نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند1
نوروز گذشته در حالی که ما در زیر بمباران عراقیها و نور شمع میخواندیم و مینوشتیم در منزل یکی از دوستان به دورهء سه سالهء مجلهء ایران نامه دست یافتم.ضمن مرور بر مقالهها،به مقالهء مفصّل آقای جمالزاده تحت عنوان«دمی چند با شادروان دکتر قاسم غنی»(شمارههای 4 سال اول،و ا و 2 سال دوّم)برخوردم که به قول امروزیها از همه«چشممگیرتر»بود.
پس از مدّتی تردید که«بگویم یا نگویم»سرانجام نتوانستم از بر قلم آوردن این چند خط خودداری ورزم،و امیدوارم که آنچه در اینجا میآید منافی با احساس مشفقانهای نخواهد بود که یک آشنایی دیرینه و مبادلهء تعدادی نامهء محبّتآمیز آن را تسجیل کرده است.
آقای جمالزاده در این مقالهء بلند بالا بر سر همان مقولهء کذای بیست سال پیش خود در خلقیّات ما،ایرانیان بازگشتهاند و خلاصهء کلامشان آن میشود که«ایرانی دستخوش فسادی مزمن است،تا حدّی چاره ناپذیر.»از آنجا که عدهای از ایرانیان مقیم خارج یا داخل نیز میتوانند گرایش به همین باور داشته باشند،موضوع قدری جای شکافتن دارد.
اوّل از همه باید گفت که هیچ موجبی دیده نمیشود که آقای جمالزاده از مردم ایران دلتنگی خاصّی داشته باشند،زیرا ایشان در طیّ عمر رسای خود همواره از مزایای ایرانی بودن برخوردار و از مزاحمتهای آن برکنار بودهاند؛بنابراین باید اندیشید که دلیل (1)این مقاله بهعنوان«نامه»به ایران نامه رسیده است.ولی خوانندگان پس از مطالعهء آن تصدیق خواهند کرد که مقالهای است عمیق و خواندنی که نویسندهء آن نیز با آقای جمالزاده سابقهء آشنایی و مکاتبه دارد.ایران نامه.
کلّیتری از جانب ایشان برای رسیدن به این نتیجهء تلخ در کارست.
دوم،آنچه مایهء قدری تعجّب است،آن است که ایشان باوجود اقامت طولانی در اروپا و آشنایی با فرهنگ مغرب زمین،چگونه هنگام طرح این مطلب،بعضی اصول ابتدائی نقد و تحلیل و تحقیق را از یاد بردهاند،و آن این است که در بررسی یک موضوع اجتماعی ریشهها و عوامل از نظر دور داشته نشود.محیط و جغرافیا و جریانهای مستمر دیگر از یاد نرود،و نیز هنگام نقل عبارتی از نویسنده یا کتابی از پیش و پس آن چشم پوشی نگردد.گذشته از همهء اینها،ما اگر بخواهیم عیبهای یک ملّت را از خلال کتابها بیرون بکشیم،کدام ملّتی است که از آن دست نخورده بیرون آید؛از یونان و روم قدیم بگیرید تا امروز برسید به امریکا و سویس و فرانسه و ژاپن؛دربارهء یکی از اینها یک مثنوی میتوان نوشت.
و سرانجام،آقای جمالزاده حق میبود که هنگام انتخاب شاهد و نقل نظر دیگران یک روش کموبیش معمول را رعایت میفرمودند،بدین معنی که نخست میزان حسن نیّت و اصابت رای سفرنامه نویس گواه گرفته شده را به سنجش میگذاشتند،و از این شعر و آن شعر که نقل کردهاند،موجبات الهام کنندهء شعر را هم بحساب میآورند،و این اصل مهم را دست کم نمیگرفتند که هر غربیهای که به کشوری میرود،در معرض آن است که آنچه را مغایر با عادتها و آیینهای ریشهدار خود ببیند به نظر ناموافق بنگرد.
این بدان معنا نیست که همهء سفرنامه نویسان و ناظران-حتّی آنها که خالی از غرض نبودهاند-مقداری حرف حق و درست دربارهء ایرانی ننوشته باشند،بلکه منظور آن است که میزان اعتبار و انگیزهء حرفها-چه موافق و چه مخالف-از نظر دور داشته نشود.
امّا موضوع اصلی،ریشههای تاریخی و جغرافیایی است که همین موضوع نیز هست که هم تراژدی ایران و هم حماسهء ایران را موجب گشته.ایران در ناف آسیا،بر سر کاروانگاه شرق و غرب،و در مسیر جریانهای حادّ تاریخ بوده است،از طوفانهای سرد شمال شرقی تا سموم داغ عربستان.هیچ سرزمینی یک چنین موقع جغرافیای حسّاس نداشته است که ایران داشته،و هنوز هم آتشش دامنگیر ماست.
بدینگونه،ماجراهای تاریخیای که براین کشور گذشته خاصّ خود اوست.این وضع خاص،یعنی فشار مداوم از جانب شرق و غرب(در شرق از جانب اقوام صحرانرود گرسنه، و در غرب از جانب شهرنشینهایی چون آشوری و یونانی و رومی)او را ناگزیر کرده که در دوران درازی نزدیک 1000 سال،امپراطوری نیرومند و قدرت اوّل جهان باشد،در زمان هخامنشیها و پارتها و ساسانیها چنین بود،و تنها رقیبی که میشناخت روم بود،که این دو در واقع دنیای شناخته شدهء زمان را میان خود تقسیم کرده بودند.
این یک ضرورت تاریخی بود،زیرا ایران اگر قدرت اوّل باقی نمیماند مضمحل میشد،یا این یا آن،و او قدرت اوّل بودن را ترجیح داد.
