عرفان نظری و سیر و سلوک در تصوف
هدف تصوّف وصول به حق و سـیر در طـریق کـمال است و گذر از مراحل آغشته با نقص بشری به مراتب آمیخته با تمامیت و کمال انسانی.از آغـاز ظهور تصوّف که مصادف با تبلور وحی اسلامی است سیر و سلوک همواره اصـل و اساس تصوّف بوده و بـزرگان مـعرفت همّ خود را به بیان نحوهء طی طریق و رهائی از موانع راه و اشاره به نشیب و فرازهای آن معطوف میداشتند و کمتر به بحثهای نظری و گفتوشنود پیرامون مفاهیم ذهنی و افکار و پندار دربارهء حقیقت و آغاز و انجام دائرهء وجـود میپرداختند.لکن در قرن ششم،نخست در آثار دیرین غزّالی و تمهیدات و زبدة الحقائق عین القضاة همدانی و سپس به نحوی بس گستردهتر در رسائل متعدّد محی الدین ابن عربی،که در قرن هفتم به رشتهء تـحریر درآمـد و به سرعت در سراسر جهان اسلامی گسترش یافت،باب جدیدی در تاریخ تصوّف آغاز شد و عرفان نظری مورد توجه بسیاری از بزرگان تصوّف قرار گرفت و محور تعالیم گروهی معتنابه از مشایخ صوفیه قرار گـرفت.گـرچه مورد قبول تمام طرق تصوّف نبود.با ظهور عرفان نظری مسألهء رابطهء بین آن و سیر و سلوک مورد بحث قرار گرفت و تا به امروز یکی از مسائل مهم در تحقیق پیرامون تـصوّف مـحسوب میشود.
*اسناد پیشین فلسفه در دانشکدهء ادبیات دانشگاه تهران و استاد کرسی اسلامشناسی در دانشگاه جورج واشنگتن و مؤلف به حکم مسلمان و مقالاتی دربارهء تصوّف.
عرفان نظری کموبیش از تعالیم شیخ اکبر سرچشمه گـرفت،تـوسط صـدر الدین قونوی و مؤید الدین جـندی و عـبد الرزاقـ کاشانی و داود قیصری اشاعه یافت و به سرعت در سراسر بلاد شرقی اسلام و مخصوصا ایران شکوفا شد،تمام جهان اندیشهء اسلامی را از فلسفه گرفته تـا کـلام تـحت تأثیر خود قرار داد و برخی از بزرگترین شعرا را مانند فـخر الدیـن عراقی و شیخ محمود شبستری و شاه نعمت اللّه ولی و عبد الرحمن جامی به قلمرو خود کشانید.تا دوران حاضر،عرفان نظری محور اسـاسی عـمیقترین انـدیشهها در ایران و سایر بلاد اسلامی در شرق بوده است و درعینحال مورد حـملهء بسیاری از معاندان عرفان قرار گرفته و هنوز نیز قرار میگیرد.تنها ابن عربی نبود که دشمنانش او را ممیت الدین بـجای مـحی الدیـن میخواندند.در قرون بعدی نیز عناد با عرفان مکتب ابن عربی و پیـروانش بـه صور گوناگون وجود داشت.امّا از قرن گذشته با ورود تجدّد و تجددگرائی به بلاد اسلامی صدای جدیدی بـه نـعرهء مـخالفان افزوده شد که هنوز نیز ادامه دارد. لذا لازم است کلامی چند پیرامون مخالفان عـرفان نـظری و آثـار بزرگانی مانند ابن عربی و صدر الدین قونوی و داود قیصری بیان شود و به ایراداتی که گـروههای مـختلف گـرفتهاند پاسخی فراهم آید.
مخالفان عرفان نظری و یا علم عرفان را،که اهل آن آنرا بالاترین عـلوم مـیدانند،میتوان به چهار گروه تقسیم کرد:(1)متشرّعان قشری،(2)صوفیانی که بیشتر به جـنبهء عـاشقانه و یـا زاهدانهء تصوّف توجه دارند و یا به ادبیات و هنری آمیخته با حال که از تصوّف سـرچشمه گـرفته است،(3)اهل استدلال و فلسفهء بحثی که منکر راه دیگری برای وصول به حقیقت خـارج از طـریق اسـتدلال اند،و بالاخره(4)متجدّدان و پیروان فلسفهها و نحلههای فکری جدید که اساسا با عرفان و تفکر عرفانی مـخالفاند.
