مخالفت عالمان شرع با دانشهای عقلی و سهم غزالی و هماندیشگانش در واپسین سدههای تاریخ اسلامی در این ستیزندگیها
یکی از موضوعهای قابل بحث در سیر هزار و چند صد سالهء دانشها در تمدن اسلامی چگونگی برخورد مسلمانان است با دانشهایی که فارغ از اعتقادهای مذهبی و دینی،با اتکاء بر قیاس و استدلال و اثبات،مورد مطالعه قرار میگیرد،و همان است که در عرف عالمان از آنها به«علوم عقلی»تعبیر میشود و چون از ملتهای پیش از اسلام(مانند یونانیان و ایرانیان و نبطیان و هندوان)به عالم اسلامی رسیده آنها را«علوم اوائل»نیز مینامند.
بیشتر محققانی که در اینباره به تحقیق پرداختهاند،موضوع را فقط از یک پهلوی آن نگریستهاند و آن صرفا بیان مخالفت و ستیزندگی دستهء بزرگی از عالمان شرع،و شاید همهء آنان به اضافهء پیشروان تصوف،با دانشهای مذکورست از راه تعصب اعتقادی،و به همین سبب است که گاه به آنان نسبت خاماندیشی دادهاند.درست است که این فکر،به هر صورت که بوده است و باشد،یکی از چند علت انحطاط علوم در تمدن اسلامی است،اما از طرف دیگر نمایندهء نحوهای از تفکرست در راه شناخت حقایق و کیفیت تهذیب نفس برای رهایی از سرگشتگی در بیابان حیرت و وصول به راه رستگاری و دستیابی به«کیمیای سعادت»و تحصیل کمال نفسانی.
پس اگر در این مبحث که من آن را در نهایت فشردگی و اجمال مینویسم نام بزرگانی نظیر غزّالی و ابن جوزی و سنایی و خاقانی برده شود،خواننده نباید آن را،خدای ناخواسته،نوعی اهانت یا کجاندیشی من دربارهء آنان بداند.چنین نیست و من در این گفتار تنها به سیر یک اندیشهء خاص دربرابر«حکمتهای یونانی»میپردازم که بعضی از متفکران قدیم ما از آن به«ذوق ایمانی»تعبیر نموده و نظرهای خود را با اتکاء بر چنین ذوقی برای رسیدن به کمال انسانیت اظهار نمودهاند،همان کاری که غزّالی در المنقذ من الضلال و احیاء علوم الدین و مقاصد الفلاسفة و تهافت الفلاسفة و حقایق العلوم لاهل القهوم و کیمیای سعادت و جز آنها حتی در مکتوبات خود کرده است.
پیذاست که در این راه دراز از مبارزهء دیرپای عقلانی گروهی هم نادانسته و چشم بسته وارد شده و سخنانی حاکی از سخافت عقلی گفته و برای آنکه خودی نموده باشند چند دشنامی نثار بزرگمردانی چون افلاطون و ارسطو و رازی و فارابی و ابن سینا کردهاند و من از خداوند بخشایشگر برای چنین کسانی طلب مغفرت میکنم.
داستان مخالفت غزّالی با علوم معقول امری تازه و بدیع نیست؛مسألهای است که در تمدن اسلامی سابقهء طولانی دارد و موضوعی است که اختلاف فقها و علما دربارهء آن گاه به تعصب و سختگیری کشید و به ایذاء و آزار انجامید.در نخستین روزگاران نشر اسلام که مسلمانان نیازمند دفاع از مبانی معتقدات خود دربرابر پیروان دینهای مانوی و مسیحی و زرتشتی بودند،استفاده از منطق و حکمت خواه از راه زبانهای پهلوی و سریانی و خواه از طریق آثار یونانی بدون مانع بزرگی به وسیلهء متکلمان آغاز شد و فرقههای مشهور قدریه و معتزله[1]پیشقدمان اصلی در این راه و مورد حمایت خلیفگان عباسی و وزیران و درباریان ایرانی آنها که کارشان عمل به حدیث و سنّت بوده دستههای مذکور و نظایر آنان و نیز فیلسوفان و عالمان به علوم عقلی و حتی حامیان آنان را به کفر و الحاد نسبت دهند.با این حال مورخان آغاز مخالفت علنی و مبارزهء آشکار با طرفدان حکمت یونانی و صاحبان علوم اوایل و اهل رأی و قیاس را مربوط به عهد خلافت المتوکل علی اللّه عباسی(خلافت از 232 تا 247 هـ)میدانند.در عهد این خلیفه که توجه خاص به «اهل سنّت و حدیث»داشت مخالفتی عظیم و کاملا رسمی با اهل نظر آغاز شد. مسعودی[2]گوید«المتوکل با عقیدهء مأمون و معتصم و واثق مخالفت کرد و جدل و مناظره در آراء را ممنوع ساخت و هرکه را بدین کار دست زد مجازات کرد و امر به تقلید داد و روایت حدیث را آشکار کرد.»مقصود آن است که در عهد این خلیفه روشی که اهل اعتزال در مباحث اعتقادی بکار میبرند،و آن متکی بر دلایل عقلی بود نه بر تقلیدو اتکاء بر سنّت و حدیث و بر اقئال سلف صالح،مورد تعرض قرار گرفت و به جای آن دستگاه خلافت پشتیبانی اهل تقلید و راویان حدیث را در حل مشکلات اعتقادی تأیید نمود.
