نام طبری و فارسی برخی از ادویه در اصلاح الحشایش ابوعبدالله ناتلی
پیشكش به نویسندۀ از آستارا تا استارباد
پس از رواج ترجمۀ دانشهای غیر دینی در دورۀ اسلامی، شمار فراوانی از نوشتههای علمی تمدنهای همسایۀ اعراب به زبان عربی ترجمه شدند. به سبب وابستگی زبان عربی به خانوادۀ زبانهای سامی و بدین علت كه شماری از آن زبانها -مانند سریانی- چندین سده زبان علمی سرزمینهای خاورمیانه بودند، زبان عربی از پشتوانۀ نیرومندی برخوردار بود كه میتوانست آن را به زبان علمی دورۀ اسلامی بدل كند. با این حال، در آغاز ترجمۀ متون برای شماری از نامها و اصطلاحات دانشها برابری به زبان عربی و زبانهای سامی وجود نداشت و لذا برخی از این نامها و اصطلاحات به همان شكلی كه در زبان اصلی بودند یا به شكل تعریبشدۀ آنها به زبان عربی راه یافتند.
فرهنگ ایرانی و زبان فارسی نیز در این زمینه تأثیرات خود را در زبان عربی بر جای نهاده است كه از میان آنها میتوان به شمار قابل توجهی از اصطلاحات دانشهای استیفا، ستارهشناسی، حیل، پزشكی و جز اینها اشاره كرد. به ویژه كه تا عصر رواج ترجمه به زبان عربی، همچنان شماری از مهمترین مراكز آموزش این دانشها – مانند جندیشاپور- در ایران بر جای مانده بودند.
هنوز چنانكه باید به سهم ایرانیان در پیشبرد تمدن اسلامی از دیدگاه اصطلاحات و واژههای فارسی مندرج در متون عربی پرداخته نشده است. از سویی، به سبب دیدگاههای قومی اعراب و نیز به علت پیشرفتی كه زبان عربی رفتهرفته در پرداختن به مفاهیم به دست میآورد، نامها و اصطلاحات فارسی از كتابهای عربی بیرون رانده شدند و لذا باید بخش مهمی از تأثیرات زبان فارسی بر عربی را در آثار نخستین سدههای اسلامی جستوجو كنیم.[1]
متنی كه در اینجا بدان پرداختهايم، اصلاح كتاب الحشایش اثر ابوعبدالله ناتلی است. این كتاب به توصیف داروها -اعم از معدنی، حیوانی و به ویژه گیاهی- اختصاص یافته و از آنجا كه ناتلی از مردم طبرستان بوده است، از شماری نامهای فارسی، و به ویژه طبری، در برابر نامهای یونانی و عربی داروها یاد كرده است كه در نوشتۀ كنونی بدانها پرداختهایم. در این زمینه، پس از معرفی اصل كتاب الحشایش و همچنین اصلاح حشایش ناتلی به واژههای ایرانی مندرج در كتاب ناتلی خواهیم پرداخت.
كتاب الحشایش دیوسقوریدس
كتاب فی هیولی الطبی ( ̀ύλης ίατριχηςπερί) كه در منابع دورۀ اسلامی به اختصار با نام كتاب الحشایش خوانده میشود،[2] اثر دیوسقوریدس عینزربی،[3] داروشناس و پزشك سپاهی، است كه اثرش را به تخمین در نیمۀ دوم سدۀ نخست میلادی نگاشته است. این متن یكی از ارزشمندترین آثار ادوار كهن دربارۀ ماهیت مفردات دارویی و كاربرد پزشكی آنهاست. این كتاب عمدتاً به یادكرد داروهای مفرد پزشكی با منشأ كانی، حیوانی و به ویژه گیاهی اختصاص یافته است.[4] این داروها، كه شمار آنها افزون بر 800 ماده است،[5] عمدتاً به صورت طبیعی به كار میرفتند و بخشی اندك از آنها، به ویژه بخشی از داروهای با منشأ كانی، به صورت صناعی تولید میشد و مورد استفاده قرار میگرفت.[6]
دانشمندان دورۀ اسلامی تا سدۀ سوم قمری / نهم میلادی با این متن آشنايي چنداني نداشتند، اما از نیمۀ سدۀ سوم كه نخستین ترجمۀ عربی اثر، یعنی ترجمۀ اصطفن و حنین، فراهم آمد، كتاب الحشایش كمابیش در سرزمینهای اسلامی شناخته شد.
دربارۀ رواج كتاب الحشایش باید توجه داشت كه این متن حتی پس از ترجمه به زبان عربی نيز بیشتر در سرزمینهای غربی اسلامی رواج یافت و شروح و استدراكاتی كه از این متن به دست ما رسيده عمدتاً مربوط به نویسندگان آن نواحی، مانند ابنجلجل و ابنبیطار، است. علت شاید آن باشد كه بخشی از مفردات شناسانده شده در این اثر مربوط به گیاهان، جانوران و كانیهایی است كه اختصاصاً در محدودۀ زندگی و بررسیهای دیوسقوریدس موجود بوده و این داروها در سرزمینهای شرقی دنیای اسلام موجود یا شناخته نبوده است و به همین سبب، بخشی از كتاب الحشایش برای پزشكان شرق دنیای اسلام كاربردی نداشته است. برخی دیگر از مفردات نیز اگرچه در سرزمینهای شرقی موجود بودند، اما مترجمان به هر دلیل نتوانسته بودند نامهای یونانی را با نامهای مناطق شرقی انطباق دهند. در ترجمۀ اصطفن و حنین و همچنین در ترجمههای دیگر و شروحی كه از این متن به دست ما رسیده است، نام این مفردات دارویی به شكل آوانویسی شدۀ نام یونانی آنها به خط عربی ضبط شده است و اگر برابرهای نام اين مواد به زبانهای مناطق شرقی معلوم بود، پس از آن درج شده است. بنابراين، يافتن داروها در اين كتاب بر پايۀ نام شرقي آنها بسيار دشوار است. از سويي، ديوسقوريدس از اين مواد نه بر مبناي ترتيب الفبايي نام آنها، بلكه با طبقهبنديهاي ويژهای، مثلاً سنگها، مشروبات و مانند اینها، در كار خود ياد كرده است. این امربه كاربرد کم كتاب الحشایش، به ويژه در سرزمينهاي شرقي، منجر شده است. با این حال، باید توجه داشت كه برخی از دانشمندان سرزمینهای شرقی با این اثر آشنا بوده و تنی چند از آنان، مانند ابوریحان بیرونی، در نگارش آثار داروشناسی خود از كتاب الحشایش به صورت مستقيم يا با واسطه بهره بردهاند.
ابوعبدالله ناتلی و اصلاح الحشایش
یكی از معدود دانشمندان سرزمینهای شرقی اسلام كه به بررسی الحشایش دیوسقوریدس پرداخته است، دانشمند سدۀ چهارم هجری قمری ابوعبدالله ناتلی است. او كار خود را بر پایۀ ترجمۀ عربی اصطفن و حنین استوار ساخته و در واقع ترجمۀ یادشده را اصلاح كرده است. از آنجا كه در متن این اثر تصریحی به نام آن دیده نمیشود و تلويحاً با عنوان اصلاح حشايش از آن ياد شده است، در نوشتۀ كنونی این متن را با نام اصلاح كتاب الحشایش فی هیولی العلاج الطبی و به اختصار اصلاح حشایش خواندهایم.
متأسفانه آگاهیهای مندرج در متون دربارۀ ابوعبدالله ناتلی اندك است. در نسخۀ لیدن از اصلاح حشایش كه از روی نسخهای به خط ناتلی نقل شده، نام وی چنین نگاشته شده است: ”حسینبن ابرهیمبن الحسینبن خرشید الطبری الناتلی.“ چنانكه میبینیم ناتلی نسبت خود را ”الطبری الناتلی“ یاد كرده كه جزء طبری نشانۀ انتساب او به ناحیۀ طبرستان و جزء ناتلی نشاندهندۀ نسبت او به شهرك ناتل در ناحیۀ آمل طبرستان است.[7]
از شواهد چنین برمیآید كه طبرستان و ناتل صرفاً خاستگاه اجدادی ناتلی نبوده، بلكه خودش نیز مدتی در آنجا زندگی كرده است، چنانكه در متن اصلاح حشایش ذیل افیوسالینون اشاره كرده كه این گیاه را در دامنههای كوههای طبرستان دیده است:[8] ”. . . و رأیتُ أنا منه بِـلِـحف جبال طبرستان؛ و علی اصله اصول كثیره . . .“[9]
مهمترین مطلبی كه دربارۀ زندگی ناتلی یاد شده این است كه حسينبن عبدالله سينا (ابنسينا، 370-428ق/981-1037م) در آغاز دانشاندوزی خود مدتی نزد او به آموختن مقدمات منطق و ریاضی پرداخته است. این مطلب از روی حكايتي دانسته ميشود كه ابنسینا دربارۀ زندگی خود براي شاگردش ابوعبيد جوزجاني نقل كرده بود و در آغاز سيره الشيخ الرئيس درج شده است.[10] مطالب اين حكايت گويا از همان رسالۀ پيشگفته در برخی از منابع كهن نيز نقل شده است.[11]
چنانكه در انجامۀ نسخۀ لیدن از اصلاح حشایش درج شده، ناتلی نگارش این اثر را در 380ق/990م به پایان برده است. از سویی اگر سال 370ق/981م كه در منابع برای سال زاده شدن ابنسینا یاد شده دقیق باشد،[12] تاریخ نگارش اصلاح حشایش اندكی پس از 10 سالگی ابنسینا بوده و این زمان كمابيش مصادف با دورۀ سكونت ناتلی نزد پدر ابنسینا در بخارا خواهد بود.
آگاهی دیگری كه از متن اصلاح حشایش دربارۀ ناتلی به دست میآید عبارتی است كه در ذیل ساوطان درج شده است.[13] در آنجا پس از یادكرد عبارت زیر از اصطفن: ”. . . قال اصطفن: اصبنا فی الدجله العورا بناحیه البصره سلقاً بریاً له قضبان متفرقه من اصل واحد . . .“[14] ناتلی بلافاصله مطلبی در تأیید گفتۀ اصطفن آورده كه نشان میدهد مدتی در بصره میزیسته است: ”و قد رأیت أنا الحسینبن ابرهیم الطبری ذلك فی تلك الناحیه وناحیه زاوطه علی طف البطیحه[15] كما ذكر.“[16]
بنابراین میتوان مطالب پیشگفته را چنین جمعبندی كرد كه ناتلی در حدود اوایل سدۀ چهارم هجری قمری زاده شده است. از آنجا كه در اصلاح حشایش به اقامتش در بصره اشاره كرده، روشن است كه مدتی پیش از تأليف اصلاح حشايش در مناطق بينالنهرين به سر ميبرده است. او در 380ق/990م اصلاح حشایش را نگاشته و آن را به ابوعلی سیمجوری تقدیم كرده است. ناتلي كمابیش در همین سالها در بخارا به خانۀ پدر ابنسینا وارد شده و در مدتي كه آنجا سكنی گزیده بود، مقدمات برخی علوم را به ابنسینا -كه در آن زمان حدوداً دهساله بود- آموخته است. ناتلی اندكی پس از اقامت در بخارا راهی دربار مأمونبن محمد خوارزمشاه (ح. 385-387ق/ 995-997م) در گرگانج شده است. پس از این از زندگیاش آگاهی دیگری نداریم.
اشاره به یك نكتۀ دیگر دربارۀ ناتلی جالب توجه خواهد بود و آن اینكه گویا وی در خوشنویسی و نگارگری دستي داشته است؛ زیرا در بخشی از دیباجهاش بر اصلاح حشایش اشاره كرده كه خط و تصویرگری نسخه بر دست او به انجام رسیده است:[17] ”. . . و هو سبع مقالات؛ اربع منها نقل حنین و الباقیه نقل اصطفن و جمعها اصلاحی و هذه النسخه كلّها بخطی و تصویر یدی.“[18] البته با توجه به این نكته كه اصل كتاب حشایش دیوسقوریدس مصوّر است، نمیتوان ابداع تصاویر متن را از ناتلی دانست و لذا فقط ميتوان گفت كه مقصود ناتلي نسخهاي بوده است كه به ابوعلي سيمجوري پيشكش كرده بود. به هر حال، چون نسخۀ اصلاصلاح حشایش به دست ما نرسیده است، نمیتوان دربارۀ هنر نگارگری ناتلی داوری كرد.
آثار ناتلی
آنگونه كه از شواهد برمیآید، ناتلی چندان اهل نگارش نبوده است و چون در زندگینامهها آگاهی چندانی دربارۀ او درج نشده، دانستههای ما از زندگي و نوشتههای او اندك است. يكي از كهنترين اشارات به آثار ناتلي نوشتۀ استاد مختص ابوريحان بيروني دربارۀ مقالهاي از ناتلي با نام -يا در زمينۀ-كميه العمر الطبيعياست:[19] ”و قد وقفتُ لأبيعبدالله الحسينبن ابراهيم الطبري الناتلي علي مقاله في كميه العُمر الطبيعي، ذكر أن غايته مائه واربعون سنه شمسيه، لايمكنُ الزياده عليها.“[20] بيروني در دنبالۀ نوشتۀ خود آورده است كه اظهار نظر ناتلي دربارۀ بيشترين اندازۀ عمر طبيعي انسان نيازمند اقامۀ حجت است و سپس با اشاره به برخي جزئيات مقاله به غير قابل پذيرش بودن آن اشاره كرده است.[21]جز این نوشتۀ بيروني، علیبن زید بیهقی نيز از دو اثر ناتلی بدين گونه یاد كرده است:[22] ”قد رأیتُ للناتلی رساله لطیفه فی الوجود و شرح اسمه وهذه الرساله داله علی انه كان مبرزاً فی هذه الصناعه بالغاً الغایه القصوی فی علم الالهیات. ورأیتُ له ایضاً رساله فی علم الاكسیر.“[23] چنانكه از نوشتۀ بیهقی برمیآید، ناتلی رسالهای دربارۀ وجود و همچنین رسالهای در اكسیر نگاشته است، اما تا جایی كه میدانیم تاكنون نسخهای از این آثار در فهارس كتابخانهها گزارش نشده است. جز سه اثري كه ياد كرديم، ناتلی اثر دیگری با نام اصلاح كتاب الحشایش فی هیولی العلاج الطبی نگاشته كه خوشبختانه نسخههایی از آن بر جای مانده و موضوع گفتار ما در نوشتۀ كنونی است.
