روایتهای گوناگون دربارهء ماردوشی ضحاک

اگر بگوییم در طی چهارده قرن گذشته،کمتر ایرانیی را می‌توان یافت که نام‌ ضحاک تازی را نشنیده و از سرگذشت وی و ستمگریها و کشتار بی‌امان ایرانیان به‌ دست او بیخبر مانده باشد،سخنی به گزاف نگفته‌ایم.ضحاک تازی ماردوش،بحق، مظهر کامل ستمگری و دشمنی با ایرانیان است که براساس روایت شاهنامهء فردوسی‌ صدها هزار تن از جوانان ایرانی را فقط برای تغدیهء مارانی که بر شانه‌هایش روییده بودند کشته است.وقایع دوران زندگانی متجاوز از هزار سال او متعدد و مفصل است،و ما در این مقاله،تنها به ذکر یکی از آنها،یعنی افسانهء«ماردوشی»او که متون تازی و پارسی آمده است بسنده می‌کنیم و به طبقه‌بندی آنها نیز می‌پردازیم.

پیش از این‌که بحث خود را در این باب آغاز کنیم،سزاوارست نخست ببینیم در متون اوستایی و پهلوی از ضحاک چگونه یاد شده است.در اوستا این کلمه بصورت‌ – azi-daha?ka (جزو یکم به‌معنای افعی و اژدها،و جزو دوم نام خاص) آمده است و درباره‌اش نوشته‌اند:«اژی دهاک،اژدهایی است سه کلّه،سه پوزه و شش‌ چشم که می‌خواهد جهان را از مردمان تهی کند.و ظاهرا تاحدی این کار را نیز انجام‌ می‌دهد و بر زمین چیره می‌شود.اما فریدون سرانجام بر او می‌شورد،با وی نبرد می‌کند و از میانش برمی‌دارد.اژی دهاک با آذر هرمزد آفریده نیز در بدست آوردن فرّه می‌جنگد و در آن نبرد نیز شکست می‌خورد.آنچه مسلّم است این است که از اژی دهاک در اوستا به‌ عنوان شاه ذکری نرفته است.بلکه از او به‌عنوان اژدهایی که به نابود کردن مردم و آنچه‌ بر زمین است آمده و به‌عنوان قویترین دروغی که اهریمن بر ضد جهان مادی آفریده،یاد شده است.البته این اژدهای اوستایی قادرست مانند مردم ایزدان را نیایش کند،برای آنها بسیاری اسب و گاو و گوسفند قربانی کند و از ایشان پیروزی در نبرد را بخواهد، ولی در اوستای موجود سخنی از نشستن او به جای جمشید نیست و حتی سخنی از این‌ نیست که او فرمانروای جهان بوده و فریدون سلطنت را از دست او به درآورده است.

«می‌توان گمان برد که ضحاک در اوستا دقیقا اژدهای مخوفی است که مانند برابر خود در وداها،ویشوروپهء(apurav?siv)سه سر،گاوها را می‌دزدد و شاهان و پهلوانان با این اژدهاکشی کار ویژهء خود،یعنی برکت بخشی،را انجام می‌دهند، (پژوهشی در اساطیر ایران،ص 152-153).

این اژی دهاک اوستایی،یعنی اژدهای سه کلّهء سه پوزه شش چشم،در ادبیات‌ پهلوی با نام azdaha?g بصورت مردی در می‌آید«تازی که به ایران می‌تازد،بر جمشید فائق می‌شود و پس از یک هزار سال سلطنت بد،سرانجام از فریدون شکست‌ می‌خورد و به دست وی در کوه دنباوند(دماوند)زندانی می‌شود،و در پایان جهان از بند رها می‌گردد و به نابودی جهان دست می‌برد و آنگاه کرشاسب او را از میان برمی‌دارد. او در ادبیات پهلوی دارای لقب be?warasp بیوراسب،می‌شود،به‌معنای دارندهء ده هزار اسب.»(همان کتاب،ص 153)

در آثار مکتوب تازی و پارسی که از قرن سوم هجری به بعد نوشته شده و به دست ما رسیده است،ما با ضحاکی سروکار داریم که از جهاتی خاطرهء اژی دهاک اوستایی و azdaha?g ادبیات پهلوی را فرا یاد ما می‌آورد ولی با آن دو تفاوتهایی آشکار نیز دارد.رای مهرداد بهار در این باب این است که«محتملا می‌توان انگارشت که از دورهء ادبیات پهلوی،شخصیت کهن نیم اسطوره‌ای-نیم تاریخی دیگری با شخصیت اژدها گونهء ضحاک،که همه اساطیری است،در می‌آمیزد و ضحاکی ماردوش-بازماندهء اژی دهاک سه سر،و پادشاه پدید می‌آید…»(همان کتاب و صفحه).

اینک نخست با مراجعهء به شاهنامه،تحول ضحاک اساطیری را به ضحاک حماسی‌ مورد مطالعه قرار می‌دهیم:در شاهنامهء فردوسی،ضحاک مردی است تازی که دل به‌ مهر ابلیس(اهریمن)سپرده و پذیرفته است که از فرمان او سر نپیچد.پس نخست به‌ کشته شدن پدر خود تن در می‌دهد که شاه دشت سواران نیزه‌گذار،و شاهی دادگر و گرانمایه بوده است و آنگاه به جای پدر بر تخت سلطنت می‌نشیند.سپس ابلیس بسان‌ آشپزی به نزد او می‌رود،و برخلاف رسم متداول آن زمان که گیاهخواری بوده است،او را به خوردن خوراکهای لذیذ تهیه شده از گوشت وامی‌دارد.و چون بر دو کتف ضحاک‌ بوسه می‌زند،از جای بوسه‌اش دو مار سیاه می‌روید و آنگاه از چشم همگان پنهان اما برای آن‌که موضوع ماردوشی ضحاک در متون دوران اسلامی به اختصار مورد بررسی قرار گیرد،آن را به شرح زیرین از نظر می‌گذرانیم:1-نوع عارضه یا بیماری؛2- سبب پیدایش آن؛3-دورهء بیماری؛4-چه کسی به درمان پرداخت؛5-شیوهء درمان؛6- هدف نهایی از درمان.این نکته را نیز بگوییم که دربارهء هریک از موارد مذکور در فوق‌ ممکن است در یک متن،بیش از یک روایت آمده باشد که ما همهء آنها را ذکر کرده‌ایم.

