نوروز*
آمد بهار خُرّم و آورد خُرّمی وز فرّ نوبهار شد آراسته زمی
نوروز اگرچه روز نو سال است روز کهنهء قرنهاست.پیری فرتوت است که سالی یک بار جامهء جوانی میپوشد تا به شکرانهء آنکه روزگاری چنین دراز بسر برده و با اینهمه دم سردی زمانه تاب آورده است،چند روزی شادی کند.از اینجاست که شکوه پیران و نشاط جوانان در اوست.
پیر نوروز یادها در سر دارد.از آن کرانهء زمان میآید،از آنجا که نشانش پیدا نیست. در این راه دراز رنجها دیده و تلخیها چشیده است.اما هنوز شاد و امیدوارست.جامههای رنگ رنگ پوشیده است،اما از آنهمه یک رنگ بیشتر آشکار نیست و آن رنگ ایران است.
دربارهء خلق و خوی ایرانی سخن بسیار گفتهاند.هر ملتی عیبهایی دارد.در حق ایرانیان میگویند که قومی خوپذیرند.هر روز بمقتضای زمانه به رنگی درمیآیند با زمانه نمیستیزند بلکه میسازند.رسم و آیین هر بیگانهای را میپذیرند و شیوهء دیرین خود را زود فراموش میکنند.بعضی از نویسندگان این صفت را هنری دانسته و راز بقای ایران را در آن جستهاند.من نمیدانم که این صفت عیب است یا هنرست،امّا در قبول این نسبت تردید و تأملی دارم.از روزی که پدران ما به این سرزمین آمدند و نام خانواده و نژاد خود را به آن دادند گویی سرنوشتی تلخ و دشوار برای ایشان مقرر شده بود.
(*)نقل از مجلهء سخن،دورهء هفتم(1336)،شمارهء دوازدهم،ص 42-1239
دکتر پرویز ناتل خانلری این مقالهء کوتاه پرمغز دلنشین مؤثر را متجاوز از یک ربع قرن پیش نگاشته است.در این شماره به مناسبت آغاز سال 1362 و عید نوروز،آن را به هموطنان گرامی و همهء ایراندوستان و ایرانشناسان شریف اهداء میکنیم.ایراننامه.
تقدیر چنان بود که این قوم نگهبان فروغ ایزدی یعنی دانش و فرهنگ باشد.میان جهان روشنی که فرهنگ و تمدن در آن پرورش مییافت و عالم تیرگی که در آن کین و ستیز میرویید سدّی شود.نیروی یزدان را از گزند اهریمن نگهدارد.
پدران ما از همان آغاز کار،وظیفهء سترگ خود را دریافتند.زردشت از میان گروه برخاست و مأموریت قوم ایرانی را درست و روشن معیّن کرد،فرمود که باید به یاری یزدان با اهریمن بجنگند تا آنگاه که آن دشمن بدکنش از پا درآید.
ایرانی بار گران این امانت را به دوش کشید.پیکاری بزرگ بود.فرّ کیان،فرّ مزدا آفرید،آن فرّ نیرومند ستودهء ناگرفتنی را به او سپرده بودند؛فرّی که اهریمن میکوشید تا بر آن دست بیابد.
گاهی فرستادهء اهریمن دلیری میکرد و پیش میتاخت تا فرّ را برباید.اما خود را با پهلوان روبرو مییافت و غریو دلیرانهء او به گوشش میرسید.اهریمن گامی واپس مینهاد.پهلوان دلیر و سهمگین بود.
گاهی پهلوان پیش میخرامید و میاندیشید که،دیگر،فرّ از آن اوست.آنگاه اهریمن شبیخون میآورد و نعرهء او در دشت میپیچید،پهلوان درنگ میکرد.اهریمن سهمگین بود.
در این پیکار روزگارها گذشت و داستان این زد و خورد افسانه شد و بر زبانها روان گشت،اما هنوز نبرد دوام داشت.پهلوان سالخورده شد،فرتوت شد،نیروی تنش سستی گرفت.اما دل و جانش جوان ماند.هنوز اهریمن از نهیب او بیمناک است.هنوز پهلوان دلیر و سهمگین است.
این همان پهلوان است که هر سال جامهء رنگارنگ نوروز میپوشد و به یاد روزگار جوانی شادی میکند.
