نگاهی به شعر متعهد فارسی‏ در دهه سی و چهل

ایران نامه مجلهء تحقیقات ایران شناسی

سال هفتم،شمارهء 4 تابستان 1368(1989 م)

شاهرخ مسکوب‌

نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل*

اروپای بین دو جنگ میدان برخورد و مبارزهء ایدئولوژیهای سیاسی گوناگون، دمکراسی بورژوایی،فاشیسم،کمونیسم و یا سوسیالیسم بود.اگر جمهوری و ایمار و جبههء مردمی( frontpopulaire )در آلمان و فرانسه ناکام ماند در عوض کمونیسم و فاشیسم در روسیه و ایتالیا و آلمان پیروز شد.جنگهای داخلی اسپانیا،که از مرزهای آن‌ کشور فراتر گذشته و روح اروپا را تسخیر کرده بود،از جریان سیاسی،ایدئولوژیک‌ چندین ساله‌ای برمی‌خاست که دست کم از انقلاب اکتبر آغاز شده بود.

جنگ جهانی دوم،بخلاف جنگ اول،از دیدگاهی جنگ ایدئولوژیها بود.جنگ‌ فاشیسم با دمکراسی و سوسیالیسم که پس از آن«جنگ سرد»دمکراسی و کمونیسم جای‌ آن را گرفت.تمامی این ماجرای جهانگیر نه فقط اثر خود را در ادبیات غرب بجا گذاشت و اندیشه و برداشت ساخت و صورت آن را دگرگون کرد،بلکه ادبیات آن سامان‌ در این دوران مالامال از بازسازی و بازنمود و تفسیر و تأویل و به زبانی دیگر بازآفریدن و *به همت و دعوت کانون فرهنگی نیما سمینار«روشنفکران و تحولات سدهء اخیر ایران»در تاریخ ششم نوامبر 1988 در دانشگاه کالیفرنیا(؟؟؟)تشکیل شد.بخشی از مقالهء حاضر سخنرانی شاهرخ مسکوب است در آن سمینار که اینک با افزوده‌هایی به چاپ می‌رسد.

آزمودن این پیشامدهای بنیان کن و دورانساز بود.

اینها موضوع گفتگوی ما نیست،منظور فقط یادآوری این نکته است که از جمله آثار این جریان یکی پیدایش و گسترش ادبیات مترقی،مردمی،چپ،سوسیالیستی(یا به هر نام دلخواه دیگر که بنامیم)بود،ادبیاتی که آرزوی از میان رفتن اختلاف طبقاتی و ستم‌ اجتماعی را در سر می‌پرورد،که در شوق برابری شهروندان و مبارزه در راه آزادی و رهایی‌ انسان می‌سوخت.جان ادبیات زمان جنگ و پس از آن به نیروی این آرزوی شریف و انساندوستانه زنده بود.

و اما در ایران.البته ما نیز از آنچه در جهان روی داده بود و بیش از همه از جنگ‌ برکنار نماندیم.جنگ جهانی دوم با وجود همهء محنتها و پریشانیها برای ما آزادی دست‌ نیافتنی را هدیه آورد.شکست فاشیسم به منزلهء پیروزی دمکراسیهای غربی و سوسیالیسم‌ شوروی بود و ایران نیز در تب دمکراسی و سوسیالیسم می‌سوخت.و البته در این میان‌ برای روشنفکران سوسیالیسم فریبندگی دیگری داشت،به علتهای بسیار.مثلا تجربهء استعماری و تلخ گذشته از انگلستان دمکرات(!)و بی‌تجربگی نسبت به سوسیالیسم‌ روسی یا اختلاف شدید طبقاتی و فقر و درماندگی مردم.همین مشت نمونهء خروار کافی‌ است.

در آن سالها جاذبهء شوروی در همه جا برای روشنفکران اهل درد بی‌نظیر بود.در ایران هم حزب توده شکفته‌ترین و سرشارترین دورهء فعالیتش را می‌گذراند.گرایش به‌ چپ در اندیشه،رزمندگی در سیاست،و تعهد در هنر حاکم بود.در چنین حال و هوایی‌ اولین و آخرین کنگرهء نویسندگان ایران در چهارم تیرماه سال 1325 در انجمن روابط فرهنگی ایران و اتحاد جماهیر شوروی تشکیل شد.رئیس کنگره شاعر بنام و وزیر فرهنگ وقت ملک الشعراء بهار بود و در هیأت رئیسه کسانی از صادق هدایت و نیما یوشیج گرفته تا علی اصغر حکمت و بدیع الزمان فروانفر شرکت داشتند.دهخدا هم‌ بود.

همین ترکیب هیأت رئیسه نشان می‌دهد که چه گرایشهای گوناگونی از همه دست‌ در آن جا گرد آمده بود بطوری که جز نیما و شاید تا اندازه‌ای افراشته و دو نوپرداز نوخاسته،یعنی توالی و جواهری،دیگر همهء شاعران پیروان مکتب قدیم بودند که اکثر حرفهای همیشگی را به زبان همیشگی بازگو می‌کردند.یا نمونهء دیگر:علی اصغر حکمت و دکتر خانلری دو سخنران اصلی کنگره بودند با برداشتها و استنباطهای ادبی نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل‌ بیگانه از هم.

کنگره در پایان کار قطعنامه‌ای صادر کرد که در آن پس از اظهار نظر دربارهء ادبیات‌ ایران،وظایف شاعران و نویسندگان،و شرح کارهای سازمانی که باید انجام شود، دربارهء آیندهء ادب فارسی نیز رهنمودهایی داد که بخشی از آن را در این جا می‌آوریم.

«ادبیات ایران در طی قرون متمادیه هماره از جنگ خیر و شر و پیکار یزدان و اهریمن سخن گفته،احساسات عالیه انسان دوستی و برابری ابنای بشر را در دلها برانگیخته از این رهگذر نه تنها در اخلاق و فرهنگ مردم ایران بلکه در ادبیات و مدنیت‌ جهانی تأثیری بسزا و عمیق داشته است.

ادبیات معاصر نیز کم و بیش این وظیفهء بزرگ یعنی هدایت و تربیت مردم را انجام‌ داده در جنبش آزادی ایران سهم بزرگی به عهده گرفته،بخصوص عده‌ای از نویسندگان‌ و شاعران در طی جنگ اخیر با اصولی که حریت و فضیلت و فرهنگ جهانی را مورد تهدید قرار داده بود به مبارزه برخاسته و خلق را آگاه ساختند.

معهذا می‌توان گفت که نثر و نظم کنونی ایران،چنان که از سخنرانیها و مباحثات‌ کنگره برمی‌آید،وظایف دیگری در مقابل مردم ایران و جهانیان به عهده دارد که باید در آینده انجام دهد.با در نظر گرفتن مراتب فوق:

1-کنگره آرزومند است که نویسندگان ایران در نظم و نثر،سنت دیرین ادبیات‌ فارسی یعنی طرفداری از حق و عدالت و مخالفت با ستمگری و زشتی را پیروی نمایند و در آثار خود از آزادی و عدل و دانش و دفع خرافات هواخواهی نموده پیکار بر ضد اصول و بقایای فاشیسم را موضوع بحث و تراوش فکر خود قرار دهند و به حمایت صلح جهانی و افکار بشر دوستی و دمکراسی حقیقی برای ترقی و تعالی ایران کوشش کنند.

2-کنگره آرزومند است که نویسندگان و شاعران به خلق روی آورند و بدون این‌ که افراط روا دارند در جستجوی اسلوبها و سبکهای جدیدی که ملایم و منطبق با زندگی‌ کنونی باشد برآیند و انتقاد ادبی سالم و علمی را،که شرط لازم پیدایش ادبیات بزرگ‌ است،ترویج کنند.

3-کنگره آرزومند است که مناسبات فرهنگی و ادبی موجود بین ملت ایران و تمام‌ دمکراسیهای ترقیخواه جهان و بالاخص اتحاد شوروی بیش از پیش استوار گشته بنفع‌ صلح و بشریت توسعه یابد.

4-کنگره از هیأت مدیرهء انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که انعقاد این کنگره از ابتکارات حسنهء آن به شمار می‌رود سپاسگزار است.

5-کنگرهء تأسیس یک کمیسیون تشکیلات موقتی را که بنیاد اتحادیه گویندگان و نویسندگان ایران را پی‌ریزی کند ضروری می‌داند و اجرای این منظور را به هیأت رئیسه‌ محول می‌نماید.»