باز مسعودی[3]در این باب نوشته است که«چون دور از خلافت به المتوکل رسید امر به ترک نظر و مباحثه و جدل داد و ترک اعتقادهایی را که در ایام معتصم و واثق بر آن بودند خواستار شد و مردم را به تسلیم و تقلید فرمان داد و شیوخ محدثین را به بیان حدیث و اظهار سنّت و جماعت خواند».این گفتار هم همان سخن پیشین مسعودی است که مراد از ان اکتفا به روش و به گفتار پیشینیان در مباحث اعتقادی و تسلیم و تقلید بیچون و چرا دربرابر آنها و خودداری از بحثهای عقلانی و استدلالی در این موارد بوده است که درست در نقطهء مقابلی است که اهل رأی و نظر و صاحبان علوم اوائل و متکلمان معتزلی داشته و در اثبات عقاید یا در رفع مشکلات خود به تحقیق عقلانی و استفاده از حکمت یونانی توجه میکردهاند.
سختگیری نسبت به گروههای یاد شده از همین اوان در مرکز خلافت،که بیقین در دیگر مرکزهای مذهبی و فرهنگی اسلام مؤثر بوده است،آغاز گردید و بزودی به مبالغه و اظهار تعصب گرایید مکر در قلمرو حکومتهای بویی و سامانی و دیگر سلسلههای جزء ایرانی که هنوز محل اظهار آزادانهء اندیشهها و باورها بوده و پناهگاههای اطمینان بخشی برای عالمان و فیلسوفان و بزرگان فرقهء معتزله محسوب میگردیده است.
درست در همین اوان غلبهء عنصر ترک بر مرکز حکومت اسلامی آغاز یافته راه توسعه میپیمود[4]و به سادگی ذهن و تعصب ذاتی این قوم،اهل سنّت و فقیهان و عوام فرصتی برای آزار اهل نظر و فیلسوفان و عاقلان قوم یافتند.سختگیری بر اهل ذمّه یعنی غیر مسلمان که غالبا سرگرم به علوم اوائل یعنی فلسفه و دانشهای دیگر یونانی و ایرانی، بویژه طب و هیأت و نجوم،و دانشهای مدوّن در کتابهای سریانی بودهاند،از همین روزگار المتوکل شروع شد.[5]این فضای تعصّبآلود فرصت مناسبی برای«اهل سنّت و حدیث»و فقیهان و محدّثان متعصّب مانند احمد بن محمد بن حنبل(م 241 هـ)مؤسس فرقهء حنبلی پدید آورد تا بتوانند به آزردن مخالفان خود،که همهء متهمّان به کفر و زندقه و الحاد مثل ریاضیدانان و فیلسوفان و متکلمان معتزله در زمرهء ایشان بودهاند،بپردازند و این فرصت را ظهور ابو الحسن اشعری(م 324 هـ)در سدهء چهارم و آوردن مذهب اشعری،[6]که درست در نقطهء متقابل و متضاد مذهب معتزلی قرار داشته،کامل کرد و علیه نظر و استدلال و تعقل در تمدن اسلامی بکار انداخت و انحطاط علوم را در آن تمدن پیریزی نمود.[7]
با مطالعهء این مقدمهء بسیار کوتاه معلوم میشود که موضوع مخالفت با علوم و علما امر تازهای در تاریخ تمدن اسلامی نبود.تا آن هنگام که آثار دو تمدن بزرگ ساسانی در مشرق ممالک اسلامی و تمدن رومی و یونانی در قسمت مغرب آن در عهد اسلامی امتداد داشت،یعنی تا پایان قرن چهارم هجری و اوایل سدهء پنجم،شاهد وجود مرکزهایی از دانش در این کشورها بویژه از بغداد تا فرارود(ماوراء النهر)هستیم مه در آنها متفکران و دانشمندان بزرگی از قبیل محمد بن زکریای رازی و فارابی وپور سینا و ریاضی دانانی چون ابو معشر بلخی و الفرغانی و بوزجانی و ابو نصر عراق و ابو ریحان بیرونی و بسیاری دیگر از اینگونه بزرگان تربیت میشدند و نقش حکومت اسلامی در ظهور آنان بیشتر ایجاد ارتباط مبان عالمان از زبانهای مختلف و داشتن یک زبان عمومی رابطهای میان همهء آنها(زبان عربی)بوده است که البته در دو قرن اول از دورهء خلافت عباسیان تشویق خلیفگان و وزیران و درباریان ایرانی نژادشان را هم باید بر نقش مذکور افزود.