كمال خجندي، رضاقلي خان هدايت و محمدهاشم آصف رستم الحكما

رستم التواريخ كتابي است كه رخدادها و حكايت‌هاي دوره‌اي پُرتنش از تاريخ ايران، از پادشاهي شاه سلطان‌حسين صفوي تا ميانۀ قاجارها، را با آهنگي تند و پُرشتاب روايت مي‌كند و خواننده را بي‌اختيار با خود به اين سوي و آن سوي مي‌كشاند و لحظه‌اي به ذهن او قرار نمي‌دهد. مهار روايت چنين كتابي و دست يافتن به اهداف نويسنده از نگارش آن به چنين سبكي كاري است دشوار. آنچه در اين مقاله به آن پرداخته می‌شود بخش‌هايي از اين كتاب است که به شيخ کمال خجندی و نوادگان او در روستاهاي چار ده کلاته در نزديکی دامغان، واقع در استان سمنان، اشاره می‌کنند.

رستم التواريخ به قلم محمدهاشم، متخلص به آصف و شهير به رستم‌الحكما نخستين‌بار در 1348ش با ويرایش محمد مشيري در ايران منتشر شد.[1] عجيب‌تر از نام كتاب نام نويسندۀ آن است. از فرداي انتشار كتاب، نويسندگان و تاريخ‌دانان بنامي دربارۀ آن نوشته يا از آن در كتاب‌هاي خود نقل كرده‌اند. بر اساس معرفي‌ كتاب‌شناساني چون محمدتقي دانش‌پژوه، احمد سهيلي خوانساري، ايرج افشار و ديگران، تعداد كتاب‌های رستم‌الحكما يا منسوب به او از مرز 60 عنوان فراتر رفته است.

با اين حال، پژوهش‌‌ها بر سر هويت نويسندۀ كتاب تا چندي پيش دستاورد نداشتند. به‌رغم همۀ بررسي‌های صورت‌گرفته دربارۀ رستم التواريخ و انتشار و معرفي كتاب‌هاي ديگري از نویسندۀ آن، اطلاعات ما از فردي با نام محمدهاشم آصف رستم‌الحكما هنوز محدود به همان است كه نويسنده خود نوشته و در هيچ جاي ديگري نام و نشاني از او يافت نشده است. نگارنده بر اين باور است كه شرط هر نوع نقد و بررسي راهگشا از رستم التواريخ آن است كه بر سر اينكه نويسنده‌اي با نام ميرزامحمدهاشم متخلص به آصف شهير به رستم‌الحكما وجود نداشته اجماعي ميان اهل فرهنگ حاصل شود. فقط در آن موقع و پس از آن توافق بر سر هويت رستم‌الحكماي حقيقي است كه مي‌توان با فهم دلايل پنهان شدن او در پس ”نامي پوشيده“[2] با وی همدلی کرد و به اعتبارسنجي نوشته‌هاي كتاب بر پايۀ شناخت‌هاي تازه دست يازيد.

به گمان من، عنوان محمدهاشم آصف رستم‌الحكما نامي قلمي بوده و شخصي با اين نام هيچ‌گاه نزيسته است. به موجب يافته‌هايم، رستم‌الحكما نام پوشيده‌اي است كه رضاقلي‌خان هدايت، صاحب كتاب‌هاي دانشنامه‌اي مجمع الفصحا، تذكرۀ رياض العارفين و اصول الفصول و همچنين نگارندۀ فهرس التواريخ و ذيل بر روضه الصفاي مير خواند استفاده مي‌كرده است. با آنكه هنوز مطالعات جامعي دربارۀ رضاقلي‌خان هدايت صورت نگرفته و بسياري از كتاب‌هاي او چاپ و حتي معرفي نشده‌اند و قدرش به درستی شناخته نيست، او و فرزندان و نوادگانش در ايران به جايگاه‌هاي بلند حكومتي و ادبي رسيده‌اند.

آگاهي قطعي‌ام از اين‌هماني دو نويسنده سبب شد در 6 مرداد 1394ش طی یک سخنراني يافته‌هایم را در پژوهشكدۀ تاريخ اسلام در تهران اعلام کنم. حاصل بررسي‌هایم در قالب كتابی هم اينك در دست انتشار است. با اين حال، چه اين‌هماني رضاقلي‌خان هدايت و محمدهاشم آصف رستم‌الحكما را بپذيريم و چه نپذيريم، رستم‌الحكما اشارات روشنی به نسب خود و كمال خجندي دارد و آنچه او دربارۀ سكونتگاه اجدادش گفته و آنچه در گزارش اسارت خالوي خود، موسوم به حاجي امير بابا خان، در تركستان نوشته است و نیز آنچه در توصيف شهرهاي آن ديار آورده بدین سبب است.

در اين مقاله ارتباط بين رستم‌الحكما و رضاقلي‌خان هدايت بر پايۀ سه زمينۀ موضع‌گيري سياسي نويسنده و دودمان ايشان در كشمكش‌هاي بين قاجاريه و زنديه، تعلق سرزميني نياكان آنها به چار ده كلاته در دامغان و داستان اسارت تني از بستگان ايشان در تركستان به دست داده مي‌شود. دو زمينۀ نخست پيوستگی تنگاتنگ و 200 سالۀ خاندان آنها با قاجارهاي قوينلو از دوران سلطنت شاه سلطان‌حسين صفوي تا زمان نگارش كتاب‌هاي ايشان و حتي پس از آن را نشان مي‌دهد و زمينۀ سوم اشاره‌اي به نياي دودمان آنهاست.

براي بررسي شباهت‌هاي خانداني رستم‌الحكما و رضاقلي‌خان هدايت مناسب است به روابط ديرينۀ دودمان ايشان با قاجارها و رخدادهاي منجر به حضور آنها در شيراز اشاره شود. مهري ادريسی آريمی در آغاز مقاله‌اش اشاره می‌کند که قاجارها نسل خود را از طايفه‌ای می‌دانند که شاه عباس اول ايشان را از گنجه در قفقاز به استرآباد (گرگان کنونی) در کنار رود گرگان کوچانده بود.[3] اينكه نياكان دو نويسندۀ موضوع اين مقاله از چه هنگام به چارده كلاته، كه بر سر راه تاريخي دامغان به استرآباد است، وارد شدند بر من روشن نيست.[4] با توجه به اينكه اسماعيل كمال، پدربزرگ رضاقلي‌خان هدايت، خود را از نوادگان كمال خجندي مي‌دانسته كه محل زندگي و وفات او در تبريز بوده است،[5] دور از ذهن نيست كه ايشان هم از تبريز يا از گنجه، همراه با قاجارها يا جدا از آنها به اين منطقه آمده باشند. عليرضا شاه‌حسينی از محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه در مطلع الشمس نقل می‌کند که چهاردهی‌ها ”سفيدپوست و غالباً کبود چشم می‌باشند. مشابهتی به جنس طبرستانی و دامغانی ندارند. بنابراين، يا از جايي اين جماعت به اين ناحيه مهاجرت کرده و کسی آنها را کوچانيده، به اين محل سکنی داد[ه]“ يا آنکه بعد از کشتار مردان به دست زنديه و بی شوهر ماندن زنان، ”خون الوار در داخل خون آنها شده و جنس را تغيير داده است.“[6]

