معرفی قطعات الحاقی شاهنامه* (1)

در یک تصحیح انتقادی مصحح باید همواره چهار وظیفهء نخستین و چهارمین از همه دشوارتر و مهمتراند.

نگارنده در نوشته‌های ناچیز خود که تاکنون دربارهء تصحیح متن شاهنامه نوشته است‌ نمونه‌های چندی از دستبردهایی را که در متن شاهنامه زده‌اند نشان داده است.بویژه‌ آنچه دیگران از کاتب و نسخه‌دار و شاعر خوب و متوسط و بد بر متن شاهنامه افزوده‌اند حیرت‌انگیزست و در برخی از دستنویسهای این کتاب شاید از بیست هزار بیت هم‌ بالاتر باشد.علت اصلی این دستبردها بجز نشناختن وظیفهء امانتداری،یکی نیز پیروی از یک سنّت ادبی بوده که نگارنده در پایان این گفتار بدان اشاره خواهد کرد.همچنین‌ افسانهء شصت هزار بیت بودن شاهنامه که یک جا در هجونامه«ز ابیات غرّا دوره سی‌ هزار»و یک جا در داستان خسرو پرویز«بود بیت شش بار بیور هزار»1از سوی خود شاعر یا از قلم دیگران بدان اشاره شده است‌2،علت دیگری در افزودن بیتهایی به شاهنامه بوده‌ است.برای نمونه جلد نخستین تصحیح نگارنده،تا پایان پادشاهی کیقباد 4619 بیت‌ دارد.درحالی‌که همین مقدار از متن شاهنامه در چاپهای مول و بروخیم 5518 بیت‌ یعنی 899 بیت بیشترست و در چاپ کلکته و برخی چاپهای دیگر شاید از دو برابر این‌ (*)این مقاله در دو شماره از نظر خوانندگان ایران‌نامه می‌گذرد.

مقدار هم بگذرد.رقم 4619 بیت نیز که در تصحیح نگارنده آمده است تماما از فردوسی‌ نیست و نگارنده 44 بیت آن را مشکوک دانسته و در متن میان چنگک نهاده‌ام و معتقدم‌ که بخش بزرگ آنها نیز الحاقی است.بدین ترتیب بطور متوسط از هر شش بیتی که در این بخش شاهنامه در چاپ مول یا بروخیم می‌خوانیم یک بیت آن الحاقی است و در آن‌ پنج بیت دیگر هم کمتر مصرعی هست که از دستبرد برکنار مانده،واژه‌ها را نگردانیده و یا مصرعها و بیتها را پس‌وپیش نکرده باشند.

الحاقی بودن بخش بزرگی از این بیتها که یا در دستنویسهای کهن و معتبر اصلا نیامده‌اند و یا بیش از اندازه من‌درآوری و سست‌اند بر همه کس آشکارست.دشواری کار و وظیفهء واقعی مصحح آنجا آغاز می‌گردد که برخی از این بیتها و قطعات به دست شاعران‌ تواناتری در سده‌های پنجم و ششم ساخته شده‌اند و ازاین‌رو از یک سو به شیوهء سخن‌ فردوسی نزدیکتراند و از سوی دیگر در همه یا برخی از دستنویسهای کهن و معتبر نیز راه‌ یافته‌اند.البته مصحح باید در این‌گونه موارد احتیاط را از دست ندهد.ولی دشواری کار او بیشتر در این است که بسیاری از ما چنان تا سیب آدم در زیر نفوذ شاهنامه‌های سنتی‌ هستیم که به سختی می‌توانیم به دلایلی که در الحاقی بودن برخی از بیتها و قطعات‌ شاهنامه آورده می‌شود بدون پیش‌داوری گوش و هوش دهیم.از سوی دیگر هزار سال‌ آسمان‌ریسمان‌بافی قصیده‌سرایان چنان در پرورش ذوق ادبی ما مؤثر بوده است که هر چند زیاد دم از صنعت ایجار می‌زنیم،ولی در عمل به سخنان فراخ و لفاظیهای بی‌سرو ته و تخیلات پیچیده و دور از ذهن برخی قصیده‌سرایان بیشتر گرایش داریم تا به یک‌ لفظ فشردهء پرمعنی یا سهل ممتنع،لفظ و معنی هم‌طراز،و نه یکی فدای دیگری، تشبیهات زیبا،ولی خیال آشنا،توصیفهای کوتاه،ولی مناسب و دقیق و مؤثر و کامل،نه‌ بیتی کم و نه بیتی افزون،از موضوع سخن بیرون نرفتن و از این شاخه به آن شاخه‌ نپریدن،بدان‌گونه که در شعر فارسی بهترین نمونه‌های آن در بیتهای اصیل شاهنامه و خمسهء نظامی و بوستان سعدی دیده می‌شود.

برای نمونه کدام ایرانی است که این بیتهای الحاقی را در شاهنامه بخواند و گل از گلش نشکفد:

ز گرد سواران در آن پهن‌دشت‌ زمین شش شد و آسمان گشت هشت‌ فرو رفت و بر رفت روز نبرد به ماهی نم خون و بر ماه گرد فرو زد به ماهی و بر زد به ماه‌ بن نیزه و قبهء بارگاه‌3

و بپذیرد که این شیوهء مبالغه،سبک فردوسی نیست و در حماسه‌سرایی هم مبالغه به شیوهء قصیده‌سرایان و هم تشبیهات شعر غنایی با اسدی آغاز می‌گردد.

نگارنده در این گفتار از میان نزدیک هزار بیت الحاقی که تنها تا پایان داستان‌ کیقباد در شاهنامه‌های چاپ مول و بروخیم و امثال آنها هست،چند قطعه و روایت آن را که برخی از آنها حتی از شهرت زیادی هم برخوردارند،برمی‌گزیند و دلایل الحاقی‌ بودن آنها را برمی‌شمارد.سه قطعهء نخستین را،پیش از این،نگارنده در جای دیگر نیز معرفی کرده است.4ولی برای آن‌که همهء این روایات الحاقی بمرور در گفتارهایی‌ گردآوری شده باشند،آنها را نیز در اینجا می‌آورم.

یک-نخستین دستبرد بزرگی که خیلی زود در متن شاهنامه زده‌اند،در همان‌ دیباچهء کتاب است،در قطعه‌ای که شاعر در ستایش مذهب خود گفته است و چون شاعر شیعی مذهب،و در عصری که در ایران پیروان تشیع در اقلیت محض بوده‌اند در بیان‌ عقیدهء خود سخت بی‌پروا بوده،ازاین‌رو خوانندگان سنی که عقیدهء مذهبی شاعر را توهینی به مذهب خود دانسته‌اند،بیتهایی در ستایش ابو بکر و عمر و عثمان درون متن‌ کرده‌اند و از پس آن سراسر این قطعه میدان ستیز قلمهای سنی و شیعه شده و بیتهای‌ سخیف فراوانی به سخن شاعر راه یافته است.آنچه شاعر در ستایش دین و ستایش مذهب‌ خود گفته اینهاست:

نگه کن سرانجام خود را ببین‌ که کاری نیابی بر او برگزین‌ به رنج اندر آری تنت را رواست‌ که خود رنج بردن به دانش سزاست‌ ترا دانش دین رهاند درست‌ در رستگاری ببایدت جست‌ دلت گر نخواهی که باشد نژند همان تا نگردی تن مستمند 5 چو خواهی که یابی ز هر بد رها سر اندر نیاری به دام بلا بوی در دو گیتی ز بد رستگار نکوکار گردی بر کردگار به گفتار پیغمبرت راه جوی‌ دل از تیرگیها بدین آب شوی‌ چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی‌ خداوند امر و خداوند نهی‌ که من شارستانم علیّم در است‌ درست این سخن گفت پیغمبر است‌ 10 گواهی دهم این سخن راز اوست‌ تو گویی دو گوشم بر آواز اوست‌ حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج از او تندباد چو هفتاد کشتی بر او ساخته‌ همه بادبانها برافراخته‌ یکی پهن کشتی بسان عروس‌ بیاراسته همچو چشم خروس محمد بدو اندرون با علی‌ همان اهل بیت نبیّ و وصیّ‌ 15 اگر چشم داری به دیگر سرای‌ بنزد نبیّ و وصیّ گیر جای‌ گرت زین بد آید گناه من است‌ چنین است و این دین و راه من است‌ بر این زادم و هم بر این بگذرم‌ چنان دان که خاک پی حیدرم‌ نگر تا به بازی نداری جهان‌ نه برگردی از نیک پی همرهان‌ همه نیکیت باید آغاز کرد چو با نیکنامان بوی هم‌نبرد از این در سخن چند رانم همی‌ همانش کرانه ندانم همی

چنان‌که در پیش گفته شد،دیگران بیتهای فراوانی به این قطعه افزوده‌اند که الحاقی‌ بودن بیشتر آنها روشن است و در اینجا تنها دو قطعهء آنها مورد بحث ماست.قطعهء نخستین‌ این چهار بیت است که پس از بیت هشتم درون سخن شاعر کرده‌اند:

که خورشید بعد از رسولان مه‌ نتابید بر کس ز بوبکر به‌ عمر کرد اسلام را آشکار بیاراست گیتی چو باغ بهار پس از هر دوان بود عثمان گزین‌ خداوند شرم و خداوند دین‌ چهارم علی بود جفت بتول‌ که او را بخوبی ستاید رسول

دلایل الحاقی بودن این چهار بیت اینهاست:

1-بیتهای هشتم و نهم ترجمهء این حدیث از پیامبر اسلام است که فرمود:أنا مدینة العلم و علّی بابها.یک نفر از اهل تسنن آمده و بیت هشتم و نهم این قطعه را از هم‌ شکافته و چهار بیت بالا را به میان آنها وصله کرده است و سپس به گونه‌ای که خاص‌ بیشتر قطعات الحاقی است در مصرع دوم بیت چهارم دوباره سخن را به بیت نهم‌ ربط داده است.ولی بااین‌حال وصلگی سخن کاملا آشکارست.