اما سهم اسلام و معتقدات دینی مسلمانان در این راه بسیار کم و منحصر به ایجاد و نشر دانشهای دینی و دانشهای ادبی عربی بوده است که به مجموع آنها«علوم عربیه»و «علوم حدیثه»میگفتند دربرابر حکمت و دانشهای متصل به آنکه«علوم یونانی»و «علوم عقلی»و«علوم اوایل»یا«علوم قدیمه»نامیده می شدند و همهء آنها مورد اعتراض عالمان شریعت بودند چندان که آنها را آلوده به کفر(حکمة مشوبة با لکفر)[8]و صاحبان آنها را زندیق[9]و ملحد می دانستند حتی اگر در مقام خلافت بوده باشند چنانکه مأمون عباسی(198-218 هـ)به علت اشتغال به علوم و تشویق فیلسوفان و ریاضی دانان و متکلمان معتزله متهم به«زندقه»بود[10]و البته این نوع اتهام همواره در تمدن اسلامی جریان داشت و بعدها دامن بزرگانی چون محمد بن زکریای رازی و فارابی وپور سینا و خیام و نظایر آنان را تا ملاّ صدرای شیرازی و قاضی سعید قمی نیز گرفت.
اصولا بیشتر محدثان و فقیهان لفظ«علم»را جز بر دانشهای موروث از پیامبر اسلام (یعنی آنچه مربوط به قرآن و حدیث و اصول و فروع دین باشد)اطلاق نمیکردند و در اثبات نظر خود بدین روایت استناد می نمودند که:«العلم الموروث عن النّبی صلعم هو الّذی یستحقّ ان یسمّی علما و ما سواه امّا ان یکون علما فلا یکون نافعا و امّا ان لا یکون علما و ان سمّی به،و لئن کان علما نافعا فلابدّ ان یکون فی میراث محمّد صلعم»[11] یعنی علمی که میراث پیامبر باشد سزاوار آن است که علم نامیده شود و غیر آن یا دانش است ولی سودمند نیست،و یا اگرچه آن را دانش نامیده باشند علم نیست،و اگر دانش سودمندی باشد ناگزیر در میراث پیامبر وجود دارد.
مخالفت عالمان شرعی با فلسفه بویژه قسمت ما بعد الطبیعه و الهیات بدین سبب است که بسیاری از مباحث آن به زغم آنان غیرقابل انطباق با اصول دین اسلام و قرآن و احادیث شمرده میشود.به همین سبب از آن به«فل السّفه»(-رخنهء سفاهت)[12]و «اس السّفه»(بنیان سفاهت)[13]تعبیر میکردندء و چنین میگفتند:
یا وحشة الاسلام من فرقة شاغلة انفسها بالسّفه قد نبذت دین الهدی خلفها و ادعت الحکمة و الفلسفه[14]
مقصود از این«سفاهت»همان تجاوز از حدود اعتقادات و تعبیرات مذهبی در مباحث مربوط به ما بعد الطبیعه و الهیات و یا مثلا توجیهاتی است که علمای معقول از رستاخیز(معاد)و بهشت(جنت)و دوزخ(جحیم)میکردند و یا اظهاراتی که دربارهء قدم عالم و نه حدوث آن داشتند،خلاف آنچه نزد علمای کلام بنابر موازین شریعت معمول است،ولی این انتساب سفاهت و الحاد و زندقه منحصر به حکیمان و فیلسوفان نیست بلکه بیشتر متکلمان بویژه متکلمان معتزلی را نیز که به تحقیق در حکمت یونانیان و اسکندرانیان توجه خاص داشتند به جمع این«سفیهان»و«ملحدان»پیوند میدادهاند[15]و حتی به قول غزّالی فقیهان و محدثان بزرگی مانند مالک بن انس(م 179 هـ)مؤسس فرقهء مالکیه،و محمد بن ادریس شافعی(م 204 هـ)مؤسس طبقهء شافعیه،و امام احمد بن محمد بن حنبل(م 241 هـ)پیشرو حنابله و سفیان ثوری(م 161 هـ)مؤسس فرقهء ثوریه همگی قائل به حرمت(حرام بودن)علم کلام بودهاند.
