رستم‌کُشی یا سهراب‌کُشی؟ بررسی تطبیقی رمان موقرمز و داستان رستم و سهراب

 

اعظم نیک‌خواه فاردقی <Azam Nikkhah-Fardaqi <azam_nikkhah@yahoo.com دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد، مدرس گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی و ویراستار نشریه‌های علمی‌پژوهشی، کتب فارسی و انتشارات به‌نشر است. مقاله‌های ”تحلیل گفتمان انتقادی مکتوبات مولانا جلال‌الدین بلخی،“ ”بررسی تطبیقی پلئاس و ملیزاند مترلینگ و ’زال و رودابه‘ شاهنامه فردوسی“ و ”فراخوانی حماسه‌ها و اسطوره‌ها در رمان فارسی“ از او منتشر شده است.

مقدمه

افسانه‌ها و اسطوره‌ها از دیرباز تاکنون محملی برای بیان اندیشه‌های انسان‌ها بوده‌اند و به سبب ماهیت استعاری‌ و تأویل‌پذیری که دارند، از آغاز تاکنون همواره دست‌مایۀ شاعران و نویسندگان جهان قرار گرفته‌اند. از جمله شاهکارهای ادبی جهان که بسیار از نویسندگان بزرگ را تحت تأثیر خود قرار داده و باعث شده است که کماکان این منابع ارزشمند را در آثار خود بیاورند و به طرق متفاوت بسط دهند یا دگرگون کنند، شاهنامه فردوسی است. این اثر سترگ، که خود گنجینه‌ای گران‌قدر از حماسه‌ها و اسطوره‌هاست،‌ سال‌هاست که توجه نویسندگان سایر کشورها را به خود جلب کرده و در جایگاه منبع و منشأ ارزشمندی برای آفرینش آثار آنها قرار گرفته است. از جملۀ این نویسندگان بزرگ، اورهان پاموک (Orhan Pamuk, b. 1952) نویسندۀ ترک‌تبار کشور ترکیه و برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات 2006 و موقرمز عنوان رمانی است که تحت تأثیر افسانۀ ادیپ شهریار و به‌ویژه داستان رستم و سهراب شاهنامه فردوسی نوشته و سعی کرده است در هر دو داستان دگرگونی‌هایی ایجاد کند. در ابتدای رمان تأثیر داستان ادیپ را می‌بینیم، اما هرچه پیش‌تر برویم، داستان رستم و سهراب است که رنگ می‌گیرد و بر درون‌مایۀ رمان موقرمز غالب می‌شود. تراژدی رستم و سهراب و درون‌مایۀ پسرکُشی به‌گونه‌ای راوی داستان و همچنین، نویسندۀ رمان را متأثر و خشمگین ساخته که آنها را واداشته تا به کمک پسرهای داستان بشتابند و آنها را یاری کنند تا در این جنگ همیشگی پیروز شوند و قربانی نباشند.

 

خلاصۀ رمان موقرمز

این داستان، وقایع زندگی پسری با نام جم در کشور ترکیه است و از دوران نوجوانی او آغاز می‌شود. او پدری با نام تکین دارد که از فعالان سیاسی است و مدتی را در زندان به سر برده. در این مدت، جم که وابستگی شدیدی به پدر داشته، به ‌ناگزیر برای مدتی دوری پدری را تحمل می‌کند. پس از آزادی از زندان، پدر به داروخانه‌اش با نام حیات برمی‌گردد و جم نیز شب‌ها را در داروخانه همراه پدر می‌گذراند و زندگی بر وفق مراد است. ناگهان، روزی پدر برای همیشه جم و مادرش را ترک می‌کند و ناپدید می‌شود. پس از رفتن پدر و با توجه به فقری که گریبان‌گیر او و مادرش می‌شود، جم که پسری دبیرستانی و در حال آماده ‌شدن برای کنکور است، برای پرداخت شهریۀ کلاس کنکور، تصمیم می‌گیرد کار کند. ابتدا در کتاب‌فروشی‌ای مشغول به کار می‌شود. در آنجا داستان‌های اسطوره‌ای فراوانی می‌خواند و شیفتۀ آنها می‌شود؛ از جملۀ این داستان‌ها افسانۀ ادیپ شهریار است. به باور جم، اسطوره‌ها واقعیت دارند و در جهان امروز اتفاق می‌افتند.

