غزّالی در نظامیهء بغداد

در یک روز جمادی الاولی از سال 484 هجری بود که ابو حامد به‌عنوان مدرس‌ نظامیه از اصفهان به بغداد آمد.وقتی خواجه،وی را از اصفهان برای تدریس به بغداد می‌فرستاد در فرمان خویش او را زین الدین و شرف الائمه خواند.این لقبی بود که غرور یک دانشمند سی و چهار ساله را در آن روزگار می‌توانست نوازش دهد و غزّالی در این‌ سالها چنان پایبند این‌گونه القاب و تشریفات بود که دربارهءاین چیزها حتی با یک دبیر ادیب-انو شیروان بن خالد که بعدها به وزارت رسید-نیز معارضه می‌کرد.[1]در این‌ هنگام جاه و جلال وی درخور وزیران بود با لباس زربفت و حریر و با موکب آراسته. این مایه جلال و شکوه غزّالی را در چشم عامه شاید فوق‌العاده محتشم جلوه می‌داد،اما هم پارسایان شهر را از وی ناراضی می‌کرد و هم رشک و خشم فقهای بغداد را برضد وی می‌انگیخت.

در آن زمان در بین فقیهان شهر کسانی بودند که مثل فرمانروایان جامهء ابریشمی و انگشتری زرین داشتند و در شوکت و حشمت با گردنکشان دم از رقابت می‌زدند.اما اینها اگر در چشم عامه هیبت و جلوه‌ای داشتند بیشک نزد خاصه منفور بودند-شهادت‌ انزجار حتی در همین روزگاران،یک قاضی بغداد-نامش ابن بکران شامی-شهادت‌ (*)به نقل از فرار از مخدرسه دربارهء زندگی و اندیشهء ابو حامد غزّالی-تألیف عبد الحسین زرین‌کوب،چاپ دوم، تهران 2536 شاهنشاهی،ص 53-74 و یادداشتهای مربوط در صفحات 216-219.

فرار از مدرسه‌کتابی است مشتمل بر مقدمه(9 صفحه)،متن کتاب در ده فصل با عنوانهای:1-کودکی و جوانی؛ 2-درس امام الحرمین؛3-لشکرگاه؛4-در نظامیهء بغداد؛5-فرا از مدرسه؛6-در کشمکش رهایی و گریز؛7- فیلسوف،ضد فلسفه؛8-سبک و آثار؛9-بازگشت؛10-مدرسه یا خانقاه(208 صفحه)،همراه با یادداشتهای مربوط به بخشهای دهگانهء فوق،غزّالی-شمارنامهءعمر؛غزّالی-کارنامهء آثار؛گزیدهء نکته‌ها؛و فهرست اعلام(80 صفحه).

فقیه نام‌آوری مثل مشطب فرغانی را بدان سبب که انگشتر طلا و لباس حریر داشت رد می‌کرد.و صریحا می‌گفت شهادت سلطان و وزیر را نیز که لباس ابریشمی می‌پوشند برای یک‌دسته سبزی هم نمی‌توان پذیرفت.[2]بعلاوه،هوشمندان شهر این حشمت و شکوه فقیهان و عالمان دین را نشانه‌ای از انحطاط علم می‌شمردند و از احتیاج آن به‌ تعلقات و قیود.

اما بغداد در این زمان روزبازار جویندگان شهرت و جلال بود،و با آن‌که از حشمت‌ و شکوه عهد هارون و معتصم دیگر چیزی برای خلیفهء بغداد نمانده بود،دستگاه خلیفهء پوشالی هنوز خاطره‌هایی از بغداد هزار و یک شب نگهداشته بود.درست است که غزّالی‌ در این پایگاه خلافت آن شور و هیجان را که زایران سرزمینهای دور نسبت به این شهر نشان داده‌اند اظهار نکرد و ظاهرا ذوق و شعور او در این مسافرت بیش از آن تحت‌تأثیر سنتهای اهل مدرسه و صحبت فقهاء و علماء عصر واقع بود که مثل یک شاعر شروان که‌ سالها دبعد از مرگ وی از این شهر پرافسون دیدن کرد بغداد را«فردوس مهین»بیابد و دجله را«عدیل کوثر»بخواند[3]یا مثل زایر اندلسی که نزدیک یک قرن بعد از وی به‌ این دیار آمد آن را فقط«نقش خیالی بیابد از گذشته‌های دور»[4]،اما برای وی بغداد دیار آرزوها بود و جایی که وی تمام رؤیاهایی را که خود و پدرش برای شهرت و آوازهء یک‌ فقیه طوسی پرورده بودند در آنجا تحقق پذیر می‌یافت.در واقع بغداد،در این زمان هنوز، نه فقط مرکز اسمی تمام قدرتهای اسلامی بشمار می‌آمد بلکه مرکز وقعی نهضتهای‌ فکری و علمی دنیای اسلام نیز محسوب میشد.

شهردو نیمه بود که دجله همچو دیواری بلورین شرق و غرب آن را جدا می‌کرد و جسرها دو نیمه را به هم می‌پیوست.قسمت شرقی شهر،که مسافر خراسان و اصفهان،از آنجا به شهر می‌آمدند در این زمان‌آبادی بسیار داشت و قصرهای خلافت و باغها و بناهای‌ بزرگان در آنجا بود.در جانب غربی،محلهء مشهور کرخ بود که هنوز در آنجا طوایف شیعه‌ کانون مخالفت با خلافت و با سنّت را پنهانی و آشکارا روشن نگه می‌داشتند.شهر محله‌های متعدد داشت و هر محله برای خود در حکم یک شهر جداگانه بود.زورقها وسیلهء عمده بودند برای عبور و مرور،و رفت و آمد دایم آنها ارتباط بین محله‌های کنار شط را ممکن می‌ساخت و همچنین ارتباط بین شهر طرب‌انگیز بود و بسیاری از مردم در آن‌ روزگاران بغداد را یک بهشت زمینی تلقی می‌کردند.

در این هنگام که غزّالی به‌عنوان مدّرس نظامیه به بغداد آمد،این مدینة السلام خلفا در واقع در دست سلجوقیان بود.وزیر خلیفه به اشارت خواجهءطوس عزل و نصب می‌یافت‌ و ملکشاه مثل سلطان واقعی بغداد به آنجا وارد می‌شد.

حتی رسوم و آداب مربوط به پادشاهان ایرانی،همراه موکب سلطان و وزیر،در این‌ پایتخت خلیفه راه داشت.چنان‌که در همین سال ابو حامد به بغداد آمد ملکشاه که‌ چند ماه بعد در رمضان همین سال با وزیر و همراه موکبی با شکوه بی‌نظیر در بغداد برپا کرد. می‌توان پنداشت که ورود سلطان و وزیر به بغداد در این ایام تا چه حد برای غزّالی که در برخوردها همه‌جا مورد محبت و نواخت خواجه و سلطان بود مایهء امتیاز و اعتبار می‌شد.

جشن سده هم که یک رسم ایرانی بود وی را که یک فقیه خراسانی بشمار می‌آمد، در بغداد بیش اپیش انگشت‌نما می‌کرد.در این آیین سده شمعها و مشعلهای زیادی‌ که درون زورقها افروخته بودند دجله را شب‌هنگام جلوه‌ای تمام داده بود.در دو جانب‌ رود بازیهای گونه‌گون و نمایشهای بسیار انجام شد که خواجهء طوسی با مهتران دولت با شکوه و جلالی خیره‌کننده در تمام این مراسم شرکت کردند.حتی پارسایان شهرکه این‌ مایه لهو ولعب را در شهری که به سبب حریقها،دزدیها و آشوبها غالبا کمینگاه فقر و نارضایی بود زاید و ناروا می‌دیدند،در این ماجرا شاهد یک شب فراموش نشدنی شدند.[5]

در این روزها،شکوه و جلال شهر برای فقیه و مدرس جوان و آوازه‌جوی نظامیه شوق‌ انگیز بود و وی از این‌که با دربار سلجوقیان-که کانون تمام این شوکت و جلال تازه بود -ارتباط داشت احساس غرور می‌کرد.بااین‌همه،برای وی که جویای شهرت و آوازهء شایستهء فقیهان و دانشمندان بود،ورای این زیباییهای ظاهری،بغداد جاذبهء معنوی داشت‌ و این جاذبه مربوط به مدارس و کتابخانه‌های شهر بود،و به مساجد و مجالس علم و بحث آن.

