مقدمهای بر انقلاب سفید: محمدرضاشاه، علی امینی و جان اف. کندی
جهانگیر آموزگار را نخستینبار در سال 1955، در کالج پامونا در کالیفرنیا ملاقات کردم. او استاد اقتصاد دانشکده بود و من دانشجوی سال اول پزشکی، نورسیده به امریکا و یگانه دانشجوی ایرانی آن دانشکده بودم. زمانی که آگاه شد دانشجویی ایرانی در دانشکده نامنویسی کرده، با بزرگواریای که بعدها دانستم ویژگی خاص اوست، به من در اطاقم تلفن کرد و من را به حضور طلبید و با لطفش پشتگرمی بخشید. دو سال بعد، من تغییر رشته دادم و به برکلی رفتم و او در دانشگاه کالیفرنیا در لوسآنجلس به تدریس پرداخت و چهار سال بعد، در زمان نخستوزیری علی امینی (15 اردیبهشت 1340-26 تیر 1341)، ابتدا به وزارت بازرگانی و سپس به وزارت دارایی منصوب شد. مقالهای که به مناسبت بزرگداشت او به ایراننامه تقدیم کردهام، ترجمۀ فارسی گزیدهای است از زندگی و زمانۀ شاه که به دورۀ زمامداری امینی و وزارت آموزگار، بهویژه برنامۀ عمرانی سوم و مقدمات انقلاب سفید، برداشت شاه از دموکراسی و نقش او در حکومت و موضع دولت ایالات متحد در ارتباط با شاه و امینی مربوط میشود.
شاه اعتقاد داشت که کشورهای صنعتی دستکم مسئول بخشی از وضع وخیم اقتصادی و فنی کشورهای در حال توسعهاند. همچنین، باور داشت که منابع مالی برای بخش گستردهای از توسعه و پیشرفت کشورهای غنی از راه استثمار به دست آمده است، یعنی از راه به دست آوردن منابع اولیۀ ارزان کشورهای غیرصنعتی، بردن آنها برای پیشرفت کشورهای صنعتی و انتفاع ناچیز کشور میزبان از این منابع به واسطۀ گرفتن پول یا دانش فنی. اما شاه این شرایط را وضع طبیعی عصر خود میدانست و معتقد بود زمانی پیش از این، غرب بیدار و پویا بود و کشورهایی مانند ایران در خواب بودند. در نتیجه، دنیا به سبب عدم تعادل اقتصادی و فنی پدیدآمده میان کشورهای پیشرفته و در حال پیشرفت گرفتار استعماری ناگزیر شده است. در این دوره، ایران باید تاوان گناهان نسلهای پیشین ایرانیان را میپرداخت، ولی باید راه پیشرفت اقتصادی و فنی را در پیش میگرفت که به نظر شاه یگانه راهی بود که کشور را به مخاطبی ارزشمند و همسطح با دنیای صنعتی بدل میساخت. یگانه راه اجرای این امر هم فراگیری فرهنگ پیشرفت و عوامل علمی و ایدئولوژیک آن از غرب بود. شاه بر آن بود که یاری خواستن از درگاه استثمارگر خود آسان نیست، اما بهایی است که باید برای بدل شدن به بازیگری همتراز با آنان که دنیا را اداره میکنند، بپردازیم. بهای پیشرفت درخواست خفتبار و موقت دانش، سرمایه و حمایت بود. این جوهر و روح ملیگرایی مثبت او بود، یگانه نوع ملیگرایی که به آن اعتقاد داشت و میپنداشت میتواند ملت او را از خفت فقر، عقبافتادگی و استثمار برای همیشه رهایی بخشد.
انقلاب سفید، که پایههای آن در زمان نخستوزیری علی امینی گذاشته شد، نشاندهندۀ ایدۀ ملیگرایی شاه و تا حدودی هماهنگ با مفهوم مورد نظر او از دموکراسی بود، مفهومی که وی آن را کنش و واکنش توسعه، حقوق و وظایف میدانست و اعتقاد داشت در ایران فقط از راه مداخلۀ او تحققپذیر است. در اسفند 1339 و به هنگام دیدار ملکه الیزابت از ایران، شاه به سر الکس داگلاس هیوم، وزیر امور خارجۀ انگلستان، گفت چند مدل دموکراسی وجود دارد، ولی در ایران نتیجهبخش نیستند. شاه گفت یافتن دموکراسی مناسب برای ایران به علت شمار فراوان بیسوادان در این کشور چالش بزرگی است. مدل ”دموکراسی پایه“ پاکستان برای ایران مناسب نبود، زیرا مدتها بود که در ایران مردم حق رأی داشتند. جریان دموکراسیخواهی در ایران باید بیشترین استفاده را از نظام موجود میکرد و ”کمکم مردم را آموزش میداد که بر اساس سوابق سیاسی نامزدها به آنها رأی دهند و نه فقط با توجه به نفوذ شخصی آنها.“ حتی در این حالت هم مردم ممکن است نامزدهایی را انتخاب کنند که از پیش برای آنها تعیین شدهاند. اما این امر نمیتواند چندان ادامه یابد، زیرا ملت ایران مردمی باهوشاند“ و به موازات شرکت در انتخابات محلی و شهرداریها، ”با گسترش این آموزش روح دموکراسی را درک میکنند و با هدایت داهیانه از بالا، ایران موقعیت خوبی دارد که موهبتی برای دنیای دموکراتیک و آزاد باشد.“[1] شاه گفت همۀ اینها مستلزم این است که او ”در حد زیادی“ در سیاست دخالت کند. هیوم میخواست بداند آیا میزان دخالت شاه به این معناست که اگر چیزی غلط از آب در آمد، مردم پادشاه را سرزنش کنند؟ شاه گفت بهطور کلی مردم میفهمیدند که تلاش او بر این است که ”نظام سیاسی منصفانهای را برقرار کند، زمین بیشتری به روستاییان بدهد، کشور را صنعتی کند و بر ثروت آن بیفزاید.“ بنابراین، اکثر مردم تشخیص میدادند که ”چنین پادشاهی“ هوادار آنهاست. مسئله این بود که دانشجویانی که از کشورهای غربی بر میگشتند، ”بیصبرانه خواستار اصلاحات سیاسی بودند و با عقاید خود دیگران را تحت تأثیر قرار میدادند . . . به دشواری میشد فهمید از چه راهی میتوان انرژی آنها را در مسیری سازنده هدایت کرد.“[2]
شاه در چند سال پیش از آن و به موازات آماده کردن کتاب مأموریت برای وطنم (1340) به این موضوع اندیشیده بود. در سال 1325، پنج حق اولیه را برای ایرانیان الزامی شناخته بود: خوراک، پوشاک، مسکن، فرهنگ و بهداشت. اکنون که در کتابش دربارۀ سوسیالدموکراسی سخن میگفت، آن حقوق را به یاد میآورد. بدان سبب که خود شاهد شرایط ایران در هنگام بازگشتش از تحصیلات در خارج بود، آن حقوق به خاطرش مانده بودند. ”با وصف پیشرفتهای وسیعی که در نتیجۀ مساعی پدرم به وجود آمده، باز در کشور ایران عدهای از گرسنگی میمیرند و عدهای محل سکنا ندارند و تقریباً عریان زندگی میکنند. این مناظر دلخراش روح مرا شکنجه میداد و در دل من اثری عمیق میکرد.“ او ایران را اینگونه مجسم نکرده بود. هیچ ملتی نباید اینگونه زندگی کند. چطور ممکن است رهبران دلمشغول این وضعیت فلاکتبار نباشند. از همه بدتر این بود که برخی از آنها تصور میکردند دنیا چنین بوده، هست و خواهد بود. زمانی شاه چند تن از نمایندگان مجلس را فراخوانده و به آنها گفته بود حاضر نیست ببیند برخی از افراد، از جمله برخی از اعضای مجلس، با استفاده از مزایای جنبی بر ثروت خود میافزایند، در حالی که در کنار آنها صدهاهزار نفر از مردان، زنان و کودکان در فقر، فلاکت و نومیدی کامل به سر میبرند. روز بعد شایع شد که او تحت تأثیر کمونیسم قرار گرفته است. او گفت:
اگر این سخنان من کمونیستی باشد، من از کمونیست بودن تحاشی نخواهم داشت . . . البته اگر کسانی به وسایل مشروع بتوانند بیش از این حداقل به دست آورند، چنانکه بسیاری در همین وضع هستند، کسی مانع آنها نخواهد بود، ولی بدون هیچگونه چونوچرا و بدون اندک توجه به عواقب احتمالی آن. به نظر من، باید درآمد مردم آنقدر باشد که خود و خانوادۀ آنها از این عوامل پنجگانه استفاده کنند و اگر برای عدهای این قدر هم میسر نباشد، آن وقت باید دولت یا مؤسسات خیریه بهطور انفرادی یا توأماً قدم پیش نهاده و این لوازم حیات را برای آنها فراهم بسازند.[3]
او از طبقات فرادست ”مستغنی و پرمدعایی“ خشمگین بودکه مدعی بودند فقر نتیجۀ تنبلی است. پسرکی را در دهی به یاد میآورد که به مدرسه نمیرفت و ”مثل پدرم بدون آموزگار یاد گرفته بود چگونه بخواند و بنویسد و خواندن و نوشتن انگلیسی را هم پیش خود آموخته بود. البته این پسر نابغه بود. اما دستاوردش نشان میداد که او هم مثل اکثر ایرانیها فردی متعهد و سختکوش است . . . اگر تنبلی و سستی در کار را باید در جایی سراغ کرد، میان ثروتمندان تنپرور این صفات مذموم را آسانتر میتوان یافت.“[4]
در مأموریت برای وطنم، شاه با یادآوری وضعیت ایران و غرب و اینکه چگونه به تدوین مفهوم ”ملیگرایی مثبت“ رسیده است، از اندیشههای خود دربارۀ توسعۀ اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، و فنی و همچنین مناسبات سیاسی سخن میگوید و برداشت خود را از دموکراسی واقعی شرح میدهد که از نظر او سه جنبه داشت: دموکراسی سیاسی و اداری، دموکراسی اقتصادی و دموکراسی اجتماعی. به نظر او، دموکراسی زمانی معنایی اصیل میداشت که مردم توانایی مشارکت آگاهانه در امور اجتماعی، اقتصادی و سرانجام سیاسی جامعۀ خود را پیدا کنند. بنابراین، دموکراسی واقعی عبارت بود از نزدیک شدن مقتضیات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی به حالتی متعادل و هماهنگ؛ سنتزی از سه بُعد که از آنها سخن گفته بود.
دموکراسی تنها عبارت از یک سلسله فعالیت و اقدام نیست، بلکه یک نوع فلسفۀ زندگانی است. وصول به این فلسفه برای هیچ فرد یا اجتماعی هرگز آسان نبوده است. اما این فلسفه در عین دشواری و پیچیدگی بهترین روشی است که بشر بدان پی برده است . . . ما ایرانیان باید خواهان پیشرفت سریع در وصول به هدف دموکراسی باشیم، ولی در عین حال نباید از نظر دور بداریم که وصول به دموکراسی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی نیازمند زمان و تربیت و تعلیم عقلی و منطقی مردم و تطبیق خواستههای افراد است و این کار محتاج توجه به ارزش اخلاقی و حس وفاداری افراد و اجتماعات است و از آنها مهمتر آن است که افراد کشور به همکاری و معاضدت با یکدیگر بیش از بیش معتقد و آشنا باشند.[5]
بنابراین، مرزهایی که افراد باید رعایت کنند، اگر بخواهند در زمینۀ آزادی پیش بروند، در شرایطی تاریخی توصیف میشدند. پیشروی بیش از اندازه سریع ایران را به سر منزل مقصود نمیرساند، اما ”اگر ما میل شدید به اصلاح و ترقی را با صبر و حوصله توأم داشته باشیم، بدون شک مساعی ما نتیجههای رضایتبخش خواهد داشت. هدف ما معین و راه وصول به آن پیش ما باز است و شک نداریم که اگر در کوشش و مجاهدت کوتاهی نکنیم، به آن هدف عالی خواهیم رسید.“[6]
دورۀ مجلس نوزدهم در 18 تیر 1339 پایان یافت. مدتی بود که شاه نظامی دوحزبی (ملیون و مردم) را بر پا کرده بود و اکنون قول انتخابات آزاد میداد. اسدالله علم، فرد مورد اعتماد شاه و رهبر حزب مردم که نقش جناح مخالف را داشت، شکست حزب دولتی ملیون، به رهبری نخستوزیر منوچهر اقبال، را در آیندهای نزدیک اعلام کرد. علم که ردای رهبر مخالفی ”واقعی“ را به تن کرده بود، در هر فرصتی از دولت انتقاد میکرد و از جمله در سخنرانی برای انجمن دانشجویان ایرانی در کالیفرنیای شمالی که در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی گرد آمده بودند، اقبال و دولتش را ناتوان و گمراه خواند.[7] ولی همۀ قضیه همین نبود. نامزدی کندی برای ریاست جمهوری به جناح چپ و جبهۀ ملی در حال احتضار حیاتی دوباره بخشیده بود و جبهۀ ملی در 28 تیر 1339، روزی که شاه فرمان انتخابات مجلس بیستم را صادر کرد، جبهۀ ملی دوم را از نو پی نهاد. اقبال هدف حملات جمعی گروهی از مخالفان قرار گرفت. دولتش تلاش کرد انتخابات را ”کنترل“ کند، ولی از نظر سیاسی در تظاهرات خیابانی و از نظر حقوقی در دادگاهها به چالش کشیده شد. در 12 مرداد، سیاستمداران کهنهکار و مصممی مانند مظفر بقایی و حسین مکّی در دادگاه برای ابطال انتخابات تهران به علت تقلب اقامۀ دعوی کردند. همان روز، علی امینی و اسدالله علم انتخابات را معیوبترین و نادرستترین انتخاباتی نامیدند که تا آن روز در ایران برگزار شده است. در 14 مرداد، شاه اعلام کرد که از این انتخابات ”ناراضی“ است. در 16 مرداد، اقبال استعفا کرد و دو روز بعد، شاه از نمایندگان مجلس جدید خواست آنها هم استعفا بدهند، زیرا ”بیتردید احزاب و نمایندگان آنها مایل بودند از حداکثر اعتماد و احترام مردم برخوردار باشند.“[8] معنای تلویحی این حرف آن بود که احزاب و نمایندگان در آن زمان از چنین اعتماد و احترامی برخوردار نیستند.