فتحعلي‌خان قاجار نخستين فرد صاحب‌نامي است كه از قاجارها در عرصۀ سياست ايران در دوران حكومت شاه سلطان‌حسين صفوي نمودار مي‌شود. ادريسي آريمي اطلاعات منابع استفاده‌شده در پژوهش خود دربارۀ حضور فتحعلي‌خان قاجار در مواجهه با نيروهاي محمود افغان را متفاوت مي‌يابد. مآخذ گروه‌هاي مخالف قاجارها، چون تاريخ جهانگشاي نادري و عالمآراي نادري، ”هيچ‌گونه اشاره‌اي به حضور فتحعلي‌خان و نيروي وي در ايام محاصرۀ اصفهان ندارند،“ در حالي كه منابع قاجاري كه عموماً در دورۀ حكومت قاجارها نوشته شده‌اند، مانند جام جم اثر فرهادميرزا معتمدالدوله و ناسخ التواريخ و روضه الصفاي ناصري هدايت و تاريخ محمدي، ”همگي بر ورود فتحعلي‌خان با هزار سوار به اصفهان و جنگ با محمود تأكيد دارند.“[7] به نوشتۀ ادريسي آريمي، از ميان منابع دورۀ قاجاريه ”فقط“ رستم التواريخ ”با طرفداري آشكاري اصرار دارد كه فتحعلي‌خان از ابتدا در دربار شاه سلطان‌حسين به شغل للگي يا تعليم و تربيت طهماسب‌ميرزا مشغول بوده و در شروع دوران محاصره در پايتخت حضور داشته است“ و همچنين، فقط رستم‌الحكما است كه ”روايتي عجيب در اثر خويش دارد كه در هيچ‌يك از منابع ديگر ديده نشده است.“ اين روايت آن است كه شاه سلطان‌حسين با مشاهدۀ جانبازي‌هاي فتحعلي‌خان، نخست می‌خواست يكي از دختران خود را به عقد وي درآورد، ”اما در مواجهه با اعتراض درباريان، زني باردار از حرمسراي خويش را . . . بدو بخشيد كه اين زن بعدها در استرآباد پسري به دنيا آورد كه نامش را محمدحسن‌خان ناميدند و او فرزند فتحعلي‌خان و پدر آقامحمدخان قاجار محسوب مي‌شود.“[8] اين موضوع در رستم التواريخ به اين صورت آمده است: ”دختر حسينقلي‌آقاي قاجار كه مدخولۀ سلطان جمشيدنشان بود و از آن والاجاه آبستن بود . . . خاقان عيوق‌شأن محمدحسن‌خان را زاييد.“[9]

امروز، بعد از افشاريه زنديه را حاكمان ايران مي‌دانيم. ظاهر روايت‌هاي رستم التواريخ و روضه الصفاي ناصري، در همخواني با فضاي عمومي قاجاري، به‌گونه‌اي ديگر است و همانندند. در اين ديدگاه متفاوت، محمدحسن‌خان قاجار جايگاه ويژه‌اي دارد. اين جايگاه ويژه نه فقط از اختصاص صفحات فراوانی از كتاب به او،[10] بلكه از تقدم خروج او پيش از پيدايش زنديه روشن مي‌شود.[11] حكومت‌هاي نواحي ايران بعد از ابراهيم‌شاه افشار و پيش از استقرار زنديه در كتاب چنين‌اند:

محمدحسن‌خان صفوي قاجار در شهر استرآباد مملكت مازندران و خراسان و گيلان را در حيطۀ تصرف و در قبضۀ مالكيت داشت و عاليجاه كريم‌خان . . . در شهر شيراز فارس و خوزستان و لرستان را در تحت حكم خود داشت و عاليجاه آزادخان دارالسلطنۀ اصفاهان و قلمرو علي شكر و قم و كاشان و ري را در ضبط و تصرف خود داشت.[12]

در ظاهر اين روايت، حكومت صفويه از طريق محمدحسن‌خان و بعد هم از راه پسران او ادامه مي‌يابد و آنچه با نام افشاريه و زنديه مي‌شناسيم نه دوره‌هاي حكومتي، بلكه گسستي در حكومت صفويه بوده و حكومت‌هايي ملوك‌الطوايفي‌اند. از آنجا كه رستم التواريخ محمدحسن‌خان را فرزند شاه سلطان‌حسين مي‌داند كه فقط از ناحيۀ مادر قاجاري است، پس بر نادرشاه افشار هم مقدم است. نويسنده در دهان كريم‌خان می‌گذارد که به صراحت به باباخان كودك (فتحعلي‌شاه بعدی) بگويد: ”مرا ادعای پادشاهی نمی‌باشد و در دولت ايران وکيلی هستم و می‌دانم که پادشاهی ايران بالارث به شما می‌رسد. من اتابك شما می‌باشم. صبر نماييد. چون من جامه بگذارم، پادشاهی به شما قرار خواهد يافت.“[13] همچنين، يک بار از كريم‌خان به ”وکيل جليل دستگاه سلطنت و اتابک والاهمت سامی‌رتبت خاقان صاحبقران شمس‌الملوک فتحعلی‌شاه صفوی قاجار“ نام مي‌برد.[14] اين ديدگاه به تبعيت از فضاي عمومي قاجاري و نوعي گفتمان تقابلي با زنديه است. اما رستم‌الحكما، چنان كه روش اوست، در جاي‌جاي گزارش اين بخش از كتاب خود با كاربرد طنز روايت را مخدوش كرده و جدي بودن آن را نفي مي‌كند. همين ”خاقان عيوق‌شأن،“[15] يعنی محمدحسن‌خان، در گزارش ديگري از كتاب مي‌شود ”حسن كل“[16] كه مادرش ”مدخولۀ“ شاه است؛[17] و اين چنين از او ياد مي كند:

خاقان عيوق‌شأن [محمدحسن‌خان] بر حال همۀ ايرانی، خصوصاً اصفهانی بسيار گريست و متأسف گرديد و فرمود: انشاء‌الله به زودی چارۀ آزادخان را خواهم نمود و شر اتباعش را از خلايق دفع می‌نمايم و بعد از آن چارۀ توشمال کريم‌خان زند ولد عيناق [ايناق] چوپان، هر چند از تخمۀ کيان باشد بايد بکنم که از روی مکر و تزوير ميرزاابوتراب خليفه سلطانی را آلت کار خود نموده و به اين بهانه پادشاهی ايران را می‌خواهد ضبط نمايد. لر عيار عاقلي‌ست! اگر چنان‌چه از صلب خلد آشيانی شاه سلطان‌حسين جز من پسری مانده بود مردانه خدمتش را می‌نمودم. شاه بايد پسر شاه باشد! به خليفه سلطانی‌ها شاهی نمی‌رسد![18]

ظاهر نگاه رضاقلي‌خان در روضه الصفا اين است كه از همان دوران، شاه سلطان‌حسين براي پادشاهي ايران فتحعلي‌خان قاجار را شايسته مي‌داند، اما نادر با غدر او را مي‌كشد و خودش و جانشينانش حكومت زور برقرار مي‌كنند.[19] بعد كريم خان مي‌آيد و او هم مقبوليتي ندارد.[20] محمد‌حسن‌خان قاجار از اين منظر از جايگاه ويژه‌اي برخوردار مي‌شود. علاوه بر شرحي در جلد دوازدهم، از آغاز جلد سيزدهم روضه الصفا نيز ”حضرت سلطان‌حسن‌شاه“[21] و شرح ”گيتي‌ستاني“‌هاي ”سلطان شوكت‌مدار،“ ”عوارف شاهانه“ و ”رايت نصرت‌آيت سلطاني“ برای اشاره به محمد‌حسن‌خان پرداخته مي‌شوند.[22] رضاقلي‌خان در پيشگفتار جلد سيزدهم به حكومتي با نام زنديه قايل نيست.[23] استدلال او اين است که خروج محمدحسن‌خان در زمان زندگانی و ابتدای وفات نادرشاه افشار صورت گرفته و تکرار شده و از اين رو، ”بدين ملاحظات قاعدة دولت ابدمدت خواقين قاجاريه بر داعية خوانين الواريه اقدم و اسبق و خود در همه حال تقدم اين سلاطين اولی و اليق است. بنابراين، بعد از زمان خاقان جنت‌مکان شهيد محمدحسن‌خان شرح حال خوانين زنديه با هر كه معاصرند بين الاجمال و التفصيل خالي از تطويل ترقيم خواهد يافت.“[24] رستم التواريخ هم همين كار را مي‌كند، اما با اين تفاوت كه تباهي‌هاي ايران را به دورۀ طولاني صفوي- قاجاري نسبت مي‌دهد و دورۀ كريم‌خاني را چون گسستي درخشان در آن خط پُرنشيب تصوير مي‌كند.

