رؤیایی از گذشته یا زن رؤیای در آثار هدایت*

زن در بخش مهمی از ادبیات معاصر فارسی بطور اعم و در نوشته‌های هدایت بطور اخص دو چهره دارد.[1]از طرفی،تصویری است از فرشته‌ای اثیری،از خود گذشته،و رئوف.از دیگرسو نقشی است که تاروپودش را با خودخواهی،لئامت،و جهالت‌ بافته‌اند.لطافت و ظرافت ویژگی اولی است،سفاهت و فرومایگی مختص دومی.یکی‌ دوای دردست و دیگری خود درد.اولی مدام در پی تسکین رنج است و دومی رنج مداوم. سخن کوتاه،اگر یکی مقدس است و آرامش جان،دیگری آلوده است و ملال خاطر.

هرچند در ظاهر این دو تصویر کوچکترین تشابه و تجانسی باهم ندارند،ولی در اصل دو روی یک سکه‌اند.درست بسان«سرجانوس»که هرچند دو پهلو دارد و هر کدام در دو جهت مختلف می‌گردد ولی در عمل هردو سر متعلق به خود جانوس است. دوگانگی تصویر زن هم در حقیقت خصایص و ویژگیهای یک زن است که به دلایل‌ متعدد از هم گسیخته می‌شود و هرکدام زندگی و هویتی مستقل می‌یابد.«قلب مادر» شعر معروف ایرج میرزا نمونهء بارز این دوگانگی ظاهری و فریبنده است.[2]

هر بیت این شعر که بعنوان یکی از زیباترین بزرگداشتها از مقام والای مادر شناخته‌ شده است،لبریز از عشق بیچون و چرای مادرست و گذشت بیکرانش.بخش اصلی‌ «قلب مادر»موجودی را تصویر می‌کند که قبل و حتی بعد از مرگش تنها سلامت و سعادت فرزند را می‌طلبد و جز آن نیاز دیگری ندارد.ولی باید توجه داشت که این شعر تنها جولانگاه مادر نیست که عرصهء تاخت‌وتاز زن دیگری نیز می‌باشد.مقصودم معشوقهء

(*)-در تدوین این مقاله از پیشنهادات امین بنانی،کاوهء صفا،محمود امیر سالار،فرامرز نعیم،شهلا حائری،عباس و فریدون میلانی استفاده کرده‌ام.از راهنماییهای بیدریغشان سپاسگزارم.

«نازکدلی»است که چون جدش حوا که آدم را فریفت و از بهشتش راند،عقل و انصاف را از پسر می‌رباید و او را علیه مادرش می‌شوراند.هم اوست که شرط وصال خود را قتل مادر می‌گذارد و جوان عاشق را که هوش و گوش به او سپرده و چون جدش آدم‌ تسلیم هوی و هوس است به کشتن مادر تشویق و ترغیب می‌کند.در پس پردهء این فاجعه‌ و در لابلای خطوط این شعر،زن«این همدست دیرینهء شیطان»فرمان قتل مادر را صادر می‌کند و توسط عامل بی‌اراده‌اش آن را به مرحلهء عمل می‌رساند.بعبارت دیگر گرچه‌ این شعر به تصریح تمجیدی زیبا و لطیف از مقام مادری است ولی تلویحا انتقادی است‌ گزنده از زن«این دشمن خانگی».

ولی نکته در اینجاست که دختر امروز مادر فرداست.یعنی قاعدة چه بسا که پسر همان معشوق خونخوار و سفاک«قلب مادر»هم بتواند بنوبهء خود در رثای مادرش چنین‌ شعری بسراید.پس چگونه موجودی خودخواه و فرومایه به عزیزی نازنین تبدیل می‌شود که‌ خوبیهایش را،بسبب زیادی،به رشتهء تسبیح هم نمی‌توان کشید؟در چه لحظهء معجزه‌ آسایی مادر مهربان بجای دختر ناخلف می‌نشیند و وجودش بناگهان از پلیدیها پاک و منزه می‌شود؟آیا این واقعیت وجود زن است که تا مهر مادری به پیشانیش خورد،فی‌الفور تطهیر و مقدس می‌شود و یا برعکس این دگردیسی تحمیلی ساخته و پرداختهء ذهن جمعی‌ اجتماعی است که پیچیدگیها و ابعاد انسانی و طبیعی زن را نمی‌خواهد بپذیرد و بناچار او را مصلوب تصویری از پیش ساخته می‌کند و محبوس قابی تنگ؟

باری،این دوگانگی و از هم گسیختگی در آثار هدایت بوضوح مشهودست و کلید درک سیما و نقش زن در بسیاری از داستانها.تصویر این نویسنده از زن همواره میان دو نقطهء اوج و فرود در نوسان است.از طرفی هدایت آفرینندهء شخصیتهای زنانی چون پروین‌ (پروین دختر ساسان)،شهرناز(مازیار)،گلشاد(«سایهء مغول»)،[3]و فرشتهء اثیری(بوف‌ کور)است.از دیگرسو،زنانی چون ربابه(«محلل»)،علویه خانم(علویه خانم)،زرین‌ کلاه(«زنی که مردش را گم کرد»)،[4]و لکاته(بوف کور)می‌آفریند.اگر گروه اول‌ تجسم زیبایی،مهربانی،و از خودگذشتگی هستند،گروه دوم زشتی،پلیدی و خودخواهی محض‌اند.اگر یکی شایستهء پرستش است و تقدیر،دیگری در خور انتقادست‌ و انزجار.و البته آن حس تقدّس این حس تنفّر را نفی نمی‌کند که هریک برای خود موجودیتی مستقل دارد و قلمروی متفاوت.

در بوف کور دوگانگی سیمای زن که در دیگر آثار صادق هدایت نیز بچشم می‌خورد به شکلی سخت بارز جلب توجه می‌کند.اگر فرشتهء اثیری به اوج زیبایی و پاکی پرواز می‌کند،لکاته به قعر کراهت و ناپاکی نزول می‌کند.اگر یکی اصیل و منزه است، دیگری وقیح و اهریمنی است.اگر اولی حتی به نگاه بیگانه آلوده نمی‌شود،دومی با هرزگی و ولنگاری تن به همخوابگی با هرکس و ناکس می‌دهد و بیشرمانه شوهر بیمارش را به سرحد جنون و خانه‌نشینی می‌کشاند.بطور خلاصه اگر یکی نیکی و خیر مطلق است،دومی بدی و شرّ بی‌انتهاست.ولی جالب این‌که اگر این دو زن‌ کوچکترین تجانس روحی ندارند،تشابهات جسمی فراوان دارند.مثلا دهان هردو تنگ‌ و نیمه بازست.صدای هردو خفه و آرام است.هم این و هم آن چشمان مورّب و ترکمان به جویدن انگشت سبابهء دست چپ خوی دارند.و این تشابه به حدی است که‌ برای خود راوی هم معما می‌شود:«آیا این‌[لکاته‌]همان زن لطیف،همان دختر ظریف‌ اثیری بود که لباس سیاه چین‌خورده می‌پوشید و در کنار نهر سورن باهم سر مامک بازی‌ می‌کردیم.»[5](100)گویی فرشتهء اثیری منطق هستی خود را در لکاته می‌یابد و لکاته‌ تصویر فرشتهء اثیری است در مرداب.گویی همان‌گونه که در لحظهء دمیدن سپیده، تیرگی شب و روشنایی روز در کنار هم قرار می‌گیرند و حتی«گرگ و میش»از سر آشتی در می‌آیند،در بوف کور نیز دو سیمای متناقض زن به نحوی حیرت‌آور تلفیق‌ می‌شوند و تعادلی که در عالم هستی میسر نیست،در عرصهء هنر متحقق می‌شود.