رفتن پدر و وانهادن آنها در فقر و مخصوصاً خواندن این داستان، نگاه جم را نسبت به رابطۀ پدر و پسر دگرگون می‌کند و دیگر پدرها و پسرها را در مقابل هم می‌بیند. پس از مدتی، شخصی مقنی به او پیشنهاد می‌دهد تا چند ماهی موقتاً در حفر چاهی دستیار او باشد و با پول و انعامی که از این راه به دست خواهد آورد، خواهد توانست شهریۀ کلاسه‌هایش را پرداخت کند. جم نیز این پیشنهاد را می‌پذیرد و با مقنی برای حفر چاه راهی روستاهای اطراف شهر استانبول می‌شود تا در دشت‌های خالی یکی از این روستاها که صاحب آن قصد تأسیس کارخانه‌ای در آن را دارد، چاهی حفر کنند. زندگی در آن دشت به‌رغم کمبود امکانات و شرایط طاقت‌فرسای حفر چاه برایش لذت‌بخش است. او و استادش هر شب به روستای نزدیکشان می‌روند تا وسایل مورد نیازشان را تهیه کنند. در همین رفت‌وآمد، جم متوجه برگزاری نمایش‌های گروه تئاتر سیاری می‌شود که یکی از بازیگران این نمایش زنی با موهای قرمز است. به‌رغم اختلاف سنی زیاد با زن، جک روزبه‌روز بیشتر شیفتۀ آن زن می‌شود. در عین حال، حفر چاه و دست ‌یافتن به آب بسیار طولانی می‌شود و همه، حتی مالک زمین، از رسیدن چاه به آب ناامید می‌شوند و مقرری آنها نیز قطع می‌شود.

جم با وجود ناامید شدن از دستیابی به آب و اصرار شدید استاد او برای ادامۀ حفر چاه و تحمل شرایط سخت و حقوق ‌نگرفتن، به سبب شیفتگی فراوانی که به آن زن موقرمز پیدا کرده است، این شرایط را تحمل کرده و به استادش اعتراض نمی‌کند. مهربانی استاد و زمان زیادی که جم و استادش در آن دشت برای حفر چاه سپری می‌کنند از طرفی، و بی‌پدربودن جم و نیازش به وجود پدر باعث می‌شود میان او و استادش رابطۀ پدری و پسری برقرار شود و جم همواره استادش را در جای پدرش ببیند. استادش نیز همواره او را ”پسرم“ خطاب می‌کند؛ اما افسانۀ ادیپ و هراس اتفاق‌ افتادن آن همواره با جم همراه است. اشتیاق جم روزبه‌روز به آن زن موقرمز بیشتر می‌شود و تصمیم می‌گیرد علی‌رغم اینکه استادش همواره او را از رفتن به آن تئاتر سیار نهی کرده است، شبی به تئاتر برود و نمایش موقرمز را ببیند. در این نمایش است که جم داستان رستم و سهراب و مویه‌های تهمینه را-که همان زن موقرمز نقشش را بر عهده دارد-از نزدیک می‌بیند که به ‌شدت او را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

