چند خاطره از پدرم
پروانهء بهار
چند خاطره از پدرم
از پدرم،ملک الشعراء بهار،خاطراتی دارم که مربوط به ده پانزده سال آخر زندگانی اوست.از آنجا که ممکن است بعضی از این خاطرات برای کسانی که دربارهء زندگی شخصی او تحقیق میکنند مفید باشد،آنها را برای چاپ در شمارهء مخصوص ایران نامه مینویسم به امید آنکه این نوشته به روشن کردن گوشههایی از زندگانی آن مرد بزرگ کمک کند.
اهمیت نقش مادرم در زندگانی ما
مادرم،سودابهء صفدری قاجار،که بعد از ازدواج با پدرم،اسم اولش از سودابه به «بهار»تغییر داده شد و ما هم او را در خانه«بهار جون»صدا میکردیم،زنی بود بلند قد با چشمان درشت مشکی و پوست سبزه رنگ که شاهزادگی را از مادر و پدر به ارث برده بود.
او زنی مدیر و مقتدر بود.او بود که میشود گفت ادارهء همهء کارهای خانه و زندگی ما را بعهده داشت.حالا که به گذشته فکر میکنم،مادرم با چهرهء روشنتری در مقابلم ظاهر میشود و بیشتر میتوانم به فداکاری،سکوت و مقاومت او پی ببرم.زیرا پدرم نه از قیمت خاکه زغال و هیزم و برنج و روغن خبر داشت و نه از بالا رفتن قیمتها.او حقوقش را،در آخر هر ماه یکجا در اختیار مادرم میگذاشت،و این،مادرم بود که بایست با آن درآمد،که زیاد نبود،چرخ خانواده را به هر صورت بگرداند.حتی در ماههایی که پدرم حبس بود و حقوقی به او داده نمیشد.از طرف دیگر پدرم مردی بود که در تمام اوقات بیداریش یا میخواند و یا مینوشت و یا ساعاتی را با رفقای ادبی و سیاسی خود میگذارند.حبسهای پی در پی،تبعید،تنگدستی دائمی و بالاخره فشارهای سیاسی، تحت نظر بودن در سالهای پیش از شهریور 1320،بیماری شدید هیچ کدام نتوانست مادرم را از پا درآورد.در صورتی که،هرکدام از این مشکلات میتوانست اساس یک زندگی مشترک را بهم بزند.بطوری که در دوران زندگی خود بارها شاهد برهم خوردن خانوادههایی بودهام که مشکلاتشان خیلی کمتر از مشکلات مادر من بود است.
مادرم هروقت از دست ما بچهها بستوه میآمد و نمیتوانست بآسانی ما را بدست آورد و تنبیه کند،سعی میکرد با بیاعتنایی قدرت مادریش را به ما نشان دهد.او در این مواقع قیافهء تلخ بخود میگرفت و ما بچهها هم زیر لبی میگفتیم:آغا محمد خان قاجار! ولی در همین احوال اگر پدرم سر میرسید،قیافهء عبوس مادر یکباره بکلی شکفته میشد.به نظرم این دو نفر با تمام اشکالات زیادی که در زندگی مادی داشتند به هم احترام میگذاشتند زیرا همدیگر را دوست میداشتند و به همین جهت بود که هیچ چیز نتوانست حتی کدورتی بین این زن و شوهر بوجود بیاورد.
یقینا علت همهء این فداکاریها این بود که مادرم به ارزش پدرم پی برده بود،و تا آخرین دقیقهء زندگی،پیش خود به این موضوع افتخار میکرد که همسر چنین مردی است.او زنی باهوش بود و بخوبی درک کرده بود که شوهرش یک مرد عاری نیست،او از روز اوّل نبوغ این مرد لاغراندام،زود رنج،عصبی و دانشمند را حس کرده بود.به این جهت برای تأمین آسایش شوهرش از روبرو شدن با هیچ مشکلی نمیترسید.