داستان بوف کور را مشکل بتوان خلاصه کرد.کوتاه کردن این شاهکار کاری به‌ عبثی خلاصه کردن شعر زیبا و پرمایه‌ای است که با کلمات درهم تنیده و تصاویر نقش‌ در نقش خاصیتی سیّال دارد.وانگهی خواندن هر اثر ادبی بازآفرینی مجدد آن است و اثری چون بوف کور که آغشته به دریافتها،رؤیاها،و استعارات است و در پرده‌ای از ابهام پیچیده،تعابیر گونه‌گون می‌پذیرد.بی‌تردید،این کتاب نه تنها بحث‌انگیزترین اثر هدایت که دشوارترین آنها نیز می‌باشد و طبیعی است که هر خواننده باقتضای مایهء احساسی و فکری خود فقط خوشه‌ای از این خرمن سرشار خواهد چید.به‌هرحال،شاید به حدس و تخمین و نه به قطع و یقین بتوان ادعا کرد که خطوط اصلی این داستان در دو بخش اتفاق می‌افتد.در قسمت نخست با نقاشی آشنا می‌شویم که همواره یک صحنه‌ را روی جلد قلمدانها می‌کشد:پیرمردی قوز کرده زیر درخت سروی نشسته است و دختری جوان از آن سوی جویی به او نیلوفر آبی می‌دهد.روزی این دختر ساکن جلد قلمدانها موجودیت پیدا می‌کند،به خانهء نقاش می‌آید و مستقیم به اطاق خواب وی‌ می‌رود.ولی هنگامی که صاحبخانه می‌خواهد با شرابی که در خانه دارد از میهمان‌ محبوب خود پذیرایی کند،متوجه می‌شود که او مرده‌ای بیش نیست.نقاش تمام شب را به بازآفرینی چشمان این فرشتهء اثیری می‌گذراند و سحرگاهان با مدد پیرمردی قوزی‌ جسد دختر را کنار رود سورن بخاک می‌سپارد.[6]

این سه شخصیت اصلی نیمهء اول،یعنی راوی داستان،فرشتهء اثیری(که تبدیل به‌ لکاته می‌شود)و پیرمرد،در بخش دوم نیز نقشهای عمده را دارند.ولی در این قسمت‌ روی داستان مضطرب است و مدام هراس آن دارد که داروغه‌ها دستگیرش کنند،ناچار می‌خواهد قبل از مرگ محتومش زندگی خود را بنویسد.او از کودکی فریفتهء دختر عمه و خواهر شیریش بوده و او را خیلی عزیز می‌داشته.ولی روزی،هنگامی که کنار رود سورن با او بازی می‌کرده پای دختر می‌لغزد و در رود می‌افتد.او را بیرون می‌آورند و جلویش چادر نماز می‌گیرند.و بناگهان عشق کودکی به نوعی انزجار در بزرگسالی تبدیل‌ می‌شود و لکاته جای فرشتهء اثیری می‌نشیند.آغشته به کینه‌ای عمیق ولی گرفتار پاره‌ای‌ ملاحظات و نیاز عمیق به عشق و جسم این زن(هرزه)،بوف کور با او ازدواج می‌کند.و بالاخره پس از چندی،مأیوس و مستأصل از ازدواج عقیم و غمبارش به اطاق خواب همسر بیوفایش می‌رود و پس از اولین همخوابگی،در حجله‌گاه،با گزلیکی که در دست دارد این عروس هزار داماد را می‌کشد و خود تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری می‌شود.

در عظمت تنهایی بی‌پایانش که آمیخته به ترس،شک،و از خود بیگانگی است، بوف کور با سایه‌اش به نجوا می‌نشیند.به صیغهء اول شخص مفرد سخن می‌گوید و به‌ مکالمه‌ای با خویشتن خویش همت می‌گمارد.سفری به اعماق وجود می‌کند و سفرنامه‌ای شیوا از هجرتش می‌آفریند.هرچند سودای کارهای ادیبانه ندارد ولی‌ می‌نویسد تا خود را بهتر بشناسد و به سایه‌اش-این همزاد با وفا و معتمد-بهتر بشناساند. هرچند رابطهء او با دنیای اطرافش کاملا قطع شده ولی او چون کرم ابریشم درون پیلهء تنهایی و انزوای خود نخواهد پوسید.او یارای گفتن را یافته هرچند اطرافیانش توان‌ شنیدن را نیافته‌اند.او گفتنی زیاد دارد و در غیاب مخاطب مشتاق به این نتیجهء تلخ‌ می‌رسد که:«فقط با سایهء خودم خوب می‌توانم خوب حرف بزنم…او حتما می‌فهمد»[7](48).

دنیای بوف کور دنیای تنهایی و بی‌پناهی است.دنیای کابوسها و اضطرابها و سرخوردگیهاست.دنیای آوارگی روحی و احساسی و عاطفی است.دنیای واهمه‌های‌ بی‌نشان و دردهای بی‌نام است.برزخ است.درد بوف کور درد غریبی است که غربت‌ لحظه‌ای رهایش نمی‌کند.درد کسی است که از اینجا بریده و از آنجا مانده است.درد او بیش از درد کسی است که از عشق زنش ناکام مانده.درد او بیش از درد کسی است‌ که اختناق را تا اعماق وجودش لمس کرده.درد او دردی است که در انزوا چون خوره روح را می‌خورد و جسم را می‌جود.درد او آگاهی به این حقیقت است که نه تنها همدمی ندارد تا خنده‌ها و گریه‌هایش را با او قسمت کند که روحش هم همیشه با قلبش‌ متناقض بوده است.به گفتهء خودش:«گویا همیشه این‌طور بوده و خواهم بود یک‌ مخلوط نامتناسب عجیب»(67)،ملغمه‌ای از خواستها و نیازهای ناهمگون و متعارض، میعادگاه کشمکشهای درونی.

بوف کور میان دو تعلق خاطر در تعلیق است و زندانی تضادی توانفرسا ولی خلاق.در سرچشمهء آب حیاتش شمّ تناقض ریخته‌اند و او هرچه بیشتر از آن آب می‌نوشد زندگیش‌ مسمومتر می‌شود و تشنگیش افزون.گویی می‌خواهد از گرگ،چوپانی بسازد و ناگزیر گلهء احاسش در سنگر دشمن پناه می‌جوید.گویی می‌خواهد مار و قورباغه را باهم‌ آشتی دهد،و این دو را هرگز سر سازگاری نیست.بوف کور از درون متلاشی است و رابطهء او با زن بیانگر گویای این تضاد و کلید درک عدم توالی زمان و مکان در این‌ کتاب.