دورۀ كريم‌خاني براي دودمان هدايت يادآور خاطرات تلخ و شيريني است. اسماعيل کمال، که پدر محمدهادی‌خان و جد رضاقلی‌خان است، ساکن چار ده[25] بود و به سبب حمايت آنها از فرزندان محمدحسن‌خان، همراه با بستگان و پيوستگان خود به دست زکی‌خان زند کشته شد. رضاقلی‌خان در توضيحات مربوط به خود زير نام هدايت طبرستانی می‌نويسد: ”والدم را مسقط‌الرأس چار ده کلاته از ملک هزار جريب بوده که سمنان و دامغان از بلاد مشهورۀ آن حدود است و چون نسب آباء و اجداد او به شيخ کمال خجندی می‌پيوسته در اسامی آن طايفه کمال الحاق می‌شده،[26] چنان که جد فقير را اسماعيل کمال می‌ناميدند و شهادت يافته است.“[27] در مجمع الفصحا معرفي كوتاهي همراه با تعدادي از اشعار كمال خجندي آمده است، بي‌آنكه مؤلف اشاره‌اي به نسب بردن خود از او كند.[28] در تذکرۀ رياض العارفين هم معرفی کوتاهی از کمال خجندی به همان صورت و بی‌اشاره به نسب بردن خود از او می‌کند،[29] و در جاي ديگر از او به ”شيخ بابا کمال خجندی“ ياد می‌کند.[30] حاج مهديقلی هدايت (مخبرالسلطنه)، نوۀ رضاقلی‌خان، دربارۀ اجداد او می‌نويسد: ”نظر به آثار ادبی سرسلسلۀ ما رضاقلی‌خان هدايت است. اجدادش در چهار ده کلاته از مضافات دامغان زيست داشته‌اند و با قاجاريه مربوط بوده. جدش اسمعيل کمال که در زد و خورد زنديه به قاجاريه مقتول شده است خود را از اولاد کمال خجندی گمان می‌برده که معاصر خواجه حافظ بوده است.“[31]

مهدی بيانی نوشته است که ”آقا محمدهادی از اعيان قرية چهار ده کلاته از مضافات هزار جريب مازنداران بود. از جوانی ملازمت جعفرقلي‌خان‌بن محمدحسن‌خان قاجار را اختيار کرده بود.“[32] به نوشتۀ مخبرالسلطنه، ”عمۀ رضاقلی‌خان از نجبای دارالمرز زن باباخان (فتحعلی‌شاه) بوده است موسوم به حاجيه استاد، دو دختری آورد عزت‌نسا و طيغون.“ عزت‌نسا بعدها زن حاج‌ميرزا آقاسی شد.[33] عبدالحسين نوايي با گردآوري اطلاعاتي كه خود هدايت در نوشته‌هايش به دست داده، در مقدمۀ فهرس التواريخ مي‌نويسد:

پدر وي در دستگاه جعفرقلي‌خان فرزند محمدحسن‌خان قاجار و برادر دلير آقامحمدخان به خدمت اشتغال داشته و پس از کشته شدن جعفرقلي‌خان به تزوير آقامحمدخان در دستگاه بنيان‌گذار سلسلۀ قاجاريه ريش‌سفيد عملۀ خلوت و صندوقدار جنسي شده، ولي به علت سوء ظن و تنگ‌نظري شهريار قاجار مورد عتاب و خطاب قرار گرفته و بالاجبار به عتبات عاليات پناه برده است. اما اين دوران تبعيد و دوري از وطن چندان نپاييده، زيرا در همان سال آقامحمدخان کشته شده و او بار ديگر به وطن باز آمده و در هنگام سفر و در آغاز سلطنت فتحعلي‌شاه، به عنوان تحويلدار و صاحب‌جمع کل متوجهات ديواني مأمور فارس شده و در هنگام سفر فتحعلی‌ شاه به خراسان وي نيز همراه بوده و در طي اين سفر است که خبر تولد فرزند خويش را شنيده و تيمناً و تبرکاً نام وي را رضاقلي نهاده است. رضاقلي اندکي بعد، يعني در سال 1218[ق]، پدر خود را از دست داد و يتيم شد و چون مادرش به حبالۀ نکاح پسرعموي خود ميرزامحمدمهدي‌خان متخلص به شحنه درآمد، وي در کنف حمايت و ظل عنايت ناپدري که مردي هوشمند و دانشوري آزاده و بلندنظر و روشندل بود قرار گرفت و الحق ناپدري در حق وي پدري کرد و در تربيت و تعليم وي مردانه کوشيد.[34]

هدايت در جلد آخر مجمع الفصحا، زير مادۀ ”هدايت طبرستانی،“ اضافه می‌کند که پس از درگذشت پدر از آنجا که ”جمعی از اقارب امی در بارفروش [بابل کنونی] مازندران سکونت داشتند،“ به همراه مادر و پيوستگان خود به آنجا رفته ”در آن شهر متوطن شديم.“[35]

رضاقلي‌خان در چند موضع در روضه الصفا به مسئلۀ روابط پدر خود با آقامحمدخان پرداخته است و معلوم مي‌شود كه اين روابط با ترس و آزار همراه بوده است.[36] پس از كشته شدن آقامحمدخان، پدر نويسنده در دوران فتحعلي‌شاه از عتبات برمي‌گردد و شاه جديد او را به ”ريش‌سفيدي عمله‌جات خلوت منصوب“ مي‌كند و بعدتر، ”در آغاز ايالت و فرمانروايي شاهزاده حسينعلي‌ميرزا به صاحب‌جمعي و تحويلداري كل متوجهات فارس مستقلاً مأمور گرديد.“[37] اين همان شغل خزانه‌داري ايالت فارس است. بنابراين، در اين نوشته‌ها به روابط ديرينۀ خاندان رضاقلي‌خان با خاندان قاجار، كه مي‌توانسته از چار ده كلاته تا شيراز و تهران باشد، اشاره شده است.

چند ماه قبل از قتل اتابك اعظم ميرزاتقي‌خان فراهاني، رضاقلي‌خان از سوي او به سفارت خوارزم گسيل مي‌شود. در راه بازگشت از اين سفر، هدايت ”به چهار ده کلاته که مولد و منشأ آباء و اجداد من بنده است“ مي‌رود. او در بخشي از سفارتنامۀ خوارزم، که آن را زير عنوان ”در ذکر چار ده کلاته و حال اجداد قديم“ آورده است، با اشاره به آنکه چهار ده کلاته از اجزاي دامغان و از ملک هزار جريب است مي‌نويسد:

اهالي آن ولايت از آغاز خروج سلطان کشورستان محمدحسن‌خان ابن فتحعلي‌خان قاجار قوانلو به سلسلۀ عليۀ عاليۀ سلاطين قاجار خدمت‌ها نموده‌اند، چنان که وقتي سلطنت ايران به کريم‌خان زند رسيد، اهالي چار ده کلاته به‌واسطۀ ارادت و اخلاص به قاجاريه خدمت به سرداران زند نمي‌کردند. از جمله جد اين چاکر ارادت‌شعار، محمد اسمعيل‌بيک مشهور به اسمعيل کمال، که رئيس‌الرؤساي آن بلوک بوده، به زکي‌خان زند بني عم کريم‌خان وکيل خدمت نمي‌نموده. زکي‌خان در آنجا به محاصره پرداخت . . . چهل تن از رؤساي آنها را به قتل رسانيد و حکم کرد که کله مناري به يادگار خود ساخته شود . . . چون وکيل زند اين بي‌مروتي [و بي‌انصافي] و بي‌فتوتي از زکي‌خان زند بشنيد، با او تغيّر و غضب کرده و اسراي چار ده را مرخص فرمود.[38]

