کوش و کوش پیلگوش نبرد پدر و پسر
بنا به روایت حکیم ایرانشاه بن ابی الخیر در کوشنامه*
بدان روزگاران چو گردان سپهر ز جمشید ببرید پیوند و مهر جهان شد به فرمان ضحاکدیو ز هرسو برآمد ز دیوان غریو… رخ بخت جمشید بیرنگ شد بر او بر ز هرسو جهان تنگ شد…
f.192b
پس جمشید بسبب آنکه زنش دختر ماهنگشاه چین بود،زن و دو پسر و خویشان خود را به ارغون که در میان بیشههای سرسبز در چین قرار داشت میفرستد.و در همین هنگام این راز را نیز با سپاهیان خود درمیان مینهد که از فرزندان پسرم،نونک،شهریاری قدم به جهان خواهد گذاشت که کین مرا از ضحاک خواهد کشید.وظیفهء شما خدمتگزاری اوست.جمشید سپس به جنگ مهراج به هند میرود و در این جنگ به دست او اسیر میگردد و پنجاه سال در زندان ضحاک میماند و آنگه به فرمان ضحاک با ارّه به دو نیمش میکنند.چون این خبر به ماهنگ میرسد،وی از ترس ضحاک،به بازماندگان جمشید پیام میدهد از بیشه بیرون میآیید،آنچه دربایست و ضرورست نزد شما خواهم فرستاد،و خود به جنگ مهراج میرود.با آنکه او در این جنگ پیروزیهای بزرگ بدست میآورد،ولی سرانجام در برابر سپاه عظیمی که ضحاک به یاری مهراج میفرستد تاب مقاومت نمیآورد و کشته میشود.
ضحاک پس از آگاهی از کشته شدن ماهنگشاه چین،برادر خود کوش را با این (*)«کوشنامه»،نسخهء خطی منحصر بفزد،محفوظ در بخش شرقی کتابخانهء موزهء بریتانیا،لندن،بشمارهء 2780.rO.این نسخه بتصحیح نگارندهء این مقاله بطبع خواهد رسید.
رسالت به فرمانروایی آن سرزمین پهناور میفرستد که هریک از جمشیدیان را بیابد به دو نیم سازد:
بدو گفت هرجا که یابی نشان ز فرزند جمشید از آن بیهشان
چنان کن کز ایشان برآری دمار که هستند دژخیم و بد روزگار
بدانگه که کردم من او را تباه چنین گفت ما را ز پیش سپاه
که آید یکی شهریاری پدید که کین من از تو بخواهد کشید چنان کرد باید که اندر جهان نماند کس از تخمهء گمرهان مکن کودک خرد از ایشان رها که مارست از آغاز کار اژدها
f.193b
کوش به چین میرود،چین و ماچین را تصرف میکند،به چشمهء آفتاب میرود، بیشهها و کوهها و دریاها را نیز زیرپا میگذارد ولی نشانی از جمشیدیان بدست نمیآورد.جمشیدیان حدود ششصد سال با رنج و سختی،پنهان و گریزان از کوش در دشت و کوه روزگار میگذرانند.در اواخر عمر نونک،پسر جشمید،آبتین،نبیرهء نونک، دیده به جهان میگشاید(جمشید-نونک-مهارو-آبتین).نونک که نبیرهء خود را سخت گرامی میداشته است،پیش از مرگ،همراهان و سپاه خود را میخواند و بدیشان میگوید:اینک زمان مرگ من فرا رسیده است،شما آبتین را شاه خود بدانید (مهارو پسر نونک پیش از تولد آبتین در گذشته بوده است)زیرا از پشت او شهریاری خواهد آمد که
کند گیتی از دیو و جادو تهی نهد بر سر خویش تاج شهی
f.194a