بوف کور گشت‌وگذار ذهن یک نویسندهء سنّت‌شکن در ماوراء زمان است،«ساعت‌ و دقیقه و تاریخ ندارد.یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنه‌تر و بی‌تأثیرتر از یک‌ اتفاق هزار سال پیش باشد»(49).پیوندهای مکان هم طبعا ابعاد جدیدی پیدا می‌کنند. سایهء قبر مردگان قرنها پیش و خانهء زندگان درهم می‌آمیزد.بین شهر ری و تهران مرتب‌ سفر می‌کنیم و توشهء راهمان تنها کلام و تخیلات نویسنده است.شاید بنظر برسد که‌ غرض از درهم شکستن این موازین رهایی از نظارت عقل و تسلط اندیشه است.گویی با ارائه دادن یک سلسله ارزشهای بیرون از زمان و مکان،نویسنده می‌خواهد منطق و معیارهای رایج و متداول را کنار بگذارد و با نشاندن مأنوس و نامأنوس در کنار هم، دنیایی خیال‌انگیز و مرموز بیافریند.ولی بوف کور نه تنها نویسندگی از روی تفنن و تازه‌طلبی و یا استفاده از صور نامأنوس ادبی نیست که نوعی خویش درمانی است و دست یازیدن به زوایای تاریک درون.کلام بی‌پردهء دل است.سفرنامهء یک ذهن‌ گریزپا و مشاهده‌گرست.نه تنها هذیان نیست که با دقتی خدشه‌ناپذیر نیز طرح‌ریزی‌ شده و دو قطب زمانی و مکانی کاملا متفاوت دارد.[8]در حقیقت سفرهای ذهنی نویسنده‌ متکی بر نیّت خاصی است و فرو ریختن حصار و نظم زمان و مکان معلول درهم آمیختن‌ دو برههء تاریخی کاملا متفاوت است.خود هدایت در نامه‌ای به دوستش،شهید نورایی، به این مسأله اشاره می‌کند:«باز صحبت از بوف کور کرده بودی که تریاک و عینک و تنباکو در آن زمان وجود نداشته،ولی این موضوع تاریخی نیست.یک نوع فانتزی تاریخی است که آن شخص بواسطهء غریزهء پنهانکاری یا وانمودسازی فرض کرده است و زندگی‌ واقعی خودش را romance?e قلم داده.»[9]

به این ترتیب،از هم گسیختگی و عدم توالی زمان و مکان در بوف کور منطق خاص‌ خود را دارد.سفرهای راوی به دور و گذشته رجعت او به ایران باستان است و نگاهی‌ حسرت‌آلود به زمانی که از نظر وی ایران هنوز ارزشهای اصیل خود را از دست نداده و مأمن اصالت و نجابت است.بوف کور که از زمان حال و شرایط موجود افسرده و سرخورده است،از گذشته،مدینهء فاضله و بهشت گمشده‌اش را می‌سازد و از هر فرصتی‌ استفاده می‌کند تا یکی را تمجید و دیگری را تنقید کند.بی‌گمان عشق به ایران باستان‌ (و در سطحی دیگر بازگشت به آغوش مادر و رجعت به دوران کودکی)و بزرگداشت آن‌ چون آتش زیر خاکستر در لابلای خطوط این داستان نهفته است.

هدایت،همچون بوف کور،ایران قبل از اسلام را سخت می‌ستود و با برداشتی کاملا عاطفی،تمام نابسامانیها و دون‌منشیهای زمان خود را با حملهء اعراب‌ مرتبط می‌دید.[10]در کتاب مازیار می‌نویسد که«اصلانژاد این مردم از اختلاط و آمیزش‌ با عربها فاسد شده.فکر،روح،ذوق،و جنبش در اثر کثافت فکر عرب از آنها رفته.»[11]حملهء اعراب به کرّات و به مرّات دلیل درهم آمیختن ارزشهای اصیل ایرانی با آیینهای‌ بیگانه و تحمیلی قلمداد می‌شود و هدایت با ریشخندی تلخ و دردآلود به سوگ گذشتهء آرمانیش می‌نشیند:«ما برای خودمان ثروت و آزادی وآبادی داشتیم و فقر را فخر نمی‌دانستیم.همهء اینها را از ما گرفتند و بجایش فقر و پریشانی و مرده‌پرستی و گریه و گدایی و تأسف و اطاعت از خدای غدّار قهّار و آداب کون‌شویی و خلا رفتن برایمان‌ آوردند.همه چیزشان آمیخته با کثافت و پستی و سودپرستی و بی‌ذوقی و مرگ و بدبختی است.[12]»اعراب فقط ریشهء تمام کژیها و کاستیها و اشاعه‌دهندهء غم و غصه و فقر و فلاکت نیستند که قاتل هنر و ادب نیز می‌باشندو«می‌خواهیم بدانیم این قبایل‌ بیشمار بادیه‌نشین شترچران چطور شد که یکمرتبه از زیر بته درآمدند و تمام اصطلاحات‌ علم و فرهنگ و اخلاق و آداب و رسوم را ناگهان تدوین کردند در صورتی که‌ کوچکترین تصویری از آن نداشتند؟و بعد از آن‌که کتابهای دیگران را سوزانیدند و ادبیات و موسیقی و نقاشی و حجاری را تحریم کردند.بهمان سرعت که فلسفه و علوم و فنون بوجود آوردن،بهمان سرعت نیز در علم و تمدن سرخوردند و همین‌که ملل مغلوب‌ عذرشان را خواستند و آنها را راندند،دوباره در بیابانهای سوزان به شکار سوسمار پرداختند.»[13]به غیراز فساد،تزویر،بی‌فرهنگی،بی‌مایگی،روحیهء کسل و مرده حملهء اعراب غنایم دیگری هم برای ایرانیان داشته از قبیل«لوله هنگ و نعلین و چادر چاقچور و عبا و چارقد قالبی و روبنده و مهر و تسبیح و چند مشک دوغ عرب و چند بشکه واجبی و کنسرو موش و سوسمار خشکیده.»[14]در عوض ایرانیها-این پاسداران تمدن و فرهنگ- برای مهاجمین عرب هدایای ارزنده و کاملا متفاوتی داشتند:«این تقصیر خودمان بود که طرز مملکتداری را به عربها آموختیم.قاعده برای زبانشان درست کردیم.فلسفه برای‌ آیینشان تراشیدیم.برایشان شمشیر زدیم جوانهای خودمان را برای آنها به کشتن دادیم‌ فکر،روح،صنعت،ساز،علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آنها کردیم تا شاید بتوانیم‌ روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم.ولی افسوس!اصلانژاد آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همین‌طور باشد.این قیافه‌های درنده،رنگهای‌ سوخته،دستهای کوره بسته برای سر گردنه‌گیری درست شده.افکاری که میان شاش و پشکل شتر نشو و نما کرده بهتر ازین نمی‌شود.»[15]

هدایت که صمیمانه به ایران مهر می‌ورزید و در ضمن در دنیایی زندگی می‌کرد که‌ به قول بوف کور«برای یک دسته آدمهای بیحیا،پررو،گدامنش،معلومات‌فروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود»(90)هرگز نخواست ایرانی را مسؤول این اغتشاشات‌ و بی‌منشیها بداند.ناگزیر،به جستجوی متهم نشست و بالاخره حملهء اعراب را شروع‌ زوال و آشفتگی دانست.او از گذشته و بر دوش تعصب،دنیای آرمانی خود را ساخت. درست مثل بوف کور که پشت به مردم و رو به دیوار برای سایه‌اش نوشت و از گذشته‌های‌ دور قصری مجلل با ساکنینی اثیری ساخت.