با این که دیگر کنگره‌ای تشکیل نشد و بخلاف پاره‌ای کشورها هیچ سازمانی‌ ادبیات ایران را هدایت نمی‌کرد،ولی رهنمودهای این قطعنامه تا چند دهه بر روح‌ ادبیات ایران حاکم شد.نه برای ارج و اعتباری که کنگره داشت،چون پس از اندک‌ زمانی هریک از شرکت کنندگان پراکنده به راهی رفتند،بلکه برای این که قطعنامه‌ بیان‌کنندهء خواستهای سیاسی و اجتماعی زمانه و مبین انتظاری بود که خوانندگان جوانتر از ادبیات و تصوری بود که اهل قلم از وظیفهء خود داشتند و می‌خواستند،به گفتهء شاملو، سمندروار در آتش مردم بنشینند و از خاکستر خود باززاده شوند.افزون بر این،چنین‌ گرایشی با ندای ادبیات مترقی جهان می‌خواند و سازمان را با آن هم کوک و همآواز می‌کرد.

از مقدمهء قطعنامه و کلیات آن و«آزادی و عدل و دانش و دفع خرافات»که بگذریم‌ می‌بینیم کنگره خواستار مبارزه با فاشیسم،حمایت از«صلح جهانی»،«افکار بشر دوستی و دمکراسی حقیقی»است و«روی آوردن به خلق»و استواری مناسبات‌ فرهنگی با«دمکراسیهای ترقیخواه و بالاخص اتحاد شوروی.»

امروز پس از تجربهء سالها معنای حقیقی کلمات و هماهنگی آنها با سیاست وقت‌ شوروی و نهضت چپ ایران روشنتر دیده می‌شود.خواست ما در این جا نه سنجیدن کار کنگره است و نه داوری در هدفهای آن،بلکه بیان امر واقع است و اشاره به شکفتن‌ دریافتی که از چندی پیش در هوای ادبیات جوانه‌های پراکنده‌ای زده بود و در قطعنامه‌ تبلور یافت.

از آن زمان،و در اساس تا امروز،اندیشهء سیاسی چپ ایران همان ایدئولوژی حزب‌ توده است که دنیا را به دو اردوگاه استثمار شوندگان و استثمار کنندگان،به کشورهای‌ سوسیالیستی و امپریالیستی،به نیک و بد تقسیم می‌کند و آزادی و رهایی نیکان‌ (زحمتکشان)و شکست بدان(سرمایه داران و طبقات حاکم)را پس از مبارزه‌ای‌ بی‌امان و مرگبار،ناگزیر،ولی-در مقیاس تاریخی-نزدیک می‌پندارد.

البته نه موضوع به این سادگی است که در نهایت کوتاهی و ساده لوحی سر و ته آن را نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل‌ به هم بستی و نه در این جا مجالی برای پرداختن به آن هست.فقط می‌خواهیم بگوییم‌ که دو پارگی هستی به روشنایی و تاریکی،نبرد چاره ناپذیر آن دو و سرانجام رستاخیز و رهایی توده‌ها از ایدئولوژی سیاسی به ادبیات راه یافت و نه فقط به صورت تکیه‌گاه فکری‌ و عاطفی بعضی از گویندگان و نویسندگان درآمد بلکه دلیلی شد برای حقانیت ادبیات. از این راه،از راه خدمت به توده‌ها و هدف آنها،ادبیات وجود خود را توجیه می‌کرد،از ورای عینک امیدی زودرس به افق نظر می‌انداخت و چشم اندازی مطلوب می‌آفرید تا آنچه را که در آرزو داشت،تماشا کند:

رستگاری روی خواهد کرد و شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد.

این درونمایهء( theme )اساسی«مرغ امین»نیما(نخستین و شاید برجسته‌ترین نمونه شعر ایدئولوژیک)است.شعری که از محدودیت ایدئولوژی فراتر رفت و به پایگاه شعری‌ «سیاسی»رسید.

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده‌ رفته تا آن سوی این بیدادخانه‌ بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه‌ نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده. می‌شناسد آن نهان بین نهانان(گوش پنهان جهان دردمند ما) جور دیده مردمان را…

مرغ،آن چنان که خود شاعر می‌گوید،«نشان روز بیداد ظفرمندی»یا،به زبان دیگر، مظهر و نماد پیروزی مردم دردمند است در«شب دلتن»،«شب بیدادی»که گاه‌ پوشیده«بر فراز بام مردم»پیدا می‌شود و خودی می‌نماید و کم کم-

رنگ می‌بندد شکل می‌گیرد گرم می‌خندد

مرغ در حال«شدن»است تا آن گاه که«رمز درد خلق»را در می‌یابد،محرم آنها می‌شود و از حال و روزشان و رنجهاشان می‌پرسد.از این پس شعر گفتگوی‌ آرزومندانه‌ای است،به نفرین و آفرین،به دعا در حق مردم و لعنت در حق دشمنانشان تا آن جا که در پاسخ مرغ،انبوه آمینهای مردم«چون صدای رودی از جا کنده»طنین می افکند و با این آگاهی و هم پیوندی پیروزی طلوع می‌کند و مرغ آمین گوی‌ دور می‌گردد از فراز بام‌ در بسیط خطهء آرام،می‌خواند خروس از دور، می‌شکافد جرم دیوار سحرگاهان.

و زبر آن سرد دود اندود خاموش‌ هرچه،با رنگ تجلی،رنگ در پیکر می‌افزاید.

می‌گریزد شب، صبح می‌آید.

مقایسه‌ای میان«افسانه»و«مرغ آمین»نه فقط چرخش راه و روش شاعر بلکه ادب‌ فارسی را تا اندازه‌ای نشان می‌دهد.سراسر آن منظومهء بلند(«افسانه»)گفتگویی درونی‌ و نفسانی است.در«افسانه»شاعر نخست به مرغ هرزه گرد دل خود که از رستگاری‌ بریده رو می‌آورد،به دل عاشق افسانه پرداز!و سپس به گفتگویی دراز مثل جویباری‌ آرام،میان افسانه،که سرشت و سرگذشت گوینده است،و عشق،که پارهء دیگر اوست، میان دو پارهء جان شاعر روان می‌شود و منظره‌های رنگارنگ روح و حس او در جهتی‌ برانگیزد.در نهایت می‌تواند چشم درون خوانندهء دل آگاه را به روی خود او بگشاید یا عواطف خفتهء وی را سیراب کند.

اما در«مرغ آمین»پرندهء،که نشان آگاهی و پیروزی خلق است،با لحن دردمندان‌ سخن می‌گوید و در دل تاریکی آنها را یاری و همراهی می‌کند تا به پایان شب و سپیدهء رستگاری برسند.در این جا شعر دل نگران مردم است،هدفی انسانگرایانه و اجتماعی‌ دارد و می‌خواهد که به کاری بیاید و دردی رادوا کند.پس آن زبان دل افسردگان‌ «افسانهء»درونگرا در«مرغ آمین»بروانگرا به زبان مبارزان«پی نامجویان»بدل‌ می‌شود.گویی همصحبتان پیشین شاعر در«افسانه»چون پرنده از قفس درون او پر می‌کشند و به صورت مرغی درمی‌آیند که شبانه بر بام خلق بنشیند تا نه فقط شاعر که با «جوردیده مردمان»همزبانی و همدلی کند.

مرغ آمین نیز مانند افسانه سرآغاز باشکوهی است برای دورهء تازه‌ای از کار شاعری. این شعر در آخرین سالهای بیست،یعنی چند سالی پس از برگزاری کنگره نویسندگان، نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل

سروده شد.البته منظور این نیست که شاعر به نحوی از قطعنامهء کنگره الهام گرفته باشد. نه.در آن سالها گذشته از مکتب رئالیسم سوسیالیستی و آثار نویسندگان شوروی که به‌ صورت نمونه و سرمشق کار عده‌ای از اهل قلم درآمده بود،در بیرون از شوروی نیز ادبیات‌ به دنبال گسترش جنبش چپ در همه جا(بویژه در فرانسه که از دیرباز روشنفکران ایران‌ به آن چشم دوخته بودند)گرایشی مردمی یافته بود،چیزی که بعدها به نام ادبیات متعهد و تعهد در ادبیت شناخته شد.

