غزّالی طوسی

اگر از بنده بپرسند«درخشنده‌ترین دورهء تاریخ ملّت ایران کدام است؟»عرض‌ خواهم کرد که:بر حسب آثار و اسناد و مدارکی که بجا مانده است مسلّما دورهء ما بین‌ 350 و500 هجری.

اطلاع من از دورهء ماقبل اسلام به آن اندازه نیست که دربارهء میزان بزرگی ملّت ایران‌ در آن قرون و اعصار اظهار رای کنم؛شاهان بزرگ در دورهء ماقبل اسلام ایران متعدد بوده‌اند،اما تاریخ،از احوال ملّت چندان چیزی برای ما ضبط و حفظ نکرده است که آن‌ را بتوان ملاک تحقیق قرار داد.بر اثر ضربتی که از دست عرب بر شاهنشاهی ایران وارد آمد دولت از پا افتاد،ولی قوم ایرانی منقرض نشد که سهل است،قدر و مقام تازه‌ای‌ حاصل کرد:ملّت ایران بر سر پای خود ایستاد و دیگر قیام او به دولت و دربار نبود. ارکان و اوتاد جامعه جمعی از ملاکین درجهء دوم بودند که بعنوان دهاقین شناخته‌ می‌شدند،و سروکار مردم با ایشان و با قضاوت و عمّال عرب بود،و دستگاه خلافت‌ عربی دور بود،و هرکس که تن به اسلام در داده بود خود را با شریفترین مردم برابر می‌دانست،و جز مقام خلافت هیچ منصبی نبود که یک نفر از عوامّ ایران وصول به آن را برای خود محال بداند.

تعلیم و تربیت و تحصیل علم و معرفت،که در دورهء ما قبل اسلام مختص دو گروه‌ اهل دین و اهل دیوان بود،در دورهء اسلامی بر احدی ممنوع نبود.هرکس که استعداد و لیاقتی داشت به هر کاری می‌توانست درآید.برای دانستن تکالیف دینی و ادای فرایض‌ (*)متن سخنرانی شادروان مجتبی مینوی است در تالار رازی دانشگاه مشهد(فردوسی)در اردیبهشت‌ماه 1349،به‌ نقل از مجلهء دانشکدهء ادبیات و علوم انسانی مشهد،سال ششم،شمارهء دوم(تابستان 1349)،ص 269-294.

مذهبی و مکالمهء باقضاوت و عمّال و جنگجویان عرب قدری آشنایی با زبان عربی از برای همه‌کس لازم بود.کتب به این زبان بود وتعلیم و تعلّم به این زبان بود،و فرهنگ‌ و معرفت از راه این زبان کسب می‌شد و بس.

البته دویست سالی طول کشید تا ملّت ایران توانست سر بلند کند و دم از استقلال‌ خواهی و همسری با عرب و حتی برتری بر آن قوم بزنند،ولی کسانی که سری بر می‌داشتند و ادعایی در سر داشتند عموما از عامّهء مردم بودند،و یاران و همراهان ایشان از میان عامّه برمی‌خاستند،و غالبا به طوع و رغبت از این داعیه‌داران متابعت می‌کردند.

راست است که بعضی از آن کسانی که با عرب مخالفت می‌نمودند از دین اسلام نیز تبری می‌جستند،ولی اغلب آنها اسلام را نگه می‌داشتند و حتی آن را وسیلهء پیشرفت کار خود می‌ساختند،و نهضتی که بپا می‌کردند کاملا سیاسی و از برای ایجاد حکومت‌ جداگانهء مستقلّ از عرب،یا به صورت ظاهر مطیع عرب،بود.

در اواخر قرن دوم هجری یعنی پس از عصر هارون الرشید مقدمات مستقل شدن‌ ایرانیان فراهم شد.از همان وقت،بلکه از مدتی پیش از آن نیز،شروع به تصوف در عقاید اسلامی کردند و برای خود معتقداتی مبتنی بر اصول و تعلیمات اسلام ترتیب دادند که با حال و فکرشان بیشتر تناسب داشت.یک‌صد و پنجاه سالی را در این توسعه و تکامل‌ گذرانیدند:زبان فرس جدید را بوجود آوردند،تصوف و عرفان رابنا گذاشتند،فلسفهء اسلامی را بسط دادند،به تازی و پارسی شعر گفتند و کتاب نوشتند؛و در اواسط قرن‌ چهارم قوم ایرانی قومی شده بود صاحب استقلال(اگرچه هنوز کاملا وحدت قومی‌ نداشت)،و صاحب شعر و نثری به زبان خود(اگرچه هنوز هم علمای قوم به عربی‌ می‌نوشتند).وسایل ترقی آماده شده بود و ملّت در راه کمال و معرفت و مکارم اخلاقی و کسب فضایل معنوی افتاده بود.پادشاهان و قبایل ترک را بزودی اسیر و مجذوب زبان و تمدن خود می‌کرد بطوری‌که بعد از یکی دو پشت آنها هم ایرانی می‌شدند.

درمدت یک‌صد و پنجاه سالهء از نیمهء قرن چهارم تا سال پانصد هجری چندین سلطان‌ بزرگ و مقتدر و فاضل مثل عضد الدوله و سلطان محمود و الپ‌ارسلان و ملکشاه،چندین‌ وزیر کافی و عالم و مدبّر مثل دو ابن العمید و صاحب ابن عبّاد و عمید الملک و نظام‌ الملک،چندین شاعر بلند رتبهء عالیمقام مانند فردوسی و منوچهری و فرخی و ناصر خسرو و ارزقی و معزی و سنائی،چندین حکیم و دانشمند و فیلسوف درجهء اول از قبیل ابو الحسن‌ عامری و ابو سلیمان منطقی سجستانی و ابن سینا و بیرونی و عمر خیام،چندین عالم و فقیه و امام بیمانند همچون قفّال مروزی و ابو القاسم قشیری و ابو نصر قشیری و امام الحرمین جوینی و ابو اسحق شیرازی و حجة الاسلام غزّالی،و چندین صوفی و عارف‌ بزرگ مثل ابو نصر سرّاج طوسی و ابو عبد الرحمن سلّمی و شیخ ابو سعید ابو الخیر و ابو نعیم‌ اصفهانی و ابو ابراهیم مستملی بخاری و بابا طاهر عریان و علی بن عثمان هجویری و ابو علی فارمدی و خواجه عبد اللّه انصاری و احمد غزّالی ظهور کردند که هریک از ایشان‌ مایهءسربلندی و مباهات ماست و اسامی ایشان زینت تاریخ ایران است.