علت اصلی این تحریم آن است که عالمان به علم کلام برای اثبات اصول عقاید اسلامی ناچار به منطق و فلسفه و دانشهای اثباتی توجه میکردند تا آنها را ابزار استدلالهای خود قرار دهند و چون فقیهان و اهل حدیث و سنّت و اخباریان که فقط به نقل اتکاء داشتند در برابر استدلالهای منطقی آنان در میماندند به صدور چنین فتواهای سخت بر ضد آنان مبادرت میکردند.
در میان دانشهای معقول،فراگرفتن بعضی از بخشهای ریاضیات بویژه علم حساب مجاز و دانشهای دیگری مانند علم هندسه و علم نجوم و هیأت ممنوع و حرام بوده است[16] ولی دشمنی عالمان شرع اعماز اهل سنّت و اهل تشیّع نسبت به علم منطق از هنه بیشتر بود و میگفتند«من تمنطق تزندق»و بیهوده نیست که اخوان الصفا در رسائل معروف خود بدینگونه تضییقات نسبت به علم منطق و دیگر اجزاء حکمت اشاره کرده و گفتهاند که اهل شرع گویند«دانش پزشکی سودی ندارد و علم هندسه را حقیقتی نیست و منطق و طبیعیات کفر و زندقه و دانندگان آنها ملحد و بیدینند.»[17]
آنچه تا اینجا نوشتهام اشارههای مختصر و بسیار فشردهای دربارهء دشواریهای کار فیلسوفان و دانشمندان و حتی متکلّمان در بخش خاوری کشورهای اسلامی،و باید دانست که در جانب باختری خاصه در اندلس هم اگرچه تا سدهء چهارم هجری کوششهای بسیار در نقل علوم یونانی به عربی شده بود،ولی بزودی در آن سامان نیز غلبهء عالمان دین به مخالفت و سختگیری نسبت به عالمان علوم عقلی انجامید چنانکه همهء کتابهایی که در عهد خلیفهء اموی اندلس(اسپانیا)الحاکم بن ناصر(م 336 هـ)در دانشهای مختلف یونانی و رومی از راه ترجمه و تألیف گرد آمده بود،به غیراز کتابهای طب و حساب و لغت و فقه و حدیث در محضر عالمان شرع سوخته و به چاهها ریخته شد زیرا غیراز دانشهای دینی سایر معارف نزد متشرّعان آن دیار مذموم و هرکه به فلسفه و دانشهای باز بسته به آن اشتغال داشت متهم به الحاد و کفر بود[18]در حالی که بعضی دیگر از عالمان آن سرزمین به حکمت و منطق نظر مساعدی داشتند و خصوصا به فایدهء منطق در احکام شرعی معترف بودند بویژه ابو محمد علی بن احمد بن سعید بن حزم اندلسی معروف به«ابن حزم»(م 456 هـ)صاحب کتاب نامبردار الفصل فی اهواء الملل و النحل که خود از تعرض عالمان دیگر شرع مصون نماند.[19]
همداستانی ابن حزم با منطقیان و استفاده از علم منطق در اثبات احکام نظایر دیگری نیز در تمدن اسلامی دارد و باوجود مخالفت عدهء کثیری از رجال دینی گروهی هم با این علم و صاحبان آن در اثبات مطالب دینی و بویژه در استفاده از آن در علمهای جدل و خلاف و اصول فقه و علم کلام بود.