از زمـان گسترش مکتب ابن عربی و مخصوصا نظریهء وحدت وجود،که دارای ارتباط تـام بـا آن مـکتب است و در واقع در قلب اکثر مکتبهای عرفان نظری قرار دارد،برخی از متشرّعان ظاهربین و قشری با عرفان نـظری مـخالفت شـدید ورزیده و حتی پیروان و عقیدهمندان به آنرا متهم به کفر و الحاد کردهاند هـمان گـونه که از آثار ابن تیمییه گرفته تا نوشتههای محمد عبده در جهان تسنن و نیز تقریبا در تمام ادوار تاریخ تـشیع مـشهود است.انتقاد اصلی این گروه به نظریهء وحدت وجود براساس ادعای از بـین بـردن فرق بین خالق و مخلوق و چشمپوشی از تعالی حـق در ایـن نـظریه است،غافل از آنکه ابن عربی همواره از وحـدت لایـزال ذات احدیت سخن گفته و عرفاء هیچگاه بین رب و مربوب یا حق و خلق اشتباه نکردهاند.نـیز ایـن گروه در بسیاری از موارد پیروان عـرفان نـظری را به عـدم تـوجه بـه احکام مقدس شرع متهم ساختهاند و وحـدت وجـود و یا فلسفهء “همه اوست”را،آنگونه که این نظر بین عرفای اسلامی هـند مـعروف شد،عذری از برای سرپیچی از تعالیم شـرعی و بجا آوردن تکالیف شرعی دانـستهاند بـی توجه به آنکه بزرگان مـکتب عـرفان همگی صاحب تقوی و مصرّ به ضرورت انجام احکام شرعی بودهاند.کافی است خـواننده بـه فتوحات مکیهء شیخ اکبر رجـوع کـند تـا صحت این کـلام مـبرهن شود.وانگهی،برخی از طـرق صـوفیه که بیش از همه به جنبهء شرعی دین مبین اسلام و ضرورت پایبند بودن به احـکام آنـ اصرار ورزیدهاند خود سهمی بزرگ در گـسترش مـکتب ابن عـربی و عـرفان نـظری داشته اند چنانکه در مـورد طریقهء نقشبندیه دیده میشود.
و امّا بین صوفیانی که بیشتر به جنبهء عاشقانه و یا زاهدانهء تـصوّف عـنایت داشتهاند،انتقاد از عرفان نظری معمولا مـبتنی بـر ایـن نـظر بـوده است که تـصوّف حـال است و نه قال و این نوع بیان مطالب عرفانی به صورت نظری خود میتواند حجابی باشد کـه سـالک را از وصـال به معشوق دور میدارد.این گروه همچنین بـه قـرون اولیـهء تـاریخ تـصوّف اشـاره میکنند و میگویند هنگامی که بزرگانی همچون بایزید و ذو النون و جنید و حلاّج ریشهء تصوّف را در قلب سالکان،و حتّی در جامعهء اسلامی استوار میساختند،از عرفان نظری خبری نبود و این نحو برداشت از حـقیقت عالم باطن یک نوع بدعت است.در مقابل این نوع اعتراض،که تا به امروز در برخی محافل صوفیان ادامه دارد،باید گفت که اولا عرفان نتیجهء قیل و قال نیست بلکه ثمر کشف و حـال و مـقامات عالیه است که دسترسی به آن به جز از راه تزکیهء نفس و عشق به مبدء امکانپذیر نیست. عرفان نظری ثمر علم حصولی نیست بلکه نتیجهء علم حضوری است.البته هستند آنانکه بـا اتـکاء به قدرت درک و حدسی که خداوند به آنان عطا کرده است به مطالعه و بررسی متون عرفان نظری میپردازند و بر اصطلاحات آن چیره میشوند ولی نه صـاحب تـقوی هستند و نه فضیلت،نه قـلب خـود را با یاد او صیقل دادهاند و نه درون را از هواجس نفسانی تخلیه کرده و سپس به محاسن معنوی آراستهاند.لیکن وجود چنین اشخاصی ناقض اهمیت و ارزش عرفان نیست هـمانطور کـه سوء استفاده از یک کـتاب طـبی ابن سینا توسط جاهلی که ادعای شناخت پزشکی را دارد ارج آن اثر طبی را نفی نمیکند.