گفتیم که کوش هیچجا اثری از جمشیدیان نمییابد،پس بسوی پیلگوشان لشکر میکشد و عدهای از آنان را میکشد و گروهی از ایشان را نیز اسیر میسازد و
از ایشان یکی دختری یافت کوش به خوشّی چو جان و به پاکی چو هوش به غمزه همی جادوی بابلی به رخساره همچون گل زابلی به بالا چو سروی و ماه از برش خجل گشته کافور و بان از برش دل شاه از آن ماه شد پر ز جوش به پیوند او شد همه رای و هوش
f.194a
نقطهء آغاز نبرد پدر و پسر را در کوشنامه باید در این پیوند جست.زیرا این دختر زیباروی که به همسری کوش درآمده بود پسری عجایب میزاید بدین شکل و سیما:
دو دندان خوک و دو گوش آن پیل سر و موی سرخ و دو دیده چو نیل میان دو کتفش نشانی سیاه سیه چون تن مردم پرگناه
f.194a
کوش چون فرزند خود را بدینشکل میبیند،زن زیبای خود را گناهکار میشمرد،او را بدرگ شوربخت میخواند و به سرزنش وی میپردازد که چرا بجای آنکه آدمی بزاید، اهرمن بچهای زاییده است.پس شمشیر برمیکشد و سر زن بیگناه را از تن جدا میسازد و بچهء خود را نیز دور از چشم مردم در بیشهء چین می افکند و به خانه باز میگردد.
روز بعد از این واقعه،بهنگامی که آبتین با سپاه خود در بیشه در جستجوی شکار بوده است آواز کودکی را میشنود.به دنبال صدا میرود،کودکی را با چنان شکلی که گفتیم میبیند،حیران میماند و با خود میگوید که«این نیست جز بچهء اهرمن.»پس به خدمتکار خود فرمان میدهد تا بچهء دیوچهر را در پیش سگ بیفکند،سگ چون او را میبیند،از وی میگریزد.کودک را در پیش شیر میافکنند، شیر هم او را نمیخورد.بر آتشش می اندازند،آتش نیز او را نمیسوزاند.آبتین خمشگین و حیران«بفرمود کو را بدر افکنید»و یا آنکه سرش را از تن جدا سازید.در این موقع زن آبتین قدم پیش مینهد و شوی خود را از ستیزهء با کردگار باز میدارد و به وی قول میدهد که از این بچهء اهریمنوش چون دایهای مهربان پرستاری خواهد کرد.با آنکه آبتین با این کار موافق نبود در برابر لابهء همسر خود تسلیم میگردد.زن آبتین به پرستاری این کودک میپردازد.(از این کودک در«کوشنامه»با الفاظ کوش،پیل دندان، پیلگوش،دیوچهره و…یاد شده است).او را در هفت سالگی به معلم میسپارند،دو سال میگذرد و چیزی نمیآموزد.چه وی خویشکامی است مردمآزار که کودکان را با مشت میآزارد.معلم از وی به آبتین شکایت میبرد.ولی
بدو آبتین گفت کای نیکمرد سر خویشتن گیر و گردش مگر که او دیوزادست و دژخیم و تند به فرهنگ باشد دل دیو کند
f.194a
کودک در ده سالگی با تیر و کمان آهنگ دشت و صحرا و نخجیر میکند و پیاده شکارها را دنبال مینماید و به دست خود آنها را میگیرد.شکارش نیز چیزی جز شیر و پلنگ نیست.او در پانزده سالگی بسان درختی بلند میگردد،و از این پس در مردانگی و نیرومندی نیز در سپاه آبتین هماوردی ندارد.چون وی سی و پنج ساله میشود بین کوش سالار چین و آبتین نبردی درمیگیرد.
