هشت بهشت و هفت پیکر
در مهرماه سال 1354 خورشیدی که نویسندهء این سطور با سمت رایزن فرهنگی در پاکستان بخدمت اشتغال داشت،مراسم هفتصدمین سال امیر خسرو دهلوی در پاکستان و هند برگزار شد و از جمله کنگرهای در پاکستان انعقاد یافت که بنده با سمت نمایندهء فرهنگی دولت ایران در آن شرکت داشت.رسالهء ذیل بعنوان خطابهای تقدیم بدان کنگره نوشته شد و خلاصهء آن در جلسهء عمومی کنگره به آگاهی حاضران رسید.سپس مسؤول خانهء فرهنگ ایران در حیدرآباد سند متن رساله را به خط نسخ بسیار خوش،که در ایالت سند رواج دارد نویساند و یک صد نسخه از آن را بصورت پلی کپی در پاکستان،و معدودی از نسخههای آن را در ایران انتشار داد.
از آن پس دکتر ابو القاسم خدابندهلو،مدیر مجلهء هنر و مردم که خط و مضمون رساله را پسندیده بود،نسخهء اصلی آن را گرفت و با کوچک کردن قطع،آن را بصورت رسالهای از انتشارات مجلهء هنر و مردم بار دیگر بطبع رسانید.
با این حال در ایران،کمتر کسی از نشر این رساله باخبر شد و اکنون که بیش از هفت سال از تاریخ نخستین انتشار آن میگذرد،نویسنده آن را با اصلاح و افزودن یادداشتهای بسیار و مقابلهء اشعار منقول در متن با نسخهء هشت بهشت چاپ اتاحد جماهیر شوروی بار دیگر- متاسفانه باز هم در خارج از ایران-انتشار میدهد و امیدوارست که این اثر ناچیز با قبول خاطر دوستداران فرهنگ و ادب گرانمایهء ایران روبرو شود.
محمد جعفر محجوب
15 فروردین سال 1362 خورشیدی
4 آوریل 1983 میلادی
گویا اثبات این نکته که پنج گنج امیر خسرو به پیروی از خمسهء نظامی سروده شده است به آوردن دلیل و برهان نیازی ندارد.چه خسرو خود در آغاز تمام مثنویهای پنج گنج بصراحت بدان اشاره کرده و اگر هم نکرده بود نام و مضمون و روال داستان بر این تقلید گواهی میداد.
در نظر بنده در میان آثار نظامی،هفت پیکر شاهکار اوست و در آن از نقطههای
ضعفی که از نظر فن داستانسرایی ممکن است در بعضی آثار دیگر وی یافت شود خبری نیست.هفت پیکر چهارمین داستانی است که نظامی سروده و پس از آن به نظم اسکندرنامه(شرفنامه واقبالنامه)پرداخته است و اگرچه آخرین اثر او اسکندرنامه است لیکن ایرانیان و فارسی زبانان از آن روی که به اسکندر به چشم مردی متجاوز و مخرّب تمدن ایارن مینگریستند نتوانستند او را بعنوان یکی از قهرمانان حماسهء ملّی خویش بحساب آورند و از این روی اگرچه زبان اسکندرنامه و شیوهء بیان نظامی در این کتاب در حد اعلای پختگی و فصاحت است و بعضی از فصلهای این کتاب را میتوان از شاهکارهای ادبی فارسی در قرن ششم بحساب آورد لیکن بر روی هم اسکندرنامه نتوانست آن محبوبیّتی را که خسرو و شیرین و هفت پیکر و حتی لیلی و مجنون بدست آوردند کسب کند.
درهرحال هفت پیکر چهارمین کتاب نظامی است،لیکن امیر خسرو آخرین داستانی که سروده هشت بهشت است که با الهام گرفتن و به تقلید از هفت پیکر سروده شده است.
یکی از کارهای خوب امیر خسرو این است که در هر مثنوی تاریخ سروده شدن و مدتی که بنظم آوردن آن طول کشیده و تعداد دقیق بیتهای منظومه را آورده و محققان را از دردسر و گفت و شنید در باب تعداد بیتها یا تاریخ سروده شدن کتابهای خود رهایی بخشیده است.مثلا دربارهء هشت بهشت در پایان منظومه چنین گوید:
خانهای خاک او عبیرسرشت خانههای دگر در او چو بهشت همه بیتش به عرضه گاه شمار سه هزارست و سیصد و چل و چار سال هجرت یکی و هفصد بود کاین بنا برد سر به چرخ کبود[i]
در ضمن گویا امیر خسرو چنین میپنداشته است که آخرین کار نظامی هفت پیکر اوست و درهرحال اگر همچنین تصوّری نداشته،خود هشت بهشت را پس از چهار منظومهء دیگر پنج گنج یعنی مطلع الانوار،شیرین و خسرو،مجنن و لیلی و آیینهء اسکندری سروده است و به همین سبب در نسخههای قدیم پنج گنج آخرین مثنوی هشت بهشت است گو اینکه در نسخههای جدیدتر منظومهها را موافق ترتیب خمسهء نظامی مرتب کردهاند.لیکن این کار خطاست زیرا صرف نظر از آنکه تاریخ سروده شدن هشت بهشت متأخر بر تاریخ سرودن سایر منظومههاست،چون این مثنوی آخرین قسمت پنج گنج امیر خسرو بوده و در حقیقت کتاب پنج گنج او بدان ختم میشده،در پایان هشت بهشت مطالبی کلّی که ناظر بر سایر مثنویها نیز هست آورده است:
گر بقا را بنای محکم نیست چون من این خانه ساختم غم نیست زین هنر نامهء همایون ساز هر خطی زندگانیی است دراز این نمونه که نقش پرگاری است از طراز کهن نموداری استض هرچه در گنج پیش پنهان است هم عیارش درون این کان است آن زر ارچه سره است معیارش نیست جز ده دهی من یارش پوست گرچه چو مغز شیرین نیست بهر آن مغز پوست به زین نیست گرچه آید ز انگبین کاری سرکه را هم بود خریداری گرچه گوهر به قیمت است عزیز قیمتی هست کهربا را نیز دُر به تاج ملک بود شایان گوش ماهی به زعفران سایان این رقم کاندر او صفایی هست گرچه زر نیست زرنمایی هست… گر کسی را بود جواهر و گنج بیش از اندیشهء جواهر سنج یا زند بر بساط سلطانی ملک را سکّهء سلیمانی… چون فرو رفت قالبش در خاک نام او گردد از ورقها پاک چند گاهی که در میان افتاد هیچ کس را از او نیاید یاد مگر از نامهء سخنسازی زو بماند به عالم آوازی این ورق کز نشاط دارد بهر یادگاری است از من اندر دهر هرکسی را به کار خویش هش است کس نگوید که نار من ترش است زنگی ارچه سیاه فام بود نزد مادر مه تمام بود… گر قبولی ز غیب یارش گشت سکّه تا حشر استوارش گشت چون شد این نامه در زمانه عزیز نام من زو عزیز گردد نیز[ii]
در این بیتها امیر خسرو نامهء خویش را با خمسهء نظامی مقایسه میکند و آن را«طراز کهن»میخواند و از راه فروتنی پنج گنج خود را پوست و خمسی نظامی را مغز مینامد و در عین حال مدّعی میشود که«بهر آن مغز پوست به زین نیست»و این سخنی است که درستی آن را گذشت زمان باثبات رسانیده است.از آن پس نیز در پایان هشت بهشت فصلی در سپاسگزاری از مرد فاضلی شهاب الدین نام(که او را علامهء جهان نامیده است) پرداخته و تصریح کرده است که وی بدقت تمام پنج گنج خسرو را خوانده و ناسازیهای آن را باصلاح خویش راست کرده است.
امیر خسرو نخستین پیرو مکتب نظامی است و در عین حال که مرتبهء خود را فرود مرتبهء نظامی میداند،باید گفت که در میان سرایندگان خمسه بر روش نظامی وی در مرتبهء
نخست قرار دارد بلکه از میان خمسهها و منظومههای تنهایی که بتقلید نظامی سروده شده غیر از پنج گنج امیر خسرو و هفت اورنگ جامی و لیلی و مجنون مکتبی و فرهاد و شیرین وحشی چیزی که ارزش هنری داشته باشد و بتصحیح و طبع و انتشار بیرزد،وجود ندارد.این نکتهء کلّی را نیز باید یاد کرد که خمسهء نظامی حاصل یک عمر زندگانی شاعرانهء اوست.نظامی نخستین اثر خود مخزن الاسرار را در سال 572 هـ.ق.بانجام رسانده و بیشک مدتی پیشتر سرودن آن را آغاز کرده بوده است.خسرو و شیرین در سال576،لیلی و مجنون در 584،هفت پیکر در 593 و اقبالنامه(دومین قسمت اسکندرنامهء نظامی)در 599 هـ.ق.تمام شده است و اگر تاریخ سروده شدن مخزن الاسرار را 570 بگیریم،بنظم آوردن خمسه 29 سال از عمر نظامی را گرفته است درحالیکه امیر خسرو فقط سه سال وقت صرف سرودن پنج گنج خود کرده است:
شکر حق را که از خزاین غیب ریخت چندان جواهرم در جیب که از آن نقد قیمتی به سه سال کردم این پنج گنج مالامال[iii]
وی سه مثنوی مطلع الانوار و شیرین و خسرو و مجنون و لیلی را در یک سال(698) و آیینهء اسکندری را بسال 699 و هشت بهشت را در 701 هـ.ق.سروده است و گرچه مجموع بیتهای پنج گنج او 17888 بیت است و حال آنکه خمسهء نظامی بالغ بر بیست و هشت هزار بیت میشود،لیکن نمیتوان گفت که نظامی برای سرودن ده هزار بیت بیشتر 26 سال بیش از امیر خسرو وقت صرف کرده است مگر اینکه معتقد شویم نظامی چون مبتکر این روش بوده و هر داستان منظوم نخست باید روایتی به نثر داشته باشد تا شاعر آن را بنظم آورد،عمر نظامی در مرحلهء اول صرف گردآوری متن داستانهای لیلیل و مجنون و خسرو و شیرین و بهرام گور و روایتهای مربوط به اسکندر شده و خود نیز به زحمتهایی که در این راه کشیده در آغاز خسرو و شیرین و هفت پیکر اشاره میکند.در مرحلهء دوم نیز نظامی برای نظم کردن داستانها بیش از امیر خسرو تأمّل کرده و دقّت نظر کار بسته و به قول شیخ اجل سعدی«زیت فکرت»سوخته است.
یکی از نکاتی که هشت بهشت امیر خسرو را از دیگر مثنویهای پنج گنج وی ممتاز میسازد،این است که چون امیر خسرو قصد تقلید از نظامی داشته و میکوشیده است که کار خود را از نظر زیبایی و ارزش هنری بپای اثر نظامی برساند،در داستانهایی نظیر مجنون و لیلی و شیرین و خسرو و آیینهء اسکندری چارهای جز نظم کردن همان حوادث و وقایع نداشته زیرا سرگذشت عشق لیلی با مجنون،یا داستان مهرورزی شیرین با خسرو
یکی بیش نیست و امیر خسرو باید این قصهء غم عشق را چنان گوید که در نظر خواننده نامکرّر جلوه کند.اما هشت بهشت و سرمشق اصلی آن هفت پیکر کاملا وضعی جداگانه دارد.هفت پیکر نظامی از دو قسمت مشخص و مجزّا تشکیل میشود:نخست سرگذشت بهرام از آغاز کودکی و کیفیت پرورش یافتن او در عربستان نزد نعمان بن منذر و سپس دعوی تاج و تخت کردن و تاج شاهی را از میان دو شیر درنده ربودن و بر تخت نشستن و ملک راندن و رعیت را در آسایش داشتن و به ترفیه حال ایشان کوشیدن،تا روزی که چشم از جهان فرو میبندد یا در ضمن شکار گور ناپدید میشود(در باب مرگ بهرام نیز روایتها بسیار مختلف است و بحث در آن به گفتاری جداگانه نیاز دارد)[iv]و دست اجل دفتر زندگانیش را فرو میبندد.
قسمت دوم که در حقیقت ارتباط واقعی با سرگذشت بهرام گور ندارد این است که بهرام دختر پادشاهان هفت اقلیم را بزنی خواسته و هفت سرای دارای هفت گنبد هریک به رنگ سیّارهای که خاص آن روز هفته و آن اقلیم است برای ایشان ساخته و شاهزاده خانمها را در آن جای داده و هر روز هفته را نزد دختر شاه اقلیمی که بدان روز و آن سیره وابسته است[v]میرود و با او به نشاط و عیش میگذراند،و چون وقت خواب فرا میرسد بهرام از عروس شبستان خویش میخواهد که پیش از خفتن قصهای برای وی بگوید و آن شاهزاده خانم نیز افسانهای فراخور رنگ گنبد و برتر نهادن آن بر دیگر رنگها ساز میکند و بدین ترتیب هفت داستان کوتاه در درون سرگذشت بهرام که داستان اصلی است بازگفته میشود.این طرز داستانسرایی،یعنی آوردن داستانی در درون داستان دیگر از شبه قارهء هند و پاکستان نشأت کرده و در شبه قاره کتابهای متعدد بر این روال نوشته شده که از میان آنها میتوان به کلیله و دمنه و اصل سنسکریت آن پنچاتنتر Panchatantra و مهابهرت Maha?bharata حماسهء عظیم و مقدس هندوان و هیتوپدسه Hitopadesa که زیر نام مفرح القلوب به فارسی نیز ترجمه شده است و کتابهای دیگری مانند چهل طوطی و هزار و یک شب و بهار دانش اشاره کرد.ظاهرا این روش از دوران ساسانی با ترجمهء کتابهای سنسکریت به پهلوی(مانند کلیله و دمنه)در ایران نیز رواج یافته و در دوران اسلامی به اوج ترقی خویش رسیده است و غیر از کتابهایی که از شبه قاره آمده و به فارسی ترجمه شده بود(مانند کلیله و دمنه و هزار و یک شب)مؤلفان فارسی زبان نیز بر این روش کتابها پرداختند.برای نمونه میتوانیم از بختیارنامه(که تحریرهای بسیار متنوّع از آن در دست است)و مرزباننامه و شاهکار بزرگترین عارف شرق مولانا جلال الدین یعنی مثنوی معنوی نام ببریم که تمام آنها به
همین روش سروده شده است.داستان هفت پیکر بهرام گور نیز چنین است و میتوان از هفت پیکر یک یا هر هفت داستان را بیرون آورد و جداگانه به خواننده عرضه داشت بیآنکه وی آن را ناقص یابد یا در انتظار مکمّلی باشد و از همین روی است که بنده در صدر گفتار خویش گفت که هفت پیکر شاهکار نظامی است زیرا به علّت فراوانی مطالب و کثرت داستانها،دیگر لازم نبوده است که شاعر مطلبی را بیش از حد دراز کند و مثلا تعداد بیتهایی که یک گفتگو و گلهگزاری عاشقانه بین خسرو و شیرین را شرح میدهد،از کل تعداد بیتهای داستان فرهاد و عشق او-از روزی که وارد صحنه میشود تا روزی که به تیشه فرق خود را میشکافد و بخاک میرود-افزونتر شود.در هفت پیکر الفاظ متابع معانی و موازی و مساوی آن آمده است و جملهپردازی و آوردن مترادفهای مکرر و وصف یک منظره بچند صورت و با تعبیرها و تشبیههای متفاوت دیده نمیشود و گاه چنان است که اگر یک بیت را از میان داستان بردارند مطلب بهمان اندازه گسسته میماند و خواننده نمیتواند وقایع داستان را دنبال کند.