یادم میآید که وقتی پدرم به اصفهان تبعید شده بود و همهء ما را به آن شهر برد،من و مهرداد برادرم خیلی کوچک بودیم.مادرم هرچند هفته یکبار با سختی زیاد،گاهی با اتوبوس و گاهی با ماشین کرایهای به تهران میآمد و همیشه در این سفرها مرا هم همراه خود میآورد.این مسافرتهای پیدرپی برای این بود که بتواند توسط اشخاص با نفوذ شاید پدرم را از تبعید نجات بدهد.بخوبی یادم هست که همیشه بعد از ورود به تهران و رفتن به منزل مادر بزرگم،دکتر لقمان الدوله ادهم که از دوستان نزدیک پدرم بود به دیدن مادرم میآمد.گریهها و التماسهای مادرم را هرگز در این روزها فراموش نخواهم کرد.
بالاخره در یکی از همین ملاقاتها بود که دکتر لقمان الدوله به مادرم مژده داد که شاه بخاطر وساطت ذکاء الملک فروغی شوهرت را عفو کرده است و او میتواند به تهران بازگردد.حقیقت مطلب آن است که مادرم با فداکاری و گذشت همهء سختیها را تحمل میکرد تا پدرم بتواند به کارهای خود برسد.سعی او این بود که محیط خانه برای پدرم و بعد برای بچهها محیط آسودهای باشد.
موضوع مهم دیگر این است که مادرم هیچ وقت پدرم را بخاطر کارهای سیاسیش نه توبیخ میکرد و نه نصیحت.هرگز با گفتن کلمهای او را در مقابل ما بچهها کوچک نکرد و از کارهایش انتقاد نکرد.راستش را بگویم مادرم همیشه طرفدار کارهای پدرم بود.به زیر بار زور نرفتن و تن به خواری ندادن او میبالید،در صورتی که همه میدانستند که اگر پدرم قدری کوتاه میآمد زندگی ما خیلی بهتر از آن میشد که بود، یعنی لااقل دیگر تنگدستی،خانوادهء ما را تحت فشار قرار نمیداد.
به این جهت باید بگویم که«بهار جون»در تمام کارها به نوعی شریک واقعی پدرم بود،من حتی او را بطور غیرمستقیم در خلق آثار ادبی و تحقیقات پدرم شریک می دانم زیرا او با کمترین امکانات بهترین وضع را برای پدرم فراهم میساخت.مثلا وقتی پدرم در خانه به مطالعه یا نوشتن مشغول بود،یعنی در تمام روز و حتی پاسی از شب،ما بچهها حق نداشتیم نزدیک اطاق او سر و صدا کنیم،مادرم همیشه به ما تذکر میداد که«آقا» کار میکند،نزدیک اطاقش سر و صدا راه نیندازید.این را هم بگویم که پدرم مادرم را «بهار جون»صدا میکرد و مادرم او را«آقا».
بعد از اینکه مادر بزرگ مرد،به مادرم ارث کوچکی رسید که او همهء آن را در اختیار پدرم و ما بچهها گذاشت.حقیقت را بگویم،برای مادرم اوّل و مهمتر از همه کس و همه چیز پدرم بود و بعد ما بچهها و بعد…و یقینا به همین جهت است که پدرم چند بار در شعرهایش از مادرم به نیکی بسیار یاد کرده است،از جمله در قصیدهء خانواده:
و آن خاتون کوست مادر اطفال کدبانوی منزل است و نیکاختر زیر نظر وی است هرچیزی از مطبخ و از اطاق و از دفتر در ضبط خزینه و هزینهء اوست چیزیکه به خانه آید از هر در هم ناظر خانه است و هم بُندار هم مالک منزل است و هم سرور زیر قلم وی است و در دستش خرج خود و خانواده و شوهر خود زاید و خود بپرورد اطفال خود شیر به کودکان دهد یکسر در حفظ مزاج کودکان کوشد مانند یکی پزشک دانشور از مدرسه کودکان چو برگردند بنشیند و درسشان کند از بر زان پیش که درس و مشقشان باشد یک دم نهلد به بازی دیگر… شاد است به امر و نهی و فرمایش بر نوکر و بر کنیز و خالیگر فریاد زند بوقت کژ خلقی چون فرمانده به عرصهء لشگر ز آغاز طلوع تا به نیمهء شب در کار بود چو مرد جادوگر…
قوام السلطنه و بهار
در منزل پدرم در بهار و تابستان رسم بود که هرروز در حدود ساعت پنج بعد از ظهر در باغچهء جلوی ایوان بعد از آب پاشی فراوان،تعدادی صندلی کنار باغچههای گل سرخ اطراف حوض میچیدند.از این ساعت ببعد در منزل ما به روی اشخاصی که به دیدن پدرم میآمدند باز بود.در این روزها همه نوع اشخاصی میآمدند،شاعر، نویسنده،تاریخنویس،روزنامهنگار و غیره،و گاهی هم اروپاییان ایرانشناس یا پاکستانیها و هندیها هم در این جلسات حضور پیدا میکردند.
