گردشی در گرشاسپنامه‌ (2)

گفتار چهارم-برون‌مایه(لفظ)

1-برخی از نکات دستوری

افکندن را در ایستش رایی(حالت مفعول بیواسطه): ربود از کمین همچو آهو عقاب(-همچو آهو عقاب را)394/21

افکندن را در ایستش بایی(حالت مفعول باواسطه):

رهی(-به رهی،رهی را)چون باندازه ندهی مهی‌ چو مه شد نگیرد ترا جز رهی 115/85

از…را

ازین روی را-ازین رو:

گهر گر نبودم هنر بد بسی‌ ازین روی را خواستم هرکسی

115/5

از پی تام را-از پی نام:

جهان پهلوان از پی نام را ببخشید باز آن‌همه سام را

437/76

ز بهر پسین حمله را-برای حملهء پسین،حملهء پسین را:

فراوان ز گردان گردنفراز ز بهر پسین حمله را دار باز

358/38

کسی بیگنه را-کسی را بیگنه:

ندارد زین دادگر پادشا کسی بیگنه را به زندان روا

314/46

از-،در بیان نوع و جنس و بجای کسرهء اضافه:

کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر همیدون می،از نو کهن نیکتر

442/88

یعنی:رنگ یاقوت و زر کهن بهتر…

انداختن کسرهء اضافه بضرورت وزن:

بگسترد خاقان سخن سربسر گله هرچه بدش از برادر پسر

347/69

جمع بستن یکدیگر:

تو نیز ار توان چاره‌ای کن ز مهر که یکدیگران را ببینند چهر

222/119

به تیغ و سنان و به گرز گران‌ بکشتند چندان ز یکدیگران

240/10

جمع بستن گروه با ان:

دگر نیز دان کز گروهان دهر دوسانند کز دینشان نیست بهر

139/1

جمع بستن پس از هر:

ز گنج آنچه بایست بربست بار ز هر هدیه‌ها گونه‌گونه صد هزار

331/53

بکار بردن تو بجای ناموارهء همگانی(ضمیر مشترک)خود،خویش،خویشتن:

بفرمود کاین با تو همراه کن‌ چو رفتی نثار شهنشاه کن

419/48

ندانی به آتش تنت سوختی‌ ترا هم به دستت کفن دوختی

208/127

بکار بردن ناموارهء پیوسته دوم‌کس یکّه(ضمیر متصل دوم شخص مفرد)بجای ناموارهء همگانی(ضمیر مشترک)خود،خویش،خویشتن:

تو تنها کست جفت و فرزند نی‌ پرستنده و خویش و پیوند نی

312/8

یعنی:تو تنها کس خویش هستی…

بکار بردن او بجای ناموارهء همگانی خود،خویش،خویشتن:

پس پرده در کاخ مشکوی شاه‌ نه او شد نه کس را زبن داد راه

413/61

بکار بردن قید با نشانهء صفت برتری(علامت صفت تفضیلی)،بسیارتر بجای بیشتر:

به من بود شاهی سزاوارتر که دارم هنر از تو بسیارتر

116/10

بکار بردن نام با نشانهء صفت برتری:

که گوساله هرچند مه گاوتر

116/24

بکار بردن چو پیش از شماره:

به ایرانیان داد کشتی چو شست

121/1

بکار بردن چو در معنی چه:

چه بی‌توشه تنها میان گروه‌ چو هم خفت نخچیر بر دشت و کوه

22/12

در دستتو استانبول مورخ 755 هجری در لت نخستین هم بجای چه«چو»دارد.

ساکن کردن حروف بضرورت وزن:

در گنج را دزد نکند تباه

223/125

زمان گفت ندهم که او مر مراست

328/43

در لت نخستین حرف ک در نکند،و در لت دوم حرف د در ندهم بضرورت وزن‌ ساکن‌اند.در گرشاسپنامه به این شیوه بسیار برمی‌خوریم.از آن میان در:115/85، 249/13،259/20.

افکندن شناسه به مانند(حذف جزء صرفی فعل بقرینه):

دویدند دو دیو و از ما دو مرد ربودند و بردند و کشتندو خورد(-خوردند)

120/86

برین گونه کردند رزمی درشت‌ از ایرانیان چند خوردند و کشت(-کشتند)

177/58

از ایستان همه دشت سر بود و دست‌ گرفتند بسیار و کشتند و خست(-خستند)

241/22

ز بهر شگفتی بزرگان و خرد بنی زان فراوان بریدند و برد(-بردند)

452/7

بکار بردن فعل گذشتهء مطلق بجای گذشتهء دور(رفت بجای رفته بود):

همی‌خواست کاسوده گردد ز رنج‌ که تا رفت زی طنجه بد سال پنج

458/18

یعنی:پنج سال می‌گذشت که او(گرشاسپ)به طنجه رفته بود.

2-شیوهء بکار بردن شماره.اسدی گاه مانند فردوسی شماره‌ها را گرد و بزرگ‌ بکار می‌برد:هزاران هزار(368/69)،دوره صد هزار(377/13)،دو صد(368/71)، نودبار صد جفت(415/90).و گاه مبالغه‌آمیز:دوباره چهل‌بار بیور هزار-هشتصد هزار (390/4).ولی گاه نیز شمارهء گرد نشده را برمی‌گزیند،بظاهر برای نشان دادن دقت‌ در بکار بردن شماره،در حقیقت ولی هر شماره‌ای که در وزن و پساوند راحت بگنجد:

ز خویشان هزار و صد و شصت و پنج

368/70

هزار و صد و شصت و شه پیش اوی

403/4

بد از شهرها سیصد و شصت و پنج

403/8

ز زر پیرهن سی و شش بافته

414/76

هزار و چهل بت ز هر پیکری

414/80

هزار و صد و سی جناغ پلنگ

415/93

صد و سی سپر گونه‌گونه ز زر

415/94

بیفگند برجای هفتاد و شش

350/45

روشن است که در حماسه گاه درجهء مبالغه در بکار بردن شمارهء خورد و کوچک‌ بیشترست تا این‌که شماره‌ای را بزرگتر ولی گرد کرده بکار برند.مثلا اگر شاعر بگوید که‌ شاه به پهلوانان صد و سی و سه اسب بخشید درجهء مبالغه در آن بیشترست تا بگوید دویست اسب بخشید.به سخن دیگر شماره‌های بزرگ و گرد شدهء شاهنامه برای ما کمتر مبالغه‌آمیز می‌آید تا شماره‌های کوچکتر دهگان‌دار و یگاه‌دار در گرشاسپنامه(مؤلف‌ مجمل التواریخ به مبالغه‌ای که در این‌گونه روش است پی برده و می‌نویسد:«پادشاهی‌ بیور اسب ضحاک هزار سال بود.بعضی از مبالغت کم روزی و ینم گویند»).دیگر این‌ که گاه در گرشاسپنامه هنگامی که شماره‌ها را دنبال هم می‌آورد تناسب را در نظر ندارد.مثلا سپاه فریدون که گرشاسپ سالار آن است دارای پنجاه هزار سوار و جهل هزار پیاده است،یعنی شمار پیاده کمتر از سوارست و پیاده هم نامورست:

گزین کرد پنجه هزار از سوار پیاده دگر نامور چل هزار

334/113

و یا:

از آن آهن لعلگون تیغ چار هم از روهنی و بلالک هزار

200/48

گواههایی دیگر از شیوهء بکار بردن شمارهای بزرگ در گرشاسپنامه:چهل‌بار پنج‌ (344/109)،ده و دو هزار(200/57)،دوصد(198/13)،دوصد بار پنج(200/51)، ده و شش هزار(106/4)،صدبار هشت(199/37)،صدبار شش(199/41)،هزار و دوصد(199/42)،هزار و دوصد جفت(200/53)،هزاران هزار(106/4)و دیگر و دیگر.

3-صنایع لفظی.در گرشاسپنامه گرایش به صنایع لفظی برخلاف شاهنامه‌ بسیارست،و هم برخلاف شاهنامه که صنایع لفظی طبیعی و پوشیده است،در گرشاسپنامه ساختگی و آشکار.

از میان صنایع لفظی،گرایش اسدی به انواع صنعت جناس و مبالغه سخت‌ آشکارست.

یک-نمونه‌هایی از انواع صنعت جناس.

پدر با پسر یکدیگر را کنار گرفتند و کرده غم از دل کنار

202/11

به مرز بیابان و ریگ روان‌ گذر کرد از اندوه رسته روان

305/4

از آن کین به دریا درون ماهیان‌ همی کشته خوردند تا ماهیان

297/17

به باغی تماشاکنان گردگرد درون رفت تا ریخ بشوید ز گرد

204/40

نوازان نوازنده در چنگ‌چنگ‌ ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ

51/51

دم خون چو رود مهین هین گرفت‌ ز غم چهرهء شاه چین‌چین گرفت

409/133

ببینیم تا در صف کارزار کرا زین دو لشکر بود کارزار

299/50

که دامادم آن‌کس بود کاین کمان‌ کشد،گرچه باشد ز هرکس کم‌آن

211/21

پریچهره گفت ایچ‌پیل آن توان‌ ندارند،پس چون توانی تو آن

225/25

تو گفتی بهشت برین سیستان‌ یکی نیست،از خرمی سیست آن

268/24

رسیده بجای سمن بادرنگ‌ سترده ز چهر سمنت باد رنگ

387/40

گیاهان بد از خون تبر خون شده‌ دل خاره زیر تبر خون شده

406/67

جهان زین خبر بر شه قیروان‌ چنان شد که همگونه شد قیر و آن

287/14

پر از مرغ رنگین همه مرغزار به دستان خروشنده هر مرغ‌زار

305/7

جهان بر دلم زین ترنجیده شد بگو کز که جان تو رنجیده شد

222/102

چو شد سخت بر مرد پیکارکار روان گشت با تیغ خونخوار خوار

46/40

عقیقین شد از خون به فرسنگ سنگ‌ فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ

253/89

برآمد ز شاخ نگونسار سار که بر سیم بارد ز منقار قار

417/3

ز ریگ ار فزون مر شمارا شمار ز خونتان برم تا بخارا بخار

88/71

ترا زین همه شاهی و گیرودار نخواهد بدن بهره جز تیر و دار

98/32

ز درد خزان در دل زاغ زیغ‌ هوا بسته از لشکر ماغ میغ

270/19

برو برشمارد گه شور شیر دو پیل آرد آسان به یک زور زیر

286/7

یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ‌ برآهخت گلرنگ را تنگ‌تنگ

47/50

ز هر دوده کانگیخت او دود زود دگر ناید از کاخ آن دوده دود

461/21

برآمد ز هامون به چرخ بنفش‌ درفشنده هر سو درفشان درفش

376/97

بد از زخم گردان سراسیمه کوه‌ ز بانگ ستوران ستاره ستوه

248/44

گهی خفت بر سنبل و نو سمن‌ گهی با چمانه چمان در چمن

220/71

زنان رخ‌زنان بانگ و زاری‌کنان‌ کنان مویه و موی مشکین‌کنان

268/21

و در این بیت صنعت لف و نشر و سجع را بهم آمیخته است:

همه کوه و غار و در و دشت و تیغ‌ بد افگنده ترگ و سر و دست و تیغ

409/139

و یا صنعت ایهام در این بیت:

جوانی ک از فرّ و بالا و چهر همی مه برو آرزو کرد مهر

231/93

که یادآور این بیت شاهنامه است،هرچند در آن صنعت تشبیه بکار رفته و نه ایهام:

چنان بود ایوان ز بس خوبچهر که گفتی همی‌تابد از ماه مهر

3/24/305

دو-نمونه‌هایی از صنعت مبالغه(گزافه).در بیت زیر هنگام جنگ در دریا از

بسیاری تیر که بر دریا می‌افتد ماهیان بدل به ترکشی از تیر می‌گردند و موج تا ماه اوج‌ می‌گیرد و تن کشته‌ها را از ماهی به ماه می‌افکند:

چنان تیر بارید هر گرد گیر که هر ماهیی تر کشی شد ز تیر همی موج بر اوج مه راه زد ز ماهی تن کشته بر ماه زد

123/14 بجلو

دو بیت زیر نشان می‌دهند که سبک هندی از همان آغاز در شعر فارسی نمونه‌هایی‌ دارد:بیشه‌ای چنان انبوه است که مورچه هنگام گذر از آن پوست می‌ساید و رفتن در آن‌ تنها کار اندیشه است:

چنان تنگ درهم یکی بیشه بود که رفتن درو کار اندیشه بود نتابیدی اندر وی از چرخ هور ز تنگی بودی در و پوست مور

455/50 و 56

در بیت زیر شدت ضربه‌ای را که گرشاسپ بر سر همنبرد خود می‌کوبد چنین‌ وصفت کرده است:

دو دستی چنان زدش بر سر ز کین‌ که بالاش پهناش شد در زمین

257/56

اگر گرشاسپ با گرز بر کوه بکوبد در اثر آن زخم جاده‌ای در کوه باز می‌شود چندان‌ پهن که از آن کاروانی می‌تواند بگذرد:

کجا کوفت بر کوه گرز گران‌ در آن زخم که بگذرد کاروان

392/55

و یا خروش گرشاسپ چنان با نیروست که دل دشت را به اندازهء گذر کردن یک‌ سپاه می‌شکافد:

خروشش چنان دشت بشکافتی‌ که در وی سپاهی گذر یافتی

277/26

و یا:

به هند ار فروکوبد از گرز بوم‌ ز بس زور او،لرزه گیرد به روم

436/48

و یا در بیتهای زیر که گرشاسپ دربارهء خود می‌لافد زمان از شتاب گرشاسپ از جنبش خود فرومی‌ایستد و از نعرهء او مردگان گمان می‌برند که مگر صور اسرافیل را

دمیده‌اند و بیچاره‌ها بی‌رستاخیز از گور برمی‌خیزند،و در چین هرگاه شهابی می‌بینند آن‌ را برق شمشیر گرشاسپ گمان می‌برند:

کجا من شتاب آورم بر درنگ‌ نوند زمان را شود پای لنگ‌ اگر بر زمین برزنم بانگ تیز جهد مرده از گور بی‌رستخیر به چین آتشی کاید از آسمان‌ برند از تف تیغ تیزم گمان

440/36 بجلو

در بیتهای زیر اسب گرشاسپ را نخست به دژی بر چهار ستون جنبنده ماننده کرده‌ است و کمند گرشاسپ را که از آن آویخته همچون اژدهایی که از درگاه دژ نگون شده‌ باشد،و سپس اسب را به کوهی جنبنده مانند کرده است و سوار را چو کوهی دیگر خروشان بر آن کوه نخستین،کوهی که جانور آن خشت و گیاه آن ژوبین و عقاب آن‌ خدنگ و نخچیر آن مردان جنگ‌اند:

میان دو صف با کمان و کمند برون تاخت بر زنده پیلی بلند به زیر اندرش گفتی آن پیل مست‌ سپه کش بود پولاد بست‌ دزی بر سر چارپویان ستون‌ ز درگاه در اژدهایی نگون‌ بسان کهی جانور تیزپوی‌ چو کوهی خروشنده کوهی بر اوی‌ ددش خشت و نخچیر مردان جنگ‌ گیاهاش ژوبین،عقابش خدنگ‌ ز کفکش همی جوش بر ماه شد زمین هرکجا گام زد چاه شد

298/23 بجلو

مردان گرشاسپ در نقب زدن چابکترند از فرورفتن ماهیان در آب و هرکجا را که به‌ حلقه‌ای تنگ نشان بگذاری آنها از صد میل بسوی آن آهون می‌زنند و از آن حلقهء تنگ‌ سردرمی‌آورند:

به آهون زدن در زمان از شتاب‌ سبکتر ز ماهی روند اندر آب‌ اگر در بیابان بر ریگ و سنگ‌ نشان سازی از حلقهء خرد تنگ‌ بزودی ز صد میل ره بیشتر برآن حلقه ز آهون برآرند سر

392/49 بجلو

و یا:

درازای لشکرگه آن سپاه‌ بنزد عقاب ار بپرد دوماه

390/10

و یا این سه بیت در توصیف حالت هراس‌زدگی و خودباختگی جنگیان مبالغه‌ای

روانکاوانه است:

پدر بد که خسته پسر را به پای‌ سپردی همی چشم و ماندی بجای‌ زره دار بد کز تن خویش پوست‌ همی‌کند و پنداشتنی درع اوست‌ تنش بنگریدی که برپای هست؟ به سردست بردی که برجای هست؟

409/129 بجلو

ولی در بسیاری از این بیتها شاعر در مبالغه اندازه و تناسب را نگه نداشته است.البته‌ مبالغه جزوی جدا نشدنی از شعرست و می‌توان گفت که گوهر شعر با مبالغه سرشته است‌ و هرکس که مبالغه را در شعر نمی‌پسندد پاسخ او این سخن نظامی است که گفت:

در شعر مپیچ و در فن او چون اکذب اوست احسن او

لیلی و مجنون 82/14

و عنصر المعالی نیز دراین‌باره سخنی نزدیک به گفتهء نظامی دارد و می‌گوید (قابوسنامه،رویه 191):«و اندر شعر دروغ از حد مبر،هرچند دروغ در شعر هنرست.»

پیشینیان مبالغه را به سه دسته بخش کرده‌اند:مبالغهء تبلیغ،مبالغهء اغراق و مبالغهء غلو (گزافهء پسندیده،گزافهء روا،گزافهء یافه)و مبالغهء غلو یعنی مبالغهء بیرون از اندازه یا افراط در مبالغه را(که من آن را گزافهء یافه نامیده‌ام)زشت دانسته‌اند.

درست است که در حماسه میدان مبالغه را بسیار پهناور نهاده‌اند،ولی در اینجا نیز شکستن اندازه در مبالغه زشت است.برای نمونه به این دو بیت از شاهنامه و گرشاسپنامه‌ بنگرید.فردوسی در بیتی که جای آن در شاهنامه بر من پیدا نیست گفته است:

ز گرد سواران در آن پهن‌دشت‌ زمین شش شد و آسمان گشت هشت

و اسدی در گرشاسپنامه در همین موضوع و شاید بتقلید از بیت بالا گفته است:

چنان چرخ پر گرد و پر باد کرد که گردون که بد هفت هفتاد کرد

394/16

پیداست که در هردو بیت سخت مبالغه شده است.با این تفاوت که اگر در بیت‌ نخستین در اثر تاخت و تاز سواران یک اشکوبه از هفت اشکوبهء زمین گرد شده و به هفت‌ اشکوبهء گردون می‌پیوندد و در نتیجه زمین به شش و آسمان به هشت اشکوبه تبدیل‌ می‌گردد،باز دست کم در این مبالغه حساب اشکوبه‌های زمین و آسمان درهم نریخته‌ است.درحالی‌که در بیت دوم اگر هم بگیریم که هر هفت اشکوبهء زمین گرد شده و به‌ گردون پیوسته‌اند،تازه گردون چهارده اشکوبه خواهد گشت و روشن نیست که شاعر آن‌ پنجاه و شش اشکوبهء دیگر را از کجا آورده است.اگر مبالغه در بیت نخستین را بتوان در

چارچوب حماسه روا دانست،مبالغه در بیت دوم مبالغه‌ای است سخت بیرون از اندازه و ناپسند.

از این دست مبالغات که بیشتر یافه است تا گزافه در شاهنامه نیست.در مقابل برخی‌ از بیتهای زیر به مبالغه در شاهنامه نزدیک است:

دل کوس کین تندر آواز شد سر تیغ با برق انباز شد زمین را دل از تاختن گشت چاک‌ بیا گند کام نهنگان به خاک‌ ز درع نبرد و ز گرد کمین‌ زمین گشت گردون و گردون زمین‌ ز بر گستواندار پیلان مست‌ همه دشت بد کوه پولاد بست‌ ز دریا به دریا شد از جنگ جوش‌ ز کشور به کشور رسیده خروش‌ ز جنبش زمین پاک‌ریزان شده‌ چو مستان که افتان و خیزان شده

377/18 بجلو

به نوک سنان روم بر چین زنند به گرد مه از نیزه پرچین زنند

392/46

ز خون یلان و ز گرد سپاه‌ زمین گشت لعل و هوا شد سیاه

247/41

بد از زخم گردان سراسیمه کوه‌ ز بانگ ستوران ستاره ستوه

248/44

بیت زیر در عین سادگی سخت حماسی است:

یکی تیغ نو دارم الماسگون‌ به زخم تو خواهمش کرد آزمون

257/47

4-نگاره هندی.گرشاسپنامه مانند شاهنامه-و بیشتر از آن-پر نگار و تصویرمندست.از انواع نگاره‌های شعری نوع استعاره(تشبیه کنایت)در هردو کتاب‌ کم است.استعاره‌هایی چون ابر بجای شمشیر،کمند بجای اژدها و مانند آن را باید بیشتر جزو واژه‌های شعر حماسی بشمار آورد تا استعاره.اصولا استعاره در شعر فارسی‌ پیش از نظامی کمتر بکار رفته است و نظامی را باید بزرگترین استعاره‌نگار در شعر فارسی و حتی در شعر جهان دانست.در زیر یکی دو نمونه از استعاره در گرشاسپنامه‌ آورده می‌شود:

در بیت زیر شاخ کرگدن بجای کمان،و زنبور مرگ بجای تیر بکار رفته است:

برآورد بر زه خم شاخ کرگ‌ ز ترکش برآهخت زنبور مرگ

244/56

در شاهنامه بجای دو شاخهء کمان دو شاخ گوزن گفته است:

جو سوقارش آمد به پهنای گوش‌ ز شاخ گوزنان برآمد خروش

4/196/1301

نهنگ بجای شمشیر و عقاب بجای تیر:

ترا گر نهنگی‌ست در جنگ چیر از آن به عقابی‌ست با من دلیر

379/49

و یا:ژرف دریای نابن‌پذیر بجای عشق(222/107)،بادام مست بجای چشم‌ (222/109).و نیز برخی نمونه‌های دیگر استعاره در شعر اسدی در بیتهایی که پایینتر در وصف برآمدن و فرورفتن خورشید و ماه آورده‌ایم،دیده می‌شود.

تشبیه‌های اسدی را می‌توان،به تشبیه‌های حماسی و ناحماسی بخش کرد.اسدی‌ در تشبیه‌های حماسی خود پیرو فردوسی است.ولی او که در صنعت مبالغه بیش از فردوسی اغراق می‌گوید،در صنعت تشبیه نیز بیش از او خیال بازست و گاه دامنهء خیال‌ بافی را بدانجا می‌رساند که مانند آن را باید 600 سال پس‌ازاو در سبک هندی جستجو کرد.ولی رویهمرفته تشبیه‌های ناحماسی او تشبیه‌های نظامی را که سخت از اسدی‌ تأثیر پذیرفته است،به یاد می‌اورد.در یک سخن اگر اسدی را در صنعت تشبیه پیرو فردوسی و پیشرو نظامی بدانیم درست است.در زیر چند نمونه از تشبیه‌های گرشاسپنامه‌ را می‌آوریم.

مانند کردن برندگی سخن به تیزی شمشیر:

بگفت آنچه بود از پیام درشت‌ تو گفتی که شمشیر دارد به مشت

294/41

این بیت ما را به یاد بیتی از شاهنامه می‌اندازد که در آن نگریستن تیز و پر خشم‌ افراسیاب را چنین وصف کرده است:

به گرسیوز اندر چنان بنگرید که گفتی میانش بخواهد برید

3/48/606

مانند کردن میدان نبرد به نیستانی که نی آن نیزه،و برگ آن تیغ است:

یکی نیستان بود پرپیل و کرگ‌ ز نیزه نیش پاک و ز تیغ برگ

404/32

مانند کردن خشت(نوعی جنگ‌افزار.دربارهء آن‌نک به:ایران‌نامه 1،رویه 45، زیرنویس 34)به مارپیچان:

یکی خشت چون مارپیچان به دست

446/21

مانند کردن گرشاسپ که کمان به دست بر اسب نشسته است به شیری که بر کوه‌ نشسته و اژدهایی در دست گرفته است:

بود با کمند از بر پیل مست‌ چو بر کوه شیر اژدهایی به دست

286/9

در دو بیت زیر برون تاختن نریمان را از صف کارزار که به یک‌دست تیغ و به دیگر کمند دارد،به دیوی مانند کرده است که به دستی آتش و به دیگر دست اژدها از دوزخ‌ برون تازد.ولی شاعر محو در هنر نگاره‌سازی خود از یاد برده است که پهلوان محبوب‌ داستان را به دیو مانند کردن زیبا و متناسب نیست:

نریمان برون‌تاخت از صف سمند به یک‌دست تیغ و به دیگر کمند چو دیوی که گردد ز دوزخ رها بدین دستش آتش بدان اژدها

374/57 بجلو

مانند کردن شب تاریک آلوده به گرد سیاه به زنگیی که جامه‌ای از پرند سیاه پوشد:

شب قیرگون شد ز گرد سیاه‌ چو زنگی که پوشد پرند سیاه

405/62

مانند کردن درخشش خنجر از میان گرد سیاه به دندان نمودن زنگی:

ز گرد سیه خنجر جنگیان‌ همی‌تافت چون خندهء زنگیان

46/35

و باز همین نگاره:

شد از تابش تیغها تیره‌شب‌ چو زنگی که بگشاید از خنده لب

251/45

مانند کردن می در دست زنگی به لاله‌ای در چنگ زاغ:

به دست سیاهان،می چون چراغ‌ همی‌تافت چون لاله در چنگ زاغ

73/76

بسیاری از این تشبیه‌ها ما را به یاد خیال‌بازیهای شعر نظامی می‌اندازد.در تشبیه‌ زیر خشتهای افروخته را بر پیکر سیاه هندوان که کشته بر زمین افتاده‌اند به شعله‌ای مانند کرده است که از؟؟؟سوخته برافروخته باشد:

ز بس کشته هندو زمین شد سیاه‌ چو زاغان فگنده به بیراه و راه‌ درخشان ز تن خشت افروخته‌ چنان کاتش از هیزم سوخته

90/120 بجلو

و یا تن سیاه هندوان را که سر و دست و پا بریده و برروی زمین افتاده و خون از آن‌ رفته است،به خیک سیاه شراب مانند کرده است که باده از او ریخته باشد:

به هر سو نگون هندوی بود پست‌ چه افگنده بی‌سر چه بی‌پای و دست‌ ز تن رفته خون،با گل آمیخته، چو خیک سیه،باده زو ریخته

105/91 بجلو

در تشبیه‌های زیر نگارهها لطیف‌ترند.