1-نوع عارضه یا بیماری

اگر از دو سه متن مانند مروج الذهب(الجزء الاول،ص 264)؛تاریخ سیستان(ص‌ 5،21،22)و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار،(ص 57 و83)بگذریم که در آنها به هیچ‌ وجه به وجود نوعی عارضه یا بیماری بر کتفهای ضحاک اشاره نگریده است،در بقیهء متون به این موضوع کم‌وبیش اشاره‌ای شده است بدین ترتیب:

ریش یا جراحت:در التفهیم لاوائل صناعة التنجیم و زین الاخبار به روایتی اشاره شده‌ است که برطبق آن بر کتفهای ضحاک دو ریش برآمده بوده است:«…که بیور اسب‌ توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هرروزی تا مغزشان بر آن دو ریش نهادندی که‌ بر کتفهای او برآمده بود»(التفهیم ص 257-258).«…هرروز دو مرد بکشتی و مغز ایشان بدان ماران دادی و گویند بدان ریشها نهادی تا ساکن گشتی.»(زین الاخبار ص‌ 3).

زگیل یا سلعه:تعداد قابل توجهی از متون،از عارضه‌ای که بر دوش ضحاک ظاهر گردیده بوده است با نام زگیل یا سلعه یاد کرده‌اند،با این تفاوت که این کتابها در شرح‌ و بسط این بیماری با یکدیگر اختلاف دارند.

پیش از آن‌که به روایتهای مختلف در این باب اشاره‌ای بکنیم،بد نیست ببینیم‌ پیشینیان ما دربارهء این بیماری چه می‌دانسته‌اند.در کتاب هدایة المتعلمین فی‌ الطب که در قرن چهارم هجری و به زبان فارسی نوشته شده است می‌خوانیم:«سلعه آن‌ مرغنده‌ها بودند که بر سر مردم پدید آید چون گوز و بادام و یا نیز بزرگتر،و چون‌ بجنبانی،بجنبد.علاج وی کافنیدن بود و برگرفتن.و آن را کیسه‌ای بود.جهد باید کردن تا آن برگرفته آید،چه اگر از وی چیزی بماند،سلعه بازآید،و بود که بر پشت‌ دست بود،و بود که بر پشت پای بود چون غدودی پدید آید…»(ص 612).

بیرونی در آثار الباقیه در یکی از روایات خود نوشته است که«بعضی گفته‌اند دو سلعه[1]بر کتفهای او رسته بود که درد آنها…»(به قتل از لغت نامهء دهخدا).طبری نیز همین‌روایت سلعه را یاد کرده است با جزیی تفاوت که«شعبی گوید:روی شانه‌های‌ ضحاک دو سلعه(زگیل)پدید آمد که او را به نیش خود می‌زدند،و چون درد بر او شدت‌ می‌یافت…»(ترجمهء تاریخ الرسل و الملوک-بخش ایران از آغاز تا سال 31 هجری،ص 39).

دو زگیل یا سلعهء زبان مانند یا به شکل سر مار:دینوری در اخبار الطوال آورده است:«دو بر شانه‌های او[ضحاک‌]دو غدهء گوشتی به شکل دو مار بوجود آمد که مایهء آزار او گردید و جز هنگامی که مغز آدمیان را به آنها می‌خورانید از آزارشان آسایش نمی‌یافت.گویند …مغز سر آنها را به آن دو مار می‌دادند.»(ص‌5)،طبری هم از قول«داستانسرایان» نوشته است که،«دو زگیل که بر دوشهای ضحاک وجود داشت شبیه دو قطعه گوشت‌ زبان مانندی بود که چون دو سر مار از دوشهایش برآمده باشند،که آنها را به حکم مکر و نیرنگی که داشت با جامه‌های خود می‌پوشانید و برای هول و هراس دیگران می‌گفت: که اینها دو ماری هستند که از او درخواست غذا دارند.این دو مار هنگامی که احساس‌ گرسنگی می‌نمودند زیر پیراهن او به حرکت می‌آمدند…»(ترجمهء تاریخ الرسل و الملوک،ص 41).موضوع قابل‌توجه آن است که هم دینوری و هم طبری که از دو غدهء گوشتی به شکل دو مار یا دو زگیل شبیه دو قطعه گوشت زبان مانند سخن گفته‌اند، تحت‌تأثیر افسانهء ماردوشی ضحاک قرار گرفته و در دنبالهء روایت خود،آن دو غده یا دو زگیل را«مار»خوانده‌اند.

بلعمی قسمت اول همین‌روایت را بدین شرح یاد کرده است:«و این ضحاک را اژدها بسوی آن گفتندی که بر کتف او دوپاره گوشت بود بزرگ بر رسته دراز،و سر آن‌ بکردار ماری بود و آن را به زیر جامه اندر داشتی،و هرگاه که جامه از کتف برداشتی، خلق را به جادویی چنان نمودی که این دو اژدهاست و از این قبل،مردمان از او بترسیدندی»(تاریخ بلعمی،ج 1/143).وی به این موضوع نیز تصریح کرده است که‌ «چون هشتصد سال از پادشاهی او بگذشت آن گوشت پاره،که بر سر دوش داشت، ریش گشت و درد گرفت و بیقرار شد،و هیچ خلق علاج آن ندانست…)(همان کتاب، ج 1/144).ثعالبی در غرور اخبار ملوک الفرس قریب به همین‌روایت را از قول طبری‌ (1)در متن عربی آثار الباقیة عن القرون الخالیة.تصحیح ūūū .لیپزیگ‌ 1923 لفظ سلعة بکار رفته است:«و قیل بل کانتا سلعتین تتوجّعان…»،ولی این عبارت در ترجمهء فارسی کتاب مذکور به قلم اکبر دانا سرشت بدین صورت آمده است:«و نیز گفته‌اند که دو زخم بود که بسیار درد می‌گرفت…»،چاپ‌ تهران 1352،ص 298.