به کسانی که عرفان و تصوف را تحقیر می‌شمارند اینجا خوب است یادآوری کنم که‌ این دورهء درخشان تاریخ ایران از حیث تصوف نیز غنی‌ترین عهد تاریخ ماست،و بسیاری‌ از بزرگان آن عهد که پیشه و کارشان فلسفه یا فقه یا علم یا شعر بود همین‌که کامل شدند سر از گریبان تصوف بدرآوردند،یا لااقل تصوف و عرفان را محترم می‌داشتند؛ ابو القاسم قشیری در تصوف رساله نوشت،ابو الحسن عامری در احوال صوفیه کتاب تألیف‌ کرد،ابن سینا به صوفیه تمایل داشت،غزّالی عالم فقیه عاقبت صوفی شد،سنائی‌ از استادان تصوف گردید،حتّی خواجه نظام الملک طوسی که از کنار دریای روم تا سرحد چین را برای ملکشاه مسخّر کرد و مملکت به‌آن وسعت را اداره می‌کرد مرید صوفیان بود و به ایشان حرمت می‌گذاشت و مدرسهء نظامیهء بغداد را به دست یک‌نفر صوفی بنا کرد.

یک نشانهء رشد و بزرگی ملّت ایران در آن عهد این است که غالب این رجال‌ عالیمقام نابغه‌هایی بودند که از میان عامّهء مردم ایران بیرون آمدند،و شهری در سراسر این‌ زمین پهناور از مشرق تا مغرب و از شمال تا جنوب که از آن مردی برنخاسته و در تاریخ بزرگان ایران نامی از آن نباشد.

شهر طوس ممتازست به این‌که پنج نفر از مردان بزرگ و مشهوری که از آن‌ برخاسته‌اند از اعاظم رجال ایران‌اند و آثار پایدار از ایشان بجای مانده است:فردوسی که‌ پایداری او به شاهنامه است که هم از لحاظ زبان و ملیّت ایران یکی از ارکان عمده و بنیانهای عظیم ادبیات ماست و هم به‌عنوان یک محصول ادبی‌فکر بشر یکی از شاهکارهای ادبی عموم عالمیان بشمار می‌آید؛شیخ ابو جعفر طوسی از ارکان مذهب شیعه‌ که همین ماه گذشته جشن هزارهء ولادت او را در مشهد برپا داشتیم؛نظام الملک که در عصر خود نابغه‌ای بود در جهانگیری و جهانداری و ادارهء مملکت،و کتاب جاویدان او در آیین سیاست و مملکتداری به نام سیر الملوک یا سیاستنامه از کتب مهمی است که در این فن بیادگار مانده است؛محمّد غزّالی طوسی که کتابهای او در توسعهء زبان فارسی و استوار کردن اساس آن،و در ریختن اساسی برای دین اسلام و،آمیختن عرفان و تصّوف با دین بیماننند کرد و بنیانی نهاد که در خداپرستی یگانه و یکتا و قابل دوام و پیروی است؛نصیر الدین طوسی که حکمت واخلاق را به مقام بلند نشانید و در ریاضیات به مرتبه‌ای که برای بشر در عهد او امکان داشت رسید.موضوع بحث ما اینجا چهارمی این پنج‌تن است،یعنی غزّالی طوسی که او را حجة السلام نامیدند.[1]

2

پدر حجة الاسلام غزّالی یک‌نفر محمد نام طوسی بود که پشم‌ریسی و صوف‌بافی‌ می‌کرد[2]و از عوام بود و حتی خواندن و نوشتن نمی‌دانست.دکّانی داشت در شهر حاکم‌ نشین طوس،آنجا می‌نشست و کسب می‌کرد،ولی با آن‌که عامی بود اهل حال و اهل‌ دل بود.بعضی اوقات در مجلس زهّاد و عرفا حاضر می‌شد و گاهی از وعظ و کلام آنان‌ وقتش خوش می‌شد و می‌گریست و آرزو می‌کرد که فرزندی داشته باشد که واعظ و عارف بشود.اوقات دیگری در مجالس فقها و علما حضور می‌یافت و گفته‌های آنها را استماع می‌کرد،باز اگر چیزی میشنید که بر دلش کارگر می‌شد دعا می‌کرد خدا به او فزرندی دهد که فقیه و عالم شود.از کسب خود هرچه بدست می‌آورد قدری را برای‌ حوائج خود برمی‌داشت و مابقی را به صوفیّه و علما نیاز می‌کرد،و در راه خدمت کردن‌ به آنان هرچه از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد.

این محمّد طوسی غزّال(یعنی صوف‌باف)عاقبت صاحب دو پسر گردید،اولی زا محمد نامید و دومی رااحمد.محمد بعدها به کنیه ابو حامد و لقب حجة السلام معروف‌ شد،و او همان امام غزّالی است که فقیه و عالم دینی بزرگی بود؛احمد به کنیهء ابو الفتوح‌ و لقب مجد الدین مشهور شد وعارف و زاهد و صوفی و واعظ نامداری شد.آزروی محمد طوسی برآورده شد،اما آن‌روز دیگر زنده نبود که آن دو را ببیند ولذت ببرد.هنوز فرزندان‌ او طفل بودند که او فوت شد.یکی از دوستان صوفی‌مشرب خود را وصیّ خود و قیّم اولاد صغیر خود کرده بود و به او سپرده بود که به آنها نوشتن و خواندن بیاموزد و در تربیت و تعلیم ایشان جدّ و جهد وافی مبذول دارد.و از آن علم و معرفتی که خود صوف‌باف‌ حسرت آن را به گور برده بود لااقل این دو پسر را بهره‌ور سازد.مال بسیار مختصری برای‌ فرزندان خود به ارث گذاشته بود،و آن صوفی که قیّم صغار بود همه را در راه تعلیم و تربیت آن‌دو صرف کرد.چون از خود مایه‌ای نداشت که خرج ایشان را متکفّل شود چنان مصلحت دید که هردو را به یکی از مدارس دینی بفرستد که مثل سایر طلاب در آن‌ سکنی بگیرند،تا هم معاششان فراهم باشد و هم توفیق تحصیل بیابند.

این قبیل مدارس چند سالی بود که در ایران فراوان شده بود.از اواخر قرن چهارم‌ هجری مدرسه ساختن در ممالک اسلام باب شده بود و در ایران خبر از مدارسی که حتی‌ پیش از وفات سلطان محمود غزنوی ساخته بوده‌اند در دست است.ولی این مدرسه به‌ اصطلاح این زمان«شبانه روزی»باشد و شاگردان در آن مقیم باشند و ماهانه‌ای از بانی‌ و واقف مدرسه داشته باشند تازه بود.