مانند کردن پرچمهای رنگارنگ به کوهی پر از لاله و مانند کردن دسته‌های پرچم به‌ درخت:

ز پیرامنش زرد و سرخ و بنفش‌ زرده گونه‌گون پرنیانی درفش‌ تو گفتی که کوهی‌ست پر لاله‌زار شکفته درخت اندرو صد هزار

397/40 بجلو

مانند کردن سپرهای رنگارنگ به باغ نوروزی:

ز رنگین سپرها در و دشت و راغ‌ چنان گشت کز گل به نوروز باغ

404/30

و یا این بیت:

می زرد بد در بلورین ایاغ‌ چو در آب پاک از نمایش چراغ

425/85

و یا مانند کردن جام بلور که می سرخ در آن ریزند به گل لالهء سرخ:

بلورین پیاله ز می لاله شد

322/72

که یادآور این لت شاهنامه است:

بلو از می سرخ شد ناپدید

9/228/3440

مانند کردن دینار زر به خزان زرد و درم سیم به بهار سفید:

خزان و بهاری‌ست گفتی بهم‌ ز دینار باریدن و از درم

459/36

و یا در این بیت گونه‌های گرشاسپ را که موی سیاه برگرد آن چنبر زده چنین مانند کرده‌ است:

دو رخ چون دو خورشید سنبل‌پرست‌ برآورده شب گرد خورشید دست

221/94

مانند کردن نوک سیاه گوش سیاه گوش به نوک قلم،و جای پای او به درم:

سر گوش قیرین چو نوک قلم‌ نشان پیش بر زمین چون درم

387/53

مانند کردن هوا از غژاغژ تیرها به کندوی زنبور:

هوا گشت زنبور خانه ز تیر

389/90

و باز همین نگاره به گونه‌ای دیگر:

ز تیرش تو گفتی که در مغز و ترگ‌ همی آشیان کرد زنبور مرگ

448/16

و باز در بیت زیر تیر به زنبوری مانند شده است که پر او چون حرف دال و تن او از خدنگ و نیش او از آهن باشد:

هو پر ز زنبور شد،دال پر،خدنگین تن و آهنین نیشتر

108/29

اسدی زنبور را برای نگاره‌سازی باهم در شعرش بکار برده است و از میان همهء آنها من بیت زیر را که در آن نیشتر عشق به نیش زنبور مانند شده است بیشتر می‌پسندم:

شکیبایی از لاله رخ دور شد هوا در دلش نیش زنبور شد

221/90

و در توصیف مشکل عشق بیت زیر نیز بسیار زیبا و عمیق است:

یکی بند بر جانم آمد پدید که دارد به دریای بی‌بن کلید

222/104

مانند کردن جنبش دو شاخهء پارچهء درفش به دست باد به زلف زنان:

چو زلف بتان شاخ منجوق باد گهش بر نوشت و گهش بر گشاد

407/102

و باز:

گشاینده شمشیر بند از زره‌ چو باد از سر زلف خوبان گره

زیباست.همچنین مانند کردن امید به درختی بسیار شاخ که هرگاه شاخی از آن‌ خشکد،شاخ دیگری از او برآید:

مر امید را هست دامن فراخ‌ درختی‌ست بر رفته بسیار شاخ‌ هرآنگه که شد خشک شاخی بر اوی‌ بروید یکی نیز با رنگ و بوی

212/43 بجلو

مانند کردن تن پر از تیر کشته‌های نبرد به خارپشت:

بد از تیر و پیکانهای درشت‌ هر افگنده‌ای چون یکی خارپشت

411/21

مانند کردن حروف برروی کاغذ به صف کشیدن مرغابیها برروی برف:

به قرطاس بر شد پراگنده حرف‌ بسان صف ماغ برروی برف

293/26

مانند کردن موی و دهان و خال دختر به حروف:

دو زلفش بهم جیم و در جیم دال‌ دهن میم و بر میم از مشک خال

224/5

شاید همهء این بیتها و یا برخی از آنها به پسند خواننده افتد،ولی این‌گونه خیال‌ بازیها و نازک‌اندیشیها در چارچوب حماسه که سخن صریح و آشکار می‌طلبد زیبایی‌ خود را از دست می‌دهند.

من در این گفتار یکی‌دوبار میان سخن اسدی و سبک هندی مقایسه کرده‌ام.شیوهء کار او مرا از یک نظر دیگر نیز به یاد سبک هندی می‌اندازد:در دیوان صائب-پادشاه‌ سخنوران سبک هندی-چند صد تک‌بیت می‌توان یافت که هریک شاهکاری است، ولی در سراسر دیوان صدهزار بیتی او ده شاه غزل حافظانه که از نگاه احساس و معنی‌ یکپارچه و یکدست باشند نمی‌توان یافت.چون هرگاه خیال‌بازی و نگاره‌جویی و دیگر صنایع شعری بجای آن‌که ابزار شعر باشند هدف شعر شدند،شاعر خواه‌ناخواه‌ کارش از بیت‌سازی جلوتر نمی‌رود و دیوان او می‌شود جنگی از چندین هزار بیت‌ پراکنده که هرچند بیت آن به وسیلهء عنصر و زن و پساوند،تنها در کالبد،یک واحد شعری را تشکیل می‌دهند.درحالی‌که شعر باید از نگاه موضوع-اگر هم دست کم در یک چارچوب بزرگتر-یکپارچه باشد و بیتها بیش از اندازهء معینی مستقل نگردند.

همان‌گونه که بیشتر شاعران سبک هندی بیت سازند نه غزلسرا،اسدی نیز بیت‌پرداز است نه داستان‌پرداز.با این‌حال اسدی را باید از نگاه خیال‌بازی در شعر یکی از پیشروان نظامی دانست.گواههای دیگری که سپستر در صنعت وصف از او می‌آوریم باز هم تأثیر اسدی را بر نظامی نشان می‌دهند.

در گرشاسپنامه وصفها را نیز می‌توان به دو گروه وصفهای حماسی و وصفهای غنایی‌ بخش کرد.و گاه در یک وصف هردو شیوه بهم آمیخته‌اند.و در هرحال همیشه کوشش‌ برای یافتن اندیشه‌های باریک و خیالهای نازک آشکارست.در زیر مثالهایی از صنعت‌ وصف در گرشاسپنامه نشان داده می‌شود.در این قطعات نمونه‌های بسیاری از همان شیوهء خیال‌بازی نظامی‌وار را که پیش‌ازاین دیدیم بازمی‌یابیم.

قطعهء زیر در وصف اسب در ادب فارسی کم‌مانند،ل بیمانندست:

یکی دشت پیمای برّنده راغ‌ به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ‌ سیه‌چشم و گیسوفش و مشک‌دم‌ پری پوی و آهو تگ و گور سم‌ که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین‌کوب و دریابر و رهنورد به پستی چو آب و به بالا چو ابر شناور چو ماغ و دلاور چو ببر از اندیشهء دل سبک‌پوی تر ز رای خردمند ره‌جوی‌تر چو شب بد و لیکن چو بشتافتی‌ به تگ روز بگذشته دریافتی‌ به گامی شمردی که از روی زور بدیدی شب از دور بر موی مور بجستی به یک جستن از روی زم‌ بگشتی به ناورد بر یک درم‌ برو مژده بر چون ره اندر گرفت‌ جهان گفتی از باد تگ برگرفت‌ چنان شد میان هوا تیر پوی‌ که چوگان بدش دست و خورشید گوی‌ همی‌جست چون تیر و رفتار تیر ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر همی‌بست از گرد تگ چشم مهر همی کافت از شیهه گوش سپهر

61/2 بجلو

قطعهء زیر در وصف عشقبازی کبوتران،وصفی زیبا و غنایی است و از نگاه‌ روانشناسی جالب،چه از دین این صحنه مهر در نهاد پریرخ می‌شکفد:

هنوز از زمانی فزون شادکام‌ نپیموده بد شاه با ماه جام‌ که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو به دیوار باغ آمد از شاخ سرو نر و ماده کاوان ابر یکدگر به کشیّ کرشمه کن و جلوه‌گر بهم هردو منقار برده فراز چو یاری لب یار گیرد بگاز پریرخ به شرم آمد از روی جم‌ ز بس ناز آن دو کبوتر بهم

29/148 بجلو

شگفت می‌بود اگر در شعر اسدی خطاط قطعاتی در وصف قلم و خط یافت نمی‌شد. در زیر یک قطعه از آنها یاد می‌گردد:

چو چشم قلم کرد سرمه ز قار ببُد دیدنش روشن و دیده تار شد آن خامه از خط گیتی فروز دل شب نگارنده بر روی روز بان یکی خُرد گریان پسر خروشان و پویان و جویان پدر به دشتی دراز شوره گم کرده راه‌ ز گرما زبان کفته و رخ سیاه

نمونه‌های دیگر در وصف همین موضوع:292/5-8؛341/4-9؛365/5- 10؛366/32-35؛417/2-7(و نیز در مناظرهء مسلمان ومغ،بیت 86-92). ولی من همهء این بیتها را به آن اندازه نپسندیده‌ام که این یک لت را در وصف نویسنده:

نویسنده را دست گویا بود 463/19

وصف نبرد نیز طبیعهء در گرشاسپنامه کم نیست.ولی این‌گونه وصفها بیشتر کوتاه‌اند.وصفهای بلند از صحنه‌های نبرد نسبت به صوف موضوعهای گوناگون و ناحماسی که در گرشاسپنامه آمده است کمترست.نمونهء یکی از این وصفهای بلندتر نبرد گرشاسپ با سگار و پیلگوشان است:

ز کار سپه آگهی یافتند به پیکار چون شیر بشتافتند بر اسپان بی‌زین به تیغ و کمند خروشان چو تندر در ابر بلند به دست از درختان الماس شاخ‌ گرفتند ناورد دشت فراخ‌ برآمد یکی نابیوسان نبرد که دریا همه خون شد و دشت گرد هر ایرانیی تاختند از کمین‌ فگندند از ایشان یکی بر زمین‌ ز خون آب در جوی چون باده گشت‌ به گُه کهربا لعل و بیجاده گشت‌ چنان کوبش گرز و کوبال بود که دام و دد از بانگ بی‌هال بود شده عمرها کوته و کین دراز دم اژدهای فلک مانده باز خدنگ از دل جنگیان کینه‌توز تبر مغز کاف و سنان سینه دوز هوا چون شب و گرد چون دیو زشت‌ در و چون شهاب روان تیر و خشت‌ ز چرخ اختر از بیم بگریخته‌ شب از روز دست اندر آویخته‌ پری بیهش از بانگ و دیوانه دیو زمین پر ز آوای و کُه با غریو به زنهار دهر و،به افغان سپهر به اندرز ماه و،به فریاد مهر سپهدار بر کرد شولک ز جای‌ کشیده به کین تیغ کشور گشای‌ ز هرسو که ناورد و پیگار کرد کُه و دشت گفتی به پرگار کرد از آن پیلگوشان بر آورد جوش‌ به هرگوشه ز یشان سرافگند و گوش

به نیزه همی دیدهء مه بدوخت‌ تف خنجرش پشت ماهی بسوخت

175/30 بجلو

نمونه‌های دیگر از وصف نبرد:372/7-35؛373/47-63.و در یک قطعه‌ رزم را به بزم مانند کرده است:239/7-10.

در قطعهء زیر بیابانی را که گرشاسپ در راه به سیستان از آن می‌گذرد چنین وصف‌ کرده است:

پی گرد و باد شتابان گرفت‌ ره سیستان و بیابان گرفت‌ بیابانی از وی رمان دیو و شیر همه خاک ریگ و همه شخ کویر ز بالای گردونش پهنا فزون‌ درازاش از آن سوی گیتی برون‌ ز بس شوره از زیر و ز افراز گرد زمینش سپید و هوا لاجورد گل او طپان چون دل تافته‌ شخش چو لب تشنگان کافته‌ گیا هریکش چون یکی جنگجوی‌ سپر برگ و تیغ و سنان خار اوی‌ تو گفتی که بومش از آتش بخست‌ تف باد تندش دم دوزخت‌ زمان تا زمان باد هامون نورد ببستی درو چشم و چشمه ز گرد گه از شوره شیبی بینباشتی‌ گه از ریگ کوهی برافراشتی‌ اگر اسپ گردون بدی مه سوار ازو جز به سالی نکردی گذار به چونین بیابان و ریگ روان‌ سپه برد و برداشت ره پهلوان‌ چنین تا بدانجا که خوانی ز رنج‌ چو آمد برآسود لختی ز رنج

202/16 بجلو

بیتهای بالا را می‌توان از نگاه صنعت مبالغه به دو گروه بخش کرد.یکی بیتهایی که‌ در آنها مبالغهء پسندیده است،یعنی اغراق از اندازه بیرون نیست.و دیگر بیتهایی که شاعر در مبالغه از اندازه گذرانده است.جزو گروه دوم است مثلا بیتی که در وصف پهناوری‌ بیابان آورده که در ازای آن چندان است که به پایان گیتی که برسیم بیابان هنوز به پایان‌ نرسیده است و اگر ماه سوار بر اسب گردون گردد باید سالی بتازد تا آن بیابان را پشت سر گذارد.بیشتر بیتهای دیگر را می‌توان مبالغهء پسندیده دانست.مثلا آنجا که گیاهای‌ بیابان را به مردی جنگی مانند کرده است که برگهای آن سپر او و خارهای آن نیزه‌های‌ اوست و یا آنجا که زمین بیابان را به آتش سوزان و باد آن را به دم دوزخ مانند کرده‌ است.و در جزو این بیتها چند بیتی هم هست که در آنها حتی زمینهء واقعیت نمودارتر از مبالغه است.مثلا آنجا که باد چشم و چشمه را از گرد پر می‌کند و از شوره مغاکی را

می‌پوشاند و به بلندی کوهی برمی‌آورد.ولی در همهء این بیتها یک‌چیز هست و یک‌چیز نیست.آنچه هست نیروی بزرگی از تخیلی رنگین است.و آنچه نیست بیان حال‌ گرشاسپ و سواران او هنگام گذر از بیابان.چنان‌که گویی گرشاسپ خود با سواران‌ خود در باغ شخصی خویش نشسته به میگساری سرگرم است و یا او را با هواپیما از آسمان این بیابان پرواز می‌دهند و این شاعرست که تنها با تخیلات رنگین خود از این‌ بیابان می‌گذرد.به سخن دیگر شاعر چنان به خیال‌بازی خود سرگرم است که فراموش‌ کرده است که اگر این بیابان با همهء آن توصیفی که او از آن می‌کند اثری بر اسب و سوار نگذارد،بیابان نیست،بلکه نگارهء رنگین آن بر روی پرده است.این نقص در سراسر گرشاسپنامه بچشم می‌خورد و علت اساسی آن این است که اسدی با خود چنین گذاشته‌ است که گرشاسپ او برخلاف رستم شاهنامه در هیچ سختی خم به ابرو نیاورد.