بوف کور جامعهء خود را همواره به خواری نگریست و به زیستن در میان لکاته‌ها و رجاله‌ها-این صورتکهایی که چیزی بجز تفالهء معنویت انسانی نبودند-پوزخند تلخی‌ زد.[16]او از طعم مهوع آزادی اینان مشمئز بود و به چشم دل می‌دانست که«همهء آنها یک دهن بودند که یک مشت روده بدنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان‌ می‌شد»(68).او از ابتذال و سفلگی اطرافیانش رنج می‌برد و می‌دانست«از همهء مردمی که می‌دیدم و میانشان زندگی می‌کردم دور هستم»[17](67).و در اوج تنهایی و غربتش،بوف کور همدمش را از گذشته آفرید:«شاید از آنجایی که همهء روابط من با دنیای زنده‌ها بریده شده یادگاری‌های گذشته جلوم نقش می‌بندد»(49).و چنین است که‌ فرشتهء اثیری-این مونس بیجان،این همدم رؤیاها-موجودیت خود را مدیون تخیلات‌ بوف کورست و بازآفریده‌ای از اعصار گذشته بیش نیست،«بنظرم آمد که تا دنیا دنیاست‌ تا من بوده‌ام-یک مرده،یک مردهء بیحس و حرکت در اطاق تاریک با من بوده است»(25).

فکر این زن که«دیگر متعلق به این دنیای پست درنده نیست»(11)و روان راوی‌ «در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده»(16)لحظه‌ای بوف کور را رها نمی‌کند.هرچند عضلات،رگ و پی و استخوان این نازنین«خوراک لذیذی برای‌ کرمها و موشهای زیرزمینی»(25)شده ولی خیال او جاویدست و کماکان سرچشمهء الهام و عشق.هرچند موجودیت این انسان شریف و شیرین برای خواننده و حتی خود راوی ابهام‌انگیزست،(او بارها از خود می‌پرسد:«آیا او موجودی حقیقی و یا یک وهم‌ بود؟آیا خواب دیده بودم و یا در بیداری بود؟»(71).هویت او تثبیت شده است.«آن‌ دخترک یکی از ساکنین شهر قدیمی ری»(71)است،سیماسش روی«یک گلدان‌ راغه،مال شهر قدیمی ری»(34)حک شده و کنار رود سورن مدفون است.

رود سورن در بوف کور اهمیت مرکزی و در ضمن پوشیده‌ای دارد و چون آشنایی ما با دنیای این کتاب عمدة از دریچهء چشم نویسنده است برای درک کاربرد و مفهوم برخی‌ واژه‌ها و اصطلاحات مبهم باید در مجموع آثار خود هدایت به جستجو پرداخت.به هر جهت‌ در کتاب پروین دختر ساسان‌17بوضوح آشکار می‌شود که از نظر هدایت در کنار رود سورن‌ است که سرانجام اعراب غالب می‌شوند و رزمندگان ایرانی مغلوب.[18]مبارزینی که‌ همواره برای این نویسنده عزیز و ارجمند بودند در همین محل تار و مار می‌شوند و با از بین‌ رفتن این آخرین دژ استقامت،دوران طلایی و آرمانی تاریخ ایران هم برای هدایت بپایان‌ می‌رسد.بی‌سبب نیست که فرشتهء اثیری در کنار این رود مدفون است و پس از او گویی‌ بانوی رؤیایی هدایت نیز برای همیشه بخاک سپرده می‌شود.لاجرم،اهمیت این رود نه‌ تنها تاریخی که نمادین نیز می‌باشد.یک سوی آن واقعیت است و سوی دیگر خیال و بهشت موعود.گویی رود سورن پل صراط بوف کورست و زندگان را توان گذشتن از آن‌ نمی‌باشد.

در بخش دوم کتاب نیز همبازی و محبوب دوران کودکی راوی در رود سورن می‌افتد و دستخوش دگردیسی بنیادی می‌شود.«یک مرتبه که من دنبال همین لکاته رفتم‌ نزدیک رود سورن بود.پای او لغزید در نهر افتاد.او را بیرون آوردند.بردند پشت درخت‌ سر و رختش را عوض بکنند من هم دنبالش رفتم جلو او چادرنماز گرفتند»(72).

دختری که تا قبل از این ماجرا لباس ابریشمی بتن می‌کرد که«قالب و چسب تنش‌ بود»(15)و هرگز پوشش دیگری بدنش را نمی‌پوشانید(30)از این پس با چادر دیده‌ خواهد شد.و این نکته قابل‌توجه است که هرچند عده‌ای از محققین معتقدند که در زمان ساسانیان هم سنّت حجاب و چادر زن متداول بوده است،هدایت همواره و با اطمینان‌ چادر را ره‌آورد بیچون و چرای حملهء اعراب می‌دانست.مثلا در مقالهء«چند نکته دربارهء ویس و رامین»،از گرگانی که در اثر خود تصرف کرده و برخی آداب و رسوم اسلامی را جزو آداب و رسوم زرتشتی آورده انتقاد می‌کند و به بعضی از این تحریفات من جمله این‌ که وی چادر و«روگیری زنان را نیز مطابق اسلام امری مسلم می‌دانسته»[19]اشاره‌ می‌کند.

لکاته نه تنها چادر به سر دارد و«بعلت این‌که آخوند چند کلمهء عربی خوانده»(60) به ازدواج بوف کور درآمده که جای دندانی که از لای آن آیات عربی تلاوت می‌شود نیز بر چهره دارد:«آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لایش آیه‌های عربی بیرون‌ می‌آمد روی صورت زنم دیده بودم»(99).راوی نمی‌تواند و نمی‌خواهد موجودیت این زن‌ را بپذیرد.به گفتهء خودش«من فقط خودم را به یادبود موهوم بچگی او تسلیت می‌دادم. آن وقتی که یک صورت سادهء بچگانه یک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پیر مرد خنزرپنزری سر گذر روی صورتش دیده نمی‌شد»(101).بوف کور می‌خواهد طومار گذشته را(که دوران کودکی و پاکی را القا می‌کند)بار دیگر بچنگ آورد و در عالم‌ تخیل زنی که تمام وجودش ملهم از آن دوران است می‌آفریند و در زنان اطراف خود به‌ جستجوی آن خصوصیات و ویژگیها می‌نشیند.و البته نسخهء بدل هرگز توان مقابله با اصل را ندارد.خود بوف کور هم از آن محرومیت و این جستجوی عبث کاملا آگاه است: «…عشق نسبت به او[لکاته‌]برای من چیز دیگر بود-راست است که من او را از قدیم‌ می‌شناختم:چشمهای مورّب عجیب،دهن تنگ نیمه باز،صدای خفه و آرام همهء اینها برای من پر از یادگارهای دور و دردناک بود و من در همهء اینها آنچه را که از آن محروم‌ مانده بودم که یک چیز مربوط به خودم بود و از من گرفته بودند جستجو می‌کردم»(105).