از ایران پیش از اسلام حرفی بمیان نمیآوریم،زیرا این نوشته نباید از حدّ یک نامه تجاوز کند،همین اندازه میگوییم که قومی که بتواند در طیّ ده قرن بر جهان سروری کند باید قاعدهء دارای نیروی حیاتی سرشاری باشد،و این نیروی حیاتی برای آنکه کارساز بماند ناگزیرست که با مقداری اعتدال و خردمندی همراه گردد.
برای یک ملّت افتخار کوچکی نیست که نخستین مورّخ جهان-یعنی هرودوت، کتاب خود را با نام او آغاز کند و با نام او پایان دهد.گواهیهای دیگر هم اگر بخواهیم باید از گزنفون و افلاطون و توسیدیدوس و ایسخیلوس که همه از بزرگترین مغزهای دنیای کهن بودند بپرسیم.
البته جنگ کردن و فاتح شدن به خودی خود کار درخشانی نیست،ولی سرزمینی پهناور را بطرزی معقول اداره کردن،و مردم خود را در جهتی که مغایر با تمدّن و اخلاق نباشد،سوق دادن،از عهدهء هر کشوری برنمیآید.
اینکه میگویند که شاهان ایران ستمگر بودهاند،اجازهء آزادی به مردم نمیدادهاند،فئودال و جابر و بهرهکش وجود داشته است،همهء اینها درست-از دست هم درستتر-ولی این رسم دنیای قدیم و آیین بشری بوده است که هنوز هم بقایایش به رنگ دیگر در سراسر جهان ادامه دارد،و در هیچ کشوری از آن دوران استثنائی برای آن دیده نمیشود.باز هم وقتی خوب نگاه کنیم فرمانروایان ایران اندکی بهتر از همسایگان و مشابهان خود بردهاند،و در نهایت آنچه موجب تأثر و شگفتی است آن است که پس از آنکه دنیا قدری جلو آمد و ساسانیان سقوط کردند،وضع،در این نقطه از جهان از آنچه بود چند برابر هم بدتر شد،و مقدار خونزیزی و ستم و بهرهکشی و تحقیر بشری به درجهای رسید که باید تاریخ بنشیند و از نو بررسی کند.
انهدام ساسانی،گذشته از یک سقوط یک انقلاب هم بود.تراکم تبعیض و فشار که واکنشهایش از دهها سال پیش،از دعوت مزدک و سرکشی بهرام چو بینه آغاز شده بود و مسبّب عمدهء آن«اتحاد دین و دولت»بود،کار را به نقطهء غیرقابل ادامه کشانده بود.
خواه ناخواه میبایست در بر پاشنهء دیگر بچرخد و لااقلّ«رویهء»بدبختیها تغییر کند.به هرحال پس از آنکه شد آنچه شد،دیگر آن با روی عظیم دفاعی بر گرد ایران نبود.
شهرهای«صد دروازهء»پیشین تبدیل به سوادهای بیدروازه شده بودند،و هرکسی از هر گوشه به شرط آنکه مسلمان میبود یا مسلمان میشد،حقّ ورود به کشور مییافت.لیکن ایرانی نمیتوانست دست روی دست بگذارد.ملّتی که هزار سال باصطلاح امروز«ابر قدرت»بوده و بهعنوان«آزاده»و فرمانروا زندگی کرده بود،اکنون میبایست زیردست بماند و این کار آسانی نبود.از یکسو تحمّل وضع جدید،بردباری فوق طاقت میخواست،و از سوی دیگر امکان مقاومت رویاروی نبود.ازاینرو قضیّه نیمانیم گشت،یعنی دین تازه پذیرفته شد،ولی تسلّط بیگانه با مقاومت اساسی برخورد کرد، بخصوص هنگامی که حکومت بنی امیّه دین را از محتوای اولیهء خود خالی نمود و بصورتی درآورد که:نه دین و نه دنیا و نه امیّد بهشت،هیچیک را نمیتوانست به ملل مغلوب عرضه کند.لااقل عربها اگر دین تازهشان به انحراف کشیده شده بود و خلفای شام بیفوت وقت جای همان«هرقل و کسری»را گرفته بودند،دلشان خودش بود که از برکت سرزمینهای مفتوح به قدرت و ثروت رسیدهاند،ولی دیگران چه که میبایست «موالی»خوانده شوند،و باوجود قبول اسلام با نیم حقوق زندگی کنند؟
این بود که از همان آغاز ناآرامیها آغاز گشت.گذشته از سرکشیهای مستقیم در بعضی ایالات که مستلزم فتح مجدّد میشدند،راههای دیگری نیز برای ابزار مخالفت جسته شد.این راههای دیگر عبارت بود از همراهی با اعراب بمنظور مخالفت با اعراب. نخستین موردش در خروج مختار به نمود آمد.میشود گفت که این یک قیام ایرانی بود، به دلیل مشارکت عمدهء ایرانیان در آن،که پس از شکست،اکثرا جان خود را از دست دادند.
همراهی آنان با خوارج نیز نمود دیگر بود،بدانگونه که سیستان و خراسان وکرمان، پایگاه خوارج قرار گرفت.ایرانیان در تمام جنبشهایی که به نفع بنی هاشم و خاندان علی (ع)صورت میگرفت شرکت داشتند،و این را راه چارهای برای مقاومت مییافتند و سرانجام ابو مسلم خراسانی با سپاه خراسان در«زاب»سلسلهء اموی را منقرض کرد،و از پس آن نزدیک به تمام خاندان بنی امیّه قتل عام شدند و مورخّان از این حادثه،به نام «انتقام قادسیّه»یاد کردهاند.