شیوهء فردوسی درست خلاف اسدی است.فردوسی هنگامی که رستم در هفت‌خان‌ از بیابان می‌گذرد،سختی راه را در چهرهء رستم نگاریده است.و آنجا که رستم از تشنگی بزانو درآمده است دل او و هوش او پیش ایرانیان است که چشم براه رستم در زندان دیو نشسته‌اند:

پی اسپ و گویا زبان سوار ز گرما و از تشنگی شد ز کار پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست‌ همی‌رفت پویان بکردار مست‌ همی‌جست بر چاره جستن رهی‌ سوی آسمان کرد روی آنگهی‌ چنین گفت کای داور دادگر همه رنج و سختی تو آری بسر گر اید ونک خشنودی از رنج من‌ بدان گیتی آگنده کن گنج من‌ بپویم همی تا مگر کردگار دهد شاه کاووس را زینهار هم ایرانیان را ز چنگال دیو گشاید بی‌آزار گیهان خدیو گنهکار و افگندگان تواند پرستنده و بندگان تواند تن پیلوارش چنان تفته شد که از تشنگی سست و آشفته شد بیفتاد رستم بران گرم خاک‌ زبان گشته از تشنگی چاک‌چاک‌ همان گه یکی میش نیکو سرین‌ بپیمود پیش تهمتن زمین‌ از آن رفتن میش اندیشه خاست‌ به دل گفت کابشخور این کجاست‌ همانا که بخشایش کردگار فراز آمدست اندرین روزگار بیفشارد شمشیر بر دست راست‌ به زور جهاندار برپای خاست

2/92/309 بجلو

چنان‌که دیده می‌شود در این بیتها تنها یک‌بار از بیابان به عبارت گرم خاک سخن‌ رفته است و در دیگر بیتها همه‌جا سختی راه را در خستگی و تشنگی رستم نشان داده‌ است.البته اشکالی هم نداشت که چند بیتی هم در توصیف بیابان می‌گفت و در موارد همسان دیگر نیز چنین کرده است،چنان‌که در توصیف بیابان در هفت‌خان اسفندیار:

از آن‌پس‌که اندر بیابان رسی‌ یکی منزل آید به فرسنگ سی‌ نبینی به جایی یکی قطره آب‌ زمینش همی‌جوشد از آفتاب‌ نه بر خاک او شیر یابد گذر نه اندر هوا کرگس تیزپر نه بر شخّ و ریگش بروید گیا زمینش روان،ریگ چون توتیا

6/184/299 بجلو

ولی این وصف نیز پیش از رسیدن اسفندیار به بیابان است.گذشته از آن‌که درت‌ شاهنامه همه‌جا این‌گونه توصیفها از خیال‌بازیهای پیچیده و ناحماسی دورست،همه‌ جا حالات روانی پهلوانان و سختی و رنجی که می‌کشند و حتی ترس و بیم آنها توصیف‌ می‌گردد.پهلوانان و سختی و رنجی که می‌کشند و حتی ترس و بیم آنها توصیف‌ می‌گردد.پهلوانان شاهنامه برای ماجراجویی و پنجه‌درپنجه افکندن با مرگ نمی‌روند، بلکه می‌روند تا یک آرمان و وظیفهء ملی و پهلوانی را بانجام رسانند و برگردند.ازاین‌رو در اندرون آنها بیم مرگ کمتر از امید پیروزی نیست.مثلا هنگامی که گرگسار در هفت‌خان بلاها و سختیهای راه را که در پیش است برای اسفندیار توصیف می‌کند،در دل همراهان اسفندیار ترس می‌افتد و آهنگ بازگشت می‌کنند:

چو ایرانیان این بد از گرگسار شنیدند و گشتند با درد یار بگفتند کای شاه آزادمرد به گرد بلا تا توانی مگرد اگر گرگسار این سخنها که گفت‌ چنین است و این خود نماند نهفت‌ بدین جایگه مرگ را آمدیم‌ نه فرسودن ترگ را آمدیم

6/184/412 بجلو

ولی پهلوانان برای سودن ترگ آمده‌اند و نه جستن مرگ.برای انجام وظیفه‌ای ملی و پهلوانی آمده‌اند و نه ماجراجویی.پس اگر راه چنین است که گرگسار می‌گوید باید هر چه زودتر برگشت.بیت آخر را ببینید که چه ساده،زیبا،مؤثر و حماسی گفته است.و چه کوبنده است پاسخ اسفندیار به آنها:

شما،گفت از ایران به پند آمدید نه از بهر نام بلند آمدید

6/185/324

و بنگرید به پاسخ پوزش‌آمیز پهلوانان پس از شنیدن سرزنش اسفندیار:

ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم‌ نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم‌ ز ما تا بود زنده یک نامدار نپیچیم یک‌تن سر از کارزار

6/186/339 بجلو

کمی پس‌ازاین گفتگو،اسفندیار،اسفندیار رویین‌تن،از سختی راه از پای در می‌آید و برای رهایی خویش و همراهان خود،مانند رستم دست به دامان پروردگار می‌زند.در اینجا نیز در توصیف باد و بورانی که ایرانیان در آن گرفتار می‌گردند به چند بیت بسنده کرده است،تهی از هرگونه خیال‌بازیهای پیچیده:

هم اندر زمان تند بادی ز کوه‌ برآمد که شد نامور زان ستوه‌ جهان سربسر گشت چون پر زاغ‌ ندانست کس باز هامون ز راغ‌ ببارید از ابر تاریک برف‌ زمینی پر از برف و بادی شگرف‌ سه روز و سه شب هم بدان‌سان به دشت‌ دم باد ز اندازه اندر گذشت‌ هوا پود گشت ابر چون تار شد سپهبد ازان کار بیچار شد به آواز پیش پشوتن بگفت‌ که این کار ما گشت با درد جفت‌ به مردی شدم در دم اژدها کنون زور کردن نیارد بها همه پیش یزدان نیایش کنید بخوانید و او را ستایش کنید مگر کاین بلاها ز ما بگذرد کزین پس کسی‌مان به کس نشمرد پشوتن بیامد به پیش خدای‌ که او بود بر نیکویی رهنمای‌ نیایش ز اندازه بگذاشتند همه در زمان دست برداشتند همان گه بیامد یکی باد خوش‌ ببرد ابر و روی هوا گشت کش‌ چو ایرانیان را دل آمد بجای‌ ببودند بر پیش یزدان بپای‌ سراپرده و خیمه‌ها گشته تر ز سرما کسی را نبد پای و پر

6/187/353 بجلو

همان‌گونه که رستم پس‌ازآن که در بیابان هفت‌خان دست به دامان پروردگار می‌زند،میشی ناگهان از راه می‌رسد که رستم را به چشمه‌ای راهنمایی می‌کنددر هفت‌خان اسفندیار نیز پس‌ازآن که پهلوانان دست نیایش به سوی پروردگار برمی‌آورند، ناگهان هوا تغییر می‌کند.به سخن دیگر در شاهنامه پهلوانان سخت خداترس‌اند و هرگاه‌ در مهلکه‌ای گرفتار می‌گردند،با دلی پر از مهر ایران و ایرانیان و سری پر از اندیشهء نام و ننگ،برای رهایی خویش به درگاه خداوند رو می‌کنند و از او کمک می‌خواهند.ولی‌ گرشاسپ اسدی نه تنها به همراهان خود،بلکه به خداوند نیز نیازی ندارد.در شاهنامه

همه‌چیز بر محور ایران می‌چرخد،در گرشاسپنامه به دور گرشاسپ که برخلاف پهلوانان‌ شاهنامه فاقد احساسات گرم و مردمی و میهن‌دوستی است،بلکه بیشتر مانند پهلوانان‌ ؟؟؟خونریز و شکست‌ناپذیر،خودخواه و بیگانه از خداست.اسدی به فردوسی خرده‌ گرفته است که پهلوان او،رستم،واژگونهء گرشاسپ او شکست‌پذیرست.بهتر بود که‌ می‌گفت اسفندیار فردوسی با رویین‌تنی خود سرانجام شکست می‌خورد و گرشاسپ او بی‌رویین‌تنی هیچ‌گاه مزهء شکست را نمی‌چشد.ولی اگر او می‌نگریست که اسفندیار در آن دم واپسین که تیز گز در چشمش نشسته و سرش را بر شولک سیاه خم کرده،چه‌ بزرگوارانه با مرگ روبرو می‌گردد،و همنبرد او رستم با وجود پیروزی چه خوار و سرافکنده و پشیمان به زندگی می‌چسبد،اگر اسدی بدان مردانه مردن و این ناجوانمردانه‌ ماندن،بدان مردن به نام و این ماندن به ننگ می‌نگریست،می‌دانست که پهلوانی نه در شکست است و نه در پیروزی،بلکه در چگونی و چرایی شکست و پیروزی است.

یکی از ضعفهای کار اسدی این است که قهرمانان او بی‌چهره‌اند.یعنی شاعر کوششی نکرده است که از منش پهلوانان خود و یا دست کم از منش پهلوان اصلی‌ داستان نگاره‌ای بسازد با سایه روشنی که خواننده بتواند او را بشناسد و به او اخت گیرد. روشن است پهلوانی که پیروزی او از آغاز امری طبیعی و مسلم است و هیچ‌گاه چه در میدان نبرد و چه از سختیهای طبیعت خم به ابرو نمی‌آورد،خواه‌ناخواه جز منشی دیووار و مسطح ندارد.ولی این عیب بر پهلوانان دیگر اسدی نیز هست.و ازاین‌رو چون ما گرشاسپنامه را می‌خوانیم و کتاب را می‌بندیم دیگر هیچ یادی در خاطر ما از هیچ‌یک از پهلوانان داستان برجای نمانده است.بویژه منش بازیگران زن داستان بس ناچیز و منفی‌ است.واژگونهء او فردوسی حتی منش پهلوانان پایهء سه و چهار داستانهای خود را نیز نقاشی می‌کند.ازاین‌رو همهء ما که شاهنامه را خوانده‌ایم در خاطر خود تصویری از منش رستم و اسفندیار و طوس و گودرز و افراسیاب و پیران و گرسیوز و سهراب و کی‌کاووس و سیاوش و گشتاسپ و لهراسپ و بیژن و فرود و بهرام و اغریرث و تهمینه و رودابه و سودابه و منیژه و کتابون و جریره و کسان بسیار دیگر داریم.حتی اگر در شاهنامه‌ در شرح‌حال برخی از اشخاص گمنام و بی‌اهمیت شاهنامه که کمتر مورد توجه ما بوده‌اند و بیشتر نقش سیاهی لشکر داشته‌اند،دقت کنیم،می‌بینیم منش بسیاری از آنها نیز ترسیم شده است،گاه تنها با یک لت یا یک واژه.شگفت‌انگیزست که فردوسی در داستان رستم و اسفندیار آن شور و جنبش بزرگی را که دوراههء وظیفهء سربازی از یک‌سو

و آیین پهلوانی از سوی دیگر در درون اسفندیار برانگیخته است،در کم‌سخنی او،در خموشی او و در خنده‌های خشک گهگاهی او-که نشانه‌های در خود فرورفتن‌اند- به استادانه‌ترین روش ترسیم کرده است.چنین روشی در داستان‌پردازی اسدی نیست. کسانی که اسدی را در شاعری برابر فردوسی و یا بالاتر از او دانسته‌اند،همه از هنر داستان‌پردازی ناآگاه بوده‌اند و در شعر،همهء نگاه آنها در چارچوب تک‌بیتهای پر زیب‌ و زیور گرفتار مانده و نتوانسته‌اند زیبایی لفظ و ژرفای اندیشه را که در برخی بیتهای‌ سادهء شاهنامه نهفته است دریابند،که باید آن را ره‌آورد بد قصیده از سدهء پنجم به این‌سو بر سلیقهء ادبی ایرانیان دانست.و متأسفانه سخن‌شناسان و سره‌سنجان ما نتوانسته‌اند هر یک از کالبدهای ادبی قصیده،غزل،رباعی،قطعه،منظومهء پهلوانی،منظومهء عشقی و جز آن را در چارچوب هنری خود آن سره‌سنجی کنند،بلکه با نوعی ولنگاری ذوقی چار چوبها را دریده و معیارها را درهم ریخته‌اند.

در هفت‌خان رستم،آنجا که پهلوان در بیابان بی‌آب و علف از زور گرما و تشنگی‌ بر روی زمین افتاده است،دیدیم که میشی-که رستم او را فرستادهء خداوند می‌داند- از جلوی او می‌گذرد و رستم به این اندیشه می‌افتد که این میش باید در آن گوشه و کنار آبشخوری داشته باشد و ازاین‌رو کشان‌کشان در پی او راه می‌افتد تا به چشمه‌ای‌ می‌رسد.اسدی و یا نظامی در اینجا پیش‌ازآن‌که داستان را ادامه بدهند،نخست رستم‌ را می‌گذاشتند و اندام میش را از سر تا دم و از دم تا سم وصف می‌کردند.ولی فردوسی‌ به یک عبارت نیکو سرین بسنده کرده است.چرا؟چون در اینجا که رستم با لب کافته‌ از تشنگی بر زمین افتاده است،توصیف زیبایی میش،یعنی رها کردن چارچوب‌ داستان و باز گرفتن یا دست کم کند کردن جنبش و پویش رویدادها.درحالی‌که‌ پویش تندتر فتادها لازمهء شعر حماسی است و این پویش ایجاب می‌کند که سخن کوتاه‌ ولی مؤثر باشد.بی‌گمان اگر فردوسی به شیوهء اسدی ده بیتی در توصیف زیبایی میش‌ سروده بود،ما در شعر فارسی دارای قطعهء زیبایی هم در وصف میش بودیم،بشرط آن‌که‌ آن بیتها را از داستان درمی‌آوردیم و جداگانه می‌خواندیم.چنان‌که مثلا بسیاری از وصفهای اسدی بیرون از چارچوب داستان زیبا یا زیباترند تا در چارچوب داستان.این‌ آگاهی فردوسی را به تکنیک داستان‌پردازی که از ویژگیهای ادبیان ایران پیش از اسلام بوده،شاعران پس‌ازاو در زیر تأثیر عواملی که باید پژوهش گردد،از دست‌ داده‌اند و سلیقهء ایرانی به فراخ سخنی گرایش یافته است.از همین‌روست که کاتبان تا این اندازه در شاهنامه دست برده‌اند.چون بسیاری از لحظه‌های داستان را که فردوسی با

یکی دو بیت توصیف کرده و گذشته به سلیقهء آنها بسنده نیامده است.