دولتی که جانشین دولت اقبال شد بهتر از عهدۀ امور بر نیامد. فکر دولت جدید ایالات متحد که ریاست آن با ”مردی جوان و فعال“ بود که از نسل نوی امریکاییهایی سخن میگفت که دموکراسی را برای دنیا به ارمغان میآوردند، مخالفان شاه را در حوزۀ سیاسی–از حزب تودۀ دست چپی گرفته تا جبهۀ ملی نو و مذهبیون دست راستی– به جنبوجوش در آورد. انتخابات مجلس برای جایگزین کردن مجلس محل ایراد به بهانهای برای تظاهرات علیه جعفر شریفامامی، نخستوزیر، دولت وی و انتخابات بدل شد. در 12 بهمن 1339، چند عضو جبهۀ ملی در سنا بست نشستند و درخواست انتخابات آزاد کردند. روز بعد، دانشجویان دانشگاه تهران برای تظاهرات به خیابانها آمدند و این تظاهرات چند روز ادامه یافت. در 2 اسفند، شاه مجلس جدید را گشود و در این مراسم دستاوردهای کشور را در دورۀ مجلس نوزدهم برشمرد و به گامهای بلندی اشاره کرد که برای زیربنای توسعۀ صنعتی کشور برداشته شده بود. او گفت مجلس جدید کارهای زیادی باید انجام دهد، زیرا کشور در حال پیشروی است. اما ناآرامی دانشجویی تا دو روز پس از افتتاح مجلس ادامه یافت. دانشجویان دانشگاه تهران کلاسها را تعطیل کردند و به تظاهراتی شدید علیه شریفامامی، نخستوزیر، و منوچهر اقبال، رئیس پیشین دانشگاه، پرداختند و در این تظاهرات اتومبیل اقبال را آتش زدند. این امر باعث شد پلیس به محوطۀ دانشگاه وارد شود و شورای دانشگاه را وادار به تعطیل دانشگاه کند. این ناآرامی، هر چند پیشبینیپذیر بود، شاه را منفعل کرد. شاه در مصاحبهای با واشنگتن پست گفت: ”ایران از ثبات سیاسی برخوردار است . . . نظام فئودالی دارد از میان میرود. ولی باید بدانیم نمیتوانیم همۀ عوامل دموکراسی را یکروزه به وجود آوریم. من دارم محیطی به وجود میآورم که دموکراسی میتواند در آن رشد کند.“[9] آتش ناآرامی، که پس از بسته شدن دانشگاه فروکش کرده بود، پس از بازگشایی دانشگاه در 14 فروردین 1340 دوباره شعلهور شد. در 12 اردیبهشت، آموزگاران اعتصاب کردند و جلوی مجلس گرد آمدند و درخواست حقوق بیشتر کردند. پلیس شلیک کرد و یکی از معلمان، با نام عبدالحسین خانعلی، به ضرب گلولهای که بیهدف شلیک شده بود از پا در آمد. شریفامامی در مجلس استیضاح شد و استعفای خود را تقدیم کرد. شاه نخست از پذیرفتن آن خودداری کرد، ولی در پی پافشاری نخستوزیر با اکراه استعفای او را پذیرفت. روز بعد، 15 اردیبهشت، شاه علی امینی را به نخستوزیری منصوب کرد.
علی امینی سوگلی شاه نبود. او نوۀ یکی از شاهان قاجار، داماد یکی ازنخستوزیران قاجار، از نزدیکان قوام و مصدق و بسیار بلندپرواز بود؛ از نوع کسانی که پدر شاه او را از آنها برحذر داشته بود. از سوی دیگر، امینی باهوش، صمیمی و باتدبیر بود. میدانست با خاندان سلطنتی چگونه رفتار کند و با رفتار درخور و احترامآمیز خودش را در دل شاه جا میکرد. در عین حال، او مورد توجه امریکا بود و این در نظر شاه هم امتیازی به شمار میآمد و هم تهدیدی. امینی در مذاکره برای توافقنامۀ مربوط به کنسرسیوم مهارت بسیاری از خود نشان داده و در میان مقامات امریکایی محبوب شده بود و به همین سبب، و به سبب ویژگیهای دیگری که داشت، خودش را نامزد نخستوزیری میدانست و این خواستۀ بلندپروازانه را پنهان نمیکرد.
در نیمۀ دوم نخست وزیری علا، امینی در مقام سفیر ایران در ایالات متحد منصوب شد و تا اسفند 1336 در آن سمت باقی ماند. در ایالات متحد، با جان فاستر دالس، وزیر امور خارجۀ آن کشور، رابطهای نزدیک و با جان اف. کندی، که در آن زمان سناتور ماساچوست بود، رابطهای دوستانه برقرار کرد.[10] او را به ایران فراخواندند، زیرا به موجب اسناد بهدستآمده دربارۀ کودتایی که ادعا میشد سرلشکر قرنی، رئیس رکن 2 ارتش، طراحی کرده بود، امینی را برای نخستوزیری در نظر گرفته بودند. شاه خشمگین شد، نه چندان نسبت به امینی که معلوم شد فعالانه در این برنامه مشارکت نداشته است، بلکه نسبت به قرنی که دربارۀ او به اعضای دولت گفت من او را برای مقامات بالاتر در نظر گرفته بودم.[11] امینی این پیشنهاد را هم داده بود که بخشی از درآمدهای کشورهای تولیدکنندۀ نفت برای کمک به کشورهای فقیر جهان سوم به بانکی بینالمللی سپرده شود تا با نظارت بینالمللی هزینه گردد.[12] شاه و دولت ایران به هیچرو حاضر به پذیرش این پیشنهاد نبودند، هرچند شاه در دهۀ 1350 قرار و مداری شبیه به این را، مشروط به نظارت خودش، پیشنهاد کرد. در نتیجه، علیقلی اردلان، وزیر امور خارجه، امینی را به ایران فرا خواند. امینی چند ماهی در فرانسه ماند تا آبها از آسیاب بیفتد و سپس، در حالی که خودش را نامزد نخستوزیری میدانست، به ایران بازگشت.