2-شاعر پس از بیان حدیث مذکور برای تأکید بیشتر روی عقیدهء مذهبی خود تمثیلی می‌آورد از دریا و هفتاد کشتی که اشاره به مذاهب و فرق گوناگون اسلامی‌ است.و سپس می‌گوید در میان این هفتاد کشتی،یک کشتی میانه است که از همه‌ بزرگتر و زیباترست و در آن کشتی محمد و علی و اهل بیت او نشسته‌اند و هرکس‌ چشمداشت بهشت دارد باید بدین کشتی میانه درآید،یعنی به مذهب تشیع بگرود.اکنون‌ چگونه ممکن است که کسی در بالا چند یت در ستایش ابو بکر و عمر و عثمان بگوید و سپس چند بیت پایینتر بگوید که تنها کسی به بهشت می‌رود که سوار کشتی تشیع شده‌ باشد که درواقع عملا گفته است که هرکس به کشتی مذاهب دیگر درآید کشتی او غرق خواهد شد و روی بهشت و رستگاری را نخواهد دید.و یا چگونه ممکن است که یک نفر شیعی مذهب که با این حرارت از حقانیت مذهب خود سخن می‌گوید و کشتی‌ مذاهب دیگر را غرق‌شده می‌گیرد،پیش از آن بگوید:

عمر کرد اسلام را آشکار

،و یا دربارهء عثمان بگوید:

خداوند شرم و خداوند دین

؟آشکارست که با این چهار بیت همهء نظم و منطق این قطعه درهم می‌ریزد و مطالب بالای آن نقیض مطالب پایین خواهد بود.

3-چهار بیت مذکور خلاف عقیدهء مذهب فردوسی است.چه مذهب فردوسی هم‌ به حکم آنچه در تمثیل دریا و هفتاد کشتی آمده و هم به حکم گزارش همهء کسانی که‌ از قدیم دربارهء مذهب او گزارش کرده‌اند تشیع بوده و علت اختلاف او با محمود نیز بیش‌ از هر چیز اختلاف مذهبی بوده که نظامی عروضی در چهار مقاله بدان اشاره کرده‌ است،آیا محمود را تا این پایه ابله دانسته‌اند که کسی نخست مذهب او را ستایش کند و سپس چند بیت پایینتر عملا به او بگوید:حضرت سلطان،تو بدمذهبی و اگر چشم‌ بهشتداری دست از مذهب خود بردار و به مذهب تشیع درآی؟و یا این که فردوسی را تا این اندازه مردی خام گرفته‌اند که نخست بخاطر احترام به مذهب سلطان،مذهبی را که‌ مذهب او نبوده با غلّو تمام بستاید و سپس بلافاصله با حرارت از مذهب خود دفاع کند و به‌ سلطان نسبت بدمذهبی بدهد؟ضمنا مذهب تسنن که از احترام و محبت به عمر جدا نیست به هیچ روی با روح ملی شاهنامه سازگار نیست.ولی چنان‌که بخوبی از گزارش‌ ابو منصور عبد القاهر بغدادی مؤلف الفرق بین الفرق و اخبار مشابه مؤلفان دیگر برمی‌آید،در زمان فردوسی به اهل تشیع نه تنها نسبت رافضی و معتزله می‌دادند،بلکه آنها را جزو مجوس و دشمن اسلام و دوستدار گبران می‌دانستند.

4-در بیت نخستین از این چهار بیت،این مضمون که خورشید پس از رسولان بزرگ‌ بر هیچ کسی بهتر از ابو بکر نتابید،سخنی مضحک است و درهرحال در شاهنامه که‌ خورشید از تصویرهای مهم شعری است به مانند آن برنمی‌خوریم.همچنین مضمون بیت‌ دوم که عمر اسلام را آشکار کرد حتی از دهان یک سنی مذهب هم مبالغه‌ای‌ کفرآمیزست،چه برسد از سوی یک نفر شیعی و ملی چون فردوسی.

5-کاربرد واژهء عربی بعد در بیت نخستین که نه یک اصطلاح علمی است،نه‌ یک اصطلاح مذهبی است و نه یک واژهء نادرست و جز در این محل در هیچ کجای‌ شاهنامه بکار نرفته،درحالی‌که برابر فارسی آن پس و سپس و از این پس و غیره بیش از هزار بار در شاهنامه آمده است،دلیل بسیار مهمی در الحاقی بودن این قطعه است.

گذشته از این در این چهار بیت دو بار واژهء عربی رسول بکار رفته است،درحالی‌که‌ در همهء شاهنامه شاید این واژه یک یا دو بار آمده باشد و فردوسی همه جا پیمبر و پیغمبر و فرستاده و فرسته بکار برده است.برای نمونه در همین یک قطعه که در ستایش مذهب‌ خود گفته دو بار(بیتهای 7 و 9)واژهء پیغمبر را بکار برده است و برطبق ضبط نظامی‌ عروضی در چهار مقاله در بیت 14 نیز بجای محمد،پیمبر دارد.آیا واقعا جای تأمل نیست‌ که در همین یک قطعه در بیتهایی که در اصالت آنها جای گمانی نیست دو یا سه بار پیغمبر و پیمبر گفته باشد،ولی تنها در آن چهار بیت که به دلایل دیگر هم مشکوک‌اند دو بار واژهء عربی رسول را بکار برده باشد؟آیا واقعا جای تأمل نیست که در شاهنامه چند هزار بار پس و سپس و از این پس و از آن پس و آنگاه و آنگه و آنگهی و غیره بگوید و یک بار بعد نگوید،ولی در این چهار بیت که به دلایل دیگر هم مشکوک‌اند،بعد بکار ببرد؟

6-از میان پانزده دستنویس اساس تصحیح نگارنده سه دستنویس این چهار بیت را ندارند.یکی دستنویس قاهره 5741.دیگر دستنویس لندن 6891.سوم دستنویس‌ استانبول 7903.از آنجا که بیشتر نسخه‌دارها و کاتبان مانند اکثریت مردم ایران در آن‌ زمانها دارای مذهب تسنن بوده الند و این قطعهء الحاقی نیز از الحاقات قدیم است،بسیاری‌ از کاتبان این قطعه را خود از بر بوده‌اند و هنگام کتابت اگر در متن اساس آنها یا در حاشیهء کتاب نبوده،خود به متن می‌افزوده‌اند.با در نظر گرفتن این وضعیت،نبودن این‌ قطعه در سه دستنویس اساس تصحیح نگارنده کم نیست.بویژه نبودن این قطعه در دستنویسهای لندن 891 و استانبول 903 دارای اهمیت بسزایی است.چون این دو دستنویس جزو گروه کوچکی از دستنویسهای شاهنامه هستند که بسیاری از بیتها و قطعات و روایات الحاقی را-از آن میان برخی از قطعات الحاقی که در این گفتار معرفی شده‌اند-ندارند.

دو-در همین قطعه که شاعر در ستایش مذهب خود گفته پس از بیت چهاردهم این‌ پنج بیت را درون متن کرده‌اند:

خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید بدانست کو موج خواهد زدن‌ کس از غرق بیرون نخواهد شدن‌ به دل گفت اگر با نبیّ و وصیّ‌ شوم غرقه دارم دو یار وفی‌ همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر خداوند جوی و می‌و انگبین‌ همان چشمهء شیر و ماء معین

این پنج بیت که در همهء دستنویسهای اساس تصحیح نگارنده نیز آمده‌اند به دلایل‌ زیر الحاقی‌اند:

1-در قطعه‌ای که شاعر در ستایش مذهب خود گفته و ما آن را در بخش پیشین‌ آوردیم،بیت پانزدهم دنبالهء بیت چهاردهم است و این پنج بیت به وسط آنا وصله‌ شده‌اند.

2-آنچه در این پنج بیت می‌گوید نقیض مطالب بیتهای پس و پیش آن است:در بیتهای چهاردهم و پانزدهم می‌گوید که اگر چشم بهشت داری به کشتی میانه درآی. یعنی به سخن دیگر این کشتی و سرنشینان آن از طوفان دریا نجات خواهند یافت.ولی‌ در این پنج بیت که به وسط آن دو بیت وصله کرده‌اند می‌گوید خردمند که دریا را دید دانست که همهء کشتیها غرق خواهد شد و هیچ کس جان نخواهد برد و با خود گفت پس‌ اکنون که چنین است بگذار با نبیّ و وصیّ غرق شوم که دو یار وفی داشته باشم.

3-نظامی عروضی که در چهار مقاله همین تمثیل را در اثبات تشیّع شاعر نقل کرده‌ است،درست همین پنج بیت را نیاورده است،یعنی در مأخذ خود نداشته است تا نقل‌ کند.آنچه او آورده است چنین است:

خردمند گیتی چو دریا نهاد برانگیخته موج از او تندباد چو هفتاد کشتی در او ساخته‌ همه بادبانها برافراخته‌ میانه یکی خوب کشتی عروس‌ برآراسته همچو چشم خروس‌ پیمبر بدو اندرون با علی‌ همه اهل بیت نبیّ و وصیّ‌ اگر خلد خواهد به دیگر سرای‌ بنزد نبیّ و وصیّ گیر جای‌ گرت زین بد آید گناه من است‌ چنین دان و این راه،راه من است‌ بر این زادم و هم بر این بگذرم‌ یقین دان که خاک پی حیدرم

سه-در پادشاهی هوشنگ،روایت سده الحاقی است.این روایت با چند بیت پس‌ و پیش آن‌چنین است:

نخستین یکی گوهر آمد به چنگ‌ به آتش ز آهن جدا کرد سنگ‌ سرمایه کرد آهن آبگون‌ کزان سنگ خارا کشیدش برون‌ چو بشناخت،آهنگری پیشه کرد گراز و تبر،ارّه و تیشه کرد چو این کرده شد،چارهء آب ساخت‌ ز دریا به هامونش اندر بتاخت 5 به جوی و به کشت آب را راه کرد به فرّکیی رنج کوتاه کرد چراگاه مردم بدین برفزود پراگندن تخم و کشت و درود بورزید پس هرکسی نان خویش‌ برنجید و بشناخت سامان خویش‌ [از آن پس که این کارها شد بسیج‌ نبد خوردنیها جز از میوه هیچ‌ ] [همه کار مردم نبودی ببرگ‌ که پوشیدنی‌شان همی بود برگ‌ ] 10[پرستیدن ایزدی بود کیش‌ نیارا همین بود آیین پیش‌ ] [چو مر تازیان راست محراب سنگ‌ بدانگه بدی آتش خوبرنگ‌ ] [یکی روز شاه جهان سوی کوه‌ گذر کرد با چند کس همگروه‌ ] [پدید آمد از دور چیزی دراز سیه‌رنگ و تیره‌تن و تیزتاز ] 15[دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون‌ ز دود دهانش جهان تیره‌گون‌ ] [نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ‌ گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ‌ ] [به زور کیانی رهانید دست‌ جهان‌سور مار از جهانجوی رست‌ ] [برآمد به سنگ گران سنگ خرد همان و همین سنگ بشکست خرد ] [فروغی پدید آمد از هر دو سنگ‌ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ‌ ] 20[نشد مار کشته و لیکن ز راز از آن طبع سنگ آتش آمد فراز ] [هر آن کس که بر سنگ آهن زدی‌ از او روشنایی پدید آمدی‌ ] [جهاندار پیش جهان‌آفرین‌ نیایش همی کرد و خواند آفرین‌ ] [که او را فروغی چنین هدیه داد همین آتش آنگاه قبله نهاد ] [بگفتا فروغی است این ایزدی‌ پرستید باید اگر بخردی‌ ] 25[شب آمد برافروخت آتش چو کوه‌ همان شاه در گرد او با گروه‌ ] [یکی جشن کرد آن شب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد ] [ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار ] [کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی به نیکی از او یاد کرد ] بدان ایزدی جاه و فرّ کیان‌ ز نخچیر و گور و گوزن ژیان‌ 30 جدا کرد گاو و خر و گوسفند به ورز آورید آنچ بُد سودمند بدیشان بورزید و زیشان چرید همی تاج را خویشتن پرورید ز پویندگان هرچه مویش نکوست‌ بکشت و به سرشان برآهیخت پوست‌ چو روباه و قاقم،چو سنجاب نرم‌ چهارم سمورت،کش موی گرم بر این‌گونه از چرم پویندگان‌ بپوشید بالای گویندگان‌ 35 برنجید و گسترد و خورد و سپرد برفت و جز از نام نیکو نبرد

بیتهایی که در چنگک گذاشته شده‌اند،یعنی از بیت 8 تا 28 به دلایل زیر الحاقی‌اند:

1-شاعر در هفت بیت نخستین این قطعه می‌گوید که هوشنگ آهن را کشف کرد و آهنگری را شناخت و ابزار کار را بوجود آورد،طرز آبیاری را نشان داد و آب را از دریا به رودها و کشتها کشانید و کاشتن و درودن را به مردم آموزانید.سپس پس از آن‌که 21 بیت در موضوع پیدایش آتش و جشن سده سخن می‌گوید و در پایان به ستایش هوشنگ‌ می‌پردازد،باز دوباره برمی‌گردد به دنبالهء شرح کارهای هوشنگ چون اهلی کردن‌ جانوران و تهیهء جامه از پوست روباه و سنجاب که درواقع دنبالهء موضوعاتی است که‌ پیش از روایت سده شرح داده بود.به سخن دیگر بیت بیست و نهم دنبالهء بیت هفتم است‌ و این 21 بیت را در میان آنها وصله کرده‌اند.

2-در بیتهای هشتم و نهم می‌گوید پس از این کارها که هوشنگ کرد هنوز خوراک مردم از میوه بود و جامه‌شان از برگ.درحالی‌که پیش از آن آمده است که مردم‌ آهنگری و آبیاری و کشاورزی را هم فراگرفته بودند.همچنین در بیتهای یکم تا سوم‌ گفته است که به کمک آتش آهن را از سنگ جدا کرد و آهنگری را شناخت،ولی‌ روایت پیدایش آتش تازه چند بیت پس از آن آمده است.بنداری که در دستنویس اساس‌ خود این روایت را داشته متوجه این وضعیت شده است و برای رفع این نقص پس از انداختن بیتهای هشتم تا دوازدهم،بیتهای دیگر را پس‌وپیش کرده است.ولی کاری‌ که او در ترجمه توانسته انجام دهد ما با اصل نمی‌توانیم بکنیم و این بیتها را به هر گونه‌ای که پس‌وپیش کنیم نمی‌توانیم نظم درستی به مطالب بدهیم.

3-از نگاه سبک سخن این قطعه به شیوهء سخن فردوسی نزدیک است.بااین‌حال‌ چند جا آثار سستی در آن نمایان است.مثلا در مصرع یکم بیت 14 عبارت چیزی دراز سخنی سخت سست و کودکانه است.و یا در بیت 18 واژهء خرد را به معنی کوچک، ریز در هر دو مصرع پساوند آورده و لفظ مصرع دوم آن هم سست است.همچنین طبع‌ سنگ در بیت 20 نمی‌تواند سخن فردوسی باشد.در مقابل بیتهای 11 و 23 به مضمون‌ دو مصرع شاهنامه در جای دیگری در کتاب شباهت دارد:که آتش بدان گاه محراب‌ بود8و همان قبله‌شان برترین گوهرست.9

4-این روایت در دستنویس فلورانس 10614،دستنویس لندن 11675(که البته آغاز آن به خطی نوست)،دستنویس قاهره 741،دستنویس استانبول 903،دستنویس‌ استانبول 12803،و دستنویس استانبول 13891نیست.

5-نویسندگان قدیم که دربارهء سده گزارش کرده‌اند چون بیرونی در آثار الباقیه و در التّفهیم،نویری در نهایة الارب،گردیزی در زین الاخبار و ابن فقیه در البلدان،در وجه تسمیهء سده گزارش دیگری جز آنچه در این قطعه است دارندو زمان پیدایش آن را هم‌ برخلاف این روایت نه به زمان هوشنگ،بلکه به زمان مشی و مشیانه،گیومرث، فریدون،زوطهماسب و حتی اردشیر بابکان نسبت داده‌اند.همچنین طبری و بلعمی و ثعالبی که دربارهء هوشنگ بتفصیل سخن گفته‌اند و یکی از روایات آنها با آنچه در شاهنامه دربارهء هوشنگ آمده است دقیقا تا جزئیات می‌خواند،تا آنجا که روشن‌ می‌گردد که اصل روایت در هر چهار کتاب به یک مأخذ واحد که یکی از خداینامه‌ها باشد برمی‌گردد،باز اشاره‌ای به روایت سده و آن پنج بیت نخستین آن ندارند.همچنین‌ در مجمل التوّاریخ که یک مأخذ مهم او شاهنامهء فردوسی است و حتی در همین داستان‌ هوشنگ یک بار از شاهنامه نام برده است،نیز اشاره‌ای به روایت سده نیست.

بنابراین‌جای گمانی نمی‌ماند که این روایت در شاهنامهء فردوسی و مأخذ او نبوده، بلکه روایتی بوده منفرد و شفاهی که یک نفر آن را سروده و به کنارهء دستنویسی از شاهنامه افزوده بوده و از آنجا به دست کاتبی درون متن شاهنامه شده و رواج یافته‌ است.14

در اینجا باز هم این نکته را که در جای دیگری هم نوشته‌ام تکرار کنم که الحاقی‌ بودن یک روایت در کتابی،دلیل ساختگی بودن آن روایت نیست.چون اصالت‌ روایت و اصالت سخن دو موضوع جداگانه‌اند.نه هر روایتی که دیگران سروده و درون‌ شاهنامه کرده‌اند به این دلیل که سخن آن الحاقی است،پس روایت آن هم فاقد اصالت‌ است.بلکه در موارد بسیاری دیگران برخی از روایات اصیل و کهن را که فردوسی به‌ دلایلی نسروده بوده سروده و به متن شاهنامه افزوده‌اند.بنابراین:با اثبات اصالت‌ روایت نباید گمان کرد که اصالت سخن هم ثابت شده است.

چهار-پس از آن‌که سام فرزند خود،زال،را از نزد سیمرغ می‌آورد،نوذر به فرمان‌ پدر پیش سام می‌رود و سام و زال را به بارگاه منوچهر می‌برد.منوچهر پس از دیدن زال‌ به سام می‌گوید:

چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهار دار بخ خیره میازارش از هیچ روی‌ به کس شادمانه مشو جز بدوی‌ که فرّ کیان دارد و چنگ شیر دل هوشمندان و آهنگ شیر پس از کار سیمرغ و کوه بلند وزان تا چراخوار گشت ارجمند 5 یکایک همه سام با او بگفت‌ ز خورد و ز جای و ز خفت و نهفت‌ وز افگندن زال بگشاد راز که چون گشت بر سر سپهر از فراز سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال‌ پر از داستان شد به بسیار سال‌ [برفتم به فرمان گیهان خدای‌ به البرز کوه اندران صعب جای‌ ] [یکی کوه دیدم سر اندر سحاب‌ سپهرست گفتی ز خارا برآب‌ ] 10[بدو بر نشیمی چو کاخی بلند ز هر سو بر او بسته راه گزند ] [بدوی اندرون بچهء مرغ و زال‌ تو گفتی که هستند هر سه همال‌ ] [همی بوی مهر آمد از باد اوی‌ به دل راحت آرد همه یاد اوی‌ ] [ابا داور راست گفتم به راز که‌ای چارهء خلق و خود بی‌نیاز ] [رسیده به هر جای برهان تو نگردد فلک جز به فرمان تو ] 15[یکی بنده‌ام با دلی پرگناه‌ به پیش خداوند خورشیدو ماه‌ ] [امیدم به بخشایش تست و بس‌ به چیزی دگر نیستم دسترس‌ ] [تو این بندهء مرغ‌پرورده را به زاری و خواری برآورده را ] [همی پرّ پوشد بجای حریر مزد گوشت هنگام پستان شیر ] [به بد مهری من روانم مسوز به من باز بخشش و دلم برفروز ] 20[به فرمان یزدان چو این گفته شد نبایش همانا که پذیرفته شد ] [بزد پرّ سیمرغ و بر شد به ابر همی حلقه زد بر سر مرد گبر ] [ز کوه اندرآمد چو ابر بهار گرفته تن زال را در کنار ] [به پیش من آورد چون دایه‌ای‌ که در مهر باشد ورا مایه‌ای‌ ] [من آوردمش نزد شاه جهان‌ همه آشکارات کردم نهان‌]