با آمدن عباسیّان باز کار تمام نبود.هرچند ایرانیان از صورت«موالی»بیرون آمده و کشور مدار شده بودند،باز سیادت عرب باقی بود،و کهر بنی عباس دست کمی از کبود امویان نداشت.ازاینرو جنبش ادامه یافت و اوج گرفت که تفصیل آن در کتابها آمده است.در این زمان که دیگر ایرانی غرور خود را تا اندازهای بازیافته و از آن برقزدگی دوران اوّل بیرون آمده بود،شیوههای دیگری برای رهایی ابداع کرد و آن نفوذ در دستگاه حاکمه بود،چنانکه خاندان برمکی و خاندان سهل در مورد عباسیان بکار بردند،و بغداد یک شهر ایرانمنش گردید.گذشته از این،در کنار مقاومت نظامی چون نهضتهای اشروسنه و نخشب و طبرستان و سیستان و خراسان،مقاومت معنوی و فرهنگی نیز که بسیار دامنهدارتر بود،سر برآورد و ایرانیان نشان دادند که در تمام شؤون فکری از فاتحان خود قویدستترند.همهء این کوششها-چه جنگی و چه فرهنگی-تحت شعائر اسلام صورت میگرفت ولی در کنه بر ضدّ استیلای عرب و برای رهایی بود.به همین سبب قربانیان بسیاری داد چه در میدان جنگ که هزاران هزار جانباز گمنام افتادند،و چه در عرصهء فکر،که شهیدانی چون ابن مقفع و حسین منصور حلاج از پیشاهنگان آن بودند.در زمینهء سیاست نیز سرنوشت خاندان برمکی و خاندان سهل را میدانیم.
از همین اشارهء کوتاه میتوان دریافت که راه چقدر ناهموار و پرخطر بوده است،و ایرانی میبایست شخصیّت دوگانه به خود بگیرد:هم در راه باشد و هم در بیراه،هم همراه باشد و هم حریف.تمام نیروی این ملّت نگونبخت در طیّ تاریخ به این نحو مصرف شده است:اینکه هم خود باشد و هم آنچه به آن واداشته شده است باشد. «دینامیسم»فرهنگی او نیز از همین خصوصیت سرچشمه میگیرد.فرهنگ ایران، فرهنگ ناشی از دوگانگی و مقاومت است-و به همین سبب توانسته است فرهنگی بسیار نیرومند از آب درآید.میتوانیم آن را به موتور جت هواپیما تشبیه کنیم که چون به عقب میزده است،به جلو رانده میشده.
ایرانی چه میخواست؟در یک کلمه میتوان گفت که میخواست«ایرانیّت»برای او محفوظ بماند.این«ایرانیّت»مفهوم بسیار مبهم و مرموزی است،گاه ناپیداست. میشود گفت که یک سلسله وابستگیهایی هست که با از دست دادن آنها ایرانی احساس غربت و کدورت و ریشه به سنگ خوردگی میکند.
اگر بخواهیم از آغاز حیات ایران تا امروز یک خط در تاریخ آن ترسیم کنیم که همواره و در هرحال وجود داشته است آن خطّ«ایرانیّت»است،پیچیده و عجیب.ایرانی کوشیده است تا به هر قیمت شده این خط را نگاهدارد،گاه با گردن کلفتی،گاه با خضوع و انعطاف،حتّی اگر در مواردی لازم میشده با زبونی و خاکساری،گاهی حتی ناخودآگاهانه.از این خط هم با شمشیر دفاع شده است و هم با فرهنگ.
ازاینرو برای حفظ آن خود را به هر آب و آتشی زده است؛به هر رنگی که لازم بوده درآمده:به رنگ عابد و مؤمن،درویش و قلندر،یاغی و گردنه بند،نوکراجنبی،دلقک، لوطی و جوانمرد،جان برکف و ابن الوقت،خلاصه از هر فرقه و گونهای؛و باز از همین روست که جامعهء ایرانی سراپا چندگانگی و تناقص بوده است.بهترین انسانها در آن دیده شدهاند و بدترین افراد نیز.بزرگترین مغزها را در خود پدید آورده،و برای پرورش جهال نیز استعداد عجیبی از خود نشان داده.
و باز از همینروست که میبینم که گاهی گفته است«ف»و مقصودش به هیچ وجه«فرحزاد»نبوده و دیگران به اشتباه افتادند و تفسیرها بر آن نوشتند.همواره در کنه خود چیزی پنهان داشته که به روی خود نمیآورده،و دیگران هم که میشنیدند و احیانا متوجّه میشدند،آنها هم به روی خود نمیآوردند و جز با ایما و چشم و ابرو از آن حرف زده نشده است.از«اشاره»و«راز»و«اسرار»که آن همه در ادب فارسی سخن بمیان آمده،منظور همین است.
ایرانی بر مرز«نفی و قبول»نشسته بوده که ناشی از برخورد کیش جدید با ایرانیّت است.نه میتوانسته است جانب نفی را به تنهایی بگیرد و نه جانب قبول را.بنابراین همواره نمیتوان این اطمینان را داشت که«نه»و«آری»او همان معنی را میدهند که در قالب کلمه دیده میشوند.
آقای جمالزاده و کسانی که چون ایشان میاندیشند،اگر در تاریخ ایران و موقع خاصّ ایران باریک شوند،جواب مشکل خود را میگیرند.ایرانی قرنهاست که متزلزل زیسته،و بنابراین عجبی نیست که«انسجام خاطر»نداشته باشد.همین،روال زندگی او شده است.در منطقهای که چهار سوق جهان بوده است.زندگی کرده،از زمانی که دروازهایش باز شده در معرض تاراج و کشتار مداوم بوده.جنگهای فرقهای و عقیدتی و شهربندان در آن قطع نشده.بروید و بشمارید و ببینید که در طیّ این دوازده سیزده قرن چه تعداد جنگ در خاک ایران روی داده است و اکثر آنها به دست خودی.حاکمی بر ضدّحاکم دیگر،عقیدهء موهومی بر ضدّ عقیدهء موهوم دیگر.شهرهایی ری و نیشابور و اصفهان باید چندبار در عمر خود دچار شهربندان و قحطی و غارت شده باشند؟حتّی طبیعت نیز در ایجاد این وضع نامطمئن شریک بوده،گاهی خشکسالی میآورده و گاهی برکت.نقاطی بسیارآباد و دلفروز داشته و سرزمینهایی بسیار خشک و بایر هرگز به آسمان تکیه نمیشده است کرد،و این خود نیز د دمدمی کردن و بیثبات کردن روحیهء ایرانی سهم بسزایی داشته است.