در این جلسات گفتگوهای مختلف بمیان میآمد.شعرا،شعرهای جدیدشان را میخواندند.اگر کسی نثری داشت آنرا بلند میخواند-گاهی هم از سیاست ولی بطور سر بسته صحبت میشد.بعضی از این روزها که صندلی زیاد میآمد من و مهرداد برادرم هم میتوانستیم روی صندلی بنشینیم،ولی بیشتر اوقات مجبور بودیم روی پلههای اطاق پدرم که از باغ به اندرون منزل راه داشت بنشینیم.
در یکی از روزها،شخصی از پدرم دربارهء معنی کلمات تسلط،سلطنت،سلطه و سلیطه سؤالی کرد.نفهمیدم پدرم در جواب چه گفت که همه خندیدند.سن و سال من در آن سالها اجازه نمیداد که نه سؤال کنم و جواب را بفهم و نه علت خندهء آنها را.همین قدر فهمیدم که پدرم در ضمن جواب خود،رندانه و با شوخی مطلبی دربارهء زنان گفته است.بعدها که بزرگتر شدم دربارهء آنچه در این روز گذشته بود اطلاعاتی بدست آوردم.از طرف دیگر مادرم که در آن اوقات در اطاقش که پنجرههای آنرو به باغچه و محل اجتماع مهمانان باز میشد در پشت حصیرهای افتاده مینشست و به تمام صحبتها و بحثهایی که مهمانان با پدرم میکردند گوش میداد و این برای او سرگرمی دلنشینی بود.
مادرم پس از این سؤال و جواب،توسط یکی از خدمتکاران به پدرم پیغام فرستاد که آقا،شما زن دارید و چهار دختر چطور توانستید که دربارهء زنان اینطور حرف بزنید.پدر از این پیغام مضطرب شد و برای اینکه شاید بتواند این سوء تفاهم را از بین ببرد،و یقینا هم میدانست مادرم در کجا نشسته است،بار دیگر موضوع را مطرح کرد و توضیح داد و گفت آنچه گفتم فقط مربوط به معنی مشترک آن دو کلمه بود نه چیز دیگر.پدرم که بخوبی میدانست اگر پس از پایان آن جلسه پیش مادرم برود،ممکن است دلتنگی مادرم موجب گفتگوهایی بشود،وقتی مهمانها رفتند مرا صدا زد و گفت موقع آن رسیده است تو هم با آقای قوام آشنا بشوی،او مرد بزرگی است بیا برویم به دیدن ایشان.