با پایان گرفتن دهۀ 1330، بیش از پیش روشن شد که جان اف. کندی برای ریاست جمهوری در انتخابات شرکت میجوید و هرچه این احتمال افزایش یافت، تب سیاسی بیشتر تهران را فرا گرفت. شهرت امینی به دوستی با خانوادۀ کندی به شایعۀ نامزدی او دامن زد. گفته میشد که بناست امینی، جناح چپ و جبهۀ ملی در انتخابات به هم بپیوندند، ولی این ائتلاف عملی نشد. امینی چنین استدلال کرد که شاه چنین ائتلافی را برنمیتابد و اگر شاه با او مخالفت کند، موفق نمیشود. او از دولتهای اقبال و پس از آن شریفامامی انتقاد میکرد، در حالی که در پی جلب نظر موافق شاه بود و به دیگران چنین القا میکرد که شاه از نامزدیاش برای نخستوزیری حمایت میکند. طی سالیان، و حتی زمانی که در ایالات متحد سفیر بود، تماس خود را با دوستان و هوادارانش که با آنها دوره داشت حفظ کرده بود.[13] اکنون همچنان در پی تماس با گروههای دیگر، از جمله فنسالاران تحصیلکردۀ امریکا در دولت و در بخش خصوصی و بهویژه گروهی از آنان بود که همکار و یار یکدیگر در سازمان برنامه و آشکارا در مسیر ایفای نقشهای اجرایی و سیاسی مهمی در سالهای آتی بودند.[14] رابط اصلی او با این گروه خداداد فرمانفرماییان، دوست و خویشاوند او، بود که در آن زمان ریاست دفتر اقتصادی سازمان برنامه را بر عهده داشت.
شاه بعدها به چند مناسبت گفت امریکا امینی را به او تحمیل کرد. شاید دولت کندی مایل بود که امینی نخستوزیر شود، اما گمان نمیرود این را به شاه گفته باشد. توجیه منطقی این احساس شاه شاید این باشد که او بر اساس مجموعهای از عوامل داخلی و بینالمللی به این تمایل مقامات امریکا پی برده بود. عامل اصلی شاید این بود که شریفامامی به شاه گفته بود مقامات امریکا عامل ناآرامیهای منجر به مرگ خانعلی و خواهان استعفای او بودهاند.[15]
جان اف. کندی خیلی از شاه خوشش نمیآمد. از سوی دیگر، آنقدر سرگرم کارهای دیگر بود که زیاد نمیتوانست دغدغۀ شاه را داشته باشد. همانگونه که دین راسک، وزیر امور خارجه او، گفته است:
در آن دوره، ایران درگیر بحران مهمی نبود. فراموش نکنید که دوران هزار روزۀ کندی شامل روزهایی بهشدت بحرانی بود: بحران برلین در سالهای 1961 و 1962 [1340 و 1341] و بحران موشکی کوبا و تصمیمگیریهای مهم در خصوص ویتنام. ایران در آنگونه موقعیتهای بحرانی قرار نداشت، نقش مهمی هم بازی نمیکرد. پرزیدنت کندی اشتهایی سیریناپذیر در زمینۀ اطلاعات داشت و به همۀ امور در جریان علاقۀ فراوانی نشان میداد، اما چندان توجهی به رخدادهای ایران نداشت.[16]
پنجماه از دورۀ ریاست جمهوری کندی میگذشت که در وین با نیکیتا خروشچف دیدار کرد، دیداری که نتیجۀ مطلوبی برای کندی نداشت. شایع است که در وین، خروشچف به کندی گفته بود که ایران برای انقلاب آمادگی دارد و بزودی به دامان اردوگاه سوسیالیست میافتد. گفته میشود این هشدار، که خروشچف بهمنظور محک زدن رئیس جمهور جوان ایالات متحد مطرح کرده بود، بهشدت کندی را نگران کرد و باعث شد به فکر ایران و شاه بیفتد. اگر چنین باشد، راسک متوجه این نکته نشده است. ”من در آن گفتوگوها در وین حضور داشتم و نگران لحن خشن خروشچف در التیماتومی بودم که دربارۀ برلین به پرزیدنت کندی داد و به نظر میرسید تصور میکند به نوعی میتواند پرزیدنت جوان ایالات متحده را مرعوب کند. ولی صادقانه باید بگویم که به یاد نمیآورم ایران در آن گفتوگوها نقشی چنان مهم داشته است.“[17] شایعات مربوط به اظهارات خروشچف – که آن را به والت روستو، مشاور کندی در امور امنیت ملی، نسبت میدهند – تا حدودی هم اساس باور کردن این حرف است که کندی امینی را به شاه تحمیل کرده بود. از نظر راسک چنین احتمالی وجود نداشت: ”برای من شگفتآور است که بشنوم ما تلاش کردهایم به شاه توصیه یا او را تشویق کنیم که این یا آن فرد را نخستوزیر کند . . . ما خواستار اصلاحات اقتصادی و اجتماعی بودیم و داشتیم او را به انقلاب سفید تشویق میکردیم. ولی تصور میکنم توصیههای ما نمیتوانست از حد و حدودی فراتر رود. چیزهایی از قبیل گزینش نخست وزیر اصولاً فراتر از توان ما بود.“[18]
به هر حال، کندی، به هر دلیلی، برای نخستینبار در دوران حکومتش کارگروهی ویژه را به سرپرستی فیلیپس تالبوت مأمور بررسی وضع ایران کرد. در سال 1340، تالبوت به توصیۀ دین راسک و چستر بولز به سمت معاون وزیر امور خارجه در امور خاور نزدیک و جنوب آسیا منصوب شده بود. حوزۀ فعالیت او از کشورهای عرب و اسرائیل و ترکیه و ایران و افعانستان و شبهقاره شروع میشد و تا سریلانکا، که در آن زمان سیلان نام داشت، ادامه مییافت. تالبوت نمایندۀ برداشتی جدید در دورۀ کندی بود، هر چند خودش پیش از این ارتباط چندانی با کندیها نداشت. این فکر جدید، به شکلی کموبیش گنگ، این بود که دولت آیزنهاور بیش از حد به شاه نزدیک شده و به شکلی نسنجیده خود را درگیر شاه و مسایل رژیم او کرده و زمان آن فرا رسیده است که این رابطه را از دیدی نو بررسی کنند. نظر کندیها نسبت به شاه همان دید انتقادی لیبرالها نسبت به رهبران جهان سوم بود که در جبهۀ بیطرف نمیماندند. نگرش آنها نسبت به شاه بیشتر جنبۀ سلیقهای داشت تا اینکه از مجموعهای از خطمشیها و آموزههای سیاسی خاص سرچشمه بگیرد. شکلگیری سیاست خارجی ایالات متحد در شورای امنیت ملی، وزارت خارجه، وزارت دفاع، سازمان سیا و کنگره همواره بر اساس توافق همگانی نبود و بنابراین، منعکسکنندۀ موضعی منسجم هم نبود که کشورهای آماج آن بتوانند با اطمینانی منطقی آن را تشخیص دهند. شاه هم ناگزیر بود بر اساس گمانهزنیهای خود تصمیم بگیرد. گروهی از مقامات امریکا هوادار آن بودند که ارتش رابط مناسبات ایران و ایالات متحده باشد تا از این راه ضرورتهای امنیتی ایالات متحده، از جمله مجموعهای از ملاحظات از کنترل خلیج فارس گرفته تا امنیت ایستگاههای استراق سمع و کنترلکنندۀ حرکتهای استراتژیکی و حرکتهای تاکتیکی نظامی شوروی، تأمین شود. گروهی دیگر توسعۀ اجتماعی و اقتصادی را هدف اصلی میدانستند و بر آن تأکید میکردند که به معنای گرایش بیشتر به مداخله در سیاستها و خطمشیهای داخلی شاه، از جمله حقوق بشر و دموکراسی، بود.[19] این گرایشات، که هرگز کاملاً مشخص و سیاهوسفید نبود، محدودیتهایی را در خصوص ارسال اسلحه، مجموعهای از کمکها یا وامها تحمیل میکرد و باعث میشد انتظارات و تقاضاهای شاه برآورده نشوند. به این علل نه شاه از دولت کندی دل خوشی داشت، نه دولت کندی از شاه.
