فهلویات تاریخ قم

 

زنده‌یاد دکتر احمد تفضلی در مقاله‌ای که به زبان انگلیسی در یادنامۀ استادش ژان دومناش نوشت، بعضی کلمات و جملات فارسی میانه را که در چند متن کهن عربی و فارسی یافته بود معرفی و بررسی کرد.[1] یکی از این متون ترجمۀ فارسی حسن‌بن بهاءالدین علی قمی در 805 و 806ق از تاریخ قم، تألیف حسن‌بن محمد قمی در 378ق، بود. مأخذ اصلی دکتر تفضلی در بررسی این کلمات و جملات چاپ جلال‌الدین طهرانی در 1313ش بود و در مواردی به قدیم‌ترین دستنویس بازمانده از کتاب نیز مراجعه شده بود.[2]

از جمله عبارات مورد توجه در آن مقاله بیتی فهلوی است که راوی حکایت آن را بر زبان کیخسرو نهاده است. در تصحیح جدید تاریخ قم،[3] ضمن همین حکایت به یک بیت فهلوی دیگر برخوردم که تنها در دو نسخۀ متأخر کتاب آمده است. چون این هر دو نسخه در کتابخانۀ آیت‌الله مرعشی نگاهداری می‌شود، از دوست عزیزم دکتر جواد بشری خواهش کردم تا تصویر رنگی صفحات مربوطه را برایم بگیرد. او نیز لطف کرد و عکس دو سه صفحه از پیش و پس آن بیت را فرستاد و همین لطفش سبب شد تا دریابم آن فهلوی که دکتر تفضلی خوانده است، در واقع دو بند پایانی از یک فهلوی ظاهراً شش‌بندی است. با این حساب، در این حکایت یک قطعه فهلوی ظاهراً شش‌بندی و یک بیت فهلوی دیگر آمده که از این میان، چهار بند نخستین قطعه در تصحیح مجدد کتاب نیز وارد نشده است.

همۀ این فهلویات در ضمن حکایتی در ذکر بنا نهادن موضع ”آبه“ آورده شده و در بافت داستانی، سرودۀ کیخسرو شاه ایران است. در این یادداشت، متن حکایت و فهلویات مندرج در آن را بر اساس نسخۀ خط پسر مترجم و با مقابله با دو نسخۀ مذکور آورده و سپس به بحث دربارۀ فهلویات می‌پردازم. دو نسخه‌ای که مأخذ فهلویات نویافته‌اند دستنویس‌های شمارۀ 12404 و 7216 کتابخانۀ آیت‌الله مرعشی، به ترتیب مورخ 1281 و 1326ق، هستند. در نسخه‌بدل‌ها نشانۀ A برای نسخۀ اساس مورخ 837ق، نشانۀ B برای نسخۀ مورخ 1281ق، و نشانۀ C برای نسخۀ مورخ 1326ق به کار رفته است.

متن حکایت

راوی گوید که در آن روزگار به جبال به غیر از همدان و ری و اصفاهان[4] شهری دیگر نبوده است.[5] پس چون کیخسره[6] از همدان برخاست[7] و به جانب فراسیاب عزیمت کرد[8] در طلب خون پدرش سیاوُش،[9] چون به زرقار رسید – و این زرقار[10] به زبان عجم اسبفد نام بود[11]– نظر کرد با ساوه و قم. و در آن حال هر دو دریا یکی بودند. پس کیخسره به فهلوی مثل زد و گفت:

[فهلوی[12]

بخش[13] بفرغنده داد ا خوافرورمرد

ام بهمن رمی وس اف[14] ا وس اجیرئی[15] اعر ببیروح اؤم[16]

اج ار کنده[17] شهر ا توران][18]

خدش[19] درمان برم آفش[20] بوشاام[21]

بذش[22] کسخر[23] کرام ماوش[24] درنشانان[25]

و چون بیب بن جودرز[26] از کیخسرُه این فهلوی بشنید – و[27] بیب به نزدیک او فرود آمده بود- پسر خود بیزن[28] را گفت: ای پسرک من سخن و گفتار ملک شنیدی،[29] اینجا بباش و این آب را[30] بگشای.