آورده است که«بنا به قول طبری غالب نویسندگان چیزی را که بر دوشهای ضحاک‌ بوده دو برآمدگی به شکل سر مارهای بزرگ نوشته‌اند که به علت حرکت موجب درد شدید می‌شده…برای خوف مردم چنین وانمود می‌کرده که آن دو مارست»(ص 10). ثعالبی به جز روایت طبری این روایت را هم ذکر کرده است که:«دو سلعه به شکل مار به کتفین او ظاهر شد که از حرکت و اضطراب ضحاک را متألم ساخته به فریاد و فغان‌ می‌انداخت به نحوی که در بستر افتاده به خود می‌پیچید و ضجه می‌کرد و خواب و آرام‌ نداشت.»(ص 10)

در فارسنامه،پس از آن‌که مؤلف به پرورش ضحاک در بابل اشاره کرده و او را جادو خوانده است،دربارهء موضوع مورد بحث ما نوشته است:«و بر هردو دوش،دو سلعه بود، معنی سلعه گوشت فضله باشد بر اندام آدمی،و هرگاه خواستی آن را بجنبانیدی همچنان‌ که دست جنبانید و از بهر تهویل را به مردم چنان نمودی که دو مارست،اما اصلی‌ نداشت»(ص 34-35).وی نیز بمانند بلعمی نوشته است که پس از گذشت روزگاران‌ این سلعه‌ها دردناک گردید و پیوسته مرهمها برمی‌نهادند.

و ظاهرا همین‌روایت است که پس از چند قرن چون به دست مؤلفان روضة الصفا و حبیب السیر می‌رسد،آنان از«سلعه»بترتیب با الفاظ«شعله»و«شعبه»یاد می‌کنند. (و شاید نیز این موضوع مربوط به مسامحهء کاتبان این دو کتاب و یا مصححان آنهاست) چه مؤلف روضة الصفا نوشته است:«ناگاه از کتفین او[ضحاک‌]دو شعلهء گوشت‌ مانند دو ثعبان سر بر زد…»(ج 1/530)،و نویسندهء حبیب السیر نیز از این واقعه با این‌ عبارت یاد کرده است:«[ضحاک‌]در ایام سلطنت به انهدام اساس عدالت و اشاعت‌ طریقهء ظلم و بدعت سعی نمود…به تقدیر منتقم جبار دو شیعه به شکل دو مار از دو کتف‌ او سر برزد…»(ج 1/180).

بیماریی که آن را مار گویند!:مؤلف مجمل التواریخ و القصص،از این عارضه چنین‌ یاد کرده است:«…بعد از این،آن علت بر کتفهای ضحاک پیدا شد که آن را مار گویند،و جهان از مردم خالی گشت…»(ص 40)و نیز در وجه تسمبهء اژدهاک آورده‌ است«پس چون‌[ده آک را]معرّب کردند سخت نیکو آمد:ضحاک،یعنی خندناک،و اژدهاک نیز گفتند سبب آن علت که بر کتف بود،یعنی اژدهااند که مردم را بیوبارند.» (ص 26).

غده‌های سرطانی:حکیم ایرانشاه بن ابی الخیر سرایندهء کوش نامه،عارضهء دوشهای‌ ضحاک را بصراحت بیماری خرچنگ خوانده است با این توضیح که به سبب افراط در خوردن گوشت برآمدگیهای به شکل دو مار بر کتف ضحاک ظاهر می‌گردد:

شنیدم که ضحاک چندان بخورد که آمد سر هردو کتفش به درد همی درد خرچنگ خواندش پزشک‌ یک سرد بیماری سرد و خشک‌ به دانش چو نامش به تازی کنی‌ به تازی اگر سرفرازی کنی…

( a 205 f )

در نسخهء خطی منحصر بفرد کوش نامه پس از آخرین بیت،یقینا بیت یا بیتهایی از قلم‌ کاتب نسخه افتاده است که در آن شاعر بایست حداقل لفظ عربی«سرطان»معادل‌ «خرچنگ»را در آن ذکر کرده باشد.حکیم ایرانشاه سپس در دو سه بیت بعد دربارهء وضع بیمار و بیماری او گفته است:

شکیبا نبودی ز گوشت شکار برآمد سر کتف او چون دو مار چو چندی برآمدش فریاد کرد از او خون در دانه آغاز کرد… ره خوب بردیدگانش ببست‌ نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست

(همان ورق)

حمد الله مستوفی نیز در تاریخ گزیده،آنچه را که بر دوشهای ضحاک آشکار گردیده بوده‌ است بیماری سرطان می‌خواند:«…در آخر دولتش،او را دو فضله،بردوش،از رنج‌ سرطان پیدا شد و مجروح گشت.درد می‌کرد.تسکین او به مغز سر آدمی بود.

ابر کتف ضحاک جادو،دومار برُست و برآمد ز مردم دمار

از حکم او خلقی بیشمار بدین علت کشته شدند.مردم او را اژدها خواندند.»(ص 82)

برای آن‌که بدانیم در آن روزگاران از بیماری سرطان(خرچنگ)چه می‌دانسته‌اند، آنچه را که مؤلف هدایة المتعلمین فی المطب دربارهء این بیماری نوشته است نقل می‌کنیم: «فی السرطان.این سرطان چون به ابتدا بود،علاج توان کردن تا نیفزاید،و اگر به اندامی‌ بود که آن اندام را بتوان بریدن،ببرّد تا برهد،و اما اگر تنهء سرطان ببرّی یا داغ کنی هرگز به نشود و بیم آن بود که هلاک شود…نشان وی آن بود که از نخست یکی آماس پدید آید چند باقلی،باز چند گوز گردد باز بزرگتر همی گردد و صلب‌تر…و باز اگر ریش کند به مرهم خطمی علاج کنی…و نشان ریم سرطان آن بود که گنده بود و سیاه رنگ،و ریش گرم بود و کرانه‌های ریش رنگین بود سرخ رنگ یا سیاه رنگ،و هرچند روز .فراختر گردد…»(ص 606-607)