چند تن از اعضای گروه ویژه، که مأمور بررسی اوضاع ایران شده بودند، سابقۀ برخوردهایی با ایران داشتند و بهشدت مخالف شاه بودند. کنت هنسن، که در سال 1340 از مقامات ارشد خزانهداری و تحت تأثیر کندیها بود، در ایران با ابتهاج در سازمان برنامه کار کرده بود و نظر بسیار نامساعدی نسبت به شاه داشت. آرمین مییر، سفیر امریکا، به خاطر میآورد که
هنسن حتی در روزهای پایانی دولت آیزنهاور دردسرهای زیادی ایجاد کرده بود . . . از دیدگاه او، شاه حرامزادهای بود که درست نبود ما امریکاییها با او سروکار داشته باشیم. از نظر او، شاه جبار، ستمگر و دارای همۀ صفات غیردموکراتیک بود. به یاد میآورم که در دستگاه حکومتی کندی، هنسن حتی موضعی تند و تیزتر از این داشت و با تمام قوا اذهان را متوجه ایران میکرد، تصور میکنم احتمالاً به این علت که شاید بیش از همه از بانیان این فکر بود که باید بسیار مراقب ایران باشیم.[20]
رابرت کومر، عضو شورای امنیت ملی، به گفتۀ مییر ”فردی آتشافروز بود“[21] که توجهی خاص نسبت به ایران داشت و او هم در گروه ویژه کار میکرد. کومر، که در اصل از کارمندان سازمان سیا بود، در دوران ریاست جمهوری آیزنهاور به شورای امنیت ملی رفته بود، ولی کار او در خصوص ایران از زمان کندی شروع شد. علت گماشتن او به تحقیق دربارۀ ایران این بود که محتوای نامۀ شاه به کندی را به درستی پیشبینی کرده و به مکجورج باندی ، مشاور مخصوص کندی در امور امنیت ملی، گفته بود. اوریل هریمن روز 22 اسفند 1339 در تهران با شاه دیدار کرده و پیامی معمولی از رئیس جمهور برای او آورده بود. شاه هم، به نوبۀ خود، نامهای به هریمن داده بود تا آن را به رئیس جمهور تسلیم کند و هریمن در 9 فروردین 1340 چنین کرده بود.[22] شاه نوشته بود خوشحال است از اینکه مردی جوان و فعال ریاست جمهوری ایالات متحد را بر عهده گرفته است و اطمینان دارد میتوانند با هم روابطی دوستانه داشته باشند. شاه سپس به مخاطراتی اشاره کرده بود که از جانب اتحاد شوروی متوجه ایران است و ناصر به نیابت از آنها اقدام میکند. او به کمک اقتصادی و نظامی نیاز دارد و امیدوار است کندی وضع ناگوار ایران را درک کند و بیش از سلف خویش مایل به همکاری باشد. کومر به باندی گفت: ”من اگر بودم به او یک پاپاسی هم نمیدادم. مشکلات او بیشتر داخلی است تا خارجی. او همیشه مقامات شوروی و ناصر را هشتبار بزرگتر از آنچه واقعاً هستند، تصور میکند.“[23] باندی گمانهزنی کومر را پسندید و او را مأمور نگارش پاسخ رئیس جمهور کرد: ”شما میتوانید پاسخ این نامه را با امضای رئیس جمهور بنویسید.“[24] نگارش این نامه باعث شد کومر در شورای امنیت ملی فرد اصلی در زمینۀ مسایل ایران شود. به قول خودش، حوزۀ ”امپراتوری“ او رفتهرفته گسترش یافت، بهطوری که همۀ خاورمیانه و جنوب آسیا و سرانجام افریقا را هم در بر گرفت. او به باندی گزارش می داد که ”پنج شش نفر آدم پرمایه و باهوش را گرد آورده و دنیا را بین آنها تقسیم کرده بود.“[25] اما ایران مهمترین مسئلۀ کومر بود. برداشت او از شاه دیدگاه بسیاری از افراد دیگر را در تشکیلات حکومتی تعیین میکرد.
ایران یکی از مهمترین مسایل ما بود، زیرا شاه که پس از مصدق بازگشته بود، بیش از گذشته در کشورش احساس بیثباتی میکرد. در حد و حدودی فشارهایی بر او وارد میآمد، هر چند بیشتر این فشارها داخلی بود و نه خارجی. او نومید و ناراضی بود و شکوه و شکایت داشت. گویی ممکن بود شاهد سرنگونی او یا نوعی انقلاب باشیم. این وضع در وهلۀ نخست این سوال را مطرح میکرد که آیا شاه عاملی مناسب است؟ آیا شاه میتواند امور ایران را اداره کند؟ آیا احتمال این وجود ندارد که مخالفان داخلیاش او را شکست دهند؟ پرسش به این شکل مطرح میشد که آیا شاه آنقدر امروزی بود که در میانۀ قرن بیستم بشود با او کنار آمد؟ یا اینکه میخواست بیش از اندازه بر حقوق الهی شاهان تکیه کند؟ حقوقی که همه میدانستیم از زمان جنگ جهانی اول و از جانب پدرش، که یکی از درجهداران هنگ قزاق بود، مطرح شده بود.[26]
گروه ویژه جولیوس هولمز را به سمت سفیر بعدی ایالات متحد در تهران برگزید. هولمز، که پیش از این فردی نظامی بود، از قضا آنقدر که گروه ویژه امیدوار بود مطیع از آب در نیامد. مییر و کومر عقیده داشتند که او فردی جدی، مأموری باهوش و آماده به مبارزه برای باورهایش در تهران و در واشنگتن بود. او مردی سالمندتر از شاه و آخرین سفیری بود که به سبب سنش اهرمی برای به کرسی نشاندن حرفهای خود داشت، ولی سرانجام مجبور شد در بسیاری از مواقع از موضع شاه حمایت کند.