مدرسهء نظامیه که وی،اینک به‌عنوان مدرس به آنجا می‌آمد در نظر وی قلهء تسخیر ناپذیر تمام آرزوهای یک فقیه جوان بود که او اکنون آن را به زیر قدم درآورده بود. درست است که این مدرسه و آنچه در اصفهان و بلخ و نیشابور و جاهای دیگر به وسیلهء نظام الملک بنا شد-و«نظامیه»نام یافت-برخلاف مشهور اولین مدرسه‌ای که خواجه در بنای آن مدرسه‌ها داشت نظامیه را،خاصه در بغداد،حیثیت و شهرت بی‌نظیر داد.[6]

نظامیهء بغداد شکوه و جلالی درخور دار الخلافه داشت و حتی یک قرن بعد که نزدیک‌ سی مدرسهء بزرگ در بغداد بود هنوز نظامیه از همه بزرگتر بنظر می‌رسید.[7]مدرسه که خواجه مالی هنگفت در بنای آن خرج کرده بود،در سوق الثلاثا بود-در نیمهءشرقی بغداد -و در اطراف آن،خواجه بازارها و کاروانسراها ساخت و وقف مدرسه کرد.چنان‌که نیز املاک،دکانها،و حمامها بر آّ? وقف کرد.آنچه مخصوصا در بنای آن تازگی داشت‌ همین حمایت و توجه خاص وزیر بود که آنجا را به منزلهء مرکزی کرده بود برای تحقق‌ بخشیدن به امری که هدف سیاسی خواجهء طوس بشمار می‌آمد.در واقع آنچه در آن زمان‌ وحدت سلجوقیان و قدرت خلیفهء بغداد را تهدید می‌کرد،نزد نظام الملک نهضت نامرئی‌ اما روزافزون اسمعیلیه بود و خواجه نگرانی خویش را در این باب در سیاستنامه بی‌پرده‌ اظهار کرده بود.به‌نظر می‌آید که خواجه ایجاد مدارس نظامیه را،به‌عنوان مؤثرترین و پایدارترین کوشش در مبارزهءبا این طایفه تلقی می‌کرد و ظاهرا به همین سبب بود که‌ صرف هرگونه هزینه‌ای را که در این راه انجام می‌شد مثل هزینه‌ای که در راه تقویت‌ لشکر و توسعهء کشور انجام یابد فوری تلقی می‌کرد و حیاتی.

مدرسه،هم کتابخانهء مرتب داشت و هم بیمارستان؛بعلاوه،به دانش‌طلبان که از تمام دنیای اسلامی به آنجا می‌آمدند حجره و مدد معاش نیز داده می‌شد.کتابخانهء مدرسه‌ نیز از حیث وسعت و عظمت شایستهء شأن نظامیه بود.تنوع ذخایر آن هم موجب می‌شد که‌ کتابدارانش از بین ادبیان نام‌آور انتخاب شوند.ادباء بدان سبب که غالبا در ادب از هر علمی بهره‌ای حاصل می‌کردند برای کار کتابداری آمادگی بیشتر نشان می‌دادند.در واقع یک کتابدار نظامیه-نامش ابو یوسف اسفراینی(م 498)-خود ادیب پرمایه‌ای‌ بشمار می‌آمد.کتابدار دیگر ابو زکریا خطیب تبریزی(م 502)بود که در ادب تألیفات‌ بسیار داشت و ازجمله بر دیوان متنبّی و ابو تمام شرح نوشته بود.یک رفتار نجیبانهء نظام‌ الملک این ادیب نام‌آور را که در مدرسه نیز از شرابخواری و شاهدبازی ابائی نداشت‌ اصلاح کرد.می‌گویند وقتی دربانان مدرسه به خواجه گزارش دادند که خطیب شبها در کتابخانه با شراب و شاهد سروکار دارد،وی چیزی به روی او نیاورد.فقط حقوق‌ ماهانه‌اش را افزود و پیغام داد که چون مخارج شیخ زیادست مبلغی ناقابل بر ماهانه‌اش‌ افزوده شد.شیخ دریافت که خواجه از عشرتهای شبانه خبر یافته است و آن را ترک‌ کرد.[8]ابو المظفر ابیوردی(م 507)همدرس غزّالی نیز که بعدها کتابدار مدرسه شد، ادیب پرمایه‌ای بشمار می‌آمد و در تواریخ و انساب تألیفات داشت.این کتابدارها نیز مانند استادان و طالب‌علمان در مدرسه،هم منزل مناسب داشتند و هم ماهانهء معلوم.اگر در باب مقررات کتابخانه اطلاع درستی در مآخذ نیست،آنچه یک قرن بعد یاقوت حموی‌ دربارهء کتابخانه‌های شهر مرو می‌گوید و خاطرنشان می‌کند که وی در آنجا پاره‌ای وقتها تا دویست جلد کتاب را می‌توانست به امانت بگیرد و برای بعضی از آنها ودیعه‌ای‌ هم نسپارد،[9]می‌تواند نشانی بدست دهد از تسهیلات کتابخانه‌ها.وقتی در عهد ناصر خلیفه(575-622)کتابخانهء نظامیه ازحیث«تسهیلات»حتی از کتابخانهء ناصری‌ وضع بهتری داشت،[10]پیداست که در عهد حیات خواجه و پسرانش می‌بایست چه‌ رونقی داشته باشد.

در مدرسه،مسجد و مجلس وعظ هم بود و غیراز مدرسان که به کمک نایبان و معیدان خویش دانش طلبان را به تلقین و تکرار وادار می‌کردند وعاظ مدرسه،علم را-که‌ عبارت از علم شریعت بود-در میان عامه نیز می‌بردند و این همه مانعی بود برای گرایش‌ خاص و عام به تبلیغات باطنی.مدرس،اهمیت خاص داشت و از جانب وزیر،سلطان، یا خلیفه انتخاب می‌شد با مستمری و حقوق هنگفت.

وقتی غزّالی برای تدریس به این مدرسه می‌آمد نظامیه مدرسه‌ای مشهور بود.از آن‌که‌ بنا در سال 459 هجری ساخته‌شده بود-که ابو حامد در آن زمان فقط نه سال داشت. گذشتهء آن نیز چنان با نامهای درخشان و پرآوازه مربوط بود که حتی خاطرهء نام استادان و مدرسان قدیم آن،فقیه جوان طوسی را غرق در رؤیا و غرور می‌کرد.نام وی اکنون در سی و چهار سالگی در ردیف نامهای بزرگ و جاودان امثال ابو نصر صباغ،و ابو اسحق‌ شیرازی در می‌آمد و این اندیشه،غرور و رضایت خاطر را در وی برمی‌انگیخت.آنچه‌ وی را بیشتر به شور و هیجان می‌آورد،این اندیشه بود که وی اکنون می‌رفت تا بر مسند ابو اسحق شیرازی تکیه کند.

در واقع این مدرسهء نظامیه را هم خواجه نظام الملک به‌جهت همین ابو اسحق ساخت‌ اما وی از پرهیز و پارسایی که داشت در روزهای اول حاضر نشد در آنجا تدریس کند.[11] می‌گویند خواجه خود در روز افتتاح که مردم و دانشجویان برای شنیدن در ابو اسحق‌ گرد آمده بودند حضور یافت و کس فرستاد تا ابو اسحق شیرازی برای تدریس بیاید.وی‌ نیامد و خواجه ناچار شد یک فقیه شافعی دیگر را که در بغداد به دانش و پرهیز شهرت‌ داشت به جای وی بگمارد.ابو نصر صباغ.این تدریس بیست روز بیشتر نکشید و ابو اسحق سرانجام در مقابل اصرار خواجه تسلیم شد و به تدریس تن‌درداد.با این همه،وقتی هنگام نماز می‌شد از آنجا بیرون می‌آمد و در یک مسجد مجاور نماز می‌خواند،و غالبا می‌گفت شنیده‌ام در مدرسه بیشتر آلات و اسباب غصب است.[12]

این ابو اسحق که غزّالی وی را در هنگام مسافرتش به خراسان دیده بود،در فقه قدرت‌ و تبحر کم‌مانند داشت و در مناظره کمتر کسی می‌توانست با او برآید.در مسایل خلاف، یعنی آنچه بین شافعی و ابو حنیفه در آن باب اختلاف بود،مخصوصا کم‌کسی به پای‌ وی می‌رسید.یک وقت هم رقیب او ابو نصر صباغ گفته بود اگر بین شافعی و ابو حنیفه‌ صلح می‌شد برای ابو اسحق علمی نمی‌ماند،و ابو اسحق به همین سبب کتاب مهذب را نوشت تا نشان دهد که علم وی فقط محدود به همین مسایل خلاف نیست.[13]گذشته از مایهء علمی،شیخ در زهد و پرهیز نیز نام و آوازه‌ای بلند داشت و از این لحاظ مورد احترام‌ عامه بود.با شهرت و حیثیت علمی که داشت ساده و بی‌ادعا بود،جامهء محقر می‌پوشید و غالبا حتی غذای درستی هم نداشت.نسبت به اهل قدرت نیز،که وی را به سبب توجه‌ عامه،فوق العاده احترام می‌کردند بی‌اعتنا بود.می‌گویند به درخواست خواجهء بزرگ، فقهای عصر گواهینامه‌ای تهیه کردند در باب پاک‌اعتقادی وزیر،و چون از وی خواسته‌ شد که او نیز چیزی در این باب بنویسد فقط نوشت:حسن بهترین ستمکاران است،و نوشته‌اند که خواجه وقتی نوشتهء وی را بدید بگریست و گفت هیچ‌کس از وی درستتر ننوشت.[14]وقتی هم که به‌عنوان سفارت از جانب خلیفه به نیشابور آمد در واقع به خاطر عامهء مردم بود و آمده بود تا شکایت خلیفهء مقتدی و ناخرسندی مردم را از ابن اللیث که از دربار خراسان به‌عنوان وزیر بر خلیفه تحمیل شده بود به سلطان برساند.البته در طی‌ مذاکراتی که در این سفر با سلطان کرد موفق شد دختر سلطان را نیز برای خلیفه‌ خواستگاری کند و بعدها حاصل این پیوند جعفر ابن مقتدی شد که وقتی نیز ملکشاه‌ کوشید تا ولیعهد خلیفه سازد.