هفت پیکر نظامی جمعا دارای 5130 بیت(نزدیک دو هزار بیش از هشت بهشت) است.از این تعداد 1966 بیت در آغاز داستان یعنی شرح زندگانی بهرام و مقدمات کتاب از حمد خدا و نعت رسول و مدح شاه وقت و غیره است تا آغاز داستانهای هفت گانه.پس از پایان یافتن هفت داستان نیز با 664 بیت دیگر سرگذشت بهرام بپایان میآید و کارنامهء زندگی پرماجرای او بسته میشود.تعداد بیتهای مقدم و مؤخّر بر هفت داستان 2630 بیت است که اگر از 5130 یعنی تعداد بیتهای کل داستان کم کنیم 2500 بیت باقی میماند و این همان بیتهایی است که نظامی به شرح هفت داستان اختصاص داده است.
امتیاز بزرگ هفت پیکر در این است که در اینجا برای شاعری که بتقلید این منظومه مثنوی میسراید این امکان وجود دارد که بجای هفت افسانهء نظامی-که در حقیقت روح بهرام نامه و مقصد اصلی از سرودن آن کتاب است-هفت افسانهء دیگر کاملا متفاوت با افسانههای سرمشق اصلی بسراید و کتاب خویش را رنگی نو بدهد و امیر خسرو چنین کرده است و از این روی هشت بهشت او از نظر مطلب و مضمون هفت افسانه به هیچ روی به کتاب نظامی نمیماند و در حقیقت کاری مستقل است و از این روی ارزش هنری آن بمراتب بالاتر از دیگر مثنویهایی است که در آنها همان گفتههای نظامی به زبان دیگر بازگو شده است.
گفتیم که هفت پیکر نظامی 5130 بیت دارد و حال آنکه هشت بهشت امیر خسرو بیش از 3344 بیت نیست و 1786 بیت کمتر از هفت بیکر دارد.
لیکن امیر خسرو در اینجا نیز این کاهش را بیشتر در قسمتهایی داده است که جنبهء تقلید دارد:در هفت پیکر کمی بیش از نیم کتاب،2630 بیت،مربوط به زندگینامهء بهرام است و 2500 بیت به هفت داستان اختصاص یافته است.در هشت بهشت امیر خسرو فقط 780 بیت پیش از هفت افسانه آمده است که از این تعداد 429 بیت آن صرف ستایش پروردگار و رسول اکرم،و ستودن مرشدش خواجه نظام الدّین اولیا و مدح پادشاه وقت و نصیحت به دختر شیرخوار خویش-عفیفه-شده و در 351 بیت دیگر را داستان بهرام-تا جایی که افسانههای هفتگانه آغاز میشوند گرفته است.در هشت بهشت هیچ خبر از بنای خورنق و سدیر و جزای ظالمانهای که به معمار آن سنمار داده شد،نیست و نیز سخنی از شاهزادهء سالخوردهای به نام خسرو که ایرانیان تاج وتخت را بدو سپرده بودند و هنرنمایی بهرام و تاج ربودن او از میان شیران و دیگر داستانها نمیرود.تنها داستانی که در ضمن سرگذشت بهرام در هفت پیکر آمده و در هشت بهشت نیز تکرار شده داستان کنیز وی دلارام است.این داستان بسیار معروف که تقریبا تمام ایرانیان آن را شنیدهاند بطور خلاصه این است که بهرام کنیزی دلارام نام داشت که با وی به شکار گور میرفت.روزی دلارام از بهرام خواست که گوری را بدان صورت و با آن هنرمندی که وی میگوید شکار کند.بهرام نیز که گوشهء خاطرش با جمال کنیزک میلی داشت قبول میکند،و گوری را هم بدانسان که وی گفته بود میافکند.لیکن کنیزک بجای آن که زبان به آفرین شاه بگشاید سخنی بر زبان میراند که اگرچه حق بود،به مذاق شاه تلخ آمد و طبع پادشاهان چنین است که به قول سعدی«وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند».[vii]دلارام گفت این مهارت و چیرهدستی شاه نتیجهء ممارست اوست و«کار نیکو کردن از پر کردن است.»شاه را این سخن موافق طبع نیامد و روی درهم کشید و سرهنگی را به قتل کنیزک فرمان داد.آن سرهنگ کنیز جوان را برد و با خود اندیشید که بهرام این فرمان را از سر خشم داده است و فرداست که از کرده پشیمان شود و بر مرگ کنیز مورد علاقهء خویش دست تأسف به یکدیگر زند.از این روی کنیز را زنده نگاهداشت و او را به روستایی دوردست که ملک وی بود فرستاد.دلارام در آن روستا گوسالهای نوزاد بر دوش گرفت و از پلههای کاخ بلند اساس سرهنگ بالا برد و این کار را ادامه داد.گوساله روزبروز بزرگتر و گرانسنگتر میشد لیکن چون دلارام هر روز وی را بر بام میبرد این گرانی تدریجی را احساس نمیکرد تا گوساله
گاوی کلان شد،و دلارام سیم اندام و باریک میان او را همچنان بعادت روزگار خردی بر دوش میگرفت و بآسانی بر بام قصر میبرد و فرود میآورد.آنگاه سرهنگ را فرمود که برگ مهمانی بسازد و شهریار را به سرای خود بخواند.سرهنگ چنین کرد و چون شاه به کاخ وی درآمد از او شاهانه پذیرایی کرد و عنان سخن را به جایی کشید که قصهء کنیزک و بر بام بردن گاوی بدان کلانی در میان آمد.شاه این سخن را باور نکرد و سرهنگ کنیزک را بخواست و بفرمود تا در برابر دیدگان شاه گاو را بر بام برد.کنیزک بآسانی گاو را گرفت و بر دوش نهاد و بچابکی از پلهها بر بام رفت و فرودآمد.شاه ضمن تحسین و آفرین گفت چنین مهارتی از تمرین و ممارست بسیار حاصل آید.آنگاه دلارام گفت:من نیز روی چنین سخنی بر زبان راندم و به پاداش آن محکوم به مرگ شدم.شاه کنیز محبوب خویش را بازمیشناسد و چون در دل از کشتن وی پشیمان و متاسف بوده بر زندگانی او شادیها میکند و سرهنگ را به خلعت و نعمت مینوازد.
چون امیر خسرو نام کتاب را از«هفت پیکر»به«هشت بهشت»تغییر داده و در عنوان کتاب عدد«هشت»یاد شده،ناگزیر باید محملی هم برای آن بتراشد.از سوی دیگر داستانهای شاهزادگان بیش از هفت نبود و نمیتوانست باشد چه بالا بردن هفت اقلیم به هشت اقلیم و افزایش تعداد هفت سیاره به هشت(در آن روزگار)و تبدیل هفته به هشته ممکن نمینمود.امیر خسرو برای جمع بین این دو نظر(هشت بهشت)را کنایه از هشت داستان گرفته و هفت تای آن را داستانهای شاهزادگان هفت کشور[viii]بحساب آورده و داستان دلارام را در صدر این هفت داستان قرار داده است.بدین ترتیب قصهء دلارام بهشت اول میشود و داستان دختر شاه اقلیم اول در روز شنبه بهشت دوم و بر همین قیاس تا آخر…
لیکن تغییر دیگری که امیر خسرو در داستان دلارام داده و در حقیقت غیر از ارکان بنیادی داستان باقی آن را دیگرگون کرده این است که نخست نحوهء هنرنمایی بهرام را در شکار غیر از گفتهء نظامی آورده است.در هفت پیکر،بهرام با کنیزک به شکار میرود و گور بسیار به خاک میافکند:
وان کنیزک به ناز و عیّاری در ثنا کرد خویشتنداری شاه یک ساعت ایستاد صبور تا یکی گور شد روانه ز دور گفت کای تنگچشم تاتاری صیدِ ما را به چشم میناری؟ صید ما کز صفت برون آید در چنان چشم تنگ چون آید[ix]
آنگاه از کنیزک میخواهد که بگوید این گور را چگونه صید کند؟کنیزک نیز در
برابر این خواست شاه روشی را پیشنهاد میکند که در آغاز ناممکن مینماید:
گفت باید که رخ برافروزی سَرِ این گور در سُمَش دوزی شاه چون دید پیچ پیچیِ او چارهگر شد ز بد بسیچی او خواست اوّل کمان گروهه چو باد مهرهای در کمان گروهه[x]نهاد صید را مهره درفکند به گوش آمد از تاب مهره مغز بجوش سم سوی گوش برد صیدِ زبون تا ز گوش آرد آن علاقه برون تیرِ شه برق شد جهان افروخت گوش و سم را به یکدگر بردوخت گفت شه با کنیزک چینی دستبردم چگونه میبینی؟ گفت پر کرده شهریار این کار کار پر کرده کی بود دشوار[xi]
باقی داستان را میدانیم و نیازی به یاد کردن آن نیست.در هشت بهشت هم نحوهء شکار بهرام با گفتهء نظامی تفاوت دارد و هم کاری که دلارام تمرین میکند تا با آن شاه را بشگفتی اندازد.میدانیم که ایمر خسرو در موسیقی دستی قوی داشته این موسیقیدانی در شعر وی تأثیر کرده و آثاری بر جای نهاده است که خود میتواند بصورت موضوعی جداگانه مورد بررسی محققان قرار گیرد و تأثیر موسیقیدانی شاعر در شعر و نثر وی بدقت بازنموده آید.[xii]یکی از مواردی که این اثر در شعر امیر خسرو دیده میشود در همین داستان دلارام است.پس از آنکه بهرام بر دلارام خشم میگید در میان بیابان او را از مرکب فرو میاندازد و میرود.دلارام با رنج بسیار خود را به خانهء دهقانی میرساند که مردی خرد پرورد و آزموده بوده و طبیعی و ریاضی و فلسفه و دیگر دانشها را میدانسته است:
کرده علم سهگانه را تعلیم تا یگانه شده به هفت اقلیم سبق حکمت به روم کرده درست کز سپهر و زمین چه زاد و چه رست فیلسوفی الهی از تمییز در طبیعی و در ریاضی نیز طرفه بربط زنی گزیده سرود دست چون ابر و برق بر سر رود باز دانسته پردهها را راز مضحک و مُبکی و مُنَوّم ساز… یک بیک زیر دست خود کرده چار ساز و دوازده پرده بربطش چون نوا برآوردی جان ز تن بردی و درآوردی[xiii]
کنیزک به چنین دانایی برمیخورد و وی دلارام را به فرزندی میپذیرد.لیکن گستاخیِ دلارام با بهرام به روایت خسرو چنین است:
گفت با شه غزالِ شیرانداز کاهو آمد به سویِ شیر فراز
هر یکی را ز تو چنان جویم کان چنان افکنی که من گویم گرچه تیرت به حکم پر هنرست آن که حکمی است حکم آن دگرست زان دلیری که کرد ماه تمام گفت با او بطیرگی بهرام که لب شیر چون بخندد دیر کی کند آهو آزمایش شیر لیک چون پیشهء من آمد تیر مرد را کی بود ز پیشه گزیر بازگو تا زنم ز دانایی هر یکی را چنانکه فرمایی سیمبر هم به رخصتِ شاهی گفت این خواهش ار ز من خواهی ناوکی زن بر آهوی ساده که شود ماده،نر،نرش،ماده شاه دریافت خُردهدانیِ او تاخت مرکب به همعنانیِ او به خدنگی دو شاخ آهویِ نر برد از آنگونه کو نداشت خبر ضربه بر فرق او از آنسان راند که از او تا به ماده فرق نماند کارِ نر چون به مادگی پرداخت سوی ماده که نر کند درتاخت دو یک انداز را به هم پیوست پس بر آهو روانه کرد ز شست هر دو در سر چنان نشاندش غرق که دو شاخش پدید کرد به فرق زان دو شرط هنر که درخور کرد کرد نر،ماده،ماده،را نر کرد کرد چون خواهش صنم همه راست از وی انصافِ آن هنر درخواست پاسخش داد ماهِ نوش لبان کای کمال تو عُقده بندِ زبان این هنر قدرت خداوندی جادوی بودنی هنرمندی کلک تیرت به راستی آن کرد که در اندیشه راست نتوان کرد لیک از آنجا که راست اندیشی است دستها را ز دستها پیشی است… کانچه زین کردههات نغز نمود نیز از این نغزتر تواند بود[xiv]
پس از آنکه دلارام در خانهء دهقان منزل میکند و دهقان وی را به فرزندی میپذیرد و غرفهای را برای زندگانی او مهیا میکند:
از هنرها که بود حاصل او از دل خویش ریخت دل دل او کردش استاد کار در همه جای خاصه در پردهء بریشم و نای چند گه جادویی شد اندر ساز که بکشتی و زنده کردی باز چون نمود آزمونِ کردهء خویش خواست بیرون فتد ز پردهء خویش حجت از سوی شاه سست کند دعوی خویش را درست کند چون شدی باد بح نافهگشای برنشستی به رخش آهوپای
بر گل تر نقاب بربستی سایه بر آفتاب بربستی لاله را در قبا کشیدی تنگ سرو را خانه ساختی ز خدنگ تیرِ ترکی و کیشِ تاتاری راست کرده ز بهر خونخواری در همه جای گاه و بیگاهش بربطِ عاشقانه همراهش کُشتی آهوی دشت را بستیز گه به پیکان و گه به زخمهء تیز همچو پیکانش زخمه در خون بود چوب او از بلارک افزون بود زان دهان بستگان به فرمانش دل ربودی زبانِ پیکانش وانگه از راه برگرفتی گام به نوازشگریش کردی رام برکشیدی نخست نالهء زار تا رُبودی ز وحشِ دشت قرار همه در پای بوس سروِ جوان آمدندی به پای خویش روان سو بسو صف زدندی از کموبیش غایت از خویش و حاضر اندر پیش همه را چون بهم درآوردی نغمه در بربط تر آوردی پس منوِّم چنان زدی بصواب که شدی چشم آهوان در خواب چون شدندی ز خواب خوش بیهوش بازشان جستهای زدی در گوش که از آن جسته بازجستندی رسته بر رسته باز رستندی این خبر شهره گشت در آفاق کز جهان خادویی برآمد طاق کاهو از دشت سوی خود خواند کشد و باز زنده گرداند[xv]
باقی داستان روشن است:بهران این خبر را میشنود و بسوی کنیزک میآید و باقی داستان مانند داستان نظامی ادامه مییابد.اینکه در نقل ماجرای دلارام در هشت بهشت تفصیلی رفت یکی از آن جهت بود که نشان داده شود که امیر خسرو نه چون شاعری اهل اصطلاح که چند اصطلاح موسیقی به گوشش خورده باشد،بلکه مانند استادی که به تمام زیر و بم کار وقوف کامل دارد از آن سخن میگوید و دیگر اینکه امیر خسرو ناآگاهانه تحت تأثیر موسیقیدانی خود واقع شده و نادره کاری و شگفتی آفرینی کنیزک را در زمینهء موسیقی قرار داده و برای این کار از افسانههایی که در بین مردم رواج داشته استفاده کرده است-(افسانهای از همین نوع در مورد ابو نصر فارابی نیز شایع است که وی در مجلسی چوبی چند از آستین برآورد و ترکیب کرد و آهنگی بزد که اهل مجلس را بگریاند،آنگاه راهی دیگر بزد و مجلسیان را خنده دست داد و سرانجام آهنگی ساز کرد که همه خفتند و وی از دست ایشان رها شد و به راه خویش رفت).