این مطلب را توضیح بدهم که از زمان کودکی تا موقعی که پدرم زنده بود همیشه نام قوام السلطنه یا برسم معمول در منزل پدرم«آقای قوام»را از پدر و مادرم میشنیدم.و از جمله گاهی پدرم به مادرم میگفت میروم منزل آقا.«آقا»در منزل ما فقط به قوام السلطنه گفته میشد.این رفت و آمد دائم پدرم به منزل قوام السلطنه به ما بچهها ثابت کرده بود که این دو مرد باهم خیلی دوستند،بعلاوه اغلب اوقات وقتی کسی نام قوام السلطنه را نزد پدرم میبرد،پدرم با احترام زیاد از او یاد میکرد.با این مقدمه بود که پدرم مرا به خانهء قوام السلطنه برد.پدرم پیاده بطرف منزل ایشان براه افتاد و من هم که شاید در آن موقع چهارده ساله بودم بدنبال او.مسافتی را پیمودم و به منزل آقای قوام السلطنه رسیدیم.مرد جوانی با لباس تقریبا مرتب در کنار در ایستاده بود.وقتی پدرم را دید با احترام سلام کرد و در را باز نمود.من از آنجا فهمیدم که پدرم در این منزل غریبه نیست.پدرم پرسید،آقا بیدارند؟مرد جوان جواب داد:بله،ولی در اطاقشان دراز کشیدهاند و استراحت میکنند،چند دقیقه قبل حضورشان چای بردم.
پدرم و من وارد منزل شدیم.منزل نسبة مجللی بود.به یک سرسرای کوچک وارد شدیم و از آنجا به طبقهء دوم رفتیم.پیشخدمتی روی صندلی کنار در اطاق نشسته بود. وقتی پدرم را دید بلند شد و باادب بسیار سلام کرد و چند ضربه به در اطاق زد.از داخل اطاق کسی پرسید:کیست؟پیشخدمت در را باز کرد و گفت جناب ملک این جا هستند.صدای قوام السلطنه را از داخل اطاق شنیدم که گفت بفرمایید.ما وارد اطاق شدیم.قوام السلطنه در روی تخت خواب دراز کشیده بود،پیژامه به تن داشت و عینکی به چشمش بود.پدرم سلام کرد.آقای قوام نیمه خیز در تخت خوابش نشست و گفت بفرمایید،بنشینید.پدرم مرا معرفی کرد:این دخترم پروانه است،او را امروز به حضورتان آوردم تا با شما آشنا شود،قوام السلطنه مرا صدا کرد.وقتی پیش او رفتم صورتم را بوسید.
قوام السلطنه بعد از مکث کوتاهی رو به پدرم کرد و گفت:آقا جان،این چه بساطی است براه انداختهاید و در منزل خودتان به خانمها بیاحترامی میکنید؟پدرم،که همیشه نسبت به زنان احترام زیاد قائل بود،هاج و واج پرسید که این خبر را چه کسی به این سرعت بشما رسانده است؟قوام السلطنه در جواب خندید و گفت:من از همهء کارهای مملکت باخبرم.باید بروید و از خانم بهار معذرت بخواهید.پدرم هرچه سعی کرد خود را بیگناه نشان دهد،قوام السلطنه زیر بار نرفت. آن روز فهمیدم که علاقه و احترام زیادی بین این دو مرد وجود دارد،و شاید همین رابطهء روحی و دوستی عمیق باعث شد که پدرم پست وزارت فرهنگ را در کابینهء قوام قبول کند.بعلاوه پدرم به وطن پرستی او هم ایمان داشت.البته بعدها او از قبول پست وزارت پشیمان شد چون فقط هفت ماه وزیر بود و بعد استعفاء داد و یا مجبورش کردند که استعفاء بدهد.پدرم پس از این واقعه از قوام السلطنه خیلی رنجید که رنجش خود را در قطعهء کوتاهی شرح داده است.
چندسال از این وقایع گذشت،پدرم روز اول اردیبهشت 1330 در تهران درگذشت.مدتی بعد از مرگ پدرم به ژنو رفتم و شنیدم که قوام السلطنه مریض است و در هتلی زندگی میکند.برای عیادت،وقت ملاقات خواستم.قوام السلطنه مرا پذیرفت.
خوب بیاد دارم که وقتی وارد اطاق او شدم،روی صندلی نشسته بود و خانم دکتر علی امینی،برادر زادهاش،از او پرستاری میکرد.هنگامی که قوام السلطنه مرا دید گفت بیا نزدیک من بنشین.روی مرا بوسید.در این موقع دیدم که اشک از گوشهء چشمانش سرازیر شده است.حس کردم با تمام رنجشها و کدورتهای سالهای آخر عمر پدرم،علاقهء عمیق قوام السلطنه نسبت به او همچنین پا برجاست.قوام السلطنه در آن روز به من گفت: پدرت مرد بزرگی بود و از بهترین و وفادارترین دوستان من بود.