در هرحال،طی همین مسافرت وی بود که حرمت و تکریم فوق العاده‌ای که امام‌ الحرمین و تمام طبقات مردم در حق ابو اسحق کردند در غزّالی جوان تأثیر فوق العاده‌ بخشید و فقیه بزرگ پرآوازه‌ای که خلیفه و سلطان او را گرامی بشمردند و عامهء مردم تا حد پرستش دوست بدارند برای وی یک آرمان شد-یک سرمشق آرمانی.با این همه،مرگ‌ وی در جمادی الاخرهء سال 476 روزهای باشکوه نظامیهء بغداد را بپایان آورده بود،و اختلاف مدعیان طی چندین سال از عظمت و جلال گذشتهء این مدرسهء بزرگ دار الخلافه‌ چیزی باقی نگذاشته بود.

جانشینی ابو اسحق را پسر خواجه-که آن زمان در بغداد بود-به ابو سعید متولی داد که از فقهای مشهور بود اما خواجه این انتخاب را نپسندید و ابن صباغ را به‌ جای وی گماشت.تدریس ابن صباغ هم طولی نکشید و چون ابو سعید برضد وی‌ تحریکات می‌کرد برکنار شد و چندی بعد درگذشت(جمادی الاولی 477).ابو سعید هم مدتش خیلی زود سرآمد و در شوال سال بعد وفات یافت. چندی بعد،خواجه یک تن از سادات بخارا را که از فقیهان نام‌آور بود و گذشته از فقه در اصول و جدل و نحو لغت هم دستی قوی داشت به تدریس نظامیه فرستاد- ابو القاسم دبوسی.از این دبوسی نیز غزّالی اطره‌ای جالب داشت از آن‌که وی،در نیشابور یک‌بار با امام الحرمین مناظره کرد و از دست شاگردان امام جفاها دید و یک‌بار هم به خاطر همین جفای شاگردان در اصفهان امام الحرمین را سرکوفت زده بود و وقتی‌ امام الحرمین در آنجا پیش او سپر انداخت دبوسی شاگردان وی را سگهای گزنده خوانده‌ بود.تدریس این فقیه نام‌آور و پرآوازاه هم در نظامیه فقط سه سال طول کشید و وی در این‌ شهر به سال 482 درگذشت.خواجه بعد از وی،نخست یک تن از شاگردان سابق ابو اسحق را که ابو عبد الله طبری خوانده می‌شد-درجای وی به تدریس گماشت و چندی‌ بعد ابو محمد عبد الوهاب شیرازی را به بغداد فرستاد.کار هیچ‌یک چنان‌که انتظار خواجه بود چندان شهرت نیافت و آخر قرار شد که با یکدیگر شریک باشند و هرکدام‌ یک روز تدریس کنند.[15]اما اختلاف داعیه داران و مخصوصا این‌که مدرس نظامیه‌ می‌بایست مورد قبول تمام فقیهان بزرگ بغداد باشد برای خواجه که آن همه به نظامیهء بغداد علاقه داشت مایهء نگرانی بود و شاید کمتر کسی می‌توانست حدس بزند یک فقیه‌ جوان سی و چهار سالهء طوسی*به نام ابو حامد غزّالی،که دو سال بعد از مرگ ابو القاسم‌ دیوسی به بغداد گسیل می‌شد بتواند شهرت و آوازهء قدیم نظامیه را دیگربار احیاء کند و تجدید.

قدرت بیان و جاذبهء شخصیت،خیلی زود این فقیه طوسی را در بغداد معروف و مقبول‌ کرد و شاید حمایت خاص وزیر و دوسیها و آشناییهایی که وی در طول اقامت در لشکرگاه با علما،و بزرگان بغداد یافته بود نیز نیل به این شهرت و قبول را برای وی آسانتر کرد.درس او در نظامیه موجب تحسین و اعجاب شد جنان‌که در اندک‌زمان بیش از چهار صد تن از دستاربندان شهر در مجلس درس وی حاضر می‌آمدند.حتی پیران‌ حنابله مثل ابن عقیل وابو الخطاب که هجده نوزده سالی از غزّالی سالخورده‌تر بودند در مجلس وی برای استفادت می‌آمدند.از فصاحت بیان و وسعت معلومات وی تعجب‌ می‌نمودند و از سخنان وی حتی در تصنیفات خویش نقل می‌کردند.[16]در ارتباط با این‌ گونه فقیهان سالخورده که در مجالس با وی مناظره نیز می‌کردند غزّالی صلی الله علیه و آله و سلم‌ن مایه زیرکی و هوشمندی داشت که نگذارد بازیچهء حریفان شود.

در همان‌روزهای اول که به بغداد آمد فقها به نزد وی آمدند و خاطرنشان کردند که‌ بموجب رسمی دیرینه در اینجا هرکس برای تدریس می‌آید دعوتی می‌کند و با یاران آشنایی می‌یابد.اکنون باید دعوت تو با پایه‌ای که در علم داری مناسب باشد.ابو حامد گفت در این صورت یا باید آنچه را در این دعوت بکارست شما معین کنید و روز دعوت‌ را من تعیین کنم یا برعکس.گفتند آنچه در این دعوت بکارست به تعیین تو باشد و روز دعوت،به تعیین ما.اکنون خواست ما این است که دعوت همین امروز باشد نه روز دیگر گفت در این حال چون آنچه در دعوت بکارست با من است برای من چیزی‌که امروز دست می‌دهد نان و سرکه است با پاره‌ای سبزی.گفتند پس آنچه در دعوت بکارست‌ می‌بایست فلان مقدار مرغ باشد،فلان مقدار حوا،و چیزهای دیگر.غزّالی گفت در این‌ صورت دعوت به دو سال دیگر بیفتد.فقها درمانندند و گفتند هردو کار هم به دست‌ تو باشد که با بحث و نظر حریف تو نتوان شد.[17]

قدرت کم‌مانندی که ابو حامد در مناظره داشت تبحر و احاطهء او را در فقه و اصول و کلام بیشتر جلوه می‌داد و فقهای نظامیه بعد از هشت سال که از مرگ ابو اسحق‌ می‌گذشت در مسند تدریس او با فقیه جوانی آشنا شدند که می‌توانست خاطرهء درس با شکوه او را در نظامیه تجدید کند.کسانی که در نظامیه در مجلس درس وی حاضر می‌آمدند بیان شیرین و هوش سرشار وی را درخور تحسین یافتند[18]و مجالس درس او رونق و شکوه بسیار یافت.شهرت و اوازه ی او در این سالها ی تدریس به جایی رسید که حتی در مغرب وقتی‌ یوسف بن تاشفین می‌کوشید برای دفع برای دفع مخالفان خویش و اقدام به خلع فرمانروایان‌ نالایق،از فقهای نام آور عصر دستاویزی بجوید گذشته از قضات معروف اندلس که در قلمرو حکمرانی وی مشهور بودند لازم دید که از این فقیه معروف مشرق نیز فتوی‌ بخواهد.[19]غزّالی نیز در این اوقات که چند سالی از ورود وی به بغداد می‌گذشت،در این باب فتوی نوشت و همین نکته که رأی این فقیه شافعی از اهل شرق می‌توانست برای‌ یوسف بن تاشفین در عزل و خلع مخالفان خویش دستاویزی سودمند باشد حاکی از شهرت فوق‌العادهء مدس جدید نظامیه بغداد بود،در شرق و غرب.

روایتی هم هست که می‌گوید در همین سالها ابن تومرت-مهدی مغرب-نیز یک‌ چند در بغداد محضر وی را دریافت و کتاب سر العالمین ازغزّالی نیست و بعدها به‌ نام او منسوب شده است[20]بلکه ابن تومرت هم فقط بعد از سال پانصد هجری از زادگاه‌ خویش بیرون آمده است و به شام عراق آمده است و البته در آن هنگام نیز مدتها بود که‌ غزّالی از شام و عراق بازگشته بود و در خراسان می‌زیست.[21]مع‌هذا شهرت این روایت نیز خود حاکی است از نام و آوازه‌ای که درس غزّالی در نظامیه برای او در اقطار عالم‌ بوجود آورده بود.

تدریس در نظامیهء بغداد از همان ابتدا مطالعهء،دایم لازم داشت و بحث و تحقیق دایم. بعلاوه تبحر در مناظره را ایجاب می‌کرد که وسیلهء تفوق در آن،آشنایی با منطق بود-و حتی با فلسفه.با این همه در محیط فقها و اهل کلام،فلسفه به قدری منفور بود که به‌ هیچ‌وجه نمی‌بایست آشنایی با فلسفه از اقوال و افکار فقیه و مدرس نظامیه ظاهر شود.