جم در این مدت همواره زن موقرمز را تعقیب می‌کند و زن نیز متوجه توجه خاص او می‌شود و به علت شباهت خاص این پسر نوجوان با معشوق سابقش، زن هم به او توجه می‌کند و در نهایت او را به خانۀ خود می‌برد و شبی را با او می‌گذراند. حفر چاه به سبب وجود سنگ‌های غول‌پیکر به‌ کندی پیش می‌رود و تقریباً هیچ امیدی برای رسیدن به آب باقی نمانده است. روزی که استادِ جم در ته چاه مشغول کندن است و جم در بالای چاه مشغول بالا کشیدن خاک، سطلی که جم همواره با آن خاک را بالا می‌کشید، ناگهان به داخل چاه سقوط می‌کند و بر سر استاد فرود می‌آید. علت این بود که جم بر اثر حواس‌پرتی‌ به خاطر رابطه‌اش با موقرمز و شیفتگی زیادش به او، سطل را به ‌خوبی به طناب نبسته بود. این در حالی است که استاد در این مدت طولانی بارها و بارها به جم تذکر داده بود که اگر سطل به داخل سقوط کند، باعث مرگ مقنی خواهد شد. جم که مرگ مقنی را قطعی و خود را مسبب آن می‌داند، ابتدا تلاش می‌کند کسی را پیدا کند تا به استادش کمک کند. وقتی کسی را نمی‌یابد، با توجه به تذکر استادش و باوری که نسبت به مضمون پدرکُشی در اسطورۀ ادیپ دارد، به ‌سرعت و هراسان لوازمش را جمع می‌کند و با قطار به شهرش برمی‌گردد.

سال‌ها می‌گذرد و او همواره از یادآوری این حادثه فرار می‌کند. جم در دانشگاه پذیرفته می‌شود و پس از آن ازدواج می‌کند و استخدام می‌شود. مدتی بعد، شرکتی ساختمانی را با همراهی همسرش تأسیس می‌کند، از آنجا که هردو (هم زن و هم شوهر) دلبستگی شدیدی به افسانه‌ها و اسطوره‌ها دارند و با توجه به اینکه از نعمت داشتن فرزند محروم‌اند، نام شرکت را سهراب می‌گذارند. سهراب روزبه‌روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و جم را به فردی ثروتمند و سرشناس تبدیل می‌کند. پس از مدتی، جم آگهی فروش زمین‌های همان دشت حفر چاه را می‌بیند و تصمیم می‌گیرد آن زمین‌ها را بخرد و با این‌کار از سرنوشت استادش و موقرمز نیز آگاه شود. روزی کارکنانش به او خبر می‌دهند که فردی از او شکایت کرده و ادعا می‌کند که پسر او و موقرمز است. با انجام آزمایش‌های دی‌ان‌ای ادعای آن پسر تأیید می‌شود و جم که همواره در آرزوی داشتن فرزند و وارثی برای ثروت هنگفتش بود، مشتاق دیدار فرزندش و موقرمز می‌شود و این اشتیاق باعث رقم‌خوردن حادثۀ نحس دیگری در آن چاه می‌شود.

ملاقاتی در آن روستا، که اکنون پس از گذشت حدود سی سال تبدیل به شهری بزرگ شده، ترتیب داده می‌شود و جم که همچنان تحت تأثیر اسطوره‌ها و در این قسمت به‌ویژه تحت تأثیر داستان رستم و سهراب است، برای حفظ جان خود از خطرات احتمالی اسلحه‌ای با خود حمل می‌کند. پس از ملاقات جم با موقرمز، جم متوجه می‌شود که پسری بدخو دارد که به سبب آنکه سال‌ها همچون خود او در فقر و بی‌پدر بزرگ شده، از دیدار با پدر اجتناب می‌کند. در آن شب، جم شدیداً تمایل دارد چاهی را که در آن زمان ماه‌ها با استادش آن را حفر کرده بودند، از نزدیک ببیند. موقرمز پسر جوانی را مسئول نشان‌ دادن چاه کرده و همراه با جم می‌فرستد و او را دوستِ پسرشان معرفی می‌کند. جم در راه موضوعاتی را از جوان می‌شنود و می‌فهمد که جوان از همه‌ گذشتۀ او و به‌ویژه گناهی که در حق استادش کرده است، خبر دارد و به‌شدت خشمگین است. رفته‌رفته جم متوجه می‌شود که آن جوانِ همراه همان پسرش است و این زمانی است که آن دو بر سر چاه می‌رسند. پس از اینکه جم خشم پسر را می‌بیند، اسلحه را بیرون ‌می‌آورد و پسر که فکر می‌کند پدر قصد کشتن او را دارد، به او حمله می‌کند و در حین درگیری، تیری به چشم جم برخورد می‌کند که سبب مرگ او می‌شود و به چاه سقوط می‌کند. در نهایت هم انور، پسر جم، به جرم پدرکُشی راهی زندان می‌شود.