سفر پدرم به اروپا برای معالجه
از کودکی همیشه احساس میکردم که رابطهء استثنایی بین پدرم و من وجود دارد.به همین جهت در جلساتی که بعد از ظهرها جمعی از دانشجویان و یا فضلای ایرانی به منزل ما میآمدند،پدرم همیشه میگفت که لباسم را عوض کنند و مرا نزد او بفرستند.
این نزدیکی در طی سالها باعث شد که متقابلا یک رابطهء روحی عمیقی بین من و پدرم ایجاد شود و شاید همین نزدیکی باعث شد که وقتی در ژنو زندگی میکردم و دختر بسیار جوانی بودم مراقبت و پرستاری پدر مسلولم را نه تنها وظیفهء خود دانستم بلکه با علاقهء بسیار از این وجود عزیز تا آنجا که میتوانستم پرستاری کردم.از ایران به من خبر داده بودند که پدرم برای معالجه عازم سویس است.در روز مقرر به فرودگاه ژنو رفتم،پدرم با دکتر مهدی بهار دایی زادهاش از هواپیما پیاده شدند.پدرم را بوسیدم،بنظر آمد که در مدت یک سالی که پدرم را ندیده بودم او لاغرتر،ضعیفتر چهرهاش غمگینتر شده بود.
تب داشت و در تهران تشخیص داده بودند که مسلول شده است.برای روبراه کردن مخارج این سفر،مادرم مجبور شده بود قسمتی از زمین خانهء مسکونی ما را که آن وقتها در بیرون شهر قرار داشت بفروشد.پس از ورود پدرم به ژنو،قرار شد اول چند روزی در آپارتمان من بماند و بعد برای معالجه به آسایشگاهی که در دهکدهء لزن Leysin بود برود.
از همان لحظهای که وارد فرودگاه شد،احساس کردم که این مرد بزرگ در آن کشور غریب زندگی خود را بکلی در اختیار من گذاشته است.کار ما برعکس شده بود.یعنی من وظیفهء پرستاری و مراقبت و راهنمایی او را بعهده گرفتم.با تاکسی به آپارتمان کوچکی که داشتم رفتیم.چون میدانستم که چقدر به گل علاقهمند است در اطاقش گل گذارده بودم.ولی او خسته بود و تب داشت و فقط میخواست استراحت کند.
وسائل راحتی او را فراهم کردم،ما سه روزی در ژنو ماندیم و بعد با ترن به طرف قلعهء لزن که مخصوص مسلولین بود رفتیم.در سه روز استراحت در ژنو حالش کمی بهتر شده بود. در ترن از مناظر زیبای سویس تعریف میکرد،تربیت مردم،نظافت سویسیها او را خوشحال کرده بود.همهجا را به من نشان میداد که پری جان،نگاه کن که چقدر اینجا قشنگ است.با ترن از ژنو به Lausanne و از آنجا به Montreux و بالاخره به دهکدهء کوچکی باسم Ville Neuve رفتیم،از اینجا میبایستی با ترن هوایی که دو کوه را به هم متصل میکرد برویم.این کار هم برای او و هم برای من تازگی داشت و خالی از اشکال نبود،ولی بالاخره سوار شدیم و بعد از مدتی به دهکدهء لزن رسیدیم.وقتی پیاده شدیم شخصی که از آسایشگاه بل ودرآمده بود ما را به آسایشگاه هدایت کرد.پدرم در اطاق بسیار قشنگی بستری شد که بالکن بزرگی داشت که رو به جنگل و درهء زیبای لزن باز میشد.از اطاقش راضی بود.قرار شد از روز بعد معالجهء را شروع کنند.بعد از خوردن شام او را ترک کردم و در پانسیون کوچکی نزدیک آسایشگاه او اطاقی گرفتم که بتوانم هرروز صبح و عصر به پدرم سر بزنم.چند ایرانی دیگر هم در همان آسایشگاه بستری بودند و این پدرم را خیلی خوشحال کرد که لااقل چند هم زباندارد.روزهای تعطیل بعضی از محصلین ایرانی از اطراف سویس و گاهی هم از ممالک دیگر اروپایی به دیدن او میآمدند.خوب یادم هست که در عید نوروز محصلین ژنو یک گلدان بزرگ گل Azalia به رنگ صورتی باز برایش هدیه فرستادند،این گرمی جوانان هموطن خوشحالش میکرد.