آری،فردوسی برخلاف اسدی رستم تشنه لب را برروی زمین نمی‌گذارد تا به‌ وصف زیبایی میش بپردازد.در عوض هنگامی که میش رستم را به چشمهء آب می‌رساند و جان او را از مرگ می‌رهاند،از زبان رستم سخنی در دعای میش می‌گوید،کوتاه، ساده،زیبا،بجا و حماسی:

برآن غرم بر آفرین کرد چند که از چرخ گردان مبادت گزند گیا بر در و دشت تو سبز باد مباد از تو هرگز دل یوز شاد ترا هرکه یازد به تیر و کمان‌ شکسته کمان باد و تیره گمان

2/94/329 بجلو

و یا مثلا در گرشاسپنامه یک‌جا هنگامی که گرشاسپ با سپاهش به بیشه‌ای انبوه‌ می‌رسد،اسدی بجای یک بیت هشت بیت در وصف انبوهی بیشه گفته است:

سپه برد تا نزد بیشه رسید بر بیشه صف سپه برکشید چنان تنگ درهم یکی بیشه بود که رفتن درو کار اندیشه بود درختانش سر در کشیده بسر چو خطّ دبیران یک اندر دگر همه شاخها تا به چرخ کبود بهم بر شده تنگ چون تاروپود تو گفتی سپاهی‌ست در جنگ سخت‌ وزو هست گردی دگر هر درخت‌ کشان شاخها نیزه و گرزبار سپر برگها و سنان نوک خار ز بس برگ ریزش گه باد تیز گرفتی جهان هر زمان رستخیز نتابیدی اندر وی از چرخ هور ز تنگی بسودی در و پوست مور نیش گفتی از برگ و خار از گره‌ مگر تیغ این دارد و آن زره

455/49 بجلو

این وصف زیباست،ولی برای حماسه بلندست و نیمی از بیتهای آن هم ناحماسی است‌ و تنها بیتهای پنجم و ششم و نهم بسنده می‌بود.ولی فردوسی آنجا که می‌خواهد بگوید زال با وجود سفیدی موی سر و چهره زیبا بود به یک بیت بسنده کرده است:

ز خوبیش خیره شده مرد و زن‌ چو دیدی شدندی بر او انجمن‌ هر آن کش ز نزدیک و از دور بود گمان مشک بردند و کافور بود

7/355 بجلو

زال چون مشک می‌بوید و مردمان از دور و نزدیک در او گمان مشک می‌برند،ولی‌ او نه چون مشک‌سیاه،بلکه چون کافور سفیدست.فردوسی در یک مصراع سفیدمویی و

زیبایی زال را مؤثر و زیبا گفته و رفته است که اگر شما خواسته باشید به صد صفحه‌ بگویید بهتر از آن نمی‌توانید.و یا هنگامی که کیخسرو ناپدید می‌گردد و همراهان او باز می‌گردند،ناگهان برف بلندی می‌افتد و همهء آنها در برف جان می‌سپارند.فردوسی‌ زمین را به کشتیی مانند کرده است که ناگهان بادبان سفید خود را برافرازد:

چو برف از زمین بادبان برکشید نبد نیزهء نامداران پدید

5/415/3047

سواران نیزه به دست اسب می‌رانند.ناگهان برف هنگفتی می‌بارد و دمی بعد از نیزهء سواران دیگر چیزی دیده نمی‌شود:همه در برف جان سپرده‌اند.

این بیتها و صدها گواه دیگر نشان می‌دهند که تخیل فردوسی نیز سخت نیرومند و رنگین است.ولی او برخلاف اسدی لگام توسن تخیل را در دست دارد و به آن بیش از اندازه میدان نمی‌دهد.توسن تخیل اسدی افسار گسیخته است.او تا صفحه‌ای در وصف‌ سفیدمویی زال و هنگفتی برف نمی‌گفت نمی‌رفت.و چه‌بسا که سواران در برف مانده‌ را مسافتی هم در زیر برف تعقیب می‌کرد.ولی فردوسی به یکی دو بیت و گاه حتی به‌ یک مصراع بس می‌کند.مثلا پس از تولد فریدون در ستایش او تنها به یک بیت بس‌ کرده است،ولی چه بیتی که کتابی:

جهان را چو باران به بایستگی‌ روان را چو دانش به شایستگی

1/57/110

و یا در توصیف نخستین شبی که زال با رودابه بسر می‌برد،سختی کوتاه و در پرده گفته و گذشته است:

همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید

1/173/571

اکنون ببینیم که اسدی در توصیف صحنه‌ای همسان،یعنی صحنهء نخستین شب‌ برخورد گرشاسپ با دختر شاه روم چه روشی دارد:نخست دایه با فرستادهء گرشاسپ‌ پیمان می‌بندد که:

تو رو ساز کن گلشن و گاه را که امشب بیارم من آن ماه را به پیمان که غواص گرد صدف‌ نگردد کزو گوهر آرد به کف‌ در گنج را دزد نکند تباه‌ کلیدش نجوید سوی قفل راه

223/123 بجلو

و باز هنگام دیدار دلدادگان می‌گوید:

همی بودشان رامش و میگسار مل و نقل و بازی و بوس و کنار بیک چیزشان طبع رنجور بود که انگشت از انگشتری دور بود

225/34 بجلو

یعنی اسدی برای بیان یک مطلب همخوابگی نکردن گرشاسپ با دختر سه بیت پر از استعارات عامیانه قفل و کلید و انگشت و انگشتری و غواص و صدف سروده است.در حالی که فردوسی همین مطلب را در یک مصرع،درخور سبک حماسی،گفته و رفته‌ است.

نظامی نیز صحنه‌های همسان را در همان جهت شیوهء اسدی،ولی خیلی کشدارتر از او توصیف می‌کند.منتها چون نظامی حماسه‌سرا نیست،عیبی که از این لحاظ بر شعر اسدی واردست،بر شعر او وارد نیست.اگرچه در یک داستان عاشقانه نیز به حکم آن‌ که داستان است،رویدادها و رفت و فتادها دارد و هر رویدادی جنبش‌زا و پویاست. ولی جنبش و پویایی رودیدادها در داستان حماسی بیشتر بیرونی و در داستان عاشقانه‌ بیشتر درونی است و از همین‌رو جنبش و پویایی در داستان عاشقانه نه در گذر تند،که‌ در ماندن در لحظه‌هاست.

برگردیم دوباره به گرشاسپنامه و وصفهای آن.یکی از وصفهای گرشاسپنامه‌ دو قطعه در وصف پیری است از زبان پدر گرشاسپ به پسرش:

پدرش آگهی یافت شد دل دژم‌ مکن گفت بر من به پیری ستم‌ نبینی که پرگار من تنگ گشت‌ جوانی شد و عمر بیشی گذشت‌ ز بس کز شب و روز دیدم درنگ‌ چو روز و چو شب گشت مویم دورنگ‌ خزان آمد و شد ز طبعم بهار ببارید برف از بر کوهسار همی مرگ بر جنگ من هر زمان‌ کمین سازد آورده بر زه کمان‌ سپید این همه مویم او ساختست‌ که هر موی تیریست کانداختست

212/34 بجلو

این بیتها همه تک‌تک زیباست،ولی باهم یک عیب بر آنها هست و آن این‌که در بیت سوم سخن از دورنگی موست و زمان دومویگی زمان پیری نیست.درحالی‌که در بیت چهارم عبارت برف از بر کوهسار کنایه از زمان پیری است.باز می‌بینیم که اسدی‌ در آن تب خیال‌بازی خود هرچه نگاره برای تشبیه یافته است،همه را در پشت یکدیگر چیده است و از یاد برده است که برخی از بیتها باهم نمی‌خوانند.به سخن دیگر به همان‌ گونه که گرایش به وصف یک‌بار توجه او را از چارچوب داستان دور می‌کند،بار دیگر

گرایش به بیت توجه او از چارچوب وصف دور می‌سازد.یعنی همه‌جا کلیت سخن‌ فدای جزئیات،و جزئیات فدای لحظه‌ها شده است.

و باز در وصف پیری گوید:

مرا نیز یکباره پیری شکست‌ شکستی که هرگز نشایدش بست‌ ربود از سر من سمور سیاه‌ بجایش نهاد از حواصل کلاه‌ یکی دست پیری بزد بر برم‌ که تاج جوانی فگند از سرم‌ به روز جوانی به زور دو پای‌ چو باد بزان جستمی من ز جای‌ ز پیری کنون گاه خیز و نشست‌ همی پای را یار باید دو دست‌ به تیری زدم سخت گشت زمان‌ کزان تیر شد تیر پشتم کمان‌ نویدست پیری که مرگش خرام‌ فرستست موی سپیدش پیام‌ کسی را کجا زندگانی بود ز خردی امید جوانی بود امید جوانان تا بود،پیر نیز، بجز مرگ امید پیران چه چیز؟

273/84 بجلو

بیت هفتم را گویا به تقلید از این بیت شاهنامه سروده است:نوید است بر مرگ موی‌ سپید.

و یا این بیت در شاهنامه:

هر آنگه که موی سیه شد سپید به بودن نماند فراوان امید

5/149/1115

در شاهنامه نیز فردوسی چندجایی در وصف پیری خود سخنانی دارد.از آن میان‌ یکی قطعه‌ای است که شاعر به بهانهء شصت سالگی خود سروده است و در پایان آن‌ می‌گوید که تنها آرزوی او بپایان رسانیدن کار شاهنامه است(3/168/2571 بجلو)و دیگر قطعه‌ای است در پایان پادشاهی قباد که باز به به بهانهء شصت سالگی خود سروده در دوازده بیت.این قطعه با دریغی بر جوانی آغاز می‌گردد و با اندوهی بر پیری بپایان‌ می‌رسد.به پایان نمی‌رسد،بلکه به بیتی می‌انجامد که دیباچهء دریایی است.بیتی از بس نازکی موی را بر اندام دشنه می‌سازد:

الا ای دلارای سرو بلند چه بودت که گشتی چنین مستمند؟ بدان شادمانی و آن فرّ و زیب‌ چرا شد دل روشنت پرنهیب؟ چنین گفت پرسنده را سرو بن‌ که شادان بدم تا نبودم کهن‌ چنین ست کشتم ز نیروی شست‌ بپرهیز و با او مساوایچ دست

دم اژدها دارد و چنگ شیر بخاید کسی را که آرد بزیر هم آواز رعدست و هم زور کرگ‌ به یک‌دست رنج و به یک‌دست مرگ‌ ز سرو دلارای چنبر کند سمن برگ را رنگ عنبر کند گل ارغوان را کند زعفران‌ پس زعفران رنجهای گران‌ شود بسته بی‌بند پای نوند وزو خوار گردد تن ارجمند مرا درّ خوشاب سستی گرفت‌ همان سرو آزاد پستی گرفت‌ خروشان شد آن نرگسان دژم‌ همان سرو آزاده شد پشت خم‌ دل شاد و بی‌غم پر از درد گشت چنین روز ما ناجوانمرد گشت

8/52/376 بجلو

و یا این تک بیت در دیباچهء داستان شغاد خود دفتری است در وصف پیری و ناتوانیهای‌ آن:

دو گوش و دو پای من آهو گرفت‌ تهیدستی و سال نیرو گرفت

6/323/14

یکی از وصفهای بسیار زیبای گرشاسپنامه،که شاعر در آن نگاره‌های شعر حماسی‌ و غنایی را بهم آمیخته است،وصفی از رودست که درازا و پهنا و ژرفای رود،پیچ و خم‌ آن:غلغفل آن،رنگ آن،کف آن،شتاب آن،خروش آن و چین و چروک و خیز آبهای‌ آن با باریک‌اندیشی و خیال‌بازی بسیاری توصیف شده است.این‌که من این وصف‌ را زیبا نامیدم منظورم بیرون از حماسه بود،وگرنه در درون حماسه،همهء آن ایرادهایی که‌ پیش‌ازاین بر کار اسدی گرفتم به بهترین روی براین قطعه نیز واردست:

یکی رود کز سیم گفتی مگر ببسته است گردون زمین را کمر بدیدار:که موج و دریا نشیب‌ به تگ:چرخ کردار و طوفان نهیب‌ چو باد از شتاب و چو آتش ز جوش‌ چو مار از شکنج و چو شیر از خروش‌ یکی اژدها نیلگون پیکرش‌ ابر باختر دم،به خاور سرش‌ خروشش ز تندر،تگ از برق تیز نهیبش ز مرگ و دم از رستخیز همه دمّ خمّ و همه دل‌شکن‌ همه به رویش ابرو،همه تن دهن‌ گهی داشت جوش از دل بیهشان‌ گه از ناف و گیسوی خوبان نشان‌ ز پهناش ماهی به ماه آمدی‌ هم از بن به یک ساله راه آمدی‌ به رنگ آینه بد،زدوده ز ننگ‌ و لیکن چو سوهان همی سود سنگ‌ (به تصویر صفحه مراجعه شود)

همه سیم کان گفتی اندر جهان‌ گدازید و آمد برون از نهان‌ گمان بردی از سهم آن ژرف رود که آمد مجرّه ز گردون فرود ز هر سو بی‌اندازه در وی بجوش‌ بتان پرندی بر حلّه پوش‌ یکی کرته هریک بپوشیده تنگ‌ همه چشمه چشمه،بنفشه به رنگ‌ زده دامن کرته چاک از برون‌ گشاده بر و سینهء سیمگون‌ چو جنگی سپاهی فزون از شمار زرهپوش و جوشنور و ترگدار سپهبد به نیک‌اختر هور و ماه‌ بی‌آزار بگذشت از او با سپاه