بیتهای 8 تا 24 در همهء پانزده دستنویس اساس تصحیح نگارنده آمده‌اند و بااین‌ حال همهء آنها الحاقی‌اند.برخی از دستنویسها بیتهای دیگری هم اضافه دارند و ما در اینجا تنها آنچه را که در دستنویسهای کهن آمده‌اند آوردیم.دلایل الحاقی بودن این قطعه‌ اینهاست:

1-پس از آن‌که منوچهر به سام سفارش می‌کند که در نگهداشت زال بکوشد و او را به هیچ روی نیازارد،در بیتهای 3 تا 6 بطور کوتاه گفته شده است که سپس سام همهء سرگذشت را از خوار گشتن زال نزد پدر و افکندن او و بردن و پروردن سیمرغ زال را در کوه،همه را با منوچهر گفت و از موضوع افکندن فرزند خود راز بگشاد.با این شرح کوتاه‌ در بیت ششم موضوع را پایان داده و در بیت هفتم دیگر بکلی در سخن را بسته است.ولی‌ یک شاعر روده‌دراز و کج‌سلیقه این شرح کوتاه را بسنده ندانسته است و گمان کرده‌ است که سام باید همهء آنچه را که پیش از این در پای کوه البرز دیده است برای منوچهر شرح دهد و ازاین‌رو پس از پایان سخن سام دوباره شرح ماجرا را از نو آغاز کرده است.

2-با آن‌که بیتهای این قطعه را نمی‌توان سست دانست و به دلیل این که در همهء دستنویسهای ما هست از الحاقات کهن بشمار می‌رود،ولی شمار واژه‌های عربی آن‌ خیلی بیشتر از نسبت واژه‌های عربی بیتهای اصیل شاهنامه است.برای مقایسه در هفده‌ بیت پیش از این قطعه تنها یک واژهء عربی عمود آمده است که آن هم جزو واژه‌های‌ عربی شاهنامه است و فراوان بکار رفته است.ولی در این هفده بیت نه واژهء عربی: صعب،سحاب،راحت،خلق،برهان،فلک،حریر،حلقه و گبر دارد که از میان‌ آنه سه واژهء صعب،راحت و گبر در شاهنامه تنها در همین قطعه بکار رفته‌اند.

3-واژهء گیر که در بیت 21 آمده اصلا یک واژهء آرامی است و در زبان پهلوی مرد را بصورت هزوارش گبرمی‌نوشتند و این واژه از راه عربی به فارسی آمده و به معنی کافر و ملحد به پیروان دین زردشت گفته می‌شد.همانطور که گفته شد در شاهنامه جز در این‌ محل هیچ کجا این واژه بکار نرفته است و فردوسی در شاهنامه همه جا از«دین بهی»و پیروان آن به نیکی یاد کرده است و به هیچ روی قابل تصور نیست که او دربارهء نیاکان‌ خود و دین آنان چنین اصطلاح موهنی را بکار برده باشد.

پنج-در شاهنامه دو روایت کشتن رستم پیل سپید را و گرفتن رستم دژ سپند را که در پایان پادشاهی منوچهر پشت یکدیگر آمده‌اند،هر دو الحاقی‌اند و در اینجا در یک‌ رقم بیش از 180 بیت را درون شاهنامه کرده‌اند.نخست این دو روایت را نقل می‌کنیم:

کشتن رستم زال پیل سپید را

چتلت بُد که یک روز با دوستان‌ همی باده خوردند در بوستان‌ خروشنده گشته دل زیر و بم‌ شده شادمان نامداران به هم‌ می‌لعلگون در،به جام بلور بخوردند تا در سر افتاد شور چنین گفت فرزند را زال زر که این نامور پور خورشید فر 5 دلیرانت را خلعت و یاره ساز کسی را که باشند گردنفراز ببخشید رستم بسی خواسته‌ ز خوبان و اسپان آراسته‌ وزان پس پراکنده شد انجمن‌ بسی خواسته یافته تن بتن‌ سپهبد بسوی شبستان خویش‌ بیامد بران سان که بُد رسم و کیش‌ تهمتن همیدون سرش پرشتاب‌ بیامد گرازان سوی جای خواب‌ 10 بخفت و به خواب اندرآمد سرش‌ برآمد خروشیدنی از درش‌ که پیل سپید سپهبد ز بند رها گشت و آمد به مردم گزند وز او کوی و برزن بجوش آمده‌ست‌ ز مستی چنین سخت‌کوش آمده‌ست‌ تهمتن ز خواب اندرآمد چو باد ز مردم بپرسید و کردند یاد چو زان‌گونه گفتارش آمد به گوش‌ دلیری و گردی بر او کرد جوش‌ 15 دوان رفت و گرز نیا برگرفت‌ برون آمد و راه اندر گرفت‌ کسانی که بودند بر درگهش‌ همی بسته کردند بر وی رهش‌ که از بیم اسپهبد نامور چگونه گشاییم پیش تو در شب تیره و پیل جسته ز بند تو بیرون شوی کی بود این پسند تهمتن شد آشفته از گفتنش‌ یکی مشت زد بر سر و گردنش‌ 20 بران سان که شد سرش مانند گوی‌ سوی دیگران اندرآورد روی‌ رمیدند از پهلو نامور دلاور بیامد بنزدیک در بزد گرز و بشکست زنجیر و بند چنین زخم از ان نامور بُد پسند برون آمد از در بکردار باد به دست اندرش گرز و سر پر ز باد همی رفت تازان سوی زَنده پیل‌ خروشنده مانند دریای نیل‌ 25 نگه کرد کوهی خروشنده دید زمین زیر او پاک جوشنده دید رمان دید از او نامداران خویش‌ بران سان که بیند رخ گرگ میش‌ تهمتن یکی نعره زد همچو شیر نترسید و آمد بر او دلیر چو پیل دمنده مر او را بدید بکردار کوهی برِ او دوید برآورد خرطوم پیل ژیان‌ بدان تا به پهلو رساند زیان‌ 30 تهمتن یکی گرز زد بر سرش‌ که خم گشت بالای کُه پیکرش‌ بلرزید بر خود کُه بیستون‌ به زخمی بیفتاد خوار و زبون‌ بیفتاد پیل دمنده ز پای‌ تهمتن بیامد سبک باز جای‌ بخفت و چو خورشید از خاوران‌ برآمد بسان رخ دلبران‌ به زال آگهی شد که رستم چه کرد ز پیل دمنده برآورد گرد 35 به یک گرز بشکست گردنش را به خاک اندر افگند مرتنش را سپهبد چو بشنید زیشان سخن‌ که چون بود ز آغاز کردار و بن‌ بگفتا دریغا چنان زَنده پیل‌ که بودی خروشان چو دریای نیل‌ بسا رزمگاها که آن پیل مست‌ به حمله همه پاک برهم شکست‌ اگر چند در رزم پیروزگر بُدی،به از او رستم نامور 40 بفرمود تا رستم آمد برش‌ ببوسید با دست یال و برش‌ بدو گفت کای بچهء نرّه شیر برآورده چنگال و گشته دلیر بدین کودکی نیست همتای تو به فرّ و به مردی و بالای تو کنون پیشتر زآنک آواز تو برآید وزان بگسلد ساز تو به خون نریمان میان را ببند برو تازیان تا به کوه سپند