پرزیدنت کندی با توصیههای گروه ویژه دربارۀ ایران موافق بود. این توصیهها، که با دخالت وزارت امور خارجه کمی ملایمتر شده و بنابراین با موضع شورای امنیت ملی تفاوت داشتند، در ماه مه (اردیبهشت) منتشر شدند. کندی بدون اظهار نظر شخصی چندانی این توصیهها را پذیرفت. هدف از این توصیهها تقویت شاه با به کار گرفتن شیوههایی بود که به نظر ایالات متحد از نظر سیاسی اثرگذار به شمار میآمدند. گروه ویژه مایل بود جزییات سیاست و تشکیلات دولتی ایران را هم از نظر مدنی و هم از نظر نظامی سامان دهد. شاه این امر را نمیپذیرفت. هولمز هم نمیپذیرفت.
ابوالحسن ابتهاج بانی نظام برنامهریزی عمرانی ایران بود. او مدافع برنامهریزی جامع و هماهنگ توسعه برای همۀ کشور بود، عدم تمرکز را برنمیتافت، مداوماً در جستجوی مدیران خوب بود و از آنجا که ایران را به شدت تهی از مدیران خوب میدانست، برای یافتن افرادی که بتوانند به آغاز موفقیتآمیز کار سازمان او کمک کنند، بی مهابا به غرب و بهویژه به ایالات متحد رو آورد. او میان جوانانی که با او آغاز به کار کردند بسیار محبوب بود، اما با دولتمردان نمیساخت. طی سالها، ابتهاج تقریباً همۀ کسانی را که برای دولت کار میکردند رنجاند. همه از اختلاف او با زاهدی خبر داشتند. او اوضاع را برای حسین علا، جانشین زاهدی، که دوست دیرین خودش بود، و همچنین برای منوچهر اقبال، جانشین علا، دشوار کرد. ولی نمیتوانست این وضع را تا ابد ادامه دهد. علا در 14 فروردین 1336 استعفا کرد و به سمت وزیر دربار منصوب و جانشین دکتر منوچهر اقبال شد که او هم به نوبۀ خود نخستوزیر و جانشین علا شد. اقبال هم دوست ابتهاج بود، هر چند مناسبات ابتهاج با اقبال به اندازۀ علا صمیمانه نبود. ابتهاج به اقبال گفت: ”اگر من جاي شما بودم، با توجه به وضع سازمان برنامه و اختياراتي كه به مدير عامل سازمان برنامه داده شده است، نخستوزيري را قبول نميكردم. ولي شما با علم به اين مطلب نخستوزیری را قبول كردهايد و اميدوارم به دوستي ما لطمه نزند.“[27] اقبال قول داد از ابتهاج حمایت کند، ولی در مجلس اعلام داشت که وجود دولتی در دولت را تحمل نمیکند. او به ابتهاج، که به این اشارهها اعتراض کرده بود، گفت منظور او وزرایش، از جمله یکی از آنها یعنی جعفر شریفامامی است، که بلای جان ابتهاج شده بود. شریفامامی تحصیلکردۀ آلمان و وابسته به روحانیت، رئیس یکی از لژهای مهم فراماسونری، در سیاست خشن و از نظر حرفهای بلندپرواز بود. حوزۀ فعالیتهای او در صنعت و معدن با فعالیتهای ابتهاج تداخل داشت. خیلی طول نکشید که آنها با هم درگیر شدند و سرانجام جوشوخروش ابتهاج در حضور سفیر امریکا باعث شد شاه طرف دولت را بگیرد. در 22 بهمن 1337، منوچهر اقبال، نخستوزیر، لایحهای را با قيد دو فوريت به تصویب مجلس رساند که به موجب آن اختیارات و مسئولیتهای مدیر عامل سازمان برنامه به نخستوزیر منتقل میشد. ابتهاج مینویسد ”وقتي اقبال متن لايحه را خواند همه احسنت احسنت گفتند و يک نفر نبود درآن جلسه از من طرفداري کند يا از من دل خوشي داشته باشد.“[28]
شاه ابتهاج را قبول داشت، هرچند معنای پیامدهای موضع او را بهدرستی درنمییافت. ذهن شاه متوجه چارچوب سیاسی جامعی بود که در آن برنامهریزی اقتصادی رکنی مهم به شمار میآمد، ولی لازم بود تابع مقتضیات سیاست او باشد. ابتهاج نظام برنامهریزی را چارچوبی تلقی میکرد که سیاست باید با توجه به آن ارزیابی میشد. از نظر او، همهچیز تابع برنامهریزی بود. برنامه در یک کفه بود و بقیۀ چیزها در کفۀ دیگر. همۀ چیزهای خوب در برنامه و سازمانی بود که آن را حمایت میکرد. بقیۀ چیزها تنبلی، فساد و نادانی بود. وزارتخانهها میل به مشارکت داشتند. ابتهاج اظهار میکرد که آنها تا زمانی که آگاه، کارآمد و درستکار نشدهاند، حق مشارکت ندارند. تناقض در اینجا بود که آنها باید با فراگیری در عمل همۀ آن خصلتها را به دست میآوردند.
خداداد فرمانفرماییان در پاییز 1335 همکاری خود را با ابتهاج شروع کرد. فرمانفرماییان تحصیلکردۀ امریکا بود و در آن زمان در دانشگاه پرینستون درس میداد. بنا شد او ریاست دفتر اقتصادی، یکی از بخشهای مهم سازمان برنامه، را به عهده گیرد. هنوز در ایالات متحد بود که ابتهاج او را مأمور بررسی دانشگاههایی کرد که ممکن بود به بهترین وجه بتوانند به او در یافتن متخصصانی در رشتههای مورد نظرش یاری دهند. فرمانفرماییان دانشگاههای هاروارد و پرینستون را پیشنهاد کرد و از ادوارد میسون، رئیس مرکز مدیریت دولتی لیتائر هاروارد، نام برد.[29] ابتهاج، به منظور گزینش و اعزام مشاوران مناسب برای دفتر اقتصادی سازمان برنامه، موافقتنامهای با بنیاد فورد و دانشگاه هاروارد امضا کرد. میسون، که به گفتۀ فرمانفرماییان فردی با صلاحیت بود، رابط اصلی شد. فرمانفرماییان بعدها به خاطر میآورد که ”او شخصیتی قوی داشت و اصرار میکرد که باید نظر او را بپذیریم.“[30] مقامات امریکا و مقامات ایران توافق داشتند که دولت میتواند و باید به شکلی سنجیده در اقتصاد دخالت کند تا به فرایند توسعه سرعت بخشد و این فرایند از نظر آنها بیشتر به معنای افزایش سرانۀ تولید ناخالص داخلی بود که در آن دوره نظری پذیرفته به شمار میآمد.[31] ابتهاج از این امر برای تخصیص درآمد نفت به توسعه استفاده کرد و موفق شد قانونی را به تصویب برساند که در آن، تخصیص تدریجی 80 درصد درآمدهای نفتی به طرحهای عمرانی قید شد، اگرچه در عمل میزان تخصیص درآمدهای نفتی به طرحهای عمرانی به ندرت از مرز 60 درصد گذشت.