در چنین محیطی ناامن آیا تعجب دارد که مردم پنهانکار،دو رنگ و تقیهگر بشوند؟ و چون اوضاع و احوال خاصّ کشور که فهرستوار برشمردیم،ایجاب میکرده که استبداد بر آن حکومت بکند،طبیعة از آزادی خبری نبوده،و مردم ناگزیر بودند که همواره خلاف آنچه را که در دل داشتند بر زبان آوردند.
تقیه و دورویی از جانب مردم نتیجهء ناامنی است،و ریا و تزویر از جانب حاکم و متشّرع،نشانهء سوءاستفاده از جهل عامّه،و این جوّی است که ایران در تاریخ خود هرچه جلوتر آمده،بیشتر در آن غوطهور شده است.
پس از حملهء اعراب و اشغال ایران که دیگر از سیادت سیاسی و مرزهای امن خبری نبود،ایرانی ملّتی شد بیدفاع،و مسؤولیّت حفظ هر قصبه و شهر و حتی هر فرد و خانواده بر دوش خود او قرار گرفت.غرور ایرانی مانند یک کوه آبگینه درهم شکسته شد.کسی که تا دیروز سالار و فرمانروا بود،چاکر قرار گرفت.شاهزاده خانمها و فرماندهان به اسارت برده شدند.معروف است که چون اسرای نهاوند را به مدینه آوردند،کودکانی در میان آنها بودند که فیروز ابولؤلؤ دست بر سر آنها میکشید و میگفت:«عمر جگرم را خورد» (طبری).
این درهم شکستگی غرور که به دست یکی از حقیرترین متابعان ایران صورت گرفته بود هرگز از روح ایرانی زدوده نشده و زخم آن التیام نیافته است.تاریخ هزار و چهار صد سالهء ایرانی حاکی از بغضی مداوم است در گلوی او که بر زبان آوردنش ناممکن بوده،و غلو نیست اگر بگوییم که زاریها و سوگواریها در مجالس، و نالههایی که از خلال شعر و موسیقی برآورده،و سیاه پوشیدنهایش،در عمق و در گمخانهء ضمیر،متوجّه آن از دست رفتن بزرگ است.
قومی که مدتی دراز سروری کرده بود،آیا میتوانست آسان از خود خلع شخصیت کند و بیوهوار به گوشهای بنشیند؟جریانهای بعدی نشان داد که چنین چیزی شدنی نبود.بنابراین آنچه به نظرش آمد آن بود که امپراطوری سیاسی را به امپراطوری دیگری تبدیل کند،و آن امپراطوری فرهنگی بود.نهضت فرهنگیای که بعد از اسلام در ایران ایجاد شد،نه تنها در تاریخ خود او بیسابقه بود،بلکه در دنیا نیز تنها یک مشابه میتوان برایش یافت و آن رنسانس اروپاست.
از پس یک دوران کوتاه دلمردگی و بهت،سیل فکر و بحث و حرف جاری شد. نخست به زبان عربی،و پس از پیدایش فارسی دری،به زبان خود ایران.استعداد و نیروی حیاتی ایرانی مسیر تازهای به خود گرفت.دین اسلام از حجاز آمده بود و به جای خود بود،ولی در کنار آن عنصر تازهای پدید آمد و آن تمدّن اسلامی ایرانی بود،یعنی تمدّن ایران که پوشش تازه به خود گرفته و میدان عمل تازه یافته بود.در دوران پیش از اسلام کسب شخصیّت،در عرصهء نبرد و سیاست میشد.اکنون که مردم به خود واگذاشته شده بودند و باروی طبقاتی هم فرو ریخته بود،راه بر عرصهء دیگر که بسی پهناورتر و پایدارتر بود بازگشت،و آن فرهنگ بود.این نیز بنا بضرورت و برای حفظ موجودیّت بود،بدین معنی که اگر این فرهنگ پدید نمیآمد،ایرانی از صفحهء روزگار محو میشد یعنی به ملّتی فراموش شده و درجهء سه و بیزبان و بیمدافع بدل میگشت.همانگونه که تشکیل امپراطوری سیاسی در دوران هخامنشی و دورههای بعد برای حفظ موجودیّت بود، این نیز بصورت دیگری به همان شیوه رفت.رسیدن به یک مقصد،از طریق دو راه بود.
فرهنگ ایران بعد از اسلام همانگونه که پیش اشاره کردیم،از مقاومت و اعتراض هستی گرفت و همین خط را تا به امروز کموبیش ادامه داده است.دو موج گرم و سرد در ایران به هم برخوردند و ایجاد یک طوفان فکر کردند.از آن پس دیگر هرگز فضای فکری ایران آرام نگرفته و از حالت غلیانی و برافروخته و رمز زده بیرون نیامده،به قول شکسپیر«پر از پرخاش و فریاد» full of sound and fury ،و به همین سبب زبان شعر که زبانی خطابی و رازگونه است آن همه بازار گرم پیدا میکند.