در تاریخ نگارشهای عربی چهار نسخه از این اثر شناسانده شده است.[24] یگانه نسخۀ كامل اثر متعلق به كتابخانۀ دانشگاه ليدن است كه مبنای بررسیهای ما برای نگارش مقالۀ كنونی است و پس از این بدان خواهیم پرداخت. اما سه نسخۀ دیگر عبارتاند از
- نسخۀ 2127 كتابخانۀ احمد ثالث، مورخ 626ق (دارای 5 مقاله).
- نسخۀ 3366 شرقي كتابخانۀ بریتانیا، مورخ 735ق (دارای دو مقالۀ نخستین).
- نسخۀ 4/140، ش 91 بانكیپور، از سدۀ پنجم قمری (دارای سه مقاله كه یكی ناقص است).
نسخۀ كتابخانۀ دانشگاه لیدن
این نسخه كه در نوشتۀ كنونی از آن بهره برگرفتهایم، به شمارۀ 289 خاوری (Or. 289) در كتابخانۀ دانشگاه لیدن نگهداری میشود. نسخه مورخ 475ق و دارای 228 برگ است. قلم آن به نسخ كتابتی كهن و نسبتاً خوش و خواناست. به پیروی از متن كتاب الحشایش دیوسقوریدس،تصاویر داروها (گياهان، جانوران و. . .) در این نسخه ترسیم شده است. نسخه در وضعیت مطلوبی نگهداری شده و اگرچه قرائن نشان میدهد كه دستكم یك بار تجدید صحافی شده باشد، اما آسیبی به متن صفحات نرسیده است.
نسخه جز اینكه كهنترین و یگانه دستنویس كامل اثر است، به گواهی انجامهاش از روی نسخۀ اصل مؤلف كتابت شده و از این دیدگاه دارای اهمیت ویژهای است. با اینكه كمنقطه است، اما بسیار دقیق كتابت شده و كمغلط بودن آن میتواند نشانۀ كتابت نسخه از دستنویس اصل باشد.
البته باید یادآور شویم كه عدد مربوط به سدۀ كتابت نسخه حك شده است؛ گویی قصد داشتهاند آن را دگرگون كنند، اما این تصمیم محقق نشده و جای عقد صدگان نانویس مانده است. با این حال، تاریخ كتابت نسخه در فهرستها سال 475ق دانسته شده است كه با توجه به شیوۀ خط نسخه، كتابت آن در سدۀ پنجم هجری چندان دور از واقعیت نمینماید. انجامۀ دستنویس چنین است:[25]
انقضت المقاله السابعه من كتاب الحشایش لدیاسقوریدوس و تمّ بها الكتاب بأسره بعضه بنقل حنین وبعضه بنقل اصطفن واصلاح الحسین بن ابرهیم بن الحسین بن خرشید[26] الطبری الناتلی وهو الاصلاح الثانی || وقع الفراغ من نسخه یوم تیر من اسفندارمدماه الموافق یوم الاثنین منتصف شهر رمضان سنه خمس و سبعین و [ناخوانا] نسخته من خط الشیخ العالم ابیعبدالله الناتلی المصلح لهذا الكتاب الذی كتبه لامیر الامرا المؤید من السما ابیعلی السیمجوری مولی امیرالمؤمنین [ناخوانا] ایاه جزاهما الله خیراً وكل من اعتنی باحیاء العلوم بسمرقند حرسها الله والحمدلله كما هو اهله والصلوه علی رسوله المصطفی محمد وآله || تاریخ الشیخ الناتلی للكتاب كان یوم الجمعه للنصف من شهر ربیعالاول من سنه ثمانین وثلثمایه بحمد واهب القوه.
نكتۀ جالب توجه در انجامۀ نسخه، كاربرد گاهشماری ایرانی به صورت یادكرد روز و ماه (به اصطلاح ماهروز) در كنار گاهشماری هجری قمری توسط كاتب نسخه است. این شیوه كه بر مبناي گاهشماري خورشيدي است، بيشتر در سال خراجی (سال ارتفاعی) كاربرد داشته و گزارش اجراي آن در ايران را دستكم تا سدۀ هشتم هجری در متون ميتوان ديد.[27]
صفحۀ انجامۀ نسخۀ ليدن اصلاح الحشایش
جز اینها، یادداشتی در زیر انجامۀ نسخه دیده میشود كه نشان میدهد شخصی با نام محمدبن علی الرمی [؟] در سال 510ق/1116م به ترجمۀ فارسی كتاب الحشایش از روی همین نسخه پرداخته است. اگر این یادداشت را جعلی و برای توجیه انتساب نسخه به سدۀ پنجم ندانیم، میتوان آن را سندی برای اين انتساب دانست. هرچند كه از وجود چنین ترجمهای در جای دیگر گزارشی ندیديم. یادداشت بدین قرار است:
فرغ ال[ناخوانا] الادیب محمد بن علی الرمی من نقل الحشائش من العربیه الی الفارسیه اذا لعربیه [كذا] كانت مهجوره فصارت بالفارسیه مرغوبه من هذه النسخه التّی هی للناتلی و من نسخه اصطفن و حنین؛ و كان الفراغ منه یوم السبت الثامن عشر من صفر سنه عشر وخمسمایه و الحمد لله رب العالمین و الصلوه علی رسوله محمد وآله الطیبین الطاهرین.
نكتهای كه باید در اینجا بدان اشاره شود این است كه متن اصلاح حشایش در نسخۀ لیدن نسبت به متن اصلی حشایش دیوسقوریدس و ترجمههای آن دارای جابجاییهای گستردهای در یادكرد داروهاست. قرائن ظاهری نشان میدهند كه نسخۀ لیدن دچار پریشانی و جابجایی برگهها نیست. پس این گمان پدید میآید كه شاید نسخهای كه ناتلی از ترجمۀ الحشایش در دست داشته، دارای جابجایی بوده است. داوری دقیق در اینباره نیاز به بررسیهای دیگر دارد.
پیشكش اصلاح حشایش به ابوعلی سیمجوری
چنانكه در انجامۀ نسخه دیده میشود، ناتلی كتابش را در سال 380ق/990م به نام ابوعلی سیمجوری نگاشته است. این شخص یكی از نامآورترین افراد خاندان سیمجوری است. سیمجوریان از سپاهیان ترك در خدمت سامانیان بودند كه از سال 300ق/913م در تاریخ ایران نقشی مؤثر داشته و تا حدود 392ق/1002م عمدتاً در مقام حكمرانان خراسان بر سر كار بودند.[28] ابوعلی سیمجوری پس از مرگ پدرش در ذيحجۀ سال 378ق/آوریل 989م جانشین او شد، در حالی كه در این هنگام سیمجوریان در اوج قدرت بودند. این دوره همزمان با پادشاهی نوحبن منصور سامانی (ح. 365 – 387ق/976-997م) و مصادف با ضعف قدرت آن سلسله بوده است. ابوعلی با دانستن این نكته كه سلسلۀ سامانی رو به ضعف نهاده است، كوشش كرد تا حكومتی مستقل برای خود فراهم آورد، اما به دلایل گوناگون موفق نشد و سرانجام به سال 387ق با هماهنگی نوحبن منصور بر دست عمال سبكتگین غزنوی كشته شد.[29]
آنچه دربارۀ اهدای كتاب به ابوعلی سیمجوری میتواند قابل تأمل باشد، اشارۀ برخی منابع دربارۀ گرایشش به فرقۀ اسماعیلیه است.[30] از سویی، آنگاه كه به ارتباط ناتلی با پدر ابوعلی سینا كه اسماعیلی بوده است مینگریم، اين پرسش پيش ميآيد كه آیا پیشكش كردن اصلاح حشایش به ابوعلی سیمجوری ارتباطی با گرایش اسماعیلی آنها (ناتلي و سيمجوري) نداشته است؟
چگونگی ترجمۀ اصطفن و حنین
در مقالاتی كه تاكنون دربارۀ ترجمۀ عربی اصطفن و حنین نوشته شده است، پژوهشگران بدین نكته اشاره كردهاند كه نخستینبار حنین بن اسحق (194 – 260ق/810-874م)، مترجم بزرگ آثار یونانی به عربی،[31] الحشایش را از زبان یونانی به سریانی ترجمه كرد.[32] سپس، برگردان سریانی به عربی را به شاگردش اصطفنبن بسیل سپرد.[33] اصطفن متن را به عربی ترجمه كرد، اما به سبب برخی مشكلات كه در آن دیده میشد، حنین این ترجمه را از نو بازبینی كرد و متنی نهایی فراهم آورد كه امروزه به ترجمۀ اصطفن و حنین شناخته میشود.[34]
این گفتهها با آنچه ناتلی دربارۀ ترجمۀ اصطفن و حنین یاد كرده اختلاف دارد. ناتلی بر آن است كه ترجمۀ عربی الحشایش بخشی بر دست حنین و بخشی بر دست اصطفن به انجام رسیده است. او در بخشی از دیباجۀ خود دربارۀ الحشایش یادآور میشود كه این اثر در هفت مقاله است كه چهار مقالۀ نخستین را حنین برگردانده و سه مقالۀ دیگر را اصطفن ترجمه كرده است.[35] عبارت یادشده چنین است: ”. . . و هو سبع مقالات؛ اربع منها نقل حنین و الباقیه نقل اصطفن و جمعها اصلاحی . . .“[36] همچنین، در نسخۀ لیدن در آغاز مقالۀ پنجم بر حاشیۀ صفحه این عبارت دیده میشود:[37] ”من هاهنا نقل اصطفن و اصلاحی.“[38]
این عبارت كه به احتمال نزديك به يقين نوشتۀ خود ناتلی است، مطلب پیشگفته را تأیید میكند و نشان میدهد كه ترجمۀ متن از آغاز مقالۀ پنجم تا پایان بر دست اصطفن صورت گرفته است. جز این، در انجامه و همچنین در نخستین صفحۀ نسخه عباراتی ثبت شده كه نشان میدهد از دیدگاه ناتلی بخشی از ترجمۀ عربی كتاب بر دست اصطفن و بخشی دیگر بر دست حنین به انجام رسیده است. برای نمونه در انجامۀ نسخه آمده است: ”. . . انقضت المقاله السابعه من كتاب الحشايش لدياسقوريدوس و تم بها الكتاب بأسره بعضه بنقل حنین وبعضه بنقل اصطفن“[39] چنانكه از ترجمههاي اصطفن برميآيد، وي ترجمههاي مشتركي را با حنين به انجام رسانده و در برخي ترجمهها، نيمي از متن را اصطفن و نيمي را حنين برگردانده است و از اين روي نوشتۀ ناتلي ميتواند درست باشد. اگرچه بررسی دقيق این موضوع كه آیا ترجمۀ كتاب الحشایش بر دست اصطفن به انجام رسیده و حنین آن را اصلاح كرده یا اینكه بخشی از آن توسط حنین و بخشی دیگر توسط اصطفن انجام شده است نیاز به مجالی دیگر دارد.
نامهای ایرانی داروها در اصلاح حشایش
اكنون به بررسی نامهای ایرانی داروهایی میپردازیم كه ناتلی به ایرانی بودن آنها تصریح كرده است. یادکرد این داروها به ترتیب صفحات نسخۀ لیدن است. برخی از نامهای ایرانی داروها در متن نسخۀ لیدن حركتگذاری شده و ما این نامها را مطابق نسخه ضبط كردیم. در یادكرد نامهای ایرانی، پس از ثبت شمارۀ صفحۀ نسخه به یادكرد عبارتی پرداختهایم كه نام ایرانی در آن آمده است.
كوشش شد تا نام یونانی هركدام از داروها به خط اصلی در دنبالۀ نام هر مدخل درج شود. ضبط اين نامها برگرفته از كتاب الصيدنه چاپ زندهياد دكتر عباس زرياب خوئي است.[40]
چون نام هرکدام از داروها در ترجمههای الحشایش به گونهای ضبط شده که برخی از آنها به اصل یونانی نزدیکتر است، ضبط نامها را هم از ترجمۀ حنین و اصطفن (بر پایۀ نسخۀ 2849 كتابخانۀ ملی پاریس) و هم از ترجمۀ مهران (بر پایۀ نسخۀ کتابخانه کاخ گلستان) در پاورقیها یاد کردیم.[41] از آنجا كه نسخۀ اصلاح حشایش نسبت به متن اصلی حشایش دیوسقوریدوس دارای جابجاییهایی است، این بخش برای خوانندگانی كه قصد بررسی بیشتر متن را دارند یاریرسان است. ترجمۀ عبارتهای عربي ناتلي در توصيف هر مدخل را نيز در دنبالۀ همين بخش به دست داديم.