در اینجا لازم به تذکر است که عرفان نظری،آنگونه که در آثار ابن عربی پرورانده شده است-در لحظهای که جـامعهء اسـلامی به علت دوری هرچه بیشتر از مبدء وحی احتیاج به توجیه و بیان مفصلتر از حقائقی داشت که در قرون اولیه با اشاره بیان میشد-برای همگان و حتی برای آنانکه راه و طریق معرفت را میپیمایند ضرور نـیست و نـبوده است.مـولانا جلال الدین،که نسلی بعد از ابن عربی میزیست،تأکید میکند که:«دفتر صوفی سواد و حرف نیست/جـز دل اسپید همچون برف نیست.»در ملاقاتی که بین صدر الدین قونوی،شـارح اصـلی ابـن عربی،و شیخ ابو الحسن شاذلی،مؤسس طریقهء شاذلیّه و از خداوندان عرفان اسلامی،دست داد در بیان اینکه حقیقت توحید چـیست صـدر الدین به بحث مبسوطی پیرامون وحدت وجود پرداخت درحالیکه شاذلی پس از تکرار کلمهء طـیبیهء لا اله الا للّهـ سـکوت اختیار کرد و ترجیح داد اسرار وحدت را در عالم بلا تعیّن سکوت مشاهده کند و از ریختن آن در غالب الفاظ زبـان بشری اجتناب ورزد.ولی این موارد به هیچ وجه به معنای انکار اهمیت مکتب عـرفان نظری، برای آنانکه احـتیاج بـه چنین دانشی دارند تا بتوانند فکر و اندیشهء درون را برای سیر و سلوک به سوی حقیقت مطلق آماده سازند،نیست.در عین حال،تعالیم باطنی اسلام که در تصوّف و عرفان تبلور یافته است امکان وصول بـه حقیقت را از راه تزکیه و تصفیه و عشق به حق و بدون دانشی،که در صفحات آثار بزرگان عرفان مکتب نظری مندرج است،به انسان میدهد و راه وصول به مقام انسان کامل را منوط به دانستن اصطلاحات مکتب عـرفان نـظری نمیسازد.
در مورد خردهگیری فلاسفهء استدلالی بر عرفان نظری باز باید به قرون گذشت بازگشت.گرچه در دوران جدید نیز گروهی از متفکرانی که هنوز در قلمرو جهان فلسفهء اسلامی قدم برمیداشتند با عرفان از دیـدگاه فـلسفهء استدلالی معاندت ورزیدهاند.در قرون گذشته بسیاری از پیروان فلسفهء مشّائی که رسیدن به حقیقت را فقط از راه استدلال ممکن میدانستند با مکتب ابن عربی مخالفت میکردند چنانکه مثلا در مکاتبات بین صدر الدیـن قـونوی و خواجه نصیر الدین طوسی مشهود است.در واقع،فقط در قرون بعدی بود که کوشش برای تلفیق بین فلسفهء استدلالی و عرفان نظری توسط بزرگانی از فلسفه مانند ابن ترکهء اصفهانی انجام یـافت و بـا صـدر الدین شیرازی به اوج کـمال رسـید.ولی حـتی بعد از اشاعهء مکتب ملا صدرا مخالفت فلاسفهای که خود را به حکمت بحثی محدود میساختند با عرفان نظری کماکان ادامه یافت و امـروزه نـیز ایـن نوع مخالفت با عرفان نظری در ممالک مختلف اسـلامی بـه صور گوناگون دیده میشود.نیز متکلمان مکتب اشعری اکثرا با عرفان نظری مخالفت میورزیدند و در قرن گذشته که کوششی در احـیای کـلام مـعتزلی،و دخول بیشتر استدلال در حوزهء کلام در ممالکی همچون مصر آغاز شـد،این مخالفت همچنان ادامه یافت.بسیاری از متفکران معروف اسلامی در قرن گذشته که آنان را”مصلح” مینامند با عرفان نـظری،هـم از دیـدگاه استدلالی و هم ظاهرا با توجه به اهمیت حفظ احکام شرعی و ظـاهر دیـن،مخالفت شدید نشان دادهاند.حتی در ایران نیز که تا حدی از صحنهء این جدال دور مانده بود ایـن نـوع اعـتراضات دیده میشود.
