نگاهی دیگر بر انقلاب ایران
خمینی به یقین لنینی با ریش بـلند نـبود،گـرچه با او شباهتهای بسیار داشت: هردو انقلابهایی را بر انگیختند که جهان را به لرزه در آورد؛هردو در ریشه کن سـاختن نظامهای پیش از انقلاب قاطعانه پا فشردند؛و هردو سلطنتهایی کهن را بر انداختند،یکی سلسلهء شـشصد سالهء رومانفها و دیگری پادشـاهی دو هـزار و پانصد سالهء ایران را.افزون براین،انقلابهایی که این دو رهبری کردند در جوامعی روی داد که از پیشرفتها و نو آوریهای چشمگیر اجتماعی و اقتصادی در دهههای پیش از انقلاب برخوردار شده بودند. انقلابهای روسیه و ایران نه در جوامع ایستاو رو بـه زوال بلکه برعکس در جوامعی پویا و متحوّل روی دادند.
کتاب تیم مک دنیل به ویژه براین ویژگی آخر این دو انقلاب تکیه میکند. او که استاد جامعهشناسی است،و قبلا کتابی به نام«استبداد،سرمایهداری و (*).استاد تـاریخ در کـالج باروک،دانشگاه شهر نیویورک.
انقلاب روسیه»(Autocracy,Capitalism and Revolution in Russia)نوشته، به سبکی خواندنی و موشکافانه به بررسی این پرسش میپردازد که چرا شاه ایران و تزار روسیه مقهور انقلاب شدند درحالیکه رهبران عصر پیشرفت و تـجدّد- بـه ویژه در زمینهء گسترش صنعت و شهرنشینی و آموزشوپرورشهردو-در کشورهای خود بودند.پاسخ او این است که در همین روند تجدّد و پیشرفت است که باید به جستجوی کلید شکست آنان بود.
به استدلال مـک دنـیلل شاه و تزار هردو حاکمان مقتدری بودند که قدرت و سلطنت خود را ناشی از موهبت الهی میدانستند و از همین رو مشارکت جامعهء مدنی،نهادهای مستقل اجتماعی و اقتصادی و سنّتی،را در این قدرت بر نمیتابیدند.به اعـتفاد مـؤلّف شـاه و تزار هردو ناخواسته هنگامی پایـههای قـدرت خـود را سست کردند که در راه نوگرایی و پیشرفت،در راه صنعتی کردن و توسعهء شهرنشینی در کشورهای خود به شتاب گام برداشتند و در نتیجه صف روشنفکران و تحصیل کردگان از سـویی و کـارگران و مـزبگیران،از سویی دیگر،را طولانی و فشرده کردند.
این تحوّلات و دگـرگونیها،در بـاور مک دنیل،به معضلی انجامید که پیش روی همهء رهبران مقتدر و ترقی خواه قرار داشته است:چگونه میتوان پایههای سـنتّی قـدرت شـخصی را حفظ کرد و در همان حال نیاز روزافزون جامعه را برای مشارکت در کـار حکومت برآورد،نهادهای حکومتی را تثبیت کرد، استقلال گروههای فشار را پذیرفت و امکان گفتگوی دو سویه را میان دولت و مردم فراهم آورد؟حکمرانان مستبد یـا بـاید اهـرمها و پایگاههای سنتّی قدرت فردی خود را حفظ کنند و در نتیجه شهروندان را به گـونهای روزافـزون بر خود بشورانند و یا با برآوردن خواستها و نیازهای مردم اقتدار و اختیارات خود را به تدریج از دست دهـند.
شـگفت آور نـیست اگر شاه و تزار هردو راه نخست را برگزیند و بر حفظ پایههای اقتدار فـردی خـود پا فـشردند و بدینگونه راه را بر سقوط نظامهای پادشاهی هموار کردند.مک دنیل،در بخشی از کتاب خود،دربارهء حـزب رسـتاخیز در ایـران نیز به بحثی دقیق و روشنگرانه پرداخته است و دراینباره میگوید گرچه این حزب به هـدف پر کـردن شکاف میان دولت و جامعه ایجاد شد سرانجامی جز شکست نمیتوانست داشته باشد.