در ایران وجود پدیدهء دیگری گذشته از این که بازار تعهد را گرمتر می‌کرد و گروه‌ بیشتری را آسانتر و زودتر به سوی آن می‌کشاند،ارزش اخلاقی و اجتماعی آن را نیز و چندان می‌کرد.فساد دستگاه حاکم و خود کامگی رژیمی که تنها فکر و حرف خود را می‌پسندید و جز آن را برنمی‌تافت،طبعا شاعران و نویسندگان را-دست کم‌ زنده‌ترین و پرشورترین آنها را-به تعهد عقیدتی و گاه مبارزهء سیاسی به ضد خود بر می‌انگیخت.

باری،راهنماییهای کذایی آن قطعنامه اولین فرمول‌بندی این گرایش در ادبیات ایران‌ و مرغ آمین اولین نمونهء ارجمند آن در شعر فارسی است.بیشتر استعاره‌ها،کنایه‌ها و نمادها و رمزهایی که سالهای بعد زبان تمثیلی شعر ناچار در پس پردهء آنها پنهان شد تا حرف خود را با ایما و اشاره به خواننده بفهماند،در این شعر به کار رفته است:نخست‌ خود«مرغ»یادآور سیمرغ،یادآور پرنده‌ای است که مظهر آزادی است و سپس،بیدادخانه،راه، شب دلتنگ،آتش و خاکستر،صبح،زنجیر و بیابان،چشمه و روشنایی،خروس،سحر و غیره.همچنین:ایهام«مرغ شباهنگام»که هم مرغ شب را به ذهن القاء می‌کند و هم‌ مرغ شباهنگ،مرغ سحری را،که برآورندهء آروزی خلق و اجابت‌کنندهء دعای آنهاست، «مرغ آمین»است.

البته بیشتر نماد(سمبل)های این شعر کلی است و پی از آن نیر جابجا و گاه و بیگاه به کار رفته بوده است.مثلا در«شمع مرده»،شعری که دهخدا در رثاء میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل سروده است.[1]اما تفاوت در این است که در این مورد «نماد»ها تنها نشانه‌هایی برای رساندن مقصود شاعر نیستند و فقط برای این به کار گرفته‌ نمی‌شوند،بلکه به منزلهء تار و پودی که شعر بر آنها تنیده شود،ترکیب‌کنندهء صورت‌ (فرم)شعرند؛شعری که گذشته از صورت در محتوا هم به راهی دیگر افتاده و از خیال‌ کج و اندیشهء بردگی آموز بد اندیشانی سخن می‌گوید که در خواب جهانگیری هستند و ایمان به حق را در راه سوداگری به کار می‌برند و زیرکان و پیشتازان را به تسمخر از سر راه خود می‌رانند.این جهانخواران- با کجی آورده‌هاشان شوم‌ که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می‌گردید و از آن خاموش می‌آمد چراغ خلق،

بودنشان بسته به نبودن و خاموشی مردم است.بدین ترتیب،دیالکتیک مرگ و زندگی به‌ میدان اجتماع و اختلاف طبقات فرود می‌آید و ایدئولوژی سیاسی تازه و آشنایی،شاعرانه‌ بیان می‌شود.

مرغ آمین مانند«پریا»و«بهار غم انگیز»از نمونه‌های ارجمند و کمیاب شعر سیاسی است که زندانی تنگ نظری،فقر معنوی و ساده انگاری ایدئولوژی سیاسی باقی‌ نمانده است.

شاید اشاره‌ای به تفاوت میان تفکر سیاسی و ایدئولوژ سیاسی بیمورد نباشد و به‌ روشنی موضوع کمک کند.غرض ما از تفکر سیاسی آن اندیشه یا نظام اندیشه‌ای است‌ که جوینده و پرسنده باشد.درست برخلاف ایدئولوژیهای سیاسی که فارغ از وسوسهء پرسش،پاسخ همهء مشکلات اجتماعی و غیر اجتماعی،مشکلات پیچیده و دیرین آدمی‌ را آماده و آسان در آستین دارند.گمان می‌کنم که احتیاج به توضیح بیشتری نیست.همهء ما کما بیش ایدئولوژیهای را تجربه کرده‌ایم و می‌کنیم و در عوض از تفکر سیاسی دور و بی‌خبر مانده‌ایم.

در دههء سی و چهل،که موضوع این جستار است،ما اسیر ایدئولوژی سیاسی خاصی‌ بودیم که سیر تاریخ،ساخت و مبارزه طبقاتی و راه پیروزی و رسیدن به شاهراه نجات را به ما یاد می‌داد و همهء اینها به ادبیات راه می‌یافت.اگر شاعرانی گاه از دام ایدئولوژی‌ رهیده‌اند و از مرزهای بستهء حوادث روز،خواه سیاسی یا اجتماعی و بخصوص تعبیر و تفسر یک جانبهء آنها فراتر رفته‌اند،بیشتر در پرتو انساندوستی و اعتقاد به ارزشهای آدمی‌ و از برکت انسانگرایی(اومانیسم)آنها بوده است.مثلا،ببینید چطور در یک بند کوتاه‌ واقعیتی اجتماعی در شعر نیما بدل به امری نفسانی و حتی گویی کیهانی می‌شود:

دل من سخت گرفته است از این‌ میهمانخانهء مهمان کش روزش تاریک‌ که به جان هم نشناخته انداخته است‌ چند تن ناهموار چند تن ناهشیار نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل‌ چند تن خواب آلود.

در این جا شعر هرچند سرگذشت انسان اجتماعی را بیان می‌کند ولی زندانی هیچ مکتب‌ سیاسی یا اجتماعی نیست و می‌تواند مال هرصاحبدلی از هرمکتبی باشد.

البته چنین نمونه‌های گرانبهایی که از دورن-و یا شاید بهتر باشد بگوییم از ناخودآگاه-گوینده بجوشد،چندان فراوان نیست،زیرا«خودآگاه»شاعر راه وی را می‌ساخت و او را در آن بستر تنگ می‌راند.می‌گوییم«بستر تنگ»زیرا ایدئولوژی‌ سیاسی بسیاری از جنبه‌های وجودی و کلی انسان را نادیده می‌گیرد و آدمی را به‌ «حیوان سیاسی»آنهم فقط یک نوع سیاست تنزل می‌دهد و سپس راه چارهء سخت ولی‌ میانبری برای درمان تقریبا همهء دردها پیش پایش می‌گذارد.مثلا،بنا بر ایدئولوژی‌ مارکسیسم عوامانهء استالینی،در آن سالها ماتریالیسم دیالکتیک جهان را توضیح می‌داد و ماتریالیسم تاریخی انسان و رهایی او را.پذیرش و عمل به این ایدئولوژی،سرودن و نوشتن دربارهء رهایی خلق و به صد طبقهء حاکم و مظهر آن در دوران استبداد البته خطر کردنی بود که نیاز به شجاعت داشت.اما،از سوی دیگر،این شجاعت اهل قلم را از مهلکهء بزرگتری نجات می‌داد،از خطر اندیشیدن و در قبال تعهدی بزرگتر،نو به نو دل به‌ دریا زدن،از خطر تعهد در برابر خود و جهان،از چگونه در جهان(و به دنبال آن در اجتماع)بودن و چگونه خود را در جهان راه بردن یا به زبانی گنگ و مبهم از تعهد در برابر«حقیقت»،که بسیاری از شاعران و نویسندگان،چه بدانند و چه ندانند،متعهد به‌ آنند.زیرا نوشتن وضع گرفتن در برابر چیزها و کسان،یعنی پذیرفتن و نپذیرفتن و انتخاب‌ کردن،یعنی متعهد شدن است.و این مسلتزم اندیشیدنی پیوسته و انتخاب کردنی مدام‌ است و هرانتخابی خطر کردنی دیگر است.

ادبیات متعهد ما-مثل هرجای دیگر-کار را با همهء دشواریهاش آسان گرفت، چون افزون بر آنچه گفته شد،در دام ایدئولوژی توده گرایی( populisme )افتاد که،بنا بر آن،هرچه از خلق برآید و مربوط به آن باشد،فقط آن درست و حق است.دشمنان‌ خلق را هم همین ایدئولوژی نشان داده بود.پس ادبیات که ملاک درست و نادرست و حق و ناحق را در آستین داشت با خیال آسوده راه خود را می‌پیمود.