راوی گوید که در آن روزگار هیچ مردی قوی‌تر و داناتر و به علم شناو استادتر از بیزن[31] نبود. پس بیزن30 از پذر و ملک باز پس استاد[32] و آنجا بماند و دو خیک را به باد پر کرد[33] و در هم بست و بر آن بنشست[34] و در آن دریا رفت و تا به میان آب[35] برفت و گِرد بر گِرد آن آب[36] برمی‌آمد و شناو[37] می‌کرد، تا آن‌گاه که جای گشودن آب[38] بدانست و بیافت. پس قنّاآن و قومشان را بر آن بداشت و[39] به گشودن آن آب امر کرد و ثقات و اهل اعتماد از وکلا و نُوّاب و معماران بر سر ایشان بازداشت تا آن آب را به جانب ناحیت خوی بگشادند و روان کردند. و[40] بعد از آن بیزن در عقب پذر و ملک بیامد و بذیشان پیوست. و از آن قصه ملک را خبر نکرد و آگاهی نداد، تا آن‌گاه که کیخسره[41] به فراسیاب ظفر یافت و او را بکشت و شهر او که معروف و مشهور است به زبان عجم به وهشت‌گنگ[42] خراب کرد و رستم‌بن دستان را و جمعی از اسپهبذه[43] با او آنجا بگذاشت.

و خود چون برسید به موضعی که آن را التویه گویند، از ناحیت خوی بر اندرون ساوه و آبه مشرف و مطلع شد. پس یافت آن ناحیت را که[44] از آب خشک بود. پس کیخسرُه[45] بیب بن جودرز[46] را گفت:[47] من چیزی از این عجیب‌تر[48] ندیدم. من این موضع را پرآب بگذاشتم و اکنون خشک شده است.

بیب ملک کیخسره[49] را گفت: یاد داری ای ملک که چون به قریۀ اسبفد[50] رسیدی مثل زدی که چون حق سبحانه و تعالی تو را ظفر دهد به فراسیاب[51] و مظفر و منصور بازگردی این آب را بگشائی و این موضع را عمارت کنی؟ چون من این فهلوی از تو بشنید،[52] بندۀ تو بیزن[53] را وصیت کردم به گشودن این آب. حق سبحانه و تعالی به دولت تو او را توفیق داد و او را[54] راه نمود به گشودن این آب.

پس چون[55] ملک سخن بیب بشنید شادمانه گشت و خرّم شد[56] و فرح افزود و بیزن[57] را به دعای خیر یاد کرد و ثنا گفت [و در حق او این فهلوی گفت:

پهلوی

خره وی بها کش تو پور زادا[58]

افرنک ا کشتحران تامی[59] نحیره[60] یوم][61]

و چهار خلعت فاخر[62] و چهار اسب با زین و لگام از طلا مکلّل به جواهر و لآلی و چهار شمشیر با کمر زرین کیخسرُه به بیزن[63] بخشید.

بحث دربارۀ فهلویات

پیش از هر چیز این پرسش ذهن را مشغول می‌کند که چرا بیشتر ابیات در نسخۀ خط پسر مترجم نیامده است. آیا ممکن است ابیات نویافته در متن عربی کتاب و ترجمۀ حسن‌بن بهاءالدین علی قمی وجود نداشته و افزودۀ خوانندگان باشد؟ پاسخ سؤال دوم قطعاً منفی است، زیرا در آخر حکایت بیب به کیخسرو می‌گوید ”یاد داری . . . که چون به قریۀ اسبفد رسیدی مثل زدی که چون حق . . . تو را ظفر دهد به فراسیاب و مظفر و منصور بازگردی این آب را بگشائی و این موضع را عمارت کنی؟“ این جمله در بندی از قطعۀ نخست که فقط در دو نسخۀ کتابخانۀ مرعشی آمده است دیده می‌شود (اغر بپیروج اوم . . .) و نشان از اصالت ابیات نویافته دارد؛ یعنی در متن عربی همۀ این ابیات وجود داشته است. اما پاسخ به سؤال دوم تا پیش از بررسی و تعیین خویشاوندی نسخ کتاب و اطلاع از اینکه آیا مترجم پس از اتمام کار ترجمۀ خویش را با نسخۀ دیگری از متن عربی مقابله کرده است یا نه، ممکن نیست.‌[64] شاید نسخه‌هایی از ترجمۀ کتاب پیش از بازبینی مترجم تکثیر و منتشر شده بوده و نسخه‌ای که اکنون به خط پسر مترجم باقی مانده از همین دست نسخ باشد.