در سقوطی سرسام‌آور و در کنار رود سورن،دیدهء راوی از ملکوت رؤیا و گذشته به‌ برهوت زمین و حال رانده می‌شود و دریچهء دیدش بر جهنمی می‌گشاید که آبستن واقعیت‌ است.قصرهای پوشالی که بر نردبان خواب و خیال سر به آسمان گذاشته بودند با وزش‌ نسیم بیداری متلاشی می‌شوند.فرشتهء اثیری در نتیجهء یک لغزش به لکاته تبدیل می‌شود. زیبایی می‌رود و زشتی سر می‌رسد.همبستگی می‌گذرد و غربت می‌آید.آداب و رسوم‌ تحمیلی و بیگانه جای ارزشهای اصیل و بومی را می‌گیرد.مادیات جای معنویات‌ می‌نشیند.چادر بی‌حجابی را می‌راند و پرده‌ای از ابهام و پوشیده‌گویی بر تمامی مناسبات سایه می‌افکند.پاکی رخت برمی‌بندد و بیمایگی حکمفرما می‌شود.عشق‌ می‌میرد و داد و ستدهای مبتذل و شهوانی تولد می‌یابد.براستی که رؤیا شکننده است و سوگلی ذهنی گریزپا.

همان‌گونه که امیال سرکوب شده و آرزوهای محال در خواب کمتر تحت سلطهء خود سانسوری،محظورات اخلاقی و قیدهای اجتماعی قرار می‌گیرند و آزادانه عرض وجود می‌کنند،در بن‌بستهای پر پیچ‌وخم بوف کور نیز عمیقترین نیازهای راوی داستان(و در غایت خود هدایت)نقش می‌بندند.«قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیده‌اند،آرزوهایی که هر متل‌سازی مطابق روحیهء محدود و موروثی خودش تصور کرده است»[20](64).فرشتهء اثیری نه تنها کانون و تلاقیگاه‌ دریافتهای راوی داستان از ایران باستان و وسیله‌ای برای کشف و بازآفرینی مجدد آن‌ دوران است که تجسم کاملی هم از زن ایده‌آل وی می‌باشد.

ولی این سوگلی شخصیتهای زن آثار هدایت،این تجلی نجابت و پاکی،این نماد زیبایی رهرویی است تیزپا که چون نسیم گریزنده و چون باد صید ناشدنی است. گوشت و پوست ندارد و به مفهوم دقیق کلام تصویری است تجریدی.عروسک است. ابعاد انسانی ندارد.در تمام طول حیاتش نه حرف می‌زند،نه اظهار وجود می‌کند،نه‌ توقعی دارد.زمزمهء نیازش هرگز به گوش نمی‌رسد.درست مثل مجسمهء داستان‌ «عروسک پشت پرده»که هرچند بیش«از یک مشت مقوا و چینی و رنگ و موی‌ مصنوعی»[21]نیست ولی«مظهر عشق،شهوت،و آرزوست».[22]چون مهرداد،شخصیت‌ اصلی داستان،«از آدم زنده که حرف بزند،که تنش گرم باشد،که موافق یا مخالف میل‌ او رفتار بکند،که حسادتش را تحریک بکند»[23]می‌ترسد و واهمه دارد.در حقیقت،این‌ جوان محجوب،مبادی آداب،فرنگ رفته،و خجول با پیگیری خاصی مجسمه‌ای را که‌ در یک مغازهء لباس‌فروشی زنانه یافته به تمامی دختران و نامزد با وفا و مشتاقش ترجیح‌ می‌دهد و مدتها با او عشق می‌ورزد.«این مجسمه نبود،یک زن،نه بهتر از زن یک‌ فرشته بود که به او لبخند می‌زد.آن چشمهای کبود تیره،لبخند نجیب دلربا،لبخندی که‌ تصورش را نمی‌توانست بکند.اندام باریک ظریف و متناسب،همهء آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبایی او بود.باضافه این دختر با او حرف نمی‌زد مجبور نبود با او به حیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند،مجبور نبود برایش دوندگی بکند،حسادت بورزد،همیشه‌ خاموش،همیشه به یک حالت قشنگ،منتهای فکر و آمال او را مجسم می‌کرد.نه‌ خوراک می‌خواست و نه پوشاک،نه بهانه می‌گرفت و نه ناخوش می‌شد و نه خرج داشت.

همیشه راضی،همیشه خندان،ولی از همهء اینها مهمتر این بود که حرف نمی‌زد.اظهار عقیده نمی‌کرد و ترسی نداشت که اخلاقشان باهم جور نیاید.صورتی که هیچ وقت‌ چین نمی‌خورد،متغیر نمی‌شد،شکمش بالا نمی‌آمد،از ترکیب نمی‌افتاد.![24]

نه تنها برای مهرداد که در کلیهء آثار هدایت زن ایده‌آل تجسم یک زن است. موجودیت ندارد.یا متعلق به قرنها پیش است و یا مجسمه‌ای بیش نیست.نمادی برای‌ القای جهان‌بینی آفرینندهء خود و وسیله‌ای برای تصویر پایگاه فکریش است.صامت‌ است.مأمنش لابلای خطوط یک کتاب و یا ذهن خلاق نویسنده است.لعبت بیجان‌ است.خون زیر پوستش موج نمی‌زند.تافتهء جدا بافته‌ای است که با زیبایی معصومانه‌اش‌ وسوسه‌آمیز نیست.به حریم تنهایی مرد تجاوز نمی‌کند.[25]دورادور مطیع و مطبوع است و هیچ اصراری برای نزدیکی و آمیزش با مرد ندارد.فواصل را نگه می‌دارد،مرزها را می‌شناسد و می‌داند که:«عشق مثل یک آواز دور،یک نغمهء دلگیر و افسونگرست که‌ آدم زشت و بد منظری می‌خواند.نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد،چون یادبود و کیف آوازش را خراب می‌کند و از بین می‌برد.در آستانهء عشق هم نباید جلوتر رفت تا همین‌جا بس است.»[26]زن رؤیایی هدایت تجسم بی‌پروای جنبهء جسمانی عشق‌ نیست.از وصال پیوند گریزان است و می‌داند که انسجام روابط زن و مرد در انفصال‌ است.او با بی‌نیازی در آستانهء عشق می‌ماند و هرگز قدمی از آن فراتر نمی‌نهد.

ولی این تنها زن ایده‌آل هدایت نیست که محبوس نجابت و بی‌نیازی خودست بلکه‌ قهرمانهای مرد هم علیه«دیو شهوت»و هوسرانی عصیان می‌کنند و هرگز سر تسلیم در برابرش فرود نمی‌آورند و یا اگر احیانا مغلوب آن شوند بهای گزافی خواهند پرداخت. مثلا بوف کور پس از اولین(و آخرین)همآغوشی با زنش دستخوش دگردیسی نامطبوعی‌ شده تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری می‌شود:«رفتم جلو آینه…روح تازه‌ای در تن من حلول‌ کرده بود.اصلا طور دیگری فکر می‌کردم.طوری دیگر حس می‌کردم و نمی‌توانستم‌ خود را از دست او…از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم»(114).و این‌ است ابتدای اسارت و تسلیم به خواسته‌های غریزی…مرگ محتوم بوف کور و پیوستنش‌ به خیل رجاله‌ها که عشق برایشان فقط یک هوس پست و یک ولنگاری است. رجاله‌هایی که با لکاته‌ها جورند و عشق برایشان تمرینی در ابتذال،نیرنگ و هرزگی‌ است.