در این نبرد چینیان ده هزار تن بودند و سپاهیان آبتین سیصد تن.آبتین سپاه خود را به جنگ با دشمن تشویق میکند و خود یک تنه بر سپاه دشمن حمله میبرد،کوش پیلگوش چون آبتین را در چنین هنگامهای گرفتار میبیند،«مانند تندر خروش»بر میآورد و با ده چوبه تیر خدنگش ده تن از چینیان را به خاک میافکند و مردانه بر دشمن حمله میکند.در این نبرد نخستین بسبب دلاوری پیلگوش پیروزی از آن آبتین میشود و شاه چین چیزی جز خجلت نصیبش نمیگردد.شب،آبتین پیلگوش را نزد خود میخواند و
بدو گفت کای نیک فرزند من گرامیتر از خویش و پیوند من تو آن کردی امروز با دشمنم که خشنود گشت از تو جان و تنم
f.194b
و هدایای بسیار به او میبخشد.از این ببعد جنگ ایرانیان و چینیان بصورتهای مختلف ادامه مییابد.همانشب کوش پیلگوش بر لشکر چین شبیخون میزند و گروهی بسیار از آنانرا میکشد چنانکه روز بعد چون کوشسالار چین به میدان جنگ میرود سراسر دشت را«پر کشته و خسته»میبیند.پیلگوش آنچه را که در لشکرگاه چین مییابد بین سپاه تقسیم میکند.سپس ایرانیان به فاصلهء دو روزه راه به عمق بیشه پناه میبرند و آبتین چند تن را به دیدهبانی بر درختان مینشاند.شاه چین بر سپاه خود خشم میگیرد و سی هزار تن از سواران شمشیرزنی را که ضحاک از ایران همراه او فرستاده بوده است به پسر خود،نیواسب میسپرد و آنانرا به تعقیب دشمن میفرستد.با این مقدمات بار دیگر چینیان و ایرانیان در برابر هم قرار میگیرند،و در نبردهایی که در میگیرد،ایرانیان با چارهگریهای جنگی به نبرد با دشمن ادامه میدهند.نیواسب و پیلگوش هر دو در این نبردها میدرخشند ولی سرانجام پیلگوش نیواسب را با گرز از پای درمیآورد،و سپس خود گرفتار انتقامجویی چینیان میگردد،اما به یاری ایرانیان جان سالم بدر میبرد.وی آنگاه خود از سر خود برمیگیرد و با گرز گران به دشمن حمله میبرد
به دشمن برهنه چو بنمود روی همی هرکه دیدش بپرسید از اوی ز زشتی همی دیو بردش گمان ز دستش بیفتاد تیر و کمان گریزان شد آن لشکر شیردل از آن پیلپیکر سر جان گسل
همی تاخت کوش و سپاهش ز پس به شمشیر کشتند از ایشان و بس
f.195a
در این جنگ جز سه هزار تن کسی از سپاه چین جان بدر نمیبرد و اینان نیز همه راه گریز درپیش میگیرند.در بین این سپاه شکست خورده،همهجا گفتگو از جنگجویی است«که پیشش سوار و پیاده یکی است»سواری که سر خوک دارد و دو دندان و دو گوشش به پیل میماند.آبتین از این پیروزی آگاه میگردد و خود را به لشکرگاه چینیان میرساند.خداوند را بر این پیروزی و کشته شدن یکی از ضحاکیان سپاس میگوید.و آنچه را که از نیواسب بر جای مانده بوده است به کوش پیلگوش میبخشد و خواستهء چینیان را بر سپاهیان خود بخش میکند.باقی ماندهء سپاه چین پس از این شکست،خود را به چین میرسانند
وزان روی لشکر چو آمد به چین یکایک نهادند سر بر زمین که شاها ز دوزخ یکی دیوزشت بیامد همه سروران را بکشت هر آنکس که از ما مر او را بدید دلش بیگمانی ز تن بر پرید که رویش یکی هول بد جانگزای ز بیمش همی سست شد دست و پای نه شمشیر برّان بر او کرد کار نه تیر و نه زو بین ز هر آبدار
f.195b
و میافزایند که نیواسب چون کوهی بر این دیوزشت روی تاخت،ولی دیگر کسی نیواسب را ندید.شاه چین و زنان شبستان شاه با شنیدن ماجرا،سوگ نیواسب را با غم و اندوه بسیار برگزار میکنند درحالیکه
خیالی شد از درد او شاه چین نیاسود و ننهاد سر بر زمین
در این هنگام مردی بنام به مرد که پدرش به دست جمشید کشته شده بود و اینک وزیر و دستور شاه چین است و جمشیدیان را دشمن میدارد،کوشسالار چین را به آرامش میخواند و به وی میگوید بهترست بجای سوگواری تو خود با سرکشان سپاه در پی نیواسب بروی تا اگر زنده است او را بدست آوری.شاه چین اندرز به مرد را میپذیرد و از چین و ماچین به گردآوری سپاه میپردازد و
از ایشان گزین کرد هفتاد بار هزاران دلیران خنجرگداز
و به جان و سر ضحاک سوگند میخورد که کین نیواسب را از آبتین خواهم گرفت مگر آنکه آبتین وی را زنده به من بسپارد،و آنگاه با لشکریان خود بسوی ایرانیان حرکت میکند.