در ذیل هركدام از مدخلها به برابرگذاري نامهاي شرقي آنها، به ويژه نامهاي ايراني، بر پایۀ منابع دورۀ اسلامی پرداختهایم. کتاب الصیدنه ابوریحان بیرونی یکی از معتبرترین متون کهن در زمینۀ شناسایی ماهیت داروهاست و از سویی، بیرونی تلاش داشته تا نام هر دارو را به زبانها و گويشهای گوناگون، به ویژه زبانها و گويشهای ایرانی، به دست دهد. از این رو، نام هرکدام از داروها را در این متن جستوجو کردیم و آگاهیهای ضروریتر از دارو، به ويژه ماهيت آنها، را از آن متن در یادداشتهای ذیل هر مدخل درج کردیم.[42]
از جمله سودمندترین منابعی که در نوشتۀ کنونی به کار آمد، دو متن کهن است که بر پایۀ حشایش دیوسقوریدس فراهم آمده است. یكی تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده نگاشتۀ ابنبیطار (م.646ق) و دیگری شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب از نویسندهای ناشناس كه در پایان سدۀ ششم قمری/ دوازدهم میلادی میزیسته است.[43] در بررسی هر مدخل، مطالب ضروری این دو متن را نقل كرده و در موارد كماهمیتتر فقط بدانها رجوع دادیم. نكتۀ بایستۀ یادكرد دربارۀ كتاب شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب اینكه مؤلف هنگام یادكرد مطالبی از دیگر نویسندگان، نام آنان را با حروف اختصاری درج كرده است كه ما نیز همانها را نقل كردیم. از اين ميان دو نام همه جا كاربرد داشته كه عبارتاند از س برای اختصار ابنجلجل،[44] و ع به اختصار از نام عبداللهبن صالح كتامی (زنده تا 583ق/1187م).
نامهای ایرانی كه در اصلاح حشایش درج شده به ترتیب الفبایی و به تفكیك زبان/گويشها بدینقرار است:
طبری: بل (78ر)، بَـنج ولك (148ر)، تَـمِـش (147ر)، جماز (185پ)، خرْبون (نیز بنگرید به دنب اسب در نامهای فارسی، 149ر)، دارَجُماز (187پ)، دارواش (145پ)، ساذه ولوُملیك (170ر)،سُرك (210پ)، شنبلی (31ر)، فلفُلك (95پ)، كر تمِـش (147ر)،كلاجَ پای (86پ)، لرزم (59پ)، لرك و طوُسـْـه (187پ)، مارْ زُوان (27ر)، مار مَرجوا (79ر)، مسك (168پ)، وُشواُذِن (94ر)، ولوملیك (170ر)، ویرَنام (108ر).
فارسی: برسیان دارو (نرسیان دارو؛ 140ر)، برسیاوشان (168ر)، بزجوش (85ر)، دارشیشعان (12پ)، دُنب اسب (نیز بنگرید بهخربون در نامهای طبری]، 149ر)، دُواله (13ر)، زِرشك (36پ)، شِنكی (90پ)، الكلیك/كلیكلی (37ر)، كـَـوَسـْـت (183ر)، موشكطرماشیر (196پ).
جرجانی: النوط (158ر).
زبان عراق و خوزستان: الجغ (34ر).
نامهای داروها به زبانهای ایرانی
12 پ: اسفلاثوس [ασπάλαθος]:[45] و هو دار شیشعان؛ وله اسماء كثیره لكن بالفارسیه یسمی دارشیشعان . . .
دار شیشعان (دار شیشغان): این نام در نسخۀ اصلاح حشایش و نسخۀ ترجمۀ حنین و اصطفن (7 پ) همانند بیشتر متون پزشكی به صورت دار شیشعان، با عین، ضبط شده است. استاد زریاب خوئی در كتاب الصیدنهضبط دارشیشغان، با غین، را كه در نسخۀ عربی صیدنه هست به قرینۀ شیشجان كه چند سطر پایینتر در همان متن آمده درستتر دانستهاند.[46] در شرح اسماء العقّار نیز آمده است:[47] ”دارْشِـیشُـعان: و یقال شیشغان . . .“ كه گمان استاد زریاب را تأیید میكند. همچنین، در نسخۀ وین از الابنیه عن حقایق الادویه در سر مدخل این دارو به صورت دارشیشغان، اما در ذیل آن به صورت دارشیشعان، با یك عین كوچك برای تصریح به ضبط عین، ضبط شده است.[48] این نام در نسخۀ كتابخانۀ مجلس از الابنیه ذیل همان مدخل دو بار با غین ضبط شده است.[49] نیز در هر دو نسخۀ الابنیه ذیل دهن الشیشغان دو بار این نام با غین ضبط شده است.[50] ضبط نام این گیاه با غین در لغتنامۀ دهخدا نیامده است.[51] گفتنی اینكه در منهاج البیان اشاره شده كه دارشیشغان همان بیخ سنبل هندی است.[52] بیرونی نیز این نكته را تأیید كرده است،[53] اما ابنبیطار این گفته را نادرست دانسته است.[54]
13 ر: بریون [βρύον]:[55] و هو الاُشنه وبالفارسیة دُواله؛ ان الاشنه لها اسماء كثیره . . .
دُواله: نام دواله در لغتنامۀ دهخدا به فتح دال ضبط شده، اما در نسخۀ اصلاح حشایش به ضم است كه درستتر مينمايد. دربارۀ نام فارسی این دارو در الابنیه آمده است: ”اشنه به رومیزبان برواه بُوَد و . . . به تازی اشنه و به پارسی كروش بانه و دوالك و كرباسو . . .[56]“ نیز در مخزنالادویه ذیل اشنه آمده است: ”و به فارسی دواله و دوالك و دوالی . . . نامند.“[57] در كتاب الصیدنه از دواله به عنوان نام فارسی اشنه یاد نشده، بلكه در آنجا آمده است: ”و قد یـغَـش بِـطُـروس[58] الصحف المقطعه علی هیئته و یشبه ان یكون هذا سبب تسمیه الزابلیه دُواله كانهم اخذوه من هذا المزوّر.“[59] این بخش از ترجمۀ صیدنه حذف شده و فقط آمده است:[60] ”و بعضی صیادنه او را مغشوش گردانند به اطراف كاغذها كه مجلدیان ببرند؛ به آن سبب كه میان اشنه و او مشابهت تمام است.“[61]
27 ر: فلیطس [φυλλίτις]:[62]و اهل طبرستان یسمونه مارْ زُوان. هو نبات . . .
مارْ زُوان: گویا نام طبری این دارو تلفظی از مار زبان است،زیرا زُوان گويشي از زبان است و در نام گياهاني چون ديو زوان نيز ديده ميشود.[63] یادكرد فليطس در منابع مناطق شرقی و ایرانی دیده نمیشود. ابنبیطار دربارۀ این گیاه آورده است: ”فُـلـیـطِـش: تُسَمیه عَامه شَـجـارِی الاندلس ذَنَبَ الحِدْأه واكثرُ [نباته فی] سروب المیاه. وذكره الجالینوس فی المقاله الثامنه.“ نیز در شرح لكتاب دیاسقوریدوس آمده است:[64] ”فیلیطس: قال س: و هو یضمر الطحال. قال ع: یسمی الیوم عندنا ذنب الحدأه و عشبه اللبؤه؛ و البربر یعرفونها المكتوبات لأجل الذی فی ظاهر الورق منها.[65]“
31 ر: ایماروقلیس [ήμεροκαλλίς]:[66] بطبرستان و جرجان كثیر و یسمی بهما شنبلی. له ورق وساق شبیه بورق السوسن . . .
شنبلی: اصل یونانی این دارو نیز در منابع شرقی شناخته نیست و لذا برابری در متون برای آن نیافتیم. در میان منابع غربی در شرح لكتاب دیاسقوریدوس دربارۀ آن آمده است:[67] ”إیماروقالاس: قال س: وهو السوسن الاصفر. قال ع: رأیت هذا النبات و زهره یشبه زهر النرجس ولا اعرف له اسما.“ نیز در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس دربارۀ این گیاه آمده است:[68] ”إیمَارُوقَالِس: هو سوسنٌ أصفرُ عن ابنحسان رحمه الله. و ذكره جالینوسُ فی المقاله السادسه. و یعرفُ بدمشقَ بالزنبق.“[69]
34 ر: لوقا [λεύκη]:[70] و هو الجوز؛ ویسمی[71] السكان بالعراق و خوزستان یسمی الجغ. و قشر هذه الشجره . . .
الجغ: چون در متن ما یاد شده است كه این درخت را در عراق و خوزستان جغ مینامند، در اینجا به یادكرد آن پرداختیم، اما نمیدانیم كه آیا این نام از زبانهای ایرانی گرفته شده است یا نه. شاید همان جغ یعنی چوبی باشد كه برای زدن دوغ و به دست آوردن مسكه (كره) از آن استفاده میشد. نام این درخت در نسخۀ اصلاح حشایش به صورت الجوز، به جیم و زای معجمه، ضبط شده است كه با برخی منابع همخوانی دارد،[72] اما نام آن در بیشتر منابع به صورت حور، به حای مهمله، ضبط شده است. در مخزنالادویه دربارۀ ضبط آن آمده است:[73] ”حُـور: به ضم حاء مهمله و سكون واو و راء مهمله و به [جیم و][74] زای معجمه نیز آمده است و آن را كروفس و به فارسی توز[75] نامند.“ در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس دربارۀ این درخت آمده است:[76] ”لُوَقا: هو الْـحَـوَرُ؛ وهو انواعٌ. وذكره جالینوس فی المقاله السابعه.“ نیز در شرح لكتاب دیاسقوریدوس آمده است:[77] ”لوقی: وهو الحور والنشم الابیض . . .[78]“
36 پ: الانبرباریس [λύκιον]:[79] و هو العرفح [؟] و یسمی اوكسوافیون[80] و قد یسمی فوریا و بالفارسیه زِرشك . . .
زرشك: چنانكه در نام یونانی این گیاه دیده میشود، هیچ شباهتی میان لفظ انبرباریس (امبرباریس) و نام یونانی دیده نمیشود. احتمالاً نام انبرباریس از زبانی جز یونانی به كتابهای داروشناسی راه یافته است. از آنجا كه نام انبرباریس و برابر فارسی زرشك در بسیاری از متون كهن به كار رفته است، نیازی به توضیح بیشتر نیست.[81]
37 ر: خونوسبطوس [κυνόσβατος]:[82] و هو الكلیك بالفارسیه وكلیكلی ایضاً. و له اسماء كثیره . . .
الكلیك و كلیكلی: در كتاب الصیدنه همانند ترجمۀ مهران ذیل عُـلـیق الكلب از این دارو یاد شده است.[83]گویا این گیاه همان نسترن (نسرین) است كه در لغتنامۀ دهخدا ذیل مدخل كلیك بدان اشاره شده است. در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس دربارۀ آن آمده است:[84] ”قُونْسْ بَاطُس: وتفسیره عُـلـیق الكلب؛ لأن قَانُس بالیونانیهكلب و بَاطُس، عُـلـیق. و تسمّیه اهل المغرب بالنسرین. ویسمی وردٌ بری . . .[85]“
59 پ: قوخلیاس [بری] [ χερσαίοςκοχλίας]:[86] . . . و اهل طبرستان یسمونه لرزم و بیته لرزم كیه.[87]
لرزم: از این جانور در منابع شرق اسلامی گفتوگو نشده است. در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[88] ”قُوخْلِیاس بَرّی: هو الحلزون المعروف بلُغه اهل المغرب: أغُـلال. وبلُغه اهل الاندلس: القُوقَن.“ نیز در شرح لكتاب دیاسقوریدوس آمده است:[89] ”قوخلیاس بری: قال س: و هو القوقن.“ گفتني اينكه در الجماهر في الجواهر آمده است:[90] ”و يتولّد في كل مستنقع و في كل أرض دائمه الرطوبه برطوبه هوائها -كجرجان و طبرستان- حيوانات خزفيه الظواهر و حلزونات تسمّي بجرجان كوهله.“ گمان ميرود كه كوهله نام گونهاي از حلزون باشد، اما نميتوان ارتباطي ميان شكل ظاهري اين نام با لرزم تصور كرد.[91]
59 پ: قوخلیاس البحری و البری [ θαλάσσιοςκοχλίας]:[92] . . . هذا جنس صغیر من لرزم و بطبرستان منه كثیر علی الشوك.[93]
گونۀ كوچك لرزم: در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[94] ”قُوخْـلِـیاس بحری: هو الحلزون البحری.“ نیز در شرح لكتاب دیاسقوریدوس آمده است:[95] ”قوخلیاس بحری: قال س: و هو قوقن بحری وهو أصناف. قال ع: وأغطیه هذا القوقن البحری هی أظفار الطیب.[96]“
78 ر: فیفوریون [ Аίγύπτιοςκύαμος]:[97] و هو الباقلی المصری. هو بزر القلقاس و هو ینبت كثیراً بمصر و بلاد قالیقلا و بطبرستان یسمی بل و یوجد فی المیاه القایمه . . . و اكثر ما یكون بطبرستان ابیض . . .