فضای دوزخی روابط زن و مرد در ایران،هدایت را که همواره مشاهده‌گری باریک‌ بین و نازک‌اندیش بود می‌آزرد.او در بسیاری از نوشته‌هایش با تعرضی تند و گزنده ضوابط اخلاقی-عاطفی تحمیلی بر زن و مرد را تصویر می‌کند و با نگاهی کاونده دربدر بدنبال جرعه‌ای همرنگی و همدلی میان آن دو می‌نشیند.ولی اصولا خانهء روابط زن و مرد در دنیای داستانهای این نویسنده از پای بست ویران است و مناسبات بیمارگونه از مضامین مرکزی آثار اوست.گویی پیوندها هرگز روزنه‌ای بسوی رهایی و رضا نمی‌گشایند و نوید بحرانها پی‌درپی و جانکاه می‌دهند.همسر دلسوز و دلنواز،زن‌ مونس و مرد همدم،زوج مناسب و همدل بندرت تصویر می‌شود.رستگاری نه در روابط مشروع و نه در روابط نامشروع است.ازدواج محبسی بیش نیست و prison را که‌ به معنی زندان است در جلوی کلمهء زناشویی اضافه کرده‌اند.معلوم می‌شود کسی که این‌ لغت را جلوی کلمهء زناشویی گذاشته شب قبل با زنش نزاع کرده بوده و خواسته است‌ علی‌رغم کسانی که جوانان را به زناشویی تشویق می‌کنند ایشان را به این حقیقت‌ متوجه نماید.»[27]در تجرد و در تأهل بیشتر صحبت از دوگانگی و فراق است تا پیوستگی‌ و وصال.چرتکه‌ها وقیحانه زیر بغلها نهفته و داد و ستدهای کاسبکارانه مبنای روابط است.محرومیتهای متعدد،تربیتهای نادرست،موانع فراوان،این زنان و مردان را از یکی‌ از ارزنده‌ترین و رایگانترین مواهب طبیعی بی‌بهره کرده است.همراهی و تنعم حکم‌ کیمیا را یافته و زنجیرها و زبونیها سخاوتمندانه رد و بدل می‌شوند.اینجا دیگر حاکم و محکوم،ظالم و مظلوم،صیاد و صید،هردو محکومند و محروم.زندانی و زندانبان-زن و مرد-سرشت و سرنوشت مشترکی یافته‌اند و همواره وصل و یکرنگی چون آب از میان‌ انگشتان کاسه شده‌شان روان است.هرچند هردو به یکدیگر نیاز دارند ولی در ضمن از هم گریزانند.دست در دست تنهایی،هم این و هم آن دانه‌های تفرقه را به لانه‌های دل‌ می‌کشانند و تکیده و فرتوت خلوتگهی می‌جویند تا به عرصهء رؤیا و تخیل پناه برند.

ولی جالب آن‌که گاه تلویحا و گاه تصریحا این نابسامانیها و دربدریها معلول‌ نیازهای جنسی قلمداد می‌شود[28]و گویی با از بین بردن این تمناهای شعله‌ورست که‌ اجتماع سامان می‌یابد و روابط زن و مرد صادقانه از عشق و محبت مایه می‌گیرد.در داستان«س.گ.ل.ل.»پروفسور راک سرمی کشف می‌کند که شهوت را می‌کشد و آرامش کامل در اشخاص تولید می‌کند.یکی از مشتریهای پر و پا قرص این معجون‌ معتقدست که:«من خیلی شهوت‌پرست بودم و همهء وقتم صرف این کار می‌شد،چندین‌ بار عمل کردم و شعاع rayon vb را امتحان کردم،تغییری پیدا نشد.بعد از استعمال س.گ.ل.ل.حالا دیگر از این تهییج و میلی که دائم مرا وسوسه می‌کرد بکلی آزاد شده‌ام،من برای همین زن(اشاره)می‌مردم و علاقهء من از راه شهوت بود ولی حالا فقط باهم رفیق هستیم.اما نمی‌توانم بگویم که بدبختم،برعکس یک آسایش و آرامش مخصوصی در من تولید شده مثل این است که به میل و آرزوی خودم رسیده‌ام. بقدری وضعیت روی زمین و عشق‌ورزی به نظر ما خنده‌آور شده که اندازه ندارد.در هر صورت من باید از پروفسور راک تشکر بکنم که زندگیم را آرام و آسوده کرد.»[29]

و در غیاب سرم«س.گ.ل.ل.»و دستخوش هوی و هوس،رابطهء اکثریت قریب‌ باتفاق شخصیتهای مرد هدایت با زن با تضادی لاینحل عجین شده است.از طرفی اینان‌ در تب‌وتاب غرایز جنسی می‌سوزند و از دیگرسو از افقهای بیکران احساس و نزدیکی‌ هراس دارند.از یک سو همدمی می‌خواهند که تحقق‌بخش نیازهای طاق و جفتشان‌ باشد-زنی تمام عیار،موجودی که هرچند خود نیز کو به کو به جستجوی آغوشی گرم و پذیراست ولی«حرارت تنش جان تازه به کالبد می‌دمد»(112)-و از سوی دیگر ایده‌آلشان زنی است دست نیافتنی و اثیری-فرشته‌ای که از ابعاد انسانی و طبیعی محروم‌ است و محدود به تصویر و تصوری.سخن کوتاه از جانبی اینان دربدر بدنبال موجودی‌ ملکوتی می‌گردند و از جانب دیگر به موجودی ناسوتی نیاز دارند.گویی پیوند عشق و نیاز این مردان به مادر هرگز گسیخته نشده و بخشی از وجودشان در پیلهء کودکی محبوس مانده‌ و چون طفل ره گم کرده‌ای بر سر هر کوی‌وبرزن بدنبال آغوش گرم و نوازشگر مادر می‌گردند.[30]آغوشی اقناع‌کننده که آمادهء پذیرایی است و متعلق به انسانی بی‌نیاز و کاملا خلع جنسیت شده.[31]آغوشی که هرچند مأمنی است امن‌وامان و همواره آرامش‌ بخش ولی میله‌های سر به آسمان کشیدهء بازوانش می‌تواند زندانی به وسعت زندگی‌ باشد.آغوشی که با پشتوانهء مهر احساس تملک و تصاحب دارد و مرد را در نقش کودکی‌ محبوس و محصور نگاه می‌دارد.و چه بسیارند مردان عاقل و بالغی که در چشم مادر از طرفی همان طفل بی‌پناه،نیازمند مراقبت و راهنمایی باقی می‌مانند و از طرفی دیگر- مستقیم یا غیرمستقیم-مسؤول برآوردن بسیاری از امیال سرکوب شده‌اش می‌باشند.بی‌ سبب نیست که تعارض تند و کشمکش مداوم عروس و مادرشوهر با استواری شگفتی از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود.نبرد خونین شعر«قلب مادر»هم بر سر تقسیم و تصرف‌ پسر جوان است.در بوف کور هم دایه دل پری از عروسش دارد و با کینه‌ای عمیق از او یاد می‌کند،اصلا گویی«هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او دزدیده».(80)

و این‌چنین است که در دنیای اغلب داستانهای هدایت تجربه‌های عقیم دوستی و عشق شکوفاست.ارمغان اغلب روابط جز ستیز و آوار دیوارهای امید نیست.دو احساس کاملا متضاد بر قلب زنان و مردان سنگینی می‌کند و غالب بر عمیقترین قسمتهای‌ ضمیرشان می‌شود-دو نهایت دلباختگی و نفرت،آرامش و اضطراب،التهاب و اشتیاق.و این‌چنین است که رضا و تنعم در قامت اغلب مناسبات نمی‌گنجد و به قول‌ فروغ فرخ زاد عشق محکوم و وصال رؤیا می‌شود.