پدرم سه ماه در این آسایشگاه بود و در آنجا بود که تشخیص دادند او نه تنها از هردو ریه مسلول است بلکه سل استخوان هم دارد و معالجه او تقریبا غیرممکن است فقط داروی جدیدی(استرپتومیسین)که بسیار گرانقیمت بود و تازه در امریکا کشف شده بود میتوانست قدری حال او را بهتر کند و مدتی مرگ او را به عقب بیندازد.تزریق استرپتومیسین و مواظبت شدید آسایشگاه،هوای پاک لزن تب او را پایین آورد،پس از اندکی به او اجازه دادند بعد ظهرها با من کمی در دهکده راه برود.این بزرگترین هدیهای بود که به او داده شده بود،چند کیلویی هم به وزنش اضافه گردیده بود و حالا میتوانست در تخت خوابش بنشیند و مطالعه کند.پس از گذشت چند ماه متوجه شدیم که این آسایشگاه برای ما خیلی گران است،بخصوص که من هم خرج داشتم و باید پول پانسیون را هم بدهم،پس تصمیم گرفتیم پدرم در کلینیک ارزانتری بستری شود.در آنجا یکی از پزشکان ایرانی بنام دکتر شقاقی رئیس کلینیک کوچکی بود،او روزی نزد پدرم آمد و هردو از هم خوششان آمد.این پزشک باوجودی که از کودکی در سویس زندگی کرده بود فارسی را بخوبی تکلم میکرد و این موضوع موجب ارتباط بیشتر پدرم با او شد.بعد از این ملاقات پدرم به کلینیک همین دکتر شقاقی که ارزانتر بود منتقل شد و من هم به پانسیون کوچکی نزدیک کلینیک جدید رفتم.
پس از مدتی حال پدرم بهتر شد و حالا خنده به رویش میدیدم،بطور کلی هیچ گاه در ساعات ملاقات او را ترک نمیکردم،این بهبودی موقتی باعث شد که تصمیم بگیریم سفر کوتاهی به دور سویس بکنیم و از آنجا به پاریس و بعد به نزد یکی از دوستانش آقای شیرازی که مقیم نیس بود برویم که ما را چند بار دعوت کرده بود.
هردو از این موضوع خوشحال بودیم.در این موقع تب پدرم یا قطع شده بود و یا خیلی کم تب میکرد.دکترها با این مسافرت موافقت کردند و ما مسافرت خود را شروع کردیم.در ضمن این مسافرت در ژنو دانشجویان ایرانی به دیدن پدرم آمدند در اولین شب ورود ما مجلس کنفرانسی برایش ترتیب دادند.هیچ وقت آن شب را فراموش نمیکنم.
پدرم بعد از مدتی صحبت با شاگردان ایرانی به آنان تأکید کرد که ایران در تاریخ درازش مورد حملهها و هجومهای زیادی قرار گرفته است ولی تنها چیزیکه موجب بقای ایران شده است زبان ما و ادبیات فارسی بوده است،فراموش نکنید که این تنها چیزی است که توانسته است استقلال ایران را حفظ کند.
در ژنو به او خیلی خوش گذشت.بخصوص که با دوست دیرین خود آقای جمالزاده هم دیداری تازه کرد.از ژنو با ترن بطرف پاریس حرکت کردیم زیرا پدرم تا آنجا که میتوانست از پرواز هوایی حذر میکرد و همیشه میگفت سوار شدن در چیزیکه در هوا میپرد کار درستی نیست!در پاریس هم عدهای از محصلین ایرانی به دیدنش آمدند.او همیشه از دیدن دانشجویان و گفتگو با آنها بسیار خوشحال میشد.در پاریس،ما تقریبا تمام جاهای دیدنی مهم را دیدیم.