در بین سیصد یا چهار صد تن فقیهان نام‌آور بغداد که غالبا به درس ابو حامد می‌آمدند و بعضی از آنها از خود وی نیز مسن‌تر بودند بیشک کسانی هم می‌آمدند تا فقی‌ خراسان را بیازمایند یا حتی به دام اندازند.نه آیا پیش از وی مدرسان دیگر نظامیه نیز دایم‌ گرفتار تحریکها و توطئه‌ها بودند؟حتی یک فقیه معروف حنبلی-ابن عقیل-که این‌ روزها در مجلس درس وی حاضر می‌شد و در واقع بیست سالی از خود وی مسن‌تر بود،[22] در اثر این‌گونه تحریکات متهم به گرایشهای معتزلی شده بود و یک‌جا هم مجبور شده‌ بود در پیش علماء بغداد به خطای خویش اعتراف کند.با این حال جسارت و صراحت‌ فوق‌العادهء این واعظ سالخوردهء حنبلی به‌قدری بود که حضور در مجلس فقیه غریبه و بالنسبه جوان شافعی می‌بایست برای یاران وی مایهء بیم و ناراحتی شده باشد.این غفیه و واعظ نام‌آور یک‌بار هم در بغداد با نظام الملک سخنهای جسورانه راند و یک‌جا در حالی که پادشاهان در خدمت وی ایستاده بودند وی در کنار خواجه نشست.حتی در همین ایام وقتی شنید باطنیها سلطان را در میان گرفته‌اند نامه‌ای تند به وی نوشت و او را از ارتباط با آنها برحذر داشت.[23]وقتی این شیخ حنبلی در پای منبر ابو حامد می‌نشست، پیداست که فقیهان جوان شافعی تا چه حد خود را در معرض امتحان و قضاوت می‌یافت. فقیه سالخوردهء دیگر-شیخ ابو الخطاب حنبلی-نیز که بیست سالی از وی مسن‌تر بود و در پای درس او در نظامیهء بغداد حاضر می‌آمد،بیشک ابائی نداشت که در سخنان فقیه‌ خراسانی دستاویزی بیابد و او را در این مدینة السلام که میدان مجادلات ارباب مذاهب‌ بود از میدان بدر کند.این اندیشه که ناچار در خاطر مدرّس جوان نظامیه راه داشت وی را از یک‌سو به مطالعهء مستمر وا می‌داشت و از سوی دیگر به دقت و احتیاط در معاشرت.

در همان آغاز ورود به بغداد،غزّالی بعضی اوقات خویشتن را به حمایت خواجه نظام‌ الملک دلبسته می‌یافت.مخصوصا چون در همان سال ورود او به بغداد خواجهء طوسی نیز به همراه موکب سلطان به بغداد آمد و نزدیک شش ماه همچنان با سلطان در بغداد بود[24]، این توقف ممتد موکب سلطانی به ابو حامد بیشتر فرصت می‌داد تا حمایتی را که خواجه از وی می‌کرد به رخ مدعیان بکشید.اما ظاهرا خیلی زود دریافت که بر این حمایت‌ خواجه هم نمی‌توان دل بست.

در این زمان،خواجه پیرلجوجی بود که بر سلطان و خلیفه غلبهء واقعی داشت اما کارها دیگر در دست خود او نبود،در دست پسرانش بود و خویشانش.درست است که‌ اگر در دست خود او هم بود تفاوت نمی‌کرد اما باز خود او در کار شریعت دقیق بود و حتی سختگیر.و لیکن روال کارها چنان بود که دقت و سختگیری خواجه هم نه مایهء تأمین عدالت می‌شد نه موجب تقویت شریعت.ملک وثروت بیحساب خود او کافی بود که هرکس دیگر بجز غزّالی جوان را در عدالتجویی و شریعت پروریش به شک بیندازد. اما بیرسمیهای زمانه که خود او نیز در سیاستنامه‌اش از آن می‌نالید از دیدهء غزّالی پنهان نمی‌ماند.همین باطنیها که خواجه در مبارزهء با آنها فوق‌العاده خشن و بی‌گذشت بود،نه‌ آیا پیشرفتشان تاحدی حاکی از ناخرسندی عامه از دستگاه قدرت بود؟با این همه،تا خواجه‌ زنده بود در این فقیه جوان نظامیه به چشم یک فرزند می‌دید.شهرت و محبوبیت غزّالی به‌ هرحال تا اندازه‌ای مرهون جانبداری و پشتیبانی بیدریغی بود که خواجه در حق او داشت.این را غزّالی خود حس می‌کرد و شاید همین نکته محبوبیت و شهرت را برای‌ وی اندکی ناگوار می‌داشت.گویی آن را به وجود غیروابسته می‌دید-به وجود کسی‌ که در قلمرو سلاجقه هرکس-اهمیت و شهرتی داشت آن را به وی مدیدن بود.

قدرت و شوکت این دهقان‌زادهء طوسی در دولت ترکانان سلجوقی به جایی رسیده‌ بود که یادآور کلام منسوب به سلیمان بن عبد الملک خلیفهء اموی می‌شد.این خلیفه قرنها پیش تعجب کرده بود که ایرانیان هزار سال ملک راندند و یک لحظه محتاج عرب نشدند و عرب صد سال حکومت نرانده‌اند و یک ساعت هم از ایرانیان بی‌نیاز نمانده‌اند.[25] دولت سلجوقیان هم بنظر می‌رسید که بدون تدبیر خواجه نمی‌تواند دوام بیاورد و یک روز نیز از او بی‌نیاز نمی‌تواند بود.حتی خود سلطان در دست خواجه بازیچه‌ای بود که فقط با رشتهء نامرئی غرور و شهوت جنبش و جست و خیزی می‌کرد.اما خواجه نیز تمام قدرت و تمام حیثیت خود را به شهوت و غرور او پیوند داده بود.

درست است که ملکشاه خواجه را همچون پدر احترام می‌کرد و از سلطنت تقریبا به‌ تخت و شکار قانع بود[26]،اما باز وقتی پای ثروت یا شهوت در میان می‌آمد نه رعایت‌ خواجه را لازم می‌دید نه رعایت شریعت را.به همین سبب بود که پارسایان واقعی از همکاری با دستگاه آنها غالبا ابا می‌کردند.هوسهای سلطان ملکشاه که تمام مأموریت‌ خود را در ارضاء آنها می‌یافت گهگاه چاشنی بیرحمی و قساوت غیرانسانی داشت. یک هوس عجیب وی شکار بود که تنها از سم و شاخ آهوهایی که به یک‌بار شکار می‌کرد،در ماوراء النهر و در کوفه مناره‌ها می‌ساخت.[27]گاه غیراز آنچه شکار می‌کرد- و یک بار شمارهء آنها را تا ده هزار یافت-عدهء بسیاری از غزالان صحرا را داغ می‌کرد چنان‌که سالها بعد از مرگ او هنوز در بین غزالانی که پسرش محمد در اطراف کوفه‌ صید می‌کرد،بودند آهوهایی که داغ ملکشاه داشتند.[28]

جایی هم که پای مال در میان بود سلطان پروای هیچ‌کس نداشت،حتی پروای‌ خواجه را.یک بار نزدیک بود نظام الملک را به داماد و رقیب وی ابن ابی الرضا که‌ پیشنهاد کرده بود هزارهزار دینار با شکنجه و تهدید از وی بیرون آورد واگذارکند و تازه‌ وقتی نظام الملک توانست خود را از این دام هلاک خلاص نماید سلطان را جنان بر این‌ رقیب بدگمان کرد که داد چشمهایش را با کارد بیرون آورند و بیندازند جلو سگها.با این همه،پسر همین نظام الملک را هم که دلقک سلطان را کشته بود به امر وی زهر دادند و سلطان خود خبر مرگش را به پدر داد و او را تسلیت گفت.این خلق‌وخوی‌ سلطان را که معجونی از هوس،قساوت،و احساسات سرکش بود خواجه می‌بایست تحت‌ نظارت داشته باشد و آن را با شریعت و آداب و رسوم انسانی آشتی دهد.کفایتی که‌ شاعران و ستایشگران در وجود خواجه می‌ستودند همین قدرت وی بود در تسخیر سلطان.

مع‌هذا بسیار بودند زاهدان و فقیهانی که پنهان و آشکارا خواجه را می‌نکوهیدند و کفایتش را به چیزی نمی‌شمردند.نه تسلط او و فرزندانش را بر اموال مردم می‌پسندیدند نه‌ لشکرکشیهایی را که سلطان به اشارت او در ماوراء النهر و دیگر بلاد اسلام می‌کرد.پاره‌ای از مسلمانان راستین از خود می‌پرسیدند که این ترکتازیها را که در شهرهای‌ مسلمانی می‌شود چگونه می‌توان توجیه کرد؟البته خواجه،صرف‌نظر از علاقه‌ای که به‌ جمع‌آوری ثروت داشت و هیچ‌چیز نمی‌توانست وی را از آن باز دارد به دینداری هم‌ علاقه‌ای بیریا داشت.هروقت بانگ اذان می‌شنید هرکار که داشت رها می‌کرد. اوقات نماز را با دقت تمام پاس می‌داشت و در عین حال مردم‌آمیز بود و دلش‌ می‌خواست مردم او را پارسا بشمارند و پاکدامن.

فروتنی و مهربانی او نیز غالبا وی را نزد عامه محبوب می‌کرد.می‌گویند یک شب‌ در جایی طعام می‌خورد،برادرش و عمید خراسان نیز در آنجا بودند.عمید خراسان با مردی که یک دست نداشت همکاسه بود و خواجه دریافت که ار این بابت خرسند نیست.برادر را نزد عمید فرستاد و مرد یکدست را با خود همکاسه کرد.[29]با این‌ مهربانیها و فروتنیها کسانی را که با وی نزدیک بودند جلب می‌کرد.