رفتن رستم به کوه سپند به خون خواستن نریمان

45 یکی کوه بینی سر اندر سجاب‌ که بر وی نپّرید پرّان عقاب‌ چهارست فرسنگ بالای کوه‌ پر از سبزه و آب و دور از گروه‌ همیدون چهارست پهناش بر بسی اندر او مردم و جانور درختان بسیار با کشت و رز کسی خود ندیده‌ست از آن‌گونه مرز زهر پیشه کار و زهر میوه‌دار در او آفریده‌ست پروردگار 50 یکی راه بر وی دزی ساخته‌ بسان سپهری برافراخته‌ نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شه آفریدون گرد به سوی حصار دز آورد رای‌ وزان رای از او گشت پردخته جای‌ شب و روز بودی به رزم اندرون‌ همیدون گهی چاره گاهی فسون‌ بماند اندران رزم سالی فزون‌ سپاه اندرون و سپهبد برون‌ 55 سرانجام سنگی بینداختند جهان را ز پهلو بپرداختند سپه بی‌سپهدار گشتند باز هزیمت بر شاه گردنفراز چو آگاهی آمد به سام دلیر که شیر دلاور شد از بیشه سیر خروشید بسیار و زاری نمود همی هر زمان ناله‌ای برفزود یکی هفته بودند با سوگ و درد سر هفته پهلو سپه گرد کرد 60 به سوی حصار دز اندر کشید بیابان و باره سپه گسترید نشست اندر انجا بسی سال و ماه‌ سوی بارهء دز ندانست راه‌ ز دروازهء دز یکی تن برون‌ نیامد برون و نشد اندرون که حاجت نبدشان به یک پَر کاه‌ اگر چند دربسته بُد سال و ماه‌ سرانجام نومید برگشت سام‌ ز خون پدر نارسیده به کام‌ 65 کنون ای پسر گاه آن است چون‌ که‌سازی یکی چاره‌ای پرفسون‌ روی شاد دل با یکی کاروان‌ بدان‌سان که نشناسدت ساروان‌ تن خود به کوه سپند افگنی‌ بن و بیخ آن بد رگان برکنی‌ که اکنون نداند کسی نام تو ز رفتن برآید مگر کام تو بدو گفت رستم که فرمان کنم‌ مر این درد را زود درمان کنم‌ 70 بدو گفت زال ای پسر گوش گیر سخن هرچ گویم همه درپذیر برآرای تن چون تن ساروان‌ شتر خواه از دشت یک کاروان‌ به بار شتر در نمک دار و بس‌ چنان رو که نشناسدت هیچ کس‌ که بار نمک هست آنجا عزیز به قیمت از آن به ندارند چیز چو باشد حصاری گران بر درش‌ بود بی‌نمک‌شان خور و پرورش‌ 75 چو بینند بار نمک ناگهان‌ پذیره شوندت سراسر مهان‌ چو بشنید رستم برآراست کار چنان چون بود درخور کارزار به بار نمک در نهان کرد گرز برافراخته پهلوی یال و برز ز خویشان تنی چند با خود ببرد کسانی که بودند هشیار و گرد به بار شتر در،سلیح گوان‌ نهان کرد آن نامور پهلوان‌ 80 لب از چارهء خویش در خندخند چنین تا بنزدیک کوه سپند رسید وز کُه دیده‌بانش بدید بنزدیک سالار مهتر دوید بدو گفت کامد یکی کاروان‌ بنزدیکدز با بسی ساروان‌ گمانم که باشد نمک بارشان‌ اگر پرسدی مهمتر کاروان‌ فرستاد مهمتر یکی را دوان‌ بنزدیکی مهتر کاروان‌ 85 بدو گفت بنگر که تا چیست بار بیاور مرا آگهی ده ز کار فرود آمد از دز فرستاده مرد برِ رستم آمد بکردار گرد بدو گفت کای مهتر کاروان‌ مرا آگهی ده ز بارنهان‌ بدان تا بنزدیک مهتر شوم‌ بگویم چنان چون ز تو بشنوم‌ به پاسخ چنین گفت رستم بدوی‌ که رو نزد آن مهتر نامجوی‌ 90 چنین گویش از گفت ما یک‌بیک‌ که دربارشان هست یکسر نمک‌ فرستاده برگشت و آمد فراز بنزدیک آن مهمتر سرفراز یکی کاروان است گفتا تمام‌ نمک بارشان است این نیکنام‌ چو بشنید مهتر برآمد ز جای‌ لبش گشت خندان و شادی فزای‌ بفرمود تا در گشادند باز بدان تا شود کاروان بر فراز 95 چو آگاه شد رستم جنگجوی‌ ز پستی به بالا نهادند روی‌ چو آمد بنزدیک دروازه تنگ‌ پذیره شدندش همه بی‌درنگ‌ چو رستم بنزدیک مهتر رسید زمین بوس کرد آفرین گسترید ز بار نمک برد پیشش بسی‌ همی آفرین خواندند هرکسی‌ بدو گفت مهتر که جاوید باش‌ چو تابنده ماه و چو خورشید باش‌ 100 پذیرفتم و نیز دارم سپاس‌ ایا نیکدل پورنیکی‌شناس‌ درآمد به بازار مرد جوان‌ بیاورد با خویشتن کاروان‌ ز هر سو بر او گرد شد انجمن‌ چه از کودک خرد و چه مرد و زن‌ یکی داد جامه،یکی زرّ و سیم‌ خریدند و بردند بی‌ترس و بیم‌ چو شب تیره شد رستم تیز چنگ‌ برآراست با نامداران جنگ‌ 105 سوی مهتر باره آورد روی‌ پس او دلیران پرخاشجوی‌ چو آگاه شد کوتوال حصار برآویخت با رستم نامدار تهمتن یکی گرز زد بر سرش‌ که زیر زمین شد سر و مغزش‌ همه مردم دز خبر یافتند سوی رزم بدخواه بشتافتند شب تیره و تیغ رخشان شده‌ زمین همچو لعل بدخشان شده‌ 110 ز بس دار و گیر و ز بس موج خون‌ تو گفتی شفق ز آسمان شد نگون‌ تهمتن به گرز و به تیغ و کمند سران دلیران سراسر بکند چو خورشید از پرده بالا گرفت‌ جهان از ثری تا ثریا گرفت‌ به دز بر یکی تن نبُد زان گروه‌ چه کشته،چه از رزم گشته ستوه‌ دلیران به هر گوشه بشتافتند بکشتند مر هرکه را یافتند 115 تهمتن یکی خانه از خاره‌سنگ‌ برآورده دید ا ندر آن‌جای تنگ‌ یکی در ز آهن بر او ساخته‌ مهندس بر آن‌گونه پرداخته‌ بزد گرز و افگند در را ز جای‌ پس آنگه سوی خانه بگذارد پای‌ یکی گنبد از ماه بفراشته‌ به دینار سرتاسر انباشته‌ فرو ماند رستم چو زان‌گونه دید ز راه شگفتی لب اندر گزید 120 چنین گفت با نامور سرکشان‌ که زین‌گونه هرگز که دارد نشان همانا به کان اندرون زر نماند به دریا درون نیز گوهر نماند کز این‌سان همی زر برآورده‌اند در این‌جایگه در بگسترده‌اند یکی نامه بنوشت نزد پدر ز کار و ز کردار خود دربه‌در نخست آفرین بر خداوند هور خداوند مار و خداوند مور 125 خداوند خورشید و ناهید و مهر خداوند این برکشیده سپهر از او آفرین بر سپهدار زال‌ یل زابلی،مهمتر بی‌همال‌ پناه گوان،پشت ایرانیان‌ فروزندهء اختر کاویان‌ نشاننده شاه و ستاننده گاه‌ روان گشته فرمانش چون هور و ماه‌ به فرمان رسیدم به کوه سپند چه کوهی،بسان سپهر بلند 130 به پایان آن کُه فرودآمدم‌ همانگه ز مهتر درود آمدم‌ به فرمان مهتر برآراستم‌ برآمد بران سان که من خواستم‌ شب تیره با نامداران جنگ‌ به دز در،یکی را ندادم درنگ‌ چه کشته،چه خسته،چه بگریخته‌ ز تن ساز کینه فرو ریخته‌ همانا ز خروار پانصد هزار بود نقرهء ناب و زرّ عیان‌ 135 ز پوشیدنی و ز گستردنی‌ ز هر چیز کان باشد آوردنی‌ همانا نداند شمارش کسی‌ ز ماه و ز روز ار شمارد بسی‌ کنون تا چه فرمان دهد پهلوان‌ که فرخنده تن باد و روشن‌روان‌ فرستاده آمد چو باد دمان‌ رسانید نامه بر پهلوان‌ چو برخواند نامه سپهدار گفت‌ که با نامورآفرین باد جفت‌ 140 ز شادی چنان شد دل پهلوان‌ تو گفتی که خواهد شد از سر جوان‌ یکی پاسخ نامه افگند بن‌ بگفته در او در فراوان سخن‌ سر نامه بود آفرین خدای‌ دگر گفت کان نامهء دلگشای‌ به پیروزی و خرّمی خواندم‌ ز شادی بر او جان برافشاندم‌ ز تو پور شایسته زین سان سزد سزد زانک هستی هشیوارمرد 145 روان نریمان برافروختی‌ چو دشمنش را جان و تن سوختی‌ چو نامه بخوانی سبک برنشین‌ که بی‌روی تو هستم اندوهگین‌ ز اشتر همانا هزاران هزار بنزدت فرستادم از بهر بار شتر بار کن زانک باشد گزین‌ پس آنگه به دز در زن آتش به کین‌ چو نامه بنزد تهمتن رسید فرو خواند و زو شادمانی گزید 150 ز هر چیزکان بود شایسته‌تر ز مهر و ز تیغ و کلاه و کمر هم از لؤلؤ و گوهر شاهوار هم از دیبه چین سراسر نگار گزید و فرستاد زی پهلوان‌ همی شد به راه اندرون کاروان‌ به کوه سپند آتش اندر فگند که دودش برآمد به چرخ بلند وزان جای برگشت دل شادمان‌ نهده سر خویش زی آسمان‌ 155 چو آگاه شد پهلو نیمروز که آمد سپهدار گیتی‌فروز پذیره شدن را چو برخاستند همه کوی و برزن بیاراستند برآمد خروشیدن کرّه‌نای‌ همان سنج با بوق و هندی درای‌ همی شد به راه اندرون زال زر شتابان به دیدار فرّخ پسر تهمتن چو روی سپهبد بدید فرود آمد و آفرین گسترید 160 سپهدار فرزند خود را کنار گرفت و بفرمود کردن نثار وز انجا به ایوان دستان سام‌ بیامد سپهدار جوینده کام‌ بنزدیک رودابه آمد پسر به خدمت نهاد از برخاک سر ببوسید مادر دو یال و برش‌ همی آفرین خواند بر پیکرش‌ به مژده بنزدیک سام سوار فرستاد نامه یل نامدار 165 به نامه درون سربسر نیک و بد نموده بُد آن پهلو پرخرد همی داد با نامه هدیه بسی‌ بنزد سپهدار کردش گسی‌ چو نامه بر سام نیرم رسید ز شادی رخش همچو گل بشکفید بیاراست بزمی چو خرّم‌بهار ز بس شادمانی گو نامدار فرستاده را خلعت و یاره داد ز رستم همی داستان کرد یاد 170 نوشت آنگهی پاسخ نامه باز بنزدیک فرزند گردنفراز به نامه درون گفت کز نرّه‌شیر نباشد شگفتی که باشد دلیر همان بچهء شیرِ ناخورده شیر ستاند یکی مو بدی تیز و یر مر او را درآرد میان گروه‌ چو دندان برآرد شود زو ستوه‌ ابی آنک دیده‌ست پستان مام‌ به خوی پدر باز گردد تمام‌ 175 عجب نیست از رستم نامور که دارد دلیری چو دستان پدر که هنگام گردی و گندآوری‌ از او شیر خواهد همی یاوری‌ چو نامه به مهر اندرآورد گرد فرستاده را خواند و او را سپرد فرستاده آمد بر زال زر ابا خلعت و نامهء نامور وز او شادمان شد دل پهلوان‌ ز کردار آن نورسیده جوان‌ 180 جهان زو پرامّید شد یکسره‌ ز روی زمین تا به برج بره‌ کنون از منوچهر گویم سخن‌ وزان شاه پرمهر گویم سخن‌ چه اندرز کردش پسر را نگر به هنگام رفتن سوی دادگر

چنان‌که می‌بینید در یک قلم صد و هشتاد و دو بیت درون شاهنامه کرده‌اند و پایان‌ آن را با بند تنبانهای شمارهء 181 و 182 به دنبالهء سرگذشت وصله زده‌اند.دلایل الحاقی‌ بودن این دو روایت اینهاست:

1-این دو روایت در دستنویسهای فلورانس 614،استانبول 15731،استانبول 803، اکسفورد 16852،لندن 891،استانبول 891،استانبول 903،دستنویس بی‌تاریخ‌ انستیتوی شرق‌شناسی کاما در بمبئی از سدهء هشتم هجری،دستنویس کتابخانهء دانشگاه‌ استانبول‌17و دستنویس بی‌تاریخ لنینگراد از سدهء نهم‌18نیست.این دو روایت همچنین‌ در ترجمهء عربی بنداری‌19هم نیامده است.