وي در فهرس التواريخ هم با نام بردن از زكي‌خان به ”زكي‌خان نابكار زند“ همين موضوع را با واژگاني كمابيش مشابه و قدري جزييات بيشتر بيان مي‌كند:

زکي‌خان از راه دامغان عزيمت صوب مقصود نمود و چون به محال چار ده که موطن و مسکن آباء و اجداد مؤلف اين کتاب است رسيد، تطاول و تعدي خواست و سيورسات و راتبه طلب کرد. جد فقير اسماعيل کمال و ديگر رؤساي آنجا تن در نداده به قلعۀ خود رفته چون زکي‌خان آنها را خيرخواه و دولتخواه نواب حسينقلي‌خان [فرزند دوم محمدحسن‌خان قاجار] مي‌دانست، بدين بهانه جنگ درانداخت و بالاخره بر آنها غلبه يافت. جد فقير و چهل نفر از آنها را به قتل رسانيده از رئوس آنها يادگار خود را کله مناري بساخت و قلعۀ آسمان‌فرسا[ي کلاته] را زمين‌آسا نمود[39] و مردم آنجا را اسير و به شيراز برد .کريم‌خان چون باخبر شد، بنا بر سلامت نفس در خشم شده، زکی‌خان را مغضوب و اسرا را مرخص فرمود.[40]

رضاقلی‌خان در روضه الصفا هم با همين نگاه به زکی‌خان می‌پردازد و او را ”قسی‌القلب“[41] و ”شرير بدنهاد مجوسی‌نژاد“[42] می‌خواند. او در آنجا هم از قتل چهل نفر از اهالی چار ده کلاته به دست زکی‌خان زند می‌نويسد:

چون اهالی آن محال را از ارادت‌کيشان سلسلۀ عليۀ قوينلو می‌دانست، بهانه کرده چهل نفر از رؤسای بلاد را که با جد فقير اسمعيل کمال موافقت داشتند و وی را تمکين نمی‌کردند به دست آورده مقتول کرد،[43] و از رؤس آن رؤسای بی‌گناه يادگار خود را کله مناری بساخت و قلعۀ آسمان‌فرسای کلاته را که بر دامان جبل بود با خاک برابر نمود. و اهالی آن ولايت را اسير کرده به شيراز برد و کريم‌خان بر وی آشفت و بدو سخنان فضيحت‌انگيز گفت و به اطلاق آن اسرای بيچاره و رعايای بيکاره حکم راند.[44]

آن چه در بالا آمد چهار نکتۀ اساسی دارد: 1. خدمت‌هاي نياكان هدايت به خاندان محمدحسن‌خان قاجار؛ 2. نابودي نياكان هدايت به دست زكي‌خان زند که اين نياکان در چار ده هزار جريب دامغان سکونت داشتند؛ 3. جبران زيان وارده به نياكان هدايت از سوي كريم‌خان زند و 4. خدمات پدر رضاقلي‌خان به آقامحمدخان قاجار.

پرداختن به قتل چار ده کلاته‌ای‌ها به دست زکی‌خان زند موضوعی نيست که برای رضاقلی‌خان قابل فراموش شدن باشد و گزارش‌های مشابه او در سفارتنامۀ خوارزم، فهرس التواريخ و روضه الصفا همگی حکايت از اين دارند که او هر جا فرصت آن را بيابد به اين موضوع اشاره می‌کند. رستم التواريخ هم يک فرصت ديگر است، هر چند نويسنده هويت خود را پنهان می‌کند. اينک بايد ديد که آيا كتاب اخير در خصوص چهار نكتۀ اساسی پیش‌گفته مشابهت‌هایی دارد يا نه.

خوانندۀ رستم التواريخ در متن كتاب بارها با نام‌ها و مكان‌هاي جغرافيايي استرآباد و دارالمرز مازندران برخورد مي‌كند. همچنين، رستم‌الحكما با جزييات فراوانی به شرح کارهای محمدحسن‌خان قاجار می‌پردازد و اطلاعاتی از وی و زنان و فرزندانش[45] به خواننده می‌دهد. چنان که گفته شد، اين موارد در نوشته‌هاي رضاقلي‌خان هدايت هم به فراواني ديده مي‌شوند. پدر رستم‌الحكماي نوجوان، امیر حسن خوش حکایت، به وی می‌گويد که فتحعلي‌خان قاجار ”اکثر اوقات در خانۀ“ پدر گوينده در اصفهان ”شرف نزول داشت و ايشان در خدمت‌گزاری به او کمال سعی را داشتند.“[46] او همچنين مدعی می‌شود که در هنگام اقامت محمدحسن‌خان در اصفهان عموی او مراتب خدمت‌گزاری را بجا آورد و به همين سبب، کريم‌خان زند ”خانمان دويست سالۀ ما را به دو ساعت بر باد فنا داد و در شيراز آن والاهمت باسط‌اليد کريم‌الطبع تلافي مافات با ما نمود و ابواب احسان و انعام بر روي ما گشود و خود در آن زمان به سلطان ظفر توأمان آقامحمدخان قاجار ولد خاقان عيوق‌شأن محمدحسن‌خان بسيار خدمت نموده‌ام.“[47] اشاره به خانمان دويست ساله می‌تواند تاريخ حضور خاندان او در منطقۀ مورد نظر گوينده را هم‌عرض و هم‌زمان با استقرار خاندان قاجارها در منطقۀ استرآباد (گرگان) قرار دهد.

رستم‌الحكما علت نابودي خاندان خود را خدمت‌هاي ديرينۀ ايشان به خاندان محمدحسن‌خان قاجار گفته است. کينۀ رستم‌الحکما از زکي‌خان زند هم مانند رضاقلي‌خان هدايت در هر جا كه از او سخن مي‌گويد آشكار مي‌شود. در واقع، رستم‌الحکما زکي‌خان زند و نه کريم‌خان را عامل کشتار چار ده کلاته مي‌داند و او را ”زکي‌خان زند بي‌مروت کينه‌ور“ و ”زکي‌خان ظالم خونريز بدعهد پيمان‌شکن“[48] مي‌خواند. شرح ماجرا از قلم او اين چنين است که وقتي خبر فتنه و آشوب مازندران به کريم‌خان مي‌رسد، زکي‌خان را با لشکر بسيار به آن ديار مي‌فرستد و سفارش مي‌کند: ”فتنه‌جويان و سرکشان و طاغيان و ياغيان آن حدود را به چنگ بياور، تنبيه نما و نزد من بفرست و تمشيت امور آنجا بده تا آنکه من تو را بخواهم.“ چون ”آن مزور سفاک بي‌باک وارد مازندران شد، جمع کثيري از دولتخواهان و خدمت‌گزاران خاقان خلدآشيان“ را گرفته و با عذاب بسيار به ”درجۀ شهادت رسانيد.“ شخصي به راوي گفت که

من در حضور آن سفاک بي‌باک بودم که از اهل چهار ده کلاته هشتاد نفر مرد را با دست بسته آوردند. به جلاد حکم نمود که سرهاي اينان را از تن جدا کن! چون جلاد چهار نفر از ايشان را به ضرب شمشير بي‌سر نمود، دستش لرزيد و شمشير از دستش بر زمين افتاد. آن سفاک بي‌باک از روي غيظ از جا برجست و از دست جلاد مذکور شمشير را بگرفت و به دست خود هفتاد و شش نفر را گردن زد و به مکان خود قرار گرفت و مي‌خنديد . . . اهل و عيال آن کشتگان را فرستاد آوردند و به اقسام فضايح در ملأ عام پردۀ ناموس ايشان را پاره نمود.[49]

چون خبر بدسلوکي‌هاي زكي‌خان به کريم‌خان ”وکيل‌الدولۀ صاحب‌مروت“ رسيد، پنهاني به سرکرده‌هاي سپاه نامه نوشت که به رسيدن نامه بايد مرخص و متفرق شوند و هر يک به خانۀ خود روند و ايشان چنين کردند. او زکي‌خان را نيز طلب نموده که به ناچار روانه به جانب شيراز شد و به مدت شش ماه در اصطبل کريم‌خان پناه گرفت. سپس، کريم‌خان او را احضار کرده و مي‌پرسد: ”چرا به قتل و تاراج و تفضيح اهل مازندران پرداختي و عبث و بي‌سبب ما را در عالم بدنام ساختي؟“ زکي‌خان مي‌گويد تو مرا مي‌شناختي و در پي اين کار فرستادي. کريم‌خان از او روي برگردانيد و فرمود: ”خدا جزاي تو را بدهد! مي‌ترسم عاقبت اقرباي مرا بکشي و خاندانم را براندازي و او را از درجۀ اعتبار انداخت.“[50] زکي‌خان زند عاقبت از عوامل نابودي خاندان کريم‌خان شد.