آنچه در عمل از دست رفته بود،میبایست در حرف و فکر به کسب آن کوشیده شود، یعنی در هرحال ایران بهعنوان کشوری بزرگ،به ابزار وجود و گردنفرازی ادامه دهد. ایران بعد از اسلام مانند موجودی است که رشد میان کلّه و تنهاش متناسب نیست.و این سر دائما بر روی بدن لق میخورد.از لحاظ سیاسی کشور قطعه قطعه شدهای است،بدون حفاظ،و تابع عرب یا ترک یا تاتار،ولی از لحاظ فرهنگی قلمرو بسیار گسترده و با حشمتی دارد،پهناورتر از شاهنشاهی هخامنشیان و گستردهگیش از چین تا شمال افریقا، و از سیحون تا پنجاب و سند میرسد.چه کسی انکار میکند که در تبدیل اسلام از یک دین شبه جزیرهای به دین جهانی،ایرانیان بیشترین سهم را داشتهاند؟منظور،ارتقاء دادن یک دین به یک تمدّن است.نمیخواهیم نتیجهگیری خاصی از این موضوع بکنیم، امّا نمیتوان از ذکر این واقعیت نیز گذشت که از طریق ایران و آمیخته با تمدّن ایران بود که اسلام به بیش از دو ثلث سرزمینهای مسلمان کنونی راه یافت.در چین شعر فارسی میخواندند و در مالزی نامه به زبان فارسی نوشته میشد.تمام آسیای صغیر و مصر فاطمی تا برود به شبه قارهء هند و آسیای میانه،غنیترین کشورهای اسلامی از لحاظ فرهنگ آنهایی هستند که یا از طریق ایران دین جدید را پذیرفتند و یا بعد،تحتتأثیر نفوذ فرهنگی ایرانی قرار گرفتند.
در اندک مدّتی زبان فارسی دومین زبان دنیای اسلام میگردد.ایران با همین زبان خود،راه خویش را از سایر سرزمینهای فتح شده جدا میکند.استقلال زبان، استقلال فکر و شخصیّت نیز هست.این،یک عامل تازه است.بعد از آن هم تنها کشورهای که اسلام نوع ایرانی را پذیرفتهاند،امکان مییابند که در حفظ زبان اصلی و هویّت خود موفق بمانند.
ایرانی پس از آن ضربهء بزرگ،از طریق زبان،و بخصوص شعر،تعادل خود را باز مییابد.پس از آنکه فردوسی شاهنامه را میسراید و چندی بعد،شعر عرفانی پای به میان مینهد،ایران از نو همان کشور فرمانرواست.ادبیّات عرفانی،بزرگترین دستاوردی است که ایران بعد از اسلام یافته است.درست است که عرفان منحصر به ایران نیست،ولی در ایران بیشتر از هرجا بالیده شده و روح مردم را تلطیف کرده است،و موجب پیدایش چند شاهکار ادبی گشته است که در هیچ زبانی نظیرشان نیست.وقتی این را میگوییم نه آن است که از جنبههای منفی درویش مسلکی غافل باشیم،ولی اهمیت عرفان را در آن میدانیم که در اوضاع و احوالی خاص،بیش از هر مکتب فکری دیگر جوابگوی روح ایرانی بوده است.عرفان،در درجهء اوّل،بیرون شد و معارضهای در برابر تحجّر دینی بوده است،که آن را از دایرهای محدود به فضایی دلگشا آورد،و امکان جولان فکر به آن بخشید.
عرفان و علم،با آنکه به ظاهر در دو خطاند،هردو در یک راه قدم برداشتهاند و آن راه رهایی اندیشه از جمود و فراگذشتن از تعبّدست.
چهار کتاب در زبان فارسی نوشته شدهاند که به نحو آگاه یا ناآگاه،داعیهء همچشمی با کتب آسمانی داشتهاند،یعنی بر این باور بودهاند که راه رستگاری و حقایق جاویدان را در خویش جای دادهاند.قبول عامّی که هریک از این چهار کتاب یافتهاند، تا حدّی این جنبه را تأیید میکند.وقتی در این چهار کتاب باریک شویم،دست و پا زدن جانفرسای ایرانی را که گاه به تسلیم روی برده است و گاه به عصیان،میبینیم، گاه نومیدانه و گاه پر از امید،و در هرحال جوشان و متحرک.
وقتی حافظ میگوید
«کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور»
و یا
«رسید مژده که ایّام غم نخواهد ماند»
و یا
«دراندرون من خسته دل ندانم کیست -که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»
و یا
«مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم»
و یا
«مژدهای دل که مسیحا نفسی میآید»
یا
«گفت آن یار کز او گشت سردار بلند -جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد»
و نظائر اینها،تناوب امید و نومیدی و خطر«افشاء سرّ»و «هول زمانهء خونریز»رابیان میکند.
تشیّع نیز بالیدهء دست ایرانیان است.برخلاف نظر پطروشفسکی و چند ایرانشناس دیگر،تشیّع از عمق روح و تمدن ایران سرچشمه گرفته و در واقع میتوان گفت که اسلام ایرانی شده است.اینکه درصدر اسلام در عربستان نیز کسانی از«جماعت»جدا شده و پایهریزی شیعه کرده باشند،تغییری در ماهیّت امر نمیدهد.تشیّع یک نهضت ایرانی است و چون وسیلهای برای مقابله با استیلای بیگانه بکار رفته است.قرنها پیش از آنکه در زمان صفویه،تشیّع(از نوع منحطّ آن)دین رسمی ایران اعلام گردد،ایرانی در قالب تسنّن،«روح شیعیگری»میداشته بود.وقتی کتابهای ایرانی را میخوانیم،از همان آغاز،یعقوب لیث و اسمعیل سامانی و ابو علی بلعمی و بو نصر مشکان و بیرونی و مسعود سعد و سنائی و عطّار،با برسد به مولوی و سعدی و جامی،همهء اینها را کسانی میبینیم که در سنّی بودن آنها شک نیست،لکن سنیّان ایرانی مآبی که در خط تشیّع حرکت میکردهاند.منظور ظواهر دین نیست،منظورم نحوهء اعتقاد و اندیشیدن است که رنگی دیگر داشته است.