بعلاوه،در حمایت از پارسایان و دانشمندان و درویشان شهرت فوق العاده‌ای داشت‌ و علاقه‌ای.در مذهب شافعی تعصب می‌ورزید و حتی در بغداد از این‌که برضد حنابله‌ تحریکاتی کند یا مخالفان آنها را حمایت کند دریغ نداشت.[30]با این‌همه،یک واعظ حنبلی-نامش ابو سعد بن ابی عمامه-را که در بغداد به وی اندرزهای تند داد،با محبت‌ و نوازش تلافی کرد.در بغداد به سال 479،یک روز به نظامیه رفت،و اصفهان نیز گهگاه‌ به نقل حدیث پرداخت و می‌گفت که از این کار آن می‌خواهد که درشمار راویان‌ حدیث باشد.[31]

با این مردم‌آمیزی و دین‌ورزی می‌کوشید دهان بدگویان و مخالفان را با قفل زرین‌ ببندد.خواجه دلش خوش بود که در نظامیه حدیث نقل کند،در عسکر با فقها و صوفیه‌ نشست و برخاست کند،دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها غالبا روزه بدارد،و هنگام ورود به بغداد در بیرون شهر اردو بزند تا لشکریانش مزاحم اهل بغداد نباشند،اما دیگر پروایی نداشت‌ که در دفاع از قدرت سلطان سلجوقی حیثیت خلیفهء مسلمانان را خرد کند،و از حلب تا کاشغر را به یک قرقگاه خاموش که فقط وی و ملکشاه در آن یارای ترکتازی و خودرأیی‌ داشته باشند تبدیل کند.در این مورد خواجه چندان سختگیر و بیگذشت بود که ابو شجاع‌ وزیر خلیفه را به خاطر انتقاد تندی که از اوضاع زمانه کرده بود با توطئهء ناروایی ساقط کرد.گناه واقعی وی ظاهرا فقط آن بود که وقتی فرستادهء نظام الملک به بغداد آمد تا مژدهء فتح سمرقند را به خلیفه اعلام کند،به این فرستاده چنان‌که رسم بود خلعت داد،اما پرسید:کدام مژده؟مگر اینها شهری از دیار کفر را گشوده‌اند؟نه آیا آنها نیز مسلمان‌ بوده‌اند؟چگونه اینها خون مسلمانان را حلال شمرده‌اند و بر آنها تاخته‌اند؟[32]همین‌ کلام ابو شجاع که در آن روزها هنوز نقل مجالس بود مدرّس جوان نظامیه را می‌بایست تا اندازه‌ای به اندیشه فرو برده باشد.

ابو حامد که به اقتضای شهرت علمی،ورای حلقه‌های درس خویش در مجالس‌ نظامیه و در محافل خلیفه و سلطان نیز رفت و آمد داشت در این سالها شاهد رویدادهایی‌ می‌شد که او را به تفکر در احوال و اخلاق مردم می‌خواند و به ارزش واقعی قضاوت‌ آنها.

یک واقعه که شاید وی را تکان سختی داد قتل خواجه نظام الملک وزیر بود در رمضان سال 485،و مرگ سلطان چهل روزی بعد از آن.نه فقط غزّالی یک لحظه خود را در این شهر پرهیاهو-که از مدعیان و مخالفان پر بود-تنها یافت بلکه شایعات عجیبی را که نشان می‌داد قتل خواجه ممکن است به تحریک سلطان وطبع ملول او روی داده‌ باشد،[33]نشانه‌ای یافت از پوچیها و بیحاصلیهای جاه و جلال انسانی.تصور آن‌که‌ باطنیها خواجه را به تحریک سلطان کشته باشند وی را که آن همه نسبت به باطنیها نفرت داشت از همکاری با دستگاه سلطان که خود را یک دستگاه توطئه و سوء قصد نشان داده بود بیشک می‌بایست ناخرسند کرده باشد.بعلاوه،تحقیر و تهدیدی که سلطان‌ در روزهای آخر عمر خویش در حق خلیفهء بغداد-المقتدی باللّه-روا داشت و کوشید تا او را به نفع یک فرزند خردسال خویش از مسند خلافت دور کند،نمی‌توانست این‌ مدرّس نظامیه را که با دستگاه خلافت نیز مربوط و ناچار بدان علاقه‌مند بود بی‌تفاوت‌ گذاشته باشد.این تجربه‌ها ظاهرا مدرّس نامجوی و جوان نظامیه را در همکاری با دستگاه غریبی که تمام«نظامیه»وجود خود را بدان مدیون بودند دچار تردید و تأمل کرد.

واقعهء آموزندهء دیگری که غزّالی را از خلق و رد و قبول آنها تا حد زیادی مأیوس کرد، ماجرای اردشیر عبادی بود-یک واعظ مشهور-از ورود غزّالی‌به بغداد دو الی بیش‌ نمی‌گذشت که این امیر ابو الحسین عبادی در بازگشت از سفر مکه به بغداد آمد و در نظامیه به وعظ پرداخت(486 هجری).این واعظ نام‌آور عصر که«صوفی»هم خوانده‌ می‌شد بیانی گرم داشت و در مجالس او در نظامیه ازدحام غریبی می‌شد،چنان‌که غیر از حیاط مدرسه رواقها و غرفه‌ها از انبوه شنوندگان پر می‌شد و حتی در روی بام هم جایی‌ نمی‌ماند.ابو حامد که ظاهرا در سالهای اقامت در نیشابور مجالس وی را دیده بود و لطف‌ بیان او را می‌دانست در مجلس وعظ وی حاضر می‌شد.خاصه که مجلس در نظامیه بود و امام غزّالی به‌عنوان مدرّس نظامیه بر آنچه در آنجا می‌گذشت نظارت داشت.کلام‌ عبادی شور و تأثیر غریبی در خلق داشت و مردم را به زهد و توبه رهنمون می‌شد.ازدحام‌ این مجالس وعظ،در این سال به حدی شدکه وی از کثرت شنوندگان ناچار شد مجلس‌ خود را در بیرون نظامیه،در محلهء«قراح ظفر»[34]برپا کند.مردم دست از کار می‌کشیدند،در مجلس او زاری می‌کردند و از هوش می‌رفتند.توجه و اقبال خلق در حق‌ این واعظ خراسان چندان بود که اهل بغداد آب برکه‌ای را که وی در آن وضو می‌ساخت‌ با کوزه و شیشه جهت تبرک می‌بردند و او را صاحب کرامت می‌شمردند.غزّالی که‌ رونق این مجالس را تا حدی در حکم رونق نظامیه می‌شمرد از شهرت و قبول این واعظ و صوفی خراسانی شاید احساس غرور می‌کرد.امااین توجه و اقبال عامه،در این مورد نیز مثل همیشه،بی‌پایه بود وخلل پذیر.بعضی سخنانش را فقهاء نپسندیدند،مجلس وعظ او را تعطیل کردند و وقتی او را از شهر راندند از ان انبوه مستمعان هیچ‌کس به یاری او برنخاست.[35]

آیا ابو حامد که در سالهای دانشجویی جرجان و نشابور آن همه به رد و قبول عامه دل‌ بسته بود،و اکنون در مسند تدریس نظامیهء بغداد در همین رد و قبول خلق به چشم یک‌ محک می‌دید حق نداشت در این ماجرا آشنایی خلق و رد و قبول آنها را بیحاصل بیابد-و مایه دردسر؟پیش از این،تکیه‌گاه حشمت و اعتبار خود او-ورای علم و فضل که در آن‌ زمینه مدعیان بسیار-حمایت خواجه و سلطان بود و رعایت خلیفه.اما اکنون حتی‌ به اینها نیز نمی‌توانست تکیه کند.چون از ورود او به بغداد یک سالی بیش نگذشت که‌ نه خواجه ماند و نه سلطان،خلیفه هم که در دست سلطان و وزیر بازیچه‌ای بیش نبود جه‌ تکیه‌گاه اخلافی می‌توانست برای او عرضه کند؟

با این همه،احترام خلیفه در حق این مدرس جوان اگر برای خود وی دیگر چندان‌ جاذبه‌ای نداشت نزد عامه بی‌اهمیت نبود.همین نکته می‌توانست او را از طعن و آزار عوام که غالبا بازیچهء دست مدعیان می‌شدند در امان نگهدارد.آنچه خلیفه را مخصوصا در این روزها نزد عوام محبوب می‌کرد تهدیدهایی بود که سلطان در آخرین روزهای عمر خویش در حق وی انجام داده بود و شاید مرگ بی‌هنگام سلطان را ساده‌دلان بغداد به‌ تأثیر دعای خلیفه هم منسوب می‌کردند.درست است که این خلیفه خود در تمام دوران‌ خلافت بازیچهء دست سلجوقیان بود،اما سلجوقیان نیز در این روزهای بعد از ملکشاه‌ بازیچه‌ای بودند در دست مغرضان.