از میان عالمان شرعی بزرگترین کسی که منطق را مورد استفادهء خود قرار داد غزّالی است.وی گوید رجال دین از دانشهایی مانند حساب و منطق نفرت طبیعی دارند و این نفرت تنها از آن باب است که این دو علم از علوم فلاسفهء ملحدست وگر نه کوچکترین تعرضی از آن دو به نفی یا به اثبات نسبت به دین مشهود نیست.تنها اسم فلسفه است که هر علمی را که بدان منسوب باشد مورء نفرت اهل شرع قرار میدهد و مثل آنها در این مورد چنان است که کسی دختری زیبا را خواستگاری کند و چون بفهمد که او را به اسم زنان هندو یا سیاهان زشتروی نامیدهاند،طبع وی از جهت زشتی اسم ملول و متنفر گردد.به همین سبب است که مرد دین با این دو علم هم همچنان عناد میورزد که با علوم اوائل،و این دشمنی باعث میشود که از آنچه به دو علم حساب و منطق در علوم خاص خود(یعنی علوم دینی)نیاز دارند بیبهره مانند.[20]
غزّالی معتقدست که دانشهای ریاضی ذاتا سودمندند و به امور دینی هم کاری ندارند و در آنها مسائل برهانی و استدلالی هست که انکار هیچیک میسر نیست،اما در عین حال دو آفت از آن حاصل میشود و آنچنان است که هرکس در آن نظر کند از نکتههای دقیق و برهانها و دلیلهای آن بعجب میافتد و به سبب این شگفتی نظر خوب نسبت به فلاسفه پیذا میکند و میپندارد که همهء علوم آنان در وضوح و استواری برهان مثل این علم ریاضی است.آنگاه از کفر و تعطیل[21]و سستی ایشان در امور شرع با خبر میشود و از راه تقلید طریق کفر میسپارد و با خود میگوید اگر دین حق بود با همه باریکبینی که این گروه در علم ریاضی دارند از نظر ایشان نمیماند،و بیهوده است که بدو گفته شود که فلسفه و دین دو میدان مختلف از معرفتند و ممکن است کسی در یکی از این دو حاذق و آگاه ولی از دیگری بیبهره و بیاطلاع باشد،و این بدان سبب است که راه استدلال در ریاضیات غیراز الهیات است،در نخستین طریقهء برهانی و در دومین طریقهء تخمینی است،و این حقیقت را کسی که سخن پیشینیان را در ریاضیات و الهیات آزموده و بررسی کرد به نیکی در مییابد.اگر این سخنان به کسی که ناسنجیده بر فلاسفه اعتماد کرد گفته شود نه تنها پذیرفته نخواهد گشت بلکه به حکم هوا و هوس بیبند و باری حسن ظن خود را در همهء علوم نسبت به آن گروه خواهد افزود و این آفت بزرگی است که برای احتراز از آن واجب است هرکه را متمایل به مطالعه و تحقیق در این دانشهاست از این کار باز دارند،زیرا اگرچه این علوم ربطی به کار دین و شرع ندارند لیکن چون از مبادی علوم فلاسفهاند شومی آنها دامن او را خواهد گرفت. کمیاب است کسیکه علم ریاضی فرا گیرد و در آن تعمق کند و از دین روی برنتابد و لگام تقوی را از سر بر نیاورد.[22]
غزّالی در کتاب فاتحة العلوم[23]از این حد نیز فراتر رفته و علوم ریاضی را یکباره تحریم کرده و از دایرهء دانشهای مجاز برای مسلمانان بیرون کشیده و با نهایت شدّت و سختی ممنوع شمرده است.در این کتاب غزّالی بابی را به«مناظره»و شرایط و مضّار آن اختصاص داده و آن را مانند شراب و قمار که فایدهء اندک و زیان بسیار دارند ممنوع میشمارد و گوید«حتی مداومت در بازی شطرنج با آنکه ذهن را نیرومند میسازد ممنوع و مظورست و همچنین است نظر در علم اقلیدس(هندسه)و المجسطی(نجوم)و دقایق علم حساب و هندسه و کوشش و ریضت در آنها که مایهء روشنی خاطر و نیرومند ساختن ذهن میگردد،و ما(یعنی علمای شرع یا خود غزّالی که گویندهء این مطالب است)آنها را به سبب یک آفت که در پی دارند منع میکنیم زیرا اینها از مقدمات علوم اوائل هستند که خود منشأ مذاهب فاسدست،و اگرچه در خود علم هندسه و حساب مذهب فاسدی که به دین آسیب رساند وجود ندارد لیکن میترسیم که سرانجام به فساد دین بینجامند».
غزّالی در باب علوم طبیعی همین نظر را دارد[24]و میگوید که در آن حق آلوده به باطل و صواب متشبه با خطاست،با این حال انکار آن را از شرایط دینداری نمیداند مگر در عدهای از مسائل که در کتاب تهافت الفلاسفه ذکر کرده و اصل همهء آنها بدین معنی باز میگردد که طبیعت در تسخیر وجود واجب(خالق)و مرهون قوائی است که در آنها به ودیعت نهاده است و از این تعبیر در مییابیم که غزّالی منکر سببیت طبیعی است[25].
