 25 شعری كه از خانم ارغون در پایان کتابتان به چاپ رساندهاید سوالی بكنم. هرچند در کتاب گهگاه نقش و حتی زبان مادر و دختر چنان در هم میآمیزد كه تشخیص آن دو از یکدیگر دشوار میشود، اما اشعار مندرج چه از جهت سبک نگارش، چه از نظر محتوا، دید به زندگی و دید به خود تفاوت بسیار عمیقی با اشعار سیمین بهبهانی دارند. آیا در این زمینه با من هم عقیده هستید؟
بهبهانی: من منکر این مسئله نیستم. اما جا دارد که یادآور شوم مادر من در زندگی بسیار گرفتار بودند و فرصت و فراغت کافی برای اینکه در کمال آرامش به نوشتن بپردازند نداشتند. همچنین، این تمام اشعارشان نیست. ایشان در 8 سال آخر عمرشان در امریکا بودند و در همانجا هم به ابدیت پیوستند و جنازهشان را به ایران آوردند. اما من از این سری کارهایشان اطلاعی ندارم. این اشعاری که من در انتهای کتاب قرار دادهام اشعاری است که جستهوگریخته خودم پیدا کردهام و هیچوقت نفهمیدم که باقی اشعار ایشان چه شد. شاید پیش برادر یا خواهرم بوده که هر دو فوت کردهاند. مسلماً اشعارشان بسیار بیشتر از این بوده، اما من به آنها دسترسی ندارم. شاید قسمتی از آنها به دست دیگران یا حتی به دست دو هووی مادرم افتاده و از بین رفته باشد.
میلانی: صحبت از هوو كردید و من یاد داستان حیرتآور ازدواج مجدد آقای خلعتبری افتادم. نیتم شرحی است در كتاب از میهمانی مفصلی كه همسر دوم مادرتان در منزل بر پا میكند، ولی خانم ارغون اطلاع ندارد كه همسر بیوفا و بیصداقتش تجدید فراش خود را جشن گرفته است.
بهبهانی: بله، این نمونهای است که چقدر زنان ما بدبختی کشیدهاند و هنوز هم این قصه وجود دارد. منتها آگاهی خود زنان اجازه نمیدهد که زیر سلطه باشند، وگرنه تصور مردان چنین بوده و اگر زنی قبول نمیکرده او را سلیطه یا کولی میدانستند.
میلانی: بگذاریم و بگذریم. در قسمتهای متفاوت کتاب دربارۀ مخاطب خود توضیحاتی دادهاید. مثلاً جایی میگویید او را اولینبار در منزل جهانگیر توسلی ملاقات کردهاید. حتی در جایی اشاره به حضور شش نفر در آن گردهمایی میکنید و از پنج نفر- خانلری، سعیدی سیرجانی، نیره سعیدی، تفضلی و خودتان- نام میبرید، ولی اسم نفر ششم را نمیگویید. در بخشی دیگراز کتاب به آشنایی خود با مخاطب در منزل خانم اختر معدل اشاره میکنید. با این تفاسیر به نظر میرسد كه مخاطب یک انسان گوشتوپوستدار است و فقط ساخته و پرداختۀ ذهن شما نیست.
بهبهانی: (با خنده) شاید واقعاً هم چنین باشد. اما شاید ایشان خوش نداشته باشند که من اسم ایشان را بیاورم. البته خودم هم تمایل چندانی به گفتن اسم ایشان ندارم. الان هم مکالماتی با ایشان دارم وگاهی احوالپرسی میکنیم. من به ایشان بسیار احترام میگذارم، چرا که در کارم تأثیر بسیاری داشتهاند و من از این انسان دانشمند بهره بردهام. بگذارید در اینجا هم اسم ایشان را نیاورم.
میلانی: بسیار خوب. وقتی به چاپ کتاب اولتان، سهتار شکسته، اشاره میکنید میگویید که آقای عباس فروتن مقدمهای بر آن نوشته بود. آیا این به پیشنهاد ناشر بود یا خودتان آقای فروتن را برای این كار انتخاب کردید؟
بهبهانی: در آن زمان من و همسرم یک انجمن ادبی کوچک در خانه داشتیم و عدهای، از جمله آقای عباس فروتن، هم به این انجمن میآمدند. آقای فروتن بسیار فهمیده و شعرشناس بود. البته خودشان شعر نمیگفتند، اما معلومات ادبی بسیار خوبی داشتند و فارغالتحصیل رشتۀ ادبیات بودند. از این رو من غالباً اشعارم را به ایشان نشان میدادم و بنا به پیشنهاد خود ایشان که گفتند من با آقای علمی، ناشر کتاب اولم، دوست هستم، کتاب را برای چاپ به ایشان سپردم. ایشان اوراق دستنوشتۀ مرا گرفتند ویک روز کتاب چاپشده را برایم آوردند. بعد من گفتم: ”حالا چه طور کتاب بین مردم شناخته شود؟ “ ایشان گفتند به گمان ناشر همین که عکس تو را در اول کتاب بگذاریم خودش بهترین تبلیغ است و هر کسی این عکس را ببیند کتاب را میخرد. ما سالها ایشان را میشناختیم و رفتوآمد خانوادگی با ایشان داشتیم، ولی مدتهاست ایشان را ندیدهام و نمیدانم الان کجا هستند. امیدوارم که زنده و سلامت باشند.