ترکان خاتون،بانوی ملکشاه که خود دختر خاقان آل افراسیاب بود از وقتی پای‌ خواجه و ملکشاه را از میدان دور می‌دید،یکه‌تاز میدان شده بود.این زن که سالها پیش‌ تمام آرزویش این بود که فرزند خردسال خویش،شاهزاده محمود،را ولیعهد ملکشاه‌ اعلام کند و در این اندیشه نظام الملک وزیر را مخالف خویش می‌یافت،ظاهرا در قتل خواجه دستی داشت بیشک می‌بایست تحریک و توطئه این زن در ایجاد کدورت‌ بین سلطان و وزیر مؤثر افتاده باشد.ترکان خاتون در واقع خیالهای جاه‌طلبانهء عجیبی‌ داشت.نه فقط می‌خواست سلطنت سلجوقیان را در اختیار خویش گیرد،برای خلافت‌ عباسیان نیز نقشه‌هایی پنهانی داشت.از ماه ملک خاتون،یک شاهزاده خانم جوانمرگ‌ که چندسال پیش در دنبال مسافرت ابو اسحق شیرازی به خراسان،به ازدواج مقتدی‌ خلیفه درآمده بود و چندی بعد کارشان به جدایی کشیده بود پسری باقی‌مانده بود جعفر نام‌ که از یک سو پسر خلیفه عباسی بود و از سوی دیگر نوادهء سلطان سلجوقی.این جعفر نیز که مثل شاهزاده محمود طفل خردسالی بیش نبود در دست ترکان خاتون بود و شاهزاده‌ خانم فتنه‌جو می‌خواست نام سلطنت را برای محمود تأمین کند و نام خلافت را برای‌ جعفر.در آن صورت در دنیای شگرف رؤیاهای زنانه،خویشتن را هم سلطان واقعی‌ می‌دید هم خلیفهء واقعی.یک وزیر جاه‌طلب نیز این نقشه را در نظر او تزیین می‌کرد- تاج الملک قمی-شاید نظام الملک که برکیارق،پسر بزرگ سلطان را برای جانشینی‌ وی می‌خواست تا حدی قربانی این نقشه‌های جاه‌طلبانهء ترکان خاتون و تاج الملک شد و شاید سلطان ملکشاه نیز که خود بطور مرموزی بیمار و ظاهرا مسموم شد قربانی دیگر بود. ممکن است کسانی که نظام الملک را قربانی چنین توطئه‌ای می‌دیدند در مرگ سلطان‌ نیز این احتمال به خاطرشان گذشته باشد،اما سلطانی که خود به قتل وزیر رضایت داده‌ بود اگر نیز فدای یک توطئه پنهانی می‌شد مرگ وی چه احساسی در مردم بر می‌انگیخت جز آن‌که از روی عبرت بگویند:قهر یزدانی ببین و عجز سلطانی نگر؟[36]

البته قتل تاج الملک که چندی بعد به دست غلامان نظام الملک تکه‌تکه شد کفارهء این نابکاریهای او را داد.اما نقشه‌های ترکان خاتون نیز با دشواریها روبرو شد.اقدام‌ نیمبند ملکشاه برای برکناری خلیفه که سلطان می‌خواست جعفر خردسال را به جای او بنشاند و ظاهرا به تحریک ترکان خاتون بود خلیفه را بیدار کرد و نگران.در این صورت‌ که می‌داندکه سلطان را در روزهای آخر در شکارگاه،که زهر داد؟

اما بعد از مرگ ملکشاه در مذاکره‌هایی که بین خلیفه و ترکان خاتون می‌رفت یک‌ بار نیز کار به مداخلهء فقیهان رسید که در آن باب مشطب فرغانی از ترکان خاتون‌ پشتیبانی کرد و غزّالی به جانبداری خلیفه برخاست.[37]آخر،ترکان خاتون با خلیفه کنار آمد:خلیفه پذیرفت که محمود خردسال را به جانشینی سلطان بشناسد.به این شرط که‌ ترکان خاتون نیز ادعایی که دربارهء خلافت جعفر داشت منصرف شود.

بدین‌گونه،در بغداد غزّالی معاینه می‌دید که سرنوشت خلافت و سلطنت که آن همه‌ در احوال عامهء مسلمانان تأثیر داشت بازیچه‌ای بود برای یک مشت خیالات زنانه.آیا مشاهدهء چنین احوالی طبع حساس و حدّی وی را از هماهنگی با این هوسها ناراحت‌ نمی‌کرد؟برکیارق که خواجه نظام الملک در سر تأیید و حمایت او جان خود را از دست‌ ئائه بود،از سبب توطئه ها و تحریکات ترکان خاتون که حتی امراء خاندان سلجوقی را بر ضد وی شورانیده بود با دشواریها مواجه بود.اما مرگ محمود خردسال که در همان ایام از آبله درگذشت برکیارق را از این دشواریها تا حدی نجات داد.چند ماه بعد که ترکان‌ خاتون و مقتدی نیز عمرشان پایان یافت(487 هـ)رؤیاهای زنانه،در باب سلطنت و خلافت،نیز مثل رؤیاهای شب نیمهء تابستان محو شد.

با این وصف،برای ابو حامد که تمام دنیای غرور جهانجویان-تمام این مرده‌ریگ‌ ملکشاه و خواجه نظام الملک و مقتدی خلیفه-را بازیچهء بیقدری در دست ترکان خاتون‌ دیده بود لحظه‌هایی پیش‌آمد که دیگر همهء این عوالم چیزی جز یک خواب،یک خیال، و یک هیچ به نظر نمی‌رسید.خاطر روشنی که تا این زمان سالها تحت‌تأثیر اندیشه های‌ عرفانی و دینی،تحت‌تأثیر قرآن و حدیث،زندگی دنیا را یک متاع غرور یافته بود،اکنون‌ در تمام قدرت و جاه آن دیگر هیچ‌چیز نمی‌یافت که به دلبستگی و تعلق بیرزد.وقتی‌ معصومترین و پاکترین هوسها که همین تدریس و تعلیم بود نیز مثل هوس خلافت و فرمانروایی،با حسادتها و کشمکشهای مغرضانه آلوده می‌شد برای وی این اندیشه پیش‌ می‌آمد که فقهاء و علمای نظامیه هم که در پای درس وی ازدحام می‌کردند آیا از این‌ درس و بحث کشف حقیقت را طلب می‌کردند یا مهارت در مناظره و مباحثه را؟بسیاری‌ از آنها،چنان‌که غزّالی یقین می‌دانست،آن‌قدر که به پیروزی در مناظره و احراز برتری‌ خویش می‌اندیشیدند به خود حقیقت علاقه نمی‌ورزیدند.حتی در خود او تعصب و غروری که حقیقتجویی را گهگاه فدای اغراض می‌کند وجود داشت و شاید در یک‌ لحظهء استغراق و تأمل ابو حامد می‌توانست فتوایی را که خود وی در باب یزید وناروایی‌ لعن او نوشت به همین هوسهای معصومانهء فقها برگرداند.این فتوا از همان‌روزها غوغای‌ بسیار برانگیخت و موافق ومخالف بسیار یافت.

ئدر آن روزها شهرت و آوازهء ابو حامد و عنوان مدرّسی مدرسهء نظامیه که او داشت، سبب می‌شد که مسایل فقهی را از هر جانب به وی عرضه کنند و فتوا بخواهند.آنچه در این فتوا غزّالی را گرفتار مشکل می‌داشت دشمنی شیعه بود برضد یزید و تعصب نا خودآگاه خود وی برضد شیعه.مسأله هم در باب یزید بودو لعن کردنش.در این فتوای‌ معروف،غزّالی به این عنوان که دخالت و امر یزید در کشتن حسین بن علی مسلّم نیست‌ و اگر هم باشد قتل نفس فسق است نه کفر،بعلاوه ممکن هست که یزید توبه کرده باشد و از اینها گذشته لعن انسان که سهل است،لعن حیوان هم در شریعت منع شده است فتوا داد که لعن یزید جایز نیست.[38]این نکته،در بغداد که شیعه در محلهء کرخ غالبا آشکارا صحابه را لعن می‌کردند خیلی جاها با نفرت و وحشت تلقی شد.

البته غزّالی در این فتوا ظاهرا نظر به مخالفت با شیعه-و خصوصا باطنیه-داشت.بعلاوه،شاید تا حدی نیز ناظر به برانداختن رسم لعن و نفرین بود که عمید الملک‌ کندری در اوایل عهد سلاجقه در خراسان برضد اشعریها بره انداخته بود.از این گذشته، غزّالی لعن را تا حدی بدان سبب که رسم مربوط به شیعه بود چیزی نفرت‌انگیز می‌یافت.و در دل،شاید تا حدی،به گفتهء علی بن ابی طالب می‌اندیشید که وقتی به دو تن از یاران خویش،حجر بن عدی و عمرو بن حبق گفته بود که من هیچ دوست ندارم‌ شما لعنتگر باشید و ناسزاگوی،اگر کارهای بد دشمنان را وصف کنید و بازنمایید که‌ سیرت آنها چنین است و کارشان چنان،بیشتر مقرون به صواب است.[39]اما این‌که در منع از لعنتگری،مسامحه را تا جایی برساند که بر نابکاریهای یزید پرده بپوشد و از امکان‌ توبهء کسی دم زند که تا آخرین روزهای حیات خویش مکه را در حصار داشت و مدینه را بعد از واقعهء کربلا به باد غارت و کشتار داد،از تعصب نمی‌توانست خالی باشد و وقتی‌ ابو حامد در دام تعصب می‌افتاد،حال بسیاری از فقیهان دیگر پیدا بود که چه خواهد بود؟

با این همه،اگر وی نقش تعصب و غرض را در این فتوای خویش نمی‌دید،در احوال واقوال بسیاری از فقیهای نظامیه می‌توانست آن را مشاهده کند.در واقع مناظرات‌ علمی،آفت عمدهای که داشت همین نکته بود که حتی در نزد غزّالی ممکن بود حقیقت‌ را گهگاه فدای تعصب کند-و اغراض.اما وقتی پرماجراترین خیالهای انسانی درطی‌ چند ماه سلطان و وزیر و ملکه و خلیفه را بجان هم می‌اندازد و در پایان یک دورهء کوتاه‌ همه را نابود می‌کند آیا خیالهای معصومانهء تدریس و افاده و غلبه در بحث و مناظره ارزش‌ آن را دارد که تمام اوقات انسان،مصروف آن شود؟

این اندیشه در این سالها غزّالی را رها نمی‌کرد.وقتی خلیفه مستظهر به جای مقتدی‌ نشست ابو حامد به‌عنوان امامن عراق-امام شافعیهای عراق-در این مجلس حاضر بود[40]و این امتیاز که در دوران نظلم الملک و ملکشاه،برای وی غرورانگیز بود در این سالهای‌ چنگ و فترت وی را در اندیشهء پوچی و بیحاصلی فرو می‌برد.پیش از آن مکرر به درگاه‌ خلیفهء وقت آمده بود،و حتی بعدها در سالهای انزوای عمر مکرر از مسافرتهایی که به‌ عنوان سفارت نزد خلیفه کرده بود یاد می‌آورد.اما توجه به روابط بین خلیفه و سلطان،و ضعف و درماندگی خلیفهء شانزده ساله دربرابر شاهزادگان سلجوقی،در این روزهای‌ جلوس خلیفهء المستظهر او را از دستگاه خلافت تا حد زیادی مأیوس می‌کرد.با این‌ همه،وقتی خلیفه از وی خواست تا رساله‌ای در ردباطنیه بنویسد اشارت وی را فرمان‌ «اولی الامر»تلقی کرد-اطاعت کردنی.