شباهت ميان بستگان دو نويسنده در همين جا پايان نمي‌يابد. اما به اين دلیل که این شباهت‌ها به خاندان پدری هدايت -كه نوادگان شيخ کمال خجندی‌اند- مربوط نمی‌شوند، جای اشاره به آنها در اين نوشته نيست.

علاوه بر روابط دودماني نويسندگان رستم التواريخ و مجمع الفصحا و روابط ويژۀ آنان با محمدحسن‌خان و فرزندان او و همچنين، نشيمنگاه يكسان اجداد آنان، يعني چار ده كلاته دامغان، مشابهت ديگري كه مي‌توان بين آن دو شناخت اشاره‌ها به خجند و خوارزم و تركستان در نوشته‌هاي آنان است. رستم‌الحکما در ميانۀ گزارش جنگ‌هاي محمدحسن‌خان قاجار و کريم‌خان زند، بي‌آنکه در ظاهر دليل روشن يا هيچ ارتباط معنايي و موضوعي ميان موضوع گزارش او و ترکستان و خوارزم وجود داشته باشد، داستاني سر هم مي‌كند و به آن ديار مي‌پردازد.[51] او مي‌نويسد که در يکي از نبردها در مازندران در ميانۀ استرآباد و ساري که سپاه کريم‌خاني شکست سختي خورده و مي‌گريزند، ”به قدر ده دوازده هزار نفر از قشونش از طوايف مختلفه در جنگل بي‌کرانۀ مازندران اسير ترکمان و کوکلان و يموت گرديدند که ايشان را دست‌بسته به جانب قبه‌الاسلام بخارا و سمرقند و ارکنج و خجند و ساير بلاد و شهرهاي ترکستان بردند و همه را بنده‌وار فروختند.“ يکي از آن اسرا خالوي رستم الحکما بوده است که در هنگام اسارت پانزده ساله [!] بوده و از او به ”شمع فروزان شبستان ديانت و امانت، شحنۀ سيّاس گروه مجرمين و سفاك اهل خيانت“ و ”کهف‌الحاج حاجي امير باباخان ديوان‌بيگي بخارا و سمرقند و خيوه و خجند“ ياد مي‌كند. اين اسير دورۀ ”چهار، بلکه پنج“ پادشاه را درک مي‌کند که از ايشان به محمدرحيم‌خان ارکنجي، ابوالفيض پادشاه، سلطان دانيال و شاه‌مراد نام مي برد و آخري را ”اميرتيمور شوکت و فر“ مي‌خواند، بي‌آنكه از پادشاه پنجم نام برد. هدايت درست در همين مرحله اضافه مي‌كند كه ”از براي كج‌فهمان و كج‌بختان مفتن مفسد آشوب‌طلب نامآل‌انديش اين عرض‌ها مي‌شود.“ اين اسير، حاجي امير باباخان، مدت چهل سال بر مسند حکمراني شهر و بلوک بخارا و ديگر شهرهاي ورارود [ماوراء‌النهر] مي‌نشيند و ديوان‌بيگي و صاحب‌اختيار آنجا بوده است و چهارباغ بخارا از بناهاي اوست. رستم‌الحكما خود مي‌داند که باورپذيري اين داستان و سرگذشت شخصيت آن به صورتي كه گفته شده مشکل است و پرسش‌هايي بر خواهد انگيخت. او دو پرسش را پيش‌بيني مي‌کند و در مقام پاسخ و به کوتاهي ”التقيه ديني و دين آبايي“ را از قول امام مي‌آورد و در مقام مورخ هم مي‌نويسد که ”مورخين را کاري به حق و باطل و حلال و حرام و گناه و ثواب نمي‌باشد،“ بلکه بايد از روي تحقيق و با تجسس حقيقت قضايا را بنويسند و کسي که نام بزرگان را به زشتي برد، اهل خرد بزرگش نخوانند.[52]

در ميانۀ شرح اين داستان دو شعر از مؤلف گنجانده شده است. حتي اگر گزارش به ظاهر بي‌ربط او از ورارود و تركستان را بتوان گزارش يك تاريخ‌نويس دانست، شعر گفتن او در مدح افرادي در دوردست توجيهي ندارد. رستم‌الحکما نخست به مدح شاه‌مراد مي‌پردازد و او را ”پادشاه والاجاه چنگيزدستگاه قبه‌الاسلام بخارا و سمرقند و تاشکنت و قوقان و قرشي و خجند و شهر سبز و ساير شهرهاي ماوراء‌النهر السلطان ابن السلطان حضرت ولينعمتي اهل ترکستان شاه‌مراد والانژاد“ مي‌خواند و در ابيات شعر خود ”به اقتضاي حکمت،“ وي را به فاروق و صديق و ذوالنورين ماننده مي‌کند و مداح حيدر کرار و در تواضع خود را خاک پاي او مي‌خواند. پس از ستايش او در دو بيت از پسرش ميرحيدر ياد مي‌کند و شعر را با تخلص خود (آصف) و اينکه شهري است و نه روستايي به پايان مي‌برد. در شعر دوم، که ”در تعريف و توصيف بلاد دلنشين خلدآيين ترکستان و شهرهاي دلگشاي روح‌بخشاي ايران فيروزي‌بنيان جلالت‌قران فردوس‌نشان“ است، باز ابيات را به ”اقتضاي حکمت غرا“ مي‌سرايد. بخارا، سمرقند، ارکنج، خجند، شهر سبز، قرشي، قوقان، تاشکند، تبت و کاشغر تا ختا، چين و ماچين را درود و تهنيت مي‌فرستد و سپس به ري، گرگان، کرمان، عراق فارس، خوزستان، رشت، خراسان، آذربايجان، شيراز و صفاهان مي‌رسد و به اشاره براي جلب توجه خواننده مي‌سرايد: ”آصف عارف چنين گويد سخن / نگذرد از رسم ما قلّ و دلّ [سخن کوتاه و پُرمعني].“[53]

اين داستان فرعي سرنخ مهمي براي پي بردن به هويت نويسندۀ واقعي رستم التواريخ است که اشارات پُرمعنايي را آشكارا يا در پرده براي روشن ساختن هويت خود در اختيار مي‌گذارد. طبيعي است پرسيده شود چرا اين قسمت اصلاً در متن روايت رستم التواريخ آمده است و از نظر منطق کتاب ضرورت وجود آن در چيست؟ براي منتقدي که نويسنده را هذيان‌نويسي بداند که سخن به گزافه گفته و ادعاهای دروغين مي‌کند،[54] اين داستان فرعي هم جز در تأييد باورهاي او نیست. اما واقعيت اين است که اين ابيات، مانند اشاره‌هاي ديگر در کتاب، همه سرنخ‌هايي هستند که نويسنده خواسته يا ناخواسته به دست مي‌دهد و برخي از آنها را با ”العاقل يکفيه الاشاره“ برجسته مي‌کند و برخي ديگر را هم به زبان کنايه و ”اقتضاي حکمت“ و ”بيان ما قلّ و دلّ“ و توجيه تقيه پيش چشم مي‌آورد. اين داستان هم اشاراتی به جد اهالی چار ده کلاته، يعنی کمال خجندی، دارد و هم اشارتی به سفارت خوارزم رضاقلی‌خان را در خود گنجانده است.