یکی از روزها،پدرم نمرهء تلفنی را به من داد و گفت این نمرهء تلفن پرفسور ماسه است.به ایشان تلفن کن و قرار ملاقات بگذار.من میدانستم که این دو مرد قبلا باهم مکاتبه داشتند.تلفن کردم و قرار بر این شد که برای دیدن آقای ماسه به یکی از ایستگاههای مترو در خیابان شانزه لیزه بروم.پدرم همیشه از این مرد طوری صحبت کرده بود که نمیدانم چرا من تصور میکردم پرفسور ماسه مردی است بلند قد،چهار شانه و قوی هیکل.بالاخره روز موعود رسید و به ایستگاه مترو برای دیدن ایشان رفتم.بعد از چندین دقیقه مرد بسیار کوتاه و لاغر اندامی بطرف من آمد و با فارسی بسیار روانی به من گفت آیا شما پروانهء بهار هستید؟از دیدن آقای ماسه که اینقدر کوچک اندام بود تعجب کردم.چرا؟دلیلش را نمیدانم،هردو بطرف هتل براه افتادیم.ساعت ده صبح بود که من این دو دوست قدیمی را تنها گذاردم و قرار شد که آنها باهم نهار بخورند.ساعت 6 بعد از ظهرکه به هتل بازگشتم دیدم هنوز هردو باهم گرم گفتگو هستند.
در پاریس،پدرم یک روز هم به کتابخانهء ملی فرانسه رفت و با آقای مظفری که همدیگر را از پیش میشناختند ملاقات کرد.یک روز تمام این دو مرد باهم بودند و از جمله دربارهء فرق دال و ذال صحبت میکردند که من چیزی از آن نمیفهمیدم ولی حرفهایشان تمام نشد و پس از بازگشت از پاریس ارتباط خود را با نوشتن نامه ادامه دادند.بعد از پاریس با طیاره به نیس پرواز کردیم و چند روزی مهمان آقای شیرازی بودیم.
مطلب قابلملاحظهای که در دورهء اقامت پدرم در اروپا دیدم این بود که او به آشنایی با آداب زندگی اروپاییان علاقهمند بود.از جمله چند بار به من گفت تا به حال در ایران من آداب زندگی ایرانی به تو میآموختم،ولی حالا تو معلم منی و باید تمام آداب معاشرت اروپاییان را به من بیاموزی.حقیقت آن است که پدرم از یاد گرفتن چیزهای جدید خوشحال میشد و از این کار ننگ نداشت،از طرف دیگر آرزویش این بود که روزی ایران مثل سویس بشود.من وقتی او را به اروپا و برخی از آداب و رسوم اروپاییان تا این حد علاقهمند دیدم به خود اجازه دادم که از او بپرسم آیا مانعی میبیند که من زن یک سویسی بشوم.از شنیدن این مطلب بطور عجیبی ناراحت گردید.به من خیره شد و گفت آیا مردهای ایرانی آنقدر بد شدهاند که تو شوهر سویسی را به آنها ترجیح میدهی.فهمیدم که از نظر او اقتباس بعضی از آداب اروپاییان با ازدواج یک دختر ایرانی با یک مرد غیر ایرانی تفاوت بسیار دارد،پس دیگر این موضوع را دنبال نکردم.
بعد از نیس به لزن برگشتیم.حال پدرم خیلی بهتر شده بود،ولی همانطور که اطباء گفته بودند این بهبودی موقتی بود و روزهای زندگی او کمکم بآخر میرسید.در یکی از روزهای اقامت در لزن به من گفت:پری جان،از زندگی خارج از ایران خسته شدهام. بهتر است برگردیم.میخواهم در خاک ایران بمیرم.وسائل سفر را فراهم کردم و با طیاره به تهران بازگشتیم و دو سال بعد از این تاریخ در تهران فوت کرد.