تفاوت دیگر بین هفت پیکر و هشت بهشت در شرح علّت بنا کردن هفت گنبد و
خواستگاری بهرام از دختر شاهان هفت اقلیم است.به روایت نظامی بهرام صورت هفت پیکر را در حجرهای قفل بسته در قصر خورنق میبیند.هفت پیکر زیبا از دختر شاهان هفت اقلیم را در حجرهای بر دیوار نگاشته و علاوه بر تصویر این هفت دخت زیباروی:
در میان پیکری نگاشته نغز کان همه پوست بود وین همه مغز نوخطی درنشانده در کمرش غالیه خط کشیده بر قمرش برنوشته دبیر پیکر اوی نام بهرام گور بر سر اوی کان چنان است حکم هفت اختر کاین جهانجوی چون برآرد سر هفت شهزاده را ز هفت اقلیم در کنار آورد چو درّ یتیم ما نه این دانه را به خود کِشتیم آنچه اختر نمود بنوشتیم[xvi]
این سخن در ذهن بهرام ماند و پس از پادشاهی یافتن به خواستگاری دختر آن پادشاهان که بترتیب از نسل رای هند و خاقان چین و خوارزمشاه و سقلاب شاه و شاه مغرب و قیصر و کسری بودهاند و نام هریک از دختران نیز در کنار تصویرشان نوشته شده بود فرستاد وآنان را بزنی گرفت.لیکن در هشت بهشت علتی دیرگ برای این موضوع یاد شده است:
بهرام به شکار گور رغبت بسیار داشت،
تا بر آنگونه شد که خسرو عصر هفته بر هفته نامدی سوی قصر مهترانی که در گه و بیگاه خاص بودند بهر خدمت شاه زان دویدن به دشت و بیشه و کوه مانده گشتند و آمدند ستوه… هر یکی را تأملی به ضمیر کز طریق کفایت و تدبیر چه بود چاره کز نشیب و فراز اژدها سوی گنج گردد باز زین نمط گفتوگوی میکردند چاره را جستجوی میکردند پورِ مُنذر که بود نعمان نام در سبق هم جریدهء بهرام… شه ز بس دانش و معانی او وز بزرگی و کاردانی او در همه ملک اشارتش داده دستگاه وزارتش داده… پادشاهان شرق و غرب جهان بندهء حکمش آشکار و نهان… چون ز صحرا نوردی بهرام مصلحت را گسسته دید زمام با خود اندیشهای نمود شگرف خواند لوح صواب حرف بحرف… جست دانای کار مردی چند تجربت یافته ز چرخ بلند
دادشان یادگارهای گران درخور پیشگاه تاجوران هر متاعی که بود شد تسلیم کردشان نامزد به هفت اقلیم کاورند از برای خلوت بخت هفت دختر ز هفت صاحب تخت… رهروان بعد هفت ماه خرام آوریدند هفت ماه تمام بانوان را به پردهها بردند به وکیلان پرده بسپردند چون قوی شد بنای پردهء راز کرد نعمان بنای دیگر ساز بر لب جوی مرغزاری جست کز بهشتش نمونه بود درست… خواند معمار کاردان را پیش باز گفتش خیال خاطر خویش کان چنان بایدم کز استادی کار سنجی به سخت بنیادی… از زمین تا فراز گنبد مهر هفت گنبد برآوری چو سپهر[xvii]
بدین ترتیب هفت گنبد خسرو ساخته میشود و ماهرویان در آن جای میگیرند و بهرام به شوق وصال ماهرویان دست از بیابان و شکار گور میشوید و به مشکوی ایشان میشتابد و داستان ادامه مییابد.
یکی از نکاتی که امیر خسرو بر روی آن تکیه کرده،این است که نام رنگ گنبدهای نظامی(سیاه،سرخ،سبز،زرد و غیره)رابدل کرده است:
این ورق را چنان کنم تحریر که نیابیش در زمانه نظیر وان نمودار هفت پیکر او وان براهین هفت زیور او… یک بیک را نمونه برسازم نرد نو بر بساط نو بازم نمط رنگهای گنبد نیز سان دیگر برآرم از تمییز رنگی آرم که بوی هم باشد وان چنا رنگ و بوی کم باشد هر مثالی به عنبر افشانی صندلی و بنفش و ریحانی آنکه زردست و زعفرانی فام کنمش رنگ زعفرانی نام وان که باشد سیاه و رنگین نیز خوانمش عنبرین و مشکین نیز وان که سرخ و سپید پنداری اینت کافوری،آنت گلناری[xviii]
لیکن این تغییر چندان اهمیتی ندارد.تغییر دیگر آن است که هر افسانه را یک بهشت نام کرده و افسانهء دلارام را نیز بر هفت قصه افزوده است تا هشت بهشت تمام باشد.بنظر میرسد که ترتیب ابواب گلستان کتاب بسیار معروف شیخ اجل سعدی که در روزگار سروده شدن هشت بهشت چهل و پنج سال از تاریخ تألیف آن میگذشته،در انتخاب نام
هشت بهشت برای این کتاب بیتأثیر نبوده و خسرو از گفتهء شیخ الهام گرفته باشد زیرا اولا کتاب گلستان به هشت باب تقسیم شده است و از این مهمتر آنکه شیخ بزرگوار در شرح علّت تقسیم کتاب به هشت باب گوید:
«امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب،ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضهء غنّا و حدیقهء غلبا چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد،از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد.»و این جملهای است که دیباچهء گلستان با آن پایان مییابد و پس از آن فقط نام بابهاست و دو بیت آخر دیباچه:
«در این مدت که ما را وقت خوش بود…الخ»[xix]
اکنون به مهمترین و اساسیترین قسمت این بحث یعنی گفتگو دربارهء هفت افسانهء نظامی و امیر خسرو و سنجش آنها با یکدیگر میرسیم.
نخست باید این نکته را یادآوری کرد که هم افسانههای هفتگانهء نظامی و هم قصههای هشت بهشت در یک سطح نیستند و در مقام سنجش آن قصهها با یکدیگر، بعضی را کاملتر و قویتر و استادانهتر و بعضی را ضعیفتر و ناشیانهتر مییابیم و حتی نشان تقلید از قصهای دیگر از همان کتاب-در نظامی یا تقلید از داستانی دیگر-در هشت بهشت-را بروشنی میبینیم.
نکتهء دوم این است که اگر من یا شما سرایندهء یکی از این دو کتاب یا هر دو بودیم و متنی به نثر(نوشته یا شفاهی)در اختیار داشتیم که بایست بنظم آوریم،در مورد ترتیب دادن قصههای هفتگانه و تقدّم یکی بر دیگری چه میکردیم؟چنین بنظر میرسد که دست کم در مورد نخستین قصه میکوشیدیم تا بهترین و قویترین آنها را اول قرار دهیم تا خواننده تحت تأثیر قرار گیرد و بدنبال کردن داستان رغبت کند.نمیدانم که نظامی و امیر خسرو نیز چنین اندیشیدهاید یا نه،لیکن از نظر بنده بیهیچ تردیدی در هفت پیکر داستان شب اول-گنبد سیاه-و در هشت بهشت داستان گنبد مشکین،هم مربوط به نخستین شب بهترین و قویترین داستانهای این دو کتاب است،گو اینکه این دو داستان هیچ گونه شباهتی به یکدیگر ندارند.چون سخن دراز میشود،دست کم از دادن خلاصهء داستانهای هفت پیکر نظامی که بیشتر در دسترس خوانندگان است میگذریم و خواستاران را به مطالعهء متن آن هفت داستان هدایت میکنیم،لیکن از اشاراتی مختصر بدین داستانها گزیر نیست.داستان گنبد سیاه نظامی داستان شاهی است که
جهانگردی سیاهپوش را میبیند و علّت سیاهپوشی وی را جویا میشود.مرد مسافر پس از اصرار شاه او را به شهری دلالت میکند و میگوید برای دانستن سبب سیاه جامگی من باید بدین شهر که جایگاه سیاهپوشان است سفر کنی.شاه سلطنت را رها کرده برای دانستن راز این سیاهپوشی بدان شهر سفر میکند و بدلالت قصّابی که با وی طرح دوستی و یگانگی ریخته بود از راهی عجیب وارد ماجرایی میشود که موجب سیاه پوشیدن تمام مردان شهر شده بود.اصل داستان و جان کلام قصهء افزون طلبی آدمی و عطش تسکین ناپذیر او به کسب و گردآوری مال و جاه و درک لذّتها و شهوتها و رفتن به دنبال کامرانیهاست.
آدمی در این راه مرزی نمیشناسد و هر مرادش که برآورده میشود مراد دیگر میطلبد و چندان در این هوسناکی بیش میجوید و پیش میرود تا ضربت مرگ وی را از این خواب گران بیدار کند.قهرمان گنبد سیاه نیز گرفتار همین افزون طلبی است و برای رسیدن به بالاترین مراد خویش متأسفانه صبر کافی نیز ندارد و چون پای را از گلیم خود فراتر مینهد در عین نشاط و کامرانی ناگاه روزگار عیش وی بسر میآید و زندگانی جدّی و تلخ و تکراری هر روزه او را پذیره میشود.وی در غم کام و مرادی که بر اثر نادانی و ناشکیبایی از دست داده سیاهپوش میشود و درمییابد که تمام ساکنان شهر سیاهپوشان درست همین راه را پیموده و سرانجام به روز وی نشستهاند.
روش نظامی در نظم این داستان از هرگونه عیب و نقص بری است.هیچگونه اطناب مملّ یا ایجاز مخلّ در آن دیده نمیشود و شعر از تعقید و تکلّف لفظی و معنوی و بکار بردن لغتهای مهجور و غریب بدورست.استخوانبندی داستان نیز به یک داستان کوتاه امروزی که با رعایت تمام موازین فن داستانسرایی پرداخته شده باشد میماند.گرهء داستان و حوادثی که نویسنده میآفریند و شگفتیهایی که یکیک از انبان تخیّل قوی و فراخ دامنِ خویش برمیآورد و به خواننده عرضه میکند او را از آغاز تا پایان داستان در اوج هیجان و انتظار برای بدست آوردن نتیجه نگاه میدارد.داستان گنبد سیاه از تمام داستانهایی که نظامی سروده برترست و اگر هفت پیکر را شاهکار وی بدانیم داستان گنبد سیاه نقطهء اوج هنرمندی وی در سرودن آن و شاهکار داستانهای هفت پیکر بشمار میآید.
داستان گنبد مشکین نیز چنین است.بنده که بیست سال پیش نخست بار هشت بهشت خسرو را در مطالعه گرفت تا روزی که دوباره برای تهیهء این گفتار بر سر آن شد از هفت داستان امیر خسرو فقط همین نکته را در خاطر داشت که تمام این داستانها
جذاب و زیبا و از نظر فن داستاننویسی قابل ملاحظهاند.لیکن روال داستانها و فراز و فرود و عناصر آن را بکلی از یاد برده بود و تنها قسمتی که از آنها در خاطر داشت مربوط به قصهء اول و داستان گنبد مشکین بود و پس از مطالعهء مجدّد متوجه شد که آنچه در یاد وی مانده مربوط به نخستین قصه است.این نکته-دست کم برای شخص نویسنده- برتری نخستین داستان را بر سایر داستانها باثبات میرساند زیرا تأثیر آن در طبع بنده چندان بوده که تنها آن قصه بیاد مانده و هرچه جز او بود فراموش شده است.
در میان هندوان و ایرانیان-و درواقع در حکم و امثال و اندرزهای این دو قوم- رسمی بوده است که برای مقابله با حریف دانایان خود را به مجلس وی میفرستادهاند و او میبایست به سؤالهایی که از وی میشود پاسخ گوید و معماهایی که طرح میشود بگشاید و قوانین بازیهایی را که از مخترعات ایشان است کشف کند.نظیر اینچنین قصهها در شاهنامهء فردوسی(داستان فرستادن هندوان شطرنج را به ایران زمین)و اسکندر نامهء نظامی(در جاهای مختلف و از جمله در موقع رسیدن رسول دارا به دربار اسکندر)و کتابهای دیگر بفراوانی یافت میشود.گویا چنین مرسوم بوده است که وزیر مذکور پس از پاسخ گفتن سؤالهای حریف باید خود نیز سؤالهایی طرح کند و از آنان جواب بخواهد و اگر بسیار خردمند و نکتهسنج باشد پرسشهایی کند که حریفان از جواب دادن بدان عاجز آیند.
در داستان گنبد مشکین امیر خسرو نیز همین رسم منتهی بصورتی دیگر،تکرار شده است:سه پادشاهزاده هستند که در خردمندی و نکتهسنجی و دقیقهیابی نظیر ندارند. پدر-ظاهرا برای یافتن تجربهء بیشتر-به آن سه شاهزاده تکلیف میکند که شهر خود را ترک گویند و راه کشوری دیگر گیرند.شاهزادگان براه میافتند و در راه به ساربانی که اشتر خویش را گم کرده بود-و آن قصه سخت مشهورست-برمیخورند و هر یک از ایشان یکی از نشانههای شتر را به او میگوید که یک چمش کور و یک پایش لنگ بوده و یک دندان پیشین نداشته و بار آن شیره و روغن بوده و زنی آبستن بر سربارها نشسته بوده است.ساربان در شاهزادگان میآویزد و اشتر خویش را از ایشان میخواهد و آنان هرچه سوگند میخورند که آن شتر را ندیدهاند گفته ایشان را براست نمیگیرد و شکایت به شاه میبرد.شاه به زندانی کردن برادران فرمان میدهد.قضا را از بخت مساعد شهزادگان،اشتر ساربان با زن و بار شیره و روغنش پیدا میشود.ساربان شکایت خود را پس میگیرد و خواستار آزادی جوانان میشود و از ایشان پوزش میطلبد.آنگاه شاه از ایشان میپرسد چگونه اوصاف اشتری نادیده را بدین دقت بازگفتهاند؟
شاهزادگان نحوهء راه بردن به آن نکات را به دلالت عقل پیش بین برای شاه بیان میکنند و شاه ایشان را گرامی میدارد و صحبتشان را غنیمت میشمرد و نزد خویش نگاهشان میدارد.از اتفاق روزی برادران بر سر سفرهای فراهم آمده بودند که شاه با فرستادن برهای بریان و سبویی می آن را رنگینتر ساخته بود.در هنگام صرف غذا:
بازمیگفت هریک از کموبیش داستانی به قدر دانشِ خویش آنکه مه بود و چابک اندیشه باز گفت از دلِ خرد پیشه کاین میی کادمی گم است در او گوییا خون مردم است در او دومین رازدانِ کارشناس گفت از اندیشهء درست قیاس کاین بره گوییا نه پاک رگ است پرورش یافته به شیر سگ است سومین نقش بند عقده گشای باز گفت آنچه روی داد ز رای کاین ملک نی ز شاه آزاده است دانم از پشت مطبخی زاده است مَلِک اندر کمین دیواری گوش میداشت سوی گفتاری تا هر آن خرده آید از سه حکیم کشدش در جریدهء تعلیم زان سه نکته که گوش گیر شدش دل نازک گمانپذیر شدش[xx]
شاه سرزده در بزم ایشان آمد و بدیشان تکلیف کرد که آنچه گفتهاند تکرار کنند. آنان ناگزیر گفتهء خود را تکرار کردند.شاه به تحقیق در آن باب فرمان داد:باده فروش گفت انگور این می را از فلان باغ خریدهام که نخست گورستان بوده و وزیر آن گورستان را برافکنده و بستان ساخته است.چوپان نیز:
گفت کاین بره بود در رمه خرد کز رمه گرگ مادرش را برد ماده سگ داشتم رونده چو تیر بچهای چند بودش اندر شیر رام کردم چنان به دستانش که بره سخت شد به پستانش چون چنا شد ز شیر مستی نغز کاستخوانش به پوست شد همه نغز آوریدم بسوی مطبخ خاص زین گنه خواه تیغ،خواه خلاص[xxi]
شاه مادر را نیز تهدید کرد و حقیقت را به جبر و ارعاب از او جویا شد.مادر گفت در جوانی روزی تنها در زیر رواقی خفته بودم،مطبخی رسید و خوان آورد و من از آنجا که میل زنان است بدو متمایل شدم و در وی آویختم و مهر عصمتم بشکست و از آن پیوند، میوهای چون تو ببار آمد.