بل: اشارۀ ناتلی بدانكه این دارو همان بزر القلقاس است جای بررسی بیشتر دارد. در بسیاری از متون یاد شده كه باقلی نامی سریانی است و نام آن در زبان قبطی فولا است كه از این زبان به زبانهای دیگر راه یافته و به فول معرّب شده است.[98] شاید نام بل كه در اصلاح حشایش از آن یاد شده است، برگرفته از همین نام فول باشد. در آن صورت گويا باید آن را پُـل، به ضم پ ضبط كرد. در كتاب الصیدنه،[99] به نقل از ترجمۀصیدنه،[100] آمده است: ”باقلی را اهل مصر فول گویند.[101]“ بیرونی باقلی مصری را همان ترمس میداند، چنانكه در كتاب الصیدنه آورده است:[102] ”و فارسیه الترمس: خوشك امجری[103] و معناه الباقلی المصری؛ و یسمّی فی كتاب الطب كركر امجری“[104]در منهاجالبیان نیز آمده است:[105] ”ترمس: هو الباقلی المصری . . .[106]“ در منابع غربی به نامهای ترمس و باقلی مصری اشاره نشده است. در این منابع در ذیل فَابَش القَبْطی از این گیاه یاد شده، چنانكه در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[107] ”فَابَش القَبْطی: هو نبات لیس من نبات بلاد المغرب وانّما خُـصّت به دیارُ مصرَ و خاصه بموضع منها یـعرَف بشرمساح. و یسمّونه عامه اهل مصرَ ’الجَامِسَه‘ -بالجیم- و لم یذكره جالینوس فیما علمتُ.[108]“
79 ر: اورُبـُـس [οροβος]:[109] و هو الكرسنه وهی العدس البری ویزرع لعلف البقر. هو نبت صغیر دقیقالورق والاغصان وهو یزرع بجبال طبرستان كثیراً و یسمّونه باسم العدس وینسبونه الی الحیّه. و هو بلسانهم مار مَرجوا . . .[110]
مار مَرجوا: چنانكه ناتلی اشاره كرده است، نام این گیاه مركّب از مار (الحیّه) + مرجوا (مرجو/ مرجی = عدس) است. اين شيوۀ نامگذاري در نامهايي چون گاو مرجو ديده ميشود.[111]دركتاب الصیدنه،ذیل كرسنه از این گیاه یاد شده، اما به نام آن در زبانها و گويشهای ایرانی اشاره نشده است.[112]در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[113] ”أُرُوبُس: وهو’الكرسنه بالعربیه و هو الكُـشْـنَی بلغه اهل الشام و الكُـشْـن بالفارسیه . . .“ ضبط كُـشْـن در عبارت اخير بايد با ضبط كرشنه (گويشی ديگر از كرسنه) مرتبط باشد.[114]
85 ر: ارنوغلیسون [αρνόγλωσσον]:[115] و هو لسانالحمل و یسمی بالفارسیه بزجوش [116]و بعض الناس یسمیه ذو سبعه اضلاع . . .
بُز جوش: در سنجش با تعریب نامهایی چون فیلجوش (پیلگوش) و مرزنجوش (مرزنگوش) شاید بتوان برداشت كرد كه نام بزجوش نیز همان بُز گوش است. در كتاب الصیدنه، ذیل لسان الحمل به نقل از اوریباسیوس به نام یونانی این گیاه به صورت ارنغلیسون اشاره شده و در دنباله آمده است:[117] ”. . . و بالفارسیه خرگوشک . . .“ در ترجمۀ صيدنه نيز ذيل خرگوش اشاره شده كه همان ذو سبعه الاضلاع است و افزوده شده است:[118] ”جالينوس در كتاب ميامير آورده است كه خرجوش را لخكا گويند و به عربيت او را لسانالحمل گويند.“ در حاشيۀ منهاجالبياننيز آمده است:[119] ”حوك: و نيز لسان امراديا يعني لسانالحمل و به فارسي آن را خرجوش مينامند و آن اصل اسفيوش است . . .“ پس دانسته ميشود آنچه در متن ما به صورت بزجوش ياد شده، همان خرجوش نزد ديگران است. در دیگر منابع مورد استفادۀ ما به نام بزجوش اشارهای نشده است.[120]
86 پ: قورونوفوس [κορωνόπους]:[121] و هو رجلالغراب. هو نبات منبسط علی الارض . . . و اهل طبرستان یسمونه كلاجَ بای.
كلاجَ بای (كلاجَ پای): از نام رجلالغراب دانسته میشود كه نام طبری دقیقاً ترجمۀ آن یعنی كلاج (كلاغ) + پای (پا، رِجل) است. امروزه نیز در جنوب دریای خزر كلاغ را كلاج میگویند.[122] در مخزنالادویه آمده است:[123] ”رجلالغراب: به كسر راء و سكون جیم و لام و الف و لام و ضم غین معجمه و راء مهمله و الف و باء موحده؛ و آن را رجل الزاغ نیز گویند و به پهلوی پای كلاغ و كلاغپا و به تركی غاز ایاغی[124] و به فرنگی كرنوپس[125] نامند.“ در حاشيۀ منهاجالبيان نيز همانند مخزنالادويه اين نام پهلوي دانسته شده است:[126] ”رِجل الغراب: به زبان پهلوي كلاج با ناميده ميشود.“ در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[127] ”قُورُونُـفُـس: هو رجلالغراب. و یقال رجل الزاغ ایضاً . . .[128]“
90 پ: طروغوفاغون [τραγοπώγων]:[129] و هو لحیهالتیس و هو بالفارسیه شِنكی.
شِـنكی: در كتاب الصیدنه ذیل لحیهالتیس به این گیاه پرداخته شده،[130] اما از نام یونانیاش ياد نشده است.[131]در همانجا به نقل از ابومعاذ آمده است: ”. . . بالفارسیه شنكی . . .“ گفتنی اینكه از لحیهالتیس در كتاب الصیدنه،[132] نیز در ترجمۀ صیدنه ذیل نام هیوفقسطیداس ( ύποχίστιδος ) یاد شده است.[133] همچنین، در منهاجالبیان برابر اذناب الخیل برای هَوْفَسْطِیداس یاد شده است:[134] ”هَوْفَسْطِیداس: ویسمی بالعربیه اذناب الخیل وهی بقله جعده.“ نیز، از عبارتی كه در الابنیه ذیل ذنب الخیل آمده است روشن میشود كه هیوفقسطیداس نیز گونهای از شنگ است:[135] ”ذنب الخیل جنسی است از شِـنگ و سرد است.“ اما چنانكه در شرح اسماء العقار یاد شده است،[136] هیوفقسطیداس به عصاره الطراثیث اطلاق میشود. در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس دربارۀ این دارو آمده است:[137] ”طراغوبُوغُن: مجهولٌ عندی؛ لا اعرفه.“ اما در شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب آمده است:[138] ”طراغوبوغن: قال س: وهو لحیهالتیس؛ قال ع: قد ذكرنا هذا ایضاً فی باب ’قستوس‘فی مقاله آ.“[139]
94 ر: تلسفیس [θλάσπι]:[140] یقال انّه الحرف البابلی. قال الناتلی: و عندی انّه الحبّ الذّی یسمّا الجُبّه و عندنا یسمی وُشوُاذِن.[141]
وُشوُاذِن: در كتاب الصیدنه ذیل تالاسفیس به این گیاه پرداخته شده و فقط آمده است:[142] ”فی تریاق حُنین انّه الحرف البابلی.“ نیز در ذیل حرف آمده است:[143] ”قال اوریباسیوس: البابلی هو ثلاثفی.“ نیز در شرح لكتاب دیاسقوریدوس آمده است:[144] ”ثلسفی: قال س: وهو الحرف الابیض‘ قال ع: هو المعروف الیوم بحرف السطوح.“ در شرح اسماء العقّار آمده است:[145] ”حُرْف: هو التفا و حبّ الرشاد و تسمیه المقلیاثا. وإذا قالوا الحرف الابیض أو الحرف البابلی والحرف المدنی فهم یریدون حرفنا هذا الموجود فی الاندلس.“ البته در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس ذیل تلسفی با این گفته كه این گیاه همان حرف بابلی است مخالفت شده است:[146] ”. . . و قالت جماعه من المحْدَثین ان هذا هو الحُـرْفُ البابلی و حرف السطوحِ و هو الحرف الابیض؛ و الصحیحُ أن الحُـرْفُ البابلی هو الاحمر.[147]“
95 پ: هودرفیو [ύδροπέπερι]:[148] و هو زنجبیل الكلب و بلسان طبرستان فلفُلك.
فلفُلك: در كتاب الصیدنه ذیل زنجبیل الكلاب عبارتی یاد شده است كه نوشتۀ ناتلی را دربارۀ ضبط طبری این نام تأیید میكند:[149] ”. . . وصفه ابومعاذ بهذا الوصف وزاد فیه انه یعرف بطبرستان بفلفلك. وبطبرستان نوع اخر منه یعرف بفلفلك. “ در همان متن، ذیل حبق آمده است:[150] ”. . . و الجبلی منه فلفك،[151] بالكاف و بالقاف. و فسر ابنزكریا فلفك انه زنجبیل الكلب.“ در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[152] ”أُوذَروْبَابَارِی: معناه فُلفُل الماء. و ذكره جالینوس فی المقاله الثامنه.[153]“
108 ر: غلُـقیریزس [γλυχύρριζα]:[154] و هو اصل السوس . . . و اهل طبرستان یسمونه ویرَنام. و هو ینبت كثیراً ببلاد فیادوقیا . . .
ویرَنام: سوس همان گیاهی است كه امروزه ریشۀ آن (اصل سوس) را شیرینبیان میگوییم و همین بخش از گیاه در عطاریها عرضه میشود. در كتاب الصیدنه ذیل سوس بدان پرداخته و به نامهای گوناگون آن در زبانها و گويشهای ایرانی اشارت شده است، اما ضبط ویرنام در آن میان دیده نمیشود.[155] در آنجا دربارۀ نام یونانی ریشۀ گیاه آمده است: ”. . . و اصله بالرومیه كلوقوزون،[156] و بالسریانیه عقارشوشا . . . جالینوس: جلوقوریزون؛ جالینوس واوریباسیوس: غلوقریزا.“ در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[157] ”غَـلُوقیریزا: و تأویله الحُلْو و هو عود السوس. و عَـصِـیرُهُ یسمی باللطینی: مَـنْـدِیله. ومعناه باللطینی منقی الصدر. وهو المَـتَـك[158] فی بعض التراجم.[159]“
140 ر: فولغنون الذكـَـر [άρρενπολύγονον]:[160] . . . و یسمیه الفرس برسیان دارو[161]و هو نبات . . .
برسیان دارو: در كتاب الصیدنه ذیل بطباط از آن یاد شده است.[162] نیز، به نقل از ترجمۀ صیدنه آمده است:[163] ”برسیان داروج نباتی را گویند كه عرب او را عصاالراعی گوید.“ نیز در كتاب الصیدنه ذیل عصاالراعی بدان پرداخته،[164] در این جایگاه دوم به نام این دارو در زبانها و گویشهای ایرانی اشارت شده است.[165]
145 پ: اقسوس [ιξός]:[166] وهو الدبق. و اهل طبرستان یسمونه دارواش. اجوده ما كان حدیثاً . . .
دارواش: در فرهنگ فارسی ذیل داروش [ûšrâd] آمده است:[167] ”. . . گیاهی است از تیرۀ شیرینكها كه به طور انگل غالباً بر درختان سیب و گلابی جنگلی زندگی میكند . . . شجر دبق . . .“ در كتاب الصیدنه آمده است:[168] ”دِبـْـق: بالرومیه اكثیقوس . . . و قال دیسقوریدس: اقسوس.“ چنانكه دكتر علیاشرف صادقي در يادداشتي به نگارنده يادآور شدند، ترجمۀ تحتاللفظي دارواش عبارت از گياهِ درخت (دار[درخت] + واش [گياه و علف]) است.[169]
147 ر: باطوس [βάτος]:[170] و هو العُـلیق. و اهل طبرستان یسمونه تَـمِـش. و هو نبات معروف . . .
تَـمِـش: در كتاب الصیدنه عبارتی یاد شده است كه گفتۀ ناتلی را تأیید میكند:[171] ”ذكر بولس توث العلیق فاظن انّه الّذی یسمی بجرجان تمش.“ نیز در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[172] ”بَاطُس: هو نباتٌ مُشَوِكٌ مشهورٌ عند اهل الاندلس و اهل المغرب بالعُـلّیق وثمره هو التوثُ الوحشی.“ در مخزنالادویه ذیل عُـلّیق آمده است:[173] ”به یونانی باطس و به لاطینی روس وسایر و به فارسی ورد و به شیرازی توت سهگل و در دیلم تموش و به تركی بكورنیكان نامند.“ از توصيفاتي كه در منابع دربارۀ اين گياه ياد شده است، ويژگيهاي درختچۀ تمشك به ذهن متبادر ميشود.[174]
147 ر: باطوس اداا [ Іδαίαβάτος]:[175] و هو كر تمِـش. هو علّیق آخر.
كر تمِـش: در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[176] ”بَاطُس اإِیذَا: تأویله النابت فی إیذی–وهو جبلٌ فی ارض بلاد الروم- وهو نوع من العُـلّیق؛ ولیس له شوكٌ.“ گويا نام طبری این گیاه، گـَـر تمش، متشكل از واژههای گر (كوه) + تمش و به عبارتی تمشِ كوهی است؛ به ویژه كه در نام یونانی این گیاه نیز به یك كوه اشاره شده است.[177]
148 ر: ”بنطافلون [πεντάφυλλον]:[178] و یسمی عندنا بَـنج ولك و من الناس من سماه بنطابیطس،[179] و معناه خمسه اجنحه.“
بَـنج ولك: در كتاب الصیدنه ذیل خمسه اوراق فقط به نام یونانی این گیاه اشاره شده است.[180] از نام تازی خمسه اوراق میتوان دانست كه ضبط طبری این دارو باید پنج وَلْـگ (پنج برگ) باشد.[181] معادل نام این گیاه در ترجمۀ مهران به صورت بنجنكشت (پنجانگشت/فنجنكشت) ضبط شده كه از روی برخی منابع تأیید میشود؛ چنانكه در الابنیه در ذیل بنج انگشت آمده است:[182] ”. . . برگش را به زبان رومی فنطافیلون گویند و به تازی خمسه الاوراق گویند.“ نيز در كفایهالطب آمده است:[183] ”فنطافلون: خمسه اوراق. ابنماسويه گويد كه بدين نام به يوناني پنجانگشت را خوانند.“ برابر تازی این گیاه الفقد نام دارد؛ چنانكه در ابنیه به مناسبتی آمده است:[184] ”. . . پنجانگشت چیزی دگر است و او را فَقد[185] خوانند به تازی.“ البته نویسندۀ منهاجالبیان پنجانگشت را حبّ الفقد دانسته است.[186] دربارۀ تعبیر خمسه اجنحه كه در اصلاح حشایش ناتلی در برابر بنطابیطس آمده است، عبارتی در ذیل بنطافُـلن در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده كه مؤیدی بر آن است:[187] ”. . . و منهم مَن یسمّیه بنطابیطوس و معناه ذوالخمسه أجنحه.[188]“در كتاب الصیدنه،[189] ذیل مدخل پنجنگشت به دارویی دیگر یعنی اغنوس [άγνος] اشاره شده كه غیر از مدخل مورد نظر ما است.[190] بیرونی نیز خود به این موضوع تصریح كرده است.[191]
149 ر: ایفوریس [ίππουρις]:[192] و هو ذنب الفرس. و بالفارسیه دُنب اسب و بطبرستان یسمی خرْبون و من الناس . . .