کو به کو در جستجوی جفت خویش‌ می‌دود،معتاد بوی جفت خویش‌ جویدش گهگاه و ناباور از او جفتش اما سخت تنهاتر از او هردو در بیم و هراس از یکدیگر تلخکام و ناسپاس از یکدیگر عشقشان سودای محکومانه‌ای‌ وصلشان،رؤیای مشکوکانه‌ای‌[32]

[1]. این دیدگاه و دو پارگی سیمای زن در جامعهء ما،مانند بسیاری جوامع دیگر،تازگی ندارد و مسبوق به سابقه‌ای‌ طولانی است.

[2]. داد معشوقه به عاشق پیغام‌ که کند مادر تو با من جنگ‌ هرکجا بیندم از دور کند چهره پر چین و جبین پر آژنگ‌ با نگاه غضب‌آلود زند بر دل نازک من تیر خدنگ‌ از در خانه مرا طرد کند همچو سنگ از دهن قلماسنگ‌ مادر سنگدلت تا زنده‌ست‌ شهد در کام من و توست شرنگ‌ نشوم یکدل و یکرنگ تو را تا نسازی دل او از خون رنگ‌ گر تو خواهی به وصالم برسی‌ باید این ساعت بی‌خوف و درنگ‌ روی و سینهء تنگش بدری‌ دل برون آری از آن سینهء تنگ‌ گرم و خونین به منش باز آری‌ تا برد ز آینهء قلبم زنگ‌ عاشق بیخرد ناهنجار نه بل آن فاسق بی‌عصمت و ننگ‌ حرمت مادری از یاد ببرد خیره از باده و دیوانه ز بنگ‌ رفت و مادر را افکند به خاک‌ سینه بدرید و دل آورد بچنگ‌ قصد سر منزل معشوق نمود دل مادر به کفش چون نارنگ‌ از قضا خورد دم در به زمین‌ و اندکی سوده شد او را آرنگ‌ وان دل گرم که جان داشت هنوز اوفتاد از کف آن بی‌فرهنگ‌ از زمین باز چو برخاست نمود پی برداشتن آن آهنگ‌ دید کز آن دل آغشته به خون‌ آید آهسته برون این آهنگ‌ آه دست پسرم یافت خراش‌ آخ پای پسرم خورد به سنگ

ایرج میرزا،باهتمام دکتر محمد جعفر محجوب،چاپ سوم،نشر اندیشه،1353،ص 191.

[3]. داستان«سایهء مغول»از مجموعهء سایه روشن.

[4]. «محلل»در مجموعهء سه قطره خون و«زنی که مردش را گم کرد»در کتاب سایه روشن چاپ شده‌اند.

[5]. در طول این مقاله هرجا بعد از نقل قولی شمارهء صفحه‌ای آمده اشاره به صفحات بوف کور،چاپ چهاردهم، انتشارات امیر کبیر،1351 است.

[6]. همان‌گونه که نقاش بخش نخستین چهره‌پرداز دنیای مرگ و خاموشی است می‌خواهد چشمهای جسد بیجانی را بر کاغذ بیاورد و جاودانه سازد،نویسندهء بوف کور نیز با تجسم کردن نازنین از یاد رفتهء دیگری می‌خواهد در کالبد بیجانی روح تازه و پاینده‌ای بدمد.باشد که این سوگلی هرگز فراموش خاطرها نشود.

[7]. بوف کور و بسیاری از شخصیتهای دییگر داستانهای هدایت هرگز کلام دل را در مقابل دیگران نمی‌توانند(یا نمی‌خواهند)بر زبان بیاورند.به قول خجسته:«آیا می‌شود دو نفر باهم راست حرف بزنند…آیا ممکن است که دو نفر ولو برای دو دقیقه باشد صاف و پوست‌کنده همهء احساسات و افکار خودشان را به هم بگویند.»[داستان«صورتکها» از مجموعهء سه قطره خون،چاپ هشتم،کتابهای پرستو،1344،ص 159]ولی در این وادی سکوت و صورتکها، خاموشی سرشار از شگفتیهاست و هر کلام آمیخته به رازها و نیازهای نهان.نقبهای رابطه خاموشند و احساسات هرگز صاف و پوست‌کنده مطرح نمی‌شوند و در نهانخانهء دل می‌مانند و انبار و تلمبار می‌شوند تا روزی چون آتشفشان منفجر شوند.اگر هم بندرت بند از زبان گشوده شود و مهر سکوت شکسته،مخاطب حیوان یا شیئی بیش نیست.داش آکل‌ با طوطیش به درد دل می‌نشیند.فاطمه با سنگ صبور سخن می‌گوید و بوف کور غم دل را با سایه‌اش در میان‌ می‌گذارد.

[8]. در یک سو اضطراب و استبداد و آوارگی حکومت می‌کند،در دیگرسو آرامش و آسایش و یگانگی.در یک‌ طرف عشق حکمفرماست و در طرف دیگر دروغ و ریا و مادیات.در یک قطب انسانها زندانی نقابند و شهوت و ابتذال‌ و در قطب دیگر انسهانها آزاده‌اند و اصیل و والا.

[9]. عبد العلی دست غیب،نقد آثار صادق هدایت،نشر سپهر،1357،ص 54.

[10]. حتی خیام هم از نظر هدایت«نمایندهء ذوق خفه شده،روح شکنجه دیده و ترجمان ناله‌ها و شورش یک ایران‌ بزرگ،با شکوه وآباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم‌کم مسموم و ویران‌ می‌شده.»ترانه‌های خیام،چاپ چهارم،انتشارات امیر کبیر،1342،ص 63.

[11]. مازیار،چاپ سوم،امیر کبیر،1342،ص 96.

[12]. توپ مرواری،انتشارات 333،؟،ص 17.

[13]. نوشته‌هایی از صادق هدایت،؟،؟،ص 80.

[14]. توپ مرواری،ص 30.

[15]. توپ مرواری،ص 30.

[16]. سایه روشن،چاپ ششم،کتابهای پرستو،1343،ص 144.

[17]. خود هدایت هم با دنیای رجاله‌ها و لکاته‌ها و داروغه‌های مست،دنیای دروغ و ریا و مادیات سر آشتی‌ نداشت.در نامهء مورخ 15 اکتبر 1948 به محمد علی جمالزاده می‌نویسد:«باری اصل مطلب اینجاست که نکبت و خستگی و بیزاری سر تا پایم را گرفته.دیگر بیش از این ممکن نیست.به همین مناسبت نه حوصلهء شکایت و چناله‌ دارم و نه می‌توانم خود را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم فقط یک جور محکومیت قی‌آلودی است که در محیط گند بیشرم مادر قحبه‌ای باید طی کنم.همه چیز بن‌بست است و راه گریزی هم نیست.»راهنمای کتاب،زمستان‌ 1343،شمارهء دوم،سال هفتم.