2-از نظر لفظی بیشتربیتهای این قطعه سست‌اند،بویژه مصرع دوم بیتهای 14، 17،18،70،85،مصرع یکم بیتهای 19،148 و بیتهای 20،90،92 و 174.در بیت‌ 23 باد هوا را با باد نخوت قافیه کرده است.در بیت 33 تشبیه خورشید به رخ دلبران‌ سبک حماسی فردوسی نیست.بیت 109 را از شاهنامه گرفته است.

از نگاه لغوی واژه‌های عربی هزیمت(56)،حاجت(63)،عزیز(73)،قیمت‌ (73)،شفق(110)،عیار(134)،عجب(175)جزو واژگان فردوسی نیست. همچنین کوتوال(106)را فردوسی بکار نبرده است.شاعر این قطعه گویا به درد پهلو هم گرفتار بوده است.چون شش بار واژهء پهلو را بکار برده است.(21،29،55،59، 155،165).درحالی‌که فردوسی در سراسر شاهنامه این واژه را در صورت مفرد آن و در معنی پهلوان جمعا بیست بار بکار نبرده است.همچنین کاربرد واژهء گزین به معنی‌ صفت مفعولی گزیده بصورتی که در بیت 148 آمده است:

شتربار کن زانک باشد گزین

به گمان من دور از شیوهء سخن فردوسی است،ولی نظیر آن را در بیتهای الحاقی‌ ستایش خلفا داریم:

پس از هر دوان بود عثمان گزین.

از نگاه فن داستانسرایی شرح افسانه را برخلاف شیوهء فردوسی بسیار کش داده است‌ و برای آنچه فردوسی در یکی دو بیت می‌گوید نیاز به چندین بیت داشته است.در پایان‌ روایت چهار بار میان رستم و زال،و زال و سام‌نامه ردوبدل شده است.

3-برطبق این دو روایت که در پایان داستان منوچهر آمده است رستم در آغاز جوانی فیلی را می‌کشد و دژ سپند را که نریمان و سام نگشوده بودند می‌گشاید.پس از این پهلوانیها منوچهر درمی‌گذرد و پادشاهی به پسرش نوذر می‌رسد.در زمان نوذر افراسیاب به ایران می‌تازد،لشکر ایران را شکست می‌دهد،نوذر را گرفته و می‌کشد،دو تن از پهلوانان افراسیاب به نام شماساس و خزبران به زابل می‌تازد،افراسیاب در ایران به‌ پادشاهی می‌رسد،ولی در طی همهء این گرفتاریهای بزرگ که برای ایرانیان روی‌ می‌دهد،خبری از رستم پهلوان،کشندهء فیل سفید و گشایندهء دژ سپند نیست.سپس‌ پادشاهای به زوطهماسپ می‌رسد و میان ایران و توران آشتی می‌افتد،ولی باز نامی از رستم نیست.پس از مرگ زوافراسیاب برای بار دوم به ایران می‌تازد و ایرانیان که‌ نیروی مقابله با او را ندارند به زابل می‌روند تا از زال برای راندن افراسیاب کمک‌ بگیرند.زال می‌گوید که او دیگر پیر شده است،ولی پسر او رستم اکنون جوانی زورمند گشته است.او ماجرا را با رستم خواهد گفت تا مگر او راضی شود و به یاری ایرانیان‌ بیاید.زال رستم را پیش خود می‌خواند و به او چنین می‌گوید:

به رستم بگفت ای گوپیلتن‌ به بالا سرت برتر از انجمن‌ یکی کار پیش است و رنجی دراز کز او بگسلد خواب و آرام و ناز ترا نوز پورا گه رزم نیست‌ چه سازم که هنگامهء بزم نیست‌ هنوز از لبت شیر بوید همی‌ دلت ناز و شادی بجوید همی‌ چگونه فرستم به دشت نبرد ترا پیش شیران پرکین و درد

این جوان همان رستمی است که در زمان سه پادشاه جلوتر،هنگامی که هنوز نوجوانی بیش نبود به تن تنها فیل سفید را کشته و دژ سپند را گرفته بود،ولی اکنون تازه‌ برای نخستین بار بعنوان یک نوچه‌پهلوان وارد ماجرا می‌گردد و تازه هنوز اسب و سلیح‌ هم ندارد و باید اول برود و وسایل کارش را فراهم کند.البته دستنویسهایی که روایت‌ الحاقی کشتن فیل سپید و گرفتن دژ سپند را دارند،در اینجا متوجه موضوع شده‌اند و گویا در برابر خواننده به آنها احساس مسئوولیت دست داده و ازاین‌رو پس از بیتهای بالا بیتهایی به متن الحاق کرده‌اند تا خاطر خواننده را تسکین دهند:

چنین پاسخ آورد رستم بدوی‌ که این نامور مهتر نامجوی‌ همانا فراموش کردی ز من‌ دلیری نمودن به هر انجمن‌ ز کوه سینتد و ز پیل ژیان‌ گمانم که آگاه بُد پهلوان‌ کنون گر بترسم ز پور پشنگ‌ نماند ز من در جهان بوی و رنگ‌ 5 کنون گاه رزم است و آویختن‌ نه هنگام ننگ است و بگریختن ز افکندن شیر شیرست مرد همان جستن رزم و ننگ و نبرد زنان را از آن نام ناید بلند که همواره درخوردن و خفتن‌اند بدو گفت زال ای دلیر و جوان‌ سر نامداران و پشت گوان‌ ز کوه سپند و ز پیل سپید فزودی و دادی دلم را نوید 10 همانا که آن رزم آسان بدی‌ دلم زان سخن کی هراسان بدی‌ و لیکن ز کردار افراسیاب‌ شب تیره من سر نیارم به خواب‌ ترا گاه بزم است و آرام و رود کشیدن می‌و پهلوانی سرود نه هنگام رزم است و ننگ و نبرد برآوردن از خاک بر ماه گرد

در مقاله‌ای که نگارنده با عنوان گردشی در گرشاسپنامه در همین مجله انتشار داد، یک جا20بیت هفتم همین قطعهء الحاقی را که می‌گوید زنان ازاین‌رو به نام بلند نمی‌رسند که همواره درخوردن و خفتن‌اند،در بحث مربوط به عقاید منفی دربارهء زن در شاهنامه گواه آورد و اکنون از نسبت این سخن سخیف به فردوسی سخت شرمنده‌ام و از روان آن مرد بزرگ پوزش می‌طلبم.این خطا از کسی سرزده است که همیشه سخت‌ کوشش داشته است که در بررسی شاهنامه بیتهای الحاقی و مشکوک را نقل نکند.و من‌ اکنون می‌پرسم که آیا براستی ما حق داریم که بر پایهء شاهنامه‌هایی چون چاپ کلکته و مول و فولرس و بروخیم و رمضانی و مسکو و نظایر آنها دربارهء سبک شاهنامه،واژه‌های‌ فارسی و عربی شاهنامه،دستور شاهنامه،اخلاق و اندیشه و مذهب فردوسی،هنر داستانسرایی او،مسائل تاریخ و فرهنگ ایران و ده‌ها موضوع دیگر از این دست تحقیق‌ کنیم؟در همان مقاله نگارنده برخی از بیتهایی را که از گرشاسپنامه درون شاهنامه شده‌ است نشان دادم.در مطالعهء بعدی در روایت گرفتن رخش به این چند بیت نیز که در برخی از دستنویسهای شاهنامه چون لنینگراد 733،لیدن 21840،پاریس 22844و لنینگراد 23849از گرشاسپنامهء اسدی درون شاهنامهء فردوسی کرده‌اند برخوردم:

سنان گوش و مه تازش و چرخ گرد زمین‌کوب و دریابر و ره‌نورد از اندیشهء دل سبک‌پوی‌تر ز رای خردمند ره‌پوی‌تر چه بر آب بودی چه بر خشک‌راه‌ به روز از خور افزون شدی شب ز ماه‌ به شب مورچه چه بر پلاس سیاه‌ نمودی به گوش از دو فرسنگ راه‌24

بیت آخر را اسدی در گرشاسپنامه در وصف شتر گفته است نه اسب.ولی از کسانی‌ که میان سبک گرشاسپنامه و شاهنامه و شعر اسدی و فردوسی فرقی ننهاده‌اند،دیگرچه‌ توقعی است که میان اسب و شتر فرق بگذارند.در جایی که فردوسی شیعی مذهب می‌تواند برای احترام به مذهب سلطان به مذهب تسنن درآید،کدام اسبی است که نتواند به ادای شتر دمش را کوتاه،پشتش را قوز،لبش را آویزان و چشمش را خمار کنتد؟

4-در شاهنامه این دو روایت الحاقی را بلافاصله پس از داستان تولد رستم و دیدار سام از درون شاهنامه کرده‌اند.ولی در غرر السیر ثعالبی که جزئیات تولد رستم و دیدار سام از او مطابق با شاهنامه آمده است هیچ اشاره‌ای به این دو روایت ندارد.همچنین در مجمل التّواریخ اشاره‌ای به این دو روایت نیست.