عهد سلطنت ملکشاه و وزارت خواجه نظام الملک طوسی بود،و احتیار ادارهء مملکت‌ و دخل و خرج قلمرو حکومت به دست نظام الملک سپرده شده بود.خواجه،هم به صوفیه‌ ارادت می‌ورزید و هم علما را اکرام می‌کرد،و وسایل معاش و اسباب کار هردو فرقه و گروه را فراهم کرده بود.دوازده نظامیه ساخته بود و می‌ساخت در دوازده شهر بزرگ حوزهء اسلام،که اولی آنها نظامیهء بغداد بود،و آن در سالی تمام‌شده بود که غزّالی ما نه‌ساله‌ بود(سنهء 459 هجری).این نظامیه‌ها در حکم مدارس عالی بود که طلاب پس از فرا گرفتن تحصیلات ابتدائی و مقدماتی اگر استعداد و قابلیتی نشان می‌دادند در این مدراس‌ به ایشان حجره و مقرری داده می‌شد تا به خرج دولت تحصیل خود را تکمیل کنند و به‌ رتبه‌های عالیتری نائل شوند.[3]

علاوه بر آن مدارس عالی که عرض کردم عدهء زیادی هم مدارس ابتدائی و مقدماتی‌ بنا کرده بودند که خرج نگهداری آنها و حقوق و مواجب استادان و شاگردان از جانب‌ دولت پرداخته می‌شد،و عدهء زیادی از اهل خیر و مبرّت که ثروتی داشتند نیز از برای‌ بقای نام نیک و ثواب آخرت مدارس بنا کرده بودند و املاک و مستغلاتی بر آنها وقف‌ کرده بودند که از ممرّ عایدات آنها مدارس بچرخد.هیچ شهری نبود که به فراخور وسعت‌ و جمعیتش یک یا چند مدرسه نداشته باشد.و بالطبع در آنجا هم مدرسه یا مدارسی‌ ساخته بودند.اینها به اصطلاح ما«مدارس شبانه روزی»بود،یعنی شاگرد در آنها منزل‌ می‌گرفت و تحت مراقبت و نظر مدیر و استادان آن مدرسه تربیت می‌شد و در حوزهء تدریس علما و فقها حاضر می‌گشت و به تدریس و مباحثه گوش می‌داد و کتابی را که‌ برای خواندن او تعیین کرده بودند فرا می‌گرفت و گفته‌های استادان را در اوراق کاغذ یادداشت می‌کرد.عمدهء توجه به جانب صرف و نحو و قرآن وحدیث و فقه و اصول معطوف بود،اما برای‌ فراگرفتن زبان عربی قدری ادبیات عرب نیز تعلیم می‌شد.معلّمین غالبا به زبان عربی‌ درس می‌دادند و بحث می‌کردند،و شاگردان هم ناچار بودند که آن زبان را بیاموزند که زبان قرآن و حدیث و دین و علم آن‌روز عربی بود،ولی شک نیست که بعضی از آموزگاران به ملاحظهء حال دانش‌آموزان مبتدی گاهی توضیحاتی نیز به فارسی می‌دادند و معانی لغات مشکل را به الفاظ و عبارات فارسی بیان می‌کردند.

شاگردانی که شوق و میل مفرطی به تعلّم داشتند به این اکتفا نمی‌کردند که فقط نزد استادان مدرسهء خود درس بخوانند.اسم هر عالم و فقیه و مدرس بنامی را می‌شنیدند که- خواه در خانهء خود و خواه در مدرسهء دیگری[4]-درس و تلقین دارد،می‌رفتند و در حضور او به دوزانو بر زمین می‌نشستند و از تقریر او استفاده می‌کردند.

مدرّسین بزرگ که عدهء زیادی شاگرد در مجلس درسشان حاضر می‌شدند چند خلیفه‌ای هم داشتند(اینها رامعید می‌گفتند)که از سایر شاگردان داناتر و باهوشتر بودند و همین‌که درس استاد تمام می‌شد و می‌رفت هریک از این خلیفه‌ها چند تنی از شاگردان را دور خود جمع می‌کرد و تقریر استاد را برای ایشان اعاده و تکرار می‌کرد و مشکلات را توضیح و سؤالات را جواب می‌داد.

در چنین محیطی و با چنین اوضاع و احوالی بود که محمدغزّالی تربیت و تعلیم‌ یافت و بزرگ شد.

مدت زندگانی غزّالی را به سه دورهء متمایز می‌توان تقسیم کرد:دورهء کسب علم و تقلید،دورهء امامت و فقاهت و تدریس،دورهء پختگی و کمال نفس و ارشاد.

3

ولادت امام غزّالی در 450 هجری در طابران طوس بود.مقدمات علوم را از ابتدا نزد ابو حامد احمد بن محمّد رادکانی فرا گرفت که اهل رادکان،محلهء دیگری از طوس،بود. سپس به گرگان رفته پیش امام ابو نصر اسماعیلی تحصیل کرد و افادات او را در اوراق و پاره کاغذها و حواشی کتب ثبت و تعلیق کرد.همین‌که از گرگان به طوس برمی‌گشت‌ دزدان و عیاران به کاروان حمله برده اموال ایشان را غارت نمودند،و از آن جمله کیسه یا توبره‌ای را هم که غزّالی نتایج تحصیل خود را در آن نهاده بود گرفتند.غزّالی پیش‌ رئیس دزدان رفت و التماس کرد که تعلیقات او را پس بدهد.او گفت«تعلیقه‌ چیست؟»جواب داد«در آن همیان،کتابها و کاغذهایی است،و من مطالبی را که از استادم شنیده‌ام بر آنها یادداشت کرده‌ام.اینها از برای شما فایده‌ای ندارد،اما من راه‌ دوری پیموده‌ام و عمری بسربرده‌ام تا این علوم را آموخته‌ام و بدون آنها زحماتم بهدر خواهد رفت».رئیس دزدان خندید و گفت«اگر به این‌که ما این انبان را از تو گرفته‌ایم زحماتت بهدر خواهد رفت چگونه ادعا می‌کنی که این علوم را یاد گرفته‌ای!»باوجود این توبره را به غزّالی پس دادند،اما او از این قول رئیس دزدان درس عبرت گرفت و چون‌ به طوس برگشت سه سالی از وقت خود خود را صرف مطالعه و تکرار و فراگرفتن دروس خود کرد تا دزد نتواند او را از علومش محروم کند.

بعد از آن در حدود بیست سالگی از طوس به نیشابور که آن روز مرکز علمای خراسان‌ بود سفر کرد و نزد امام الحرمین جوینی که اعلم علمای آن شهر بود به کسب علم مشغول‌ شد،و علاوه بر فقه و اصول و الهیات و کلام و منطق و جدل و خلاف قدری هم حکمت‌ و فلسفه آموخت.این فلسفه خواندن او را سنّیان متعصّب بپسندیدند و بر این کار او اعتراض شدید کرده و گفته‌اند شفا او را بیمار کرد و به راه خطا افگند،و دیگر نتوانست‌ خویشتن را از تأثیر فلسفه رهایی دهد،[5]و حتی بعضی از اندیشه‌های عارفانهء او را ناشی از فلسفه‌خواندن دانسته‌اند.

غزّالی در تحصیل علم بسرعت پیش رفت و بزودی علوّ قریحهء او وحتی برتر بودن‌ استعداد او از استعداد استادش آشکارا گردید؛از راه کوشش و کثرت کار خود را به جایی‌ رسانید که در میان همدرسان مبرّز و برجسته شد.هنوز استادش زنده بود که او دست به‌ تألیف و تصنیف زد،رسالات علمی و کتابهای مقدماتی در فقه و اصول نوشت و شهرت‌ او در اقطار پیچید چنان‌که،از قرار مذکور،استادش ابو المعالی جوینی بر او حسد برد.