اين داستان در ميانۀ گزارش جنگي گفته می‌شود كه خاندان او، از نسب شيخ كمال خجندي، يك طرف آن بودند. نبايد از عنوان اصلی‌ای که در نام جد رضاقلی‌خان، يعنی اسمعيل کمال، آمده است به سادگی گذشت. چنان كه از قول هدايت در بالا گفته شد، کاربرد واژۀ ”كمال“ به سبب آن است که اهالی چار ده کلاته نسب خود را به بابا کمال خجندی می‌رساندند. در داستان پيش‌گفته و به ظاهر بی‌ربط خالويی که در ترکستان اسير شد می‌توان نشانه‌هايي از کمال خجندی يافت. اشاره به ثروت و دارايي او همه طنز است، زيرا او در تمام عمرش درويشانه زيست. رستم‌الحکما شعری را که در مدح شاه‌مراد می‌آورد با اين بيت پايان می‌دهد: ”آصفم! آصفم! کجاست جمم / شهريم! شهريم! نه از رستوق.“[55] اجزای روايت در ظاهر پراکنده هستند و با هم ارتباطی ندارند: اسير شدن به دست ترکمان‌ها، جايگاه با عزّ و جاه در نزد شاهان ترکستان، بنا كردن ”چهارباغ“ در بخارا، ولينعمت خواندن شاه‌مراد و توصيف او چون اميرتيمور و بعد هم تأکيد بر روستايي نبودن و شهری بودن. آشکار است که اشارات نويسنده در توجه دادن به چيزی است که نمی‌خواهد آن را به تمامی و بي‌پرده بگويد.

رستم‌الحکما از اين خالوی اسير به ”حاجی امير بابا خان“ نام می‌برد که می‌توان آن را اسم خاص ندانسته و به معني بابا، پدربزرگ، جد يا نيا فهميد که پيشوندها و پسوند حاجي و امير و خان به آن افزوده شده است. نويسنده داستان را به‌گونه‌ای نوشته است تا به ارتباط سرزمينی خاندان خود با خجند و سغد و خوارزم اشاره کند، بي‌آن كه مدركي به دست دهد. کمال خجندی به حج رفت و در بازگشت ساکن تبرير شد. اصلاً بابا کمال نام اوست. سلطان‌حسين جلايري باغ بزرگي در نيم فرسنگي تبريز در اختيار او گذاشت كه اشاره به ”چهارباغ بخارا“ مي‌تواند اشاره به همين باغ باشد كه كمال خود آن را ”بهشت خداي عزّ و جل“ مي‌خواند و خانقاه صوفيان شد.[56]

لئونارد لوئيزان از حملۀ تقتمش‌خان، شاهزادۀ جغتايي در 787ق/1385م به تبريز می‌نويسد که علاوه بر غارت شهر، هنرمندان و پيشه‌وران و دانشمندانش و از جمله کمال خجندی را از آنجا به سرای (تاشکند کنونی) می‌برد. کمال خجندی چهار سال يا به قولی يازده سال در آنجا اسير می‌ماند تا تيمور او را آزاد می‌کند. نويسندۀ مقاله از ابن‌کربلايي نقل می‌کند که کمال در سرای مريدانی بسيار يافت و به کرامات خارق‌العاده مشهور گشت و معجزاتی از او برآمد. در يکی از اعياد، او چهارصد خلعت به مردم و از جمله يکی هم به حاکم شهر داد. لوئيزان از علاقۀ کمال به تبريز می‌نويسد و اينکه در شعر کمال، همانند شعر اغلب شاعران متصوف، ”شهرها کانون خودآگاهی و قلمرو جان‌اند و نه پديده‌ای مادی، آن‌چنان که در شعر شاعران واقع‌گرا می‌توان يافت.“[57] اين اطلاعات در بسياری از جزييات خود، يعنی به اسارت گرفته شدن، به جايگاه بلند رسيدن، دلتنگی برای شهر و اقامت چهار / چهل ساله با گفته‌های رستم‌الحکما همخوانی دارد.

نکتۀ دوم داستان ترکستان به‌کارگيری دوبارۀ رضاقلی‌خان از سوی اميرکبير است. مي‌دانيم که رضاقلي‌خان هدايت در سال 1267ق/1851م و در هنگامي که 52 سال داشت به سفارت خوارزم رفت و سفرش قدري بيشتر از هشت ماه به درازا کشيد. در ذکر نسب امير بخارا او را امير نصرالله پسر امير حيدر و امير حيدر را پسر شاه‌مرادبیک مي‌نويسد.[58] در روضه الصفا هم به شاه‌مرادبيک و پسر او امير حيدر اشاره می‌کند که حاکم بخارا شد.[59] رستم‌الحکما در شعر خود دربارۀ امير بخارا مي‌گويد: ”عالمي را کنند زير و زبر / گر نمايد اشارتي از موق“[60] و ادامه می‌دهد: ”مير حيدر شهی که شمشيرش / خصم را همچو حب کند مفلوق.“[61] رضاقلي‌خان هم در سفارتنامۀ خوارزم مي‌نويسد: ”حکم خان حضرت در آن ولايت به منزلۀ وحي منزل است و کس را ياراي خلاف حکم نخواهد بود.“[62] از محمدرحيم‌خان هم در زمرۀ خوانين خيوق نام مي‌برد که مدت‌ها پيش از سفارت او درگذشته بود.[63] سفارتنامۀ خوارزم تک‌تک شهرهاي ترکستان مذکور در شعر رستم‌الحکما را نام مي‌برد و دربارۀ آنها توضيح مي‌دهد.[64] دور نيست که رستم‌الحكماي حقيقي در نشست‌هاي خود با بزرگان و اديبان خوارزم و ورارود شعرخواني کرده باشد و شعري هم در وصف بزرگان آنجا و مهمان‌نوازي‌شان يا در وصف شهرها گفته باشد و اين ابيات ويرايشي از آن شعر يا خود شعري باشد كه آنجا خوانده است.

رضاقلي‌خان هدايت دربارۀ اين سفر در مجمع الفصحا هم اشاراتي کرده است. سه مدخل در اينجا به دست داده مي شود. علي رامتيني بخارايي: ”در سفارت خوارزم در اورگنج كهنه به زيارت مشايخ رفتم بر مرقد وي نيز فاتحه دادم؛“[65] مجدالدين بغدادي: ”در هنگام رفتن مؤلف به خوارزم مرقد او را در پهلوي نجم‌الدين ساخته ديد؛“[66] نجم‌الدين خيوقي خوارزمي: ”در گرگانج قبرش زيارت شد.“[67] او از شعري هم با عنوان ”مسمط خوارزميه و الخيوقيه“ از خودش در پايان بخش سوم از جلد سوم نقل مي‌كند که در آن از زيبايي خوارزم و دلبرانش مي‌گويد و اندکي از چهرۀ شوخ رستم‌الحکمايي خود را مي‌نمايد:

خوارزم تو گويي به مثل هشت‌بهشت است

با چهرۀ غلمانش رخ حوري زشت است

. . .

بوده است به خوارزم نگاري ز بخارا

. . .