دفتر اقتصادی پس از بررسی برنامۀ دوم به این نتیجه رسید که آن برنامه بیشتر آش شلهقلمکاری از طرحهاست و برنامهای جامع و منسجم نیست و بنابراین، برنامۀ سوم باید از جنبههایی مهم با برنامۀ دوم متفاوت باشد: طول برنامه باید از هفت سال به پنج سال کاهش یابد، طرحها باید به وزارتخانهها منتقل شوند، بودجۀ –جاری و توسعهای – کشور هم باید در سازمان برنامه تعیین شود. پیش از این، با قرار گرفتن سازمان برنامه زیر نظر نخستوزیر دو مورد نخست عملی شده بود. به نظر فرمانفرماییان، مورد سوم برای این بود که پس از سلب مسئولیتهای اجرایی از سازمان برنامه به این سازمان صلابتی بدهند. برنامۀ جدید مفهوم متعادلی از توسعه را هم عرضه میکرد و بر آموزش عامۀ مردم، توسعۀ صنایع روستایی به منزلۀ بخشی از توسعۀ صنعتی و آغاز طرح اصلاحات ارضی تأکید داشت. این برنامه بر این امر هم اصرار داشت که دولت باید یک رشته ضوابط را رعایت کند، زیرا مفهوم برنامه همین بود. به گفتۀ عبدالمجید مجیدی، لازم بود پیامدهای سیاسی برنامۀ سوم هم، بهویژه در زمینۀ مناسبات ساختاری در حال گسترش بین شاه، قوۀ مجریه، قوۀ مقننه و مردم، به دقت بررسی شوند. ”به این ترتیب، برای برخی از افراد این تصور ایجاد شد که کسانی که روی این برنامه کار میکنند قصد مداخله در ساختار سیاسی کشور را دارند و برنامهریزان به ناگزیر در موقعیت دشواری قرار گرفتند.“[32]
از نظر شاه، مسئلۀ اصلی برنامۀ سوم این بود که مشاوران امریکایی و اروپایی با نام گروه مشاوران هاروارد آن را کنترل میکردند.[33] پیشنویس این برنامه در دورۀ دولت اقبال آغاز شد و در دورۀ امینی ادامه یافت و مصادف شد با انتخاب جان اف. کندی به ریاست جمهوری ایالات متحد؛ رخدادی که به شکلی چشمگیر بر جو سیاسی ایران اثر گذاشت. در سازمان برنامه، مناسبات بین مشاوران خارجی و هاروارد واقعیتی بود که همه از آن خبر داشتند و ارتباط بین هاروارد و دولت کندی هم روشن بود. باور غالب این بود که با انتخاب کندی گروه هاروارد قویتر و در نتیجه قاطعتر میشود. امینی هم مورد حمایت کندیها بود. رابرت کندی، وزیر دادگستری، به هنگام دیدار فرمانفرماییان به نیابت از امینی در بن به او گفته بود: ”ما طرفدار دولت دکتر امینی هستیم و تا زمانی که امینی نخستوزیر است، هر کاری از دستمان بر میآید برای کمک به او میکنیم.“[34]
ترکیب امینی و سازمان برنامه به نظر برخی شکستناپذیر میآمد، اما چرخش اوضاع بهگونهای دیگر بود. امینی خواستار میزانی از استقلال بود، ولی بر خلاف خواستههای شاه اقدام نمیکرد. پیام او به رابرت کندی این بود که کمک نظامی مورد نظر شاه را دوباره بررسی کند، زیرا ”شاه بسیار ناراحت به نظر میرسید.“[35] او چنان که باید در برابر شاه از دفتر اقتصادی حمایت نکرد. زمانی که راهبرد برنامه عرضه شد، شاه در پاسخ بر اهمیت دفاع از تمامیت ارضی کشور و استقلال ملی تأکید کرد. او طرح فرمانفرماییان را رد نکرد، اما دربارۀ مجموعهای متفاوت از اولویتها سخن گفت. این کنش و واکنش از نظر مجیدی شبیه به گفتوگوی آدمهای کر یا حرکت کشتیها در تاریکی بود.[36] امینی به هر حال ساکت بود و با وجود اینکه فرمانفرماییان هم دوست و هم خویشاوندش بود، نه توانست در انتقال بودجه به سازمان برنامه از او حمایت و نه در اجرای آن به او کمک کند. فرمانفرماییان برای اعتراض از مقام ریاست دفتر اقتصادی کناره گرفت. زمانی که همکارانش از امینی خواستند او را برگرداند، امینی پرخاشکنان گفت: ”خداداد هذیان میگوید.“[37]
البته فرمانفرماییان هذیان نمیگفت. امینی خسته شده بود و حالا دیگر مشخص بود که مدت زیادی سر کار نمیماند. شاه ناراضی بود، هر چند امینی علناً اعلام کرده بود که طرفدار ارتشی نیرومند است.[38] دیدگاه بدبینانۀ امینی نسبت به اقتصاد شاه را خشمگین میکرد. شهرت او به داشتن مناسبات نزدیک با مقامات امریکایی هم باعث کاهش محبوبیت او بود. اینکه وزیر دادگستری او ابتهاج را به اتهامات واهی زندانی کرده بود، در میان تجددخواهان دولت و روشنفکران جامعه دشمنان بسیاری برای او تراشیده بود. وضع اقتصادی خوب نبود، هرچند خطمشیهای او چارچوبی را برای شکوفایی جدید فراهم آورده بود. ارتش برای برکناری او به شاه فشار میآورد. مقامات امریکایی، که در گذشته از او حمایت میکردند، به علت توجه روزافزون کندی به مسایل امنیت جهانی، میزان حمایتشان را تعدیل کرده بودند. شاه هم که تازه از امریکا بازگشته بود، از موقعیت خود در تشکیلات دولتی ایالات متحد مطمئنتر بود. او در مقام رهبری مطلع و منطقی و همچنین به منزلۀ رهبری که به آسانی و بدون مخاطره قابل جایگزینی نیست، بر کندی تأثیری مثبت گذاشته بود. شاه در این زمان مصمم به انجام کارهایی، بهویژه اصلاحات ارضی، بود و امینی را فردی مناسب برای این کارها نمیدانست. در ضمن، شاه تمایلی هم نداشت که این کارها در چارچوب برنامۀ سوم عملی شود، زیرا در این صورت ممکن بود بگویند که اصلاحات ارضی برنامهای امریکایی بوده است.[39]
اما این همه بدان معنا نیست که شاه از امینی حمایت نمیکرد. دستکم یکی از عللی که امینی تلاش کرد نظر مساعد شاه را به دست آورد این بود که بدون حمایت پادشاه نمیتوانست مدتی طولانی دوام بیاورد. او در حیطۀ سیاسی دشمنانی داشت. زمانی که در بهمن 1340 دانشجویان دانشگاه تهران، به تحریک جبهۀ ملی و به تشویق بازار و عواملی محافظهکار چون برادران رشیدیان و چند تن از روحانیان در جناح راست و حزب توده در جناح چپ، در مخالفت با دولت اعتصاب کردند، شاه به نیروی پلیس و ارتش فرمان داد از دستورات نخستوزیر اطاعت کنند. او به درخواست امینی به سپهبد تیمور بختیار، رئیس ساواک، دستور داد ایران را ترک کند. شاه موافقت کرد هر کسی را که نخستوزیر لازم میداند به زندان بیندازد. استوارت راکول، کاردار سفارت امریکا، به واشنگتن گزارش داد که ”تظاهرات فقط یک هدف دارند: برکناری امینی و دولت او“ و نتیجه گرفت که ”رخدادها نشان میدهند که شاه به شدت از امینی پشتیبانی میکند.“[40]