نزد ابو علی فارمدی طوسی نیز درس خواند که او نزد قشیری و عموی پدر غزّالی درس‌ خوانده بود.با همدرسان خود مباحثه می‌کرد و به ایشان درس هم می‌داد.بزودی از تقلید و متابعت رای اساتید خسته شد و بزودی آثار شک و تردید در او پدیدار گردید.

پس از فوت دو استاد خود[6]به لشکرگاه سلطان ملکشاه سفر کرد و در حضور نظام‌ الملک وزیر با ایمّه و علمای نامدار مناظره کرد و بر ایشان فایق آمده منظور نظر خواجهء بزرگ گردید.در این موقع بیست و هفت ساله بود و این تاریخ را باید مبدأ دورهء دوم‌ زندگانی او محسوب داشت.کتابهایی که در این دوره تألیف کرد بیشتر جنبهء کتاب‌ درسی داشت و متنهایی بود مخصوص محصلین به جهت تحصیل فقه و اصول.ولی چون‌ در غیراین فنون نیز تحصیل کرده بود و صاحب رای و نظر شده بود کتابها و رسالاتی نیز در کلام و جدل تألیف کرد و بر فلاسفه و باطنیه و فرقه‌های مذهبی دیگری که مورد عتاب‌ اهل زمان بودند ردّیّه‌ها نوشت.مخصوصا باطنیه را که در آن ایام باعث نگرانی دستگاه‌ حکومت شده بودند و تعلیمات ایشان پسند خاطر انبوه عظیمی از مردم بود بیشتر مورد طعن‌ و تعرض قرار داد.[7]رساله‌ای نیز به فارسی در ردّ بر اباحیّه تألیف کرد که بطبع هم رسیده است و از مندرجات آن برمی‌آید که مراد او از اباحیّه جماعتی بودهاند که خود را به‌ صوفیه می‌بسته‌اند و به ایشان تشبّه می‌کرده‌اند؛بظاهر دعوی مسلمانی می‌کرده‌اند ولی‌ قوانین و احکام شریعت را زیر پا گذاشته بوده‌اند و بهانه می‌آورده‌اند که ما انسان کامل شده‌ایم و تکلیف از ما مرتفع شده است.[8]لحن او در این رساله‌های ردّیّه‌ عموما بسار تندست و به شیوهء یک امام فقیه متعصّب می‌ماند که جز دین و مذهب و طریقهءخود هر طریق دیگری را باطل می‌داند و پیروان آن را مستحق آتش دوزخ‌ می‌شمارد.

در 484 هجری نظام الملک طوسی او را به تدریس در نظامیّهء بغداد منصوب ساخت و او سی و چهار پنج ساله بود که به این شغل پرداخت.می‌گویند تا آن زمان نزدیک به‌ هفتاد رساله و کتاب تصنیف کرده بود و مشهورترین عالم و فقیه آن عصر گردیده بود. چهار سالی وظیفهء تدریس را برعهده داشت و به وعظ و خطابه و مطالعه و مناظره وتألیف‌ وتصنیف نیز همّت می‌گماشت.در مجلس درس او علما و فقهای بزرگ حاضر می‌شدند و او بزرگترین عالم عصر شمرده می‌شد اما باطن او راضی نبود.در موقع سی و نه سالگی‌ انقلابی در حال او پدید آمد و ناگهان منصب تدریس و تعلیم را رها کرده به‌عنوان سفر حج‌ از بغداد خارج گردید.این در سال 488،و سه سال پس از فوت نظام الملک بود؛و مبدأ سومین دورهء زندگانی او که هفده سال طول آن است این سال بود.

پیش از آن‌که حج گزارد به شام رفته مدتی در بیت المقدس و دمشق معتکف گردید و خرقهء پشمینهء خشن پوشید و به انواع عبادتها و ریاضتها و مجاهدتها و سختی‌کشیدنها به‌ تهذیب نفس خود کوشید.[9]در این مدت کتاب احیاء العلوم را تصنیف کرد که مطلقا بزرگترین یعنی مهمترین و گرانبهاترین کتاب اوست.[10]

مدت ریاضت و تکمیل نفس غزّالی ده‌سال طول کشید،و در 498 از دمشق به بغداد برگشت و به وعظ کردن مشغول شد،ولی این‌بار لحن کلام او به شیوهءاهل حقیقت یعنی‌ عرفا و صوفیه شبیه‌تر بود تا به خطابه‌های دانشمندان و فقیهان.در بغداد کتاب بزرگ خود احیاء العلوم را نیز تدریس کرد و سال بعد به موطن اصلی خویش طوس عودت کرد،و در اینجا بود که در پنجاه سالگی دومین کتاب بزرگ خود را نوشت و آن کیمیای سعادت‌ است به فارسی[11]که خواندن آن بر هر فارسی زبانی که در خطّ اخلاق و معرفت باشد واجب است.کیمیای سعادت نظیر احیاء العلوم است و هردو بر حسب یک طرح و نقشه‌ ترتیب داده شده است،اما هیچ‌یک مرد را از دیگری مستغنی نمی‌کند.مخصوصا کیمیای سعادت که حجة الاسلام آن را شخصا به فارسی نوشته است شاید از لحاظ فارسی زبانان مهمتر باشد و باید جاپ صحیح و متفقی از آن هرچه زودتر منتشر کرد.

در زمانی که در طوس بسر می‌برد کتاب دیگری نیز به عربی نوشت به نام المنقذ من‌ الظّلال که در حکم شرح احوال و بیان تحولات فکری و اخلاق و روحی خود اوست و شایستهء آن است که آن را به فارسی ترجمه و منتشر کنند.[12]این سه کتاب از آثار مهم‌ دورهء پختگی و کمال اوست.در این دوره از مناظره و جدال و ردّ نوشتن بر این فرقه و آن‌ فرقه دست کشیده بوده است،مع‌هذا گاهی خلاصهءبعضی از کتب ردّیّه سابقش را به مناسبتی در میان فصول این کتب گنجانیده است،من‌جمله آن رسالهء ردّ اباحیّه را مجملا در کتاب کیمیای سعادت جا داده است.و این عجیب است که یک فقیه متکلّم‌ در آفاق و انفس سیر کرده و هر عقیده و مذهبی را سنجیده و عاقبت سر از گریبان تصّوف‌ و عرفان بدرآورده باشد و در بند تهذیب نفس خود وارشاد دیگران باشد و،با این همه، خویشتن را نتواند از گذشتهءخود و از دورهء تعصب و سختگیری خود بالمّره رهای دهد.

باری،غزّالی در طوس مدرسه‌ای برای طلاب علوم دینی و خانقاهی از برای صوفیّه‌ ترتیب داد،و وقت خود را بین وظایف متعددی که برخود حتم کرده بود تقسیم کرد.یک‌ بار به اصرار وزیر و سلطان وقت به نیشابور رفت و چند ماهی در نظامیهء آنجا تدریس کرد، اما دوباره به طوس برگشت و دیگر هرچه به او اصرار کردند زیر بار ترک طوس و سفر به‌ نیشابور و بغداد نرفت.