روییدن دو مار بر دو کتف ضحاک:روایت معروفتر دربارهء بیماری ضحاک آن است‌ که دو مار بر دو کتف وی آشکار گردید.فردوسی این روایت را بشرح یاد کرده است که ما نیز در آغاز این مقاله کوتاه شدهء آن را آوردیم.این روایت با تفاوتهای ناچیز در التنبیه‌ و الاشراف،تاریخ طبری،شاهنامهء فردوسی،زین الاخبار،آثار الباقیه،غرر الاخبار الملوک‌ الفرس،و کوش نامه آمده است.به نظر نگارندهء این سطور،باحتمال قوی،چون فردوسی‌ این روایت را شاعرانه‌تر از دیگر روایات یافته به نظم آن در شاهنامه پرداخته است،و سپس به علت شهرت شاهنامه،افسانهء ماردوشی ضحاک در هزار و پنجاه سال اخیر، دیگر روایتها را تحت الشعاع خود قرار داده،و بدین سبب است که در این دوران دراز بندرت کسی از وجود روایتهای دیگر با خبر بوده است.

مسعودی دربارهء ماران ضحاک به نوشتن عبارتی کوتاه اکتفا کرده است:«بیور اسب‌ که همان ضحاک بود هزار سال پادشاهی کرد و ایرانیان دربارهء وی مبالغه کنند و ضمن‌ اخبار او گویند که دو مار بر شانهء وی بود که پیوسته رنجش می‌داد…»(التنبیه و الاشراف،ص 82).طبری در ضمن روایتهای مختلف،این روایت را هم ذکر کرده‌ است که«پاره‌ای از مردم هم آنها را دو مار حقیقی پنداشته‌اند»و آنگاه افزوده است:«و من هم آنچه را که از شعبی ایراد گردیده است یاد نمودم،خدا داناترست.»(ص 41).مؤلف زین الاخبار نوشته است که:«بعضی از نسّابان گویند…دو مار از کتف او برآمد.»(ص 3).بیرونی در آثار الباقیه نیز همین‌روایت رانقل کرده است:«و نیز در دو مار ضحاک بیور اسب گفته‌اند که این دو مار در شانهء ضحاک ظاهر بودند.»(ترجمهء فارسی آثار الباقیه،ص 298).و اما موضوع شگفت‌انگیز آن است که دانشمندی مانند ابوریحان بیرونی پس از نقل روایت ماردوشی ضحاک،در صدد برآمده است برای ظاهر شدن دو مار بر دوشهای او دلیل علمی نیز ارائه دهد،پس افزوده است:«و اما عقیدهء ما در بارهء این دو مار این است که بسیار چیز شگفت‌آوری بود و اگرچه امکان دارد،ولی‌ خیلی دورست زیرا برخی از حیوانات از گوشت عمل می‌آیند و شپش نیز از گوشت تولید می‌شود و همچنین حیوانات دیگری…»(ص 297-298)و آنگاه با ذکر مثالهایی دیگر به اثبات این موضوع می‌پردازد که چگونه فی المثل«از موهایی که با پیاز خود از گوشت‌ بیرون می‌آید،چون آن را در آب یا جاهای نمناکی در فصل تابستان بگذاریم و سه هفته‌ یا کمتر طول بکشد،مار از آن تولید می‌شود.جماعتی در گرگان مرا حکایت نمودند که‌ بعینه همین مطلب را در آنجا دیده‌اند.»(ص 299)آنچه موجب اعجاب می‌گردد آن‌ است که بیرونی،از نظر علمی،افسانهء روییدن دو مار را بر دو کتف ضحاک می‌پذیرد،ولی سرایندهء کوش نامه چنان‌که گفتیم بیماری ضحاک را خرچنگ(سرطان) می‌خواند و از برخی از عوارض آن نیز یاد می‌کند،و سخن کسانی را که می‌پنداشته‌اند

دو مار بر کتف ضحاک بوجود آمده بوده است رد می‌کند:

چنین داستان زد همی مرد و زن‌ که هندو نبود آن،که بود اهرمن‌ که شه را به خون ریختن کرد چیر وگرنه نبودی بدین‌سان دلیر همانا نه دَردست،هست آن دو مار که از مردمان می‌برآرد دمار سخنها مرا این شگفتی بس است‌ شناسندهء مرتبهء هرکس است

( a 502 f )

در همهء روایتهای که در آنها به روییدن دو مار بر دو کتف ضحاک اشاره گردیده‌ است،ضحاک تازی به شکل همان اژی دهاک اوستایی،اژدهای سه کلّهء،سه پوزه و شش چشم در می‌آید که یک سر و یک پوزه و دو چشم از آن ضحاک است،و دو سر و دو پوزه و چهار چشم باقی از آن دو مار.

2-سبب پیدایش بیماری

از کتابهای که در صفحات پیشین نام برده‌ایم،تنها در چهار پنج کتاب،بشرح یا باختصار به سبب عارضه یا بیماری ضحاک اشاره شده است،این کتابها را مورد بررسی‌ قرار می‌دهیم:

فردوسی در این باب بتفضیل سخن گفته است:پس از آن‌که ضحاک با ابلیس‌ پیمان می‌بندد تا هرچه ابلیس می‌گوید،وی بیچون و چرا بپذیرد،و در اجرای همین‌ پیمان بر کشتن پدر خود مهر قبول می‌زند و بر جای او بر تخت سلطنت تازیان می‌نشیند، ابلیس یا آهرمن بصورت خوالیگری به نزد او می‌رود و ضحاک کلید خورشخانهء(آشپز خانهء)خود را بدو می‌سپرد و آهرمن برخلاف رسم رایج در آن روزگار که آدمیان خوراک‌ خود را از گیاهان فراهم می‌ساختند،برای ضحاک از زردهء تخم‌مرغ و گوشت جانوران‌ گونه گون خوراک می‌پزد:

فراوان نبود آن زمان پرورش‌ که کمتر بُد از کشتنیها خورش‌ جز از رستنیها نخوردند چیز ز هرچ از زمین سر برآورد نیز پس آهرمن بد کنش رای کرد به دل کشتن جانور جای کرد ز هرگونه از مرغ و از چارپای‌ خورش کرده،آورد یک یک به جای‌ به خونش بپرورد برسان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر… خورش زردهء خایه دادش نخست‌ بدان داشتش چند گه تندرست‌ بخورد و بر او آفرین کرد سخت‌ مزه یافت زان خوردنش نیکبخت…

دگر روز چون گنبد لاجورد برآورد و بنمود یاقوت زرد خورشها ز کبک و تذرِ و سفید بسازید و آمد دلی پر امید شه تازیان چون به خوان دست برد سرِ کم خرد مهر او را سپرد سوم روز خوان را به مرغ و بره‌ بیاراستش گونه گون یکسره‌ به روز چهارم چو بنهاد خوان‌ خورش ساخت از پشت گاو جوان‌ بدو اندرون زعفران و گلاب‌ همان سالخورده می و مشک ناب‌ چو ضحاک دست اندرآورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد

1/31-32/150-167

آنگاه ضحاک،آشپز مخصوص خود را مورد لطف و تفقذ قرار می‌دهد و

بدو گفت بنگز که تا آرزوی‌ چه خواهی،بخواه از من،این نیکخوی‌ خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا مرا دل سراسر پر از مهر توست‌ همه توشهء جانم از چهره توست‌ یکی حاجتستم ز نزدیک شاه‌ وگرچه مرا نیست این پایگاه‌ که فرمان دهد شاه تا کتف اوی‌ ببوسم،بما لم بر او چشم و روی

1/32/168-172

بوسیدن دو کتف ضحاک همان است،و روییدن دو مار سیاه از بوسه گاه آهرمن همان

چو بوسید شد در زمین ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید دو مار سیه از دو کتفش برُست‌ غمی گشت و از هر سوی چاره جست

در غرور اخبار ملوک الفرس روایت شاهنامه با یک تفاوت جزیی عینا تکرار شده‌ است.تنها اختلاف این متن با شاهنامه آن است که در این کتاب آمده است: «[ابلیس‌]کتفین او را بوسه داد و از خباثت نفس جادویی خود بر آن دمید و دو مار سیاه‌ از آن خارج گردید…»(ص 10).

و اما در کوش نامه عامل بوجود آمدن بیماری دو کتف ضحاک که از آن با نام‌ خرچنگ یاد شده است،افراط ضحاک در گوشتخواری است.بر طبق روایت کوش‌ نامه،پس از آن‌که کوش بزرگ،برادر ضحاک و فرمانروای چین می‌میرد،پسر وی، کوش پیل دندان(یا پیلگوش)،بجای پدر بر تخت پادشاهی چین می‌نشیند و سپس‌ ضحاک را از آنچه روی داده است آگاه می‌سازد.ضحاک جانشینی او را تأیید می‌کند،ولی در ضمن از او می‌خواهد که در اولین فرصت به درگاه وی بیاید.کوش پیلگوش با هدیه‌های فراوان به نزد ضحاک می‌رود و یک ماه با همراهان و لشکریانش از میهمان‌نوازی ضحاک بهره‌مند می‌گردد.ضحاک در این مدت وی را در رزم و بزم و گوی و شکار می‌آزماید و او را بهتر و کارآمدتر از آنچه شنیده بوده است می‌یابد.کوش‌ پیلگوش در این مدت به شکار هم می‌رفته است و در شکار نیز بر همه پیشی می‌گرفته:

چو از جای بر کرد تازی سمند به تیری همیشه دو آهو فگند به شمشیر کردی به دو نیمه گور به نیزه زدی بر دل شیر گور(؟)… بیفگند بر دشت چندان شکار که آهو نمی‌خورد مردار خوار شنیدم که ضحاک چندان بخورد که آمد سر هردو کتفش به درد… شکیبا نبودی ز گوشت شکار برآمد سر کتف او چون دو مار

( a 205. f )

براساس این روایت ضحاک فقط به سبب افراط در خوردن گوشت شکار به بیماری‌ خرچنگ یا سرطان دچار می‌شود و بر سر دو کتف او دو برآمدگی دردناک به شکل دو مار بوجود می‌آید.برای درمان،پزشک هندی از جمله به او توصیه می‌کند که:

مخور بیش از این نیز گوشت شکار که باشد بر این درد ناسازگار

( a 205. f )

در روایت مذکور در روضة الصفا فقط بوسهء شیطان بر دو کتف ضحاک سبب‌ بیماری ذکر گردیده است:«و در خبر می‌گوید که این علت از تقبیل شیطان بود»(ج‌ 1/530)

ولی برخلاف این سه متن،مؤلف حبیب السیر سبب بیماری ضحاک را ظلم و ستمگری بسیار او و انتقام الهی یاد کرده است:«[ضحاک‌]در ایام سلطنت به انهدام‌ اساس عدالت و اشاعت طریقهء ظلم و بدعت سعی نمود…القصه چون آن سر دفتر اهل‌ ضلال به روایتی مدت هفتصد سال و بال اندوخت به تقدیر منتقم جبار دو شعبه(ظاهرا: سلعه)به شکل دو مار از دو کتف او سر برزد…»(ج 1/180)

3-دورهء بیماری

در تاریخ بلعمی دورهء بیماری ضحاک طولانی است،بعلاوه:«چون هشتصد سال از پادشاهی او بگذشت آن گوشت پاره که بر سر دوش داشت ریش گشت و درد گرفت و بیقرار شد…»(ج 1/144).بر طبق روایت شاهنامهء فردوسی نیز ضحاک در قسمت‌ اعظم عمر خود،متجاوز از هزار سال،ماردوش بوده است،زیرا چنان‌که در صفحات پیش دیدیم،ضحاک پیش از آن‌که به ایران بیاید و پادشاهی هزار ساله‌اش آغاز شود دو مار بر دو کتفش روییده بودند و ظاهرا تا آخرین روزهای حیات به همین هیأت باقی‌ مانده بوده است.