شاه نزد مهمانان بازگشت و با شگفتی و شرمندگی حدسهای ایشان را تأیید کرد و از ایشان خواست که توضیح دهند چگونه بدین رازها پی بردهاند:
گفت یک تن که من چو خورم می دیدم افزایش غم اندر وی در می افزایش طرب باشد چون غم افزون کند عجب باشد بازجستم ز دیگران احوال بود هم زین نمط جواب سؤال روشنم گشت کان شرابِ چو نوش دارد از خون خاکیان سرجوش گفت دوم که من به برّه مست چون بر آهنگ خورد بردم دست دل ز یک لقمه شد به سوزش و تاب وز دهانم روانه گشت لعاب بوی ناساز در پی و رگ داشت پهلویی همچو پهلوی سگ داشت گفتم این نی بره،سگی است چو گرگ یا خود از شیر سگ شده است بزرگ سومین گفت من حقیقت کار گویم اربا شدم به جان زنهار بر زبان راند شه بسی سوگند که نباشد به هیچ حال گزند پس جوان قصه بازگفت که من چون رسیدم به نزد شاه زمن هرچه دیدم ز تو به دانایی میزدم بر مِحَکِّ بینایی طلب راز شاه میکردم به تجارب نگاه میکردم از نشانهای تاج و تاجوران کادمی را توان شناخت در آن بازجستم،یکی از آنت نبود جز دم از شوربا و نانت نبود نامدت هیچ ره سخن به زبان که نبود اندر آن حکایتِ نان این نشانها که عکس شاهی بود بر نمودار بد گواهی بود کرد روشن فراستم به ضمیر که خمیرست نسبتت نه سریر[xxii]
سرانجام شاه جوانمردی میکند و با آنکه آنان از رازی هولناک آگاهی یافته بودند ایشان را اجازت سفر میدهد و به هریک صد دینار بعنوان خرج راه میبخشد و شاهزادگان شادمانه به ملک پدر بازمیگردند.
ممکن است اینگونه استدلالها امروز بیوجه و نامقبول در نظر آید،لیکن باید در نظر داشت که نه تنها هفت قرن پیش،بلکه امروز نیز هستند مردمی که در نتیجهء داشتن اعتقادهای خرافی به چنین استنتاجها و پیشبینیهایی معتقدند،و درهرحال باید گفتهء خسرو را بعنوان افسانه مطالعه کرد،نه درس اخلاق و روانشناسی و غیر آن.با این حال در این داستان به یک نکتهء بسیار جالب توجه روانشناسی اشاره شده که در آن روزگار معتبر بود و هنوز هم اعتبار خویش را حفظ کرده،و آن این است که افراد خواه ناخواه تحت تأثیر محیط شغلی خویش قرار میگیرند و هرکس با دوستان و همکاران خویش سخن از مسائل و مطالبی میگوید که در طی روز،بلکه در عرض سالیان دراز عمر
خویش با آن دست بگریبان بوده است:قاضی از محاکمه و دعوی و متهم،و پزشک از بیمار و بیمارستان و عمل جراحی،و معلم از محیط مدرسه و شاگردان،و اداری از ثبت و ضبط و وارد شدن و صادر کردن نامه سخن میگویند و در این گزینش بیاختیارند چه آنان در طی روز و ماه و سال با چیزی جز آنچه شغلشان ایجاب میکند مواجه نمیشوند، بنابراین اگر سخن گفتن آشپز و نانوازاده از شوربا و نان و خمیر و تنور به ارث بدو انتقال نیابد باری از مشاهدهء محیط کار پدر تحت تأثیر آن قرار میگیرد.منتهی امیر خسرو در اینجا خواسته است شکمبارگی شاه و توجه او به خورد و خوراک را نشانهء مطبخی زاده بدون او قرار دهد.
اگر بخواهیم بدین تفصیل به هری یک از داستانهای هفت پیکر و هشت بهشت بپردازیم به جای این گفتار باید کتابی جداگانه تألیف کرد.از این روی چون اکنون سخن از حضرت امیر خسرو در میان است گفتگوی از هفت پیکر را به سویی مینهیم و از آن جز برای استشهاد و سنجیدن با شعر امیر خسرو سخنی نمیگوییم.از تحلیل و تحقیق در تمام داستانهای هفتگانهء امیر خسرو نیز میگذریم،چه بعضی از آنها هستند که با تدقیق و موشکافی سخن گفتن درباب ایشان چندان لازم نیست.در اینجا فقط به یاد کردن بعضی نکات و یادداشتها در باب قصّههای دیگر میپردازیم:
دومین داستان هشت بهشت-داستان حسن زرگر-نیز سخت معروف است و بنده آن را از دوران کودکی در خاطر دارد و پیش از خواندن هشت بهشت آن را از زنان داستانگوی خانواده شنیده است.ظاهرا قدیمترین منبع این داستان همین هشت بهشت امیر خسروست و از آنجا به کتابهای قصّه و حتّی روایتهای شفاهی راه یافته و بر سر زبانها افتاده است.
داستان زرگر،زندگینامهء مردی هنرمند و استاد،اما نیرنگباز و دغل است و وجود چنین قهرمانی در افسانه،خبر از وجود چنین کسانی در عالم خارج،در محیط زندگانی امیر خسرو در قرن هفتم میدهد.ظاهرا شبه قارهء هند،علاوه بر پروردن هنرمندان و استادان و پزشکان و ریاضیدانان بزرگ و معروف،در عرصهء شعبده و نیرنگ نیز مردانی میپرورده است.هم اکنون شعبدهبازان و چشمبندان هندی(و پاکستانی-مراد شبه قاره است)از بهترین شعبدهبازان جهان هستند.مرتاضان و جوکیان هند بر اثر ریاضت کارهای شگفتانگیز و باور نکردنی میکنند و طرّاران و کیسهبران بنگال از ماهرترین
افراد طبقهء خود بشمار میآیند.سدید الدین محمد عوفی که در نیمهء قرن هفتم هجری-در سالهای کودکی امیر خسرو-در شبه قاره میزیسته است کتاب عظیمی به نام جوامع الحکایات نوشته که دارای چهار قسمت و هر قسمت مرکب از 25 باب است.باب پنجم از قسم سوّم این کتاب حکایتهای مربوط به عیّاران و طرّاران و بسیار جالب توجه است و اطلاعات گرانبهایی در باب عیّاری و آیین آن به خواننده میدهد.وی در پایان این باب چنین نوشته است:«و هرچند حکایت عیّاران و حیلتها که ایشان کردهاند بسیارست و چندان دزدی که در زمین هندوستان است وهم بدان نرسد،این چند حکایت از برای اتمام کتاب در قلم آمد…»[xxiii]
جهانگیر پادشاه(1014-1037 هـ.ق.)نیز در توزک جهانگیری،فصلی از شعبدهبازیهای باور نکردنی بازیگران هندی باز میگوید که چون گویندهء آن شاه و شاهزاده و مردی فرهیخته و پخته و سنجیده است و از زمرهء عوام نیست ناگزیر باید گفتار او را باور کرد،خاصه آنکه خود نیز به چشم اعجاب و انکار در آن نگریسته و پیش از شرح بازیهای ایشان چنین مینویسد:
«در بنگاله بازیگران سرآمد بسیار میباشند چنانکه یک وقت هفت نفر آمده بودند و چیزی میگفتند که خواهیم کرد که عقل باور نمیکرد،چون شروع در بازی کردند بیآنکه در آن ساختگی باشد از ایشان ظاهر شد و این از عجایب روزگارست».
خوشبختانه شرح این شگفتی از توزک جهانگیری به دست دانشمند و محقق فاضل آقای احمد گلچین معانی استخراج شده و در مجلهء هنر و مردم(شماره 140 و 141 اردیبهشت و خرداد 1353)انتشار یافته است.بنابراین عجب نیست اگر داستانهایی که خسرو در آن عصر سروده سرشار از صحنههای عیّاری و شبروی و نقب بریدن و آدمی ربودن و طرّاریها و تردستیهای دیگر باشد.
حسن زرگر که در هنر سرآمد همگان بود هزار من زر از پادشاه وقت گرفت و پیلی سخت هنرمندانه و باسلوب ساخت و نزدیک صد من از زرها را برای خود نگاهداشت. دشمنان حسن احسان میکردند که وی از زرهای سلطان قدری را برای خود نگاهداشته،لیکن نمیتوانستند پیل را وزن کنند و چون وسیلهء توزین آن را نداشتند ناگزیر سکوت کرده بودند تا یکی از آنان زن خویش را واداشت که با زن زرگر طرح دوستی بریزد و از این راه چارهء این کار را هم از او بخواهد.زن چنین کرد و زن حسن زرگر نیز پاس خاطر دوست نویافته را-چنانکه شیوهء زنان باشد-برای دانستن طریقهء وزن کردن پیل پافشاری کردن گرفت و هرچه حسن گفت که این کار بسیار
خطرناک است و ممکن است سر مرا بر باد دهد وی بیشتر اصرار ورزید تا سرانجام حسن تسلیم شد و راه کار را به زن بازگفت و او را با تأکید تمام به نگاهداری این راز هشدار داد.لیکن زن از آغاز این روش را برای زن دشمن حسن میخواست و تا بدان دست یافت آن را با خواهرخوانده بازگفت و سخن همان روز از زن به شوی رسید و مرد در پیشگاه شاه،حسن را به خیانت در مال وی متهم کرد.مقرّر شد پیل را بکشند.آن را به همان ترتیب که حسن گفته بود کشیدند و وزن آن را صد من کمتر یافتند.شاه بر حسن خشم آورد و او را در برجی که جایگاه محکومان به مرگ بود حبس فرمود.از زندانی این برج نان و آب را بازمیگرفتند تا به زاری بمیرد.چون زرگر را بدان مقام بردند،دید زنش گریان و مویکنان و مویهکنان به پای برج آمده است.حسن نیرنگی سخت استادانه انگیخت و او را بفرمود تا طناب و وسیلهء فرار را فراهم آورد و بدو برساند.زن طنابی محکم را بدان نیرنگ که حسن بدو آموخته بود به وی رسانید.حسن زن را گفت تا یک سر طناب را بر کمر بندد و سر دیگر را خود بر میان بست و طناب را به پشت میلهای محکم انداخت و خود بآهستگی از بالای برج پایین آمدن آغاز کرد.بدین ترتیب هرچه حسن پایینتر میآمد،زن بالاتر میرفت تا سرانجام پای مرد به زمین رسید و زن به جای او به برج رفت.آنگاه گفت سزای زن خیانتکار همین است و زن را در آنجا گذاشت و خود به شهر رفته در خانهای پنهان شد.بر اثر زاری و فریاد زن خبر این فرار عجیب از پرده بیرون افتاد و شاه که دید زن بیهیچ تقصیری در بندست او را رها کرد و حسن را که چنان تیزهوشی و استعدادی از خود نشان داده بود جانبخشی کرد و حسن به کار خویش بازگشت.
چنانکه گفتم این داستان نقشی خیالانگیز و رویایی از رنگها و نیرنگهای طرّاران و عیّاران آن روزگارست که در کتاب خسرو جاویدان شده است.
داستان سوم نیز از طریق دیگر،از محیط اسرارآمیز شبه قاره و اعتقادات مردم آن و داستانهای مربوط به حلول و تناسخ متأثر شده است.
یکی از عناصری که در بسیاری از افسانهها آمده،داستان نقل روح است.توضیح آن که برطبق این افسانهها آدمیان میتوانند با گرفتن تعلیمات خاص و آموختن راه کار، روح را از قالب خویش برون آرند و آن را در قالبی دیگر-انسان یا حیوان یا پرندهای که تازه مرده،لیکن به جسمش آسیب نرسیده است درآورند.البته مسخ یعنی فقط تبدیل
شدن آدمی به جانوران در نتیجهء گناهگاری به ارادهء خداوند جزء اعتقادات اسلامی نیز هست و در فقه اسلام خرید و فروش و خوردن گوشت مسوخ یعنی حیواناتی که نخست آدمی بوده و سپس به ارادهء پروردگار صورت حیوانی به خود گرفتهاند حرام است.به موجب این عقیده مارماهی،وزغ،میمون و خرس از جملهء مسوخ هستند و در مورد بوزینگان در قرآن کریم نیز اشارتی رفته است(65/2 و 166/7)در داستانهای کهن از نوع هزار و یک شب نیز بسیار بدین واقعه برمیخوریم که عفریتی یا ساحری آدمیی را به جادویی به سگ یا گاو یا استر بدل کرده یا خود به شکل مرغ و مار و غیره درآمده است.
این قبیل صحنهها در داستانهای کهن و مطلبی که در داستان خسرو مطرح است همه بر مبنای نظریهء حلول و تناسخ است.در آیین هندوان و به اعتقاد ایشان جانوران نیز شخصیت و عقل و ادراک دارند و به همین سبب هریک از جانوران که قهرمان داستانی میشوند نامی خاص دارند.دو شال که قهرمانان اصلی کتاب معروف کلیله هستند، بترتیب«کلیله»و«دمنه»نام دارند و دو گاو بازرگانی که سفر اختیار میکند(در باب شیر و گاو)یکی«شنزبه»و دیگری«بندبه»نام دارند.باقی جانوران کتاب کلیله و دمنه نیز نامهایی دارند که در ترجمهء پهلوی یا عربی بعمد حذف شده است لیکن در مآخذ هندی این کتاب نام هریک از این جانوران:ماهی،وزغ،بوزینه،کبوتر و راسو بر جای خود باقی مانده است.
اما یکی از داستانهای بسیار کهن مربوط به نقل روح از قالبی به قالب دیگر-تا آنجا که بنده دیده است-در هشت بهشت خسرو دیده میشود.این عنصر در کتابهای دیگر مانند طوطینامهء ضیاء نخشبی[xxiv]و تحریری دیگر از چهل طوطی[xxv]که در دو جای آن[xxvi]در دو قصه این واقعه آمده است و نیز بهار دانش و سایر مجموعههای قصه نیز راه یافته و چون جنبهء قوی افسانهای دارد،افسانهسرایان از آن استفادهء شایان کردهاند.ممکن است که مثلا داستان نقل روح در طوطینامهء نخشبی و چهل طوطی و بهار دانش از اصل سنسکریت آنها منشأ گرفته و آن اصلها از هشت بهشت امیر خسرو قدیمتر باشند،لیکن در ادب فارسی،در حد اطلاع این ضعیف،داستان سوّمین گنبد(بهشت چهارم)امیر خسرو و طوطینامهء نخشبی نخستین جاهایی است که این عنصر داستانی در شعر و نثر فارسی دیده شده است.پس از هشت بهشت و طوطینامه در کتابهایی چون بهار دانش و الف النهار(که نویسندهای فرانسوی به تقلید از هزار و یک شب در قرن هجدهم میلادی آن را با استفاده از قصههای شرقی خاصه قصههای شبه قارهء هند و آسیای مرکزی به زبان فرانسوی نوشته و اثر وی به فارسی ترجمه شده و دو بار بچاپ رسیده است)و
بعضی مجموعه قصههای دست دوم مورد استفاده قرار گرفته است.