دُنب اسب و خرْبون: در كتاب الصیدنه،[193] به نقل از ترجمۀ صیدنه،[194] ذیل ذنب الخیل بدان پرداخته شده و از گفتۀ ابوحنیفه همان لحیهالتیس دانسته شده است. در ترجمۀ مهران نیز همانند صیدنه برابر ذنب الخیل برای این دارو یاد شده كه برابر با نام فارسی دُنب اسب -كه ناتلی یاد كرده- است. همچنین، در شرح لكتاب دیاسقوریدوس آمده است:[195] ”إفورس: قال س: تأویله ذنب الفرس و هو أذناب الخیل.“ جزء بون در نام طبری این گیاه گويا صورتی از واژۀ بُن باشد كه در برخي متون كهن فارسي ديده ميشود و اگر اين گمان درست باشد، نام این دارو تركیبی از خَر + بُن خواهد بود.[196]
158 ر: قونیون [χωνειον]:[197] و هو ’الشوكران‘ و اهل جرجان یسمونه النوط. و هو نبات . . .
النوط (نوط): دربارۀ نام یونانی قونیون و برابر عربی آن شوكران در همۀ منابع اتفاق نظر هست،[198] اما دربارۀ نام این گیاه در طبرستان مطلبی در منابع به دست نیامد.[199]
168 ر: اذیانطون [άδίαντον]:[200] بالفارسیه یسمی برسیاوشان وبالسریانیه . . .
برسیاوشان (پرسیاوشان):[201] این نام معروف است. از این روی فقط برای نمونۀ مطابقت نام یونانی بافارسی به یادكرد نوشتۀ مندرج در شرح لكتاب دیاسقوریدوس میپردازیم:[202] ”ادیانطون: قال س: كزبره البئر و یعرف بشعر الخنزیر و شعر الجبار وبالفارسیه برشیاوشان. قال ع: ویعرف بساق الوصیف.[203]“
168 پ: ”كسنثیون [ξάνθιον]:[204] و اهل طبرستان یسمونه مسك و بسواد العراق یقال له خدنی معك.“
مسك: به نام طبری این دارو در جایی دست نیافتیم. گویا این گیاه ویژۀ سرزمینهای غربی بوده و لذا در منابع شرقی اشارهای بدان نشده است. ترجمههای حنین و اصطفن و مهران نیز به شناسایی این دارو كمكی نمیكنند. فقط در شرح لكتاب دیاسقوریدوس به نام حسك اشاره شده كه نميدانيم با مسك مرتبط است يا نه:[205] ”كسنثیون: قال س: یشبه الخروع ینبت فی الأودیه. قال ع: وهو الباذنجان البری. والبربر یعرفونه وارراج. ویسمی ایضاً المرمعی. ویعرف ایضاً بالحسك ولاكن الحسك المشهور غیره . . .“
170 ر: ”میلقس طروخون [ τραχεϊαμϊλαξ]:[206] و معنی طروخون هو الخشن و اهل طبرستان یسمونه ولوملیك. هو نبات . . .“
ولوملیك: دربارۀ نام طبری این گیاه در منابع شاهدی نیافتیم. در معارف گیاهی،[207] ذیل فاشرا اشاره شده است كه این گیاه در مازندران الاملیك نامیده میشود و این شاید نشان دهد كه جزء ملیك در نام گیاه مورد نظر ما به یك گونۀ گیاهی اطلاق میشده است. در كتاب الصیدنه دربارۀ هر دو گونۀ خشن و ملساء این گیاه آمده است:[208] ”میلكس:[209] جالینوس: منه خشنه و منه ملساء. نبات یغرس فیلتفّ علی الشجر الی فوق و الی اسفل.“ در شرح لكتاب دیاسقوریدوس آمده است:[210] ”میلقص طراخیا: قال س: و هو باللطینی الریواله. قال ع: هو صنف من قونوسباطس و هو علّیقالكلب المتقدم الذكر . . .[211] و هذا احق بإسم نسرین من ذلك . . .“
170 ر: میلقص زلیا [μϊλαξ]:[212] أی املس و هو ساذه ولوُملیك و هو احبا سیاه [؟]. هو نبات . . .
ساذه ولوُملیك؛ احبا سیاه [؟]: از این گیاه در شرح لكتاب دیاسقوریدوس ذیل میلقص یاد شده و در آنجا به نقل از ابن جلجل با نام میلقص لیا [ λείαμϊλαξ] خوانده شده است:[213] ”. . . قال س: میلقص لیا أی اللین مِن الریواله، وحبّه حبّهالسوداء ویسمی بالفارسیه الجشمك.“ این اشاره كه میلقص لیا همان حبّهالسوداء است از روی هیچكدام از منابع در دسترس ما تأیید نمیشود. ضمناً در این نكته كه حبّهالسوداء در فارسی جشمك (چشمك/ جشمیزج/ تشمیزج) نامیده میشود، میان منابع اتفاق نظر وجود ندارد. یادآور شویم كه نشانی این دارو در دیگر منابع مانند منابع یاد شده برای گیاه میلقس طروخون است.
183 ر: قولوغنثا اغریا [χολοχυνθίς]:[214] أی القرع البری و هو الحنظل و یسمی بالفارسیه كـَـوَسـْـت.
كـَـوَسـْـت: ضبطی از كبست است چنانكه در كتاب الصیدنه ذیل حنظل آمده است:[215] ”. . . و هو بالفارسیه كبست و بالسجزیه بهی.“ از آنجا كه این گیاه و نام فارسی آن شناخته شده است نیازی به یادكرد شواهد بیشتر نیست.[216]
185 پ: ”بطریس الذكر [πτέρις]:[217] و هو السرخس و اهل طبرستان یسمونه جماز. و من القدما . . .“
جماز: ذیل دروبطارس یاد شده است كه در طبرستان دارَجُماز نامیده میشود.[218] اشتراك میان نام یونانی و نام طبری این داروها نشان میدهد كه این دو با یكدیگر ارتباط دارند. از میان منابع در دسترس نگارنده، نام جماز فقط در مخزنالادویه دیده میشود:[219] ”سرخس: به فتح سین و را و سكون خا و سین مهمله؛ اسم فارسی است و به یونانی بطارس و در تنكابن و دیلم جماز و به هندی [كذا] كیلدارو . . . نامند.“ گفتنی اینكه گیلدارو نام فارسی این گیاه است، چنانكه در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[220] ”بطارِس: یسمی بالفارسیه كیلدارو و [باللطینیه] فِـلْـجَه . . .[221]“
187 پ: بولوبوذیون [πολυπόδιον]:[222] و هو البسبایج. هو نبات ینبت فی الجبال و علی الصخور و فی سوق شجر البلوط العتیقه. و قد ینبت بطبرستان علی شجر الحنك [؟] الذی یسما عندهم لرك و علی شجره اخری یسمونها طوُسـْـه.
لرك و طوُسـْـه: هیچکدام از دو نام را در منابع نیافتیم؛ به ویژه كه این دو نام مربوط به درختانی است كه بسبایج بر آنها میروید. این مدخل از ساقطات متن عربی كتاب الصیدنه است و لذا در آن متن،[223] ذیل بسبایج به نقل از بخش بر جاي مانده در ترجمۀ صیدنه،[224] به درخت دردار اشاره شده است كه بسبایج بر آن میروید: ”. . . و معدن او در بیشهها بُوَد بر درختی كه او را دردار گویند.[225]“
187 پ: دروبطارس [δρυοπτερίς]:[226] . . . و اهل طبرستان یسمونه دارَجُماز.
دارَجُماز: پیش از این در ذیل بطریس الذكر یاد شده است كه در طبرستان جماز نامیده میشود.[227] این نكته نشان میدهد كه این دو دارو با یكدیگر ارتباط دارند. در مخزن الادویه ذيل مدخل بسفايج آمده است:[228] ”حكيم ميرمحمد مؤمن در تحفه نوشته كه در تنكابن آن را دارچماز[229] نامند.“ از عبارتهايي كه در آن متن آمده است، دانسته ميشود كه مؤلف بسفايج را همان بولوبوذيون يادشده در يادداشت پيشين ميداند. نيز، در مخزن الادویه ذیل بلّوط آمده است:[230] ”. . . به لغه طبرستان دارمازی و به فارسی بالوط . . . نامند.“ شاید ضبط دارمازی تلفظی دیگر یا تحریفی از همان دارجماز باشد. به ويژه كه در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس آمده است:[231] ”درُوبْـطارِس: معناه البلوطی و هو سرخس البلو‘ [وینبت فی][232] شجر البلوط وهو القتال.“ در كفایهالطب نيز آمده است:[233] ”درونطاريس: . . . گويد كه او چيزي است كه خود را بر درخت بلوط پيچد مانند عشقه و بيخش مشبك است و شيرين و با تيزي گرايد.“[234] در كتاب الصیدنه ذیل كیلدارو (گیل دارو) با همین نام یونانی یاد شده،[235] اما چنان كه استاد زریاب اشاره كردهاند گیلدارو برابر با بتارس (πτέρις = سرخس) است و نباید با دروبطارس یكی باشد.[236] البته در شرح لكتاب دیاسقوریدس یك بار آمده است:[237] ”دروبطارس: قال س: تأویله سرخس البلوط. قال ع: قد ذكرنا هذا فی باب بطارس المتقدم الذكر.“ آنچه در عبارت اخیر به نقل از عبداللهبن صالح، با نشانۀ ع، میبینیم در همان متن چنین توصیف شده كه دروبطارس گونۀ چهارم از بطارس است.[238]
196 پ: شراب دیقطامنوس [δίχταμνον]:[239] و بالفارسیه موشكطرماشیر.[240] یوخذ منه . . .
موشكطرماشیر: اینكه نام موشكطرماشیر از ریشۀ زبانهای ایرانی باشد جای بررسی بیشتر دارد. البته در مخزنالادویه به احتمال فهلوی بودن این نام اشاره شده است:[241] ”مشكطرامشیع: به كسر میم و سكون شین و كسر كاف و فتح طا و راء مهملتین و الف و فتح میم و كسر شین معجمه و سكون یاء مثناه تحتانیه و عین مهمله؛ اسم نبطی است و فهلوی نیز گفتهاند و به شیرازی ونك گویند.“ در كتاب الصیدنه به نام یونانی این دارو چنین اشاره شده است:[242] ”. . . و یقال طرامشیع. بالرومیه دیقطمینون . . .“ در همان متن، ذیل ترمشیر آمده است: ”قال حمزه: هو نبت و لِـلَـبَـنِه رُبّ طیبه یسمی مشكترمشیر.“ در مفاتیح العلوم،[243] برای مُـشْـكطرَامَـشِـیر برابر بَـقْـلَـه الغَـزَال یاد شده است.[244]
210 پ: خاخیطیس [ γαγάτηςλιθο]:[245] و اهل طبرستان یسمونه سُرك.
سُرك: در كتاب الصیدنه ذیل حجر غاغاطیس از آن یاد شده و دربارۀ آن آمده است:[246] ”. . . و سمی بهذا لانّ دیسقوریدس وغیره یذكرون انه وجد فی بلاد لوقیا (Lykia) فی نهر غاغاطیس.“ در كفایهالطب از اين سنگ ذيل حجر الغاغاطي ياد شده است:[247] ”محمد زكريا گويد كه غاغاطي سنگي بود سبك و بوي قير كند. به طبع سرد و خشك بُوَد به دوم درجه. چون وي را بر آتش دود كنند، جنبندگان همه از بويش بگريزند.“ از این سنگ در ديگر منابع شرقي مورد استفادۀ ما و همچنین در تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده ابنبیطار و شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب یاد نشده است.
نامهاي ايراني اصلاح حشايش را آوردیم. فقط یادآور شویم كه در متن اصلاح حشایش ذیل داروی مالیا به نام آن در میان اهل طبرستان اشاره شده است،[248] اما متأسفانه این نام در نسخه زیر نقاشی محو شده و ناگزیر آن را باید در نسخههای دیگ راصلاح حشایش جستجو كرد كه عجالتاً بدانها دسترسی نداشتیم.
دیگر آنكه نامهای ایرانی داروها، كه در نوشتۀ كنونی بدانها پرداختیم، مربوط به مواردی است كه ناتلی به ایرانی بودن آنها تصریح كرده است، اما جز اینها نامهای ایرانی دیگری، اعم از داروها و دیگر موارد، در متن هست كه به شكل اصلی یا به صورت معرّب به كار رفته است. این نامها عمدتاً شناخته شده است و لذا در این نوشته بدانها نپرداختیم. براي نمونه میتوان به موارد زیر اشاره كرد:
نیمبرشت (در بیض نیمبرشت؛ 64 ر)، قروحِ شهدیه و شیرینج (88 پ)، شاهترج (89 ر)، التوذریج (94 پ)، بابونج (96 ر)، الباذاورد (111 ر)، گوَن (برابر طرفاقثیا؛ 113 ر)، الجاوشیر (122 پ)، ماهوبدانه (179 پ)؛[249] روسُخت (در برابر النحاس المحرّق كه در متون عربی به روسختج تعریب ميشود؛ 200 ر)، مرتك (كه به مرداسنج یا مردارسنج تعریب میشود؛[250] 202 ر، 213 پ)؛ دستج الهاون (98 ر)؛ میویزج (173 ر)؛ توبال (در توبال النحاس،200 پ)؛ شابرقان (201 ر)؛ زرباب (زریاب؛201 ر)؛ قلقنت (204 پ)؛ اندرانی (نمكِ . . .، 207 ر)؛ ابزن (آبزن، 218 ر).