328/1 بجلو

نگارنده در جایی دیگر(ایران‌نامه 1،رویه 43،زیرنویس 23)نوشته است که‌ روبرو شدن شاه و پهلوان با خطرات بزرگ،از آن میان گذشتن از رودهای پرآب و سهمگین برای اثبات سزاواری شاه یا پهلوان است.در مأخذ اسدی نیز چنان‌که بیت‌ فرجامین در قطعهء بالا نشان می‌دهد،گذشتن گرشاسپ از رودخانه به همین خواست بوده‌ است.ولی اسدی با وصفی دراز و ناحماسی که از رود پرداخته است،تقریبا آن عقیدهء اصلی را زدوده است و این نیز در حماسه‌های اصیل عیب شمرده می‌شود و نه حسن.ولی‌ در هرحال یک‌چنین تخیلات رنگین و نازک را که اسدی در اینجا و در سراسر کتاب‌ عرضه کرده است،در شعر فارسی جز در آثار نظامی که سخت از اسدی متأثر شده است، هیچ‌کجای دیگر نمی‌توان یافت.همین خیال‌بازی را در وصف آتش در قطعهء زیر می‌بینیم.شعله‌های زرد آتش را که از گلهای سرخ آتش برخاسته و نخست رقصان درهم‌ می‌پیچند تا سپس بالاتر به چنبرهای دود بدل گردند؛به کنیزکان مستی مانند کرده‌ است که در تن‌پوشی از پرنیان زرد دست‌به‌دست یکدیگر بر فرشی چینی پای‌ می‌کوبند،بر سرشان مشک و از آستینشان گل می‌پاشند.سپس باز از نو از زنگی ذغال و گلهای خونین آتش و تیغ زرد شعله‌های نگاره‌های دیگر ساخته است و باز از پس آن شعله‌ها را به کوهی لرزان از زر مانند کرده است که برآن ابری از مشک قطره‌های مروارید سیاه‌ فروبارد:

بلند آتش مهرگانی بساخت‌ که تفّش ز چرخ اختران را بتاخت‌ درفشان درفشی برآمد به ماه‌ ز زر ذره‌ها چرخ مشک سیاه‌ چو در زرد حلّه کنیزان مست‌ به بازیگری دست داده به دست‌ همه پای کوبنده بر فرش چین‌ ز سر مشک پاشان،گل از آستین‌ چو رزمی گران زنگیان ساخته‌ همه غرقه در خون و تیغ آخته

چو لرزان کهی یکسر از زرّ خشک‌ بر او بسّدین قطره ابری ز مشک

475/78 بجلو

همان‌گونه که پیش‌ازاین اشاره شد،شیوهء خیال‌بازی اسدی و کوشش او در جستن‌ نگاره‌های نادر،در زبان پرنگارهء نظامی تأثیر بزرگی کرده است.البته نظامی گذشته از گرفتن خمیرهء داستانهای خود از شاهنامه،از بسیاری جهات دیگر نیز از شاهنامه تأثیر پذیرفته است و اصولا از آنجا که شاهنامه بزرگترین چشمهء تاریخ و اساطیر و شعر و لغت‌ ماست و سراسر آن از سخنان پند و اندرزپرست،ازاین‌رو در زبان فارسی هیچ شاعر بزرگی را(و هیچ مرد بافرهنگی را)نمی‌توان یافت که خود را از مطالعهء شاهنامه بی‌نیاز یافته باشد.در نظامی همچنین تأثیر ویس و رامین،بویژه در خسرو و شیرین او و بیش از همه تأثیر منش ویس در پرورش منش شیرین آشکارست.ولی در خیال‌بازی و نازک‌ کاری و جستن اندیشه‌های باریک و تشبیه‌های وهم‌آلود،نظامی بیش از هرکس دیگر از اسدی تأثیر پذیرفته است.برای نشان دادن این تأثیر می‌تاوان گواههای بسیاری از شعر نظامی آورد.ما در زیر سه نمونه از وصف آتش را از شعر او گواه می‌آوریم.نظامی در این بیتها همان زغال سیاه و آتش سرخ و شعلهء زرد را مانند اسدی خمیر چندین نگاره‌ ساخته است.مانند گلی که از آن شکلی بسازند و سپس آن شکل را در مشت بفشارند و دوباره از آن گل شکلی دیگر بسازند و این کار را پیاپی انجام دهند.ما در این بیتها همان شیوهء خیال‌بازی اسدی را(و نه تک‌تک نگاره‌های او را)باز می‌یابیم،جز این‌که‌ تخیل در نظامی رنگین‌تر،نیرومندتر،پیچیده‌تر و دامنه‌دار ترست:

تبید خوشگوار و عشرت خوش‌ نهاده منقل زرّین پرآت ز گال ارمنی بر آتش تیز سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز چو مشک نافه در نشو گیاهی‌ پس از سرخی همی‌گیرد سیاهی‌ چرا آن مشک بید عود کردار شود بعد از سیاهی سرخ رخسار سیه را سرخ چون کرد آن دورنگی‌ چو بالای سیاهی نیست رنگی‌ مگر کز روزگار آموخت نیرنگ‌ که از موی سیاه ما برد رنگ‌ به باغ شعله در،دهقان انگشت‌ بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت‌ سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خود در نا ی و منقار عقابی تیر خود کرده پر خویش‌ سیه ماری فگنده مهره در پیش‌ مجوسی ملتی هندوستانی‌ چو زردشت آمده در زند خوانی

دبیری ازحبس رفته به بلغار به شنگرفی مدادی کرده پرگار

خسرو و شیرین 176/7 بجلو

***

برآراست از زینت و زر و زیب‌ چو باغ ارم مجلسی دلفریب‌ در او آتشی چون گل افروخته‌ گل از رشک آن گلستان سوخته‌ شده خار از آتش چو گل زر به دست‌ نه چون خار زردشتی آتش‌پرست‌ به مشگین ز گال آتش لاله رنگ‌ درافتاده چون عکس گوهر به سنگ‌ به آتش بر آن شوشهء مشک‌سنج‌ چو مار سیه بر سر چاه گنج‌ ز بی‌رحمتی داده پیر مجوس‌ سواد حبش را به تاراج روس‌ ز هندوستان آمده جوزنی‌ به هر جو که زد سوخته خرمنی‌ مغی ارغوان کشته برجای جو بنفشه دروده به وقت درو سیاهی به مازندران برده مشک‌ بدل کرده با شوشهء زرّ خشک‌ ز هندو زنی خانه پرخون شده‌ همه آبنوسش طبرخون شده‌ به چین کرده سقلابیی ترکتاز سموری به برطاسیی کرده باز بلالی برآورده آواز خوش‌ صلا داده در روم و خود در حبش‌ بر آواز او زنگی قیرگون‌ گشاده ز دل زهره و ز دیده خون‌ دبیری قلم رسته از پشت او قلمهای مشگین در انگشت او نشسته جوانمردی اطلس‌فروش‌ ز خاکستر پیرزن درع‌پوش‌ ز بهر پلاسی رسن تافته‌ بجای پلاس اطلسی بافته‌ چو با کوره‌ای مرد اکسیرگر فروبرده آهن برآورده زر شراره که اکسیر زر ساخته‌ ز هر سو به دامن زر انداخته‌ بخار از بر شعلهء آذری‌ چو بر سرخ گل شعر نیلوفری‌ سفالی به ریحان برآراسته‌ به ریحانی از بیشه‌ها خاسته‌ نه آتش،گل باغ جمشید بود کلیچه پزخوان خورشید بود شکفته گلی،خورد او خار بن‌ به دیدار تازه،به گوهر کهن‌ ترنم‌سرای تهی‌مایگان‌ پیام‌آور دیگ همسایگان‌ ترنگا ترنگی که زد ساز او به از زند زردشت آواز او بدین زندگی آتش زند سوز برافروخته شاه گیتی فروز

شرفنامه 276/24 بجلو

آتش انگیخته ز صندل و عود دود گردش چو هندوان به سجود آتشی زو نشاط را پشتی‌ کان گوگرد سرخ زردشتی‌ سرخ سیبی دل از میان کنده‌ به دلش ناردانه آگنده‌ کهربایی ز قیر کرده خضاب‌ آفتابی ز مشک بسته نقاب‌ ظلمتی گشته از نوالهء نور لاله‌ای رسته از گلالهء حور ترکی از اصل رومیان نسبش‌ قرّة العین هندوان لقبش‌ مشعل یونس و چراغ کلیم‌ بزم عیسی و باغ ابراهیم‌ شوشهای زگال مشکین‌رنگ‌ گرد آتش چو گرد آینه زنگ‌ آن شبه رنگ،وین عقیق صفات‌ کان یاقوت بود در ظلمات‌ گوهرش داده دیده‌ها را قوت‌ زرد و سرخ و کبود چون یاقوت‌ نوعروسی شراره زیور او عنبرینی زگال در بر او دوزخی و بهشتیش مشهور دوزخ از گرمی و بهشت ز نور دوزخ اهل کاروان کنشت‌ روضه راه رهروان بهشت‌ آب افسرده را گشاده مشام‌ ای دریغا چرا شد آتش نام

هفت‌پیکر 113/21 بجلو

ما در این گفتار همهء قطعاتی را که اسدی در وصفت گفته است نمی‌توانیم بیاوریم. ولی در پایان از چندتایی برای خواهندگان آن نام می‌بریم:در وصف کشتی(121/1 -16)،در وصف سفر(201/27-35)،در وصف شتر(242/6-24)،در وصف‌ شب مهتاب(289/1-14)،در وصف خوان و خوراکیها(346/48-57)،در وصف بیابان پرغول و مار(354/5-9)،در وصف شهری که در آتش می‌سوزد (376/94-102)،در وصف‌نامه و سخن(368/60-63)،در وصف شکارگاه‌ (386/28-57)،در وصف دستگاه دیوارشکن(389/92-97)،در وصف مرگ‌ (461/15-23)،در وصف کردن جهان به اژها(472/25-29)،در نکوهش‌ جهان(476/96-101)و در وصف سخن خود(476/3-26).

آنچه در اینجا نباید فراموش گردد وصفهای کوتاهی است که اسدی از برآمدن و فرو رفتن خورشید و ماه دارد.در بیتهای پراکنده‌ای که از شعر پیش از فردوسی برجای مانده‌ نیز به این‌گونه وصفها برمی‌خوریم که بازمانده‌هایی از داستانهای از میان رفته‌اند.چون‌ وصف برآمدن و فرورفتن ماه وخورشید یکی از تکنیکهای گردانیدن صحنهء رویدادهاست،ناچار در شاهنامه این‌گونه وصفها فراوان آمده است.با این‌حال در

سراسر شاهنامه کمتر به نگاره‌ای برمی‌خوریم که دوبار بازگو شده باشد.بلکه فردوسی‌ توانسته است با تغییراتی گاه بسیار اندک از موضوعی واحد صدها نگارهء گوناگون بسازد. اسدی و پس‌ازاو نظامی هردو این تکنیک را از فردوسی گرفته‌اند.در گرشاسپنامه‌ وصف برآمدن و فرورفتن خورشید و ماه فراوان است.نگاره‌هایی که اسدی برای این‌ وصفها برگزیده است مانند شاهنامه بسیار رنگین و گونه‌گون و نیز مانند شاهنامه کوتاه‌اند و رویهمرفته اسدی در این بخش از کار خود کا میاب است.موضوع یا الگوی این‌ نگاره‌ها بیشتر از روی صحنه‌های نبرد درست شده است،ولی الگوهای دیگر نیز چون: گلستان،چوگان‌بازی،کیمیاگری،شعبده‌بازی(بازیگری)و آتش‌خواری‌ (بو العجبی)،وداع،مشاطه‌گری،شعربافی،وصلت و چند الگوی دیگر نیز بکار رفته‌ است.ولی نگاره‌ها یا مشبه‌به‌هایی که برای مشبه‌ها برگزیده است سخت‌ گونه‌گون‌اند:

شب تاریک را مانند کرده است به:شبدیر،اسب سیاه،ادهم،قار،دریای قار، هندو،هندوی گوهرفروش،هندوی بو العجب،درج شبه،شاه حبش،زاغ،نیام،اژدها، شعر سیاه،شعر بافنده،خانهء آبنوس،قبهء آبنوس،قیرگون جامه،درفش بنفش،خواب بر دیدهء روز.

آسمان شب را مانند کرده است به:رنگ بهار،سبز،کورهء سبزتاب،سبزگوهر نگار، سبز مینا،سبز میدان،مشک،گلیم سیاه،پرنده سیاه،نوند سیاه،ایوان نیلی،رخ‌ نیلگون،تخت پیروزه‌پوش،ابلق،مرمر،برد،شیز،گهربفت،پرچراغ.

ماه را مانند کرده است به:عروس،عروس سپهری،تاج سیمین،فرش سیمین، چراغ.و ماه نو را به:چوگان،چوگان سیمین،ماهیچهء درفش،سیمین کمان،تیغ.و ماه دو هفته را به،گوی،گوی سیمین،سیمین سپر،زرد گیلی سپر،آینه.

ستارگان(و ماه)را مانند کرده است به:رخت و دینار و گوهر شب،دینار خرد،درم، پشیز،گهر،خال زر،سیمین نقط،مهره‌های بلور،نوک ژوبین،عقد پیرایه،گل،تازه‌ گلهای گردون،سرپر گرد روز.

روز را مانند کرده است به:چرمه،شاه روم،میدان پیروزه،آتش،زرد،زر زرد، پردهء زرد،زرد چو رخسار بددل،زردپوش،زربفت،فرش زربفت،زربفت‌پوش، دزد،طاووس‌گون.

آسمان روز را مانند کرده است به:ایوان پیروزه،ایوان مینای پیروزه،لاژورد،بیرم

لاژورد،تختهء لاژورد،بنفش،نیلگون چ تیغ نبرد،کوره،آینه،عاج،باغ چرخ.