آبتین در درون بیشه و بتوسط دیدهبانان از آمدن چینیان و شاه چین آگاه میگردد. کوششاه چین و آبتین و سپاهیانشان رودرروی یکدیگر قرار میگیرند.شاه چین از پشت شبرنگ،آبتین را با این کلمات مخاطب قرار میدهد«که ای بدکنش ریمن بد نژاد»از پناه بردن در بیشه چه سود!به جان برادرم ضحاک سوگند که از شما جمشیدیان کسی را زنده نخواهم گذاشت.او سخنان تهدیدآمیز دیگری نیز بر زبان میآورد.ولی سپاه آبتین براساس قرار قبلی پاسخی به وی نمیدهند.شب،آبتین و پیلگوش دربارهء نبرد با شاه چین بمشورت میپردازند.روز بعد شاه چین شتابان به دنبال آبتین میرود و سه هزار طلایه میفرستند.فرماندهء چینیان چون ایرانیان را میبیند آنان را آواز میدهد که بیچارهوار از کوش،شاه ما زنهار بخواهید و کشندهء نیواسب را دست بسته به نزد شاه بفرستید تا چون او را بکشد از گناه آبتین درگذرد.پیلگوش بجای پاسخدادن به چینیان به آنان حمله میبرد و بیش از هزار تن از چینیان خنجرگذار را میکشد.کسانیکه از چینیان در این واقعه حضور داشتند،همه به یکدیگر میگفتند که همین مرد بود که نیواسب را کشت.در این جنگ نیز ایرانیان بر چینیان پیروز میگردند و شاه چین بار دیگر سپاه خود را سرزنش میکند ولی
سپاهش بدو گفت کای شهریار بترسیم از این دیوچهره سوار که سوزنده آتش چنان سوز نیست به گیتی چنان شورشانگیز نیست اگر داد خواهیم دیوست زشت ز ما هر سواری به زخمی بکشت اگر او نبودی به ایرانسپاه به یک حمله گشتی سپاهش تباه
f.196a
شبهنگام آبتین و پیلگوش دربارهء جنگ روز بعد به گفتگو میپردازند.آبتین در این مذاکرات پیلگوش را فرزند و نیکخواه و پشت و پناه خود و سپاه ایران میخواند و به وی وعده میدهد که چون به پادشاهی برسد
مرا نام باشد ز شاهی و گنج تو را لشکر و مهر و فرمان و گنج
f.196a
روز بعد شاه چین پیشاپیش لشکر چینیان با آبتین و سپاه ایران روبرو میشود و شخصا با آنان به نبردی سهمگین میپردازد.آبتین و پیلگوش با گرز به قلب لشکر چین حمله میبرند و بیش از پانصد تن از چینیان را میکشند.شاه چین با نیزه به ایرانیان حمله میکند و تنی چند را بر زمین میافکند،و سپس به لشکرگاه خود بازمیگردد.در این هنگام پیلگوش وارد نبرد میشود و چینیان با دیدن وی روی به گریز مینهند.شاه چین این بار نیز سپاه خود را نکوهش میکند ولی چون بار پیشین پاسخ میشنود که
هماورد ما گر بدی آدمی از این رزم هرگز که گشتی غمی؟ چو آن دیو دوزخ برآرد غریو بلرزد همی هفت اندام دیو درختی است گویی هر انگشت او بدرّد دل از چهرهء زشت او چو او را ببینیم در دشت جنگ بیفتد همی تیغ و زو بین ز جنگ
f.196b
کوش شاه چین که برای چندمین بار وصف این جنگجوی ترسناک را از سپاهیان خود میشنود،به آنان میگوید او را به من نشان بدهید تا«کنم کرکسان را بر این دشت سور»،در این هنگام چند تن از سپاهیان از دور جنگجوی دیوچهره را بدو مینمایند.