صفحۀ آغازين نسخۀ ليدن اصلاح الحشایش
يكي از صفحات مياني نسخۀ ليدن اصلاح الحشایش
[1]البته بخشي از نشانههاي اين تأثيرات ايراني در فرهنگ و زندگي مردمان سرزمينهايي چون مصر تا سدههاي اخير همچنان بر جاي ماند كه نمودارش را ميتوان در آثار دانش استيفا ديد. اين در حالي است كه شماري از اين نشانهها حتي در ايران بسيار زود فراموش شدند. بنابراين، محدودۀ بررسيها در اين زمينه با توجه به شرايط زماني و مكاني و همچنين گونۀ دانشها دگرگوني خواهد يافت.
[2]در نوشتۀ كنوني از همين نام اختصاري، الحشايش يا حشايش، بهره خواهيم برد.
[3]زادۀ Anazarba، واقع در تركيۀ امروزي، كه اكنون Anavarza ناميده ميشود. براي عَـيْـنُ زَرْبَي بنگرید به شهابالدین أبیعبدالله ياقوت، معجمالبلدان (بیروت، دارصادر، 1977)، جلد 4، 177.
[4]گاهي داروهايي جز مفردات نيز در اين اثر شناسانده شده است، اما عمدۀ موارد مربوط به مفردات است.
[5]اگر گونههاي متفاوت برخي از گياهان –مثلاً گونة دشتي و بستاني- را مدخلهای جداگانه در نظر بگيريم، اين شمار حتي از 900 ماده نيز فزوني مييابد.
[6]دربارۀ ديوسقوريدس، آثارش و ترجمههاي آنها بنگرید به فؤاد سزگین، تاریخ نگارشهای عربی، جلد 3: پزشكی و داروسازی و جانورشناسی و دامپزشكی، ترجمۀ كیكاوس جهانداری، ویرایش احمدرضا رحیمی ریسه (تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1380)، 95-98؛ ابيداود سليمانبن حسان الاندلسي ابنجلجل، طبقات الاطباء، تحقيق فؤاد سيد (بيروت، مؤسسه الرساله، 1405ق/1985م)، 21-23؛ ابوسلیمان المنطقی السجستانی، [منتخب] صوان الحكمه و ثلاث رسائل، تحقیق الدكتور عبدالرحمن البدوی (طهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1974)، 107–108؛ جمالالدین أبیالحسن علیبن یوسف قفطی، تاریخالحكماء (مختصر الزوزنی المسمی بالمنتخبات الملتقطات من كتاب إخبار العلماء بأخبار الحكماء)، تحقیق جولیوس لیبرت (لیبسك، 1903)، 183– 184 [كه برگرفته از نوشتۀ ابنجلجل است]؛ نيز محمدتقي دانشپژوه، ”از ابن سرابيون تا ابن هندو،“ در ابوالفرج علیبن الحسین ابنهندو، مفتاح الطب و منهاج الطلاب، تصحیح مهدی محقق و محمدتقی دانشپژوه (تهران، مؤسسۀ مطالعات اسلامی دانشگاه مكگیل، 1368)، 196-197؛ و مهرانبن منصوربن مهران، [ترجمۀ] الحشایش (نسخهبرگردان نسخۀ كاخ گلستان)، نگاشتۀ دیسقوریدوس، با مقدمۀ هوشنگ اعلم (تهران، انتشارات موزۀ ملی تاریخ علوم پزشكی جمهوری اسلامی ایران، بیتا)،1-2، مقدمۀ هوشنگ اعلم.
[7]برای نسبت ناتلی بنگرید به عبدالكریمبن محمدبن منصور سمعانی، الانساب، تحقیق عبدالله عمر البارودی (بیروت، دارالجنان، 1408ق)، جلد 13، 4.
[8]ابوعبدالله ناتلي، اصلاح حشايش، نسخۀ 289 شرقي (Or. 289) كتابخانۀ دانشگاه لیدن، مورخ 475 ق، 380، 126ر.
[9]و من در دامنۀ كوههاي طبرستان آن را ديدم؛ و بر ريشۀ آن ريشههاي بسياري بود . . .
[10]بنگرید به ابوعبيد جوزجاني، سيره الشيخ الرئيس، در
The life of Ibn Sina, A Critical Edition and Annotated, Translation by William E. Gohlman, (Albany & New York State: University of New York Press, 1974), 20-24.
[11]برای نمونه بنگرید به علیبن زید بیهقی، تتمه صوانالحكمه، تصحیح محمد شفیع (لاهور: دانشگاه پنجاب، 1935). چاپ
´Ali B. Zayd Al-Bayhaki, Tatimma Siwān Al-Hikma, Edited by Mohammad Shafi´ (Lahore: University of the Panjab, 1935), 22 & 40.
[12]شرفالدين خراساني، ”ابن سینا،“ در دائرهالمعارف بزرگ اسلامی (تهران: بنیاد دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، 1370)، جلد 4، 1-29، نقل از1.
[13]ناتلي، اصلاح حشايش، 380، 84ر.
[14]اصطفن گفت در دجلهالعورا در ناحيۀ بصره به گونهاي چگندر دشتي برخورديم كه شاخههايي پراكنده از يك ريشه داشت . . .
[15]نسخه: البطيخه.
[16]و من –حسينبن ابرهيم طبري- در آن ناحيه و ناحيۀ زاوطه بر طف آبگيرِ [بصره] آن را ديدم چنانكه ياد شد.
[17]ناتلي، اصلاح حشايش، 380، 2ر.
[18]و آن (كتاب الحشايش) هفت مقاله است. چهار مقاله به ترجمۀ حنين و ديگر مقالات، برگردانِ اصطفن است و جمع و اصلاح آن از من است. و همگيِ اين نسخه به خط و نگارگري من است.
[19]ابوريحان محمدبن احمد بيروني، الآثارالباقيه عن القرون الخاليه، تحقيق پرويز اذكائي (تهران: مركز پژوهشي ميراث مكتوب، 1380)، 92.
[20]به مقالهاي از ابوعبدالله حسينبن ابراهيم طبري ناتلي دربارۀ اندازۀ عمر طبيعي آگاهي يافتم كه در آن غايت عمر طبيعي را يكصدوچهل سال خورشيدي دانسته و افزون بر آن را ناروا دانسته بود.
[21]با سپاس از جناب دكتر علي اشرف صادقي كه نگارنده را بدين منبع رهنمون شدند.
[22]بیهقی، تتمه صوانالحكمه، 22.
[23]و از ناتلي رسالهاي لطيف در وجود و شرح نام آن ديدم و اين رساله نشانگر آن بود كه وي در آن دانش سرآمد بود و در دانش الهيات به نهايت رسيده بود. و از همو رسالهاي در دانش اكسير ديدم.
[24]سزگین، تاریخ نگارشهای عربی، 445.
[25]ناتلي، اصلاح حشايش، 380، 228ر.
[26]نسخه: حرسيد.
[27]يكي از مهمترين نوشتههاي فارسي دربارۀ سال ارتفاعي فصلي از كتاب گاهشماري در ايران قديم است. بنگرید به حسن تقیزاده، گاهشماری در ایران قدیم (تهران: كتابخانۀ طهران، 1316)، 157-165.
[28]ادموند كلیفورد باسورث، سلسلههای اسلامی جدید، ترجمۀ دكتر فریدون بدرهای (تهران: مركز بازشناسی اسلام و ایران، 1381)، 338-339.
[29]ابوالفضل خطیبی، ”ابوعلی سیمجور،“ در دائرهالمعارف بزرگ اسلامی (تهران: بنیاد دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، 1373)، جلد 6، 41-44.
[30]خطیبی، ”ابوعلی سیمجور،“ 43.
[31]براي زندگي و آثار حنين بنگرید به سزگین، تاریخ نگارشهای عربی، 328-345.
[32]ترجمۀ عربي مهرانبن منصوربن مهران در سدۀ ششم هجري قمری نيز بر پايۀ همين ترجمۀ سرياني حنين به انجام رسيده است. نيز يادآور شويم كه مهران در آغاز ترجمۀ خود (مهران، [ترجمۀ] الحشایش،22پ ؛ نيز ترجمۀ فارسي از روی ترجمۀ عربی مهران نسخۀ 2147 احمد ثالث در موزۀ طوپقاپيسرایی، 2پ) ياد كرده است كه اندكي پيش از وي ترجمهاي از اين متن بر دست ابوسالم ملطي انجام شده بود، اما از آنجا كه اين ترجمه فصاحت لازم را نداشت، ترجمۀ آن به مهران سپرده شد. بنابراين، ميتوان احتمال داد كه آن ترجمه نيز بر پايۀ ترجمۀ سرياني حنين صورت گرفته باشد، اما گمان ميرود كه ترجمۀ ابوسالم ملطي هرگز رواج نيافته است.
[33]متأسفانه دربارۀ زندگي اصطفن آگاهي چنداني در منابع درج نشده و آنچه از او ميدانيم بيشتر دربارۀ آثارش است. در الفهرست، ذيل بخش ”اخبار الفلاسفه الطبيعيين و المنطقيين“ از اصطفنبن باسيل فقط نام برده شده و هيچگونه آگاهي دربارۀ او و آثارش درج نشده است. بنگرید به محمدبن اسحاق نديم، الفهرست للندیم، تحقیق ایمن فؤاد سید (لندن: مؤسسه الفرقان للتراث الاسلامی، 2009)، جلد 2/1، 147. دربارۀ ترجمههاي اصطفن ميدانيم كه وي بخشي از سرودههاي اوميرس الشاعر (هومر) را به عربي ترجمه كرده و برخي از مقطعات آن در [منتخب] صوان الحكمه نقل شده است. بنگرید به سجستانی، [منتخب] صوان الحكمه و ثلاث رسائل، 194-203. نيز در تاريخالحكماء به ترجمۀ اصطفن از كتاب الادويه المستعمله از اوريباسيوس -بنگرید به قفطی، تاریخالحكماء، 74- و ترجمۀ عربي اصطفن از كتاب الامتلاء و كتاب المِره السوداء -بنگرید به قفطی، تاریخالحكماء، 130- و ترجمۀ او از كتاب الفصد -هر دو از جالينوس- اشاره شده است. بنگرید به قفطی، تاریخالحكماء، 131. نيز در همان اثر به كتاب حركات الصدر و الرئه و همچنين كتاب حركهالعضل، هر دو از جالينوس و هر دو با ترجمۀ اصطفن و اصلاح حنين اشاره شده است. بنگرید به قفطی، تاریخالحكماء، 130. از كارهاي مشترك اصطفن و حنين نيز به كتاب الحاجه الي النفس از جالينوس اشاره شده است كه نيمي از آن به ترجمۀ اصطفن و نيمي ديگر به ترجمۀ حنين بوده است. بنگرید به قفطی، تاریخالحكماء، 130. همچنين، به ترجمۀ كتاب عدد المقاييس از جالينوس به صورت مشترك ميان اصطفن و اسحق [ابنحنين] اشاره شده است. بنگرید به قفطی، تاریخالحكماء، 132.
[34]براي نمونه بنگرید به عبداللهبن احمدبن محمد المالقی ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، تحقیق ابراهیمبن مراد (بیروت، دارالغرب الاسلامی، 1989)، 44؛ سزگین، تاریخ نگارشهای عربی، 95–96.
[35]ناتلي، اصلاح حشايش، 380، 2ر.
[36]و آن (كتاب الحشايش) هفت مقاله است. چهار مقاله به ترجمۀ حنين و ديگر مقالات، برگردان اصطفن است و جمع و پيرايش آن از من است.
[37]ناتلي، اصلاح حشايش، 380، 188ر.
[38]از اينجا ترجمۀ اصطفن و پيرايش من است.
[39]مقالۀ هفتم كتاب حشايش دياسقوريدوس به پايان رسيد و با پايان يافتن آن، همگي كتاب به انجام رسيد؛ بخشي از آن به ترجمۀ حنين و بخشي به ترجمۀ اصطفن.
[40]ابوريحان محمدبن احمد بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، تصحیح دكتر عباس زریاب (تهران: مركز نشر دانشگاهی، 1370).
[41]تصويري كه از نسخۀ ترجمة مهران در دست نگارنده بود آشفته است و افتادگي دارد و لذا برخي مدخلها را در آن نيافتيم.
[42]گفتني اينكه آنچه در كتاب واژههاي گویشی ایرانی در نوشتههای بيرونی درج شده بسيار مختصر و ناقص است و لذا اين منبع در نوشتۀ كنوني به كار نيامد. بنگرید به صادق كیا، واژههای گویشی ایرانی در نوشتههای بیرونی (تهران: شورای عالی فرهنگ و هنر، 1353).
[43]ألبرت دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، وضعه مؤلف مجهول فی نهایه القرن السادس الهجری، تحقیق ألبرت دیتریش (غوتنجن: دارالنشر فاندنهوك و روبرخت، 1988). با سپاس بسيار از فاضل گرامي آقاي يونس كرامتي كه اين دو مأخذ را در دسترس نگارنده نهادند.
[44]دربارۀ ابنجلجل بنگرید به سزگین، تاریخ نگارشهای عربی، 437-438.