چون این فهلویات به‌واسطۀ نسخه‌های خیلی جدید به ما رسیده و در طی استنساخ‌ها دچار تصحیف شده است، از پس خواندن همۀ ابیات برنیامدم و بعضی جاها به حدسی بسنده کرده‌ام.

اگرچه در متن، به پیروی از نشانه‌هایی که کاتب دستنویس C در پایان هر بند گذاشته است، قطعۀ فهلوی را در پنج بند آوردم،[65] اما احتمال دارد این قطعه در اصل متشکل از دو بند 12 هجایی در آغاز، دو بند 8 هجایی در میانه و دو بند 12 هجایی در پایان بوده باشد:

بخش بفرغنده داد ا خوافرورمرد

ام بهمن زمی وس آف ا وس اجیر

بی اغر بپیروج اوم

اج آن گنده شهر ا توران

خذش درمان برم آڤش بوشاام

پذش *کشکی کرام *مانش درنشانان

قرائت هیچ کلمه‌ای از بند نخست قطعی نیست. شاید ”فرغنده“ صورتی از ”فرخنده“ باشد. در این صورت ”بـ“ پیش از آن حرف اضافه و کلمۀ بعد، یعنی ”داد،“ احتمالاً موصوف ”فرغنده“ است، به معنی قسمت و تقدیر. کلمۀ آخر هم ممکن است ”اورمزد“ باشد.

از بند دوم چند کلمه خوانده می‌شود: ”زمی وس آف ا وس“ (zamī was āβ u was)، یعنی زمینِ بسیارآب و بسیار . . . ”ام“ در آغاز بند ظاهراً im، به معنی ”این،“ است. کلمۀ دوم نیز به احتمال زیاد صفتی برای ”زمین“ است. کلمۀ پایانی شاید تصحیف ”آخیز،“ گونه‌ای از ”آبخیز،“ باشد.

نخستین کلمۀ بند سوم هیچ معلوم نیست که چیست. حتی ممکن است بخشی از آخرین کلمۀ بند قبل باشد. من آن را بر اساس دستنویس B یک دندانه و یک ی می‌بینم. در دستنویس C نیز به ‌سختی می‌توان آن را ”بی“ خواند. از این کلمه که بگذریم، باقی مصراع به احتمال زیاد چنین است: ”اغر بپیروج اوم“ (aγar ba pērōj ōm)، یعنی اگر به پیروز [باز]آیم. تلفظ فعل جمله قطعی نیست. در دستنویس B ”اؤم“ و در C ”اوُم“ ضبط شده است و چیزی جز فعل اول شخص مفرد مضارع التزامی نتواند بود.

بند چهارم دنبالۀ بند پیشین است: ”اج آن گنده شهر ا توران“ (aj ān ganda šahr i Tōrān)، یعنی از آن گنده‌ شهرِ توران. قرائت ”آن گنده“ قطعی نیست. دکتر تفضلی دربارۀ کاربرد الف برای نمایاندن کسرۀ اضافه در مقالۀ خویش توضیح داده است. این شیوۀ نگارش در فارسیات ابونواس نیز دیده می‌شود.[66]

دو بند آخر را دکتر تفضلی خوانده است.[67] پس معنی قطعه چنین است: . . . به بخت فرخنده . . . اورمزد، این زمینِ . . . بسیار آب و بسیار آبخیز (؟) [را] اگر از آن گنده شهر توران پیروز بازآیم خودم آبادانش کنم و آبش را بگشایم (= جاری کنم) [و] در آنجا کوشکی بسازم و عمارتی بنا نهم.

اما فهلوی دوم:

خره وی‌بها کش تو پور زادا

افرنک ا کشتحران تامی نحیره یوم

مصراع نخست آن را به ظنّ قوی باید چنین خواند: ”خرّه وی‌بها کش تو پور زادا“
(xarrah wē-bahā ke-š to pūr zādā)، یعنی فرّهِ بی‌بها (= پربها) [بر او] که تو پسر را زاد. ”وی‌بها“ ظاهراً صفت ”خرّه“ است و نشانۀ اضافه در میانشان نیامده است. ضمیرِ -š در ”کش“ عامل است برای مادۀ ماضیِ zād-. الف پایانی مصراع نیز شاید الف اطلاق باشد.