اگر بر ما ایرانیان این روزگار،عیبی باید گرفت این است که تاریخ خود را درست نمیشناسیم و دربارهء آنچه بر ما گذشته است،هرچه را که دیگران گفتهاند و میگویند طوطیوار تکرار میکنیم.
اروپاییان،از قول یونانیان،میگویند که ایران پس از حملهء اسکندر یکسره رنگ آداب یونانی گرفت و از جملهء نشانههای این امر آن است که مورّخی بیگانه نوشته است که در دربار اشکانی نمایشهایی به زبان یونانی میدادند.این درست مانند آن است که بگوییم ایرانیان امروزه یکباره ملّیت خود را فراموش کردهاند،زیرا که در بعضی مهمانخانهها مطربان و آوازهخوانهای فرنگی به زبانهای ایتالیایی و اسپانیایی مطربی
میکنند.
کمتر ملتی را در جهان میتوان یافت که عمری چنین دراز بسر آورده و با حوادثی چنین بزرگ روبرو شده و تغییراتی چنین عظیم در زندگیش روی داده باشد و پیوسته،در همه حال،خود را بیاد داشته باشد و دمی از گذشته و حال و آیندهء خویش غافل نشود.
مسلمان شدن ایرانیان بظاهر پیوند ایشان را با گذشتهء دراز و پرافتخارشان برید.همه چیز در این کشور دیگرگون شد و به رنگ دین و آیین نو درآمد،هرچه نشانه و یادگار گذشته بود در آتش سوخت و بر باد رفت.اما یاد روزگار پیشین مانند سمندر از میان آن خاکستر برخاست و در هوای ایران پرواز کرد.
بیش از آنچه ایرانمیان رنگ بیگانه گرفتند،بیگانگان ایرانی شدند.جامهء ایرانی پوشیدند.آیین ایرانی پذیرفتند.جشنهای ایران را برپا داشتند و پیش خدای ایران زانوی ادب بر زمین زدند.
از بزرگانی مانند فردوسی بگذریم که گویی رستخیز روان ایران در یک تن بود. دیگران که بظاهر جوش و جنبشی نشان نمیدادند،همه در دل،زیر خاکستر بیاعتنائی اخگری از عشق ایران داشتند.نظامی مسلمان که ایرانیان باستان را آتشپرست و آیین ایشان را ناپسند میداند،آنجا که داستان عدالت هرمز ساسانی را میسراید،بیاختیار حسرت و درد خود را نسبت به تاریخ گذشتهء ایران بیان میکند و میگوید:
جهان ز آتشپرستی شد چنان گرم که بادا زین مسلمانی ترا شرم!
حافظ که عارف است و میکوشد که نسبت به کشمکشها و کینتوزیها بیطرف و بیاعتنا باشد و از روی تجاهل میگوید:
ما قصهء سکندر و دارا نخواندهایم از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
باز نمیتواند تأثیر داستانهای باستانی را از خاطر بزداید؛هنوز کین سیاوش را فراموش نکرده است و به هر مناسبتی از آن یاد میآورد و میگوید:
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود شرمی از مظلمهء خون سیاوشش باد
کدام ملت دیگر را میشناسیم که به گذشتهء خود،به تاریخ باستان خود،به آیین و آداب گذشتهء خود بیش از این پایبند و وفادار باشد؟این جشن نوروز که دو سه هزار سال است با همهء آداب و رسوم در این سرزمین باقی و برقرارست مگر نشانی از ثبات و پایداری ایرانیان در نگهداشتن آیین ملی خود نیست؟
نوروز یکی از نشانههای ملّیت ماست.نوروز یکی از روزهای تجلّی روح ایرانی
است،نوروز برهان این دعوی است که ایران،با همهء سالخوردگی،هنوز جوان و نیرومندست.
در این روز باید دعا کنیم.همان دعا که سه هزار سال پیش از این زردشت کرد:
«منش بد شکست بیابد.
منش نیک پیروز شود.
دروغ شکست بیابد.
راستی بر آن پیروز شود.
خرداد و مرداد بر هر دو چیره شوند.
بر گرسنگی و تشنگی.
اهریمن بدکنش ناتوان شود.
و رو به گریز نهد».
و نوروز بر همهء ایرانیان فرخنده و خرّم باشد.