در پانزده سـال گـذشته بـحثها و گمان پروریها دربارهء انقلاب در ایران همچنان ادامه داشته است.در این میان پرسش اصلی ایـن بـوده است که آیا انقلاب رخ میداد در سالهای بلافاصله قبل از آنچنین یا چنان اتفاقی صـورت مـیگرفت،اگـر شاه سیاستی جز آنچه داشت دنبال میکرد،اگر بیمار نمیشد،اگر وزرایش به هنگام بـه او هـشدار داده بودند،یا اگر کارتر بهجای فلان سخن سخنی دیگر میگفت؟چنین گمان پروریها هـمانند ایـن اسـتدلال است که کوه آتشفشانی نمیکرد اگر سنگها و صخرههای درون آن به گونهای دیگر بر روی هم قرار گـرفته بـودند.مـوفّقیت کار مک دنیل در این کتاب این است که توجّه خود را نه بـه عـلل تصادفی و بلافاصلهء انقلاب-که همانند ماشهها و چاشنیهای انفجارند-بلکه بر عوامل ژرف ساختاری و دیرینهء بحران معطوف کـرده اسـت.
با اینهمهصاحب مقام،این کتاب،گرچه یکی از بهترین نوشتهها دربارهء انقلاب ایـران اسـت،دچار دو نارسایی است که هردو را میتوان نـاشی ازتـمرکز مـؤلف بر منابع دست دوّم و نه بر منابع دسـت اوّل فـارسی دانست.نارسایی نخست در این اعتقاد اوست که رهبران مذهبی شیعه در ایران همگی رهـبران یـکپارچه سنّتگرا بودند و لجوجانه با هـر جـنبهای از روند پیـشرفت و نـوگرایی مـیستیزیدند.
در این مورد وی رهبران روحانی انـقلاب ایـران را با روحانیون روسی(که سلطنت طلبانی افراطی بودند)مقایسه میکند.در چنین مـقایسهها،مـک دنیل این واقعیّت اساسی را نادیده مـیگیرد که شخص خمینی عـقاید و آراء سـنّتی روحانیت شیعه را دربارهء سیاست،جـامعه،و دولت-و در آن مـیان پادشاهی-از ریشه دگرگون کرد و به تفسیری نو از همهء این مقولات پرداخت.آنچه خـمینی عـرضه کرد بیشتر از آنکه با آراء مـجتهدان و روحـانیون شـیعهء نسلهای پیشین سـازگار بـاشد با شعارها و خواستهای جـنبشهای مـردم فریبانه(populist)در جهان سوّم همسویی داشت.
نارسایی دوم کتاب در این اعتقاد مؤلّف است که در ایران،بـرخلاف روسـیه، منافع طبقاتی در انقلاب نقشی نداشت.امـّا سـخنان و گفتههای خـمینی،بـه ویـژه در سه سال پیش از انـقلاب،چنین اعتقادی را از اعتبار ساقط میکند.در این سالهای کلیدی،خمینی به تحریک و تحریض”مستضعفین”(“زاغه نـشینان”، “گـرسنگان”،”محرومان”،”ناتوانان”،”مظلومان”،”زحمتکشان”)برخاسته بـود و آنـان را بـه قـیام عـلیه”مستکبرین”(“کاخ نـشینان”،”اسـتعمارگران”،”مفت خوران”،
“ظالمان”،”زورمندان”،”مالکان”و”سرمایهداران”)فرا میخواند.اگر این زبان طبقاتی نیست پس آن زبان کدام است؟
رسـیدن خـمینی بـه مسند قدرت نه از راه تفسیر عالمانهء قران و احـادیث و اخـبار مـذهبی،بـلکه از راه بـهره جـویی پیگیرانه از نارضایتیهای عمیق طبقاتی در جامعهء ایران بود.
این نوشته ترجمهای است از متن نقد به زبان انگلیسی.