ایرانی،شاید بر حسب اصل آریایی خود انحنایی میاندیشد و عرب،زاویهای و مضرّسی،و این تفاوت حتّی با اشتراک دین،همیشه وجود داشته است.اگر بخواهیم مثالی بزنیم تفاوت میان خطّ نسخ و نستعلیق است؟؟؟خمها و دایرههای نرم نستعلیق را در نظر آورید،و با زاویههای تیز نسخ مقایسه نمایید.این تفاوت در شعر،نقش،تذهیب و سایر تبرزّهای ذوقی دو ملّت نیز نمایان است،و به همین سبب دو نوع مسلمان در دنیای امروز دیده میشود،آنها که تحتتأثیر فرهنگ ایران بودهاند و اندیشهء آنها تمایل به انحنایی بودن دارد و آنها که تحتتأثیر فرهنگ سامی هستند،و اندیشهء مضرّسی بر آنان چیره است.ایرانی گرایش به عرفان دارد و عرب گرایش به تشرّع،ایرانی گرایش به باطن و تأویل دارد و عرب به ظاهر و نص،و این تفاوت اندیشه در همهء شؤون و در جان بینی و جهانبینی هردو،حضور خود را نگاهداشته.
*** هنگامی که در قرن دهم و با آمدن صفویه،تشیّع دین رسمی ایران میگردد جریان تازهای در تاریخ کشور پدید میآید،بدین معنی که نخستین بار در ایران بعد از اسلام این دوگانگی میان برون و درون برداشته میشود.دیگر ایرانی ناگزیر نیست که شیعه بیندیشد و سنّی زندگی کند و از همین جاست که چون تعارض از میان رفته،دینامیسم فکری ایرانی کاهش میگیرد.نخستینبار در تاریخ ایران،شیعه که در اقلیّت بو به اکثریّت بدل میگردد.و ازاینرو نیازی به تجهیز نیروی دفاعی فکری خویش ندارد و اندیشهاش به کاهل شدن روی مینهد.حملهء مغول قابلیّت مغزی ایران را چندان کاهش نداد،زیرا ما چند اثر مهم در گردش مغول یا بعد از آن داریم،ولی آمدن صفویّه این خصوصیّت را با خود آورد.تا اندازهای میشود گفت که ایرانی به رکود ذهنی دوران ساسانی بازگشت.فرهنگ درخشان ایران اسلامی،«فرهنگ شیعه»است در زمانی که دین حاکم بر کشور تسنّن بوده،از زمان صفویه که دین و فرهنگ در یک صف قرار میگیرند،فرهنگ کلامی روبه بیرنگی مینهد،و در متقابل نقش و خط و معماری،که هنر بیزباناند جای آن را میگیرند،یعنی روبه شگفتگی مینهند.
خود شعر در دوران صفوی که معروف به«سبک هندی»است این حالت را تا اندازهای مینمایاند.شاعر در این زمان دستخوش گنگی و گره و ابهام است.صراحت ذهنی خود را از دست داده است.شاعر گذشته چیزی داشت که با آن در بیفتد و آن دوگانگی دستگاه عقیدتیش بود.اکنون که این دوگانگی درهم ریخته شده است،او میماند لکنت زده،یعنی«عجمهء شعری»پیدا میکند.میباید مدتها بگذرد تا از نو به صراحت ذهنی بازگردد،ولی دیگر انحطاط دامنش را گرفته است.
صفویه استقلال سیاسی و یکپارچگی را به ایران آوردند،لیکن تکاپوی فکری را از آن دور ساختند.این تکاپوی فکری هنگام برخورد ایران با تمدّن غرب از نو روی میکند اما آنگاه که دیگر بنیهء فکری کشور بسیار تحلیل رفته است،و ازاینرو دورهء قاجار که دورهء بیدار شدگی ایرانیان است،یکی از بیرمقترین دورههای فکری میگردد.
با آمدن صفویه،چون دیگر ایرانی در عرصهء معنی حریفی برای پیکار نمیبیند،به گذشته روی میبرد،و موجودی«نوح سرا»میشود و کینههای زمان حال خود را بر سر گذشتگان که اسیران بر باد رفتهء خاکاند چون شمر و خولی و یزید خالی میکند،و این خود زمینهء مجالی میگردد برای شمرهای زنده که به هر نحو دلخواهشان بود حکومت بکنند.بازگشت به گذشته و رها کردن حال،جزو نوامیس عقلی ایرانیان در میآید و میشود گفت که استعمار اروپایی نیز به آتش آن دامن میزند.
عیبهای گذشته یعنی،ناایمنی،تزلزل روانی،دورنگی،ظاهر بینی،اصالت فرع را جانشین اصالت اصل کردن،برجای میماند،و بر همهء اینها عیبهای تازهء دیگر که رکود ذهنی و گذشته گرایی است اضافه میگردد.بیش از همیشه خرافه بر دست و پای مردم میپیچد(باز یادآور پایان دورهء ساسانی)،زیرا هرچه واقعیات اجتماعی کمتر جوابگوی توقع مردم میشود و نیازهای روانی و جسمی برآوده ناشده میماند،راه بر خرافهها گشودهتر میگردد.وقتی از کشش و کوشش کار برنیاید،آن را به نیرویی موهوم رها کن و آسودهتر بنشین.