امینی در 26 تیر 1341 استعفا و اعلام کرد که نمیتواند برنامۀ بودجه را به شکلی متناسب با برنامههای نظامی شاه به سرانجام برساند. او از شاه ایراد نگرفت، بلکه از ایالات متحد انتقاد کرد که کمک مالی خود را قطع کرده و دولت او را در بنبست قرار داده بود. دولت امریکا این اتهام را رد کرد و در مقابل مدعی شد که در دوران 14 ماهۀ نخستوزیری امینی بیش از 67 میلیون دلار به ایران کمک کرده است.[41] معلوم بود که آن مناسبات رضایتبخش دیگر همانقدر رضایتبخش نیست. اکنون آیندۀ برنامهریزی در دست شاه بود. هدف برنامۀ سوم این بود که با ایجاد انضباط فکری الزامآور بار دیگر همان نفوذی را به وجود آورد که زمانی ابتهاج بر دولت داشت. شاه و دولت این طرح را قبول نداشتند. در واقع، شاید پادشاه با قرار دادن بخش زیادی از برنامۀ سوم در قالب انقلاب سفید با یک تیر دو نشان زده بود، خود را هم از دست گروه هاروارد خلاص کرده بود و هم از دست برنامهریزان ایرانی.
[1] گزارش گفتوگوی وزیر امور خارجه (سر الکس داگلاس هیوم) با شاه ایران در تهران در روز جمعه 3 مارس 1961، سند شمارۀ 157621/371 دفتر اسناد امور خارجه، بایگانی عمومی بریتانیا.
2گفتوگوی وزیر امور خارجه (سر الکس داگلاس هیوم) با شاه ایران در تهران در روز جمعه 3 مارس 1961.
3محمدرضا پهلوی، مأموریت برای وطنم (تهران: نشر کتاب، 1353 [چاپ اول 1340])، 363-364.
[4] پهلوی، مأموریت برای وطنم، 364.
5پهلوی، مأموریت برای وطنم، 385-386.
[6] پهلوی، مأموریت برای وطنم، 385-386.
[7] نگارنده رئیس انجمن و برگزار کنندۀ جلسه بود.
8گاهنامۀ پنجاه سال شاهنشاهی پهلوی، شمارۀ 3، 1109-1110؛ باقر عاقلی، روزشمار تاریخ ایران از مشروطه تا انقلاب اسلامی (تهران: نشر گفتار، 1372)، جلد 2، 111.
[9]The Washington Post (20 February 1961).
10جواد منصوری، تاریخ قیام پانزده خرداد به روایت اسناد (تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1377-1378)، جلد 1، اسناد 1/49 و 1/50/ و 1/51.
11عاقلی، روزشمار، جلد 2، 84-85. همچنین بنگرید به مصاحبۀ فرخ غفاری با ناصر ذوالفقاری در برنامۀ تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران (پاریس 1989)، دسترسپذیر در
http://www.fis-iran.org/en/oralhistory/browse?page=6
12عاقلی، روزشمار، جلد 2، 84-85.
13عاقلی، روزشمار، جلد 2، 84-85؛ امیرهوشنگ عسگری، ”چند خاطره از دکتر امینی،“ راه زندگی، شمارۀ 455 (12 آبان 1368)، 34-35.
14غلامرضا افخمی، برنامهریزی عمرانی و تصمیمگیری سیاسی، مصاحبه با منوچهر گودرزی، خداداد فرمانفرماییان، عبدالمجید مجیدی (مریلند: بنیاد مطالعات ایران، 1378ش/1999م)، 252-254.
[15] محمدرضا پهلوی در مصاحبه با کریستین گودک و تام ویر دربارۀ ویراستاری کتاب پاسخ به تاریخ (قاهره، 27 مه 1980)، نوار 3.
[16]Foundation for Iranian Studies Oral History Archives (FISOHA), Interview with Dean Rusk, Interviewer William Burr, Athens (Georgia, 23 May 1986), 1:10, at http://www.fis-iran.org/en/oralhistory/browse?page=5.
[17]FISOHA, Interview with Dean Rusk, 1:11.
[18]FISOHA, Interview with Dean Rusk, 1:12.
[19]FISOHA, Interview with Philips Talbot, Interviewer William Burr (New York, 21 November 1985), 1-8 and 13.
[20]FISOHA, Interview with Armin Meyer, Interviewer William Burr (Washington, DC, 29 March 1985), at http://www.fis-iran.org/en/oralhistory/browse?page=3
[21]FISOHA, Interview with Armin Meyer.
22عاقلی، روزشمار، جلد 2، 119؛ 119:2؛ گاهنامه، شمارۀ 3، 1148.
[23]FISOHA, Interview with Robert W. Komer, interviewer William Burr (Washington, DC, April 27 and August 11, 1987), 1:2-7, at http://www.fis-iran.org/en/oralhistory/browse?page=3
[24]FISOHA, Interview with Robert W. Komer.
[25] FISOHA, Interview with Robert W. Komer, 1:19.
[26]FISOHA, Interview with Robert W. Komer, 1:11.
27ابوالحسن ابتهاج، خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ویرایش علیرضا عروضی (لندن: ابوالحسن ابتهاج، 1370)، جلد 1، 430.
29این مرکز بعدها کندی اسکول (Kennedy School) نام گرفت.
30افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با فرمانفرماییان، 118.
31افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با فرمانفرماییان، 135.
32افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با مجیدی، 258-259.
33افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با فرمانفرماییان، 115-124 و مصاحبه با مجیدی 255-266.
34افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با فرمانفرماییان، 152.
35افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با فرمانفرماییان، 152.
36افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با مجیدی، 262.
37افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با مجیدی، 263.
39افخمی، برنامهریزی عمرانی، مصاحبه با مجیدی، 264-265.
[40]Stuart Rockwell for the Ambassador, US Embassy, Tehran, No. 358, )3 February 1962(,
در دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، ایران در بند، اسناد لانه جاسوسی (تهران: مرکز نشر اسناد لانۀ جاسوسی امریکا، 1368)، جلد 6، 1-9.