وی نسبت به منطق خلاف بسیاری از عالمان شرع مخالفتی نداشت منتهی اولا آن را به اسمهایی غیراز اسم منطق مینامید و مثلا«معیار العلم»و«محکّ النظر»میگفت و ثانیا موضوع بحث او در این کتابها مسائل فقهی و دینی به روش منطقیان بود.با این حال در المنقذ من الظلال باز هم بدبینی غزّالی مانند همه همقدمانش به علم منطق آشکار شده است.[26]حجة الاسلام در این کتاب میگوید که منطق مانند ریاضیات ذاتا خطری برای دین ندارد و هیچ رابطهای بین قواعد حدّ و اشکال قیاس با مسائل دینی نیست تا کسی آن را انکار کند و ممنوع سازد و حتی باید گفت که نتیجهء این انکار آن خواهد بود که اهل منطق در عقل کسی که چنین حکمی نماید تردید کنند.از طرف دیگر اهل منطق نیز به شرط عدالت رفتار نمینمایند چه ایشان تمام شرایطی را که در اقامهء برهان به یقین منجر گردد جمع میکنند اما چون به مقاصد دینی میرسند به این شرط وفادار نمیمانند و حدّ اعلای تساهل را بکار میبرند و چهبسا که دوستداران منطق در این علم نظر کنند و پندارند کفریّاتی که از اهل منطق نقل کردهاند با همین برهانهای یقینی تأیید و اثبات شده است،پس ایشان نیز از آنکه به معرفت حقیقت و ادراک حقایق علوم الهی آنان برسند به کفر و ضلال دچار میگردند.
با مطالعهء این مقدمات نظر غزّالی نسبت به حکمت خاص یعنی ما بعد الطبیعه و حکمت الهی به نیکی معلوم میگردد.وی در کتاب المنقذ من الضلال و در تهافت الفلاسفه نظر خود را نسبت به فلسفه آشکار کرده و گفته است که بیشتر مسائل فلسفه تخیّلات واهی و سست و در الهیات همهء اندیشههای فیلسوفان الهی مانند سقراط و افلاطون.ارسطو و فارابی و ابن سینا بیبنیاد و اشتباه است.عمدهء این اشتباهات را غزّالی در بیست مورد دانسته[27]و از آنمیان در سه مورد به تکفیر فیلسوفان فتوی داده است و آن سه عبارتند از:1)فلاسفه گویند که علم خداوند بر کلیات است نه بر جزئیات و این مخالف نصّ قرآن است؛2)فلاسفه به معاد جسمانی اعتقاد ندارند و این هم خلاف شرع و دلیل کفر آنان است؛3)فلاسفه معتقد به قدم عالماند و این نیز خلاف شریعت است زیرا در این عالم حادث است و خالق آن را در اوقات و ایام معین خلق کرد.
خلاصهء سخن غزّالی این است که قسمتی از دانشهای عقلی مانند منطق و حساب و هندسه و نجوم و هیأت و بعضی از مباحث طبیعیات ذاتا مخالفتی با شرع ندارند ولی کسانی که به این دانش میپردازند و به دقت و ژرفنگری استادان آنها پی میبرند با خود میاندیشند که اگر معقولات عالمان شرع به همین قطعیتی که قواعد دانشهای مذکورست میبود ناگزیر استادان علوم بدانها دست مییافتند و در کتابهای خود باز میگفتند،و به دنبال چنین فکرهایی است که اعتقادشان نسبت به شرع سست میشود.پس باید آنها را از توجه بدینگونه دانشها باز داشت.اما سخنان فلاسفه بطور کلی مطالب سست و خیالات واهی و باطل است بخصوص که در سه مورد خلاف شرع و کفر محض میباشد و به همین سبب آموختن آنها حرام است و همهء استادان فلسفه حتی فیلسوفان الهی(یعنی معتقد به خالق)از سقراط گرفته تا فارابی و ابن سینا ملحد و بیدینند.
اگر بهتر در سخنان غزّالی بیندیشیم،درمییابیم که به تعبیر معاصران ما«با پنبه سر بریده است».یعنی نخست با دانشهای عقلی از راه مدارا درآمده و حتی در بعضی موارد آنها را ستوده و سپس نرمنرم به تحریم هریک پرداخته و در نتیجه همان کاری را انجام داده است که عالمان شرعی دیگر پیش از او کردهاند.