5-این دو روایت و بویژه روایت کشتن پیل سپید از روایات مشهورند و کمتر دستنویس مصوری از شاهنامه هست که تصویری از این صحنه نداشته باشد.از شهرت‌ این دو روایت یکی نیز این که در کتاب نزهت‌نامهء علائی که شهمردان بن ابی الخیر در آغاز سدهء ششم هجری تالیف کرده است این دو روایت عینا در جزئیات مطابق با دو روایت ما آمده است.ما در زیر نخست هر دو روایت را از این کتاب می‌آوریم و سپس‌ دربارهء مأخذ شهمردان گفتگو می‌کنیم:

«داستان کشتن ژنده‌پیل در طفولیت-این قصّه چنان افتاد که رستم هنوز کودک‌ بود و بحدّ بلوغ نرسیده بود.یک شب بانگ آمد که فلان ژنده‌پیل مست شده است و رها گشته و بیاشفته و بسیاری جای ویران کرد و چندین کس را بکشت.رستم چون بشنید از خواب بجست و گرزی بگرفت و بیامد.نوبه‌دار و دربانان نگذاشتند گفتند بی‌فرمان‌ پدرت رها نکنیم.نوبه‌دار را یک مشت بزد و بکشت و بند بشکست و بیرون رفت و آهنگ پیل کرد،و یک گرز بر پیشانی پیل زد که از آن زخم بیفتاد و بمرد.و چون خبر به‌ زال رسید گفت هرچند نیک ژنده‌پیلی بود رستم از او بهتر.

خون جد خود خواستن و گرفتن دژ-رستم پدر را گفت خون پدر ما نریمان‌ ناخواسته مانده است که او را سنگی رسید از قلعه‌ای و از آن بمرد و بدان دژ هیچ‌ نمی‌شایست کردن که احکام صعب داشت و گفت امروز تا از من خبر ندارند و آوازه‌ای‌ نیست چاره توانم کردن.و بازرگانی را بخواند که با اصحاب آن دژ آشنایی داشت و بر او وثوق داشتند و رستم برسان خربندگان با او برفت و خویشتن را در دژ انداخت با تنی‌ چند از آن خویش.آنگاه شب شمشیر برکشید و هرکه یافت کشت تا کس نماند و نامه‌ کرد به پدر و مردم و چهارپای خواست تا بیامدند و خواسته آنچه بود ببردند و دژ را ویران‌ کردند.»25

چون نوشتهء شهمردان را با صورت منظوم این روایات در شاهنامه می‌سنجیم،می‌بینیم‌ هر دو در رؤوس مطالب و بسیاری از جزئیات کاملا مطابقت دارند و از اینجا این پرسش پیش می‌آید که آیا مأخذ شهمردان شاهنامهء فردوسی بوده است یا کتابی دیگر؟و در صورت نخستین،پس آیا صورت منظوم آنها در شاهنامه خلاف تصور ما از فردوسیاست و یا این که آنها را پیش از تألیف نزهت‌نامه،یعنی در همان سدهء پنجم ساخته و درون‌ شاهنامه کرده بوده‌اند؟

شهمردان در کتاب خود اشاراتی کوتاه به برخی از روایات حماسی دارد26که بجز همین دو روایت نامبرده که در بالا نقل شد و دیگر تا حدود زیادی روایت آوردن رستم‌ کیقباد را از البرز،میان بقیهء مطالب با آنچه مشابه آن در شاهنامه آمده است،تفاوتهای‌ بسیار مهمی است.در نزهت‌نامه نخست روایت کشتن پیل سپید و پس ازآن‌روایت‌ گرفتن دژ سپند آمده است که در بالا نقل شد.پس ازآن‌روایت آوردن کیقباد می‌آید که‌ ما سپستر در بخش هشت این گفتار به آن خواهیم پرداخت.پس ازآن‌روایت آوردن گیو کیخسرو را از ترکستان می‌آید.در اینجا بسیاری از جزئیات مطالب با آنچه در شاهنامه‌ آمده است متفاوت است.مثلا برطبق نوشتهء شهمردان هنگامی که افراسیات می‌خواهد کیخسرو کودک را بکشد،پیران بچهء دیگری را پیش او می‌آورد و افراسیاب این کودک‌ را که بجای کیخسرو می‌گیرد چارپاره کرده و پیش سگان می‌اندازد و چندی بعد از کردهء خود پشیمان می‌شود.و یا این که در ترکستان گیو را که در جستجوی کیخسروست‌ یک بار خفته می‌گیرند.و یا این که آمده است که گیو در ترکستان روزی در صحرا خیمه‌ای می‌بیند که از آن آواز گریه به گوش می‌رسد و چون به خیمه درون می‌گردد زنی را می‌بیند که تنها نشسته و می‌گرید و سپس معلوم می‌شود که او دایهء کیخسروست‌ و هر روز کیخسرو پیش این زن می‌آید و زن موی او را شانه می‌زند و این زن با کیخسرو و مادر او چشم براه گیو نشسته‌اند که بیاید و آنها را به ایران ببرد.هنگامی که کیخسرو بهمراهی مادر خود با گیو به ایران می‌روند این دایه نیز که اکنون زن گیو شده است با آنهاست.در این داستان آغش‌وهادان داماد طوس نیز نقشی دارد.پس از رسیدن‌ کیخسرو به ایران،چون میان او و سه عموی او بر سر پادشاهی ایران اختلاف می‌افتد، برای رفع اختلاف کیخسرو می‌بایست با سه عموی خود کشتی بگیرد.اینها و برخی‌ جزئیات دیگر هیچ‌کدام در شاهنامهء فردوسی در افسانهء کودکی کیخسرو و رفتن او به‌ همراهی مادرش و گیو به ایران نیامده‌اند و می‌رسانند که مأخذ شهمردان در گزارش این‌ روایت شاهنامهء فردوسی یا مأخذ او نبوده است.

پس از روایت کیخسرو مختصری از اخبار فرامرز و رستم زال و سپس مختصری از اخبار آغش‌وهادان دیلمی داماد طوس می‌آید که هیچ‌کدام در شاهنامهء فردوسی نیست.27سپس نوبت به روایت گرفتار شدن افراسیاب به دست کیخسرو می‌رسد.در اینجا در گزارش شهمردان،برخلاف مندرجات شاهنامه که رستم نقش مهمی در داستان‌ ندارد،رستم همه جا از آغاز تا پایان داستان حضور دارد و در پایان داستان گرسیوز را او می‌کشد و کشتن افراسیاب را به کیخسرو واگذار می‌کند که اینها هیچ‌یک در شاهنامه‌ نیست.همچنین هوم که در شاهنامه زاهد کوه‌نشینی است و اوست که افراسیاب را دستگیر کرده و دستش را بسته و بنزد کیخسرو می‌برد،در روایت شهمردان سرکردهء دزدان است و پس از دستگیر شدن،رستم و کیخسرو را به محل افراسیاب راهنمایی‌ می‌کند.بنابراین مأخذ شهمردان در این روایت نیز بخاطر این تفاوتهای مهم در جزئیات‌ مطالب شاهنامهء فردوسی نبوده است.

سپس شرحی دربارهء عادتهای رستم آورده است که از میان آنها برخی عادات هست‌ که باز در شاهنامه به رستم نسبت نداده است،همچون«رستم بغایت بخیل بوده است»و

«هرگز زر بدست نگرفتی و نخواستی و ندیدی»

و غیره.

پس از آن مختصری از داستان رستم و سهراب نقل کرده است.ولی در اینجا گزارش‌ شهمردان بسیار کوتاه و کلی است و نمی‌توان آن را با مطالب شاهنامه سنجید.بااین‌ حال در آغاز گزارش او آمده است که رستم پیش از آن‌که به سمنگان برود با یکی از نزدیکان کی‌کاووس وصلت کرده بود که باز در داستان رستم و سهراب شاهنامه چیزی‌ از آن نیست.

پس از آن شهمردان اشاره‌ای کوتاه به مآخذ خود دارد که باز نام شاهنامه در آن‌ نیست.تنها در آخرین صفحهء گزارش خود از روایات حماسی،پس از آن‌که اشاره‌ای‌ کوتاه به سرگذشت جنگ اسفندیار با ارجاسپ می‌کند می‌گوید:«و آن قصّه معروف‌ است و در شاهنامه بیاید».و محتملا اشاره‌ای هم که پایینتر به افسانهء دیو سپید دارد از شاهنامه است،ولی در هر دو مورد چیز مهمی از جزئیات دو افسانه بدست نمی‌دهد تا روشن شود مطلبی را هم مستقیم از شاهنامه گرفته و یا خواست او از شاهنامه که یک بار نام برده شاهنامهء فردوسی یا مأخذ اوست،و یا شاهنامهء ابو المؤیّد که پیش از این از او نام‌ برده است.