چو از دور خسرو مر او را بدید همی تاخت تا تنگ بر وی رسید نگه کرد در چهر و دندان او در اندام لرزنده شد جان او دلش در تن از بیم لرزنده شد مگر مرده بود آنگهی زنده شد پشیمان شد از تاختن پیش اوی ندید ایچ برگشتن از پیش اوی بناکام با وی برآویخت شاه نظاره شده از هر دو رویه سپاه گهی نیزه و تیغ برهم زدند گه از خستگی یک زمان دم زدند
f.196b
این نبرد تا غروب ادامه مییابد و آنگه دو جنگجو درحالیکه نیرویشان کاستی یافته بود از هم جدا میگردند و هریک به سپاه خود ملحق میشوند.پیلگوش با آبتین از نیروی هماورد خود سخن میگوید که نه نیزهام بر جوشنش گذر کرد و نه زخمی بر او کارگر شد،ولی امیدم چنان است که به یاری کردگار فردا او را از پای درآورم.در آن سوی نیز شاه چین که نبرد این جنگجوی نیرومند او را سخت رنجه و درمانده ساخته بود، با سپاه خود
چنین گفت کاین دیوچهره سوار برآوریخت با من در این کارزار دل شیر دارد تن پیل مست نهیبش تو گویی دو دستم ببست سپه را نکوهش نمودم بسی به تیزی سخن بر فزودم بسی کز این مایه لشکر چه باید گریز؟ز مردیش دیدم کنون رستخیز گرایشان چنیناند هریک به جنگ دهند اندر این رزم ما را درنگ نمانیم دیر اندر این کارزار ندانم چه پیش آورد کردگار؟! چنین پاسخ آورد هریک به شاه که این دو[چو]شیرند ز ایرانسپاه یکی دیوچهر و دگر آبتین که کوشش نمایند هنگام کین ز باد تگ اسب این هردوان به تن در بلرزد سپه را روان وگرنه ندارد سپاه دگر به نزدیک ما شهریارا خطر
f.196b
شاه چین در آن شب از فکر و خیال بخواب نمیرود.دیدار جنگجوی دیوچهرهء پیل دندان،و نبرد با او،نیروی فوق العادهء وی،سخنان سپاهیان دربارهء او همه دست بدست هم میدهد و او را بدین نتیجه میرساند
که این دیوچهره ز پشت من است که گفتم نژادش ز آهرمن است جز آن نیست کافکندش زار و خوار در آن بیشه در پیش مردارخوار چو بر داد یزدان نکردم پسند هم از وی رسانید بر من گزند همه شب همی بود پیچان چو مار گه اندر شگفتی گه اندر شمار که چندست کان کودک آمد پدید؟ که این روز زینسان کمربر کشید چهل سال سالش نباشد فزون یکی بود همچو[ن]که بیستون
f.196b
شاه چین که آن شب دمی بخواب نرفته بود،بامدادان بزرگان و دستور خود را پیش میخواند و برای ایشان از لشکرکشی خود به سرزمین پیلگوشان در سالهای پیش،ازدواج با دختری از این طایفه،تولد کودکی عجیب الخلقه از آن دختر،به بیشه افکندن آن کودک،و کشتن مادر وی سخن بمیان میآورد و میافزادی که بگمان من این«دیوچهره سوار»سپاه آبتین،همان کودکی است که سالها پیش به بیشه افکندمش،و اینک کردگار به پادافراه آن کار ناپسند،وی را بر من گماشته است.آن کودک
نشانی دگر است بر کتف راست که جز من نداند کسی کان کجاست نشان است مانند مهری سیاه نکردهست کس در نشانش نگاه
f.196b