من سرخوش و او مست من الصبح الي شام

هم‌صحبت و هم‌بستر و هم‌بزم و مي‌آشام[68]

در شعر ”در توصيف بلاد دلنشين خلدآيين تركستان و شهرهاي دلگشاي روح‌بخشاي ايران فيروزي‌بنيان جلالت‌قران فردوس‌نشان“ پهنۀ اين جغرافيا ”به اقتضاي حكمت غرا“ و بی‌آنکه از ”رسم ما قلّ و دلّ“ بگذرد، گسترده‌تر شده، مهر بيكران رستم‌الحكما به ايران بزرگ فرهنگي آشكار مي‌شود:

حبذا شهر بخاراي شريف

آن كه باشد جنت از آن منفعل

حبذا اهلش كه باشند از كمال

نغزگوي و نغزفهم و اهل دل

قبه‌الاسلام را نازم كه هست

پادشاهانش به شاهي مستقل

حبذا شهر سمرقند پسند

گلخنش خوش‌تر ز فرخار و چگل

حبذا اركنج و جان‌پرور خجند

آن دو خلدآيين دلكش آب و گل

آفرين بر شهر سبز چون بهشت

آن خوش آب با هواي معتدل

حبذا قرشي و قوقان، تاشكنت

غمّ و همّ گردد در آنها مضمحل

آفرين بر تبت و بر كاشغر

در حلاوت اين دو جا به از عسل

بر ختا و چين و ماچين و ختن

آفرين! صد آفرين! از اهل دل

از ري و گرگان و كرمان و عراق

فارس خوزستان و رشت خوش محل

وز خراسان و ز آذربايجان

خاصه شيراز و صفاهان اجل

خوان به تركستان سراسر تا به چين

آيت لطف و صفا دور از مخل

حبذا ايران سراسر حبذا

آن خوش‌اقليم و سعادت‌مشتمل

مظهر حسن و سليقه آن و بس

هست ناياب اندر آن كشور پچل

جاي شيران است ايرانِ گزين

گربۀ آن بر دَرَد فيل و ابل

آصف عارف چنين گويد سخن

نگذرد از رسم ما قلّ و دل[69]

آنچه در اينجا دربارۀ گزارشات نويسندۀ رستم التواريخ از رويدادهاي سياسي قاجارها و زنديه و نقش خاندان خود در آنها آمده است با نظاير خود نزد رضاقلی‌خان هدايت و آثار او همخوانی دارد. فهم اينکه اين دو تن يک نفرند که به اقتضای ملاحظاتی خود را با دو هويت می‌شناساند در صورتي آسان‌تر می‌شود كه شعبده‌بازی‌های کلامی و ترفندهای زبانی نويسنده را رمزگشايي کنيم و با فهم علل کار او، با او در پنهان کردن هويتش همدلی کنيم؛ شعبده‌بازی‌ها و ترفندهايي که برای حدود يک‌ونيم قرن توانسته است ذهن و تشخيص ما را با آن همه اشارات روشن از او دور کند. با اين خوانش، بخش‌هايي از رستم التواريخ گزارشي است از درگيري و مشاركت نوادگان كمال خجندي ساكن چار ده كلاته در كشمكش‌هاي سياسي قاجارها و زنديه، با اين توضيح كه نويسنده خود يكي از اعقاب همان نوادگان است.

رضاقلي‌خان هدايت در 15 محرم 1215ق زاده شد و در 1288ق در 73 سالگي درگذشت. او منصب شحنگي شيراز، اميرالشعرايي ايران و للگي دو شاهزادۀ قاجار، عباس‌ميرزا (مُلك‌آرا) فرزند محمدشاه و مظفرالدين‌ميرزا فرزند ناصرالدين‌شاه را به عهده داشت. هدايت به سفر خوارزم رفت، مدتي حاكم فيروزكوه شد، ناظم و رئيس دارالفنون و نايب وزير علوم بود. چاپخانه‌اي در تهران تأسيس كرد كه ”دارالهدايه“ نام داشت. آخرين لقبي كه دريافت كرد نيّرالملك بود كه پس از وي به پسرش رسيد. از نوشته‌های او تاكنون فهرس التواريخ، روضه الصفاي ناصري، مجمع الفصحا، رياض العارفين و سفارتنامۀ خوارزم به صورت كتاب‌هایی مستقل منتشر شده‌اند.

از فرزندان و نوادگان نام‌آور رضاقلی‌خان به‌ويژه بايد به مخبرالسلطنه و صادق هدايت اشاره کرد. مهديقلی‌خان مخبرالسلطنه پسر عليقلی‌خان مخبرالدوله و نوۀ رضاقلی‌خان است. او با سمت پيشخدمتی خاص ناصرالدين‌شاه به صورت رسمی وارد خدمات دولتی شد، به رياست پستخانه و گمرک و تلگرافخانۀ تبريز رسيد، در اولين هيئت دولت ايران وزير معارف شد و پيش از به توپ بستن مجلس از سوي لياخوف روسی و پس از آن، بعد از فتح تهران به دست مشروطه‌خواهان، به حکومت آذربايجان رسيد. پس از آن، حاکم فارس، وزير دارايي، برای بار سوم حاکم آذربايجان و دست آخر وزير فوايد عامه شد و به مدت شش سال در دورۀ رضاشاه پهلوي (1306-1312ش) نخست‌وزير بود.[70] کودتای ابوالقاسم لاهوتی در بهمن 1300ش/فوريه 1922م در دورۀ سوم حکومت آذربايجان او روی داد.[71]

صادق هدايت چهرۀ بی‌نظير تاريخ ادبيات ايران در چند سدۀ گذشته و صاحب مجموعه‌ای از پژوهش‌ها و نوشته‌های گوناگون در زمينه‌های متفاوت و از جمله چندين مجموعۀ داستان کوتاه و اولين داستان بلند ايرانی با نام بوف کور است.

[1]از رستم التواريخ دو نسخۀ خطي موجود است: يکي در کتابخانۀ دانشگاه توبينگن به شمارۀ MS. OR. Quart 820 و ديگري نسخۀ کتابخانۀ ملي مَلِک به شمارۀ 3808. ويراست محمد مشيري بر پايۀ ميکروفيلم نسخۀ دانشگاه توبينگن تهيه شده است. چاپ‌های دوم و سوم اين ويراست در سال‌های 1352 و 1357ش منتشر شد. نسخۀ مشيري مبناي ويراست تازه‌اي از کتاب شد که قاسم بيک‌زاده با مقابلۀ نسخۀ کتابخانۀ توبينگن آلمان و نسخۀ مجموعۀ خطي کتابخانۀ ملي ملک بازپرداخت و در ايالات متحد امريکا منتشر کرد. نسخۀ ملک در پايان كتاب چند صفحه از نسخۀ دانشگاه توبينگن بيشتر دارد که در ويراست قاسم بيک‌زاده از صفحۀ 594 تا صفحۀ 596 آمده است و بيشتر به شعر است؛ از جمله دو بيت به زبان عربي، یگانه مورد عربي کتاب. دو چاپ ديگر از روي نسخۀ مشيري يكي به ”اهتمام“ عزيزالله عليزاده و ديگري با ”تصحيح“ ميترا مهرآبادي در ايران پس از سال 1357ش منتشر شده است که هر دو بخش‌هاي شوخ و هزل متن را زدوده‌اند، بي‌آنکه با شرح و توضيح يا بر مبنای پژوهش نکته‌اي افزوده باشند که به روشن شدن ابهامي کمک کند. همۀ ارجاعات در اين مقاله به ويراست بيك‌زاده است.

[2]به كاربردن ”نام پوشيده“ براي ”نام مستعار“ را از ايرج افشار گرفته‌ام. بنگرید به محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه، چهل سال تاريخ ايران در دورۀ پادشاهي ناصرالدين شاه، به كوشش ايرج افشار (چاپ 2؛ تهران: انتشارات اساطير، 1374)، جلد 2، هشت.

[3]مهري ادريسي آريمي، ”فتحعلي‌خان قاجار از شاه سلطان‌حسين تا نادرشاه،“ گنجينۀ اسناد، شمارۀ 15 (پاييز 1373)، 22-27؛ نقل از 22.