از جملهء کتب فارسی و خواندنی غزّالی نصیحة الملوک است که در بعضی حکایات‌ با سیر الملوک یا سیاستنامهء نظام الملک اشتراک دارد،و چون نمی‌دانیم که آیا نسخهء موجود سیاستنامه عین تألیف و انشای نظام الملک است یا در آن دست برده و بر آن‌ چیزهایی افزوده‌اند،و نمی‌دانیم که این دست بردن و الحاق کردن(اگر واقع شده باشد) کی اتفاق افتاده است نمی‌توانیم بطور مسلّم بگوییم کدام‌یک از دیگری اقتباس کرده‌ است.این کتاب هم سابقا چاپ شده است(باهتمام جناب استاد همائی)،ولی از روی‌ نسخه‌ای جدید،و حال که نسخه‌های قدیمیتر و بهتری تهیّه شده است(عکسهای نسخ که‌ از خارج آورده‌ایم)حق این است که چاپ خوب و صحیحی از آن نشر شود.مبالغی‌ مکتوب و مراسله نیز به فارسی از غزّالی در دست است که بعد از وفاتش آنها را جمع‌ آورده و از آنها کتابی ساخته‌اند.این مجموعه یک‌بار به نام فضائل الامام(یا الانام)در هندوستان،دوبار دیگر هم در طهران،چاپ شده است و هر سه آن‌طوری است که نباید باشد و لازم است که از نو طبع شود.در مقدمهء این کتاب(در نسخهء چاپ هند)اظهار شده است که گردآورندهء آنها ابو الفتوح احمد غزّالی(برادر خود حجة الاسلام بوده است) ولی این مسلّم نیست.

فوت غزّالی در 505 هجری،و سن او بین پنجاه و پنج و پنجاه و شش بود.نعش او را در طابران طوس دفن کردند و قبر او تا صد و پنجاه سالی پس از آن تاریخ زیارتگاه مردم‌ بود.مثل باقی آثار کهنهء طوس امروز اثری از آن نیست.

4

قطعاتی از بعضی از نامه‌های غزّالی که از آنها مطالبی مربوط به تاریخ زندگانی او و مقام و مرتبهء او نزد خلایق و ارباب قدرت بدست می‌آید،نقل می‌کنم که در ضمن هم‌ نمونه‌ای از سبک انشای او در نامه‌نویسی باشد.

دو سالی قبل از وفات به سلطان عصر نامه‌ای نوشت.نام این سلطان ذکر نشده است‌ ولی باحتمال قوی سلطان سنجر بوده است پسر ملکشاه.سبب نوشتن این نامه آن بود که‌ غزّالی را نزد سلطان متهم کرده بودند به این‌که با امام اعظم اهل سنّت ابو حنیفه نعمان بن‌ ثابت مخالف است،و می‌دانید که در آن زمان سلاطین عموما به مذهب ابو حنیفه عمل‌ می‌کردند و مخالفت با ابو حنیفه را می‌شد گناه بزرگی شمرد.سلطان،غزّالی را به‌ لشکرگاه خویش احضار کرد تا از وی مؤاخذه کند.غزّالی از طوس به مشهد رفت و از آنجا به سلطان این نامه را نوشت:

«ای پادشاه اسلام،بدان که این داعی را پنجاه و سه سال از عمر گذشته است، چهل سال در دریای علم غواصی کرد تا به جایی رسید که سخن وی از اندازهء فهم بیشتر اهل روزگار درگذشت.بیست سال در ایام سلطان شهید روزگار گذاشت و از او به‌ اصفهان و بغداد اقبالها دید،و چند بار میان سلطان و امیر المؤمنین رسول بود در کارهای‌ بزرگ،و در علوم دین نزدیک به هفتاد کتاب تصنیف کرد،پس دنیا را چنان‌که بود بدید و بجملگی بینداخت،و مدتی در بیت المقدس و مکه مقام کرد،و بر سر مشهد ابراهیم خلیل اللّه صلوات اللّه علیه عهد کرد که هرگز پیش هیچ سلطان نرود و مال هیچ سلطان‌ نگیرد و مناظره و تعصب نکند،و دوازده سال بر این وفا کرد،و امیر المؤمنین و همه‌ سلطانان،دعاگوی را معذور داشتند.اکنون شنیدم که از مجلس عالی اشارتی رفته است‌ به حاضر آمدن.فرمان را به مشهد رضا آمدم،و نگاهداشت عهد خلیل را به لشکرگاه‌ نیامدم،و بر سر این مشهد می‌گویم که:ای فرزند رسول شفیع من باش تا ایزد ملک اسلام را از درجهء پدران خویش بگذراند و در آخرت به درجهء سلیمان علیه السلام رساند که هم ملک بود و هم پیغمبر،و توفیقش ده تا حرمت عهد ابراهیم خلیل اللّه علیه السلام نگهدارد و دل کسی را که روی از خلق بگردانید و بسوی خدای آورد بشولیده نکند.و چنین‌ دانستم که این به نزدیک مجلس عالی پسندیده‌تر و مقبولترست از آمدن به شخص و کالبد،که آن کاری و رسمی بیفایده است و این کاری است که روی در حق دارد.اگر پسندیده است فمرحبا،و اگر به‌خلاف این فرمانی بود در عهدهء عهدشکستن نباشم که‌ فرمان سلطانی به اضطرار لازم بود،فرمان را بضرورت منقاد باشم.ایزد تعالی بر زبان و دل آن عزیز آن راناد که فردای قیامت از آن خجل نباشد و امروز اسلام را از آن ضعف و شکستگی نباشد و السلام.»

گردآورندهء مراسلات غزّالی می‌گوید چون این نامه پیش سلطان بردند گفتگوی بسیار پیش‌آمد و بدخواهان غزّالی و هواخواهان او هریک چیزی گفتند و عاقبت کار بدین‌ انجامید که بر حسب امر سلطان غزّالی را به لشکرگاه که در تروغ بود خواستند تا سلطان‌ او را ببیند و سخن او بشنود.سلطان به دیدار غزّالی برپای خاست و او را دربر گرفت و بر کنار تخت نشانید.غزّالی تقریری در حضور سلطان کرد مشتمل بر دعا و ثنا و نصیحت و بیان حاجت خود،که در خاطر سلطان بسیار مؤثر افتاد و از وی خواست که آن سخنان را بنویسد تا بر وی بخوانند.از سلطان حاجت و تقاضای او این بود که وی را از درس‌ گفتن معاف دارد و بگذارد که در کنج خانه و خانقاه خویش بنشیند و مشکلات طلاب‌ علوم را که به حضور او می‌روند و سؤالی می‌کنند حل کند و جواب بگوید.

سلطان او را با اعزاز و اکرام هرچه تمامتر مرخّص کرد.حجة الاسلام نسخهء تقریری‌ را که پیش سلطان کرده بود نوشت و فرستاد و چندی بعد کتاب نصیحة الملوک را به جهت‌ سلطان تألیف و تقدیم کرد.