[18]. گویی این انزوا و غربت خواست بوف کور نیست که معلول جامعهء«احمق‌نواز و سفله‌پرورست.»نویسندهء جوان داستان«حاجی آقا»با بیانی صریح و خشم‌آلود که گویی زبان خود هدایت است می‌گوید:«در این محیط پست احمق‌نواز و سفله‌پرور و رجاله‌پسند که شما رجل برجستهء آن هستید و زندگی را مطابق حرص و طمع و پستیها و حماقت خودتان درست کرده‌اید و از آن حمایت می‌کنید،من در این جامعه که به فراخور زندگی امثال شما درست‌ شده نمی‌توانم منشأ اثر باشم.وجودم عاطل و باطل است چون شاعرهای شما هم باید مثل خودتان باشند.اما افتخار می‌کنم در این چاهک خلا که به قول خودتان درست کرده‌اید و همه چیز با سنگ دزدها و طرارها و جاسوسها سنجیده می‌شود و لغات مفهوم و معانی خود را گم کرده در این چاهک هیچکاره‌ام»حاجی آقا،چاپ هفتم،انتشارات‌ امیر کبیر،1344،ص 106.

(18)-پروین دختر ساسان و اصفهان نصف جهان،چاپ سوم،انتشارات امیر کبیر،1342،ص 49.«پریشب پاسی‌ از آن گذشته بود که لشکریان ما به گروهی از سپاهیان شما نزدیک رودخانهء سورن شبیخون زدند.جنگ سختی‌ در گرفت.پارسیان دلیرانه جنگیدند و همگی بخاک‌وخون خفتند.»18در مقدمهء همین کتاب می‌خوانیم که«این پرده‌ در بحبوحهء جنگ عربها با ایرانیان درحدود سنهء 22 هجری در شهر ری(راغا)نزدیک تهران کنونی‌ می‌گذرد»(ص 90)،و«تا اندازه‌ای که در دسترس نگارنده بوده این پرده را با وقایع تاریخی مطابقت داده است»(ص‌ 11).

[19]. «چند نکته دربارهء ویس و رامین»،نوشته‌های پراکنده،چاپ دوم،انتشارات امیر کبیر،1344،ص 414.

[20]. در داستان«س.گ.ل.ل.»هم هنر خویشکاری مشابهی دارد:چون آرتیست حساستر از دیگران است و بهتر از سایرین کثافتها و احتیاجات خشن زندگی را می‌بیند برای این‌که راه فرار پیدا کند و خودش را گول بزند زندگی را آن‌طوری که می‌خواهد،نه آن‌طوری که هست در تراوشهای خودش می‌نمایاند.»سایه روشن،ص 21.

[21]. داستان«عروسک پشت پرده»از مجموعهء سایه روشن،ص 88

[22]. همان مرجع،ص 93.

[23]. همان مرجع،ص 88.

[24]. همان مرجع،ص 85.

[25]. نیت از تنهایی در اینجا” privacy “است که واژهء مترادف دقیق فارسی برایش نیافتم.

[26]. داستان«آفرینگان»،از مجموعهء سایه روشن،ص 120.

[27]. علویه خانم و ولنگاری،چاپ چهارم،انتشارات امیر کبیر،1342،ص 95.

[28]. شهوترانی فقط آفتی نیست گریبانگیر انسانها که حیوانات هم از بلایای آن در امان و مصون نیستند.پات، سگ اسکاتلندی زیبایی که در میان ناز و نعمت و نوازش زندگی می‌گذراند مجذوب بوی سگ ماده‌ای می‌شود و همین«باعث بدبختی او می‌شود»[داستان«سگ ولگرد»از مجموعهء سگ ولگرد،چاپ هفتم،انتشارات امیر کبیر، 1342،ص‌15.]او برای یافتن جفتش،صاحب با وفا و مهربانش را رها می‌کند و از راه آب وارد باغ معشوق می‌شود. ولی هرچند وصال شیرین است و این سگ بخت برگشته«سبک و راحت»[همان مرجع،ص 27]می‌شود ولی‌ خوشی بسیار زود می‌گذرد و فلاکت سر می‌رسد.پات نه تنها صاحبش را گم می‌کند که از این پس نصیبش از زندگی‌ فقط لگد،قلبه سنگ،ضرب چماق،گرسنگی،تنهایی و در غایت مرگ زودرس می‌شود.

معشوق نازی،گربهء مادهء سیاوش،هم سرنوشتی مشابه دارد.وقتی برای اولین بار شور عشق به کلهء نازی می‌زند، پرزورترین و خوشصداترین گربهء محله را انتخاب می‌کند و«روزها و بخصوص تمام شب نازی و جفتش عشق‌ خودشان را به آواز بلند می‌خواندند،تن نرم و نازک نازی کش و واکش می‌آمد،در صورتی که تن دیگری مانند کمان‌ خمیده می‌شد و ناله‌های شادی می‌کردند.تا سفیدهء صبح این کار مداومت داشت.آن وقت نازی با موهای ژولیده، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق می‌شد»[داستان«سه قطره خون»از مجموعهء سه قطره خون،ص 19].ولی‌ خوشبختی نازی مثل زندگی معشوق نگونبختش دیری نمی‌پاید و سیاوش با ششلول دمار از روزگارش برمی‌آورد.

[29]. سایه روش،ص 32.

[30]. مسلما بوف کور دنیای کودکی خود را نمی‌خواهد پشت سر بگذارد و مرتب به گذشته‌های دور که در ذهنش با دوران خردسالی مترادف است رجعت می‌کند.«اغلب برای فراموشی،برای فرار از خودم،ایام بچگی خودم را بیاد می‌آورم.»(77)در آن دوران نه تنها ایران به ارزشها و آیینهای بیگانه و تحمیلی نیامیخته که زن نیز پاک و منزه باقی مانده(اگر هم او را در کنار مردی ببینیم بین آنها جوی آبی روان است که پیوند را غیرممکن می‌سازد).مادر پاک و دست نخورده هنوز به دام پیرمرد خنزرپنزری نیفتاده است و نشانهء دندانهایی که از میان آن آیه‌های عربی تلاوت می‌شود به‌ چهره ندارد.

[31]. گرایش حرام و ممنوع جنسی بسوی مادر و احساس شرم و گناه از تحقق بخشیدن و یا اندیشیدن به این نیاز نامشروع خود مقولهء دیگری است در مبحث تفاوت احساس عشق و نفرت برخی مردان به زنان.آنچه مسلم است بوف‌ کور بوضوح گرفتار این تابوی جنسی است.او گرایش شدیدی بسوی خواهری که در اصل تصویر مادر نیز می‌باشد دارد. «من او را گرفتم چون شبیه به مادرش بود»(68):«از وقتی که خودم را شناختم عمه‌ام را بجای مادر خود گرفتم و او را دوست داشتم.بقدری او را دوست داشتم که دخترش،همین خواهر شیری خودم را بعدها چون شبیه او بود بزنی‌ گرفتم»(58)؛آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد.مادر او بود که مثل مادرم دوستش داشتم و برای همین علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم»(53)؛آیا حقیقة من مایل بودم با او بخوابم،آیا صورت او مرا شیفتهء خودش کرده بود یا تنفر او از من،یا حرکات و اطوارش بود و یا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و یا همهء اینها دست بیکی کرده بودند؟»(61).

[32]. فروغ فرخ زاد،تولدی دیگر،چاپ ششم،انتشارات مروارید،شعر«مرداب»،ص 96.