آغاز داستان تقلیدی است از آغاز داستان گنبد سیاه نظامی:
بود فرماندهی به هندستان شهر و کشور ز عدل او بستان هرچه در خسروی بکار بود که بدان ملک را قرار بود داشت از مردی و جهانداری خاصه آیین میهمانداری ساخته میهمانسرایی خوب یک بیک ساز او همه مرغوب هر غریبی که آمدی از راه در فزودیش ناز و نعمت و جاه بازجستی از او عجایب دهر وز هنرهای او گرفتی بهر[xxvii]
و این درست همانند آغاز داستان اول نظامی است:مسافری از راه میرسد و رازی را با خویش میآورد که در طول داستان باید پرده از آن برداشته شدو.در این مقام نیز مسافری از راه میرسد که وقتی با او سخن از ناگزیری و چارهناپذیری مرگ میرود، خندهای میزند.شاه از علّت خنده میپرسد و سرانجام مسافر اقرار میکند که بر نقل روح از کالبد خویش به کالبد دیگر قادرست و این کار را در حضور شاه انجام می دهد. شاه خواستار آموختن این هنر میشود و مسافر آن را بدو میآموزد لیکن همین امر موجب بدبختی و سرگردانی شاه میشود.او که تاب نگاهداری این راز را نداشته آن را به وزیر خویش بروز میدهد و راه کار را بدو میآموزد.وزیر که در نهان دشمن شاه بوده،روزی وی را به بیرون آمدن از کالبد خویش تشویق میکند و چون شاه چنین کرد وزیر از قالب خویش درآمده به کالبد شاه میرود و شاه را در قالب آهویی سرگشته بر جای میگذارد.باقی داستان شرح پریشانی و سرگردانی شاه و نقل او از کالبدی به کالبد دیگرست تا سرانجام در قالب طوطی خود را به حرمسرای خویش میرساند و با تنها زنی که تغییر روش شاه را دریافته و به وزیر دست نداده بود قضایا را بازمیگوید و با کمک آن زن سرانجام به کالبد خویش بازمیگردد و وزیر خائن را سخت کیفر میدهد.
این داستان کاملا رنک محلی دارد و علاوه بر آنکه بسیار جذّاب و خواندنی است تصویری نیم رنگ از محیط فلسفی و فکری و اعتقادی آن روزگار نیز بدست میدهد. بعدها افسانهسرایان زمینهء اصلی این داستان را گرفته و با دادن شاخ و برگ و پدید آوردن حوادث فرعی دیگر آن را کاملتر و رنگینتر ساختهاند.
داستان چهارم نیز از عیّاری و طرّاری و نقب بریدن صحنهها دارد.علاوه بر این دوران اقامت امیر خسرو در مولتان را نیز بخاطر میآورد:
پنج یار هنرشناس جوان از حد مولتان شدند روان زان،یکی بود پادشازاده وز بزرگی به خردی افتاده پور بازارگان بد آن دگری مایه بیش و قماش بیشتری سومین بود نقب گیری چست کآهنش بیخِ کوه کردی سست شخص چارم درودگر استاد موشکافی به تیشهء پولاد پنجمین شخص باغبان شگرف که به گل بافتی حکایت و حرف پور بازارگان به لطف و نواخت گاهوبیگاه برگشان میساخت[xxviii]
این پنج حریف جوان در ضمن سفر به شهری میرسند و به بتخانهای میروند. شاهزاده را در آن معبد دیده بر دیدار بتی سنگین میافتد و بدو عاشق میشود و گرچه میدانست که عاشق شدن بر بت بیجان کار خردمندان نیست لیکن خودداری نمیتوانست.سرانجام دوستان به چارهء اکر او برمیخیزند و دربارهء آن مجسّمه بتحقیق میپردازند.پیری میگوید این مجسّمه از روی پیکر دختری درست شده است که در بیرحمی و خونریزی شهرهء آفاق است و دستِ هیچ کس به دامن وی نمیرسد.شاهزاده از شنیدن این خبر که صورت جاندار این بت نیز وجود دارد،عشقش یکی هزار میشود. لیکن معشوق بر بالای ستونی بسیار بلند مکان داشت و هیچ کس را یارای آمد و رفت پیش وی نبود.تنها زنی گل فروش پای این برج بود که گاهی گل برای این دختر میبرد و بدو میفروخت و فرمانروای شهر هرچند گاه یک بار نزد وی میرفت و نرد عیش و عشرت میباخت و بازمیگشت.
پیداست که در چنین موقعی باید با پیر زن گل فروش طرح دوستی میریخت.دوستان چنین میکنند و رفته رفته از کمّ و کیف کار باخبر میشوند و دوست باغبان دسته گلی سخت استادانه میبندد و بدان خوبروی میفرستد و او به پیرزن میگوید که این کار تو نیست و سرانجام او را باقرار میآورد که جوانی یان دسته گل را بسته است.البته در این میان زری که بازرگانزاده بیدریغ خرج میکرد دهان پیرزن را میبست و خطرها را در چشم وی بیمقدار میکرد و او را در کار میآورد.
سرانجام راه گفتوشنود با یار سیمبر گشوده میشود و وی رضا میدهد که یاران- اگر بتوانند بدو دسترس یابند-بحضور برسند.اینجا باز مکنت بازرگانزاده راهگشا میشود.خانهای در نزدیکی برج تهیه میکنند و حرجههای بسیار در آن میسازند.رفیق نقب زن از یکی از اتاقهای دور افتادهء خانه نقبی تا زیر ستون چوبین میبرد و در آنجا
نوبت را به رفیق درودگر میسپارد.درودگر تیشه برداشته گرم در کار میآید،نخست دری برای رفتوآمد در داخل ستون تعبیه میکند و آنگاه به تراشیدن درون ستون و گشودن راه آمد و رفت میپردازد و در عین حال که میان ستون را خالی میکند پلّههایی برای بالا رفتن ترتیب میدهد و کار خویشتن را تا زیر کف اتاق ماهروی ادامه میدهد:
اوّل اندر ستون گشاد دری پس به هر تخته کرد نو هنری نردبانی در آن درون تا بام پایه برپایه راست کرد تمام چون بدان پایه شد هنرپرداز که گشاید ز سقف روزن راز بازگشت و ز حجره بیرون راند ماجرا پیش پیرزن برخواند گفت رو پیش ماه سیمبران بین که عهدی که کرد هست بر آن؟ گر بر آن گفته هست ثابت رای گو ز نامحرمان تهی کن جای تا گشاییم روزن مقصود رنه لب را ببند و بازآ زود[xxix]
ماه سیمبران رضا میدهد و درودگر روزن را میگشاید و چون بانو وی را دعوت میکند:
پاسخش داد مرد شیرینکار کای سمن عارض شکر گفتار گرچه تو زان کرم که میدانی میهمان خودم همی خوانی لیک برچین ز دیگران دامن کاشنایِ تو دیگری است نه من چون دو عاشق شدند باهم جفت من دعایی ز دور خواهم گفت[xxx]
بدین ترتیب عاشق و معشوق به یکدیگر میرسند و از شراب وصل سیراب و سرمست میشوند لیکن کرای که باقی مانده این است که چگونه او را از مقام خویش برون آرند و با خود ببرند؟برای این کار نیز طرحی میریزند و شاه را دعوت و شاهانه از او پذیرایی میکنند و ماهروی را میگویند که از راه پنهان به مجلس ایشان درآید و مجلسآرایی و دلبری نکد.وی چنین میکند و شاه که سخت بدگمان شده بود و از طرفی باور نمیکرد که کسی بتواند معشوق او را از آن جای دشوار بزیر آورد و او را در مجلس علنی به شاه بنماید و از سوی دیگر شرم از میزبان مانع اظهار مطلب میشد،سرانجام به بهانهای برخاست و از خانه بیرون آمده روی به منزل معشوق نهاد.جوانان که نیبت شاه را میدانستند ماهروی را از راه پنهان پیشتر از شاه به خانه فرستاده بودند و وی جامه بدل کرده و خود را خفته ساخته بود.شاه از راه رسید و معشوق را در خانه یافت و یقین کرد که آن سیمبر دیگرست و معشوق وی دیگر،منتهی هر دو بسیار بهم مانندهاند.این ماجرا ادامه یافت و بارها جوانان زن ماهروی را از برج بزیر آورده در مجلس به شاه نمودند و شاه
چون بازگشت معشوق خویش را در بستر یافت.سرانجام از شاه اجازت رفتن خواستند. شاه به پاس بخشندگی و جوانمردی ایشان دستور داد که مأموران انواع تسهیلات را برای آنان فراهم آورند.جوانان از پیش تهیهء سفر تا لب دریا را دیده و آنجا نیز کشتی برای سوار شدن و رفتن آماده کرده بودند.چون روز روشن فرا رسید بارها را بستند و ماهروی را از مشکوی خود بزیر آوردند و بآزادی و فراغ بال به لب دریا رفتند و به کشتی نشسته رهسپار مقصد شدند.شاه که هفتهای یک بار به منزل معشوق سر میزد چون اینبار بدانجا رفت خانه را از دوست خالی دید.چون نیک نظر کرد آن پلهبندی در درون ستون و سپس آن نقب طولانی را یافت که به یکی از حجرههای خلوت خانهء خالی دوستان سابق وی منتهی میشد.آنگاه از نیرنگی که انگیخته بودند آگاهی یافت و سخت پشیمان و خشمگین شد،لیکن دیر شده و مرغ از قفس پریده بود.
این داستان نیز رنگی از عیّاری و طرّاری و شبروی و پنهانکاری دارد.و کدام افسانه است که هستهای از حقیقت در آن نباشد؟این چهار داستان همه قوی و اصیل و استادانه سروده شدهاند و داستانهای بعدی همپایهء آنها نیستند.
در داستان روز چهارشنبه(بهشت ششم)آثار تقلید از نظامی،خاصه داستان گنبد سیاه بوضوح دیده میشود.بازرگانی رومی پسری زیرک دارد که به شنیدن عجایب جهان علاقهمندست و بدین منظور مهمانسرایی میسازد:
خانهای داشت چون بهشت برین هر طرف ده نگار خانهء چین هر مسافر که آمد از جایی کرد خالی به منزلش پایی چندگه داشتش به مهمانی میزبانی گشاده پیشانی بازجست از وی آشکار و نهان وز عجبها که دیده گرد جهان آن جهاندیده از شگفت سفر گفت یکیک ز هرچه داشت خبر سالها در چنین تمنّایی پخت با هر رونده سودایی[xxxi]
تا سرانجام مسافر معهود از راه میرسد و به مهمانسرای بازرگان فرود میآید و چون بر طبق عادت از شگفتیهایی که دیده است بازمیپرسند میگوید:
زان عجبها که در جهان دیدم هرچه کس دید بیش از آن دیدم لیکن از هرچه دیدهام بنخست زان عجبتر ندیدهام بدرست کز دیار فرنجه شش مهه راه هست شهری و مردمی چون ماه نیمه گویا و نیمهای خاموش خامُشان کسوت بنفش به دوش[xxxii]
وقتی از سرّ بنفشپوشی آن گروه سؤال میکند بدو جواب میدهند:
هست گرمابهای ز وضع حکیم سیمیا خانهای عجب تقسیم گنبدش را شمار ناپیدا گم شد آن کس که در شد و شیدا آدمی کاندر او درون آید از پس چند گه برون آید یا بمیرد به آمدن در حال یا بماند خموش تا ده سال اندر آن خامشی بود بیهوش پرنیان بنفش کرده بدوش چون سخن را گره گشاید باز همه گوید مگر فسانهء راز[xxxiii]
تمام این صحنهها،جز وارد شدن به محیط اسرارآمیز داستان،همانند صحنههایی است که در داستان گنبد سیاه نظامی آراسته شده است،داستان بهمان ترتیب ادامه مییابد.پسر بازرگان بشوق دیدار حمام بنفش بدان شهر میرود و با وجود مخالفت و زاری کسان و غلامانش راه گرمابه را در پیش میگیرد و به اندرون میرود و هفتهای بی نان و آب سرگردان میماند و از کرده پشیمان میشود لیکن کار گذشته و راه چاره بسته بود.ناچار به قضا رضا میدهد و به جستوجو میپردازد و سرانجام دری مییابد که چون درون رفت باغی آراسته میبیند،درست مانند مرغزاری که شاه سیاهپوش در هفت پیکر نظامی به یاری مرغ پیل پیکر بدانجا رسید.صحنهها تمام بهمان ترتیب آراسته میشود بطوری که گاهی خواننده میپندارد مشغول خواندن نخستین داستان هفت پیکر نظامی است.شب ماهرویان از هر گوشه فرا میرسند و میر خوبان بر تخت نشسته به احضار خواجه فرمان میدهد و چون خوبرویان او را نزد ملکه میآورند با او مهربانی بسیار میکند و دلداریش میدهد و جامی چند باده بدو میپیماید و چون سر خواجه از باده گرم شد رغبت دل عنان از دستش میگیرد و عاشقانه به پای شاه خوبان میافتد و آن ماهروی او را از خاک برمیدارد و بر گنج بوسه بارش میدهد و درست به روال داستان نظامی چون وی بیتاب میشود ملکه بدو اشارت میکند که از این ماهرویان هرکس را بخواهی برگزین تا شب در شبستان تو بروز آورد.سخن کوتاه تا هفتهای کار خواجه همین بوده است تا سرانجام شبی باصرار و ابرام وصال شاه خوبان را خواستار میشود و او به لطف نویدش میدهد که امشب از آن تو خواهم بود.مرد از شادی جامی چند خورده بر جای میخسپد و چون صبح از جا برخاست خود را در بیابانی میبیند و از آن پس به صورتهای گوناگون گرفتار غولان و دیوان میشود و این گرفتاری صحنههای قصه پنجم هفت پیکر(داستان ماهان مصری)و سرگردانیها و گرفتاریهای او به دست غولان و دیوان را بیاد میآورد.