شعرهای بهار در سویس
ملک جهان چون سویس باغ ندارد
پدرم براستی عاشق گل بود.و به همین جهت هرروز بخصوص در بهار و تابستان قسمتی از وقت خود را در خانه صرف گلها میکرد،با اطلاع از علاقهء او به گل موقعی که در سویس بستری بود یک روز صبح بهاری وقتی که عازم آسایشگاه او بودم از بازار گل کوچکی که سر راهم بود یک دسته گل لاله خریدم و آن را به اطاق او بردم،گلها را در یک گلدان روبروی تخت خوابش،روی میز کوچکی گذاشتم،از دیدن لالهها خیلی خوشحال شد.ساعت چهار بعد از ظهر آن روز که مطابق معمول به نزدش بازگشتم،غزل زیبای لالهء باغ سویس را که سروده بود برایم خواند.
بگرد ای جوهر سیّال در مغز بهار امشب
اطباء پدرم را در آسایشگاه از خوردن و نوشیدن چیزهایی که دوست میداشت منع کرده بودند.ولی بعد از اینکه بتوسط همان اطباء فهمیدم که او دیگر معالجه نخواهد شد و مرگ هردو به سراغش خواهد آمد،تصمیم خود را گرفتم و در یک شب سرد زمستانی هنگامی که ساعت هشت بعد از ظهر مطابق معمول میخواستم او را در آسایشگاه ترک کنم،دوای آرامش بخشی را که همانروز برای او خریده بودم،بآرامی،از کیف دستیام بیرون آوردم و به او دادم.پدرم هم تعجب کرد و هم خوشحال شد.او همان شب پس از رفتن من غزل«بگرد ای جوهر سیال در مغز بهار»را ساخته بود که روز بعد آن را برایم خواند.
به یاد وطن:مِه کرد مسخر دره و کوه لزن را
چند ماهی از اقامت پدرم در لزن نگذشته بود که مجبور شد آسایشگاه بلودر را بخاطر گرانی زیادش ترک کند و در یک کلینیک کوچکی در قلب لزن بستری شود.در محل جدید اطاق کوچکش دارای بالکن بسیار بزرگی بود که از آن دشت و کوه و کمی دورتر قلهء آلپ با عظمت عجیبی دیده میشد.پدرم این اطاق را بخاطر منظرهاش از اطاق مجلل آسایشگاه بلودر بیشتر دوست میداشت شاید هم از اینکه در میان بیمارانی بسر میبرد که با او از نظر مالی در یک طبقه قرار داشتند احساس رضایت بیشتری میکرد.
در فصل زمستان اغلب روزها وقتی هوا آفتابی بود تخت خواب مسلولین را بعد از صرف غذا به بالکن میبردند تا چند ساعتی از هوای آزاد و آفتاب استفاده کنند.یک روز بعد از خوردن ناهار،پدرم از من خواست تا تختش را که چرخهای بزرگی داشت به بالکن ببرم.این کار را که کردم و از آسایشگاه خارج شدم آن روز هوای خوبی بود و منظرهء آن روز مخلوطی از آفتاب و مه بود.آن روز پدرم به سرودن قصیدهء لزنیه مشغول شد.بعد از ظهر وقتی به کلینیک بازگشتم،او هنوز غرق کار بود،عادتم این بود که وقتی او را در چنین حالی میدیدم آسودهاش میگذاشتم.خواستم او را تنها بگذارم،ولی صدایم کرد و گفت اینبار میخواهم برایت یک قصیده بخوانم و آن وقت شروع کرد به خواندن«لزنیه».
ای دختر خوب و نازنین من
ساعت 10 صبح یکی از روزها که وارد اطاق پدرم در کلینیک شدم،او را خندان دیدم.به من گفت برایت قطعهای ساختمام.ولی چون کاغذ نداشتم آن را در پشت جلد شاهنامهای که با خود آوردهام نوشتهام،و آن وقت آن را برایم خواند.دستش را بوسیدم. گفت این به پاس مراقبتهای تو از من است.