[4]عليرضا شاه‌حسيني به نقل از زين‌العابدين شيرواني مي‌آورد: ”چون دامغان و قومس از متصرفات اصلي طايفۀ قاجار بود، در حقيقت منزلگاه دوم آنها پس از استرآباد محسوب مي‌شد.“ بنگرید به عليرضا شاه‌حسيني، ديباج (چهار ده كلاته): گوهري در شمال دامغان (سمنان: حبله‌رود، 1387)، 17. قومس كهن بر محدودۀ سمنان كنوني منطبق است.

[5]در ادامه به اين موضوع اشاره کرده‌ام.

[6]شاه‌حسيني، ديباج، 75.

[7]ادريسي آريمي، ”فتحعلي‌خان قاجار،“ 23-24.

[8] ادريسي آريمي، فتحعلي‌خان قاجار،“ 24.

[9]م‍ح‍م‍ده‍اش‍م‌ آص‍ف‌ (رستم‌الحکما)، رستم‌ التواريخ، ويراستۀ قاسم بيک‌زاده (لوس‌آنجلس: كتاب و انتشارات پارس‏‫، ۲۰۰۹م/1388ش)، 237.

[10]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 301-354.

[11]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 317.

[12]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 341.

[13]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 457.

[14]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 529.

[15]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 237.

[16]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 317.

[17]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 237.

[18]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 355.

[19]رضاقلي‌خان هدایت، تاريخ روضه الصفاي ناصري، تصحيح و تحشيۀ جمشيد کيانفر (چاپ 2؛ تهران: اساطير، 1385)، جلد 13، 7085.

[20]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7089.

[21]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7100. مشخص نيست چرا ”محمدحسن“ را ”حسن“ نوشته. آيا فقط افتادگی کلمۀ ”محمد“ در هنگام چاپ است يا ترفندی از سوی مورخ.

[22]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7075-7147.

[23]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7071.

[24]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7072.

[25]ديباج كنوني. ”شهر ديباج در 53 كيلومتري شهرستان دامغان واقع شده . . . تا اواخر دورۀ قاجاريه چهار ده يكي از آبادي‌هاي بلوك سدن رستاق از توابع استرآباد بوده است . . . در اوايل سدۀ اخير قلعۀ چهار ده مركز بلوك رودبار بوده است . . . ديباج تا سال 1372 چهار ده ناميده مي‌شد كه شامل چهار روستاي قلعه، زردوان، ورزن و كشه (كه خالي از سكنه است و خرابه‌ده يا امين‌آباد ناميده مي‌شود) بوده است . . . از تجميع روستاهاي مذكور روستاي ديباج تشكيل گرديد. در سال 1375 . . . روستاي ديباج به شهر تبديل و در آن شهرداري تأسيس گرديد. از نظر تقسيمات كشوري ديباج در تابعيت بخش مركزي شهرستان دامغان قرار دارد.“ بنگرید به شاه‌حسيني، ديباج، 3-4.

[26]شاه‌حسينی، از قول اعتمادالسلطنه در مطلع الشمس، ساکنان قريۀ زردوان را چهار طايفه می‌نويسد که يکی از آنها ”طايفۀ کمال“ است. او اضافه می‌کند که اين طوايف هنوز در محلات شهر ديباج ساکن هستند و فاميل جلالی از طايفۀ کمال منشعب شده است.“ بنگرید به شاه‌حسيني، ديباج، 74-75.

[27]هدايت، روضه الصفا، جلد 2، بخش 3، 1789.

[28]هدايت، روضه الصفا، جلد 2، بخش 1، 94-95.

[29]رضاقلی‌خان هدايت، تذکرة رياض العارفين، مقدمه و تصحيح و تعليقات ابوالقاسم رادفر و گيشا اشيدری (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1385)، 243-245.

[30]هدايت، تذکرة رياض العارفين، 282.

[31]مهدیقلی هدايت (مخبرالسلطنه)، خاطرات و خطرات: توشهای از تاريخ شش پادشاه و گوشهای از دورۀ زندگی من (چاپ 7؛ تهران: انتشارات زوار، 1389)، بيست‌وهشت.

[32]مهدی بيانی، ”احوال و آثار رضا قليخان هدايت معروف به له‌له‌باشی،“ پيام نو، دورۀ 6، شمارۀ 12 (اسفند 1332)، 27-33؛ نقل از 27.

[33]هدايت، خاطرات و خطرات، بيست‌و‌نه.

[34]رضاقلی‌خان هدایت، فهرس التواريخ، تصحيح و تحشيۀ عبدالحسين نوايي و ميرهاشم محدث (تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1373)، 8.

[35]رضاقلی‌خان هدايت، مجمع الفصحا، به كوشش مظاهر مصفا (چاپ 2؛ تهران: انتشارات اميركبير، 1382)، جلد 2، بخش 3، 1789.

[36]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7421-7422.

[37]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7459-7460.

[38]رضاقلی‌خان هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، تصحیح جمشيد کيانفر (تهران: مرکز پژوهشي ميراث مکتوب، 1385)، 152.

[39]از چهار روستای تشکيل‌دهندۀ چار ده، گشه را زکی خان زند ويران کرد و مردان آن کشته شدند. گشه هنوز هم خراب افتاده و به خرابه‌آباد مشهور بوده و اينك امين‌آباد خوانده مي‌شود. عليرضا شاه‌حسينی سال اين کشتار را 1190ق دانسته و از قول زين‌العابدين شيروانی 1183 گفته است. بنگرید به شاه‌حسيني، ديباج، 9، 13 و 16-17.

[40]هدايت، فهرس التواريخ، 276.

[41]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7172.

[42]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 73250.

[43]تعداد چهل تن كشته از بزرگان منطقه‌اند كه به ترفند زكي‌خان زند خود را تسليم وي كردند. تعداد كشته‌هاي جنگ در اين ناحيه دو هزار نفر گفته شده است. بنگرید به شاه‌حسيني، ديباج.

[44]هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7173.

[45]برای مثال بنگرید به رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 95-97.

[46]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 91-92.

[47]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 92.

[48]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 530-531.

[49]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، ، 460-461.

[50]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 461-462.

[51]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 362-367.

[52]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 363.

[53]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 367. ترجمۀ افزوده در متن از ویراستار کتاب است.

[54]غلامحسين زرگرنژاد، ”رستم‌الحکما: هذيان به جاي تاريخ،“ کتاب ماه تاريخ و جغرافيا، شمارۀ 37-38 (آبان و آذرماه 1379)، 76-81.

[55]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 365.

[56]لئونارد لوئيزان، ”زندگی و دوران کمال خجندی،“ ايراننامه، سال 10، شمارۀ 40 (پاييز 1371)، 689-706؛ نقل از 692.

[57] لوئيزان، ”زندگی و دوران کمال خجندی،“ 696.

[58]هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، 120.

[59] هدايت، روضه الصفا، جلد 13، 7541-7542.

[60]به معنی گوشۀ چشم.

[61]به معنی پوست کنده. رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 365.

[62]هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، 68.

[63]هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، 128.

[64]هدايت، سفارتنامۀ خوارزم، 120-123.

[65]هدايت، مجمع الفصحا، جلد 1، 1242.

[66]هدايت، مجمع الفصحا، جلد 1، 1906.

[67]هدايت، مجمع الفصحا، جلد 3، 2195.

[68]هدايت، مجمع الفصحا، 1964-1966.

[69]رستم‌الحکما، رستم التواريخ، 366-367.

[70]اکبر زوار، ”ياداشت ناشر،“ در هدايت، خاطرات و خطرات، پنج و شش.

[71]هدايت (مخبر السلطنه)، خاطرات و خطرات، 331 به بعد. اين نيز از بازي‌هاي روزگار است كه در حكومت يكي از نوادگان كسي كه از خجند به تبريز آمده است، صاحب‌منصبي دست به كودتا مي‌زند كه سرنوشت بعدها او را به تاجيكستان و منصب وزارت فرهنگ آن ديار مي‌برد.