صمد بهرنگی،که نمونهء یکی از نویسندگان متعهد بود،در تقسیم‌بندی آنها به نیک‌ و بد حتی خوانندگان کوچک را نیز به دو گروه کرده بود:آنها که حق ندارند آثار او را بخوانند و آنها که حق دارند.وی در مقدمهء قصهء الدوز عروسک سخنگو،که برای‌ بچه‌ها نوشته شده،می‌گوید:«حرف آخرم این که هیچ بچهء عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصهء من و الدوز را بخواند.بخصوص بچه‌های ثروتمندی که وقتی در ماشین‌ سواریشان می‌نشینند پز می‌دهند و خودشان را یک سر و گردن از بچه‌های ولگرد و فقیر کنار خیابانها بالاتر می‌بینند و به بچه‌های کارگر هم محل نمی‌گذارند.آقای بهرنگ‌ خودش گفته که قصه‌هایش را بیشتر برای همان بچه‌های ولگرد و فقیر و کارگر می‌نویسد.البته بچه‌های بد و خودپسند هم می‌توانند پس از درست کردن فکر و رفتارشان‌ قصه‌های آقای بهرنگ را بخوانند.بم قول داده.»

او در مقدمهء قصهء الدوز کلاغها نیز همین نظر را تأیید می‌کند که«این بچه‌ها حق ندارند قصه مرا بخواند:

«1-بچه‌هایی که همراه نوکر به مدرسه می‌آیند.

2-بچه‌هایی که با ماشین سواری گران قیمت به مدرسه می‌آیند.»

اجمالا یادآوری کنیم که این توده گرایی یا عوام فریبی برای سوء استفاده از عوام‌ شیوهء مرضیهء سیاسان ایران است،از آن حزب پیشاهنگ توده‌ها گرفته تا ادعای یگانگی‌ و انقلاب شاه و مردم یا اسلام مستضعفان یا جریانهای سیاسی دیگر حتی مبارزان‌ صادق و فداکاری که می‌پنداشتند فدایی خلق بودن،که ارزشی اخلاقی است،می‌تواند هدف یا استراتژی سیاسی باشد،در بن بست تصوری ناصواب درماندند.این عوام زدگی‌ در سیاست و ادب،هر دو را،هم سیاست و هم ادب را،عوامانه تنزل داد تا خوشایند عوام‌ باشند.

باری،اکنون برویم به سراغ نمونهء تمام نمای شعر متعهد،به شاملو و«شعری که‌ زندگیست»که در حقیقت چکیدهء نظریات و آرزوهای ادب متعهد ما و دستور کار آن‌ است:

شعری که زندگی است

موضوع شعر شاعر پیشین‌ از زندگی نبود. در آسمان خشک خیالش،او جز با شراب و یار نمی‌کرد گفت و گو. او در خیال بود شب و روز در دام گیس مضحک معشوقه پای بند، حال آن که دیگران‌ دستی به جام باده و دستی به زلف یار نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل‌ مستانه در زمین خدا نعره می‌زدند! موضوع شعر شاعر چون غیر از این نبود تأثیر شعر او نیز چیزی جز این نبود.

آن را به جای مته نمی‌شد به کار زد: در راههای رزم‌ با دستکار شعر هردیو صخره را از پیش راه خلق‌ نمی‌شد کنار زد.

یعنی اثر نداشت وجودش‌ فرقی نداشت بود و نبودش‌ آن را به جای دار نمی‌شد به کار برد.

حال آن که من‌ بشخصه‌ زمانی‌ همراه شعر خویش‌ همدوش شن چوی کره‌ای‌ جنگ کرده‌ام‌ یک بار هم«حمیدی شاعر»را در چند سال پیش‌ بر دار شعر خویشتن‌ آونگ کرده‌ام…

موضوع شعر امروز موضوع دیگریست…

امروز شعر حربهء خلق است‌ زیرا که شاعران‌ خود شاخه‌ای ز جنگل خلقند نه یاسمن و سنبل گلخانهء فلان‌ بیگانه نیست‌ شاعر امروز با دردهای مشترک خلق:

و با لبان مردم‌ لبخند می‌زند، درد و امید مردم را با استخوان خویش‌ پیوند می‌زند

سپس شعر،واقع گرایی خام،جستجوی وزن و کلمات در کوچه و میان عابران،نوعی‌ زیبایی شناسی«مردمی»را تبلیغ می‌کند و پس از آن می‌گوید:

الگوی شعر شاعر امروز گفتیم: زندگی است!

از روی زندگی‌ست‌ که شاعر با آب و رنگ شعر نقشی به روی نقشهء دیگر نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل‌ تصویر می‌کند:

او شعر می‌نویسد یعنی‌ او دست می‌نهد به جراحات شهر پیر یعنی‌ او قصه می‌کند به شب‌ از صبح دلپذیر.

او شعر می‌نویسد یعنی‌ او دردهای شهر و دیارش را فریاد می‌کند یعنی‌ او با سرود خویش‌ روانهای خسته را آباد می‌کند.

او شعر می‌نویسد یعنی‌ او قلبهای سرد و تهی مانده را ز شوق‌ سرشار می‌کند.

یعنی‌ او رو به صبح طالع،چشمان خفته را بیدار می‌کند.

او شعر می‌نویسد یعنی او افتخارنامهء انسان عصر را تفسیر می‌کند یعنی‌ او فتح نامه‌های زمانش را تقریر می‌کند.

این بحث خشک معنی الفاظ خاص نیز در کار شعر نیست.

اگر شعر زندگی‌ست‌ ما در تک سیاه‌ترین آیه‌های آن‌ گرمای آفتابی عشق و امید را احساس می‌کنیم: این یک‌ سرود زندگی‌اش را در خون سروده است‌ و آن یک‌ غریو زندگی‌اش را در قالب سکوت، اما اگرچه قافیهء زندگی‌ در آن‌ چیزی بغیر ضربهء کشدار مرگ نیست، در هردو شعر معنی هردو مرگ‌ زندگی‌ست.

پیش از آن که به خود شعر،که سرودهء هزار وسیصد و سی و سه است،بپردازیم‌ نظری به پیش درآمد آن و انتقادی که از شعر گذشتهء فارسی شده بیفکنیم،به این،که‌ موضوعش از زندگی نبود و شاعرانش«پایبند گیس مضحک معشوقه»بوند و«در آسمان‌ خشک خیال»جز با شراب و یار سر و کار نداشتند و برای همین شعرشان بی‌اثر بود.

این کدام شعر است و این شاعران کیها هستند:فردوسی و خیام،مولانا و سعدی یا نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل

خواجهء شیراز؟چون وقتی صحبت از شعر و شاعران پیشین بشود هیچ نادن بی‌ذوقی اول به‌ یاد سنائی و عطار هم نمی‌افتد تا چه رسد به عنصری و عسجدی،امیر معزی و انوری و حتی فرخی و منوچهری یا دیگرانی که بعضی از آنها«سنبل یا سیمین گلخانهء فلان» هم نبودند،«عملهء طرب»بودند.گویی هیچ مکتب و مذهب تازه-مثل سلسله‌ها و فرمانروایان نورسیده-بدون نفی بیرحمانهء پیشینیان خود نمی‌تواند پا بگیرد.گذشته را نفی می‌کند تا زمان حال خود را اثبات کند.زمین پشت سر را می‌سوزد تا به خود بقبولاند که راهی بجز پیش رفتن ندارد.مثالهای بسیار می‌توان آورد که از آن میان ما به اسلام و جاهلیت،رنسانس و قرون وسطی اشاره می‌کنیم.خود نامگذاری«جاهلیت»به دوران‌ پیش از اسلام،ارزشداوری و برچسبی منفی است که مسلمان به آن دوران زده‌اند تا نه‌ فقط هویت خود را از آن جدا کنند بلکه درستی دینشان را(که ضد جاهلی است)به یاد داشته باشند.

دریافت منفی رنسانس و عصر جدید اروپا از قرون وسطی و ناچیز شمردن کما بیش‌ همهء جنبه‌های فرهنگ آن دوران دست دکم تا پایان قرن نوزدهم ادامه داشت.زمان نسبة کوتاهی است که اندیشیدن و سنجیدن بد و خوب آن عهد از سر گرفته شده است.

نمونهء دیگر مکتبهای ادبی مغرب زمین(رمانتیسم،رئالیسم،سوررئالیسم و…)است‌ که هریک با انکار و در مخالفت با شیوهء پیشین به وجود آمد.