 

راوی

موقرمز دو راوی دارد که درواقع دو شخصیت اصلی داستان‌اند. بنابراین، داستان از دید اول ‌شخص روایت می‌شود. این رمان دو بخش دارد که بخش ابتدایی آن را جم، شخصیت اصلی داستان، روایت می‌کند و راوی بخش آخر آن موقرمز، یکی دیگر از شخصیت‌های مهم، داستان است. به همین علت، راویان این داستان مداخله‌گر و اعتمادپذیرند که خود هم در داستان کنش‌ می‌کنند و هم در رویدادهایی که نقل می‌کنند سهیم‌اند. کنش‌های راویان این داستان باعث می‌شود اسطوره‌ها بار دیگر تکرار شوند.

 

شخصیت‌پردازی

در این داستان، جم، تکین (پدر جم)، موقرمز، عایشه (همسر جم)، انور، و استاد محمود مقنی از جمله‌ شخصیت‌های اصلی داستان‌اند و مادر جم، تورگای (همسر موقرمز)، وکیل شرکت، و مالک دشت از جمله شخصیت‌های فرعی داستان به حساب می‌آیند.

 

سهرابی خشمگین و عصیانگر

جم پسری آرام، صبور و خجالتی است که در سن نوجوانی و هنگام کار در کتاب‌فروشی و مطالعۀ افسانۀ ادیپ شهریار، با این داستان آشنا می‌شود و همواره ناپدید شدن ناگهانی پدرش و کشته ‌شدن پدر ادیپ به دست ادیپ در ذهن او می‌چرخد. او با خواندن این داستان و دانستن خطای ادیپ، همیشه خود را در برابر همۀ پدرها شرمسار می‌داند و خود را نیز ادیپی دیگر می‌بیند و همواره از تکرار اسطورۀ ادیپ در زندگی واقعی خودش هراس دارد. زمانی که نوعی رابطۀ پدر و فرزندی بین او و استاد محمود برقرار می‌شود، باز هم تقابل بین پدر و پسر را احساس می‌کند و این تقابل در چند بخش از داستان اوج می‌گیرد. معمولاً شب‌ها استاد محمود برای جم داستان‌های گوناگونی تعریف می‌کند تا شبی به داستان رستم و سهراب می‌رسد. جم نیز به تلافی این کار استاد، افسانۀ ادیپ را برای استادش تعریف می‌کند.