و آنگاه از حاضران در این مجلس میخواهند کسی که زبان پارسی و پهلوی میداند با جوشن و اسب من به میدان جنگ برود،و آن سوار دیوچهره را به جنگ بخواند و با زبان شیرین حقیقت زندگی گذشته او را از سوی من به وی بازگوید و پشیمانی مرا به وی برساند و بیفزاید که آمادهام سوگند یاد کنم تا از این پس از کام ورای او نگذرم،و نیز وی را از زندگی در کوه و بیشه و در خدمت آبتین بودن ملامت کند و زندگانی در گلشن و خرّمسرای همراه با می و رود و رامشگر خوشسرای را در چشم او بیاراید.بهمرد دستور شاه چین یعنی همان ایرانی آزرده از جمشیدشاه که در خدمت شاه چین است،در این بار نیز قدم پیش مینهد،و با اسب و برگستوان و سلاحهای شاه چین به میدان نبرد میرود و پیلگوش«پیلدندان وارونه مرد»را به نبرد میخواند.چون پیلگوش به آهنگ نبرد با او روبرو میگردد،بهمرد دور از چشم سپاهیان پیامهای شاه چین را بیکمو کاست به وی بگوید.کوش که از سخنان نرم و شیرین به مرد رام شده بود
چنین داد پاسخ که بر کتف راست نشانی است کافزون نیاید نه کاست یکی مهر همچون نگینی سیاه نشانی دیگر زین فزونتر مخواه
f.197a
بهمرد با شنیدن این سخن مطمئن میگردد که این مرد دیوچهرهء پیلگوش پیلدندان همان کودکی است که سالها پیش شاه چین از شرم مردم او را پنهانی در بیشه افکنده بود تا مردخوار وی را بدرد.پس در این هنگام به مرد
فراوان ببوسید پیشش زمین چنین گفت کای شاه ایران و چین تو فرزند شاهی و ما کهتریم زمین جز به فرمان تو نسپریم ز راز تو آگه نبودیم کس پدر بودت آگاه و یزدان و بس
f197a
بهمرد دنبالهء پیام شاه چین را بدینشرح ادامه میدهد که در افکندن تو به بیشه گناهکارم،دیو مرا بدین کار واداشت،و به پادافراه این رفتار ناپسند،پسرم نیواسب کشته شد.اینک گذشتهها را بدست فراموشی بسپاریم.درحالیکه پدرت شاه خاورزمین است،دلیلی ندارد که تو در خدمت آن شاه بدگوهر در بیشه همچون دد و دام بسر ببری. ایرانیان تا تو نبودی همواره در کوه و دشت پنهان بودند و اکنون به فرّ تست که به رزم شهنشاه روی زمین،ضحاک،پرداختهاند.آنان را رها کن
همان به که خود شهریاری کنی کجا با گنهکار یاری کنی همان به که در خانهء زرنگار نشینی نه در بیشه و کوهسار همان به که با باده و بوی خوش خرامان به باغ اندر آیی و کش به زیر پیت نرگس و یاسمین فراز سرت شاخ شمشاد چین به پیش اندرون ریدکان سرای ز پس رود و رامشگر خوشسرای چپ و راست خوبان آراسته سراپای پرنور و پرخواسته همانا ترا با پدر جنگ نیست میان تو و شاه فرسنگ نیست
f.197a
پیام پرمهر پدر و سخنان چرب و نرم بهمرد پیلگوش را دگرگون میسازد،تنها او از این امر در هراس است که پدر او را بسبب کشتن نیواسب مجازات کند.بهمرد او را مطمئن میسازد که شاه چین را با سوگند مقید خواهد ساخت تا از این جهت به او آسیبی نرساند. بهمرد در پایان این گفتگو از او میخواهد که اگر در آخرین لحظات اقامت در لشکرگاه ایرانیان بتوانی یکی از نبیرگان جمشید را بکشی،شاه چین دیگر از نیواسب یاد نخواهد کرد.