[45]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، نسخۀ 2849 كتابخانۀ ملی پاریس، مورخ 616ق، 7پ، ”اصبالاثُس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 34ر، ”اسفالاثوس.“ ترجمه: اسفلاثوس: و آن دارشيشعان است و آن را نامهاي بسياري است، اما در فارسي دارشيشعان ناميده ميشود.
[46]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 262. گفتني اينكه مترجم فارسي صيدنه در ذيل شيخ در صفحۀ 435 آورده است: ”. . . و ابوبكربن عليبن عثمان كه مترجم اين كتاب است گويد: تقرير صفات’خنثي‘ [=گياه خنثي] دلالت ميكند بر آنكه او نباتي است كه اهل فرغانه جنس او را ’شيشع‘ گويند و ’شيشخ‘ نيز گويند.“ نويسندۀ اين سطرها نميداند كه آيا ارتباطي ميان اين دارو با دارشيشغان هست يا نه.
[47]ابوعمران موسي بن عبيدالله الاسرائيلي قرطبي، شرح اسماء العقار، تحقيق الدكتور ماكس مايرهوف (القاهره: بیجا، 1940)، 13، ش 88.
[48]هروی (وين)، الابنیه عن حقایق الادویه، نسخۀ A. F. 340 كتابخانۀ ملي اتريش، مورخ 447ق، 102ر.
[49]هروی (مجلس)، الابنیه عن حقایق الادویه، نسخۀ 6569 كتابخانۀ مجلس، بيتا [حدود سده ششم یا هفتم ق]، 55ر.
[50]هروی (وين)، الابنیه عن حقایق الادویه، 99ر؛ هروی (مجلس)، الابنیه عن حقایق الادویه، 52پ.
[51]برای این دارو بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/17 و 2/103؛ ابوريحان محمدبن احمد بيروني، صیدنه (ترجمۀ كهن فارسی)، ترجمۀ ابوبكربن علیبن عثمان كاسانی، تصحیح منوچهر ستوده و ایرج افشار (تهران، شركت افست، 1358)، 287؛ حبیش تفلیسی، كفایه الطب، تصحیح دكتر زهرا پارساپور (تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1390)، 295.
[52]یحییبن عیسی ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، نسخۀ 823 عربی كتابخانۀ دولتی ایالت بایر در مونیخ، مورخ 612ق، 24پ.
[53]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 262؛ بيروني، صیدنه، 287.
[54]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 116.
[55]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 7پ و مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 34پ. هر دو مطابق متناند. ترجمه: بريون: و آن اشنه است و به فارسي دواله ناميده ميشود. همانا اشنه را نامهاي بسياري است . . .
[56]موفقالدین ابومنصور علی هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، تصحیح احمد بهمنیار (چاپ 2؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1371)، 23.
[57]محمدحسین عقیلی علوی خراسانی شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه (تهران: كتابفروشی محمودی، 1378 [افست چاپ سنگی 1276ق و 1277ق تهران])، 74.
[58]مقصود از طروس، جمع طِرس، كاغذهاي پوستي است كه حروف آنها را پاك كرده و دوباره بر آنها مينوشتند.
[59]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 54.
[60]بيروني، صیدنه، 63-64.
[61]نیز بنگرید به ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 116؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب،1/17 و 2/104، هر دو منبع اخير ذیل بریون؛ تفلیسی، كفایه الطب، 296، ذيل دواله؛ علياشرف صادقي،”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ نامۀ ايران باستان، سال 2، شمارۀ 1 (1381)، 3–62، نقل از 31؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 5، ش 11، هر دو منبع اخير ذیل اشنه.
[62]ناتلي، اصلاح حشايش، ”فليطس“ [كاملاً بينقطه و بي ياي دوم]؛ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 73پ، ”فيليطس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 218پ، ”فولليطس. “ ترجمه: فليطيس: و مردم طبرستان آن را مارزوان مينامند. آن نباتي است . . .
[63]بنگرید به بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 430 ذيل عصاالراعی.
[64]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/105.
[65]نيز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 2/460.
[66]ناتلي، اصلاح حشايش، ”انماروقيلس؛“ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 75پ، ”ايمازوقالاش؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 227پ، ”انمهروقالهوس. “ ترجمه: ايماروقليس: در طبرستان و جرجان بسيار است و در آنجا شنبلي ناميده ميشود. برگ و ساقهاي شبيه به برگ [و ساقۀ] سوسن دارد.
[67]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/109.
[68]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 253.
[69]نيز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 2/474.
[70]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 20پ، ”لورقي؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 57پ، ”لهوقي. “ ضبط اين نام به صورت لوقي درست است. ترجمه: لوقي: و آن جوز است. و باشندگان عراق و خراسان آن را جغ مينامند. و پوست اين درخت . . .
[71]در اينجا زايد است، چون دوباره آمده است.
[72]بنگرید به بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 193، ذيل جوز -كه گويا با گردو ارتباط ندارد- و همچنين جوز رومي.
[73]شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 186.
[74]بخش ميانۀ كروشه افزودۀ نگارنده است.
[75]توز نام ديگر حور رومي است كه در زبان تازي نيز به كار رفته است. بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/24، ذيل أغيرس.
[76]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 132.
[77]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/24.
[78]نیز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 2/132؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 83پ، ذیل حور؛ قرطبي، شرح اسماء العقار،23، ش 199، ذیل كهربا.
[79]در حنين و اصطفن يافته نشد؛ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 185ر، ”زرشك: هو الانباباريس.“ ترجمه: انبرباريس: و آن عرفح [؟] است و اوكسوافيون ناميده ميشود و نيز فوريا و به فارسي زرشك ناميده ميشود . . .
[80]گويا اوكسواقنوس [όξυάκκανθα].
[81]نیز بنگرید ذیل امبرباریس دربيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 74؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 29پ؛ قرطبي، شرح اسماء العقار، 5، ش 17؛ و ذیل اقسیا اقنثش در ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 136؛ نیز ذیل لوقیون (حضض) در ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده،140؛ و ذیل لقیون در دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/29 و 2/155؛ ذیل حضض در بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 217؛ و ذيل زرشك در تفلیسی، كفایه الطب، 303.
[82]ناتلي، اصلاح حشايش، ”خونوسطوس؛“ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 22ر، ”قونوس فلطس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 64ر، ”عليق الكلب. “ ترجمه: خونوسبطوس: و آن به فارسي كليك و نيز كليكلي است. و آن را نامهاي بسياري است.
[83]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 436.
[84]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 137.
[85]نیز بنگرید به بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 605، ذیل نسرین؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/26 و 2/146، ذيل قونوس باطس و نیز 1/128-129، ذیل باطس إیداآ؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 160ر؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 32، هر دو در ذیل علیق.
[86]در ناتلي و كاملاً بينقطه است. حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 31ر، ”قوخلياس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 95ر، ”فوكلياس. “ ترجمه: قوخلياس بري: . . . و مردمان طبرستان آن را لرزم و خانهاش را لرزمكيه مينامند.
[87]از”و اهل طبرستان“ تا اينجا در حاشيه افزوده شده است.
[88]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 159.
[89]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/40.
[90]ابوريحان محمدبن احمد بيروني، الجماهر في الجواهر، تحقيق يوسف الهادي (طهران: مكتب نشر التراث المخطوط و شركه النشر العلمي و الثقافي، 1374)، 229.
[91]نيز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 2/202.
[92]چنانكه ميبينيم در اينجا تعبير”و البري“ زايد است. حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 31ر، ”القوخلياس البحري و البري. “ترجمه: قوخلياس بحري: . . . آن گونۀ كوچكي از لرزم است و در طبرستان بر روي خارها از آن بسيار است.
[93]از ”هذا جنس“ تا اينجا در حاشيه افزوده شده است.
[94]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 159.
[95]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/40.
[96]نيز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 2/202.
[97]در ناتلي كاملاً بينقطه است. حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 43ر، ”قيامس القبطي“ كه در ميان ضبطهاي نسخهها از همه بهتر است؛ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 122ر، ”باقلي مصري. “ ترجمه: فيفوريون و آن باقلي مصري است. آن بزر قلقاس است و در مصر و سرزمين قاليقلا بسيار ميرويد. و در طبرستان بل ناميده شده و در آبهاي راكد يافت ميشود . . . و بيشتر آنچه در طبرستان موجود است، سفيدرنگ است.
[98]اين گياه با فُـل كه نام بيخ نيلوفر هندي است نبايد اشتباه شود. براي اين گياه بنگرید به بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 468.
[99]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 96.
[100]بيروني، صیدنه، 116.
[101]نیز بنگرید به ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 35ر، ذیل باقلی؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 8، ش 41، ذیل باقلا.
[102]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 97.
[103]چاپ: خوشك امحري. تصحيح از صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 10.
[104]چاپ: كركر امحري. تصحيح ازصادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 10.
[105]ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 50پ.
[106]نیز بنگرید به بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 146؛ بيروني، صیدنه، 174؛ تفلیسی، كفایه الطب، 284، هر سه ذیل ترمس؛ صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 10، ذيل باقلي.
[107]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 179.
[108]نیز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/50، ذیل فابش القبطی.
[109]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 43پ، ”اوُروُبس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 123ر، ”كرسنه. “ ترجمه: اوربس: و آن كرسنه است و آن عدس بري است و براي خوردن گاو كشت ميشود. آن گياهي كوچك با برگها و شاخههاي باريك است. و آن در كوههاي طبرستان به فراواني كاشته ميشود و به نام عدس خوانده شده و آن را به مار منسوب ميكنند و آن به زبان ايشان مارمرجوا نام دارد.براي كرسنه بنگرید به بيروني، صیدنه، 590.
[110]نسخه: مارمَرخوا.
[111]بنگرید به صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 47.
[112]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 528.
[113]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 180.
[114]نیز بنگرید به بيروني، صیدنه، 590؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/51؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 185ر؛ تفلیسی، كفایه الطب، 334؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 22.
[115]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 46ر، ”ارنغليس؛“ در [ترجمۀ] الحشایش نيافتيم. ترجمه: ارنوغليسون: و آن لسانالحمل است و به فارسي بزگوش ناميده ميشود. و برخي از مردمان آن را ذو سبعه اضلاع مينامند.
[116]در نسخه بينقطۀ حروف نخست و دوم است.
[117]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 557.
[118]بيروني، صیدنه، 264.
[119]صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 38.
[120]برای ارنوغلسن و أرنقالس بنگرید به ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 185؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/54؛ و برای لسان الحمل بنگرید به بيروني، صیدنه، 628؛ تفلیسی، كفایه الطب، 342؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 25؛ شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 381.
[121]در ناتلي، اصلاح حشايش، ”قودونوفوس“ [تماماً بينقطه]؛ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 46پ، ”فورويوقس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 130ر، ”فورونوفوس معناه رجل العقعق. “ ترجمه: قورونوفوس: و آن رجلالغراب است. گياهي است گسترده بر زمين . . . و مردم طبرستان آن را كلاجپاي مينامند.
[122]بنگرید به محمدحسینبن خلف تبریزی، برهان قاطع، به كوشش دكتر محمد معین (چاپ 6؛ تهران: امیركبیر، 1376)، 3/1669، حاشيه.
[123]شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 219.
[124]چاپ: غازياغي.
[125]چاپ: كرتويس.
[126]صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 40.
[127]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 186.
[128]نیز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/54، ذیل قورنفس؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 113ر، ذیل رجل الغراب؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 17، ذیل زَرْنَب.
[129]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 48ر، ”طراغوثوعن؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 135ر، ”طراعونوعون. “ ترجمه: طروغوفاغون: و آن لحيهالتيس است و به فارسي شنگي ناميده ميشود.
[130]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 555.
[131]گفتني اينكه در صفحۀ 285 كتاب الصيدنه به نقل از صفحۀ 311 ترجمۀ صيدنه ذيل ذنب الخيل اشاره شده كه اين گياه همان لحيهالتيس است.
[132]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 631.
[133]بيروني، صیدنه، 1028.
[134]ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 194ر.
[135]هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 160.
[136]قرطبي، شرح اسماء العقار، 15، ذیل هیوفاقسطیداس و نیز 21، ذیل طراثیث.
[137]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 192.
[138]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/59.
[139]آنچه در اينجا اشاره شد مربوط به آغاز دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 27-29 است. نيز بنگرید به صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 39، ذيل ذنب الخيل و 48، ذيل لحيهالتيس.
[140]در اصلاح حشايش ناتلی به صورت تلسيفس، اما بينقطه و ناهماهنگ با نام يوناني ضبط شده است؛ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 49پ، ”تلسفي؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 140ر، ”تلاسفي هو الحرف الابيض. “ترجمه: تلسفي: گفتهاند همانا حرف بابلي است. ناتلي گفت و نزد من چنان است كه آن دانهاي است كه جبه ناميده شده و نزد ما وشواذن ناميده ميشود.
[141]از”قال الناتلي“ تا اينجا به خط كاتب در حاشيۀ نسخه نوشته شده است.
[142]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 142.
[143]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 212.
[144]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/60.
[145]قرطبي، شرح اسماء العقار، 20.
[146]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 196.
[147]نیز بنگرید به ”حرف“ در هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 105؛ شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 175؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 70ر.
[148]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 49پ، ”ادروفاوفاري؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 142پ، ”اودفهفهري و بقله [كذا] عربياً فلفل الماء. “ ترجمه: هودرفيو: و آن زنجبيلالكلب است و به زبان طبرستان فلفلك نام دارد.
[149]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 316.
[150]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 209.
[151]چنانكه استاد زرياب در يادداشت اين دارو ياد كردهاند شكل درست اين واژه فلفلك است، اما در اينجا و در مورد سپسين متن چنين است.
[152]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 197.
[153]نیز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/61؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 120پ، ذیل زنجبیل الكلاب.