بازرگانزاده پس از مدتی گرفتاری به شهری میرسد که پادشاه آن مرده است،و چون وی نخستین کسی بود که از راه میرسید او را بپادشاهی برداشتند و وی بسلطنت پرداخت.شاه در گذشته هفت معشوق داشت که هر شب با یکی از آنان بسر میبرد.شاه تازه نیز چنین کرد و شش شب را با شش تن از آن خوبان گذرانید و چون نوبت به هفتمین ماهروی رسید،بدو گفتند بهترست از این یکی درگذری.و چون از علّت آن سؤال کرد همگان بیخبر بودند،فقط گفتند که شاه نخستین این راز را میدانست و دیگران نیز از این یار و مقام وی پرهیز میکردند.این سخنان آتش شوق خواجه را تیزتر کرد و به درون سرایی رفت،دلبری سخت زیبا با لباسی از حریر بنفش و دستهای بنفشه در دست او را پذیره شد و چون شاه خواستار وی گردید گفت نخست باید به حمام رفت و تن شاهانه را شست و شوی داد آنگاه با من همآغوش شد.شاه که شکیب نداشت بر اصرار خویش افزود و ماهروی بدو گفت من هم با تو به حمام میآیم:
تا همان جا برهنه روی بروی هر دو باهم شویم موی بموی
شاه قبول کرد و هر دو به حمام رفتند و چون شاه تمنای وصال کرد یار بدو گفت:
باری اول ز بوسه بستان داد پس تو دانی و گنج دان مراد شه دهان برد سوی چشمه نوش بوسه داد و ز ذوق شد بیهوش چون به خود باز زنده شد حالی دید عفریت خانهای خالی مانده منزل تهی و ماه شده زیر و بالا همه سیاه شده دمش اندر دهان حیران ماند بازوی حسرتش به دندان ماند… خاست از جایگه چو مدهوشان گشت میکرد سوبسو جوشان زیر هر گنبدی دوان میرفت زین برون آمد و در آن میرفت همه شب تا جهان منوّر گشت بود گنبد بگنبد اندر گشت گنبد آسمان چو شد بیدود گشت روشن جهان دود اندود مرد پی گم ز روشنایی نور در گرمابه را بدید از دور رفت چون پیش در همان در بود که نخستش به فتنه رهبر بود بندگانش که در گه و بیگاه بهر او بودهاند چشم براه چون بدیدند روی منعم خویش دردویدند خواجه را در پیش هریک از بندگان به آزادی گریه میکرد لیکن از شادی بندهوارش بپا درافتادندضبوسه بر دست و پاش میدادند او ز بس بیخودی و بیهوشی بر لب افگنده مهر خاموشی
پای تا سر برهنه بود تنش پیش بردند ازار و پیرهنش نستد آن جامه را و زار گریست و آگهی نه که گریهش از پی چیست سوی مأوای خویش بردندش هر نمط جامه پیش بردندش زان همه جامههای رنگ برنگ کرد در جامهء بنفش آهنگ[xxxiv]
پایان داستان نیز همانند داستان گنبد سیاه نظامی است با همان نتیجهگیری،لیکن قصهء نظامی عمیقتر و ارکان آن استوارترست و صریحتر و مستقیمتر پیام خویش را باز میگوید.گویی امیر خسرو عناصر و عواملی چند از قصههای محلی را گرفته و با صحنههایی از داستان نظامی درآمیخته و این داستان را برساخته است.در هر حال داستان از نظر قوت و اصالت به داستانهای پیشین نمیرسد اگرچه بیان آن قوی و بافت داستان جذاب است،لیکن کسی که داستان گنبد سیاه را خوانده باشد بیدرنگ متوجه میشود که نسخهء تقلید شده از نسخهء اصل ضعیفترست.
داستان ششم(بهشت هفتم)باز دربارهء حیلهگری و بیوفایی زنان است که ظاهرا در آن روزگار در شبه قاره موضوعی بسیار رایج و دلپذیر بوده و جز این کتاب،کتابهای بسیار دیگر بر آن اساس پرداخته شده که از جملهء آنان میتوان طوطینامهء ضیاء نخشبی را نام برد که داستان اساسی آن حکایت زن بازرگانی است که شوهرش به سفر رفته بود و نزدیک بود که پیر زالی پای عصمت وی را در سراشیب گناه بلغزاند،لیکن طوطی بازرگان با گفتن داستانهای دلنشین(که در بسیاری از آنها نیز باز این موضوع مطرح است)اجرای نقشهء پیرزن را چندان بتعویق انداخت تا شوهرش از سفر بازآمد.نیز داستان اصلی هزار و یک شب بر این پایه نهاده شده است و در تمام مجموعههای حکایات دست کم فصلی بدین موضوع اختصاص نهاده شده است و اگر بخواهیم در این باب وارد جزئیات شویم و نظائر و اشباه آن را بشمریم این سخن دراز،درازتر خواهد شد.در هر صورت در این داستان زن یکی از پادشاهان یمن درگذشت و پسری بر جای نهاد.شاه زنی دیگر اختیار کرد و یان زن پنهانی با وزیر شاه کامرانیها داشت.روزی پسر محرموار به حرم درآمد و زن پدر را با وزیر خفته دید،لیکن بروی خود نیاورد و دیده را نادیده گرفت و بیرون رفت:
گفت با بانوی ملک دستور که پسر عاقل است و شاه غیور تا نکرده است چاشت شام کنیم کار او پیش از او تمام کنیم[xxxv]
وزیر دستورهایی به معشوق خود داده به دیوانخانه رفت و چون شاه را دید بدو گفت
که پسرت به نامادری خویش سوء نظر داشته و او را به خود دعوت کرده و مویش را کنده و رویش را خراشیده است.شاه ماجرا را باور داشت لیکن دلش به کشتن فرزند رضا نداد و دستور را فرمود که برگ سفر شاهزاده را بسازد و او را روانه کند.شاهزاده که میدانسته آب از کجا گلآلود شده است،خواه ناخواه به قضا رضا داد و به سفر رفت و در راه به چند تن برخورد و طرح دوستی با آنان ریخت و سرانجام روزی در مجلس شراب پرده از راز دل دردمند برداشت.یاران را دل بر مظلومی وی بسوخت و تصمیم گرفتند با دادن وسایل جادویی به شاهزاده(که نامش رام است)او را بر گرفتن کین خویش قادر سازند.یکی از آنان گفت من سرمهای دارم که چون در چشم کشی همه کس را ببینی و کس ترا نبیند.لیکن در موقع کشیدن این سرمه باید از دود و گریستن حذر کنی.دیگری گفت من افسون چشمبندی خواب را دانم و اگر تو آن افسون را بیاموزی با دشمن خود هر چه خواهی توانی کرد.سومین گفت آنچه من دارم از تمام این چیزها برترست،لیکن بدشواری حاصل میشود و من باری نشانهء کار را به تو خواهم آموخت:در مصر خانهای است از سنگ که در آن نقش تمام جانوران و عفریتان بر سنگ کنده شده است و اگر کسی یک سال بر پیکری چشم بدوزد و نگاهش را به جای دیگر متوجه نکند پس از این مدت اگر آن نقش را با موم قالبگیری کند راز آن خانه بر او آشکار خواهد شد.رام بدانجا رفت و پیکر عفریتی منکر را برگزید و یک سال بدو چشم دوخت و سپس آن را از موم قالبگیری کرد.چون از آن سرای بیرون آمد عفریتی را بر در ایستاده دید و چون از کار او پرسید گفت من اسیر فرمان توام:
هرچه دشوارتر همی دانی حکم کن تا کنم بآسانی هرچه کم گنجد آن در اندیشه نزد من هست کمترین پیشه حاضرم با چنین توانایی تا کنم پیشت آنچه فرمایی[xxxvi]
رام به یاری این وسایل بر وزیر چیره میشود و او را بخواری و رسوایی از میان بر میدارد.در حوادث این داستان صحنههایی است که گویا شاعر در پرداختن آنها قصد هزل و خندانیدن خوانندگان را داشته است و کارهایی را که مسخرگان در آن عصر در دربارها میکردند و مجازاتهای بدنی که مقصران را در برابر مردم بدان کیفر میدادند چون سیلی و پس گردنی زدن و داغ بر جبین یا بر سرین نهادن و مانند آنها را بیاد میآورد.این داستان نیز به قدرت و قوت چهار داستان نخستین نیست وبنای استوار و ساختمان محکمی ندارد.
آخرین داستان هشت بهشت نیز از صحنههای مربوط به بیوفایی و پیمانشکنی زنان و تظاهر آنان به ستر و صلاح مایه میگیرد.فیلسوفی در شهر چین تمثالی از آهن و مس و زر و سیم ساخته و بحکمت چنان تعبیه کرده بود که هر وقت کسی گزافهای میگفت یا لافی بدروغ میزد یا چنانکه مصطلح عصر خسرو بوده است محالی بر زبان میآورد[xxxvii] آن تمثال میخندید.حکیم این تمثال را به شاهد هدیه کرد.شاهی که جوان بود،لیکن از مکر و ناسازگاری زنان داستانها خوانده بود و از زن گرفتن پروا داشت.سرانجام وی را قانع میکند که یک باره چند زن بگیرد.
پادشاهی،مباش کم ز خروس! که جدا نبود از سه چار عروس جفت خود کن کسی که شاید کرد وازمون کن چنانکه باید کرد آنکه نیک است خاص کن بر خویش دیگران را برون کن از در خویش[xxxviii]
شاه رضا میدهد و کارگزاران خبیر را به درگاه شاهان به خواستگاری عروسان مناسب و شایسته میفرستد و آنان پس از مدتی بازگشته مهد چهار عروس را پیش وی مینهند.شاه قصری بهشت آیین داشت که یک طرف آن نردبانی بود که شاه از آنگاه گاه بسوی آخور میرفت.از دومین نمای کاخ نردبانی فرود آمده بود که کاخ را به کرانهء رود میپیوست.سومین ضلع کاخ بسوی مرتع و چراگاه اشتران باز میشد و چهارمین روی در انبار شراب و کارخانهء می داشت.
شاه عروسان را بلطف و ناز در چهار سراچهء مختلف جای میدهد ونخستین شب به مشکوی یکی از ایشان میرود و با وی به عیش و نشاط میپردازد و در ضمن عشقبازی گلی که در دست داشت بر روی نازنین میزند.زن از نازکی اندام بیهوش میشود و شاه سراسیمه و مشوّش پرستاران را فرامیخواند.در این هنگام صورت طلسم بخنده درمیآید. چون زن بهوش آمد،چشمش بر مجسّمهای رویین افتاد و روی خود را فرو پوشید که این پیکر نامحرم است.این بار طلسم قهقهه زد و شاه در شگفت ماند که این خنده را سبب چیست؟شب دیگر نزد عروس دوم میرود و چون او را در آغوش میگیرد عروس جوان از تماس یافتن پوست قاقم با بدن خویش اظهار ناراحتی میکند و میگوید موی قاقم در پشت من خلید و آن را افگار کرد،باز پیکر رویین بخنده درآمده و شاه با خود گفت شاد باد زنی که موی قاقم بر پوست نازک وی چن سوزن بخلد.چند لحظه بعد پیش آیینه رفت و شاه نیز پهلوی وی ایستاد تا در آیینه بدو بنگرد.زن روی از تصویر آیینه فروپوشید و گفت جز تو هیچ کس-حتی تصویر تو-بر من محرم نیست،و باز صدای خندهء طلسم برخاست.شب سوم به حجلهء سومین عروس رفت.در آنجا در میان گلزاری حوضی
ساخته و ماهیان در او افکنده و کشتی از چوب عود تراشیده و عروسکی چند مانند مسافران کشتی در وی نهاده بودند.ماهروی را چون چشم بر ماهیان افتاد،روی از ایشان بپوشید و گفت این ماهیان را که خیره در من مینگرند در آتش ریز!باز در این مقام طلسم بخنده درآمد.باز زن با شاه بر سر حوض بنظاره ایستاد.ناگاه بادی برخاست و کشتی را واژگون کرد و عروسکان را در آب افکند و غرق کرد.دیدار این صحنه نازنین را چنان به لرزه انداخت که خویشتنداری نتوانست و بر زمین افتاد و باز طلسم در قهقهه آمد.شاه فرمود تا نازنین را با گلاب و داروهای دیگر بهوش آورند.
شب دیگر شاه به مشکوی عروس چهارم رفت.عروس چون شاه را دید به رسم پرستاران زمین بوس کرد و در خدمت بایستاد و تا شاه وی را نخواند بر سر تخت نرفت.
شاه با این زنان به عشرت پرداخت و به سه زن نخستین بیشتر رغبت داشت اما به چهارمین به چشم مرحمت نمینگریست و گمان میبرد که وی نازپرورد نیست و از کرشمهسازی چیزی نمیداند و درخورد تاج و تخت نیست.اما پس از مدتی شبی شاه نیمه شب از خواب برمیخیزد و بستر را خالی میبیند و چون بآهستگی و پنهانکاری از نردبان فرود میآید میبیند که خربندهای تازیانه در دست دارد و نازنینی را که برگ گل موجب آزارش بود بزاری زار میزند که چرا چنین دیر آمدی و وی نرم نرم میگوید که تا شاه نخوابد من چگونه پیش تو توانم آمد؟شاه برای پی بردن به راز زنان دیگر این صحنه را ندیده میگیرد و به حجره بازمیگردد و پس از آزمایش دو زن عشوهگر دیگر میبیند عروسی که موی قاقم آزارش میداد پیش ساربان آمده و او آن نازنین را بر روی پلاسی که پر از خار شتر بود میافکند و با وی به عشرت میپردازد.سومین عروس که از غرق شدن عروسکهای چوبین بیهوش شده بود نیز نیم شب از خواب برخاسته به کنار رودخانه میآید و عریان شده در آب میرود و سبوی را که در کرانهء رود پنهان کرده بود با خود برمیدارد تا در زیر پیکر خویش بگیرد و در آب فرو نرود و از رودخانه بگذرد. در آن سوی رود هندویی در انتظار ماهرو بود و با وی بعشرت نشست.شاه باز به قصر بازگشت و شب بعد به سرای عروس چهارم رفت و چون بدو رغبتی نداشت خود را خفته ساخت.چون نیم شب شد،و آن زن شوهر را در خواب دید،از جای برخاست و به گوشهء برج رفت و زیورهای گرانبها از خود دور کرد و جامهء سادهء سفید بپوشید و به طاعت و عبادت ایستاد.
باقی داستان روشن است.شاه زنان خیانتکار را جزایی سخت میدهد و بزاری میکشد و زن پارسا را گرامی میدارد و زندگی را با وی ادامه میدهد.
این داستان گرچه از دو داستان قبلی خود بهتر و قویترست،لیکن موضوع و صحنههای آن همه عادی و بازاری و از نوع داستانهایی است که در هر کتاب افسانهای -خاصه از آنها که در شبه قاره نوشته شده است-حکایتهای متعددی مشابه آن میتوان یافت.بطور کلی در اینگونه داستانسراییها سراینده یا پدیدآورندهء داستان آنچه شگفتی در آستین دارد،در نخستین داستانها بکار میبرد و در داستانهای آخرین با تکرار و ابتذال روبرو میشود و هشت بهشت نیز از این قاعده مستثنی نیست.
آخرین قسمت کتاب داستان مرگ بهرام است.شگفت آنکه مورخان و داستان سرایان دربارهء مرگ بهرام با یکدیگر اختلاف بسیار دارند و روایت امیر خسرو نیز یکی از روایتهایی است که بر این تفرقه و تشتت میافزاید.
با آنکه هشت بهشت بیش از هر منظومهء دیگر پنج گنج رنگ استقلال و ابتکار دارد و از این جهت در میان مثنویهای خسرو دارای جایی نمایان است،باز هم علاوه بر تقلیدهایی که گاه گاه در صحنهآرایی از هفت پیکر شده است،گاهی سیاق الفاظ و ترکیبهای لفظی نیز نشان میدهد که حتی بعضی بیتهای خسرو تحت تأثیر بیتی خاص از نظامی با همان قافیهها سروده شده است.بدین بیتها توجه کنید.