با آن‌که در کوش نامه به دوران بیماری ضحاک اشارهء صریحی نگردیده است،ولی‌ باتوجه به حوادثی که پس از رفتن کوش پیلگوش به نزد ضحاک تا ازدواج آبتین با فرارنک دختر طیهور شاه روی می‌دهد،و اشاره به این‌که چون هشتاد سال از پادشاهی‌ ضحاک باقی‌مانده بوده است،آبتین خوابی می‌بیند الخ،معلوم می‌شود ضحاک در اواخر عمر گرفتار ماران شده بوده است.

مؤلف حبیب السیر چنان‌که قبلا دیدیم ظاهر شدن دو مار را بر کتفهای ضحاک‌ مقارن باهفتصدمین سال پادشاهی او دانسته است.«…چون آن سر دفتر اهل ضلال به‌ روایتی مدت هفتصد سال و بال اندوخت به تقدیر منتقم جبار…»(ج 1/180)

4-چه کسی به درمان ضحاک پرداخت؟

در تاریخ بلعمی‌آمده است که چون گوشت پاره‌ها بر سر دوش ضحاک ریش گشت و درد گرفت و او را بیقرار ساخت و هیچ خلق علاج آن ندانست«شبی گویند که به‌ خواب دید که کسی گفتی که این ریش تو را به مغز سر مردم علاج کن»(ج 1/144). این روایت در روضهء الصفا نیز یاد شده است(ج 1/530).ولی در شاهنامهء فردوسی‌ چنان‌که دیدیم از پزشکی ابلیس(آهرمن)سخن بمیان آمده است:

بسان پزشکی پس ابلیس،تفت‌ به فرزانگی نزد ضحاک رفت‌ بدو گفت کاین بودنی کار بود بمان تا چه ماند نباید درود…

1/32-33/182-183

اما در کوش نامه روایتی منحصر بفرد در این مورد یاد شده است.براساس گزارش‌ کوش نامه،وقتی بیماری خرچنگ به شکل دو برآمدگی مار مانند بر دو کتف ضحاک‌ ظاهر می‌شود،ضحاک

پزشکان هشیار دل را بخواند همه کس ز درمان او خیره ماند ز بابل گروهی ز جادو فشان‌ بشد پیش آن خسرو سرکشان‌ نیاورد درمان او کس به جای‌ وزان درد شاه اندرآمد زپای… یکی مرد هندی به درگاه شاه‌ درآمد نشسته بر او گرد راه‌ مرا گفت نزدیک شه ره کنید مر او را ز کار من آگه کنید

بپرسید هرکس که تو کیستی‌ به درگاه شاه از پی چیستی؟ چنین داد پاسخ که هستم پزشک‌ بدانم ز هرگونه‌ای ترّ و خشک‌ بدین آمد ستم بدین بارگاه‌ که دانم همی چارهء درد شاه…

( a 205. f

پس براساس این روایت،پزشکی هندی،به سببی که بعد به آن اشاره خواهیم کرد، ضحاک را به کشتن آدمیان وا می‌دارد.

مؤلف روضة الصفا در یکی از روایتهای خود درمان بیماری ضحاک را به حکما و اطباء نسبت می‌دهد«چنان‌که حکما و اطباء به معالجه و مداوای آن اشتغال نمودند، تسکین وجع آن را از طلایی که از مغز سر آدمی کنند منحصر یافتند»(ج 1/530).

5-شیوهء درمان

با آن‌که از بیماری و عارضه‌ای که بر دو کتف ضحاک آشکار گردیده بوده است، چنان‌که گذشت،با نامهای:ریش،زگیل و سلعه،سلعه یا غدهء گوشتی دراز به شکل‌ زبان یا مار،بیماری سرطان،رستن دو مار یاد شده است،ولی در روایات گوناگون‌ درمان همهء آنها مغز سر آدمیان ذکر گردیده است با این تفاوت که در التنبیه و الاشراف‌ (ص 82)،ترجمهء تاریخ طبری(ج 1/137)،زین الاخبار(ص 3)،مجمل التواریخ و القصص(ص 40)،و تاریخ گزیده(ص 82)،آمده است که تسکین بیماری با مغز سر آدم میسر بود.در تاریخ بلعمی از نهادن مغز سر دو مرد بر ریش(ج 1/144)،و نیز از تهیهء مرهم یا طلایی از مغز سر آدمیان(آثار الباقیه،ص 237،کوش نامه( a 205 f ).روضة الصفا ج 1/530،حبیب السیر،1/180،فارسنامه،ص 34 و 35)سخن گفته شده‌ است با این تفاوت که در روضة الصفا به مغز سر جوانان تصریح گردیده،است:«تسکین‌ الم او به مرهمی که از مغز سر جوانان بنی آدم سازند متصورست»(همان صفحه).ولی در تمام روایاتی که در آنها به روییدن دو مار بر دو کتف ضحاک اشاره گردیده،درمان، منحصرا خورانیدن مغز سر مردم یا مغز سر جوانان به ماران است چنان‌که در شاهنامه نیز آمده است:

بسان پزشکی پس ابلیس،تفت‌ به فرزانگی نزد ضحاک رفت‌ بدو گفت کاین بودنی کار بود بمان تا چه ماند نباید درود خورش ساز و آرامشان ده به خورد نشاید جز این چاره‌ای نیز کرد به ثجز مغز مردم مده‌شان خورش‌ مگر خود بمیرند از این پرورش دربارهء تعداد افرادی که در هرروز برای تسکین و آرامش ضحاک و یا تغذیهء ماران‌ روییده بر دوش وی کشته می‌شده‌اند،بعضی از روایات ساکت است،ولی در روایتهای که در آنها به تعداد افراد اشاره گردیده،سخن از دو تن است به جز اخبار الطوال دینوری که نوشته است:«گویند هرروز چهار مرد تنومند را می‌آوردند و می‌کشتند و مغز سر آنها را به آن دو مار می‌دادند.»وی افزوده است که ضحاک پس از آن‌که وزرات را به مردی به نام ارمیاییل داد«ارمیاییل دو تن از آنان‌[چهار تن‌]را زنده‌ نگاه می‌داشت و به جای دو تن دیگر دو رأس گوسفند را می‌کشت…»(ص 5).