در آن روزها غیراز تدریس در نظامیه،قسمتی از اوقات غزّالی صرف تصنیف کتابها می‌شد:و صرف فتوی در مسایل فقهی.در همین روزهای آخر نظامیه،یک کتاب او به‌ نام الاقتصاد فی الاعتقاد نشر یافت که مسایل مهم عقاید و کلام را به شیوهء اهل منطق و با بیانی ژرف مطرح می‌کرد.این اثر یادآور ارشاد امام الحرمین بود و غزّالی‌ را بیش از پیش هدف رشک مدعیان دانش ساخت.اما این رشک و نارضایی رقیبان‌ مخصوصا وقتی افزونی می‌یافت که غزّالی را همه‌جا مورد رجوع جویندگان حکم و فتوا می‌دیدند.حتی باطنیه هم گهگاه نزد وی سؤالهایی می‌فرستادند و از او جواب‌ می‌خواستند و خود او یک‌جا یادآوری می‌کند که از همدان چهار سؤال نزد او فرستادند[41]و او جواب نوشت.در مسایل راجع به خلاف و جدل که آن روزها نزد طالبان‌ علم رواج فوق العاده داشت غزّالی چندین کتاب تألیف کرد و زندگی او در این سالها تمام صرف مناظره و درس می‌شد-یا صرف مطالعه و تفکر.

با این همه،آنچه مخصوصا خاطر وی را از درس و بحث و حتی کسانی از این‌ فقیهان هم نزد عامه محبوب و مقبول بودند خویشتن را به تظاهر و ریا آلوده بودند.در همان ورود ابو حامد به بغداد یک فقیه شافعی در بغداد وفات یافت به نام ابو طاهر اصفهانی که ابن علک خوانده می‌شد و با آن‌که یک فقیه و محدث مشهور بود چنان به‌ مال و جاه دل‌بسته بود،که گویی از تمام دنیا هیچ‌کس دنیا دوستر از وی نبود.[42]یک‌ بار هم به یک تن از امیران وقت پنجاه هزار دینار وام داد.در بین سیصد یا چهار صد تن‌ فقیه که غالبا در مجلس غزّالی حاضر می‌آمدند بسیاریشان را اندیشه‌ای جز جاه و مال نبود.درست است که در بین فقیهان و محدثان بغداد آدمهای وارسته هم تعدادشان‌ کم نبود اما مشاهدهء جاه طلبیها و دنیا جوییهای فقیهان شهر غزّالی را از علم خویش و از حشمت و شهرتی که در پرتو آن برای وی حاصل شده بود بیزار می‌کرد.

در این سالها مطالعهء در کلام وی را به مطالعهء در فلسفه کشانیده بود-و به تحقیق در آراء فارابی و ابن سینا.دنیای فلسفه را دنیای بی‌جذبه‌ای یافته بود-آگنده از گمراهیها. با این همه،این آشنایی با فلسفه وی را بیش از پیش به پوچی و بیحاصلی قیل‌وقال‌ متکلمان و فقیهان متوجه کرده بود.

از اوایل ورود به بغداد،غزّالی ازدواج کرده بود.وقتی در لشکرگاه شغل تدریس در نظامیه را می‌پذیرفت مجرد بود،اما در پایان چهار سال که از اقامت وی در بغداد می‌گذشت پایبند عیال شده بود-زن وفرزند.محیط سرد و ملال‌انگیز خانهء یک فقیه‌ مدرّس را که در آن ورای خش‌خش کاغذ و کتاب اگر چیزی سکوت را بهم می‌زد صدای قرآن و دعا بود،وجود زن و کودک البته تا حدی گرم و روشن می‌کرد.اما ابو حامد این محیط گرم و روشن را در درون خویش می‌خواست که آنجا نیز در طی شش ماه آخری که از چهارمین سال اقامت بغداد می‌گذشت آرامش روحانی جای خود را به‌ تیرگی و نگرانی جانگزایی داده بود.نگرانیها و تیرگیها چندان بود که رفته‌رفته کار تدریس را برای وی غیرممکن می‌ساخت.

قتل نظام الملک که فداییان باطنی عامل آن شمرده می‌شدند بیشک در غزّالی نیز مثل بسیاری از مخالفان باطنیها وحشت و هیبت القاء می‌کرد.در ماه رمضان 488 نیز سه ماه قبل از آن‌که وی در پایان یک بحران طولانی سرانجام بغداد و نظامیه را ترک‌ کند،سلطان برکیارق را یک تن از پرده‌دارانش زخم زد.چون بگرفتندش دو تن سگزی را که با وی همشهری بودند محرک خویش خواند و گفت که آنها صد دینارش داده‌اند تا سلطان را هلاک کند.ضارب را کشتند اما آن دو تن سگزی را هرقدر شکنجه کردند به‌ اقرار نیامدند.آخر یک تن از آنان را در پای پیل افکندند.در این حال امان خواست تا به‌ هرچه هست اعتراف کند.چون از پای پیلش رهایی دادند روی به رفیق خویش کرد و گفت:برادر،از مرگ چاره نیست مبادا با افشاء اسرار،اهل سیستان را بدنام کنی.[43] سوءقصد البته به باطنیها منسوب شد و وحشت از قوم حتی در دل سلطان سلجوقی نیز راه‌ یافت.

آیا ترک تدریس نظامیه هم که غزّالی برای رهایی از مشکل روحانی خویش به آن‌ توسل جست،جهت فرار از تهدید فداییان باطنی بود؟بعضی محققان کوشیده‌اند به این‌ سؤال جواب مثبت بدهند.[44]اما بیت المقدس و شام که غزّالی بعد از ترک تدریس به‌ آنجا آهنگ داشت از این حیث ایمنی بیشتری به او عرضه نمی‌کرد.آیا فقیه بزرگ‌ نظامیه از جانب برکیارق،پادشاه جوان سلجوقی،دلنگرانی داشت؟با آن‌که در تمام‌ مدت فرمانروایی برکیارق غزّالی در شام و فلسطین و دیگر شهرها آواره بود و به‌هرحال در این مدت هرگز تن به تدریس درنداد،به نظر نمی‌آید که این ترک تدریس او واقعا آن‌ گونه که پاره‌ای از محققان پنداشته‌اند[45]به سبب ترس از برکیارق باشد.درست است که‌ برکیارق عم خود-تتش-را که مورد حمایت خلیفه،و تا حدی مورد تأیید غزّالی نیز،بود کشت،اما آیااین اقدام می‌توانست یک فقیه مشهور عصر را که در بغداد به تدریس و فتوا اشتغال داشت از تشویش یک سلطان سلجوقی عراق به ترک تدریس وا دارد؟خاصه که‌ فرزندان و برادرش در بغداد مانده بودند و اگر برکیارق درصدد آزار وی بود ممکن بود غزّالی را با آزار آنها تهدید کند.بعلاوه،خود خلیفه که تتش را حمایت کرده بود از برکیارق لطمه‌ای ندید.چه لطمه‌ای ممکن بود از این راه به یک فقیه بی‌آزار که در اختلاف خلیفه و ترکان خاتون نیز می‌بایست به برکیارق-شاهزاده‌ای که خلیفه و نظام الملک طالب سلطنت وی بودند-اظهار تمایل کرده باشد،برسد؟

احتمال آن‌که اشتغال طولانی به تدریس و تصنیف و استغراق مستمر در تفکرات‌ فلسفی،همراه با ریاضتهای روحانی که گرایشهای زاهدانه بر وی تحمیل می‌کرد، نیروهای جسمانی غزّالی را دستخوش ضعف و خلل کرده باشد بیشتر معقول است و این‌ چیزها شاید منتهی به نوعی بیماری جسمانی هم شده باشد.در واقع همین اتدیشه‌ها بود که وی را نسبت فقیهان عصر بدبین می‌کرد و تمام دستگاه نظامیه و تدریس و تصنیف‌ را در نظر وی ملال‌انگیز می‌ساخت.حتی تمام نامجوییها و پیروزیهای علمی را نیز که‌ غزّالی در گذشته آن همه علاقه به آنها داشت نزد وی منفور می‌کرد-و بیقدر.شهرت و آوازه‌ای که در بغداد برای غزّالی حاصل شد تدریجا وی را متوجه پوچی و بی‌بهایی‌ شهرت و آوازه کرد.جاه‌طلبی و برتری جویی که یک عمر هدف او بود به یکبار در نظرش ناچیز آمد.بعدها خودش وقتی دگرگونی اندیشهء خویش را بررسی می‌کرد،غالبا می‌گفت که او در آغاز کار از دانشجویی خویش جاه دنیا را طلب کرده بود اما خدا او را بدان حال نگذاشته بود-و از دنیاطلبی بازش داشته بود.