به مرد و کوش در پایان این گفتگوی دراز بدروغ با شمشیر با یکدیگر به جنگ میپردازند تا کسی از دو سپاه از آنچه گذشته است آگاه نشود!و در پایان روز به رسم جنگجویان از هم جدا میگردند.بدیهی است که شبهنگام پیلگوش از آنچه بین او و بهمرد گذشته است چیزی به آبتین نمیگوید،فقط از نیروی هماورد خود سخن بمیان میآورد و میافزاید که فردا با وی به نبرد ادامه خواهم داد.آبتین او را«ستون دلیران و خورشیدگاه»و پشت و پناه خود و سپاه ایران میخواند.اما در آن سوی،بهمرد پس از بازگشت از میدان نبرد به شاه چین مژده میدهد که آن یل نامجوی،فرزند تست.او حاضرست به نزد تو بیاید،ولی خواسته است که نخست سوگند یاد کنی که او را به پادافراه کشته شدن نیواسب نخواهی آزرد.شاه چین با این کار موافقت میکند.پس بهمرد
گرفت آن زمان دست سالار چین گوا شد بر او آسمان و زمین که تا زندهام هیچ نگزایمش نه بد خواهمش خود نه فرمایمش چون جان گرامیش دارم مدام شب و روز با شادکامی و کام سپارم بدو لشکر و گنج و ساز به رویش نیارم گنه هیچباز
f.197b
پس بهمرد براساس قراری که در میدان جنگ با کوش پیلگوش نهاده بود،روز بعد شمع فروزانی را بر نیزهای میبندد(به نشانهء سوگند خوردن شاه چین)و با گروهی از سپاه چین به وعدهگاه میرود.پیلگوش که در انتظار بوده است،چون شمع را از دور میبیند، سوار بر اسب با پرستندهء خود از لشکرگاه آبتین بسوی چینیان حرکت میکند و در سر راه، یکی از پسران آبتین را که با او چون برادر بوده است و بدینسبب وی با خواهش و اصرار پیلگوش را از پیوستن به چینیان بازمیداشته است،با شمشیر میکشد و سرش را از تن جدا میسازد و آنرا به«فتراک شبرنگ»خود میبندد و چون به سپاه چین میرسد، سر فرزند بیگناه آبتین را به بهمرد میسپارد.بعد باتفاق بهمرد و سپاهیانی که به پیشوازش آمده بودند بسوی شاه چین میرود.شاه چین با بزرگان و گندآوران او را پذیره میشوند
چو تنگ اندر آمد به نزدیک کوش سران را ز دیدار او رفت هوش همی گفت هرکس که این دیو چیست؟ که بر کشور ما بباید گریست نه مردم،همان که آهرمن است به چهراهرمن،پیلپیکرتن است اگر شاه ما گردد این دیوزفت سپه را سر خویش باید گرفت کز این چهره ناید همی جز بدی ندارد رخش فرّهء ایزدی
f.198a
کوش پیلگوش چون به نزد پدر میرسد
پدر را چو کوش دلاور بدید فرود آمد و آفرین گسترید زمانی بمالید بر خاک روی نیایش همی کرد در پیش اوی ز خاکش سپهدار چین برگرفت ببوسیدش و سخت دربرگرفت فراوان بپرسید و خوبش نواخت به اسب و ستام خودش بر نشاخت همی راند با او برابر به راه سخنها ز هرگونه پرسید شاه همی داد پاسخ ز هرگونه کوش پدر را به آواز نرم و بهوش
f.198a
با این مقدمات،کوش پیلگوش پیلدندان،دیوچهری از خاندان ضحاک،به خانه و کاشانهء خود گام مینهد و پس از مرگ پدر چندین سده در چین و«مغرب»بشیوهء ضحاک به بیدادگری و کشتار مردم میپردازد.