نیما نیز در«افسانه»به حافظ می‌گوید:

حافظا این چه کید و دروغی است‌ کز زبان می و جام و ساقی است؟ نالی ار تا ابد باورم نیست‌ که بر آن عشق بازی که باقی است‌ من بر آنم عاشم که رونده است.

اگر،به گمان نیما،حافظ در هوای وجودی باقی و سرمدی،یعنی خدا،باشد سرایندهء «افسانه»در عوض دوستدار هستی فانی و سپنجی آدمی است.انسانگرائی شاعر امروز عرفان شعر کهن را باور ندارد و به دیدهء انکار می‌نگرد تا خود جایگاه آن را بدست آورد. اساسا بدون روی گرداندن از شعر کلاسیک سرودن منظومه‌ای چون«افسانه»شدنی‌ است؟روی آوردن به آینده ناچار مستلزم پشت کردن به گذشته است.اما داوری شاملو دربارهء«موضوع شعر شاعر پیشین»چنان یکباره شعر و شاعری پیش از خود را به مسخره‌ می‌گیرد که گوئی رأی داور از پیش صادر شده است.شعر بزرگ فارسی البته نیاز به سنجش و ارزیابی تازه دارد.اما جوش و خروش‌هایی از این دست چیزی را بر کسی‌ روشن نمی‌کند.باری بگذریم و برویم بر سر شعر متعهد.

در این دریافت شعر ابزار است مانند مته و دار.باید بتوان به یاری آن جنگید و دشمنان را بدان آویخت و یا دست کم چون اهرمی صخره‌ها را از پیش پای خلق به کنار زد.شاعر چون شاخه‌ای از جنگل خلق سرایندهء درد و امید آنان،در شب سخن از صبح و در شکست از پیروزی می‌گوید و فتح نامه می‌سراید تا روانهای خسته‌شان‌آباد و چشمهای خفته‌شان بیدار شود.

به این ترتیب،شعر فقط امر اجتماعی است.پیروزی قطعی است و شاعر وجدان‌ سیاسی خلق و سرایندهء پیروزی فردای آنهاست.بدین گونه،هدف شعر از پیش معین شده‌ و همه چیز به سوی آن هدایت می‌شود.پس شاعر نقشهء راهی را که باید بپیماید در دست‌ دارد.با افکندن شعر در تنگنای اجتماع،امور نفسانی و کلی زمان و عشق و مرگ، پرسشهای همیشگی و همگانی شعر فارسی:از کجا و برای چه آمده‌ایم و برای چه‌ می‌رویم؟دردهای ابدی انسان آگاهی که اسیر طبیعت ناآگاه است و بیدادی که نه‌ فقط به سبب در اجتماع بودن بلکه به سبب در جهان بودن به انسان می‌رود(«آه از این جور و تطاول که در این دامگه است»-حافظ)،همه در خفا می‌ماند و به یاد نمی‌آید و یا اگر بیاید به درون مرزهای بستهء اجتماع فرو کشیده می‌شود و تازه در آن جا هم در چارچوب‌ روابط و مبارزهء طبقاتی می‌افتد و چون حادثه‌ای گذرا دارای عمر کوتاه و سرنوشتی ناچیز می‌شود.

برای جلوگیری از سوء تفاهم تاکید کنیم که غرض ما انتقاد از شعر یا ادب سیاسی و اجتماعی نیست که شاهکارهای ارزنده و ای بسا بزرگی در ادبیات ایران و جهان آفریده‌ است و نیازی به نام بردن از آنها(از آثاری چون شاهنامه و دن کیشوت)نیست.غرض‌ سنجیدن ادبیاتی است که می‌کوشد تا امور کلی و وجودی انسان را در حصار زندانی‌ کند.

از قضا دهه‌های 1330 و 1340،با وجود هجوم ایدئولوئ‌ی،دوران شکفتگی و باروری ادب فارسی است.زیرا چه بسا گویندگان که با وجود دل سپردن به ایدئولوژی‌ خاصی،به هزار علت ناشناخته-که چون نمی‌شناسیم،بگوییم از برکت«سرشت‌ هنرمندانه»-حتی بی‌آگاهی و اختیار خود تخته بند هرایدئولوژی را شکسته و در آثار گرانبهاشان آزاد شده‌اند.برای همین در این جا گفتگوی ما منحصر به شعر متعهد است نه‌ شاعرانش.

نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل

پس از این مرزبندی دوباره و تشخیص حدود ارزیابی خود،باز می‌گردیم به یک دو نمونهء دیگر تا ببینیم تعهد به ایدئولوژی چگونه شعری به بار آورده است.پیش از این از امور کلی و نفسانی و سرنوشت ناچیز شوندهء آن سخن گفتیم.برای مثال«اندیشهء مرگ»که‌ در بیشتر این شعرها حضور دارد و نمونهء بدی نیست.در«شعری که زندگیست»،یکی‌ سرود زندگیش را در خون(مرگ)می‌سراید و دیگری غریو زندگیش را در سکوت‌ (مرگ)و«در هردو شعر،معنی هرمرگ زندگیست»چون که شعر«تقریر فتح نامهء زمان است».در راه پیروزی،مرگ همان زندگیست.اندیشهء مرگ که فراوان در شعر متعهد حضور دارد،مرگی است در راه پیروزی و رستگاری،مرگی است دلپذیر و گاه‌ حتی آرزو کردنی.شاعر متعهد دیگری می‌گوید:پس از من شاعری آید که در سحرگاه‌ ورودش همچو شب من رنگ می‌بازم،و گرچه اشکی بر مزار من نریزد،

من او را در میان اشک و خون خلق می‌جویم‌ و من او را درون یک سرود فتح خواهم ساخت.

انگار یک جور مرگ بیشتر وجود ندارد:مرگ در راه پیروزی،همچنان که تنها یک جور زندگی ارزش زیستن دارد،زندگی در راه رهایی و آن هم یک نوع رهایی که گذشته از ویژگیهای دیگر نزدیک نیز هست و بزودی فرا می‌رسد،زیرا«جبر تاریخی»است،زیرا روشنی گرم کار است تا عمر تاریکی بسر آید.

در نهفت پردهء شب دختر خورشید نرم می‌بافد دامن رقاصهء صبح طلایی را و هم اکنون کمی آنسوتر روشنی رو کرده و ما در«شبگیر»در آستانهء سحریم تا روزمان‌ برآید.

دیگر این پنجره بگشای که من‌ به ستوه آمدم از این شب تنگ‌ دیرگاهی است که در خانهء همسایهء من خوانده خروس، وین شب تلخ عبوس‌ می‌فشارد به دلم پای درنگ.

دیرگاهی است که من در دل این شام سیاه، پشت این پنجره بیدار و خموش مانده‌ام چشم به راه، همه چشم و همه گوش: مست آن بانگ دلاویز که می‌آید نرم‌ محو ان اختر شبتاب که می‌سوزد گرم‌ مدت این پردهء شبگیر که می‌بازد رنگ…

آری این پنجره بگشای که صبح‌ می‌درخشد پس این پردهء تار. می‌رسد از دل خونین سحر بانگ خروس.

«شبگیر»هـ.1.سایه نمونهء بارز شعر توده‌ای(ایدولوژیک)آن زمانهاست.او خود چند سالی بعد(1334)پس از شکست حزب توده وقتی شبگیر به سحر انجامید و«طلیعهء صبح»بجای روز به سرآغاز شبی دیر پا بدل شد،در غزل«تنگ غروب»نشانی«خانهء همسایه»را که«بانگ دلاویز خروس»آن به گوش می‌رسید،روشنتر داده است:

یاری کن ای نفس که درین گوشهء قفس‌ بانگی برآورم ز دل خسته یک نفس‌ تنگ غروب و هول بیابان و راه دور خونابه گشت دیدهء کارون و زنده رود ای پیک آشنا برس از ساحل ارس‌ صبر پیمبرانه‌ام آخر تمام شد ای آیت امید به فریاد من برس…

ما را هوای چشمهء خورشید در سر است‌ سهل است،سایه،گر برود سر درین هوس

اینک می‌بینیم که مفهومهای عمیق و هزار چهرهء مرگ یا رهایی چگونه در شعر متعهد به یک نوع‌ مرگ،یا به یک نوع رهایی کاهش یافته است.مرگی که در«هوای چشمهء خورشید»آسان‌ می‌نمود،مرگی که کفن شهادت پوشیده و به میدان آمده بود،آن هم پس از این همه‌ سال و این همه شهید کاری از پیش نبرد و بجای رسیدن به سپیدهء صبح در گرگ و میش‌ مبهم غروب واماندیم.

نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل

مفهوم وجودی( existentiel )فراق و وصل،تنهایی و عشق نیز در شعر متعد(نه در زندگی شاعران)متعهد سرنوشتی بهتر ندارد و جوهر و مایهء خود را کم از دست نداده‌ است،زیرا شاعر چنان با دیگران در آمیخته که پا از«جنگل خلق»بیرون نمی‌گذارد و چن نباید آنی از خلق جدا باشد و چن باید حالهای نفسانی خود،غم و شادی و کام و ناکامیش را از آنها الهام بگیرد،هرگز تنها نیست و شاعر به خود نیست،جزئی ازکل‌ است.پس در این شعر تنهایی وجود ندارد،مرگ بی‌اختیار شاعر و زمانی که با سائقهء سرشت شاعرانه خواسته و ناخواسته بندهای تعهد درونی را می‌گسلد و می‌گوید: «کوهها باهمند و تنهایند/همچو ما با همان تنهایان»ناگهان ما خوانندگان را با حقیقتی پایدار،با هزار سال پیش همین زبان و فرهنگ پیوند می‌زند.

دی بلبلکی بر سر شاخی با جفت‌ می‌گفت غمی که در دلش بود نهفت‌ رشک آورم از بلبل و با خود گفتم‌ شاد آن غمی دارد و بتواند گفت

دربارهء حقیقتهای ماندگار دیگر که در تنگنای گرفت و گیر سیاست پردازیهای‌ روزانه نمی‌گنجد نیز بر همین قیاس باید کرد.

این ادب سیاست‌زده اما بیگانه از تفکر سیاسی،فریفتهء ایدئولوژی سیاسی تنگ نظر و خوشباورتر از خودی شد که خوانندگانش را در انتظار فردایی دم دست فریب داد،در انتظار«افق روشن».

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند قفل‌ افسانه‌ای است‌ و قلب‌ برای زندگی بس است

(شاملو،«افق روشن»)

گویی شاعر داستان ظهور حضرت را می‌سراید که بیاید و جهان را پر از عدل و داد کند، داستان آینده‌ای که انسان هیچ دردی ندارد مگر درد خوشبختی.این برداشت از فردای پر نوید،جز ایدئولوژی ساده گرای چپ،در ما زمینه‌ای مذهبی نیز دارد که پذیرش آن را آسان و دلپذیر می‌کند:غیبت،شهادت،و ظهور،سه خصلت اصلی تشیع با ریشه‌های‌ سخت سمج در بن فرهنگ ما.ما در دوران غیبت حق و حکومت عدل در انتظار ظهور آنیم.در همین روزگار از برکت شهادت می‌توان از غیبت و انتظار برگذشت و به بقای

در حق نائل شد.آیا صورت سیاسی همین اعتقاد مذهبی را در ایدئولوژی چپ نمی‌توان‌ یافت که زمان حالش بحق سرشار از ستم و آینده‌اش روشن از رستگاری و مرگش در راه‌ پیروزی خلق،به شیرینی،شربت شهادت است[2]؟

امید به آینده روشن جان این ادبیات را زنده نگاه می‌دارد تا آن جا که اگر تردید یا تزلزلی در آن راه یابد تار و پودش از هم می‌گسلد.این است که شاعر مانند خضر در ظلمات،پیوسته جویای آب حیات امید است[3]و امروز نیز پس از سالهای دراز همان‌ جانمایهء دیرین را آرزو می‌کند،چون که بی‌آن مرده است.به شعر تازه‌ای از شاملو بنگریم:

شبانه

که بود و چگونه بود که نسیم‌ از خرام تو می‌گفت؟ از آخرین میلاد کوچکت‌ چند گاه می‌گذرد؟

کی بود و چگونه بود که آتش‌ شور سوزان مرا قصه می‌کرد؟ از آتشفشان پیشین‌ چند گاه می‌گذرد؟

کی بود و چگونه بود که آب‌ از انعطاف ما می‌گفت؟ به توفیدن دیگر بارهء دریا چند گاه باقی است؟

کی بود و چگونه بود که زیر قدم‌هامان‌ خاک‌ حقیقتی انکار ناپذیر بود؟

نگاهی به شعر متعهد فاسی در دههء سی و چهل

به زایش دیگر بازهء امید چند گاه باقی است؟

تمثیل و اشارهء شعر به سرگذشت تاریخ اخیر ما روشن است:حسرت تولدی شاید ناتمام(میلاد کوچک)فوران آتشفشان پیشین و انتظار،انتظار توفیدن دیگربارههء دریا و زایش دیگربارهء امید!نه تنها محتای شعر سالهای سال همین است که هست بلکه مفهوم‌ شعر،استنباطی که شاعر از کار شاعرانهء خود دارد همچنان دست نخورده باقی مانده و فضای شعر انباشته از همان اندیشه‌ها و در نتیجه همان تصویرهای همیشگی است.[4]

شاملو خود در مصاحبه‌ای می‌گوید:«خط اصلی شعر امروز ما در جهت اجتماعی‌ کردن من فردی شاعر حرکت می‌کند و دست کم چهل سالی هست که جامعه از این‌ زوایه به شعر نگاه کرده و من شاعر را در این ترازو کشیده است..

«شعر و ادبیات ما از لحاظ تاریخی کل یکپارچه‌ای است که از حدود سی سال‌ پیشین تا به امروز مانند یک واحد چریکی عمل کرده است…تاریخ شعر و ادبیات مبارز معاصر را همپشتی اهل سنگر بوجود آورده است..

«شعر و ادبیات ما کلّ به هم پیوسته‌ای است که دست کم از حدود سال چهل به‌ این طرف مانند یک واحد چریکی عمل کرده است.»[5]

راه و رسم چریکی را بسیاری از سر صدق و به بهای جان خود آزمودند و حاصل‌ غمناک آن را همگان دیده‌اند.آیا هنوز وقت آن نرسیده است که در درستی این راه رفته و تجربهء گذشتهء سیاست و ادب تأملی کنیم.شاید جای آن باشد که همزبان با اخوان‌ ثالث آنهم در شعری با عنوان با معنای«نوحه»در سوگ چریک و شعر چریکی بگوییم:

نعش این شعید عزیز، روی دست ما مانده‌ست. روی دست ما،دل ما، چون نگاه ناباوری بجا مانده‌ست. این پیمبر،این سالار، این سپاه را سردار، با پیامهایش پاک، با نجابتش قدسی،سرودها برای ما خوانده‌ست‌ ما به این جهاد جاودان مقدس آمدیم.

او فریاد

می‌زد: «هیچ شک نباید داشت. روز خوبتر فرداست. و با ماست.» اما، اکنون، دیری‌ست، نعش این شهید عزیز، روی دست ما چو حسرت دل ما، برجاست.

و روزی اینچنین بتر با ماست…

آیا ادبیات ما این امید کاذب را که مثل چوب زیر بغل یدک می‌کشد،روزی به دور می‌افکند تا یاد بگیرد که بر پاهای خود بایستد و فارغ از سود و زیان امید و یأس راه‌ ناهموار حقیقت نامعلوم را بپیماید؟

اگر بگویید،حقیقت نامعلوم دیگر چه صیغه‌ای است؟می‌گویم آن است که‌ «یافت می‌نشود».یاسپرس در ستایش افلاطون دوستدار دانایی و خرد( philosophos ) می‌گفت که او«دانش ندانستن»را به ما آموخت.مکالمات او در رساله‌ها به جایی‌ پایان نمی‌یابد،یعنی ناتمام می‌ماند و«نتیجه»را چون راهی باز و بی‌پایان پیوسته در پیش داریم که خود آن را تا سرزمینهای ناشناخته،تا«ناکجا»برویم.