به همین سبب بود که برخلاف گذشته،اندک‌اندک دیگر دوست نداشت از بالا به‌ مردم نگاه کند و در اوج غرور علمی خویش،خود را از تمام خلق برتر شمرد.یک روز، در گیرودار این تبهای روحانی،می‌بایست با یک بحران بزرگ روحی مواجه شده باشد. غزّالی در این سالها پیش خود فکر می‌کرد که حالا دیگر تنها امام خراسان نیست امام‌ خراسان و تمام عراق است[46]و نه فقط فقها بلکه امرای وقت نیز نسبت به وی خضوع‌ دارند-و فروتنی.اما نه زندگی این فقهاء برای وی چیز ارزنده‌ای بود نه حشمت آن امراء همه چیز پوچ بود؛باطل اباطیل.لحظه‌های کمیاب عزلت و خلوت ابو حامد را در سرنوشت خویش،در سرنوشت انسان،به اندیشه می‌انداخت و به اندیشه‌ای دلهره‌انگیز. شاید در یک لحظهء تردید و نگرانی خویشتن را بر سر دوراهی یافت:باید همه چیز را نگهداشت یا همه‌چیز ر ا دور انداخت؟مسأله بودن یا نبودن بودن:بودن و دروغ و فریب‌ هرروزه دلخوشی یافتن و هرگز به یقین نرسیدن،یا نبودن و جستجوی حقیقت را بر آرامش‌ دروغین اهل مدرسه گزیدن؟یک طرف شهرت بود،افتخار قبول عامه،تحسین مریدان،و اعجاب حکام و امرای وقت؛طرف دیگر صدای وجدان بود که او را می‌خواند:ابو حامد چرا معطلی؟فرصت دارد از دست می‌رود،از عمر مگرچه مایه باقی است؟تمام این‌ علم که تو اندوخته‌ای چیزی جز فریب،جز دروغ،و جز شک نیست.رد و قبول عام نه‌ ارزشی دارد و نه فایده‌ای.برای چه معطلی،ابو حامد؟آنچه تو را پایبند این غرور و دروغ بیفایده می‌دارد شیطان است،چرا باید تسلیم شیطان شد!در پایان شش ماه بحران‌ روحانی این اندیشه‌ها غزّالی را آرام نمی‌گذاشت.آیا واقعا باید در آغوش این جاه و جلال غرورانگیز ماند و یا باید همه چیز را رها کرد و از همه چیز گریخت؟غزّالی در صدد برآمد که بگریزد-از خویش بگریزد و همه چیز را رها کند.محرک این گریز و رهایی جاذبهء فرار از مدرسه بود:فرار از تمام آنچه روح انسانی را در یک قشر خردکننده‌ از شک و تردیدها و چون چراهایی که عقل را به این بن‌بست می‌کشانید در وجود وی در هم فشرده بود.

[1]. المنتظم،9/170.

[2]. ایضا،96.

[3]. ارواح که بر درش گذشتند فردوس مهین و را نوشتند… رودی است که کوثرش عدیل است‌ آبش ساسال و سلسبیل است…

تحفة العراقین خاقانی،چاپ دکتر یحی قریب،طهران 1333/100-103.

[4]. رحلة ابن جبیر،طبع بغداد،1937/172.

[5]. المنتظم،9/57-58.

[6]. مطابق قول سبکی،نظامیه اولین مدرسه‌ای بود که در آن برای طلاب،«معلوم»معین شده بود،اما البته اولین‌ مدرسهء اسلامی نبود 3/137.

[7]. رحلة ابن جبیر،طبع بغداد 1937/183.

[8]. تجارب السلف،270.

[9]. معجم البلدان،5/114.

[10]. تجارب السلف،334.

[11]. سبکی،طبقات الشافعیه،3/231.

[12]. ابن خلکان،1/96-397.

[13]. سبکی،طبقات الشافعیه،3/92.

[14]. تجارب السلف،277.

[15]. المنتظم،9/53.

[16]. ایضا،همان جلد،169؛مقایسه شود با:9/212؛نیز مقایسه شود با؛طبقات الحنابله للقاضی ابی الحسین‌ محمد بن ابی یعلی،مصر 1952،2/258 و ذیل ابن شهاب،1/142.

[17]. سبکی،طبقات،4/113.

[18]. المنتظم،59.

[19]. این فتوا را غزّالی ظاهرا مقارن اواخر عهد تدریس در نظامیهء بغداد باید ذاذه باشد.اصل خبر در ابن خلدون، مصر،1284،ج 6/187 آمده است.دربارهء تاریخ صدور آن قول گولد تسهیر در کتاب ابن تومرت(11-12)آن است‌ که می‌بایست مربوط به اواخر عهد تدریس در نظلمیه باشد.بویژه در این باب تردید دارد:جهت تفصیل بیشتر رجوع‌ کنید به:عبد الرحمن بدوی،مؤلفات الغزالی،44-46.

[20]. از دلایل مجعول بودن کتاب این است که مؤلف یک دو جا از ابو العلاء المعمری سخن می‌گوید و اشعاری را نقل می‌کند که ابو العلاء برایش خوانده است درصورتی که معری در 448،دو سال قبل از ولادت غزّالی،وفات یافته‌ است و ملاقات آنها ممکن نیست.برای دلایل دیگر نگاه کنید به:بدوی،مؤلفات الغزالی،271-272.

[21]. در باب ابن تومرت و داستان ملاقات او با غزّالی رجوع شود به به مقالهء اینجانب تحت عنوان«ابن تومرت، مهدی مغربی»،مجلهء دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی مشهد،شمارهء چهارم،سال هفتم،135/748-759.

[22]. ابن شهاب،کتاب الذلیل علی طبقات الحنابله،طبع مصر،1953،1/142.

[23]. ابن رجب،ذیل طبقات الحنابله،1/148-151.

[24]. تاریخ دولة سلجوق،75.

[25]. اخبار آل سلجوق،54.

[26]. المنتظم،9/65.

[27]. همان،9/35 و 70.

[28]. ایضا،9/155.

[29]. ابن الاثیر،الکامل،8/163.

[30]. المنتظم،9/4.

[31]. ابن الاثیر،الکامل،8/162-163؛مقایسه شود با:المنتظم،9/36 و 66.

[32]. المنتظم،9/56.در باب اقدامات مکرری که سلطان،ظاهرا به تحریک خواجه،برای عزل و تحقیر ابو شجاع‌ کرد و سرانجام نیز حتی بعد از عزل وی که خلیفه به او اجازهء سفر حج داد سلطان وی را از ورود به بغداد مانع آمد. رجوع شود به:سبکی،طبقات الشافعیه 3/57-59.

[33]. ابن خلکان،1/397؛نیز رجوع شود به مقالهء نگارنده:«ملاحظاتی در باب تاریخ ایران کمبریج»،مجلهء دانشکدهء ادبیات،17/1-54.

[34]. معجم البلدان،طبع مصر،7/41.

[35]. المنتظم،9/76؛ابو الحسین عبادی چندسال بعد در مرو وفات یافت در 497.پسر وی مظفر عبادی(م 547) هم واعظ بود و مثل پدر یک چند در بغداد،در مدرسهء نظامیه و تاجیه،وعظ کرد و کتاب التصفیه فی احوال المتصوفه‌ معروف به صوفی‌نامه از اوست که به تصحیح دکتر غلامحسین یوسفی در طهران به سال 1347 انتشار یافته است.عمادی شهریاری و قوامی رازی در مدح همین مظفر عبادی اشعار سروده‌اند و آنچه در راحة الصدور،209،در باب‌ عمادی و عبادی آمده است راجع به همین پسرست.بدین‌گونه،پدر و پسر هردو واعظ مشهور بوده‌اند،هردو در بغداد وعظ کرده‌اند و هردو نیز در بغداد مورد توجه عامه واقع می‌شد و لیکن اهل حدیث،مخصوصا حنابله،آنها را نمی‌پسندیدند و مجالس احمد غزّالی،مظفر عبادی،و ابو الفتح خریمی به سبب آن‌که احادیث ضعیف آنها بعضی اوقات موجب‌ هیجان و مورد قبول عوام می‌شد در نزد حنابله غالبا نکوهش می‌شد.رجوع شود به:ابن الجوزی،المنتظم،9/221- 222.

[36]. دیوان معزی،طبع اقبال،405:

رفت در یک مه به فردوس برین دستور پیر شاه برنا از پی او رفت در ماه دگر کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکار قهر یزدانی ببین و عجز سلطانی نگر

[37]. المنتظم،9/62-63.

[38]. ابن خلکان،وفیات،2/449-450؛دمیری،حیاة الحیوان،طبع سنة 1292،1/246.

[39]. نصر بن مزاحم،کتاب صفین،115.ابن خلکان،وفیات،2/449-450؛دمیری،حیاة الحیوان،طبع سنة 1292،1/246.

[40]. المنتظم،9/82.نصر بن مزاحم،کتاب صفین،115.

[41]. المنتقذ من الضلال،طبع دمشق،1934/118؛در باب کتاب رجوع کنید به:بدوی،مؤلفات الغزّالی،132- 134.

[42]. المنتظم،9/58-59.

[43]. المنتظم،9/86-87.

[44]. jabre,f;la biographie,in mideo,le caire,l,91-94

[45]. macdonald,life of al-chazzali,98

[46]. ابن عساکر،تببین کذب،692.