میلانی: به گفتۀ آقای شجاعالدین شفا، شرط چاپ اولین مجموعۀ اشعار فروغ فرخزاد از جانب ناشر این بود كه نویسندهای معتبر و سرشناس برای آن مقدمهای بنویسد. خوشحالم ناشر برای شما چنین شرطی نگذاشته بود.
بهبهانی: نه. من حتی غلطگیری و حروفچینی کتاب را هم خودم انجام ندادم. فقط یک روز کارم را دادم و بعد از چند مدت کتاب چاپشده را برایم آوردند. بعداً من چندتا از این اشعار را برداشتم و در کتاب جای پا گذاشتم و بقیه را فراموش کردم. الان یك كپی از آن كتاب در آرشیو کارهایم موجود است، اما برای انتشار مجدد از آن استفاده نکردهام.
میلانی: در کتاب اشاره میکنید که عنان قلم هیچوقت در دست شما نیست و به هر طرف میتازد، شما را با خود به بیراهه میبرد. واقعاً معتقدید که عنان قلم در دستتان نیست؟
بهبهانی: منظور من این است که من نمیتوانم آنچه را در مغز و دلم بر من میگذرد ننویسم. واقعیتهایی هستند که خودبهخود بر قلمم جاری میشود و من فقط صادقانه، بدون محذوریتهایی که در گفتن برایم وجود دارد، می نویسم و فکر میکنم که حق دارم با قلمم صحبت کنم.
میلانی: به نظر میرسد که نوشتن زندگینامه نوعی درد دلکردن است؟
بهبهانی: دقیقاً چنین است. هرچند در نوشتن این کتاب حدود 7 یا 8 سال وقفه افتاد، هرگاه در بدترین یا بهترین شرایط زندگی بودم، احتیاج به نوشتن و درددل پیدا میکردم. در واقع، هر آنچه را برایم خیلی دردناک یا خیلی خوشایند بود پیش خودم مرور كرده و دربارۀ آنها نوشتهام.
میلانی: جالب این كه در این کتاب توانستهاید با زبردستی نه تنها درد دل خودتان، بلکه درد دل مادرتان را هم با خواننده در میان بگذارید.
بهبهانی: البته من گاهی تصور میکردم که اینها مسایل مخفی زندگی من بودند و چرا باید می نوشتم. اما با خود فکر میکردم که مگر چه اشکالی دارد که هر جور فکر یا زندگی کردهام، دربارهاش بنویسم. و چرا آنها را زندانی کنم و مردم را از خود واقعیام محروم سازم. در حقیقت، خیلی بیرودربایستی نوشتم. شاید اگر دیگری بود تا حدی از گفتن همۀ دقایق زندگیاش اجتناب میکرد.
میلانی: چه خوب شد كه شما اجتناب نكردید و كتابی بدیع و ماندگار به خوانندگان مشتاقتان هدیه دادید.
بهبهانی: خیلی سپاسگزارم از اهمیتی که به این کار دادید و به من هشدار دادید که زیاد غصه نخورم. همینطور که بارها گفتهام، شما نیمۀ دیگر من هستید.
میلانی: از لطفتان و توافقتان با این مصاحبه متشكرم. دمتان گرم و قلمتان سبز.
[1] سیمین بهبهانی، با مادرم همراه: زندگینامۀ خودنوشت (تهران: سخن، 1390)، 99.
[2] بهبهانی، با مادرم همراه، 269.
[3] بهبهانی، با مادرم همراه، 349.
[4] بهبهانی، با مادرم همراه، 87.
[5]سیمین بهبهانی، یاد بعضی نفرات (تهران: البرز، 1378)، 601.
[6]علی دهباشی، زنی با دامن شعر (تهران: نگاه، 1383)، 585.
[7]سیمین بهبهانی، رستاخیز (تهران: زوار، 1362)، 49.
[8] تعبیری از فروغ فرخزاد.
[9] بهبهانی، با مادرم همراه، 322.
[10]سیمین بهبهانی، دشت ارژن (تهران: زوار،1362)، 49.