و امّا متجددان و پیروان نحل فکری جدید که از غرب سرچشمه گـرفته اسـت تـقریبا یک صدا با عرفان نظری مخالفت ورزیدهاند زیرا فلسفههائی که از غرب در چند قرن گـذشته بـرخاسته و تـجدد را بوجود آورده است یا پیرو اصالت استدلال بوده است و یا تجربهء حسی و خارجی،و یا مـانند اگـزیستانسیالیزم جدید منکر هردو ولی متکی به دید اصالت بشر و منکر حق و حقیقتی که آغـاز و انـجام عـرفان است.اگر فلسفههای متمایل به عرفان در غرب ظهور کرده باشد، مانند فلسفهء نیکولاس کـوزانوس و یـا فرانتزفون بادر،در حاشیهء تاریخ فکری غرب باقی مانده و نفوذی بر آن”روشنفکرانی”کـه ظـاهرا از تـمدن اسلامی برخاسته ولی فقط تشنهء تفکر و فرهنگ غربی بودهاند،و هنوز نیز هستند،نداشته است. البـته جـای تعجب نیست که فلسفهای که بشر را جایگزین خداوند ساخته و عقل را به جـنبهء تـحلیلی و اسـتدلالی آن محدود میکند و منکر وحی به عنوان منشاء معرفت است نمیتواند مدافع عرفان نظری باشد.بـه هـمین جـهت نیز بسیاری از متجددان چه در ایران و چه در سایر بلاد اسلامی در قرن اخیر حـملهء خـود را به کاخ تفکر سنّتی اسلامی مخصوصا متوجه عرفان نظری ساخته و آنرا لاطائل و باطل شمرده و حتی ادعـا کـردهاند که همین عرفان مانع بزرگ پیشرفت علم در تمدن اسلامی شده است،غـافل از آنـکه بسیاری از دانشمندان بزرگ اسلامی مانند بوعلی و قـطب الدیـن شـیرازی به تصوّف و عرفان علاقهمند بوده و نوشتههائی پر ارج از خـود در ایـن زمینه باقی گذاردهاند.
پاسخ وافی به تمام این گروهها و اعتراضاتشان مستلزم رسالهای عـلیحده اسـت و از امکانات این گفتار فراتر مـیرود.ولی ذکـر این اعـتراضات درعـینحال لازمـ است تا اهمیت و مقام عرفان و رسـائلی مـانند فصوص الحکم و شرحهای متعدد آن مانند شرح قیصری و جامی و مصباح الانس و تـمهید القـواعد روشنتر شود.امید است این نـوع متون هر روز بیش از بـیش مـورد تحقیق و تفحّص قرار گیرد و بـا اتـکاء به محتوای آن رفع شبهات از عرفان نظری به لسانی امروزی انجام یابد و زمـینهء مـساعدتری از برای درک عرفان نظری فراهم آیـد.