امّا یک متکلم بسیار معروف دیگر که چند سالی بعد از غزّالی شهرت یافته،یعنی امام ابو الفرج ابن البغدادی(م 597 هـ)،با چنین نرمگویی به تحریم حکمت و دانشهای عقلی را ملحد و بیدین و فریبخوردگان ابلیس دانسته است.وی دربارهء فریفته شدن حکیمان سخن مشروحی دارد که ترجمهء خلاصهء آن چنین است:ابلیس در فریفتن فیلسوفان از این روی قادر شده است که آنان به اندیشهها و خردهای خود بسنده کردند و به مقتضای گمان خویش سخن گفتند بی آنکه به گفتار پیامبران التفاتی کنند،مثلا صانع(-خالق،خداوند)را منکر شدند و اکثر آنان علت قدیم برای عام اثبات کردند،و به قدم عالم معتقد گریدند و زمین را ستارهای در میان فلک فرض کردند و گفتند که هر ستاره عوالمی همانند زمین دارد…و گفتهاند که خداوند جز بر نفس خود علم ندارد و برخی مانند ابن سینا و معتزله گفتهاند که بر نفس خود و بر کلیات عالم است نه بر جزئیات.رستاخیز اجساد و بازگشت روانها را به بدنها منکرند و به بهشت و دوزخ جسمانی معتقد نیستند و میپندارند که اینها مثالهایی است که برای عوام زده شد تا ثواب و عقاب روحانی را درک کنند…بعدا ابلیس گروهی از مسلمانان را فریفت و به آنان چنین نمود که راه صواب پیروی از این فیلسوفان است و این فلاسفهء متأخر مسلمانان منکر صانع و به شرایع و احکام اسلامی بیاعتنا بودند و هرچه دربارهء ایشان گفته شد راست است زیرا از شعار دین کناره گرفتند و از طاعت اسلام سرپیچیدند و عذر یهود و نصارا پذیرفتهتر از عذر ایشان…[28]
اینگونه بدگوییها و ملامتها که عالمان شرع نسبت به فیلسوفان و متفکران و عالمان علوم عقلی میکردند به همین حدود خاتمه نپذیرفت و تقریبا در سراسر دوران اسلامی امتداد یافت و گاهی نیز به کشتن بزرگان و فیلسوفان صاحبنظری چون عین القضات همدانی(کشته در سال 525 هـ)[29]و شهاب الدین یحی سهروردی معروف به شیخ اشراق(کشته در سال 585 هـ)[30]منتهی شد و در این میان بعضی از شاعران ما نیز که مراتبی عالی در پارهای از علوم یا در تصوف و عرفان داشتند مانند سنایی غزنوی و خاقانی شروانی و سیف الدین محمد فرغانی و نور الدین عبد الرحمن جامی و محمد طاهر قمی و جز آنان،و نیز گروهی از پیشروان تصوف[که درک حقایق در نظر آنان از راه تهذیب نفس و ریاضت و ترک علایق میسر بود نه از راه استدلال و توسل به عقل و چون و چرای عقلانی]با عالمان شرع یار شدند و زبان به بدگویی حکیمان و متکلمان و دانشمندان گشودند که نقل سخنان همهء آنان در اینجا مایهء طول کلام و ملالت خواننده خواهد بود.[31]
با این سوابق طولانی که در این گفتار تنها دورنمایی از آنها ترسیم شده،بههرحال مهر الحاد و کفر بر پیشانی فیلسوفان و دانشمندانی که سرگرم دانشهای عقلی و اثباتی بودهاند،خورد امّا شگفت است که هیچیک از این حملهها و اتهامات نتوانست مهر بزرگانی چون محمد بن زکریای رازی و فارابی وپور سینا و اخوان الصفا و بهمنیار بن مرزبان و سیّد اسمعیل جرجانی و شیخ اشراق سهروردی و خیّام نیشابوری و فخر رازی و جلال دوانی و غیاث الدین دشتکی و میر داماد استرآبادی و میر ابو القاسم فندرسکی و ملا صدرای شیرازی و قاضی سعیدای قمی و ملا هادی سبزواری و نظایر این بزرگمردان را از دل ایرانیان بزداید و ما را از اظهار سربلندی و افتخار به وجودهای پرثمرشان باز دارد. روانشان جاودانه شاد باد.
لوبک(آلمان غربی)،23 اردیبهشتماه 1365 ذبیح اللّه صفا.
[1]. دربارهء این دو فرقهء اخیر بنگرید به تاریخ ادبیات در ایران از نویسندهء این گفتار،ج 1؛چاپ ششم،تهران 1363،ص 52-59.
[2]. مروج الذهب،چاپ مصر،ج 4،ص 246.
[3]. ایضا،همان جلد،ص 73.