سپیده را مانند کرده است به:رنگ خزان،باز،طراز،گرد سوار،سیمین بخار،دم‌ (آهنگری).

خورشید را مانند کرده است به:آتش،آتش سند روس،آتشین‌گوی،گوی زرین، تاج روز،زرین‌کلاه،زرین‌سپر،تیغ زرین،تیغ کشیده،تیغ رخشان،زر گداخته، زر آب‌زرد،چتر دیبای زرد،یاقوت زرد،کوه کهربا،مهرهء روان،دینار،چشمه، درفش،درفش سپید،چراغ سپهر،تازه گل.و خورشید را هنگام فرورفتن مانند کرده‌ است به:زردروی،شعر زرد،چشمهء زرد،گل پژمرده.

ما در زیر نمونه‌هایی از این وصفها را می‌آوریم.تقسیم‌بندی این بیتها برطبق‌ موضوع خورشید و ماه همیشه کار آسانی نیست.چون در برخی از آنها فرورفتن ماه و شکستن شب با برآمدن خورشید،و یا فرورفتن خورشید و شکستن روز با برآمدن ماه بهم‌ پیوسته‌اند.ما در زیر از وصف فرورفتن ماه و شکستن شب آغاز می‌کنیم تا برسیم به‌ وصف شکستن روز و برآمدن ماه:

ز شبدیز چون شب بیفتاد پست‌ برون شدش چوگان سیمین ز دست‌ بزد روز بر چرمهء تیزپوی‌ به میدان پیروزه زرّینه گوی

101/1-2

چو شاه حبش سوی خاور گریخت‌ همه رخت و دینار و گوهر بریخت‌ شه روم بنشست بر تخت عاج‌ درآویخت ز ایوان پیروزه تاج

447/1-2

چو گردد شب از تیرگی ناامید سپیده برآرد درفش سپید

445/128

سیه‌پوش گیتی چو شد زردپوش‌ که کهربا بر زد از چرخ جوش

450/55

چو شد چهرهء ادهم شب سپید به زربّفت روزش بپوشید شید

458/19

سپهر آتش روز چون برفروخت‌ در او خویشتن شب چو هندو بسوخت

40/44

خور از که چو بفراخت زرین کلاه‌ شب از سر بینداخت شعر سیاه

75/1

چهارم چو برزد خور از که درفش‌ زمین گشت از او زرد و گردون بنفش

84/97

چو خور برکشد تیغ زرّین به گاه‌ به خشم در شود تاج سیمین ماه

100/79

چو ز ایوان مینای پیروزه هور بکند آن همه مهره‌های بلور ز دریای آب آتش سندروس‌ درافتاد در خانهء آبنوس

106/1-2

چو گردون پیروزه از جوشنش‌ بکند آن‌همه کوکب روشنش

117/45

چو خور برد در قبهء آبنوس‌ پس پردهء زرد مه را عروس‌ شب از رشک زد قیرگون جامه چاک‌ زبر عقد پیرایه بگسست پاک

175/26-27

چو آهخت بر جنگ شب روز تیع‌ ستاره گرفت از سپیده گریغ‌ شد از جنگشان گنبد نیلگون‌ چو سوکی برآلوده دامن به خون

206/97-98

چو از باغ چرخ آفتاب آشکار به رنگ خزان شست رنگ بهار

222/112

چو بنهاد گردون ز یاقوت زرد روان مهره بر بیرم لاجورد

225/1

چو باز سپیده بزد پرّ باز از او زاغ شب شد گریزنده باز

240/1

چو آهخت خور تیغ زرّین زبر نهان کرد از او ماه سیمین سپر

290/27

چو بر تیره شعر شب دیریاز سپیده کشید از سپیدی طراز فروشست خور تختهء لاژورد ز سیمین نقطها به زر آب زرد

296/1-2

چهارم چو زد گنبد لاژورد به کهسار بر چتر دیبای زرد

300/80

چو گشت آینه رنگ‌روی سپهر در او مهر رخشنده بنمود چهر

372/24

چو زد آتش از کورهء سبزتاب‌ شد آن تازه گلهای گردون گلاب

373/43

چو از دیدهء روز پالود خواب‌ درنگ شب قیرگون شد شتاب

386/35

چو زد روز بر تیره شب دزدوار سپیده برآمد چو گرد سوار هوا نیلگون شد چو تیغ نبرد چو رخسار بد دل زمین گشت زرد

393/1-2

چو چشمه ز دام دم اژدها برافروخت وز بند شب شد رها از او چرخ بر تیغ که رنگ زد تو گفتی که دینار بر سنگ زد

394/29-30

چو از دامن ژرف دریای قار سپیده برآمد چو سیمین بخار

406/66

چو روز از جهان کارسازی گرفت‌ دمید آتش و زر گدازی گرفت‌ سپیده دمش گشت و کوره سپهر هوا بوته،زرّ گدازیده مهر

407/96-97

چو بازی برآورد چرخ روان‌ به زرّین و سیمین دو گوی دوان‌ یکی گوی سیمین فرو برد سر دگر گوی زرّین برآورد سر

442/80-81

چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام‌ کشد،گردد از خون شب لعل‌فام

444/119

سپیده چو شب را به بر درگرفت‌ شبش کرد بدرود و ره برگرفته‌ ببد سیم دریا،زمین زرّ زرد خم آهن که و آسمان لاژورد

445/1-2

***

چو روی خور از بیم شب زرد شد ز گردون سر روز پر گرد شد

75/120

چو خورشید در قار زد شعر زرد گهر بفت شد بیرم لاجورد

ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ‌ چو پروانه پروین و مه چون چراغ

91/129-130

چو بنوشت شب فرش زربفت راغ‌ همه گنبد سبز شد پرچراغ

106/102

چو طاووس‌گون روز پرد ز زاغ‌ درآید شب تیره همرنگ زاغ

172/15

چو از بیم شب زرد شد چهر خور 243/42

چنین تا فرو شد سپهری درفش‌ ز شب گشت زربفت گیتی بنفش

246/21

پس که چو خور ساز رفتن گرفت‌ رخش اندک‌اندک نهفتن گرفت

249/1

چو آن آتشین گوی را قیره شب‌ فروخورد چون هندی بو العجب

373/36

چو تازه گل روز پژمرده شد چراغ سپهر از پس پرده شد

385/15

چو دریای قار از زمین بردمید در او چشمهء زرد شد ناپدید

394/25

چو بر روی پیروزهء چنبری‌ ز مه کرد پس شب خم انگشتری‌ بگسترد برجای زربفت برد به مرمر برافشاند دینار خرد

36/6-7

عروس سپهری چو کرد آشکار رخ از کلهء سبز گوهرنگار پدید آمدش تاج سیمین زخم‌ شبش ریخت بر تاج مشک و درم

82/68-69

چو بر زد سر از که درفش بنفش‌ مه نو شدش ماه روی درفش

110/76

(آمدن ماه نو پس از ماه دوهفته):

چو مه گوی بفگند و چوگان گرفت‌ بر اسب سیه سبز میدان گرفت

چو شب گیل شد در گلیم سیاه‌ ورا زرد گیلی سپر گشت ماه‌ همه خاک از او گرد مشکین گرفت‌ همه آسمان نوک ژوبین گرفت

223/132-133

چو شب خیمه زد از پرند سیاه‌ در او فرش سیمین بگسترد ماه

241/23

چو شب را دونده نوند سیاه‌ همه تن شد ابلق ز تابنده ماه

300/71

چو پر حواصل برآورد زاغ‌ برافروخت ز ایوان نیلی چراغ

348/81

چو پوشید شب عاج گیتی به شیز پراگند بر سبز مینا پشیز تو گفتی که بر تخت پیروزه‌پوش‌ گهر ریخت هندوی گوهرفروش

405/53-54

چو شب تیغ مه برکشید از نیام‌ به ادهم برافگند زرین ستام

393/58

چو چرخ شب آرایش از سرگرفت‌ ز ماه تمام آینه برگرفت‌ فروهشت زلفین مشکین نگون‌ ز زر خال زد بر رخ نیلگون

442/74-75

شب تیره چون شعر بافنده گشت‌ کبود و سیه بافت بر کوه و دشت‌ مر این را به زرپود در تار زد مر آن را به مشکاب آهار زد

443/107-108

ز درج شبه سر چو شب باز کرد به پیرایه پیوستن آغاز کرد به تن گشت گیسوش رنگ سیاه‌ ز نخدانش ناهید و رخ گرد ماه

446/31-32

چو بفگند زرّین سپر آسمان‌ مه نوبه زه کرد سیمین کمان

450/51

نمونه‌های دیگر:37/22؛54/81؛247/27؛251/50؛296/81- 82؛299/59؛302/112؛386/21؛407/90-91

گفتار پنجم-درون مایه(محتوی)

در این بخش هدف ما بررسی موضوع داستان گرشاسپنامه که در گفتار دوم بدان‌ اشاره‌ای کوتاه شد،نیست.بلکه خواست ما در اینجا بررسی درون‌مایهء بیتهای‌ گرشاسپنامه است که در آنها دانستنیهای فراوانی دربارهء موضوعهای گوناگون فرهنگ و ادب و آیینهای ایرانی انباشته است.به گمان من تا زمانی که محتوای کتابهایی که‌ مستقیم از فرهنگ ایرانی مایه گرفته‌اند مانند شاهنامه و گرشاسپنامه و دیگر آثار حماسی‌ نظم و نثر و ویس و رامین و قابوسنامه و مانند آنها دقیقا بررسی و موضوع‌بندی نشده‌ است،نمی‌توان کتاب جامعی دربارهء فرهنگ و آیینهای ایرانی نوشت.و تا زمانی که‌ چنین کتابی نگارش نیافته است،نظر ما دربارهء فرهنگ ایرانی گمانی است آمیخته با گزاف و نه دانشی برپایهء حقایق.این‌که برخی از پژوهندگان ما گاه با دیدن‌ همسانیهای میان برخی گفته‌ها و باورهای ایرانی از یک‌سو و یونانی یا تازی از سوی‌ دیگر،همیشه گمان می‌کنند که ایرانیان آن سخنان را از یونانیان و تازیان گرفته‌اند- گذشته از آسان‌گیری آنان در کار پژوهش و بی‌اعتنایی به شرایط اقتباس و بازنشناختن‌ سخنان و دانشهای عمومی و کلی که میان همهء اقوام هست و یا می‌تواند باشد از آنچه‌ ویژهء یک قوم است-،یکی نیز به این دلیل است که آگاهی ما از فرهنگ ایران هنوز احساسی است نه مستند.نگارنده در مقالهء ادب که در دانشنامه چاپ شد-هرچند بسیاری از مطالب آن می‌بایست کوتاه یا زده می‌شد-،گامی در این راه برداشت.این‌ گفتار گام دیگری در کنار آن است.

ما در زیر درون‌مایهء بیتهای گرشاسپنامه را در زیر عنوانهای گوناگون بررسی و گردآوری کرده‌ایم و این بخش در واقع گونه‌ای فرهنگ موضوعی بر کتاب گرشاسپنامه‌ نیز هست.

شیوهء سخن اسدی در این بخش از آنچه در بخش پیشین دیدیم سخت جداست.در این بیتها که بیشتر بیان مسائل اخلاقی و ادب است اسدی از آوردن تشبیهات و باریک‌ اندیشیها و خیال‌بازیها درگذشته است و سخن او ساده ولی سخت استوار و زیباست. پیداست که اسدی در بخش پیشین کوشیده است که مطالب مأخذ خویش را با زیورها و آرایشهای شعری بپروراند،و متأسفانه این پرداخت را بجای آن‌که مانند فردوسی در ساخت کلی داستان و منش اشخاص آن بکار برد،چنان‌که دیدیم به پای بیت‌سازی زده‌ است.ولی در این بخش اسدی همان مطالب اندرزی مأخذ خویش را که برای هر

موضوع آن می‌توان دهها گواه در آثار دیگر فارسی جست،با امانت و دقت،ولی با سخنی سخت استوار و استادانه بازگو کرده است.

1-در شناخت یزدان.گرشاسپنامه مانند هر کتاب دیگری به زبان فارسی یا ستایش خداوند آغاز می‌گردد:خداوندی که گیتی را از نیستی به هست آورد و پیش از آن‌که دست به آفرینش برد می‌دانست که چه می‌خواهد و هرچیز را چنان باندازه‌ ساخت که در آن کم‌وبیش و چون‌وچرا را راه نیست.هرچه در گیتی هست نشان بر هستی اوست.هیچ‌کجا تهی از او نیست،ولی به چشم سر نتوان در او نگریست.هیچ‌ چیز،نه چرخ و نه زمانه و نه چهار گوهر سر از فرمان او بیرون ننهند.بزرگی او به وهم‌ نگنجد و چونی او را به اندیشه نتوان دریافت.پیش از آفرینش بود و پس‌ازآن نیز خواهد بود.او را نه انبازی است و نه انجام و آغازی.