نامهء مختصر دیگری از قول او در این مجموعهء نامه‌ها مندرج است که مضمون آن‌ توصیه در باب اهل طوس است در آن می‌گوید:

«ایزد تعالی ملک اسلام را از ممالک دنیا برخوردار کناد و آنگه در آخرت پادشاهیی‌ دهاد که پادشاهی روی زمین در وی حقیر و مختصر گردد،که کار پادشاهی آخرت‌ دارد،که مملکت روی زمین از مشرق تا به مغرب بیش نیست،و عمر آدمی در دنیا صد سال بیش نبود در اغلب احوال،و جمله زمین نسبت با پادشاهیی که ایزد تعالی کسی را در آخرت دهد کلوخی است،و همهء ولایتهای روی زمین گرد وغبار آن کلوخ است، کلوخی و گرد کلوخی را چه قیمت می‌باشد؟و صد سال را در میان ملک ازل و ابد و پادشاهی جاویدان چه‌قدر باشد که بدان شاد باید بود؟…یک روز عدل از سلطان عادل فاضلتر از عبادت شصت ساله است،چون ایزد آن ساز دولت بداد که آنچه دیگری به‌ شصت سال تواند کرد تو به یک روز بتوانی کرد،چه اقبال و دولت باشد زیادت از این؟ و حال دنیا چنان‌که هست بدان در چشم تو مختصر گردد،که بزرگان چنین گفته‌اند که:اگر دنیا کوزه‌ای زرین بودی که نماندی و آخرت کوزه‌ای سفالین بودی که بماندی، عاقل کوزهء سفالین باقی اختیار کردی بر کوزهء زرین فانی،فکیف که دنیا کوزهء سفالین‌ است که نماند و آخرت چون کوزهء زرین که هرگز بنشکند،عاقل چگونه بود کسی که‌ دنیا اختیار کند؟این مثل اندیشد و همیشه پیش چشم خود می‌دارد.و امروز به‌حدی‌ رسیده است که عدل یک ساعته برابر عبادت صدساله است.بر مردمان طوس رحتمی‌ بکن که ظلم بسیار کشیده‌اند و غلّه به سرما و بی‌آبی تباه شده است و درختهای صدساله‌ از اصل خشک شده و هر روستایی را هیچ نمانده مگر پوستینی و مشتی عیال گرسنه و برهنه،اگر رضا دهد که از پشت ایشان پوستین باز کنند تا زمستان برهنه با فرزندان در تنوری شوند رضا مده که پوستشان باز کنند.و اگر از ایشان چیزی خواهند همگان‌ بگریزند و در میان کوهها هلاک شوند،و این پوست بازکردن باشد.»

در همین مجموعهء نامه‌ها آورده‌اند که از وی سؤال کردند«تو مذهب که داری؟»و او در جواب گفت«در معقولات مذهب برهان و آنچه دلیل عقل اقتضا کند،و اما در شرعیات مذهب من قرآن است،و هیچ‌کس را از ایمّه تقلید نمی‌کنم،نه شافعی بر من‌ خطی دارد و نه ابو حنیفه براتی».

5

غزّالی طوسی در پرتو تحصیل علم از پست‌ترین مقام به عالیترین درجات علمی رسیده‌ بود و در سایهء حسن ذوق و حسن انتخاب و اندیشهء بلند دستگاهی در دین اسلام تأسیس‌ کرده بود که بعد از پیمبر اسلام از برای کسی دیگر توفیق چنان تأسیسی حاصل نشد. نزدیک به هشتصد و شصت سال از وفات او می‌گذرد،و در آن روزگار او را حجّة الاسلام لقب دادند و این نه از آن لقبها بود که در عصر ما معنی خود را از دست داده و بسیار فراوان شده است.وقتی که او را حجة الاسلام گفتند این را نیز گفتند(و این را یکی از بزرگان علم و ارکان دین-تاج الدین سبکی گفته است)که اگر پس از محمد بن عبد اللّه پیغمبری به دنیا آمدنی بود آن پیغمبر بجز غزّالی نمی‌بود.

غزّالی در عالم اسلام مرکزی خاص دارد،هم ازلحاظ فلسفه و هم ازلحاظ تصوف و دین و هم از وسعت اطلاعات و معلومات و هم از کثرت تأثیر در افکار دینی و تعقلات مغرب و مشرق.از همان حدود سی و هشت سالگی که در بغداد تدریس می‌کرد همت بر این گماشته بود که در شرعیات و الهیات اسلامی اصلاح عمده‌ای بنماید.در بغداد بیش‌ از سی و پنج کتابخانه بود،و در نظامیهء بغداد طب و فلسفه نیز تدریس می‌شد و نتیجه آن آزادفکری و تساهل و تسامح نسبت به مخالفین بود.غزّالی که کتابهای فلاسفه را خوانده‌ و در دو کتاب خود مقاصد الفلاسفه و تهافت الفلاسفه رای ایشان را باطل خوانده بود به‌تدریج خود در تحت نفوذ فکری فیلسوفان قرار گرفته بود.کتاب منطقی برای طریقهء استدلال شرعی نوشته بود مبتنی بر اصول منطق ارسطویی با اصطلاحات تازه‌ای غیراز اصطلاحات منطق یونانی و نزدیکتر به الفاظ و تعبیرات شرعی.برای خود نوعی فلسفهء دینی هم تأسیس کرده و ترتیب داده بود غیراز فلسفهء یونانی ولی به‌هرحال فلسفه بود. اقوال متکلّمین.و حکمای الهی از برای او تحصیل یقین عقلی نمی‌کرد،صرف قبول‌ تعبّدی قول بزرگان دین هم او را قانع نمی‌نمود،ولی الهیات را هم نمی‌توانست بر عقل‌ تنها بنا نهد.باز هم در فلسفه عمیق شد و عاقبت معتقد شد که از آن راه نیز نمی‌توان به‌ حقیقت اعلی و حق محض رسید.شک و بدبینی او بیشتر شد و آرامش خاطر را از دست‌ داد و عاقبت در سال 7488،چهار سال بعد از آن‌که برای تدریس به بغداد رفته بود، بیماری سختی عارض او شد که قوای او را از کار انداخت و مدت شش ماه او را حتی از سخن گفتن و درس دادن به شاگردان مانع گردید.در زمانی که در نیشابور به درس‌ خواندن مشغول بوده بود،به تصوف نیز توجه کرده بود و حتی عملا به بعضی ریاضتهای‌ صوفیانه هم پرداخته بود.اینجا در بغداد در این بیماری سخت آن تصوف به یاری او برخاست و او را از نومیدی نجات بخشید.ادراک کرد که اگر تعقل محض فلاسفه راه به‌ حقیقت نمی‌نماید،اگر تعبد صرف متشرعه او را قانع و خرسند نمی‌سازد،چیزی هست‌ بینابین،منزلتی بین منازل و راهی که آن را میتوان راه وسط نامید،از آن راه می‌توان‌ امید وصول به حقیقت را داشت.آن راه را به اصطلاح اهل طریقت راه یحبّهم و یحبّونه‌ می‌نامند.