[4]. بنگرید به تاریخ ادبیات در ایران،ج 1،ص 223 تا 240.
[5]. تاریخ الیعقوبی،ج 2،بیروت ص 487؛ظهر الاسلام،احمد امین،مصر،ص 43.
[6]. دربارهء این مذهب بنگرید به تاریخ ادبیات در ایران،ج 1،ص 240-243.
[7]. دربارهء نتایج زیانآور بسیار خطرناک غلبهء دستههای متعصب قشری مذکور و نیز اشاعره و تأثیر آنان در انحطاط تمدن اسلامی رجوع شود به تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی از نویسندهء این گفتار،چاپ سوم،1346 تهران،ص 135-138.
[8]. معجم الادبا،یاقوت حموی،چاپ مصر،ج 4،ص 167.
[9]. زندیق در اصل عنوان دستهای از عالمان دینی مانویان و در عرف مسلمین به معنی بیدین یا کسی است که اعتقاد راسخ دینی نداشته باشد.
[10]. الفهرست،ابن الندیم،چاپ مصر،ص 473.
[11]. مجموعة الرسائل الکبری،قاهره 1324 هـ ق،ج 1،ص 238.
[12]. یتیمة الدهر،ثعالبی،دمشق 1304 هـ ق،ج 2،ص 207.
[13]. فتاوی ابن الصلاح شهرروزی.
[14]. ترس باد بر اسلام از فرقهای که خود را به سفاهت مشغول داشته،دین راستین را فروهشته و مدعی حکمت و فلسفه شده است.
[15]. برای نمونه بنگرید به داوری سمعانی در الانساب دربارهء ابراهیم بن سیّار معتزلی معروف به نظّام(م 221 هـ)و ارتباط دادن نظرهایش به ثنویّه(مانویان)و دهریّه(زروانیان)؛و همچنین به اظهار نظر البغدادی در الفرق بین الفرق،(چاپ مصر،1367 هـ ق،ص 79-91)،دربارهء کفر و گمراهی همین متکلم فیلسوف مسلک معتزلی؛و باز بنگرید به همین کتاب اخیر ص 67 به بعد دربارهء کفر و ضلالت متکلمان معتزلی و ذکر فضایح و رسواییهای آنان.
[16]. دربارهء حرام بودن این هردو دانش بنگرید به تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی،دکتر صفا،ج 1،چاپ سوم، تهران 1346 شمسی،ص 144-146 که اسناد لازم در آنجا ذکر شده است.
[17]. رسائل اخوان الصفا،مصر،ج 4،ص 95.
[18]. طبقات الامم،صاعد اندلسی،بیروت،ص 66.
[19]. تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی،دکتر صفا،ج 1،چاپ سوم،ص 147.
[20]. معیار العلم،قاهره 1329 هـ ق،ص 117؛المنقذ من الضّلال،قاهره 1309 هـ ق،ص 29.
[21]. بیزیور شدن از آرایش دین،بیدینی،الحاد.
[22]. المنقذ من الضّلال،قاهره،ص 9.
[23]. فاتحة العلوم،مصر 1322 هـ ق،ص 56.
[24]. مقاصد الفلاسفه،قاهره 1331 هـ ق،ص 3.
[25]. تاریخ الفلسفة العربیه،الدکتور جمیل صلیبا،بیروت 1981،ص 398-399.
[26]. المنقذ من الضّلال،قاهره،ص 10-11.
[27]. این بیست مورد را دکتر جمیل صلیبا در تاریخ الفلسفة العربیه،ص 363-364 و مرحوم جلال الدین همایی در غزّالینامه،تهران،ص 347-348فهرست کردهاند.
[28]. تلبیس ابلیس،ابن الجوزی،مصر 1347 هـ ق،ص 45-50؛و نیز بنگرید به تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی،ج 1،ص 141-142؛تاریخ ادبیات در ایران،ج 2،چاپ ششم،تهران 1363،ص 280-282.
[29]. تاریخ ادبیات در ایران،دکتر صفا،ج 2،چاپ ششم،تهران 1363،ص 936-944.
[30]. ایضا،همان جلد،ص 297-305.
[31]. برای نمونه بنگرید به تاریخ ادبیات در ایران،ج 2،ص 288-292،و ج 3 بخش اول،چاپ چهارم،تهران 1363،ص 233-235؛و ج 4،چاپ دوم،تهران 1363،ص 95-97؛و ج 5 بخش اول،چاپ دوم،تهران 1363،ص 282-283 و موارد متعدد دیگر.