6-هدف نهائی از درمان

به جز دو روایت،در بقیهء روایتها غرض از کشتن آدمیان تهیه دارویی است برای‌ درمان بیماری ضحاک یا آرام ساختن ماران دوش وی.ولی در شاهنامهء فردوسی چنان‌ که گذشت آهرمن خورانیدن مغز مردم را به ماران به ضحاک آموخت بدین امید که«مگر خود[ماران‌]بمیرند از این پرورش»(1/32-33/185)ولی فردوسی پس از نقل این‌ مطلب،خود،غرض آهرمن را از این درمان عجیب یاد کرده است:

نگر نرّه دیو اندر این جست‌وجو چه جست و چه دید اندر این گفت‌وگو مگر تا یکی چاره سازد نهان‌ که پردخته ماند ز مردم جهان

1/32-33/186-187

در مجمل التواریخ و القصص نیز همین موضوع ذکر شده است:«…و جهان از مردم‌ خالی گشت که مغز سرشان از جهت آن بیرون کردند…»(ص 40).این اظهار نظر فردوسی و مؤلف مجمل التواریخ آنچه را که در اوستا دربارهء اژی دهاک،اژدهای سه کلّهء سه پوزهء شش چشم آمده است بیاد می‌آورد که اژی دهاک می‌خواست«جهان را از مردمان تهی کند.و ظاهرا تا حدی این کار را نیز انجام می‌دهد.»

اما در کوش نامه غرض از کشتن دو تن از آدمیان در هرروز بصورتی دیگر طرح شده‌ است.دیدیم که براساس روایت حکیم ایرانشاه بن ابی الخیر چون دو غدهء سرطانی بر دو کتف ضحاک ظاهر می‌شود و او تاب و توان خود را از دست می‌دهد.و پزشکان از عهدهء درمان وی برنمی‌آیند،مردی هندی به قصد درمان ضحاک به درگاه وی روی می‌نهد و چون خود را به پزشکان مقیم درگاه معرفی می‌کند،آنان،ظاهرا،برای آن‌که در نزد ضحاک به بی‌دانشی و باصطلاح امروز به بیسوادی متهم نگردند،پزشک هندی را با ضربه‌های سیلی از خود می‌رانند.در این هنگام پزشک هندی تصمیم خود را تغییر می‌دهد و در صدد برمی‌آید که درمانی به شاه پیشنهاد کند که نتیجه‌اش کشته‌ شدن دو تن از ایرانیان در هرروزست:

یکی مرد هندی به درگاه شاه‌ درآمد،نشسته بر او گرد راه‌ مرا گفت نزدیک شه ره کنید مرا او را ز کار من آگه کنید بپرسید هرکس که تو کیستی؟ به درگاه شاه از پی چیستی؟ چنین داد پاسخ که هستم پزشک‌ بدانم ز هرگونه‌اس ترّ و خشک‌ بدین آمد ستم بدین بارگاه‌ که دانم همی چارهء درد شاه‌ پزشکان به سیلی گشادند دست‌ شد از زخم،هندو چو بیهوش مست‌ چنان بیگنه را کشیدند خوار همی گفت کای مردم نابکار به پاداش آن بد که برمن رسید یکی داروی آرم شما را پدید که در خانه هرروز گردد به درد کنیزگ گرامی و نامی دو مرد بخندید هرکس ز گفتار اوی‌ وزان بیهده جنگ و پیکار اوی‌ شبانگاه درگاه چون شد تهی‌ درآمد به درگاه شاهنشهی‌ که مردی پزشکم مرا ره دهید مرا ره به نزدیکی شه دهید پرستنده او را برآورد پیش‌ نشاندش جهاندار نزدیک خویش‌ جهاندیده رفت و زبان برگشاد بسی آفرین کرد بر شاه یاد وزان پس چنان گفت کز هندوان‌ بدان آمد ستم که دارم توان‌ که این درد را چاره آرم بجای‌ کند درد را بر تو آسان خدای‌ از این گفته ضحاک شد شادمان‌ بسی چیز دادش هم اندر زمان‌ بدو گفت شاها دو مرد گناه‌ به زندان بفرمای کردن تباه‌ چو پیش من آرند سر هردو تن‌ بسازم همی مرهم درد،من‌ چنان کرد کو گفت و آورد سر برون کرد مغز از سرآن بد گهر چو مرهم بدان ریشها برنهاد برآسود و ز درد نامدش یاد به خواب اندرآمد سر مارفش‌ همه شب نبود آگه از خواب خوش‌ دگر روز چون هندوی آمد به در کنارش پر از زرّ کرد و گهر شد اندر جهان بی‌نیازآن پلید به گیتی کسی این پزشکی ندید به ضحاک گفت اینت درمانِ درد همه این کن و زین عمل بر مگرد مخور بیش از این نیز گوشت شکار که باشد براین درد ناسازگار بکرد این پزشکی و شد ناپدید همی درد ضحاک از آن آرمید چو روشن شدی روز در چشم شاه‌ از آن شهردو مرد کردی تباه‌ نهادند نوبت به بازار و کوی‌ شد آن شهر پر ماتم و گفت‌وگوی…

( a 205. f)

پس براساس روایت کوش نامه،پزشک هندی به انتقام توهینی که از سوی اطرافیان‌ ضحاک به وی شده بوده است چنین درمان شگفت‌آوری را پیشنهاد می‌کند.