بحث در طریقت تصوف مستلزم وقت بیشتری است و باید در گفتارهای مفصّل و مستقل به آن پرداخت.اینجا به اختصار و اجمال بسیار تفاوت عمدهء آن را با طریقت‌ عبادت صرف متشرعه عرض می‌کنم و می‌گذرم.عبادت تعبّدی‌تعلیمی نوعی معامله‌ است.خداوندا،من ترا می‌پرستم نماز می‌خوانم و روزه می‌گیرم و حج می‌گزارم و اعمال‌ نیک می‌کنم،تو مرا در بهشت خود منازل و درجات عطا فرما،و گناه و نافرمانی‌ نمی‌کنم تو مرا در دوزخ مسوزان و از عذاب آخرت مصون دار.تصوف ارتباط مابین دوستان است،به قول رابعهء عدونه آتش زدن در بهشت و آب ریختن بر دوزخ است تا خدا را به‌خاطر محبت فیمابین،بی‌طمع بهشت و بیم دوزخ،بپرستند.صوفی خداوند را دوست می‌دارد و می‌داند که خداوند او را دوست می‌دارد.باطن خود را از صفات مکروه‌ پاکیزه می‌کند تا لایق محبت و دوستی گردد.

پیش از عهد غزّالی اهل شرع و اهل تصوف نسبت به یکدیگر بیگانه بودند و عناد می‌ورزیدند،دستگاه خلافت بغداد حسین بن منصور حلاج صوفی را به فتوای اهل شرع‌ بر دار کشید و جسدش را سوزانید و خاکسترش را در دجله ریخت،و متشرعین معتقد بودند که عموم صوفیّه از شرع و دین روی گردانند،و شاید در میان صوفیّه کسانی یافت‌ می‌شدند که چنین هم بودند.مسلّما ابا حتیان که به قول غزّالی خود را به صوفیه بسته بودند از احکام شرع گریزان بودند و حتی این‌که عنادا و عمدا برخلاف شرع عمل می‌کردند.

غزّالی را چنان‌که می‌گویند اندیشهء وفق دادن ما بین شریعت و طریقت از آن بیماری‌ سخت جسمانی و عذاب روحانی که در سی نه سالگی در بغداد به آن مبتلی شد نجات‌ داد و شفا بخشید.به فکرش رسید که از برای هر دینداری نزعهء تصوف ضروری است و از برای هر صوفی عمل کردن به آداب و اعتقاد به شرع پیغمبر واجب است و شریعت‌ و طریقت در پهلوی یکدیگر باید بروند و شخص باید به هردو پای‌بند باشد تا به حقیقت‌ برسد.

از بغداد به حج رفت یعنی به قصد حج بیرون رفت(ظاهرا در ماه ذی الحجهء سال‌ 488،شش ماهی بعد از آن‌که دچار مرض سخت روحی و جسمی شده بود)ولی ابتدا به جای مکه به شام رفت و دو سالی منزوی و معتکف گردید و سپس به بیت المقدس‌ سفر کرد و از آنجا به مکه رفت و بعد از آن مدینه را زیارت کرد و مدتها در صحراها گشته‌ باز به شام عودت کرد و به کنج اعتزال خود خزید و به تألیف کتاب احیاء علوم الدین‌ پرداخت.ده سال این دورهء عزلت و هجرت او طول کشید و در 498 به بغداد عودت و رجعت کرد.اندک‌مدتی آنجا به تدریس احیاء العلوم و وعظ کردن پرداخت،ولی سال‌ بعد ترک تدریس کرد و به طوس برگشت.در طوس کتابی به فارسی نوشت که تالی احیاء العلوم اوست و آن کیمیای سعادت است.دستگاه دینی مبتنی بر شریعت و طریقت را که‌ خود طرح کرده بود در این دو کتاب بتفصیل بیان کرده است و تکلیف آدمی را در قبال‌ خالق و در رفتار با همنوع خود به صورت عقاید و عبادت و تنزیه باطن و اخلاق حسنه و اخلاق سیّئه معیّن کرده،شرح تغییرات باطنی و سیر نفسانی خود را که منجر به یافتن این‌ راه وسط گردید در کتاب مختصر ولی پرمعنای خویش المنقذ من الضلال که پنج سالی قبل از فوت نوشت آورده است و بیان کرده که چگونه اصناف مختلف طالبین حق را آزموده و در طریق هریک از ایشان سلوک کرد تا عاقبت دریافت که در هریک از آن طرق‌ چه آفاتی موجودست و تنها طریق تصوف است که انسان را به حالتی می‌رساند که وصول‌ به حق را متضمّن است.

در مدتی که در طوس بود به اصرار فخر الملک پسر نظام الملک یک سال به نیشابور رفت و چند ماهی در نظامیهء آنجا تدریس کرد،ولی از آنجا باز به طوس برگشت و در همان شهر به تعلیم الهیات و تصوف پرداخت،و دیگر اصرار سلاطین و وزرا به این‌که به‌ نیشابور یا بغداد تدریس کند مفید نیفتاد.

شیوهء تفکر و تعقل غزّالی در اسلام بکلی تازگی داشت و منحصر به خود او بود،و نظیر آن شیوه را قرنها بعد از او دکارت در اروپا پیش گرفت.امتیاز غزّالی در میان علمای دین‌ اسلام در این بود که در کسب دانش و در شک کردن در آنچه به‌عنوان علوم یقینی تعلیم‌ می‌شد منتهای جرأت و دلیری را داشت.مثل طلاب علوم مدارس جدید اروپایی‌ معتقد بود که هیچ امری را مسلّم و حقیقی نباید شمرد مگر آن‌که حقیقت آن به دلیل‌ علمی و برهان عقلی ثابت شده باشد،و آن مسلّم‌شده نیز همواره باید در منطقهء شک و تردید باشد و راه بحث دربارهء آن باز باشد تا بمجردی که خطا بودن آن ثابت شد از عرصهء مسلّمات خارج گردد.بنابراین هیچ دستگاه دینی و دولتی و دیوانی و هیچ مؤسسهء علمی‌ هرگز نباید مانع اظهار عقیذه‌ای برخلاف امور مسلّمه بشود،و از انتقاد مطالبی که به‌عنوان‌ حقیقت پذیرفته شده است جلوگیری کند،و موافقت هم نباید بنماید که دستگاه دیگری‌ چنین منعی بکند.انسان در آنچه مربوط به انسانیت است باید آزادا باشد.در همهء انواع‌ علوم باید تحقیق و بررسی شود.باید سبب و دلیل هر امری را جستجو کرد.قبول عقاید بر حسب قول اولی الامر بزرگترین مانع وصول به حقیقت است.کورکورانه به قبول‌ گذشتگان نباید شد.خود او بدین جهت به بررسی عقاید موروثی و اکتسابی‌ خویش پرداخت.ملاحظه کرد که ما نمی‌توانیم به دریافتن حقیقت امیدوار باشیم مگر در اموری که برهانش همراه خودشان است،یعنی در ادراک حسی و ادراکاتی که مبتنی‌ بر اصول ضروریهء تفکر باشد.ولی ادراک حسی هم مورد اعتماد نیست و انسان را غالبا فریب می‌دهد.حتی در صحّت اصول ضروریهء تفکر هم شک است.پس بر عقل نیز اعتماد نیست.حس بنابه شهادت عقل مردودست.به عقل هم اطمینان نمی‌توان کرد. پس شاید بالاتر از عقل حکم یا قاضی دیگری باشد.