ارتباط با دنیای غرب و ضرورتهای زمان،سنگی در این مرداب میافکند،ولی جز تلاطمی نابارور چیزی به بار نمیآورد،زیرا تارهای اخلاقی و شخصیّتی ایرانی بر اثر کژمداریهای روزگار بسیار فرسوده شده است.این است که هیچ جریانی چنانکه باید کارساز نمیشود:مشروطه هرچند،قدمهایی به جلو میبرد،گرهء اصلی را باز نمیکند. رفتن رضا شاه و آزادی نسبیای که پس از آن میآید به هرج و مرج میانجامد،تلاش ملّی شدن نفت و نهضت مصّدق به 28 مرداد ختم میگردد،و افزایش درآمد نفت و گران شدن آن جز بدبختی برای ایران به ارمغان نمیآورد.
مجموع این احوال دو خصلت را تقویت میکند.تذبذب و گرایش به افراط و تفریط. ایرانی برای نجات خود دست به هر شاخی میزند،بیآنکه درست آن را بشناسد یا به عاقبتش بیندیشد،و چهبسا شاخهای متعارض(چون مارکسیسم و مذهب).در طی این شصت و هفتاد سال اخیر چقدر حزب درست شده است و چقدر و عدههای رنگین داده شده خدا میداند،و پای علم هریک از آنها هم عدهای سینه زدهاند و عاقبت هم جز پشیمانی و دلزدگی چیزی به بار نیامده.مشکل بزرگ که باید آن را مشکل مشکلها نامید آن بوده است که در هریک از این آزمایشها و سیستمها،نخالهترین افراد مجال خودنمایی و کارگردانی مییافتهاند،چه چپ و چه راست،و تا زمانی که این طلسم شکسته نشود، ایران روی سرو سامان نخواهد دید.
ایرانی جزء استعدادهایش خوب است و شاید معدّل آن از بسیاری از ملتها بیشتر باشد.از هوش و نیروی تخیل و ظرافت و قریحهء طنز…و غیره برخوردارست،ولی توانایی ترکیب در او ضعیف است،و این،به سبب پراکندگی اندیشه است که خود از زندگی اجتماعی سرچشمه میگیرد.
ازاینرو میبینیم که استباطهای او در اجزاء امور نادرست نیست،لیکن نتیجهگیری کلّی او غالبا لنگان است.علّتهای دیگرش آن است که قضاوتها اکثرا از روی مصالح آنی و شخصی شکل میگیرد،و این نیز ناشی از همان وضع اجتماعی بی ضابطه است که هرکسی را وادار میسازد تا همهء حواسش معطوف به حفظ موقع شخصیش باشد،یعنی در واقع کارگاه مغزیش بر گرد زره دفاعیای بکار افتد که او برای حراست از خود برتن کرده است.
و بار به همین و از روی همین اصل است که کار دستهجمعی آنقدر ناموفّق بوده است.شما به تکتک افراد برمیخورید که دارای حسن نیت،توانایی و استعداد هستند،ولی همین عده چون در یک انجمن یا حزبی به منظور پیشبرد هدف معینّی جمع میشوند،کمترین کاری از پیش نمیبرند.همهء این نقیصهها ناشی از زندگی در جامعهء نابسامان و فاقد قانون و ضابط است که چون طیّ قرون متمادی ادامه یافت،به صورت طبیعت قومی در میآید.
افراط و تفریط که ممیّزهء دیگر ایرانی شده است او را از اعتدال که لازمهء زندگی آرام و بارورست دور کرده.این حالت یا او را در رکورد نگاهداشته است یا در جهشهای تکان دهنده.هردوران رکود،تکان به دنبال خود میآورد،و هر تکان،باز روی به رکود میبرد.افراط و تفریط،چه در افراد و چه در ملّت،موجب گشته است تا احساسها و انفعالها در خارج از موضع خود حرکت کنند،و حبّ و بغض،دو شریک همیشه حاضر در صحنهء قضاوتها باشند.فرد یا جمعیّتی که دستخوش افراط و تفریط است،یا ستمکش میشود یا ستمگر،یا سر در گریبان فرو میبرد و یا رگهای گردن را کلفت میکند،و تا به اعتدال نیامده،این تناوب زور گفتن و زور شنیدن از او دور نمیگردد.
مشکل دیگر-لااقل در پنجاه سال اخیر-منبعث از فاصلهء میان طبقهء«خواصّ»با عامّهء مردم است.هیچگاه در تاریخ ایران یک چنین جدایی عمیق احساس نمیشده است.از زمان برخورد با تمدّن غرب،یک قشر باسواد و درس خوانده و فرنگی مآب در ایران پیدا شدند که بسیار با تفرعن و سنگدلی و بیاعتنائی به عامّهء مردم نگاه میکردند و خود را تافتهء جدا بافته میدانستند؛نظیر نگاهی که فی المثل بنی امیّه نسبت به موالی و عجم داشتند.این طرز دید،عقده و کینهء پنهانی ای در مردم ایجاد کرد،تا بدانجا که به همهء مظاهر علم و درک و روشنبینی بدبین شوند.
حقیقت این است که روشنفکران یا باصطلاح قدیمتر«طبقهء فاضله»(که دستگاه حکومت نیز از آنها منشعب میشد)در دوران اخیر،بخصوص این سی چهل ساله، بدترین رفتار را با مردم داشتند.آنها را به تمام معنی«عوام کالانعام»انگاشتند،که حقّی اضافهتر از حقّ«چریدن»و«بار کشیدن»ندارند.
عیبهای که آقای جمالزاده برای جامعهء ایرانی برشمرده و از اینجا و آنجا شاهدهایی برایش جمع کردهاند،تمام و کمال شامل این طبقه میشود.البتّه در مورد آنها هم ضعف و شدّت هست و عدّهای از روشنفکران آبرومند و خوب را نمیتوان استثنا نکرد،ولی با چند گل بهار نمیشود.این لکّهء ننگ بر دامن«روشنفکر مآبان»ایران افتاد که عدهای از آنان به صفت«افتخارآمیز»«وطن در چمدان»موصوف شوند،و اینان،و عدهای از قماش اینان تنها پس از طرد از وطن متوجّه شدند که کشوری به نام«ایران»میتوانست است بر روی نقشهء جغرافیا وجود داشته باشد،و آنگاه به نوحه سرایی پرداختند،که این عبارت شکسپیر چه خوب مصداق حالشان میشود،آنجا که اتللو به دزدمونا گفت:«تو را کشتم تا سپس دوستت بدارم».