[154]ناتلي، اصلاح حشايش، ”علقيريرس“ [بي هيچ نقطهاي]؛ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 56ر، ”علوفيريزا؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 161پ، ”سوس“ [بي اشاره به ريشه]. ترجمه: غلقيريزس: و آن ريشۀ شيرينبيان است . . . و مردم طبرستان آن را ويرنام مينامند. و آن در سرزمينهاي فيادوقيا بسيار ميرويد.
[155]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 356.
[156]چاپ: كلوقورون. گمان ميبرم اين نام با گلوكز مرتبط باشد.
[157]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 211.
[158]چاپ: المُـتْـكُ. استاد زرياب در ذيل همين دارو اشارت كردهاند: ”اين متك با مهك يكي است . . . آن را با ’مُـتْـك‘ به معني ’اترج‘ نبايد اشتباه كرد.“
[159]نیز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/74؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 29.
[160]در 217ر اصلاح حشايش آمده است: ”فولعونون و هو برسيان دارو؛“ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 81پ، ”فلوغوين؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 250پ، ”نوع آخر من البطباط المسمي ذكر. “ ترجمه: فولغنون الذكر: . . . و ايرانيان آن را برسياندارو مينامند و آن گياهي است . . .
[161]نسخه: نرسيان. در 140پ نيز تكرار شده است.
[162]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 114.
[163]بيروني، صیدنه، 133.
[164]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 430.
[165]نیز بنگرید ذیل عصاء الراعی به ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 270؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/121؛ بيروني، صیدنه، 484؛ صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 44؛ هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 229؛ تفلیسی، كفایه الطب، 278؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 38ر؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 32.
[166]مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 209پ، ”الدبق و الغري. “ در حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب نيافتيم. ترجمه: اقسوس: و آن سريش است و مردم طبرستان آن را دارواش مينامند. نيكوترينش آن است كه تازه باشد.
[167]محمد معین، فرهنگ فارسی (تهران، امیركبیر، 1357)، 1483.
[168]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 265.
[169]نیز بنگرید به ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 242؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/98؛ هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 156؛ تفلیسی، كفایه الطب، 295؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 13؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 94پ؛ شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 205.
[170]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،85ر، ”ماطس“ [لغزش كاتب]؛مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 267ر، ”باطوس. “ترجمه: باطوس: و آن عليق است. و مردمان طبرستان آن را تمش مينامند. و آن گياهي شناخته شده است.
[171]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 436.
[172]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 282.
[173]شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 296.
[174]نیز بنگرید ذیل علّیق به هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 230؛ قرطبي، شرح اسماء العقار، 32.
[175]ناتلي، اصلاح حشايش، اطوس اداا؛ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب، 85ر، ناطس اداا. ترجمه: باطوس ايداا: و آن تمشِ كوهي است و آن عليق (تمشك) ديگري است.
[176]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 282.
[177]نیز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/128.
[178]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،85پ، ”بنطافلون؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 269پ، ”الفنطابلون و هو ذو الخمسه الاوراق و يسمي بالفارسيه بنجنكشت. “ ترجمه: بنطافلون: و نزد ما بنجولك (پنجبرگ) ناميده ميشود و برخي از مردمان آن را بنطابيطس نامند و معنايش پنجدست است.
[179]ناتلي، اصلاح حشايش، بنطاطس [بي هيچ نقطهاي].
[180]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 256.
[181]بسنجید با هفت ولگ (مازريون) كه برابر ذو سبعه اوراق است. بنگرید به صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 50؛ بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 527.
[182]هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 57.
[183]تفلیسی، كفایه الطب، 327.
[184]هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 27.
[185]البته اين نام در نسخه الابنيه به نادرست به صورت قُـعَـد ضبط شده است.
[186]در ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 168ر آمده است: ”فنطافيلُون: هو ذو الخمس الاوراق و هو بنجنكشت المذكور.“ نيز در 48ر در ذيل بنجنكشت به اين دارو اشاره شده است.
[187]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 284.
[188]نیز بنگرید به دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/130؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 29.
[189]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 131.
[190]ابنبيطار در صفحۀ 142 تفسير كتاب دياسقوريدوس ذيل أغْـنُـس به اين گياه اشاره كرده است.
[191]نیز بنگرید به بيروني، صیدنه، 154.
[192]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،86ر، ”افورس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 270پ، ”ايففوريس نبت معروف بذنب الخيل. “ ترجمه: ايفوريس: و آن ذنبالفرس است. و به فارسي دنب اسب و به طبرستان خربون ناميده ميشود. و از مردمان . . .
[193]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب،285.
[194]بيروني، صیدنه، 311.
[195]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/131.
[196]نیز بنگرید به ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده،287؛ بيروني، صیدنه، 861؛ تفلیسی، كفایه الطب، 299؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 109ر.
[197]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،91ر، ”قونيون؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 294ر، ”فُوثيون“ [لغزش كاتب]. ترجمه: قونيون: و آن شوكران است و مردمان طبرستان آن را نوط مينامند. و آن گياهي است . . .
[198]نام شوكران به احتمال بسيار برگرفته از ريشۀ سامي به معني مست شدن است كه مصدر عربي سكر نيز از آن مأخوذ است. بنگرید به محمدجواد مشكور، فرهنگ تطبیقی عربی با زبانهای سامی و ایرانی (تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1357)، جلد 1، 393. اگرچه در نسخۀ هروی (وين)، الابنیه عن حقایق الادویه، 8پ يك بار ذيل انفحه به صورت شَـبْـكران، به فتح شين و سكون با و كاف مهمله، ضبط شده و روشن است كه مؤلف همان شوكران را در نظر داشته است.
[199]برای این گیاه بنگرید به بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 377؛ به نقل از بيروني، صیدنه، 429؛ هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 206؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 143پ؛ ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 298؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/140؛ شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 267؛ تفلیسی، كفایه الطب، 316؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 10، ذیل بنج.
[200]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،96 پ، ”اديانطن؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش،327پ، ”اذيانطون هو شعر الجبار و يسمي برساوسان. “ ترجمه: اذيانطون: به فارسي برسياوشان ناميده ميشود. و به سرياني . . .
[201]در نسخۀ هروی (وين)، الابنیه عن حقایق الادویه، 38ر به صورت بَـرِسيَاوُشَان ضبط شده است.
[202]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/156.
[203]نیز بنگرید به بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 103؛ به نقل از بيروني، صیدنه، 122؛ تفلیسی، كفایه الطب، 277، ذیل پرسیاوشان؛ هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 56؛ نیز بيروني، صیدنه، 422، ذیل شَعر الغول و شَعر الجبار؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 37پ.
[204]ناتلي، اصلاح حشايش، ”كسليون“ [تحريف كاتب]؛ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،97ر، ”كصنثيون؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 328پ، ”كسانثيون. “ ترجمه: كسنثيون: و مردمان طبرستان آن را مسك مينامند. و در روستاهاي عراق بدان خدني معك [؟] ميگويند.
[205]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/156.
[206]ناتلي، اصلاح حشايش، مليفش طروحون“ [بي نقطۀ فا]؛ مهران، [ترجمۀ] الحشایش،332ر، ”ميلاحس خشنه؛“ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،97پ، ”ميلقص طراخيا و معناه ميلقص الخشن. “ ترجمه: ميلقس طروخون: و معناي واژۀ طروخون، درشت و ناهموار است. و مردمان طبرستان آن را ولومليك مينامند. آن گياهي است . . .
[207]حسین میرحیدر، معارف گیاهی (بیجا، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1373)، 199.
[208]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 596.
[209]در متن صيدنه به صورت ميكلس ضبط شده است. استاد زرياب به قرينۀ نام يوناني آن ياد كردهاند كه بايد ميلكس باشد.
[210]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/158.
[211]پيش از اين در همين يادداشتها ذيل خونوسبطوس از آن ياد شده است.
[212]ناتلي، اصلاح حشايش، ”مليفص زليا“ [بي نقطۀ يا]؛ مهران، [ترجمۀ] الحشایش، 333ر، ”ميلاحس ناعمه؛ “حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،97پ، ”ميلقص زليا و معناه ميلقص الاملس. “ ترجمه: ميلقس زليا: يعني نرم و هموار. و آن ساذه ولومليك است. و آن احبا سياه [؟] است. آن گياهي است . . .
[213]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/158.
[214]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،105 ر، ”فولوغنثا اغريا؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش،355پ، ”حنظل يسمي بطّيخ بري و هو بطّيخ الحيه و قوم يسمونه البطيخ المر. “ جزء اغريا (از αγριος ) كه در نام دارو از آن ياد شده، به زبان يوناني به معني بري (دشتي) است. ترجمه: قولوغنثا اغريا: يعني كدوي دشتي و آن حنظل است. و به زبان فارسي كوست ناميده ميشود . . .
[215]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 225.
[216]بنگرید به بيروني، صیدنه، 243؛ هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 109؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/170؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 19؛ شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 185؛ صادقي، ”قطعههايي بازيافته از كتاب الموازنه حمزۀ اصفهاني،“ 38.
[217]ناتلي، اصلاح حشايش، ”بلونطريس الدكر“ [بي نقطۀ يا]؛ حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،106ر، ”بطارس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش،360پ، ”فطهريس . . . هو المعروف عند الصيادله و الاطباء سرخش طبري. “ چنانكه ميبينيم، ضبط اين نام در نسخۀ ترجمۀ حنين و اصطفن با اصل يوناني مطابقت بيشتري دارد. ترجمه: بطريس الذكر: و آن سرخس است و مردمان طبرستان آن را جماز مينامند. و از پيشينيان . . .
[218]ناتلي، اصلاح حشايش، 187پ.
[219]شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 240.
[220]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 313.
[221]نیز بنگرید ذیل سرخس به بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 331؛ بيروني، صیدنه، 370؛ هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 194؛ قرطبي، شرح اسماء العقار، 29؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 125ر؛ و ذیل بطارس در دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/174؛ و ذيل كيلدارو در تفلیسی، كفایه الطب، 340.
[222]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،106پ، ”بولوبوذيون. “ ترجمه: بولوبوذيون: و آن بسپايگ است. آن گياهي است كه در كوهستانها و بر صخرهها و شاخۀ درختان بلوط كهنه ميرويد. و در طبرستان بر درخت حنك [؟] ميرويد كه نزد ايشان لرك ناميده ميشود و بر درخت ديگري كه آن را طوسه مينامند . . .
[223]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب،112.
[224]بيروني، صیدنه، 129.
[225]نیز بنگرید به ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 313؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/176، ذیل فولوبودیون؛ هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 58، ذیل بسبایج؛ تفلیسی، كفایه الطب، 278، ذيل بسپايه؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان، 43ر، ذیل بسفایج؛ قرطبي، شرح اسماء العقار، 10.
[226]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،106پ، ”درونطارس؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش،362ر، ”درواوفطهريس.“ ترجمه: دروبطارس: . . . و مردمان طبرستان آن را دارجماز مينامند.
[227]ناتلی، اصلاح حشایش، 185 پ.
[228]شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 114.
[229]در چاپ مورد ارجاع ما دارچمار ضبط شده، اما در صفحۀ 220 چاپ 1844م كلكته به صورت دارچماز آمده كه درستتر است.
[230]شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 124.
[231]ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 314.
[232]به جاي عبارت ميانۀ كروشه در نسخۀ اين متن آمده است: ”و هو قال“ كه مصححِ متن از روي جامع ابنبيطار، مؤلف همين متن، آن را تصحيح كرده است.
[233]تفلیسی، كفایه الطب، 297.
[234]نقطهچين از متن چاپي است.
[235]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 549.
[236]برای بطارس به یادداشت این دارو بنگرید.
[237]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/176.
[238]دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/175.
[239]در حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،115ر به جاي يادكرد نام دارو آمده است: ”واما الشراب الذي يتخذ بالدواء الذي يقال له مشكطرامشيع.“ اين دارو را در مهران، [ترجمۀ] الحشایش، نيافتيم. در لغتنامه دهخدا ذيل مشكطرامشير ياد شده كه نام اين دارو در لاتيني Dictamnus creti cus است. ترجمه: شراب ديقطامنوس: و به فارسي موشكطرماشير نام دارد. از آن گرفته ميشود . . .
[240]اين نام در ناتلي كاملاً بينقطه است.
[241]شيرازي، قرابادین كبیر و مخزنالادویه، 406.
[242]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب،580.
[243]محمدبن احمدبن یوسف خوارزمی، مفاتیحالعلوم، تحقیق فانفلوتن (لیدن: بریل، 1895)، 175.
[244]برای این دارو بنگرید به بيروني، صیدنه، 658؛ هروی، الابنیه عن حقایق الادویه، 316؛ تفلیسی، كفایه الطب، 346؛ قرطبي، شرح اسماء العقّار، 27؛ ابنبیطار، تفسیر كتاب دیاسقوریدوس فی الادویه المفرده، 222؛ دیتریش، شرح لكتاب دیاسقوریدوس فی هیولی الطب، 1/82، ذیل دقطمنن و فسودو دقطمنن و 1/92 ذیل ألافوبسقن؛ ابنجزله، منهاج البیان فیما یستعمله الانسان،210پ.
[245]حنین و اصطفن، ترجمۀ كتاب ديوسقوريدس في هيولي علاج الطب،129ر، ”عاغاطيس و هو بعض الحجاره؛“ مهران، [ترجمۀ] الحشایش،394پ، ”حجر عاعاطيس. “ ترجمه: خاخيطيس: و مردمان طبرستان آن را سرك مينامند.
[246]بيروني، كتاب الصیدنه فی الطب، 204.
[247]تفلیسی، كفایه الطب، 324.
[248]ناتلی، اصلاح حشایش، 23 پ.
[249]نسخه: ماهوندانه.
[250]اين ضبط در ناتلی، اصلاح حشایش، گ 202ر ديده ميشود.