با مطالعهء آنچه شهمردان از روایات حماسی گزارش کرده است و مقایسهء آن با شاهنامهء فردوسی به این نتیجه می‌رسیم که همه جا گزارش شهمردان با مطالب شاهنامه‌ تفاوتهای مهم دارد،مگر در دو سه مورد که روایت شاهنامه به دلایل فراوان دیگر الحاقی‌اند.از اینجا به این نتیجه می‌رسیم که اگر در دو روایت کشتن دیو سپید و گرفتن دژ سپند میان گزارش شهمردان و آنچه در برخی از دستنویسهای شاهنامه است،اتفاق‌ کامل است،نه ازاین‌روست که شهمردان این دو روایت را از شاهنامه گرفته،بلکه‌ دلیل این است که مأخذ او و مأخذ آن کسی که این دو روایت را سروده و به شاهنامه‌ الحاق کرده است مأخذی واحد بوده است.و از این مأخذ شهمردان در کتاب خود نام‌ برده است:

«رستم لارجانی محدّث شاه گردنامه‌ای ساختست و دعوی همی کند که از اول عهد کیومرث تا پادشاهی شمس الدوله ابو طاهر ابن نوبه که همدان داشت باز خواهم گفتن‌ بشرحو از قیاس مجلّدی چند که من دیده‌ام همانا پانصد کراسهء بزرگ تمام برآید…و ابو المؤیّد بلخی بسیار بهم آورده است.و شمس الملوک فرامرز بن علاء الدوله قدّس الله‌ روحه معلمی داشت و فارسی پهلوی نیک دانستی و او را پیروزان معلم گفتندی،فرموده‌ بود تا از پهلوی به پارسی دری نقل همی کرد و از آن کتابت بدین کتابت باز همی آورد و مرا می‌بایست که جمله بدست من افتادی تا همه را به عبارتی مختصر باز گفتمی و از اوّلش تا آخر از آرایش و تطویل احتراز تمام نمودمی چنان‌که از معنی هیچ نیفتادی و مقصود جمله حاصل شدی.آن‌قدر که به اصفهان یافتم چون به شهر یزد رفتم بدین نسق‌ که گفتم نقل کردم،چنان‌که از جمله اصل بدست آمدی و اندیشهء من تمام شدی و همانا ورقی هزار و پانصد و بیشتر تا دو هزار ورق بودی…»28

از این گزارش بخوبی پیداست که مأخذ شهمردان در نقل روایات حماسی چه‌ کتابهایی بوده‌اند.در درجهء نخست ترجمهء پیروزان،معلم شمس الملوک فرامرزین‌ علاء الدوله.و دیگر تألیف رستم لارجانی که برای شمس الدوله ابو طاهر حاکم همدان‌ ترجمه یا تالیف کرده بود و شاید هم شاهنامهء ابو المؤیّد بلخی،ولی نه شاهنامهء ابو منصوری یا شاهنامهء فردوسی.

خواست از«شمس الملوک فرامرزین علاء الدوله قدس الله روحه»ظهیر الدین فرامرز بن علاء الدوله از امرای کاکاویه است که پس از مرگ پدر علاء الدوله در سال 433 بحکومت رسید و بعدا طغرل حکومت اصفهان را به او واگذاشت تا آن‌که بر ضد طغرل‌ طغین کرد و طغرل پس از آن‌که در سال 438 توفیقی در تسخیر اصفهان بدست نیاورد، در محرم سال 442 اصفهان را محاصره کرد و یک سال بعد در محرم سال 443 آن شهر را تسخیر نمود.این که شهمردان نسخه‌ای از کتاب پیروزان را در اصفهان بدست آورده نیز مؤیّد این نظرست.بنابراین پیروزان کتاب اخبار فرامرز خود را میان 433 تا 443 از پهلوی به دری ترجمه کرده بوده است.ولی چون پیروزان معلم فرامرز بوده این هم ممکن است که کتاب را پیش از سال 433 در زمان پدر فرامرز،یعنی در زمان علاء الدوله جعفر ابن کاکویه بن دشمن زیار که در سال 422 از سوی مسعود غزنوی به حکومت اصفهان‌ رسیده بود،ترجمه کرده باشد.و این علاء الدوله کاکویه همان کسی است که ابن سینا به خواهش او دانشنامهء علائی را تالیف کرد.بدین ترتیب اعضای این خاندان یکی از علاقه‌مندان و مروّجان بزرگ فرهنگ ایران و زبان فارسی بوده‌اند.در زمان حکومت این‌ خاندان اصفهان یکی از مراکز مهم پهلوی‌دانان بوده است.چون نه تنها پیروزان کتاب‌ خود را در این شهر از پهلوی به دری ترجمه کرده است،بلکه فخر الدین اسعد گرگانی نیز که در حدود 446 به خواهش خواجه عمید ابو الفتح مظفر بن محمد نیشابوری که در سال‌ 444 از سوی طغرل فرمانروای اصفهان شد،ویس و رامین را بنظم آورد،در مقدمهء کتاب‌ خود می‌نویسد که چند نگارش از این داستان به زبان پهلوی در این شهر هست و مردم در آنجا علاقهء زیادی به زبان پهلوی دارند و از روی داستان ویس و رامین زبان پهلوی‌ می‌آموزند:

مرا یک روز گفت آن قبلهء دین‌ چه گویی در حدیث ویس و رامین‌ که می‌گویند چیزی سخت نیکوست‌ در این کشور همه کس داردش دوست‌ بگفتم کان حدیثی سخت زیباست‌ ز گردآوردهء شش مرد داناست‌ ندیدم زان نکوتر داستانی‌ نماند جز به خرّم بوستانی‌ و لیکن پهلوی باشد زبانش‌ نداند هرکه برخواند بیانش‌ نه هرکس آن زبان نیکو بخواند اگر خواند همی معنی نداند… در این اقلیم آن دفتر بخوانند بدان تا پهلوی از وی بدانند کجا مردم در این اقلیم هموار بوند آن لفظ شیرین را خریدار29

بنابر آنچه رفت شهمردان اخبار فرامرز را محتملا از ترجمهء پیروزان گرفته بوده است. ولی روایات دیگر از جمله روایات رستم را از کتاب رستم لارجانی.برطبق گزارش‌ شهمردان رستم لارجانی در کتاب خود از عهد گیومرث تا زمان شمس الدوله ابو طاهر را نقل‌ کرده بوده است،یعنی تالیف او نیز یک شاهنامه بوده و محتملا در عبارت«رستم‌ لارجانی محدّث شاه گردنامه‌ای ساختست»واژهء گرد زائدست.نام ابن نوبه(نسخهء بدل:ابو طاهر بن نویه)نیز گویا گشتهء ابن بویه است و خواست ابو طاهر شمس الدوله‌ دیلمی استکه پس از مرگ پدرش فخر الدوله در سال 387 هجری در ری،بخش همدان‌ تا بین النّهرین به او رسید و مرکز حکومت او همدان بود و تا سال 412 هجری فرمانروایی‌ داشت.بنابراین تاریخ تالیف شاهنامهء رستم لارجانی پیرامون سال 400 هجری است.ما در بخش هشت این گفتار یک بار دیگر به این مطلب برمی‌گردیم.

یادداشتها:

(1)-چاپ مسکو 9/210/3370.در این چاپ این مصرع چنین آمده است:

بود بیست شش بار بیور هزار

،که‌ می‌شود یک میلیون و دویست هزار بیت.

(2)-مصرع:

ز ابیات غرّا دوره سی هزار

در هجونامه به دلیل واژهء غرّا از فردوسی نیست.

(3)-این بیتها را در پادشاهی کیقباد پس از بیت 52 درون شاهنامه کرده‌اند.

(4)-نگاه کنید به:«آینده»9/1361،رویهء 575-584؛11/1361،رویهء 790-796؛2-3/1363،رویهء 113-125؛

(5)-دستنویس دار الکتب قاهره،مورخ 741 هجری،بنشان 6006 س.

(6)-دستنویس کتابخانهء بریتانیا در لندن،مورخ 891 هجری،بنشان .Add.18188

(7)-دستنویس کتابخانهء طوپقاپوسرای در استانبول،مورخ 903 هجری،بنشان .H.1510

(8)-«شاهنامه»5/365/2206.

(9)-«شاهنامه»9/98/1486.

(10)-دستنویس کتابخانهء ملی فلورانس،مورخ 61 هجری،بنشان .Ms.Cl.III.24(G.F.3)

(11)-دستنویس کتابخانهء بریتانیا در لندن،مورخ 675 هجری،بنشان .Add.21.103.

(12)-دستنویس کتابخانهء طوپقاپوسرای در استانبول،مورخ 803 هجری،بنشان .H.1515

(13)-دستنویس کتابخانهء طوپقاپوسرای در استانبول،مورخ 891 هجری،بنشان .H.1056

(14)-پیش از این نیز آقای مهدی قریب الحاقی بودن این رویات را حدس زده بودند،ولی این احتمال را هم‌ داده‌اند که شاید این روایت را خود فردوسی در تجدید نظرهای بعدی به«شاهنامه»الحاق کرده باشد.نگاه کنید به: «شاهنامه‌شناسی»،تهران 1357،رویهء 170-186.

(15)-دستنویس کتابخانهء طوپقاپوسرای در استانبول،مورخ 731 هجری،بنشان .H.1479

(16)-دستنویس کتابخانهء دانشگاه اکسفورد،مورخ 852 هجری،بنشان .H.1479

(17)-بنشان .Fy 1407

(18)-بنشان .S.822

(19)-الفتح بن علی البنداری،«الشّاهنامه»،بتصحیح عبد الوهاب عزام،چاپ تهران 1970.

(20)-«ایران‌نامه»1/1362،رویهء 123.

(21)-دستنویس کتابخانهء دانشگاه لیدن،مورخ 840 هجری،بنشان .Or.494

(22)-دستنویس کتابخانهء ملی پاریس،مورخ 844 هجری،بنشان .Suppi.pers.493

(23)-دستنویس از انستیتوی خاورشناسی فرهنگستان علوم شوروی در لنینگراد،مورخ 849 هجری،بنشان .S.1654

(24)-نگاه کنید به«گرشاسپنامه»،باهتمام حبیب یغمائی،چاپ دوم،تهران 1354،رویهء 61/4 و 46 62/10؛242/17.

(25)-شهمردان بن ابی الخیر،«نزهت‌نامهء علائی»،بتصحیح فرهنگ جهانپور،تهران 1362،رویهء 319 بجلو.

(26)-همانجا،رویهء 319-344.

53

ایران نامه , پاییز 1363 – شماره 9

(27)-در مورد اخبارفرامرز در«نزهت‌نامهء علائی»نگاه کنید به مقالهء خود نگارنده در:«ایران‌نامه»،1/1361، رویهء 23،بجلو

(28)-همانجا،رویهء 342.

(29)-فخر الدین اسعد گرگانی،«ویس و رامین»،بتصحیح م.تودا-ا.گوخاریا،تهران 1349،رویهء 28، بیت 29-40.