خسرو:
شکمی داشت از خورش خالی خورد هرگونه میوهای حالی[xxxix]
نظامی:
چون دمی دیدم از خلل خالی درنشستم در آن سبد حالی39
خسرو:
چون یقین گشتشان که پنهانی بنده شد زال از آن زرافشانی[xl]
نظامی:
مرد قصاب از آن زرافشانی صید من شد چو گاو قربانی40
خسرو:
رفت در خانه همچو تنگدلان رخ ز مردم نهفت چون خجلان[xli]
نظامی:
ساعتی ماند چون رمیده دلان دیده برهم نهاده چون خجلان41
خسرو:
مینمود از طریق دلداری هر حریفی و هم پرستاری[xlii]
نظامی:
شبی از مشفقی و دلداری کردم آن قبله را پرستاری42
خسرو:
گفت چندین متاع گوهر و گنج که نیاید به وهم قیمتسنج[xliii]
نظامی:
گفت چندین نصاب گوهر و گنج که نسنجیده هیچ گوهرسنج43
نظیر اینگونه بیتها در داستان بسیارست و برای بدست دادن نمونه به نقل این چند بیت اکتفا شد.
بنا کردن مهمانسرا و پذیرایی از غریبان و بازجستن سرگذشت ایشان علاوه بر آنکه از نظامی تقلید شده،دو بار در هشت بهشت آمده است:یکی در افسانهء روز دوشنبه[xliv]و دیگری در افسانهء چهارشنبه و داستان حمام بنفش.[xlv]
همچنین قسمتی که خسرو از رنگ گنبدها و نسبت آن با سیارههای هفتگانه گفتگو میکند قابل مقایسه با همین مبحث در هفت پیکرست.برای مزید فایده بیتی چند از هشت بهشت را در همین زمینه نقل میکنیم.خوانندگان علاقهمند خدو آنها را با آنچه نظامی در هفت پیکر سروده است خواهند سنجید:
صنعت خشت و گل چو گشت تمام نوبت آمد به زیب جامه و جام داد نعمان آسمان فرهنگ زیور هر یکی به دیگر رنگ آنکه نوشد ز شنبه آیینش چون زحل بست رنگ مشکینش وان که یکشنبهاش رساند نوید زعفرانیش کرد چون خورشید وان که بود اندر او دوشنبه راه ساخت ریحانیش به گونهء ماه وان که نو گشتش از سهشنبه نام کرد گلنار گونش چون بهرام وان که نسبت به چارشنبه داشت رنگ تیرش بنفش تیره نگاشت وان که از بهر پنجشنبه بود کرد چون مشتریش صندل سود وان که ز آدینه داشت معموری رنگ دادش چو زهره کافوری هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت جا در او هفت ماهروی گرفت[xlvi]
علاوه بر کمکی که داستانهای هشت بهشت به شناختن محیط اجتماعی امیر خسرو میکند و در طی این گفتار باختصار بدانها اشارت رفت،مطالب مقدماتی کتاب نیز زندگی شخصی امیر خسرو و آداب و رسوم اجتماعی آن روزگار را روشنی میبخشد. مثلا از سخنانی که خسرو دربارهء دختر هفت ماههء خویش،عفیفه،گفته و نصیحتهایی که بدو در آغاز هشت بهشت کرده است چنین برمیآید که وی در سن پنجاه سالگی
دختری شیرخواره داشته است.سخنانی هم که با دختر میگوید از لحاظ نظری که پدران و مادران آن عصر نسبت به فرزند اناث داشتهاند و نیز از جهت دریافتن دیدی که جامعهء آن روز،زنان را بدان چشم مینگرسته اهمیت بسیار دارد.وی در این نصیحت نامه گوید:
ای ز عفّت فکنده برقع نور هم عفیفه به نام و هم مستور ماهت از هفت بر نرفته هنوز روشنی چون مه چهارده روز کاش ماه تو هم به چه بودی در رحم طفل هشت مه بودی[xlvii] لیک چون دادهء خدایی راست با خدادادگان ستیزه خطاست من پذیرفتن آنچه یزدان داد کانچه او داد باز نتوان داد شکر گویم به هرچه از درِ اوست کان دهد بنده را که درخور اوست هرچه او داد،پس پسندیده است هم ز اول صلاح آن دیده است پدرم هم ز مادرست آخر مادرم نیز دخترست آخر گرنه بر دُر صدف نقاب شدی قطرهء آب باز آب شدی بیپدر ممکن است و شد معلوم چون مسیحا ز مریم معصوم لیک بیمادر خجسته وجود ولدی را نفگت کس مولود ای تنت را به جان من پیوند که همم مادری و هم فرزند[xlviii] تو بدین پایه کز قضا داری گر نهی پا به دیده جا داری سر برار از مبارک اختر خویش که مبارکتری ز جوهر خویش آنچه نقش تو با صلاح تن است چون تو خون منی صلاح من است گ گرچه خُردی کنون و بیتمییز روزی آخر بزرگ گردی نیز با تو در بزرگیت دستور خُردهای چند گویمت مستور از عروسی شوی چو درخور تخت عصمتت خواهم اول آن گه بخت از منت آنچه اولین پندست جهد بر طاعت خداوندست[xlix]
پند خسرو به فرزند تفصیلی دارد و بالغ بر 75 بیت است.این پندنامه مشتمل بر راه و رسم زندگی زنان آن روزگارست از قبیل پرداختن به دوک و سوزن با وجود فراخی معیشت،روی به دیوار و پشت به در کردن و در خانه را بر روی هیچ کس نگشودن، گوشهگیری و بیرون نرفتن از خانه،سر نکشیدن از روزن،نرفتن در مجلسها و اجتماعات زنانه،حفظ نعمت شوی و خزینهدرای او کردن،خیانت نکردن در مال شوهر، کدبانویی و افزون نگاهداشتن دخل خانه از خرج آن،پرهیز از زر و زیور و شیفتگی
نمودن بدان،کذر کردن از آرایش بسیار،مداومت در خوب کرداری و پرهیز از لهو و لعبق و مجالس عیش و طرب و روی برتافتن از ترنم و دف و بربط،و خدای را در همه حال ناظر بر احوال خویش دانستن.پند خسرو با این بیتها پایان مییابد:
گر خدایت کند به عصمت شاد به دعایی کنی ز خسرو یاد آنچه من دیدمت صلاح در آن کردمت پردهپوشی پدران وانچه موقوف جهد کردن تست تو کن آن را که آن به گردن تست[l]
پیداست که خسرو-مانند همه پدران آن روزگار-نه تنها از داشتن دختر شادمان نیست بلکه نگران و اندوهگین است و با هزار زحمت خود را قانع میکند که این«بار خاطر خداداده»را چون از جانب اوست و رد کردن آن ممکن نیست با خوشرویی تحمل کند و این کاسهء زهری را که قسمت است،با جبههء گشاده بنوشد.نصیحتهای وی نیز از وضع اجتماعی تأسفانگیز زنان پرده برمیدارد.زنی که باید پشت بر در و روی بر دیوار کند و اگر خضر در بزند در بر روی او نگشاید و دو کدان و سوزن و نخ را رفیق شبانروزی خویش سازد،پیداست که چون از گوشت و پوست و خون و استخوان-درست مانند مرد -ساخته شده است در صورت محرومت بیپایان،اگر کسی توانست عواطف وی را تحریک کند و هرچند بدروغ سخنی مهرآمیز بدو بگوید بیشک دلش از دست میرود و دامن عصمت خود را به لوث بدنامی آلوده میکند[li].بشر بدانچه او را از آن منع کنند بیشتر حریص است و برای بیاثر ساختن افسون مردان باید تا آن حد به زن آزادی داد که محیط اطراف خود را ببیند و چشم و گوش بسته بار نیاید تا به اولین افسونی که حریف بر وی دمید به چاه رسوایی و بدنامی نیفتد.
هریک از مثنویهای پنج گنج امیر خسرو بصورت جداگانه بطبع رسیده و چاپ بعضی از آنها مکرر شده است.در قدیم از مطلع الانوار دو چاپ یکی در لکنهو و دیگری در علیگره به سال 1926 میلاید صورت گرفته است.شیرین و خسرو یک بار به سال 1927 در علیگره چاپ شده و بار دیگر با تصحیح انتقادی از طرف دانشمندان اتحاد جماهیر شوروی در آن کشور بچاپ رسیده و انتشار یافته است.مجنون و لیلی نیز یک بار به سال 1917 میلادی در علیگره و بار دیگر به سال 1965 در اتحاد جماهیر شوروی لباس طبع پوشیده است.آیینهء اسکندری یک بار در 1336 هـ.ق.در علیگره چاپ شده است.هشت بهشت نیز یک بار در لکنهو به سال 1873 میلادی و بار دیگر در علیگره به سال 1918 طبع و منتشر شده است و از این روی نخستین مثنوی از پنج گنج امیر خسروست که در شبه قاره چاپ شده است.آخرین چاپ هشت بهشت،که بهترین آنها
نیز هست به سال 1972 میلادی به تصحیح جعفر افتخار و براساس نسخههای خطی قدیم که کهنترین آنها نسخهای است نوشته شده به سال 756،در حدود سی سال پس از مرگ شاعر و 55 سال پس از نظم داستان در شیراز نوشته شده و اساس کار تصحیح قرار گرفته است.کاتب آن شخصی است به نام«محمد بن محمد بن محمد الملقب بشمس الحافظ الشیرازی»و چون در آن روزگار لسان الغیب خواجه حافظ حیات داشته است گروهی گمان بردهاند که این نسخهء پنج گنج(محفوظ در انستیتوی خاورشناسی آکادمی علوم جمهوری شوروی ازبکستان به شماره 2179)به خط خواجه است. گروهی از دانشوران نیز این انتساب را تأیید نمیکنند.البته مقام علمی و شاعری و شهرت و حیثیت اجتماعی خواجه نیز استنساخ پنج گنج امیر خسرو را دون شأن معنوی او جلوه میدهد مگر اینکه تصور کنیم خواجه این نسخه را برای نگاهداری در کتابخانه و استفادهء شخصی خویش از آن کتابت کرده باشد و این کار در زندگی شاعران بزرگ در تاریخ ادب فارسی بیسابقه نیست[lii].
نسخههای خطی پنج گنج خسرو نیز بسیار فراوان است و هیچ کتابخانهء عمومی یا شخصی و خصوصی نیست که نسخه یا نسخههایی از آن را در اختیار نداشته باشد.با وجود چاپهایی که از هریک از مثنویهای پنج گنج صورت گرفته است،هنوز جای یک نسخهء کامل و مجموع این پنج مثنوی که یک جا و از روی قدیمترین و بهترین نسخههای خطی بترتیب انتقادی طبع شود در محافل ادب و تحقیق خالی است.امیدوارم که جشنهای بزرگداشت این شاعر گرانقدر صاحب همتی را در کار آورد تا کمر به اجرای این مهم ببندد و آن را با شرح و توضیح و تفسیر کافی انتشار دهد.
اسلامآباد-یکشنبه 27 مهرماه 1354 هجری خورشیدی
موافق 19 اکتبر 1975 میلادی
[i]. هشت بهشت،به تصحیح جعفر افتخار،چاپ مسکو 1972،ص 318 بیتهای 87-3285.از این پس هر جا از هشت بهشت یاد شود اشاره به همین چاپ است.
[ii]. هشت بهشت:318-320،بیتهای 3288-3321 با حذف قسمتی از ابیات.
[iii]. همان:324،بیتهای 45-3346
[iv]. ر ک،گفتار نویسندهء این سطور زیر عنوان«گور بهرام گور»در ایراننامه،سال اول،شمارهء دوم،زمستان 1361
[v]. اگر هفت روز هفته را بترتیب از شنبه تا جمعه بگیریم،سیارههای وابسته به هر روز بدین ترتیب:زحل، آفتاب،ماه،مریخ،عطارد،مشتری،زهره و رنگهای وابسته به هر روز و هر سیّاره بترتیب:نیلگون،زرد،آبی، نارنجی،سرخ،بنفش و سبز یعنی طیف خورشید است.بعضی نیز هفت رنگ اصلی را سیاه،سفید،سرخ،سبز،زرد، کبود و عبّاسی دانستهاند.نیز قدما به هفت فلز قائل بودند که عبارتند از:زر،سیم،ارزیر(قلعی)،مس،سرب،آهن و سیماب که بترتیب منسوبند به آفتاب،ماه،اورمزد(مشتری،برجیس)،ناهید(زهره)،کیوان(زحل)،بهرام(مریخ) و تیر(عطارد).برای توضیحات بیشتر در این باب رجوع شود به:دکتر محمد معین،تحلیل هفت پیکر نظامی،انتشارات دانشگاه تهران،شماره 569،صفحات 65،126 و 129
اما رنگ هفت گنبد بهرام تقلیدی است از رنگ هفت حصار هگمتانه پایتخت پادشاهان ماد.
«هرودوتس نویسد:دیاکوس پسر فرورتی(655-708 پیش از میلاد)دهگانی بود که مانند افراد دیگر قوم ماد در دیه میزیست.مردم او را به پادشاهی برگزیدند و او مردم را بر آن داشت که شهری بسازند و محل هگمتانه را بدین منظور انتخاب کرد.پس در آنجا به امر شاه کوشکی ساختند که هفت حصار داشت.دیوار هریک از حصارهای درونی بر دیوار حصار بیرونی مشرف و آخرین دیوار بر همه دیوارها مسلّط بود.کاخ شاهی و گنجینه را در آخرین حصار درونی جای دادند.هفت حصار همدان هریک رنگی معین داشت:کنگرههای دیوار اول(بیرونی)سپید بود، دومی سیاه،سوم سرخ تند(ارغوانی)،چهارمی آبی،پنجمین سرخ نارنجی،ششمین سیمین و هفتمین زرین. این نوع رنگآمیزی را در بابل از علامات سیارات سبعه میدانستند و برج معبد معروف«بیرس نمرود»در بابل به این رنگها ملون بود ولی در هگمتانه برحسب تقلید حصارها را آنگونه رنگ آمیزی کردند(تحلی هفت پیکر:53-54 به نقل از ایران باستان:1/176-177 و پورداود-یشتها:1/75)
معبدها بابل و آشور نیز هریک برجی چهار گوش و هفت طبقه داشته و هر طبقه خود سکویی جداگانه بوده که به وسیلهء جادهای سراشیب به طبقهء زیرین اتصال مییافته و هرچه پایینتر میرفته از ارتفاع آن کاسته میشده است.
هر طبقه مخصوص یکی از سیارات و به رنگ مخصوص آن ملون بود اینچنین:سفید،سیاه،ارغوانی،آبی،سرخ، سیمین،زرین.(آلبرماله،تاریخ ملل شرق و یونان،ترجمهء عبد الحسین هژیر:84)
استاد فقید محمد تقی مصطفوی در«هگمتانه»(چاپ تهران 1332)در این باب توضیحات بیشتری داده است: «کاخی بس بلند مخصوص پادشاه و خزانهء سلطنتی در آخرین قلعهء درونی برپا ساختند و سکنهء شهر خارج از حصارها مسکن داشتهاند.محیط آخرین دیوار قلعه تقریبا به بزرگی شهر آتن بوده است و این قصر دارای سیصد تا هزار اتاق و هر اتاق را هشت در آهنین بوده است.