قـبل از تـرک این بحث شـاید بـیفایده نباشد که برای دفـاع از اهـمیت متون عرفان نظری چند کلمه به صورت مجمل دربارهء اهمیت عرفان علمی و نظری بـیان شـود.این علم که در واقع علم اصـلی و دانـش برین اسـت هـم ثـمر نهائی طی طریق بـه سوی حقیقت است و هم راهنمای آن طریق.از یک سوی توان گفت که کتابی مانند فصوص کـه مـلهم از جانب مقام ختمی مرتبت(ص)است ثـمر پیـمودن راه کـمال اسـت کـه بدون آن چشم دل بـاز نـمیشود و نمیتواند عالم غیب را مشاهده کند.بدون شک وحدت وجود بدوا ثمر تفکر استدلالی صرف نبوده، بـلکه نـتیجهء شـهود و دسترسی به مقامات عالی فنا و بقا بـوده اسـت،گـرچه بـعدا حـکما و عـرفا پیرامون آن به بحث فلسفی پرداختهاند.این ثمر ثمین و پرارج طریق به سوی کمال،خود نقشهای از دار وجود و مراتب درونی نفس را در بردارد و به مثابهء نقشهء جغرافیائی است که مـسافر در مقابل خود قرار میدهد تا در راه گم نشود.اینکه ما از کجا میآئیم و به کجا میرویم و غایت وجود آدمی چیست و در این جهان چه باید کرد و ساخت جهان چگونه است و در درون ما چه نـهفته اسـت و مبدء را چگونه میتوان شناخت،در عمیقترین سطح،فقط در عرفان موردنظر قرار گرفته است.در عرفان است که به این سؤالات پاسخ نهائی داده شده است،آنهم پاسخی که هم ارضاکنندهء عقل سـلیم اسـت و هم دل بیدار و هماهنگ با آنچه مبدء خود توسط بر گزیدگانش بر انسان نازل ساخته است.همچنانکه انسان در آغاز کار تخمی را در زمین میکارد کـه بـعد گیاه میشود و شاخ و برگ از آن مـیروید و گـلی میدهد که در درون آن باز آن تخم یافت میشود،عرفان نیز،در وجود طالبی که زمینهء مستعد دارد،به مانند آن تخمی است که کاشته میشود و سپس به دنبال طـی تـمام مراحل کمال در نهایت امـر بـه صورت حقیقی عینی در مرحلهء حق لیقین از طریق وصال و ذوق بلاواسطه درک میشود.
نیز عرفان نظری تنها علمی است که پاسخ به بسیاری از سؤالات معضل فلسفی را دربر دارد.بدون آن فلسفهء استدلالی از دین جـدائی مـییابد و بالاخره منجر به کفر و الحاد میشود.تاریخ فلسفهء عرب باید درس عبرت آموزی از این لحاظ باشد.با تضعیف عرفان در غرب،به تدریج فلسفه بیشتر جنبهء استدلالی به خود گرفت و از دین دور شـد تـا بالاخره اسـتقلال خود را از وحی و حقائق دینی اعلام کرد و،پس از مدتی کوتاه،خود را تسلیم علوم تجربی ساخت و به صورت مستخدم آن درآمـد و در نتیجه یک نوع جدائی بین فکر و معنویت و استدلال و ایمان در غرب بـوجود آمـد کـه اکنون ثمر تلخ آن همه جا مشهود است.
برعکس در فلسفهء اسلامی،و مخصوصا در ایران،و از دوران سهروردی به بعد،فلسفه هـرچه بـیشتر با عرفان امتزاج یافت تا اینکه در دوران صفویه به دست صدر الدین شیرازی نـظامی فـکری بـوجود آمد که در آن عرفان سهمی اساسی داشت درحالیکه خود نظام یک نظام فلسفی بود و نه صـرفا عرفانی.آنان که تولد دکارت را در فرانسه و نه در خراسان یک فاجعهء تاریخی میدانند و عـرفان را در این امر مقصّر مـیخوانند یـقینا جدائی فلسفه از دین را یک امر مثبت در پیشرفت تاریخ بشر تلقی میکنند.لکن وضع فعلی تمدن جدید که در عین قدرت ظاهری در حال افول و از هم پاشیدن و نیز از بین بردن تمام طبیعت و نظام آن اسـت شاید باعث شود تا این نوع افراد تا حدی تأمل کنند و به نتائج وخیم این جدائی بنگرند و به اهمیت مثبت نفس وجود عرفان در حفظ یک سنت فلسفی،که هیچگاه انسان را از مـبدء هـستی جدا نساخت و پیوند او را با خلقت ندرید،پی برند.