همهء اندیشه‌های اسدی را در زمینهء خداشناسی می‌توان در شاهنامه نیز بازیافت.برای‌ نمونه:

گرشاسپنامه:

چه تاری شد چه روشن چه بالا چه پست‌ نشان‌ست بر هستیش هرچه هست‌ نه جایی تهی گفتن از وی رواست‌ نه دیدار کردن توان کو کجاست‌ مدان از ستاره بی‌او هیچ‌چیز نه از چرخ و نزچار گوهر بنیز که هستند چرخ و زمان رام او نجوید ستاره مگر کام او بزرگیش ناید به وهم اندرون‌ نه اندیشه بشناسد او را که چون

1/8،10،11،15

شاهنامه:

به بینندگان،آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را نیابد بدو نیز اندیشه راه‌ که او برتر از نام و از جایگاه‌ خرد را و جان را همی سنجد اوی‌ در اندیشهء سخته کی گنجد اوی

1/12/5،6،10

و:

نگنجد جهان‌آفرین در گمان‌ که او برترست از زمان و مکان

7/252/591

در گرشاسپنامه جز در آغاز دیباچهء کتاب،در میان داستان نیز جای‌جای اندیشه‌های

خداشناسی آمده است.بهترین دانش در جهان شناخت ایزدست:

ز دانش نخست آنچه آید بکار بهین هست دانستن کردگار

146/14

و شاهنامه:

ز دانش نخستین به یزدان‌گرای‌ که او هست و باشد همیشه بجای

8/140/1445

و:

سر راستی دانش ایزدی است.41/1125

برطبق گرشاسپنامه بزرگترین دانش شناخت ایزدست،اگرچه بزرگی او را هیچ‌گاه‌ نمی‌توان بدرستی شناخت(146/15).در زندگی هیچ‌گاه نباید امید از یزدان برید:

به هر سختی تا بود جان بجای‌ نباید بریدن امید از خدای

247/38

سر از پیری ارچه شود خشک بید ز یزدان نباید بریدن امید

273/95

باید همیشه به فرمان یزدان کار کرد و بدو پشتی داشت(461/27،335/123)و نیک و بد را باید از یزدان دانست و نه از چرخ.اسدی نیز مانند فردوسی از چرخ می‌نالد و هم مانند او چرخ را از نیک و بد بری می‌داند:

برآرد جهان سرکشان را ز کار کند نرمشان گردش روزگار سپهر روان را به بد دستبرد بس است این‌چنین چند خواهی شمرد یکی دایره‌ست آبگون چنبری‌ فراوان در این دایره داوری‌ نه مر پادشاه و نه مر بنده را شناسد،نه نادان،نه داننده را تو ای دانشی چند نالی ز چرخ‌ که ایزد بدی دادت از چرخ برخ‌ نگر نیک و بد تا چه کردی ز پیش‌ بیابی همان باز پاداش خویش‌ چو از تو بود کژی و بیرهی‌ گناه از چه بر چرخ گردان نهی‌ ز یزدان شمر نیک و بدها درست‌ که گردون یکی ناتوان همچو تست

420/57 بجلو

شاهنامه:

الا ای برآورده چرخ بلند چه داری به پیری مرا مستمند چو بودم جوان در برم داشتی‌ به پیری چرا خوار بگذاشتی

همی زرد گردد گل کامگار همی پرنیان گردد از رنج خار دوتا گشت آن سرونازان به باغ‌ همان تیره گشت آن گرامی چراغ‌ بکردار مادر بدی تاکنون‌ همی‌ریخت باید ز رنج تو خون‌ وفا و خرد نیست نزدیک تو پر از رنجم از رای تاریک تو مرا کاچ هرگز نپروردییی‌ چو پرورده بودی نیازردییی‌ هر آن‌گه که زین تیرگی بگذرم‌ بگویم جفای تو با داورم‌ بنالم ز تو پیش یزدان پاک‌ خروشان به سر بر پراگنده خاک‌ چنین داد پاسخ سپهر بلند که ای مرد گویندهء بی‌گزند چرا بینی از من همی نیک و بد چنین ناله از دانش همی‌پروری‌ بدین هرچ گفتی مرا راه نیست‌ خور و ماه زین دانش آگاه نیست‌ از آن خواه راهت که راه آفرید شب و روز و خورشید و ماه آفرید یکی آنک هستیش را راز نیست‌ به کاریش فرجام و آغاز نیست‌ من از داد چون تو یکی بنده‌ام‌ پرستندهء آفریننده‌ام‌ نگردم همی جز به فرمان اوی‌ نیارم گذشتن ز پیمان اوی‌ به یزدان گرای و به یزدان پناه‌ بر اندازه زو هرچ باید بخواه‌ جز او را مخوان کردگار سپهر فروزندهء ماه و ناهید و مهر

7/111/1909 بجلو

دور نیست که اسدی هنگام سرودن قطعهء خود از این بیتهای فردوسی متأثر بوده‌ است.چون گذشته از همخوانی میان محتوای هردو قطعه،یکجا نیز میان لفظ همخوانی‌ آشکاری است:

فردوسی:

چنین ناله از دانشی کی سزد

اسدی:

تو ای دانشی چند نالی ز چرخ

2-در شناخت خرد.در گرشاسپنامه سخن از خرد و ستایش آن به اندازه که در شاهنامه در این زمینه آمده است،نیست.در دیباچهء شاهنامه پس از ستایش خداوند سخن‌ هستیهای دیگر به پیاپی آفرینش آنها آمده است و برطبق جهانبینی این دیباچه،نخستین‌ آفرینش یزدان خردست و پس‌ازآن آفرینش جهان است که با آفرینش چهار گوهر آغاز

می‌گردد و با آفرینش زمین و آسمان و ستارگان و گیاهان و جانوران ادامه می‌یابد و به‌ آفرینش مردم پایان می‌پذیرد.پس‌ازآن ستایش پیامبر می‌آید.اسدی نیز مانند دیگر سخنوران زبان فارسی از این روش فردوسی پیروی نکرده است،بلکه مانند دیگران‌ ستایش پیامبر را پس از ستایش خداوند آورده است و خرد نیز در دیباچهء کتاب او فصلی‌ ندارد.ولی در میان داستان به همان عقاید شاهنامه دربارهء خرد برمی‌خوریم اگرچه‌ به نسبت خیلی کمتر از آن:

بهین گوهری هست روشن خرد که بر هرچه دانی خرد بگذرد خرد مر جهان را سر گوهرست‌ روان را به دانش خرد رهبرست

گرشاسپنامه 147/38 بجلو

خرد مایه ور گوهری روشن‌ست‌ چو جان او جان مرورا چون تن‌ست‌ ز هرچ آفریده شد او بد نخست‌ همه‌چیزها او شناسد درست‌ چراغی‌ست از فرهء کردگار به هر نیک و بد داور راستکار روان را درستی و بینایی اوست‌ تن مردمی را توانایی اوست‌ چو چشمی‌ست بیننده و راهجوی‌ که دادار را دید شاید در اوی‌ همه‌چیز زیر و خرد از برست‌ جز ایزد که او از خرد برترست‌ ز دوده یکی آینه‌ست از نهان‌ که بینی در او چهر هردو جهان‌ خردمند اگر با غم و بی‌کس‌ست‌ خرد غمگسار و کس او بس است

گرشاسپنامه 316/12 بجلو

همانند این عقاید همان‌گونه که پیش‌ازاین اشاره شد در شاهنامه نیز آمده است:بر طبق گرشاسپنامه

«خرد سر گوهرست»

و

«ز هرچ آفریده شد او بد نخست»

و برطبق‌ شاهنامه نیز

«نخست آفرینش خرد راشناس»

(1/14/27).برطبق گرشاسپنامه«خرد بهین گوهری است که بر هرچه دانی ار ز او می‌گذرد»و برطبق شاهنامه نیز

«خرد بهتر از هرچه ایزد بداد»

(1/13/18)و:

تو چیزی مدان کز خرد برترست‌ خرد بر همه نیکوییها سرست

7/405/1762

برطبق گرشاسپنامه«خرد بینایی روان است و چون چشمی است بیننده و راهجوی» و برطبق شاهنامه نیز

«خرد چشم جان است چون بنگری»

(1/13/26).برطبق‌ گرشاسپنامه«خرد جز از ایزد از هرچه هست سرست و بدان می‌توان چهر هردو جهان را دید»و برطبق شاهنامه نیز:

خرد جوید آگنده راز جهان‌ که چشم سر ما نبیند نهان

7/405/1763

در مینوی خرد نیز خرد بزرگترین خواسته است(46/1-6):«پرسید دانا از مینوی‌ خرد که چیست که از هر خواسته برترست.مینوی خرد پاسخ داد که خردست که بهتر از همه خواسته‌هایی است که در جهان است.»در این کتاب،مینوی خرد که روح عقل‌ است به 62 پرسش دینی و اخلاقی دانا پاسخ می‌دهد و پرسش 56 ویژهء اصل خرد و کارآیی اوست.در آغاز این پرسش دانا از مینوی خرد می‌پرسد که چرا بند دانش و کاردانی مینو و گیتی هردو به تو پیوسته است؟مینوی خرد پاسخ می‌دهد:«به این علت‌ که از نخست من که خرد غریزی هستم از مینوها و گیتیها(یعنی در آفریده‌های معنوی و مادی)با اورمزد بودم و آفریدگار اورمزد ایزدان آفریده در مینو و گیتی و دیگر آفریدگان‌ را به نیرو و قدرت و دانایی و کاردانی خرد غریزی آفرید و خلق کرد و نگاه می‌دارد و اداره می‌کند.»چنان‌که می‌بینیم خرد همه‌جا هم نخستین آفریدهء اورمزد و هم بزرگترین‌ صفت اوست و از این‌روست که خرد بهترین دادهء ایزد به آدمی است و این‌همه از اهمیت خرد در آیین زردشت سرچشمه گرفته است.

در گرشاسپنامه نیز چنان‌که دیدیم مانند مینوی خرد و شاهنامه،خرد نخستین آفرینش‌ یزدان است.ازاین‌رو من دور نمی‌دانم که در مأخذ گرشاسپنامه نیز پس از ستایش‌ یزدان مانند شاهنامه ستایش خرد آمده بوده است،ولی اسدی به پیروی از سنّت ترتیب‌ نظم موضوعات دیباچهء کتاب در ادبیات دورهء اسلامی ایران،آن را برداتشه و ستایش‌ پیامبر اسلام را بجای آن گذاشته است.

دربارهء ستایش خرد در بیتهای پراکندهء بوشکور نگاه کنید به بیتهای شمارهء 235، 236،243،244،329،330،358،371.

3-در شناخت آفرینش.اسدی در دیباچهء کتاب خود سخنانی دربارهء آفرینش‌ دارد که برخی از آنها با آنچه در شاهنامه در این زمینه آمده است نمی‌خواند.از آن میان‌ برتر دانستن اسدی خاک را بر آتش که در بخش یکم این گفتار از آن سخن رفت. همچنین در میانهء کتاب(رویهء 134 بجلو)آفرینش را از دید مذاهب گوناگون بررسی‌ کرده است که یکی از آنها نیز چنان‌که پیش‌ازاین اشاره شد بیان چگونگی آفرینش بر طبق شاهنامه است.

4-در ستایش دین.در دیباچهء گرشاسپنامه فصلی در ستایش دین و رد مذهب‌ دهری و دیرندی دارد که دارای خطوط اسلامی است.بویژه آن‌که از ظهور مهدی در پایان جهان سخن می‌گوید و ما در آغاز این مقاله از آن گفتگو کردیم.در میانهء کتاب نیز گاه‌گاه دین را ستوده و بیدینی را نکوهیده است:

سیه‌تر دل مرد بیدین‌شناس 147/36

5-در شناخت جان و روان.اسدی نخست در دیباچهء گرشاسپنامه عقایدی دربارهء جان و تن آورده است که بینش خود اوست(11/1-25).و سپس در میان داستان نیز باز جای‌جای از زبان برهمن سخنانی در این زمینه آمده است(314/39-43،315/ 1-11،316/24-30،317/36-43)که با گفته‌های اسدی در دیباچه‌ هیچ‌گونه ناسازواری ندارد:

جان برترین گوهرست که اصل او از آن جهان است و بیداری و زندگی آدمی از اوست.جان را نه آرامش است و نه جنبش،نه بیرون از مکان است و نه جای‌پذیر. می‌بیند،ولی او را نمی‌توان دید.همسنگ مویی نیست،ولی گوهی مرا می‌کشد.تن‌ جامهء جان است که چون فرسوده شود آن را می‌اندازد و به خاستگاه خود باز می‌گردد. ولی در این بازگشت باید از دریای گیتی بگذرد و این گذر تنها به کشتی دین بودنی‌ است.اگر جان این کشتی را نداشته باشد،در این دریا ناپدید خواهد گشت.ولی‌ ناپدیدی او نیستی نیست،بلکه گمراهی است.چون جان گوهرپذیر نیست.و هرچه‌ گوهر یعنی تنومندی ندارد،تباهی را در او راه نیست.پس سرنوشت جان از دو بیرون‌ نیست.یا دوزخی است یا بهشتی.

این کوتاه شدهء سخنان اسدی در دیباچهء گرشاسپنامه است.در گفتار برهمن جان پس‌ از رهایی از تن در چهارمین آسمان چون پرتوی پاکیزه تا روز رستاخیز می‌ماند تا باز او را کردگار به تن زنده گرداند و سپس حساب کرده‌های او را بکشد تا بهشتی است یا دوزخی.در سخنان اسدی و برهمن تفاوتی میان جان و روان نیست و این هردو چیزی‌ جز دو نام بر یک گوهر نیستند.گرشاسپ به برهمن می‌گوید:ن را خور و پوشش است. خور و پوشش جان چیست؟برهمن در پاسخ او می‌گوید که پوشش جان دین است و خورش او دانش و این اندیشهء سپسین را به لفظی بس زیبا و استوار آراسته است:

خور جان هم از دانش آمد پدید که جان را به دانش توان پرورید بود مرده هرکس که نادان بود که بیدانشی مردن جان بود

316/29 بجلو

و یا:

دو گون‌ست مرده ز راه خرد که دانا بجز مرده‌شان نشمرد یکی تن که بی‌جان بماند بجای‌ دگر جان نادان دور از خدای

317/33 بجلو

در شاهنامه نیز جان را جای دانش،و دانش را زیبندهء جان می‌داند:

ز دانش چو جان ترا مایه نیست‌ به از خامشی هیچ پیرایه نیست

8/118/1091

و در زادن فریدون از مادر گوید:

جهان را چو باران به بایستگی‌ روان را چو دانش به شایستگی

1/57/110

همچنین در شاهنامه دانش و دین را ضامن رستگاری دانسته است:

ترا دانش و دین رهاند درست‌ در رستگاری ببایدت جست

1/18/88