پلی بیوس Polibius مورخ معروف یونانی(204-132 ق.م.)همدان باستانی را بدین قرار وصف میکند: در دامان کوه Orontes ارنتس(الوند)شهر هگمتانه با قلعه و ارگ مستحکم و عجیب حیرتآوری قرار گرفته،قصر شاهی درون آخرین قلعهء آن استوار گردیده،مساحت زمین زیر کاخ شاهی در حدود 1300 متر است.وضع ساختمانی و آرایشهای عجیب و تزییناتی که در این کاخ بکار رفته بنحوی است که توصیف آن مبالغهآمیز بنظر میرسد.
…در کتیبهء تگلات پالسر اول شهریار آشوری که مربوط به یازده قرن پیش از میلاد میباشد نام همدان،همدانا نوشته شده است.بنابراین گفتهء هرودوت مبنی بر بنای شهر مزبور توسط دیاکوس که از روی مسموعات مورخ مزبور نگاشته شده است محقق نبوده چنین بنظر میرسد که این پادشاه بر آبادانی و توسعهء آن افزوده و هفت قلعهء حیرتانگیز آن از آثار این شهریار باشد.»(هگمتانه:59-63)
اما وجود تاریخی هفت گنبد بهرام محقق نیست،گو اینکه در بعضی مدارک جای دقیق بعضی از آن گنبدها نشان داده شده است.ر ک:گور بهرام گور،حاشیهء 31
[vi]. مأخذ ما در دادن این شماره،هفت پیکر چاپ شادروان وحید دستگردی است.
[vii]. گلستان سعدی:ذیل حکایت پانزدهم از باب اول.
[viii]. امیر خسرو تصریح نمیکند که شاهزاده خانمها دختر پادشاهان هفت اقلیم باشند.فقط میگوید فرستادگانی به هفت اقلیم فرستادند:
کاورند از برای خلوت بخت هفت دختر ز هفت صاحب تخت شان برون آمدند با همه ساز هر یکی بر شهی شدند فراز پیش بردند تحفهء نامی بازجستند کام بهرامی پادشاهان بجان رضا دادند دختران را به پادشا دادند
(هشت بهشت:75-بیتهای 710-714)
[ix]. هفت پیکر،چاپ وحید دستگردی:109
[x]. کمان گروهه یا کمان مهره کمانی بوده است که با آن گلولههای کوچک فلز یا سنگ یا گل پخته را برای صید پرندگان کوچک یا راندن پرندگان پرتاب میکردهاند.«گروهه»صورتی دیگرست از«گلوله»و کمان گروهه در عصر ما و پس از رواج مواد رزینی تغییر شکل داده و به صورت«تیر کمان»درآمده است.
[xi]. هفت پیکر وحید:109
[xii]. علاوه بر آنچه از این متن دربارهء موسیقیدانی امیر خسرو برمیآید،شاعر خود در قطعهای زیبا و بسیار معروف شعر و موسیقی را با یکدیگر سنجیده و در آن بصراحت خود را در هر دو معنی«کامل»خوانده است.این قطعه را برای مزید فایده نقل میکنیم:
مطربی میگفت با خسرو که ای گنج سخن علم موسقی ز علم شعر نیکوتر بود زان که آن علمی است کز دقت نیاید در قلم لیک این علمی است کاندر کاغذ و دفتر بود پاسخش دادم که من در هر دو معنی کاملم هر دو را سنجیده بر وزنی که آن درخور بود نظم را کردم سه دفتر،ور به تحریر آمدی علم موسیقی سه دفتر بودی ار باور بود فرق گویم من میان هر دو معقول و درست گر دهد انصاف آن کز هر دو دانشور بود نظم را علمی تصور کن به نفس خود تمام کو نه محتاج اصول و صوت خنیاگر بود گر کسی بیزیر و بم نظمی فرو خواند رواست نی به معنی هیچ نقصان،نی به نظم اندر بود ور کند مطرب بسی هوهو و هاها در سرود چون سخن نبود همه بیمعنی و ابتر بود نای زن را بین که دارد صوتی و گفتار نی لاجرم در قول محتاج کسی دیگر بود پس در این معنی ضرورت صاحب صوت و سماع از برای شعر محتاج سخنپرور بود نظم را،حاصل،عروسی دان و نغمه زیورش نیست عیبی گر عروس خوب بیزیور بود من کسی را آدمی دانم که داند این قدر ور نداند پرسد از من،ور نپرسد خر بود
(تذکرهء دولتشاه،چاپ تهران،خاور،138،ص 184)
امیر خسرو در هند و پاکستان به موسیقیدانی شهرت دارد و مردم دو طبل کوچکی را که زیر دست نوازنده است و یکی را«طبلک»و دیگری را«فرودست»میخوانند(یا یکی از آن دو را)اختراع وی میدانند.
[xiii]. هشت بهشت:61-62،بیتهای 577-586(با حذف چند بیت)
[xiv].همان مأخذ:55-57،بیتهای 525-547
[xv]. همان:64-66،بیتهای 610-632
[xvi]. هفت پیکر چاپ وحید:78-79
[xvii]. هشت بهشت:71-76،بیتهای 675-727
[xviii]. همان مرجع:33-35،بیتهای 327-341.
[xix]. گلستان برای دبیرستانها،به تصحیح شادروان محمد علی فروغی،پایان دیباچه،ص 14
[xx]. هشت بهشت:99-100،بیتهای 966-975
[xxi]. همان:102،بیتهای 994-998
[xxii]. همان:106-107،بیتهای 1030-1047
[xxiii]. جوامع الحکایات،نسخهء خطی محفوظ در کتابخانهء ملی پاریس به نشانهء Supple?ment Persan برگ 200 a
[xxiv]. نسخهء کتابخانهء ملی پاریس به نشانهء Supple?ment Persan 378 ،برگهای 115 a تا 116 b
[xxv]. نسخهء خطی با همان نشانه به شمارهء 391
[xxvi]. برگهای 76 b و 87 a
[xxvii]. هشت بهشت:141-142،بیتهای 1397-1402
[xxviii]. همان مأخذ:166،بیتهای 1637-1643
[xxix]. همان:183-184،بیتهای 1823-1829
[xxx]. همان:185،بیتهای 1839-1842
[xxxi]. همان کتاب:205-206،بیتهای 2042-2048
[xxxii]. همان کتاب:208،بیتهای 2065-2070
[xxxiii]. همان کتاب:243-245،بیتهای 2457-2486
[xxxiv]. همان کتاب:249،بیتهای 2527-2528 و بیت دوم یادآور گفتهء عنصر المعالی کی کاووس است در قابوسنامه:«چون در کارزار باشی آنجا درنگ و سستی شرط نیست،چنانکه پیش از آنکه خصم بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خورده باشی…»(آغاز باب بیستم اندر کارزار کردن).
[xxxv]. هشت بهشت:257،بیتهای 2607-2609
[xxxvi]. هشت بهشت:257،بیتهای 2607-2609
[xxxvii]. این کلمه در قدیم به معنی حرف بیاصل و دور از حقیقت یا لاف و گزاف بوده و درست معادل کلمهء امروزی«مزخرف»در زبان فارسی است.نیز به معنی کار یا سخن نامعقول و دور از صواب میآمده است:«دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است»(تاریخ بیهقی چاپ مشهد،1350،ص 19)و نیز:«خداوند دوردست افتاده بود…و شغل بسیار داشت،ماحل بودی ولایتی بدان نامداری(-ری)به دست آمده آسان فروگذاشته آمدی.» (همان مرجع:63)
[xxxviii]. هشت بهشت:284،بیتهای 2913-2915
[xxxix]. هفت پیکر وحید:155؛هشت بهشت:213 بیت 2122
[xl]. هفت پیکر:152؛هشتبهشت:172/1701
[xli]. هفت پیکر:154؛هشت بهشت:258/2627
[xlii]. هفت پیکر:149؛هشت بهشت:258/2627
[xliii]. هفت پیکر:153؛هشت بهشت:190/1896
[xliv]. هشت بهشت:142/1398 به بعد تا بیت 1425
[xlv]. همان کتاب:206/2043-2055
[xlvi]. هشت بهشت:77-78/بیتهای 736-746
در این بیتها علاوه بر نشان دادن رنگ منسوب به هر سیاره خسرو نسبت سیارات را با روزهای هفته نیز باز مینماید.این نسبتها تا امروز در نام روزهای هفته در زبانهای اروپایی(فرانسوی-انگلیسی)باقی مانده است:در انگلیسی و فرانسوی دوشنبه روز ماه،در فرانسوی سهشنبه( Mardi )روز مریخ یا بهرام،چهارشنبه روز عطارد یا تیر
( Mercredi )،پنجشنبه( Vendredi )روز زهره است.فقط در زبان فرانسوی شنبه( Samedi ) روز خورشید دانسته شده است در صورتی که در انگلیسی درست همانند آنچه در هشت بهشت آمده شنبه( Saturday ) را روز زحل یا کیوان و یکشنبه( Sunday )را روز خورشید میخوانند.
نیز میدانیم که از میان فلزات زر منسوب به خورشید و زردرنگ،و سیم منسوب به ماه و سفید رنگ است و به همین سبب است که کیمیاگران در رسالههای خویش شمس را کنایه از زر،و قمر را کنایه از سیم میگیرند و همهجا بجای زر و سیم الفاظ شمس و قمر را بکار میبرند.
[xlvii]. ظاهرا در قدیم معتقد بودند که کودک اگر هفت ماهه یا نه ماهه به دنیا آید ماندنی است ولی بچهء هشت ماهه نمیماند.گویا این بیت خسرو اشاره بدین مطلب است و آرزو میکند که ای کاش تو باقی نمیماندی و بیتهای بعدی هم از نظر مضمون این حدس را تأیید میکند.
[xlviii]. گویا خسرو بنابر رسمی که هنوز نیز رایج است دختر خویش را به یاد مادرش که از دست داده بود به نام وی نامیده است و از این روی او را هم فرزند و هم مادر میخواند.
[xlix]. هشت بهشت:36-38،بیتهای 354-373
[l]. همان مرجع:43/426-428
[li]. شاهد این مطلب است گفتهء فخر الدین اسعد گرگانی در ویس و رامین:
شکار مرد باشد زن به هر سان بگیرد مرد او را سخت آسان… هلاک زن در آن باشد که گویی تو چون مه روشنی چون خور نکویی
(ویس و رامین،به تصحیح محمد جعفر محجوب،تهران،1337،ص 98،فصل 41)
[lii]. در دیوان انوری قطعهای است که گوینده آن را خطاب به دوستی سروده و از او تقاضای فرستادن چند جزو کاغذ کرده است.به گفتهء شاعر علت این تقاضا آن بوده است که وی دیوان ابو الفرج رونی را که در آن عهد کمیاب و مورد علاقهء انوری بوده از کسی برای مدتی کوتاه بامانت گرفته بوده و میخواسته است از روی آن برای خود نسخهای کتابت کند.این است قطعهء انوری:
زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام چون ابد بیمنتها باد و چو دوران بر دوام.. باد معلومش که من خادم به شعر بلفرج تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام شعر چند الحق بدست آوردهام فی مامضی قطعهای از عمرو و زید و نکتهای از خاص و عام چون بدان راضی نبودستم طلب می کردهام در سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقام دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت با کریم الدین که هست اندر کرم فخر کرام گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او نسخهای بس بینظیر و شیوهای بس با نظام عزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیست شعر او مرغی که آسان اندرون افتد به دام لیکن از بیکاغذی بیتی نکردستم سواد هست اومیدم که این خدمت چو بگزارد تمام حالی ار دارد به نانی جدیه یا ناسره دستگیر آیند مرا اِما عطا اما به وام از سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگ تا بدین بیخردگی معذور دارد و السلام
*** آقای دکتر محجوب دو«حاشیه»زیر را،پس از آنکه کار حروفچینی و صفحهبندی مقاله باتمام رسیده بود، به دفتر مجله ارسال داشتهاند که عینا چاپ میشود:
حاشیهای بر عبارت«مقنوی میسراید»در صفحهء 6،سطر 22:
شیخ علی اکبر بن حسین نهاوندی در گلزار اکبری(چاپ سنگی،تهران،1336 هـ.ق.)در گلشن چهل و نهم در استکشافات قافیه،مطلبی را از مجمع الامثال(ظاهرا مجمع الامثال میدانی)نقل میکند؛که شاید قدیمترین
روایت قصهء فطانت معروف و حدسهای دقیق درباری شتر گمشده(مربوط به بوعلی و دیگران)و نیز قصهء برادرانی که مهمان پادشاهی شدند و هریک حدسهایی زدند(از قبیل آنکه گوسفند به شیر سگ پرورده شده و شراب آمیخته به خون مردم است و شاه فرزند پدر خود نیست)هر دو را جمع کرده گوید:«نزار»در وقت وفات،فرزندان خود«مضر»و «ربیعه»و«ایاد»و«انمار»را گرد آورد و وصیتی کرد و آنان پس از مرگ وی اختلاف کردند و نزد افعی جرهمی در نجران رفتند و در راه و نزد افعی جرهمی این پیشگوییها صورت گرفت.
مؤلف،این کتاب را برای اهل منبر،و ترتیب و اعظان تألیف کرده و متأسفانه منابع مورد استناد خود را(غیر از مجمع الامثال)معرفی نمیکند.
حاشیهای بر عبارت«به ملک پدر بازمیگردند»در صفحهء 18،سطر 21:
بسیار کسان در سرودن خمسه از نظامی تقلید کردهاند.شادروان وحید دستگردی گوید که شمارهء آنها از سیصد میگذرد.بنده در باب درستی یا نادرستی این رقم اطلاعی ندارد و فقط باحتمال میداند که تعداد این افراد بسیارست.از جملهء مدارکی که پژوهنده را بدین کار یاری میکند«فهرلست نسخههای خطی فارسی،تألیف احمد منزوی»جلد چهارم،شمارهء 2677 ببعد است که در آن عدهء زیادی از سرایندگان خمسه به تقلید نظامی معرفی شدهاند و البته این صورت باید با مراجعه به اسناد و مدارک فراوان دیگر تکمیل شود و این کاری است جدا از این تحقیق.اما از نام بردن تنی چند که به تقلید از بهرامنامه پرداختهاند گزیری نیست:
اول-بهرامنامه(یا هفت اختر)از نویدی شیرازی،متوفی به سال 988 هـ.ق.سومین مثنوی از نخستین خمسهء اوست و در نسخهء دانشگاه در 3550 بیت است.رجوع شود به ذریعه:19:338 و تهران،دانشگاه 2425.
دوم-بهرامنامه(آسمان هشتم یا فلک البروج یا هفت گنبد بهرام)سرودهء میر محمد امین شهرستانی متخلص به روح الامین است.شش نسخه از این مثنوی در فهرست احمد منزوی:4/2618 معرفی شده است.
سوم-بهرامنامه از میرزا عبد الله خان شهاب ترشیزی،در گذشته در 1215 هـ.ق.وی در دیباچهء دیوان خود (نسخهء شمارهء 321 کتابخانهء مجلس)از این مثنوی به نام اولین و بزرگترین مثنوی خود یاد کرده است.در نسخهء موجود در کتابخانهء ملی ملک،منظومهء او از داستان بازآمدن بهرام از یمن و پادشاهی او و عشق کنیزک چینی با دختر پادشاه فرنگ(؟)آغاز میشود.
تهران،کتابخانهء ملی ملک 1/4709،نستعلیق سدهء 12،آغاز در دیباچه و انجام در خاتمه افتاده،در حدود 2350 بیت دارد.در کلیات شهاب ترشیزی نیز در همین فهرست(شمارهء 2378)این منظومه باید وجود داشته باشد.