جم زمانی که داستان رستم و سهراب را می‌شنود، به‌ نوعی استاد را همان رستم می‌داند که شاید زمانی باعث مرگش شود؛ مخصوصاً که احساس می‌کند بین استادش و موقرمز نیز رابطه‌ای وجود دارد. این احساس زمانی شدت می‌یابد که جم به تئاتر موقرمز می‌رود و نمایش رستم و سهراب و کشته‌ شدن سهراب را می‌بیند و به ‌شدت متأثر می‌شود؛ به‌گونه‌ای که کنش‌هایی از او سر می‌زند که تا آن زمان سابقه نداشته است. ریمون کنان این نوع کنش‌ها را کنش‌های یک‌زمانه (غیرعادتی) می‌داند که در مقابل کنش‌های عادتی می‌آید: ”کنش‌هایی یک‌زمانه و عادتی–هر دو-به یکی از مقوله‌های زیر تعلق دارند: انجام‌دادن وظیفه (چیزی که شخصیت انجام می‌دهد)، انجام ‌ندادن وظیفه (چیزی که شخص می‌بایست انجام دهد، ولی انجام نمی‌دهد).“[1] جم در طول مدتی که با استاد محمود است، همواره شاگردی مطیع و حرف‌شنو است که اوامر استادش را موبه‌مو اطاعت و اجرا می‌کند: ”اوس محمود چه می‌کرد که چنین احساسی را در من برانگیخت؟ چرا دلم می‌خواست همیشه از او اطاعت کنم و کاری بکنم که خوشایندش باشد؟“[2] درواقع، کنش‌هایی که جم در مقام راوی-شخصیت داستان انجام می‌دهد، تا قبل از آگاهی از داستان رستم و سهراب کنش‌هایی عادتی است، اما پس از آن نوعی دیگر از کنش‌های او را می‌بینیم؛ او اکنون از این داستان آگاهی دارد و به واقعی‌بودن آن معتقد است. زمانی که استاد محمود از حفر چاه خسته می‌شود و سرعت کند جم را هم در بالا کشیدن خاک از چاه می‌بیند، از او درخواست می‌کند که جایشان را عوض کنند، جم مدت کوتاهی درون چاه می‌رود و افکار آشفته‌ای به سراغ او می‌آید‌ و اسطوره‌های پسرکُشی در سرش می‌چرخند. او که استاد محمود را همچون رستم و در مقابل خود می‌بیند‌، دیگر نمی‌تواند به او اعتماد کند. بنابراین، جم این بار برخلاف همیشه اطاعت نمی‌کند و از استاد می‌خواهد او را از چاه بالا بکشد: ”اگر برای ادب ‌کردن من یا حتی رو‌کم‌کنی عمداً چند دقیقه‌ای زیر سایۀ درخت چرت می‌زد و من را این پایین به حال خودم رها می‌کرد، چه؟ اگر می‌دانست که من دیشب چه کرده‌ام، آیا مرا تنبیه می‌کرد؟ . . . اوستا، من رو بکش بیرون که دیگه نمی‌تونم، واقعاً نمی‌تونم.“

استاد محمود همواره به جم متذکر می‌شد که به تئاتر نرود، اما پس از آگاه‌ شدن از سرنوشت سهراب است که جم از امر استاد تخطی می‌کند و نه فقط به دیدن نمایش می‌رود، بلکه شبی را نیز با موقرمز می‌گذراند و علی‌رغم تذکر استاد که زود از روستا برگردد، تا صبح به دشت برنمی‌گردد و زمانی هم که برمی‌گردد به استادش دروغ می‌گوید: ”در اوج سرخوشی برای تبرئه‌ام از بار این گناه بزرگ، از پذیرفتن این واقعیت که آدم غیرقابل اعتمادی هستم، آدم . . . آدم بدی هستم، بهانه‌هایی تراشیدم و توضیحاتی دست و پا می‌کردم که چیزی جز توبیخ نبودند.“[3]

پس از آگاه‌شدن جم از سرنوشت سهراب شاهنامه، در سراسر داستان، پیوسته رستم را سرزنش می‌کند و به باد انتقاد می‌گیرد و از آنجا که در نظرش همۀ پدرها و ازجمله استاد محمود همچون رستم هستند، در قسمت‌های متفاوت داستان عصبانیت و خشم او را نسبت به استادش می‌بینیم که در واقع نوعی رستم است. بزرگ‌ترین کنشی که نشان‌دهندۀ خشم راوی داستان (جم) است، نادیده‌گرفتن استاد محمود آسیب‌دیده در ته چاه و کمک‌نکردن به اوست: ”با خودم می‌اندیشیدم که اگر جوری رفتار کنید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و به همین دلیل هیچ اتفاقی نیفتد، می‌توانید امیدوار باشید که دیگر هرگز هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.“‌[4] همان‌گونه که در کنش‌های شخصیت اصلی داستان (جم) مشاهده می‌شود، جم نوجوان همان سهراب امروز است که به ‌شدت از سرنوشت خود خشمگین است و این بار عزم خود را جزم کرده تا در همان مرتبۀ اول رقیب خود را که همان پدر یا فردی در جایگاه پدر است، بر زمین بزند. بنابراین، زمانی که استاد محمود را در ته چاه به حال خود رها می‌کند، تصمیم می‌گیرد چنان رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