سپس احتمال این را می‌دهد که زندگی در این دنیا به قیاس با دنیای دیگر خواب باشد و پس از مرگ اشیاء بر انسان به نحو دیگری جلوه نماید؛وضع دیگری خارج از این‌ حیّز مکان و زمان وجود داشته باشد و آن را بتوان با قوّهء دیگری غیراز وجدان معمولی‌ ادراک کرد:قوه‌ای مثل قوای صوفیه و پیغمبران و بالاتر از ادراک عقلانی،قوه‌ای که آن‌ را می‌توان وحی و الهام نامید.

در مشکاة الانوار که ظاهرا همزمان با المنقذ من الضلال یا کمی بعد از آن نوشته شده‌ است مطالبی گفته است که قول خود را در احیاء العلوم(قسم اول،کتاب اول،فصل‌ هفتم)در باب عقل تعدیل می‌کند و از آن معلوم می‌شود عقلی که او ردّ می‌کند آن عقلی‌ است که در امر استدلالهای دینی بکار برده می‌شود و متکلّمین آن را وسیلهء اثبات عقاید خود می‌کنند.این متکلّمین به اعجاز معتقدند؛و توسط اعجاز آدمی می‌تواند اثبات کند که سه با ده برابر است یا از ده بزرگترست.این در استدلال عقلانی متکلّمین مقبول است و این است عقلی که در نظر غزّالی مردودست.ور نه مسائل عالیه را باید بینش و تعقل متفقا حل کنند.

[1]. در آن زمان القاب معنی داشت و وقتی که حجّة الاسلام می‌گفتند معنی واقعی آن را اراده می‌کردند و همه‌ می‌فهمیدند مقصود چیست،مثل عهد ما نبود که القاب لقلقهء لسان و لفظ فارغ از معنی باشد و هرکس و ناکسی بتواند خود را به هر لقبی که بخواهد مشهور سازد.

[2]. گویا غزّالی نسبت خانوادگی ایشان بوده است،چون‌که بحث از یک نفر غزالی کبیر هست که به قولی عموی‌ پدر او(یعنی برادر جدش)بوده،و اگر این نسبت ارتباطی با شغل صوف‌بافی داشته لابّد شغل آبا و اجدادی بوده است.

[3]. ببخشید که مطلب را با اصطلاحات خودمان بیان می‌کنم،امّا اگر به تعبیرات معمول آن عهد تحریر کنم‌ فهم آن‌قدری مشکل می‌شود.

[4]. مدارس گاهی به نام دار الفقه یا دار الحدیث نیز خوانده میشد و گاهی(بخصوص در اوائل و قبل از پیدا شدن‌ مدرسه)در مساجد مجلس درس منعقد می‌شد.

[5]. کتاب الردّ علی المنطقین ابن تیمیّه ص 482 و 510 که در قول ابو بکر بن العربی المعافری شاگرد غزّالی‌ را در این باب نقل می‌کند.

[6]. ابو علی فارمدی در 477 و امام الحرمین در 478.

[7]. کتب غزّالی در رد بر اسماعیلیان بترتیب تاریخی از این قرارست:

المستظهری که چاپ شده است و منتخب آن با ترجمهء آلمانی نیز منتشر شده است:حجّة الحق جواب کلامی از اسماعیلیان که در بغداد بر غزّالی عرضه شده:مفصل الخلاف در 12 فصل جواب کلامی که در همدان بر وی عرضه شد؛الدرج المرقوم با الجداول جواب کلامی که در طوس بر او عرضه شد:القسطاس المستقیم کتابی مستقل است در بیان میزان علوم و اظهار استغنا از امام معصوم که چاپ شده است(المنقذ من الضلال).

[8]. گذشته از این رسالهء مستقل که در 1933 در آلمان بطبع رسید در احیاء علوم الدین(ربع مهلکات،کتاب دهم، صنف ثالث)نیز در چند سطری به ایشان اشاره کرده است.

[9]. ابن شدّاد در الاعلاق الخطیرة(246 تا 247)گوید وقتی که غزّالی وارد دمشق شد خواست داخل خانقاه‌ سمیساطیّه شود،صوفیّه که او را نمی‌شناختند مانع شدند،روی به جامع دمشق آورد و در گوشه‌ای از آن مقیم شد،و این‌ گوشه به نام او الزاویة الغزّالیة خوانده می‌شود.

[10]. این کتاب را در 620 هجری مقارن با استیلای مغول بر ایران دانشمندی در دهلی در دربار شمس الدین‌ ایلتتمش به نام وزیر او ابو المعالی محمد بن فخر الملک شرف الدین ابی سعد(یا ابی سعید)الجنیدی به فارسی ترجمه‌ کرد.نسخه‌های متعدد قدیم و صحیح از آن در دست است(بنده هنوز نسخهء کاملی از آن ندیده‌ام)و سزاوارست که‌ ارباب همت و استطاعت به چاپ کردن این ترجمه(اگر تمام باشد)یا به واداشتن کسی به ترجمه‌ای تازه و کامل و آن‌ را چاپ ومنتشر کردن،منتی بر فارسی‌زبانان بگذارند و یکی از کتابهای بزرگ عالم را در دسترس عامّه قرار دهند.

[11]. این کتاب یک‌باری در طهران به اهتمام آقای احمد آرام چاپ شده است اما چاپ خوبی نیست.نسخ قدیم‌ و معتبر از این کتاب فراوان است.من‌جمله نسخه‌ای در کتابخانهء خدیوی در مصر مورخ 576 به خط عبد اللّه بن ابی‌ القاسم الفقیهی،و نسخه‌ای متعلق به قرن ششم یا هفتم هجری در کتبخانهء چلپی عبد اللّه بشمارهء 185،و نسخه‌ای در کتبخانهء عطف افندی بشمارهء1390 که فعلا امضای الحاقی هندوشاه بن سنجر بن عبد اللّه الجیرانی را دارد،ولی شاید قبل از 700 هجری کتابت شده باشد،و نسخهء بسیار خوبی است.عکس بعضی از این نسخ در طهران هست و وسیله از برای تجدید چاپ فراهم است.

[12]. (12)-ترجمه‌ای از این کتاب تحت عنوان راه رستگاری کرده‌اند که به انضمام شرح احوال غزّالی در چند شمارهء مجلّهء جلوه منتشر شده است،ولی به عقیدهء من بهتر از این بایستی.