از مصراع دوم تنها کلمۀ اول، یعنی ”افرنگ“ (aβrang) را با تردید می‌توانم بخوانم که احتمالاً همان ”اورند“ فارسی است که در شاهنامه چندین بار در ترکیب ”فرّ و اورند“ یا در کنار ”فرّ“ آمده است.[68] شاید ادامۀ مصراع دوم را متناظر با مصراع نخست بتوان چنین خواند: ”افرنگ ا کشتحران“ (aβrang o ke-š …)، یعنی اورند به (= برای) [او] که . . . احتمال دیگر این است که الفِ پس از ”افرنگ“ نشانۀ کسرۀ اضافه باشد و کلمۀ سپسین هم صفتی برای ”افرنگ.“

فهلویات تاریخ قم قدیم‌ترین نمونه‌ای است که صریحاً عنوان ”فهلوی“ دارد[69] و باید حسابش را از اشعار فارسی میانه یا نمونه‌های کهن شعر فارسی جدا کرد. دکتر تفضلی این اشعار را از جمله اشعار متأخر پهلوی و زبان آنها را گویشی از فارسی میانه که در نواحی ماد رایج بوده دانسته است. به گمان نگارنده، داستان بنای شهر آبه در اواخر روزگار ساسانیان یا یکی دو قرن اول اسلامی در افواه مردم آن منطقه متداول بوده[70] و این اشعار نیز سرودۀ یکی از اهالی همان منطقه است که داستان را بدین شکل ساخته و پرداخته و با خوش‌ذوقی ابیات را بر زبان کیخسرو نهاده و در داستان گنجانده است. بنابراین، زبان این اشعار زبان محلی مردم آبه است[71] و چون این دیه جزو فهله[72] بوده است بدین اشعار عنوان ”فهلوی“ داده‌اند.

مؤلف تاریخ قم بسیاری از اخبار را از کتاب البلدان گرفته است. به دلایلی، که جای تفصیلش اینجا نیست، گمان می‌کنم مقصود از ”راوی“ در این حکایت و دیگر حکایات احمدبن محمد فقیه همدانی، مؤلف کتاب البلدان، (تألیف حدود 289ق) باشد. پس می‌توان امیدوار بود که اگر روزی متن کامل البلدان پیدا شود، صورت درست این فهلویات نیز معلوم گردد؛ و این البته یکی از صدها فایدۀ چنین کشف مهمی خواهد بود.

تصویر نسخۀ B

تصویر نسخۀ C

[1] Ahmad Tafazzoli, “Some Middle-Persian quotations in classical Arabic and Persian texts”, Mémorial Jean De Menasce, eds. Ph. Gignoux et A. Tafazzoli (Paris: Louvain, 1974).

[2] ‌قدیم‌ترین دستنویس این کتاب، که به شمارۀ 2472 در کتابخانۀ ملی ایران نگهداری می‌شود، در 27 ذیحجه 837ق به دست پسر مترجم، بهاءالدین‌بن حسن‌بن بهاءالدین‌بن حسن‌بن عبدالملک الحافظ، در قم کتابت شده است. از دوست عزیزم علی صفری آق‌قلعه که با گشاده‌دستی تصویر این نسخه را در اختیار من قرار داد سپاس‌گزارم. نیز بنگرید به حسن‌بن محمدبن حسن قمی، کتاب تاریخ قم، ترجمۀ ح‍س‍ن‌ب‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ب‍ن‌ ح‍س‍ن‌ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍م‍ل‍ک‌ ق‍م‍ی‌؛ ت‍ص‍ح‍ی‍ح‌ و ت‍ح‍ش‍ی‍ه‌ ج‍لال‌ال‍دی‍ن‌ طه‍ران‍ی‌ (تهران: چاپخانۀ مجلس، 1313).

[3] حسن‌بن محمد قمی، تاریخ قم، به کوشش محمدرضا انصاری قمی (قم: کتابخانۀ عمومی حضرت آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی، 1385)

[4] ‌B، C: اصفهان.

[5] ‌B: شهری دیگر نبوده؛ C: شهری نبوده.

[6] ‌B: پس کیخسرو؛ C: پس کیخسره.

[7] ‌B و C: برخواست.

[8] ‌B و C: فراسیاب رفت.

[9] ‌C: سیاووش.

[10] ‌A: زرقاقا. متن تصحیح قیاسی است.