باری،اگر شعر با حقیقت پیوندی داشته باشد-که دارد-این حقیقت نامعلوم است‌ و با معلوم علم،با واقعیت چیزها(اعیان ثابته)فرق دارد،زیرا حقیقت شاعرانه نه عین‌ (برونذات)است و نه ثابت بلکه چون افقی که در دیدگاه ضمیر ما گسترده باشد هرچه به‌ آن نزدیکتر شویم از ما دور می‌شود،اگرچه در این میان ما دشتهای تازه‌ای را زیر پا نهاده‌ایم.این حقیقت نه بیگانه با وجود بلکه پیوسته با آنست و مانند آن آمیزه‌ای از بسیار- حال و بسیار چهره است و دگرگون شونده.حقیقت شعر چون رودی از اقلیم سیّال روح،از جایی که خاستگاه حسیات و«عقلیات»و زادگاه همهء حالهای یگانه و متضاد است، سرچشمه می‌گیرد.شاید برای همین است که در شعر(بجز شعر روایی و از جمله کمال به جنونی می‌رسد فرزانه‌تر و فراتر از خود و جنون کاملان و رسیدگان عقل حیران را مرحله‌ها پس پشت نهاده است.

کمی دور شدیم ولی به عنوان نمونه‌ای از«ایهام»عقل و جنون در ادب غرب نگاهی‌ به آغاز رمان و یکی از بزرگترین آنها بی‌فایده نیست.از این زوایهء تنگ دن کیشوت‌ کارنامهء پهلوانیهای دیوانهء خیالبافی است که در جنگ با آسیای بادی و خیک شراب و رهگذریان وامانده و در راه عشق دلداری موهوم می‌خواهد شوالیه گری رفه و دورانی مرده‌ را زنده کند،یا بهتر بگوییم آن«مرده»ها را بزید.با کارهای نابجا و نابهنگام دن‌ کیشوت،عملا محال بودن و در نتیجه غیر عقلانی بودن(دیوانگی)آن کارها و آن دوران‌ در برابر نظر می‌آید و عقل سلیم به صداقت ساده لوحانه و بیگاه پهلوان خنده‌ای از سر اندوه‌ می‌کند(خنده از ساده‌لوحی نابجا،بیگاه و اندوه از صداقت و سرانجام صداقت ساده‌ لوحانه که در موقعیتهایی هم خنده‌دار و هم غم انگیز است).در دن کیشوت و از برکت‌ وجود او عقل دیوانگی را به ریشخند می‌گیرد.این دیوانه دست افزارعقل است و به آن‌ خدمتی می‌کند که از عاقلان ساخته نیست.آمیختگی عقل و جنون و شادی و غم دو «ایهام»این شاهکاری است که در آن بیش از همه حقیقت و مجاز در داد و ستدی پیاپیبهم بسته‌اند.

رسالت بزرگ ادبیات پرداختن به خوشیها و رنجهای وجودی انسان،حالهای نفسانی‌ و حقیقتهای هستی است،به انسان بودن،در جهان و با جهانیان-با دیگران و در اجتماع-بودن و بدین گونه خود را در برابر زندگی و مرگ بنیان نهادن است.تماس با چنین مقوله‌های بغرنج،همیشگی و در همان حال همیشه متغیر و ناهمسان،کاری‌ یکرویه نیست تا نقشهء راه یا نشانی منزل آخر را به خوانندهء تنگ حوصله نشان دهد و مشکل او را بگشاید.ادبیات و بویژه در طلب مال و به همین سبب در کامیابیهای‌ بزرگ خود ناکام و در کمال خود ناتمام است.

خیال حوصلهء بحر می‌پزد،هیهات! چه‌هاست در سر این قطرهء محال اندیش!

کار ادبیات پرداختن به ناتوانی محال اندیش است،به اندیشه‌ای که بسبب اندیشیدن‌ ناممکن،در خود متناقض و باطل نما( paradoxe )است.«ایهام»ادبیات از جمله در کاری محال،در ممکن کردن ناممکن است.چنین ادبیاتی البته اجتماعی هم هست‌ ولی بسته و زندانی اجتماع نیست و در آروزی ناممکن پیوسته از آن درمی‌گذرد.

بخلاف این،ادبیات سیاست‌زده و ایدئولوژیک یک اگرچه هوای دریا در سر دارد،

نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل

اندیشه و عمل این قطرهء محال اندیش را در اسارت یک طبقه یا گروه اجتماعی،یک‌ نظریه و عقیده یا یک حزب نگاه می‌دارد.[6][7]

سخن بد را از او از شعر به ادبیات کشید.به نکته‌ای دیگر،به شباهتی که از یک‌ جهت میان شعر متعهد و قصیده وجود دارد،توجه کنیم و به این گفتار پایان دهیم.انواع‌ شعر فارسی از روی صورت نامگذاری شده.مانند مثنوی،رباعی،ترجیع‌بند،قطعه،و غیره،مگر غزل که نامش را از مفهوم شعر گرفته و قصیده.

قصیده از قصد می‌آید و شعر به مناسبت منظوری که از سرودن آن در نظر است نامیده‌ شده.قصد شاعران از قصیده سرایی را نظامی عروضی در چهار مقاله به رسایی و فصاحت‌ آورده است.فرخی سیستانی که در تنگدستی بسر می‌برد-

از صادر و وارد استخبار می‌کرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی‌ بدو آرد،باشد که اصابتی یابد.تا خبر کردند او را از ابو المظفر چغانی به چغانیان که این‌ نوع را تربیت می‌کند و این جماعت را صله و جایزهء فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست.قصیده‌ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد:

با کاروان حله برفتیم ز سیستان‌ با حلهء تنیده ز دل بافته ز جان

…پس برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد و چون به حضرت چغانیان رسید،بهارگاه‌ بود و امیر به داغگاه…و عمید اسعد،که کدخدای امیر بود،به حضرت بود…فرخی نزدیک‌ او رفت و او را قصیده‌ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد.خواجه عمید اسعد مردی فاضل‌ بود و شاعر دوست،شعر فرخی را شعری دیدتر و عذب،خوش و استادانه؛فرخی را سگزی‌ دید بی‌اندام،جبهء پیش و پس چاک پوشیده،دستاری بزرگ سگزی‌وار در سر،و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم.هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود،بر سبیل امتحان گفت امیر به داغگاه است و من می‌روم پیش او و تو را با خود ببرم به‌ داغگاه که عظیم خوش جایی است…قصیده‌ای گوی لایق وقت،وصف داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم،فرخی آن شب برفت و قصیده‌ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش‌ خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:

چون پرند نیلگون بر روی پوشید مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار..

چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فرو ماند که هرگز مثل آن به گوش او فرو نشده بود.جملهء کارها فرو گذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت،«ای خداوند،تو را شاعری آورده‌ام که تا دقیقی روی در نقاب‌ خاک کشیده است کس مثل او ندیده است.»و حکایت کرد آنچه رفته بود.پس امیر فرخی را بار داد.چون درآمد خدمت کرد.امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدواریش گردانید.و چون شراب دوری چند درگذشت، فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که:با کاروان حله برفتم از سیستان…چون تمام برخواند امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی،از این قصیده بسیار شگفتیها نمود.عمید اسعد گفت،ای خداوند باش تا بهتر ببینی!پس فرخی خاموش‌ گشت و دم در کشید تا غایت مستی امیر.پس برخاست و آن قصیدهء داغگاه برخواند.امیر حیرت آورد.پس در آن حیرت روی به فرخی آورد و گفت،«هزار سر کره آوردند،همه‌ روی سپید و چهار دست و پای سپید،ختلی.راه توراست.تو مردی سگزی و عیاری. چندان که بتانی گرفت،بگیر تو راباشد.

داستان معروف است و بیش از این نمی‌آوریم.چون شاعر قصیده را به امید صله‌ می‌سراید،شعر فقط باید خوشایند امیر و وزیر و صله پردازان باشد.ولی فراتر از این،در قصیده در بار شالودهء کاخ شعر و مرکز دایرهء دید شاعر است.می‌دانیم که قصیده با تشبیب،با عشق و جوانی،بهار و طبیعت،شراب و شاد خواری،وصل و فراق و جز اینها آغاز می‌شود.اما اینها همه مقدمه است برای رسیدن به مدح،ریختن بحر در کوزه و گرفتن چند اسبی،مال و منالی یا نواله‌ای و در مورد امثال انوری گرفتن کاه و جو.