اهمیت دیگر عرفان فراهم آوردن پاسخهائی است به مشکلات دینی که نه فقها و نه متکلمان میتوانند از عهدهء آن برآیند و نیز تفسیر معانی عمیقتر بسیاری از آیـات قـرآنی و متون حدیث است که بدون توسل به عرفان معانی خود را فاش نمیسازد.اینکه چگونه خالقی که نیکی محض است عالمی خلق کرده که در آن بدی وجود دارد و یا چگونه انسان مـیتواند مـسؤول اعمال خود باشد درحالیکه خداوند قادر مطلق است سؤالاتی است که برای پیروان همهء ادیان مطرح شده است و اکثر آنان پاسخی را تعبدا پذیرفتهاند.ولی برای آنانکه صاحب اندیشهاند و یـافتن پاسـخ بـه سؤالات فلسفی برایشان جنبهء حـیاتی دارد بـاید دانـشی وجود داشته باشد که بتواند آنانرا ارضاء کند.اینکه گروه کثیری از افراد متفکر در اروپا در قرون هفدهم و هجدهم خود را از دین و جهانبینی دینی جـدا سـاختند درحـالیکه در ایران و یا سایر بلاد اسلامی چنین نشد نـه بـه این علت بود که این افراد باهوشتر از مسلمانان بودند و زودتر توانستند خود را از محدودیتهای پاسخهای دینی رها سازند،و نه در اثـر ایـنکه مـتفکران اسلامی ابلهتر و سادهلوحتر.آیا میتوان واقعا پذیرفت که مثلا فـیلسوف شکاک فرانسوی مونتین هوشمندتر و عاقلتر از معاصر خود میرداماد بود؟فرق اصلی در این مورد وجود و یا عدم دسترسی به عرفان و تـفکر عـرفانی بـود.اگر عرفان نظری در تمدن اسلامی ظهور نمیکرد فلسفهء اسلامی که در قـرون اولیـه بیشتر فلسفهء بحثی بود یقینا راه اصالت خرد یا ناسیونالیزم را دنبال میکرد و سیری مشابه به فـلسفه در غـرب مـیداشت و عواقب معنوی و دینی و اجتماعی آن نیز چندان با آنچه در غرب دیده میشود فـرق نـمیکرد.طـی قرون اخیر عرفان همواره پاسخی راسخ و واضح برای مشکلترین معضلات فکری و فلسفی و دینی داشـته و تـوانسته اسـت وحدت کاخ تفکر اسلامی را حفظ کند.
بدون عرفان،اندیشه نمیتواند هیچگاه به ریشه و اصـل خـود بازگردد چون ریشهء عقل استدلالی عقل کلی است و علمی که از طریق آن عقل بـه دسـت مـیآید ریشه و اصل تمام دانشهائی است که از طریق نیروی استدلالی حاصل میشود. حکمت عالی و مـتافیزیک در واقـع جز تفسیری فلسفی از حقائق علم عرفان چیزی دگر نیست.فلسفه و عرفان همواره در تـاریخ تـفکر اسـلامی دو مکتب متمایز بوده است گرچه بزرگانی همچون آقا محمد رضا قمشهای و میرزا مهدی آشتیانی،بـه دنـبال ایجاد مکتب عظیم حکمت متعالیه توسط ملا صدرا،آن دو را به هم نزدیک کـرده و حـتی تـا حدی”یکی”ساختهاند.
عرفان محل تقاطع نیروی عقلانی و عشق و،در عالم صوری،ریاضیات و منطق و شعر اسـت.هـرگاه فـلسفهای بتواند عقل و عشق را باهم درآمیزد و دقت معادلات ریاضی را با شور و شوق شـعر و شـاعری توأم سازد،آن فلسفه به ناچار ریشهاش در عرفان است و در فلسفهء عرفانی.اینکه بسیاری از بزرگان قرون گذشته در ایـران هـم در منطق و ریاضیات رساله مینگاشتند و هم شعر میگفتند،هم از مقولات منطقی سخن بـه مـیان میآوردند و هم از وجد و سرور چنانکه در حکمة الاشـراق دیـده مـیشود،به علت حضور دائمی عرفان در دامن تـمدن اسـلامی بوده است.بدون این علم اعلی و بیان نظری آن،نه ملاصدرائی وجود مـیداشت و نـه جامیی،نه گلشن رازی و نه دیـوان شـاه نعمت ولیـی.بـگذریم از اهـمیت این علم در گسیل دادن انبوهی از هوشمندترین مـخلوقان خـدا به سوی عالم معنی و کسب آن درر معرفت که برای وصول به آن خداوند ایـن جـهان را آفرید.