نکتهء دیگری که نمیتوان ناگفته از سرش گذشت آن است که اگر ایرانی بدست، مگر ملّتهای دیگر فرشتهاند؟آیا واقعا خالی از عیباند؟البته نمیتوان پا روی حق گذاشت و همهء خلائق را به یک چوب راند،ولی این را هم باید گفت که نوع تقلّبها تفاوت میکند و ما با بعضی نوعها بیشتر عادت داریم،مثلا نسبت به آنچه مربوط به تمدّن مغرب زمین است خوشبینی بیشتر بخرج داده میشود،مثلا نسبت به آنچه مربوط به شرق میگذرد،جزو تجدّد مآبی شده است.به این حساب،دزدیها و تقلّبهای بزرگ از جلو چشمها رد میشوند،و دزدیهای کوچک و ملموس،مهر محکومیّت میخورند.
این همه اسلحه که در کشورهای صنعتی ساخته میشود و بر سر مردم فقیر،غالبا به دست خود آنها ریخته میشود چهطور؟پولهایی که از دنیای سوم میآید و در بانکهای سویس و نظائرشان میخوابد،آیا غارت نیست؟و پترو دلارهای خلیجفارس که در اروپا و آمریکا ذخیره میگردد،از راه محترمانه بدست آمده است؟و آیا این کشورها و بانکها،شریک جرم نیستند؟و آیا این خود یکی از نتایج فقر سیاه در افریقا و بنگلادش شناخته نمیشود؟
از اینها گذشته،مگر گانگستر و دزد در کشورهایی که متمدّن خوانده میشوند کم است؟تقلّب غذایی،دارویی،آلودگی محیط زیست،آیا اینها جزو اخلاقیّاتاند،به جهت آنکه در سطح بالا حرکت میکنند،و تقلّب یک مسافرخانهدار خیابان چراغ گاز جزو رذائل؟
یک مثال کوچک بیاوریم که مبتلا به آقای جمالزاده نبوده است،ولی خوب است بشنوند،و آن ماجرای گرفتن ویزا از کشورهای غربی در ایران است.آیا از صفهای یک شبانهروزی در زیر باران و آفتاب خبر دارند؟و آنکه چه رفتاری میشود؟نزدیک به حیوان.آیا شنیدهاند که در جلو یکی از کنسولگریها سگ به جان مردم انداختهاند؟
و این همان کشورهایی هستند که چندسال پیش با منّت مسافر ایرانی را میپذیرفتند،فقط به علّت آنکه میتوانست ارز فراوان با خود داشته باشد،ولی اکنون کیسهاش چنانکه باید پر نیست و گناهش این است.هر علّت دیگری ذکر شود،بهانه است.دنیا را صرفا از دیدگاه پول دیدن،بیتوجه به آنکه این پول از چه ممّری کسب شده است،یکی از بارزترین نشانههای بیاخلاقی است.
*** عجیب این است که آقای جمالزاده حتّی منظرههای ایران را هم مشمو بیلطفی قرار داده بودند.انسانها بس نبودند که کوه و دشت بیگناه را هم بینصیب نگذاشتهاند. عبارتی که راجع به شیراز نوشته بودند،حکایت از دل پردردی داشت.1این،از همه عجیبترست،زیرا هرچه را در مورد ایران بشود انکار کرد زیبایی کوه و دشت و آفتاب و پاکی آسمان نادیدنی نیست،بخصوص که هریک از آنها با آن همه تاریخ آمیخته است. یک منظره به تنهایی،هرچند هم سبز و خرّم باشد چشمانداز بیجانی است،زمانی جان میگیرد که خاطرهانگیز بشود.تنها در این گوشه از خاک است که ما میتوانیم و لولههای خاموش تاریخ خود را بشنویم،آنگونه که ابی سعید ابی الخیر گفت:
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست در هیچ مقام و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
ولی البته این نیز دیدهء خاص میخواهد:
گفت لیلی را خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت:خامش،چون تو مجنون نیستی
برسیم به آخر کلام،آیا ایرانی با این خصوصیّات اصلاح شدنی هست؟ملتی که در طیّ تاریخ آن همه قابلیّت از خود نشان داده و مقاومت ورزیده،و از ملّتهای هم عمر او تنها یکی دوتا باقیماندهاند که مانند او ادامهء تاریخی خود را حفظ کردهاند،چرا او را در کار خود درمانده شناسیم؟ایران از نقص سازمان رنج برده است،و از انسان کارآمد و دلسوز اداره کننده.مردم همه نوع آمادگی دارند،دنبال قالب گمشدهای میگردند که در آن ریخته شوند،و از نو کارآمد گردند:
تشنه میگوید که کو آب گوار آب هم گوید که کو آن آبخوار
به رغم بدبینیها،من آیندهء ایران را درخشان میبینم،به شرط آنکه دنیا بتواند این سیری را که رو به کینهورزی و انهدام و انحطاط دارد،متوقف کند،وگرنه اگر او رو به چنین نشیبی داشته باشد،از ایران به تنهایی چه توقع؟
آذر 1364 سهراب سراوانی
(1)*ظاهرا اشاره است به آنچه آقای جمالزاده دربارهء رود رکنآباد شیراز نوشتهاند.ایران نامه،سال 2 شمازه 2، صفحهء 258.ایران نامه.