در قصیده امر وجودی و کیهانی،پدیده‌های طبیعت و حالهای نفسانی به خدمت‌ مصلحت حقیر فردی گماشته می‌شود.فرخی بهار را زندانی داغگاه شهریار می‌کند و ناصر خسرو،که از دریوزگی شاعران بیزار است،نیز امر کلی و بیزمان را در پدیدهء جزئی‌ و گذرا تباه می‌کند.مثلا در قصیدهء معروف«نکوهش مکن چرخ نیلوفری را»، رویارویی آدمی و جهان و بخت و دانش و خویشکاری انسان را با دعوت به امام زمانه‌ یعنی خلیفهء فاطمی مصر و سجده به وی پایان می‌دهد و کمال راستی و رستگاری را در این می‌جوید!هیاهوی بسیار برای هیچ!

در شعر متعهد نیز شبیه چنین سیری از کلی به جزئی روی می‌دهد.البته نه فرخی‌وار و برای جیفهء دنیایی بلکه مانند ناصر خسرو،از روی عقیده و در راه خدمت به آن.اما در شعر والای فارسی-آن که مانده است و اثر دارد-درست بخلاف این،امر جزئی بدل به کلی می‌شود بی‌آنکه سرشت خصوصی(پیوند با نفسانیات فردی)را از دست بدهد.غزلهای دیوان شمس بیشتر به مناسبت موقعیت سروده شده.تعجب‌آور است‌ که چگونه پیشامدهای عادی،آمدن دوستی و رفتن دیگری،سرزده به مجلس سماع نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء و چهل

در آمدن،غیبت از جمع یاران،گله‌ها و شکوه‌های خصوصی و چیزهایی به همین سادگی‌ توانسته انگیزهء آفرینش چنان شعرهایی باشد.از شاهنامه نمونه‌ای بیاوریم.شعری‌ «سیاسی»تر از«نامهء رست فرخزاد به بردارش»نداریم،با چه زبانی از جنگ و شکست‌ و پیروزی،تباهی پادشاهی و آیین و رفتار،واژگونی تخت و بخت بد روزگار سخن‌ می‌گوید!شعر مرزهای سیاست به معنای گستردهء کلمه را پشت سر می‌گذارد و به‌ صورت سوکنامهء سرگذشت ملتی بزرگ درمی‌آید و تازه در این مقام هم نمی‌ماند چون‌ که این سرگذشت خود سرنوشتی کیهانی و راز چرخ بلند است.شعر«سیاسی»به پهنای‌ فلک،به آستانهء محال می‌رسد.

در حافظ نیز حادثه بدل به«واقعه»می‌شود،نه واقعه به معنایی که او می‌گوید. رویدادی یگانه،بزرگ و بی‌برگشت که مرگ مظهر بارز آن است.(به روز«واقعه» تابوت ما ز سرو کنید/که می‌رویم به داغ بلند بالایی)«واقعه»به این معنا!در کتاب‌ ارزندهء دکتر غنی بحث در آثار و افکار و احوال حافظ به غزلهای فراوانی برمی‌خوریم که‌ هریک به مناسبت حادثه‌ای جزئی سروده شده ولی از همان آغاز در شعر حادثه از موقعیت زمانی و مکانی خود در می‌گذرد،به«واقعه»بدل می‌شود.پدیدهء جزئی در برابر کلی میدان تهی می‌کند.نمونه بیاوریم.مثلا،غزلهایی چون:

یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

یا غزل بیمانند:«یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد،»در رثای شاه ابو اسحاق‌ سروده شده است.در غزل«سحرم دولت بیدار به بالین آمد،»حادثهء فراموش شدهء بازگشت شاه شجاع به شیراز در شعری بیان می‌شود که،گذشته از ویژگیهای والای‌ دیگر،در کلیت خود بخت بلند و دوستی،سعادت دیدار محبوب،غم و شادی،بیم و بی‌خیالی عشق،گذر زمان و بدعهدی روزگار و زوال زیبایی را در بر می‌گیرد و در ساحتی فراتر و برتر از حوادث روزانه،اگر بتوان گفت،در عالم«حقیقت روح»جریان‌ می‌یابد و بعدی تازه می‌گیرد.باید خود غزل را دید.

این گفتگوی در غربت را به مناسبت مجلس با چند بیتی از غزلی که گویا در غربت‌ یزد و به یاد خاک شیراز سروده به پایان برسانیم:

خرم ان روز کزین منزل ویران بروم‌ راحت جان طلبم وز پی جانان بروم‌ گرچه دانم که بجایی نبرد راه غریب‌ من به بوی سر آن زلف پریشان بروم‌ دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت‌ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم‌ چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت‌ به هواداری آن سرو خرامان بروم…

نذر کردم از این غم بدرآیم روزی‌ تا در میکده شادان و غزل خوان بروم‌ به هواداری او ذره صفت رقص کنان‌ تا لب چشمهء خورشید درخشان بروم…[8]

[1] ای مرغ سحر چون این شب تار بگذاشت ز سر سیاهکاری‌ وز نفخهء روحبخش اسحار رفت از سر خفتگان خماری…

یاد آر ز شمع مرده یار آر

[2] در رمان مشهور سوشون نوشتهء سیمین دانشور،یوسف قهرمان میهن پرست و مردم دوست داستان،که می‌ دانست هنوز دورهء او و امثال او نرسیده ولی می‌خواست رسیدن آن دوره را جلو بیندازد(ص 247)در دوران جنگ‌ قتل امام حسین در هم می‌آمیزد و یکی می‌شود(ص 269 به بعد).از میان همهء تسلیتها که در مرگ شوهر به زن می‌ رسد این یکی به دل او می‌نشیند و کتاب با آن تما می‌شود:«گریه نکن خواهرم.در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید:در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی.»(ناشر خوارزمی،چاپ ششم).

[3] به نام مستعار(تخلص؟)دو تن از شاعران نامدار امروز ما توجه شود«1.بامداد»و سپس«ا.صبح»و«م. امید».

[4] تاریخ شعر:2/3/67،از مجلهء دنیای سخن،شمارهء 25،اسفند 1367.

[5] به این ترتیب،شاعر در دالان«سنت»خودش گیر افتاده و همان ایرادی که او به مهدی حمیدی می‌گرفت‌ (تقلید و تکرار گذشتگان)به خود وی باز می‌گردد،منتها به صورت تقلید و تکرار گذشتهء خود.

[6] مصاحبهء مجابی و غلامحسین نصیری‌پور با شاملو،مجلهء دنیای سخن،شمارهء 25،اسفند 1367.

[7] نه فقط شاعران که شاعر نمایان یا دوستداران شعر نیز گاه به این ایهام حالهای نفسانی آگاهی دارند:

ای آن که جفای تو به عالم علم است‌ روزی که ستم نبینم از تو ستم است‌ هرغم که رسد از ستم چرخ به دل‌ ما را چو غم عشق تو باشد چه غم است

(همایون،پادشاه گورکانی هند،بنقل از صفا،تاریخ‌ ادبیات در ایران،تهران 1362،ج 5،بخش یکم ص 453)

سرمایهء عیش جاودانی غم تو بهتر ز هزار شادمانی غم تو گفتی که چنین واله و شیدات که کرد دانی غم تو گر ندانی غم تو

(میرزا عبد الرحیم خان خانان سردار و وزیر معروف اکبر و جهانگیر پادشاهان گورکانی هند،همان کتاب،صفحهء 475).

[8] فرد اعلای این قماش ادبیات ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی است.در قصه‌ای کوتاه ماهی پس از گذشتن‌ از دشواریها و تحمل رنجها در راه رسیدن به«دریا»به بهای جان خود«مرغ ماهیخوار»را می‌کشد و ماهیان دیگر نجات می‌یابند.در این راه گرچه ماهی سیاه می‌میرد ولی ماهی دیگری-این بار سرخ-در اندیشهء دنبال کردن راه‌ او بیدار می‌ماند.در این قصهء تمثیلی گروههای ممتاز اجتماعی،مبارزهء مسلحانه،اتحاد محرومان،تجربهء انقلابی، ترس خرده بورژوا و تردید روشنفکر،عمل انقلابی قهرآمیز،شهادت توام با پیروزی و غیره همه به زبان اشاره و کنایه نگاهی به شعر متعهد فارسی در دههء سی و چهل

تعلیم داده شده.در آخرهای قصه نویسنده از زبان ماهی قهرمان نتیجه می‌گیرد:«مرگ الان خیلی آسان می‌تواند به‌ سراغ من بیاید،اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم.البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم،که می‌شوم،مهم نیست.مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…»