[11] ‌B: رسید بزبان عجم اسفندنام نام نهاد و؛ C: رسید بزبان عجم اسفندنام نام نهاد.

[12] ‌در C در حد فاصل بندها به سرخی نشانه‌ای گذاشته شده است. ما نیز در تقطیع از همین نشانه‌ها پیروی کردیم.

[13] ‌در B ظاهراً جای این کلمه بیاض مانده است.

[14] ‌C: آف.

[15] ‌در B حرف پنجم بی‌نقطه است؛ C: اجیرب (؟).

[16] ‌C: اوُم.

[17] ‌C: از کنده (؟).

[18] ‌آنچه درون کروشه آمده در A نیست.

[19] ‌C: خذش.

[20] ‌B: افش؛ C: آقش.

[21] ‌B و C: بوشاءم.

[22] ‌B و C: بندش.

[23] ‌B و C: کشخر.

[24] ‌B و C: مادش.

[25] ‌B: درنشایان؛ C: درنشابان.

[26] ‌B و C: جوذر.

[27] ‌B و C: – و.

[28] ‌B و C: بیژن.

[29] ‌B و C: بشنیدی.

[30] ‌B و C: باش و این آب.

[31] ‌B و C: بیژن.

[32] ‌B و C: افتاد.

[33] ‌B و C: پر کرد بباد.

[34] ‌B و C: نشست.

[35] ‌B و C: بمیان آن آب.

[36] ‌B و C: – آب.

[37] ‌B و C: شنا.

[38] ‌B و C: آب گشودن.

[39] ‌B: پس قنا و قومیشان بدان بداشت؛ C: پس قنا و قومشان بدان بداشت.

[40] ‌B و C: – و.

[41] ‌B: کیخسرو.

[42] ‌B و C: برهشت کنک.

[43] ‌B و C: – از اسپهبذه.

[44] ‌B و C: یافت که ان ناحیت.

[45] ‌B: کیخسرو.

[46] ‌B: بیب جوذر.

[47] ‌B و C: + که.

[48] ‌B و C: عجب‌تر از این.

[49] ‌B: کیخسرو.

[50] ‌B و C: اسفند.

[51] ‌B و C: بر افراسیاب.

[52] ‌B و C: چون این فهلوی از تو بشنیدم.

[53] ‌B: بیژن.

[54] ‌B و C: – او را.

[55] ‌B و C: چون.

[56] ‌B و C: شنید شاد شد.

[57] ‌B و C: بیژن.

[58] ‌C: رادا.

[59] ‌C: ئئمامی (بی‌نقطه).

[60] ‌C: تحیره (؟). در C در اینجا نشانه‌ای دال بر پایان مصراع گذارده شده و کلمۀ ”یوم“ پس از آن آمده است.

[61] ‌آنچه درون کروشه آمده در A نیست.

[62] ‌B و C: فاخره.

[63] ‌B: کیخسرو به بیژن؛ C: کیخسره به بیژن.

[64] این قدر معلوم است که دو نسخۀ کتابخانۀ آیت‌الله مرعشی از روی نسخۀ واحدی استنساخ نشده‌اند.

[65] به‌واسطۀ مقالۀ دکتر تفضلی دست‌کم از آغاز و انجام دو بند پایانی قطعه آگاهیم و چون کاتب دستنویس C نشانۀ پایان بندها را برای این دو بند درست گذاشته، ممکن است ساختار قطعه همان باشد که در متن حکایت آورده‌ام.

[66] بنگرید به مجتبی مینوی، ”یکی از فارسیات ابونواس،“ مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال 1، شمارۀ 3 (فروردین 1333)، 73.

[67] xwad-iš darmān bar(ā)m āβ-iš be-wišāyām/ paδ-iš *košk-ē karām *mān-iš (/*sāya-aš) dar nišānān.

[68] مثلاً بنگرید به ابولقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق (تهران: دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، 1386)، جلد 3، 77؛ جلد 4، 339؛ جلد 5، 341.

[69] ‌دوبیتی منسوب به ابوالعباس نهاوندی (م. 331ق)، زیر تأثیر زبان فارسی و در اثر استنساخ‌های متوالی، ویژگی‌های زبانی کهن خود را از دست داده است.