سهرابی ادیپ‌گونه

پس از گذشت سال‌ها، راوی داستان (جم) که به فردی ثروتمند تبدیل شده، از آنجا که فرزندی ندارد، شرکت خود را که برایش حکم فرزند دارد و از زمان تأسیس آن تاکنون قد برافراشته و رشد کرده و سرشناس شده، سهراب می‌نامد. این نکته نشان می‌دهد که ما از این بخش داستان با راوی داستان در جایگاه رستم مواجهیم و نه سهراب. به ‌عبارتی، جم از اینجای داستان تبدیل به رستم می‌شود تا سهرابی دیگر علیه او قد علم کند.

از طرفی، موقرمز که از جم صاحب فرزندی شده است، از آن‌جایی که هیچ مدرکی علیه او ندارد، سکوت می‌کند و انور (پسر جم و موقرمز) روزبه‌روز رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. زمانی که موقرمز و پسرش به فقر دچار می‌شوند، او واقعیت را به پسرش می‌گوید و همچون تهمینه پسر را به دنبال پدر می‌فرستد. موقرمز با این کار امید فراوان دارد که پسرش با پیداکردن پدر خلأ عاطفی خود را برطرف کند، اما تقدیر آن‌گونه که موقرمز تصور می‌کند پیش نمی‌رود. موقرمز در ملاقات با جم به او می‌گوید که در واقع، معشوقۀ سابق پدر جم (تکین) بوده است و سال‌ها بعد که جم را که نوجوانی دبیرستانی بود در آن روستا دید، به سبب شباهت زیاد جم به پدرش مورد توجه او قرار گرفت و باعث شد که او را به خانۀ خود دعوت کند. در این بخش داستان، جم نوجوان یا سهراب کنش و سرنوشتی ادیپ‌گونه دارد.

جم با انور نیز همچون رستم و سهراب در حالتی ناشناس صحبت می‌کند و در ابتدا پسر خود را نمی‌شناسد، زیرا این بار موقرمز یا مادر انور است که همچون دستیار سهراب شاهنامه، به‌ صورتی عامدانه اطلاعات اشتباه به جم می‌دهد و انور را دوست صمیمی پسرشان معرفی می‌کند و می‌گوید پسرشان به جلسه نیامده است. اما در این داستان، هویت انور قبل از وقوع فاجعه بر جم فاش می‌شود. در این هنگام، جم که هنوز در دنیای افسانه‌ها و اسطوره‌ها به سر می‌برد و با توجه به تغییر جایگاهش پدرکُشی ادیپ را به یاد می‌آورد، کاملاً آگاهانه و عامدانه اسلحه را بیرون می‌آورد. انور نیز که همواره اسطوره‌ها و افسانه‌ها را از استاد محمود و مادرش موقرمز شنیده است، با یادآوردن پسرکُشی‌های این داستان‌ها به پدر حمله می‌کند تا سرنوشت خود را تغییر دهد. پس از درگیری پدر و پسر، انور که سهراب جوان این قسمت داستان است، در کنشی ادیپ‌وار تیری در چشم پدر خالی می‌کند و سبب مرگ او می‌شود.

 