*** از آنچه تاکنون گفته‌ایم چنین برمی‌آید که افسانهء ماردوشی ضحاک از قرن سوم‌ هجری به بعد در آثار مکتوب آمده است چنان‌که در اخبار الطوال دینوری(در گذشته به‌ سال 281 ق)به این موضوع اشاره گردیده است و سپس بیشتر نویسندگان در ضمن‌ روایات چندگانهء خود دربارهء ضحاک،این روایت را نیز یاد کرده‌اند.از طرف دیگر، پس از نظم شاهنامهء فردوسی،و ذکر روایت ماران دوش ضحاک در این کتاب،از قرن‌ پنجم هجری به بعد،در شعر فارسی،از ضحاک با همین صفت«ماردوشی»یاد شده،و کسی به ریش یا زگیل و یا بیماری سرطان دو کتف وی اشاره‌ای هم نکرده است. بیتهای زیرین نمونه‌ای است برای کاربرد شاعرانهء ماران دوش ضحاک در شعر پارسی:

چو ماران ضحاک تیرش همی‌ نخواهد غذا جز همه مغز سر

دیوان عنصری،ص 51

همچو ضحاک ناگهان پیچم‌ مارهای هجات بر گردن

دیوان انوری،ج 2/704

تیر چون مار بیور اسب شده‌ زو سوار اوفتاده اسب شده

نظامی،هفت پیکر،ص 127

در دست مبارزان چالاک‌ شد نیزه بسان مار ضحاک

نظامی،لیلی و مجنون،ص 113

ستد جمشید را جان مار ضحاک‌ تو را جان بخشد اژدرهای افلاک

نظامی،خسرو و شیرین،ص 22

اگر خود مار ضحاکی زند نیش‌ چو در خیل فریدونی میندیش

همان کتاب،ص 28

کتف محمد از در مُهر نبوت است‌ بر کتف بیور اسب بود جای اژدها

خاقانی،لغت نامه،ذیل بیور اسب

مار ضحاک ماند بر پایم‌ وز مژه گنج شایگان برخاست

دیوان خاقانی،ص 61

لهو و لذت دو مار ضحاکند هردو خونخوار و بیگناه آزار

همان کتاب،ص 198

مار ضحاک است زلفت کز غمش‌ قصر شادی هر زمانی می‌کنم

همان کتاب،ص 641

هرکجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو گر خوشی با این دو مارت،خود برو ضحاک شو

کلیات شمس،ج 5/بیت 23325

فهرست منابع

1-ابن اسفندیار،تاریخ طبرستان،تصحیح عباس اقبال،تهران‌1320.

2-ابن بلخی،فارسنامه،به نقل از لغت نامهء دهخدا.

3-ابو بکر ربیع بن احمد اخوینی بخاری،هدایة المتعلمین فی الطب،تصحیح جلال متینی،مشهد 1344.

4-انوری،دیوان،تصحیح محمد تقی مدرس رضوی،تهران 1340.

5-ایرانشاه بن ابی الخیر،کوش نامه،نسخهء خطی محفوظ در کتابخانهء موزهء بریتانیا،به نشانی‌2780. or این متن به‌ تصحیح نگارنده به چاپ خواهد رسید.

6-ابولفضل محمد بن عبد اللّه بلعمی،تاریخ بلعمی،تصحیح ملک الشعرای بهار،بکوشش محمد پروین گنابادی، تهران 1341.

7-مهرداد بهار،پژوهشی در اساطیر ایران،جلد اول،تهران 1362.

8-بیرونی،آثار الباقیة عن القرون خالیة،تصحیح dr.c.eduard sachau ،لیپزیگ 1923.

9-بیرونی،آثار الباقیه عن القرون خالیة،ترجمه اکبر دانا سرشت،تهران 1352.

10-بیرونی،التفهیم لاوائل صناعة التنجیم،تصحیح جلال الدین همائی،تهران چاپ دوم،1362.

11-،تاریخ سیستان،تصحیح ملک الشعرای بهار،تهران 1314.

12-ثعالبی،غرر اخبار ملوک الفرس،ترجمهء محمود هدایت،تهران وزارت فرهنگ 1328.

13-خاقانی،دیوان،تصحیح ضیاء الدین سجادی،تهران چاپ دوم 2537 شاهنشاهی.

14-خواندمیر،حبیب السیر،تهران،کتابفروشی خیام،ظاهرا سال 1333.

15-دهخدا،لغت نامه.

16-دینوری،اخبار الطوال،ترجمهء صادق نشأت،تهران 1346.

17-محمد بن جریر طبری،تاریخ الرسل و الملوک،تصحیح m.j.de goege ،بریل 1879-1881 م؟

18-محمد بن جریر طبری،تاریخ الرسل و الملوک،(بخشی ایران از آغاز تا سال 31 هجری)،ترجمهء صادق نشأت، تهران 1315.

19-فردوسی،شاهنامه،چاپ بروخیم،تهران 1313.

20-فردوسی،الشاهنامه،،ترجمهء بنداری،تصحیح عبد الوهاب عزام،تهران،چاپ افست 1970.

21-عنصری،دیوان،تصحیح محمد دبیر سیاقی،تهران،چاپ دوم 1363.

22-عبد الحی بن ضحاک بن محمود گردیزی،زین الاخبار،چاپ افغانستان

23-،مجمل التواریخ و القصص،تصحیح ملک الشعرای بهار،تهران 1318.

24-حمد اللّه مستوفی،تاریخ گزیده،تصحیح عبد الحسین نوائی،تهران چاپ دوم 1362.

25-مسعودی،مروج الذهب و معادن الجوهر،تصحیح charles pellat ،بیروت 1965.

26-مسعودی،التنبیه و الاشراف،ترجمهء ابو القاسم پاینده،تهران 1349.

27-مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی،کلیات شمس با دیوان کبیر،تصحیح بدیع الزمان فروزانفر،تهران چاپ‌ سوم 1363.

28-میرخواند،روضة الصفا تهران 1338.

29-نظامی،هفت پیکر،تصحیح وحید دستگردی،تهران،مؤسسهء مطبوعاتی علمی،ظاهرا چاپ دوم،سال چاپ‌ ندارد.

30-نظامی،لیلی و مجنون،همان چاپ.

31-نظامی،خسرو و شیرین،همان چاپ.