[70] صاحب تاریخ قم چهار روایت دیگر در ذکر بنای آبه در ناحیت ساوه آورده است که همگی در طرح اصلی داستان اتفاق دارند و حتی در یکی از آنها (روایت برقی از بعضی راویان عجم) جمله‌ای به زبان عجم از کیخسرو نقل شده است: ”بذین آب ساای افااِستی. یعنی این آب محتاج است به سایه‌ای و بنایی و عمارتی.“ بنگرید به حسن‌بن محمد قمی، تاریخ قم، 226؛ با مقابله با دستنویس مورخ 837ق.

[71] از گویش آوی نمونه‌ای کهن می‌شناسیم: ”فلما دخلت علی ابی‌القاسم بن روح رضی الله عنه اقبل علیها بلسان آبی فصیح فقال لها: ’زینب چونا چون بدا کولیه چونسته‘ و معناه کیف انت و کیف کنت و ما خبر صبیانک.“ بنگرید به محمدبن حسن الطوسی، الغیبه (تبریز، 1324ق)، 210 و نیز مقایسه کنید با ابن‌بابویه القمی، کمال الدین و تمام النعمه، صححه و قدم له و علق علیه حسین الأعلمی (بیروت، 1412ق)، جلد 2، 456. اطلاع من به‌واسطۀ یادداشت‌های منتشرنشدۀ استاد فقید ایرج افشار است.

[72] آبه یک از دیه‌های ساوه و ساوه از روستاهای قم به شمار می‌رفته است. قم نیز از شهرهای فهله بوده است: ”فهله اسم یقع علی خمسه بلدان و هی اصبهان و الری و همذان و ماه‌نهاوند و اذربیجان.“ بنگرید به ابن‌ندیم، الفهرست للندیم، قابله علی اصوله ایمن فؤاد سیّد (لندن: مؤسسۀ الفرقان للتراث الاسلامی، 2009م)، 32، به نقل از ابن‌مقفع؛ نیز ”و فهله اسم یقع علی خمسه بلدان و هی اصبهان و الری و همدان و ماه‌نهاوند و اذربیجان.“ بنگرید به حمزه اصفهانی، کتاب التنبیه علی حروف التصحیف، به نقل از موبد المتوکّلی (نسخۀ شمارۀ 801 کتابخانۀ مروی، گ 15پ)؛ ”و کور الجبل ماسَبَذان و مِهرِجانقَذَق و ماه الکوفه و هی الدینور و ماه البصره و هی نهاوند و همذان و قم.“ بنگرید به ابن‌خرداذبه، المسالک و الممالک، تحقیق م. ج. دوخویه (لیدن: بریل، 1889م)، 20؛ ”بلاد البهلویین الرّی و اصبهان و همذان و الدینور و نهاوند و مهرجانقذق و ماسبذان و قزوین و بها مدینه موسی و مدینه المبارک.“ بنگرید به ابن‌خرداذبه، المسالک و الممالک، 57؛ ”القول فی الجبل، و یسمی هذا الصقع بلاد البهلویین و هی همذان و ماسبندان و مهرجانقذق و هی الصیمره و قم و ماه البصره و ماه الکوفه و قرمیسین و ما یُنسب الی الجبل. و لیس منه الری و اصبهان و قومس و طبرستان و جرجان و سجستان و کرمان و مکران و قزوین و الدیلم و الطیلسان و الببر.“ بنگرید به ابن‌فقیه، کتاب البلدان، تحقیق یوسف الهادی (بیروت: عالم الکتب، 1996م)، 417؛ ”بهله اسم یقع علی خمسه بلدان اصفهان و الری و همدان و ماه‌نهاوند و اذربیجان.“ بنگرید به محمدبن احمد الخوارزمی، مفاتیح العلوم، قام بطبعه و تصحیحه و ترقیمه عثمان خلیل (مصر، 1930م)، 75؛ ”ناحیت قم از جمله بلدان جبل است و از اقلیم چهارم. و بلاد جبل عبارت از همدان است و ماسبذان که آن سیروان است و مهرجانقذق که آن صیمره است و قم و ماه البصره که آن نهاوند است و ماه الکوفه که دینور است و قرمیسین.“ بنگرید به حسن‌بن محمد قمی، تاریخ قم، 59-60؛ ”و قد بقی هذا الرسم باصفهان و الرّی و سائر بلدان فهله.“ بنگرید به ابوریحان بیرونی، الآثار الباقیه عن القرون الخالیه، تحقیق پرویز اذکائی (تهران: میراث مکتوب، 1380)، 285.