نظرگاه نویسندۀ داستان

از آن‌جا که راوی داستان او‌ل ‌شخص است، بین او و رخدادهای داستان فاصلۀ چندانی نیست. ”مفهوم فاصله بیانگر یکی از ویژگی‌های بنیادی داستان روایی-به‌ویژه رمان-است؛ اینکه داستان روایی انعطاف‌پذیری نامعمولی دارد و می‌توان در آن، رخدادها و تنش‌ها را با شدت و عمقی زیاد نشان داد.“[5] در موقرمز همۀ اطلاعات ما از داستان به نقل از راوی داستان یا همان جم است. او به کل داستان آگاهی دارد و داستان و شخصیت‌ها را برای ما نقل و شخصیت‌ها را آن‌گونه که خود می‌خواهد، به ما معرفی کرده و دربارۀ آنها قضاوت می‌کند. از آنجا که راوی داستان یکی از شخصیت‌های اصلی داستان و پسری است که در تقابل با برخی شخصیت‌های دیگر همچون استاد محمود و پدر خود قرار دارد، کمتر به این شخصیت‌ها پرداخته است و بنابراین، این شخصیت‌ها نیز آن‌گونه که باید نتوانسته‌اند از موضع خود (پدر بودن) دفاع کنند و خود را به مخاطب بشناسانند.

علاوه ‌بر این، شخصیت‌ها در سراسر داستان خود را گونه‌ای از شخصیت‌های افسانه‌ای و اسطوره‌ای می‌دانند که تلاش می‌کنند از مبتلا شدن به سرنوشت آنها بگریزند، اما تلاش آنها درنهایت منجر به وقوع حادثه به شکلی دیگر و به صورتی می‌شود که نویسنده می‌خواهد. وقایع رمان نشان می‌دهد که فقط شخصیت‌های داستان نیستند که از سرنوشت افسانه‌ها و اسطوره‌ها ناراضی‌اند، بلکه نویسندۀ داستان نیز به سرنوشت آنها اعتراض دارد و این اعتراض را با واژگونه‌کردن سرنوشت شخصیت‌های داستان خود نشان می‌دهد. هنگامی که جم نوجوان است و با استاد محمود در حال حفر چاه، کنش‌های جم پسرانه و ادیپ‌گونه و سهراب‌گونه است و کنش‌های استاد محمود پدرانه و رستم‌گونه و همچون پدر ادیپ. اما از آنجا که نویسنده سهراب‌کُشی را نمی‌پذیرد، سهراب بر رستم پیروز می‌شود و به جای اینکه استاد محمود به جم آسیب بزند، جم به او آسیب می‌رساند. اما جم شخصیت پیروز داستان باقی نمی‌ماند و هم‌زمان با پدر شدن و جست‌وجوی پسرش، او نیز باید مغلوب پسر خود شود. اینک سهرابی دیگر (انور) بر او پیروز می‌شود و از او که اکنون به رستمی امروزی تبدیل شده انتقام می‌گیرد.

 

نتیجه‌گیری

موقرمز بیش از آنکه تحت تأثیر داستان ادیپ شهریار باشد، از داستان رستم و سهرابِ شاهنامه فردوسی تأثیر گرفته است. در موقرمز، راوی داستان و در نهایت نویسندۀ که به سرنوشت سهراب در شاهنامه معترض‌اند و به حمایت از سهراب برخاسته، می‌کوشند سرنوشت رستم و سهراب را تغییر دهند. به همین سبب، درون‌مایۀ این داستان را به جای سهراب‌کُشی، رستم‌کُشی تشکیل می‌دهد. تراژدی رستم و سهراب و درون‌مایۀ پسرکُشی به‌گونه‌ای راوی داستان و نویسندۀ رمان را متأثر و خشمگین ساخته که آنها را واداشته به کمک پسرهای داستان بشتابند و آنان را یاری کنند تا در این جنگ همیشگی پیروز شده، قربانی نشوند.

[1] شلومیت ریمون کنان، روایت داستانی: بوطیقای معاصر، ترجمۀ ابوالفضل حری (تهران: نیلوفر، 1387)، 86.

[2] اُرهان پاموک، پاموک، موقرمز، ترجمۀ عین‌له غریب (چاپ 4؛ تهران: چشمه، 1395)، 78.

[3] پاموک، موقرمز، 115.

[4]پاموک، موقرمز، 137.

[5]یاکوب لوته، مقدمه‌ای بر روایت در ادبیات و سینما، ترجمۀ امید نیک‌فرجام (چاپ 2؛ تهران: مینوی خرد، 1388)، 49.